PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : غلامحسین ساعدی



bidastar
07-10-2007, 21:00
دكتر غلامحسين‌ ساعدي‌، روانپزشك‌، داستان‌نويس‌ و نمايشنامه‌نويس‌ ايراني‌ در دي‌ ماه‌ سال‌ هزار و سيصد و چهارده‌ در شهر تبريزبه‌ دنيا آمد. او دومين‌ فرزند خانوادة‌ فقير كارمند اداره‌ دارايي‌ تبريز بود. غلامحسين‌ تحصيلات‌ ابتدايي‌ را در دبستان‌ «بدر» و دورة‌متوسطه‌ را در دبيرستانهاي‌ «منصور» و «حكمت‌» به‌ پايان‌ رساند و در همين‌ دوران‌ دست‌ به‌ اولين‌ تجربه‌هاي‌ ادبي‌ خود زد كه‌ حاصل‌آن‌ چند داستان‌ كوتاه‌ بود. اگرچه‌ كمتر اتفاق‌ مي‌افتاد كه‌ نوشته‌هاي‌ خود را به‌ دوستان‌ و نزديكانش‌ نشان‌ دهد، اما بالاخره‌ بر اثرتشويق‌ دوستان‌ و اصرار آنها چند داستان‌ كوتاه‌ خود را براي‌ هفته‌نامه‌ «دانش‌آموز» كه‌ در سال‌ هزار و سيصد و سي‌ در تهران‌ منتشرمي‌شد، فرستاد كه‌ به‌ تدريج‌ در آن‌ هفته‌ نامه‌ به‌ چاپ‌ رسيد. سپس‌ داستان‌ بلندي‌ به‌ نام‌ «از پا نيفتاده‌ها» براي‌ مجله‌ «كبوتر صلح‌»فرستاد كه‌ بخشي‌ از آن‌ در مجلة‌ مذكور چاپ‌ شد و مورد نقد و بررسي‌ قرار گرفت‌.

اولين‌ تجربه‌هاي‌ ادبي‌ ساعدي‌ همزمان‌ با آغاز جواني‌ او و مصادف‌ با سالهاي‌ سي‌ و اوجگيري‌ ملي‌ شدن‌ نفت‌ بود. غلامحسين‌ درحاليكه‌ در آنروزها شانزده‌ سال‌ بيشتر نداشت‌ شاهد جوش‌ و خروش‌ و تحول‌ مهمي‌ در ميهن‌ خويش‌ بود. او كه‌ هيجان‌ مردم‌ را مي‌ديدنمي‌توانست‌ بيكار نشسته‌ و نظاره‌گر وقايع‌ باشد. از همين‌ رو برغم‌ سن‌ اندكش‌ پا به‌ عرصه‌ فعاليتهاي‌ سياسي‌ نهاد و در شكل‌گيري‌حركات‌ سياسي‌ دانش‌آموزان‌ و دانشجويان‌ تبريز نقش‌ فعالي‌ بر عهده‌ گرفت‌ و در مدت‌ كوتاهي‌ سخنران‌ اغلب‌ گردهمايي‌ها واجتماعات‌ سياسي‌ شد و در اين‌ راه‌ پرخطر بارها تحت‌ تعقيب‌ مأمورين‌ پليس‌ و ضرب‌ و شتم‌ آنها قرار گرفت‌. اگرچه‌ اين‌ سالها،سالهاي‌ سياست‌ و مبارزه‌ بود، و غلامحسين‌ يكي‌ از فعالين‌ پرشور اين‌ ميدان‌ به‌ شمار مي‌آمد، اما سياست‌ نيز قادر نبود فعاليت‌ ادبي‌ اورا متوقف‌ كند و در ادامه‌ فعاليت‌ ادبي‌ خود مسئوليت‌ سه‌ روزنامه‌ محلي‌ «فرياد»، «صعود» و «جوانان‌ آذربايجان‌» را كه‌ قبل‌ از سال‌ سي‌و دو انتشار مي‌يافتند، پذيرفت‌ و در راه‌ انتشار آنها تلاش‌ بسيار كرد. هرچند كودتاي‌ بيست‌ و هشتم‌ مرداد ماه‌ سال‌ سي‌ و دو كه‌ ترور(آريانس‌ آرزومانيان‌) صاحب‌ امتياز روزنامه‌ «صعود» و توقيف‌ هر سه‌ نشريه‌ را در پي‌ داشت‌ اولين‌ تجربه‌ كار مطبوعاتي‌ او را به‌تعطيلي‌ كشاند اما كار با توقيف‌ انتشار روزنامه‌ها پايان‌ نيافت‌ و پليس‌ در سحرگاه‌ يك‌ روز تابستان‌ به‌ خانه‌ وي‌ ريخت‌ و غلامحسين‌و بنده‌ را دستگير و به‌ زندان‌ شهرباني‌ منتقل‌ كرد. ساعدي‌ چند ماه‌ را در زندان‌ بسر برد و پس‌ از آن‌ با وساطت‌ و ضمانت‌ اولياءدبيرستان‌ آزاد شد و به‌ خانه‌ بازگشت‌. اما پرونده‌هايي‌ كه‌ در آن‌ روزها براي‌ ساعدي‌ گشودند تا پايان‌ عمرش‌ هرگز بسته‌ نشد...

غلامحسين‌ در سال‌ سي‌ و چهار به‌ دانشكدة‌ پزشكي‌ دانشگاه‌ تبريز راه‌ يافت‌. او در طول‌ دوران‌ تحصيل‌ در اين‌ دانشگاه‌ بارها و بارهابه‌ اتهام‌ رهبري‌ حركات‌ سياسي‌ دانشجويان‌ تحت‌ تعقيب‌ و بازجويي‌ و آزار مأمورين‌ سازمان‌ امنيت‌ قرار گرفت‌. اما هيچ‌ يك‌ از اين‌تنگناها قادر به‌ مهار ساعدي‌ نبودند.

فعاليت‌ ادبي‌ ساعدي‌ در دوران‌ تحصيلات‌ دانشگاهي‌ شكل‌ منسجم‌تري‌ بخود گرفت‌. او كه‌ قبلاً داستان‌ «خانه‌هاي‌ شهر ري‌» و داستان‌«پيگماليون‌» و نمايشنامه‌اي‌ به‌ همين‌ نام‌ و بر اساس‌ همين‌ داستان‌ را در تبريز بچاپ‌ رسانده‌ بود در سال‌ سي‌ و پنج‌ داستان‌ كوتاهي‌بنام‌ «مرغ‌ انجير» نوشت‌ كه‌ مجلة‌ سخن‌ اقدام‌ به‌ چاپ‌ آن‌ كرد. سپس‌ در سال‌ سي‌ و شش‌ نمايشنامه‌ تك‌ پرده‌اي‌ ليلاج‌ها را در مجلة‌سخن‌ به‌ چاپ‌ رساند و در سال‌ سي‌ و هفت‌ مجلة‌ صدف‌ به‌ چاپ‌، تك‌ پرده‌اي‌ ديگر از او به‌ نامهاي‌ «قاصدها» و «شبان‌ فريبك‌» اقدام‌كرد. سال‌ سي‌ و هفت‌ مقارن‌ با انتشار اولين‌ نمايشنامه‌ چند پرده‌اي‌ ساعدي‌ بود، اين‌ نمايشنامه‌ كه‌ «كاربافكها» در سنگر نام‌ دارد و درسه‌ پرده‌ نوشته‌ شده‌ است‌، در سال‌ چهل‌، نسخه‌هاي‌ چاپ‌ شدة‌ نمايشنامة‌ سه‌ پرده‌اي‌ (در تبريز) «كلاته‌ گل‌» در چاپخانه‌ توقيف‌ شدندو به‌ تاراج‌ رفتند، اما نسخه‌ دستنويس‌ آن‌ در تهران‌ به‌ همت‌ من‌ و فرج‌ صبا به‌ گونه‌اي‌ مخفيانه‌ چاپ‌ و پخش‌ شد.

اين‌ واقعه‌ مقارن‌ با خاتمه‌ تحصيلات‌ دانشگاهي‌ ساعدي‌ بود، ساعدي‌ در سال‌ چهل‌ پايان‌نامه‌ تحصيلي‌ خود را تحت‌ عنوان‌ «علل‌اجتماعي‌ پسيگونوروزها در آذربايجان‌» به‌ دانشكده‌ ارائه‌ داد. اما اين‌ پايان‌ نامه‌ به‌ علت‌ طرح‌ پاره‌اي‌ ناهنجاريهاي‌ اجتماعي‌ كه‌ به‌ نظرساعدي‌ ريشه‌ اساسي‌ بيماريهاي‌ رواني‌ بودند، ابتدا مردود شناخته‌ شد. اما عاقبت‌ با اكراه‌ شديد مسئولين‌ دانشگاه‌ مورد پذيرش‌ قرارگرفت‌ و ساعدي‌ به‌ دنبال‌ اخذ درجه‌ دكتري‌ براي‌ گذراندن‌ خدمت‌ سربازي‌ راهي‌ تهران‌ گشت‌ اما از آنجا كه‌ پرونده‌ سياسي‌ پاك‌ ومنزهي‌ نداشت‌!!! از دريافت‌ درجه‌ افسري‌ محروم‌ شد و با عنوان‌ سرباز صفر دو سال‌ خدمت‌ سربازيش‌ را در بهداري‌ پادگان‌ سلطنت‌آباد به‌ پايان‌ رساند.

آشنايي‌ ساعدي‌ با نويسندگان‌ و اديبان‌ معاصر ايران‌ از همين‌ زمان‌ آغاز شد. پرويز خانلري‌، جلال‌ آل‌ احمد، احمد شاملو، رضابراهني‌، م‌.آزاد. جمال‌ ميرصادقي‌ و محمود اعتمادزاده‌ (م‌. به‌ آذين‌) و اسماعيل‌ شاهرودي‌ از جمله‌ اولين‌ نويسندگان‌ و شاعراني‌ هستندكه‌ ساعدي‌ با آنها آشنا گرديد. همچنين‌ گشايش‌ مطب‌ شبانه‌روزي‌ كه‌ ساعدي‌ آنرا به‌ اتفاق‌ همديگر داير كرده‌ بوديم‌ محصول‌ همين‌دوران‌ است‌. خاصه‌ آنكه‌ اين‌ مطب‌ به‌ پايگاهي‌ براي‌ روشنفكران‌ آن‌ روزگار تبديل‌ شده‌ بود.

