PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : هوشنگ ابتهاج ( ه. ا . سایه)



malakeyetanhaye
18-11-2007, 18:40
هوشنگ ابتهاج ( ه. ا . سایه)

هوشنگ ابتهاج در سال 1306 در شهر رشت زاده شد
دوره آموزش دبستانی را در همین شهر و آموزش دبیرستانی را در تهران پایان رساند
وی مدتی را به عنوان مدیر کل شرکت دولتی سیمان تهران به کار اشتغال داشت از سال 1350 تا 1356 نیز برنامه گلهای تازه و گلچین هفته رادیو ایران را سرپرستی می کرد
او در دوران دبیرستان اولین دفتر شعر خود را به نام نخستین نغمه ها منتشر کرد
وی با سرودن شعر های عاشقانه آغاز کرد اما با کتاب شبگیر خود که حاصل سالهای پر تب و تاب پیش از 1332 است به شعر اجتماعی روی آورد

F l o w e r
18-11-2007, 18:40
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



» غـزل :

در کوچه سار شب : درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به نام شما : زمان قرعه ی نو می زند به نام شما ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آواز بلند : وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ناله ای بر هجران : گل می رود از بستان، بلبل ز چه خاموشی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تنگ غروب : یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زبان نگاه : نشود فاش کسی آنچه میان من و توست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زنده وار : چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عزیز تر از جان : یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گل افشان خون : بلندا سرِ ما که گر غرق خونش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
توتیا : مهی که مزد وفای مرا جفا دانست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چشمی کنار پنجره ی انتظار : ای دل، به کوی او ز که پرسم که یار کو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
درد : حكايت از چه كنم سينه سينه درد اينجاست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ترانه : تا تو با منی زمانه با من است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
افسانه ی خاموشی : چه خوش افسانه می گویی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
همنشین جان : بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
فسانه ی شهر : صبا به لرزش تن سیم تار را مانی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سماع سرد : درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سماع سوختن : عشق شادي ست ، عشق آزادي ست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سایه گل : ز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حسرت پرواز : چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آخر دل است این : دل چون توان بریدن ازو مشکل است این ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چنگ شکسته : بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
همیشه بهار : گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خنده ی غم آلود : چون باد می روی و به خکم فکنده ای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرغ پریده : هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خاکستر : چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصه ی درد : رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ناله ای بر هجران : گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نی شکسته : با این دل ماتم زده آواز چه سازم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نی خاموش : باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کهربا : من نه خود می روم او مرا می کشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به پایداری آن عشق : سربلند بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در قفس : ای برادر عزیز چون تو بسی ستدر جهان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پژواک : دل شکسته ی ما همچو اینه پک استبهای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در پرده ی خون : بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یاد آر : ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبیخون : برسان باده که غم روی نمود ای ساقی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خون بها : ای دوست شاد باش که شادی سزای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رحیل : فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نیاز : موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اشک واپسین : به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
وفا : بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رنج دیرینه : حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل تن : تن تو مطلع تابان روشنایی هاست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خون در جگر : دلا حلاوت آن دل ستان اگر دانیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
با نی کسایی : دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بر آستان وفا : کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هنر گام زمان : امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پاییز : شب های ملال آور پاییز است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
راهی و آهی : پیش ساز تو من از سخر سخن دم نزنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرغ چمن آتش : ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نقش پرنیان : هزار سال درین آرزو توانم بود تو هر چه دیر بیایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
صبر و ظفر : ای مرغ آشیان وفا خوش خبر بیا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عشق هزار ساله : کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
درست شکسته : شکسته وارم و دارم دلی درست هنوز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غریبانه : بگردید، بگردید، درین خانه بگردید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در اوج آرزو : بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
روشن گویا : دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گنج گم شده : هوای روی تو دارم نمی گذارندم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زاد راه : نیامزند لبت جان بوسه خواه من است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چندمین هزار امید بنی آدم : گفتم که مژده بخش دل خرم است این ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سیاه و سپید : شبی رسید که در آرزوی صبح امید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرای سرود : دگر نگاه مگردان در آسمان کبود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غروب چمن : با این غروب از غم سبز چمن بگو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبگرد : بر آستان تو دل پایمال صد دردست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ازین شب های ناباور : من آن صبحم که ناگاهان چو آتش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آیینه ی عیب نما : رفتي اي جان و ندانيم كه جاي تو كجاست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرشک نیاز : دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سایه سرگردان : پای بند قفسم باز و پر بازم نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصه آفاق : دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» تاسیـان :

احساس : بسترم صدف خالي يك تنهايي است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تاسیان : خانه دل تنگ غروبی خفه بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرجان : سنگی است زیر آب در گود شب گرفته ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
برای روزنبرگ ها : خبر کوتاه بود اعدامشان کنید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
كاروان : ديرست ، گاليا در گوش من فسانه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اندوه رنگ : می روی اما گریز چشم وحشی رنگ تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گلهای یاس : دوش آن رشته های یاس که بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصه : هرگز این قصه ندانست کسی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اي فردا : مي خوانم و مي ستايمت پر شور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بر سواد سنگفرش راه : با تمام نفرت دیوانه وار خویش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بوسه : گفتمش شیرین ترین آواز چیست؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» سراب :

سراب : عمری به سر دویدم در جست وجوی یار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آواز نگاه تو : می شنوم می شنوم آشناست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» مثنـوی :

بهار غم انگیز : بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» ربـاعی :

هنوز : هر چند که گرد من برانگیخته ای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» قطعـه :

حسرت : تا دور گشتی ای گل خندان ز پیش من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گل رؤیا : تو را می خواهم ای دیرنه دل خواه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مست : مست از خواب برانگیختمش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بر برگ گل : این لاله ها که در سر کوی تو کشته اند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


~~~~~~~~~

آواز غم:در من کسی پیوسته می گرید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عمری ست تا از جان و دل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

malakeyetanhaye
20-11-2007, 16:29
سراب

عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
این خوشپسند دیده زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما کجاست او

malakeyetanhaye
20-11-2007, 16:39
در معرفي کتاب تاسيان از ه .الف. سايه

ارغوان، پنجه خونين زمين،

دامن صبح بگير

وز سواران خرامنده خورشيد بپرس

کي به اين دره غم مي گذرند

بخشي از شعر ارغوان - ه .الف. سايه

مجموعه شعر «تاسيان» در برگيرنده آثار هوشنگ ابتهاج،

(ه.الف.سايه) در اوزان نيمايي و قالب هاي غيرسنتي است. اين کتاب به انتخاب شاعر، شامل شعرهايي شده که او در فاصله 1325 تا 1380در قالب «شعر نو» سروده و بسياري از آنها در مجموعه هاي ترکيبي قبل سايه نيز منتشر شده اند. اين مجموعه از آن جهت به يکي از پيشنهادهاي نوروزي تبديل شده زيرا علاوه بر حضور و نفوذ شعر، شاعري به نام سايه در ذهن انسان ايراني چند دهه گذشته مي تواند مخاطبان او را به شکلي جدي تر با طبع آزمايي اين شاعر در قالب شعر نيمايي آشنا کند. همان طور که مي دانيد، سايه شاعر آرام و نسبتاً منزوي کسي است که عمدتاً به دليل غزل هاي بسيار مشهورش شناخته مي شود. او که در آستانه هشتاد سالگي قرار دارد، در حالي به يک غزل سرا تبديل شده که از نظر زماني و تاريخي سرايش غزل و شعر نو را توام با هم آغاز کرد. البته چربش غزل هاي او هم در ذهن مخاطبان و هم در حوزه نقد شعرش بيشتر بوده ولي نبايد فراموش کرد که او پي درپي و در تمام 60 سال گذشته به نوشتن «شعر نو» نيز مشغول بوده است. «تاسيان» براساس همين روال گزينش و منتشر شده است. در عين حال نبايد از ياد ببريم اميرهوشنگ ابتهاج دلبسته دو مکتب و دو شاعري است که بدون هيچ ترديدي بر او تاثير فراواني گذاشته اند؛ «نيما يوشيج» و «شهريار». اگر نخواهيم از واژه «شاگرد» استفاده کنيم، بايد بگوييم که سايه در دوران زندگي هر دو اين شاعرها محضرشان را درک کرده است. من منتقد شعر نيستم و اصلاً سوداي اين کار را هم ندارم، اما به عنوان کسي که به شعر سايه دلبستگي هايي دارد بايد اذعان کنم که شايد سايه غزل سرا از نظر شهرت و شناخته شدن در جايگاهي فراتر قرار داشته باشد، اما شعر نو او نيز اجراي مدرن تري از ايده هاي غزل اوست. در واقع با نگاهي به مجموعه شعر تاسيان به خوبي مي توان دريافت که اين پيرمرد سپيد موي امروز در حيطه اين قالب به جست و جوي فضاهايي بر آمده که ابعاد عاشقانه اش را رنگ اجتماعي تر و از آن مهمتر روايي تري مي بخشند. اين دغدغه هميشه سايه، يعني حرکت به سوي نوعي شعر اجتماعي برآمده از تفکر و ايده هايي است که سايه در طول بيش از شش دهه شعر نوشتن به دنبال آن بوده است. ترکيب عناصر هميشگي اش اعم از زمان، شب، طبيعت، عشق هاي ملموس و همچنين حضور شاعر در دل متن به عليتي راه يافته که در آن مي توان شعر سايه را شعري برآمده از ضرباهنگ زندگي، وقايع اجتماعي و تجربه هاي شخصي شاعر در دوره هاي مختلف دانست. سايه در هيئت يک شاعر نيمايي آنچنان از سايه غزل سرا دور نيست بلکه شايد آن بعد اجتماعي و تلاش براي رسيدن به ايده هاي بيروني تر در اين نوع شعر بيشتر ديده شود. بسياري از منتقدان سايه، قوت او را در مقام يک شاعر نيمايي هم سنگ طراوت اش در مقام يک غزل سرا نمي دانند، اما مخاطب مجموعه «تاسيان» مي تواند فارع از مباحث سبک شناسي و نقد شعر با شاعري روبه رو شود که اين بار و در اين اشعار تلاش مي کند با زباني صريح تر سخن بگويد. اشعار معروفي مانند «کاروان» يا «ارغوان» از جمله آثار نو اويند که در کنار شماري از غزل هايش در حافظه ها باقي مانده اند. به همين دليل مجموعه شعر «تاسيان» روي ديگر شعر سايه به شمار مي رود. شايد هوشنگ ابتهاج شاعر خوش اقبالي باشد اما بايد بپذيريم که در پس اين خوش اقبالي در ميان مخاطبان، او توانسته از نخبه گرايي صرف دور شود، ايده هاي بارز و آشکار فکري اش را دروني تر کرده و در نهايت به شاعري تبديل شود که در بازآفريني زبان شعر کلاسيک موفق بوده است. در شعر سايه نه قرار است جهان عوض شود و نه يک ايده سياسي - اجتماعي به نهايت تلاش شاعرش تبديل شود. شعر سايه از همان سنتي برآمده که شايد شعر شاملو، اما راه زود جدا شده اين دو غول شعر فارسي در دهه هاي اخير را بايد در ذهنيت و نگاه ايشان به پديده «امر شاعرانه» و از آن مهمتر «مدرن بودن» جست وجو کرد. سايه به وزن وفادار ماند و کوشيد در دل سنت راهي براي مدرن شدن پيدا کند، اما شاملو با درک سنت، ساختار و سازماني ديگر پي افکند که از نظر ذهن و زبان دور است از سايه. جهان سايه اما در روابط سنت باقي نمي ماند. چريک سال هاي دور و نزديک و مردي که يکي از بزرگ ترين مرثيه سراهاي وقايع تاريخي روزگارش بوده در نهايت در خلأ شعر نمي نويسد. در شعرش انگار انتظار آمدن چيزي را مي کشد. در حال گفت وگو با مخاطبي غايب است و گويا «تنهايي» ناگزير باعث شده که او مدام در حال يادآوري فضا و جوي باشد که او را تک انداخته است.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شايد همين احساس هاي برآمده از سنت شعري و فکري کلاسيک ايراني باشد که مخاطبان پرشمارش را با او مأنوس کرده است. شعر سايه - به خصوص در شعرهاي کتاب تاسيان - روحي حماسي دارد. اصولاً او به شکلي از ريتم، آوا و زبان باشکوه اهميت مي دهد. اينکه انسان دردکشيده و رنج ديده شعرش هنوز ايستاده و هنوز مي خواهد زنده بودنش را به ثبت برساند؛ «اي دريغا چه گلي ريخت به خاک، چه بهاري پژمرد، چه دلي رفت به باد، چه چراغي افسرد، هر شب اين دلهره طاقت سوز، خوابم از ديده ربود، هر سحر چشم گشودم نگران، چه خبر خواهد بود؟ سرنوشت دل من بود در اين بيم و اميد» يا در جايي ديگر در همين شعر مي نويسد؛ «بانگ خون در دل ريشم برخاست، پر شدم از فرياد، هفتمين اختر اين صبح سياه، دل من بود که به خاک افتاد.» به واقع انسان جهان سايه حتي با وقوف از فرو افتادن اش، به نوعي از زندگي پايبند است. نوعي از خشم که از هر چه که برآمده باشد باعث شده شعر سايه، شعر «شکست» نباشد. دغدغه هاي مشهورش مانند تاريخ، جست وجو، من گويه هاي عاشقانه - اجتماعي و... همان شاعري را ساخته که در اوج جريان سپيدسرايي توانست نه تنها به حيات اش ادامه دهد، بلکه به يکي از ماندگارترين شاعران اين چند دهه گذشته تبديل شود. تاسيان مي تواند ما را در موقعيتي قرار دهد تا سايه را در هيئتي ديگر مطالعه کنيم. هم نشيني اکثر آثار نيمايي اش در کنار هم اين مزيت را دارد که دريابيم آيا فرم و ساختار مي تواند وضعيت زيستي - روايي شاعري چون سايه را متمايز از غزل ها يش کند؟ اگر هم دنبال اين مضامين نيستند، تاسيان سرزدن دوباره به يک خانه است. خانه يي که در آن در و ديوار و سقف يک شاعر مانند سايه در همان رنج هميشگي شعرش آشکارتر مي شود. تاسيان در لغت گيلکي، گويا به حالتي مي گويند بعد از مرگ، سکراتي که بعد از رها شدن جان، انسان به آن دچار مي شود. شايد مترادف تولد باشد در جهان فاني. منتها با درکي همه جانبه و غيرقابل اغماض. معرفي تاسيان را با بخشي ديگر از درخشان ترين سروده نيمايي اش پايان مي دهم؛ «ارغوان، بيرق گلگون بهار، تو برافراشته باش، شعر خونبار مني، ياد رنگين رفيقانم را بر زبان داشته باش، تو بخوان نغمه ناخوانده من، ارغوان، شاخه همخون جدا مانده من،» تاسيان را نشر کارنامه منتشر کرده است.

*عنوان مقاله برگرفته است از کتابي در معرفي و نقد آثار بهرام بيضايي

karin
21-11-2007, 11:15
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


اميرهوشنگ ابتهاج (هـ. الف. سايه) شاعر و اديب
- متولد ۱۳۰۶ رشت
- پايان تحصيلات متوسطه در زادگاه
- چاپ اولين مجموعه اشعار با نام "نخستين نغمه ها" در رشت ۱۳۲۵ كه در قالب شعر كلاسيك بود
- انتشار مجموعه "سراب" نخستين تجربه در زمينه شعر نو ۱۳۳۰ انتشارات صفى على شاه
- انتشار اولين مجموعه از سياه مشق دربرگيرنده شعرهاى ۲۵ تا ۲۹
- انتشار مجموعه "شبگير" ۱۳۳۲ نشر توس و زوار
- انتشار مجموعه "زمين" ۱۳۳۴ انتشارات نيل
- "چند برگ از يلدا" مجموعه شعر، تهران ۱۳۳۴
- "يادگار خون سرو" ۱۳۶۰
- انتشار مجموعه "سياه مشق" ۱ و ۲ و ۳ شامل مجموعه غزليات، رباعى ها، مثنوى ها، دوبيتى و قطعه
- سرپرست واحد موسيقى راديو حدفاصل ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶
- مدير برنامه هاى جاودان موسيقى راديو: گل هاى تازه و گلچين هفته
- پايه گذار گروه موسيقى چاووش
متشكل از بهترين موسيقيدانان مركز حفظ و اشاعه، محمدرضا لطفى، شجريان و... كه سروده هاى انقلابى اش درآستانه انقلاب، بر حافظه همگان نقش بسته است.

- سرودن ترانه هاى جاويدانى همچون "تو اى پرى كجايى" با صداى قوامى و ديگران
- انتشار مجموعه "آينه در آينه" گزيده اشعار به انتخاب دكترمحمدرضا شفيعى كدكنى ۱۳۶۹ كه تاكنون از چاپ دهم نيز گذشته است.
- تصحيح ديوان حافظ با نام "حافظ به سعى سايه" كه از معتبرترين تصحيحات ديوان خواجه است.
درباره شعر گفته اند كه بايد انعكاس صداى روزانه باشد. سايه اى از واقعيت بنمايد و فراتر از زمان و زمانه خود پيش برود. دراين تعريف مسلماً شعر شعراى بسيارى از دوران معاصر گنجانده مى شود. با اين همه اما در ميان نام هاى ريز و درشتى كه در صد سال اخير سنگ بزرگ شعر را به پيش كشانده اند، نام هايى هستندكه هم عوام مى شناسندشان و هم خواص. هوشنگ ابتهاج يا به قول خودش (ه- .ا.سايه) در اين ميان شايد زبانزدترين و سرشناس ترين شاعر دوران ما باشد. كسى كه بزرگان ادب و ادبيات اورا "حافظ زمانه" ناميده اند به قدرى در ميان لايه ها و طبقات گوناگون مردم و جامعه كاهش نفوذ داشته كه از امى وعامى تا ملا و مكلا مى شناسندش و شعرش را از برند.
اين البته هنر اوست. هنر والاى فرزند زمان خويشتن بودن ودر زمانهاى فرار و زيستن.
شعر ابتهاج آينه اى را مى ماندكه شايد تا نسل ها بعد بشود خود را درقاب كلماتش ديد.
شعر ابتهاج داراى ابعاد و گستردگى بسيار است. ابتهاج از شعر به اشكال گوناگون استفاده مى كند. چنانكه زمانى شعر او داراى پيچيدگى هاى زبانى و هنرى است و زمانى ديگر براى بيان افكارش از شعر استفاده مى كند. گاهى شعر براى ابتهاج نقش يك رسانه را دارد كه آگاهى مى دهد و گاهى تصوير وتصاوير ذهن خلاق و بسيط اوست. به يك معنا امير هوشنگ ابتهاج يا همان ه-. ا.سايه با شعر زندگى كرده . شعر هم هنر اوست و هم ابزار اوبه عنوان يك روشنفكر كه در اجتماع اثرگذارى مى كند. با اين وصف ابتهاج شعر را از زواياى متعدد مى بيند و از هر زاويه هم با آن يك نوع برخورد مى كند. گاه دقت او در خدمت ترانه است، ترانه هايى كه به حافظه تاريخى مردم گره خورده اند مثل "تو اى پرى كجايى" و گاه ذوق اش حسرت جوانى و حكمت پيرى را متصور مى شود و گاه شعرش اندرز است و آگاهى. در واقع شعر ابتهاج منشورى است از هر زاويه كه درنور قرار مى گيرد به يك رنگ در مى آيد و اين همان ويژگى است كه شعر حافظ و شور مولانا را جاودانه كرده است. از اين منظر شايدعنايت ابتهاج به غزل و قصيده ارادت او به حافظ است. گرچه شور مولانا در ميان اغلب غزل هاى او موج مى زند.
