PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : مقدمه اي بر اخلاق و ادب



bb
02-11-2007, 18:52
Introduction of Ethics and Politeness
نويسنده : حامد گنجعليخان حاکمي

 مقدمه
در اين نوشتار سعي بر آن شده که اخلاق از جنبه ديگر مورد بررسي قرار گيرد. زشت (قبح) و زيبا (حسن) بودن، خوب و بد بودن دو مقوله اي جدا از هم هستند که متفکران و دانشمندان به آن پرداخته اند[‏16]. ديدگاه مورد بررسي در اين نوشتار چهار قوه آدمي است. اين چهار قوه هر کدام سعي دارند تا رفتار و منش هاي انساني را بر طبق خواسته ها و نيازهاي خود در آورند و شخصيت و رفتار و منش وجود آدمي را در جهت ارضاء نيازها و خواسته هاي خود شکل بدهند. آنها با در بند کشيدن عقل سعي بر آن دارند تا اعمالي را که از آدمي سر مي زند توجيه کنند و آنرا موجه جلوه دهند و علتي را براي آن بيابند تا مورد ذمّ و سرزنش قرار نگيرند. و اگر وجداني دارند پيش وجدان خويش شرمگين نباشند. آدمي موجودي متفکر آفريده شده است اين تفکر از زماني آغاز مي شود که آدمي در خود نياز به خواستن، دانستن و تغيير دادن، حس مي کند. اين نياز در آدمي مي تواند از سر خواست و اميال دروني يا از سر کنجکاوي و دانستن بيشتر باشد. اما جنبه مهم ديگر آنست که آدمي براي تغيير دادن اوضاع و احوال خويش فکر مي کند. مغز ابزاري براي انديشيدن، انباري براي حفظ آموخته ها و کنترل بدن مي باشد. مغزي که از آگاهي خالي باشد قاعدتا درست نمي تواند فکر کند و يا اينکه در آن زمينه اصلا نمي تواند فکر کند. و فرد، براي انديشيدن آزاد نيست بلکه اين خواسته ها و دانشهاي او هستند که حد تفکر او را معين مي کنند. مثلا فردي که از قوانين کيهان شناسي اطلاعي ندارد هيچگاه در مورد سياهچاله و يا دماي درون آن فکر نمي کند، زيرا او اصلا خبر ندارد که چنين چيزي هست!. ولي اگر فرد در فکر خود سيستمي را طراحي کند و در جهت به نتيجه رساندن آنچه که در ذهن خود طراحي کرده، بکوشد دست به کار عظيمي زده است و اگر فرضي را که براي خود قائل شده بود، تحقق يابد او يکي از نوابغ خواهد بود.
انسان جداي از دانستن و پنداشتن بايد نحوه درست (منطقي) فکر کردن و روش انديشيدن را بداند تا بتواند به نتيجه مطلوب برسد. همچنين از خطاهاي فکري و اشتباهات آن مطلع باشد و بتواند آنها را پيدا و اصلاح کند. در نظر بگيريد که شخصي مي خواهد در مورد موضوع الف فکر کند. او در ابتدا بايد دانش و بينش خود را در اين زمينه تا حد مطلوب کثرت ببخشد سپس نحوه بکار بستن اين علوم را بداند و از آفاتي که در استنتاج نتايج دخيل هستند آگاه باشد و نحوه مقابله با آنان را بداند. و قدرت تحليل نتايج را داشته باشد که آيا نتيجه حاصله همان نتيجه مطلوب است يا خير. تعقل بايد آزادانه باشد و اين همان چيزي است که قرآن به ما مي آموزاند.
منظور آزادي سياسي نيست منظور، آزادي عقل از بيماري‌هاي روحي مثل نخوت، تكبر و خودخواهي و امثال آنهاست. انساني كه داراي چنين عقل آزادي است هم مي‌تواند به درستي تفكر كند و هم مي‌تواند مانند انساني آزاده در جامعه نقش‌آفرين باشد تنها يک فکر آزادانه مي تواند محصولي مطلوب و در خور جامه آدميت بدهد. [‏15]
فکر آدمي نتيجه ارزشي است که براي خود قائل شده است. و اين ارزش را در نتايج فکري او مي توان ديد. ارزش انسان از تفکر او نتيجه مي گيرد نه از مدرک، شغل، لباس، مال، زيبايي و ............. . اين را مردمان بايد بدانند :
عملي که از انسان سر مي زند اگر پشتوانه فکري صحيح نداشته باشد هيچ ارزشي ندارد.
انسان بناي بر ارزشي که براي خود قائل مي شود فکر مي کند و نتيجه آنرا در عمل بيروني که انجام مي دهد نشان مي دهد. هر مقام ادبي دارد و هر ادب ارزشي. اخلاق هر مقام عبارتست از ادب متناسب با آن مقام به عبارت ديگر اخلاق يعني ادب مقام. اخلاق و ادب متناسب با آن ارزش فرد و عمل را مشخص مي کند. ادب و اخلاق را مي توان معادلي براي فرهنگ دانست. ارزش زن بودن، ارزش مرد بودن، ارزش جنگ، ارزش صلح، ارزش قضاوت، ارزش دوستي و .... . مثلا ارزش زن بودن به آن نيست که زن بخواهد رفتاري را داشته باشد که مرد دارد و همچنين است براي ارزش مردي، بشر امروزي عفت خود را به پاي رسيدن به نيازهاي شهواني و عزّتي خود ساخته و کاذب گردن مي زند. و اين عين بي فکري است. دستورات اخلاقي بالاتر از قراردادهاي اجتماعي هستند. ارزش هايي که براي هر مقام تعريف مي شود مي توان با قضاوتي منصفانه و با بهره گيري از منابع معرفتي آن را به داوري گذاشت. در اين حالت ارزشي را که انسان براي خود قائل شده است مي توان دريافت. علايق هر شخص با توجه به ذات هر شخص و نتيجه خواسته هاي او شکل مي گيرد و از نظر او اين خواسته ها حق او و زيبا هستند. مثلا انسان امروزي رابطه هم جنس گرايي را حق خود مي داند.! و در توجيه اين کار، از قانون حقوق بشر مدد مي گيرد. قوانين حقوق بشر انسان را از منظر علم جانورشناسي مورد بررسي قرار داده است. منبع معرفتي علوم تجربي، انسان را از منظر يک جانور مي نگرد و او را از لحاظ علم جانور شناسي بررسي مي کند. اما منبع وحي انسان را خليفه الله معرفي مي کند. و تنها ملاک ارزشي را براي انسان تقواي او معرفي مي کند. ويژگي هاي انسان با تقوا را مي توان از قرآن دريافت. انساني که براي خود ارزشي قائل نمي شود به واقع نمي توان آنرا آدم ناميد، او تنها داري ويژگي جانوري است و از منظر جانور شناسي به او نگريسته مي شود. در ادامه چگونگي تعقل آزادانه را به اختصار بررسي مي کنيم.