ساعدي‌ كه‌ در اواخر سال‌ چهل‌ نمايشنامه‌ «بامها و زيربامها» را نوشته‌ بود و در سال‌ چهل‌ و يك‌ نمايشنامه‌ تك‌پرده‌اي‌ «عروسي‌» را به‌چاپ‌ رسانده‌ بود و در سال‌ چهل‌ و دو از به‌ چاپ‌ رساندن‌ «ده‌ لال‌بازي‌» فارق‌ شده‌ بود در سال‌ چهل‌ و چهار نمايشنامه‌ «چوب‌ به‌دستهاي‌ ورزيل‌» را به‌ عنوان‌ يك‌ نمايشنامه‌نويس‌ سياسي‌ مطرح‌ كرد. او در ادامه‌ اين‌ راه‌ نمايشنامه‌ دو پرده‌اي‌ «آي‌ بي‌كلاه‌، اي‌ با كلاه‌»را در سال‌ چهل‌ و شش‌، دو تك‌ پرده‌اي‌ «ديكته‌ و زاويه‌» را در سال‌ چهل‌ و هفت‌ نمايشنامه‌، سه‌ پرده‌اي‌ «پرواربندان‌» در سال‌ چهل‌ وهشت‌، نمايشنامه‌هاي‌ دو پرده‌اي‌ «جانشين‌» و سه‌ پرده‌اي‌ «واي‌ بر مغلوب‌» را در سال‌ چهل‌ و نه‌، نمايشنامه‌ «بهترين‌ باباي‌ دنيا» ونمايشنامه‌ «چشم‌ در برابر چشم‌» را در سال‌ پنجاه‌ و مجموعه‌اي‌ از پنج‌ نمايشنامه‌ به‌ نام‌ «خانه‌ روشني‌» و نمايشنامه‌ «تشنة‌ انتقام‌» را درسال‌ پنجاه‌ و يك‌ و مجموعة‌ پنج‌ نمايشنامه‌ از انقلاب‌ مشروطيت‌، را در سال‌ پنجاه‌ و سه‌ آماده‌ چاپ‌ و اجرا كرد.

ساعدي‌ اين‌ آثار را زماني‌ بوجود آورد كه‌ به‌ دنبال‌ به‌ پايان‌ رساندن‌ خدمت‌ سربازي‌ مدت‌ پنج‌ سال‌ جهت‌ طي‌ كردن‌ دوره‌ تخصصي‌بيماريهاي‌ رواني‌ در بيمارستان‌ روزبه‌ كار كرد. اما به‌ دليل‌ حساسيت‌ زيادي‌ كه‌ ساعدي‌ در مورد زمينه‌ اجتماعي‌ پيدايش‌ بيماريهاي‌رواني‌ از خود نشان‌ مي‌داد از ادامة‌ كار و فعاليت‌ او ممانعت‌ به‌ عمل‌ آوردند. اما اين‌ اشكال‌ تراشيها نتوانستند در كار او خللي‌ ايجادكنند و ساعدي‌ همچنان‌ به‌ عنوان‌ يك‌ روانپزشك‌ و نويسنده‌ به‌ تلاشهاي‌ خويش‌ ادامه‌ داد.

غلامحسين‌ ساعدي‌ در خلال‌ نوشتن‌ آثار نمايشي‌ خود در عرصه‌ داستان‌ و رمان‌ نيز تلاش‌ گسترده‌اي‌ داشت‌. «عزاداران‌ بيل‌»،«شب‌نشيني‌ با شكوه‌»، «گور و گهواره‌»، «ترس‌ و لرز»، «توپ‌»، دنديل‌» و... آثاري‌ هستند كه‌ در اين‌ زمينه‌ از او به‌ چاپ‌ رسيده‌اند. درهمين‌ سالها فيلمنامه‌هاي‌ «گاو» را براساس‌ قصه‌اي‌ از عزاداران‌ بيل‌، آرامش‌ در حضور ديگران‌... «دايره‌ مينا» را بر اساس‌ داستان‌آشغالدوني‌ از مجموعه‌ داستاني‌ گور و گهواره‌ و فيلمنامه‌ «ما نمي‌شنويم‌» را به‌ نگارش‌ درآورد. در اين‌ سالها وي‌ به‌ سفرهاي‌ دور ودرازي‌ دست‌ زد كه‌ حاصل‌ اين‌ سفرها چند تك‌ نگاري‌ است‌: (ايلخچي‌)، (خياو يا مشكين‌ شهر)، (اهل‌ هوا) از جمله‌ تك‌ نگاريهايي‌هستند كه‌ ساعدي‌ موفق‌ به‌ چاپ‌ آنها شد. تك‌ نگاري‌ (قره‌داغ‌) اجازه‌ انتشار نيافت‌ و تك‌ نگاري‌ (ساوجبلاغ‌) كه‌ همچنان‌ ناقص‌ باقي‌مانده‌ است‌.

bidastar
07-10-2007, 21:03
ساعدي‌ در اوايل‌ سال‌ پنجاه‌ و سه‌ در نزديكي‌ سمنان‌ توسط‌ مأمورين‌ ساواك‌ بازداشت‌ و به‌ زندان‌ اوين‌ منتقل‌ شد. او در زندان‌ زيرسخت‌ترين‌ شكنجه‌ها قرار گرفت‌. اگرچه‌ عاقبت‌ بر اثر اعتراضات‌ گسترده‌ روشنفكران‌ و نويسندگان‌ بنام‌ جهان‌ از جمله‌ ارتورميلر وماركوزه‌، بي‌آنكه‌ محاكمه‌ شود در فروردين‌ سال‌ پنجاه‌ و چهار از زندان‌ آزاد شد. اما تا پايان‌ عمر آثار رواني‌ و جسماني‌ فشارهاي‌ وارده‌در زندان‌ را با خود همراه‌ داشت‌. وي‌ پس‌ از آزادي‌ از زندان‌ ديگر نتوانست‌ همچون‌ گذشته‌ دست‌ به‌ آفرينش‌ آثار متعدد زند. از آنجاكه‌ ذهنيتي‌ فعال‌ داشت‌ و همواره‌ چند طرح‌ داستان‌ و نمايشنامه‌ در خاطرش‌ حضور داشت‌ قادر به‌ جداسازي‌ آنها از يكديگر نبود وعملاً نمي‌توانست‌ چنانكه‌ بايد آنها را به‌ روي‌ كاغذ بياورد. از همين‌ رو است‌ كه‌ ساعدي‌ در سالهاي‌ بعد از پنجاه‌ و چهار در زمينه‌هنري‌ فعاليت‌ گذشته‌ را نداشت‌ و مانند گذشته‌ پركار نبود. احمد شاملو شاعر معاصر كه‌ در اين‌ سالها از نزديك‌ شاهد زندگي‌ ساعدي‌بوده‌ است‌ در اين‌ باره‌ مي‌گويد:

در مورد ساعدي‌ بايد بگويم‌ آنچه‌ از او زندان‌ شاه‌ را ترك‌ گفت‌ جنازة‌ نيم‌ جاني‌ بيشتر نبوده‌ آن‌ مرد با آن‌ خلاقيت‌ جوشانش‌ پس‌ ازشكنجه‌هاي‌ جسمي‌ و بيشتر روحي‌ زندان‌ اوين‌ ديگر، مطلقاً زندگي‌ نكرد. آهسته‌ آهسته‌ در خود تپيد و تپيد تا مرد... ساعدي‌ براي‌ادامه‌ كارش‌ نياز به‌ روحيات‌ خود داشت‌ و اين‌ روحيات‌ را از او گرفتند. درختي‌ دارد مي‌بالد و شما مي‌آييد و آن‌ را اره‌ مي‌كنيد. شما بااينكار خيلي‌ ساده‌ (او را كشته‌ايد) اگر اين‌ قتل‌ عمد انجام‌ نمي‌شد هيچ‌ چيز نمي‌توانست‌ جلو باليدن‌ آنرا بگيرد. وقتي‌ نابود شد البته‌ديگر نمي‌بالد. و شاه‌ ساعدي‌ را خيلي‌ ساده‌ (نابود كرد) من‌ شاهد كوششهاي‌ او بودم‌. مسائل‌ را درك‌ مي‌كرد و مي‌كوشيد عكس‌العمل‌نشان‌ بدهد. اما ديگر نمي‌توانست‌. او را اره‌ كرده‌ بودند.

بدينسان‌، غلامحسين‌ ساعدي‌ به‌ دنبال‌ رهايي‌ از زندان‌ همچون‌ گذشته‌ خلاق‌ نبود و نتوانست‌ به‌ خلق‌ آثار جديد بنشيند. اما عليرغم‌چنين‌ شرايط‌ و دشواريها در سال‌ پنجاه‌ و چهار دو تك‌ پرده‌اي‌ «عاقبت‌ قلمفرسايي‌» و «اين‌ به‌ آن‌ در» و در سال‌ پنجاه‌ و هفت‌نمايشنامة‌ «ماه‌ عسل‌» را در سه‌ پرده‌ و تك‌ پرده‌اي‌ «رگ‌ و ريشة‌ دربدري‌» را به‌ چاپ‌ رساند.

دكتر غلامحسين‌ ساعدي‌ در سال‌ پنجاه‌ و هفت‌ بنابه‌ دعوت‌ انجمن‌ قلم‌ آمريكا و همچنين‌ ناشرين‌ آمريكايي‌ به‌ ايالت‌ متحده‌ آمريكاسفر كرد و ضمن‌ برگزاري‌ سخنرانيها و مصاحبه‌هايي‌، چند قرارداد با ناشرين‌ آمريكايي‌ در زمينة‌ ترجمة‌ آثارش‌ بست‌. چند ماهي‌ نيزدر لندن‌ بسر برد و در انتشار روزنامه‌ ايرانشهر با احمد شاملو همكاري‌ كرد. ساعدي‌ در زمستان‌ سال‌ پنجاه‌ و هفت‌ هنگامي‌ كه‌ انقلاب‌اسلامي‌ آخرين‌ سنگرهاي‌ سلطنت‌ را درهم‌ مي‌كوبيد به‌ ايران‌ مراجعت‌ كرد. اما اين‌ بازگشت‌ با يك‌ فعاليت‌ ادبي‌ همراه‌ نبود و همراه‌ باسكوت‌ گذشت‌. او در سال‌ شصت‌ و يك‌ عليرغم‌ علاقه‌اي‌ كه‌ به‌ ميهن‌ خويش‌ داشت‌ به‌ پاريس‌ رفت‌ و در آنجا اقامت‌ گزيد و در اواخرهمان‌ سال‌ دچار عارضه‌ قلبي‌ شد. اما پزشكان‌ او را از مرگ‌ نجات‌ دادند. با اين‌ حال‌ بيماري‌ دست‌ بردار نبود و ساعدي‌ در آبانماه‌سال‌ شصت‌ و چهار دچار خونريزي‌ داخلي‌ شد و با وجود تلاش‌ پزشكان‌ معالجش‌ در دوم‌ آذرماه‌ سال‌ شصت‌ و چهار در حالي‌ كه‌پدرش‌ بر بالين‌ او حضور داشت‌ ديده‌ از جهان‌ فرو بست‌. ساعدي‌ دور از خانه‌ و در ديار غربت‌ كه‌ هيچگاه‌ تحملش‌ را نداشت‌، درگورستان‌ پرلاشز پاريس‌ در جوار «صادق‌ هدايت‌» بخاك‌ سپرده‌ شد.

