PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : زویا پیرزاد



NOOSHIN_29
31-10-2007, 17:02
زویا پیرزاد ، نویسنده و مترجم ، متولد ۱۳۳۰ ، آبادان
برنده جایزه بهترین رمان سال پکا
برنده جایزه بهترین رمان بنیاد هوشنگ گلشیری
برنده لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا
برنده جایزه کتاب سال ایران به خاطر رمان «من چراغها را خاموش می کنم »
برنده جایزه بیست سال ادبیات داستانی در سال۱۳۷۶ به خاطر داستان کوتاه «طعم گس خرمالو »


برخی از آثار او عبارتند از : مثل همه عصرها ، طعم گس خرمالو ، یک روز مانده به عید پاک ،چراغ ها را من خاموش می کنم ، عادت می کنیم ، آلیس در سرزمین عجایب ( ترجمه ) و آوای جهیدن غوک ( ترجمه )

NOOSHIN_29
31-10-2007, 17:02
من زن همسایه ی رو به رو را نمی شناسم اما هر روز از پنجره ی اشپزخانه ام او را در اشپزخانه و حیاط خانه اش میبینم. صبحها رخت های شسته را به حیاط می اورد و روی طناب درازی می اندازد که بین دو درخت پیر چنار اویزان است. بعد به اشپزخانه می رود و ناهار درست می کند. همان وقت ها من هم در اشپزخانه ام غذای ظهر را اماده می کنم. با فاصله ی کوچه ای باریک و حیاطی کوچک کارهای مشابهی انجام می دهیم.
ظهر شوهر همسایه ام از سر کار و بچه اش از مدرسه به خانه می ایند. زن همسایه میز ناهار را در اشپزخانه می چیند. شوهرش با بچه بازی می کند. زن همسایه غذا می کشد. بچه بشقابش را پس می زند و غذا نمی خورد. زن به بچه غذا می خوراند. شوهرش ناهار می خورد و به اداهای بچه می خندد. بعد از ناهار شوهر همسایه ام در حیاط با بچه توپ بازی می کند. زن میز ناهار را جمع می کند. عصر میز اتو و وسایل خیاطی را به اشپزخانه می اورم. اشپزخانه پر نورتر و گرم تر است. در اشپزخانه احساس راحتی بیشتری می کنم.
زن همسایه عصر هایش را با بچه اش می گذراند. به درس هایش می رسد. گاهی با او بازی می کند و گاهی هم دعوایش می کند و کتکش می زند. بچه گریه می کند. زن همسایه هم گریه می کند. بچه که ارام می گیرد زن همسایه پشت میز اشپزخانه می نشیند. ارنج ها را به مبز تکیه می دهد و سرش را بین دو دست می گیرد. گاهی سیگاری اتش می زند و به جایی نا معلوم خیره می شود. بعد ناگهان از جا می پرد. چند لحظه بعد با سبدی خالی به حیاط می اید. رخت های روی طناب را جمع می کند، تا می کند و در سبد می گذارد.
من در اشپزخانه شام درست می کنم. زن همسایه هم در اشپزخانه اش شام درست می کند. بچه هایم از مدرسه و شوهرم از سر کار به خانه بر گشته اند. حرف می زنند. گوش می کنم. می پرسند "لیوان کجاست؟ مداد کجاست؟ صابون کجاست؟" می گویم "لیوان توی قفسه ست، مداد روی میز تحریر." کنار شیر دستشویی صابون تازه ای می گذارم. بچه ها ماجراهای مدرسه را تعریف می کنند. من میز شام را می چینم. شوهرم از ماجراهای اداره می گوید. لبخند می زنم. بچه ها درس می خوانند، شام می خورند، جیغ و داد می کنند. شوهرم بعد از شام روزنامه می خواند. من ظرف های شام را به اشپزخانه می برم. زن همسایه در اشپزخانه اش ظرف می شوید. من به فکر ناهار فردا هستم.

NOOSHIN_29
16-12-2007, 20:27
هر روز با خودم می گویم "امروز داستانی خواهم نوشت." اما شب، بعد از شستن ظرف های شام خمیازه می کشم و می گویم "فردا، فردا حتما خواهم نوشت."
ظرف های شام را شسته ام. اشپزخانه را تمیز می کنم و می روم جلو تلویزیون می نشینم. با خودم می گویم "روی تکه ای کاغذ خلاصه ی داستانی را که در ذهن دارم در چند جمله می نویسم و کاغذ را می چسبانم به اینه ی دستشویی که فردا وقت دست و رو شستن یادم بیاید که می خواستم داستانی بنویسم." فردا بعد از این که ناهار درست کردم، قبل از امدن بچه ها از مدرسه و شوهرم از اداره، فرصت خواهم داشت.
برای ناهار فردا دمی گوجه فرنگی درست می کنم که وقت گیر نباشد. بچه ها دمی گوجه فرنگی دوست دارند اما شوهرم ___می توانم قیافه اش را مجسم کنم. سرش را زیر می اندازد، غذا می خورد و بی حرف از سر میز بلند می شود. می دانم دمی گوجه فرنگی دوست ندارد اما بهانه نمی گیرد، غرولند نمی کند. در عوض پس فردا غذایی را که دوست دارد درست خواهم کرد. پس فردا می روم سبزی تازه می خرم و خورش قرمه سبزی می پزم. پس فردا که داستانی برای نوشتن ندارم وقت می کنم سبزی پاک کنم و به سبزی فروش غر بزنم که چرا سبزی اش پر از گل و اشغال است. بعد ظرف شویی را پر اب می کنم و سبزی را می خیسانم. یک بار می شویم و اب را عوض می کنم، دو بار می شویم و اب را عوض می کنم، و سه بار و چهار بار، گاهی حتی هفت یا هشت بار. عینک می زنم و خوب سبزی را زیر و رو می کنم که گل نداشته باشد و بعد خردش می کنم. این بار مواظب خواهم بود دستم را نبرم. وقت سبزی خرد کردن همیشه دستم را می برم. شوهرم می خندد. "بعد از پانزده سال خانه داری هنوز ناشی هستی." خودم هم می خندم. می دانم شوخی می کند. سبزی را ریز خرد می کنم. مادرم می گوید "سبزی قرمه باید خوب ریز شود." و خودش در سبزی خرد کردن مهارت غریبی دارد. تند تند خرد می کند و هیچ وقت دستش را نمی برد. سرخ کردن سبزی هم لم دارد. بعد از پانزده سال این را یاد گرفته ام. باید روی شعله ی کم سبزی را مدام زیر و رو کنی که نسوزد و خوب سرخ شود. یادم باشد لوبیا را هم از قبل بخیسانم که زود بپزد. بار اخر که قرمه سبزی درست کردم یادم رفت لوبیا را از قبل بخیسانم. گوشت پخت و له شد و لوبیا نپخت. شوهرم چیزی نگفت ولی وقتی که سفره را جمع می کردم دیدم لوبیا ها را گوشه ی بشقاب جمع کرده. ان شب دخترم گفت "دلم درد می کند." شوهرم روزنامه را پایین اورد و به من نگاه کرد. بعد لبخند زد و به اشپزخانه اشاره کرد. شوهرم مثل بیشتر شوهر ها نمی دانست که دخترهای سیزده ساله خیلی زیاد دل درد می گیرند.
فردا دمی گوجه فرنگی وقتم را نخواهد گرفت و من داستانم را خواهم نوشت. داستانی که می خواهم بنویسم برای بچه هاست. قصه ی خرگوشی است که در سوراخی که یک شکارچی کنده می افتد. سوراخ گود است و خرگوش نم تواند از ان بیرون بیاید. دوست های خرگوش پیدایش می کنند، اما انها هم برای بیرون اوردنش از سوراخ کاری از دستشان بر نمی اید. برایش اب و غذا می اورند که از گرسنگی نمیرد و از بالای سوراخ گاهی با او حرف می زنند که حوصله اش سر نرود. و خرگوش روزها و روزها در سوراخ می ماند. غذا برای خوردن دارد، جایش هم گرم و راحت است اما دلش می خواهد بیاید بیرون. از توی سوراخ تکه ای از اسمان را میبیند که گاهی روشن است و ابی و گاهی پرابر و خاکستری. روزها پرنده ها را می بیند که پرواز می کنند و شب ها ستاره ها را.
هنوز نمیدانم خرگوش کوچک را چطور از سوراخ گود بیرون بیاورم. فردا فکری برایش خواهم کرد. باید تا اینجای قصه را در چند جمله بنویسم که یادم نرود. خمیازه می کشم. بروم بخوابم که فردا سرحال باشم. فردا باید خرگوش کوچکی را از سوراخی گود بیرون بیاورم. تشنه هستم. به اشپزخانه می روم و در یخچال را باز می کنم شیشه ی اب را بردارم. چشمم می افتد به جامیوه ای. فقط دو تا گوجه فرنگی دارم و دو گوجه فرنگی برای دمی فردا کافی نیست. فردا باید گوجه فرنگی بخرم. اب می خورم. خوابم می اید. لیوان را سر جایش می گذارم، چراغ را خاموش می کنم و از اشپزخانه بیرون می ایم. می خواستم چیزی یادداشت کنم. چه بود؟ تکه کاغذی از دفترچه ی دخل و خرجم می کنم و رویش می نویسم گوجه فرنگی. کاغذ را باید بچسبانم به اینه ی دستشویی تا فردا یادم باشد که___

time-to-live
24-02-2014, 14:12
آدمها آنقدر زود عوض می شوند
آنقدر زود که تو فرصت نمیکنی به ساعتت نگاهی بیندازی و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها تا دشمنی ها فاصله افتاده است!



چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم



.

بانو . ./
13-05-2014, 20:19
.


آرزو «چرا ازدواج نکردی؟»

سهراب: «پیش نیامد.» ... اول ها فکر می کردم کارهای مهم تری باید بکنم. بعد فکر کردم باید با زنی در مسایل مثلا خیلی مهم تفاهم داشته باشم.
دیر فهمیدم که تفاهمی مهم تر از این نیست که مثلا دیوار را چه رنگی کنیم و اسباب خانه را چه جوری بچینیم و تابلوها را کجا بکوبیم و شام و ناهار چی درست کنیم و سر همه این ها با هم بخندیم!!


عادت می کنیم