ارادت و جان نثارى ابتهاج به حافظ را مى توان در كتاب ژرف و گرانبارش "حافظ به سعى سايه" ديد. كه در آن نگاه پژوهنده يك شاعر مسلط و بسيط بر غزل و قصيده وكلام را مى بينيم كه توانسته با اعراب گذارى هاى دقيق و مطنطن و قياس نسخه هاى متعدد خطى اختلاف ميان نسخ گوناگون را كشف كند و با درك وآشكار ساختن واژه هاى مشكوك موضوعات پيش پا افتاده حافظ شناسان را رفع و رجوع كند ونگاهى تازه به همراه درايتى تمام ناشدنى و زوال ناپذير حافظ پژوهان عرضه كند. از اين نظر "حافظ به سعى سايه" نقطه پايانى براى بسيارى از مباحث حافظ پژوهشى و نقطه آغازى براى مباحث تازه است.
شايد بتوان مدعى شد كه درميان تمام قالب هاى شعر فارسى، ارادت ابتهاج به غزل بيش از ساير قالب هاست. چه غزل ازمنظر او بامفاهيم بلندى كه ايرانى جماعت قرنها با آن زيسته است و با آن نفس كشيده از قبيل عشق و رندى و قلندرى و ملامت ومرگ آگاهى و... در آميخته است وآنقدر اين كلمه جامد نزد شاعران، شخصيتى دارد كه رفتار خاص خود را مى طلبد.
هنر ابتهاج و همقطارانش در مورد غزل آن است كه آنها غزل را از روح بى زمان ايرانى اش خالى كرده اند و روح زمانمند خود را بر آن دميده اند و از اين منظر شايد ابتهاج با اشعار نئوكلاسيك سياسى - عرفانى اش تلاش مى كند تا پيش از آنكه شاعر بودن خود را به رخ مخاطب بكشد، انسان بودن و انسان قرن بيست و يكمى بودن خودرا به غزل بدمد و به دليل ارج نهادن او به روح ايرانى غزل است كه همه و همه او را مى شناسند يا لااقل شعرى از او شنيده اند و شعرى از او خوانده اند.


ممكن است گفته شود كه دليل نفوذ اشعار ابتهاج در ميان طبقات مختلف اجتماعى و دو، سه نسل گذشته و امروز توسل خوانندگان موسيقى به اشعار اوست. اين جمله غلطى نيست و ادعاى بى راهى نمى نمايد. اما بايد اضافه كرد كه تسلط و مهارت وشناخت ابتهاج بر موسيقى چنان است كه با اشعارش بارها به موسيقيدانهاى ايرانى بويژه موسيقيدانان سرشناسى چون محمدرضا شجريان و لطفى و... جهت واقعى را نمايانده. و اين كار او نه از طريق زد و بند و نصيحت ونقد و غيره كه تنها از طريق همان شعر صورت پذيرفته است.
ابتهاج راهبر گروه چاووش يكى از مهمترين گروه هاى موسيقى در آستانه انقلاب مردمى ايران بود كه با حضور كسانى چون لطفى ، عليزاده، مشكاتيان، شجريان و... ماندگارترين تصنيف ها وترانه هاى انقلابى بعداز مشروطه را رقم زد. و يكى از دلايل مراجعه بسيار هنرمندان و موسيقيدانان و موسيقى شناسان به اشعار ابتهاج، روح موسيقيايى نهفته در اشعار اوست. چنانكه همايون خرم آهنگساز معروف برنامه گلها كه با ترانه هاى ابتهاج آهنگ ساخته، دليل اصلى استفاده موسيقيدانان از اشعار ابتهاج را منبع سرشار والهام دهنده اين اشعار به موسيقى دانان مى داند. و ابتهاج پيش از آنكه شاعر باشد اهل موسيقى است و مى داند كه كلام آهنگ و نت و ريتم و ملودى قوى تر و نافذتر از كلمه است و به همين علت اغلب اشعارش در موسيقى غرق است. و جالب آن است كه در منزل اين بزرگمرد ادبيات معاصر ما، بيش از آن كه سخن از شعر و شاعرى در ميان باشد، صحبت از موسيقى و بحث درباره آن است كه سايه چه موسيقى كلاسيك غربى و چه موسيقى كلاسيك ايرانى را به غايت عميق و درست مى شناسد.
دراين سراى بى كسى، كسى به در نمى زند ‎/ به دشت پر ملال ما پرنده پر نمى زند ‎/ يكى ز شب گرفتگان چراغ بر نمى كند‎/ كسى به كوچه سار شب در سحر نمى زند‎/ نشسته ام در انتظار اين غبار بى سوار‎/ دريغ كز شبى چنين سپيده سر نمى زند‎/ دل خراب من دگر خرابتر نمى شود‎/ كه خنجر غمت از اين خرابتر نمى زند‎/ گذرگهى است پر ستم كه اندرو به غير غم ‎/ يكى صداى آشنا به رهگذر نمى زند‎/ چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاى بسته ات؟‎/ برو كه هيچ كس ندا به گوش كر نمى زند‎/ نه سايه دارم و نه بر، بيفكنندم و سزاست‎/ اگرنه، بر درخت تر كسى تبر نمى زند
اميرهوشنگ در سال ۱۳۰۶ در رشت به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايى را در اين شهرسپرى كرد و سپس به تهران آمد و دوره دبيرستان را در تهران گذرانيد. آثار او كه "سايه" تخلص مى كنداز بدو شروع به شاعرى مورد توجه اهل ادب قرار گرفت و سخن منظوم او به تدريج در مطبوعات كشور منتشر شد تا آنكه هرچندگاه مجموعه اى از اين آثار به طور مدون طبع گرديد.
ابتهاج شعر گفتن را خيلى زودتر از تصور ما آغاز كرده است. اووقتى هنوز در دبيرستان تحصيل مى كرد اولين مجموعه شعرش را منتشر كرد. سايه در قالب غزل شاعرى شناخته شده و محبوب است كه خوب مى داند چطور از واژه ها وتركيبات در اين قالب استفاده كند. او شعرهاى ماندگار بسيارى هم در قالب تازه و شعر نو سروده است. درونمايه هاى حسى شعر او در بسيارى از موارد با مضامين اجتماعى پيوند خورده است. يكى از نمونه هاى خوبى كه دغدغه هاى اجتماعى شعر سايه را نشان مى دهد، شعر "كاروان" است كه هنوز خيلى از بزرگترهاى مان جوانهاى دهه سى و چهل، آن را از حفظ مى خوانند:
ديريست گاليا!‎/درگوش من فسانه دلدادگى مخوان!‎/ديگر زمن ترانه شوريدگى مخواه!‎/دير است گاليا! به ره افتاده كاروان.‎/عشق من و تو؟... آه‎/اين هم حكايتى است‎/اما، درين زمانه كه درمانده هركسى‎/از بهر نان شب‎/ديگر براى عشق و حكايت مجال نيست.‎/...
درواقع ابتهاج يكى از مطرح ترين و بهترين شعر سرايان معاصر است كه گرچه در قالب هاى كلاسيك در قله نشسته است اما در زمينه هاى مختلف شعر نو نيمايى نيز اشعارى والا و توانا سروده است. سايه يك نو انديش غزلسراست و دراين راه و روال، در بين معاصران همتايى ندارد.
سايه در سايه بهره گيرى بجا و بهنجار از ناب ترين و زلالترين شاخه جريان غزل سبك عراقى، اين اقبال را يافته كه نيروى باليدن در كناردرختان برومند و تنومند غزل فارسى را به دست آورد. او در سال ۱۳۲۵ مجموعه "نخستين نغمه ها" را كه شامل اشعارى به شيوه كهن است، منتشركرد. "سراب" نخستين مجموعه دوست به اسلوب جديد، اما قالب، همان چهارپاره است با مضمونى از نوعى تغزل و بيان احساسات و عواطف فردى، عواطفى واقعى و طبيعى. مجموعه "سياه مشق" با آنكه پس از سراب منتشرشده، شعرهاى سالهاى ۲۵ تا ۲۹ شاعر را دربرمى گيرد. دراين مجموعه، سايه تعدادى از غزلهاى خود را چاپ كرد و توانايى خويش را در سرودن غزل نشان داد تا آنجا كه مى توان گفت تعدادى از غزلهاى او از بهترين غزل هاى دوران معاصر به شمار مى رود.
اما سايه در مجموعه هاى بعدى، آواى دل دردمند و ترانه هاى عاشقانه را رها كرده با مردم همگام مى شود و مجموعه شبگير، پاسخگوى اين انديشه تازه اوست كه دراين رابطه اشعار اجتماعى با ارزشى را پديد مى آورد.
سايه را مى توان از تواناترين شاعران وبهترين غزلسراى معاصر دانست كه با زبانى توانا و دركى تازه درمجموعه "چندبرگ از يلدا" در سال ۱۳۳۴ راه روشن و تازه اى در شعر معاصر گشود.
مضامين گيرا و دلكش، تشبيهات و استعارات و صور خيال بديع، زبان روان و موزون و خوش تركيب و هم آهنگ با غزل از ويژگى هاى شعر سايه است.
گذشته از اينها هوشنگ ابتهاج را مى توان از تواناترين شعراى آرمانگراى نمادپرداز دانست. چه او هم در غزل و هم دركارهاى نو لحظه اى از انديشه به "هدف" غافل نمى ماند و درعين حال "جوهر شعرى" را با ظرافت تمام چون شيشه اى در بغل سنگ نگاه مى دارد.
ديگر اين پنجره بگشاى كه من‎/به ستوه آمدم از اين شب تنگ.‎/ديرگاهى است كه در خانه همسايه من خوانده خروس.‎/وين شب تلخ عبوس‎/مى فشارد به دلم پاى درنگ
ديرگاهى است كه من در دل اين شام سياه‎/،پشت اين پنجره بيدار و خموش‎/،مانده ام چشم به راه.‎/همه چشم و همه گوش.‎/مست آن بانگ دلاويز كه مى آيد نرم‎/محو آن اختر شبتاب كه مى سوزد گرم‎/مات اين پرده شبگير كه مى بازد رنگ.‎/آرى اين پنجره بگشاى كه صبح‎/مى درخشد پس اين پرده تار.‎/مى رسد از دل خونين سحر بانگ خروس.‎/وز رخ آينه ام مى سترد زنگ فسوس‎/بوسه مهر كه در چشم من افشانده شرار‎/خنده روز كه با اشك من آميخته رنگ...
شعر ابتهاج و نام سايه را هرگز نمى توان فراموش كرد، اگر قرار باشد كه از ادب و ادبيات صدسال اخير سخن گفت و حرفى زد و مطلبى نوشت. غزل هاى او را بسيارى از بزرگان ادبيات دوران اخير تحسين كرده اند و شاعر نوجويى مثل فروغ غزل معروفى در استقبال از شعر سايه سروده است و دكتر شفيعى كدكنى كه گزينه اشعار او را با نام "آينه در آينه" جمع آورى كرده، درباره اش مى گويد: "كمتر حافظه فرهيخته اى است كه شعرى از روزگار ما به يادداشته باشد و در ميان ذخايرش نمونه هايى از شعر و غزل سايه نباشد.

علی استادی



sarapoem.persiangig.com

karin
21-11-2007, 11:16
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

karin
21-11-2007, 11:20
حسرت

تا دور گشتی ای گل خندان ز پیش من
ابر آمد و گریست به حال پریش من
ای گل بهار آمد و بلبل ترانه ساخت
دیگر بیا که جای تو خالی ست پیش من



گل رؤیا

تو را می خواهم ای دیرنه دل خواه
که با ناز گل رؤیا شکفتی
به هر زیبا که دل بستم تو بودی
که خود را در رخ او می نهفتی


مست

مست از خواب برانگیختمش
دست در زلف کج آویختمش
جام آن بوسه که می سوخت مرا
تا لب آوردمش و ریختمش


بر برگ گل

این لاله ها که در سر کوی تو کشته اند
از اشک چشم و خون دل ما سرشته اند
بنگر که سرگذشت شهیدان عشق را
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند

karin
21-11-2007, 11:22
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی
با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
عمری ست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی
ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در اینه ات دید و ندانست کجایی
آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی
در اینه بندان پریخانه ی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی
بینی که دری از تو به روی توگشایند
هر در که براین خانه ی ایینه گشایی
چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

karin
21-11-2007, 11:24
بسترم

صدف خالي يك تنهايي است

و تو چون مرواريد

گردن آويز كسان ديگري ...

malakeyetanhaye
21-11-2007, 20:28
ممنون کارین جان


به نام شما

زمان قرعه ی نو می زند به نام شما
خوشا که جهان می رود به کام شما
درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است
که بوی خود دل ماست در مشام شما
تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست
چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما
ز صدق اینه کردار صبح خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما
زمان به دست شما می دهد زمام مراد
از آن که هست به دست خرد زمام شما
همای اوج سعادت که می گریخت ز خاک
شد از امان زمین دانه چین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد سپهر رام شما
به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما

malakeyetanhaye
21-11-2007, 20:30
هنوز

هر چند که گرد من برانگیخته ای
باران بلا بر سر من ریخته ای
چون اشک مرو ز پیش چشمم که هنوز
چون ناله به دامان دل آویخته ای

malakeyetanhaye
21-11-2007, 20:34
تاسیان

خانه دل تنگ ِ غروبی خفه بود
مثل ِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم اه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمین ِ دل ِ آن کودک ِ خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه !

دل تنگم
19-01-2008, 14:33
و سلامی...
ناله ای بر هجران

گل می رود از بستان، بلبل ز چه خاموشی
وقت است که دل زین غم، بخراشی و بخروشی
ای مرغ، بنال ای مرغ، آمد گه نالیدن
گل می سپرد ما را دیگر به فراموشی
آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند
خون جگرم تا چند می نوشی و می نوشی
می سوزم و می خندم، خشنودم و خرسندم
تا سوختم چون شمع می خواهی و می کوشی
تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم
این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی

دل تنگم
19-01-2008, 14:36
و سلامی...

زنده وار

چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری،
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

در پناه حق:11:

دل تنگم
23-01-2008, 14:56
و سلامی...

تنگ غروب



یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای ایت امید به فریاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشواز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس

دل تنگم
23-01-2008, 14:59
و سلامی...



زبان نگاه

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویمپاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توستگر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توستسایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست


درپناه حق

دل تنگم
24-01-2008, 06:59
عزیز تر از جان


یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
باهمرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راه عشق گر برود جان ما چه باک
ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار
بازم خیال زلف تو ره زد خدای را
چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دا
رای دل اگر چه بی سر و سامان تر از تو نیست
چون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار

دل تنگم
24-01-2008, 07:06
و سلامی...

گل افشان خون

بلندا سرِ ما که گر غرق خونش
ببینی، نبینی تو هرگز زبونش
سرافراز باد آن درخت همایون
کزین سرنگونی نشد سرنگونش
تناور درختی که هر چه َش ببری
فزون تر بود شاخ و برگ فزونش
پی آسمان زد همانا تبرزن
که بر سر فرو ریخت سقف و ستونش
زمین واژگون شد از آن تا نبیند
در آیینه ی آسمان واژگونش
بلی گوی عهدش بلا آزماید
زهی مرد و آن عهد و آن آزمونش
ز چندی و چونی برون رفت و آخر
دریغا ندانست کس چند و چونش
خوشا عشق فرزانه ی ما که ایدون
ز مجنون سبق برده صیت جنونش
از آن خون که در چاه شب خورد بنگر
سحرگاه لبخند خورشید گونش
خم زلفش آن لعل می نماید
نگر تا نپیچی سر از رهنمونش
بهارا تو از خون او آب خوردی
بیا تا ببینی گل افشان خونش
سماعی است در بزم او قدیسان را
دلا گوش کن نغمه ی ارغنونش
به مانند دریاست آن بی کرانه
تو موجش ندیدی و دیدی سکونش
نهنگی بباید که با وی بر اید
کجا سایه از عهده اید برونش

در پناه حق

malakeyetanhaye
25-01-2008, 11:27
براي محمدرضا شجريان :


رفتي اي جان و ندانيم كه جاي تو كجاست
مرغ شبخوان كـــجايي و نـواي تو كجاسـت

آن چه بيگانگي و اين چه غريبي است كه نيست
آشـــنايـــي كــه بپرســيم ســـراي تو كـــجاســت

چه پريشانم از اين فكر پريشان شب و روز
كه شـب و روز كجايي و كـجاي تو كجاست

هـــنر خـــويش به دنيا نــفروشــــي زنهار
گوهري در همه عالم به بهاي تو كجاست

كــــوه از اين قــصه پر غصه به فريـاد آمـــد
آه و آه از دل سنگ تو ، صداي تو كجاست

دل ز غم هاي گلوگــير گره در گره است
سايه آن زمزمه گريه گشاي تو كجاست

هوشنگ ابتهاج - ه.ا. سايه

محمدرضا شجريان


غزلي كه خوانديد ، بخشي از شعري است كه هوشنگ ابتهاج براي محمدرضا شجريان سروده است .
حتما مي دانيد كه ابتهاج يا همان سايه معروف ، ساليان سال دوست صميمي محمدرضا شجريان بوده است و اين دو با هم چه داستان ها و خاطره ها كه ندارند . غزل زيباي ابتهاج ، مانند همه غزل هاي ديگرش است . به راستي كه سايه در غزلسرايي در تعقيب حافظ است .

هوشنگ ابتهاج ه .ا . سايه

دل تنگم
27-01-2008, 03:42
و سلامی...
توتیا
مهی که مزد وفای مرا جفا دانست
دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست
روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان
چرا که آن گل خندان چنین روا دانست
صفای خاطر ایینه دار ما را باش
که هر چه دید غبار غمش صفا دانست
گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال
که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست
تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق
به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست
ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار
که خاک راه تو راعین توتیا دانست

دل تنگم
27-01-2008, 03:58
چشمی کنار پنجره ی انتظار


ای دل، به کوی او ز که پرسم که یار کو
در باغ پر شکوفه، که پرسد بهار کو
نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست
نقشی بلند تر زده ایم، آن نگار کو
جانا، نوای عشق خموشانه خوش تر است
آن آشنای ره که بود پرده دار کو
ماندم درین نشیب و شب آمد، خدای را
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو
ای بس بسنم که بر سر ما رفت و کس نگفت
آن پیک ره شناس حکایت گزار کو
چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگی شب زنده دار کو
ذوق نشاط را می و ساقی بهانه بود
افسوس، آن جوانی شادی گسار کو
یکشب چراغ روی تو روشن شود، ولی
چشمی کنار پنجره ی انتظار کو
خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت
ای سایه! های های لب جویبار کن
در پناه حق:11:

tanhatarin mard
19-02-2008, 13:37
درد


حكايت از چه كنم سينه سينه درد اينجاست
هزار شعله ي سوزان و آه سرد اينجاست
نگاه كن كه ز هر بيشه در قفس شيري ست
بلوچ و كرد و لر و ترك و گيله مرد اينجاست
بيا كه مسئله بودن و نبودن نيست
حديث عهد و وفا مي رود نبرد اينجاست
بهار آن سوي ديوار ماند و ياد خوشش
هنوز با غم اين برگ هاي زرد اينجاست
به روزگار شبي بي سحر نخواهد ماند
چو چشم باز كني صبح شب نورد اينجاست
جدايي از زن و فرزند سايه جان ! سهل است
تو را ز خويش جدا مي كنند ، درد اينجاست

god_girl
21-02-2008, 17:04
مرجان

سنگی است زیر آب
در گود شب گرفته دریای نیلگون
تنها نشسته در تک آن گور سهمنک
خاموش مانده در دل آن سردی و سکون
او با سکوت خویش
از یاد رفته ای ست در آن دخمه سیاه
هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه
بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود
کان ناله بشنود
بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت
در گود آن کبود
سنگی است زیر آب ولی آن شکسته سنگ
زنده ست می تپد به امیدی در آن نهفت
دل بود اگر بهس ینه دلدار می نشست
گل بود اگر به سایه خورشید می شکفت

god_girl
21-02-2008, 17:07
درباره اميرهوشنگ ابتهاج

آينه در آينه



اميرهوشنگ ابتهاج (هـ. الف. سايه) شاعر و اديب
- متولد ۱۳۰۶ رشت
- پايان تحصيلات متوسطه در زادگاه
- چاپ اولين مجموعه اشعار با نام «نخستين نغمه ها» در رشت ۱۳۲۵ كه در قالب شعر كلاسيك بود
- انتشار مجموعه «سراب» نخستين تجربه در زمينه شعر نو ۱۳۳۰ انتشارات صفى على شاه
- انتشار اولين مجموعه از سياه مشق دربرگيرنده شعرهاى ۲۵ تا ۲۹
- انتشار مجموعه «شبگير» ۱۳۳۲ نشر توس و زوار
- انتشار مجموعه «زمين» ۱۳۳۴ انتشارات نيل
- «چند برگ از يلدا» مجموعه شعر، تهران ۱۳۳۴
- «يادگار خون سرو» ۱۳۶۰
- انتشار مجموعه «سياه مشق» ۱ و ۲ و ۳ شامل مجموعه غزليات، رباعى ها، مثنوى ها، دوبيتى و قطعه
- سرپرست واحد موسيقى راديو حدفاصل ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶
- مدير برنامه هاى جاودان موسيقى راديو: گل هاى تازه و گلچين هفته
- پايه گذار گروه موسيقى چاووش
متشكل از بهترين موسيقيدانان مركز حفظ و اشاعه، محمدرضا لطفى، شجريان و... كه سروده هاى انقلابى اش درآستانه انقلاب، بر حافظه همگان نقش بسته است.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
- سرودن ترانه هاى جاويدانى همچون «تو اى پرى كجايى» با صداى قوامى و ديگران
- انتشار مجموعه «آينه در آينه» گزيده اشعار به انتخاب دكترمحمدرضا شفيعى كدكنى ۱۳۶۹ كه تاكنون از چاپ دهم نيز گذشته است.
- تصحيح ديوان حافظ با نام «حافظ به سعى سايه» كه از معتبرترين تصحيحات ديوان خواجه است.
درباره شعر گفته اند كه بايد انعكاس صداى روزانه باشد. سايه اى از واقعيت بنمايد و فراتر از زمان و زمانه خود پيش برود. دراين تعريف مسلماً شعر شعراى بسيارى از دوران معاصر گنجانده مى شود. با اين همه اما در ميان نام هاى ريز و درشتى كه در صد سال اخير سنگ بزرگ شعر را به پيش كشانده اند، نام هايى هستندكه هم عوام مى شناسندشان و هم خواص. هوشنگ ابتهاج يا به قول خودش (ه- .ا.سايه) در اين ميان شايد زبانزدترين و سرشناس ترين شاعر دوران ما باشد. كسى كه بزرگان ادب و ادبيات اورا «حافظ زمانه» ناميده اند به قدرى در ميان لايه ها و طبقات گوناگون مردم و جامعه كاهش نفوذ داشته كه از امى وعامى تا ملا و مكلا مى شناسندش و شعرش را از برند.
اين البته هنر اوست. هنر والاى فرزند زمان خويشتن بودن ودر زمانهاى فرار و زيستن.
شعر ابتهاج آينه اى را مى ماندكه شايد تا نسل ها بعد بشود خود را درقاب كلماتش ديد.
شعر ابتهاج داراى ابعاد و گستردگى بسيار است. ابتهاج از شعر به اشكال گوناگون استفاده مى كند. چنانكه زمانى شعر او داراى پيچيدگى هاى زبانى و هنرى است و زمانى ديگر براى بيان افكارش از شعر استفاده مى كند. گاهى شعر براى ابتهاج نقش يك رسانه را دارد كه آگاهى مى دهد و گاهى تصوير وتصاوير ذهن خلاق و بسيط اوست. به يك معنا امير هوشنگ ابتهاج يا همان ه-. ا.سايه با شعر زندگى كرده . شعر هم هنر اوست و هم ابزار اوبه عنوان يك روشنفكر كه در اجتماع اثرگذارى مى كند. با اين وصف ابتهاج شعر را از زواياى متعدد مى بيند و از هر زاويه هم با آن يك نوع برخورد مى كند. گاه دقت او در خدمت ترانه است، ترانه هايى كه به حافظه تاريخى مردم گره خورده اند مثل «تو اى پرى كجايى» و گاه ذوق اش حسرت جوانى و حكمت پيرى را متصور مى شود و گاه شعرش اندرز است و آگاهى. در واقع شعر ابتهاج منشورى است از هر زاويه كه درنور قرار مى گيرد به يك رنگ در مى آيد و اين همان ويژگى است كه شعر حافظ و شور مولانا را جاودانه كرده است. از اين منظر شايدعنايت ابتهاج به غزل و قصيده ارادت او به حافظ است. گرچه شور مولانا در ميان اغلب غزل هاى او موج مى زند.
ارادت و جان نثارى ابتهاج به حافظ را مى توان در كتاب ژرف و گرانبارش «حافظ به سعى سايه» ديد. كه در آن نگاه پژوهنده يك شاعر مسلط و بسيط بر غزل و قصيده وكلام را مى بينيم كه توانسته با اعراب گذارى هاى دقيق و مطنطن و قياس نسخه هاى متعدد خطى اختلاف ميان نسخ گوناگون را كشف كند و با درك وآشكار ساختن واژه هاى مشكوك موضوعات پيش پا افتاده حافظ شناسان را رفع و رجوع كند ونگاهى تازه به همراه درايتى تمام ناشدنى و زوال ناپذير حافظ پژوهان عرضه كند. از اين نظر «حافظ به سعى سايه» نقطه پايانى براى بسيارى از مباحث حافظ پژوهشى و نقطه آغازى براى مباحث تازه است.
شايد بتوان مدعى شد كه درميان تمام قالب هاى شعر فارسى، ارادت ابتهاج به غزل بيش از ساير قالب هاست. چه غزل ازمنظر او بامفاهيم بلندى كه ايرانى جماعت قرنها با آن زيسته است و با آن نفس كشيده از قبيل عشق و رندى و قلندرى و ملامت ومرگ آگاهى و... در آميخته است وآنقدر اين كلمه جامد نزد شاعران، شخصيتى دارد كه رفتار خاص خود را مى طلبد.
هنر ابتهاج و همقطارانش در مورد غزل آن است كه آنها غزل را از روح بى زمان ايرانى اش خالى كرده اند و روح زمانمند خود را بر آن دميده اند و از اين منظر شايد ابتهاج با اشعار نئوكلاسيك سياسى - عرفانى اش تلاش مى كند تا پيش از آنكه شاعر بودن خود را به رخ مخاطب بكشد، انسان بودن و انسان قرن بيست و يكمى بودن خودرا به غزل بدمد و به دليل ارج نهادن او به روح ايرانى غزل است كه همه و همه او را مى شناسند يا لااقل شعرى از او شنيده اند و شعرى از او خوانده اند.

god_girl
21-02-2008, 17:09
اي فردا

مي خوانم و مي ستايمت پر شور
اي پرده دل فريب رويا رنگ
مي بوسمت اي سپيده گلگون
اي فردا اي اميد بي نيرنگ
ديري ست كه من پي تو مي پويم
هر سو كه نگاه مي كنم آوخ
غرق است در اشك و خون نگاه من
هر گام كه پيش مي روم برپاست
سر نيزه خون فشان به راه من
وين راه يگانه راه بي برگشت
ره مي سپريم همره اميد
آگاه ز رنج و آشنا با درد
يك مرد اگر به خاك مي افتد
بر مي خيزد به جاي او صد مرد
اين است كه كاروان نمي ماند
آري ز درون اين شب تاريك
اي فردا من سوي تو مي رانم
رنج است و درنگ نيست مي تازم
مرگ است و شكست نيست مي دانم
آبستن فتح ماست اين پيكار
مي دانمت اي سپيده نزديك
اي چشمه تابناك جان افروز
كز اين شب شوم بخت بد فرجام
بر مي آيي شكفته و پيروز
وز آمدن تو زندگي خندان
مي آيي و بر لب تو صد لبخند
مي آيي و در دل تو صد اميد
مي آيي و از فروغ شادي ها
تابنده به دامن تو صد خورشيد
وز بهر تو بازگشته صد آغوش
در سينه گرم توست اي فردا
درمان اميدهاي غم فرسود
در دامن پاك توست اي فردا
پايان شكنجه هاي خون آلود
اي فردا اي اميد بي نيرنگ

دل تنگم
25-02-2008, 18:25
سالشمار زندگي و آثار ه . ا . سايه

1306 شمسي - 1928 ميلادي

تولد در 6 اسفند ماه، برابر با 25 فوريه 1928، در رشت.
اولين فرزند فاطمه رفعت و ميرزا آقا خان ابتهاج.
يكي از چهار فرزند و تنها پسر خانواده .


1313 ش - 1934 م

شروع تحصيل و ادامه ي تحصيلات ابتدايي و بخشي از تحصيلات دبيرستاني در مدارس عنصري، قاآني، لقمان، و شاهپور در شهر رشت و بعدبراي كلاس پنجم متوسطه در دبيرستان تمدن تهران.

1318 ش - 1939 م

آشنائي با موسيقي و سرودن شعر.

1325 ش - 1946 م

سفر به تهران.
آشنائي با مهدي حميدي شيرازي.
انتشار اولين مجموعه شعر با عنوان (نخستين نغمه ها) در مهر ماه اين سال از طرف بنگاه انتشاراتي طاعتي رشت.
اين كتاب مقدمه اي از مهدي حميدي شيرازي و عبدالعلي طاعتي را همراه دارد.
آشنايي و دوستي با فريدون توللي .

1327 ش - 1948 م
آشنائي و دوستي با محمدحسين شهريار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])، ابوالحسن صبا، حسين تهراني ، احمد عبادي ،...

1328 ش - 1949 م

آشنائي و دوستي با نادر نادرپور.

1330 ش - 1951 م

انتشار چاپ اول مجموعه شعر (سراب) در خرداد ماه توسط انتشارات صفي عليشاه، تهران.
اين مجموعه اشعار سال هاي 30ـ 1325 را در بر مي گيرد و حاوي مقدمه اي از شاعر است.
آشنائي ودوستي با مرتضي كيوان.
آشنائي و دوستي با نيما يوشيج، سياوش كسرايي، احمد شاملو، منوچهرشيباني، اسماعيل شاهرودي، فريدون مشيري، فروغ فرخ زاد، سهراب سپهري، مهدي اخوان ثالث.

1333 ش - 1954 م

انتشار چاپ اول مجموعه شعر (سياه مشق 1) در فروردين ماه توسط انتشارات اميركبير، تهران .(مجموعه هاي (سياه مشق) كه طي سال هاي آتي منتشر مي شوند غزليات شاعر را در بر مي گيرند.
دفتر اول كه در اين سال منتشر مي شود حاوي يك يادداشت از مرتضي كيوان و مقدمه اي از استادشهريار است و شاعر كتاب را به پدرش پيشكش كرده است).
انتشار چاپ اول مجموعه شعر(شبگير) در امرداد ماه توسط انتشارات زوار، تهران.
همكاري با مجلات و روزنامه هاي مختلف همچون سخن، كاويان، صدف، مصلحت...
شروع كار رسمي در شركت ساختمان هاي كشوري وسيمان تهران كه 22 سال ادامه مي يابد.

1334 ش - 1955 م

انتشار چاپ اول مجموعه منتخب اشعار (زمين) در دي ماه توسط انتشارات نيل، تهران.

1337 ش - 1958 م

ازدواج با خانم آلما مايكيال.
حاصل اين ازدواج چهار فرزند است.
يلدا (1338)، كيوان (1339)، آسيا (1340) و كاوه (1341).
سفر به تبريز براي ديدار شهريار.

1338 ش - 1959 م

سفر به تبريز با نادرپور براي ديدار شهريار.

1340 ش - 1961 م

انتشار كتاب (غزليات معاصر ايران) به روسي توسط جهانگير دري و ورا كلاشتورنيا كه 24 قطعه از اشعار (سايه) در آن آمده است.

1341 ش - 1962 م

مقدمه ي (سايه) بر مجموعه ي شعر (خون سياوش) سياوش كسرايي .

1344 ش - 1965 م

انتشار مجموعه شعر (چند برگ از يلدا) در آبان ماه.
سفر به ايروان، مسكو، لنينگراد، تاشكند، سمرقند، بخارا، و كي يف .


1346 ش - 1967 م

شركت در شعرخواني بر آرامگاه حافظ.

1348 ش - 1969 م

انتشار (يادنامه ي تومانيان) شاعر ارمني، در مهر ماه، تهران.
(ترجمه ي اين كتاب كار مشترك (سايه)، نادر نادرپور، گالوست خاننس، و ر.بن است .)

1351 ش - 1972 م

شروع كار در راديو در خرداد ماه به عنوان سرپرست موسيقي ايراني . از جمله كارهاي (سايه )تهيه ي برنامه هاي (گل هاي تازه ) و (گلچين هفته ) است .


1352 ش - 1973 م

چاپ مجموعه شعر (سياه مشق 2) كه تا سال 1356 اجازه ي انتشار نيافت.
شركت در كنفرانس نويسندگان آسيا و آفريقا و آمريكاي لاتين در شهر آلماآتا (قزاقستان).
شركت در سمينار شعر آسيا وآفريقا و آمريكاي لاتين در شهر ايروان (ارمنستان) همراه دكتر غلامعلي رعدي آذرخشي و صادق چوبك.

1353 ش - 1974 م

تشكيل گروه موسيقي شيدا با همكاري محمدرضا لطفي.

1354 ش - 1975 م

تشكيل گروه عارف با همكاري حسين عليزاده و پرويز مشكاتيان.
خروج از كار در شركت سيمان تهران.

1356 ش - 1977 م .

انتشار چاپ اول مجموعه شعر (سياه مشق 2) توسط انتشارات كتاب زمان، تهران.


1357 ش - 1978 م

استعفا از راديو در 18 شهريور ماه همراه گروه شيدا و گروه عارف . انتشار چاپ سوم مجموعه شعر (سياه مشق 2) توسط انتشارات كتاب زمان ، تهران .


1358 ش - 1979 م

تاسيس (كانون چاووش) با همكاري محمدرضا لطفي، حسين عليزاده، پرويز مشكاتيان، وگروه شيدا و گروه عارف.
چاپ مصاحبه ي او با نشريه ي آفتاب با عنوان (شب هفتاد ساله ي سايه).

1360 ش - 1981 م

انتشار چاپ اول مجموعه ي شعر (يادگار خون سرو) در بهمن ماه توسط انتشارات توس، تهران.
او اين مجموعه را به رفيق شهيد خود مرتضي كيوان هديه كرده است.
انتشار چاپ دوم مجموعه ي شعر (شبگير) در بهمن ماه توسط انتشارات توس، تهران.
انتشار چاپ اول مجموعه ي شعر (تا صبح شب يلدا) همراه با دو نوار كاست صداي شاعر، تهران.

1362 ش - 1983 م

زندان، در ارديبهشت ماه.

1363 ش - 1984 م

رهايي در ارديبهشت ماه. آغاز كار تحقيقي ديوان حافظ.
عنوان كتاب (حافظ به سعي سايه) است و شاعر آن را به همسرش آلما هديه كرده است.


1364 ش - 1985 م

چاپ مجموعه شعر (سياه مشق 3) در فروردين ماه توسط انتشارات توس، تهران. (اين مجموعه در سال 1369 انتشار يافت.)
انتشار چاپ سوم مجموعه ي (شبگير) و چاپ دوم مجموعه ي (يادگار خون سرو) در فروردين ماه توسط انتشارات توس، تهران.

1366 ش- 1987 م

سفر به تبريز و آخرين ديدار با شهريار در خرداد ماه همراه محمدرضا شفيعي كدكني ... سفر به آلمان و اقامت در شهر كلن.


1367 ش- 1988 م

برگزاري شب هاي شعر در آلمان، اتريش و دانمارك

1368 ش- 1989 م

برگزاري شب هاي شعر در آلمان ، دانمارك.

1369 ش- 1990 م

انتشار چاپ اول مجموعه ي شعر (آينه در آينه) برگزيده ي اشعار به انتخاب دكتر محمدرضاشفيعي كدكني در پائيز و چاپ هاي دوم و سوم در زمستان، توسط نشر چشمه، تهران .
انتشار چاپ اول مجموعه شعر (سياه مشق 3) توسط انتشارات توس، تهران.

1370 ش- 1991 م

انتشار چاپ چهارم مجموعه ي شعر (آينه در آينه) در بهار، توسط نشر چشمه، تهران.

1371 ش- 1992 م

برگزاري شب شعر در هلند. انتشار چاپ اول مجموعه شعر (سياه مشق 4) توسط انتشارات چشم و چراغ، تهران .

1373 ش - 1994 م

انتشار چاپ اول كتاب (حافظ به سعي سايه) در قطع رحلي توسط انتشارات چشم و چراغ وتوس ، برگزاري شب شعر و سخنراني درباره ي ديوان حافظ در شهر بابل.
برگزاري شب شعر وسخنراني درباره ي ديوان حافظ در لندن.
انتشار چاپ دوم (حافظ به سعي سايه) در قطع وزيري توسط انتشارات چشم و چراغ، تهران.
برگزاري شب شعر در سوئد، نروژ، و دانمارك .

1374 ش - 1995 م

سفر به ايالات متحده آمريكا و شعرخواني و سخنراني درباره ي ديوان حافظ در شهرهاي بركلي، لوس آنجلس، دالاس، نيويورك، فيلادلفيا، سان ديه گو، سياتل.
گپ بيژن اسدي پور با او در ارديبهشت ماه در نيوجرسي.
سفر به ايالات متحده آمريكا و شعرخواني و سخنراني درباره ي ديوان حافظ در شهرهاي واشنگتن، بالتيمور، شيكاگو، سن خوزه، اكلاهماسيتي.
سفر به كانادا وشعرخواني و سخنراني درباره ي ديوان حافظ در شهرهاي تورنتو و ونكوور.
انتشار چاپ پنجم مجموعه ي شعر (آينه در آينه) در تابستان توسط نشر چشمه، تهران.
برگزاري شب شعر و سخنراني درباره ي حافظ در دانشگاه سوربن پاريس. انتشار شماره ي پنجم نشريه ي (دفتر هنر) ويژه ي (سايه) در اسفند ماه.
انتشار (حديث نفس) گپ بيژن اسدي پور با سايه در اسفند ماه .

1378 ش

انتشار كتاب راهي و آهي (منتخب هفت دفتر شعر)، انتشارات سخن، 1378.
انتشار سياه مشق (پنج)، كارنامه، 1378.

1385 ش

انتشار كتاب تاسيان، كارنامه، 1385.