 قواي چهارگانه (عقل، غضب، وهم و شهوت)
از متون اسلامي که حاصل فکر و انديشه متفکران و محققان اسلامي ما بوده است اينچنين بر مي آيد که جهت حصول اخلاق نيکو و پسنديده يا مذموم و ناپسند چهار قوا در بدن آدمي در نزاع مي باشند: عقل، شهوت، غضب و وهم. اما در بيان اين چهار قوا مي توان شأن قوه عقل (تفکر) را در درک حقيقت امور و تميز بين خير و شر، حسن و قبح و امر به افعال جميله و نهي از صفات ذميمه و ... دانست. اما عقل به معناي عاميانه آن اينجا منظور نيست، عقل وسيله اي براي تفکر است که مي تواند با داشتن اطلاعاتي که کسب کرده و بکار بردن منطق شروع به کار کند. نتيجه اي که از اينچنين عقلي حاصل مي شود وابسته به علوم، آگاهي ها و فهم از آنها در جهت تحقق هدف متفکر است. يک دزد هيچگاه فکري در مورد اينکه با در زدن و اجازه صاحب خانه وارد شود و دست به عمل دزدي بزند نمي کند بلکه راهي را به تناسب عمل و هدفي که دارد بر مي گزيند و آنرا اجرا مي کند. در بيان قوه شهويه بايد گفت نقش اصلي آن بقاي بدن، ادامه نسل و آرامش حاصل شده بعد از رفع نياز از خواهش هاي دروني است. اين قوه، آلت تحصيل کمال نفس نيز مي تواند باشد. کار قوه وهميه فهميدن امور جزئيه است و دانستن دقيق اموري که به وسيله آنها مي توان به نتايج صحيح رسيد. در باب قوه غضبيه آنچنان که آمده است، مي توان کار آنرا دفع مضرت هاي خارجيه از بدن و کنترل قوه شهويه و وهميه زمانيکه اين قوا سرکشي کرده و به خود سري مي پردازند و از کنترل قوه عقلاني خارج شده اند، و بازگرداندن اين قوا تحت تسلط و اقتدار عقل، نام برد. اما اگر در بعد انساني نظري بيفکنيم و آنرا بدون تعصب، داوري منطقي (منبع معرفتي عقل) کنيم مي بينيم که روح آدمي در صدر قرار گرفته و عقل آدمي بعد از آن مي آيد. اين شکل از بدن، ما را بدين راه هدايت مي کند که عقل (آن طور که آمد) همواره در تدبير و تفکر آن است که روح از مقتضاي صواب ديدهاي آن تجاوز ننموده ( چه ممدوح و چه مذموم) و انقياد اوامر و نواهي آنرا نمايد، تا بتواند به حسن کفايت و تدبير، امور دروني را منسّق و مضبوط بنمايد تا روح را در تهيه اسباب سفر ياري دهد و سفري سهل و آسان را در پيش گيرد. اين سفر همان سفري است که هر شخص به طبع مرام و مسلک خويش بدان مي رود. در ميان تبعيت پذيري روح و عقل از هم، شهوت نقش خود را ايفا مي کند به طوري که سعي دارد روح را در بند خود کشد و عقل را توجيح کننده امور خود دارد (که ديگر اين عقل نيست، عقل بايد آزاد باشد). در ابتداي زنجير کشيدن هر چه که عقل مي گويد مخالفتي دروني از سوي قواي شهويه مي شنود تا جايي که گوش عقل کر شده و ديد آن کور و ديگر در انجماد خود منجمد مانده و کاري از دستش بر نمي آيد و آدمي از آدميت و رحمت الهي بدور مي ماند. در سوره البقره داريم که:

در واقع اين پرده بر عقل است. نه چشم، گوش و دل ظاهري.
و البقره

از اين آيه شريف مي توان فهميد که آنان که آيات خدا را براي توجيه امور خود تحريف مي کردند تفکر مي کردند و مي فهميدند. انساني که نمي تواند فکر کند، نمي فهمد.

و البقره

و آل عمران

و المائده

و در الانعام

و اما غضب که شحنه گر و بي باک است؛ و کار آن مانند شهوت به دام انداختن عقل است تا هر آنچه که فرمان مي دهد عقل امر ببرد و روح طاعت بالرضا شود.در سوره الشوري

اما وهم، کار آن مکر، خدعه، فريب، حيله، تلبيس، خيانت و فتنه ... است و اين مانند دو قوه ديگر سعي در بند کشيدن روح آدمي دارد. و در اين ميان اگر آدمي حس کرد که اين قوه بر او چيره گي مي کند بهترين راه اين است که به خداي خود پناه ببرد و نَعُوذُ بِاللهِ مِن ذالِکَ. که در سوره الانفال داريم:

و در اين ميان افعال آدمي شکل مي گيرد بطوريکه معين مي شود که در بين اين چهار قوا کداميک بر ديگري تسلط يافته است. و تسلط قوا نيز در پي استفاده از آگاهي ها و معلوماتي است که در عقل موجود است، زيرا عقل مي تواند آن قوه را در بهتر شدن کار پيش ببرد و با استفاده از معلوماتي که دارد احيانا کارها را توجيه کند. اما اگر عقل مانع کارهاي غير متعارف سه قوه ديگر بشود نزاع صورت مي گيرد و اين نزاع ها همه از جانب عقل ناشي مي شود زيرا عقل مانعِ ساير قوا مي شود که آثار خود را به ظهور برسانند. ولي در بين سه قوه ديگر نزاعي نيست زيرا آنها جميعاً يک هدف را دارند و آن دربند کشيدن عقل است. مقابله سه به يک داريم اما عقل، اگر داراي آگاهي و شعور باشد در بند نمي شود و پيروز در مي آيد. از رسول خدا آمده است " کسي که عقل ندارد دين ندارد و اينکه هيچ ثروتي سود آورتر از عقل نيست" و در احاديث آمده است که " کسي که نمي انديشد رستگار نمي شود، عقل راهنماي مومن است، کسي که مروت ندارد دين ندارد و کسي که عقل ندارد مروت ندارد" و از اين قبيل سخنان حکيمانه که آمده است.
وهم و فکر و حس و ادراک شــما / همچو ني دان مرکب کودک هلا
علـمهاي اهــل دل حمـالـشـان / علـمهـاي اهـل تـن احمالشان
در شناخت چهار قوه نامبرده که در راس قرار دارند از نظريات عقليه، وهميه خياليه، سبعيه غضبيه و بهيميه شهويه ياري مي جوييم و مي دانيم که براي هر يک از اين مذکورات المي و لذتي در پي است، لذت هر کدام در گرو مقتضاي طبيعت و مناسب جِبِلّت آن است که به جهت و منظور آن مقتضا خلق شده اند و المش در خلاف آن لذت سوق مي گيرد. پس نتيجه اينست که :
چون مقتضاي عقل و دليل ايجاد آن، معرفت - حقايق انسان- است،
لذت آن در علم و معرفت، و الم آن در جهل و حمق است.
و مقتضاي غضب، قهر و انتقام است ، لذّتش در غلبه و تسلط، و المش در مغلوبيت. و شهوت، چون مخلوق است از براي تحصيل غذا و ساير آنچه قواي بدن بدان نياز دارد شکل مي گيرد، لذّتش در رسيدن به آنها، و المش در حرمان و ممنوعيت از آنهاست. و همچنين وهميه بدين صورت نقش مي گيرد.
بالاترين لذّت ها لذت عقليه است و اگر کسي بدان رسد هيچ ميهماني ديگري به مزاج او خوش نيايد و نپذيرد که بدان جا رود و اندکي از غذاي آنان بچشد و آنچنان پرهيز را دارو مي کند که در مراحل صدر نشيني و از ترس هجوم آفات به عزلت گزيدن مي انجامد. اين لذت به اختلاف احوال نيز متاثر نمي گردد. اين قوه بدان رو سخت است که در بَدو امر، لذات عقليه براي آدمي نيست؛ و آن حاصل نمي شود مگر به کشف و شهود محققانه در آن؛ مشروط بر آنکه براي نفوس مطهره از رذايل ، و متحلّيه به فضايل باشد. و بعد از آنکه آدمي به مرتبه درک لذاّت عقليه رسيد، هر چند قوه عقليه زياد مي شود و تسلط عقل بر ساير قوا زياد مي گردد، لذاّت آن هم اَتَمّ مي شود، و همه روزه در قوت و شدت است، و نقص و زوالي بر صورت آن قوه نقش نمي بندد.
ولي کساني انسان نما داريم، اينان چنانند که لذاّت را منحصر در لذاّت جسميه ي حسيه و غايت کمال انسان را در رسيدن به لذت خوردن، آشاميدن، نکاح و جماع و امثال اينها مي دانند و نهايت سعادت را در التذاذ به اين لذات گمان برده اند. و اگر هم آخرت انديش باشند لذات نشأه آخرت و منتهاي مرتبه ي انسانيت را نمي دانند، مگر در رسيدن به وصال غلامان و حوران و خوردن انار و سيب و انگور و کباب و شراب. و الم ها و عقاب هاي آن عالم را منحصر مي کنند در آتش سوزنده و عقرب گزنده، و گرز گران و سرابيل قطران. و از عبادات و طاعات و ترک دنيا و بيداري شبها، نمي طلبند مگر رسيدن به آنها و نجات از الم ها و عقاب ها. آيا نمي دانند اينچنين عبادت کردن خاص مزدوران و بردگان است؟ امثال اينان لذات جسميه را در اين دنيا کم کرده اند که بيشتر به آن حوران برسند! و اندک آن را گذارده اند که زيادت را دريابند! و غافلند از اينکه امثال اين چيزهايي که انجام مي دهند و مي خواهند بدان ها رسند، چگونه کمال حقّيقي انسان، و قرب به پروردگار را از دم تيغ طمع مي گذراند، و کسي که گريه اش از ترس سوختن آتش، يا عبادتش از شوق وصال حوران است، مقصود از روزه اش طعام هاي الوان، و از نمازش اميد لقاي حوران و غلامان، چگونه او را از اهل قرب خداي تعالي مي توان شمرد، و به چه کمال و استعداد، استحقاق آدم بودن و توقير دارد؟ آري، اينها نيست مگر از غفلت و ابتهاجات روحانيه و لذاّت عقليه، و منحصر دانستن لذت و الم در حسيه. گويا به گوش اينان نرسيده است که سيد اولياء(ع) مي فرمايد:
خداوندا من عبادت تو را نمي کنم به جهت ترس از آتش دوزخت، يا از طمع شوق در نعيم بهشتت،
و لکن تو را سزاوار پرستش يافته ام، پس بندگي تو را مي کنم.
بالجمله لذّت هاي جسمانيه را اعتباري، و در نظر اهل بصيرت، قدر و مقداري نيست، در اين لذّات، انسان با بهايم و حشرات و ساير موجودات غريزي شريک است. و آن چه کمالي است که انسان در آن مشارک حيوان باشد، و در استيفاي آنها نفس ناطقه مجرده، خادم قوه بهيميه گردد. و عجب تر آنکه طايفه اي که لذات را منحصر در خوردن و آشاميدن، جماع، مسکن، لباس، حَشَم، مَرکَب و جاه و مقام مي دانند و کساني را که از اين ها بي نصيب اند، محروم مي شمارند و طعنه ي عقب مانده و بي تمدن و...مي زنند و بر آنها افتخار مي کنند و بزرگي به آنها مي فروشند، هرگاه به کسي بر خورند که ترک شهوات شهويه کرده باشد و پشت پا بر لذات نامشروع نامعروف دنيويه زده، در نهايت تواضع و فروتني و مذّلت و شکستگي مي نمايند و خود را در جنب آنان از زمره اشقيا مي دانند و چه بسا که خودشان از بهايم هم بهيم ترند و نمي دانند.
خاموش کن اي برادر فضل و ادب رها کن
تا ادب بخواندي در تو ادب نديدم
و چگونه نيل به لذات جسميه کمال باشد؟، حال اينکه همگي دامن کبرياي خالق عالم را، از لوث اين لذات پاک مي کنند و مي گويند: اگر چنين نباشد نقص لازم خواهد آمد. پس اگر اينها کمال بود، بايد براي کل نيز ثابت باشد. و اگر که اين لذات قبيح هستند، پس چرا صاحب عمل بدان ها شرم مي کند و اظهار اطوار از آنان دارد و سعي در پوشيدن آنها مي کند؟ و چرا اگر کسي را پرخواره و شکم پرست خوانند، تغيير در حالش به هم مي رسد حال اينکه هر کسي مدعاي آن را دارد که طالب نشر در کمال خود است. در حقّيقت، لذاّت جسمانيه لذت نيستند، بلکه دفع آلامي چندند که از براي بدن حاصل مي شوند. پس آنچه را در وقت خوردن لذت مي داني، نيست مگر دفع درد گرسنگي و آنچه را در وقت مجامعت لذت مي شماري، نيست مگر اذاله کردن مني. و از اين جهت است که سير را لذتي از خوردن نيست و اين خود ظاهر است. و بايد دانست که خلاصي از الم، غير مرتبه کمال است.
البته ناگفته و نانوشته نماند که اين لذات و ارضاء بدان ها بر دو وجه روحيه و جسميه است که اگر جسم ارضاء شود ولي روان مريض باشد و رفع الم از آن نگرديده باشد، فاعل هيچگاه سيري نپذيرد، حتي اگر توان جسميه آن ناقض شده باشد. و اين درد ديگري است. بسط بيشتر اين کلام را در مقام و مجالي پيشتر در مقاله اي آورده ام. اين را آگاهانه حقّ خود بدانيم که اگر قوه شهويه ما بر ساير قوا مسلط شده باشد بطوريکه اکثر فکر و ذکرمان در کار خوردن و نوشيدن، جماع و ساير لذات شهويه است همچنين اکثر اوقات را در آراستن تن خود و رسيدن به طعام هاي لذيذه مي گذرانيم و يا بدنبال زن ها و دختر هاي جميله عمر را بدست تيغ زمان گردن مي نهيم که با حقّه خود را بدان ها برسانيم و خود را متمدن و امروزي بدانيم بايد گفت که خود را بايد يکي از بهايم بدانيم و نبايد نام انسان بر خود بنهيم. و نبايد در مقابل وارستگان و اربابان معرفت کلامي برانيم خود را بدان ها نشان دهيم چرا که آنان اين شکل از رفتار و کلام را در حد و خور يک حيوان شيطان صفت مي دانند. و بايد در جاي که اين اخلاق و منش، شخص خاص خود را مي طلبد پياده شويم. و اظهار متمدن و با فرهنگ بودن و مشمول رحمت شدن را نکنيم.


عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نيست
هر چه گفت و گوي خلق آن ره ره عشاق نيسـت
شاخ عشـق اندر ازل دان بيخ عشـق اندر ابـد
اين شجر را تکيه بر عرش و ثري و ساق نيســـت
عقــل را معـزول کرديم و هـوا را حـد زديم
کين جلالت لايـق ايـن عقل و اين اخلاق نيسـت

از رسول خدا (ص) منقول است که در زنا شش خاصيت بر شخص زناکار محقّ مي شود که سه تاي آن در اين جهان در اين جهان و سه تاي ديگر در آن جهان حکم مي خورد؛ اما آنهايي که در اين جهان رقم مي خورد اينست که:
1- رفتن آبرو
2- کم شدن روزي
3- سرعت در نابودي (کم شدن عمر)

و سه تاي ديگر که در آخرت گريبان گير آدمي مي شود:
1- غضب پروردگاري
2- روبرو شدن با نتيجه ناشايست اعمال
3- جهنم

و اگر قوه غضبيه در ما تسلط يافته باشد پيوسته خود را مايل به منصب ،جاه و برتري بر عبادالله مي بينيم و طالب زدن، بستن، انداختن، شکستن، فحش، دشنام و اذيت انام هستيم و بايد خود را در شمار سگي گزنده و يا گرگي درنده بدانيم و در زمره انسان نياوريم. و اگر استيلا و قهر از براي قوه شيطانيه است، و هميشه در فکر مکر و حيله، تزوير، خدعه و بستن راههاي مخفيه در رسيدن به مقتضاي غضب و شهوات هستيم، بايد خود را شيطاني بدانيم که خارج از حزب بني آدم است. و اگر استيلا و تسلط از براي عقل باشد، و پيوسته درصدد تحصيل معرفت الهيه، و کسب ملکات ملکيه باشيم و فکرمان مقصور بر عبادت پروردگار، و اطاعت رسول مختار، و طالب راه سعادت و وصول به مرتبه ي قرب پروردگار باشد آنگاه بايد خود را انساني حقيقي بدانيم که عالم آن از عالم ملائکه مقدسه بالاتر و رتبه اش از رتبه آنها والاتر است.
با اين مقدمه دانستيم که چهار قوا بر مملکت وجود آدمي بر سر حکمراني نزاع دارند و بسته به آنها رفتار هاي فردي شکل مي گيرد و آداب و اخلاق او نمايان مي شود. در ادامه به بررسي بيشتر و بسط کاملتري آداب و اخلاق را پي مي گيريم.
پيش اهل تن ادب بر ظاهر اســت
که خدا ز ايشان نهان را ساتر اســت
پيش اهل دل ادب بر باطن اسـت
زآن که دلشان ساير بر فاطن اسـت

 توفيق ادب
از خـدا جـوييـم توفيـق ادب
بي ادب محروم ماند از لطف رب

البقره

بي گمان ترک ادب باشد ز ما
کفر نعمت باشد و فعل هوا

با نگاه دقيقتر مي توان بي ادبي قوم موسي را در اين اعتراض ديد. آنان با اعتراضي که بر زبان مي آوردند اراده و خواست بشري خود را برتر و کاملتر از اراده و مصلحت خداوند مي ديدند و استنباط اين موضوع از اين جمله است که: موسي به قومش گفت: آيا به جاي چيز بهتر، خواهان چيز پست تر هستيد. اکنون که شما نمي خواهيد مطابق خواست خدا رفتار کنيد به شهر فرود آييد. بر اين قوم بني اسرائيل به جهت کشتن پيامبران و نافرماني هاي بي جا و گستاخي ها و تعيين تکليف براي باري تعالي و محقّ دانستن آنچه که ميدانند آن هم در برابر ذات الهي خواري و مسکنت حکم خورد و از آن رحمت الهي به دور ماندند و بدين شکل غضب الهي را بر قوم خود تثبيت کردند زيرا خداوند سرنوشت هيچ قومي را تغيير نمي دهد مگر اينکه خود آن قوم بر آن شوند. و خداوند براي هيچ کس خواري و عذاب نمي خواهد.

عشق از پي آن بايد تا سوي فلک پرد
عقل از پي آن بايد تا علم و ادب بـيند
بيرون سبب باشد اسرار و عجايب ها
محبوب بود چشمي کو جمله سبب بيند

و همچنين آيه

هزار گونه ادب جان ز عــشق آمــوزد
که آن ادب نتوان يافتن ز مکتـب ها
ميان صد کس عاشق چنان بديد بــود
که بر فلــک مه تابان ميـان کوکبـها
خرد نداند و حيران شود ز مذهب عشق
اگرچه واقف باشد ز جمله مذهب ها

 ادب از الطاف و رحمت هايي است که خداوند بر بنده اش مي کند
انسان بي ادب به آتشي مي ماند که با گستاخي و بي ادبي خود آتشي در اين جهان مي زند و باعث ضايع شدن حقّ انسان محقّي مي شود.

بي ادب تنها نه خود را داشت بد
بلـکه آتـش در همـه آفـاق زد

اما يک انسان واقعي و کامل مي تواند باعث پيشرفت جامعه شود و موجبات سعادت جامعه، حداقل دنيايي را فراهم کند و همچنين که بر مي آيد انسان فاسد مي تواند جامعه بلکه دنيايي را به آتش بکشد و آن را نابود کند. انسان هاي اهريمن صفتي بودند که باعث به آتش کشيدن جامعه اي شدند و اگر هم بخواهيم يادي از آنان بکنيم مي توان چنگيز، نرون، اتيلا و ساير متفکرين و دانشمندان فاسد الاخلاق و شهرت پرست را نام برد. اگر انساني داراي ادب روحي باشد (ادب دروني)؛ اين انسان اگر هم گاهي خود را ببازد ولي آن ادب روحي او را از سقوط نجات خواهد داد (حر بن يزيد رياحي). و در سوي مخالف آن مي توان داستان موسي را ذکر کرد که قوم به جاي شکر کردن، گستاخي ها کردند و ايراد گرفتند و گفتند کو عدس و پياز؟

فرق بنهادم ميان خيـر و شـر
فرق بنـــهادم ز بـد هم از بـتـر
ذره اي گر در تو افـزوني ادب باشد
از يــــارت بداند فضل رب
قدر آن ذره تو را افزون دهـد
ذره چون کوهـي قدم بيرون نهد

 گستاخي در زندگي
هرچه آيد بر تو از ظلمات و غم
از ز بي باکي و گستاخيست هم

يکي از منابع معرفت شناسي آدمي تجربه است و نشان داده که از دلايل اندوه و پشيماني، بي باکي و بي پروايي فرد در تصميم گيري هايش در مقابله با حوادث و پيامدهاي زندگي است که از روي غرور و ناداني مبادرت به انجام آن مي کند. اين بي باکي و گستاخي از عدم توجه فرد در جريانات زندگي است که منشاء آن بي توجهي و ناآگاهي از منطق واقعي زندگي و اصول قوانين جهان طبيعت است.

چون که خرمن پاس عشر او نداشت
او چنان شعله بر خرمن گماشت
هر کـه او در پيـش اين شـير نهـان
بي ادب چون گرگ بگشايد دهان
**********
گـر سجـده کنان آيد در امن و امان آيد
ور بي ادبـي آرد سيـلي و ادب بـيـــنـد
حکمي که کند يزدان، راضي بود و شادان
ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بيند
**********
اي دل به ادب بنشين برخيز ز بدخويي
زيرا به ادب يـابي آن چيـز که مـي گـويـي
حاشا که چنان سودا يابند بدين صفـرا
هيـهات چنان رويـي يابنـد به بــي رويــي
در عين نظر بنشين چون مردمک ديده
در خويش بجو اي دل آن چيز که مي جويي
بگريز ز همسايه گر سايه نمي خواهي
در خـود منــگر زيـرا در ديده خود مويــــي
گر غرقه دريايي اين خاک چه پيمايي
ور بر لب دريـايي چون روي نمـي شـويــي