مرگ‌ ساعدي‌ درگذشت‌ انساني‌ بود كه‌ عمر خود را وقف‌ هنر و ادبيات‌ اين‌ سرزمين‌ كرد و در طول‌ حيات‌ خود آثار متعددي‌ از خويش‌بر جاي‌ گذاشت‌، او انسان‌ عاطفي‌ و حساسي‌ بود. در تمامي‌ دوران‌ زندگي‌ خويش‌ برغم‌ پزشك‌ بودنش‌ هيچگاه‌ مالي‌ نيندوخت‌ و تاهنگاميكه‌ در ايران‌ بود گاه‌ در مطب‌ و گاه‌ در منزل‌ پدرش‌ مي‌زيست‌. اگرچه‌ ساعدي‌ نويسنده‌اي‌ سياسي‌ بود، اما هرگز عضويت‌ هيچ‌حزب‌، سازمان‌ و يا جريان‌ خاصي‌ را نپذيرفت‌. او عمر هنري‌ كوتاهي‌ داشت‌ و پيش‌ از آنكه‌ فرصتي‌ براي‌ شكوفايي‌ بيايد، پژمرد ودرهم‌ شكست‌.

شايد در اين‌ مورد هم‌ كلام‌ شاملو بيانگر آن‌ حقيقتي‌ باشد كه‌ در قبال‌ ساعدي‌ با آن‌ رو در رو هستيم‌:

نيما شعري‌ دارد كه‌ چند سطر آن‌ اينست‌:

چون‌ بهاري‌ كه‌ بخنديد و شكفت‌

بي‌نشان‌ از خود

در ناحيه‌ دور از راه‌

به‌ عقيده‌ من‌ ساعدي‌ تصوير آدمهائيست‌ كه‌ در اين‌ مرز و بوم‌ بودند و هستند و نفرين‌ شدند، استعدادهايي‌ كه‌ با پاره‌اي‌ از آنها حتي‌نامدارترين‌ چهره‌هاي‌ غرب‌ قابل‌ مقايسه‌ نيست‌ و معلوم‌ نيست‌ سرنوشت‌ آنها را چه‌ كسي‌ تعيين‌ مي‌كند

bidastar
07-10-2007, 21:07
دیگر جای ساعدی در میان ما خالی ست. او که خود تجسم غربت بود و درعین حال، غربت را برنمی‌تابید و هرگز با غم غریبی و غربت که به جانش چنگ انداخته بود و سایه‌ی شوم «واهمه‌های بی‌نام نشان» ــ و گاه «با نام و نشان» ــ که او را آنی رها نمی‌کردند، نتوانست کنار بیاید.

«جوانمرگی در ادبیات» را نخستین‌بار هوشنگ گلشیری با نگاهی به زندگی و کارنامه‌ی نویسندگان مطرح کرد؛ این‌که چگونه و چرا نویسندگان ایرانی هنوز به دوران سالمندی نرسیده، «جوانمرگ» می‌شوند (سخنرانی «جوانمرگی در نثر معاصر فارسی»، سال 1356 در انجمن فرهنگی ایران و آلمان). البته منظور گلشیری فقط مرگ در سنین جوانی یا خودکشی نویسندگان نبود. او می‌گفت اغلب نویسندگانِ بنام ایران در ایام جوانی، زیباترین آثار خود را می‌آفرینند و سپس بنا‌به دلایل بسیاری (که مهم‌ترین‌شان را سانسور و رفتار حکومت‌گران نسبت به نویسندگان و روشنفکران می‌نامد)، «جوانمرگ» می‌شوند و فاقد خلاقیت.
عباس میلانی در مقاله‌ی «جوانمرگی پیرِ ما» (درباره‌ی هوشنگ گلشیری) موضوع جوانمرگی را به‌زیبایی پی گرفت و به آثار هوشنگ گلشیری پرداخت که هرچند در آثار بعد از «شازده احتجاب» نیزهمواره پویا بود و در زمینه‌های نثر و ساختار داستان کوتاه و بلند به اوج‌های دیگری رسید، اما او هم سرانجام «جوانمرگ» شد و در جوانی درگذشت. («صیاد سایه‌ها»، عباس میلانی، ص 71-87 شرکت کتاب، لُس‌آنجلس).

غلامحسین ساعدی هم در عرصه‌ی نویسندگی «جوانمرگ» شد! آن‌هم نه یک بار، بلکه دو بار و شاید هم سه بار! او شقه شقه شد! بار اول ساواک او را با آوردن جلوِ دوربین تلویزیون و نمایشِ مثلا “ندامتش” شقه کرد! پس از آن نمایشِ مضحک “ندامت”، ساعدیِِ نویسنده و خالق آثاری چون «عزاداران بَیَل»، «ترس و لرز»، «واهمه‌های بی‌نام و نشان» و… به انسانی ملول و رقت‌آور و حشت‌زده تبدیل شد؛ به الکل پناه برد عزلت گزید و از شور و شر افتاد. و به این ترتیب ساعدی نویسنده مُرد! به قول شاملو: “” آنچه از ساعدی، (هنگامی که) زندان شاه را ترک گفت (باقی ماند) جنازه نيم جانی بيشتر نبود. ساعدی با آن خلاقيت جوشان پس از شکنجه های جسمی و بيشتر روحی زندان اوين، ديگر مطلقا زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپيد و تپيد تا مرد.”
اما با دیدن جرقه‌های انقلاب، ساعدی باز به نوشتن بازگشت و این‌بار، اغلب سرمقاله‌های سیاسی و مطالب تند انقلابی برای نشریه‌های چپ و چریکی می‌نوشت. با چریک‌های فدایی خلق همکاری نزدیک داشت و نوشته‌هایش در دیگر نشریه‌های چپ نیز منتشر می‌شد. اما از ساعدی نویسنده‌ی خلاق دراین ایام، کم‌تر خبری هست. او که در زمان شاه، بهترین رفقایش مانند صمد بهرنگی و بهروز دهقانی و علیرضا نابدل و مناف فلکی و… را از دست داده بود، حالا در طلیعه‌ی حکومت انقلابی هم شاهد اعدام و تیرباران برخی از بهترین دوستانش مانند شکرالله پاک‌نژاد و سعید سلطانپور شد. در همین حال بسیاری از یارانش به زندان افتاده یا در گوشه و کنار جهان آواره شدند. بخش‌های دیگری از او شقه می‌شد!
با قلع و قمع نیروهای «دگراندیش» و به‌ويژه پس از سرکوبی جبههء دموکراتیک ملی، ساعدی هم سرانجام مخفی شد و ماه‌ها از مخفیگاهی به مخفیگاهی دیگر می‌رفت. نزدیک به یک سال در میهن خود به حالت مخفیانه و تبعیدی می‌زیست. در این دوران بارها و بارها پدر پیر و برادرش را دستگیر کردند تا ساعدی خود را به مقامات معرفی کند. تا آن‌که سرانجام به ناچار از کشور خارج شد و به خیل آوارگان و تبعیدیان و خود‌تبعیدیان و مهاجران پیوست. مرگ دوم او دراین سال‌های آوارگی و غربت اتفاق افتاد. هرچند دراین مدت، تلاش‌های زیادی کرد که باز بنویسد و بیش‌تر بنویسد (و نوشت)، اما غم غربت و بیماری جسمی مانع می‌شدند و نوشته‌هایش در تبعید، هرگز به اوجی که ازآن فرود آمده بود نرسید. ساعدی در تبعید سر شار از اندوه و هول و ولا بود. شاید کمتر نویسنده‌ای مانند ساعدی روزگار دوزخی یک تبعیدی را این چنین جاندار توصیف کرده باشد:
“… احساس می‌ کنم که از ریشه کنده شده‌ام. هیچ چیز را واقعی نمی‌بینم. تمام ساختمان‌های پاریس را عین دکور تئاتر می‌بینم. خیال می‌کنم داخل کارت پستال زندگی می‌کنم. از دو چیز می‌ترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدارشدن. سعی می‌کنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم. و در فاصلهء چند ساعت خواب، مدام کابوس‌های رنگی می‌بینم. مداوم به فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچه‌ پس کوچه‌های شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار می‌کنم که فراموش نکرده باشم. ….. تمام وقت، خواب وطنم را می‌بینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم به داخل کشور. حتی اگر به قیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شده اند. همه چیز را نفی می‌کنم. از روی لج حاضر نشدم زبان فرانسه یاد بگیرم….. بودن در خارج بدترین شکنجه‌هاست. (فرانسه) هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آنها نیستم. و این چنین زندگی کردن برای من بدتر از سال‌هایی بود که در سلول انفرادی زندان به سر می‌بردم.”
(شرح احوال، الفبا، شماره 7، پاییز 1365، پاریس، ص 4 و 5 )
پس از آن دیگر ساعدی تخته‌بند تنی بود بیمار و افسرده و سرشار از ترس و لرز و واهمه که روی دوش خودش سنگینی می‌کرد. در زمستان سردی ( سال 1985) که دیگر از نا رفته و از پا افتاده بود، خسته و کوفته، دلگیر و دلمرده، تخته‌بند تنش را سرانجام زمین گذاشت و رفت، فقط 50 سال داشت. نویسنده‌ای که هنوز شاهکار را ننوشته بود: “… هر شب و روز صدها سوژهء ناب مغز مرا مرا پر می‌کند. فعلا شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد….” (همانجا، ص 5) آری، ساعدی در 50 سالگی جان سپرد! با ده‌ها اثر نانوشته که در ذهنش جوانه می‌زد و می‌جوشید. چندتایی شاید از آثار ماندگار ادبیات ما می‌شدند. غلامحسین ساعدی در یک محیط باز و معقول و به ویژه پس از رهایی از چهارچوب‌های تنگ و باریک و تاریک ایدئولوژی‌هایی که دچارش شده بود، می‌توانست آثار بدیعی خلق کند. ساعدی از مارکز و دیگر نویسندگان بزرگ دنیا و برندگان جوایز نوبل و … چیزی کم نداشت. او پیش از مارکز به آن فضاهای اثیری و گاه خوفناک رئالیسم جادویی گام گذاشته بود. تازه می‌خواست به زبان مادری‌اش هم بنویسد. ساعدی که خالق چندین کتابِ اثرگذار در زبان فارسی بود، به زبان مادری خود فقط یک اثر خلق کرده بود: داستانی به ‌نام «قوردلار» (گرگ‌ها). همین!
*

من هنگامی که نخستین‌بار ساعدی را در پاریس دیدم، تازه از بستر بیماری برخاسته بود. رنجور و شکسته بود و خیلی بیش‌تر از سن واقعی‌اش (49 سال) نشان می‌داد؛ با موهای انبوه و پریشان جوگندمی و سبیلی پُرپشت و ریشی نتراشیده. آپارتمانش در خارج جاده‌ی کمربندی پاریس (پره فه ریک) در شهرک مهاجرنشین “بانیوله” بود؛ محله‌ای غمگین و بی‌هویت که اصلاً شبیه پاریس نبود؛ با ساکنانی اغلب عرب و آفریقایی. اما آپارتمان ساعدی پُر از گل و گیاه بود. آن روز، درمورد همه چیز صحبت کردیم ؛ از سیاست و هوا و کتاب و شعر و سینما… اما وقتی صحبت به تبریز و سراب و سبلان و سرعین رسید، آن خطوط درهم و برهم رنج و اندوه ناگهان از چهره‌اش زایل شد و چشم‌هایش از پشت عینک درخشیدن گرفتند. ترکی حرف می‌زدیم و او از لهجه‌ی سرابی من خوشش می‌آمد. سخن گفتن به ترکی او را همواره به وجد می‌آورد. خاطره‌ای داشتم که حسابی خنداندش! در شب‌های شعر مجله خوشه، منِ نوجوان شهرستانی که برای همین منظور از سراب به تهران رفته بودم، به صلاحدید دوستی که ساعدی را می‌شناخت، به دفتر خوشه و پیش شاملو رفتم و با ترس و لرز و خجالت خاص شهرستانی‌ها و با فارسی ‌ای که مرتب لکنت زده می‌شده، گفتم که از قوم و خویشان دکتر ساعدی هستم و نیاز به بلیط ورودی دارم. شاملو هم البته بلیطی برایم دستور داد و مرا خوشحال‌ترین “سرابی” روی زمین کرد!
گاهی تلفن می‌کرد و می‌گفت: «تورکی دانیش تا عینیم آچیلسین!» (ترکی حرف بزن تا دلم واشه!)
تقریبا وجب به وجب خاک ایران، به‌خصوص آذربایجان، را گشته بود.
در دیدارهای بعدی‌مان، موسیقی آذربایجانی و سمفونی گوش می‌کردیم و نم‌نم شراب سرخ می‌نوشیدیم و سیگار دود می‌کردیم. عادت داشت زیر سیگاری‌ها را مرتب تمیز کند. اصلا وسواس عجیبی به تمیز بودن نشان می‌داد. مثلاً حتی پرتقال و موز را هم حسابی می‌شُست و بعد روی میز می‌گذاشت. محمد جلالی “م. سحر” شاعر نیز همواره از پاهای ثابت خانه‌ی ساعدی بود و گاهی هم امیر، پسر بدری خانم از همسر اولش، که خیلی کم حرف و محجوب بود. در دیدارهامان، لطیفه‌های زیادی رد و بدل می‌شد و گاه سخن‌مان به گروه‌های سیاسی خارج از کشور نیز کشیده می‌شد.
روزی که آقای مسعود رجوی و خانم مریم عضدانلو (ابریشمچی) آن ازدواج پُر سر و صدا را انجام دادند، ساعدی سخت مبهوت شده بود. می‌گفت «ازدواج انقلابی» دیگر نشنیده بودیم!
آن روزها، گاهی مقالاتی با امضای ساعدی در نشریه‌ی «شورا» (ارگان شورای ملی مقاومت، وابسته به سازمان مجاهدین خلق ایران) منتشر می‌شد.
گفتم: «آقای ساعدی، شما خودتان هم که با ایشان همکاری دارید!»
گفت: «آخر چطور ممکن است آدمی مثل من با یک من سریشم به آنان بچسبد؟» بعد توضیح داد که: «فی‌الواقع من تو رودروایسی گیر می‌کنم. چون دوستان خوبم منوچهر هزارخانی و ناصر پاکدامن از من مقاله می‌خواهند و من نمی‌توانم به این دوستان خوب نه بگویم!»
*

کارهای حروفچینی و صفحه‌بندی «الفبا» اغلب در دفتر «روزگارنو» (چاپ پاریس، به سردبیری اسماعیل پوروالی) انجام می‌گرفت. با پوروالی خیلی اُخت بود و خنده‌های بلندشان هنوز در گوشم طنین می‌اندازد. اغلب سر صبح، صبوحی می‌زد و اندوهش اندکی زایل می‌شد! اما مقالاتی که برای «الفبا» می‌نوشت و خیلی با‌دقت هم تصحیح‌شان می‌کرد، گاه آن‌قدر تلخ بودند که می‌شد حس کرد «چیزی مثل خوره روح او را در انزوا می‌خورد و می‌تراشد…» با حس آن “خوره”، من غمگین می‌شدم و حدس می‌زدم که دور نیست روزی که به هدایت بپیوندد! کبدش «ویران» بود و به بیماری «سیروز» کبد مبتلا شده بود، اما اصلاً به این بیماری کشنده اهمیت نمی‌داد و مرتب دریانوشی می کرد تا آخرش غرق شود. که شد و به نویسندهء مورد علاقه‌اش که خود را از تبار او می‌دانست، پیوست. حالا در “پرلاشز” پهلوم هم خفته‌اند. آن دو تن. آن دو تنها!
تنها بود. برخی از دوستانش به‌خاطر آن‌که مقالاتی در «شورا» می‌نوشت، او را ترک کرده بودند و او ازاین موضوع بسیار دلگیر بود. این بیت رودکی همواره ورد زبانش بود: “با صد هزار مردم تنهائی/ بی صد هزار مردم تنهائی”
*

یک روز زنگ زد و گفت: «پدرم از ایران آمده. بلند شو بیا این‌جا باهاش ترکی صحبت کن!»
رفتم دیدن‌شان. پدر در حمام بود. پس از یک ساعت و خُرده‌ای که از حمام بیرون آمد (ساعدی می‌گفت حمامش گاه دو ساعت طول می‌کشد!)، دور سرش حوله یا دستمال سفید پیچیده بود (عینهو پدر من) که سرما نخورد. شب قبل، شنیده بودیم مهندس ناصح ناطق، پدر خانم هما ناطق، درگذشته است. ساعدی به هما ناطق تلفن کرد و ما هر سه تسلیت گفتیم.
ساعدی آن روز خیلی دمغ بود و من احساس می‌کردم گریه می‌کند بی‌آن‌که اشکی بریزد. اشاره کرد که بروم آشپزخانه و یواشکی توی فنجان چای ویسکی بریزم. (نمی دانم به‌خاطر حضور پدر بود یا منع بدری خانم؟). من دو فنجان پُر کردم و آن‌گاه او سیگار به دست آمد تا برای پدر چای ببرد و ما در همان آشپزخانه، آن دو فنجان را به‌یاد مهندس ناطق نوشیدیم.
با پدر کلی درد دل کردیم. از وضع جسمی دکتر تا هوای سرد تبریز. از کوچکی و ظرافت کدوهای پاریسی گفتیم . شنیدیم. از “مارشه اوپوس” ( به معنی بازار شپشوها که از بنجل‌ترین اشیاء تا تابلوهای نفیس نقاشی و عتیقه در آن یافت می‌شود) در پاریس خیلی تعجب کرده بود! می‌گفت ما هم در تبریز «گجیل قاپوسی» داریم که مثل همین بازار شپشوهاست! همان روز با‌هم رفتیم مارشه اوپوس اطراف خانه‌ی ساعدی و سیر تماشا کردیم خنزر پنزرها و بُنجل مُنجل‌ها عقیقه‌جات را. پدر دوست داشت تماشا کند و همه‌اش به یاد تبریزش می‌افتاد.
*

حالش روز به روز خراب‌تر می‌شد تا این‌که در بیمارستان «سنت آنتوان» بستری شد. گویا کبدش خونریزی کرده بود. به دیدنش رفتم. خواب بود. مزاحمش نشدم و در راهرو بیمارستان، با بدری خانم به گپ مشغول شدم. بار دوم و سوم هم که رفتم، اغلب بیهوش بود. کنارش می‌نشستم و سعی می‌کردم به سرزمین رؤیاهای بیهوشی‌اش سفر کنم؛ به سرزمین سوخته و ویرانش. اما آن سیمای خواب‌آلود و موهای درهم و برهم و سبیل پُرپشت و زخم عمیق ساواک بالای لبش چیزی از رؤیاهایش را نشان نمی‌داد. من خود به رؤیا و کابوس فرو‌می‌رفتم! به یاد شخصیت‌های داستان‌هایش می‌افتادم و گاه می‌لرزیدم. آن گدا و مشهدی حسن که گمان می کرد گاو شده است و شخصیت‌های نمایشنامه‌هایش و عزاداران بیل و تامارای دندیل و… چه دنیای پریشان و درهم و برهمی!
همان روزها مجبور شدم به سفری یک هفته‌ای بروم. از سفر که برگشتم، دو روز از مرگش گذشته بود. به همین سادگی!
هوا به‌شدت سرد بود و آسمان سربی. نشستم روی تختخواب سرد اتاقم و بغضم ترکید

bidastar
07-10-2007, 21:09
عزاداران بيل

دكتر غلامحسين ساعدی

( 1 )
دمدمه هاي غروب بود كه مشدي جبار وارد بيل شد، بيلي ها در ميدانچه ي پشت خانه ي مشدي صفر نشسته بودند دور هم و گپ مي زدند.
كدخدا تا مشدي جبار را ديد گفت: « ياالله مشد جبار. سفر به خير. تو شهر چه خبر بود؟ »
مشدي جبار گفت: « تو شهر خبري نبود. هيچ خبر نبود. »
مشدي بابا گفت: « پا پياده اومدي؟ »
مشدي جبار نشست كنار اسلام و در حالي كه كفش هايش را در مي آورد و له له مي زد، گفت: « از لب جاده تا اينجا، آره. »
اسلام گفت: « كي رسيدي لب جاده؟ »
مشدي جبار گفت: « ظهر تازه گذشته بود. »
كدخدا گفت: « پس چرا دير كردي؟ اين همه وقتو تو راه بودي؟ »
مشدي جبار گفت: « آره، وسط راه به يه چيز غريبي برخوردم و معطل شدم. »
پسر مشدي صفر پرسيد: « يه چيز غريب؟ چي بود؟ »
مشدي جبار گفت: « والله هر چي فكر كردم، چيزي نفهميدم. »
كدخدا گفت: « نفهميدي؟ چطوري نفهميدي؟ »
مشدي بابا گفت: « آخه چه جوري بود؟ »
مشدي جبار گفت: « يه چيز گنده. مثل يه گاو. هرچي زور زدم نتونستم تكونش بدم. »
عبدالله گفت:« چه جوري بود؟ سر و گوش داشت؟ نداشت؟ چه جوري بود؟ »
مشدي جبار فكر كرد و گفت: « نفهميدم ... چشم و گوش ... كه نداشت. »
كدخدا گفت: « دست و پا چي؟ »
مشدي جبار گفت: « دست و پا؟ نه، دست و پام نداشت، آخه خيلي سنگين بود. »
اسلام گفت: « چه شكلي بود؟ »
مشدي جبار دوباره فكر كرد و گفت: « چه جوري بگم؟ مثل گاري نبود. »
مشدي بابا گفت: « اول كه گفتي مثل گاو بود. »
مشدي جبار گفت: « آره اندازه يه گاو بود. يه ذره بفهمي نفهمي، جمع و جور تر بود. »
كدخدا گفت: « تو كه گفتي دست و پا نداشت؟ »
مشدي جبار: « آره، بازم ميگم. دست و پا و چشم و گوش از اين چيزها نداشت. »
اسماعيل گفت: « شبيه كي بود؟ »
مشدي جبار، فكر كرد و بعد رفت تو نخ تك تك مرد ها و خانه ها. چند تا سرفه كرد و گفت: « شبيه هيشكي نبود. يه چيزي يه چيز عجيبي بود. مثل يه ... والله نمي دونم چي بگم! »
عبدالله گفت: « چه جوري راه مي رفت؟ »
مشدي جبار گفت: « راه كه نمي رفت. سر و گردن و از اين حرف ها تو كار نبود. يه چيز عجيبي بود. مثل يه خانه كوچك. مثل خانه بابا علي كه دگمه هاي گنده اين ور اون ورش باشه. »
اسلام گفت: « از چي درس شده بود؟ »
مشدي جبار گفت: « نمي دونم حلبي بود و آهن بود يا يه چيز ديگه. »
اسلام گفت:« ماشين قراضه نبود؟ »
مشدي جبار گفت: « نه بابا، چرخ و اين جور چيز ها نداشت. خيلي هم سنگين بود. »
كد خدا پرسيد:« كدوم طرف ديديش؟ »
مشدي جبار گفت: « درست چند قدم بالاتر ازشور، تو راه پوروس. »
اسلام گفت: « آها،حالا دارم مي فهمم. »
مردها همه اسلام را نگاه كردند.
كدخدا گفت: « چي چي را مي فهمي مشد اسلام؟ »
اسلام گفت: « هر چي هس، زير سر اين پوروسي هاس. حالا اونو از يه جايي دزديده ن و انداخته ن وسط راه. »
مشدي جبار گفت: « راس ميگه، كار كار پوروسي هاس. »
مردها همه رفتند توي فكر.
مشدي بابا گفت: « خب، ميگين چكار بكنيم؟ »
پسر مشدي صفر گفت: « معلومه، راه مي افتيم و ميريم ببينيم چي هس، بدرد بخوري يا نه! »
اسماعيل آسمان و اطراف استخر را نگاه كرد و گفت: « هواه داره تاريك ميشه، چيزي به شب نمونده. »
مشدي بابا گفت: « فكر شب رو نكن پدر. »
كدخدا به اسلام گفت: « تو چي ميگي مشد اسلام؟ »
اسلام گفت: « بريم. ببينيم چي هستش. »
كدخدا به پسر مشدي صفر گفت: « مشد جعفر، مي توني دو تا فانوس براي ما بياري؟ »
پسر مشدي صفر بلند شد و گفت: « چرا نمي تونم؟ »
با عجله رفت. اسلام گفت: « آره بريم ببينيم چي هستش. اگه به درد بخور بود كه مياريم بيل. اگه بدرد بخور نبود كه ولش مي كنيم به امان خدا. »
كدخداگفت: « خيلي خب، تا دير نشده بجنبيم ديگه. »
مردها بلند شدند. نزديكي هاي غروب بود. ماه رنگ پريده و باد كرده، از طرف پوروس ميآمد بالا.


( 2 )
شام كه خوردند، و جمع شدند لب استخر. اسلام اسب را بست به گاري و گاري را آورد زير بيد كنار سنگ سياه مرده شوري. اسماعيل و پسر مشدي صفر با دو تا فانوس آمدند پهلوي مردها، فانوس ها را گذاشتند روي گاري و منتظر شدند.
كدخدا گفت: « فانوس ها را روشن كردين كه چي؟»
مشدي جبار گفت: « خودت گفتي كدخدا. »
كدخدا گفت: « هوا روشنه، ماه رو نمي بينين؟ »
با دست استخر را نشان داد. مردها برگشتند ماه را توي استخر تماشا كردند.
پسر مشدي صفر گفت: « خودت گفتي كه فانوس بيارم. مگه نگفتي؟ »
مشدي جبار گفت: « فانوس لازمه. فانوس كه نباشه كه نميشه فهميد چي هستش. »
بز سياه اسلام توي پستو ناله كرد. صداي جيرجيرك ها از باغ اربابي شنيده مي شد.
كدخدا گفت: « تا برسيم شور، نفت فانوس ها تمام ميشه. يه ساعت و خوردهاي تو راه هستيم. »
مشدي بابا به پسر مشدي صفر گفت: « خاموششان كن. شور كه رسيديم روشن مي كنيم. »
مشدي جبار فتيله ها را پايين كشيد و فوت كرد. فانوس ها خاموش شد. اسلام كه روي كنده درختي نشسته بود، با صداي بلند پرسيد: « خب، كي ها ميآن؟ »
كدخدا گفت: « راس ميگه، همه كه نمي تونن برن؟ »
مشدي بابا گفت: « من ميگم جوان ها برن. اولا كه زورشان بيش تره. ثانيا اگه پوروسي ها برخوردن، درميرن و اگه هم گير افتادن، مي تونن حسابي از پسشون بر بيان. »
كدخدا گفت: « جوون ها يعني كي ها؟ »
مشدي بابا گفت: «آخه، من ... »
كدخدا گفت: « خجالت داره مشدي بابا، پاشو سوار شو. »
مشدي بابا بلند شد. رفتند طرف گاري. بيل خاموش بود، تنها زوزه ي چند سگ از دور شنيده مي شد. مشدي صفر كه سرش را از سوراخ پشت بام آورده بود بالا، سايه ي مردها را كه سوار گاري مي شدند، تماشا مي كرد و ماه رنگ پريده را كه توي استخر كوچك و بزرگ و كج و معوج مي شد.


( 3 )
مردها كه رفتند، ننه خانوم و ننه فاطمه پيداشان شد كه از كوچه ي اول رد شدند و از بيل آمدند بيرون و راه افتادند طرف تپه ي نبي آقا.
شب جمعه بود. پيرزن ها مي رفتند از نبي آقا براي شفاي بيماران خاك بياوردند.


( 4 )
صحرا روشن بود. اسب با شتاب جلو مي تاخت و مردها را كه توي گاري نشسته، پاها را توي شكم جمع كرده بودند، با خود مي برد. اسلام شلاق را توي مهتاب دور سر مي چرخاند و با صداي بلند داد مي زد: « آهاي، آهاي آهاي! »
اسب كه زوزه ي شلاق را مي شنيد، تندتر مي تاخت. اسماعيل كنار به كنار اسلام نشسته بود و آواز مي خواند. مردها به يكديگر تكيه كرده بودند. مشدي جبار فانوس هاي خاموش را بغل كرده بود. كدخدا چپق پسر مشدي صفر را گرفته بود مرتب پر و خالي مي كرد. سراشيبي ها را چنان مي رفتند كه گويي توي چاهي سقوط مي كنند. اسب و سايه اش بزرگ تر از هميشه بود. اسلام مبهوت صحرا را تماشا مي كرد. همه خوش حال بودند. غير از مشدي بابا كه دل خور سرش را روي زانو گذاشته بود، چرت مي زد يا زير لب مي غريد.


( 5 )
نرسيده به شور، اسلام دهنه ي اسب را كشيد. گاري ايستاد.
كدخدا گفت: « رسيديم؟ »
اسلام گفت: «نزديك شديم. خب مشد جبار كدام طرف ها ديديش؟ »
مشدي جبار گفت: «بالاتر از اينجا. تو همون باريكه راهي كه ميره طرف پوروس. »
اسلام گفت: « پس برم بالاتر؟ »
مشدي بابا گفت: « نه مشد اسلام، طرف پوروس نري ها. تو را خدا كار دستمان نده. »
مردها خنديدند. اسلام شلاق را برد بالا. گاري دوباره راه افتاد. به شور كه رسيدند توي خاموشي افتادند. ديگر صداي چرخ ها و قدم هاي اسب شنيده نمي شد. صداي ديگري هم نبود. مشدي جبار فانوس هاي خاموش را توي بغل مي فشرد.
مشدي بابا آهسته از عبدالله پرسيد: « مي خوان برن كجا؟ »
اسلام خنديد و پسر مشدي صفر گفت: « ميريم خود پوروس. »
مشدي بابا گفت: « شوخي نكن، مشدي اسلام هيچ وقت اين كارو نمي كنه. »
اسلام گفت: « نترس مشدي بابا. اگه پوروس هم بريم، پوروسي ها هيچ وقت كاري با تو يكي ندارن. »
مشدي بابا گفت: « بازم نريم بهتره. اين طور نيست كدخدا؟ »
اسلام خنديد. گاري به راه باريكه ي پوروس كه رسيد، سه نفر از پوروسي سوار اسب پيدا شدند و آمدند، از جلو گاري رد شدند و مثل برق زدند به بيراهه. مشدي بابا خودش را پشت سر ديگران قايم كرد. اسلام گاري را نگه داشت. بيلي ها خاموش، سه پوروسي را كه به طرف ميشو مي تاختند، تماشا كردند. مشدي بابا گفت: « نگفتم؟ نگفتم اسلام؟ »
كدخدا گفت: « كاري كه با ما نداشتن. »
اسلام خنديد. پسر مشدي صفر گفت: « بريم مشد اسلام! »
گاري راه افتاد و اسلام گفت: « مشد جبار هرجا كه رسيديم خبرمان بكن. »
مشدي جبار گفت: « مثل اينكه همين دور و برمان بود. »
اسلام گاري را نگه داشت. بيلي ها دور و برشان را نگاه كردند.
كدخدا گفت: « كوش؟ »
مشدي جبار گفت: « بريم پايين. بريم پايين. »
مردها همه پياده شدند. پسر مشدي صفر يكي از فانوس ها را روشن كرد و داد دست مشدي جبار و فانوس خاموش را خودش برداشت دسته جمعي، دوش به دوش هم راه افتادند.
اسماعيل گفت: « ميريم كجا؟ اگه جلوتر ميريم بهتره دوباره سوارگاري بشيم. »
مشدي جبار ايستاد و بهت زده اطرافش را نگاه كرد و گفت: « همين طرف ها بود. »
پسر مشدي صفر گفت: « عوضي نيومديم؟ »
مشدي جبار گفت: « نه، عوضي نيومديم. همين دور و برها بود. »
فانوس را بالا گرفت و خم شد و شروع كرد زمين را تماشا كردن. پسر مشدي صفر زد زير خنده. اسلام هم خنديد. كدخدا گفت: « دنبال چي مي گردي مشد جبار؟ مي گفتي كه خيلي گنده س و نميشه تكونش داد؟ »
مردها همه خنديدند. مشدي جبار جواب نداد. همان طور خميده روي زمين دنبال چيز ناپيدايي مي گشت.


( 6 )
ننه خانوم و ننه فاطمه نشسته بودند روي سكوي درگاهي نبي آقا، منتظر بودند كه سر و صدا و رفت آمدهاي داخل زيارتگاه تمام شود بروند تو. بيل زير پاي آن ها، باغ اربابي روبه رويشان و استخر بزرگ كه از وسط خانه ها و زير مهتاب رنگ پريده، مثل چشم مرده اي آسمان را نگاه مي كرد.
سروصدا كه كم تر شد، ننه خانوم بلند شد و در زيارتگاه را باز كرد و رفت توي تاريكي. با احتياط شمعي روشن كرد. موش ها كه روشنايي شمع را ديدند، هجوم بردند ضريح و از سوراخ هاي صندوق رفتند تو. ننه فاطمه كه ايستاده بود جلوي در، با صداي آرامي گفت: « يا الله، يا حضرت، يا علي، يا محمد، يا حسن، يا حسين، السلام عليك يا الله، يا حضرت، يا امام، يا علي، يا الله، مريض هاي بيل رو شفا بده! »


( 7 )
مشدي جبار خم شده بود زير نور فانوس جلو مي رفت و دور و برش را مي جست و بيلي ها آرام آرام پشت سرش راه مي آمدند.
اسماعيل گفت: « نكند مشدي جبار چيزيش شده باشد؟ »
پسر مشدي صفر گفت: « چيزيش نشده. خل بازي در مياره! »
اسلام گفت: « مشد جبار، مشد جبار! چته؟ چرا همچي مي كني! »
مشدي جبار نشست زمين و يك دفعه داد زد: « ايناهاش، پيدا كردم. پيدا كردم. »
مردها حلقه زدند دور مشدي جبار و خم شدند. مشدي جبار زمين را نشان داد و گفت: « مي بينين؟ همين جا بوده كه بردنش. مي بيني مشدي اسلام؟ مي بيني مشدي بابا؟ »
اسلام گفت: « راس ميگه، يه چيزي اين جا بوده كه زمين را گود كرده. »
كدخدا گفت: « چه طور شده؟ چه جوري بردنش؟ كي ها بردنش؟ »
پسر مشدي صفر گفت : « حتما پوروسي ها بردنش. زودتر نجنبيدين، اومدن و بردنش. »
مشدي جبار دولا دولا رفت و رسيد كنار دره و خم شد و فانوس را برد بالا و توي دره را نگاه كرد و داد زد: « آهاي مشد اسلام، آهاي كدخدا، اينجاست، توي دره است. »
بيلي ها خود را رساندند كنار دره و خم شدند. در شيب دره، صندوق فلزي گنده اي يك وري افتاده بود و زير نور ماه مي درخشيد.
اسلام گفت: « خودشه مش جبار؟ »
مشدي جبار گفت : « آره. خودشه! خودشه! »
اول مشدي جبار و بعد مردها از شيب دره رفتند پايين، مشدي جبار دور و بر صندوق چرخيد و گفت: « آره، خودشه. »
پسر مشدي صفر نشست زمين و فانوس خاموش را از دست اسماعيل گرفت و روشن كرد و رفت جلو. گشتي دور صندوق زد و نشست كنار ديگران و فانوس را گذاشت جلوي روي خودش.
اسلام گفت: « كي ها انداختنش اينجا؟ »
مشدي جبار گفت: « اول كه من ديدم اينجا نبود، اون بالا بود. »
كدخدا گفت: « حتما كار پوروسي هاست. »
اسماعيل گفت: « خوب شد كه پيداش كرديم. »
مشدي بابا چپق و كيسه توتونش را در آورد و گفت: « فكر مي كني چي چي باشه مشدي جبار؟ »
عبدالله گفت: « يه صندوق ديگه، يه صندوق حلبي. »
مشدي بابا گفت: « معلومه كه صندوق، ولي چي توش هس؟ »
عبدالله بلند شد و دور صندوق را گشت و گفت: « در كه نداره، وقتي در نداشته باشه كه نمي شه فهميد چي توش هس! »
اسماعيل گفت: « وقتي در نداره، تو هم نداره كه پر باشه يا خالي. »
عبدالله گفت: « نكنه ماشين كه چپه شده و اين شكلي شده! »
اسلام گفت: « نه بابا، ماشين نيستش، اگه ماشين بود كه چرخ داشت. »
كدخدا گفت:« چيز حموم چي؟ »
اسلام با تعجب گفت:« چي حموم؟ »
كدخداگفت: « از اونا كه تو شهر پشت بام حاج عنايت ديديم؟ »
اسلام گفت: « نه، اون توش خالي بود و آب ريخته بودن. اين شكلي هم نبود. »
پسر مشدي صفر گفت: « اين هيچي نيس، همه اش آهنه. »
مشدي بابا گفت: « و تازه به چه درد مي خوره؟ مصرفش چيه؟ »
پسر مشدي صفر گفت: « ميشه ازش ديگ درس كرد، باديه درس كرد. و خيلي چيزهاي ديگه م ميشه درس كرد. »
اسلام در حالي كه با حالت با جذبه به صندوق خيره شده بود،گفت: « نه اين آهن نيستش. اين يه چيز ساده نيستش. ديوارهاشو مي بينين؟ شبكه هاشو مي بينين؟ دگمه هاشو مي بينين؟ »
كدخدا گفت: « مشد اسلام راس ميگه، اين بايد يه چيزي باشه واسه خودش. يه چيز خيلي مهم هم بايد باشه. »
پسر مشدي صفر گفت: « هرچي باشه خيال نمي كنم چيز بدرد بخوري باشه. »
عبدالله گفت: « بدرد بخور بود كه پوروسي ها دورش نمي انداختن. »
اسلام گفت: « شايد زورشون نمي رسيده ببرن. »
كدخدا گفت: « تو رو خدا مشد اسلام. پاشو ببين چي هستش. »
اسلام بلند شد و رفت طرف صندوق. دست ماليد و وارسي كرد. و نشست پهلوي صندوق، با دگمه هايش ور رفت. ماه روي صندوق مي تابيد و ذرات نور به هر طرف پخش ميشد. اسلام پيش خود گفت: « چي هستش؟ چي مي تونه باشد؟ »
سرش را برد جلو و صورتش را چسباند به صندوق و بعدگوشش را گذاشت و گوش داد. يك دفعه با عجله بلند شد. مردها نگاهش كردند.
اسلام گفت: « بلند بشين، بيايين، گوش كنين! كدخدا بيا مشدي بابا! بيا اسماعيل! »
مردها بلند شدند و رفتند جلو و گوش هايشان را چسباندند به بدنه صندوق.
اسلام گفت : « مي شنوين؟ »
كدخدا گفت: « آره، آره. »
پسر مشدي صفر گفت: « من كه چيزي نمي شنوم. »
اسلام گفت: « خوب گوش كنين. »
خودش هم نشست پهلوي ديگران و گوشش را چسباند به ديواره صندوق و دوباره گفت: « مي شنوين؟ »
مشدي بابا گفت: « من يه چيزهايي مي شنوم. »
اسماعيل گفت: « راس ميگه، يه چيزايي هس. »
پسر مشدي صفر گفت: « من كه چيزي نمي شنوم. »
اسلام گفت: « گوش مي كني كدخدا؟ »
كدخدا گفت: « مثل اين كه توش باد مي وزه. »
مشدي بابا گفت: « نه خير صداي آب ميآد. »
اسماعيل گفت: « نكنه يه مشت زنبور و مگس ريخته باشن اين تو؟ »
پسر مشدي صفر گفت: « من كه چيزي نمي شنوم. »
اسلام سرش را بالا برد و گفت: « نه. صداي چيز ديگه نميآد. اين تو گريه مي كنن. صداي گريه و زاري ميآد. »
مردها گوش ها را چسباندند به بدنه صندوق و با وحشت بلند شدند.
كدخدا گفت: « آره، به خداوندي خدا صداي گريه ميآد. »
مشدي بابا گفت: « يعني ميگي اين تو يكي هس كه گريه و زاري مي كنه؟ »
اسلام گفت: « اين تو هيچ كس گريه و زاري نمي كنه. اين يه ضريحه. ضريح يه امام زاده. نمي بيني چه جوري هستش؟ صداي گريه ها رو شنيدين؟ »
پسر مشدي صفر گفت: « من كه نشنيدم. »
مردها عقب عقب رفتند و نشستند روي زمين.
كدخدا گفت:« وحالا چكار بكنيم مشدي اسلام؟ »
اسلام گفت: « مي بريمش بيل. مي بريمش بيل. »
مشدي بابا گفت: « ببريم چه كارش بكنيم؟ ببريم بياندازيم پهلوي اون يكيا توي علم خانه؟ »
اسلام گفت: « حالا مي بريم و بعد ميگم كه چه كار بكنيم. »
از جاده صداي شيهه اسب شنيده شد. پسر مشدي صفر با عجله رفت بالا، يك نفر پوروسي قمه به دست، دور وبر گاري مي پلكيد و آن ها را مي پاييد. تا سرو كله پسر مشدي صفر پيدا شد، مثل باد در رفت و در تاريكي حاشيه دره ناپديد شد.

bidastar
07-10-2007, 21:10
رشيد كاكاوند در جلسه‌ي نقد و بررسي فيلم “گاو”مدعي شد: همچنانكه فيلمنامه‌ي فيلم گاو ، توسط غلامحسين ساعدي نوشته شده است حتي لوكشين و محيطي كه از نظر طبيعي فيلم آنجا انجام مي‌گذرد نيز توسط غلامحسين ساعدي آماده ‌شده است.
به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) اين استاد دانشگاه در اين نشست افزود: با توجه به شناخت از متن، شناخت محيط‌هاي روستايي و شهرستان‌هاي دور ايران، يكي از دغدغه‌هاي ذهني ساعدي در فرهنگ‌شناسي و بوم‌شناسي ايران بوده است.
وي همچنين مدعي شد: انتخاب بازيگران نيز توسط ساعدي انجام شده است. ساعدي ابتدا كار تئاتر را شروع كرده و از اين طريق با بازيگران مطرح تئاتر ايران آشنا بوده است.
وي در ادامه اظهار داشت: همه بازيگران فيلم گاو، تئاتري هستند و همه بعدا به بازيگران سينما تبديل شدند. عزت‌الله انتظامي كه نقش مشدي حسن، علي نصيريان نقش اسلام، جعفر والي نقش كدخدا و ديگر بازيگران.
قبلا، اين متن روي تئاتر توسط جعفر والي رفته بود و به كارگرداني داريوش مهرجويي روي پرده رفت.
وي يادآور شد: اولين فيلم مهرجويي ” الماس بنفش”‌است. يك فيلم بسيار عادي در حد فرم آن موقع سينماي ايران و يك فيلم فارسي پليسي بود.
عضو هيات علمي دانشگاه آزاد كرج در ادامه‌ي نقد فيلم گاو اظهار داشت: فيلم گاو توسط مهرجويي ساخته شد و ساختار خوبي پيدا كرد. حضور گاو در سال 48 توسط مهرجويي ،” قيصر” ساخته مسعود كيميائي و ” آرامش در حضور ديگران ” ساخته‌ي ناصر تقوائي، موج نوي سينماي ايران را به وجود آوردند.به گزارش ايسنا وي گفت: طبيعي است قيصر بيشتر مورد توجه قرار گرفت چون بيشتر به فضاي زنده اجتماعي روزگارش نزديك است، قهرمان پردازي نيز داشت و بازيگران محبوب سينما نيز دراين فيلم حضور داشتند. اما گاو، محيطي روستائي داشت و با يك سري بازيگران توانا و گمنام كه براي سينما ناشناخته بود و ساختار پيچيده و محتوايي كه آرامش در حضور ديگران داشت باعث شد كه گاو و آرامش در حضور ديگران، زياد مورد استقبال واقع نشود بر عكس ” قيصر” كه يكي از پرفروش‌ترين فيلم هاي تاريخ سينماي ايران محسوب مي‌شود.
”‌آرامش در حضور ديگران” حتي از گاو هم معجون‌تر است! چون ساختارش پيچيده‌تر است و از روي متن غلامحسين ساعدي ساخته شده است.
به گزارش ايسنا، عضو هيات علمي دانشگاه آزاد كرج، اظهار داشت:‌محيط داستان گاو يك محيط ثابت است، محيط يك روستاست و ‌اتفاقاتي كه مي‌افتد تاثيراتي روي داستان‌هاي ديگر دارد.
قصه‌ي چهارم ساعدي، قصه‌ي گاو است. شخصيت اصلي، داستان مشهدي حسن است كه در آخر داستان مي‌ميرد و ديگر در قصه پنجم نيست. اين داستان،‌ داستان چهارم از مجموع عزاداران است كه ‌به پيشنهاد داريوش مهرجويي به فيلم تبديل مي‌شود.
اين استاد دانشگاه در ادامه تاكيد كرد: درون مايه‌ي اصلي فيلم گاو به دو بخش تقسيم مي‌شود : نگاه فردي از جنبه شخصيت مشهدي حسن،‌ نگاه اجتماعي كه به مقوله داشته است و نگاه فردي بيشتر روان شناسانه است. غلامحسين ساعدي روانپزشك بوده است و در مورد شخصيت مشهدي حسن كه كه با مرگ گاو هويتش را از دست مي‌دهد و در قالب شخصيت گاو فرو مي‌رود و روانشناسان ” الينه” شدن مي‌گويند يعني ” استهاله شدن” در چيز ديگري.
مشهدي حسن از لحظه آگاهي از مرگ گاوش تبديل به گاو مي‌شود و با وجود اينكه گاوش را دفن كرده بودند ولي نمي‌توانست باور كند.
مهمترين حادثه‌ي داستان گاو، مرگ گاو مشهدي حسن است. فيلم به دنبال چرايي مرگ گاو نيست.
گاو بهترين رابط انسان با ” انسان” زمين است حتي در فرهنگ اساطيري مي‌توان گاو را نماد زمين دانست.
وي در پايان گفت: در محيط روستا، مهم‌ترين عناصر خاك و آب از مهم‌ترين عناصر زندگي روستائي است و از جانب ديگر گاو منبع و مبدا اقتصادي در روستا است

bidastar
07-10-2007, 21:14
به مناسبت بيستمين سالگرد درگذشت غلامحسين ساعدي

غلامحسين ساعدي و قهوه خانه بذله گويان

حميد ملا زاده

آن روزها تبريز حال و هواي ديگري داشت . سنگيني اشغال كشور از طرف بيگانگان را پشت سر گذاشته بود اما محيط خفقان و پر التهاب كه بعد از جنبش ضد فئودالي بر آذربايجان حاكم گرديده بود عطش آزاديخواهانه به مثابه آتش زير خاكستر زبانه مي كشيد.

نيمه هاي دوم دهه بيستم بود كه حادثه سو قصد به جان شاه در دانشگاه تهران فضا را براي فشار بيشتر مساعد نموده بود. حاكمان وقت سرمست از يك پيروزي تمام روزنه هاي اميد را براي روشنفكران بسته بودند . با اين حال دگر انديشان دنبال فرصت مناسبي بودند كه دوباره به ميدان مبارزه برگردند.همين خيابان تربيت پايگاه فكر و انديشه بود و كتابفروشي چمن آرا پاتوق انديشمندان نوجوان خوش قيافه اي كه عطش خواندن و نوشتن داشت به كتابفروشي چمن آرا پا باز كرده بود . غلامحسين ساعدي در سن و سالي نبود كه به سادگي پذيرفت او در نوشتن و فكر كردن اعجوبه اي است كه روزگاري يكي از متفكران زمانه خود خواهد شد.

فراموش نمي كنم كه ما در غيابش او را به استهزا گرفته بوديم كه نوشته هاي صادق هدايت را به نام خود مي سازد. سالهاي پر جنب و جوش ناشي از نهصت ملي شدن صنعت نفت فرا رسيد و فضاي گرفته سياسي باز شد . جوانان و بزرگسالان هيجان زده سرگرم بحث و مطالعه ، نوشتن و مباحثات سياسي بودند و غلامحسين ساعدي هم بين آنان پرسه ميزد . اما اين ذوق زدگي ديري نپاييد و تحولي ديگر در كشور پديدار شد و اميدها را به ياس مبدل ساخت . ساعدي هم مثل ديگر دگر انديشان صحنه سياسي تبريز را ترك گفت . مانند فرج ا... صبا ، ارونقي كرماني ، غلامرضا واحدي و خيلي ديگر از نويسندگان سراغش را از پايتخت دادندو تبريز ناچار خلا آنها را پذيرفت .

در دهه جهل بود كه غلامحسين ساعدي به گروه جلال آل احمد پيوسته بود . او هر از چند گاهي به اتفاق آل احمد و منوچهر هزار خاني و ديگر همفكران به تبريز مي آمد و خاطرات نوجواني را زنده مي كرد.

آل احمد و يارانش قهوه خانه بذله گويان تبريز را كشف كرده بودندو آنجا را پاتوق خود قرار دادند. آل احمد از قهوه خانه و بذله هاي آنها خوشش آمده بود و مي گفت : اين قهوه خانه ها براي نوشتن سوژه خوبي است اما قهوه نشينان كه جملگي طنز گويان تبريز بودند آنچنان با آرايش سخن و با جملات شيرين زبان تركي به غريبه ها نيش مي زدند كه ميهمانان نه تمايل به ترك قهوه خانه داشتند و نه تاب تحمل.

غلامحسين ساعدي گفته هاي طرفين را به آل احمد ترجمه مي كرد و اغلب صداي قهقهه در فضاي بازار مي پيچيد. در همين روزها بود كه شاد روان حاج يداله از ساعدي پرسيد : شما به چه كاري مشغول هستيد؟ ساعدي گفت : پزشك هستم . حاج يداله با دستش آل احمد و دوستانش را نشانه گرفت و گفت : آيا اين عده را مي توانيد طبابت كنيد؟

وقتي اين گفته حاج يداله را به آل احمد ترجمه كردند مدتها قاه قاه مي خنديد.

يك روز در قهوه خانه نشسته بوديم كه ساعدي و آل احمد به اتفاق عده اي از هوادارانشان وارد قهوه خانه شدند . قيافه آل احمد با آن سبيل هاي آويزان و كلاه بري براي طنز گويان دستاويزي براي سر به سر گذاشتن با او شده بود . از ساعدي پرسيدند اين رفيق شما چكاره است ؟ ساعدي آل احمد را معلم معرفي كرد اما حاج يداله كه قانع نشده بود با كلام نيشدار اظهار داشت : او بيشتر به شمر ذوالجوشن شباهت دارد و از او بپرس آيا حاضر است سالي يك بار در ماه محرم در نمايشنامه مذهبي ما نقش شمر را بازي كند و پول خوبي از ما بگيرد؟ قهوه خانه از خنده مشتريان مي لرزيد.

مدتها بود از ساعدي خبر نداشتم . انقلاب شد و روزي از تهران به من تلفن كرد . پس از احوالپرسي گفتم آن روزهايي كه آرزو مي كردي اكنون فرا رسيده است و تو قلم و كاغذ بردار و آن خاطرات را براي من بفرست تا من آنها را بنويسم اما براي هيچكداممان اين فرصت پيش نيامد.

اين روزها سالروز خاموشي ساعدي است . درست بيست سال پيش در روز دوم آذر 1364 ساعدي چشم برجهان بست.خبرگزاريها اطلاع دادند مراسمي با حضور همسرش و دوستانش بر مزار وي در گورستان پلاشوكت پاريس برگزار گرديد.

غلامحسين ساعدي در سال 1314 در تبريز به دنيا آمد و در زندگي 50 ساله خود آثار مهمي در داستان نويسي و نمايشنامه نويسي امروز ايران خلق كرد . وي كه روانپزشك بود همچنين در عرصه ديگري نظير روزنامه نگاري و فعاليتهاي سياسي و اجتماعي فعال بود.
_____________________________________

دانشگاه سواز لندن بزرگداشت ساعدي را برگزار كرد

هفتادمين سالگرد تولد "غلامحسين ساعدي" (گوهر مراد) از سوي دانشگاه سواز لندن روز 22 ژانويه (دوم بهمن) برگزار شد .

دانشگاه سواز لندن روز 22 ژانويه (دوم بهمن) هفتادمين سالگرد تولد "غلامحسين ساعدي" (گوهر مراد) نويسنده معروف ادبيات داستاني و ادبيات نمايشي ايران را برگزار كرد .
دانشگاه سواز كه يكي از مهم ترين بخش هاي شرق شناسي جهان را در خود جاي داده است، اين مراسم را به بررسي بسياري از آثار اين نويسنده بزرگ ايراني اختصاص داد .
در اين مراسم مقاله اي با عنوان "حيوانات در آثار ساعدي" از "آسيه جوادي" كه تاكنون مقالات متعددي را درباره آثار گوهر مراد به رشته تحرير درآورده است، قرائت شد .

روز جمعه 23 دي ماه نيز مراسمي به همين مناسبت در منزل برادر غلامحسين ساعدي در ايران برگزار شد كه در آن عزت الله انتظامي، داريوش مهرجويي، نجف دريابندري، جعفر والي، رضا سيدحسيني، محمود دولت آبادي، جواد مجابي، قطب الدين صادقي، ناصر تقوايي، داود رشيدي، آسيه جوادي و فيروزه جوادي به سخنراني پرداختند.
آسيه جوادي در همين روز مقاله ديگري را با عنوان "صداها و آواها در آثار ساعدي" قرائت كرد.
غلامحسين ساعدي نويسنده آثار ماندگاري چون "عزاداران بيل"، "ترس و لرز"، "چوب بدست هاي ورزيل" و "گور و گهواره" روز 24 دي ماه سال 1314 در تبريز متولد شد و در دوم آذرماه 1364 در پاريس چشم از جهان فرو بست.
پيكر اين نويسنده بزرگ ايراني در آرامگاه پرلاشز فرانسه به خاك سپرده شده است
____________________________________________

بزرگداشت هفتادمين سالروز تولد «غلامحسين ساعدي»

مراسم بزرگداشت «غلامحسين ساعدي» (گوهر مراد) به مناسبت هفتادمين سالروز تولدش با حضور بسياري از بزرگان عرصه فرهنگ و ادبيات كشور عصر جمعه برگزار شد.

در ابتداي اين مراسم كه توسط «جواد مجابي» اجرا مي‌‏شد، او با يادي از ساعدي، او را يكي از قلم‌‏هاي شعر فارسي خواند و پس از آن «فيروزه جوادي» گفت‌‏:‌‏ هفتادمين سالروز تولد «گوهرمراد» آغاز دوباره‌اي است براي تجديد پيمان با ادبيات و هنر و اميدواريم كه با جايزه نمايشنامه «گوهر مراد»، خشت اول معبد را در فرهنگ و هنر ايران بگذاريم.



در ادامه مراسم «عزت‌‏ا... انتظامي»، با اشاره به نمايشنامه‌هاي ساعدي از جمله «امير ارسلان»، «چوب به دست‌‏هاي ورزيل» و «بهترين باباي دنيا» كه در تالار سنگلج اجرا شده‌‏اند، گفت‌‏: اولين بار «داريوش مهرجويي» را هم در يكي از همين اجراها ديديم، مهرجويي تازه از آمريكا به ايران آمده بود و با دكتر «غلامحسين ساعدي» بر سر صحنه آمده بود و قصد ساختن فيلم گاو را داشت. تا آن زمان نيز تازه تئاتر گاو را به روي صحنه برده بوديم.

«نجف دريا بندري» در ادامه مراسم، پيرامون نحوه آشنايي خود با «غلامحسين ساعدي» گفت‌‏: يك‌‏بار كه به تبريز سفر كرده بودم، ساعدي همراه با «صمد بهرنگي» به ديدن من آمد و ساعتي در كنار هم بوديم. اما رابطه ساعدي با من همواره آميخته با جنگ و جدال بود و ما هميشه با هم لجبازي داشتيم، ولي به هر حال من او را بسيار دوست مي‌‏داشتم و در كل ساعدي انسان بسيار جالبي بود.

«قطب‌‏الدين صادقي»، نمايشنامه نويس و كارگردان تئاتر، با اشاره به نقش دارالفنون كه ما را با مدرنيته آشنا كرد و با وجود آن تئاتر وارد ايران شد، گفت‌‏: البته ما در ايران تئاتر سنتي داشتيم كه بيشتر جنبه مذهبي و سرگرمي داشت. اما از تئاتري كه جامعه را مورد نقد قرار بدهد، خبري نبود.

صادقي در پايان گفت‌‏: بدترين دردي كه باعث شد ساعدي خيلي زود از ميان ما برود غم غربت بود. او در آخرين ديدارش مرا در آغوش گرفته بود و مي‌‏گفت: خوشا به حالت كه در ايراني.

«داريوش مهرجويي»، كارگردان سينما نيز در اين باره گفت‌‏: متاسفانه نام «غلامحسين ساعدي» در ايران تابو شده است و من هربار كه درباره فيلم «گاو» صحبت كرده‌‏ام، بي‌‏شك حرف‌‏هايي نيز از ساعدي گفته‌‏ام. اما همواره اين بخش از گفته‌‏‌‏هاي من سانسور شده است. آثار او از اهميت بالايي برخوردارند و حق اوست كه آثارش در دانشگاه تدريس شود و نگاه جديدي به آثار او صورت گيرد.

مهرجويي با اشاره به تاثير‌‏گذاري «غلامحسين ساعدي» در سينماي ايران گفت‌‏: «ساعدي» يكي از خلاق‌‏ترين انسان‌‏هاي عصر ما بود و اگر او نبود هرگز نه فيلم گاو ساخته مي‌‏شود و نه به اين شكل شاهد تحول در سينماي ايران مي‌‏شديم.

ناصر تقوايي ديگر هنرمندي كه در اين مراسم حضور يافته بود با اشاره به مقام هنري زنده ياد ساعدي گفت‌‏: بسيار خوشحالم كه در دوره‌‏اي دست به قلم بردم كه با بسياري از هنرمندان اين مرز و بوم آشنا شدم. همان سال‌ها با غلامحسين به همراه سيروس طاهباز كه مجله آرش را منتشر مي‌كرد آشنا شدم و دوستي ما بسيار صميمي و تنگاتنگ بود.

محمود دولت‌‏آبادي نيز گفت‌‏: غلامحسين ساعدي مرد ناتمام ادبيات ما بود و از نبوغ خاصي برخوردار بود. او كاشف آدم‌‏هايي بود كه هرگز ديده نمي‌‏شوند و پس از آن داستاني از مجموعه «‏گور و گهواره» را خواند.وي ادامه داد: من همواره در پايين‌‏ترين لايه‌‏هاي زندگي غلتيده‌‏ام و وقتي به آثار ساعدي نگاه مي‌‏كنم مي‌‏بينم كه او از نبوغ و تجربه‌‏هاي خاصي برخوردار بود كه از تجربه من خارج است، ساعدي كاشف آدم‌‏هايي است كه هرگز ديده نمي‌‏شوند، اين امر در لايه‌‏بندي جامعه شناسي كه به آنها اشاره‌‏اي هم نمي‌‏شود با آثار و شخصيت‌‏هايي كه خلق كرد به يكباره ما را در حيرت انداخت.

در پايان رضا سيد حسيني نيز به دوستي خود و غلامحسين ساعدي اشاره كرد و او را برادر خويش خواند و گفت‌‏: ساعدي همواره به خانه من مي‌‏آمد و داستان‌‏‌‏هايش را برايم مي‌‏خواند و همواره شيطنت‌‏هايي مي كرد كه مرا به تعجب مي‌‏انداخت، زماني كه او در گذشت «رضا براهني» اين خبر را به من داد، با براهني و مهرجويي به خانه سيمين دانشور رفتيم و او گفت شما 3 نفر اين وقت شب حتما خبر بدي براي من آورده‌‏ايد.

در اين مراسم هما روستا، حميد سمندريان‌‏، جمشيد لايق، جعفر والي، محمد بهار‌‏لو، نجف دريابندري، لاله تقيان، داوود رشيدي، جلال ستاري، سيروس ابراهيم‌‏زاده، ناهيد كبيري،‌‏ نگار اسكندرفر، سيمين بهبهاني، محمدرضا رحمانيان، اسماعيل خلج، عليرضا اسپهبد، محمدرضا جوادي، حميد احمدي، پوران صلح كل و تعدادي ديگر از هنرمندان حضور داشتند.