دل تنگم
25-02-2008, 18:35
ترانه

تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است

دل تنگم
25-02-2008, 18:43
[
افسانه ی خاموشی

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی

دل تنگم
25-02-2008, 18:48
همنشین جان

بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش
همنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش
یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش
در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست
از منخلوت نشین نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش
گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش
سایه چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش

دل تنگم
25-02-2008, 18:51
فسانه ی شهر

صبا به لرزش تن سیم تار را مانی
به بوی نافه سر زلف یار را مانی
به گوش یار رسان شرح بی قراری دل
به زلف او که دل بی قرار را مانی
در انتظار سحر چون من ای فلک همه چشم
بمان که مردم چشم انتظار را مانی
سری به سخره ی زانوی غم بزن ای اشک
که در سکوت شبم آبشار را مانی
به پای شمع مه از اشک اختران ای چرخ
کنار عاشق شب زنده دار را مانی
ز سیل اشک من ای خواب من ندیده هنوز
چه بستری تو که دریا کنار را مانی
گذشتی ای مه ناسازگار زودگذر
که روزهای خوش روزگار را مانی
مناز این همه ای مدعی به صحبت یار
که پیش آن گل نورسته خار را مانی
امان نمی دهی ای سوز غم به ساز دلم
بیا که گریه ی بی اختیار را مانی
غزال من تو به افسون فسانه در همه شهر
ترانه ی غزل شهریار را مانی
نوید نامه ات ای سرو سایه پرور من
بگو بیا که نسیم بهار را مانی

دل تنگم
25-02-2008, 18:55
سماع سرد

درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی
هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی
ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو
اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی
سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد
به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی
خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او
که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی
یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی
اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
از آستین عشق او چون خنجری در آمدی
فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش
اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی
شب سیاه اینه ز عکس آرزو تهی ست
چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی
سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی

malakeyetanhaye
14-04-2008, 16:24
همه چیز درباره
اميرهوشنگ ابتهاج (سایه)


اميرهوشنگ ابتهاج (هـ. الف. سايه) شاعر و اديب
- متولد ۱۳۰۶ رشت
- پايان تحصيلات متوسطه در زادگاه
- چاپ اولين مجموعه اشعار با نام "نخستين نغمه ها" در رشت ۱۳۲۵ كه در قالب شعر كلاسيك بود
- انتشار مجموعه "سراب" نخستين تجربه در زمينه شعر نو ۱۳۳۰ انتشارات صفى على شاه
- انتشار اولين مجموعه از سياه مشق دربرگيرنده شعرهاى ۲۵ تا ۲۹
- انتشار مجموعه "شبگير" ۱۳۳۲ نشر توس و زوار
- انتشار مجموعه "زمين" ۱۳۳۴ انتشارات نيل
- "چند برگ از يلدا" مجموعه شعر، تهران ۱۳۳۴
- "يادگار خون سرو" ۱۳۶۰
- انتشار مجموعه "سياه مشق" ۱ و ۲ و ۳ شامل مجموعه غزليات، رباعى ها، مثنوى ها، دوبيتى و قطعه
- سرپرست واحد موسيقى راديو حدفاصل ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶
- مدير برنامه هاى جاودان موسيقى راديو: گل هاى تازه و گلچين هفته
- پايه گذار گروه موسيقى چاووش
متشكل از بهترين موسيقيدانان مركز حفظ و اشاعه، محمدرضا لطفى، شجريان و... كه سروده هاى انقلابى اش درآستانه انقلاب، بر حافظه همگان نقش بسته است.

- سرودن ترانه هاى جاويدانى همچون "تو اى پرى كجايى" با صداى قوامى و ديگران
- انتشار مجموعه "آينه در آينه" گزيده اشعار به انتخاب دكترمحمدرضا شفيعى كدكنى ۱۳۶۹ كه تاكنون از چاپ دهم نيز گذشته است.
- تصحيح ديوان حافظ با نام "حافظ به سعى سايه" كه از معتبرترين تصحيحات ديوان خواجه است.
درباره شعر گفته اند كه بايد انعكاس صداى روزانه باشد. سايه اى از واقعيت بنمايد و فراتر از زمان و زمانه خود پيش برود. دراين تعريف مسلماً شعر شعراى بسيارى از دوران معاصر گنجانده مى شود. با اين همه اما در ميان نام هاى ريز و درشتى كه در صد سال اخير سنگ بزرگ شعر را به پيش كشانده اند، نام هايى هستندكه هم عوام مى شناسندشان و هم خواص. هوشنگ ابتهاج يا به قول خودش (ه- .ا.سايه) در اين ميان شايد زبانزدترين و سرشناس ترين شاعر دوران ما باشد. كسى كه بزرگان ادب و ادبيات اورا "حافظ زمانه" ناميده اند به قدرى در ميان لايه ها و طبقات گوناگون مردم و جامعه كاهش نفوذ داشته كه از امى وعامى تا ملا و مكلا مى شناسندش و شعرش را از برند.
اين البته هنر اوست. هنر والاى فرزند زمان خويشتن بودن ودر زمانهاى فرار و زيستن.
شعر ابتهاج آينه اى را مى ماندكه شايد تا نسل ها بعد بشود خود را درقاب كلماتش ديد.
شعر ابتهاج داراى ابعاد و گستردگى بسيار است. ابتهاج از شعر به اشكال گوناگون استفاده مى كند. چنانكه زمانى شعر او داراى پيچيدگى هاى زبانى و هنرى است و زمانى ديگر براى بيان افكارش از شعر استفاده مى كند. گاهى شعر براى ابتهاج نقش يك رسانه را دارد كه آگاهى مى دهد و گاهى تصوير وتصاوير ذهن خلاق و بسيط اوست. به يك معنا امير هوشنگ ابتهاج يا همان ه-. ا.سايه با شعر زندگى كرده . شعر هم هنر اوست و هم ابزار اوبه عنوان يك روشنفكر كه در اجتماع اثرگذارى مى كند. با اين وصف ابتهاج شعر را از زواياى متعدد مى بيند و از هر زاويه هم با آن يك نوع برخورد مى كند. گاه دقت او در خدمت ترانه است، ترانه هايى كه به حافظه تاريخى مردم گره خورده اند مثل "تو اى پرى كجايى" و گاه ذوق اش حسرت جوانى و حكمت پيرى را متصور مى شود و گاه شعرش اندرز است و آگاهى. در واقع شعر ابتهاج منشورى است از هر زاويه كه درنور قرار مى گيرد به يك رنگ در مى آيد و اين همان ويژگى است كه شعر حافظ و شور مولانا را جاودانه كرده است. از اين منظر شايدعنايت ابتهاج به غزل و قصيده ارادت او به حافظ است. گرچه شور مولانا در ميان اغلب غزل هاى او موج مى زند.
ارادت و جان نثارى ابتهاج به حافظ را مى توان در كتاب ژرف و گرانبارش "حافظ به سعى سايه" ديد. كه در آن نگاه پژوهنده يك شاعر مسلط و بسيط بر غزل و قصيده وكلام را مى بينيم كه توانسته با اعراب گذارى هاى دقيق و مطنطن و قياس نسخه هاى متعدد خطى اختلاف ميان نسخ گوناگون را كشف كند و با درك وآشكار ساختن واژه هاى مشكوك موضوعات پيش پا افتاده حافظ شناسان را رفع و رجوع كند ونگاهى تازه به همراه درايتى تمام ناشدنى و زوال ناپذير حافظ پژوهان عرضه كند. از اين نظر "حافظ به سعى سايه" نقطه پايانى براى بسيارى از مباحث حافظ پژوهشى و نقطه آغازى براى مباحث تازه است.
شايد بتوان مدعى شد كه درميان تمام قالب هاى شعر فارسى، ارادت ابتهاج به غزل بيش از ساير قالب هاست. چه غزل ازمنظر او بامفاهيم بلندى كه ايرانى جماعت قرنها با آن زيسته است و با آن نفس كشيده از قبيل عشق و رندى و قلندرى و ملامت ومرگ آگاهى و... در آميخته است وآنقدر اين كلمه جامد نزد شاعران، شخصيتى دارد كه رفتار خاص خود را مى طلبد.
هنر ابتهاج و همقطارانش در مورد غزل آن است كه آنها غزل را از روح بى زمان ايرانى اش خالى كرده اند و روح زمانمند خود را بر آن دميده اند و از اين منظر شايد ابتهاج با اشعار نئوكلاسيك سياسى - عرفانى اش تلاش مى كند تا پيش از آنكه شاعر بودن خود را به رخ مخاطب بكشد، انسان بودن و انسان قرن بيست و يكمى بودن خودرا به غزل بدمد و به دليل ارج نهادن او به روح ايرانى غزل است كه همه و همه او را مى شناسند يا لااقل شعرى از او شنيده اند و شعرى از او خوانده اند.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

ممكن است گفته شود كه دليل نفوذ اشعار ابتهاج در ميان طبقات مختلف اجتماعى و دو، سه نسل گذشته و امروز توسل خوانندگان موسيقى به اشعار اوست. اين جمله غلطى نيست و ادعاى بى راهى نمى نمايد. اما بايد اضافه كرد كه تسلط و مهارت وشناخت ابتهاج بر موسيقى چنان است كه با اشعارش بارها به موسيقيدانهاى ايرانى بويژه موسيقيدانان سرشناسى چون محمدرضا شجريان و لطفى و... جهت واقعى را نمايانده. و اين كار او نه از طريق زد و بند و نصيحت ونقد و غيره كه تنها از طريق همان شعر صورت پذيرفته است.
ابتهاج راهبر گروه چاووش يكى از مهمترين گروه هاى موسيقى در آستانه انقلاب مردمى ايران بود كه با حضور كسانى چون لطفى ، عليزاده، مشكاتيان، شجريان و... ماندگارترين تصنيف ها وترانه هاى انقلابى بعداز مشروطه را رقم زد. و يكى از دلايل مراجعه بسيار هنرمندان و موسيقيدانان و موسيقى شناسان به اشعار ابتهاج، روح موسيقيايى نهفته در اشعار اوست. چنانكه همايون خرم آهنگساز معروف برنامه گلها كه با ترانه هاى ابتهاج آهنگ ساخته، دليل اصلى استفاده موسيقيدانان از اشعار ابتهاج را منبع سرشار والهام دهنده اين اشعار به موسيقى دانان مى داند. و ابتهاج پيش از آنكه شاعر باشد اهل موسيقى است و مى داند كه كلام آهنگ و نت و ريتم و ملودى قوى تر و نافذتر از كلمه است و به همين علت اغلب اشعارش در موسيقى غرق است. و جالب آن است كه در منزل اين بزرگمرد ادبيات معاصر ما، بيش از آن كه سخن از شعر و شاعرى در ميان باشد، صحبت از موسيقى و بحث درباره آن است كه سايه چه موسيقى كلاسيك غربى و چه موسيقى كلاسيك ايرانى را به غايت عميق و درست مى شناسد.
دراين سراى بى كسى، كسى به در نمى زند ‎/ به دشت پر ملال ما پرنده پر نمى زند ‎/ يكى ز شب گرفتگان چراغ بر نمى كند‎/ كسى به كوچه سار شب در سحر نمى زند‎/ نشسته ام در انتظار اين غبار بى سوار‎/ دريغ كز شبى چنين سپيده سر نمى زند‎/ دل خراب من دگر خرابتر نمى شود‎/ كه خنجر غمت از اين خرابتر نمى زند‎/ گذرگهى است پر ستم كه اندرو به غير غم ‎/ يكى صداى آشنا به رهگذر نمى زند‎/ چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاى بسته ات؟‎/ برو كه هيچ كس ندا به گوش كر نمى زند‎/ نه سايه دارم و نه بر، بيفكنندم و سزاست‎/ اگرنه، بر درخت تر كسى تبر نمى زند
اميرهوشنگ در سال ۱۳۰۶ در رشت به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايى را در اين شهرسپرى كرد و سپس به تهران آمد و دوره دبيرستان را در تهران گذرانيد. آثار او كه "سايه" تخلص مى كنداز بدو شروع به شاعرى مورد توجه اهل ادب قرار گرفت و سخن منظوم او به تدريج در مطبوعات كشور منتشر شد تا آنكه هرچندگاه مجموعه اى از اين آثار به طور مدون طبع گرديد.
ابتهاج شعر گفتن را خيلى زودتر از تصور ما آغاز كرده است. اووقتى هنوز در دبيرستان تحصيل مى كرد اولين مجموعه شعرش را منتشر كرد. سايه در قالب غزل شاعرى شناخته شده و محبوب است كه خوب مى داند چطور از واژه ها وتركيبات در اين قالب استفاده كند. او شعرهاى ماندگار بسيارى هم در قالب تازه و شعر نو سروده است. درونمايه هاى حسى شعر او در بسيارى از موارد با مضامين اجتماعى پيوند خورده است. يكى از نمونه هاى خوبى كه دغدغه هاى اجتماعى شعر سايه را نشان مى دهد، شعر "كاروان" است كه هنوز خيلى از بزرگترهاى مان جوانهاى دهه سى و چهل، آن را از حفظ مى خوانند:
ديريست گاليا!‎/درگوش من فسانه دلدادگى مخوان!‎/ديگر زمن ترانه شوريدگى مخواه!‎/دير است گاليا! به ره افتاده كاروان.‎/عشق من و تو؟... آه‎/اين هم حكايتى است‎/اما، درين زمانه كه درمانده هركسى‎/از بهر نان شب‎/ديگر براى عشق و حكايت مجال نيست.‎/...
درواقع ابتهاج يكى از مطرح ترين و بهترين شعر سرايان معاصر است كه گرچه در قالب هاى كلاسيك در قله نشسته است اما در زمينه هاى مختلف شعر نو نيمايى نيز اشعارى والا و توانا سروده است. سايه يك نو انديش غزلسراست و دراين راه و روال، در بين معاصران همتايى ندارد.
سايه در سايه بهره گيرى بجا و بهنجار از ناب ترين و زلالترين شاخه جريان غزل سبك عراقى، اين اقبال را يافته كه نيروى باليدن در كناردرختان برومند و تنومند غزل فارسى را به دست آورد. او در سال ۱۳۲۵ مجموعه "نخستين نغمه ها" را كه شامل اشعارى به شيوه كهن است، منتشركرد. "سراب" نخستين مجموعه دوست به اسلوب جديد، اما قالب، همان چهارپاره است با مضمونى از نوعى تغزل و بيان احساسات و عواطف فردى، عواطفى واقعى و طبيعى. مجموعه "سياه مشق" با آنكه پس از سراب منتشرشده، شعرهاى سالهاى ۲۵ تا ۲۹ شاعر را دربرمى گيرد. دراين مجموعه، سايه تعدادى از غزلهاى خود را چاپ كرد و توانايى خويش را در سرودن غزل نشان داد تا آنجا كه مى توان گفت تعدادى از غزلهاى او از بهترين غزل هاى دوران معاصر به شمار مى رود.
اما سايه در مجموعه هاى بعدى، آواى دل دردمند و ترانه هاى عاشقانه را رها كرده با مردم همگام مى شود و مجموعه شبگير، پاسخگوى اين انديشه تازه اوست كه دراين رابطه اشعار اجتماعى با ارزشى را پديد مى آورد.
سايه را مى توان از تواناترين شاعران وبهترين غزلسراى معاصر دانست كه با زبانى توانا و دركى تازه درمجموعه "چندبرگ از يلدا" در سال ۱۳۳۴ راه روشن و تازه اى در شعر معاصر گشود.
مضامين گيرا و دلكش، تشبيهات و استعارات و صور خيال بديع، زبان روان و موزون و خوش تركيب و هم آهنگ با غزل از ويژگى هاى شعر سايه است.
گذشته از اينها هوشنگ ابتهاج را مى توان از تواناترين شعراى آرمانگراى نمادپرداز دانست. چه او هم در غزل و هم دركارهاى نو لحظه اى از انديشه به "هدف" غافل نمى ماند و درعين حال "جوهر شعرى" را با ظرافت تمام چون شيشه اى در بغل سنگ نگاه مى دارد.
ديگر اين پنجره بگشاى كه من‎/به ستوه آمدم از اين شب تنگ.‎/ديرگاهى است كه در خانه همسايه من خوانده خروس.‎/وين شب تلخ عبوس‎/مى فشارد به دلم پاى درنگ
ديرگاهى است كه من در دل اين شام سياه‎/،پشت اين پنجره بيدار و خموش‎/،مانده ام چشم به راه.‎/همه چشم و همه گوش.‎/مست آن بانگ دلاويز كه مى آيد نرم‎/محو آن اختر شبتاب كه مى سوزد گرم‎/مات اين پرده شبگير كه مى بازد رنگ.‎/آرى اين پنجره بگشاى كه صبح‎/مى درخشد پس اين پرده تار.‎/مى رسد از دل خونين سحر بانگ خروس.‎/وز رخ آينه ام مى سترد زنگ فسوس‎/بوسه مهر كه در چشم من افشانده شرار‎/خنده روز كه با اشك من آميخته رنگ...

شعر ابتهاج و نام سايه را هرگز نمى توان فراموش كرد، اگر قرار باشد كه از ادب و ادبيات صدسال اخير سخن گفت و حرفى زد و مطلبى نوشت. غزل هاى او را بسيارى از بزرگان ادبيات دوران اخير تحسين كرده اند و شاعر نوجويى مثل فروغ غزل معروفى در استقبال از شعر سايه سروده است و دكتر شفيعى كدكنى كه گزينه اشعار او را با نام "آينه در آينه" جمع آورى كرده، درباره اش مى گويد: "كمتر حافظه فرهيخته اى است كه شعرى از روزگار ما به يادداشته باشد و در ميان ذخايرش نمونه هايى از شعر و غزل سايه نباشد.