 بحث
در معناي لغوي ادب آمده که: فرهنگ، دانش، حسن معاشرت و آزرم.
*- ادب عبارت است از تحسين اخلاق و تهذيب اقوال و افعال. ( مصباح الهدايه ص403 )
*- ادب تکيه گاه فقيران و آرايه توان گران است. ( ابونصر سراج – اللمع في التصوف ص 142 )
*- ابن عربي اخلاق را مجموعه از خصلتهاي نيک مي داند و در اهل الله آن را به چهار دسته تقسيم مي کند:
1- ادب شريعت
2- ادب خدمت
3- ادب حقّ
4- ادب حقّيقت

(الفتوحات المکيه ج 2 ص 286 )
*- ادب را مي توان مجموعه خصلت ها، احساسات و رفتاري دانست که ثمره فرهنگ روحاني است.
( نيکلسون - شرح مثنوي معنوي مولوي – دفتر اول ص 34 )
هميشه بايد مدّ نظر داشت که نمي توان با همه و در هر حالي يک جور رفتار داشت و يا همه را خوب يا بد دانست. بايد روند اخلاقي ما طوري باشد که حقّ ضايع نشود. به وضوح مي توان درک کرد که اخلاق و عمل اخلاقي مشروط اند و شرط آن اين است که:
حقّ انسان محقّ ضايع نشود و عدالت بر جاي بماند و اولويت رفتاري و اخلاقي متأخر بر حقيقت محقّانه است.فربه ترين مفهوم اخلاقي، عدالت (حقّ) است. يعني برگرداندن حقّ به مظلوم و جلوگيري از ضايع شدن حق يک فرد.اين عدالت با ايمان و آزادي نسبت دارد.
حقّ و عدالت فضيلتي برتر يا جدا از ديگر فضايل نيست بلکه عين فضايل اخلاقي است.
آيا همه جا راست گفتن خوب است؟ ديدن همه رفتن خوب است؟ و ....
کسي با اخلاق و با ادب است که هر فعلي که از او سر مي زند از روي آگاهي، درک و شعور آن باشد. و در مقابل، بايد عکس العملِ اخلاقي و رفتاري خاصِ آن زمان و فرد را نشان داد منوط به اينکه حقّ انسان محقّ از روي مصلحت ضايع نشود و حقّيقتي که به برگشتن حقّ مظلومي به آن مي شود گردن به تيغ برنده مصلحت ندهد.
از ديدگاه من ادب بايد از روي باطن باشد و ادب راستين اين است که انسان حقيقتاً در باطن انديشه هايش رفتارهاي اخلاقي و ادبي را در حقّ خود رعايت کند. و همواره خود را در مقابل ديگران يک انسان محقّ، که هميشه حقّ از آن اوست نداند و بداند که تکليفي هم بر گردن دارد که حقّ ديگران است که او ملزم به انجام و رعايت آن است. انساني که خود را با اخلاق مي داند بايد با ديگران از سر حقّ و تکليف رفتار کند به طوري که در گفتمان هايش و ادبياتي که بکار مي برد اثري از ارباب بودن به گوش نرسد و فعلي به چشم نرسد. و اسباب رنجش کسي را فراهم نياورد. و ارزش خود را حفظ کند و آن را پاي ارضاء اميال دروني (قدرت، شهرت، جنسي، کينه، و...) قرباني نکند و عفت کلام و رفتار خود را حفظ کند. و اگر مدعي آن است که با اخلاق و با ادب است نشان دهد که تا کنون حقِّ هيچ انساني را ضايع نکرده و اگر خداپرست است بداند که او براي خدايي کردن نيامده بلکه وظيفه اي در اين جهان بر عهده اوست و اين امانت را بايد سالم به مقصد برساند. انسان ها گاهي از خدا هم خود را بالاتر مي دانند و از خدا هم خدايي تر مي کنند. و خدا را مکّلف به اين مي دانند که بايد تمام امورش را درست کند و هر چه او را خوش مي آيد – اگر از سر ظلم هم باشد – به او عطا کند و تکاليفي را براي خداوند وضع مي کند و شروط مي گذارد! و اينست سرِّ قطع شدن رحمت الهي.
بسياري از فسادهاي اخلاقي از نگاه است که بر روان مي نشيند متاسفانه افراد حتي در نگاه کردن هم خود را محقّ مي دانند. و از سر غضب و بزرگي يا فضولي و دخالت به ديگري مي نگرند و اينچنين مي خواهند بگويند که من از تو به حقّ واجب ترم و بايد هر آنچه را که من مي گويم از سر مکّلف بودن انجام بدهي. و يکي از ثمرات آن ستمگري هايي است که افراد مسئول در حقّ ارباب رجوعان خود نشان مي دهند. (و بر عکس) و در آينده همان ارباب رجوع در جايي ديگر همين رفتار را با ديگري مي کند. چون اگر اينگونه رفتار نکند به حقّ خود نمي رسد و در اينجاست که در اجتماع بشري قانون جنگل حکم فرما مي شود. وقس علي هذا. اگر هر کسي مسئوليت خود را بدون هيچ منتي انجام مي داد و آنچه را که مسئوليت اوست به خوبي از سر تکليف انجام مي داد جامعه ما پيشرفتي بيشتر از اين داشت که اکنون دارد. تاريخ ايران زمين نشان داده است که مردمان پيشين ما خود را انسان هايي مکلف به انجام امور مي دانستند. يعني از زمانيکه به خود مي آمدند، مي پرسيدند تکليف ما چيست؟ اما انسان هاي امروزي مي پرسند حقّ ما چيست يا حقوق ما چيست؟ اين دو سوال منافاتي با هم ندارند بلکه جاي هم نشسته اند. مي گويند حقّ من است به شما اين را بگويم و يا اينگونه لباس بپوشم و يا اينگونه رفتار کنم، در حاليکه نمي دانند طرف مقابل هم حقي دارد، او هم حقّ دارد که به او توهين نشود، او هم حقّ دارد که کارش به درستي انجام شود، حقّ دارد که رشوه ندهد و حقّ دارد که خيلي چيزها را نبيند و ......... .

نخوتي دارند و کبري چون شـهان
چـاکري خواهـند از اهل جـهان
تا ادب هاشـان به جـا گه نــآوري
از رسالتشان چگونه بر خـــوري
کي رسـانند آن امانـت را به تــــو
تا نباشي پيششان راکـع دو تــو
هر ادبـشـان که هـمي آيد پـسنـد
که آمدند ايشان ز ايـوان بـلـنـد

اين بود راز پيشرفت ها و ظهور نوابغي چون ابوعلي سينا، سعدي، فردوسي، غزالي، مولوي، فارابي، ملاصدرا و ...... . زيرا اينان بدنبال مسئوليت و حفظ امانت خود در اين جهان بودند.
من از براي مصلحت در حبس دنيا مانده ام
حبس از کجا؟ من از کجا؟ مال که را دزديده ام؟

آدمي در اين عالَم براي کاري آمده است و مقصود آن است
يکي گفت که اينجا چيزي فراموش کرده ام. خداوندگار فرمود که در عالَم، يک چيز است که آن فراموش کردني نيست. اگر جمله ي چيزها را فراموش کني و آن را فراموش نکني، باکي نيست و اگر جمله را به جاي آري و ياد داري و فراموش نکني و آن را فراموش کني، هيچ نکرده باشي. همچنان که پادشاهي تو را به ده فرستاد، براي کاري معين. تو رفتي و صد کارِ ديگر گزاردي، چون آن کار را که براي آن رفته بودي نگزاردي، چنان است که هيچ نگزاردي. پس آدمي در اين عالم براي کاري آمده است و مقصود آنست. چون آن نمي گزارد، پس هيچ نکرده باشد.

