PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : همه چیز درباره ی نیچه



bidastar
04-10-2007, 16:35
بيوگرافي نيچه


15 اكتبر ( 23 مهر ) 1844:

فريدريش نيچه در بخش روكن، در نزديكي تونزن، ساكسوني پروسي به دنيا مي آيد. پدرش، كارل لودويگ نيچه، پيشواي روحاني روستا و پسر يك پيشواي روحاني است؛ مادرش فرانزيسكا نيچه دختر پيشواي روحاني روستاي مجاور پوبلس است. فريدريش نيچه اولين ثمره ازدواج آنها بود. آنها دو فرزند ديگر نيز به دنيا مي آورند: اليزابت و ژوزف.

1849:

نيچه پدرش را به علت بيماري آنسفالو مالاسيا از دست مي دهد.

1846:

نيچه به عنوان دانشجوي الهيات و واژه شناسي وارد دانشگاه بن مي شود (16 اكتبر)

1865:

در عيد پاك 1865 تحصيل در رشته الهيات را (در نتيجه از دست دادن ايمانش به مسيحيت) رها مي كند و در 17 اوت بن را ترك گفته رهسپار لايپزيگ مي شود. در پايان اكتبر يا شروع نوامبر يك نسخه از اثر شوپنهاور جهان به مثابه اراده و پنداره و تصور را از يك كتاب فروشي كتاب هاي دست دوم، بدون نيت قبلي خريداري مي كند؛ او كه تا آن زمان از وجود اين كتاب بي خبر بود، به زودي به دوستانش اعلام مي كند كه او يك ‹‹شوپنهاوري›› شده است.

1867:

اولين اثر نيچه به چاپ مي رسد: Zur Geschichte der Theognideischen Spruchsammlug

او به مدت يك سال براي خدمت در هنگ توپخانه اي ارتش فراخوانده مي شود. در سرباز خانه به عنوان يك سوار كار ماهر شناخته مي شود:

‹‹ در اينجا بود كه نخستين بار فهميدم كه اراده زندگي برتر و نيرومند تر در مفهوم ناچيز نبرد براي زندگي نيست، بلكه در اراده جنگ اراده قدرت و اراده مافوق قدرت است!››

1868:

با ريچارد و اگنر ملاقات مي كند و شيفته او مي شود. اكنون واگنر و شوپنهاور با هم تر كيب مي شوند تا به آنچه از لحاظ عاطفي دين جديد نيچه است، تبديل گردند.

1869:

نيچه در بيست و چهار سالگي به استادي كرسي واژه شناسي Philology كلاسيك در دانشگاه بازل و به عنوان آموزگار زبان يوناني در دبيرستان منصوب مي شود. در 23 مارس مدرك دكتري را بدون امتحان از جانب دانشگاه لايپزيگ دريافت مي كند.

1871:

از دانشگاه بازل كرسي فلسفه در خواست مي كند كه پذيرفته نمي شود.



آثار نيچه:

1872: زايش تراژدي اولين اثر تاليفي نيچه به چاپ مي رسد.

1873: تاملات نابهنگام I: ديويد اشتراوس

1874: تاملات نابهنگام II: درباره ي سودمندي و ناسودمندي تاريخ براي زندگي

تاملات نابهنگام III: شوپنهاور در مقام آموزگار

1876: تاملات نا بهنگام IV: ريچارد واگنر در بايرويت

1878: انساني بسيار انساني

1879: گزيده ي آرا و اندرزها ( اولين ضميمه انساني بسيار انساني؛ انتشار در فوريه)

آواره و سايه اش ( دومين ضميمه انساني بسيار انساني؛ انتشار در 1880)

1880: نگارش سپيده دم ( انتشار در 1881)

1881: نگارش دانش شاد ( انتشار در پاييز 1882)

1883: فوريه: نگارش بخش اول چنين گفت زرتشت

ژوئن: نگارش بخش دوم چنين گفت زرتشت

1884: نگارش بخش سوم چنين گفت زرتشت (ژانويه)

1885: نگارش بخش چهارم چنين گفت زرتشت (آوريل)

1886: فراسوي نيك و بد نوشته و منتشر مي شود.

در سپتامبر و اكتبر پيشگفتارهايي براي چاپ جديد آثار پيپينش مي نويسد

1887: تبارشناسي اخلاق نوشته و منتشر مي شود.

1888: قضيه ي واگنر نوشته و منتشر مي شود

اراده معطوف به قدرت رها مي شود، ارزيابي دوباره ارزشها به جاي آن به دست گرفته مي شود.

شامگاه بتان نوشته و براي چاپ آماده مي شود.

دجال و آنك انسان (زندگي نامه خود نوشت نيچه) نوشته مي شود.

نيچه در مقابل واگنر و ديترامب هاي ديونيسوس گرد آوري مي شود.

1889: ارزيابي دوباره همه ارزشها رها مي شود. نيچه در كارلو آلبرتو، تورن، فرو مي پاشد (3 ژانويه): هنگامي كه به هوش مي آيد، ديگر از سلامت برخوردار نيست.

شامگاه بتان در آخر ژانويه، نيچه در مقابل واگنر به طور خصوصي، منتشر مي شوند.

1890: مادر نيچه او را با خود به شماره 18، وينگارتن، نومبرگ، باز مي گرداند، و به تنهايي به مراقبت از او مي پرازد.

1892: چاپ مجموعه آثار منتشر شده ي نيچه و گزيده ي يادداشت هايش

1894: در فور يه ‹‹آرشيو نيچه ›› در شماره ي 18 وينگارتن بنيان نهاده مي شود.

1895: دجال و نيچه در مقابل واگنر منتشر مي شوند. اليزابت خواهر نيچه صاحب اختيار چاپ آثار نيچه مي شود. فلج نيچه كه از لحاظ ذهني كودك شده، آغاز مي شود.

1896: اليزابت ‹‹آرشيو›› را به وايمار مي برد.

1897: مادر نيچه مي ميرد (20 آوريل)؛ اليزابت او را به وايمار منتقل مي كند و او و آرشيو را در ويلا سيلبريك جاي مي دهد.

1900: نيچه در 25 آگوست در وايمار چشم از جهان فرو مي بندد.

bidastar
04-10-2007, 16:38
توضيح : جناب آقاي داريوش آشوري مترجم بزرگ ايران كه من با ترجمه هاي ايشان از آثار نيچه به معناي واقعي كلمه زندگاني كرده ام ، از بزرگترين مترجمان ايران ( و به عقيده بنده بزرگترين ) در زمينه هاي فلسفي هستند .
به نظر من عظمت كار ايشان در شناساندن اين فيلسوف بزرگ قرن به ايرانيان معادل عظمت خود آثار نيچه است .
چون آثار نيچه از آن دست نيست كه مترجم اگر به علم نويسنده هم آگاهي نداشته باشد بتواند متن را ترجمه كند . اگر كسي فلسفه نيچه را درك نكرده باشد محال است بتواند حتي يك كلام از آن را به خواننده منتقل كند . همانطور كه آثار نيچه امروزه با ترجمه هاي بسياري افراد مسلط به فن ترجمه اما عدم تسلط به فلسفه در بازار موجود است كه فقط باعث سردرگمي خواننده ميگردد .





نيچه، زرتشت و ايران

داريوشِ آشوری




فريدريش ويلهلم نيچه (۱۸۴۴-­۱۹۰۰) را فيلسوفِ فرهنگ ناميده اند، زيرا درگيریِ اصلیِ انديشه‌یِ او با پيدايش و پرورش‌ و دگرگونی‌هایِ تاريخیِ فرهنگ‌هایِ بشری ست، به‌ويژه نظام‌هایِ اخلاقی‌شان. تحليل‌هایِ باريک‌بينانه‌یِ درخشانِ او از فرهنگ‌هایِ باستانی، قرونِ وسطايی، و مدرنِ اروپا، و ديدگاه‌هایِ سنجشگرانه‌یِ او نسبت به آن‌ها گواهِ دانشوریِ درخشانِ او و چالاکیِ انديشه‌یِ او به عنوانِ فيلسوفِ تاريخ و فرهنگ است. اگرچه چشمِ نيچه دوخته به تاريخ و فرهنگِ اروپا ست و دانشوریِ او در اساس در اين زمينه است، امّا از فرهنگ‌هایِ باستانیِ آسيايی، به‌ويژه چين و هند و ايران، نيز بی‌خبر نيست و به آن‌ها فراوان اشاره دارد، به‌ويژه در مقامِ همسنجیِ فرهنگ‌ها. او بارها از ’خردِ‘ آسيايی در برابرِ عقل‌باوریِ مدرن ستايش می‌کند.
نيچه دانشجویِ درخشانِ فيلولوژیِ کلاسيک (زبان‌شناسیِ تاريخیِ زبان‌هایِ باستانیِ يونانی و لاتينی) بود و پيش از پايانِ دوره‌یِ دکتری در اين رشته به استادیِ اين رشته در دانشگاهِ بازل گماشته شد. دانشِ پهناورِ او در زمينه‌یِ زبان‌ها، تاريخ ، و فرهنگِ يونانی و رومی در بحث‌هایِ فراوانی که در باره‌یِ آن‌ها می‌کند آشکار است و نيز در اشاره‌هایِ بی‌شماری که در سراسرِ نوشته‌هایِ خود به آن‌ها دارد.

من می‌بايد به يک ايرانی، به زرتشت، ادایِ احترام کنم. ايرانيان نخستين کسانی بودند که به تاريخ در تمامیّتِ آن انديشيدند.


نيچه

او دستِ کم دو کتابِ جداگانه در باره‌یِ فرهنگ و فلسفه‌یِ يونانی دارد، يکی زايشِ تراژدی، و ديگری فلسفه در روزگارِ تراژيکِ يونانيان ، که هر دو از نخستين کتاب‌هایِ او هستند. آشنايیِ دانشورانه‌یِ او با تاريخ و فرهنگِ يونان و روم، و مطالعه‌یِ آثارِ تاريخیِ بازمانده از آنان، سببِ آشنايیِ وی با تاريخ و فرهنگِ ايرانِ باستان نيز بود. زيرا ايرانيان، به عنوانِ يک قدرتِ عظيمِ آسيايی، نخست با دولت‌شهرهایِ يونانی و سپس با امپراتوریِ روم درگيریِ دايمی داشتند در مجموعه‌یِ نوشته‌هایِ او، شاملِ پاره‌نوشته‌ها و يادداشت‌هایِ بازمانده در دفترهایِ او، که حجمِ کلانی از کلِّ نوشته‌هایِ او را شامل می‌شود، از ايرانيانِ باستان فراوان ياد می‌کند.

دل‌بستگیِ نيچه به ايران و ستايشِ فرهنگِ باستانیِ آن را در گزينشِ نامِ زرتشت به عنوانِ پيام‌آورِ فلسفه‌یِ خود می‌توان ديد و نيز نهادنِ نامِ وی بر کتابی که آن را مهم‌ترين اثرِ خود می‌شمرد، يعنی چنين گفت زرتشت. نيچه توجّهِ خاصّی به تاريخِ ايرانِ دوره‌یِ اسلامی نشان نمی‌دهد، اگرچه گاهی نامی از مسلمانان می‌برد و دستِ کم يک بار از حشّاشون با ستايش ياد می‌کند. در يادداشت‌هایِ او يک‌بار نامی از سعدی ديده می‌شود با نقلِ نکته‌پردازی‌ای از او؛ امّا نامِ حافظ را چندين بار می‌برد و در باره‌یِ شعر و ذهنیّتِ او سخن می‌گويد.

ديدِ نيچه نسبت به ايرانِ باستان

در مجموعه‌یِ نوشته‌هایِ نيچه دو بار از ايران (Persien) نام برده می‌شود و چندين بار از ايرانی (Persisch) و يکبار هم از پيش‌ايرانی (vorpersisch)، که اشاره‌هايی هستند به روابطِ دولت‌شهرهایِ يونانی با امپراتوریِ ايران و گاه تحليلی از آن. توجّهِ او، پيش از هر چيز، به پی‌آمد‌هایِ جنگ‌هایِ ايران و يونان و اثرِ ژرفِ آن بر دنيایِ يونانی ست، که به ’جنگِ پلوپونزی‘ ميانِ دولت‌شهرهایِ آتن و اسپارت، با شرکتِ ديگر دولت‌شهرها، می‌انجامد. اين جنگ تمامیِ يونان را به مدّتِ پنجاه سال درگير می‌کند و ويرانیِ بسيار به بار می‌آورد.

نيچه در پاره‌نوشته‌ای در ميانِ آثارِ منتشر شده پس از مرگ‌اش، از يک فرصتِ از دست رفته‌یِ تاريخی دريغ می‌خورد که چرا به جایِ روميان ايرانيان بر يونان چيره نشدند: به جایِ اين روميان، چه خوب بود که ايرانيان سرورِ (Herr) يونانيان می‌شدند.



افزون بر اين‌ها، بيست و هشت بار از ايرانيان (die Perser) نام می‌برد و در برخی از پاره‌نوشته‌هایِ (Fragmente) او می‌توان نگره‌یِ او را نسبت به ايرانيانِ باستان و فرهنگِ‌شان به‌روشنی يافت. وی، به‌ويژه، ستايشگرِ چيرگی‌ ايرانيان در تيراندازی و سوارکاری و جنگاوری و نيز حالتِ سروری‌ و قدرت‌خواهی‌شان است؛ و نيز پافشاری‌شان بر فضيلتِ راستگويی. اين‌ها کردارها و ارزش‌هايی ست که وی شايسته‌یِ زندگانیِ والامنشانه‌یِ انسانی می‌داند. امّا، بالاترين درجه‌یِ توجّهِ خود به ايرانيان و بزرگداشتِ آنان را آن جا نشان می‌دهد که از زمان‌باوریِ ايرانيان سخن می‌گويد؛ باوری که به ديدگاهِ او نسبت به زمان و ’بازگشتِ جاودانه‘‌یِ آن همانند است.

اين ديدگاه در برابرِ آن ديدِ متافيزيکیِ يونانی قرار می‌گيرد که با افلاطون هستیِ زَبَرزمانیِ ’حقيقی‘ را در برابرِ هستیِ ’مجازیِ‘ گذرا يا زمانمند قرار می‌دهد: ’من می‌بايد به يک ايرانی، به زرتشت، ادایِ احترام کنم. ايرانيان نخستين کسانی بودند که به تاريخ در تمامیّتِ آن انديشيدند.‘ در دنبالِ آن نيچه در اين پاره‌نوشته به هزاره‌ها‌ در باورهایِ‌ دينیِ ايرانیِ باستان اشاره دارد و می‌افزايد، ’[ايرانيان تاريخ را] همچون زنجيره‌ای از فرايندها [انديشيدند]، هر حلقه به دستِ پيامبری. هر پيامبر هزاره (hazar)یِ خود را دارد؛ پادشاهیِ هزارساله‌یِ خود را.‘ در چنين گفت زرتشت از ’هزاره‌یِ بزرگِ (grozser Hazar) پادشاهیِ زرتشت‘ سخن می‌گويد، ’پادشاهیِ بزرگِ دوردستِ انسان، پادشاهیِ هزارساله‌یِ زرتشت.‘

در پاره‌نوشته‌ای در ميانِ آثارِ منتشر شده پس از مرگ‌اش، از يک فرصتِ از دست رفته‌یِ تاريخی دريغ می‌خورد که چرا به جایِ روميان ايرانيان بر يونان چيره نشدند: ’به جایِ اين روميان، چه خوب بود که ايرانيان سرورِ (Herr) يونانيان می‌شدند.‘ اين يادداشتِ کوتاه را می‌توان اين گونه تفسير کرد که نيچه اين جا نيز گرايشِ خود به جهان‌بينیِ زمان‌باورِ ايرانيان در برابرِ متافيزيکِ يونانی نشان می‌دهد. زيرا با فرمانروايیِ روميان بر يونان، فرهنگِ يونانی و متافيزيکِ فلسفیِ آن بر فضایِ روم چيره شد و راه را برایِ ظهورِ مسيحیّت و نگرشِ آخرت‌انديش و زمان‌گريز و ديدِ هيچ‌انگارانه‌یِ آن نسبت به زندگانیِ زمينی گشود. نيچه بر آن است که مسيحیّت، در مقامِ دينِ ’مسکينان‘، زندگانیِ گذرایِ زمينی را به نامِ ’پادشاهیِ جاودانه‌یِ آسمان‘ رد می‌کند و بدين سان نگرشِ مثبت يا ’آری‌گوی‘ به زندگی را بدل به نگرشِ منفی می‌کند. حال آن که فرمان‌روايیِ ايرانيان بر يونان ، با نگرشِ مثبت‌شان به زندگی و زمان، می‌توانست روندِ اين جريان را دگر کند و از يک رويدادِ شوم در تاريخ پيشگيری کند.

زرتشتِ ايرانی و زرتشتِ نيچه

نيچه در نخستين نوشته‌های‌اش نامِ آشنایِ Zoroaster را به کار می‌برد که از ريشه‌یِ يونانی ست و در زبان‌هایِ اروپايی به کار می‌رود. Zoroaster نخستين بار در يادداشت‌هایِ 1870-71 ديده می‌شود؛ يک دهه پيش از نوشتنِ چنين گفت زرتشت. در اين يادداشت، چه‌بسا با لحنی دريغ‌آميز، می‌گويد که، ’اگر داريوش شکست نخورده بود، دينِ زرتشت بر يونان فرمان‌روا شده بود.‘ همچنين در رساله‌ای از اين دوران، که پس از مرگِ او به چاپ رسيده، به داستانِ شاگردیِ هراکليتوس نزدِ زرتشت (Zoroaster) اشاره می‌کند.

زرتشت، پيامبرِ ايرانی، در سپيده‌دمِ تاريخِ بشری، هستی را پهنه‌یِ جنگِ نيک و بد دانسته است که در دو چهره‌یِ ايزدیِ همستيز، يعنی اهورا و اهريمن، نمايان می‌شود. اين تفسير پيشاهنگِ تفسيرِ مسيحی‌ای ست که هستی را پهنه‌یِ ’گناه و کيفرِ جاودانه‘ می‌شمارد و يا تفسيرِ سقراطی و افلاطونی‌ای که مثالِ ’نيکی‘ را، در مقامِ والاترين ارزش، بر تارکِ هستی می‌نشاند.



نام زرتشت به صورتِ ايرانیِ باستانی‌اش، يعنی Zarathustra، نخستين بار در کتابِ دانشِ شاد (پاره‌نويسِ ۳۴۲) پديدار می‌شود که در ۱۸۸۲ انتشار يافته است. نيچه نخستين پاره‌یِ ’پيش‌گفتارِ زرتشت‘، يا نيايشِ او در برابرِ خورشيد، از کتابِ چنين گفت زرتشت، را اين جا گنجانده است. اين پاره در سالِ پس از آن در نشرِ بخشِ يکم از چهار بخشِ چنين گفت زرتشت در جایِ اصلیِ خود قرار می‌گيرد.

جایِ آن است که بپرسيم نيچه چرا نامِ آشنایِ Zoroaster را رها کرد و به صورتِ ايرانیِ باستانیِ آن روی آورد، يعنیZarathustra ؛ صورتی که چه‌بسا جز فيلولوگ‌هایِ سررشته‌دار از زبان‌هایِ باستانیِ هند–و–ايرانی کسی با آن آشنا نبود؟ او خود در اين باره توضيحی نمی‌دهد، ولی دليلِ آن، به گمانِ من، می‌تواند اين باشد که نيچه می‌خواهد نه با زرتشتِ شناخته شده در اروپا از راهِ يونان، که با زرتشتِ اصلی در سرآغازِ تاريخ از درِ هم‌سخنی درآيد. و چنان که خود می‌گويد، با اين هم‌سخنی می‌خواهد هم به انديشه‌گرِ بزرگِ آغازين ادایِ احترام کند و هم بزرگترين ’خطا‘یِ او را به او يادآور شود و از زبانِ او اين خطایِ بزرگِ آغازينِ تاريخِ بشر را درست گرداند. خطایِ اصلیِ زرتشت ( و تمامیِ دين‌آوران و فيلسوفانِ بزرگ که بنيادِ تاريخِ انديشه‌یِ بشری را تا به امروز گذاشته اند) اين است که هستی را بر بنيادِ ارزش‌ها، بر بنيادِ اخلاق، بر بنيادِ نيک و بد، تفسير کرده اند.

زرتشت، پيامبرِ ايرانی، در سپيده‌دمِ تاريخِ بشری، هستی را پهنه‌یِ جنگِ نيک و بد دانسته است که در دو چهره‌یِ ايزدیِ همستيز، يعنی اهورا و اهريمن، نمايان می‌شود. اين تفسير پيشاهنگِ تفسيرِ مسيحی‌ای ست که هستی را پهنه‌یِ ’گناه و کيفرِ جاودانه‘ می‌شمارد و يا تفسيرِ سقراطی و افلاطونی‌ای که مثالِ ’نيکی‘ را، در مقامِ والاترين ارزش، بر تارکِ هستی می‌نشاند.

نيچه در برابرِ اين اخلاق‌باوری (Moralismus) اخلاق‌ناباوریِ (Immoralismus) خود را می‌نشاند که هستی را در ذاتِ خود فارغ از ارزش‌هایِ بشری می‌داند و بر آن است که ’بی‌گناهیِ‘ نخستينِ آن را به آن بازگرداند. بدين سان است که هستی‌شناسیِ اخلاق‌باورانه‌یِ زرتشتِ اصلی، که در سرآغازِ تاريخ به ميدان آمده و ذهنیّت و فرهنگِ بشری را شکل داده، در برابرِ هستی‌شناسیِ اخلاق‌ناباورِ زرتشتِ نيچه قرار می‌گيرد که در پايانِ اين تاريخ، در روزگارِ برآمدنِ ’واپسينِ انسان‘ ندایِ گذار از انسان به اَبَرانسان را سر می‌دهد.

اَبَرانسان انسانی ست بر ’انسانیّتِ‘ خود چيره شده و به بی‌گناهیِ نخستين بازگشته‌؛ انسانی که می‌تواند بر ’انسانیّت‘ِ اخلاقیِ خود، و همه‌یِ تُرُش‌رويی و سختگيری و خشکیِ آن، خنده زند. اَبَرانسان انسانی ست ’خندان‘ که هستی را از همه‌یِ رنگ‌ها و نيرنگ‌هایِ بشری (و بس بسيار بشری) آزاد می‌کند و آن را، با اراده‌یِ از ’کين‌توزی‘ رها شده‌یِ خويش، چنان که هست، می‌پذيرد و به زندگانی ’آری‘ می‌گويد.

بدين‌سان، اخلاق‌ناباوریِ زرتشتِ نيچه درست پادنشين يا نقطه‌یِ مقابلِ اخلاق‌باوریِ زرتشتِ اصلی ست. نيچه در کتابِ اينک، مرد!، که در آن به شرحِ زندگانیِ روشنفکرانه و تحليلِ کوتاهی از آثارِ خويش می‌پردازد، دليلِ گزينشِ نامِ زرتشت را برایِ گزارشِ فلسفه‌یِ خويش باز‌می‌گويد:

هرگز از من نپرسيده اند، امّا می‌بايست می‌پرسيدند که معنایِ نامِ زرتشت در دهانِ من چی‌ست؛ در دهانِ نخستين اخلاق‌ناباور: معنایِ آن درست ضدِّ آن چيزی ست که مايه‌یِ بی‌همتايیِ شگرفِ اين ايرانی (Perser) در تاريخ است. زرتشت بود که نبردِ نيک و بد را چرخِ گردانِ دستگاهِ هستی انگاشت. ترجمانیِ اخلاق به مابعدالطبيعه، در مقامِ نيرو[یِ گرداننده]، علّت، غايت به ذاتِ خويش، کارِ او ست. اين پرسش، امّا، در جا پاسخی در بُنِ خويش در بر داشت. زرتشت بود که اين شوم‌ترين خطا را پديد آورد، خطایِ اخلاق را: پس او می‌بايد همچنين نخستين کسی باشد که به اين خطا پی‌ می‌بَرَد. او نه تنها از هر انديشه‌گرِ ديگر در اين باب تجربه‌یِ درازتر و بيشتری دارد که— تمامیِ تاريخ ردِّ تجربیِ اصلِ [وجودِ] به‌اصطلاح ’نظمِ اخلاقیِ جهانی‘ ست— بالاتر از آن اين است که زرتشت راستگوتر از هر انديشه‌گرِ ديگر است. آموزه‌یِ او، و تنها آموزه‌یِ او، ست که راستگويی را در مقامِ والاترين فضيلت می‌نشاند— برخلافِ ترسويیِ’آرمان‌خواهانِ‘ و گريزِشان از برابرِ واقعیّت. زرتشت به اندازه‌یِ تمامِ انديشه‌گرانِ ديگر دلاوری دارد. راست گفتن و نيک تير انداختن، اين فضيلتِ ايرانی ست. —فهميدند چه می‌گويم؟ ... از خويش برگذشتنِ اخلاق از سرِ راستگويی، از خويش برگذشتنِ اهلِ اخلاق و به‌ ضدِّ خويش بدل شدن— به من— اين است معنایِ نامِ زرتشت در دهانِ من.

روايتِ سنّتیِ زرتشتی حکايت می‌کند که زرتشت در سی سالگی به کوهستان رفت و ده سال در ‌آن جا به انديشه پرداخت و سپس در مقامِ پيام‌آور از جانبِ ايزدِ نيکی، اهورامزدا، به سویِ مردمان آمد تا آنان را از گردشِ چرخِ هستی بر محورِ جنگِ نيکی و بدی آگاه کند و آنان را به گرفتنِ جانبِ نيکی برانگيزد. امّا زرتشتِ دوّمين پيامی درستِ ضدِّ اين دارد و نه تنها هستی را گردنده بر محورِ نيک و بد نمی‌داند، که آن را صحنه‌یِ رقص و بازی‌ای آزاد از هر قيدِ اخلاقیِ ماوراءِ طبيعی می‌داند. اگر زرتشتِ نخستين، در سرآغازِ تاريخِ گشوده شدنِ افقِ روحانی به رویِ بشر، از هم‌سخنی با خدا و پيام‌آوری از جانبِ او به سویِ انسان‌ها بازمی‌گردد و کتابِ ’آسمانی‘ می‌آورد، زرتشتِ دوّمين در پايانِ اين تاريخِ روحانی پديدار می‌شود و تکان‌دهنده‌ترين و همچنين رهاننده‌ترين پيام را با خود دارد: خدا مرده است!

با اين پيام او پايانِ امکانِ تفسيرِ اخلاقی و غايت‌باورانه‌یِ هستی و تاريخِ روحانی و ماوراءالطبيعه‌یِ بنيادينِ آن را اعلام می‌کند و امکانِ تاريخِ ديگری را برایِ بشر بشارت می‌دهد. پيامِ او اين است: ’به زمين وفادار باشيد و باور نداريد آنانی را که با شما از اميدهایِ اَبَرزمينی سخن می‌گويند.‘

نيچه، سعدی، و حافظ

نامِ سعدی و حافظ گويا تنها نام‌هايی باشند که از ايرانِ دوره‌یِ اسلامی در نوشته‌هایِ نيچه آمده است. در مجموعه‌یِ آثارِ نيچه در پاره‌يادداشتی يک نکته‌پردازی از سعدی نقل شده که ترجمه‌یِ آن چنين است: ’سعدی از خردمندی پرسيد که اين‌همه [حکمت] را از که آموختی؟ گفت، از نابينايان که پای از جای برنمی‌دارند مگر آن که نخست زمينِ زيرِ پای‌شان را با عصا بيازمايند.‘ اين نکته‌ای ست که سعدی از زبانِ لقمان— نمادِ افسانه‌ایِ خردمندی در ادبياتِ عربی و فارسی— در ديباچه‌یِ گلستان می‌گويد: ’لقمان را گفتند، حکمت از که آموختی؟ گفت، از نابينايان که تا جای نبينند پای ننهند.‘ نيچه از اين نکته‌پردازی هيچ تفسيری نکرده است، امّا، بر اساسِ فلسفه‌یِ نيچه، می‌توان گفت که اين سخن نمودار خردمندی‌‌ای پرواگر و آهسته‌رو است؛ خردمندیِ ’نابينايان‘، که خردمندیِ نيچه‌ای درست رويارویِ آن می‌ايستد، يعنی خردمندیِ بينایِ بی‌باکی که ’آری‘گويان می‌شتابد و خود را به دلِ زندگی و خطرهایِ آن می‌افکند، و از ’شتافتن لذتی شيطانی‘ می‌بَـرَد.

امّا نيچه يکی از نمونه‌ها‌یِ عالیِ خردمندیِ بينایِ ’ديونوسوسی‘ِ خود را در حافظ می‌يابد. نامِ حافظ ده بار در مجموعه‌یِ آثارِ وی آمده است. بی‌گمان، دل‌بستگیِ گوته به حافظ و ستايشی که در ديوانِ غربی–و–شرقی از حافظ و حکمتِِ ’شرقیِ‘ او کرده، در توجّهِ نيچه به حافظ نقشی اساسی داشته است. در نوشته‌هایِ نيچه نامِ حافظ در بيشترِ موارد در کنارِ نامِ گوته می‌آيد و نيچه هر دو را به عنوانِ قلّه‌هایِ خردمندیِ ژرف می‌ستايد. حافظ نزدِ او نماينده‌یِ آن آزاده‌جانیِ شرقی ست که با وجدِ ديونوسوسی، با نگاهی تراژيک، زندگی را با شورِ سرشار می‌ستايد، به لذّت‌هایِ آن روی می‌کند و، در همان حال، به خطرها و بلاهایِ آن نيز پشت نمی‌کند (’بلايی کز حبيب آيد، هزار–اش مرحبا گفتيم!‘) اين‌ها، از ديدِ نيچه، ويژگی‌هایِ رويکردِ مثبت و دليرانه، يا رويکردِ ’تراژيک‘، به زندگی ست.

در ميانِ پاره‌نوشته‌هایِ بازمانده از نيچه، از جمله شعری خطاب به حافظ هست: ’به حافظ. پرسشِ يک آبنوش.‘

آن می‌خانه‌ که تو از بهرِ خويش بنا کرده ای
گُنجا‌تر از هر خانه‌ای ست،
می‌ای که تو در آن پرورده ‌ای
همه‌–عالم آن را سَرکشيدن نتواند.
آن پرنده‌ای که [نام‌اش] روزگاری ققنوس بود،
در خانه ميهمانِ تو ست،
آن موشی که کوه زاد،
همان—خود تو ای!
همه و هيچ‌ تو ای، می و می‌خانه تو ای،
ققنوس تو ای، کوه تو ای، موش تو ای،
که هماره در خود فرومی‌ريزی و
هماره از خود پَر می‌کشی—
ژرف‌ترين فرورفتگیِ بلندی‌ها تو ای،
روشن‌ترين روشنیِ ژرفاها تو ای،
مستیِ مستانه‌ترين مستی‌ها تو ای
— تو را، تو را طلب شراب چرا؟

bidastar
04-10-2007, 16:41
نيچه را فيلسوف هزاره ها دانسته اند، چنان كه آندرو مالرو در اين باره مي نويسد: ‹‹تمام انديشه هاي بنيادي قرن بيستم يا از آن ماركس است يا نيچه.›› نيچه خود در مورد اينكه آيا او و نوشته هايش فهميده مي شوند يا نه در زندگي نامه خودنوشت خود «آنك انسان» اينگونه مي نگارد:

‹‹...هنوز زمان اين پرسش فرا نرسيده است. هنوز زمان من فرا نرسيده است، عده اي پس از مرگ متولد مي شوند. دير يا زود وجود نهادهايي لازم خواهد بود تا مردم بتوانند در آن ها به صورتي كه مي زندگي و آموزش را مي فهم، زندگي كنند و آموزش دهند: شايد حتي براي تفسير زرتشت، كرسي هايي معين شود.››

از اينرو انطباق گفته هاي نيچه در قرن نوزدهم بر اوضاع و احوال فرهنگي، اجتماعي و سياسي جهان در آغاز هزاره ي سوم ميلادي از اهميتي بيشتر برخوردار است. پرفسور حسن امين در مقدمه خود بر ترجمه كتاب تاملات نابهنگام نيچه، نمونه اي چند از سخنان نيچه را كه بيانگر تطبيق انديشه هاي نيچه بر اوضاع و احوال كنوني جامعه ماست، اينگونه بيان مي كند:

1- نيچه سياست را خيلي برنمي تابد و آن را حقير مي شمارد و در اين خصوص دو سه سخن ناب دارد: اول اينكه نيچه مي گويد: هيچ دولتي و نظام سياسي در جهان نيست كه خواستار حق و حقيقت يا علاقمند به فلسفه، فرهنگ، علم و معرفت باشد. هر دولتي آنگونه فلسفه، فرهنگ و معرفتي را طالب است كه پشتيبان و خدمتگزار و توجيه كننده ي نظام سياسي اش و خلاصه در خدمت اهداف حاكميت روز باشد. اين جاست كه نيچه آرزو مي كند: اي كاش دولت ها، فيلسوفان را به كار خود وا مي گذاشتند، بل كه رودرروي ايشان مي ايستادند، تا اينان در اين معركه به عمق فكر و اوج خلاقيت خود توانند رسيد، چرا كه فيلسوف به محض اينكه به خدمت حاكميت در آمد و اسير چم و خم اميال و اهداف دولت يا تابع حكومت و خادم دستگاه شد، ديگر فيلسوف نيست.

دوم اينكه نيچه مي گويد: وقتي در جامعه اي، مردم دل مشغول مسايل سياسي باشند و راجع به آن پر صحبت كنند، اين نشانه آن است كه دست اندركاران حرفه اي سياست، وظيفه ي خود را خوب انجام نمي دهند! جامعه اي كه خوب اداره شود و مديريت سياسي آن از كفايت برخوردار باشد، به هركس اين فرصت را خواهد داد كه به كار خود مشغول باشد و در ارتقاي مادي و معنوي و بالندگي و پويايي علمي و عملي خود بكوشد، نه آن كه از مسير زندگي خود منحرف شود و داخل سياست گردد. به عبارت ديگر، اين گفتار نيچه، در حقيقت همان سخن افلاطون است كه هر كسي بايد به كار خود مشغول باشد.

2- نيچه فرهنگ آلمان را در عصر خود سخت به باد انتقاد گرفته است. آيا در مقام مقايسه، امروز سخنان آن روز نيچه براي ما درس عبرتي نيست؟ مثلا نيچه مي گويد: ‹‹مشخصه ي فرهنگ جديد ما اين است كه بنياد آن بر علم نهاده شده است و روح آن همان استفاده ي ابزاري و كاربردي از علم است. در حالي كه استفاده ي ابزاري به سبعيت مي انجامد و علم، انسان زنده ي خلاق را به جسد موميايي شده ي بي تحركي تبديل مي كند!››

آيا اين سخن در روزگار ما صادق نيست؟

امروز، علم تا بدان جا پيش رفته كه بشر به نيروي علم، محيط زيست خود را به تصرف خويش در آورده است، اما، آيا فضاي محيط زيستي، خانوادگي، اجتماعي جهانيان هم امن تر و پاك تر از گذشته است، يا نوعي ‹‹سبعيت جديد›› و ‹‹توحش مدرن››بر زواياي زندگي انسان مسلط شده است؟

3- نيچه انديشه هاي فرهنگي آلماني ها را بطور عام و توجيه هاي ديني علم محور عصر خود را گونه اي خاص نقد مي كند. او در اين باب هم چون ديگر ابواب، قهرمان صداقت و راستي است. او در مقام يكي از صادق ترين فيلسوفان همه اعصار، دشمن جسور رياكاري و دورويي است. در مثل، نيچه، سرآغاز رساله ي يكم تاملات نابهنگام خود را با اين عبارت شروع مي كند كه: ‹‹باور عام در آلمان، سخن از نتايج شوم و مخاطره آميز جنگ را – به ويژه جنگي را كه به پيروزي منجر شده باشد – تقريبا تحريم مي كند.›› ما نيز در ايران عصر حاضر در خصوص انقلاب 22 بهمن 1357 به همين مشكل دچاريم، يعني فضاي سياسي كشور، نقد اين انقلاب را تحريم مي كند.

4- سخن نهايي نيچه در آخرين فراز از آخرين رساله ي تاملات نابهنگام اين است كه: ‹‹كدام يك از شما حاضر است، با علم به اين كه ‹‹قدرت، شر است››! از قدرت چشم بپوشد؟›› براستي در همين ايران خود ما چه تعداد استاد دانشگاه، فلسفه دان، عالم، هنرمند، شاعر از ‹‹قدرت›› چشم پوشيده اند و به نقد قدرت پرداخته اند؟ نه! اكثريت مطلق، داماد علم و دانش خود را در پاي عروس قدرت قرباني كرده اند و ندانسته اند كه اين قدرت پايدار نيست و شرف و عزت ماندگار انساني، از قدرت و رياست و تفوق زودگذر سياسي برتر است

bidastar
04-10-2007, 16:42
آيا اگر نيچه زاده نمي شد، جهان امروز ما چنين مي بود كه هست؟پاسخ بسياري از اهل انديشه قطعآ منفي خواهد بود. ازنگاه آنا ن نيچه احتمالآ جزو نخستين ده انديشمندي خواهد بود كه در آفريدن جهانن نو به سبك امروزي نقش به سزايي داشته است. اگر بر آن شويم ميزان تاثيرگذاري و نفوذ نيچه بر جريان هاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي قرن بيستم را بسنجيم. از ميان فلاسفه تنها ماركس قدرت رقابت با او را خواهد داشت. آندره مالرو مي نويسد: تمام انديشه هاي بنيادي قرن بيستم يا از آن ماركس است يا نيچه.

تاثير گذاري نيچه حتي بر جريان هاي غير فلسفي نيز شگفت انگيز است. او فيلسوف محبوب ناسيونال سوسياليستها و فاشيستها بود؛ در عين حال بدون آثار او روانشناسي جديد از جمله مكتب يونگ و نيز فرويد شكل كنوني خود را نمي داشت. در جهان ادبيات نويسندگان طراز اول بسياري از توماس مان، هرمان هسه و پير آندللو گرفته تا جرج برنارد شاو، دي اچ لارنس و استريند برگ عميقآ تحت تاثير اويند. مفاهيم بر ساخته او مانند اراده معطوف به قدرت، ابر انسان، نيروي حياتي و... اكنون جزو واژگان تخصصي علوم انساني بويژه سياست، جامعه شناسي و روانشناسي به شمار مي آيند؛ مكاتب جديدي همچون اگزيستانسياليسم و پسا مدرنيسم ريشه هاي نظري خود را در آثار نيچه باز مي جويند.

همچنين درباره ارزش ادبي آثار نيچه گفته اند پس از لوتر و گوته، نيچه بيشترين تاثير را بر زبان و ادبيات آلماني بر جاي گذاشته است. به اين معنا كه هيچ روشنفكر و نويسنده آلماني يافت نمي شود كه مستقيم يا غير مستقيم تحت تاثير نثر و زبان نيچه نبوده باشد. حتي اگر از تاثير و زبان نيچه چشم بپوشيم-به گفته يكي از استادان فلسفه- مي توا ن مدعي شد كه تصور ناپذير است كسي عميقآ نيچه را بخواند و سپس همان آدمي شود كه پيش از آن بوده است؛ چون- باز به قول همين استاد- او نه تنها فيلسوف فيلسوفان، بلكه فيلسوفي براي كساني است كه فلسفه نمي دانند.

نيچه همزمان فيلسوف، زبان شناس، روانشناس و جامعه شناس بود و گفتارش درباره اقتصاد، علم، ادبيات، تاريخ، فرهنگ، اخلاق، دين و... در اين حوزه ها قابل تامل و اعتناست. بدين سبب كه او اگرچه نظامي فلسفي بنيان نمي نهدو از نظام سازي مي گريزد، اما بيش از هر فيلسوف نظام سازي تاثيرگذار است.

و سر انجام مهم ترين دليل براي آنكه نيچه بخوانيم اين است كه او نه انديشه ها كه انديشيدن را مي آموزاند. او ياري مان مي دهد كه آن شويم كه مي توانيم و بايد باشيم. او ما را به فراسوي نيك وبد مي برد و با گفتاري نغز و شيرين آنچه ديگران در يك كتاب مي گويند و يا حتي در يك كتاب هم نمي توانند بگويند در ده جمله مي گويد.

نيچه نه تنها با واژه ها مي انديشيد كه با آنها زندگي مي كرد. او با انديشه هايي زيست كه ديگران مي هراسيدند بدان بينديشند، او از پرتگاهي پريد كه ديگران مي ترسيدند بدان بنگرند. او نه تنها بي باك زست كه بي باك انديشيد و بي باك سخن گفت.

آنچه از سر عشق رخ مي دهد، همواره فراسوي نيك و بد انجام مي گيرد

bidastar
04-10-2007, 18:32
مراكز معتبر آكادميك و فكری دنيای امروز ، اتفاق نظر دارند كه در ميان نخبگان و انديشه پردازان بزرگ تاريخ جهان پنچ تن از اهميت و جايگاه ويژه‌ای در شكل دادن به انديشه و معرفت كنونی جهان برخوردارند. ارسطو بعنوان پدر علوم ، منطق ، نجوم ، شعر ، ادبيات ، سياست و زيست شناسی در راس آنها قرار دارد. چهار متفكر و انديشمند ديگر اين ليست پنج نفره به ترتيب عبارتند از: افلاطون ، كانت ، نيچه و ويتگشتاين. شناخت زندگی ، افكار و آثار اين پنج تن اهميت بسزايی برای هر انسان متفكر و انديشمند امروزی دارد. ما در سلسله مقالاتی به زندگی و آموزه‌های اين پنج انديشه پرداز بی همتا در تاريخ انديشه سياسی و اجتماعی خواهيم پرداخت.

فردريش نيچه در يك خانواده عميقاً مذهبی به دنيا آمد. پدر و نيز پدر بزرگش كشيش‌های پروتستان بودند. پدر نيچه از همان بدو تولد وی وسواس و كوشش زيادی در تربيت دينی فردريش داشت. دوران كودكی و جوانی نيچه با تحولات خاصی در زندگی او روبرو نيست. نيچه دوران مدرسه را در يك مدرسه وابسته به كليسا گذراند و در ده سالگی شروع به آموزش موسيقی و سرودن شعر كرد. اما زندگی او بسيار دشوار بود. تنها هنگامی كه ٤ ساله بود ، پدر ٣٦ ساله او چشم از جهان فروبست. اما مادرش كه زنی نيك نفس و پرمايه بود نگهداری از او را بعهده گرفت. نيچه سخت كوش و پركار بود و هنگامی كه تحصيلات دانشگاهی خود در رشته فلسفه در دانشگاه باسل را می‌گذراند ، به دليل استعداد چشمگيرش حتی قبل از آنكه پايان نامه دكترای خود را به اتمام رساند در سال ١٨٦٩ صاحب كرسی استادی دانشگاه در رشته زبان يونانی گرديد. در آنزمان نيچه تنها ٢٥ سال داشت. اما وضع سلامتی او هيچگاه رضايتبخش نبود. نامه‌های متعددی كه از او بجا مانده است ، وجود انواع بيماريها و رنج‌های جسمی را گواهی ميدهند. نيچه سالها از شكم درد ، چشم درد و ميگرن رنج می‌كشيد. به دليل همين بيماريها و بويژه درد شديد چشم سرانجام در سال ١٨٧٩ يعنی هنگامی كه تنها ٣٤ ساله بود ، تدريس در دانشگاه را رها كرد. بيماری سرانجام نيچه را مجبور به اقامت در يك استراحتگاه درمانی در سوئيس كرد. او همچنين مدت زيادی نزد خواهرش زندگی كرد و مورد مراقبت و پرستاری قرار گرفت. اما در سال ١٨٨٨ به بيماری فراموشی نيز مبتلا گشت و دو سال بعد در سن ٥٦ سالگی درگذشت.

نيچه از سرسخت‌ترين منتقدين تفكر و فلسفه سنت گراست. مهمترين مشخصات آثار و افكار او تيزبينی تحليل گرايانه ، زبان گويا ، شكاكيت عميق نسبت به دين ، قدرت و نيز ترديد جدی در توانايی شناخت علمی انسان است. به عقيده نيچه كوشش انسان در راه شناخت واقعيت قبل از هرچيز از نياز او به نتيجه كار و دستيابی به پايداری ناشی ميشود. لذا انسان در رويكرد جهان شناسی خود در جستجوی ساده كردن و قابل پيش بينی كردن پرسشهاست. نيچه منتقد سرسخت آسان گيری در شناخت و بررسی است. بر اساس چنين دركی است كه نيچه به انتقاد شديد و راديكال از ذهنی بودن فلسفه و متافيزيك و دين و فرهنگ می‌پردازد. او اين باور را پيش می‌كشد كه هيچ يك از مفاهيم و آموزه‌های دينی ، فلسفی و مرامی به خودی خود دارای ارزش مهمی نيستند بلكه اين انسانها هستند كه به آنها ارزش داده و نظام ارزشگذاری را ايجاد كرده‌اند. اين انسانها نيز عملا انگيزه‌ای جز ساده كردن حقيقت و اخلاق و قابل پيش بينی كردن بغرنجی‌ها ندارند. اما نيچه پس از اين انتقادات تند و تيز ، خود در پی ايجاد دستگاه مفهومی تازه‌ای نيست. زيرا نيچه اصولا منتقد ‌«حقيقت‌» و ‌«اخلاق‌» محض است. او همه كوشش خود را صرف افشاه ٴ انگيزه‌هايی می‌كند كه در پشت ارزشگذاری‌های موجود نهفته است. از همين رو نيچه و نگرش انتقادی او همچون كارآمدترين راه گشای مدرنيته محسوب ميشود. زيرا رويكرد عمومی او با همه زيگزاگها و فراز و نشيب‌ها بطور كلی همواره در جستجوی نقد ارزشهای از پيش تعيين شده است. او از اين طريق در حقيقت نقش بزرگی در افزايش آگاهی انسانی ، تابو شكنی و نشان دادن نسبی بودن ارزشهای بشری و مفهومی ، بازی كرد. تصادفی نيست كه وی را يكی از بزرگترين و موثرترين متفكران شكل دهنده شناخت و معرفت امروزی بشر ميدانند.

آثار مهم نيچه به ترتيب عبارتند از: تولد تراژدی (١٨٧٢)(Die Geburt der Tragoedie) ، انسانی ، چنين انسانی (١٨٧٣)(Menschliches, Allzumenschliches) ، دانش شاد (١٨٨٢) (Die froehliche Wissenschaft) ، چنين گفت زرتشت (٩١_١٨٨٣)(Also Sprach Zarathustra) ، خواست معطوف به قدرت (١٨٨٦) (Der Wille zur Macht) و سرانجام آخرين اثر كه فشرده زندگی و افكارش می‌باشد: ‌«اكه هومو‌» (١٨٨٨)‌ (Verket Ecce Homo) «اين است انسان‌» (١٨٨٨) نام دارد.

نيچه زندگی پر درد و رنج و پيكار ستودنی اش در راه غلبه بر ‌«دشمن درونی‌» و نيروهای تباه كننده زندگی اش را ‌«اين است انسان‌» برشته تحرير در اوج بلوغ فكری در ٤٥ سالگی در آخرين كتاب خويش بنام ‌«اكه هومه‌» (١٨٨٨)(Verket Ecce Homo) در آورد كه در زير به بررسی آن خواهيم پرداخت.

بايد بخاطر داشت كه از افكار و زندگی نيچه تفاسير گوناگونی وجود دارد ، اما بخش زيادی از سوه ٴ برداشتها و بويژه نسبت دادن افكار نژادپرستانه و فاشيستی به نيچه بشدت نادرست و مغرضانه است. زيرا افكار او درباره انسان كه در زير بدان خواهيم پرداخت مغاير با چنين برداشتهايی است. اما يك دليل مهم سواستفاده از نيچه مواضع سياسی خواهر او اليزابت و بويژه شوهر خواهر او می‌باشد. خواهر نيچه با يك مرد فاشيست آلمانی ازدواج كرده بود و از نظر تمايلات فكری و سياسی تحت تاثير شوهرش قرار داشت. شوهر خواهر نيچه به دليل موقعيتی كه برای نگهداری و مراقبت از نيچه در سالهای پايانی زندگی فراهم شده بود ، به نامه‌ها و دست نوشته‌های نيچه دسترسی داشت و از آنها بطور مغرضانه‌ای بويژه پس از مرگ نيچه سواستفاده كرد. شوهر خواهر نيچه بسياری از نامه‌ها و دست نوشته‌های او را نابود و يا سانسور كرد و در بخشی از آنها نيز دست كاری كرد. كوشش آگاهانه و مغرضانه او اين بود كه نيچه را از نظر فكری همداستان خود و بعنوان يك فيلسوف طرفدار نژاد برتر و مدافع نظريات فاشيستی معرفی كند.

اما يك دليل ديگر تنوع برداشتها از نيچه و بويژه قرائتهای منفی از او ، رويكرد و طرز نگاه و نوشتار خود نيچه می‌باشد. متون و نوشته‌های نيچه از ويژگی خاصی برخوردارند كه مختص خود اوست. آثار نيچه پژواك ذهنيت تند و تيز ، پرشور و طغيانگرانه اوست. نوشته‌های او بسيار دشوار و پيچيده است. نقل قول كوتاه و خارج از متن از آثار نيچه بی اندازه دشوار است. لذا نوشته‌های او به اشكال گوناگون و بدون توجه به متن و موضوع و هدف نويسنده بطور يكجانبه‌ای مورد برداشتهای عجيب و غريب قرار گرفته است. از اينرو شناخت خود نيچه و شخصيت و افكار او برای راهيابی به آثارش از اهميت بسزايی برخوردار است.

نيچه به فرهنگ ، زبان و اساطير يونان باستان علاقه شگرفی داشت. با وجود انتقادات شديدی كه نيچه به دوران و افكار رمانتيك داشت ، اما در رفتار خود تا حدی تحت تاثير رمانتيك‌ها بود. نيچه نيز مانند لردبايرون شاعر بزرگ و نامور دوران رمانتيك در واقع يك اشراف زاده طغيانگر بود و تصادفی نيست كه از يكسو فلاسفه دوران روشنگری بويژه كانت و روسو را بعنوان ‌«اخلاق گرايان متعصب‌» مورد انتقاد قرار ميداد ، اما به بايرون و آثار او عشق می‌ورزيد. اما يك ويژگی شگرف نيچه ، كوشش او برای در هم آميزی و تركيب ارزشهای دو گانه است. زيرا نيچه از يكسو ستايش گر ابر انسان نه به معنای لغوی و زورمندی بلكه به معنای توانمند شدن انسان است و از سوی ديگر به فلسفه ، ادبيات و هنر و بويژه موسيقی عشق می‌ورزد.

برتراند راسل(Bertrand Russell) فيلسوف مشهور و معاصر انگليسی از اين نظر به مقايسه ميان نيچه و ماكياولی می‌پردازد. به عقيده وی با وجود تمايزات زيادی كه ميان اين دو متفكر وجود دارد ، شباهتهای زيادی ميتوان در ميان آنها يافت. راسل می‌نويسد: ‌«ماكياولی انديشه‌های خود را از تجربه عملی سياست پيشگی و زندگی می‌گرفت و هيچگاه يك نظريه پرداز تجريدی و پر وسواس و بلند پرواز نبود. اما نيچه فردی دانش آموخته بود كه آموزه‌های خود را براساس مطالعه و دانش و تعمق فلسفی و تجريدی پيش كشيد. اما تشابه آنها بسيار بيشتر از تمايزاتشان است. فلسفه اجتماعی نيچه دارای هم پيوندی بسيار نزديكی با انديشه‌های ماكياولی در كتاب شهريار دارد. آموزه‌های هر دو آنها در باره قدرت ، اخلاق و مسيحيت دارای نزديكی‌های بسياری است. هر دو آنها رويكردی ضد مسيحی دارند.‌»

تاويل نيچه از مفهوم فرديت و ‌«من‌» و ‌«منيت‌» را ميتوان از مناطر گوناگون مورد بحث قرار داد. گاهی منظور نيچه از فرديت مفهومی است كه در برابر ‌«تنوع‌» قرار ميدهد و گاهی دركی تفسير گرايانه است كه در برابر پوزيتيويسم قرار ميدهد. اما مسئله اساسی او نفی حقيقت مطلق است. نيچه در برابر اين آموزه پوزيتيويستی كه می‌گويد: ‌«تنها فاكت‌ها وجود دارند‌» ، می‌گويد: ‌«هرگز تنها فاكت‌ها وجود ندارند ، بلكه انواع تفاسير و برداشتها از آنها وجود دارند.‌» نيچه بر اين باور است كه: ‌«دنيا در برابر برداشتهای بی پايان و بی انتها به گونه‌ای باز قرار دارد. هر يك از اين برداشتها درباره جهان هستی دارای پيش فرضهای معينی است كه در پيوند نزديك با خواست تحقق آنها بر اساس ‌«قدرت‌» قرار دارد. هر يك از اين تاويلات نه نفی كننده و نه قابل تبديل به تاويل ديگری است.‌» به باور نيچه اين تاويل‌ها گاه چنان نسبت به همديگر متفاوت و متعارض‌اند كه بازشناخت متن اصلی را دشوار می‌كنند. نيچه مثلا در باره تاويل‌های گوناگون از انقلاب فرانسه می‌گويد: ‌‌«باز شناختن متن از پس تاويل‌ها كاری است بسيار دشوار ، انگار متن پشت تفسيرها گم شده است.‌»

لذا تصادفی نيست كه ميشل فوكو در مقاله ‌«نيچه ، فرويد و ماركس‌» با تاكيد بر اينكه از نظر نيچه تاويل هرگز متوقف نمی‌شود ، نوشت كه: ‌‌«اين سه متفكر ما را در برابر يك امكان تازه برای تاويل كردن قرار دادند و بار ديگر امكانی برای هرمنوتيك به وجود آوردند.‌» همچنين تصادفی نيست كه اكثر متفكران پسامدرن به پيروی از نيچه پرداخته و يا تحت تاثير او بوده‌اند. كسانی مانند ميشل فوكو ، ژاك دريدا ، فيليپ لاكولابارت از اين جمله‌اند. در ميان آنها بويژه ژاك دريدا فيلسوف مستقلی بود كه دل سپردگی بسياری به نيچه داشت و در نوشته‌هايش به انتقاد راديكال از آيين‌های سنت گرايانه پرداخت و سهم قابل توجهی در روی برگردندان نسلی از روشنفكران غربی از ماركسيسم ارتدكس و از انقلابی گری همچون راه علاج بيماريهای اجتماعی داشت.


مفهوم فرديت انسانی در نماد ‌«ابر انسان‌»
به باور نيچه هوش و شناخت انسان بی نهايت و بی انتها نيست بلكه محدود و مشخص است. همين قرائت از محدوديت درك انسانی است كه نيچه را به ترديد و انتقاد از تاويل‌های انسانی می‌كشاند و اين متفكر را به شكاكيت و فلسفه انتقادی رهنمون ميشود. بعبارت ديگر فردباوری نيچه نه محصول باور او به توانايی شگرف انسانی بلكه ناشی از ترديد او به نگاه انسان به جهان پيرامونی اش است. علت پايه‌ای رويكرد انتقادی نيچه به انسان و جامعه در نگرش ضد دينی او نهفته است. نيچه بر اين باور است كه تفكر دينی نزديك به ٢٠٠٠ سال بر انديشه انسان چيره بوده است. اين ارزشهای دينی همواره به انسان امر و نهی كرده و به او حكم كرده‌اند كه چه بايد كرد و چه نبايد كرد. چيرگی نگرش اخلاق و فرهنگ دينی بر انسان يوغی به گردن او نهاده است و رهايی انسان از يوغ اين بندگی تنها زمانی مقدور است كه از آن بلگسلد.

نيچه در كتاب ‌«چنين گفت زرتشت‌» دين را به اژدهايی تشبيه می‌كند كه طی قرنها بر سرنوشت و تفكر انسان فرمان رانده است. اخلاق دينی و دستورالعمل‌هايی كه اين ارزشها برای زندگی انسان در نظر گرفته همچون جبری دروغين است كه مانع روشن بينی و شناخت و تكامل انسان است. بنابراين عامل اصلی محدوديت بينش انسان ، دين و ارزشهای ناشی از آن می‌باشد. راه انسان برای فرديت يافتن از مسير غلبه بر اخلاق دينی می‌گذرد و لذا بايد بر اين اخلاق دينی چيره گشت و آنرا بدور افكند تا بتوان به ‌«ابر انسان‌» تبديل شد و بر محدوديتهای بينشی انسان عادی فايق آمد. نيچه تاكيد می‌كند كه انسان بجای پذيرش يوغی كه اژدهای مسيحيت به گردن او نهاده و همواره بر او فرمان رانده است كه: ‌«تو مكلف به....‌» ، بايد به شيری تبديل شود كه بگويد: ‌«من می‌خواهم‌». اين نخستين پيش شرط گسستن از اخلاق دينی و گام نهادن در راه خلاقيت فردی و انسانی است. اما اين نيز برای تبديل شدن به فرديت قهرمانانه كافی نيست. بايد يك گام ديگر به پيش نهاد و از شير به كودكی معصوم تبديل شد. چرا كه ‌«كودك معصوم‌» نماد تولدی تازه و دست نخورده است. تولد تازه انسان به معنای آن است كه هيچ سنت و ارزش از پيش تعيين شده‌ای بر ذهنيت انسان نقش نه بسته است. ذهنيت كودك معصوم از هر گونه ارزشهای تحميلی مسيحيت مبراست و لذا توانايی گسستن از ارزشهای دروغين و از پيش ساخته شده و ساده انگارانه را داراست. بنابراين شير ، نماد ترديد و شكاكيت و انتقاد از فرهنگ و اخلاق دينی است ، اما هنوز به معنای ‌«ابر انسان‌» شدن نيست ، بلكه به معنای فردگرايی قهرمانانه است.

نيچه در اكثر آثار خود به انتقاد شديد از مسيحيت می‌پردازد و آنرا علت اصلی ركود و نزول انسان ميداند. قدرت دين بر انسان قدرتی نامربوط و نا به حق است و لذا بايد بر افتد. اما در پاسخ به پرسش ارزشهايی كه بايد جايگزين ارزشهای دينی گردند ، نيچه با تاكيد می‌گويد: هيچ چيز.

چنين پاسخی نشانه شكاكيت و رويكرد انتقادی او به جامعه و انسان است. اما نگرش انتقادی نيچه در واقع نه متوجه انسان و جامعه بلكه اخلاق و ارزشهای حاكم بر آنهاست. با چنين نگاهی است كه نيچه مفهوم ‌«ابر انسان‌» را پيش می‌كشد كه مراد او تاكيد بر فرديت انسان است. نيچه با گذار از مفهوم انسانهای عادی ذوب شده در دين يا در ايدئولوژی و يا هر مفهوم مشابه در جستجوی فرديت انسانی است كه در دوران او همچون نماد ‌«قهرمانی‌» غير عادی و فراتر از ارزشهای عام بشری جلوه گر ميشود. نيچه از نبود قهرمان در جامعه مدرن شكوه مند است. با اين وجود قهرمان مورد نظر نيچه نه نوابغ و يا شواليه‌ها بلكه كسانی‌اند كه انسان را در انسان بودن و ‌«خود بودن‌» نيرومندتر می‌سازند و ارزشها و اخلاق حاكم بر جامعه را زير سوال می‌برند. اما بايد بخاطر سپرد كه در اين ستيز عليه ارزشهای رسمی و اخلاق غالب اجتماع هيچ حقيقت مطلقی وجود ندارد. اين بدان معنی است كه انسان هرگز قادر به دسترسی به حقيقت مطلق نيست. لذا تلاش فرد انسانی برای خود يابی و راهيابی بسوی ايده آل ‌«ابر انسان‌» پيكاری است تراژيك. اما همين پيكار تراژيك است كه انسان را به منزلت قهرمانی فرا می‌روياند و از خود فراتر می‌برد.


انسان چگونه آن ميشود كه هست؟
آخرين كتاب نيچه كه حاصل تاملات و بازنگری انديشه‌ها و فشرده همه زندگی و آموزه‌های اوست ‌«اكه هومو‌» (١٨٨٨)(Verket Ecce Homo) ‌«اين است انسان‌» نام دارد. ‌«اكه هومو‌» تحليل زندگی نيچه و كوششی در راه خودشناسی و خوديابی و شيوه آن است. در اين كتاب نيچه به توصيف و تحليل شرايطی می‌پردازد كه به پرورش و ساختن يك متفكر و فيلسوف منجر ميشود. نيچه خود را با سقراط و افلاطون مقايسه می‌كند تا بتواند پرسش مركزی كتاب خود يعنی شكافتن چگونگی خلق يك متفكر را توضيح دهد. هدف نيچه از اين مقايسه آن است كه راه غلبه انسان بر خود خويشتن را نشان دهد. او در جستجوی فراروياندن انسان به مرزهايی فراسوی خود و فراسوی ارزشهای دينی و سنتی حاكم است.

بايد تصريح كرد كه در اين رويكرد نويسنده هرگز نشانی از تواضع و فروتنی نمی‌توان ديد. او آشكارا خود را ‌«يك فيلسوف بزرگ‌» می‌نامد و اصولا فروتنی را همچون ارسطو رويكردی نابخردانه و نشانه فقدان اعتماد بنفس آدمی می‌شمرد.

كتاب شامل ١٤ فصل است. نيچه در فصول نخست هنگامی كه به توصيف موقعيت و منزلت فيلسوف و متفكر می‌پردازد ، مقام فيلسوف را در حد پيامبران بالا می‌برد. نيچه بدون تواضع خود را در مقام فيلسوف قرار ميدهد و در اين رويكرد روشی آشكارا خودمركز بينانه دارد. او پرسشهايی پيش می‌كشد كه خواننده را در شگفتی فرو می‌برد: ‌«چرا من چنين هشيارم‌» ، ‌«چرا من موفق به خلق چنان آثار مهمی در زندگی شدم ؟‌» ، ‌«چرا من اصلا يك سرنوشت‌ام ؟‌» ، ‌«چرا من فراتر از يك انسان عادی‌ام ؟‌» ، ‌«چرا من يك ديناميت هستم ؟‌»

‌«اكه هومو‌» شامل دو بخش است. بخش نخست كه به خود شناسی اختصاص دارد و نويسنده سرنوشت خود را با سرنوشت فلسفه پيوند ميزند. بخش دوم سير منطقی و كرونولوژيك زندگی و آثار نويسنده را در بر می‌گيرد.

از توضيحات نويسنده ميتوان دريافت كه زندگی بسيار سختی را پشت سر گذاشته و اخلاق سخت گيرانه دينی را با همه وجود حس كرده ، اما هيچگاه تسليم آن نشده و ميل چيرگی بر آن همواره در درونش شعله ور بوده است. اما پرسش مركزی او حول محور گزينش راهی است كه او را به چنان انسانی تبديل كرده است كه است. بعبارت ديگر ‌«اكه هومو‌» سرنوشت خود او همچون فيلسوف و متفكر است.

نيچه تاكيد می‌كند كه راه تبديل او به انسانی فراتر از يك انسان عادی اخلاق گرا ، گذر از مسير دشوار طغيان عليه متافيزيك بوده است. زيرا انسان اگر خود را همچون ‌«سايه خدا‌» بنگرد ، هرگز قادر به كاربرد نيروی عقل خود و ايجاد پلی بسوی خود برای فراتر رفتن از خود و گزينش زندگی آزادتر و تازه‌تر نيست.

نيچه ‌«اكه هومو‌» را در ٤٥ سالگی كه به گفته او ‌«پربارترين دوران زندگی و فصل پختگی و كشت محصول زندگی است‌» به رشته تحرير در آورده است. می‌نويسد: ‌«اين ماه اكتبر همان ماه تولد من است كه نماد پاييز زيبا و فصل درو و برداشت ميوه زندگی است‌». نيچه كتاب را به ‌«خود‌» بعنوان ‌«هديه زندگی‌» تقديم می‌كند. اما اين دوران پختگی نويسنده در حقيقت فصل نگاه دوباره به زندگی و تفسير آن نيز هست. تنها در پرتو چنين بازبينی و نقد زندگی پشت سر است كه می‌ميتوان به آينده نگريست و به پرسش چگونه انسان شدن انسان چنانكه هست پاسخ داد. نيچه تاكيد می‌كند كه به همين دليل ناگزير است كه زندگی اش را دوباره داوری كند و تكليف خود را با خود روشن كند. لذا بايد به يك خانه تكانی و بريدن ناف زندگی خود دست زند و آنچه را كه بايد بدور بريزد از آنچه كه بايد حفظ شود ، جدا كند. زيرا تنها از اينراه است كه انسان ميتواند به زندگی خود ارزش دهد و خود را جاودانه كند. در اين بازبينی بايد با گذشته برخوردی فعال كرد و حساب خود را با گذشته روشن كرد. در اين كار بايد روشن كرد كه چه چيزی ارزش حفظ شدن و تقويت را داراست و چه چيزی بايد ترك شود. در اين بازبينی گذشته نيچه بر چند موضوع انگشت می‌گذارد.

نخست اينكه مروری بر زندگی خود و نيز ديگر فلاسفه روشن می‌كند كه چيزی بنام حقيقت مطلق وجود ندارد. آنچه كه وجود داشته از يكسو متافيزيك ، برداشتها و تاويل‌های گوناگون از مسايل و ظواهر بوده است و از سوی ديگر ‌«دانش شاد‌» و ‌«زندگی بخش‌» كه در ‌«نفس آزاد انسانی‌» نهفته است. نيچه تاكيد می‌كند كه وی بر خلاف سقراط كه همه زندگی را ‌«تدارك مرگ‌» دانسته ، او زندگی را سرشار از نشاط و عشق به سرنوشت ميداند. لذا فلسفه و فعاليت فلسفی عين ‌«نفس كشيدن در هوای تازه‌» است. در تشريح پروژه فلسفی خود ، نيچه تاكيد می‌كند كه جوهر آن عبارت بوده است از: ‌«تبديل انسان مخلوق به انسان آفريدگار‌». اما برای اين كار لازم است كه همه ارزشهايی را كه خوب و بد و نيك و شر و مثبت و منفی را آفريده‌اند زير سوال برد. نيچه در پاسخ به اين پرسش كه كدام معيارها ، شاخص چنين ارزشگذاريهايی‌اند ، از عقل عملی و يا عقل ناب سخن می‌گويد. اما در گام بعد نشان ميدهد كه اين عقل عملی يا عقل ناب نيز چيزی جز ارزشهای چهار گانه‌ای نيست كه در چهار مفهوم بنيادی: ‌«حقيقت‌» ، ‌«اخلاق‌» ، ‌«دانش‌» و ‌«باور‌» جلوه گر ميشود. نيچه تاكيد می‌كند كه برای دستيابی به منبع واقعی حيات وظيفه فلسفه نه بررسی ايده حقيقت بلكه درست زير و رو كردن همين مفاهيم چهارگانه است. بنابراين از ديد نيچه بسيار لازم است همه آنچه كه ‌«حقيقت‌» ، ‌«اخلاق‌» ، ‌«دانش‌» و ‌«باور‌» تلقی ميشود ، مورد بازبينی قرار گيرد و دست كم صحت و سقم آنها با ترديد و انتقاد نگريسته شود.

نيچه با انتقاد تند از كانت می‌گويد او قصد داشت كه از طريق عقل و معرفت به ايده خرد ناب دست يابد ، اما همين رويكرد را بايد زير سوال برد. زيرا بدون افشا و انتقاد از نيروها و ارزشهايی كه معيارهای كاذب ما را آفريده‌اند و به دشمن زندگی انسان تبديل شده‌اند ، نميتوان راه رهايی را يافت. نيچه منظور خود از زير سوال بردن اين ارزشها را بطور فشرده چنين خلاصه می‌كند كه: ‌«آن باش كه هستی.‌» ارزشهای چهارگانه فوق بجای آنكه كمكی به خلاق كردن انسان كنند ، در عمل مانع ديدن و كشف خود انسان شده‌اند. انسان به دليل ترس از خدا و يا در نظر گرفتن خير و شر قبل از هر چيز خود را می‌فريبد و راه كشف و خوديابی را بر خود مسدود می‌كند.

نيچه آنگاه تحليل از گذشته را به نگاه به آينده پيوند می‌زند و می‌گويد مهمترين هدف انسان غلبه بر خود و ساختن پلی بسوی خود بايد باشد تا بتواند نواقص خود را بازيابد و شناخت درستی از خود كسب كند. در اين كوشش نيچه راه و رويكرد خود را پيش می‌كشد و می‌گويد می‌خواهد صادقانه همه چيز را روی ميز بگذارد. می‌گويد: ‌«عليرغم بيماريهای مختلف ، خود را كاملا سالم ميدانم. صرفنظر از اينكه اندام و ارگانهای من چه واكنشی نشان دهند ، من سالم هستم. اين معادله شگرفی است ، اما چنين است.‌» در توضيح اين معادله شگفت انگيز می‌گويد: ‌‌«هويت انسان همواره دوگانه است. چيزی بنام حقيقت مطلق وجود ندارد. هويت انسان چيزی ميان مرگ و زندگی است. انسان همزمان هم مرگ است و هم زندگی. زندگی ارثيه‌ای است دوگانه كه در جايی ميان تباهی و نيكی قرار دارد.‌» نيچه تجربه خود از زندگی را باز می‌كند و توضيح ميدهد پدرش هنگامی كه ٣٦ ساله بود و او تنها چهار سال داشت ، با زندگی وداع كرد. اما در اين تباهی و انحطاط او توانست با كمك مادر خود كه نماد عشق به زندگی بود ، نيروی نشاط و شادی بخش زندگی را كشف كند و بر تباهی چيره گردد.

نيچه تاكيد می‌كند كه عليرغم بيماريهای گوناگون هرگز خود را قربانی نيروهايی تباه كننده زندگی نميداند. می‌گويد تباهی را از پدرش به ارث برده بود ، اما توانست از راه شناخت خود بر خود غلبه كند و عليرغم دردهای گوناگون به زندگی بازگردد. می‌گويد: ‌«در تاريك‌ترين روزهای زندگی نيز در جايی روشنايی وجود دارد كه بايد آنر كشف كرد تا بتوان نيروی زندگی را بازيافت. اما كشف نيروی زندگی تنها با نيروهای درونی انسان ممكن است. بايد توانايی دگرگونی از تباهی به زندگی را در خود كشف كرد و از انحطاط به حيات گذر كرد‌». نيچه می‌گويد تنها با زير سوال بردن ارزشهای كاذب توانسته است بر بيماری كه دشمن درونی او بوده است ، چيره گردد. نيچه می‌نويسد: ‌«برای آن كس كه از درون دالان تنگ بيماری گذشته است ، زندگی زيبايی و نشاط ديگری دارد. درد و زندگی در ستيز با يكديگر نيستند ، فراسوی آنها را بايد ديد.‌»


انديشه انتقادی دوران مدرن
در حقيقت ميتوان گفت كه عبارت فوق ، جوهر فلسفه نيچه را تشكيل ميدهد. اين دريافت بدان معنی است كه انسان همواره در حال دگرگونی است و هويت يگانه‌ای ندارد. لذا حقيقت يگانه‌ای نيز وجود ندارد ، اما هنر واقعی يعنی ‌«تحمل حقيقت‌». به اين ترتيب اهميت اساسی رويكرد انتقادی نيچه در تابو شكنی و نقد ارزشهای حاكم است كه هموار كننده راه انسان مدرن بشمار ميايد. اين نگرش نيچه يكی از ستونهای مستحكم و سنتی فلسفه و تفكر غرب را كه مبتنی بر دين ، مسيحيت و نگاه به جامعه و انسان بر اساس ‌«اخلاق دينی‌» و ‌«بالا‌» و ‌«پايين‌» و ‌«مافوق‌» و ‌«مادون‌» شمردن جايگاه ارزشها بود ، مورد چالش جدی قرار داد. نيچه نشان داد كه چنين ارزشهايی جاودانی وجود ندارند. نظريه نيچه نه تنها تضاد انديشی در فلسفه و اخللاق و سياست را بطور راديكال رد كرد بلكه در عمل نگاه مثبتی به چالشهای واقعی زندگی ايجاد كرد و نشان داد كه انسان ميتواند حتی از تباه‌ترين و بدترين موقعيتها نيز بهره برداری مثبت كند. بعبارت ديگر راه خلاصی واقعی نه در ثنويت و اجبار به انتخاب ميان يزيد و حسين و يا بهشت و جهنم و يا جنگ و صلح بلكه در فراسوی آنهاست.

نيچه كه قبلا انديشه ‌«ابر انسان‌» را پيش كشيده بود در آخرين اثر خود ‌«اكه هومو‌» به انديشه ‌«انسان‌» چنانكه هست و آنچه ميتواند شود ، رسيد.

در اين ترديدی نيست كه نيچه برخلاف برخی از تفاسير اصولا هرگز تمايلی به قدرت نداشت و هرگز نمی‌خواست يك ‌«ابر انسان‌» به مفهوم لغوی كلمه باشد. يكی از عناصر مركزی انديشه نيچه طغيان عليه ‌«اخلاق بردگی‌» است. اصولا برای نيچه معنای خوب و بد و ‌«بالا‌» و ‌«پايين‌» به شكل سنتی خود مطرح نبود. او هرگز نه تنها در پی تقسيم بندی انسانها به ‌«انسان برتر‌» و ‌«انسان بدتر‌» نبود بلكه ارزشهايی را كه اين گونه تقسيم بنديها را می‌آفريدند و ميان انسانها ديوار می‌كشيدند به شدت زير سوال می‌برد. برای نيچه خود انسان و زندگی او و چگونه انسان شدن انسان ، اهميت مركزی داشت.

نيچه بشدت تحت تاثير باروخ اسپينوزا بود كه شعارش اين بود: ‌«گريه نكن ، نخند ، بينديش‌». اما خود به يكی از بزرگترين و موثرترين متفكران و فيلسوفان غرب تبديل شد و امروزه به عنوان يكی از پنچ متفكر بزرگ دنيا بشمار ميرود. او ابتدا محقق زبان بود و كتاب انجيل را به زبان اصلی اش خوانده بود و در خانواده بشدت مذهبی با عمق روح و تربيت مذهبی آشنايی يافته بود. نيچه تبديل انسان به موجودی گناهكار را كه بايد از طريق طلب بخشش از پروردگار و ‌«نيروهای بالايی‌» عفو شود ، بشدت ضد انسانی ميدانست. او بر اين باور بود كه دستگاه كليسا و انديشه گناهكاری و عفو و نيز زندگی پس از مرگ در حقيقت زندگی و نيروی خلاقيت را از انسان گرفته و او را اسير كرده است. اين عين اخلاق بردگی و اسارت است كه انسان مجبور شود در برابر قدرت حكام چه دينی و چه غير دينی زانو زند و طلب عفو كند. نيچه در جايی در انتقاد شديد از مذهب و كتاب انجيل می‌گويد: ‌‌«هنگام به دست گرفتن كتاب انجيل ، برای اجتناب از آلودگی بايد دستكش به دست كرد‌».

انتقاد نيچه از دين و فرهنگ و ارزشهای حاكم بر جامعه چندی پس از مرگ وی مورد بازخوانی عميق و گسترده روشنفكران و انديشمندان غرب قرار گرفت و تبديل به رويكردی چنان فراگير شد كه مدرنيته بدون آن قادر به گشودن راه خويش بجلو نبود. جوهر اصلی انتقاد نيچه به اين دريافت منجر ميشود كه در پشت ارزشها و گفتمانها ، انسانها قرار دارند. لذا انسان بايد خود را چنان كه هست بشناسد و چيزی بنام شر مطلق و نيك مطلق وجود ندارد. انسان تنها از طريق بازشناخت و بازتعريف خود است كه ارزش واقعی خود را می‌يابد. باز تعريفی كه نه در سيستم ارزشگذاری نهادها و رسوم موجود بلكه در فراسوی آنها وجود دارد.

نيچه در كتاب ‌«فراسوی نيك و بد‌» می‌نويسد: ‌«هر چه می‌گذرد بر من بيشتر چنين می‌نمايد كه فيلسوف در مقام انسانی كه ناگزير از آن فردا و پس فرداست ، خود را همواره با امروز خويش در ستيز يافته است ، و می‌بايد كه بيابد. دشمن او همواره آرمان امروز بوده است.»

اين سخن نيچه گوهر انديشه انتقادی مدرن است. چرا كه مدرن بودن به معنای نقد اوضاع كنونی است. از اين منظر نيچه بعنوان گشاينده راه مدرنيته دشمن سنت‌های جزمی است و به جنگ با گذشته‌ها و نيز امروز می‌رود و در اين پيكار دائمی با بقايای سنت‌ها و جزم‌های گذشته و امروز حتی از پذيرش آرمانهای امروز نيز سرباز ميزند. در چنين پيكاری است كه نيچه در موقعيتی ناآرام قرار دارد و هم با سنتها و باورهای كهنه می‌جنگد و هم با آنچه كه به نظر اكثريت مردم درست می‌نمايد

bidastar
04-10-2007, 18:34
كتاب «در شناخت نيچه» مجموعه سخنرانى ها و مقالاتى است كه در اواسط سال ۱۳۸۲ در قالب هفت جلسه تحت عنوان «هفت اقليم نيچه شناسى» ارائه شده بود. گردآورنده اين مجموعه حامد فولادوند است، كه ضمناً بيشترين تعداد مقالات كتاب به قلم اوست؛ نويسندگان «در شناخت نيچه» عبارتند از غلامحسين ابراهيمى دينانى، عبدالعلى دستغيب، نوشين شاهنده، عزت الله فولادوند و فرهاد ناظرزاده كرمانى. رويكرد غالب اين مجموعه نيز تلاش براى ارائه قرائتى عرفانى- ايرانى از نيچه است. ناشر اين كتاب ۱۸۴ صفحه اى كه بهار امسال منتشر شده، نشر كتاب نادر است.



يك حاشيه روى ضرورى: آيا ما اجازه داريم عقايدمان را درباره چيزها و آدم ها صريحاً بيان كنيم؟ عقل بى درنگ مى گويد: «البته، فقط به شرط اين كه مستدل حرف بزنى و منطقى نقد كنى.» بله، مى دانيم كه نقد، بيش از آن كه امرى مربوط به عرصه فرهيختگى و روشنفكرى باشد، مسئله اى حقوقى است: بنابراين جمله «منطقى نقد كن!» بيش از آن كه فرمانى اخلاقى باشد (اخلاق نوشتن و گفت وگو و «مكالمه»)، در رديف فرامين حقوقى و سياسى است. چون عنقريب ممكن است از دل فضاى ايده آل و متمدنانه بحث و گفت وگو، امر سركوب شده بازگردد و توحش و خشونت سر برآورد. اما در اين خشونت، عنصرى از حقيقت نهفته است؛ گاهى حوصله آدم بحق، از حلقه معيوب بحث و دليل آورى سر مى رود و دوست دارد فرياد بزند: «خب واضح است ديگر، ابله!» جاهايى هست كه بحث مستدل تماماً نقض غرض است، همان جاهايى كه اصلاً ادامه دادن به بحث به واقع خيانت به حقيقت محسوب مى شود. گذشته از سياست قدرت، در همين عرصه فرهنگ (هنر و ادبيات و نظريه) نيز مصاديق فراوانى براى بى معنايى نقد «مستدل و دو دوتا چهارتايى» به هم مى رسد. به راستى آثار يا نوشته ها يا ايده هايى هستند كه مستقيماً از دايره شمول نقد خارج اند و بايد شجاعت و صداقت آن را داشته باشيم تا سر راست بگوييم: اين اثر مزخرف است يا فريب كارانه است، يا شارلاتانيسم است. البته براى دموكراتيك ماندن چاره اى نيست جز تن دادن به استدلال دقيق، آن هم «در هر شرايطى»؛ اين همان ناخوشايندى تساهل است، تساهلى كه خيلى راحت مى تواند سركوب گرانه و فريب كار شود.
۱- متاخرترين دستاورد شيفتگى مشخصاً ايرانى (يا همان «ايرانى مآبانه») به نيچه كه ستاره اقبال اش همچنان در «مشرق» فروزان است، كتابى است «در شناخت نيچه». در پشت جلد كتاب آمده است: «هر يك از مقاله ها يا سخنرانى ها[ى اين كتاب] بخش هايى از جوانب فكرى فيلسوف نام آور آلمانى را مورد توجه قرار مى دهد و در اين ميان، به ويژه، ريشه هاى ايرانى انديشه نيچه با دقت گسترده اى به تحليل و بررسى گذاشته مى شود.» اين كتاب برگ زرين ديگرى مى افزايد بر دفتر سنت «مصادره به مطلوب»كردن «امر سراپا غير» و در اين مورد خاص، سنت بدل كردن نيچه به يك عارف و «اهل دل»، كه «قلب او مومن دماغش كافر است»: سنتى كه از دل آن، چيزى جز نيچه اى نرم و رام، به واقع يك نيچه سراپا غيرنيچه اى، بيرون نمى آيد. آنها نيچه اى را معرفى مى كنند كه فرقى با پائولو كوئيلو ندارد و نهايتاً اگر بخواهند و جرأت داشته باشند اين منطق را تا انتها ادامه دهند، حتى فرقى با مولفان كتب «در باب راه خوشبختى»، «زندگى موفق» يا «خودشناسى در بيست روز» نخواهد داشت. تلاش هايى از اين دست در خود غرب هم فراوان است، با اين تفاوت كه بضاعت ناچيز وطنى حتى كفاف حفظ ظاهر قضيه را هم نمى دهد.