علی استادی

malakeyetanhaye
14-04-2008, 16:37
سایه ی گل

ز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم
چون اشک از نظر افتد نگارخانه ی چینم
بسازم از سر زلف تو چون نسیم به بویی
گرم ز دست نیابد که گل ز باغ تو چینم
مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو
که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم
ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک
کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم
ز تاب آن که دلم باز سر کشد ز کمندش
کمان کشیده نشسته ست چشم او به کمینم
اگر نسیم امیدی نبود و شبنم شوقی
گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم
به ناز سر مکش از من که سایه ی توام ای سرو
چو شاخ گل بنشین تا به سایه ی تو نشینم

حسرت پرواز

چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم
بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم
بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند
من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم
خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش
چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم
بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ
من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم
سرم ای ماه به دامان نوازش بکذار
تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم
به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی
شکوه های شب هجران تو آغاز کنم
با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای
از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم
بوسه می خواستم از آنمه و خوش می خندید
که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم
سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش
خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم

آخر دل است این

دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
آهن که نیست جان من آخر دل است این
من می شناسم این دل مجنون خویش را
پندش مگوی که بی حاصل است این
جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این
گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست
ای وای بر من و دل من ، قاتل است این
کنت چرا نهیم که بر خک پای یار
جانی نثار کردم و ناقابل است این
اشک مرا بدید و بخندید مدعی
عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش
در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این

چنگ شکسته

بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت
پایی نمی دهد تا پر وا کنم به سویت
گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم
کو بال آن خود را باز افکنم به کویت
تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار
چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت
از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل
چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت
ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت
ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
از پا فتادگان را دستی بگیر آخر
تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت
تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه
کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت
چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای
شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت

همیشه بهار

گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد
که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی
کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا
چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی

malakeyetanhaye
14-04-2008, 16:39
فسانه ی شهر

صبا به لرزش تن سیم تار را مانی
به بوی نافه سر زلف یار را مانی
به گوش یار رسان شرح بی قراری دل
به زلف او که دل بی قرار را مانی
در انتظار سحر چون من ای فلک همه چشم
بمان که مردم چشم انتظار را مانی
سری به سخره ی زانوی غم بزن ای اشک
که در سکوت شبم آبشار را مانی
به پای شمع مه از اشک اختران ای چرخ
کنار عاشق شب زنده دار را مانی
ز سیل اشک من ای خواب من ندیده هنوز
چه بستری تو که دریا کنار را مانی
گذشتی ای مه ناسازگار زودگذر
که روزهای خوش روزگار را مانی
مناز این همه ای مدعی به صحبت یار
که پیش آن گل نورسته خار را مانی
امان نمی دهی ای سوز غم به ساز دلم
بیا که گریه ی بی اختیار را مانی
غزال من تو به افسون فسانه در همه شهر
ترانه ی غزل شهریار را مانی
نوید نامه ات ای سرو سایه پرور من
بگو بیا که نسیم بهار را مانی

خنده ی غم آلود

چون باد می روی و به خکم فکنده ای
آری برو که خانه ز بنیاد کنده ای
حس و هنز به هیچ ، ز عشق بهشتی ام
شرمی نیامدت که ز چشمم فکنده ا ی؟
اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم
مرگم به لب نهاده غم آلود خنده ای
بخت از منت گرفت و دلم آن چنان گریست
کز دست کودکی بربایی پرنده ای
بگذشتی و ز خرمن دل شعله سرکشید
آنگه شناختم که تو برق جهنده ای
بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت
جانت ز دست رفت و تو بی چاره زنده ای

مرغ پریده

هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده
هوا گرفتی و رفتی ز کف چو مرغ پریده
تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم
که این فرشته برای من از بهشت رسیده
بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم
خدای را به کجا رفتی ای فروغ دو دیده
هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی
که چونی ای به سر راه انتظار کشیده
چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران
سپید کردی چشمم در انتظار سپیده
به دست کوته من دامن تو کی رسد ای گل
که پای خسته ی من عمری از پی تو دویده
ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی
که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده
خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم
که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده

خاکستر

چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت
نامهربان من که به ناز از برم گذشت
چون ابر نوبهار بگریم درین چمن
از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت
منظور من که منظره افروز عالمی ست
چون برق خنده ای زد و از منظرم گذشت
آخر به عزم پرسش پروانه شمع بزم
آمد ولی چو باد به خکسترم گذشت
دریای لطف بودی و من مانده با سراب
دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت
منت کش خیال توام کز سر کرم
همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت
جان پرورست لطف تو ای اشک ژاله ، لیک
دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت
خوناب درد گشت و ز چشمم فرو چکید
هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت
صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ
هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت
خوش سایه روشنی است تماشای یار را
این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت

قصه ی درد

رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
آشنای و دلم بود و به دست تو سپردم
اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد
که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم
شومم از اینه ی روی تو می اید اگر نه
آتش آه به دل هست نگویی که فسردم
تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان
من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم
می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا
حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم
تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
غزلم قصه ی در دست که پرورده ی دردم
خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد
سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم

ناله ای بر هجران

گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی
وقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی
ای مرغ بنال ای مرغ آمد گه نالیدن
گل می سپرد ما را دیگر به فراموشی
آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند
خون جگرم تا چند می نوشی و می نوشی
می سوزم و می خندم ، خشنودم و خرسندم
تا سوختم چون شمع می خواهی و می کوشی
تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم
این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی

نی شکسته

با این دل ماتم زده آواز چه سازم
بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم
در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز
با بال و پر سوخته پرواز چه سازم
گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات
با این همه افسونگری و ناز چه سازم
خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود
از پرده در افتد اگر این راز چه سازم
گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز
با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست
از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود
دو از تو من دل شده آواز چه سازم

نی خاموش

باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم
خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم
من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
زین موج اشک تفته و توفان آه سرد
ای دیده هوش دار که دریاست در دلم
باری امید خویش به دلداری ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

دل تنگم
18-04-2008, 23:26
کهربا


من نه خود می روم ، او مرا می کشدکاو سرگشته را کهربا می کشدچون گریبان ز چنگش رها می کنمدامنم را به قهر از قفا می کشددست وپا می زنم می رباید سرمسر رها می کنم دست و پا می کشدگفتم این عشق اگرواگذارد مراگفت اگر واگذارم وفا می کشدگفتم این گوش تو خفته زیر زبانحرف ناگفته را از خفا می کشدگفت از آن پیش تر این مشام نهانبویاندیشه را در هوا می کشدلذت نان شدن زیر دندان اوگندمم را سوی آسیا میکشدسایه ی او شدم چون گریزم ازو ؟در پی اش می روم تا کجا می کشد
به پایداری آن عشق سربلند

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟ببینم آن رخ زیبای دلگشای تورا ؟بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهمببوسم آن سر و چشمان دل ربای توراز بعد این همه تلخی که می کشد دل منببوسم آنلب شیرین جان فزای تو راکی ام مجال کنار تو دست خواهد دادکه غرق بوسه کنم باز دست و پای تو رامباد روزی چشم من ای چراغ امیدکه خالی از تو ببینم شبی سرای تو رادلگرفته ی من کی چو غنچه باز شودمگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تودر دل من جا گرفته ای ای جانکه هیچ کس نتواند گرفت جای تو راز روی خوب توبرخورده ام ، خوشا دل منکه هم عطای تو را دید و هم لقای تو راسزای خوبینو بر نیامد از دستمزمانه نیز چه بد می دهد سزای تو رابه ناز و نعمتباغ بخشت هم ندهمکنار سفره ی نان و پنیر و چای تو رابه پایداری آن عشقسربلندم قسمکه سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

در قفس
ای برادر عزیز چون تو بسی ستدر جهان هر کسی عزیز کسی ستهوسروزگار خوارم کردروز گارست و هر دمش هوسی ست
عنکبوت زمانه تا چه تنیدکه عقابی شکسته ی مگسی ستبه حساب من و تو هم برسندکه به دیوان ماحسابرسی ست
هر نفسی عشق می کشد ما راهمچنین عاشقیم تا نفسی ستکاروان از روش نخواهد ماندباز راه است و غلغل جرسی ستآستین بر جهانبرافشانمگر به دامان دوست دسترسی ستتشنه ی نغمه های اوست جهانبلبل ما اگرچه در قفسی ستسایه بس کن که دردمند ونژندچون تو در بندروزگار بسی ست
پژواک
دل شکسته ی ما همچو اینه پک استبهای درنشود گم اگرچه در خک استز چک پیرهن یوسف آشکارا شدکه دست و دیده ی پکیزه دامنان پک استنگرکه نقش سپید و سیه رهت نزندکه این دو اسبه ی ایام سخت چالک استقصور عقلکجا و قیاس قامت عشقتو هرقبا که بدوزی به قدر ادرک استسحر به باغ درآ کززبان بلبل مستبگویمت که گریبان گل چراچک استرواست گر بگشاید هزار چشمهی اشکچنین که داس تو بر شاخه های این تک استز دوست آنچه کشیدم سزایدشمن بودفغان ز دوست که در دشمنی چه بی بک استصفای چشمه ی روشن نگاهدار ای دلاگر چه از همه سو تند باد خاشک استصدای توست که بر می زند زسینه ی منکجایی ای که جهان از تو پر ز پژوک استغروب و گوشه ی زندان وبانگ مرغ غریببنال سایه که هنگام شعر غمنک استدل حزینم ازین ناله ینهفته گرفتبیا که وقت صفیری ز پرده ی رک است
عزیز تر از جان


یارا حقوق صحبت یاران نگاه دارباهمرهان وفا کن و پیمان نگاه داردر راه عشق گر برود جان ما چه بکای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امیداین عشق را ز آفتت حرمان نگاه دارما با امید صبح وصال تو زنده ایمما را ز هول این شب هجران نگاه دار
مپسند یوسف من اسیر برادران پروای پیر کلبه ی احزان نگاه داربازمخیال زلف تو ره زد خدای راچشم مرا ز خواب پریشان نگاه دارای دل اگر چهبی سر و سامان تر از تو نیستچون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار

دل تنگم
23-04-2008, 22:30
گل افشان خون

بلندا سر ما که گر غرق خونش
ببینی، نبینی تو هرگز زبونش

سرافراز باد آن درخت همایون
کزین سرنگونی نشد سرنگونش
تناور درختیکه هر چه ش ببری
فزون تر بود شاخ و برگ فزونش
پی آسمان زد همانا تبرزن
که بر سر فرو ریخت سقف و ستونش
زمین واژگون شد از آن تا نبیند
درایینه ی آسمان واژگونش
بلی گوی عهدش بلا آزماید
زهی مرد و آن عهد و آنآزمونش
ز چندی و چونی برون رفت و آخر
دریغا ندانست کس چند و چونش
خوشاعشق فرزانه ی ما که ایدون
ز مجنون سبق برده صیت جنونش
از آن خون که در چاهشب خورد بنگر
سحرگاه لبخند خورشید گونش
خم زلفش آن لعل می نماید
نگرتا نپیچی سر از رهنمونش
بهارا تو از خون او آب خوردی
بیا تا ببینی گلافشان خونش
سماعی است در بزم او قدیسان را
دلا گوش کن نغمه ی ارغنونش
به مانند دریاست آن بی کرانه
تو موجش ندیدی و دیدی سکونش
نهنگیبباید که با وی بر اید
کجا سایه از عهده اید برونش

در پرده ی خون

بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
به پای سرو آزادی سر ودستی برافشانیم
به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم
که ما خود درد این خونخوردن خاموش می دانیم
نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد
بیا تا عطر اینگل در مشام جان بگردانیم
شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است
سمندر وارجان ها بر سر این شعله بنشانیم
جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل
سرودی خوش بخوان کز مژده ی صبحش بخندانیم
گلی کز خنده اش گیتی بهشت عدنخواهد شد
ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم
سحر کز باغ پیروزینسیم آرزو خیزد
چه پرچم های گلگون کاندر آن شادی برقصانیم
به دست رنج هرناممکنی ممکن شود آری
بیا تا حلقه ی اقبال محرومان بجنبانیم
الا ای ساحلامید سعی عاشقان دریاب
که ما کشتی درین توفان به سودای تو می رانیم
دلا دریال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز
مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم
شقایق خوش رهی در پرده ی خون می زند ، سایه
چه بی راهیم اگر همخوانی ایننغمه نتوانیم

زنده وار

چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

دل تنگم
23-04-2008, 22:43
یاد آر

ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم

و ز یار شکایت سوی اغیار نبردیم
معلوم نشد صدق دل و سرّ محبت
تا این سر سودازده بر دار نبردیم
ما راچه غم سود و زیان است که هرگز
سودای تو را برسر بازار نبردیم
با حسن فروشان بهل این گرمی بازار
ما یوسف خود را به خریدارنبردیم
ای دوست که آن صبح دل افروز خوشت باد
یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم
سرسبزی آن خرمن گل باد اگر چند
از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم
بی رنگی ام از چشم تو انداخت اگر نه
کی خون دلی بود که در کار نبردیم
تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست
از اینه ای منت دیدار نبردیم

شبیخون

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بودای ساقی
حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنه ی خون زمین است فلک، وین مه نو
کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی
بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تار به جا ماند و نهپود ای ساقی
حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرودای ساقی
این لب و جام پی گردش می ساخته اند
ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی
در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

خون بها

ای دوست شاد باش که شادی سزای توست
این گنج مزد طاقت رنج آزمای توست
صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر
ای دل بیا که این همه اجر وفای توست
این باد خوش نفس به مراد تو می وزد
رقص درخت و عشو ی گل در هوای توست
شب را چه زهره کز سر کوی تو بگذرد؟
کان آفتاب سایه شکن در سرای توست
خوش می برد تو را به سر چشمه ی مراد
این جست و جو که در قدم رهگشای توست
ای بلبل حزین که تپیدی به خون خویش
یاد تو خوش که خنده ی گل خون بهای توست
دیدی دلا که خون تو آخر هدر نشد
کاین رنگ و بوی گل همه از نافه های توست
نهان شدی چو خنده در این کوهسار و باز
هر سو گذار قافله های صدای توست

malakeyetanhaye
24-04-2008, 16:26
رحیل

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش
گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

نیاز

موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش
چنان به رقص اید مرا از لغزش پیراهنش
حلقه ی گیسو به گرد گردنش حسرت نماست
ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش
هر دمم پیش اید و با صد زبان خواند به چشم
وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از منش
می تراود بوی جان امروز از طرف چمن
بوسه ای دادی مگر ای باد گل بو بر تنش
همره دل در پی اش افتان و خیزان می روم
وه که گر روزی به چنگ من در افتد دامنش
در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود
گر نبودی این همه نامهربانی کردنش
سایه که باشد شبی کان رشک ماه و آفتاب
در شبستان تو تابد شمع روی روشنش

اشک واپسین

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امیر درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم
ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم
به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم

وفا

بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم
ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم
ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی
که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم
بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل
چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم
ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم
یکی هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم

malakeyetanhaye
24-04-2008, 16:27
به نام شما

زمان قرعه ی نو می زند به نام شما
خوشا که جهان می رود به کام شما
درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است
که بوی خود دل ماست در مشام شما
تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست
چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما
ز صدق اینه کردار صبح خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما
زمان به دست شما می دهد زمام مراد
از آن که هست به دست خرد زمام شما
همای اوج سعادت که می گریخت ز خک
شد از امان زمین دانه چین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد سپهر رام شما
به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما

رنج دیرینه

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه ازین درد که جز مرگ منش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خک بلکش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیتس
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آنخطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست
سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

غزل تن

تن تو مطلع تابان روشنایی هاست
اگر روان تو زیباست از تن زیباست
شگفت حادثه ای نادر ست معجزه طبع
که در سراچه ی ترکیب چون تویی آراست
نه تاب تن که برون می زند ز پیراهن
که از زلال تنت جان روشنت پیداست
که این چراغ در ایینه ی تو روشن کرد؟
که آسمان و زمین غرق نور آن سیماست
ز باغ روی تو صد سرخ گل چرا ندمد
که آب و رنگ بهارت روانه در رگ هاست
مگر ز جان غزل آفریده اند تنت
که طبع تازه پرستم چنین بر او شیداست
نه چشم و دل که فرومانده در گریبانت
که روح شیفته ی آن دو مصرع شیواست
نگاه من ز میانت فرو نمی اید
هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست
حریف وسعت عشق تو سینه ی سایه ست
چو آفتاب که ایینه دار او دریاست

سماع سرد

درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی
هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی
ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو
اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی
سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد
به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی
خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او
که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی
یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی
اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
از آستین عشق او چون خنجری در آمدی
فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش
اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی
شب سیاه اینه ز عکس آرزو تهی ست
چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی
سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی

malakeyetanhaye
24-04-2008, 16:28
سماع سوختن
عشق شادي ست ، عشق آزادي ست
عشق آغاز آدمي زادي ست
عشق آتش به سينه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوري زخود فزاينده ست
زايش كهكشان زاينده ست
تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پيله رقص پروانه ست
جنبشي در نهفت پرده ي جان
در بن جان زندگي پنهان
زندگي چيست ؟ عشق ورزيدن
زندگي را به عشق بخشيدن
زنده است آن كه عشق مي ورزد
دل و جانش به عشق مي ارزد
آدمي زاده را چراغي گير
روشنايي پرست شعله پذير
خويشتن سوزي انجمن فروز
شب نشيني هم آشيانه ي روز
آتش اين چراغ سحر آميز
عشق آتش نشين آتش خيز
آدمي بي زلال اين آتش
مشت خاكي ست پر كدورت و غش
تنگ و تاري اسير آب و گل است
صنمي سنگ چشم و سنگ دل است
صنما گر بدي و گر نيكي
تو شبي ، بي چراغ تاريكي
آتشي در تو مي زند خورشيد
كنده ات باز شعله اي نكشيد ؟
چون درخت آمدي ، زغال مرو
ميوه اي ، پخته باش ، كال مرو
ميوه چون پخته گشت و آتشگون
مي زند شهد پختگي بيرون
سيب و به نيست ميوه ي اين دار
ميوه اش آتش است آخر كار
خشك و تر هر چه در جهان باشد
مايه ي سوختن در آن باشد
سوختن در خواي نور شدن
سبك از حبس خويش دور شدن
كوه هم آتش گداخته بود
بر فراز و فرود تاخته بود
آتشي بود آسمان آهنگ
دم سرد كه كرد او را سنگ ؟
ثقل و سردي سرشت خارا نيست
نور در جسم خويش زنداني ست
سنگ ازين سرگذشت دل تنگ است
فكر پرواز در دل سنگ است
مگرش كوره در گذار آرد
آن روان روانه باز آرد
سنگ بر سنگ چون بسايي تنگ
به جهد آتش از ميان دو سنگ
برق چشمي است در شب ديدار
خنده اي جسته از لبان دو يار
خنده نور است كز رخ شاداب
مي تراود چو ماهتاب از آب
نور خود چيست ؟ خنده ي هستي
خنده اي از نشاط سرمستي
هستي از ذوق خويش سرمست است
رقص مستانه اش ازين دست است
نور در هفت پرده پيچيده ست
تا درين آبگينه گرديده ست
رنگ پيراهن است سرخ و سپيد
جان نور برهنه نتوان ديد
بر درختي نشسته ساري چند
چند سار است بر درخت بلند ؟
زان سياهي كه مختصر گيرند
آٍمان پر شود چو پر گيرند
ذره انباشتي و تن كردي
خويشتن را جدا ز من كردي
تن كه بر تن هميشه مشتاق است
جفت جويي ز جفت خود طاق است
رود بودي روان به سير و سفر
از چه دريا شدي درنگ آور ؟
ذره انباشي چو توده ي دود
ورنه هر ذره آفتابي بود