در بسط و شرح بيشتر اين موضوع قسمتي را به شکل فلسفه جديد از نظر مي گذرانيم.
اگر قاعده مديريتي را از پنجره ادب و اخلاق بنگريم و به اين سوال بخواهيم پاسخ بدهيم که قاعده مديريتي چيست؟ بايد گفت مديريتي يعني همه چيز را مستقيم و درست داشتن و هر چيز را منوط به توانايي و تخصصي که دارد مقام بدهيم. و مديران بدانند اگر با مردمان زير دست خود به راستي و درستي رفتار کنند و آنها را راهنمايي و هدايت کنند هيچ کس از صراط رسيدن به هدف اصلي منحرف نخواهد شد.
اگر مديران از روي نيت خالص و عقيده راسخ بر آن باشند که خوب و نيکو باشند مردمان زير دست آنان نيز خوب و نيکو خواهند شد. تقوا و فضيلت مانند باد است و طبيعت مردمان مانند چمن.

اخلاق مخـتـلف چـو شـرابـات تلـخ و نــــوش
در جسمهاي همچو اواني نهـــــاده اي
وين شربت نهـــان مترشــح شــــد از زبـــان
سر جوش نطق را به لساني نهـــاده اي
هر عين و هر عرض چو دهان بسته غنچه ايست
کـان را حجـــــاب مهد غواني نهاده اي
روزي کــه بــشــکافي و آن پرده بـر کشـــي
اي جان جان جان که توجاني نهـاده اي
دلــهــاي بــي قـرار بـبـيـنـد کـه در فـــراق
از بهر چه نياز و کشاني نهـــــــاده اي
خامـــــــوش تــا بـگويـد آن جـان گـفـتنها
اين چه دراز شعبده خواني نهــــاده اي

خلوص نيت
براي حسن امور بايد به انتظام کارکنان پرداخت. و اين کارکنان بايد داراي تربيت نفس باشند. جهت تربيت نفس بايد قلب را تصفيه کرد و براي تصفيه قلب بايد خلوص نيت را لازم و ملزوم داشت. پس براي حصول خلوص نيت به کسب علم و دانش و معرفت نيازمند هستيم يعني به تکامل فهم از علوم تخصصي خود برسيم و براي حصول علم بايد در مقام تحقيق از حقايق هر چيز که با آن ارتباط داريم درآييم. و چون حقيقت کشف شد علم و دانش افزايش مي يابد و با افزايش علم و دانش نيت نيز خالص تر و مصفّاتر مي گردد با کسب فضيلت خلوص نيت، قلب از آلايش و پليدي پاک خواهد شد و با طهارت قلب نفس نيز تربيت مي شود و با به طهارت رسيدن نفس کارها منظم و به سامان خواهد شد و رسيدن به هدف و درستي در امور که غايت بود حاصل مي شود و سعادت و سلامت را در پيش خواهيم داشت.
وقتي افراد شايسته در کار باشند امر صلاح مي پذيرد و چون اين افراد از ميان بروند مملکت به فساد و تباهي مي افتد و اين امر کاملا محقق نمي شود مگر اينکه انساني کامل و مکلف در وظيفه خود باشند. اربابان و شاهان اگر مردم را به وسيله قوانين و نظامات هدايت کنند و مطابق قوانين مجازات و کيفر دهند، مردمان ممکن است از ترس و بيم مرتکب خيانت نشوند. در اينجاست که طبايع مردمان به بي شرمي و بي حيايي عادت مي کند، ولي اگر خلايق را به نور معرفت و به چراغ ادب راهنمايي شوند آنها داراي طبيعتي شده که در آن شرم و حيا را پيش مي گيرند و خوبي و نيکي را خوي و سجيه خود قرار مي دهند اين قاعده در جهان مادي سعادت ابناي بشر است. ولي آنان اينگونه نکردند و خود را هميشه محق مي دانستند و حقّ را از آن خود مي دانستند. اينگونه بود که سلسله شاهان از هم پاشيد. آنان استثناهاي اخلاقي را قاعده کرده بودند. و به اسم اجراي عدالت همه گونه عمل غير اخلاقي را انجام مي دادند. پايه هاي حکومت شان بر مبناي دروغ، ريا، تزوير، شکنجه و ....... بود و بويي از انسانيت نبرده بودند. و اينجا بود که استثناها قاعده شد و مردمان صبور طاقت از کف بدادند و انقلاب کردند. پايه ي اخلاق را دين معين مي کند،
در جامعه اي که دين نباشد، احکام اخلاقي جنبه تشريفاتي دارد. دين کمترين حد لازم را براي
پايه هاي اخلاقي معيين کرده است. از آن کمتر رفتار را نمي توان اخلاقي ناميد.


اصلاح عناوين و کلمات
امر ديگري که بنده به آن نظر دارم اصلاح عناوين و کلمات است.
هر چند اين صعب الوصول باشد ولي بايد گفت که اين جواب از سر بي توجهي به منطق است که در ذهن پيش مي آيد. دليل انجام اصلاح عناوين اين است که:
اگر نامها غلط باشند کلمات غلط استعمال مي شوند و اگر کلمات غلط باشند، سخن درست نخواهد بود و درست فهم نمي شود. و مقام ادب رعايت نمي شود. در اينجاست که بين افراد مفاهمه صورت نمي گيرد و تاويلاتي هر چند ناخواسته و از روي نا آگاهي صورت مي گيرد که سنگ زير بناي ضايع شدن حقّ است. و مردمان نمي دانند که دست و پاي خود را کجا قرار دهند و اين از آنجاست که کسي در فکر کلمات و نامها نيست. و استفاده از ادبيات به ناحقّي منجر مي شود.
بايد هر ويژگي و هر اصطلاح و مشخصه اي که براي افراد در نظر گرفته مي شود و به آنها اطلاق مي شود در سر جاي خود استعمال شود. پدري که در محل کارش رئيس است بايد بداند تنها در خانه صفت پدري دارد و افراد خانواده آن زيردستان او نيستند و يا اينکه اگر پدري در محل کارش يک شغل در سمت هاي پايين اجتماعي دارد، در خانواده يک پدر است و حکم احترام او بناي بر پدر بودن واجب و ضروري است. کسي که دکتر است، دانشمند است، استاد است، دانشجوست، مدير است، فرزند است، همسر است، زن است، مرد است و ........ در سر جاي خودش اين صفات را دارد و در مقام و محل مربوطه بايد متناسب با ارزش و صفتي که دارد بايد با او رفتار شود. و همچنين است رفتاري که او با فرد مقابل خود دارد. استفاده از اصطلاحات نا مفهوم براي کساني که در آن سمت و شغل نيستند براي فخر فروشي و ايجاد احترامي کاذب و ساختگي از سوي بسياري از افراد هميشه منجر به ناحقّي مي شود که چون فلاني مثلا دکتر است هر چه بگويد درست است و هر کاري بکند حقّ اوست و تنها شما مکلف هستيد، و اين سنگ بناي توجيح کردن اين افراد بي خرد و نادان شده که مگسان دور آنان هم به اين ناحقّي ها شکل و بوي صحيح منطقي مي دهند. و با دادن صفت ها و عنوان هاي بي مورد چاپلوسي و ذليل بودن خود را بيشتر نمايان مي کنند و ادعاي با ادب بودن مي کنند.
بايد در اين رابطه انسان بداند که هر کجا و در مقابل هر شخص چه وظيفه و چه مسئوليتي دارد و اگر انسان بداند به چه نامي و عنواني در هر جا خوانده مي شود و با توجه به نام خود در آن مکان و زمان مصداق واقعي آن را در نظر آورد و چنان کند که از دارنده آن نام و عنوان سزاست نظم اجتماعي و اخلاقي صحيحي برقرار خواهد شد که کمتر حقّي ضايع مي شود. از هر کس بايد به اندازه طاقت و تکليفش انتظار و توقع داشت. انسان دانا و آگاه و با فهم و شعور اخلاقا نمي تواند از انديشه و کلام جدا باشد. اگر هر کس بنا به آنچه که علم دانش اوست نظري را بدهد که آن هم مستلزم شرايط زير است: ( يعني فرد در صورتي مي تواند نظر بدهد که تمام شرايط زير را دارا باشد ):
1- کسب اجازه نظر دادن در آن امر از سوي مالکان آن.
2- داراي دانش، بينش، آگاهي و قابليت بکار گيري آنها در آن امر را داشته باشد. (داراي تخصص کافي باشد).
3- از آن مجموعه و حوادثي که در آن اتفاق افتاده اطلاع کافي داشته باشد.
در اينجاست که نظر او کارساز است و مي تواند باعث برگرداندن حقّي شود و زمينه پيشرفت را فراهم آورد. در غير اين صورت باعث فتنه و دخالت مي شود.