نيچه، دست كم در روايت ايرانى از او، واجد تمام شرايط لازم براى بدل شدن به موضوع شيفتگى و ستايش اهالى وطن، يا به قول هدايت اين «موجودات وطنى»، است: ضديت با مدرنيته، شاعرانگى، تقديس طبيعت، ضدسياسى بودن مفرط، عارف مسلكى، التفات به شرق... يعنى همان چيز هايى كه، با وام گيرى مفهومى اساسى از خود نيچه، به غايت با «كينه توزى» (resentment) وطنى جور در مى آيد. مضمون اصلى اين كينه توزى و رنجش، كه واجد اخلاقيات تمام عيارى مختص به خويش است، چيزى جز ايده «غرب» نيست، در واقع نوعى عشق- نفرت به غرب. كسى مثل نيچه به خوبى مى تواند مواد اين احساس دوگانه را تأمين كند. شيفتگان وطنى انگشت به دهان مانده اند كه چطور در بطن سنت غربى، غولى همچون نيچه، سراپاى اين سنت را زير و رو مى كند و به نقد مى كشد و چون پاسخى عقلانى به اين حيرت ندارند، امر بر آنها مشتبه مى شود و اين «دگرانديش»، اين «واژگون كننده همه ارزش ها»، اين «ديونيزوف» را «از خودشان» مى دانند. (در باب مفهوم ديونيزوف كه ظاهراً تركيبى «ايرانى مآبانه» از ديونيزوس و فيلسوف است، در پاورقى صفحه ۲۵ كتاب آمده: «اصطلاح پيشنهادى صاحب اين قلم (ح.ف)»)
ايرانيان نيچه «ايرانى مآب» هنوز نشئه حضور نام «زرتشت» در مشهورترين اثر اويند. چرا كه نه؟ طبق معمول، ما كه از همه چيزها نه تنها بهترين اش را داريم، بلكه آنها را «از قبل» هم داشته ايم. ولى تاريخ قال مان گذاشته است. اكنون هم ظاهراً بايد همت كنيم و چيزهاى «خوب» غرب را ياد بگيريم و جنبه هاى منفى و «فاسد»اش را پس بزنيم. يكى از اين چيزهاى خوب و البته مفيد هم طبيعتاً نيچه است. نيچه اى كه، به قول حضرات، «به رغم همه چيز»، نشان داده است پاى استدلاليان چوبين است و بايد به طريق دل رفت؛ حامد فولادوند بر پيشانى پيشگفتار نورانى اش در اين كتاب، كه به مداقه جانانه در كشف علل «جاذبه نيچه در ايران امروز» پرداخته است، دست برقضا عبارتى از نيچه نشانده است در همين باب: «ما امروز دل خود را به دولت، پول، جامعه و علم تسليم مى كنيم و در نهايت فاقد دل مى شويم.»
سنت نقد فرهنگى (kulturkritik) كه مضمون آن نقد «زوال ارزش ها» در غرب و انحطاط فرهنگ و از اين دست است (با نمايندگانى نظير ارنست يونگر، اسوالد اشپنگلر، ارتگايى گاسه، كارل ياسپرس، حتى خود نيچه و ديگران) با غرب ستيزى، يا همان احساس دوگانه به غرب، در جهان سوم نيز تطابق تام دارد و اهالى دلسوز و پاسداران فرهنگ هرگز از آن غافل نبوده اند. برخى اصطلاحات ژارگون يا زبان زرگرى اين نوع ارتجاع فرهنگى عبارتند از «وجود»، «دلهره»، «طريق دل» و «عقل حساب گر» (صورت عوامانه و رمانتيك همان «عقلانيت ابزارى») و غيره؛ اما خلط كردن نقد راديكال سنت هاى فلسفى- انتقادى غرب، از كانت و نيچه گرفته تا مكتب فرانكفورت، با آه و ناله سردادن بر سر «خشونت و كورى» عقل و دلتنگى براى «منطق دل»، ريشه در عدم درك اين نكته حياتى دارد كه نظريه انتقادى به هيچ رو نه در پى ستيز با عقل و رجعت به امر غيرعقلانى، بلكه تبيين اين واقعيت است كه عقل هنوز به قدر كافى عقلانى نيست؛ سنت انتقادى معطوف به «عقلانى كردن عقل» است. اما سنت ارتجاعى نقد فرهنگى دقيقاً عكس قضيه را فهميده است و به همين خاطر است كه اهالى دل وطنى، همين كه حرف از «دل» و «درون» به ميان مى آيد، خاصه در نوشته هاى اجنبى ها، اين همه ذوق زده مى شوند. به بيان صريح تر، زبان زرگرى فوق، كه همزمان با سلطه و بلاهت و شارلاتانيسم پيوندى وثيق دارد، ابزارى مناسب براى صيانت وضع موجود و فراموشى تضادهاى عينى به لطف وعده آرامش انفسى و سلوك درونى است. نتيجه نيز چيزى جز زايش ابرانسان هاى كوتوله نيست. آنانى كه قرائت فاشيستى از نيچه را به عنوان «انحرافى» از فهم درست نيچه و يكى از كليشه هاى رايج مى دانند، خيلى ساده از درك اين نكته عاجز ند كه فاشيستى كردن نيچه، به اصطلاح، شاخ و دم ندارد؛ آنها خود از طريق غير عقلانى كردن نيچه و به واقع غير نيچه اى كردن نيچه (درست مثل غير هايدگرى كردن هايدگر توسط فرديد) عملاً همين كار را انجام مى دهند. البته ايشان هواس شان هست كه در مورد نيچه و ديگران صريحاً از كلمه «عقل ستيز» استفاده نكنند، بلكه مرتب تأكيد مى كنند كه عقلى كه نيچه در نظر دارد، «آن» عقل است، نه «اين» عقل. به هر حال مجبورند به هر قيمتى شده عنوان «عقل» و «خرد» را حفظ كنند: «بنابراين او اهل خرد است، اما آنچه كه به هيچ وجه نمى پذيرد، خردزدگى است.» (پيشگفتار، ص ۱۶) احسنت!
۲- تلقى «ايرانى مآبانه» و عرفانى از نيچه و تبديل كردن او به يك عارف خداپرست كه از زياده روى هاى عقل بيزار است و بشريت را رهسپار راه نيستى مى بيند و سخن از دل مى گويد، كاملاً با تلقى «بوزينه زرتشت» ( قطعه «درباره گذار از كنار»، بخش سوم «چنين گفت زرتشت» نيچه) از «شهر بزرگ» (كنايه از دنياى مدرن و متروپل) خواناست. اين همان «ديوانه اى بود كه مردم او را بوزينه زرتشت مى ناميدند. زيرا چيزى از شيوه سخن پردازى و لحن كلام زرتشت آموخته بود. و نيز دوست مى داشت كه از گنجينه فرزانگى او وام بستاند.» (ترجمه داريوش آشورى، ص ۱۸۷) به واقع خود نيچه از قبل پاسخ هر نوع تلقى ارتجاعى و استفاده ايدئولوژيك از «نقد راديكال»اش بر غرب را داده است. تمام خطاى آنانى كه نيچه را به محافظه كارانه ترين شكل ممكن قرائت مى كنند، اين است كه نمى دانند نيچه از چه جايگاهى حرف مى زند: از درون سنت انتقادى- بحرانى (critical) غرب، نه جايى بيرون از اين سنت، يا از موضعى فراتاريخى. اما بوزينه زرتشت دقيقاً سوداى همين انتزاع گرى و غير تاريخى كردن را دارد: «كورت پل يانتس متخصص آلمانى آثار نيچه اشاره مى كند كه... در واقع نيچه به ويژه در چنين گفت زرتشت وارد عرصه اى خارج از خرد و منطق مى شود...» (همان، فصل «جايگاه نيچه در حكمت و فلسفه»، حامد فولادوند، ص۲۴) همچنين، در فصلى ديگر، در باب مقايسه نيچه و سهروردى مى نويسد: «يادآور مى شوم كه اصولاً اهل معنويت و بزرگان انديشه به زمانه خود اكتفا نمى كنند و افزون بر تاريخ و عصر خود، در سطح فراتاريخى نيز سير مى كنند.»(ص۷۳) ماسيمو كاچيارى در فصلى از كتاب درخشان «معمارى و نيهيليسم»، با اشاره به برخى از قطعات زرتشت نيچه، به خوبى سويه هاى ارتجاعى و ايدئولوژيك تلقى «بوزينه مآبانه» از نقد راديكال مدرنيته و عقل مدرن را آشكار مى سازد.مراد فرهادپور در مقدمه خود بر ترجمه «فلسفه، معرفت و حقيقت» نيچه (نشر هرمس۱۳۸۰) استعاره فوق را در متن نقد ضديت ارتجاعى با مدرنيسم و نيز نقد قرائت ايدئولوژيك -سنت گرايانه از ايده «بازگشت جاودان نيچه»، به كار مى برد: «زرتشت... به ديوانه اى برمى خورد كه به شيوه محافظه كاران و سنت گرايان ارتجاعى، به شهر مدرن و شهرنشينان حمله مى كند. بسيارى از انتقادات گزنده او درست و نمايانگر تنش ها و تناقضات جامعه و فرهنگ مدرن است. اما زرتشت به خوبى درمى يابد كه جوش و خروش اين «ديوانه خودپسند» صرفاً بهانه اى است براى انتقام و در پاسخ به وى مى گويد: «كلام جنون آميز تو مرا زيان مى رساند، حتى آنجا كه حق نيز با تو باشد! و اگر كلام زرتشت صدچندان نيز بحق مى بود، چون تويى هميشه كلام مرا به ناحق به كار مى برد!» [ترجمه آشورى، ص ۱۹۰] (و اين به واقع يگانه پاسخ ناقدان حقيقى مدرنيته به همه ضدمدرنيست هاى فاشيست مشرب است.) البته زرتشت به «شهر بزرگ نمى رود و از آن نيز با تهوع روى بر مى گرداند، اما مخالفت او در دلتنگى براى گذشته و نفرت از مدرنيته ريشه ندارد.» (ص ۳۵)
۳- بوزينگان زرتشت در جوش و خروش اند تا تنش ها را فروبنشانند، تناقض ها را حل و فصل كنند و شكاف ها را درز بگيرند و اين كار را حتى با خود زرتشت نيز مى كنند: آنها نيچه اى بدون تناقض مى خواهند، مگر تناقض ها و «اضدادى» مهار شده و بى خطر و رايج در سنت عرفانى مان (رجوع كنيد به همين كتاب، مقاله «نيچه، فيلسوف اضداد» نوشته ناصرالدين صاحب زمانى. معلوم نيست چرا نويسنده به طرز شگفت آور و خوفناكى، اين همه ويرگول به كار برده و تقريباً در پايان هر پاراگراف چند علامت «!» و «!؟» آورده است.): نيچه شناسان محترم ما همگى جد و جهد مى كنند تا هر طور شده نيچه را از اتهامات زن ستيزى، الحاد، دين ستيزى و از اين دست مبرا سازند، درحالى كه خود نيچه از قضا به بسيارى از اين اتهامات افتخار هم مى كند. حكايت نيچه دوستان ما حكايت آن وكيل مدافع (در سريال طنز كاپيتان بلك ادر) است كه براى اثبات تبحر و استادى اش در كار دفاع از بى گناهان مى گفتند توانسته است در دادگاه، يك متهم به قتل را كه صد و پنجاه نفر را كشته بود و خودش هم صريحاً به تمام شان اعتراف كرده بود، تبرئه كند؛ در پيشگفتار كتاب آمده: «ايرانيان همچنان گرفتار تعدادى كليشه در اين زمينه هستند. وجود اين كليشه هاى كهنه مانع شناخت واقعى نيچه شده است و مى شود... براى نمونه، تصوير كاذب «نيچه ضد زن» يا كليشه «نيچه ضد خدا و دين» از سويى افراد زن ستيز و دين ستيز را به اميد تأييد عقايد خود به سوى نيچه مى كشاند و از سوى ديگر، برخى زنان يا مومنان بر آن مى شوند تا با دشمن خيالى خود آشنا شوند!» (صص، ۱۴-۱۳) گرايشى غريب وجود دارد به اين كه نشان داده شود در پس «ظاهر»، معنايى عمقى هست كه براى همگان آشكار نيست و اين امر «واقعى» و معناى ژرف نيز همواره دست بر قضا با نيازها و ترس ها و ميل هاى سوژه خواناست. اين قسم هرمنوتيك بدوى و خام در اينجا نيز دست اندركار است. تنش ها و تناقضات موجود در سطح (مسئله الحاد نيچه يا به قول اقبال لاهورى، «كافر بودن دماغ» او) به نفع نوعى امر ناب و يكپارچه در «پس پشت» يا «عمق» («مومن بودن قلب» نيچه و اينكه او نيز همچون عارفان صرفاً در ظاهر كافركيش است) حل و فصل و سركوب مى شود. درست مثل تلاش برخى پاسداران فرهنگ براى اثبات اين كه خيام رياضيدان، «در واقعيت»، با خيام سراينده اشعار نيست انگارانه يكى نيست.


4- «در شناخت نيچه» و پارانوياى تاريخى آن كه مبتنى بر ژارگون ايرانى مآبى و تلاش براى خودى كردن امر بيگانه و ناآشناست، هرچند فى نفسه قابل جدى گرفتن نيست، اما درحكم نمونه يا تجلى اى است از گرايشى عام تر و ريشه دارتر. سويه پارانوئيك خطاب كردن نيچه درمقام يك «ايرانى مآب» و نه حتى مثلاً «شرقى مآب»، همان سايه معرفت و تفكر است كه يكسر به خدمت ناعقلانيت موجود درمى آيد. نويسنده فصل «ملاحظاتى چند در زمينه ايرانى مآبى نيچه» كتاب فوق، ايرانى مآبى (به تأسى از هانرى كربن و در تقابل با حبشى مآبى) را به يك حالت يا خوى فرهنگى تاريخى هم ربط نمى دهد، بلكه آن را تماماً معادل «يك نوع جهان بينى و نحوه زيستن» مى داند: «خردمندانى كه اهل معنويت و عرفان هستند و پا از عرصه منطق و جدل فراتر مى گذارند، طبيعت، روح و وجودى همانند دارند و ايرانى مآب به حساب مى آيند. پس با توجه به مفاهيم ياد شده مى توان گفت كه نيچه هم از لحاظ معناى لغوى (نوشته هاى او ارجاعات گوناگونى به فرهنگ ايرانى و اسلامى دارند) و هم از لحاظ جهان بينى (او اهل معنويت، الهام و كشف و شهود است) ايران مآب است» (همان، ص۱۰۸) (نويسنده سطور فوق اگر كمى بيشتر نيچه «شناس» مى بود مى دانست كه استفاده مكرر از مفهوم «جهان بينى» (weltanschaung)، كه در آلمان اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، ميان نقادان فرهنگى رواج داشت، در تقابل تام با «چشم اندازگرايى» نيچه اى است.)
ظاهراً راست است كه پسرفت جزء ضرورى تفكر در ايران است. سترونى حاصل از اين پسرفت نيز به لطف تلاش در عرصه امر خيالى براى مصادره كردن امر غير و خودى كردن امر بيگانه، تسكين مى يابد. البته ارجاع به خود به واقع شرط درك «ديگرى» است، ولى مسئله، خود آگاهى و بازانديشى نسبت به اين ارجاع به خود است. اما شكل كاملاً بدوى اين ارجاع به خود تا آنجا پيش مى رود كه نه فقط به لحاظ نمادين، بلكه در حيطه تجربى نيز «ديگرى» را با خويش يكسان و لاجرم مانوس كند و وحشت خويش از ناشناخته را فرونشاند. احتمالاً اگر ذره اى امكانش وجود مى داشت، كارشناسان فرآيند ايرانى كردن نيچه يا هر كس «ديگر»، تبار او را نيز به نحوى به ايران زمين گره مى زدند. اين شرط ايجاد پيوند نمادين است وقتى كه به واقع پيوندى در كار نيست. ايده نژاد واحد، ريشه در اين واقعيت دارد كه به واقع وحدتى در كار نيست. وحدت نژادى، در شكل نمادين و «معنوى»اش، در اساس به نحوى وساطت يافته به واقعيت صرف خاك و خون برمى گردد، آن هم در معناى تحت اللفظى يا واقعى و نه استعارى آن

bidastar
04-10-2007, 18:36
نيچه يكى از پرتأثيرترين متفكران دويست سال اخير بوده است. نفوذ او كمابيش در همه جا - از ادبيات و هنر گرفته تا فلسفه وسياست و اخلاق - به چشم مى‏خورد و مى‏توان گفت انديشه غربى، و در پنجاه سال اخير انديشه در سراسر جهان متمدن، به نحوى ازانحا متأثر از او بوده است. البته چنانكه خواهيم ديد اين تأثير بعضى فراز و نشيب‏ها نيز داشته است، ولى مسلماً امروز ناديده گرفتن آن به‏هيچ وجه روا نيست.

هميشه بهترين راه براى فهم انديشه هر فيلسوف اين است كه ببينيم او خود را با چه مساله يا مسائل عمده‏اى روبرو مى‏ديده است.بنيادى‏ترين مساله‏اى كه نيچه جهان غرب را در روزگار خود با آن مواجه مى‏ديد، بحران عميق فرهنگى و فكرى بود كه او چكيده آن را درعبارت "مرگ خدا" و ظهور "نيهيليسم" يا هيچ‏انگارى بيان كرده است. نيچه تشخيص داده بود كه تفكر سنتى دينى و متافيزيكى از اعتبارافتاده و خلئى بر جاى گذاشته كه علم جديد قادر به پر كردن آن نيست و براى حفظ سلامت تمدن كه به عقيده او با خطر جدى روبرو بود،بايد براى ديدگاههاى دينى و فلسفى گذشته جانشينى پيدا كرد.

براى اين منظور، او ابتدا در يكى از نخستين آثارش، زايش تراژدى، به هنر يونانيان باستان روى آورد، و به اين عقيده رسيد كه كليدشكوفايى مجدد انسان مدرن را كه از دلداريهاى دينى و اطمينان عقلى و عملى محروم شده، بايد در هنر جستجو كرد. ولى در آثار بعدى،نيچه كم‏كم تغيير جهت داد و بيشتر از هنر و زبانشناسى تاريخى كه رشته تخصصى‏اش بود، به جانب فلسفه و خصوصاً نقد پديده‏هاى‏اجتماعى و فرهنگى و روشنفكرى متمايل شد. در اين دوره كه در واقع آخرين سالهاى زندگى سالم او پيش از ابتلاى كامل به جنون در1889 بود، نيچه پخته‏ترين آثار خود از جمله چنين گفت زرتشت، فراسوى نيك و بد، دانش طربناك، غروب بتان، دجال را پديد آورد.در اين نوشته‏ها ديده مى‏شود كه او معتقد است براى چيره شدن بر نيهيليسم، ترك ديدگاههاى مطلق‏گراى دينى و متافيزيكى كافى نيست،بلكه بايد به زندگى و جهان از نظرگاهى بكلى تازه نگريست.

مراد نيچه از "مرگ خدا" در واقع افول و نهايتاً مرگ ديدگاه مسيحى و اخلاق مسيحى نسبت‏به زندگى و جهان است. او اين جنايت عظيم )يعنى كشتن خدا( را كه مى‏گويد به دست آدميان‏صورت گرفته ولى خبرش هنوز به نان نرسيده است، هم واقعه‏اى فرهنگى مى‏داند و هم‏حادثه‏اى فلسفى، و به عقيده او، بايد آن واقعه را مبدأ قرارداد و بى‏رحمانه و از بيخ و بن همه چيزرا - اعم از حيات و جهان و هستى آدمى و معرفت و اخلاق و ارزشها - از نو ارزيابى كرد.

بايد يادآور شويم كه حتى در ميان ارادتمندان نيچه اتفاق نظر وجود ندارد كه آيا مسائلى كه اودر مورد آنها موضع مى‏گيرد دقيقاً همان مسائل مبتلا به فيلسوفان قبل و بعد از اوست، يا لااقل‏در بعضى موارد آنچه مى‏گويد مسائلى يكسره نوظهور است. آنچه واضح است اينكه نيچه به‏اغلب فلاسفه سلف و معاصر خود به شدت انتقاد دارد و از بنياد از افكار اساسى آنها فاصله‏مى‏گيرد. سبك نگارش او هم به مشكل فهم نوشته‏هايش مى‏افزايد كه گاهى مستدل و تحليلى وگاهى بشدت جدلى و گاهى سخت شاعرانه و سرشار از استعارات و صنايع ادبى است.

رويهمرفته سه نوع تلقى در ميان فلاسفه از افكار نيچه وجود داشته است. عده‏اى او را جدى‏نگرفته‏اند و معتقد بوده‏اند كه نوشته‏هاى او نه تنها نشانگر مرگ تفكر دينى و متافيزيكى، بلكه‏نماينده مرگ فلسفه است و خود او نيهيليستى تمام عيار است كه مى‏خواهد با شگردهاى ادبى،انديشه انسانى را از قيد مسائل مربوط به معرفت و حقيقت برهاند. عده‏اى ديگر بعكس او رابشدت جدى گرفته‏اند و عقيده داشته‏اند كه نيچه با سرمشقى كه داده اصولاً فلسفه را به راه يكسره‏ نوينى انداخته است و نحوه نگاه او به مسأله حقيقت و معرفت يگانه طريق چيرگى بر نيهيليسم‏است.

مسلم اينكه نيچه اعتقاد راسخ داشت كه تفكر انسان شديداً داراى كيفيت تفسيرى و تأويلى‏است و كسانى كه مى‏پندارند مستقيماً ممكن است به "واقعيات" دست پيدا كنند خود را فريب‏مى‏دهند، و صرف نظر از اينكه حقيقت در نفس خودش چگونه باشد، به هر حال معرفت ماحاصل تفسير و تلقى ما از آن است. بنابراين، كارى كه از دست ما برمى‏آيد ارزيابى مجدد نحوه‏تلقى يا نهايتاً ارزشهاى ماست. مهمترين راه اين كار به عقيده نيچه، تبارشناسى است، يعنى‏تحقيق در اينكه تفسير و تلقى و ارزشهاى ما از كجا سرچشمه گرفته‏اند. از سوى ديگر، بايد در"چشم‏اندازها" يا "نظرگاهها" تحقيق كنيم؛ زيرا اگر حقيقت مطلق لااقل براى موجوداتى همچو ماوجود نداشته باشد، آنچه به آن حقيقت مى‏گوييم لاجرم وابسته به چشم‏انداز يا نظرگاه ماست.ولى اين پايان داستان نيست. درست است كه معرفتى فارغ از تفسيرها و نظرگاهها به طور مطلق‏وجود ندارد، اما با تحقيق دقيق‏تر در تبار ارزشها و جستجوى بيشتر در نظرگاهها، مى‏توانيم شيوه‏تفكر خود را به پايه‏اى برسانيم كه چه در روابط اجتماعى و چه در مناسباتمان با عالم طبيعت‏فهم بهتر و عميقترى پيدا كنيم و از خطر هيچ‏انگارى كه با فروريختن ارزشهاى دينى و فلسفى‏سنتى با آن روبرو شده‏ايم، بپرهيزيم.

فهم عميقترى كه خود نيچه پس از انكار وجود خدا و جوهريت روح به آن رسيد، در دو اصل‏اساسى خلاصه مى‏شود: يكى اراده معطوف به قدرت، و ديگرى بازگشت يا تكرار ابدى، كه هردو متأسفانه مورد سوء تعبير و سوء فهم و سوء استفاده بسيار بوده‏اند. آنچه نيچه درباره هر يك‏از اين دو مى‏گويد به هيچ وجه روشن و خالى از ابهام نيست و بحث درباره آن از حوصله اين‏گفتار بيرون است، ولى ظاهراً غرض از اراده معطوف به قدرت اين است كه هر جزيى از طبيعت‏پيوسته در پويش و تحرك و در صدد افزايش قدرت خود نسبت به ساير اجزاء است. اين انرژى‏حياتى در انسانها مى‏تواند صورتهاى بسيار مختلف - اعم از سازنده و ويرانگر - پيدا كند كه تنهايكى از آن صور، نهادهاى سياسى و مذاهب و هنر و اخلاق و فلسفه است. مسأله تكرار ابدى هم‏ظاهراً بر همين محور دور مى‏زند و مقصود از آن نگرش اثباتى و تأئيدى به زندگى به‏رغم همه‏فراز و نشيبهاى آن است.

از ديگر افكار نيچه كه در هنرمندان و متفكران بعدى تأثير عميق داشته، مفهوم "ابرانسان" يا"ابرمرد" است - به معناى امكان ظهور انسانهايى استثنايى به لحاظ استقلال و خلاقيت و بالاتراز سطح "توده گله‏وار" يا "عوام كالانعام" كه به اخلاق "سرورى" (به تفكيك از اخلاق‏پست‏بردگى) آراسته باشند.

بحث مفصل‏تر درباره انديشه‏هاى نيچه و متفرعات و شاخ و برگهاى آن در اين فرصت كوتاه‏ميسر نيست. ولى از همين مختصر نيز اگر دقت كنيم مى‏توانيم به توان افكار او براى نفوذ درعرصه نظر و عمل پى‏ببريم. ناگفته نماند كه نفوذ نيچه همواره با استقبال روبرو نبوده است، وبعضى مانند نويسنده و منتقد آمريكايى اَلن بلوم مدعى بوده‏اند كه نيچه ارزشها را به عرصه‏نسبيت برده و تخريب كرده و مفاهيم بنيادى اخلاق - مثل فضيلت و رذيلت و خوب و بد وخداشناسى و غيره - را در معرض شك و سؤال قرار داده و ذهن جوانان را به فساد كشانده است.ولى به هر حال حقيقت اين است كه امروز كتابهاى نيچه شايد بيش از هر زمان در گذشته درسراسر جهان خواننده دارد و براى يافتن خاستگاه بسيارى از مكتبهاى فلسفى معاصر - از قبيل‏پست مدرنيسم و پساساختارگرايى و ساختارشكنى و مانند آن - بايد به عقب برگشت و به اورجوع كرد.

به طور كلى در يكصد و چند سالى كه از مرگ نيچه مى‏گذرد، تأثير او را مى‏توان به چهار دوره‏تقسيم كرد: (1) از ابتداى قرن بيستم تا آغاز جنگ جهانى دوم در (2) 1939 دوره جنگ جهانى‏دوم؛ (3) از پايان جنگ جهانى دوم تا اواخر دهه 1960؛ و (4) از دهه 1970 تا امروز.

در دوره جنگ جهانى دوم به علت سوء استفاده رژيم هيتلرى از بعضى مفاهيم در نيچه درخدمت نظريه‏هاى توتاليتاريستى و نژادپرستانه، نوعى بدبينى و سكوت نسبى درباره او بويژه‏در جهان انگليسى زبان به وجود آمد. اما به استثناى آن دوره، در سراسر نيمه اول قرن بيستم‏چيرگى نيچه بر حيات روشنفكرى اروپا عموماً جنبه ادبى داشت. كسانى مانند گابريله،دانونتسيو و اشتفان گئورگه او را به مقام پيامبرى رساندند، و تأثير او همه جا در ادبيات اروپا، ازتوماس‏مان گرفته تا سمبوليست‏هاى روس و استريندبرگ و ييتز و روبرت موزيل و هرمان هسه‏و برنارد شا و حتى در آهنگسازانى مانند مالر و دليوس و ريشارد اشتراوس، ديده مى‏شد. تنهابحثهاى مهم فلسفى درباره نيچه در پنجاه سال اول قرن بيستم در كارهاى كارل ياسپرس و ماكس‏شِلِر صورت گرفت و نيز در درسگفتارهاى هايدگر از 1936 تا 1945 كه بعدها در 1961 در دوجلد انتشار يافت.

ياسپرس معتقد بود كه نيچه احياناً آخرين فرد از فيلسوفان بزرگ گذشته است، و او وكى‏يركه‏گور بايد دو نمونه اعلاى متفكرانى محسوب شوند كه با گرايش فلسفى غرب كه‏مى‏خواهد هر چيز غيرعقلانى را به دايره عقلانيت ببرد، به مبارزه برخاسته‏اند، و با اين ادعا كه‏پايه معرفت انسانى چيزى بجز تعبير و تفسير نيست، در واقع از عصر احترام مطلق به عقلانيت وحقيقت مستقل از بشر با يك پرش بزرگ گذر كرده‏اند.

اما به نظر هايدگر، اصل بنيادى در فلسفه نيچه اراده معطوف به قدرت است و هر موضوع‏ديگرى در نوشته‏هاى او فرع بر آن است. ولى براى پى‏بردن به انديشه اساسى و نانوشته نيچه،بايد اراده معطوف به قدرت را با اصل تكرار ابدى كه ضد آشتى‏ناپذير آن است، با هم در نظربگيريم. در اين صورت، به عقيده هايدگر، خواهيم ديد كه اراده معطوف به قدرت در چارچوب‏مصطلحات سنتى فلسفه همان ماهيت است، و بازگشت يا تكرار ابدى مساوى با وجود؛ يا، به‏اعتبار ديگر و بنا به مصطلحات كانت، اراده معطوف به قدرت، شى‏ء فى‏نفسه يا "نومن" است، وتكرار ابدى، پديدار يا "فنومن"؛ و باز به تعبير خود هايدگر، اراده معطوف به قدرت، وجود است،و تكرار ابدى، كثرات موجودات در عالم محسوس. هايدگر معتقد بود كه نيچه با وحدت دادن‏اين دو مفهوم به يكديگر، به جوهر مدرنيته رسيده و براى نخستين بار حق آن را به كمال ادا كرده‏است. تفصيل بيشتر درباره بحث بسيار پيچيده هايدگر از گنجايش اين مقال بيرون است؛ همين‏قدر اشاره مى‏كنيم كه، به عقيده او، نيچه پروژه متافيزيك فلسفه غرب را كه با افلاطون آغاز شده‏بود به پايان مى‏رساند و بى‏معنايى آن را آشكار مى‏كند و به جاى چيرگى بر نيهيليسم، در چنبره‏آن گرفتار مى‏شود.

چنانكه گفتيم، كتاب هايدگر درباره نيچه گرچه در 1961 منتشر شد، ولى در واقع حاوى‏گفتارهايى بود كه او از 1936 تا 1945 ايراد كرده بود. از 1945 يعنى پايان جنگ جهانى دوم به‏بعد، كم‏كم برخلاف گذشته مسائل فلسفى در نيچه مورد توجه عمومى قرار گرفت. شايد

بزرگترين بانى اين امر والتر كافمن در آمريكا بود كه كتاب مهم او، نيچه: فيلسوف، روانشناس،دجال، و ترجمه‏هاى فصيح و دقيقش از آثار نيچه فصل جديدى در اين زمينه گشود. اين جريان‏بزودى از آمريكا به ايتاليا و فرانسه و آلمان سرايت كرد و سرآغازى شد براى كشف دوباره وبعدها بازآفرينى نيچه در آثار فيلسوفان معاصر فرانسوى كه شايد بتوان گفت اساساً نيچه جديدى‏به مذاق خود اختراع كردند.

در دوران بعد از جنگ جهانى دوم بيشتر دلمشغوليها به نيچه در واقع به منزله واكنش‏مستقيم يا غير مستقيم به تفسير هايدگر از نيچه بود. امتياز بزرگ والتر كافمن اين بود كه در دهه‏1950 نيچه‏شناسى را به مسيرى جديد هدايت كرد. او مى‏خواست به جهانيان نشان دهد كه‏ظهور نيچه فى حد ذاته يك رويداد عمده تاريخى است و انديشه‏هاى او بايد نه تنها خاطر يك‏ملت يا فقط خاطر فيلسوفان، بلكه خاطر جميع آدميان را در همه جا به خود مشغول كند. به‏عقيده او، اراده معطوف به قدرت كه هسته مركزى فلسفه نيچه است، اصلى غيرسياسى و هدف‏آن چيرگى شخصى و وجودى بر خود و استعلا از خويشتن است. تصويرى كه كافمن بدين گونه‏رسم كرد، پر تأثيرترين تصوير نيچه در دهه‏هاى 1950 و 1960 و 1970 از كار درآمد.

اما آنچه "نيچه جديد" ناميده مى‏شود عمدتاً از آثار نويسندگان فرانسوى سر برآورد. غالباًحتى به اين "نيچه جديد"، "نيچه فرانسوى" گفته مى‏شود. كتاب مهم هايدگر درباره نيچه به‏فرانسه ترجمه شد، و بسيارى از آثار فرانسويان را مى‏توان در واقع رديه‏هايى بر تفسير هايدگردانست و پافشارى بر خصلت استعارى نوشته‏هاى نيچه. اما شايد مهمترين نكته درباره نيچه‏جديد اين باشد كه برخلاف كافمن كه نيچه را ميراث‏دار عصر روشنگرى در قرن هجدهم معرفى‏كرده بود، فرانسويانى مانند ژرژ باتاى، ژيل دولوز، دريدا، فوكو، و ليوتار در بيست سال گذشته‏در اساس منكر اين امر بوده‏اند. متفكران عصر روشنگرى معتقد بودند كه ايده‏هاى درست به‏عمل درست مى‏انجامند. ولى كسانى كه از آنان نام برديم مى‏گويند چيزى به اسم درست يانادرست مطلق براى نيچه وجود ندارد و او اخلاق را از اساس به قلمرو نسبيت برده است.

به لحاظ تاريخى شايد بتوان گفت مهمترين نقطه عطف در نيچه‏شناسى، وقايع دوران‏سازسال 1968 و شورش دانشجويان در فرانسه بود. ژيل دولوز در 1973 نوشت "اگر بپرسيد چه برسر نيچه آمده است، پاسخ مى‏دهم به جوانانى رجوع كنيد كه امروز نيچه مى‏خوانند. آنچه‏جوانان اكنون در نيچه كشف مى‏كنند غير از آن چيزى است كه نسل من كشف مى‏كرد. مى‏پرسيدآهنگسازان و نقاشان و فيلمسازان جوان چرا خاطرشان به نيچه مشغول است؟ جواب ساده‏است. نسل دهه 1960 مشاهده كرد كه نيچه همان پيامبر ضدفرهنگى است كه مى‏جسته است، وشالوده فكرى دلهره و اضطراب و نيهيليسم را بايد در او بجويد."

به طور كلى در تفكر فلسفى در فرانسه بعد از جنگ جهانى دوم، سه مرحله پياپى مى‏توان‏تميز داد. نخست اگزيستانسياليسم كه در دهه‏هاى 1940 و 1950 عمدتاً در كارهاى سارتر ومرلوپونتى جلوه كند و ملهم از هوسرل و هايدگر و سپس از ماركس است. كه به آن "ازدواج‏پديدارشناسى و ماركسيسم" لقب داده‏اند. سرچشمه الهام مرحله دوم، يعنى ساختارگرايى، دراوايل دهه 1960 به ظهور رسيد كارهاى زبانشناس سوئيسى فردينان دو سوسور است.ساختارگرايانى مانند كلود لوى استروس و ژاك لاكان و لويى آلتوسر كه بشدت به پديدارشناسى‏و جايگاه ممتاز فاعليت يا سوبژ كتيويته در آن بى‏اعتماد بودند، هر يك به ترتيب درانسان‏شناسى و روانكاوى و اقتصاد سياسى به روشهاى سوسور روى آوردند. اقبال‏ساختارگرايان به فرويد و ماركس با نظريات هايدگر درباره نيچه جمع شد و صحنه را براى‏مرحله سوم در انديشه فرانسويان يعنى پساساختارگرايى آماده كرد.

بايد هشدار دهم كه اصطلاح پساساختارگرايى در اينجا صرفاً به لحاظ تاريخى به كار مى‏رود- يعنى آنچه پس از ساختارگرايى آمد - و از اين جهت در ترجيح به "ساختارشكنى" از آن‏استفاده مى‏شود كه نامى است براى سبك تحليلى و فلسفى فقط يكى از فيلسوفان‏پساساختارگرا، يعنى ژاك دريدا، و همچنين در ترجيح به "پست مدرنيسم" كه در حوزه فلسفه‏صورت سياسى شده پساساختارگرايى است. جمع كردن انديشه معاصر فرانسوى تحت يك"جنبش" بتنهايى البته خالى از بعضى خطرها نيست و خود متفكران فرانسوى از اينگونه‏استراتژيهاى تجميعى پرهيز دارند. ولى اگر بتوان يك وجه جامع براى آنان ذكر كرد، مسلماً آن‏وجه جامع نيچه است، هر چند البته رويكرد به او در متفكرانى مانند دريدا، دولوز، فوكو،ايريگاره و ليوتار صورتهاى گوناگون به خود مى‏گيرد.

رويكرد به نيچه همچنين مهمترين وجه افتراق پساختارگرايان فرانسوى از ساختارگرايان واگزيستانسياليستهاى پيشين است. ولى خود اين رويكرد در انديشه دو گروه از پساساختارگرايان‏به شكل عمده در مى‏آيد: اول كسانى كه فلسفه نيچه در آنان موضوع تفسير و تأويل است ومفاهيم عمده در نيچه - از قبيل اراده معطوف به قدرت و بازگشت ابدى و نيهيليسم و ابرانسان -را با روشهاى سنتى پژوهشى مورد تفسير قرار مى‏دهند. گروه دوم كسانى هستند كه از نيچه براى‏پروراندن نظريات فلسفى خودشان استفاده مى‏كنند. از مهمترين كسان در اين گروه از ميشل فوكوو ژاك دريدا مى‏توان نام برد.

دريدا در آثار متعدد از نيچه به عنوان نقطه عطف يا سكوى پرشى استفاده مى‏كند براى دست‏و پنجه نرم كردن با قرائت هايدگر از نيچه و اصولاً با كل فلسفه هايدگر، يا براى بحث درباره جنبه‏سياسى تفسير و تأويل.

در آثار فوكو، شخصيت محورى بدون شك نيچه است و سراسر نوشته‏هاى او مشحون ازحضور نيچه است. در 1971، فوكو مقاله‏اى نوشت به نام "نيچه، تبارشناسى، تاريخ" كه بسيارمعروف شد. به عقيده او، تاريخ رويدادها را از چشم‏انداز غايت و فرجام لحاظ مى‏كند و معناى‏آن را پيشاپيش مى‏داند. ولى تبارشناسى متوجه تصادفى بودن رويدادها و بخت و صدفه خارج‏از هر گونه غايت متصور از پيش است. سر و كار تبارشناسى با "برخاستن" و "منشأ گرفتن" و"زايش" است، به معناى منشأ اخلاق يا زهد و رياضت يا عدالت يا كيفر و پاداش. فوكو مى‏گويداينگونه تحليل تبارشناسانه در نيچه - بويژه در تبارشناسى اخلاق - نشان مى‏دهد كه هيچ راز ياذات خارج از ظرف زمان در پس چيزها پنهان نيست. تنها راز اين است كه ذاتى وجود ندارد و اگرهم داشته باشد تكه تكه از چيزهاى بيگانه با آن درست شده است. به عقيده فوكو، تبارشناسى‏نيچه به ما امكان مى‏دهد كه به اتفاقات و خطاها و ارزيابيهاى نادر پى ببريم كه منشأ امور وارزشهاى هنوز موجود بوده‏اند. بدين ترتيب متوجه مى‏شويم كه آنچه مى‏پنداشتيم مقدس وغيرقابل تعرض و مصون از چون و چراست؛ در واقع محصول رويدادهايى يكسره تصادفى بوده‏است.

بحث درباره رابطه نيچه و متفكران معاصر فرانسوى البته به اين مختصر پايان نمى‏گيرد.غرض فقط نشان دادن خطوط كلى آن بود. اما پيش از پايان سخن، بد نيست اشاره‏اى هم به رابطه‏ماركسيسم با نيچه داشته باشيم. اينكه نازيها نيچه را بپسندند البته قابل فهم بود. اما كمونيستها به‏هيچ وجه نظر خوشى به او نداشتند. يكى از بزرگترين نظريه‏پردازان ماركسيست گئورگ لوكاچ،همت فراوان صرف كوبيدن نيچه كرد، و در كتاب معروفش انهدام عقل كه در 1952 به چاپ‏رسيد، آثار نيچه را مجادله‏اى مستمر عليه ماركسيسم و سوسياليسم معرفى و محكوم كرد. لوكاچ‏معتقد بود والتر كافمن اشتباه كرده كه نيچه را به هگل و عصر روشنگرى ربط داده است، زيرانيچه منكر عقل و معرفت عينى است و فقط مى‏تواند نزد پست‏ترين غريزه‏هاى بهيمى ووحشيانه آدمى مقبول بيفتد، و كل فلسفه او پوچ و پوسيده و دروغ است. كسانى كه ماركسيسم راحامل يقين علمى مى‏دانستند اين گفته‏ها را به گوش جان مى‏شنيدند، ولى ترديدها از دهه 1960آغاز شد و پس از فروپاشى شوروى، در دهه 1990، بازنده اين بازى لوكاچ از آب در آمد نه نيچه.

در هر گونه بحث درباره نيچه در انديشه عصر حاضر، بدون شك بايد به رغم زن گريزى‏ظاهرى او، از نفوذش در جنبش فمينيسم نيز سخن گفت. ولى چون از قرار معلوم درباره اين‏موضوع در يكى از نشستهاى آينده اين انجمن بحث خواهد شد، گفتار را همين جا به پايان‏مى‏بريم.

حاصل كلام به زبان ساده و براى فرد غير فيلسوف اينكه: نيچه مسلماً ويرانگر است، وهميشه مى‏تواند نشان دهد كه عقايد شما درست نيست. او ايمان مردم را به درستى عقايدشان‏متزلزل مى‏كند، و مى‏گويد درست يعنى آنچه براى شما درست است. و يقيناً كسى كه بگويدعقل معيار حق و حقيقت نيست، پايه اخلاق را به لرزه در مى‏آورد. بنابراين، اگر نگاهى به‏پيرامونتان بيندازيد و احساس كنيد كه زمين زير پايتان مى‏لرزد، بهتر است همچنين نظرى هم به‏نيچه بيفكنيد كه در عصر جديد شايد مهمترين "گسل" منشأ آن زلزله بوده است

bidastar
04-10-2007, 18:38
واپسين شطحيات‏


فريدريش نيچه‏


ترجمه و تاليف: دكتر حامد فولادوند


انتشارات جامى - چاپ نخست 1382


با اين كه حميد نَيِّر نورى براى اولين بار "چنين گفت زرتشت" نيچه را به فارسى ترجمه كرده و در 1327 در تهران به چاپ رسانده(خان بابامشار - فهرست كتابهاى چاپى فارسى) و تاكنون شايد بيش از نيمى از آثار نيچه به فارسى در آمده، مسلم نيست كه اركان فلسفى اين متفكر بزرگ به درستى و روشنى در ايران شناخته شده باشد. البته انتقال فكر از يك سيستم فرهنگى به يك سيستم فرهنگى ديگرمثل انتقال آب از يك كانال به يك لوله نيست و اساساً اَراى نيچه در خود اروپا هم دچار كج فهمى‏هاى تاسف‏انگيز و گاهى هم خطرناك‏شده ولى به يُمنِ تَاَمُّلات دقيق و عميق انبوهى از انديشمندان غربى، وجوه گونه‏گون دستگاه فلسفى نيچه امروزه روشن شده، هر چند كه‏باب تفسير و تاويل پيوسته گشوده است و مداومت چاپ كتابهاى تازه درباره اين فيلسوف خود دليل روشنى بر غناى پايان‏ناپذيرانديشه اوست.

نيچه در نيمه دوّم قرن نوزدهم زندگى مى‏كرد، امّا فكر او در بسيارى از جريانات فلسفى قرن بيستم تاثير مسلم گذاشت و حدس و شم‏و حس ششم او بود كه سبب شد به صَرافت دريابد تاسيس علمى به نام روان كاوى ضرورت دارد و موشكافى در اسطوره از لوازم درك‏روزگار ماست.

نظر نيچه را درباره تاريخ نگاه كنيم. نيچه عالم وجود را مقيد به هيچ قدرت بالغه‏اى نمى‏بيند كه غايتى در آن باشد و جهان را به آن‏سوى براند. به نظر نيچه تاريخ را بعضى آدمها و تحت شرايط مُشخّصى بوجود مى‏آورند. جوهر تاريخ حاصل مبارزه نظامات ارزشى‏انواع متفاوت آدمهاست كه نيازها و قدرت‏طلبى‏هاى خاص خود را دارند. نيچه اعتقاد دارد كه بايد از پوچ‏انگارى و نيست‏گرايى دست‏برداشت. اما خيال‏پردازى نمى‏كند و واقعيت را از واقع تُهى نمى‏سازد و مى‏گويد وجود اين جهان دليل و مَحمِلى ندارد ولى بايد آن رابدون دلايل قبول كرد. يعنى اين كار راه ديگرى جز آن چه گفته شد ندارد. در همين چهارچوب فلسفه تاريخ نيچه معتقد است كه آراءيهودى و مسيحى تاريخ اروپا را اساساً معروض انحطاط و پوسيدگى كرده و براى علاج بيمارى اروپا بايد مردانى را پيدا كرد كه صاحب‏فكرى بلند و اراده‏اى پولادين باشند. به‏طورى كه بتوانند كل واقعيت اين جهان را تحمل كنند و به حدى نيرومند باشند كه به زندگى‏سعادت‏آميز خود ادامه دهند بدون اين كه نياز به اعتقادات مطلقه داشته باشند. براى نيل به اين مقاصد نيچه مى‏گويد ارزشهاى ضعيف‏كننده موجود را بايد بيرون ريخت و به ارزشهاى افزاينده نيرو چنگ زد و به اين ترتيب اخلاق آزادگان را جانشين اخلاق بردگان نمود.نيچه اين بخش از فلسفه خود را كه مبشر نوعى حيات معنوى معطوف به عوالم متعالى است مذهب اصالت انسان (اومانيسم) مى‏ناميد.نيچه مى‏خواست مردانگى و زندگى بى‏پروا الگوى رفتار انسان‏ها قرار گيرد.

با تمام اين اوصاف و با اين كه تا به امروز تعداد قابل ملاحظه‏اى از آثار خود نيچه به فارسى‏ترجمه شده و برخى تحقيقات فرنگى‏ها هم ندرتاً به فارسى آبرومند در آمده است، حق مطلب،البته ادا نشده و اركان فكر نيچه همچنان در پرده استتار مانده و خلاصه مثل ساير تصوراتى كه ازاجزاى فرهنگ غربى در ايران وجود دارد، تَلَقى ما از منظومه فكرى اين مرد نامدار هم‏على‏القاعده سطحى و بى‏مايه است.

امّا مهجور ماندن حقيقت حرف نيچه در ميان ما معلول چندين علت است. اوّل آن كه نيچه‏نثرى آن چنان زيبا مى‏نويسد كه حكم شعر را پيدا مى‏كند و البته ترجمه شعر و فهم شعر كار را بركسى آسان نمى‏كند! دوّم اين كه نثر نيچه از مقوله تحليلى نيست از مقوله كلمات قِصار است‏يعنى جريان استدلال را ثبت نمى‏كند. نتيجه برهان را تحويل خواننده مى‏دهد به طورى كه‏خواننده معمولى در مقابل عمل انجام شده قرار مى‏گيرد. سوم اين كه اساساً وارد شدن در عرصه‏فكر نيچه آداب دارد، آسان نيست و خواننده مكلف است به اين كه چندين مانع دست و پا گير رااز سر راه خود بردارد و بر آن‏ها مسلّط شود:

اولين خصلت مميز يا اشكال كار نيچه اين است كه در آثارش ابتدا و آغازى وجود ندارد و هرقضيه‏اى اعم از اخلاق و دين و فلسفه و زيست‏شناسى و تراژدى و زيبايى‏شناسى و تاريخ ومعرفت و جز آن مى‏تواند مُبتداى بحث و فحص وى قرار بگيرد. نيچه در نوشته‏هاى خود نظم‏متعارف حكما را ندارد. مطلبى را شروع مى‏كند ولى كمى آن طرف‏تر دوباره به آن مى‏پردازد و ...


دامنه بحث را توسعه مى‏دهد و قضاياى مربوط به خير و شر و نفس و وجدان را وارد معركه‏مى‏كند.

به اين ترتيب است كه ملاحظه مى‏كنيم در واقع، هيچ آغاز و ابتدائى براى هيچ مسئله‏اى‏وجود ندارد، چرا كه هر مسئله‏اى دوباره و سه باره مطرح مى‏شود... وقتى كه از صيرورت (شدن)سخن مى‏رود چگونه مى‏توان از مبدأ يا "نقطه عزيمت" سخن گفت؟ وقتى كه نيچه قائل به‏چيزى به اسم وجود يا هستى نيست، چگونه مى‏توان براى وجود، به يك "منشاء" قائل شد؟ به‏اين ترتيب است، كه مى‏بينيم مفهوم آغاز هر قضيه‏اى - از لحاظ نيچه - بى‏اهميت است، چرا كه‏مفهوم "بازگشت ابدى" در فلسفه او به معنى رِجعَتِ كليه اشياء و امور است. يك چرخ را در نظربگيريد، در هر نقطه‏اى از اين چرخ، در واقع "چرخيت" يا كل چرخ حاضر و ناظر است و خلاصه‏كلام آن كه اعتقاد به آغاز و مبدأ واحد اساساً با فكر نيچه متضاد است.

به نظر نيچه، جهان خلقت، منشاء واحدى ندارد، آغازى ندارد. خلقت امرى قديم است وتبارى متكثر دارد. از لحاظ نيچه كليه عناصر مُقَوم عالم خلقت در يكديگر متداخل هستند و باهم مرتبط. يعنى جهان هستى شباهت دارد به يك قالى گسترده كه تار و پود آن از انواع‏روييدنى‏ها و گياهان تافته و بافته و در هم پيچيده ساخته شده است. و مشكل در همين جاست.در مَفروشى چنين در هم تَنيده مگر مى‏توان مبدأ و آغازى تشخيص داد؟

مطلب را درز بگيريم و برويم سر اشكال دوّم.

نيچه عادت دارد به تكرار مكرر و مقولات مُشابهى را مدام در وضعيت‏هاى گوناگون قرارمى‏دهد به طورى كه نگرنده خيال مى‏كند جلوى يك دستگاه "شهر فرنگ" نشسته كه در خلال‏حركات آن عناصر مشابهى تغيير جهت و تغيير معنا و تغيير رنگ مى‏دهند.

و مسائلى مثل نفس و عليت و غايت را مدام در چهارچوب انسان‏شناسى و تاريخ و اخلاق‏و روان‏شناسى و علم الحيوة نظاره مى‏كنيم.

مثلاً قضيه‏اى نظير "تبارشناسى نيكى و بدى" برحسب اين كه با مسئله دين و عقوبت وحقوق و وجدان سر و كار پيدا كند به ده‏ها و صدها مسئله تبديل مى‏شود، يعنى سرانجام‏تصنيف نيچه تبديل مى‏شود به گنجينه‏اى از انواع نقطه نظرها.

حقيقت اين است كه نيچه در كتاب‏هاى خود تكرّر و تكثر صور زندگى را متذكر مى‏شود ومى‏گويد هيچ امرى يقينى نيست، همه امور مبهم و ذووجهين و تصادفى و اتفاقى و مقدر و بسته‏به بخت و اقبال هستند. آن چه مى‏بينيم در معرض تخريب و تجديد قرار دارد.

حتى شيوه تاليف و ساختمان كتاب‏هاى نيچه منعكس كننده وجوه مختلف حيات است.يعنى نوشته‏هاى نيچه چنان كه مى‏دانيم، از "كلمات قصار" بافته شده. هر يك از اين كلمات قصارمجازاً حكم غريزه‏اى را دارد كه در بدن موجودى زنده با غريزه ديگرى تعارض پيدا مى‏كند وخلاصه محتوى كتاب نيچه مثل يك شى زنده عمل مى‏كند كه تقابل و تضاد و تناقض در بطن آن‏مكتوم است (مثل تقابل مرگ و زندگى).

نيچه براى اين كه مثلاً درباره شاپَرَك سخن بگويد نمى‏آيد آن جاندار ظريف را روى يك تكه‏كاغذ به كمك يك سنجاق ثابت كند و حركت آن را بُكشد. او پروانه را در حين پرواز معاينه‏مى‏كند و به وصف آن مى‏پردازد. مطالعه آثار نيچه ممكن است توهم تكرار مكرر را در خواننده‏ايجاد كند. اين تكرار مكرر، هم درست است و هم خطا. درست است چون پيوسته از مفاهيم‏مُشابهى سخن مى‏رود. خطاست زيرا كه هر بار از زاويه جديدى به اين مفاهيم نگريسته مى‏شود.

اشكال سوم قضيه مجردات و ملموسات در آثار نيچه است. مى‏دانيم كه تا به حال كتابهاى‏بسيار درباره آراء خاص نيچه مثل اراده معطوف به قدرت و مرگ خدا و انسان كامل (ابرمرد) وزيبائى‏شناسى و نظريات وى در باب افلاطون و كانت و شوپنهاور و نيز تلقى وى از مفهوم‏تراژدى نوشته‏اند.

اما در باب قضايايى مثل تئورى خلاء يا آشفتگى كيهانى )chaos( و مسئله غريزه انسان و ياتحول بيولوژيكى و يا نظير آن درباره كار و نظام اقتصادى ليبرال و تكنوسيانس (فنون علمى)مطلب زيادى نوشته نشده است.

به بيان ديگر مبناى ماترياليستى، افكار نيچه را هيچ انگاشته‏اند و تكه پاره‏هايى از آن را مثل"هيچ‏گرايى" و "نفس" و شور ديونيزوسى را مطمح نظر گرفته‏اند.

به عبارت ديگر پژوهندگان، آثار نيچه را به طور كلى و منطقاً مرتبط در نظر نگرفته‏اند وخيلى عجيب است كه در تحقيقات خود بر فقدان حس مدارا و تحمل و نيز تناقضات آراى نيچه‏پافشارى كرده‏اند ولى تغيير زاويه ديد را در تفكرات او به هيچ انگاشته‏اند.

اشكال چهارم نيچه در آراى سياسى اوست كه خشم آدم‏ها را مى‏افروزد. تا دلتان بخواهدنيچه عقايد دل آزار دارد. يعنى مرتجع است، توتاليتر است، قائل به برترى نژاد است، قائل به‏اصلاح‏نژاد است، قائل به برده‏دارى است، چگونه مى‏توان نگاه تحقيرآميز او را به توده‏ها، به‏آزادى مطبوعات، به حس برابرى و معاضدت نديده گرفت.

اما نيچه را بدون پيش داورى و سبق ذهن بايد نگاه كرد. نيچه يك غول خون‏خوار نيست.يك ديكتاتور با عقايد واهى نيست، نيچه يك نوع هيتلر نيست كه به جامه حكما در آمده باشد.او نيست كه توده مردم را به مثابه عوام‏الناس، نادان مى‏انگارد. نيچه مى‏گويد روزگار ما روزگارتنزل و خوارى انسان است. مردم غلام زرخريد صنايع مى‏شوند. انرژى و زندگى مُسرِفانه به هدرمى‏رود. نيچه به جاى اين وضع منطق ديگرى را مى‏نشاند كه انسان دوستانه باشد. امّا چون‏مى‏داند كه سياست مبتنى بر سرمايه، خود نتيجه ظهور جوامع گله مآب است پس مى‏گويد ابتدابايد اين جوامع را از اين بَليّه نجات داد.

نكته ديگرى نيز در آثار نيچه حقيقت دارد. نيچه يك آدم سياسى به معناى متعارف مورد نظرما نيست.

يعنى نه يك فيلسوف سياست باز و نه يك كارشناس قانون اساسى است و نه اين كه به‏متفكران سياسى مثل Constant و توكويل و سن سيمون و پرودن علاقه‏اى دارد. نيچه متخصص‏سازمان‏دهى قدرت در فلان سنديكاى كارگرى و يا جامعه‏شناسى سياسى فلان حزب نيست.تنها رجال سياسى كه به نظر نيچه ارزش حشر و نشر دارند قيصر، امپراطور روم است و بورژيا وناپلئون و ماكياول. چرا كه فقط اينان اهل عمل هستند.

به نظر نيچه سياست علمى است كه مى‏بايست به تنها سئوال واقعاً مهم جواب بدهد. يعنى‏بگويد چگونه مى‏توان "بيمارى" بشريت را علاج كرد؟ چگونه مى‏توان انسان را در صراطمستقيم انداخت و چگونه مى‏توان فضايل خاص "حيات" و شهامت و آفرينندگى را در او احياءكرد.

امّا سياستى كه رجال غرب پيش گرفته‏اند، بيمارى مذكور را ماندگار كرده است. يعنى توده‏هاتبديل شده‏اند به ابزار اراده معطوف به عدم دموكراسى. طبقه كارگر طبقه آفريننده عدم شده است


كار ارزش وابسته به عدم شده است. كاپيتاليسم (رژيم سرمايه‏دارى) اقتصاد معطوف به عدم‏است. از ذهن مردم توهماتى مثل معاضدت و ايثار و ميهن و خير عموم مى‏تراود. غريزه اجتماع‏را بكنيد و به آنها بگوييد كه ما در جهان بى‏قوامى زندگى مى‏كنيم كه غايتى ندارد و يا اين كه‏دنياى ما در مِه و ابهام غليظى غوطه‏ور است.

مردم قدرت تحمل آزادى فردى را ندارند. مردم بدون طرح و برنامه و بدون اعتماد و بدون‏سرنوشت جمعى و بدون وعده سعادتمند شدن نمى‏توانند زندگى كنند. بدون اين‏ها مردم دروحشت و ويرانى و هرج و مرج خرد مى‏شوند. مردم به افيون و دين و پول و كار و غرور ملى‏احتياج دارند. افيون را از مردم بگيريد. خود را معدوم مى‏كنند. وحدت گله گوسفند را بشكنيدمى‏بينيد كه يك يك چهارپايان به گوشه‏اى مى‏خزند و مى‏ميرند.

كسى كه بخواهد و بتواند بشريت را علاج كند، آن كس "ابرمرد" يا "انسان كامل" است. ابرمرداز اين كه در معرض خطرات قرار دارد غافل نيست. چون هيچ چيز بدتر از اين نيست كه آدم ازيقينيات تسكين دهنده و بالش پَرقوىِ منطق ارسطو دست بكشد.

در مقابل هيچ چيز از اين ساده‏تر نيست كه آدم به "نيكى" اعتقاد داشته باشد و بخواهد زشتى‏را ريشه كن كند. بايد نسبت به مردان بزرگ حق‏شناس بود زيرا اينان سرنوشت اخلاقى و مادى‏بشريت را بهبود بخشيده‏اند.

اشكال پنجم نيچه اين است كه فكر سياسى او ماهيت بيولوژيكى دارد و طرز تصرف قدرت‏از ناحيه ضعفا از لحاظ مذكور پرمعناست. يعنى ضعفا چون قادر نيستند با اقويا مبارزه رو در روبكنند، در عالم خيال با آنان در مى‏افتند. به عبارت ديگر ضعفا در مقابل جهان "واقعى" بى‏رحم وبى‏اخلاق اقويا جهان ديگرى را عَلَم مى‏كنند كه ارزشهاى خلاف آن را ارائه مى‏دارد. شفقت را به‏جاى شقاوت، معاضدت را به جاى خودخواهى، توجه به نفس (سوبژكتيويته) را جانشين زور،رحمت را جانشين خشونت مى‏كنند و پايگاهى ماوراى طبيعى براى خود مى‏سازند كه براى فراراز وضع نامطلوب موجود در آن پناه مى‏گيرند.

اين گونه واژگونى اصل واقعيت به نظر نيچه يك مبناى بيولوژيگى دارد كه به آن مى‏گويدوجدان. وجدان آدميزاد يك دستگاه فوق‏العاده تخصصى است كه كارش اين است كه جهان راهمچون انعكاسى از خود ببيند.

وجدان دو خصوصيت دارد. از يك طرف وجدان مى‏تواند بر محيط اطراف خود اثر بگذاردو آن را تغيير بدهد و از طرف ديگر مى‏تواند غيرحقيقى را به جاى حقيقى تصور كند. به بيان‏ديگر، وجدان در عين حال مى‏تواند انسانيت را در بطون طبيعت تزريق كند و صاحب آن بشود،ولى در عين حال مى‏تواند طبيعت را انسانى كند كه عين خطاست (يعنى مفهوم خدا را در آن‏وارد كند). به نظر نيچه بايد طبيعت را از عناصر انسانى مبرّى كرد (يعنى مفهوم خدا را كه انسان‏وارد طبيعت كرده در آورد) و انسان را دوباره به طبيعت نزديك كرد.

امّا خلاصه اشكالات مربوط به سبك نگارش و بينش نيچه كه اسباب زحمت اساسى‏خواننده بى‏خبر مى‏شود و در صفحات پيشين اشاره‏اى به آنها شد از كتابى نقل شد كه ذيلاً نامش‏مذكور است.(1)

ترجمه فارسى كتاب "واپسين شطحيات" نيچه مجموعاً 224 صفحه دارد. ولى خود قسمت‏شطحيات كه به آن عنوان "يادداشت‏هاى دوران كُسوفِ معنوى "1889 - 1897" داده شده بيش‏از 50 صفحه نيست. و البته بايد متذكر شد كه اكثر صفحات كتاب مملو از ارجاعات و اطلاعات‏الحاقى و شرح و تفسير است كه كار دشوار فهم افكار يكسره گسيخته نيچه را در حد مقدور درمعبر معقول مى‏اندازد.

چنان كه قبلاً متذكر شديم فكر نيچه را نمى‏توان خلاصه كرد چرا كه اساساً به سيستم اعتقادندارد ولى على‏رغم بدبينى كه نسبت به عالم هستى دارد عشق به زندگى و مظاهر آن را قوياً و به‏طرزى شكوهمند توصيه مى‏كند. با همه اين حرفها، به نظر من محور اصلى فكر نيچه يك چيزاست و آن ضرورت نوسازى فرهنگ آلمانى است. او فرهنگ روستايى جان سخت و پوسيده‏آلمانى را مى‏خواهد بيرون بريزد. نيچه عاشق فرهنگ فرانسه است.

نگرانى‏هاى فرهنگى برخى از روشن فكران امروز ايران بى‏شباهت به دغدغه‏هاى نيچه‏آلمانى نيست. امّا به قول گوبينو ديپلمات و ايران‏شناس فرانسوى، مرداب فرهنگى ما به اين‏آسانى‏ها قابل لاى روبى نيست.

بارى، چندى پيش، دكتر حامد فولادوند با كمك دو نفر از همكارانش "حكمت شادان" نيچه‏را به فارسى در آورد و حال تحت عنوان "واپسين شطحيات" نيچه، آخرين نوشته‏هاى حكيم‏بيمار را ترجمه كرده است و ظاهراً انتشارات جامى قصد دارد ترجمه كليه آثار فيلسوف آلمانى رادر جلدهاى سبزفام دلپذير منتشر كند. ان‏شاءالله.

اما حامد فولادوند نيچه‏اى را به ما معرفى مى‏كند كه تا چندى پيش خود فرنگى‏ها از آن‏بى‏خبر بودند. يعنى نيچه فولادوند يك عارف انسان دوست است (اومانيست) و "ابرمرد" او رادر سِلك و سلوك عرفا بايد جستجو كرد. و يادم مى‏آيد كه يكى دو سال پيش حامد فولادوندضمن نقل حوادثى كه در جريان اين ترجمه پرزحمت برايش پيش آمد يكيش هم اين بود كه‏كارگزار كتابخانه عمومى شهر بازل (سويس) (نيچه مدتى در دانشگاه اين شهر درس فقه‏اللغة داده‏بود) تعدادى قبض وصول كتاب به امضاى نيچه به فولادوند نشان داده بود كه اكثراً ترجمه‏فرنگى آثار عرفانى اسلامى بودند!

--------------------------------------------------------------------------------

sina818
05-10-2007, 20:10
ممنوم bidastar جان
نیچه فیلسوف مورد علاقه منه ولی راستش خیلی از حرف هایی رو که در مورد زنان زده قبول ندارم یا بهتره بگم شک دارم.
نظر شما چیه؟(همه)

malakeyetanhaye
18-10-2007, 16:34
بدنام ترین فیلسوف آلمانی

نیچه ، فیلسوف آلمانی،دركتاب چنین گفت زرتشت از زبان پیرزنی میگوید “ سراغ زنها میروی، شلاق ات را فراموش مكن! “. گرچه به نظر محققین نباید از نقل قولهایی مانند ؛ مرگ خدا ، یا ؛ شلاق را فراموش مكن، استفاده غرض ورزانه كرد وآنهاراازمتن مربوطه برید و جداكرد.بیوگرافی نویسان ، نیچه راانسانی خجالتی وكمرو توصیف میكنند كه حتا شهامت نگریستن درچشم زنان رانداشت وچنان حساس ودل نازك بودكه موقع جدایی و بدرقه دوستان ،هرهر به گریه می افتاد.اودركتاب فوق،زنان رااسباب بازی مردان معرفی میكند ومیگوید،مردان راباید برای جنگ سرنوشت ساز تربیت كرد وزنان رابرای استراحت وپرستاری ازجنگجویان.

مورخین فلسفه،اورا بدنام ترین فیلسوف آلمانی میدانند،چون هیچ فیلسوفی مانند اومورد سوء تفاهم نژادپرستان قرارنگرفت وازآثارش سوء استفاده سیاسی نشد. به نظر صاحبنظران، فلسفه نیچه، شكل آكادمیك ودانشگاهی بخودنگرفت و پر از تناقض وتضاد است، همانطور كه زندگی خصوصی اوبود. اودركنار فویرباخ یكی دیگر از منتقدین دین و مذهب درغرب است.به نظر او هدف فلسفه باید جواب مثبت به زندگی باشد ونه رد و انكار آن.مهمترین موضوع فلسفه نیچه، عشق او به سرنوشت بود، آنطور كه یونانیهای باستان درباره سرنوشت عقیده داشتند.او میگفت، نیروی محرك جهان،تراژدی انسان است. اوبزرگترین دستاورد فرهنگ یونان را تئوریزه كردن تراژدی میدانست.تراژدی كه نتیجه ناتوانیها وشكستهای انسان بود ومیكوشید سرنوشت انسان را ایده آلیزه نماید.درحالیكه دین، علت بدبختی انسان رادرگناهان مرتكب شده او می جوید، یونانیها درد و رنج انسان را نشانه زندگی تراژدیكش میدانستند.نیچه مینویسد، اخلاق یونان باستان براساس كوشش و اعتماد به نفس بود، ولی ادیان ابراهیمی،ازجمله مسیحیت،براساس تحقیر،تهدید،توهین وفشار به غریزههای طبیعی انسان، قصد افساركردن اورادارند. اومیراث فرهنگ یونانی غرب را درتضادبا مسیخیت آن میدید. به نظر او هدف دین این است كه تمام كوشش انسان، آن گردد كه درزندگی به گناهان احتمالی روزانه جاخالی دهد. اودراین رابطه میگوید، تاریخ تكرار میشود وفقط دور میزند. نه بهشتی وجود دارد و نه اوتوپی و جامعه آرمانی.به این دلیل باید قدر این زندگی و این چند دهه را دانست.

نیچه همچون معلم فلسفی اش یعنی شوپنهاور،نیروی حركت تاریخ رادر اراده انسان میدید ونه در خردگرایی. او اراده گرایی شوپنهاور را برعقل گرایی كانت-هگل-سقراط ترجیح میداد. نیچه همچون هراكلیت و شوپنهاور دامه دهنده فلسفه روشنگری درغرب شد.اواز خویشاوندان فلسفه ای موسوم به فلسفه زندگی برگسن نیز میباشد. نیچه بالحنی اغراق آمیز مینویسد، فیلسوفان خردورزی مانند : سقراط-كانت-هگل موجب آسیب مغزی وعقدههای بشرشدند، و در تحسین از فلسفه شوپنهاور میگوید، درآثار او : بیماری و درمان- غم تبعید و پناهگاه – جهنم و بهشت، درخدمت خواننده تیزهوش هستند.

مدافعین نیچه می نویسند، او نه ناسیونالیست و نه نژادپرست و نه یك فالانژ متعصب وبنیادگرای ژرمن بود ،گرچه فاشیستها كوشیدند از جملات قصار او، آمده در كتاب اراده به قدرت رسیدن سوء استفاده نمایند.اوحتا میگفت، تاثیر فرهنگ آریایی باعث فساد جهان وتاریخ گردیده.لودویك ماركوزه ،روشنفكر آلمانی مینویسد، اوبدشانس ترین آدم تاریخ فلسفه است،چون بیسوادان و لمپن های خیابانی فاشیسم، این جنین مغرضانه ازجملاتش سوء استفاده كردند. آلبركامو تكیه ماشین تبلیغات نازی برآثار اورا یك ناحقی ماجراجویانه وفرصت طلبانه نامید. ماكس هایمر ، یكی ازنظریه پردازان مكتب فرانكفورت می پرسد، آیا نیچه متفكری بزرگتر از ماركس نبود؟

رورنامه نگار چپی ،از یوگسلاوی سابق نوشت ، نیچه برای ما نماینده اعلان انسان خلاق مدرن بود.درباره مسیر فكری نیچه باید اشاره كرد كه او از ایده آلیسم آغازین به ناتورالیسم درفلسفه رسید.و كوشید تا ابتذال وسقوط زمانش رابا اشاره به یكه تازی مذهب و اخلاق مسیحی نشان دهد. نیچه عشق به همنوع در مسیحیت را اخلاق برده داران نام گذاشت و مینویسد، فلسفه ایده آلیستی با طرح اصطلاح حقیقت جهانی، فاصله ای بین انسان و جهان انداخت، چون جهان را بدو بخش : حقیقی و ظاهری تقسیم كرد.

متفكرین چپ مقیم كشورهای بلوك شرق سابق پیرامون نیچه نوشتند كه او مبلغ حكومت جامعه برگزیدگان بود ودرآثارش هیچگاه جویای حقیقت نشد، بلكه دنبال حقیقت خود بود.آنها با تكیه برآثار نیچه میگویند، او علیه جنبش كارگری مبارزه كرد واز موضع اشرافی، اخلاق اربابی انسان برتر را تبلیغ كرد.اودركتاب اراده به قدرت رسیدن از بورژوازی خواست كه باقیمانده ایده آلهای هومانیستی و دمكراتیك خودرا به دور اندازد. اواز فیلسوفان وشاعران آته ایستی و از پیشگامان “فلسفه زندگی“ امپریالیستی وعرفانی خردگریز است كه تعداد زیادی از نویسندگان بورژوازی راست را تحت تاثیر قرار داد. اواز موضعی راست به انتقاد از بورژوازی نوپا پرداخت وخواهان انقلاب راستگرایان و بقدرت رسیدن آنها شد. از جمله عنوانهای تحریك كننده در نوشته های او : اراده بقدرت رسیدن-نیهلیسم- تغییر ارزشها- انسان برتر- خدا مرده- تكرار تاریخ- بازگشت دورانی اوضاع ،و غیره میباشند. نازیها از واژههای او مانند : زن خونخوار بلوند- رهبر- ابرمرد و غیره سوء استفاده كردند. بعدها فلسفه زندگی نیچه موجب تولد فلسفه اگزیستنسیالیسم درغرب گردید. فلسفه سیاسی جماعت برگزیدگان نیچه ، فقط خوشبختی قشر مرفه و برگزیدگان را درنظر داشت. تئوری ابرمرد او با تئوری تكامل و تنازع بقا داروین خویشاوند شد، گرچه نظریه داروینیسم براساس عوامل بیولوژیك وتئوری نیچه برپایه خواست و اراده گرایی است . در 4000 مقاله ای كه تاسال 1980 در 30 زبان درباره نیچه منتشر شد، او را به تحقیر فیلسوف شاعر نامیدند و نه فیلسوف متفكر.

نیچه میگفت با فراگیر شدن علم و صنعت درقرن جدید،باید به تعریف نوی از انسان پرداخت. به نظر او، انسان حلقه ای است میان میمون و انسان برتر. او میگفت، انسان ، جهان را نساخته، بلكه خود میتواند جهانی باشد.او هنرمند نیست، بلكه یك اثر هنری است. به تاكید او، انسان برتر نیچه، انسان است و نه خدا، انسانی كه همیشه به حالتی تكراری باید درمقابل یك زندگی بدون هدف و وسیله مقاومت كند. به اشاره او امكان انسان برتر، از آن روزی شروع شد كه مذهبی نمایان، خدا را به قتل رساندند.اوبه اغراق و طنز، خودرا جانشین خدای بقتل رسیده میدانست . براساس دفتر یادداشت های روزانه اش ، نیچه در سال 1861 به این نتیجه رسید كه مسیحیت یك دین خیالی است، چون نه خدایی وجود دارد و نه روح ابدی، و نه معجزههای آمده در كتاب انجیل حقیقت دارند.

فریدریك نیچه Friedrich Nietzscheدر سال 1844 درجنوب شرقی آلمان زمان پروس بدنیا آمد و درسال 1900 درحالت جنون درآنجا درگذشت. بنظر منتقدین ادبی، او بدون شك، غیر از فلسفه، یكی از مهمترین شاعران زبان آلمانی است.

نیچه چون كیركگارد میگفت، باید به انتقاد زبان فلسفی پرداخت كه تاكنون مورد استفاده فلسفه ایده آلیستی قرار گرفته، چون واژههای فلسفی به سبب وابستگی ایده ئولوژیكشان قادر به بیان منظور نوی نیستند. زبان قرنها است كه وسیله اعمال قدرت گروهی شده كه زندگی را بطرق گوناگون نفی میكند. زبان ،ریشه در بقدرت رسیدن گروهی ازحاكمان دارد كه اولین بار برای تسلط برمردم وزیردستان از آن استفاده نمودند.

اثر اصلی نیچه كتاب “ چنین گفت زرتشت“ نام دارد كه حاوی مهمترین افكار فلسفی اومیباشد. زرتشت در این رابطه نامی ادبی-خیالی است و نه حقیقی-تاریخی، یعنی پیامبر ایرانی عصر جاهلیت !.مشهورترین كتابهای نیچه : اراده بقدرت رسیدن- انسانی، خیلی انسانی- درآن سوی خیر و شر- نسب نامه اخلاق- شامگاه بتان- حكت مسرت بخش- دجال، ضد مسیح- ملاحظات نابهنگام- تولد تراژدی ار روح موسیقی-موضوع واگنر- ماشااله، عجب مردی! – هستند. كتاب آخر، نوشته اتوبیوگرافیك او میباشد.

درروستای محل اقامت نیچه درخارج، در روی تخته سنگ صخره ای، شعر معروف سرود سرمستی ،از بخش چهارم كتاب “ چنین گفت زرتشت “ بصورت زیر آمده:

آه انسان ! هشدار !

این نیمه شب ژرف چه میگوید ؟

خواب بودم ، خواب بودم ؛

از خواب ژرف برخاستم.

جهان ژرف است ؛

ژرف تر ازآنكه روز گمان كند

رنج آن ژرف است

لذت، ژرفتر از محنت

رنج میگوید: بگذر !

اما لذتها جاودانگی میخواهند

ژرفی، ابدیتی ژرف !

سارا ارمنی برگرفته از وبلاگ سلطان سایه ها

malakeyetanhaye
20-10-2007, 13:30
معرفت ما از جهان


به نظر مى رسد فلسفه مناسب براى عصر علم تجربه گرایى باشد. معرفت ما از جهان حقیقتاً معرفتى «پیشینى» (apriori) نیست بلكه بر پایه قرن ها تحقیق تجربى بنا شده است. اما مسئله اى بنیادى در اینجا مطرح است. اگر ارتباط ما با جهان به واسطه تصورات ما باشد، چگونه مى توان دریافت كه تجربه راهنمایى قابل اعتماد براى شناخت جهان است، آن گونه كه جهان هست؟ این مسئله توسط «هیوم» بیان شده است. او استدلال مى كند اگرچه چاره اى نداریم جز اینكه چنان رفتار كنیم كه جهان خارجى وجود دارد، اما هیچ مبناى عقلانى براى باور به آن وجود ندارد. البته اكثر فلاسفه از موضع شك گرایانه او درباره جهان خارج ناراضى بودند. اگرچه موضع شك گرایانه او در قبال «مسئله استقرا» نیز مورد قبول آنان نبود. «بركلى» نیز با انكار عدم وجود هر شى اى وراى تصورات ما با این مسئله برخورد كرد. «بركلى» معتقد بود میزها، درختان و دیگر اشیا مجموعه اى از انطباعات است كه وجودى مستقل از ادراك ندارند. اما موضع او را فیلسوفانى كه ذهن علمى دارند نمى پذیرند.بركلى تمایز میان ویژگى هاى اولیه (ویژگى هایى كه اشیا واقعاً آنها را دارا هستند) و ثانویه (ویژگى هایى كه به نظر مى رسد اشیا آنها را دارا هستند و در واقع آنها را ندارند) را به چالش كشید. بركلى با هر نوع رئالیسم متافیزیكى (هستى شناختى) مخالف بود. او حتى «رئالیسم على» را نیز انكار مى كرد. «رئالیسم على» بیان مى كند: «اشیاى خارجى مستقل از اذهان ما وجود دارند. این اشیا از طریق حواس باعث ادراك بى واسطه در ما مى شوند.» «جان لاك» استاد او اما با «رئالیسم على» موافق بود، «لاك» رئالیسم على را با تمایز میان ویژگى هاى اولیه / ثانویه ادغام كرد. «بركلى» وجود ماده را نیز انكار مى كرد. به همین دلیل اكثراً «بركلى» را كسى مى شناسند كه با «دریافت هاى متعارف» ما از جهان مخالف است. اما نكته مهم این است كه او ادعا نكرد میزها، صندلى ها و دیگر اشیاى مادى وجود ندارند بلكه مدعى بود اشیا مستقل از ذهن نبوده و از اجزایى كه ویژگى هاى اولیه را دارا هستند، ساخته نشده اند. معناى مستقل از ذهن این است كه حتى اگر بر فرض هیچ انسانى یا مخلوق دیگرى نیز وجود نداشته باشد تا شى اى را درك كند، آن شى وجود داشته و خواهد داشت. بركلى مخالف این بود. بركلى استدلال كرد كه ما تنها تصورات را تجربه مى كنیم نه اشیاى مادى را و تمامى تصورات ما ناشى از تجربه است و واژگان شى مادى مطابق هیچ تصورى نیست بنابراین شى مادى بى معنى است.
به طوركلى بركلى معتقد است تمامى ویژگى هاى اولیه مفروض شده براى ماده از جمله امتداد، ثانویه هستند. به عبارت دیگر همه ویژگى ها تنها وقتى كه درك مى شوند، وجود دارند. دیدگاه بركلى نوعى از آموزه ایده آلیسم است. اید ه آلیسم آموزه اى هستى شناختى است مبنى بر اینكه همه آنچه در طبیعت است ذهنى یا روحى است. بنابراین ایده آلیسم با هر نوع رئالیسم (چه متافیزیكى و چه على) ناسازگار است. اما بسیارى از فلاسفه معاصر غرب مى گویند ما به وجود اشیاى مستقل از ذهن (برخلاف نظر بركلى) باورى قابل توجیه داریم چون اشیاى مستقل از ذهن بهترین تبیین براى نظم هاى موجود در تجربه ما هستند. رئالیست هاى علمى استدلال مى كنند كه زمینه هایى وجود دارد تا به وجود هویات مشاهده ناپذیر مفروض توسط بهترین نظریه هاى علمى جدید، باور داشته باشیم. اما ضد رئالیست ها مخالف این هستند كه علم مى تواند فراتر از تجربه رفته و به علل واقعى اشیا دست یابد.
در حالى كه بركلى جهان خارج را درون انطباعات قرار مى دهد تا چگونگى به دست آمدن معرفت نسبت به جهان خارج را از معرفت نسبت به انطباعات حل كند اما فیلسوف نامدار آلمانى «كانت»، طریق دیگرى را در پیش مى گیرد. او نه تنها با رئالیست هاى معتقد به جهان مستقل از ذهن موافق است بلكه با شك گرایان معتقد به عدم دست یافتن به معرفت جهان نیز موافق است. او جهان فى نفسه را جهان «نومن» و جهانى را كه ما تجربه مى كنیم جهان «فنومن» مى نامد. او معتقد بود كه بیشتر معرفت ما نسبت به جهان فنومن ها از طریق حواس فراگرفته مى شود اما با این حال اعتقاد داشت برخى از معرفت ما «پیشینى» است. مطابق نظریه «كانت» ریاضیات، هندسه و علم مكانیك نیوتنى اشكالى از معرفت پیشینى هستند. اما پیشرفت هاى علمى خلاف این را نشان مى دهند. به نظر مى رسد علم فیزیك جدید از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم مخصوصاً نظریه نسبیت و مكانیك كوانتوم برخى از اصول علم و ریاضیات كلاسیك را ابطال كرده است.
معرف ما از جهان حقیقتاً پیشینى نیست بلكه برپایه قرن ها تحقیق تجربى بنا شده است.

malakeyetanhaye
20-10-2007, 13:33
اندیشه های نیچه



نیچه در کتابش فراسوی نیک و بد مطرح می کند که باید از دگم گرایی ها در اندیشه فلسفی دوری کرد. او حقیقت گرایی مطلق افلاطون را زیر سئوال می برد و جستجوی خیر و حقیقت مطلق را باطل می داند. وی می گوید که برای بشر بنیادی تر از بررسی حقیقت جستجوی ارزش آن بوده است و متافیزیسین ها همگی به دنبال ارزش گذاری مفاهیم متضاد بوده اند. نیچه می گوید که باید در تضادهای دوگانه شک کرد. نیز می گوید از کجا معلوم که این تضادهای دوگانه اصلا وابسته به هم و یکی نباشند؟ در فلسفه معین ارزشی بیشتر از نامعین دارد همان طور که ارزش نمود کمتر از حقیقت است. اگر چه نیچه مطرح می کند که چه بسا این ارزش گذاری ها اشتباه و ظاهربینانه است. از نظر وی نادرستی یک حکم باعث نمی شود که آن حکم را رد کنیم. او احکام نادرست را برای زندگی بشری ضروری می انگارد و رد کردن آنها را به معنای رد کردن زندگی می داند. از نظر او فلسفه فراسوی نیک و بد ضروری ست.
نیچه مخالف عرفاست و نظر آنان را مبنی بر قرار دادن شهود به عنوان مبنای جستجوی درونی باطل می داند. او همچنین معتقد است که کسانی که به شهود دلایل منطقی را متصل می کنند راه به خطا رفته اند. از نظر او بشر به دلیل خواست قدرت به دنبال شناخت است نه به دلیل تشنگی عقل ناب. نیچه از کانت و اسپینوزا که در پی یافتن مبانی اخلاقی برای فلسفه خود بوده اند انتقاد می کند و تلئولوژی یا غایت انگاری اسپینوزا را باطل می داند. وی می گوید که نمی توان از همساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت. زیرا او طبیعت را بی رحم می داند و معتقد است اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد و او از رواقیون که در اخلاق سختگیر بودند و می گفتند که باید زندگی با طبیعت سازگار باشد انتقاد می کند. نیچه می گوید که غرور و فریب رواقیون دلیل علاقه آنها به اخلاق و آمیختن آن با طبیعت است. زیرا تفکر رواقی درواقع نوعی استبداد راندن بر خویشتن است و چون فرد جزئی از طبیعت است پس طبیعت نیز استبداد را بر او حاکم می کند.
از نظر نیچه فیلسوفی که درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه به فلسفه اش ایمان بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است. پس از نظر وی فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستین. او معتقد است که باید بیش از خواست حقیقت جستجو کنیم. نیچه مسیحیت و متافیزیک را نیهیلیسم یا انکار زندگی و جهان گذران به نام حقایق جاویدان و ثابت می داند زیرا خشک مذهبان به دنبال هیچ مطمئن هستند تا چیز نامطمئن.
نیچه در انتقاد از فلسفه کانت معتقد است که او در یافتن حکم تالیفی ماتقدم نیز اشتباه کرده است و این حکم را نمی توان یک قوه تازه بشری دانست اگرچه کانت به یافتن آن مغرور بود. او به جای این پرسش کانت که "احکام تالیفی ماتقدم چکونه ممکن هستند؟" این سئوال را که "چرا اصلا باید باور به این نوع احکام ضروری ست؟" لازم برای پاسخ دادن می داند. نیچه این احکام را نادرست می داند. او کانت را به دلیل جستجوی قوه اخلاقی برای بشر شایسته انتقاد می داند. همچنین شلینگ را به دلیل شهود عقلی نامیدن قوه حسی آدمی جهت راضی کردن دینداران استهزا می کند. نیچه این رمانتیسم را عامل فریب روح آلمانی می داند و می گوید که باید بر فریب حواس خود پیروز شویم همان طور که کوپرنیک حرکت زمین را ثابت کرد با وجود آن که به حواس ما درنمی آید. نیچه نیاز آدمی به متافیزیک را باطل می داند. او ابدی و بخش ناپذیر بودن روح را که طبق اندیشه مسیحی ست به تمسخر می گیرد اگرچه علم به جای روح ذهن و عاطفه را جایگزین کرده است. از نظر نیچه علم جهان را توضیح نمی دهد بلکه تفسیر می کند و در واقع معنایی برای وجود نباید در نظر گرفت.
نیچه از دکارت و شوپنهاور هم انتقاد می کند. او اطمینان "من فکر می کنم" دکارتی و نیز خرافه "من اراده می کنم" شوپنهاوری را باطل می داند. من به عنوان فاعل و اندیشیدن به عنوان فعل هر دو مورد شک هستند و نمی توان قطعیتی درباره شان صادر کرد. درباره اراده نیچه توجه ما را به این نکات معطوف می کند که اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد. از نظر نیچه علت و معلول را بشر جعل کرده است و اشیاء فی نفسه معلول نیستند بلکه مفاهیمی مانند علت تقابل اجبار قانون انگیزه آزادی را ما جعل کرده ایم. وی همچنین معتقد است که قدرت خواهی بشر و نه میل به شناخت اولین عامل برای گرایش او به فلسفه بوده است.
نیچه می گوید که بشر برای فرار از خدا طبیعت را عامل همه چیز می داند و قانونی در طبیعت در کار نیست بلکه پدیده های طبیعی به دلیل قدرت به وجود می آیند. نیچه بشر را مشتاق زندگی ساده و همراه با ریاکاری اخلاق گرایانه می بیند. او از فلاسفه می خواهد که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد. پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. نیچه ما را به کنار نهادن این پیشداوری دعوت می کند و برگذشتن از اخلاق را توصیه می کند زیرا از نظر او ارزش یک عمل ربطی به نیت آن ندارد. زیرا نیت به خودی خود معنایی ندارد و ارزش دادن به آن یک پیش داوری ست. او همچنین احساسی را که به لذت بینجامد نکوهش می کند و می گوید که باور داشتن به یک عقیده یا واقعیت به دلیل لذت داشتن آن است نه حقیقت داشتن آن. نیچه ذهن و ادنیشه را مسئول به خطا افتادن بشر می داند و این جهان را اشتباه می داند. او ما را به گذشتن از ارزش گذاری های اخلاقی دعوت می کند زیرا معتقد است که باید ورای این ارزش گذاری ها زندگی کرد. او می گوید که باید اخلاق را بدون این ارزش گذاری ها یعنی بدون پیش داوری بررسی کرد. همچنین می گوید که فیلسوف باید از ایمان به زبان فراتر رود زیرا مفاهیم در چارچوب زبان اسیر می شوند و نمی توان آنها را کاملا با زبان توضیح داد.
نیچه جهان را بر اساس خواست قدرت می داند. او سخت ترین و خطرناک ترین آزمون را دور کردن خود از همه وابستگیها می داند. او می گوید که فلسفه ای که ادعا کند حقیقت برای همه است جزمی میشود. خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند. نیچه حتی جذب شدن افراد به یک فرد زاهد را به دلیل خواست قدرت در آنها می داند. قدرتی که ضدیت آنها با طبیعت را سبب می شود تا طبیعت وجودشان را نادیده بگیرند. نیچه مفاهیمی مانند خدا و گناه را بازیچه های کودکانه برای بشر می داند. او عبادت دینی را نتیجه بیکاری و فراغت آدمی می داند و می گوید که کسانی که بدون دین زندگی می کنند افرادی پرکار هستند که وقتی برای عبادات دینی ندارند ولی نسبت به آن بی تفاوتند و اگر از آنها بخواهند آن را انجام می دهند. نیچه خداگرایی انسان را نشانه ترس او از دست یافتن به حقیقت و گرایش او به تحریف معنای زندگی می داند. از نظر نیچه دین برای فرانروایان وسیله رسیدن به قدرت است. دین به فرمانبران انگیزه و وسوسه قدرت طلبی در آینده و به مردم عادی احساس آسایش و رضایت از زندگی را می دهد. نیچه می گوید که دین برای پرستاری کردن از آدمی و پایان دادن به رنج های او آمده ولی بر رنج هایش می افزاید! و آنچه را که باید نابود شود را نگه داشته و سبب پست شدن آدمی شده است طوری که بیمارگونه احساس عذاب وجدان می کند.
نیچه نتیجه عشق به یک نفر را به زیان دیگران می داند و نتیجه می گیرد که عشق به خدا هم چون عشق به یک نفر است به زیان دیگران تمام می شود. وی همچنین می گوید که آنچه آدمی را والا می کند مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها. او می گوید که کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد! و کسی که خود را خوار بشمارد به عنوان خوارشمارنده باز هم خود را بزرگ خواهد دانست. او حقیقت را به دریا تشبیه می کند که چون نمک آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمی کند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگی اش را رفع نخواهد کرد. انسان نمی تواند از غرایز خود فرار کند. وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به غرایزش برمی گردد. کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است. گاهی ظواهر انسان را فریب می دهد مثلا سردی بیش از حد و یخ زدگی می تواند انگشت را بسوزاند و سوزان به نظر آید! آدمی که از بی اخلاقی اش شرمگین است در نهایت از اخلاق خودش هم شرمگین خواهد بود. از نظر نیچه مردان بزرگ فقط آرمان های خود را نمایش داده اند. خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز. هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می کنیم. کسیکه بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله می گیرد. استعداد آدمی را می پوشاند و وقتی استعدادش کاهش یافت آنچه هست نمایان می شود. کسی که آرمان نداشته باشد کمتر لاابالی ست تا کسی که راه رسیدن به آرمانش را نمی داند. آدمی به خاطر نیاز به مراقبت و کمک دیگران با آنها ارتباط برقرارمی کند. نسبت به فرد پایین تر از خود نفرت نداریم بلکه نسبت به فرد برابر با خود یا بهتر از خود.
نیچه معتقد است که فلاسفه تا قبل از او اخلاق را نشکافته اند بلکه برایش حجت آورده اند و آنچه گفته اند فقط بر مبنای تجربه محدود خودشان بوده است. هر اخلاقی درباره آفریننده اش است که یا می خواهد خود را پنهان کند یا برتر نشان دهد یا از دیگران انتقام بگیرد. هر دستگاه اخلاقی تحت سیطره جبر است و همه از قوانین تو در توی سخت فرمان می برند. هر اخلاق و دستور اخلاقی طبیعت بردگی و حماقت را پرورش می دهد زیرا روح را با انضباط تحمیلی خود خفه و نابود می کند. از نظر نیچه اخلاق افلاطونی که همه چیزهای سقراطی را جستجو و تبلیغ می کند بی پایان و ناممکن است. زیرا سقراط مساله قدیمی ایمان و دانش یا به عبارت دیگر غریزه و عقل را برای اخلاق اینطور مطرح کرده بود که نمی توان غرایز را رها کرد و عقل مجبور است از غرایز پیروی کند و به کمک آنها بیاید. افلاطون این هر دو را با هم پیوند داد تا به سوی یک خدف یعنی به سوی خیر و خدا حرکت کنند. اگرچه دکارت فقط عقل را در نظر گرفت و چون عقل وسیله است پس نظر دکارت سطحی بود.
نیچه می گوید که ابتدای تاریخ هر دانشی ایجاد ایمان و دوری از بدگمانی بوده است و چون حواس ما دیر یاد می گیرند بنابراین خطا می کنند. به عنوان مثال برای گوش های ما شنیدن صداهای آشنا خوشایند است اما شنیدن صداهای ناآشنا جالب نیست. چشمان ما هم بیشتر کلمات یک کتاب را ندیده رد می کنند. قیافه افراد را آن طور که ما دلمان می خواهد می بینیم. ما به دروغ عادت کرده ایم و به عبارتی به هنر!
نیچه تعریف می کند که در روم قدیم ترحم به دیگری از اخلاق نبود بلکه ماورای اخلاق بود. او در جامعه اروپای عصر خود دو عامل ترس و ترحم را می بیند که شکل دهنده آن روز اروپا بود. سوسیالیسم و ادعای جامعه آزاد در نظر نیچه یک گرایش بیمارگونه است که مردم را با ضعف روحی بار می آورد و ترحم را در آنها برمی انگیزد. چنین جامعه ای از نظر او رو به تباهی ست و فیلسوفان آینده باید چاره ای برای آن پیدا کنند.
نیچه می گوید که علم که زمانی زیردست خداشناسی بود اکنون ادعای برتری بر فلسفه را دارد و مردم در دوره او به دلیل اشتباهات یک فیلسوف از فلسفه رویگردان می شوند. او معتقد است که فیلسوف باید خطر کند و بی پروا زندگی کند اگرچه این نوع زندگی را دیگران نپسندند. او مرد علم را بی تفاوت نسبت به زندگی خودش می داند زیرا غرق در دنیای عینیات است. یک دانشمند حتی برای عشق زمینی هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار. او کمال بخش نیست. سرآغاز هم نیست. او فردی بی خویشتن است.
از نظر نیچه شک آوران به دنبال نه یا آری نیستند. آنها از هر قطعیتی گریزانند. نیچه شک آوری را نتیجه وضعیتی فیزیولوژیک در اروپا می داند که از آمیزش نژادهای مختلف اروپایی حاصل شده است و افرادی این چنین اراده ندارند و درباره آزادی اراده شک دارند. در نتیجه یک روح بیمار در اروپا رشد کرده است و کشورهای اروپایی برای به دست آوردن اراده جنگ طلب شده اند. او شک آوری جدید را در فلسفه انتقادی کانت یعنی سنجش گری می داند که مثبت است. از نظر وی این شک آوری خاص فیلسوفان آینده است. نیچه می گوید که چنین فیلسوفانی به تجربیاتی دست خواهند زد که از ذوق مردم نرمخو که به مردمسالاری (دموکراسی) گرایش دارند فراتر است. آنها بزرگی افراد را به دلیل زیبایی اثر هنریشان نخواهند پذیرفت و چیزی را که جذب کننده باشد حقیقت نخواهند دانست. یعنی برعکس فیلسوفان عصر خواهند بود که حقیقت یک اثر را بر اساس احساسی که می دهد می پذیرند. با این وجود نیچه می گوید که این افراد سنجش گرانند و خود را فیلسوف نمی دانند بلکه ابزار فیلسوف می دانند. نیچه کانت را یک سنجشگر می داند نه فیلسوف.
نیچه معتقد است که یک فرد برای فیلسوف شدن باید سلسله مراتبی را طی کند و سنجشگر شک آور جزم باور و تاریخگزار باشد و نیز شاعر و جهانگرد و... تا از تجربیاتی که کسب کرده بتواند از عمق به بلندای معانی برود و اینها لازمه فیلسوف شدن است اما شرط لازم آن آفرینش ارزش هاست. نیچه می گوید که فیلسوفان آینده باید زمان را کوتاه کنند و همه حقیقت ها و ارزش های تعریف شده در گذشته را بررسی کنند و ارزش های جدید بیافرینند. آنها فرمانروا و قانونگذار هستند و بایدها را تعیین می کنند که بشر از کجا شروع کند و به کجا برود. خواست حقیقت آنها خواست قدرت است. نیچه وجود این نوع فیلسوفان را لازم می داند. فیلسوف باید به جای دوستدار خردمندی دیوانه ای با پرسش های خطرناک باشد که قصد رفتن راه های نرفته را دارد و از ارزش گذاری های امروزین که ریاکارانه است دوری کند و آرمانش عظمت باشد که همانا قوت اراده است و بشر سست اراده امروز از آن دور است و چه بسا فضیلت هایی که به دلیل فضیلت های جستجو شده بشر امروز در خاک دفن شده است و فیلسوف باید به دنبال پیدا کردنش باشد. چنین کسی سرشار از اراده است. فراسوی نیک و بد و سالار فضایل خود است.او تنهاترین است و عظمتش در همین است یعنی چنان پهناور که پر. فلسفیدن از نظر نیچه دشوار است چون آموزاندنی نیست بلکه به تجربه حاصل می شود.
نیچه درباره فضیلت خود که وجدان نیک می نامد می گوید که از نوع فضیلت نیاکان وی نیست. او رفتار بشر مدرن را متغیر می داند مثل ستارگان که از نور خورشیدهای متعدد رنگ می گیرند. فراسوی نیک و بد ورای ارزش ها نگریستن بشر به وجود خود رسیدن به ابر انسان یا انسان کامل است که به خدا نزدیک تر است تا بشر. دریافت اخلاق مثل یک وضع یعنی اخلاق را نسبی و مربوط به وضع بشری دانستن سبب دلزدگی از آن شده نتیجه درباره دین هم چنین است. کسانی که مردم از آنها به صاحبان اخلاق یاد می کنند اگر ما اشتباهشان را ببینیم از ما به بدی یاد خواهند کرد حتی اگر دوست ما باشند. نیچه روانشناسان را دروغگو و ریاکار معرفی می کند که مردم را با مکر خود سرگرم می کنند. نیچه حکم اخلاق کردن و به این حکم محکوم کردن را مخصوص افراد تنگ جان می داند که برای گشاده جانان در نظر می گیرند تا با صدور این حکم به معنویت برسند. نیچه رابطه بین معنویت و اخلاق آنان را زیر سئوال می برد.
نیچه می گوید که همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر اما افراد فرومایه فکر می کنند که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد فرومایه در نظر نیچه از سطحی نگری و ریاکاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست. حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی ست برای نیچه خنده دار است زیرا او همه چیز را طبق خواست قدرت می داند. مطلق بودن احکام اخلاقی از دیگر مواردی ست که نیچه با آن مخالف است. او می گوید که آنچه برای یک نفر سزاوار است نمی توان گفت برای فرد دیگر هم سزاوار است. به عنوان مثال انکار نفس و افتادگی سزاوار یک فرمانده نیست و برایش فضیلت محسوب نمی شود. حکم یکسان صادر کردن برای همه از نظر نیچه غیر اخلاقی ست. نیچه درباره ترحم معتقد است که کسانی که در خود احساس حقارت می کنند به دیگران رحم می کنند اما به دلیل غرورشان دم نمی زنند! یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران هم دردی کنند. از نظر او کسانی که با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است.
نیچه بر این عقیده است که آدم های عادی فکر می کنند که آدمهای والا دلبستگی به چیزی ندارند در حالی که اشتباه فکر می کنند! او می گوید که اخلاق ها را باید به صورت سلسله مراتب در نظر گرفت و بینشان درجه بندی قائل شد. نیچه فلسفه اپیکوری لذت را به باد تمسخر می گیرد و اندیشه رنج و لذت را سطحی می داند. او فایده باوری بنتام را زیر سئوال می برد و نیز می گوید که آنچه یک نفر را سزاوار است می تواند سزاوار دیگری نباشد. او می گوید که لذت بیرحمی در دیدن رنج دیگران است اما فردی که بیرحم است این بیرحمی گریبانگیر خودش هم می شود و به خویشتن آزاری می رسد.
از نظر نیچه قدرت روح در از آن خود گرداندن است و احساس رشد به احساس قدرتمندی می رسد. او مرد را خواهان حقیقت می داند اما زن را موجودی سحطی نگر معرفی می کند. نیچه مخالف دموکراسی ست و نتیجه آن را پرورش بردگی و جباری می داند.
او روح آلمانی را دارای تضاد و ناپایداری و بی ثباتی می داند و موسیقی آلمانی را به دو نوع اروپایی و وطنی تقسیم می کند. او نبوغ را بر دو نوع می داند: یا بارور می کند (مثل مرد) یا بارور می شود (مثل زن). نیچه خود را آلمانی خوب نمی داند بلکه اروپایی خوب می داند و از میهن گرایی افراطی آلمانی ها بیزار است. از نظر او انگلیسی ها مردمی سرسخت و جدی هستند در حالی که فرانسوی ها ظریف و رمانتیک اند و آلمانی ها دچار تضاد فکری هستند. نیچه اختلاف طبقاتی را از ضروریات جامعه برای اشتیاق به پرورش حالت های والاتر کمیاب تر دورتر و عامل چیرگی بر نفس می داند. او آغاز همه فرهنگ ها را بربریت می داند. از نظر او تکان خوردن بنیان عواطف یعنی زندگی در اثر آشوب غرایز باعث تباهی می شود. او جامعه را برای جامعه نمی داند بلکه برای هستی بالاتر می داند. اجحاف نکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای رسیدن به برابری اصل بنیادی جامعه است ولی خواست نفی زندگی ست چون زندگی بهره کشیدن از دیگران است که ناتوان ترند. زندگی از نظر نیچه خواست قدرت است و بهره کشی به ذات زندگی تعلق دارد و کارکرد بنیادی اورگانیسم است. نتیجه خواست زندگی خواست قدرت است که باعث خواست بهره کشی می شود.
نیچه اخلاق را به دو نوع اخلاق فرمانروایان و اخلاق بردگان یا زیردستان تقسیم می کند. اخلاق فرمانروایان تعیین کننده والا و پست است. او خود انسان والا را معیار ارزش می داند و اوست که ارزش آفرین است نه کردار او. او از زیردستانش دستگیری می کند نه به خاطر دلسوزی و رحم بلکه به خاطر قدرتمندی اش. او ضد از خود گذشتگی و نرمخویی ست و به خاطر خودخواهی اش بالاتر از خود را نمی بیند بلکه پایین تر از خود را می بیند.او به سنت و دیرسالی تعلق دارد. در مقابل چنین اخلاقی اخلاق بردگان است که بدبین هستند و قدرتمندان را محکوم می کنند. آنها برای کشیدن بار زندگی اخلاق شکیبایی رحم و سودمندی را دارند. از نظر آنها هر چه ترس انگیز است شر است. پس فرد بی ضرر و احمق خوب است. فرق بین این دو اخلاق اشتیاق به آزادی و شادی از آن است. نیچه عشق را فریبنده و ویرانگر می داند نه نجات بخش. او می گوید که با رنج عمیق درونی آدمی از دیگران جدا می شود و والا می شود. انسان های آزاده دل شکسته و پر غرور خود را پنهان می کنند. نیچه معتقد است که پاکی نفس جدایی می آورد. او هر امتیازی را وظیفه دانستن و از مسئولیت فروگذار نکردن و آن را به دیگران محول نکردن را از نشانه های والا بودن می داند. آدم های والا کمتر زخم و آسیب می بینند. او می گوید که با دیگران بودن آلودگی می آورد. چهار فضیلتی که نیچه مطرح می کند عبارت است از: دلیری درون بینی همدلی و تنهایی که گرایش به آنها سبب پاکی می شود. از نظر او آنچه والا بودن یک فرد را ثابت می کند کرده های او نیست چون بیخ و بن آنها معلوم نیست و معانی مختلف دارند بلکه ایمان اوست. فرد خلوت نشین می گوید که واقعیت در کتاب های نیست و فیلسوف آن را پنهان می کند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد فهمیده شدن چون می داند که کسانی که او را بفهمند به سرنوشت او یعنی رنج کشیدن در دنیا دچار خواهند شد.
منبع:



فراسوی نیک و بد- نیچه- ترجمه داریوش آشوری- انتشارات خوارزمی- 1379- تهران.

malakeyetanhaye
20-10-2007, 13:35
نیچه درغروب بت ها


ترانه جوانبخت
اندیشه های نیچه را از کتابش غروب بتها در این مقاله بررسی می کنم. نیچه در این کتاب گزین گویه های خود را آورده است. او مهمترین سئوال بشر را "چرا؟"ی زندگی می داند و می گوید که بشر در صورت پاسخ دادن به این سئوال به فکر جواب دادن به "چگونه؟" ها می تواند باشد. او حقیقت را همانند زن دارای پوشش می داند که خود را پنهان می کند.
نیچه معتقد است همرایی فرزانگان حقیقت را تعریف نمی کند چون ممکن است خود آنان رو به تباهی بروند. او همچنین از دورینگ فیلسوف آلمانی که کتابی درباره ارزش های زندگی نوشته انتقاد می کند و می گوید که نمی توان زندگی را ارزش یابی کرد. نیچه سقراط را از مردم پست می داند که بد سیرت بود و مردم را نیز مثل خود به تبهکاری و آشوب غرایزشان کشاند. نیچه معادله سقراطی عقل = فضیلت = سعادت را باطل می داند. او از جدلگری سقراط انتقاد می کند و سقراط را دلقکی می داند که با دلقک بازی خود می خواهد مردم او را جدی بگیرند. سقراط با این کار از مردم نادان انتقام می گیرد و آنها را با جدل بازی خود می فریبد. به این دلیل او مورد نفرت آنان واقع می شود. چون آنها با جدل بازی سقراط به زورگویی نسبت به هم می پردازند و نیز چون با به جان هم افتادن غریزه هایشان زشتی سقراط به کار می آید تا درمانی برایش باشد این دو عامل باعث فریفتن آنها می شود. سقراط عقل را نجات بخش معرفی می کند عقلی که خود عامل بدبختی ست. نیچه انتقاد می کند که مردم مسیحیت را بد فهمیده اند و سقراط را هم.
نیچه می گوید که جهان حقیقی دروغ است و فیلسوفان آن را مومیایی شده تحویل مردم داده اند. آنها سعی کرده اند دنیای حواس را دنیای خطاها و اشتباهات معرفی کنند و به عقل بچسبند. نیچه از فلیسوفان الئات انتقاد می کند که حواس را برای شناخت باطل دانسته اند. او می گوید که این حواس نیستند که به ما دروغ می گویند بلکه آنچه از گواهی آنها می سازیم یعنی عقلمان به ما دروغ می گوید. او حرف هراکلیتوس را تایید می کند که جهان بود را غیر واقعی می دانست و جهان نمود را جهان حقیقی معرفی می کرد.
یکی دیگر از اشتباهات فیلسوفان که نیچه یادآوری می کند این است که نخستین و آخرین را به جای یکدیگر می گیرند. فیلسوفان ریشه در چیزی داشتن را بد می دانند و علت نخستین را به همین دلیل جستجو می کنند اگر چه این نظر را نیچه قبول ندارد و به همین دلیل متافیزیک علت نخستین را بی مورد می داند. از نظر او مفاهیم جوهر علت شیئیت و وجود مفاهیمی هستند که بشر را به خطا می اندازد و اطمینان از یقین وجودی گریبان فیلسوفان را گرفته است. اطمینانی که باید آن را رها کرد.
نیچه چند گزاره پیشنهاد می کند:
چه بسا دلایلی که جهان را جهان نمود به ما معرفی می کنند دلایل واقعی هستند و واقعیت قابل اثبات دیگری وجود ندارد.
نشانه های شناسایی جهان نشانه های نیستی هستند و تضاد جهان حقیقی با جهان واقعی ساخته ذهن بشر است.
هر آنچه بشر درباره جهان دیگری غیر از این جهان (جهان نمود) جستجو می کند وهم و خیال است.
تقسیم بندی جهان به دو جهان حقیقی و نمود از کانت به ما رسیده و اشتباه است. چنین تقسیم بندی معنی ندارد.
نیچه خطاهای گریبان گیر بشر را یادآوری می کند:
جهان حقیقی برای فرزانگان دست یافتنی ست.
نمی توان به جهان حقیقی اکنون دست پیدا کرد. اما آن را به فرزانگان و زاهدان وعده داده اند.
جهان حقیقی را نه می توان به دست آورد نه می توان اثبات کرد.
چون نمی توان به جهان حقیقی دست پیدا کرد پس نمی توان آن را شناخت.
جهان حقیقی فقط یک ایده است که به درد نمی خورد و فایده ای ندارد و ایجاد وظیفه هم نمی کند پس باید آن را رها کرد و دور انداخت.
حالا که از شر جهان حقیقی راحت شدیم کدام جهان باقی می ماند؟ ما از جهان نمود هم خلاص شدیم!
نیچه از کلیسا انتقاد می کند و می گوید که کلیسا می خواهد هوس را در انسان نابود کند زیرا آن را زشت می داند. این یعنی دندان خراب را به جای ترمیم از ریشه بکنیم. نیچه پیشنهاد زیبا کردن هوس را می دهد. او کسانی را که قصد ریشه کن کردن هوس را دارند افرادی سست اراده می داند که به تباهی گرفتار شده اند. نابود کردن هوس از نظر نیچه توسط کسانی پیشنهاد شده که نتوانسته اند خودشان پارسا شوند.
نیچه خود را اخلاق ناباور و مسیحیت ستیز معرفی می کند و. می گوید که رفتارش با دشمن درونی چنان است که آن را روحانی می کند و به ارزش آن پی می برد. کلیسا مردم را به داشتن آرامش روح دعوت می کند ولی نیچه آن را یک بد فهمی می داند و می گوید که با آرامش روح در واقع حیوانیت بشر در ساحت اخلاق یا دین قرار می گیرد و شرارت ها و تنبلی های ناشی از غرور لباس اخلاق می پوشد. طبیعت گرایی اخلاقی یعنی اخلاقی سالم که زیر قاعده بایست و نبایست است اما اخلاق طبیعت ستیز همان اخلاقی ست که دین به بشر یاد داده است و این اخلاق در مقابل غریزه های حیاتی قرار می گیرد. نیچه مخالف اخلاق طبیعت ستیز است زیرا این اخلاق غرایز را محکوم می کند و به خواهش های زندگی جواب منفی می دهد. مسیحیت از نگاه نیچه طغیان علیه زندگی ست. در این نوع اخلاق خدا ضد زندگی معرفی می شود. نیچه دستورالعمل صادر کردن مسیحیت برای چنین و چنان بودن بشر را محکوم می کند و آن را باطل می داند و آن را نشانه تباهی زدگی می داند.
نیچه به بررسی چهار خطا پرداخته است. اولین خطایی که نیچه عنوان می کند خطای جا به جایی نتیجه و علت است. او مثال کسی را می زند که با رژیم غذایی سعی در لاغر کردن خود دارد و علت عمر دراز خود را مدیون این رژیم غذایی می داند. در حالی که چون سوخت و ساز بدن او کم است این رژبم غذایی برایش مناسب است و اگر فرد دیگری مثلا یک دانشمند با سوخت و ساز بدنی بالا به این رژیم غذایی بپردازد از بین خواهد رفت. نیچه رابطه فضیلت و سعادت را بررسی می کند و می گوید که زندگی دراز پاداش فضیلت نیست بلکه فضیلت زندگی دراز را به وجود می آورد. دومین خطای مورد نظر نیچه خطای رابطه نادرست علیت است. از نظر نیچه بشر به خطا ذهن انگیزه و اراده را علت اندیشه می داند و نیز من (سوژه) به نظر او نمی تواند برای اندیشه علت باشد. نیچه می گوید که اراده چیزی را تغییر نمی دهد و عوض نمی کند و نمی تواند بازگو کننده چیزی باشد. او انگیزه را نیز به عنوان علت کردار نفی می کند. نیچه جهان ذهنی و جهان اراده را وهم و آفریده بشر می داند. نیچه می گوید که بشر خودش واقعیت است اما به اشتباه خود را علت در نظر می گیرد و به جستجوی واقعیت می رود و این واقعیت را خدا می نامد. سومین خطایی که نیچه مطرح می کند خطای علت های حاصل از وهم و خیال بشر است. علت جویی بشر نه به عنوان احساس یک پیش آمد بلکه به عنوان معنای آن به میان آمده و گمان های بشر به خطا به عنوان علت قرار گرفته اند. حافظه به دنبال تفسیر علت هاست نه خود علت ها. چون ذهن بشر به تفسیر علت ها عادت کرده در را به روی جستجوی علت ها بسته است. ذهن به دنبال خود علت نیست بلکه به دنبال گونه ای از علت است که رهایی بخش و سبک کننده باشد. اخلاق از علت های ناشی از خیال آدمی به وجود آمده است. اخلاق و دین از مقوله روانشناسی خطا هستند. زیرا علت و معلول جا به جا شده و معلول یعنی باور حقیقت را به جای خود حقیقت نشانده اند. آخرین خطا مربوط به اراده آزاد است. احساس مسئولیت کردن از خواست گناهکار بودن به وجود می آید. زیرا هر کردار را حاصل اراده می دانند. نیچه خود را اخلاق ناباور معرفی می کند که به دنبال ریشه کن کردن مفاهیم گناه و کفراست. او می گوید که خصلت های انسانی از خود او از جامعه از نیاکانش حاصل نشده است. وجود آدمی از یک اراده یا نیت حاصل نشده است. صرف کردن هستی خود برای یک هدف از نظر نیچه معنی ندارد زیرا هدف آفریده ذهن بشر است.
از نظر نیچه چون علت و معلول درباره دین جا به جا شده مذهبی ها می گویند که افراد باید چنین بکنند و چنان نکنند تا سعادتمند شوند. در حالی که نیچه می گوید فرد سعادتمند خودش می داند چه بکند و چه نکند و سعادتمندی او موجب می شود که این را تشخیص دهد و نیازی به دین نیست.
نیچه واقعیت اخلاقی را قبول ندارد و آن را نفی می کند. او داوری اخلاقی را نیز باور ندارد. او حقیقت را به کل انکار می کند. او اخلاق را فقط زبان نشانه ها می داند. او مسیحیت را ملامت می کند که در صدد بهبود بخشیدن بشر است اما او را ناتوان و افسرده کرده است. اخلاق از نگاه نیچه یک نژاد خاص را پرورش می دهد و انسان را به مفهوم ضد خویش ترغیب می کند تا به افرادی که از نژادهای دیگرند بدی کند.
در مورد آلمانی ها در کتاب غروب بت ها نیچه به تفضیل بحث کرده است.وی روح آلمانی را به الکل و مسیحیت مبتلا می داند. ژرفی و جدیت آلمانی را رو به پایان می داند. از نظر او فرهنگ آلمانی رو به زوال است. چون آموزش عالی همگانی شده و دیگر فقط منحصر به افراد ویژه نیست نیچه می گوید به این دلیل آموزش و در نتیجه فرهنگ در آلمان افت کرده است. او دیدن آموختن را ارزشمند می داند یعنی به هر طرف نگاه کردن و اراده قوی داشتن که با اجبار در پاسخ گویی در تضاد است و عینی گری ست. نیچه اندیشیدن آموختن را نیز واجب می داند. او می گوید که باید ریزه کاری ها را حس کرد و رقصیدن سبک بالانه در اندیشیدن را می ستاید. او از فلسفه مفهوم پردازی متنفر است و از کانت به دلیل همین مورد انتقاد می کند. او کانت را یک سنجشگر می داند نه یک فیلسوف. نیچه می گوید بعد از آموختن دیدن و اندیشیدن باید نوشتن را هم آموخت و خود را دارای هر سه امتیاز می داند.
او خود را مرد نا به هنگام معرفی می کند یعنی کسی که زودتر از موعد مقرر آمده است. نیچه از اندیشمندان بسیاری انتقاد می کند. او ارنست رنان را کسی معرفی می کند که به هدف نرسیده و او را بیمار اراده می داند زیرا در مفاهیم مسیحی چرخیده است. نیچه می گوید که سنت بوو دور از منش مردانه است و از نشان بزرگی دور است و ذوقی سست بنیان دارد. نیچه مسیحیت را یک سیستم می داند و جورج الیوت را یک مسیحی که به این سیستم مسیحیت مبتلا شده است. او می گوید وقتی آدمی به این سیستم دچار شد نمی داند خیر او کدام است و شر او کدام. اگر بشر به شهود بداند که خیر او کدام است و شر او کدام دیگر به اخلاق نیازی ندارد. نیچه ژرژ ساند را یک دروغگوی گزافه گو معرفی می کند که مثل هوگو و بالزاک بیمزه است. او مشاهده را برای مشاهده نمی خواهد و می گوید که در هنگام تجربه نباید به خود نگاه کرد. کسی که به طور غریزی روانشناس است نگاهش تنها برای نگاه کردن نیست بلکه برای شکار واقعیت است. از نظر وی هنر گزافه گویی می کند و کژدیسه است یعنی دروغ نماست. دیدن آن چه هست کار هنرمندان نیست بلکه کار افراد واقعیت نگر است.
سرمستی شرط داشتن دید هنرمندانه است. یعنی بالا رفتن حساسیت افراد که احساس قوی در آنها به وجود آورد و باعث افزایش نیرو شود. بشر با آرمانی کردن به دنبال ستایش شدن است. برخلاف دید همگان آرمانی کردن کندن شاخ و برگ ها و آشکار کردن اصل نیست بلکه ریشه کن کردن جلوه های اصلی ست که جنبه های دیگر را هم نابود می کند. در این حالت آدمی به همه چیز غنا می بخشد و همه چیز را پر از نیرو می بیند.
نیچه دو معنای آپولونی و دیونوسوسی را در زیباشناسی وارد کرده است. سرمستی آپولونی چشم را تیز می کند و برای نقاش و مجسمه ساز و شاعر لازم است ولی حالت دیونوسوسی همه عاطفه را تیز می کند و قدرت دگرگون کردن همه چیز را به آدمی می دهد و دریافت او را بالا می برد. این حالت لازمه موسیقی دان شدن است. نیچه معمار را نه آپولونی می داند نه دیونوسوسی بلکه کار او را کار اراده می داند. او معماران را زیر نفوذ قدرت می داند که به سبک های شکوهمند معماری پرداخته اند. نیچه توماس کارلایل را صاحب اشتیاق برای داشتن ایمان می داند اما این اشتیاق را دلیل بر داشتن ایمان نمی داند بلکه خلاف آن می داند. او امرسون را روشن اندیش تر و ناب تر از کارلایل می داند. امرسون فردی سرزنده و شکرگزار است. نیچه درباره داروین می گوید که نظریه تکامل دار.وین را بیشتر گواهی کرده اند تا اثبات. نیچه می گوید که نبرد برای قدرت است. او نبرد در طبیعت را عکس آن چیزی می داند که داروین مطرح کرده است. نیچه می گوید که هیچ نوعی به کمال نمی رسد و ناتوانان چون تعدادشان بیشتر از توانمندان است و از آنها زیرک ترند بر آنها چیره می شوند. نیچه مردم شناسان را درصدد برتری جستن بر مردم می داند که حساب خود را از فرودستان جدا می کنند.
نیچه زیبایی را یک مفهوم نمی داند بلکه یک کلمه توخالی می داند و می گوید که آدمی جهان را غرق در زیبایی می یابد در حالی که علت این زیبایی که می بیند خود اوست. نیچه هیچ چیز را به جز خود آدمی زیبا نمی داند. او می گوید که قدرت آدمی و دلیری اش با زیبایی افزایش می یابد و با زشتی کاهش پیدا می کند. آدمی از زشتی گریزان است زیرا از پست شدن نوع خود نفرت دارد.
شوپنهاور از نگاه نیچه یکی از بزرگ ترین دروغگویان تاریخ است و دیدگاه او میراث مسیحیت است. زیرا شوپنهاور زیبایی را مثل پلی می بیند که آدمی به آن سوی آن برای رسیدن به نجات ابدی برود. افلاطون از این نیز فراتر رفته است. فلسفه افلاطون به دلیل وجود جوانان زیبا در آتن کاربرد یافته است. نیچه معتقد است که دیدار این جوانان باعث کام پرستی افلاطون برای خلق فلسفه اش شده است.
هنر برای هنرشعاری ست که نخستین بار ویکتور کوزن به آن پرداخت و جهت اخلاقی کردن هنر به کار رفت. نیچه می گوید با گرفتن هدف اخلاقی هنر از آن دیگر هیچ هدفی برای هنر باقی نماند. شور ناب می گوید که بی هدفی و بی غایتی برای هنر بهتر از هدف و غایت اخلاقی داشتن آن است. هنر می خواهد از زندگی رنجها را بزداید اما هنرمند جنگ با تراژدی درونش را انتخاب می کند زیرا به رنج خو کرده است.
نیچه معتقد است اگر درباره موضوعی داد سخن برانیم دیگر آن را از کف داده ایم پس بهتر است سکوت اختیار کنیم. نیچه واگنر را طالب دیوانگی ناب می داند که هنر را نشان می دهد و غریزه های وحشی خوابیده در خود را بیدار می کند. او ژولیوس سزار را تحسین می کند که زیر فشار نبوغ و کار زیاد به راه رفتن در هوای آزاد می پرداخت.
نیچه خودخواهی را به کل بد نمی داند بلکه معتقد است خودخواهیچه بسا دارای ارزش است و چه بسا بی ارزش است. این باارزش یا بی ارزش بودن خودخواهی بستگی به دارنده آن دارد که آیا زندگی را فرازنده است یا فروشونده آن می باشد. یعنی بسته به تاثیر خودخواهی بر زندگی می توان درباره ارزشمند بودن یا بی ارزش بودن آن نظر داد.
نیچه افراد آنارشیست را قبول ندارد چون در وجود آنارشیست ها غریزه علت جویی ست که آنها را به انتقاد از شرایط موجود می کشاند. آنارشیست از همه می نالد و نالیدن بدون انتقام جویی وجود ندارد پس به فکر معامله به مثل است. سوسیالیست ها بد حالی خود را به دیگران نسبت می دهند و مسیحیان آن را به خود مربوط می دانند. نیاز به انتقام از نیاز به لذت می آید تا کمبودهای خود را برطرف کنند. نیچه مسیحی و آنارشیست را تباه شده می داند که دائم به فکر انتقاد از شرایط موجود هستند. حتی کسی که به فکر سود خود نیست از نظر نیچه فرد جالبی نیست چرا که زندگی از نظر چنین فردی بی ارزش است و همه چیز بی ارزش است. زندگی فروشونده از نگاه نیچه وقتی حاصل می شود که همه با هم برابر شوند و شکاف در جامعه از بین برود به این دلیل نیچه سوسیالیست ها را تباهی زده می داند.
ارزش چیزها گاهی به آنچه به کار می آید نیست بلکه به آنچه برایش پرداخت شده می باشد. نیچه لیبرال ها را دشمنان آزادی می داند زیرا قدرت را سست می کنند و مردم را ترسو و لذت جو می کنند. نیچه آزادی را جوابگوی رفتار خود دانستن می داند یعنی دیگران و خود را در راه آرمان خود فدا کردن. مردمی که به ارزش رسیدند به وسیله لیبرال ها نبوده است. نظر نیچه درباره مدرنیت این است که نهادها دیگر به درد نمی خورند و دموکراسی همان شکل فروپاشیده دولت آلمان است. او قدرت روسیه را پایدار می داند. او نهادها را بی مسئولیت می داند که این نهادها آنچه را که واقعا آنها را نهاد می کنند با نفرت از خود دور می کنند. او زناشویی مدرن را ضد مدرنیت می داند چون نهاد خانواده در جامعه مدرن بسیار سست و متزلزل است. نیچه پایه ازدواج را عشق نمی داند بلکه نیازهای جسمانی و مالکیت دیگری می داند. او سوسیالیست ها را به این دلیل قبول ندارد که به کارگران حقوقی بیشتر از آنچه باید داده اند و به آنها حق اجتماع و حق رای سیاسی داده اند یعنی آنها را از نظر نیچه برای سروری کردن ساخته اند. آزادی را ”هر چه می خواهم می کنم“ نمی داند زیرا آن را مایه تباه شدن می داند.
آموزگاران اخلاق از نگاه نیچه افرادی ریاکارند که ریا را به معصومیت تبدیل کرده اند و به دنبال به دست آوردن اعتبار نزد دیگران هستند. این همان عقل عملی کانت است که سعی می کنند اعمال خود را توجیه کنند و آنچه می کنند اثبات کنند.
نیچه انسان های بزرگ را کسانی می داند که انرژی زیاد در خود دارند. او ناپلئون را ستایش می کند و او را میراث تمدن قدرتمند می داند. او نابغه را توانا و پیر و زمانه اش را ناتوان و جوان می داند یعنی زمانه ای که نابغه در آن زندگی می کند نسبت به خود نابغه کم تجربه و خام است. چون نابغه به فکر خود نیست ریخت و پاش می کند و طغیانگر است. نیچه تبهکاران را افرادی قوی می داند که در شرایط ناجور قرار گرفته اند و غریزه خطر کردن و نگون بختی در آنها وجود دارد و در جامعه رام به تباهی کشیده می شوند. نیچه زیبایی را همانند نبوغ حاصل کار و کوشش نسل ها می داند نه یک پیشامد. او بازگشت به طبیعت را که روسو پیشنهاد کرده اخلاقی دروغین می داند و به جای آن فراز آمدن از طبیعت را پیشنهاد می کند. یعنی به جای برابری که روسو پیشنهاد می کند نیچه می گوید که نباید نابرابران را برابر کرد. نیچه گوته را آرمان پرست و تاریخ ستیز معرفی می کند که با گسست حسانیت و عقل جنگیده است.
نیچه سبک نگارش خود را که شامل استفاده از حداقل کلمه هاست مدیون رومی ها می داند اما می گوید که یونانی ها بر او اثر نداشته اند. او دیالوگ افلاطون را جدلی کودکانه می داند که ملال آور است. او آرمان افلاطون را براندیشه مسیحی موثر می داند اما سوفسطائی را فرهنگ واقع نگر می داند که جنبشی ارزشمند بوده است در حالی که مکتب های سقراطی مهار گسیخته بود و جز تباهی غریزه های یونانی را نشان نمی دهد.
ارسطو از نظر نیچه احساس تراژیک را بد فهمیده است همانند بدبینان روزگار خود نیچه اما خود او آری گفتن به خوشی های زندگی را دیونوسوسی نامیده است که به جای رها کردن خود از ترس و رحم از جاودانه بودن لذت می برد و مجددا همه ارزش ها را در زایش تراژدی اولیه ارزیابی می کند. نیچه خود را از این نظر شاگرد دیونوسوس می نامد.
در آخرین بخش از کتاب غروب بت ها نیچه از زغال سنگ و الماس می نویسد. زغال سنگ به الماس می گوید: ما خویشان نزدیک هستیم. سپس نیچه می نویسد: چرا نرم و سست بودن؟ چرا انکار در دل داشتن؟ چرا سرنوشت را در نگاه کم داشتن؟ آفرینندگان سخت هستند. خوشبختی در نوشتن آرزوی هزاره هاست. پس سخت شوید تا بتوانید چیزهای جدید به وجود آورید.
منبع:
غروب بتها- نیچه- ترجمه داریوش آشوری- نشر آگه- 1382- تهران

Asalbanoo
29-11-2007, 06:47
نیچه یکی از پرتأثیرترین متفکران دویست سال اخیر بوده است. نفوذ او کمابیش در همه جا - از ادبیات و هنر گرفته تا فلسفه و سیاست و اخلاق - به چشم می‌‏خورد و می‌‏توان گفت اندیشه غربی، و در پنجاه سال اخیر اندیشه در سراسر جهان متمدن، به نحوی ازانحا متأثر از او بوده است. البته چنانکه خواهیم دید این تأثیر بعضی فراز و نشیب‏ها نیز داشته است، ولی مسلماً امروز نادیده گرفتن آن به ‏هیچ وجه روا نیست.
همیشه بهترین راه برای فهم اندیشه هر فیلسوف این است که ببینیم او خود را با چه مساله یا مسائل عمده‏ای روبرو می‌‏دیده است.بنیادی‏ترین مساله‏ای که نیچه جهان غرب را در روزگار خود با آن مواجه می‌‏دید، بحران عمیق فرهنگی و فکری بود که او چکیده آن را درعبارت "مرگ خدا" و ظهور "نیهیلیسم" یا هیچ‏انگاری بیان کرده است. نیچه تشخیص داده بود که تفکر سنتی دینی و متافیزیکی از اعتبار افتاده و خلئی بر جای گذاشته که علم جدید قادر به پر کردن آن نیست و برای حفظ سلامت تمدن که به عقیده او با خطر جدی روبرو بود،باید برای دیدگاههای دینی و فلسفی گذشته جانشینی پیدا کرد.

برای این منظور، او ابتدا در یکی از نخستین آثارش، زایش تراژدی، به هنر یونانیان باستان روی آورد، و به این عقیده رسید که کلید شکوفایی مجدد انسان مدرن را که از دلداریهای دینی و اطمینان عقلی و عملی محروم شده، باید در هنر جستجو کرد.
ولی در آثار بعدی، نیچه کم کم تغییر جهت داد و بیشتر از هنر و زبانشناسی تاریخی که رشته تخصصی‌‏اش بود، به جانب فلسفه و خصوصاً نقد پدیده‏های ‏اجتماعی و فرهنگی و روشنفکری متمایل شد. در این دوره که در واقع آخرین سالهای زندگی سالم او پیش از ابتلای کامل به جنون در۱۸۸۹ بود، نیچه پخته ‏ترین آثار خود از جمله "چنین گفت زرتشت"، فراسوی نیک و بد، دانش طربناک، غروب بتان، دجال را پدید آورد.در این نوشته ‏ها دیده می‏شود که او معتقد است برای چیره شدن بر نیهیلیسم، ترک دیدگاههای مطلق‏گرای دینی و متافیزیکی کافی نیست،بلکه باید به زندگی و جهان از نظرگاهی بکلی تازه نگریست.

مراد نیچه از "مرگ خدا" در واقع افول و نهایتاً مرگ دیدگاه مسیحی و اخلاق مسیحی نسبت ‏به زندگی و جهان است. او این جنایت عظیم (یعنی کشتن خدا) را که می‏گوید به دست آدمیان‏ صورت گرفته ولی خبرش هنوز به مان نرسیده است، هم واقعه‏ای فرهنگی می‏داند و هم‏ حادثه‏ای فلسفی، و به عقیده او، باید آن واقعه را مبدأ قرارداد و بی‏رحمانه و از بیخ و بن همه چیز را - اعم از حیات و جهان و هستی آدمی و معرفت و اخلاق و ارزشها - از نو ارزیابی کرد.

باید یادآور شویم که حتی در میان ارادتمندان نیچه اتفاق نظر وجود ندارد که آیا مسائلی که اودر مورد آنها موضع می‏گیرد دقیقاً همان مسائل مبتلا به فیلسوفان قبل و بعد از اوست، یا لااقل‏در بعضی موارد آنچه می‏گوید مسائلی یکسره نوظهور است. آنچه واضح است اینکه نیچه به ‏اغلب فلاسفه سلف و معاصر خود به شدت انتقاد دارد و از بنیاد از افکار اساسی آنها فاصله ‏می‏گیرد. سبک نگارش او هم به مشکل فهم نوشته ‏هایش می‏افزاید که گاهی مستدل و تحلیلی وگاهی بشدت جدلی و گاهی سخت شاعرانه و سرشار از استعارات و صنایع ادبی است.
رویهمرفته سه نوع تلقی در میان فلاسفه از افکار نیچه وجود داشته است. عده‏ای او را جدی ‏نگرفته‏ اند و معتقد بوده ‏اند که نوشته ‏های او نه تنها نشانگر مرگ تفکر دینی و متافیزیکی، بلکه‏ نماینده مرگ فلسفه است و خود او نیهیلیستی تمام عیار است که می‏خواهد با شگردهای ادبی،اندیشه انسانی را از قید مسائل مربوط به معرفت و حقیقت برهاند.

عده‏ای دیگر بعکس او رابشدت جدی گرفته‏اند و عقیده داشته‏اند که نیچه با سرمشقی که داده اصولاً فلسفه را به راه یکسره‏ نوینی انداخته است و نحوه نگاه او به مسأله حقیقت و معرفت یگانه طریق چیرگی بر نیهیلیسم‏است.
مسلم اینکه نیچه اعتقاد راسخ داشت که تفکر انسان شدیداً دارای کیفیت تفسیری و تأویلی ‏است و کسانی که می ‏پندارند مستقیماً ممکن است به "واقعیات" دست پیدا کنند خود را فریب‏ می ‏دهند، و صرف نظر از اینکه حقیقت در نفس خودش چگونه باشد، به هر حال معرفت ماحاصل تفسیر و تلقی ما از آن است. بنابراین، کاری که از دست ما برمی‏آید ارزیابی مجدد نحوه‏تلقی یا نهایتاً ارزشهای ماست. مهمترین راه این کار به عقیده نیچه، تبارشناسی است، یعنی ‏تحقیق در اینکه تفسیر و تلقی و ارزشهای ما از کجا سرچشمه گرفته‏ اند.

از سوی دیگر، باید در"چشم‏اندازها" یا "نظرگاهها" تحقیق کنیم؛ زیرا اگر حقیقت مطلق لااقل برای موجوداتی همچو ما وجود نداشته باشد، آنچه به آن حقیقت می ‏گوییم لاجرم وابسته به چشم‏انداز یا نظرگاه ماست. ولی این پایان داستان نیست.
درست است که معرفتی فارغ از تفسیرها و نظرگاهها به طور مطلق‏ وجود ندارد، اما با تحقیق دقیق‏تر در تبار ارزشها و جستجوی بیشتر در نظرگاهها، می ‏توانیم شیوه ‏تفکر خود را به پایه‏ای برسانیم که چه در روابط اجتماعی و چه در مناسباتمان با عالم طبیعت‏ فهم بهتر و عمیقتری پیدا کنیم و از خطر هیچ‏انگاری که با فروریختن ارزشهای دینی و فلسفی‏سنتی با آن روبرو شده ‏ایم، بپرهیزیم.

فهم عمیقتری که خود نیچه پس از انکار وجود خدا و جوهریت روح به آن رسید، در دو اصل ‏اساسی خلاصه می‏شود: یکی اراده معطوف به قدرت، و دیگری بازگشت یا تکرار ابدی، که هردو متأسفانه مورد سوء تعبیر و سوء فهم و سوء استفاده بسیار بوده‏اند. آنچه نیچه درباره هر یک‏از این دو می‏گوید به هیچ وجه روشن و خالی از ابهام نیست و بحث درباره آن از حوصله این‏گفتار بیرون است، ولی ظاهراً غرض از اراده معطوف به قدرت این است که هر جزیی از طبیعت‏پیوسته در پویش و تحرک و در صدد افزایش قدرت خود نسبت به سایر اجزاء است.

این انرژی‏حیاتی در انسانها می‏تواند صورتهای بسیار مختلف - اعم از سازنده و ویرانگر - پیدا کند که تنهایکی از آن صور، نهادهای سیاسی و مذاهب و هنر و اخلاق و فلسفه است. مسأله تکرار ابدی هم‏ ظاهراً بر همین محور دور می‏زند و مقصود از آن نگرش اثباتی و تأئیدی به زندگی به‏رغم همه ‏فراز و نشیبهای آن است.
از دیگر افکار نیچه که در هنرمندان و متفکران بعدی تأثیر عمیق داشته، مفهوم "ابرانسان" یا"ابرمرد" است - به معنای امکان ظهور انسانهایی استثنایی به لحاظ استقلال و خلاقیت و بالاتر از سطح "توده گله‏وار" یا "عوام کالانعام" که به اخلاق "سروری" (به تفکیک از اخلاق‏ پست‏بردگی) آراسته باشند.

بحث مفصل‏تر درباره اندیشه ‏های نیچه و متفرعات و شاخ و برگهای آن در این فرصت کوتاه ‏میسر نیست. ولی از همین مختصر نیز اگر دقت کنیم می‏توانیم به توان افکار او برای نفوذ درعرصه نظر و عمل پی ‏ببریم. ناگفته نماند که نفوذ نیچه همواره با استقبال روبرو نبوده است، وبعضی مانند نویسنده و منتقد آمریکایی اَلن بلوم مدعی بوده ‏اند که نیچه ارزشها را به عرصه‏ نسبیت برده و تخریب کرده و مفاهیم بنیادی اخلاق - مثل فضیلت و رذیلت و خوب و بد و خداشناسی و غیره - را در معرض شک و سؤال قرار داده و ذهن جوانان را به فساد کشانده است.
ولی به هر حال حقیقت این است که امروز کتابهای نیچه شاید بیش از هر زمان در گذشته درسراسر جهان خواننده دارد و برای یافتن خاستگاه بسیاری از مکتبهای فلسفی معاصر - از قبیل‏ پست مدرنیسم و پساساختارگرایی و ساختارشکنی و مانند آن - باید به عقب برگشت و به او رجوع کرد.

به طور کلی در یکصد و چند سالی که از مرگ نیچه می‏گذرد، تأثیر او را می‏توان به چهار دوره‏ تقسیم کرد: (۱) از ابتدای قرن بیستم تا آغاز جنگ جهانی دوم در (۲) ۱۹۳۹ دوره جنگ جهانی ‏دوم؛ (۳) از پایان جنگ جهانی دوم تا اواخر دهه ۱۹۶۰؛ و (۴) از دهه ۱۹۷۰ تا امروز.
در دوره جنگ جهانی دوم به علت سوء استفاده رژیم هیتلری از بعضی مفاهیم در نیچه درخدمت نظریه ‏های توتالیتاریستی و نژادپرستانه، نوعی بدبینی و سکوت نسبی درباره او بویژه ‏در جهان انگلیسی زبان به وجود آمد. اما به استثنای آن دوره، در سراسر نیمه اول قرن بیستم‏ چیرگی نیچه بر حیات روشنفکری اروپا عموماً جنبه ادبی داشت.

کسانی مانند گابریله،دانونتسیو و اشتفان گئورگه او را به مقام پیامبری رساندند، و تأثیر او همه جا در ادبیات اروپا، ازتوماس‏مان گرفته تا سمبولیست‏های روس و استریندبرگ و ییتز و روبرت موزیل و هرمان هسه‏و برنارد شا و حتی در آهنگسازانی مانند مالر و دلیوس و ریشارد اشتراوس، دیده می‏شد. تنها بحثهای مهم فلسفی درباره نیچه در پنجاه سال اول قرن بیستم در کارهای کارل یاسپرس و ماکس‏شِلِر صورت گرفت و نیز در درس گفتارهای هایدگر از ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۵ که بعدها در ۱۹۶۱ در دوجلد انتشار یافت.

یاسپرس معتقد بود که نیچه احیاناً آخرین فرد از فیلسوفان بزرگ گذشته است، و او وکی‏یرکه‏گور باید دو نمونه اعلای متفکرانی محسوب شوند که با گرایش فلسفی غرب که ‏می‏خواهد هر چیز غیرعقلانی را به دایره عقلانیت ببرد، به مبارزه برخاسته‏ اند، و با این ادعا که ‏پایه معرفت انسانی چیزی بجز تعبیر و تفسیر نیست، در واقع از عصر احترام مطلق به عقلانیت وحقیقت مستقل از بشر با یک پرش بزرگ گذر کرده ‏اند.
اما به نظر هایدگر، اصل بنیادی در فلسفه نیچه اراده معطوف به قدرت است و هر موضوع‏دیگری در نوشته ‏های او فرع بر آن است.
ولی برای پی‌‏بردن به اندیشه اساسی و نانوشته نیچه،باید اراده معطوف به قدرت را با اصل تکرار ابدی که ضد آشتی‌‏ناپذیر آن است، با هم در نظربگیریم. در این صورت، به عقیده هایدگر، خواهیم دید که اراده معطوف به قدرت در چارچوب‏مصطلحات سنتی فلسفه همان ماهیت است، و بازگشت یا تکرار ابدی مساوی با وجود؛ یا، به ‏اعتبار دیگر و بنا به مصطلحات کانت، اراده معطوف به قدرت، شی‏ء فی‌‏نفسه یا "نومن" است، وتکرار ابدی، پدیدار یا "فنومن"؛ و باز به تعبیر خود هایدگر، اراده معطوف به قدرت، وجود است،و تکرار ابدی، کثرات موجودات در عالم محسوس.

هایدگر معتقد بود که نیچه با وحدت دادن‏این دو مفهوم به یکدیگر، به جوهر مدرنیته رسیده و برای نخستین بار حق آن را به کمال ادا کرده‏است. تفصیل بیشتر درباره بحث بسیار پیچیده هایدگر از گنجایش این مقال بیرون است؛ همین‏قدر اشاره می‏کنیم که، به عقیده او، نیچه پروژه متافیزیک فلسفه غرب را که با افلاطون آغاز شده‏بود به پایان می‏رساند و بی‏معنایی آن را آشکار می‏کند و به جای چیرگی بر نیهیلیسم، در چنبره‏آن گرفتار می‏شود.

چنانکه گفتیم، کتاب هایدگر درباره نیچه گرچه در ۱۹۶۱ منتشر شد، ولی در واقع حاوی‏گفتارهایی بود که او از ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۵ ایراد کرده بود. از ۱۹۴۵ یعنی پایان جنگ جهانی دوم به‏بعد، کم‏کم برخلاف گذشته مسائل فلسفی در نیچه مورد توجه عمومی قرار گرفت. شاید
بزرگترین بانی این امر والتر کافمن در آمریکا بود که کتاب مهم او، نیچه: فیلسوف، روانشناس،دجال، و ترجمه‏های فصیح و دقیقش از آثار نیچه فصل جدیدی در این زمینه گشود. این جریان‏بزودی از آمریکا به ایتالیا و فرانسه و آلمان سرایت کرد و سرآغازی شد برای کشف دوباره وبعدها بازآفرینی نیچه در آثار فیلسوفان معاصر فرانسوی که شاید بتوان گفت اساساً نیچه جدیدی‏به مذاق خود اختراع کردند.
در دوران بعد از جنگ جهانی دوم بیشتر دلمشغولیها به نیچه در واقع به منزله واکنش ‏مستقیم یا غیر مستقیم به تفسیر هایدگر از نیچه بود. امتیاز بزرگ والتر کافمن این بود که در دهه‏۱۹۵۰ نیچه‏شناسی را به مسیری جدید هدایت کرد.

او می‏خواست به جهانیان نشان دهد که‏ظهور نیچه فی حد ذاته یک رویداد عمده تاریخی است و اندیشه‏های او باید نه تنها خاطر یک‏ملت یا فقط خاطر فیلسوفان، بلکه خاطر جمیع آدمیان را در همه جا به خود مشغول کند. به‏عقیده او، اراده معطوف به قدرت که هسته مرکزی فلسفه نیچه است، اصلی غیرسیاسی و هدف‏آن چیرگی شخصی و وجودی بر خود و استعلا از خویشتن است. تصویری که کافمن بدین گونه‏رسم کرد، پر تأثیرترین تصویر نیچه در دهه‏های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ از کار درآمد.

اما آنچه "نیچه جدید" نامیده می‏شود عمدتاً از آثار نویسندگان فرانسوی سر برآورد. غالباًحتی به این "نیچه جدید"، "نیچه فرانسوی" گفته می‏شود. کتاب مهم هایدگر درباره نیچه به‏فرانسه ترجمه شد، و بسیاری از آثار فرانسویان را می‏توان در واقع ردیه‏هایی بر تفسیر هایدگردانست و پافشاری بر خصلت استعاری نوشته‏های نیچه. اما شاید مهمترین نکته درباره نیچه‏جدید این باشد که برخلاف کافمن که نیچه را میراث‏دار عصر روشنگری در قرن هجدهم معرفی‏کرده بود، فرانسویانی مانند ژرژ باتای، ژیل دولوز، دریدا، فوکو، و لیوتار در بیست سال گذشته‏در اساس منکر این امر بوده‏اند.
متفکران عصر روشنگری معتقد بودند که ایده‏های درست به‏عمل درست می‏انجامند. ولی کسانی که از آنان نام بردیم می‏گویند چیزی به اسم درست یانادرست مطلق برای نیچه وجود ندارد و او اخلاق را از اساس به قلمرو نسبیت برده است.

به لحاظ تاریخی شاید بتوان گفت مهمترین نقطه عطف در نیچه‏شناسی، وقایع دوران‏سازسال ۱۹۶۸ و شورش دانشجویان در فرانسه بود. ژیل دولوز در ۱۹۷۳ نوشت "اگر بپرسید چه برسر نیچه آمده است، پاسخ می‏دهم به جوانانی رجوع کنید که امروز نیچه می‏خوانند. آنچه‏جوانان اکنون در نیچه کشف می‏کنند غیر از آن چیزی است که نسل من کشف می‏کرد. می‏پرسیدآهنگسازان و نقاشان و فیلمسازان جوان چرا خاطرشان به نیچه مشغول است؟ جواب ساده‏است.
نسل دهه ۱۹۶۰ مشاهده کرد که نیچه همان پیامبر ضدفرهنگی است که می‏جسته است، وشالوده فکری دلهره و اضطراب و نیهیلیسم را باید در او بجوید."

به طور کلی در تفکر فلسفی در فرانسه بعد از جنگ جهانی دوم، سه مرحله پیاپی می‏توان‏تمیز داد. نخست اگزیستانسیالیسم که در دهه‏های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ عمدتاً در کارهای سارتر ومرلوپونتی جلوه کند و ملهم از هوسرل و هایدگر و سپس از مارکس است. که به آن "ازدواج‏پدیدارشناسی و مارکسیسم" لقب داده‏اند. سرچشمه الهام مرحله دوم، یعنی ساختارگرایی، دراوایل دهه ۱۹۶۰ به ظهور رسید کارهای زبانشناس سوئیسی فردینان دو سوسور است.ساختارگرایانی مانند کلود لوی استروس و ژاک لاکان و لویی آلتوسر که بشدت به پدیدارشناسی‏و جایگاه ممتاز فاعلیت یا سوبژ کتیویته در آن بی‏اعتماد بودند، هر یک به ترتیب درانسان‏شناسی و روانکاوی و اقتصاد سیاسی به روشهای سوسور روی آوردند. اقبال‏ساختارگرایان به فروید و مارکس با نظریات هایدگر درباره نیچه جمع شد و صحنه را برای‏مرحله سوم در اندیشه فرانسویان یعنی پساساختارگرایی آماده کرد.

باید هشدار دهم که اصطلاح پساساختارگرایی در اینجا صرفاً به لحاظ تاریخی به کار می‏رود- یعنی آنچه پس از ساختارگرایی آمد - و از این جهت در ترجیح به "ساختارشکنی" از آن‏استفاده می‏شود که نامی است برای سبک تحلیلی و فلسفی فقط یکی از فیلسوفان‏پساساختارگرا، یعنی ژاک دریدا، و همچنین در ترجیح به "پست مدرنیسم" که در حوزه فلسفه‏صورت سیاسی شده پساساختارگرایی است. جمع کردن اندیشه معاصر فرانسوی تحت یک"جنبش" بتنهایی البته خالی از بعضی خطرها نیست و خود متفکران فرانسوی از اینگونه‏استراتژیهای تجمیعی پرهیز دارند. ولی اگر بتوان یک وجه جامع برای آنان ذکر کرد، مسلماً آن‏وجه جامع نیچه است، هر چند البته رویکرد به او در متفکرانی مانند دریدا، دولوز، فوکو،ایریگاره و لیوتار صورتهای گوناگون به خود می‏گیرد.
رویکرد به نیچه همچنین مهمترین وجه افتراق پساختارگرایان فرانسوی از ساختارگرایان واگزیستانسیالیستهای پیشین است. ولی خود این رویکرد در اندیشه دو گروه از پساساختارگرایان‏به شکل عمده در می‏آید: اول کسانی که فلسفه نیچه در آنان موضوع تفسیر و تأویل است ومفاهیم عمده در نیچه - از قبیل اراده معطوف به قدرت و بازگشت ابدی و نیهیلیسم و ابرانسان -را با روشهای سنتی پژوهشی مورد تفسیر قرار می‏دهند. گروه دوم کسانی هستند که از نیچه برای‏پروراندن نظریات فلسفی خودشان استفاده می‏کنند. از مهمترین کسان در این گروه از میشل فوکوو ژاک دریدا می‏توان نام برد.

دریدا در آثار متعدد از نیچه به عنوان نقطه عطف یا سکوی پرشی استفاده می‏کند برای دست‏و پنجه نرم کردن با قرائت هایدگر از نیچه و اصولاً با کل فلسفه هایدگر، یا برای بحث درباره جنبه‏سیاسی تفسیر و تأویل.
در آثار فوکو، شخصیت محوری بدون شک نیچه است و سراسر نوشته‏ های او مشحون ازحضور نیچه است. در ۱۹۷۱، فوکو مقاله‏ای نوشت به نام "نیچه، تبارشناسی، تاریخ" که بسیارمعروف شد. به عقیده او، تاریخ رویدادها را از چشم‏انداز غایت و فرجام لحاظ می‏کند و معنای ‏آن را پیشاپیش می‏داند. ولی تبارشناسی متوجه تصادفی بودن رویدادها و بخت و صدفه خارج‏از هر گونه غایت متصور از پیش است. سر و کار تبارشناسی با "برخاستن" و "منشأ گرفتن" و"زایش" است، به معنای منشأ اخلاق یا زهد و ریاضت یا عدالت یا کیفر و پاداش.


فوکو می ‏گوید اینگونه تحلیل تبارشناسانه در نیچه - بویژه در تبارشناسی اخلاق - نشان می‏دهد که هیچ راز یاذات خارج از ظرف زمان در پس چیزها پنهان نیست. تنها راز این است که ذاتی وجود ندارد و اگرهم داشته باشد تکه تکه از چیزهای بیگانه با آن درست شده است. به عقیده فوکو، تبارشناسی‏نیچه به ما امکان می‏دهد که به اتفاقات و خطاها و ارزیابیهای نادر پی ببریم که منشأ امور وارزشهای هنوز موجود بوده‏ اند. بدین ترتیب متوجه می‏شویم که آنچه می‌‏پنداشتیم مقدس وغیرقابل تعرض و مصون از چون و چراست؛ در واقع محصول رویدادهایی یکسره تصادفی بوده ‏است.
بحث درباره رابطه نیچه و متفکران معاصر فرانسوی البته به این مختصر پایان نمی‏گیرد.غرض فقط نشان دادن خطوط کلی آن بود. اما پیش از پایان سخن، بد نیست اشاره‏ای هم به رابطه‏مارکسیسم با نیچه داشته باشیم. اینکه نازیها نیچه را بپسندند البته قابل فهم بود. اما کمونیستها به‏هیچ وجه نظر خوشی به او نداشتند. یکی از بزرگترین نظریه‏پردازان مارکسیست گئورگ لوکاچ،همت فراوان صرف کوبیدن نیچه کرد، و در کتاب معروفش انهدام عقل که در ۱۹۵۲ به چاپ‏رسید، آثار نیچه را مجادله‏ای مستمر علیه مارکسیسم و سوسیالیسم معرفی و محکوم کرد. لوکاچ‏معتقد بود والتر کافمن اشتباه کرده که نیچه را به هگل و عصر روشنگری ربط داده است، زیرانیچه منکر عقل و معرفت عینی است و فقط می‏تواند نزد پست‏ترین غریزه‏های بهیمی ووحشیانه آدمی مقبول بیفتد، و کل فلسفه او پوچ و پوسیده و دروغ است. کسانی که مارکسیسم راحامل یقین علمی می‏دانستند این گفته‏ها را به گوش جان می‏شنیدند، ولی تردیدها از دهه ۱۹۶۰آغاز شد و پس از فروپاشی شوروی، در دهه ۱۹۹۰، بازنده این بازی لوکاچ از آب در آمد نه نیچه.

در هر گونه بحث درباره نیچه در اندیشه عصر حاضر، بدون شک باید به رغم زن گریزی‏ظاهری او، از نفوذش در جنبش فمینیسم نیز سخن گفت. ولی چون از قرار معلوم درباره این‏موضوع در یکی از نشستهای آینده این انجمن بحث خواهد شد، گفتار را همین جا به پایان‏می‏بریم.
حاصل کلام به زبان ساده و برای فرد غیر فیلسوف اینکه: نیچه مسلماً ویرانگر است، وهمیشه می‏تواند نشان دهد که عقاید شما درست نیست. او ایمان مردم را به درستی عقایدشان‏ متزلزل می‏کند، و می‏گوید درست یعنی آنچه برای شما درست است.
و یقیناً کسی که بگوید عقل معیار حق و حقیقت نیست، پایه اخلاق را به لرزه در می‌‏آورد. بنابراین، اگر نگاهی به ‏پیرامونتان بیندازید و احساس کنید که زمین زیر پایتان می‌‏لرزد، بهتر است همچنین نظری هم به ‏نیچه بیفکنید که در عصر جدید شاید مهمترین "گسل" منشأ آن زلزله بوده است.




ماخذ: متن سخنرانی عزت الله فولادوند در نشست یکی از فرهنگسراها در تهران به تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۸۲


سایت سیمرغ

Metalzadeh
09-12-2007, 06:14
فردریش ویلهلم نیچه (F.W.Nietzsche) (زادهٔ ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ میلادی - درگذشتهٔ ۲۵ اوت ۱۹۰۰ میلادی).فیلسوف مشهور آلمانی که از مشهورترین عقاید وی نقد فرهنگ، دین و فلسفه‌ٔ امروزی بر مبنای سئوالات بنیادینی دربارهٔ بنیان ارزشها و اخلاق، بوده‌است. نوشته‌های وی نوع سبک تازه در زبان آلمانی محسوب می‌شد.نوشته‌هایی در نهایت ژرفی و ایجاز، آمیخته با افکاری انقلابی که نیچه خود روش نوشتاری خویش را گزین گویی ها می‌نامید.

زندگی

او پس از پایان تحصیلاتش در مدرسهٔ پفورتا در دانشگاه بُن به تحصیل در رشته الهیات پرداخت. در عید پاک ۱۸۶۵ تحصیل در رشته الهیات را (در نتیجه از دست دادن ایمانش به مسیحیت) رها می‌کند. نیچه در یکی از آثارش با عنوان «آنارشیست» می‌نویسد: «در حقیقت تنها یک مسیحی واقعی وجود داشته‌است که او نیز بر بالای صلیب کشته شد.». در ۱۷ اوت ۶۵، بن را ترک گفته رهسپار لایپزیگ می‌شود تا تحت نظر ریتشل به مطالعه واژه شناسی بپردازد.او در دانشگاه لایپزیک به فلسفهٔ یونانی آشنا گردید. در پایان اکتبر یا شروع نوامبر یک نسخه از اثر آرتور شوپنهاور با عنوان جهان به مثابه اراده و پنداره و تصور را از یک کتاب فروشی کتابهای دست دوم، بدون نیت قبلی خریداری می‌کند؛ او که تا آن زمان از وجود این کتاب بی خبر بود، به زودی به دوستانش اعلام می‌کند که او یک ‹‹شوپنهاوری›› شده‌است.

در ۲۳ سالگی به خدمت نظام برای جنگ فرانسه و پروس فرا خوانده‌شد، در سرباز خانه به عنوان یک سوار کار ماهر شناخته می‌شود:

‹‹ در اینجا بود که نخستین بار فهمیدم که ارادهٔ زندگی برتر و نیرومند تر در مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست، بلکه در اراده جنگ اراده قدرت و اراده مافوق قدرت است!››

در ماه مارس ۱۸۶۸ بدلیل مجروحیت، تربیت نظامیش پایان یافت و درنتیجه به عنوان پرستار در پشت جبهه گماشته شد.

نیچه از بیست و چهار سالگی (یعنی درسال ۱۸۶۹تا۱۸۷۹ بمدت ده سال) به استادی کرسی واژه شناسی Philology کلاسیک در دانشگاه بازل و به عنوان آموزگار زبان یونانی در دبیرستان منصوب می‌شود. در ۲۳ مارس مدرک دکتری را بدون امتحان از جانب دانشگاه لایپزیگ دریافت می‌کند.او در این دوران آشنایی نزدیکی با «جاکوب برک هارت» نویسنده کتاب «تمدن رنسانس در ایتالیا» داشت. او مرید و طرفدار آرتور شوپنهاور فیلسوف شهیر آلمانی بود و با واگنر آهنگساز آلمانی دوستی نزدیک داشت. وی بعدها گوشهٔ انزوا گرفت و از همه دوستانش رویگردان شد.

او در طول دوران تدریس در دانشگاه بازل با واگنر آشنایی داشت. قسمت دوم کتاب تولد تراژدی تا حدی با دنیای موسیقی «واگنر» نیز سروکار دارد. نیچه این آهنگساز را با لقب «مینوتار پیر» می‌خواند. برتراند راسل در «تاریخ فلسفه غرب» در مورد نیچه می‌گوید: «ابرمرد نیچه شباهت بسیاری به زیگفرید (پهلوان افسانه‌ای آلمان) دارد فقط با این تفاوت که او زبان یونانی هم می‌داند.»

با رسیدن به اواخر دهه۱۸۷۰ نیچه به تنویر افکار فرانسه مشتاق شد و این در حالی بود که بسیاری از تفکرات و عقاید او در آلمان جای خود را در میان فیلسوفان و نویسندگان پیدا کرده بود. در سال ۱۸۶۹ نیچه شهروندی «پروسی» خود را ملغی کرد و تا پایان عمرش بی سرزمین ماند. او در حالی که در آلمان، سوئیس و ایتالیا سرگردان بود و در پانسیون زندگی می‌کرد بخش عمده‌ای از آثار معروف خود را آفرید. نیچه به مسیحیت خالص و پاک که به زعم او «در تمام دوران» امکان ظهور دارد احترام فراوان می‌گذارد و با عقاید مذهبی واگنر تضاد شدیدی پیدا کرد.

«لو آندره سالومه» دختر باهوش و خوش طینت یک افسر ارتش روسیه بود که به دردناک ترین عشق نیچه بدل شد. او می‌گوید: «من در مقابل چنین روحی قالب تهی خواهم کرد» و «از کدامین ستاره بر زمین افتادیم تا در اینجا یکدیگر را ملاقات کنیم.»

جنون و مرگ

اینها نخستین جملاتی بود که نیچه در نخستین ملاقاتش با سالومه بر زبان آورد. فریدریش نیچه پس از سالها آمیختن با دنیای فلسفه و بحث و جدال و ناکامی عشقی اش، ده سال پایان عمرش را در جنون محض به سرد برد و چه غم انگیز است در زمانی که آثارش با موفقیتی بزرگ روبه رو شده بودند او آنقدر از سلامت ذهنی بهره نداشت تا آن را به چشم خود ببیند.

سرانجام در سال ۱۸۸۹ به دلیل ضعف سلامت و سردردهای شدیدش مجبور به استعفا از دانشگاه و رها کردن کرسی استادی شد و بالاخره در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ در وایمار و پس از تحمل یکدورهٔ طولانی بیماری براثر سکته مغزی چشم از جهان فرو بست.


آثار

• زایش تراژدی

• انسانی بیش از حد انسانی

• آواره و سایه‌اش

• سپیده‌دم

• حکمت شادان

• فراسوی نیک و بد

• تبارشناسی اخلاق

• غروب بُتان یا فلسفیدن با پتک

• چنین گفت زرتشت (کتابی برای همه و هیچ کس)

• دَجّال (ضد مسیح)

• اینک انسان (به لاتین: Ecce Homo)

• ارادهٔ معطوف به قدرت


آثار نیچه در زمان حیاتش و پس از آن تأثیرات بسیار جدی بر جنبشهای فلسفی، ادبی، فرهنگی و سیاسی قرن بیستم گذاشت. آثار مکتوب و منتشر شده نیچه نشان می‌دهد که حیات خلاق او بین سالهای ۱۸۷۲ تا ۱۸۸۸ بوده‌است. نیچه، شوریده سری است که در شوریدگی و آفرینشگری اش بی مانند است. خطا نیست، اگر گفته شود نیچه چنان سقراط به زایش و زایندگی اشتیاق وافر داشت، چون نیچه بیش از آن که به تولید اندیشه یا ایده پردازی بپردازد، در پی آن بود که اندیشیدن را مورد توجه قرار دهد. از این رو است که اگر فلسفه از نگاه نیچه تعریف شود چیزی نخواهد بود مگر این که «فلسفه عبارت است از آفریدن ارزشهای نو».

نگاه نیچه به هرچه هست، تازه‌است. قضاوتی که او درباره جهان می‌کند و آن را به پرسش می‌گیرد، داوری متفاوتی است وی می‌گوید: «جهان چیزی جز آنچه هست نیست، و دنیای حقیقی، دروغی بیش نیست»؛ به دیگر سخن، جهانی در پساپشت این جهان وجود ندارد.

یک وجه بنیادی کار نیچه نقد فرهنگ است. نقد فرهنگ ، شرح و پرده برداشتن از آموزه‌های اخلاقی، ساختارهای سیاسی، هنر، زیباشناسی و... است و نقد فلسفی فرهنگ، حمله یا دفاع در برابر باورهای یک یا چند اجتماع است. نیچه به انحطاط فرهنگی عصر خود نظر داشته‌است و نمود انحطاط فرهنگی را بی ارزش شدن برترین ارزشها می‌داند. او چنین نمودی از انحطاط فرهنگی را نهیلیسم می‌نامد. نیچه در کتاب «دانش شاد»، «حکمت شادان»، چگونگی انحطاط فرهنگی را در قالب داستان مرد دیوانه‌ای بیان می‌کند. به نظر نیچه هنر در مقابل حقیقت قرار دارد؛ زیرا او می‌پندارد که در طول تاریخ، دروغ، حقیقت نامیده شده‌است. لذا حقیقت به انسان زیان می‌رساند. اساساً همواره زندگی پیش پای حقیقت ذبح شده‌است. اگرچه نیچه حقیقت را افسون و افسانه می‌داند؛ اما آن را برای زندگی، که عین سیلان است و به خودی خود از هر گونه ثباتی عاری است، لازم و ضروری می‌داند.

به نظر نیچه نگاه زیبایی شناختی در مقابل نگاه عقلانی قرار دارد؛ زیرا در نگاه عقلانی ما به عنوان فاعل شناسانده در بیرون جهان قرار می‌گیریم؛ اما در نگاه زیبایی شناختی ما با شفاف ترین شکل اراده روبه رو هستیم؛ البته تلقی نیچه از حقیقت همچنان در محدوده متافیزیکی از حقیقت به مثابه مطابقه، قرار دارد؛ به همین دلیل او حقیقت را کذب می‌انگارد.

هدف «بر ضد دجال» نشان دادن تعلق مسیح به مسیحیت نوظهور است. یعنی درست بر خلاف آن چیزی که عده‌ای فکر می‌کنند هدف رابطه مسیح با زهد مسیحی و پروتستانتیسم نوظهور نیست. یکی از مسائل محوری در کتاب بر ضد دجال موضوع تقلید از مسیح و پیش داوری درباره اوست. این بحث نشان می‌دهد مسیحیت ناصره چه مقدار با مسیحیت جدید شهر رم تفاوت دارد. بحث پیش داوری در آثار نیچه مسأله مهمی است؛ زیرا نشان می‌دهد آنچه درباره معاد در مسیحیت بیان شده ناشی از عدم توانایی آنان برای حل مشکلات این جهانی است. در چارچوب روانشناسی نیچه، توانایی و آزادی، ناشی از ضعف و قدرت روح است. نیچه با موقعیتی بالاتر از سطح بشر سعی دارد، درباره مفاهیم مسیحیت شک و تردید ایجاد کند تا بتواند بنیادهای آن را از بین ببرد، بنابراین موضوع دیگری که برای او اهمیت می‌ِیابد «شک و یقین» است. این موضوع برای نیچه تا آنجا اهمیت دارد که او مقاله‌ای به نام «حقیقت و دروغ» می‌نویسد و در آن از معرفت، حدود و ویژگیهای آن یاد می‌کند. از این منظر او به موضوع هنر نیز توجه می‌کند.

«چنین گفت زرتشت» نیچه خط سوم تفکر او را شکل می‌دهد. این کتاب بیان تعالیم و آموزه‌های زرتشت نیست، بلکه تلاش نیچه در راستای کشف بیانیه‌های جدید، برای کنش و سخن گفتن است. نیچه می‌دانست هر گونه تقابل انتزاعی میان جهان ظاهری و جهان حقیقی، نهایتاً در ذهنی گرایی ریشه دارد و این «سوژه» یا فاعل شناسا(subject) است که زمینه را برای بروز «ابژه» یا جهان عینی(Object) فراهم می‌کند؛ بنابراین هیچگاه نقش خود را به عنوان سوژه در بازآفرینی آثارش انکار نکرد


منبع : Wikipesia.org

iranian.spirit
10-01-2008, 11:11
نیچه واسه منم پر حرفاییه که فابل تامل و ستایشه! ولی خب من هیچ وقت کسی رو 100% قبول نمی کنم!!!

آنکه می خواهد روزی پریدن آموزد،نخست می باید ایستادن،راه رفتن ، دویدن ، و بالا رفتن آموزد.پرواز را با پرواز آغاز نمی کنند!!!!

dizgah
23-01-2008, 20:20
یکی از دوستای من این کتاب چنین گفت زرتشت را خونده بود گفت جالبه هر کاری کردم گیرش نیاوردم کسی لینک داره؟

karin
12-09-2008, 07:46
نیچه دوره نخستین فرهنگ یونان یعنی فرهنگ سده ششم قبل از میلاد مسیح را بیش از اندازه ستایش می‌کند. پرسش این است که چرا نیچه قرن ششم پیش از میلاد را را به قرن پنجم پیش از میلاد ترجیح می‌داده است . یک دلیل آن این است که او دوران نخستین فرهنگ یونانی را عصر مردان بزرگ می‌دانسته است.
نیچه اشتیاق به تعالی ارزشی همه ارزشها داشت. با این خیال که به چیزی دست یابد که آن را فرهنگ راستین می‌نامد. هدف راستین فرهنگ ایجاد نابغه است. به وجود آوردن نابغه از نظر نیچه هدف فرهنگ است و این خود هدف زندگانی است . زندگانی، به معنی غایت‌شناختی آن هدف مشخصی برای خود ندارد و چنین تصوری از لحاظ فلسفه الحادی نیچه غیرممکن است. ولی ما باید به آن هدفی بدهیم و آن ایجاد زیباترین گل نژاد انسانی است، یعنی نابغه است که ذهنی به‌راستی والا و اصیل و مردی به راستی فرهیخته است. این امر در اندیشه‌‎های واپسین نیچه به عنوان ابر مرد توصیف شده است. بنا براین فرهنگ راستین اساساً اشرافی است: چنین فرهنگی رشد جانهای آزاد و اشراف راستین ذهن را ممکن می‌سازد، طالب آنهاست و آنها را تشویق می‌کند.
نیچه بدان معتقد بود که وظیفه اکثریت این می‌شود که به اقلیت خدمت کند. بنابراین نیچه این طور تشخیص می‌دهد که برای امکان دادن به توسعه و پیشرفت نبوغ باید تعداد زیادی از مردمان که بدون شک تصور می‌کنند با فرهنگ هستند اما هرگز به یک فرهنگ واقعی عمیق دست نیافته‌اند از طریق تعلیم و تربیت کوشش زیادی کنند.
در این میان موسیقی وظیفه مهمی در تعلیم و تربیت و به وجود آوردنده مرد با فرهنگ انجام می‌دهد. هنگامی‌که قطعات موسیقی یک استاد در میان مردمی که این چنین مریض و آسیب دیده‌اند اشاعه یافت، معنای این موسیقی احساسی درست است که دشمن همه رنجشهای مصنوعی و سوء‌تفاهمات میان انسان با انسان است: این موسیقی به معنی بازگشت طبیعت و همزمان با آن تصفیه و شکل جدید دادن به آن است. آدمیان از موسیقی یاری می‌گیرند تا بردگی تصورات ثابت را فرو شکسته به حالت تصاحب یک احساس درست برسند.
نیچه دوره نخستین فرهنگ یونان یعنی فرهنگ سده ششم قبل از میلاد مسیح را بیش از اندازه ستایش می‌کند پرسش این است که چرا نیچه قرن ششم پیش از میلاد را را به قرن پنجم پیش از میلاد ترجیح می‌داده است . یک دلیل آن این است که او دوران نخستین فرهنگ یونانی را عصر مردان بزرگ دانسته است. این قرن نیاز مقدماتی فرهنگ واقعی را، به عنوان وسیله‌ای برای تولید نابغه و انسان بزرگ بر می‌آورد. مردان بزرگ نمونه، فیلسوفان قبل از سقراط هستند که اشراف و برگزیدگان خرداند.
رهیافت دیونوسوسی ماهیت زندگانی را بدون پرداختن به حکمت غایی و وجود خدا تشخیص می‌دهد، اما به جای اینکه در بدبینی نومیدوارانه از جهان روی برگرداند، زندگانی را می پذیرد و به آن پاسخ آری می‌دهد. در اندیشه بسط یافته نیچه - به تجدید و بازگشت ابدی اشیاء بلی می‌گوید. و این آخرین، شادترین، سرشارترین ومستانه ترین بلی گفتن به زندگانی است.
برای این بلی گفتن البته شجاعت لازم است. در بحث از پدیده دیونوسوسی در جهان تاریخی یونان نیچه شجاعت و قوت را به عنوان ارکان مورد لزوم برای یک پذیرش گامل و سرور آمیز که از تجلیل مستانه و تغزلی به دست آمده عرضه می کند.
البته پدیدار مستی در جنب پرستش کهن دیونوسوسی امری عرضی است، اما اندیشه مرکزی دیونوسوس-کاملترین بلی گفتن به زندگانی آن چنان که هست- به شیوه یی پایدار به وسیله نیچه ، نه تنها در نخستین نوشته ها ، بلکه در فلسفه پیشرفته اش نیز مورد تاکید قرار گرفته است.
آرزوهای نیچه برای آینده چیست؟ امید او برای آینده فرهنگ مثل همیشه بر پایه تأیید تمام وکمال زندگانی است چنانکه هست (یعنی آن طوری که نیچه آن را می بیند) و پرورش نابغه یعنی ابر مرد به عنوان یک شرط برای به وجود آمدن ابر مرد، یعنی شریف زاده راستین فرهنگ و یا یک فرهنگ متحد اروپایی را تلقین می‌کند. نیچه یک اروپای متحد را تبلیغ می‌کند هر چند که وی همزمان با این سخن ، بنیاد ضروری فرهنگ اروپایی یعنی ایمان مشترک فوق طبیعی را انکار می‌کند.


تحلیل : خبرگزارى مهر

Ghorbat22
04-12-2008, 03:34
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


نیچه در کتابش فراسوی نیک و بد مطرح می کند که باید از دگم گرایی ها در اندیشه فلسفی دوری کرد. او حقیقت گرایی مطلق افلاطون ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) را زیر سئوال می برد و جستجوی خیر و حقیقت مطلق را باطل می داند. وی می گوید که برای بشر بنیادی تر از بررسی حقیقت جستجوی ارزش آن بوده است و متافیزیسین ها همگی به دنبال ارزش گذاری مفاهیم متضاد بوده اند. نیچه می گوید که باید در تضادهای دوگانه شک کرد. نیز می گوید از کجا معلوم که این تضادهای دوگانه اصلا وابسته به هم و یکی نباشند؟ در فلسفه معین ارزشی بیشتر از نامعین دارد همان طور که ارزش نمود کمتر از حقیقت است. اگر چه نیچه مطرح می کند که چه بسا این ارزش گذاری ها اشتباه و ظاهربینانه است. از نظر وی نادرستی یک حکم باعث نمی شود که آن حکم را رد کنیم. او احکام نادرست را برای زندگی بشری ضروری می انگارد و رد کردن آنها را به معنای رد کردن زندگی می داند. از نظر او فلسفه فراسوی نیک و بد ضروری ست.
نیچه مخالف عرفاست و نظر آنان را مبنی بر قرار دادن شهود به عنوان مبنای جستجوی درونی باطل می داند. او همچنین معتقد است که کسانی که به شهود دلایل منطقی را متصل می کنند راه به خطا رفته اند. از نظر او بشر به دلیل خواست قدرت به دنبال شناخت است نه به دلیل تشنگی عقل ناب. نیچه از کانت و اسپینوزا که در پی یافتن مبانی اخلاقی برای فلسفه خود بوده اند انتقاد می کند و تلئولوژی یا غایت انگاری اسپینوزا را باطل می داند. وی می گوید که نمی توان از همساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت. زیرا او طبیعت را بی رحم می داند و معتقد است اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد و او از رواقیون که در اخلاق سختگیر بودند و می گفتند که باید زندگی با طبیعت سازگار باشد انتقاد می کند. نیچه می گوید که غرور و فریب رواقیون دلیل علاقه آنها به اخلاق و آمیختن آن با طبیعت است. زیرا تفکر رواقی درواقع نوعی استبداد راندن بر خویشتن است و چون فرد جزئی از طبیعت است پس طبیعت نیز استبداد را بر او حاکم می کند.
از نظر نیچه فیلسوفی که درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه به فلسفه اش ایمان بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است. پس از نظر وی فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستین. او معتقد است که باید بیش از خواست حقیقت جستجو کنیم. نیچه مسیحیت و متافیزیک را نیهیلیسم یا انکار زندگی و جهان گذران به نام حقایق جاویدان و ثابت می داند زیرا خشک مذهبان به دنبال هیچ مطمئن هستند تا چیز نامطمئن.
نیچه در انتقاد از فلسفه کانت معتقد است که او در یافتن حکم تالیفی ماتقدم نیز اشتباه کرده است و این حکم را نمی توان یک قوه تازه بشری دانست اگرچه کانت به یافتن آن مغرور بود. او به جای این پرسش کانت که "احکام تالیفی ماتقدم چکونه ممکن هستند؟" این سئوال را که "چرا اصلا باید باور به این نوع احکام ضروری ست؟" لازم برای پاسخ دادن می داند. نیچه این احکام را نادرست می داند. او کانت را به دلیل جستجوی قوه اخلاقی برای بشر شایسته انتقاد می داند. همچنین شلینگ را به دلیل شهود عقلی نامیدن قوه حسی آدمی جهت راضی کردن دینداران استهزا می کند. نیچه این رمانتیسم را عامل فریب روح آلمانی می داند و می گوید که باید بر فریب حواس خود پیروز شویم همان طور که کوپرنیک حرکت زمین را ثابت کرد با وجود آن که به حواس ما درنمی آید. نیچه نیاز آدمی به متافیزیک را باطل می داند. او ابدی و بخش ناپذیر بودن روح را که طبق اندیشه مسیحی ست به تمسخر می گیرد اگرچه علم به جای روح ذهن و عاطفه را جایگزین کرده است. از نظر نیچه علم جهان را توضیح نمی دهد بلکه تفسیر می کند و در واقع معنایی برای وجود نباید در نظر گرفت.
نیچه از دکارت و شوپنهاور هم انتقاد می کند. او اطمینان "من فکر می کنم" دکارتی و نیز خرافه "من اراده می کنم" شوپنهاوری را باطل می داند. من به عنوان فاعل و اندیشیدن به عنوان فعل هر دو مورد شک هستند و نمی توان قطعیتی درباره شان صادر کرد. درباره اراده نیچه توجه ما را به این نکات معطوف می کند که اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد. از نظر نیچه علت و معلول را بشر جعل کرده است و اشیاء فی نفسه معلول نیستند بلکه مفاهیمی مانند علت تقابل اجبار قانون انگیزه آزادی را ما جعل کرده ایم. وی همچنین معتقد است که قدرت خواهی بشر و نه میل به شناخت اولین عامل برای گرایش او به فلسفه بوده است.
نیچه می گوید که بشر برای فرار از خدا طبیعت را عامل همه چیز می داند و قانونی در طبیعت در کار نیست بلکه پدیده های طبیعی به دلیل قدرت به وجود می آیند. نیچه بشر را مشتاق زندگی ساده و همراه با ریاکاری اخلاق گرایانه می بیند. او از فلاسفه می خواهد که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد. پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. نیچه ما را به کنار نهادن این پیشداوری دعوت می کند و برگذشتن از اخلاق را توصیه می کند زیرا از نظر او ارزش یک عمل ربطی به نیت آن ندارد. زیرا نیت به خودی خود معنایی ندارد و ارزش دادن به آن یک پیش داوری ست. او همچنین احساسی را که به لذت بینجامد نکوهش می کند و می گوید که باور داشتن به یک عقیده یا واقعیت به دلیل لذت داشتن آن است نه حقیقت داشتن آن. نیچه ذهن و ادنیشه را مسئول به خطا افتادن بشر می داند و این جهان را اشتباه می داند. او ما را به گذشتن از ارزش گذاری های اخلاقی دعوت می کند زیرا معتقد است که باید ورای این ارزش گذاری ها زندگی کرد. او می گوید که باید اخلاق را بدون این ارزش گذاری ها یعنی بدون پیش داوری بررسی کرد. همچنین می گوید که فیلسوف باید از ایمان به زبان فراتر رود زیرا مفاهیم در چارچوب زبان اسیر می شوند و نمی توان آنها را کاملا با زبان توضیح داد.
نیچه جهان را بر اساس خواست قدرت می داند. او سخت ترین و خطرناک ترین آزمون را دور کردن خود از همه وابستگیها می داند. او می گوید که فلسفه ای که ادعا کند حقیقت برای همه است جزمی میشود. خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند. نیچه حتی جذب شدن افراد به یک فرد زاهد را به دلیل خواست قدرت در آنها می داند. قدرتی که ضدیت آنها با طبیعت را سبب می شود تا طبیعت وجودشان را نادیده بگیرند. نیچه مفاهیمی مانند خدا و گناه را بازیچه های کودکانه برای بشر می داند. او عبادت دینی را نتیجه بیکاری و فراغت آدمی می داند و می گوید که کسانی که بدون دین زندگی می کنند افرادی پرکار هستند که وقتی برای عبادات دینی ندارند ولی نسبت به آن بی تفاوتند و اگر از آنها بخواهند آن را انجام می دهند. نیچه خداگرایی انسان را نشانه ترس او از دست یافتن به حقیقت و گرایش او به تحریف معنای زندگی می داند. از نظر نیچه دین برای فرانروایان وسیله رسیدن به قدرت است. دین به فرمانبران انگیزه و وسوسه قدرت طلبی در آینده و به مردم عادی احساس آسایش و رضایت از زندگی را می دهد. نیچه می گوید که دین برای پرستاری کردن از آدمی و پایان دادن به رنج های او آمده ولی بر رنج هایش می افزاید! و آنچه را که باید نابود شود را نگه داشته و سبب پست شدن آدمی شده است طوری که بیمارگونه احساس عذاب وجدان می کند.
نیچه نتیجه عشق به یک نفر را به زیان دیگران می داند و نتیجه می گیرد که عشق به خدا هم چون عشق به یک نفر است به زیان دیگران تمام می شود. وی همچنین می گوید که آنچه آدمی را والا می کند مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها. او می گوید که کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد! و کسی که خود را خوار بشمارد به عنوان خوارشمارنده باز هم خود را بزرگ خواهد دانست. او حقیقت را به دریا تشبیه می کند که چون نمک آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمی کند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگی اش را رفع نخواهد کرد. انسان نمی تواند از غرایز خود فرار کند. وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به غرایزش برمی گردد. کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است. گاهی ظواهر انسان را فریب می دهد مثلا سردی بیش از حد و یخ زدگی می تواند انگشت را بسوزاند و سوزان به نظر آید! آدمی که از بی اخلاقی اش شرمگین است در نهایت از اخلاق خودش هم شرمگین خواهد بود. از نظر نیچه مردان بزرگ فقط آرمان های خود را نمایش داده اند. خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز. هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می کنیم. کسیکه بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله می گیرد. استعداد آدمی را می پوشاند و وقتی استعدادش کاهش یافت آنچه هست نمایان می شود. کسی که آرمان نداشته باشد کمتر لاابالی ست تا کسی که راه رسیدن به آرمانش را نمی داند. آدمی به خاطر نیاز به مراقبت و کمک دیگران با آنها ارتباط برقرارمی کند. نسبت به فرد پایین تر از خود نفرت نداریم بلکه نسبت به فرد برابر با خود یا بهتر از خود.
نیچه معتقد است که فلاسفه تا قبل از او اخلاق را نشکافته اند بلکه برایش حجت آورده اند و آنچه گفته اند فقط بر مبنای تجربه محدود خودشان بوده است. هر اخلاقی درباره آفریننده اش است که یا می خواهد خود را پنهان کند یا برتر نشان دهد یا از دیگران انتقام بگیرد. هر دستگاه اخلاقی تحت سیطره جبر است و همه از قوانین تو در توی سخت فرمان می برند. هر اخلاق و دستور اخلاقی طبیعت بردگی و حماقت را پرورش می دهد زیرا روح را با انضباط تحمیلی خود خفه و نابود می کند. از نظر نیچه اخلاق افلاطونی که همه چیزهای سقراطی را جستجو و تبلیغ می کند بی پایان و ناممکن است. زیرا سقراط ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) مساله قدیمی ایمان و دانش یا به عبارت دیگر غریزه و عقل را برای اخلاق اینطور مطرح کرده بود که نمی توان غرایز را رها کرد و عقل مجبور است از غرایز پیروی کند و به کمک آنها بیاید. افلاطون این هر دو را با هم پیوند داد تا به سوی یک خدف یعنی به سوی خیر و خدا حرکت کنند. اگرچه دکارت فقط عقل را در نظر گرفت و چون عقل وسیله است پس نظر دکارت سطحی بود.
نیچه می گوید که ابتدای تاریخ هر دانشی ایجاد ایمان و دوری از بدگمانی بوده است و چون حواس ما دیر یاد می گیرند بنابراین خطا می کنند. به عنوان مثال برای گوش های ما شنیدن صداهای آشنا خوشایند است اما شنیدن صداهای ناآشنا جالب نیست. چشمان ما هم بیشتر کلمات یک کتاب را ندیده رد می کنند. قیافه افراد را آن طور که ما دلمان می خواهد می بینیم. ما به دروغ عادت کرده ایم و به عبارتی به هنر!
نیچه تعریف می کند که در روم قدیم ترحم به دیگری از اخلاق نبود بلکه ماورای اخلاق بود. او در جامعه اروپای عصر خود دو عامل ترس و ترحم را می بیند که شکل دهنده آن روز اروپا بود. سوسیالیسم و ادعای جامعه آزاد در نظر نیچه یک گرایش بیمارگونه است که مردم را با ضعف روحی بار می آورد و ترحم را در آنها برمی انگیزد. چنین جامعه ای از نظر او رو به تباهی ست و فیلسوفان آینده باید چاره ای برای آن پیدا کنند.
نیچه می گوید که علم که زمانی زیردست خداشناسی بود اکنون ادعای برتری بر فلسفه را دارد و مردم در دوره او به دلیل اشتباهات یک فیلسوف از فلسفه رویگردان می شوند. او معتقد است که فیلسوف باید خطر کند و بی پروا زندگی کند اگرچه این نوع زندگی را دیگران نپسندند. او مرد علم را بی تفاوت نسبت به زندگی خودش می داند زیرا غرق در دنیای عینیات است. یک دانشمند حتی برای عشق زمینی هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار. او کمال بخش نیست. سرآغاز هم نیست. او فردی بی خویشتن است.
از نظر نیچه شک آوران به دنبال نه یا آری نیستند. آنها از هر قطعیتی گریزانند. نیچه شک آوری را نتیجه وضعیتی فیزیولوژیک در اروپا می داند که از آمیزش نژادهای مختلف اروپایی حاصل شده است و افرادی این چنین اراده ندارند و درباره آزادی اراده شک دارند. در نتیجه یک روح بیمار در اروپا رشد کرده است و کشورهای اروپایی برای به دست آوردن اراده جنگ طلب شده اند. او شک آوری جدید را در فلسفه انتقادی کانت یعنی سنجش گری می داند که مثبت است. از نظر وی این شک آوری خاص فیلسوفان آینده است. نیچه می گوید که چنین فیلسوفانی به تجربیاتی دست خواهند زد که از ذوق مردم نرمخو که به مردمسالاری (دموکراسی) گرایش دارند فراتر است. آنها بزرگی افراد را به دلیل زیبایی اثر هنریشان نخواهند پذیرفت و چیزی را که جذب کننده باشد حقیقت نخواهند دانست. یعنی برعکس فیلسوفان عصر خواهند بود که حقیقت یک اثر را بر اساس احساسی که می دهد می پذیرند. با این وجود نیچه می گوید که این افراد سنجش گرانند و خود را فیلسوف نمی دانند بلکه ابزار فیلسوف می دانند. نیچه کانت را یک سنجشگر می داند نه فیلسوف.
نیچه معتقد است که یک فرد برای فیلسوف شدن باید سلسله مراتبی را طی کند و سنجشگر شک آور جزم باور و تاریخگزار باشد و نیز شاعر و جهانگرد و... تا از تجربیاتی که کسب کرده بتواند از عمق به بلندای معانی برود و اینها لازمه فیلسوف شدن است اما شرط لازم آن آفرینش ارزش هاست. نیچه می گوید که فیلسوفان آینده باید زمان را کوتاه کنند و همه حقیقت ها و ارزش های تعریف شده در گذشته را بررسی کنند و ارزش های جدید بیافرینند. آنها فرمانروا و قانونگذار هستند و بایدها را تعیین می کنند که بشر از کجا شروع کند و به کجا برود. خواست حقیقت آنها خواست قدرت است. نیچه وجود این نوع فیلسوفان را لازم می داند. فیلسوف باید به جای دوستدار خردمندی دیوانه ای با پرسش های خطرناک باشد که قصد رفتن راه های نرفته را دارد و از ارزش گذاری های امروزین که ریاکارانه است دوری کند و آرمانش عظمت باشد که همانا قوت اراده است و بشر سست اراده امروز از آن دور است و چه بسا فضیلت هایی که به دلیل فضیلت های جستجو شده بشر امروز در خاک دفن شده است و فیلسوف باید به دنبال پیدا کردنش باشد. چنین کسی سرشار از اراده است. فراسوی نیک و بد و سالار فضایل خود است.او تنهاترین است و عظمتش در همین است یعنی چنان پهناور که پر. فلسفیدن از نظر نیچه دشوار است چون آموزاندنی نیست بلکه به تجربه حاصل می شود.
نیچه درباره فضیلت خود که وجدان نیک می نامد می گوید که از نوع فضیلت نیاکان وی نیست. او رفتار بشر مدرن را متغیر می داند مثل ستارگان که از نور خورشیدهای متعدد رنگ می گیرند. فراسوی نیک و بد ورای ارزش ها نگریستن بشر به وجود خود رسیدن به ابر انسان یا انسان کامل است که به خدا نزدیک تر است تا بشر. دریافت اخلاق مثل یک وضع یعنی اخلاق را نسبی و مربوط به وضع بشری دانستن سبب دلزدگی از آن شده نتیجه درباره دین هم چنین است. کسانی که مردم از آنها به صاحبان اخلاق یاد می کنند اگر ما اشتباهشان را ببینیم از ما به بدی یاد خواهند کرد حتی اگر دوست ما باشند. نیچه روانشناسان را دروغگو و ریاکار معرفی می کند که مردم را با مکر خود سرگرم می کنند. نیچه حکم اخلاق کردن و به این حکم محکوم کردن را مخصوص افراد تنگ جان می داند که برای گشاده جانان در نظر می گیرند تا با صدور این حکم به معنویت برسند. نیچه رابطه بین معنویت و اخلاق آنان را زیر سئوال می برد.
نیچه می گوید که همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر اما افراد فرومایه فکر می کنند که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد فرومایه در نظر نیچه از سطحی نگری و ریاکاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست. حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی ست برای نیچه خنده دار است زیرا او همه چیز را طبق خواست قدرت می داند. مطلق بودن احکام اخلاقی از دیگر مواردی ست که نیچه با آن مخالف است. او می گوید که آنچه برای یک نفر سزاوار است نمی توان گفت برای فرد دیگر هم سزاوار است. به عنوان مثال انکار نفس و افتادگی سزاوار یک فرمانده نیست و برایش فضیلت محسوب نمی شود. حکم یکسان صادر کردن برای همه از نظر نیچه غیر اخلاقی ست. نیچه درباره ترحم معتقد است که کسانی که در خود احساس حقارت می کنند به دیگران رحم می کنند اما به دلیل غرورشان دم نمی زنند! یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران هم دردی کنند. از نظر او کسانی که با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است.
نیچه بر این عقیده است که آدم های عادی فکر می کنند که آدمهای والا دلبستگی به چیزی ندارند در حالی که اشتباه فکر می کنند! او می گوید که اخلاق ها را باید به صورت سلسله مراتب در نظر گرفت و بینشان درجه بندی قائل شد. نیچه فلسفه اپیکوری لذت را به باد تمسخر می گیرد و اندیشه رنج و لذت را سطحی می داند. او فایده باوری بنتام را زیر سئوال می برد و نیز می گوید که آنچه یک نفر را سزاوار است می تواند سزاوار دیگری نباشد. او می گوید که لذت بیرحمی در دیدن رنج دیگران است اما فردی که بیرحم است این بیرحمی گریبانگیر خودش هم می شود و به خویشتن آزاری می رسد.
از نظر نیچه قدرت روح در از آن خود گرداندن است و احساس رشد به احساس قدرتمندی می رسد. او مرد را خواهان حقیقت می داند اما زن را موجودی سحطی نگر معرفی می کند. نیچه مخالف دموکراسی ست و نتیجه آن را پرورش بردگی و جباری می داند.
او روح آلمانی را دارای تضاد و ناپایداری و بی ثباتی می داند و موسیقی آلمانی را به دو نوع اروپایی و وطنی تقسیم می کند. او نبوغ را بر دو نوع می داند: یا بارور می کند (مثل مرد) یا بارور می شود (مثل زن). نیچه خود را آلمانی خوب نمی داند بلکه اروپایی خوب می داند و از میهن گرایی افراطی آلمانی ها بیزار است. از نظر او انگلیسی ها مردمی سرسخت و جدی هستند در حالی که فرانسوی ها ظریف و رمانتیک اند و آلمانی ها دچار تضاد فکری هستند. نیچه اختلاف طبقاتی را از ضروریات جامعه برای اشتیاق به پرورش حالت های والاتر کمیاب تر دورتر و عامل چیرگی بر نفس می داند. او آغاز همه فرهنگ ها را بربریت می داند. از نظر او تکان خوردن بنیان عواطف یعنی زندگی در اثر آشوب غرایز باعث تباهی می شود. او جامعه را برای جامعه نمی داند بلکه برای هستی بالاتر می داند. اجحاف نکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای رسیدن به برابری اصل بنیادی جامعه است ولی خواست نفی زندگی ست چون زندگی بهره کشیدن از دیگران است که ناتوان ترند. زندگی از نظر نیچه خواست قدرت است و بهره کشی به ذات زندگی تعلق دارد و کارکرد بنیادی اورگانیسم است. نتیجه خواست زندگی خواست قدرت است که باعث خواست بهره کشی می شود.
نیچه اخلاق را به دو نوع اخلاق فرمانروایان و اخلاق بردگان یا زیردستان تقسیم می کند. اخلاق فرمانروایان تعیین کننده والا و پست است. او خود انسان والا را معیار ارزش می داند و اوست که ارزش آفرین است نه کردار او. او از زیردستانش دستگیری می کند نه به خاطر دلسوزی و رحم بلکه به خاطر قدرتمندی اش. او ضد از خود گذشتگی و نرمخویی ست و به خاطر خودخواهی اش بالاتر از خود را نمی بیند بلکه پایین تر از خود را می بیند.او به سنت و دیرسالی تعلق دارد. در مقابل چنین اخلاقی اخلاق بردگان است که بدبین هستند و قدرتمندان را محکوم می کنند. آنها برای کشیدن بار زندگی اخلاق شکیبایی رحم و سودمندی را دارند. از نظر آنها هر چه ترس انگیز است شر است. پس فرد بی ضرر و احمق خوب است. فرق بین این دو اخلاق اشتیاق به آزادی و شادی از آن است. نیچه عشق را فریبنده و ویرانگر می داند نه نجات بخش. او می گوید که با رنج عمیق درونی آدمی از دیگران جدا می شود و والا می شود. انسان های آزاده دل شکسته و پر غرور خود را پنهان می کنند. نیچه معتقد است که پاکی نفس جدایی می آورد. او هر امتیازی را وظیفه دانستن و از مسئولیت فروگذار نکردن و آن را به دیگران محول نکردن را از نشانه های والا بودن می داند. آدم های والا کمتر زخم و آسیب می بینند. او می گوید که با دیگران بودن آلودگی می آورد. چهار فضیلتی که نیچه مطرح می کند عبارت است از: دلیری درون بینی همدلی و تنهایی که گرایش به آنها سبب پاکی می شود. از نظر او آنچه والا بودن یک فرد را ثابت می کند کرده های او نیست چون بیخ و بن آنها معلوم نیست و معانی مختلف دارند بلکه ایمان اوست. فرد خلوت نشین می گوید که واقعیت در کتاب های نیست و فیلسوف آن را پنهان می کند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد فهمیده شدن چون می داند که کسانی که او را بفهمند به سرنوشت او یعنی رنج کشیدن در دنیا دچار خواهند شد.

منبع:



فراسوی نیک و بد- نیچه- ترجمه داریوش آشوری- انتشارات خوارزمی- ۱۳۷۹- تهران.

(نویسنده ترانه جوانبخت)

Ghorbat22
04-12-2008, 03:51
دفاع از «عقلانيت» به هر قيمت كاري خطرناك و ضد حيات است.


نيچه


اكثر پژوهشگران نيچه را بحث برانگيزترين و تأثيرگذارترين فيلسوف معاصر دانسته اند. اگر چه نيچه پايه گذار شيوه اي در فلسفه ورزي شد كه شايد بتوان بر آن نام تفكر غيرسامانمند (غيرسيستماتيك) گذارد؛ اما رهيافت خردگريز و انتقادي وي به دستاوردهاي فلسفي زمانه اش، راه را بر تفكرات بعدي گشود.
مطلبي كه از پي مي آيد، بخشي از پيش گفتار مترجم كتاب «مكتب فرانكفورت و نيچه» نوشته هانس گئورگ گادامر است. گادامر در اين كتاب بر تأثير آراي خردگريز و انتقادي نيچه بر پايه گذاران مكتب فرانكفورت اشاره مي كند. اين كتاب توسط دكتر حامد فولادوند از نيچه پژوهان ايراني به فارسي ترجمه شده است.


اكثر انديشمندان مكتب فرانكفورت تحت تأثير افكار نيچه قرار گرفته اند، بويژه نسل اول، يعني هوركهايمر، آدرنو و ماركوزه. آنها در مسأله نقد خرد از نيچه الهام مي گيرند و به همين دليل لازم است موضع نيچه را نسبت به خرد بازبيني كنيم تا ارتباط نيچه با خرد و نيز با خرد دوران روشنگري مشخص گردد. خواننده بايد توجه داشته باشد كه نقد خرد موجب «خردستيزي» و نفي خرد نيست. نيچه و مكتب فرانكفورت خرد را لازمه حيات بشر مي دانند و مانند كانت خردورز هستند. آنان مي كوشند كاركرد انديشه انسان را درست ارزيابي كنند و عقل و عقلانيت را مطلق نكنند؛ يعني «ديدگاه انتقادي» خود را نسبت به پديده ها و مسائل از دست ندهند. مي توان گفت كه آنان «خردگريز» هستند، زيرا از خردزدگي يا كيش خرد دوري مي جويند تا از سلطه ايدئولوژيك ذهنيات يا مفاهيم (ذهن بافي، سفسطه) در امان باشند. لوكر بوزيه، بنيانگذار معماري مدرن، از مريدان نيچه بود. او مي نويسد: «متعصبان منطق مانند زنبور غيرقابل تحمل اند» .
نيچه و خرد
گفتيم كه نقد خرد، نفي خرد نيست. نيچه اهل انديشه ورزي است، اما از آدم خرد شيفته و خردزده گريزان است. مارتين هيدگر به برداشت انتقادي او از عقلانيت دقت كرده و نيچه را خردستيز نمي داند.
نقد نيچه به خرد شكل هاي مختلفي به خود مي گيرد و مي توان آنها را دسته بندي كرد، همان طور كه ياسپرس بررسي و ترسيم كرده است.
نكته اول- نيچه انديشه و فكر را براي مهار زندگي و شناخت حيات لازم و مفيد مي داند، يعني او بر اين باور است كه ذهن و خرد آدمي اساساً وسيله اي است در خدمت حفظ و شكوفايي حيات و بافت و نقش معرفتي آن بيش از اين نيست. در واقع عقل و به طور كلي انديشه انسان قادر نيست هستي و شدن را بفهمد. اگر بخواهيم به زبان حافظ سخن بگوييم انسان قادر نيست «رازدهر» را كشف كند. عقل و ذهن بسياري از چيزها را درك مي كنند، اما همه داده هاي نهفته در جهان براي عقل انسان دست يافتني نيست. نيچه در اكثر نوشته هاي خود بر مرزها و محدوديت هاي خرد انسان تكيه مي كند.
نكته دوم- به عقيده نيچه خرد مي تواند در زندگي انسان خطرناك و مضر نيز باشد، يعني انسان كنوني در اشتباه است اگر فكر كند كه خرد پاسخ همه چيز را مي دهد در واقع ما شاهد دستاوردهاي علمي خطرناكي كه انسان قرن بيستم با عقل خود به دست آورده مي باشيم. در مورد كاركرد منفي عقل، نيچه مي گويد: «اگر عملكرد بشر تنها بر پايه خرد و عقلانيت بود انسان مدت ها پيش از بين رفته بود» .
نكته سوم- برخلاف متفكراني كه مدعي هستند جهان بر خرد استوار است نيچه مي گويد تنها عنصر عقلاني كه در جهان مي شناسيم همين «رشته عقل» بشر است و بس. براي نيچه روند ناموزون جهان بر عقل و عقلانيت استوار نيست و عقل ناچيز آدمي قادر نيست عظمت كيهان را بشناسد. نيچه بيشتر به وضع نابسامان و پريشان گيتي توجه دارد و مانند هراكليت گردش آن را بر جنگ و تضاد نيروهاي هستي بنا مي كند. يعني اساس حيات دنيا بر جدال و آشفتگي قرار دارد و خرد آدمي تنها «چاشني» و «رشته» نازكي است. از ديد نيچه وجود خرد و منطق در جهان امري اتفاقي و نادر تلقي مي شود، زيرا او شاهد «بي خردي» انسان و جهانش مي باشد، به خصوص كه از نظر نيچه هنوز انسان «زيادي انساني» و ناآگاه است.
نكته چهارم- بدون شك، نيچه مورخ، آگاه از نابخردي هاي بشر و مخالف خوش باوري منطق گرايان است: آنان خيال مي كنند منطق مي تواند مشكل گشاي تمام مسايل انسان باشد، زيرا «منطق زده ها» فكر مي كنند منطق آنان معيار مطلق همه چيز است و در واقع اينان از خرد و منطق ناچيز خود خدايي ساخته اند، خداي جديدي كه به پرستش آن مي پردازند. نيچه بر اين باور است كه چنين برداشتي، ايدئولوژيك و كوركورانه است زيرا كه اين منطق زده ها براي خود كيش جديدي درست كرده اند.
نكاتي كه مطرح كرديم نشان مي دهد كه نيچه خرد را لازمه زندگي و ابزار بسيار مفيد و مؤثري براي مهار جهان و سرنوشت انسان مي داند، ولي او توصيه مي كند كه انسان شيفته و دلباخته عقل و خرد نشود. انسان از طريق خرد و عقل مي تواند زندگي روزمره و سرنوشت خود را مهار كند و در نتيجه به نقش خرد نبايد كم بها داد.
انسان با همين عقل و خرد كوچك خود تلاش مي كند كه محيط و زندگي خود را بشناسد و مهار كند و از طريق عقل تصويري ترسيم كند كه اساساً حقيقي نيست. با همين شناخت نسبي و غيرحقيقي انسان مي تواند زندگي خود را پيش برد.
نيچه براين باور است كه اين «منطق ذهني» با خود واقعيت فاصله دارد و اساساً نوعي تخيل، تخمين و اشتباه است، ولي با همين زبان نارسا و دور از حقيقت به خواسته ها و احتياجات عيني روزمره خود پاسخ مي دهد و زندگي خويش را مي سازد. بنابر اين ما انسان ها با ترسيم و تعبير غلط از جهان و زندگي مي توانيم زندگي مان را پيش ببريم يا حداقل حفظ كنيم.
بنابر اين ديدگاه، انسان سعي مي كند كه نيروها و پديده هاي جهان را بشناسد و آنها را تا حدودي درك كند، اما هرگز اين شناخت نمي تواند درست و كامل باشد.
هر اندازه پيوند انسان با حيات و غريزه هاي او بيشتر شود و گسترش يابد مهار كردن و شناخت او غني و قوي تر خواهد شد. هر چه پيوند بين چيزي كه ما آن را «عقل» مي ناميم و چيزي كه «دل» ناميده مي شود محكم تر باشد، انسان شكوفاتر و شناخت او بيشتر مي شود. نيچه مي گويد: انسان متجدد يا انساني كه گرفتار «نيست پنداري» مي شود انساني است كه خردش از حيات و در واقع از دل جدا شده. براي اين كه بتوانيم بهتر اين وضع «خرد گريز» نيچه را بشناسيم به چند فيلسوف و انديشمند اشاره خواهيم كرد: سقراط، دكارت و كانت.
نيچه و سقراط
مي دانيم كه نيچه احساس متضادي به اين انديشمند دارد. سقراط را ستايش مي كند و هم تند به او مي تازد. از نظر نيچه سقراط نماد خردشيفتگي و مظهر عرفان ستيزي است. او به اين شخص «متفاوت» هم ارج مي نهد و هم به او سخت مي تازد. نيچه مي گويد كه اين جدل باز ماهر پيوند ميان غريزه و عقل، حيات و منطق، دل و خرد را از بين برده است و استبداد خرد را حاكم كرده است. سقراط براي جوانان آتن انسان تئوريك را الگو قرار مي دهد، يعني انساني كه تنها اهل عقل و منطق و استدلال است. آري، سقراط حكيم ، هنر، شعر و موسيقي را عملاً نفي مي كند.
نيچه با چنين جهان بيني خردزده اي شديداً مخالف است، زيرا انسان سقراطي مي كوشد حد و حدودي ذهني و منطقي براي حيات و نيروهاي آفرينش تعيين و تحميل كند. در واقع، غريزه زدايي در بينش سقراط موجب گسست خرد و دل گرديده و «نيست پنداري» را در يونان باستان گسترش داده است. از ديدگاه نيچه خرد شيفتگي سقراطي نقطه عطفي در تاريخ فلسفه به شمار مي آيد و به نوعي وارونه كردن ارزش ها با سقراط آغاز مي شود. سقراط با زيركي و جذابيت انديشه را به طرف منطق و ديالكتيك خشك سوق داده و نيچه كه از ديالكتيك مي گريزد اين روند را منفي و انحطاطي مي داند. به طور اجمال موضع نيچه نسبت به سقراط همين است و مي بينيم كه سقراط منطق گرا و عرفان ستيز به لحاظي در برابر نيچه خردگريز ايستاده است.
به عقيده نيچه خرد مي تواند در زندگي انسان خطرناك و مضر نيز باشد، يعني انسان كنوني در اشتباه است اگر فكر كند كه خرد پاسخ همه چيز را مي دهد. در واقع ما شاهد دستاوردهاي علمي خطرناكي كه انسان قرن بيستم با عقل خود به دست آورده مي باشيم. در مورد كاركرد منفي عقل، نيچه مي گويد: «اگر عملكرد بشر تنها بر پايه خرد و عقلانيت بود انسان مدت ها پيش از بين رفته بود»

نيچه و دكارت

به طور كلي نيچه از منطق محوري دكارت گريزان است. او در آثارش اشاره هاي گوناگوني به پدر مكتب اصالت خرد و پدر بزرگ انقلاب فرانسه مي كند.
شايان ذكر است كه خرد محوري آرمان هاي انقلاب فرانسه (۱۷۹۳-۱۷۸۹) باعث شد كه دكارت را پدر بزرگ انقلاب فرانسه بنامند. در آن دوران مراسم پرستش و كيش الهه خرد شكل مي گيرد. مردم در آن مراسم با اشتياق و هيجان جمع مي شدند و به جاي خداي مسيحيت الهه خرد را مي پرستيدند! نيچه در آثارش چندين بار به دكارت اشاره مي كند. گاهي از سطحي بودن يا ساده لوحي دكارت سخن مي گويد و يا به همان گويي او اشاره دارد. او به ندرت از دكارت تعريف مي كند، مگر به عنوان روش شناسي بزرگ و متفكري بي باك.
نيچه در حكمت شادان، خرد محوري دكارت را عملاً واژگون مي كند. در واقع «فرضيه» مشهور لاتين دكارت را به صورت وارونه نقل مي كند، يعني در برابر جمله مشهور دكارت كه مي گويد: «من مي انديشم، پس هستم» نيچه پاسخ مي دهد: «من هستم، پس مي انديشم» . در اين گفتارمي بينيم كه نگرش هاي نيچه و دكارت نسبت به عقل و هستي كاملاً متفاوت مي باشد. براي نيچه خرد تنها انعكاسي از هستي است و عاقل مركز ثقل عالم نيست. در ضمن در نوشته هاي نيچه ملاحظه مي شود كه او مواضع ضد دكارتي پاسكال و لايب نيتس را تأييد مي كند و به خصوص به پاسكال ارجاع مي كند. با اين كه نيچه از لحاظ جهان بيني كاملاً با اين «مسيحي مؤمن» اختلاف نظر دارد، اما علاقه خاصي به او دارد. پاسكال مريد «منطق دل» است و مسيحيت را عقلاني كرده و نيچه براي پاسكال بيش از دكارت احترام قائل است. در مورد لايب نيتس هم به همين منوال، نيچه ژرف نگري آلماني او را به ظاهربيني دكارت ترجيح مي دهد.
شايد بتوان گفت كه نيچه اساساً با ثنويت گرايي دكارت كه خرد و جسم را در برابر هم قرار مي دهد و غريزه ها، عواطف و تن و نفس را تحقير يا نفي مي كند، مخالف است. زيرا از نظر نيچه انكار تن و نفس و بزرگ و مهم كردن عقل و روح انسان همان زهدمآبي و حيات زدايي است كه مسيحيت قرن ها انجام داده است. در واقع نيچه عملكرد دكارت را در مسير مسيحيت قرار مي دهد و همراهي او را با كليسا برجسته مي كند. چيزي كه در ديدگاه دكارت نيچه را نيز آ زرده مي كند (علاوه بر اين ثنويت و دواليسم متافيزيكي كه گفتيم) وجود نوعي يقين خواهي و نياز به قطعيت است. اين يقين خواهي افراطي دكارت نيچه را ناراحت مي كند، زيرا دكارت كه خودش مروج شك روشي و مبلغ چنين بينش پيشتازي است، اين چنين نيازمند اطمينان و يقين شده است! در واقع دكارت گرفتار سراب هاي فكري و خردزدگي مي باشد و نيچه اين خردزدگي دكارت را نمي پذيرد و مي نويسد: «حتي عاقل ترين آدم نيازمند است كه گاهي به طبيعت بازگردد، يعني رابطه غيرعقلاني بنيادي خود را با تمام چيزها لحاظ كند.» مي بينيم كه اين برداشت نيچه با عقل محوري دكارت متفاوت است. بايد يادآور شوم كه در مورد دكارت مواضع نيچه با اسپينوزا (فيلسوف به لحاظي نورواقي) همخواني دارد. اسپينوزا اهل شور و شادي است و برخلاف دكارت او به اهميت جسم و تن و نفس توجه مي كند و مي توان گفت كه تا حدودي موضع نيچه منطبق با برداشت هاي ضددكارتي در اسپينوزاست.
نيچه و كانت
نيچه از اهميت انقلاب كپرنيكي كانت آگاه است و به قول مفسران نيچه، جياني واتيمو و ژيل دلوز، او خود را به لحاظي كانتي مي پندارد، يعني نيچه يك احساس خويشاوندي با كانت دارد. در نوشته هاي نيچه گاهي از نبوغ و زيركي شيطنت آميز و گاهي از حماقت و محافظه كاري كانت صحبت مي شود.
نيچه، كانت را در بعضي از نوشته هايش روانكاوي ميانمايه يا «مسيحي خائن» مي خواند. البته خواننده بايد توجه كند كه اصولاً (چه در مورد كانت و چه در مورد اشخاص و مسائل ديگر) در نوشته هاي نيچه يك حالت مشاجره قلمي با لحن تند به چشم مي خورد. اين جنبه افراطي جدلي و قلمي كه گاهي در بيانات نيچه مشاهده مي شود نبايد خواننده را تحت تأثير قرار دهد، زيرا برداشت نامناسبي از نگرش هاي نيچه خواهد كرد. به طور اجمال مي توان گفت كه نيچه با انديشه انتقادي كانت همراهي مي كند، ولي زماني كه مشاهده مي كند كانت برده خرد يا بنده اخلاق و دين حاكم مي شود، سخت به كانت مي تازد. شناخت نيچه از كانت بيشتر از طريق شوپنهاور صورت گرفته، ولي اين باعث نمي شود كه ما ارزش گفتار نيچه را ناديده بگيريم و بگوييم كه نوشته ها و داده هايي كه نيچه در اختيار داشته بيشتر دست دوم بوده است.
ژيل دلوز بر اين باور است كه قرائت غيرمستقيم كانت، نقد نيچه را كم بها نمي كند، زيرا اصل بصيرت فلسفي است، نه دانش فلسفي.

lordsuperboys
12-02-2009, 22:37
سلام از اونجایی که من عاشق این مردم خواستم تا تاپیکی باز کنم و درمورد این مرد بزرگ با هم حرف بزنیم
خوب اگه سوالی نیست شروع کنیم:40:

lordsuperboys
12-02-2009, 23:05
در حقیقت تنها یک مسیحی واقعی وجود داشته‌است که او نیز بر بالای صلیب کشته شد.

سياستمدار آدم‌ها را به دو دسته تقسيم مي‌كند: ابزار و دشمن. يعني فقط يك طبقه را مي‌شناسند و آن هم دشمن است. فريدريش ويلهلم نيچه



بلند پروازی من آنست که در ده جمله چیزی را بگویم که کسی دیگر در یک کتاب می گوید . فريدريش ويلهلم نيچه



با دیگران بودن آلودگی می آورد. فريدريش ويلهلم نيچه



باید در تضادهای دوگانه شک کرد. از کجا معلوم که این تضادهای دوگانه اصلا وابسته به هم و یکی نباشند؟ در فلسفه معین ارزشی بیشتر از نامعین دارد همان طور که ارزش نمود کمتر از حقیقت است. فريدريش ويلهلم نيچه



نادرستی یک حکم باعث نمی شود که آن حکم را رد کنیم ، احکام نادرست برای زندگی آدمی ضروری است و رد کردن آنها را به معنای رد کردن زندگی است. فريدريش ويلهلم نيچه



حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی ست خنده دار است زیرا همه چیز طبق خواست قدرت ما است. فريدريش ويلهلم نيچه



آنچه برای یک نفر سزاوار است را نمی توان گفت برای فرد دیگر هم سزاوار است. به عنوان مثال انکار نفس و افتادگی سزاوار یک فرمانده نیست و برایش فضیلت محسوب نمی شود. حکم یکسان صادر کردن برای همه غیر اخلاقی ست. فريدريش ويلهلم نيچه



آینده از آن کسانی است که به استقبالش می روند . فريدريش ويلهلم نيچه



فرد خلوت نشین می گوید که واقعیت در کتاب ها نیست و فیلسوف آن را پنهان می کند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد فهمیده شدن چون می داند که کسانی که او را بفهمند به سرنوشت او یعنی رنج کشیدن در دنیا دچار خواهند شد. فريدريش ويلهلم نيچه



همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر اما افراد فرومایه فکر می کنند که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد فرومایه از سطحی نگری و ریاکاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست. فريدريش ويلهلم نيچه



با رنج عمیق درون ، آدمی از دیگران جدا می شود و والا می گردد. فريدريش ويلهلم نيچه



آدم های آزاده دل شکسته و پر غرور ، خود را از تیررس نگاه دیگران پنهان می کنند. فريدريش ويلهلم نيچه



کسانی که در خود احساس حقارت می کنند به دیگران رحم می کنند اما به دلیل غرورشان دم نمی زنند! یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران هم دردی کنند.کسانی که با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است. فريدريش ويلهلم نيچه



لذت بیرحمی در دیدن رنج دیگران است اما فردی که بیرحم است این بیرحمی گریبانگیر خودش هم می شود و به ایشان نیز آزار خواهد رسید. فريدريش ويلهلم نيچه



کسانی که مردم آنها را اهل اخلاق می دانند اگر ما اشتباهشان را ببینیم از ما به بدی یاد خواهند کرد حتی اگر دوست ما باشند. فريدريش ويلهلم نيچه



اختلاف طبقاتی از ضروریات جامعه است چون عامل اشتیاق به پرورش حالت های والاتر کمیاب تر دورتر و عامل چیرگی بر نفس می شود. فريدريش ويلهلم نيچه



هر اخلاق و دستور اخلاقی طبیعت بردگی و حماقت را پرورش می دهد زیرا روح را با انضباط تحمیلی خود خفه و نابود می کند. فريدريش ويلهلم نيچه



یک دانشمند حتی برای عشق زمینی هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار. او کمال بخش نیست.سرآغاز هم نیست. او فردی بی خویشتن است. فريدريش ويلهلم نيچه



کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است. فريدريش ويلهلم نيچه



دانستن و از مسئولیت فروگذار نکردن و آن را به دیگران محول نکردن از نشانه های والا بودن است. فريدريش ويلهلم نيچه



آنچه والا بودن یک فرد را ثابت می کند کرده های او نیست چون بیخ و بن آنها معلوم نیست و معانی مختلفی دارند ، والایی در ایمان به هدف و آرمان است. فريدريش ويلهلم نيچه



مرد خواهان حقیقت است اما زن موجودی سحطی نگر است. فريدريش ويلهلم نيچه



پاکی نفس جدایی می آورد. فريدريش ويلهلم نيچه

آدم نمی تواند از غرایز خود فرار کند ، وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به غرایزش برمی گردد. فريدريش ويلهلم نيچه



نسبت به فرد پایین تر از خود نفرت نداریم بلکه نسبت به فرد برابر با خود یا بهتر از خود. فريدريش ويلهلم نيچه



کسی که بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله می گیرد. فريدريش ويلهلم نيچه
اجحاف نکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای رسیدن به برابری ریشه و بنیاد جامعه است ولی این خواست نفی زندگی ست چون زندگی بهره کشیدن از دیگران است که ناتوان ترند. فريدريش ويلهلم نيچه



آدمی به خاطر نیاز به مراقبت و کمک دیگران با آنها ارتباط برقرارمی کند. فريدريش ويلهلم نيچه



پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. فريدريش ويلهلم نيچه
از فلاسفه می خواهم که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد. فريدريش ويلهلم نيچه

lordsuperboys
12-02-2009, 23:08
هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می کنیم. فريدريش ويلهلم نيچه



فیلسوفی که درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه به فلسفه اش ایمان بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است. فريدريش ويلهلم نيچه
حقیقت مانند آب دریا است چون نمک آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمی کند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگی اش را رفع نخواهد کرد. فريدريش ويلهلم نيچه



خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز. فريدريش ويلهلم نيچه



خیر و نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند. فريدريش ويلهلم نيچه
زن را با حقیقت چه کار! از ازل چیزی غریب تر و دل آزار تر و دشمن خو تر از حقیقت برای زن نبوده است- هنر بزرگ او دروغگویی و بالاترین مشغولیتش به ظاهر و زیبایی است. بیایید ما مردان نیز اقرار کنیم که درست همین هنر و همین غریزه را در زن دوست می داریم و ارج می نهیم. مایی که کارو بار دشواری داریم و برای سبک کردن خویش نیاز به آمیزش با موجوداتی داریم که در زیرِ دستان و نگاه ها و حماقت های ظریف شان، جدیت و گرانی و ژرفی ما جنون آسا به نظرمان آید
فراسوی نیک و بد-نیچه


*سعي نكن بر ضد جريان باد، آب دهن اندازي

*زندگي بدون موسيقي، اشتباه است

*كسي كه جنگجو است، بايد همواره در حال جنگ باشد؛ چون در زمان صلح با خودش درگير خواهد شد

*ذهن و انديشه مسئول به خطا افتادن بشر است

*آرامش هميشگي نيز كسل كننده است؛ گاهي طوفان هم لازم است

*انسان موجود عجيبي است! اگر به او بگوييد در آسمان خدا يكصد ميليارد و نهصد و نود و نه ستاره وجود دارد، بي چون و چرا مي پذيرد. اما اگر در پاركي ببيند روي نيمكتي نوشته اند رنگي نشويد، بي درنگ انگشت خود را به نيمكت مي كشد تا مطمئن شود

*آينده از آن كساني است كه به استقبالش مي روند

*بايد دنبال شادي گشت، اما غم خودش ما را پيدا مي كند

*هر چقدر اوج بگيري از نظر مردمي كه پرواز را نمي فهمند كوچكتر به نظر مي رسي


برادران , آیا دلیر اید ؟ آیا دلاور اید ؟ نه دلیری در برابر شاهدان , بل دلیری خلوت نشینان و عقابان که دیگر خدایی نیز بر آ ن نمی نگرد !


سردجانان , استران , کوران و مستان را دلاور نمی خوانم. دلاور آن کسی ست که ترس را می شناسد , اما بر ترس چیره می شود ؛ آن که مغاک را می بیند , اما با غرور .


آن که مغاک را می بیند , اما با چشمان عقاب . آن که با چنگال عقاب مغاک را می چسبد دلیر است !


(( انسان شر است )) فرزانه ترینان همه برای آسایش خاطر من چنین گفته اند. دریغا , کاش امروز نیز چنین می بود ! زیرا شر بهترین نیروی انسان است .


(( انسان باید بهتر و شریرتر شود )) : من چنین می آموزانم ! بع شریرانه ترین چیز برای بهترین چیز در ابرانسان نیاز است.


شاید این شایسته ء آن واعظ مردم کوچک بود که بار گناه انسان را بکشد و از آن رنج ببرد.


اما من از گناه بزرگ همچون آرام بخش بزرگ خویش شادمان ام.


باری , چنین سخنان را بهر گوش های دراز نمی گویند و هر کلامی نیز نه از آن هر دهانی ست.

این سخنان چیزهایی ظریف و کمیاب اند : سم گوسپندان بدان ها مرساد !

lordsuperboys
12-02-2009, 23:10
پویندگی های مرد نابهنگام – مبحث 29 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

کار دستگاه آموزش عالی چیست ؟ تبدیل آدم به ماشین
از چه راهی ؟ با خو کردن به ملال زدگی
چه گونه به این امر دست می توان یافت ؟ با مفهوم وظیفه
با کدام سرمشق ؟ فیلولوگ ، که سرمشق خرخوانی می دهد
انسان کامل کدام است ؟ کارمند دولت
کدام فلسفه عالی ترین قاعده را در مورد وظیفه ی کارمند دولت به دست می دهد ؟ فلسفه کانت ، که کارمند دولت را در مقام شیء در ذات خود در برابر کارمند دولت در مقام نمود به داوری می نشاند

lordsuperboys
12-02-2009, 23:12
در گوش آن کس که در تسخیر شیطان است ؛ اما ؛ این سخن را زمزمه می کنم : همان به که شیطان ات را بزرگ کنی ! درین کار تو را نیز راهی به بزرگی هست ! فريدريش ويلهلم نيچه يك رمانتيك هنرمندي است كه ناخشنودي والاي او نسبت به خودش او را آفرينشگر مي سازد ؛ كسي كه از خودش و جهانش به دور مي نگرد ؛ به واپس مي نگرد. فريدريش ويلهلم نيچه
باری ؛ بدترین چیز خرداندیشی ست. به راستی ؛ شرارت به که خرداندیشی! فريدريش ويلهلم نيچه
مبادا ؛ شما را چنين در نظر آيد كه در كارهاتان دون پايه و خواريد ؛ بلكه چنين سزد كه به محض رخدادنش وا گذاريد ! ... كه نكوهش وجدان خاموش گردانيدن اندرون بايسته نيست. فريدريش ويلهلم نيچه
دوست می دارم خوارشمارندگان بزرگ را ؛ زیرا که پاس دارندگان بزرگ اند و خدنگ های اشتیاق به سوی کرانه ء دیگر. فريدريش ويلهلم نيچه
آموزه ای پدید آمد و باوری در کنارش : همه چیز پوچ است ؛ همه چیز یکسان ؛ همه چیز رو به پایان ! . فريدريش ويلهلم نيچه
هیچ انگاری نشانگر یک مرحلهء انتقالی آسیب شناختی است آنچه آسیب شناختی است یک تعمیم سترگ است ؛ این استنباط است که ؛ به هیچ روی ؛ معنایی در کار نیست. خواه از این رو که نیروهای مولد هنوز به اندازهء کافی قوی نیستند ؛ یا این که انحطاط هنوز درنگ و تردید می ورزد و راه چارهء خویش را از آستین به در نیاورده است . پیش فرض این فرضیه این است که هیچ حقیقتی در کار نیست ؛ هیچ جوهر مطلق امور و اشیاء و هیچ (( چیز در خود )) ( شی فی نفسه ) در کار نیست. این نیز صرفا" هیچ انگاری است – حتی افراطی ترین هیچ انگاری . او ارزش اشیاء را دقیقا" به فقدان هر واقعیت مربوط به این ارزشها نسبت می دهد ؛ همچنین به این امر نسبت می دهد که اشیاء صرفا" نشانه ای از نیرومندی نزد ارزش آفرینان ؛ و یک ساده سازی به خاطر زندگی ؛ هستند. فريدريش ويلهلم نيچه
آن کس که آفرینندگی و نو آفرینی می خواهد. در نیک یا بد. ناگزیر نخست می باید با نیست و نابود کردن ارزشها آغاز کند. فريدريش ويلهلم نيچه
آن كه بر فراز بلندترين كوه رفته باشد ؛ خنده مي زند بر همهء نمايش هاي غمناك و جدي بودن هاي غمناك. فريدريش ويلهلم نيچه
آدم چیزی است که بر او چیره می باید شد. فريدريش ويلهلم نيچه
درست است كه ما عاشق زندگي هستيم ؛ اما نه از آن رو كه بدان خو كرده ايم ؛ بل از آن رو كه خو كردهء عشق ايم. عشق هيچگاه بي بهره از جنون نيست. اما جنون نيز هيچگاه بي بهره از خرد نيست. فريدريش ويلهلم نيچه
باری ؛ زرتشت در مردم نگریست و حیران بود. سپس چنین گفت :
آدم بندی است بسته میان حیوان و ابر آدم ؛ بندی بر فراز مغاکی.
فرارفتنی ست پر خطر ؛ در – راه – بودنی پر خطر ؛ واپس نگریستنی پر خطر ؛ لرزیدن و درنگیدنی پر خطر.
آنچه در آدم بزرگ است این است که او پل است نه غایت ؛ آنچه در آدم خوش است این است که او فراشدی ست و فروشدی. فريدريش ويلهلم نيچه
آموزش اندیشه کردن : در مدارس ؛ اندک نشانی از آن نمی توان یافت ؛ حتی در دانشگاه ها ؛حتی در میان شناخته ترین فیلسوفان ؛ آری می بینم که منطق به عنوان یک نظریه ؛ کار و تکنیک ؛ دارد به سستی می گراید. فريدريش ويلهلم نيچه
در حقیقت در این بینش عملی مشروعیت دارد که سود کنشگر در آن نهفته باشد. فريدريش ويلهلم نيچه
آنگاه كه آدمي (( چرايي / غايت چيست )) زندگي خويش را مي شناسد ؛ آنگاه است كه او از هر (( چگونه ؟ )) آسوده خاطر مي شود. آدمي مشتاق نيكبختي نيست ؛ تنها انگليسي چنين است. فريدريش ويلهلم نيچه
نیرومند، پیروزمند است. این هنجاریست جهان گستر. از حق و باطل به معنای عام سخن گفتن حرف مفت است. هیچ خشونت، ناموس ربایی، بهره کشی، یا ویرانگری در ذات ظالمانه نیست، چرا که زندگی در ذات خشونت بار و ناموس ربا و بهره کش و ویرانگر است و جز آن گمان پذیر نیست. فريدريش ويلهلم نيچه
نه می خواهم شریعت خداوندی باشد نه نیاز یا هنجار آدمیان ، مباد دستهایی که مرا راهنمای آسمانها و بهشتها باشد. فريدريش ويلهلم نيچه
دوست می دارم آن را که چون تاس به سودش افتد ؛ شرمسار شود و پرسد : نکند قماربازی فریبکار باشم ؟ زیرا که خواهان فناست. فريدريش ويلهلم نيچه
دوست می دارم آن را که فضایل بسیار نمی خواهد. زیرا که یک فضیلت به است از دو فضیلت ؛ زیرا که یک فضیلت چنبری ست استوار تر برای در آویختن سرنوشت. فريدريش ويلهلم نيچه
ای اختر بزرگ ؛ تو را چه نبکبختی می بود اگر نمی داشتی آنانی را که روشنی شان می بخشی !
هان ! از فرزانگی خویش به تنگ آمده ام و چون زنبوری انگبین بسیار گرد کرده ؛ مرا به دستهایی نیاز است که به سویم دراز شوند.
هان ! این جام دیگر بار تهی شدن خواهد و ابرآدم دیگر بار آدم شدن. فريدريش ويلهلم نيچه

lordsuperboys
12-02-2009, 23:15
شما هم از هر کدوم از جمله های نیچه خوشتون میاد اینجا بنویسین تکراری هم باشه مشکلی نداره کوتاه بلند بودنش هم فرقی نمیکنه
اگه دوستان لینک دانلود pdf کتابهای نیچه را دارن دریغ نکنن

Rock Magic
13-02-2009, 10:36
آقا صحبت که زیاد کرده و گزین گویه هم زیاد داره!
بیا در موردش یعنی شخصیت و افکارو فلسفش صحبت کنیم اگر موافقی؟

lordsuperboys
19-02-2009, 17:08
ّاشه من موافقم شما یکم از شخصیتش بگو
دوستان کسی کتابها رو نداره؟

Rock Magic
19-02-2009, 17:55
باشه کم کم....
خوب اول یه سوالی از شما بپرسم : چی شد که از میان این همه فیلسوف و اندیشمند اومدی سراغ نیچه و نظرات مهلک او؟

Farnaz_naz
20-02-2009, 11:36
راستش من از نوع نوشتنش توی کتاب چنین گفت زرتشت لذت بردم ! ولی شاید بیشتر مفاهیمش رو نفهمیدم ! می تونید راجع به این کتابش توضیح بدید ؟

barani700
29-03-2009, 00:45
يكي از سوالاتي که هميشه در ذهن خوانندگان نيچه، مخصوصا ما ايرانيان نقش بسته انتخاب نام ‹‹زرتشت›› پيامبر نيك انديش ايراني براي بزرگترين و جاودانه ترين اثرش است. امّا براستي ‹‹زرتشت نيچه›› كيست؟
‹‹داريوش آشوري›› مترجم بزرگ آثار نيچه، نيچه را ‹‹فيلسوف فرهنگ›› ناميده است. زيرا درگيریِ اصلیِ انديشه‌یِ او با پيدايش و پرورش‌ و دگرگونی‌هایِ تاريخیِ فرهنگ‌هایِ بشری ست، به‌ويژه نظام‌هایِ اخلاقی‌شان. تحليل‌هایِ باريک‌بينانه‌یِ درخشانِ او از فرهنگ‌هایِ باستانی، قرونِ وسطايی، و مدرنِ اروپا، و ديدگاه‌هایِ سنجشگرانه‌یِ او نسبت به آن‌ها گواهِ دانشوریِ درخشانِ او و چالاکیِ انديشه‌یِ او به عنوانِ فيلسوفِ تاريخ و فرهنگ است. اگرچه چشمِ نيچه دوخته به تاريخ و فرهنگِ اروپا ست و دانشوریِ او در اساس در اين زمينه است، امّا از فرهنگ‌هایِ باستانیِ آسيايی، به‌ويژه چين و هند و ايران، نيز بی‌خبر نيست و به آن‌ها فراوان اشاره دارد، به‌ويژه در مقامِ همسنجیِ فرهنگ‌ها. او بارها از ’خردِ‘ آسيايی در برابرِ عقل‌باوریِ مدرن ستايش می‌کند.
دل‌بستگیِ نيچه به ايران و ستايشِ فرهنگِ باستانیِ آن را در گزينشِ نامِ زرتشت به عنوانِ پيام‌آورِ فلسفه‌یِ خود می‌توان ديد و نيز نهادنِ نامِ وی بر کتابی که آن را مهم‌ترين اثرِ خود می‌شمرد، يعنی چنين گفت زرتشت. نيچه توجّهِ خاصّی به تاريخِ ايرانِ دوره‌یِ اسلامی نشان نمی‌دهد، اگرچه گاهی نامی از مسلمانان می‌برد و دستِ کم يک بار از حشّاشون با ستايش ياد می‌کند. در يادداشت‌هایِ او يک‌بار نامی از سعدی ديده می‌شود با نقلِ نکته‌پردازی‌ای از او؛ امّا نامِ حافظ را چندين بار می‌برد و در باره‌یِ شعر و ذهنيتِ او سخن می‌گويد

barani700
29-03-2009, 00:50
زرتشت نيچه كيست؟
سخن خويش را در باب زرتشت نيچه با گزين گويه اي از خود اين فيلسوف آغاز مي نمايم:

‹‹ براي درك زرتشت من شايد بايد داراي صلاحيتي مشابه من بود ــ داشتن يك پا فراسوي زندگي...››
براي درك گونه او (زرتشت) ابتدا بايد ذهن روشني درباره ي پيش فرض فيزيولوژيك آن داشت: همان كه خود نيچه آن را ‹‹تندرستي عظيم›› مي نامد. نيچه اين ادراك را بهتر يا شخصي تر از آنچه در يكي از آخرين بخش هاي كتاب پنجم ‹‹ حكمت شادان›› آورده، تشريح مي كند. نيچه در زندگينامه خود نوشت خود به نام ‹‹ آنك انسان›› كه روحيات خود را در آن ترسيم مي كند، با همان ابهام و لحن پراستعاره اي که ما خوب به آن آشنا هستيم!!! به تشريح كامل زرتشت پرداخته است:
‹‹ كسي از من نپرسيده است! خوب بود پرسيده بودند كه در زبان من كه نخستين مخالف اخلاق هستم، يعني نخستين پرده در و نخستين مخالف پندارهاي اخلاقي پيشينيان، نام زرتشت، يعني چه؟ مگر آنچه يگانه نشان اين مرد ايراني است اين نيست كه نخستين كسي است كه جنباننده واقعي جهان را جنگ ميان خوب و بد مي داند؟ مگر او نبود كه اخلاق و روحيه و سلوك آدمي را به جهاني آن سوي اين جهان محول ساخت؟ مگر او به انديشه هايي از قبيل نيرو و قدرت و علت و هدف نرسيد و اينها را پايه آنچه آدمي مي كند ندانست؟ تو كه خود مخالف وي هستي، تو خود كه سخني ديگر گويي!››
ليكن در همين پرسش براستي جواب پرسنده مندرج است، نيچه گويد:
‹‹آري زرتشت بود كه اين پندار شوم آفريد، يعني پنداري از اخلاق پيدا كرد، پس همو بايد نخستين كسي باشد كه اين اشتباه را دريابد. مقصود اين نيست كه تجربه بسياري لازم است تا اينكه
آدمي به چنين اشتباهي پي برد! خير، جريان تاريخ خود سراسر خلف تجربي اين نظر نادرست است كه جهان را ‹‹نظامي اخلاقي›› مي داند! خير، جهانِ انسان و جهانِ فرهنگ، پايه اش بر اخلاق و سازمان آن نيست. برعكس، پايه هاي آن بر اساس نيرو و قدرت است. تعيين اخلاق، يعني تعيين خوبي وبدي، با شخص زورمند و پيروز و كامكار است.
براستي زرتشت بيش از هر انديشه گر ديگري راستي جو و راستگو بوده است. تعاليم او تنها راستگويي را برترين فضيلت دانسته نه پرهيزكاري، نه تحمل، نه ضعف را. واقعا فضيلت وي مخالف پستي و بزدلي ‹‹ايده آليست›› هاست كه از برابر جهانِ واقع مي گريزند. زرتشت يكتنه بيش از همه انديشه گران جهان دلاوري در دل داشته. ببينيد پارسيان چه مي گفتند: راست گو و راست تير انداز! ( به فرزندان خود تيراندازي بياموزيد و راستگويي) اين است فضيلت پارسي. اكنون درياب كه از كي پسروي آغاز شد، هنگامي كه راستي از زبان پارسي و تير و كمان از دست او بيفتاد! خلاف آنچه روش و راه بردگي هموار مي كند، راستي است كه زرتشت آورد، رستن از اخلاق يعني پريدن از فراز دره هولناكي كه در زندگي آدمي به وجود آورده اند! من خود همين پرشم(پرشين). حكمت من چنين پرشي است. چنين است معني زرتشت در زبان من!››

barani700
29-03-2009, 01:03
نیچه و تبارشناسی اخلاق
اخلاق آن گونه كه تا كنون فهميده شده است – آن گونه كه سرانجام شوپنهاور آن را به عنوان «انكار خواست زندگي» فرمول بندي كرد- خود غريزه ي فساد است .... حكم محكومان است.


نيچه، غروب بت ها،

«اخلاق همچون ضد طبيعت»، 5
نيچه در زندگي نامه خود نوشت خود آنك انسان كه در پاييز 1888 نوشته شده است، درباره آثار خود تامل و پيشرفتش را به سوي خويش باز بيني مي كند، يعني به اين نكته مي ا نديشد كه او چگونه به آنچه او هست، نيچه آموزشگر، تبديل شده است. او آثار خود را به دو بخش متمايز تقسيم مي كند، يك بخش آري گوي (آثار نوشته شده در فاصله 1878تا 1885) و يك بخش نه گوي (آثار نوشته شده پس از 1885). بخش نه گوي آثار او به ارزيابي دوباره همه ي ارزش ها، «جنگ بزرگ – زنده كردن روز تصميم» مربوط مي شود. آنچه نيچه فرا مي گيرد، همان گونه كه او خود در آنك انسان مي پذيرد اين است كه براي تاييد (آري گفتن) بايد در عين حال نفي كرد (نه گفت): «نفي كردن، شرط آري گفتن است» (آنك انسان، «چرا من يك سرنوشتم»، پاره متن 4).
در مرز بين دو بخش آثار او، فراسوي نيك و بد، منتشر شده در 1885، قرار داردكه نيچه بعدها آن را « در اساس، نقد مدرنيته» توصيف كرد. در صفحه ي عنوان تبارشناسي اخلاق، نيچه به خوانندگان خود اطلاع مي دهد كه اين اثر در «تكميل و توضيح» فراسوي نيك و بد نوشته شده است. نيچه، در پاره متن آخر پيشگفتار تبارشناسي، مي گويد اگر اين كتاب «درك ناپذير است و گوش ها را آزار مي دهد»، تقصير لزوما از او نيست، زيرا او مي بايست فرض كند كه خواننده با نوشته هاي آغازين او آشناست. افزون بر اين، او در پاره متن 3 پيشگفتار سرنخي براي چگونگي درك نوشته هايش به طور كلي به دست مي دهد. نيچه در اين جا نشان مي دهد كه تقسيم بندي آثارش در آنك انسان به عنوان نوشته هاي آري گوي و نه گوي، گمراه كننده و تا اندازه زيادي خودسرانه است. او مي گويد درست آن است كه بگوييم تمام آثار يك فيلسوف از يك خاك مي رويند: «انديشه هاي ما، آري و نه گفتن هاي ما، و اگر و اما گفتن هاي ما، همه با همان ضرورتي از درون ما رشد مي كنند كه ميوه از دل درخت- به هم مر بوط و با هم خويشاوندند، و همه از يك اراده، يك وضع جسماني، يك خاك، و يك خورشيد نشان دارند».
تبارشناسي اخلاق از سه مقاله تشكيل مي شود، كه نيچه، در آنك انسان مي گويد، بيانگر «سه بررسي مقدماتي تعيين كننده ي يك روانشناس براي ارزيابي دوباره همه ارزش ها» است. پژوهش نخست به رديابي زايش مسيحيت از دل «روحيه بيزاري»مي پردازد؛ پژوهش دوم نوعي «روانشناسي وجدان» به دست مي دهد، كه در آن منظور از «وجدان» نه نداي خدا در انسان بل غريزه ي بيرحمي است كه پس از سركوب شدن دروني شده است؛ پژوهش سوم و آخر به معني آرمان هاي زاهدانه مي پردازد، و به ويژه اين نكته را بررسي مي كند كه چگونه آرمان «كشيش» قدرت بزرگ خود را بر بشريت به دست مي آورد.
هدف تبارشناسي اخلاق اين است كه، با عريان كردن خواست قدرتي كه در پس طرح ارزش هاي اخلاقي نهفته است، و با رديابي خاستگاه و تبار ارزش ها، زير پاي ادعاهاي جهان گرايانه و انسان باورانه ها ي ارزش هاي اخلاقي را خالي كند. تبارشناسي، كار انتقادي مهمي است، زيرا نشان مي دهد كه تمام ارزش ها و آرمان ها فراورده هاي تغيير و تحول تاريخي هستند. هر مفهومي، هر شوري و هر احساسي تاريخ دارد. بدين سان، هيچ چيزي ثابت و تغيير ناپذير نيست؛ هر آنچه كه وجود دارد، از جمله نهادهاي قانوني، رسوم اجتماعي، و مفاهيم اخلاقي، تحول پيدا كرده و فراورده ي شكل خاصي از خواست قدرت است. نيچه با تحليل «خاستگاه ها» مي خواهد نشان دهد كه در آغاز پيدايش چيزها، ستيزه، مبارزه و جدال وجود داشته است. اهداف نيچه در بازسازي گذشته، اهداف عملي هستند. او مي خواهد با پيشداوري هاي عصر كنوني كه تفسيري را بر گذشته تحميل مي كنند تا براي ارزش هاي دمكراتيك و نوع دوستانه ي خود پشتوانه به دست آورند، مقابله كند.
در «تبارشناسي اخلاق»، نيچه در مقاله ي اول توجه خود را بر مفهوم «خود» متمركز مي كند، برداشت هاي اشرافي و مسيحي از كنش انساني را در مقابل هم قرار مي دهد، و لحظه يي را كه مفهوم «خود» چون چيزي جدا از طبيعت و تاريخ به تصور در مي آيد، شناسايي مي كند. در مقاله ي دوم، هدف او نشان دادن جد اشرافي مفاهيم قانون و عدالت است تا ديدگاه «واكنشگرانه»يي را كه خاستگاه اين مفاهيم را نيازهاي جمعي افراد ضعيف و بي امنيت مي داند، به مبارزه فرا خواند. نيچه با نشان دادن اين نكته كه اخلاق تاريخ دارد، و انواع متفاوتي از اخلاق وجود دارند، مي خواهد ما را متقاعد كند كه هيچ اخلاق واحد و جهانشمولي كه براي همه نوع انسان ها اعتبار داشته باشد، وجود ندارد. امروز اخلاق گله يي- حيواني بر ما حاكم است كه از پذيرش اين نكته سرباز مي زند كه خود تنها يك چشم انداز خاص و جزيي درباره جهان است. سروري اين نوع اخلاق است كه او مي خواهد به مبارزه فرا خواند.
بنابراين، نيچه تاريخ را در خدمت منافع عملي به كار مي گيرد: تاويل همچون تغيير شكل. اما اهميت كتاب به اهداف اشرافي اعلام شده در آن منحصر نمي شود. اين اثر كوششي اصيل و بر انگيزاننده براي نشان دادن اين نكته است كه مفاهيم اخلاقي و حقوقي تاريخ دارند. نيچه به ما مي گويد تقريبا هر چيزي كه وجود دارد در معرض تاويل است؛ زندگي خود چيزي نيست جز ستيزه و جدال ارزش ها و مبارزه براي تاويل انديشه ها و آرمان ها. «تبارشناسي»، ستيزه را در «هنر تاويل» نشان مي دهد.