تخته بند تني ، چه جاي شكيب ؟
بدر آي از سراچه ي تركيب
مشرق و مغرب است هر گوشت
آسمان و زمين در آغوشت
گل سوري كه خون جوشيده ست
شيرهي آفتاب نوشيده ست
آن كه از گل و گلاب مي گيرد
شيره ي آفتاب مي گيرد
جان خورشيد بسته در شيشه ست
شيشه از نازكي در انديشه ست
پري جان اوست بوي گلاب
مي پرد از گلابدان به شتاب
لاله ها پيك باغ خورشيدند
كه نصيبي به خاك بخشيدند
چون پيامي كه بود ، آوردند
هم به خورشيد باز مي گردند
برگ ، چندان كه نور مي گيرد
باز پس مي دهد چو مي ميرد
وامدار است شاخ آتش جو
وام خورشيد مي گزارد او
شاخه در كار خرقه دوختن است
در خيالش سماع سوختن است
دل دل دانه بزم ياران است
چون شب قدر نور باران است
عطر و رنگ و نگار گرد همند
تا سپيده دمان ز گل بدمند
چهره پرداز گل ز رنگ و نگار
نقش خورشيد مي برد در كار
گل جواب سلام خورشيدست
دوست در روي دست خنديدست
نرم و نازك از آن نفس كه گياه
سر بر آرد ز خاك سرد و سياه
چشم سبزش به سوي خورشيدست
پيش از آتش به خواب مي ديدست
دم آهي كه در دلش خفته ست
يال خورشيد را بر آشفته ست
دل خورشيد نيز مايل اوست
زان كه اين دانه پاره ي دل اوست
دانه از آن زمان كه در خاك است
با دلش آفتاب ادراك است
سرگذشت درخت مي داند
رقم سرنوشته مي خواند
گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت درخت سوختن است
آن درخت كهن منم كه زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
دست و دامن تهي و پا در بند
سر كشيدم به آسمان بلند
شبم از بي ستارگي ، شب گور
در دلم گرمي ستاره ي دور
آذرخشم گهي نشانه گرفت
كه تگرگم به تازيانه گرفت
بر سرم آشيانه بست كلاغ
آسمان تيره گشت چون پر زاغ
مرغ شب خوان كه با دلم مي خواند
رفت و اين آشيانه خالي ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بي برگشت
گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سري چند سايه گستردم
دست هيزم شكن فرود آمد
در دل هيمه بوي دود آمد
كنده ي پر آتش انديشم
آرزومند آتش خويشم

دل تنگم
25-04-2008, 21:42
خون در جگر


دلا حلاوت آن دل ستان اگر دانیم
به جان او که دل از آن او نگردانیم
اگر به ماه بر اید و گر به چاه شود
چراغ راه همان شمع شعله ور دانیم
حدیث غارت دی از درخت پرسیدند
جواب داد که ما وقت بار و بر دانیم
بهآب و رنگ خوشت مژده می دهیم ای گل
که نقش بندی این خون در جگر دانیم
خماراین شب ساغر شکسته چند کشی؟
بیا که ما ره میخانه ی سحر دانیم
زمانه فرصتپروازم از قفس ندهد
وگرنه ما هنر رقص بال و پر دانیم
خدای را که دگر جرعهای از آن می لعل
به ما ببخش که ما قدر این گوهر دانیم
طریق سایه اگرعاشقی ست عیب مکن
ز کارهای جهان ما همین هنر دانیم


با نی کسایی


دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن
دلی چو اینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشه ی چشمی و خودنماییکن
ز روزگار میاموز بی وفایی را
خدای را که دگر ترک بی وفایی کن
بلایکینه ی دشمن کشیده ام ای دوست
تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن
شکایت شبهجران که می تواند گفت
حکایت دل ما با نی کسایی کن
بگو به حضرت استاد ما بهیاد توایم
تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن
نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست
بیا و با غزل سایه همنوایی کن

دل تنگم
25-04-2008, 21:47
بر آستان وفا



کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است
چه بس خیال پریشان به چشم بی خواب است
به سکنان سلامت خبر که خواهد برد
که باز کشتی ما در میان غرقاب است
ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان
که نقش مردم حق بین همیشه برآب است
به سینه سر محبت نهان کنید که باز
هزار تیر بلا در کمین احباب است
ببین در اینه داری ثبات سینهی ما
اگر چه با دل لرزان به سان سیماب است
بر آستان وفا سر نهاده ایم و هنوز
اگر امید گشایش بود ازین باب است
قدح ز هر که گرفتم به جز خمار نداشت
مرید ساقی خویشم که باده اش ناب است
مدار چشم امید از چراغدار سپهر
سیاه گوشه ی زندان چه جای مهتاب است
زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد
سزای رستم بد روز مرگ سهراب است
عقاب ها به هوا پر گشاده اند و دریغ
که این نمایش پرواز نقش در قاب است
در آرزوی تو آخر به باد خواهد رفت
چنین که جان پریشان سایه بی تاب است

هنر گام زمان


امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دلبر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی کهبجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه توفریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و دادآن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد ازدیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مروسایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است

پاییز


شب های ملال آور پاییز است
هنگام غزل های غم انگیز است
گوییهمه غم های جهان امشب
در زاری این بارش یکریز است
ای مرغ سحر ناله به دلبشکن
هنگامه ی آواز شباویز است
دورست ازین باغ خزان خورده
آن بادفرح بخش که گلبیز است
ساقی سبک آن رطل گران پیش آر
کاین عمر گران مایه سبک خیز است
خاکستر خاموش مبین ما را
باز آ که هنوز آتش ما تیز است
این دست که در گردن ما کردند
هشدار که با دشنه ی خونریز است
برخیزو بزن بر دف رسوایی
فسقی که در این پرده ی پرهیز است
سهل است که با سایه نیامیزند
ماییم و همین غم که خوش آمیز است

دل تنگم
25-04-2008, 21:56
راهی و آهی



پیش ساز تو من از سخر سخن دم نزنم
که بیانی چو زبان تو نداردسخنم
ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی بازکنم
صبر کن ای دل غم دیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده ی نصرت رسد ازپیرهنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم دروطنم
همه مرغان هم آواز پرکنده شدند
آه ازین باد بلاخیز که زد در چمنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به جهان درفکنم
نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد؟
من ز بی هم نفسی ناله به دل میشکنم
بی تو دیگر غزل سایه ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم

مرغ چمن آتش



ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق
جز محنت و غم نیستی ، اماخوشی ای عشق
این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
صد بار مرا می پزی و میچشی ای عشق
چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستی به سر منمی کشی ای عشق
دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
چندان که نگه می کنمتهر ششی ای عشق
رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون
هنگامه ی حسن است چراخامشی ای عشق
آواز خوشت بوی دل سوخته دارد
پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق
بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند
از بوته ی ایام چه غم؟ بی غشی ای عشق


نقش پرنیان


هزار سال درین آرزو توانم بود
تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود
تو سخت ساخته می ایی و نمی دانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود
زهیامید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خسته ی من هر چه کاست عشق افزود
بداندو دیده که برخیز و دست خون بگشای
کزین بد آمده راه برون شدی نگشود
برونکشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
که بر کرانه ی طوفان نمی توان آسود
دلیبه دست تو دادیم و این ندانستیم
که دشنه هاست در آن آستین خون آلود
چهنقش می زند این پیر پرنیان اندیش
که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود

صبر و ظفر




ای مرغ آشیان وفا خوش خبر بیا
با ارمغان قول و غزل از سفر بیا
پیک امید باش و پیام آور بهار
همراه بوی گل چو نسیم سحر بیا
زانخرمن شکفته ی جان های آتشین
برگیز خوشه ای و چو گل شعله ور بیا
دوشت بهخواب دیدم و گفتم آمدی
ای خوش ترین خوش آمده بار دگر بیا
چون شب به سایههای پریشان گریختی
چون آفتاب از همه سو جلوه گر بیا
در خاک و خون تپیدناین پهلوان ببین
سیمرغ را خبر کن و چون زال زربیا
ما هر دو دوستان قدیمیمای عزیز
این صبر تا نرفته ز کف چون ظفر بیا
بشتاب ناگزیر که دیرست وقت پیر
ای مژده بخش بخت جوان زودتر بیا
این روزگار تلخ تر از زهر گو برو
یعنی به کام سایه شبی چون شکر بیا


عشق هزار ساله


کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند
اینه ی دل مرا همدم آهمی کند
شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورد من
عشق هزار ساله را بر تو گواهمی کند
ای مه و مهر روز و شب اینه دار حسن تو
حسن، جمال خویش را در تونگاه می کند
دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد
ناله به کوه می بردشکوه به ماه می کند
باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات
کوه گران غصهرا چون پر کاه می کند
آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد
هر رقمی کهمی زند نامه سیاه می کند
مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان
آن کهغمش نمی خورد عمر تباه می کند

دل تنگم
25-04-2008, 22:07
درست شکسته


شکسته وارم و دارم دلی درست هنوز
وفا نگر که دلم پای بست توست هنوز
به هیچ جام دگر نیست حاجت ای ساقی
که مست مستم از آن جرعه ی نخست هنوز
چنین نشسته بع خکم مبین که در طلبت
سمند همت ما چابکاست و چست هنوز
به آب عشق توان شست پک دست از جان
چه عاشق است که دست از جهان نشست هنوز
ز کار دیده و دل سایه بر مدار امید
گلی اگرچه ازین اشک و خون نرست هنوز

غریبانه




بگردید، بگردید، درین خانه بگردید
دیگران خانه غریبند، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیتس پی لانه بگردید
یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست؟
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت، پی دانه بگردید
نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
همین جاست، همین جاست،همه خانه بگردید
نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
به غوغاش مخوانید،خموشانه بگردید
سرشکی که بر آن خک فشاندیم بن تاک
در این جوش شراب است، به خمخانه بگردید
چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خوابگه اوست؟
پی آن گل پر نوشچو پروانه بگردید
بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید
درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید
کلید در امید اگر هست شمایید
درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفته ست، به افسون که خفته ست؟
به خوابش نتوان دید،به افسانه بگردید
تن او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد
گرم باز نیاورد، به شکرانه بگردید

در اوج آرزو


بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم
رود رونده سینه و سر می زند به سنگ
یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم
لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت
خون می خوریم باز که بازش بپروریم
ای روشن از جمال تو ایینه ی خیال
بنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم
دریاب بال خسته ی جویندگان که ما
دراوج آرزو به هوای تو می پریم
پیمان شکن به راه ضلالت سپرده به
ما جز طریق عهد و وفای تو نسپریم
آن روز خوش کجاست که از طالع بلند
بر هر کرانه پرتو مهرش بگستریم
بی روشنی پدید نیاید بهای در
در ظلمت زمانه که داند چهگوهریم
آن لعل را که خاتم خورشید نقش اوست
دستی به خون دل ببریم و برآوریم
ماییم سایه کز تک این دره ی کبود
خورشید را به قله ی زرفام می بریم

روشن گویا


دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم
تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم
هر چند که همسایه ی آن چشمه ینوریم
خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم
زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم
گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست
زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم
با همت والا که برد منت فردوس؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم
او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست
ماییم که در پای وی افتاده چو موریم
آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست
ای سایه! چرا در طلب آتش طوریم

گنج گم شده


هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرهاببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که میسپارندم
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کُش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
غم نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم
سریبه سینه فرو برده ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم
چه بک اگربه دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می گسارندم
من آن ستاره ی شبزنده دار امیدم
که عاشقان تو تا روز می شمارندم
چه جای خواب که هر شبمحصلان فراق
خیال روی تو بر دیده می گمارندم
هنوز دست نشسته ست غم ز خوندلم
چه نقش های که ازین دست می نگارندم
کدام مست، می از خون سایه خواهدکرد
که همچو خوشه ی انگور می فشارندم


زاد راه


نیامزند لبت جان بوسه خواه من است
نگاه کن به نیازی که در نگاه من است
ز دیده پرتو عشق ار برون زند چه کنم
دلی چو اینه دارم همین گناه من است
بماند آن که به امید راه توشه رود
منم که ذوق جمال تو زاد راه من است
ز سوز سینه ی صاحبدلان مگردان روی
که روشنایی ایینه ات ز آه من است
مرا به مجلس کورام که کرد اینه دار؟
شکست کار من از عقل روسیاه من است
ز نیش مار چه نالم چو دست بردم پیش
خلاف طینت او نیست، اشتباه من است
گرفت دست دل خون فشان و خندان گفت
خراب غارت عشق است و دادخواه من است
به زیر سایه ی زلف تو آمده ست دلم
به غم بگوی که این خسته در پناه من است
ز حسن پرس که در روی تو به سایه چه گفت
جلال شعر تو هم جلوه ای ز جاه من است

دل تنگم
25-04-2008, 22:23
چندمین هزار امید بنی آدم



گفتم که مژده بخش دل خرم است این
مست از درم در آمد و دیدم غم استاین
گر چشم باغ گریه ی تاریک من ندید
ای گل ز بی ستارگی شبنم استاین
پروانه بال و پر زد و در دام خوش خفت
پایان شام پیله ی ابریشم است این
باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت
تنها نه من، گرفتگی عالم است این
ای دست برده در دل و دینم چه می کنی
جانم بسوختی و هنوزت کم است این
آه از غمت که زخمه ی بی راه می زنی
ای چنگی زمانه چه زیر و بم است این
یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی
چندمین هزار امید بنی آدم است این
گفتی که شعر سایه دگر رنگ غم گرفت
آری سیاه جامه ی صد ماتم است این

سیاه و سپید

شبی رسید که در آرزوی صبح امید
هزار عمر دگر باید انتظار کشید
در آسمان سحر ایستاده بود گمان
سیاه کرد مرا آسمان بی خورشید
هزارسال ز من دور شدستاره ی صبح
ببین کزین شب طلمت جهان چه خواهد دید
دریغ جانفرورفتگان این دریا
که رفت در سر سودای صید مروارید
نبود در صدفی آن گوهرکه می جستیم
صفای اشک تو باد ای خراب گنج امید
ندانم آن که دل و دین ما بهسودا داد
بهای آن چه گرفت و به جای آن چه خرید
سیاه دستی آن ساقی منافقبین
که زهر ریخت به جام کسان به جای نبید
سزاست گر برود رود خون ز سینه یدوست
که برق دشنه ی دشمن ندید و دست پلید
چه نقش باختی ای روزگار رنگآمیز
که این سپید سیه گشت و آن سیاه سپید
کجاست آن که دگر ره صلای عشق زند
که جان ماست گروگان آن نوا و نوید
بیا که طبع جهان ناگزیر این عشق است
به جادویی نتوان کشت آتش جاوید
روان سیاه که ایینه دار خورشید است
ببین که از شب عمرش سپیده ای ندمید

سرای سرود

دگر نگاه مگردان در آسمان کبود
کبوتران تو پر خسته آمدند فرود
به هر چه می نگرم با دریغ و بدرود است
شد آن زمان که جهان جمله مژده بودو درود
دریغ عهد شکر خواب و روزگار شباب
چنان گذشت که انگار هر چه بود نبود
چه نقش ها که به خون جگر زدیم و دریغ
کز آن پرند نگارین نه تار ماند و نهپود
سخن به سینه ی تنگم نمی زند چنگی
که گور گریه ی خاموش شد سرای سرود
چه رفت بر سر آن شهسوار دشت شفق
که خون همی چکد از سم این سمند کبود
بود که خرمن خکسترش به باد رود
چو تنگ شد نفس آتش از تباهی دود
مبادسایه که جانت بماند از رفتار
که در روندگی دایم است هستی رود
تو را کهگوش دل است و زبان جان خوش باش
که نازکان جهان راست با تو گفت و شنود

غروب چمن

با این غروب از غم سبز چمن بگو
اندوه سبزه های پریشان به من بگو
اندیشه های سوخته ی ارغوان بین
رمز خیال سوختگان بی سخن بگو
آن شدکه سر به شانه ی شمشاد می گذاشت
آغوش خک و بی کسی نسترن بگو
شوق جوانه رفتز یاد درخت پیر
ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو
آن آب رفته باز نیاید به جویخشک
با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو
از ساقیان بزم طربخانه ی صبوح
باخامشان غمزده ی انجمن بگو
زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت
وینموج خون که می زندش در دهن بگو
سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد
این ماجرابه اینه ی دل شکن بگو
آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد
سرو سیاه من ز غروبچمن بگو

شبگرد

بر آستان تو دل پایمال صد دردست
ببین که دست غمت بر سرم چهآوردست
هوای باغ گل سرخ داشتیم و دریغ
که بلبلان همه زارند و برگ ها زردست
شب است و اینه خواب سپیده می بیند
بیا که روز خوش ما خیال پروردست
دهان غنچه فروبسته ماند در شب باغ
که صبح خنده گشا روی ازو نهان کردست
چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی
به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست
به سوز دل نفسی آتشین بر آرای عشق
که سینه ها سیه از روزگار دم سردست
غم تو با دل من پنجه درفکند و رواست
که این دلیر به بازوی آن هماوردست
دلا منال و ببین هستی یگانه ی عشق
که آسمان و زمین با من و تو همدردست
ز خواب زلف سیاهت چه دم زنم که هنوز
خیال سایه پریشان ز فکر شبگردست

ازین شب های ناباور

من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بینکه خورشیدی عجب زادم
ز هر چک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خودآذرخش آسا درافتادم
چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتشدوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
دریزین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
در آن وری و بد حالی نبودم از رختخالی
به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم
سزد کز خون من نقشی بر آردلعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
به جز دام سر زلفتکه آرام دل سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم

آیینه ی عیب نما

رفتی ای جان و ندانیم که جای تو کجاست
مرغ شبخوان کجایی و نوایتو کجاست
آن چه بیگانگی و این چه غریبی ست که نیست
آشنایی که بپرسیم سرایتو کجاست
چه شد آن مهر و وفایی که من آموختمت
عهد ما با تو نه این بود،وفای تو کجاست
مردم دیده ی صاحب نظران جای تو بود
اینک ای جان نگران باشکه جای تو کجاست
چه پریشانم ازین فکر پریشان شب و روز
که شب و روز کجایی وکجای تو کجاست
هنر خویش به دنیا نفروشی زنهار
گوهری در همه عالم به بهایتو کجاست
چه کنی بندگی دولت دنیا ؟ ای کاش
به خود ایی و ببینی که خدای توکجاست
گرچه مشاطه ی حسنت به صد ایین آراست
صنما اینه ی عیب نمای تو کجاست
زیر سرپنجه ی گرگیم و جگرها خون است
ای شبان دل ما ناله ی نای تو کجاست
کوه ازین قصه ی پر غصه به فریاد آمد
آه و آه از دل سنگ تو، صدای توکجاست
دل ز غم های گلوگیر گره در گره است
سایه آن زمزمه ی گریه گشای توکجاست

malakeyetanhaye
19-05-2008, 10:59
برای روزنبرگ ها

خبر کوتاه بود
اعدامشان کنید
خروش دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم خسته اش از اشک پر شد
گریه را سر داد
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
چرا اعدامشان کردند ؟
می پرسد ز من با چشم اشک آلود
عزیزم دخترم
آنجا شگفت انگیز دنیایی ست
دروغ و دشمنی فرمانروایی می کند آنجا
طلا : این کیمیای خون انسان ها
خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن آلوده ست
در آنجا حق و انسان و حرفهایی پوچ و بیهوده ست
در آنجا رهزنی آدمکش خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی ست در زنجیر
عزیزم دخترم
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق زندگی آواز می خواندند
و تاپایان ره راه روشن خود با وفا ماندند
عزیزم
پک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز
تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران دگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم
کار دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون شهیدان می دمد امروز
نوید روز آزادی ست

H_A_M_E_D
01-06-2008, 08:58
یکی از محبوب ترین شعر های عمرم این مثنوی بلند از استاد ابتهاج است :


بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرامی نالد ابر برق در چشم
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
چرا خون می چکد از شاخه ی گل
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
مگر دارد بهار نورسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
که از خون شهیدان شرمگین است
بهارا ، تلخ منشین ،خیز و پیش ای
گره وا کن ز ابرو ،چهره بگشای
بهارا خیز و زان ابر سبک رو
بزن آبی به روی سبزه ی نو
سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
نوایی نو به مرغان چمن بخش
بر آر از آستین دست گل افشان
گلی بر دامن این سبزه بنشان
گریبان چاک شد از ناشکیبان
برون آور گل از چاک گریبان
نسیم صبحدم گو نرم برخیز
گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا بنگر این دشت مشوش
که می بارد بر آن باران آتش
بهارا بنگر این خاک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز
بهارا بنگر این صحرای غمناک
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
که از خون جوانان لاله گون گشت
بهارا دامن افشان کن ز گلبن
مزار کشتگان را غرق گل کن
بهارا از گل و می آتشی ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز
بهارا شور شیرینم برانگیز
شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
مرا با عشق او شیر و شکر کن
گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و توفان خشمگین کن
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
بهارا زنده مانی ، زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفس ها آتشین است
مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
بهارا باش کاین خون گل آلود
بر آرد سرخ گل چون آتش از دود
بر آید سرخ گل ، خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد ، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان براییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دل آباد بینم
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
به آیین دگر آیی پدیدار

.

sina285
19-06-2008, 08:43
هـوشنگ ابـتهـاج در سال 1306 در شهـر رشت زاده شد. دوره آموزش دبـستاني را در هـمين شهـر و آموزش دبـيرستاني را در تهـران به پايان رساند. وي مدتهـا به عـنوان مدير کـل شرکت دولتي "سيمان تهـران" به کار اشتـغـال داشت. چـند سالي نيز از سال 1350 تا 1356 برنامه "گـل هاي تازه" و "گـلچـين هـفـته" راديو ايران را سرپـرستي مي کرد.



ابتهـاج در دوران دبـيرستان به سرودن شعـر پـرداخت و در هـمان سالهـا اولين دفـتر شعـر خود را به نام "نخـستـين نغـمه ها" منـتـشر کرد. وي با سرودن شعـرهاي عاشـقانه آغاز کرد اما با کتاب "شبگـير" خود که حاصل سال هاي پـر تب و تاب پـيش از 1332 است، به شعـر اجتماعي روي آورد.



در شعـر سايه، دو گـرايش عـمده به چـشم مي خورد: گـرايش عاشقانه و گـرايش اجـتماعـي، و شايد نيازي به گـفتن نباشد که در گـرايش اول، بسيار نيرومندتر و موفـق تر است. شعـرهاي او، به ويژه عاشقانه هايش، زيـبا و دلنشين هـستـند؛ و بر شعـر نو عاشقانه فارسي بي تاثـير نبوده اند. زبان غـنايي پاکـيزه، و درورنمايه اي آميخـته با تصاوير زندگـي و طبـيعـت سرسبز و پـر طراوت پـهـنه هاي شمالي ايران، رنگ ويژه اي به سروده هايش مي بخـشد.




شعـرهاي سايه، در ميان اقـشار شعـردوست و شعـرخوان جامعـه ما با اقـبال چـشمگـيري مواجه است. وي که خود از زهـروان نوگـرايي در شعـر ايران بود، پس از چـندي عـمدتا به غـزلسرايي به شيوه قـديم پـرداخت و اکـنون او را بـيشتر با غـزلهايش مي شناسند تا شعـرهاي نو شيوه اش.





كاروان از هوشنگ ابتهاج



ديرست ، گاليا



در گوش من فسانه دلدادگي مخوان



ديگر ز من ترانه شوريدگي مخواه



ديرست ، گاليا ! به ره افتاد كاروان



عشق من و تو ؟ ... آه



اين هم حكايتي است



اما ، درين زمانه كه درمانده هر كسي



از بهر نان شب



ديگر براي عشق و حكايت مجال نيست



شاد و شكفته ، در شب جشن تولدت



تو بيست شمع خواهي افروخت تابناك



امشب هزار دختر همسال تو ،‌ ولي



خوابيده اند گرسنه و لخت ،‌ روي خاك



زيباست رقص و ناز سرانگشتهاي تو



بر پرده هاي ساز



اما ،‌ هزار دختر بافنده اين زمان



با چرك و خون زخم سرانگشتهايشان



جان ميكنند در قفس تنگ كارگاه



از بهر دستمزد حقيري كه بيش از آن



پرتاب ميكني تو به دامان يك گدا



وين فرش هفت رنگ كه پامال رقص تست



از خون و زندگاني انسان گرفته رنگ



در تاروپود هر خط و خالش هزار رنج



در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ



اينجا به خاك خفته هزار آرزوي پاك



اينجا به باد رفته هزار آتش جوان



دست هزار كودك شيرين بي گناه



چشم هزار دختر بيمار ناتوان



ديرست ، گاليا



هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست



هر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان



هنگامه رهايي لبها و دستهاست



عصيان زندگي است



در روي من مخند



شيريني نگاه تو بر من حرام باد



بر من حرام باد ازين پس شراب و عشق



بر من حرام باد تپشهاي قلب شاد



ياران من به بند



در دخمه هاي تيره و نمناك باغشاه



در عزلت تب آور تبعيدگاه خارك



در هر كنار و گوشه اين دوزخ سياه



زودست ، گاليا



در گوش من فسانه دلدادگي مخوان



اكنون ز من ترانه شوريدگي مخواه



زودست ، گاليا ! نرسيدست كاروان



روزي كه بازوان بلورين صبحدم



برداشت تيغ و پرده تاريك شب شكافت



روزي كه آفتاب



از هر دريچه تافت



روزي كه گونه و لب ياران همنبرد



رنگ نشاط و خنده گمگشته بازيافت



من نيز باز خواهم گرديد آن زمان



سوي ترانه ها و غزلها و بوسه ها



سوي بهارهاي دل انگيز گل فشان



سوي تو



عشق من




************************************




درين سراي بيكسي ، كسي بدر نميزند



به دشت پرملال ما پرنده پر نميزند



يكي ز شب گرفتگان چراغ بر نميكند



كسي به كوچه سار شب در سحر نميزند



نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار



دريغ كز شبي چنين سپيده سر نميزند



دل خراب من دگر خراب تر نميشود



كه خنجر غمت ازين خراب تر نميزند



گذرگهي است پر ستم كه اندرو بغير غم



يكي صلاي آشنا به رهگذر نميزند



چه چشم پاسخ است ازين دريچه هاي بسته ات؟



برو كه هيچكس ندا به گوش كر نميزند



نه سايه دارم و نه بر ، بيفكنندم و سزاست

اگر نه ، بر درخت تر كسي تبر نميزند

.::. RoNikA .::.
13-09-2008, 00:01
آواز نگاه تو
می شنوم آشناست
موسیقی چشم تو در گوش من
موج نگاه تو هم آواز ناز
ریخت چو مهتاب در آغوش من
می شنوم در نگه گرم توست
گم شده گلبانگ بهشت امید
این همه گشتم من و دلخواه من
در نگه گرم تو می آرمید
زمزمه شعر نگاه تو را
می شنوم با دل و جان آشناست
اشک زلال غزل حافظ است
نغمه مرغان بهشتی نواست
می شنوم در نگه گرم توست
نغمه آن شاهد رویانشین
باز ز گلبانگ تو سر می کشد
شعله این آرزوی آتشین
موسیقی چشم تو گویاتر است
از لب پر ناله و آواز من
وه که تو هم گر بتوانی شنید
زین نگه نغمه سرا راز من

vahide
21-11-2008, 12:32
خورشيد را به قله زرفام مى بريم…
ميلاد عظيمى


1 - اگر خواننده نكته ياب به منظور كشف جوهره نگاه هوشنگ ابتهاج (هـ.الف. سايه) به جهان و جامعه مرورى بر مجموعه آثار او داشته باشد، به گمانم، «اميد» به آينده و شوق سوزان نيل به «فردا»ى آرمانى را ستون و فقرات جهان بينى شاعر مى يابد؛ به نظر مى رسد تجربيات تاريخى سهمگين، وقتى در سرند ذهن و ضمير شاعر سرد و گرم چشيده سبك - سنگين مى شود، او را به اين نتيجه مى رساند كه [به روزگار شبى بى سحر نخواهد ماند / چو چشم باز كنى صبح شب نورد اينجاست].

۲ - سايه از نسلى است كه آرمان داشت، درد داشت و براى آرمان ها و آرزوهايش هزينه هاى گزاف هم پرداخت. پرسش اينجا است كه با وجود آوار تجربيات تلخ و مهيب كه نتيجه طبيعى و قهرى آن على القاعده مى بايست «نااميدى» و «انتظار خبرى نيست مرا» گفتن باشد، چرا شاعر همچنان به آينده اميدوار است؟ اگر در جوانى مى سرود كه [ره مى سپريم همره اميد / آگاه ز رنج و آشنا با درد / يك مرد اگر به خاك مى افتد / برمى خيزد به جاى او صد مرد / اين است كه كاروان نمى ماند... در سينه گرم تست، اى فردا / درمان اميدهاى غم فرسود / در دامن پاك تست، اى فردا / پايان شكنجه هاى خون آلود / اى فردا اى اميد بى نيرنگ...]
مى توان «عجب و ساده دلى جوانى» را علت آن تصور كرد، اما چرا در روزگار پختگى، شاعرى كه «زندگينامه»اش را چنين فشرده كرده [يادها انبوه شد / درسر پرسرگذشت / جز طنين خسته افسوس نيست / رفته ها را باز بازگشت] باز از [روزى كه بجنبد نفس باد بهارى / بينى كه گل و سبزه كران تا به كران است] سخن مى گويد؟ تحليل اين نكته آموزنده است.

۳ - شاعر در همه مدت عمر هرگز شكى درباره حقانيت «آرمان» خود نداشته است. جوهره آرمان شاعر چه بوده است؟ اول «آزادى» كه [اى شادى! / آزادى! / اى شادى آزادى! / روزى كه تو بازآيى / با اين دل غم پرورد / من با تو چه خواهم كرد / وقتى كه فريب ديو / در رخت سليمانى / انگشتر را يكجا با انگشتان مى برد / ما رمز تو را، چون اسم اعظم / در قول و غزل قافيه مى بستيم] و دوم «عدالت» كه [درد برهنگان جهانم به ره كشيد / هرگز نخواستم كه به اسب و قبا رسم] شاعر از كليت آرمان خود با عنوان «آرزوى روزبهى» ياد مى كند و آن را همزاد جهان و هم سرشت انسان مى داند [اى كوه تو آواز من امروز شنيدى / دردى است در اين سينه كه همزاد جهان است + نمى روى ز دل اى آرزوى روزبهى / كه چون وديعه غم در نهاد انسانى]؛ چنين آرمان مقدسى كه ريشه در سرشت بشر دارد و اعتبار آن جاودانى است، طبعاً در شاعر نوعى ايمان و اعتقاد راسخ و فروزان به وجود مى آورد [من در تمام اين شب يلدا / دست اميد خسته خود را / در دست هاى روشن او مى گذاشتم / من در تمام اين شب يلدا / «ايمان» آفتابى خودرا / از پرتو ستاره او گرم داشتم]. اين ايمان هرگز دستخوش تزلزل نشده است. [من بر همان عهدم كه با زلف تو بستم / پيمان شكستن نيست در آيين مردان]. بلى، بسيارى از حاملان آرمان شاعر البته از بوته آزمايش ايام سربلند بيرون نيامده اند [سياه دستى آن ساقى منافق بين / كه زهر ريخت به جام كسان به جاى نبيد / ندانم آنكه دل و دين ما به سودا داد / بهاى آن چه گرفت و به جاى آن چه خريد] اما از آنجا كه اعتبار آرمان شاعر، در ذات آن نهفته است، سياه دستى و پيمان شكنى كسان خللى در آن ايجاد نمى كند پس اين درست كه [قدح زهر كه گرفتم به جز خمار نداشت اما با اين همه هنوز مريد ساقى خويشم كه باده اش ناب است] و... [شكوه جام جهان بين شكست اى ساقى / نماند جز من و چشم تو مست اى ساقى / صفاى خاطر دردى كشان ببين كه هنوز / زدامنت نكشيدند دست اى ساقى]. ايمان راسخ شاعر به آرمان خويش تا بدانجا است كه رد و قبول ديگران بر او هيچ اثرى ندارد [سهلست كه با سايه نياميزند / ماييم و همين غم كه خوش آميز است] چرا كه او ارزش آرمان خود را از همه چيز بيشتر مى داند [چه مايه جان و جوانى كه رفت در طلبت / بيا كه هر چه بخواهى هنوز ارزانى / روندگان طريق تو راه گم نكنند / كه نور چشم اميد و چراغ ايمانى / هزار فكر حكيمانه چاره جست و نشد / تويى كه درد جهان را يگانه درمانى].

۴ - البته شعر سايه، از منظرى ديگر، آينه نااميدى هاى نسلى پرشور و فداكار است؛ نسلى كه تا آستانه درآغوش كشيدن آرزوى روزبهى پيش مى آيد و ناگهان [باز اين چه ابر بود كه ما را فرو گرفت / تنها نه من گرفتگى عالم است اين / يكدم نگاه كن كه چه بر باد مى دهى / چندين هزار اميد بنى آدم است اين]. چرا آمال شاعر و نسل او برآورده نمى شود و پى در پى رنگ غم بر شعر او مى نشيند؟ شاعر تحليل درست و بسامانى از اين وضعيت در شعر خود عرضه نمى كند. البته بى وفايى و پيمان شكنى ياران درونمايه اى است كه در شعر او بسيار تكرار شده است، اما طبعاً بار اين همه ناكامى را صرفاً نبايد بر شانه بى وفايان گذاشت. در يك برآورد كلى شعر سايه بيشتر تجلى گاه شكايت از شكست ها است تا اشاره به علل و دلايل آن [نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر بر آرم / منم آن درخت پيرى كه نداشت برگ و بارى + ديدى آن يار كه بستيم صد اميد در او / چون به خون دل ما دست گشود اى ساقى + عنكبوت زمانه تا چه تنيد / كه عقابى شكسته مگسى است و...]

۵ - «ايمان» و «عشق» دو روى يك سكه اند؛ شاعر ما به آرمان خود ايمان دارد و اين ايمان او را به سرحد عشق مى كشاند و عشق و ايثار دوستان قديمند. شعر سايه ستايشنامه فداكارى هاى عاشقانه سروهاى دلاورى است كه خون آنها بر خاك ريخت. [در آن شب هاى توفانى كه عالم زير و رو مى شد / نهانى شبچراغ عشق را در سينه پروردم / وفادارى طريق عشق مردان است و جانبازان / چه نامردم اگر زين راه خون آلود برگردم] جهان بينى «عاشقانه» شاعر، البته تحمل و شكيب او را در برابر موج خيز حادثه ها افزايش داده است. مى توان ادعا كرد كه اميد شاعر به فرداهاى روشن ريشه در ژرفاى نگاه عاشقانه او به زندگى و انسان و درد ديرينه او دارد [درد تو سرشت تست، درمان ز كه خواهى جست / تو دام خودى اى دل تا چون برهانندت / تو آب گوارايى، جوشيده ز خارايى / اى چشمه مكن تلخى گر زهر چشانندت]. بارى [طريق سايه اگر عاشقى است عيب مكن / ز كارهاى جهان ما همين هنر دانيم].

۶ - در كنار عشق، نوعى نگاه حكيمانه نيز «اميد» را در جهان بينى سايه تقويت مى كند. نگاهى به سير زندگى بشر نشان مى دهد كه اساساً زندگى آدمى روى در پيشرفت داشته است. اين پيشرفت البته هم مادى و هم معنوى بوده است اگرچه تعالى معنوى بشر هرگز همپاى پيشرفت مادى او نبوده است؛ اما به نظر شاعر «زمان» اكسيرى است كه مس بيدادى ها و حقارت هاى نوع بشر را به زر «داد و وداد» مبدل خواهد ساخت. [گر مرد رهى غم مخور از دورى و ديرى / دانى كه رسيدن هنر گام زمان است]. «زندگى» سرانجام به انسان ها خواهد آموخت كه طرحى نو دراندازند و عالمى و آدمى از نو بسازند ولو اينكه درك اين سعادت نصيبه شاعر و نسل او نباشد [هزار عمر در اين آرزو توانم بود / تو هر چه دير بيايى هنوز باشد زود / تو سخت ساخته مى آيى و نمى دانم / كه روز آمدنت روزى كه خواهد بود]. آرى [زمان بى كرانه را / تو با شمار گام عمر ما مسنج / به پاى او دمى است اين درنگ درد و رنج].

۷ - ايمان شاعر به حقانيت آرمان هايش، نگاه عاشقانه و فداكارانه او به انسان و سرنوشت او به انضمام تلقى سايه از بى كرانگى زمان و سير كلى روبه بهبود بودن اوضاع جهان، رسالت تازه اى براى او تعريف مى كند؛ رسالت شاعر اميد است و تلاش است و سپردن «آرزوى روزبهى» [چونان وديعه اى به كودك فردا. [رود رونده سينه و سر مى زند به سنگ / يعنى بيا كه ره بگشاييم و بگذريم + آبى كه برآسود زمينش بخورد زود / دريا شود آن رود كه پيوسته روان است]. از اين رو، شعر سايه اگرچه يكى از درخشان ترين جلوه گاه هاى اندوه و نااميدى جريان پيشرفت طلب ايران معاصر است، اما از نظرگاه اجتماعى و انسانى مروج نگاهى مثبت و روشن انديش به انسان و سرنوشت اوست؛ حاصل اين نگاه مسئوليت پذيرى، آرمان طلبى و كوشش فداكارانه براى بهبود زندگى بشر است. [من آن ستاره شب زنده دار اميدم / كه عاشقان تو تا روز مى شمارندم / سرى به سينه فرو برده ام مگر روزى / چو گنج گم شده زين كنج غم برآرندم / كدام مست مى از خون سايه خواهد كرد / كه همچو خوشه انگور مى فشارندم].

۸ - و سخن آخر اينكه: بسان رود / كه در نشيب دره سر به سنگ مى زند / رونده باش / اميد هيچ معجزى زمرده نيست / زنده باش.

منبع: روزنامه شرق

Ghorbat22
28-11-2008, 06:58
او در سال ۱۳۰۶ در رشت متولد شد و پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود. هوشنگ ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالیا شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانه‌ای شد که در آن ایام سرود. و بعد هم که ایران غرق خونریزی و جنگ و بحران شد در شعری سرود: "دیریست، گالیا! / هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست. / هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان. / هنگامه رهایی لبها و دستهاست / عصیان زندگی است." (شعر «کاروان»)

او در آغاز از شاگردان و پیروان نیما بود، اما به راه دیگر رفت و غزل سرود. وی را در غزلسرایی بعد از حافظ بهترین غزلسرا می‌‌دانند.

سایه در سال 1325 مجموعهٔ «نخستین نغمه‌ها» را، كه شامل اشعاری به شیوهٔ كهن است، منتشر كرد. «سراب» نخستین مجموعهٔ او به اسلوب جدید است، اما قالب همان چهارپاره است با مضمونی از نوع تغزل و بیان احساسات و عواطف فردی؛ عواطفی واقعی و طبیعی. مجموعهٔ «سیاه مشق»، با آنكه پس از «سراب» منتشر شد، شعرهای سالهای 25 تا 29 شاعر را دربرمی‌گیرد. در این مجموعه، سایه تعدادی از غزلهای خود را چاپ كرد و توانایی خویش را در سرودن غزل نشان داد تا آنجا كه می‌توان گفت تعدادی از غزلهای او از بهترین غزلهای این دوران به شمار می‌رود.

سایه در مجموعه‌های بعدی، اشعار عاشقانه را رها كرد و با مردم همگام شد. مجموعهٔ «شبگیر» پاسخ‌گوی این اندیشهٔ تازهٔ اوست كه در این رابطه اشعار اجتماعی باارزشی پدید می‌آورد. مجموعهٔ «چند برگ از یلدا» راه روشن و تازه‌ای در شعر معاصر گشود.

غلامحسین یوسفی دربارهٔ شعر سایه می‌گوید: «در غزل فارسی معاصر، شعرهای سایه (هوشنگ ابتهاج) در شمار آثار خوب و خواندنی است. مضامین گیرا و دلكش، تشبیهات و استعارات و صور خیال بدیع، زبان روان و موزون و خوش‌تركیب و هماهنگ با غزل، از ویژگیهای شعر اوست و نیز رنگ اجتماعی ظریف آن یادآور شیوهٔ دلپذیر حافظ است.از جمله غزلهای برجستهٔ اوست: دوزخ روح، شبیخون، خونبها، گریهٔ لیلی، چشمی كنار پنجرهٔ انتظار و نقش دیگر.»

اشعار نو او نیز دارای درون‌مایه‌ای تازه و ابتكاری است؛ و چون فصاحت زبان و قوت بیان سایه با این درون‌مایهٔ ابتكاری همگام شده، نتیجهٔ مطلوبی به بار آورده است.

وی علاوه بر شاعری موسیقی‌شناسی برجسته در زمینه موسیقی ایرانی است و مدتی مسئول برنامه گل‌ها در رادیوی ایران بود و تعدادی از غزل‌های او توسط خوانندگان ترانه اجرا شده است.

هم اکنون در آلمان زندگی می‌کند. برخی از معروف‌ترین غزل‌های او با ابیات زیر آغاز شده اند:

- ای عشق همه بهانه از توست/من خامشم این ترانه از توست

- مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا/همدم او گشتم و او برد به خورشید مرا

- در این سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند/ به دشت پرملال غم پرنده پر نمی‌زند

- نشود فاش کسی آنچه میان من و توست/ تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

barani700
08-03-2009, 01:23
سرشک نیاز

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفته عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو، دم می زنم در این شب تار
وگرنه چون سحرم، بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش در این قفس نرود

دلا بسوز و ز جان بر فروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوشست
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت، باز پس نرود

barani700
08-03-2009, 01:26
اندوه رنگ

می روی اما گریز چشم وحشی رنگ تو
راز این اندوه بی پایان نتواند نهفت
می روی خاموش و می پیچد به گوش خسته ام
آنچه با من لرزش لبهای بی تاب تو گفت.

چیست ای دلدار !... این اندوه بی آرام چیست
کز نگاهت می تراود نازدارو شرمگین؟
آه می لرزد دلم از ناله ای اندوه بار
کیست این بیمار در چشمت که می گرید حزین؟

چون خزان آرا گل مهتاب، رویارنگ و مست
می شکوفد در نگاهت راز عشقی ناشکیب
وز میان سایه های وحشی اندوه رنگ
خنده می ریزد به چشمت آرزویی دل فریب.

چون صفای آسمان در صبح نمناک بهار
می تراود از نگاهت گریه پنهان دوش
آری ای چشم گریز آهنگ سامان سوخته!
بر چه گریان گشته بودی دوش؟از من وامپوش!

بر چه گریان گشته بودی؟ آه ای چشم سیاه!
از تپیدن باز می ماند دل خوش باورم
در گمان اینکه شاید... شاید آن اشک نهان
بود در خلوت سرای سینه ات یاد آورم!

barani700
08-03-2009, 01:28
گلهای یاس

دوش آن رشته های یاس که بود
خفته بر سینه دل انگیزت
راست گفتی که آرزوی من است
که چنان گشته گردن آویزت.

با چه لبخندهای نازآلود
با چه شیرین نگاه شور انگیز
باز کردی زگردن و دادی
به من آن یاس های عطر آمیز.

بوسه دادم بسی به یادِ تواش
دلم از دست رفت و مست شدم
آن چنانش به شوق بوییدم
که به بوی خوشش زدست شدم

دوش تا وقت بامداد مرا
گلِ تو در کنار بالین بود
در بر من بخفت و عطر افشاند
بسترم تا به صبح مشکین بود.

به شگفت آمدم که این همه بوی
ز گلی این چنین عجب باشد
حیرتم زد که راز این گل چیست
که چنینم از آن طرب باشد.

آه ، دانستم ای شکوفه ناز!
راز این بوی مستی آمیزت:
کاندر آن رشته بود پیچیده
تاری از گیسوی دلاویزت

barani700
17-03-2009, 00:23
قصه

هرگز این قصه ندانست کسی:
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سر مهر نبود
آه ، این درد مرا می فرسود:
«او به دل عشق ِ دگر می ورزد؟»
گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره اش می لرزد!

بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک میدانستم
که دلش با دل من سرد شده ست!

Ghorbat22
17-03-2009, 13:34
پای بند قفسم باز و پر بازم نیست
سر گل دارم و پروانه ی پروازم نیست
گل به لبخند و مرا گریه گرفته ست گلو
چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست
گاهم از نای دل خویش نوایی برسان
که جزین ناله ی سوز تو دمسازم نیست
در گلو می شکند ناله ام از رقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست
ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت
بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست
آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل
که درین پرده جیزن همدم و همرازم نیست
دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی
چه کنم شیوه ی ایینه ی غمازم نیست
به گره بندی آن ابروی باریک اندیش
که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست
سایه چون باد صبا خسته ی سرگردانم
تا به سر سایه ی آن سرو سرافرازم نیست

Ghorbat22
17-03-2009, 13:36
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند
دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
خوش تر از نقش توام نیست در ایینه ی چشم
چشم بد دور ، زهی نقش و زهی نقش پسند
خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند
من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند

M O B I N
03-09-2011, 01:31
با تمام نفرت دیوانه وار خویش
می کشم فریاد
ای جلاد
ننگت باد
آه هنگامی
که یک انسان
می کشد انسان دیگر را
می کشد در خویشتن
انسان بودن را
بشنو ای جلاد
می رسد آخر
روز دیگرگون
روز کیفر
روز کین خواهی
روز بار آوردن این شوره زار خون
زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین
آه هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها می گیرد آتش
برق سرنیزه چه ناچیزست
و خروش خلق
هنگامی که می پیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق
چه دلاویزست
بشنو ای جلاد
می خروشد حشم در شیپور
می کوبد غضب بر طبل
هر طرف سر می کشد عصیان
و درون بستر خونین خشم خلق
زاده میشود طوفان
بشنو ای جلاد
و مپوشان چهره با دستان خون آلود
می شناسندت به صد نقش و نشان مردم
می درخشد زیر برق چکمه های تو
لکه های خون دامنگیر
و به کوه و دشت پیچیده ست
نام ننگین تو با هر مرده باد
خلق کیفرخواه
و به جا مانده ست از خون شهیدان
برسواد سنگ فرش راه
نقش یک فریاد : ای جلاد ننگت باد

Lady parisa
13-09-2011, 11:23
گفتمش شیرین ترین آواز چیست؟

چشم غمگینش به رویم خیره ماند

قطره قطره اشکش از مژگان چکید

لرزه افتادش به گیسوی بلند

زیر لب غمناک خواند

ناله زنجیرها بر دست من

گفتمش:

آن گه که از هم بگسلد

خنده تلخی به لب آمدو گفت:

آرزویی دلکش است اما دریغ

بخت شورم ره بر این امید بست

و آن طلایی زورق خورشید را

صخره های ساحل مغرب شکست

من به خود لرزیدم از دردی که تلخ

دردل من با دل او می گریست

گفتمش:

بنگر در این دریای کور

چشم هر اختر چراغ زورقی است

سر به سوی آسمان برداشت گفت:

چشم هر اختر چراغ زورقی است

لیکن این شب نیز دریایی است ژرف

ای دریغا شب روان کز نیمه راه

میکشد افسون شب در خوابشان

گفتمش:

فانوس ماه

میدهد از چشم بیداری نشان

گفت:

اما در شبی این گونه گنگ

هیچ آوایی نمی آید به گوش

گفتمش:

اما دل من می تپد

گوش کن اینک صدای پای اوست

گفت:

ای افسوس در این دام مرگ

باز صید تازه ای را می برند

این صدای پای اوست

گریه ای افتاد در من بی امان

در میان اشکها پرسیدمش :

خوش ترین لبخند چیست ؟

شعله ای در چشم تاریکش شکفت

جوش خون در گونه اش آتش فشاند

گفت:

لبخندی که عشق سربلند

وقت مردن بر لب مردان نشاند

من زجا بر خاستم

بوسیدمش.

m_kh111
24-09-2012, 20:59
در من کسی پیوسته می گرید
این من که از گهواره با من بود
این من که با من
تا گور همراه است
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
همزاد ِ خون در دل
ابری ست بارانی
ابری که گویی گریه های قرن ها را در گلو دارد
ابری که در من
یکریز می بارد
شب های بارانی
او با صدای گریه اش غمناک می خواند
رودی ست بی آغاز و بی انجام
با های های گریه اش در بی کران ِ دشت می راند
پیری حکایت گوست
کز کودکی با خود مرا می برُد
در باغ های مردمی گریان
اما چه باغی ؟ دوزخی کانجا
هر دم گلی نشکفته می پژمرد
مرغی ست خونین بال
کز زیر ِ پر چشمش
اندوهناک ِ سنگباران هاست
او در هوای مهربانی بال می آراست
کی مهربانی باز خواهد گشت ؟
نه ، مهربانی
آغاز خواهد گشت
از عهد ِ آدم
تا من که هر دم
غم بر سر ِ غم می گذارم
آن غمگسار ِ غمگساران را به جان خواندیم
وز راه و بی راه
عاشق وش از قرنی به قرنی سوی او راندیم
وان آرزوانگیز ِ عیار
هر روز صبری بیش می خواهد ز عاشق
دیدار را جان پیش می خواهد ز عاشق
وانگه که رویی می نماید
یا چشم و ابرویی پری وار
بازش نمی دانند
نقشش نمی خوانند
دل می گریزانند ازو چون وحشتی افتاده در آیینه ی تار !
هرگز نیامد بر زبانم حرف ِ نادلخواه
اما چه گفتم ؟ هر چه گفتم ، آه
پای سخن لنگ است و دست واژه کوتاه است
از من به من فرسنگ ها راه است
خاموشم اما
دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش
وقتی کسی آواز می خواند
خاموش باید بود
غم داستانی تازه سر کرده ست
اینجا سراپا گوش باید بود :
درد از نهاد ِ آدمیزاد است !
آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش
حق گفت ، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمی آید به دست ، اما
این بندی ِ آز و نیاز ِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟
یا آدمی دیگر ؟
ای غم ! رها کن قصه ی خون بار !
چون دشنه در دل می نشیند این سخن اما
من دیده ام بسیار مردانی که خود میزان ِ شأن ِ آدمی بودند
وز کبریای روح برمیزان ِ شأن ِ آدمی بسیار افزودند
آری چنین بودند
آن زنده اندیشان که دست ِ مرگ را بر گردن ِ خود شاخ ِ گل کردند
و مرگ را از پرتگاه ِ نیستی تا هستی ِ جاوید پُل کردند
ای غم ! تو با این کاروان ِ سوگواران تا کجا همراه می آیی ؟
دیگر به یاد ِ کس نمی آید
آغاز ِ این راه ِ هراس انگیز
چونان که خواهد رفت از یاد ِ کسان افسانه ی ما نیز !
با ما و بی ما آن دلاویز ِ کهن زیباست
در راه بودن سرنوشت ِ ماست
روز ِ همایون ِ رسیدن را
پیوسته باید خواست
ای غم ! نمی دانم
روز ِ رسیدن روزی ِ گام ِ که خواهد بود
اما درین کابوس ِ خون آلود
در پیچ و تاب ِ این شب ِ بن بست
بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست !
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
این من که در من
پیوسته می گرید
در من کسی آهسته می گرید..

part gah
07-10-2012, 07:06
با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان

همه رفتند ازین خانه ، خدا را تو بمان

من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام

تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من

بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک

دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان

هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت

به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان

شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم

پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست

که سر سبز تو خوش باشد ، کنارا تو بمان

Puneh.A
09-11-2012, 15:15
‎.عمری ست تا از جان و دل
ای جان و دل می خوانمت
تو نیز خواهان منی
می دانمت
می دانمت
گفتی اگر دانی مرا آیی و بستانی مرا
ای هیچگاه نکجا !
گو کی ، کجا بستانمت؟

Ahmad
27-07-2013, 22:43
ارغوان


ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابي ست هوا ؟

يا گرفته است هنوز ؟

من در اين گوشه كه از دنيا بيرون است

آفتابي به سرم نيست

از بهاران خبرم نيست

آنچه مي بينم ديوار است

آه اين سخت سياه

آن چنان نزديك است

كه چو بر مي‌كشم از سينه نفس

نفسم را بر می‌گرداند

ره چنان بسته كه پرواز نگه

در همين يك قدمي مي‌ماند

كورسويي ز چراغي رنجور

قصه پرداز شب ظلماني ست

نفسم مي‌گيرد

كه هوا هم اينجا زنداني ست

هر چه با من اينجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابي هرگز

گوشه چشمي هم

بر فراموشي اين دخمه نينداخته است

اندر اين گوشه خاموش فراموش شده

كز دم سردش هر شمعي خاموش شده

باد رنگيني در خاطرمن

گريه مي انگيزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد مي‌گريد

چون دل من كه چنين خون ‌آلود

هر دم از ديده فرو مي ريزد

ارغوان

اين چه راز ي است كه هر بار بهار

با عزای دل ما مي آيد ؟

كه زمين هر سال از خون پرستوها رنگين است

وين چنين بر جگر سوختگان

داغ بر داغ مي افزايد ؟

ارغوان پنجه خونين زمين

دامن صبح بگير

وز سواران خرامنده خورشيد بپرس

كي بر اين درد غم مي گذرند ؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان كه كبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله مي آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگير

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب كه هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بيرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار مني

ياد رنگين رفيقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)





پ.ن.: بخشی از این شعر زیبا توسط "علیرضا قربانی" در آلبوم "حریق خزان" اجرا شده است.

Atghia
16-08-2013, 20:32
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت




مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

همنوای دل من بود در این کنج قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت....

geojo
21-08-2013, 18:50
ز چشمی که چون چشمه آرزو
پر آشوب و افسونگر و دل رباست
به سوی من آید نگاهی ز دور
نگاهی که با جان من آشناست
تو گویی که بر پشت برق نگاه
نشانیده امواج شوق و امید
که باز این دل مرده جانی گرفت
سراسیمه گردید و در خون تپید
نگاهی سبک بال تر از نسیم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خاکستر عشق من
شراری که گرم است و روشن هنوز
یکی نغمه جوشد هماغوش ناز
در آن پرفسون چشم راز آشیان
تو گویی نهفته ست در آن دو چشم
نواهای خاموش سرگشتگان
ز چشمی که نتوانم آن را شناخت
به سویم فرستاده آید نگاه
تو گویی که آن نغمه موسیقی ست
که خاموش مانده ست از دیرگاه
از آن دور این یار بیگانه کیست ؟
که دزدیده در روی من بنگرد
چو مهتاب پاییز غمگین و سرد
که بر روی زرد چمن بنگرد
به سوی من آید نگاهی ز دور
ز چشمی که چون چشمه آرزوست
قدم می نهم پیش اندیشناک
خدایا چه می بینم ؟ این چشم اوست

V E S T A
08-02-2014, 01:29
نازنیــن آمــد و دستــی بـه دل مــا زد و رفــت

پــرده ی خلــوت ایــن غمکــده بـالا زد و رفــت

کنــج تنهــایی مـا را بـه خیــالی خــوش کــرد

خــواب خورشیـد به چشـم شـب یلـدا زد و رفــت

درد بی عشقــی ما دیــد و دریغـــش آمــد

آتــش شــوق دریــن جــان شکیبــا زد و رفــت

خرمـن سوختـه ی ما به چــه کارش می خــورد

که چـو بـرق آمـد و در خشـک و تــر ما زد و رفــت

رفـت و از گریـه ی توفــانی ام اندیشـه نکـرد

چه دلــی داشـت خدایــا که به دریـا زد و رفــت

بود ایـا که ز دیــوانه ی خــود یـــاد کنـــد

آن که زنجیــر به پــای دل شیــدا زد و رفــت

سایــه آن چشــم سیه با تو چه می گـفت که دوش

عقــل فریــاد برآورد و به صحــرا زد و رفـــت

Mehran
24-02-2014, 00:30
تـــــا نهــــادی گنــــــج راز عشــــــق خـــود در خـــک مـا
قدســــیان را ملــتمس تشـــریق انســـان گشـتن است




غیر عشق او ، که دردش عین درمان گشتن است
حاصل هر کار دیگر جفت حرمان گشتن است

خوشدلی خواهی پی او گیر، کاندر باغ مهر
صبح را از بوی این گل ذوق خندان گشتن است

شمع را زان رو خوش افتاده ست این خود سوختن
کز فنای تن هوای او همه جان گشتن است

تا نهادی گنج راز عشق خود در خک ما
قدسیان را ملتمس تشریق انسان گشتن است

تا سر زلف تو شد بازیچه ی دست نسیم
کار و بار جمیع مشتاقان پریشان گشتن است

جام بشکستند و کنون وقت گل خون می خورند
حاصل آن توبه کردن این پشیمان گشتن است

از لب پیمانه ، گر سر می رود ، لب بر مگیر
مرد را از جان گذشتن به ز پیمان گشتن است

سایه ! ایمان خلیلی نیست در این دام کفر
ورنه آتش را همان شوق گلستان گشتن است



با تشکر مهران...

Sanomas
10-03-2014, 23:25
ای
شادی
آزادی
ای شادی آزادی
روزی که تو بازآیی
با این دل غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد
؟
غم هامان سنگین است
دل هایمان خونین است
از سر تا پامان خون می بارد
ما سر تا پا زخمی
ما سر تا پا خونین
ما سر تا پا دردیم
ما این دل عاشق را
در راه تو آماج بلا کردیم
وقتی که زبان از لب می ترسید
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت
حتی حتی حافظه از
وحشت در خواب سخن گفتن می آشفت
ما نام تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت
می کندیم
وقتی که در آن کوچه تاریکی
شب از پی شب می رفت
و هول سکوتش را
بر پنجره فروبسته فرو می ریخت
ما بانگ تو را با فوران خون
چون سنگی در مرداب
بر بام و در
افکندیم
وقتی که فریب دیو
در رخت سلیمانی
انگشتر را یکجا با انگشتان می برد
ما رمز تو را چون اسم اعظم
در قول و غزل قافیه می بستیم
از می از گل از صبح
از آینه از پرواز
از سیمرغ از خورشید
می گفتیم
از روشنی از خوبی
از دانایی از عشق
از ایمان از امید
می گفتیم
آن مرغ که در ابر سفر می کرد
آن بذر که در خاک چمن می شد
آن نور که در آینه می رقصید
در خلوت دل با ما نجوا داشت
با هر نفسی مژده دیدار تو می آورد
در مدرسه در بازار
درمسجد در میدان
در زندان در زنجیر
ما نام تو را
زمزمه می کردیم
آزادی آزادی آزادی
آن شبها آن شب ها آن شب ها
آن شبهای ظلمت وحشت زا
آن شبهای کابوس
آن شبهای بیداد
آن شبهای ایمان
آن شبهای فریاد
آن شبهای طاقت و بیداری
در کوچه تو را جستیم
بر بام تو را خواندیم
آزادی آزادی آزادی
می گفتم
روزی که تو بازآیی
من قلب جوانم را
چون پرچم پیروزی
برخواهم داشت
وین بیرق خونین را
بر بام بلندتو
خواهم افراشت
می گفتم
روزی که تو بازآیی
این خون شکوفان را
چون دسته گل سرخی
در پای توخواهم ریخت
وین حلقه بازو
را
در گردن مغرورت
خواهم آویخت
ای آزادی بنگر آزادی
این فرش که در پای تو گسترده ست
از خون است
این حلقه گل خون است
گل خون است
ای آزادی
از ره خون می آیی اما
می آیی و من در دل می لرزم
این چیست که در دست تو پنهان است ؟
این چیست که در پای تو پیچیده ست ؟
ای آزادی آیا با زنجیر
می آیی ؟



هوشنگ ابتهاج ( ه. ا . سایه)

Atghia
12-06-2014, 14:41
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

نامدگان و رفتگان از دو كرانه زمان
سوی تو می‌دوند هان! ای تو همیشه در میان

در چمن تو می‌چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می‌پرد باز سپید كهكشان

هر چه به گرد خویشتن می‌نگرم در این چمن
آینه ضمیر من جز تو نمی‌دهد نشان

ای گل بوستان سرا از پس پرده‌ها درآ
بوی تو می‌كشد مرا وقت سحر به بوستان

ای كه نهان نشسته‌ای باغ درون هسته‌ای
هسته فرو شكسته‌ای كاین همه باغ شد روان

آه كه می‌زند برون از سر و سینه موج خون
من چه كنم كه از درون دست تو می‌كشد كمان

پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
كز نفس تو دم به دم می‌شنویم بوی جان

پ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])یش تو جامه در برم نعره زند كه بر دَرم!
آمدنت كه بنگرم، گریه نمی‌دهد امان...

Mehran
26-09-2014, 14:26
آری، همــه باخت بود سرتاسر عمر
دستی که به گیسوی تو بُردم، بُردم

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


با تشکر مهران...

Atghia
16-10-2014, 22:25
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا
سایه ی او گشتم و او برد به خورشید مرا

جان و دل و دیده منم،گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
آینه در آینه شد دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تا به نظر خواه و ببین ک آینه تابید مرا

گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و هیبت جمشید مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

پرتو بی پیرهنم جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی او باز نبینید مرا


#594 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Atghia
27-10-2014, 01:50
به تو ای دوست سلام
دل صافت نفس سرد مرا آتش زد

کام تو نوش و دلت گلگون باد
بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی

روزگاریست که هم صحبت من تنهاییست
یار دیرینه من درد و غم رسواییست

عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست
ولی افسوس که روحم به تنم زندانیست

چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم میترکد

دل تنگم زعطش میسوزد
شانه ای میخواهم

که گذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم

ولی افسوس که نیست
کاش میشد که من از عشق حذر میکردم
یا که این زندگی سوخته سر میکردم

ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی
زچه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟

من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم
بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم

ای فلک ننگ به توخنجرت ازپشت زدی
به کدامین گنه آخرتو به من مشت زدی؟

کاش میشد که زمین جسم مرا می بلعید
کاش این دهر دورو بخت مرا برمی چید

آه ای دوست که دیگر رمقی درمن نیست
تو بگو داغتر از آتش غم دیگر چیست؟

من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش
دیگر ای بادصبا دست زبختم بردار

خبر از یار نیار
دل من خاک شد و دوش به بادش دادم

مگر این غم زسرم دور شود
ولی انگار نشد
بگو ای دوست چرا دور نشد؟

من تماشای تو می کردم و غافل بودم

کز تماشای تو خلقی به تماشای منند

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

گفته بودی که چرا محو تماشای منی

و چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی

مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود

ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی

- Saman -
20-12-2014, 12:34
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




امشب به قصه دل من گوش میكنی ... فردا مرا چو قصه فراموش می‌كنی




هوشنگ ابتهاج