اصلاح عناوين به معناي ديگر:
رابطه اي حقيقي بين اشخاص و وظايف، سازمانها، خانواده و ارتباطات مردمي آنها به نحوي ايجاد شود که متضمن مفهوم مطلوب آن اسم ها و عناوين در جاي خود باشد. در واقع يک فرد هم داراي چندين ويژگي شخصيتي است که نبايد آنها را با هم خلط کند و از آنها مصادره به مطلوب کند. يعني نبايد از عناوين خود سوء استفاده کند.
امام علي (ع) مي فرمايد: عدالت ( عدل )، يعني هر چيزي سر جاي خودش باشد.

نگرشي بر رفتار و نيت
انساني زماني خود را بايد حداقل انسان بپندارد که پنج شرط زير را داشته باشد:
1- عزت در نفس
2- علو در همت
3- خلوص در نيت 4
- شوق در عمل
5- تقوا
مطلوب در عمل زماني حاصل مي شود که توافق و سازگاري بين عمل و درون از صفاي باطن و تزکيه ضمير برخيزد. و انسان کامل با دلي پاک از روي حقيقت و با کمال خلوص رفتار کند.
ادبي که محدود به انجام تشريفات ظاهري است، ارزشي ندارد و اين همان ادب کاذب است.
از نظر من، آنچه را که در ظاهر به حقيقت شبيه ساخته اند و عين حقيقت نيست دشمن مي دارم.
اگر انسان به حقيقت، انسان نباشد، انجام عبادات براي او چه حاصلي دارد؟ و چه تاثيري بر روان او مي گذارد. کسي که خلق از دست او در عذاب اند و نديدن و نبودن او را به از بودنش مي دانند چه چيز را از عبادات حاصل کرده و چه تغييري در روان او پديد آمده؟ هيچ! او تنها براي عوام فريبي دست به عبادات مي زند. کسي که نه صدق در گفتار دارد و نه در عمل نه امانت داري خوب، بايد او را طرد گفت. از آن حيث که درون و برون او يکي نيست و او بيگانه خويشتن نماست. و از صد دشمن معلوم بدتر است. زيرا با پنهان کردن چهره واقعي خود در زير نقاب عبادات مي خواهد مردمان را فريب دهد و کاسب اهداف شيطاني خود باشد. به واسطه تطبيق و توافقي که انسان ما بين عمل و نيت ايجاد مي کند، به جايي مي رسد که وصول بر آن مرتبه نزد آدميان متعارف مشکل است، ولي براي يک انسان کامل مانند عمل تهذيب نفس بسيار سهل و ساده است. و وظيفه خود را با کمال آساني از روي صدق انجام ميدهد.
در حديثي داريم که:
به رکوع و سجود هاي بلند نگاه نکنيد. به صدق در کلام و گفتار و امانتداري نگاه کنيد.

در سوره البقره داريم:

تن آدمي شريف است به جان آدميت
نه همين لباس زيباست نشان آدميت
اگر آدمي به چشم است و دهان و گوش و بيني
چه ميان نقش ديوار و ميان آدميت
خور خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت
حيوان خبر ندارد ز جهان آدميت
به حقيقت آدمي باش و گرنه مرغ باشد
که همي سخن بگويد به زبان آدميت
اگر اين درنده خوي ز طبيعتت بميرد
همه عمر زنده باشي به روان آدميت
رسد آدمي به جايي که به جز خدا نبيند
بنگر که تا چه حد است مکان آدميت
طيران مرغ ديدي تو زپاي بند شهوت
بدر آي تا ببيني طيران آدميت
نه بيان فضل کردم که نصيحت تو گفتم
هم از آدمي شنيدم بيان آدميت

انسان کامل هميشه در اصلاح نفس خود مي کوشد و درستکار و عدالت پيشه است. اين انسان شريف هيچگاه مبادي آدميت را فراموش نمي کند و اوامر ضمير خود را پيوسته پيروي مي کند و عقل و اعتدال خود را هميشه حفظ مي کند. اين انسان حتي هنگامي که به خوردن طعام مشغول است، از وام خود به ديگران غافل نمي ماند و همچنين در مواقع سخت و زماني که افکارش آشفته و پريشان است به مبادي شريف تقوا و فضيلت پايبند است. چون قانون تناسب و تعادل را همواره در عمل و در فکر رعايت مي کند و نسبت به ديگران حقوق متبادل را محفوظ مي دارد، از اين رو شريف و بزرگوار است. درستي و صحت عمل او هيچ وقت صورت غفلت و تکبر (تکبر از اوصاف شيطان است) نخواهد داشت، بلکه با ذوق سليم و عقل مستقيم رفتار خود را در قبضه اختيار خويش دارد. او متواضع در جاي خود و خالي از ريا و تصنع و دوست و محبت و عدل و داد است. او کلمات و حرکات و سکنات ديگران را به دقت مي سنجد و در آن انديشه مي کند و در برابر آن عملي که وجدان به او القا مي کند از روي راستي و صداقت به جا مي آورد. و در همان حال که خلق و خوي خود را اصلاح مي کند، اخلاق و طبايع ديگران را نيز از کجي و انحراف دور مي سازد و به سوي استقامت مي آورد.
افراد برگزيده و آگاه همواره آماده پيشرفت و گرفتن حقّ هستند و کند ذهنان خود را عقب مي کشند.
مي توان انساني را با تقواي کامل ناميد که آن تقوا به مفهومي ثابت و پيوسته باشد. به طوريکه کيفيت کمال انسان، کاربرد احساس اخلاقي به نحوي کاملا متعادل و با موازنه محض همراه باشد.

بايد در اين راستا بدانيم که اگر بخواهيم هر چيزي را با نيکي پاسخ بدهيم، يعني اگر بدي را با نيکي پاسخ بدهيم، پس نيکي را بايد به چه پاسخ داد؟! صحيح اينست که:
احسان را به احسان، ولي سوء رفتار را به عدالت مقابله بايد کرد مبادا حقّي ضايع شود.

گفت ترسيدم ادب نگذاشـــتم
گفت هم من پاس آنت داشتم
هر که آرد حرمت او حرمت برد
هر که آرد قــند لــوزينه برد

در پاسخ به اين سوال که وظيفه آدمي نسبت به ارواح مردگان چيست؟
جواب اينست که: ما که هنوز وظيفه خود را نسبت به زندگان، و زمانيکه آن مردگان زنده بودند، انجام نداده ايم، چگونه نسبت به ارواح اموات کاري را به عهده مي گيريم؟! نخست بايد از روي صدق و يقين تکليف خود را نسبت به عالم و به انسانيت و زندگان به عمل آوريم و درباره ارواح مردگان به احترامي که لايق آنان است اکتفا کنيم. اين احترام از کارها و اثراتي که در اين عالم از خود بر جاي گذاشته اند کسب مي شود. اين حکمت حقيقي است.
در سوره البقره داريم:

انسان هايي که خود را ديندار مي نامند بايد بدانند که اگر بر خلاف احکام الهي مرتکب گناهي شوند دعا و شفاعت درباره آنها اثري نخواهد داشت، البته در قرآن داريم که خداوند دعاي کافران را هم اجابت مي کند اما در آيه اي بعد آورده است که آن براي آن است که آنان بيشتر در غفلت خود بمانند يا اينکه هدايت يابند و تفکر کنند.
حــقّ مرا گفته تو را لـطـفي دهـم
بـر سـر آن زخـم هـا مـرحـم نهم
صاف کرده حقّ دلم را چون ســما
روفـتــــه از خاطــرم جـور شـما
در نصيحــت من شده بار دگــــر
گــفته امثـال و سخن ها چو شکر


عوامل اخلاقي تمدن
چون هيچ اجتماعي بدون آنکه نظمي در آن برقرار باشد قابل دوام نيست، و چون نظامي بدون مقررات و قانون امكان‌پذير نمي‌شود، به اين جهت، مي‌توانيم، به عنوان يكي از قوانين تاريخ، اين قضيه را بپذيريم كه نيرومندي عرف و عادت، با ازدياد قوانين، و همچنين نيرومندي غرايز، با ازدياد افكار و انديشه‌ها نسبت معكوس دارند. براي آنكه زندگي مردم با يكديگر بسامان باشد، ناچار قوانيني ضرورت دارد كه، گرچه برحسب جماعات مختلف تفاوت پيدا مي‌كند، در محيط يك اجتماع بايد درباره عموم به موقع اجرا گذارده شود.
منشأ توليد اين قوانين قراردادهايي است كه مردم وضع كرده‌اند، يا عرف و عادت است، يا اخلاق، يا قوانين موضوعه و يا دين است. قراردادها عبارت از نوعي سلوك و طرز رفتار است كه مردم آنها را براي ادامه زندگي خود نافع تر يافته‌اند.
عرف و عادت عبارت از قراردادهايي است كه در نسلهاي متوالي بر وفق سنت انتخاب طبيعي، كه كارش انتخاب بهتر و از بين‌بردن فساد است، مقبول يافته و‌ آزمايشهاي اين نسلهاي متوالي حذف و تبديل هايي در آنها به عمل آورده است.
اخلاق تشكيل مي‌شود از عرف و عادتي كه اجتماع آنها را براي خير و تكامل خود داراي اهميت حياتي تشخيص مي‌دهد. در اجتماعات اوليه، كه از قانون نوشته و مدون اثري نيست، همين عرف و اخلاق اساس تنظيم اعمال بشري به شمار مي‌رود و پايداري و پيوستگي نظم اجتماع را تأمين مي‌كند.
چون زمان پيش مي‌رود و اثر جادويي خود را بر اين عرف و عادت باقي مي‌گذارد، در نتيجه تكرار، براي فرد، حكم طبيعت ثاني پيدا مي‌كند، كه چون از حدود آنها تجاوز كند احساس ترس و پريشاني و ننگ در وي پديد مي‌شود، و اين همان وجدان و ضمير يا حس اخلاقي به شمار مي‌رود كه در نظر داروين بهترين وسيله تمايز انسان و حيوان از يكديگر است. اين ضمير اخلاقي، در مراحل تكامل خود كه پيش مي‌رود، علت پيدايش ضمير اجتماعي مي‌گردد، و به وسيله آن، انسان بخوبي احساس مي‌كند كه وابسته به جماعتي است و بايد آن را دوست بدارد و محترم شمارد.
اخلاق عبارت است از همكاري فرد با عموم، و همچنين همكاري و تعاون هر دسته‌اي با دسته و اجتماع بزرگتر.

به اين ترتيب بايد گفت كه پيدايش مدنيت بدون اخلاق امكان‌پذير نبوده است.


اخلاق و عفت



 نتيجه گيري
اخلاق و عمل اخلاقي رکن اساسي هر اجتماعي را تشکيل مي دهد. پيشرفت و يا عقب ماندگي هر فرد و جامعه اي را بايد در عوامل اخلاقي آن نيز جستجو کرد. اندکي از پايه هاي اخلاقي به شرح زير است:
رعايت حريم و حدود ديگران، انجام ندادن عملي که منجر به بي ارزشي شود، رعايت هر ادبي در مقام خودش، قاعده نکردن استثناهاي اخلاقي، محقّ نداستن خود، خود را مکلف دانستن، و ........
از انجام تمام اعمال فوق نتيجه مطلوب آنست که:
1- هر عمل در جهتي باشد که حقّ و حقوق و ارزش هر فرد حفظ شود. و عدالت برقرار باشد.
2- اگر عملي منجر به ناحقي شود بايد طبق قانون با آن رفتار شود. تا مظلوم به حقّ خود برسد.
3- در انجام هر عمل بايد ارزش ها حفظ شوند. و نبايد به طور کلي استثناها قاعده شوند.
4- اجراي قوانين بايد براي همه يکسان باشد.
5- هيچ کس حقّ ندارد صرف بشر بودن اين حقّ را به خود بدهد که در هر کاري آزاد و مختار است.
6- آگاه باشيم و بدانيم که عملي که انجام ميدهيم مبادا در توجيه عمل غير اخلاقي بوده است که انجام داده ايم.
7- عقل را در بند شهوات، غضب، وهم نکشيم. و طوري فکر نکنيم که براي خواسته هاي آنها و ارضاء اميالشان دست به هر عملي بزنيم و از اين جمله استفاده کنيم که " من آزادم و حقّ من است که هر کاري انجام بدهم" که عين بي ارزشي است. و کمبودهاي خود را در ارضاء خواسته ها ديده ايم.
8- انساني که فکر نمي کند اعمال او هيچ ارزشي ندارند. و او براي خود ارزشي قائل نيست.
9- مهمترين نتيجه اينست که قرآن تنها منبعي است که راه آزاد انديشيدن را به انسان مي آموزاند. و کمينه ستون اعمال اخلاقي بنا کرده است.


 مراجع و منابع براي کسب اطلاعات بيشتر
1. قرآن
2. نهج البلاغه
3. مثنوي معنوي
4. بحار النوار
5. اصول استنباط
6. منطق صوري
7. منطق کاربردي
8. مصباح الهدايه
9. ابونصر سراج – اللمع في التصوف
10. الفتوحات المکيه
11. غزالي- کيمياي سعادت
12. غزالي – احياء العلوم
13. ويل دورانت – تاريخ تمدن
14. عبدالکريم سروش – آئين در آيينه
15. عبدالکريم سروش – پيام قرآن آزاد کردن فکر
16. عبدالکريم سروش – اخلاق خدايان
17. عبدالکريم سروش – معيشت و فضيلت
18. عبدالکريم سروش – آئين شهرياري و دينداري
19. مرتضي مطهري - يادداشت


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید