PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : عرفان نظر آهاری



malakeyetanhaye
29-09-2007, 12:33
عرفان نظرآهاری، نویسنده و شاعر کودکان و نوجوانان، سال ۱۳۵۳ در تهران زاده شد. او کارشناس ادبیات انگلیسی است. مدرک دکترای خود را در رشته زبان و ادبیات فارسی دریافت کرده و هم اکنون دانشجوی دوره دکترای تاریخ فلسفه است.


نظرآهاری نگارش پنج عنوان کتاب پژوهشی در ادبیات فارسی با موضوع هایی همچون: عشق، قناعت، عدالت طلبی و ستم ستیزی ارزش زندگی و مرگ و هستی را در پیشینه ی خود دارد و آثار متعددی در حوزه ادبیات کودک و نوجوان از او منتشر شده است، از جمله:

"راز مرواریدهای شهرزاد"، "در سینه‌ات نهنگی می‌تپد"، "نامه‌های خط خطی"، "پیامبری از کنار رودخانه ما رد شد"، "لیلی نام تمام دختران زمین است"، "بالهایت را کجا جا گذاشتی"، "خرقانی به روایت عرفان نظرآهاری"، " چای با طعم خدا"، "من هشتمین آن هفت نفرم"، "جوانمرد، نام دیگر تو"، "روی تخته سیاه جهان، با گچ نور بنویس"، " یک استکان یاد خدا باید بنوشم"، "پرنده ماهی".

malakeyetanhaye
29-09-2007, 12:37
این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد.
هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.
[[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز.
میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.
***
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.

اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
**
خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.
آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.
***
سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.
میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.
عرفان نظرآهاري

sepideh khanom
30-09-2007, 00:33
کتاب نهنگی در سینه ات می تپد از این خانم خیلی به دل میشینه
دید نسبتا جالبی داره

persian365
30-09-2007, 00:43
متن جالبی بود

ادامه بدید

malakeyetanhaye
30-09-2007, 12:47
یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تن اش از گل سرخ. اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد. و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم. اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند، پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.
*
سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو. اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.
پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.
*
و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.
هزار و یکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان.
و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.
سوار گفت: از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند. پس قلبت را بیاموز که: عشق کار نازکان نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر*
آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود.

sepideh khanom
01-10-2007, 13:18
note
در آغاز هيچ نبود و کلمه بود و کلمه نزد خدا بود.خداوند اما کلمه هايش را به آدمی بخشيد و جهان پر از کلمه شد.
من اما از تمام کلمه های دنيا تنها يک کلمه را برگزيده ام و همه جمله هايم را با همان يک کلمه می سازم.با همان يک کلمه حرف می زنم،شعر می گويم و می نويسم.آن يک کلمه هم فعل است و هم فاعل،هم صفت است و هم موصوف.احتياجی به حرف اضافه ندارد.متمم نمی خواهد.هيچ قيدی هم ندارد.آن يک کلمه خودش همه چيز است.

و من با همان يک کلمه است که می بينم و راه می روم و نفس می کشم.با همان يک کلمه عشق می ورزم و زندگی می کنم.
آن يک کلمه غذای روح من است،بی او گرسنه خواهم ماند.خانه من است،بی او آواره خواهم شد.بی او بی کس می شوم،غريب و تنها.اين کلمه همه دارايی من است و اگر روزی شيطان آن را از من بدزدد،آن قدر فقير می شوم که خواهم مُرد.
من با همين کلمه با درخت ها حرف می زنم.آنها منظورم را می فهمند و برگهايشان را برای من تکان می دهند.اين کلمه را به گنجشک ها که می گويم،در آسمان حياطمان جشن می گيرندو با هم ترانه می خوانند.به نسيم می گويم،آن قدر ذوق می کند که شهر به شهر می چرخد و ميگرددو می رقصد.و به ابر ها که می گويم،چنان خوشحال می شوند که يک عالم نقل و نبات برف و باران روی سرم می پاشند.
اين کلمه،اين کلمه عزيز و دوست داشتنی،حرف رمز من با همه چيز است. اما به آدم ها که می گويم ...
بگذريم،دلم گرفته،من زبان شما را بلد نيستم.من توی اين شهر غريبم.کسی منظورم را نمی فهمد،کسی جوابم را نمی دهد...اما تو فرق می کنی.تو از جنس آفتاب و درخت و پرندهای.تو آن کلمه را بلدی و سالهاست که آن راگوشه قلبت نگه داشته ای.پس من آن رمز را به تو خواهم گفت.آن کلمه کوچک اسم بزرگ خداوند است.


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید سایت رسمی خانم نظرآهاری

malakeyetanhaye
01-10-2007, 21:08
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌كردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر كس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تكه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا می‌كنم. نه قیل و قال می‌كنم و نه كسی را مجبور می‌كنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌كنی.تو زیركی و مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد كه لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه كردم. اشك‌هایم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم كه صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شكرانه قلبی كه پیدا شده بود .
همین !!!!!!

malakeyetanhaye
01-10-2007, 21:14
مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.
***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!
عرفان نظرآهاری

malakeyetanhaye
01-10-2007, 21:22
عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما، گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت.

ما گفتیم: ای عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان.
او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد.
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه سرود رهایی دیگران را سرمی دهد، خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوه های دور انداخت.
پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری. و با خود شکوفه آورد و لبخند.
***
عموی زنجیرباف، زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه اش را دور انداخت؛ و از جهان نام تازه ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم.
***
نام مادرم ، بهار است. و ما دوازده فرزندیم. خواهر بزرگم، فروردین و برادر کوچکم، اسفند است. پدرم، بازگشته است، پیروز و عمویم نوروز، پیش ماست. و مادر به شکرانه این شادمانی، سفره ای می چیند و جشنی می گیرد.
اولین سین سفره ما سیبی سرخ است که مادر آن را از شاخه های دورِ آفرینش چیده است، آن روز که از بهشت بیرون می آمد. ما آن را در سفره می گذاریم تا به یاد بیاوریم که جهان با سیبی سرخ شروع شد؛ همرنگ عشق.
مادر سکه هایی را در ظرف می چیند، سکه هایی از عهد سلیمان را، سکه هایی که به نام خدا ضرب خورده است و می گوید: باشد که به یاد آوریم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمی افتد و تنها پیام آوران اویند که بر هستی حکومت می کنند و سکه آنان است که از ازل تا ابد، رونق بازار جهان است.
مادر به جای سنبل و به جای سوسن، گیاه سیاووشان را بر سفره می گذارد، که از خون سیاوش روییده است. این سومین سین هفت سین ماست. تا به یادآوریم که باید پاک بود و دلیر و از آتش گذشت. و بدانیم که پاکان و عاشقان را پروای آتش نیست.
مادر می گوید: ما عاشقی می کنیم و پاکی، آنقدر تا سوگ سیاووش را به شور سیاووش بدل کنیم.
و سین چهارممان، سرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان یادی کنیم و یاری بخواهیم که جهان اگر سبز است، از سبزی آنان است و هر سبزه که هر جا می روید از ردّّّّّ پای فرشته ای است که پا بر خاک نهاده است.
مادر، تنگ بلور را از آب جیحون پر می کند و ماهی، بی تاب می شود. زیرا که ماهیان بوی جوی مولیان را می شناسند. و ما دعا می کنیم که آن ماهی از جوی مولیان تا دریای بیکران، عشق را یکریز شنا کند.
مادر می گوید: ما همه ماهیانیم بی تاب دریای دوست.
مادر، پری از سیمرغ بر سفره می گذارد تا به یادمان بیاورد که سفری هست و سیمرغی و کوه قافی و ما همه مرغانیم در پی هدهد. باشد که پست و بلند این سفر را تاب بیاوریم که هر پرنده سزاوار سیمرغ است. مبادا که گنجشکی کنیم و زاغی و طاووسی، که سیمرغ ما را می طلبد.
مادرم، شاخه ای سرو بر سفره می نشاند که نشان سربلندی است و می گوید: تعلق بار است، خموده و خمیده تان می کند. و بی تعلقی سرافرازی. و سرو این چنین است، بی تعلق و سرفراز و آزاد. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشیم.
سین هفتم هفت سین مان، سرمه ای است از خاک وطن که مادر آن را توتیای چشمش کرده است. ما نیز آن را بر چشم می کشیم و از توتیای این خاک است که بینا می شویم و چشم مان روشن.
***
مادر آب می آورد و آیینه و قرآن، و سپند را در آتشدان می ریزد و گرداگرد این سرزمین
می چرخاند، سپندی برای دفع چشم زخم آنکه شور و شادی و شکوه این سرزمین را نتواند دید.

malakeyetanhaye
01-10-2007, 21:25
مشتی خاکم. سبک و آزاد و بی تعلق. نامی ندارم و کسی مرا نمی شناسد. با باد سفر می کنم. گاهی در باغچه ای کوچک اقامت می کنم تا به ریشه ای کمکی کنم و غذای گیاهی کوچک را به او برسانم؛ و گاهی به بیابان می روم تا خلوتی کنم و از خورشید، سکوت و سوختن بیاموزم.

بسیاری اوقات اما خاک پای عابرانم، خاک پای هر کودک و هر پیر و هر جوان. سال ها پیش اما تندیسی مغرور بودم با چشم هایی از عقیق، تراشیده و بالابلند. زندانی دیوار و سقف و مردم. فریفته پیشکش و قربانی و دست هایی که به من التماس می کرد. مردم خود مرا از کوه جدا کردند و تراشیدند و آوردند و بعد خود به پایم افتادند.
هیچ کس به قدر من ناتوان نبود. آنها اما از من می خواستند که زمین را حاصلخیز کنم . آسمان را پرباران. می خواستند که گوسفندشان را شیرافشان کنم و چشمه ها را جوشان. من اما هرگز نه چشمه ای را جوشان کردم و نه گوسفندی را شیرافشان. و نه هرگز زمین و آسمان را حاصلخیز و پرباران.
ستایش مردم اما فریبم داد. لذت تمجید، خون سیاهی بود که در تن سنگی ام جاری می شد. هیچ کس نمی داند که هر بتی آرام آرام بت می شود. بتان در آغاز به خود و به خیال دیگران می خندند. اما رفته رفته باور می کنند که برترند. من نیز باور کرده بودم.
تا آن روز که آن جوان برومند به بتخانه آمد. پیشتر هم او را دیده بودم. نامش ابراهیم بود و هر بار از آمدنش لرزه بر اندامم افتاده بود. حضورش حقارتم را به رخ می کشید. دیگران که بودند حقارت خویش را تاب می آوردم. آن روز اما با هیچ کس نبود. بتخانه خالی بود از مردم. تنها او بود و تبری بر دوش.
ترسیده بودم، می لرزیدم و توان ایستادم نداشتم.
ابراهیم نزدیکم آمد و گفت: وای بر تو، مگر تو آن کوه نبودی که مدام تسبیح خدا می گفتی؟ مگر ذره ذره خاک تو نبود که از صبح تا غروب یاسبوح و یاقدوس می گفت؟ تو بزرگ بودی، چون خدا را به بزرگی یاد می کردی. چه شد که این همه کوچکی را به جان خریدی؟ چه شد که میان خدا وبندگانش، ایستادی؟ چه شد که در برابر یگانگی خداوند قد علم کردی؟ چه چیز تو را این همه در کفرت پابرجا و مصصم کرده است؟ چرا مجال دادی که مردم تو را بفریبند و تو مردم را؟ وای بر تو و وای بر هر آفریده ای که با آفریدگار خود خیال برابری کند.
و آن گاه تبرش را بالا برد اما هرگز آن را بر من فرود نیاورد. من خود از شرم فرو ریختم؛ غرورم شکست و کفری که در من پیچیده بود، تکه تکه شد.
ابراهیم، تکه های مرا در دست گرفت و گفت: شکستن ابتدای توبه است و توبه ابتدای ایمان.
و من در دست های ابراهیم توبه کردم و بار دیگر ایمان آوردم به خدایی که پاک است و شریکی ندارد.
ابراهیم گفت: تو امروز شکستی، ای بت! اما مردم هرگز از پرستش بتان دست برنخواهند دشت. مردم می توانند از هر چیزی بتی بسازند، و اگر چوبی نباشد که آن را بتراشند و اگر سنگی نباشد که به پایش بیفتند، خیال خود را خواهند تراشید و به پای خود خواهند افتاد و خود را خواهند پرستید.
و وای که پرستیدن هر چیز بهتر از پرستیدن خویش است.
ابراهیم گفت: این مردم، خدا را کوچک دوست دارند؛ کوچک تر از خویش. خدایی یافتنی، خدایی ملموس و دیدنی. خدایی که بتوان بر آن خدایی کرد.
اما خدایی که مثل هیچ کس و هیچ چیز نیست، خدایی که همه جا هست و هیچ جا نیست، خدایی که نه دست کسی به آن می رسد و نه در ذهن کسی می گنجد، خدایی دشوار است؛ و این مردم خدای آسان را دوست دارند.
به دست های ابراهیم چسبیدم و گفتم: ای ابراهیم! مرا شکستی و رهانیدی از آن خدای سهل ساختگی، حالا تنها مشتی خاکم در برابر دشواری خدا چه کنم؟
ابراهیم گفت: تو خاکی مومنی و از این پس آموزگار مردم. شهر به شهر و کوه به کوه و دشت به دشت برو . به یاد این مردم بیاور که از خاکند و خاک را جز فروتنی، سزاوار نیست. و اگر روزی کسی به قصه ات گوش داد، برایش بگو که چگونه ستایش مردم، مغرورت کرد و چگونه غرور، مشتی خاک را بدل به بت می کند.
من گریستم و دست های ابراهیم خیس اشک شد. او مشتی از مرا به آب داد و مشتی را به باد و مشتی را در رهگذار مردم ریخت...
عرفان نظرآهاری

sheeablo
05-10-2007, 06:04
اگر گرسنه ای , تنها بر سفره ی جوانمرد بنشین , او نام تو را نخواهد پرسید .
اگر غریبه ای و گمشده , تنها بر سفره ی جوانمرد بنشین , او از ایمان تو نخواهدپرسید .
جوانمرد است که می گوید : از نام و ایمان کسان نپرسید و بی پرسشی , نان دهید . اوست که می گوید : کسی که بر خوان خدا به جان ارزد , البته بر سفره ی جوانمرد به نان می ارزد !
اگر خاری به پای کسی برود , _کسی که آن سوی دنیا زندگی می کند _ آن خار به پای جوانمرد فرو رفته است , جوانمرد است که درد می کشد .
اگر سنگی , سری را بشکند , اگر خونی در جایی جاری شود , این جوانمرد است که زخمی میشود , این خون جوانمرد است که جاری میشود .
اگر اندوهی در دلی بنشیند , اگر دلی بگیرد و بشکند , آن اندوه , از آن جوانمرد میشود و آن دل جوانمرد است که میگیرد و می شکند .
جوانمرد گفت : خدایا چرا این همه باخبرم میکنی از هر خار جهان و از هر خون جهان و از هر اندوهش ؟
چرا جهان به این بزرگی را در تن کوچک من جا داده ای ؟
خدا گفت : جهان را در تو جا داده ام , زیرا جوانمرد نخواهی شد , مگر آنکه جهانمرد باشی !

sheeablo
05-10-2007, 06:05
بالا رفتن از سربالایی آسمان

كوچك بود و دنیایش تاریك. هیچ خورشیدی نداشت. نه آسمان می خواست، نه بی تاب كوه بود و درخت و دریا بود. چشم هایش بسته، دست هایش گره كرده، در خود خزیده بود. خون می خورد و جنینی خود را پاس می داشت. بزرگتر شد و دیگر آن جهان كوچك را تاب نیاورد. نفس می خواست و آسمان و نوازش و لبخند. شیرش دادند، زیرا آنكه آسمان و لبخند
و نوازش را می فهمد، هرگز خون نخواهد خورد.

*
هر جاده ای، بانگی است كه آدمی را به خود می خواند؛ پس راه ها صدایش زدند و او راهی شد؛ و آنكه در راه است، مرغ هوا و ماهی دریا خود را نثارش می كند. درخت هرچه به بار می آورد و خاك هرچه می رویاند، به پایش می ریزد. آسمان و زمین می بارند و می جوشند تا تشنگی اش را فرو نشانند و جهان لقمه ای می شود در كام او تا گامی بردارد.
*
او رفت و رفت و راه ها به انتها رسید. او رفت و رفت و جهان تمام شد.
او رفت و رفته رفته، تن اش را جان كرد و جانش را جان جان. و از آن پس جاده هایی بود كه توش و توانی دیگر می خواست. راه هایی كه باید بی پا و بی سر می رفت. بالا رفتن از سربالایی آسمان و گذشتن از پیچ های ملكوت.
بسیاری توان بالا رفتن نداشتند زیرا همیشه گرسنه بودند و هرگز لقمه ای از سفره آسمان نخورده بودند.
اما او شنیده بود كه فرشتگان از دیدار خدا توان می گیرند، آنقدر كه می توانند هفت آسمان را درنوردند. پس گفت: شاید آدمی هم این گونه سیر می شود و دلیر.
او بی تنی اش را كنار سفره آسمان نشاند تا بی دهان و بی گلو، خوردن را بیاموزد. پس به جای آب، تشنگی می نوشید و به جای آنكه مرغان طعامش شوند، طعم پرواز را چشید و به جای هر میوه ای تنها از بار درخت معرفت خورد.
هزاران سال طول كشید اما او سرانجام دانست كه نور، تنها نور خداوند غذای انسان است.

عرفان نظرآهاری

sheeablo
05-10-2007, 06:06
خداوند بساط محبتش را پهن كرد و گروهی بر آن نشستند .
جوانمرد آمد و گفت : خدایا ! نه ، من كنار این سفره نمی نشینم . كنار بساط محبت ، از دوستی تو مست خواهم شد .
خدا خوان هیبتش را پهن كرد . گروهی بر سر آن نشستند .
جوانمرد آمد و گفت : خدایا ! نه ، من كنار این خوان نمی نشینم ، كنار خوان هیبتت از سلطنت تو دیوانه خواهم شد .
خدا بساط دیگری پهن كرد و جوانمرد كنار آن نشست .
كنار بساطی كه نامش را نمی دانیم ....

sheeablo
05-10-2007, 06:07
پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده !
پشت سر هر آنچه که دوستش می داری ..پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است.
و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند.
اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی.
اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی. زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.
پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر.
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است.
ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.
تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای.
اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است. خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.
خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم. و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند.....عرفان نظرآهاری

sheeablo
05-10-2007, 06:08
شمشیربازی با خدا

عاشق شد و خدا شمشیری به او داد، که عشق شمشیربازی است. شمشیری نه برای آن که بزند و نه برای آن که بکشد و نه برای آن که زخم بگذارد و خون بریزد. شمشیری تنها برای آن که بداند عشق، بازی است.
بازی ای بسیار سخت و بسیار ظریف و بسیار خطیر. خدا شمشیری به او داد تا بداند دیگر نه نشستن جایز است و نه خوابیدن و نه آسودن. زیرا آن که شمشیری دارد باید در معرکه باشد؛ هشیار در میانه میداناما آن شمشیر که خدا در آغاز به عاشقان می دهد، شمشیر چوبین است. زیرا که عشق در ابتدا به این و آن است و به کسان و ناکسان است. اما نه زخم شمشیرهای چوبی، چندان کاری است و نه درد شمشیرهای چوبی، چندان عمیق و نه مرگ با شمشیرهای چوبی، چندان مرگ. جهان اما میدان شمشیربازان چوبینی است. و بسیاری به زخم شمشیرهای چوبی از پا می نشینند. بسیاری به شکستن شمشیرهای چوبی شان دست از بازی می کشند. و بعضی چنان فریفته این بازی اند و چنان سرگرم، که گمان نمی برند بازی ای بزرگ تر نیز هست و حریفی قَدرتر و شمشیری بُراتر.
و این زمین آکنده است از شمشیرهای چوبی شکسته و شمشیرهای موریانه خورده و شمشیرهای زینتی بی کار آویخته بر دیوار.
هرچند بازی با شمشیرهای چوبی را هم لذتی است و شوری و شادی ای؛ اما چه شکوه ناچیزی دارد این بازی که شمشیرش چوبی است و حریفش این و آن میدانش به این کوچکی.
اما گریزی نیست که عاشقان، بازی را به شمشیری چوبی آزموده می شوند و آماده.
و آن کس که به نیکویی از عهده بازی با شمشیرهای چوبی برآید، کم کم سزاوار آن می شود که خدا شمشیری راستین به او بدهد؛ بُرنده و برهنه. و آن گاه است که خدا خود به میدان می آید تا حریف، عاشق شود و همبازی اش. و آن که با خدا شمشیربازی می کند، می داند که هرگز نخواهد برد. او برای باختن آمده است. اما چه لذتی دارد این بازی؛ بازی با خداوند. و چه شورانگیز است زخم این شمشیر و چه شیرین است درد این شمشیر و چه خوش است مرگ، زیر چکاچک رقص این شمشیر.
و عاشقان می دانند که زندگی چیزی نیست جز فرصت شمشیربازی با خدا.

* برداشتی از این بیت مثنوی:
عشقی که بر انسان بُوَد، شمشیر چوبین آن بُوَد
آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا

عرفان نظرآهاری

sheeablo
05-10-2007, 06:09
شمشیربازی با خدا

عاشق شد و خدا شمشیری به او داد، که عشق شمشیربازی است. شمشیری نه برای آن که بزند و نه برای آن که بکشد و نه برای آن که زخم بگذارد و خون بریزد. شمشیری تنها برای آن که بداند عشق، بازی است.
بازی ای بسیار سخت و بسیار ظریف و بسیار خطیر. خدا شمشیری به او داد تا بداند دیگر نه نشستن جایز است و نه خوابیدن و نه آسودن. زیرا آن که شمشیری دارد باید در معرکه باشد؛ هشیار در میانه میداناما آن شمشیر که خدا در آغاز به عاشقان می دهد، شمشیر چوبین است. زیرا که عشق در ابتدا به این و آن است و به کسان و ناکسان است. اما نه زخم شمشیرهای چوبی، چندان کاری است و نه درد شمشیرهای چوبی، چندان عمیق و نه مرگ با شمشیرهای چوبی، چندان مرگ. جهان اما میدان شمشیربازان چوبینی است. و بسیاری به زخم شمشیرهای چوبی از پا می نشینند. بسیاری به شکستن شمشیرهای چوبی شان دست از بازی می کشند. و بعضی چنان فریفته این بازی اند و چنان سرگرم، که گمان نمی برند بازی ای بزرگ تر نیز هست و حریفی قَدرتر و شمشیری بُراتر.
و این زمین آکنده است از شمشیرهای چوبی شکسته و شمشیرهای موریانه خورده و شمشیرهای زینتی بی کار آویخته بر دیوار.
هرچند بازی با شمشیرهای چوبی را هم لذتی است و شوری و شادی ای؛ اما چه شکوه ناچیزی دارد این بازی که شمشیرش چوبی است و حریفش این و آن میدانش به این کوچکی.
اما گریزی نیست که عاشقان، بازی را به شمشیری چوبی آزموده می شوند و آماده.
و آن کس که به نیکویی از عهده بازی با شمشیرهای چوبی برآید، کم کم سزاوار آن می شود که خدا شمشیری راستین به او بدهد؛ بُرنده و برهنه. و آن گاه است که خدا خود به میدان می آید تا حریف، عاشق شود و همبازی اش. و آن که با خدا شمشیربازی می کند، می داند که هرگز نخواهد برد. او برای باختن آمده است. اما چه لذتی دارد این بازی؛ بازی با خداوند. و چه شورانگیز است زخم این شمشیر و چه شیرین است درد این شمشیر و چه خوش است مرگ، زیر چکاچک رقص این شمشیر.
و عاشقان می دانند که زندگی چیزی نیست جز فرصت شمشیربازی با خدا.

* برداشتی از این بیت مثنوی:
عشقی که بر انسان بُوَد، شمشیر چوبین آن بُوَد
آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا

عرفان نظرآهاری

sheeablo
05-10-2007, 06:12
"هیچ کس"، معشوق توست


عاشق می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟


عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.
خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.
عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.
اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.
و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.
عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.


عرفان نظرآهاری

sheeablo
06-10-2007, 01:19
زمین ایمان آورد و جهان سبز شد...
زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.
خدا گفت: به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما...
من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟
تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو ، فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است.فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی را. و تو پذیرفتی.
اما حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است
پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز !
و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد. زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.
نام ایمان تازه زمین، بهار بود.
" عرفان نظرآهاری"

malakeyetanhaye
06-10-2007, 10:45
آن مرد عاشق بود آن بازي عشق و آن حريف خدا.دور، دور آخر بود و بازي به دستخون رسيده بود. آن مرد زمين را سبز مي خواست . دل را سبز مي خواست.انسان را سبز.زيرا بهشت سبز است و روح سبز و ايمان سبز...
اما سبزي را بهايي است به غايت سرخ، و بازي به غايتش رسيده بود.به غايتي سرخ.
و از اين رو بود كه آن مرد، سرخ را برگزيد.كه عشق سرخ است و آتش سرخ و عصيان سرخ .و از ميان تمامي سرخان ، خون را برگزيد.نه اين خون رام آرام سر به زير فروتن را ، آن خون عاصي عاشق را .آن خون كه فواره است و فرياد.او خون خويش را برگزيد كه بازي سخت سرخ و سخت خونين بود.
***
تركش كنيد و تنهايش بگذاريد كه شما را ياراي ياري او نيست.اين بازي آخر است و نه جوشن به كار مي آيد و نه نيزه و نه شمشير و نه سپر.ديگر نه طمع بهشت و نه ترس دوزخ و نه هول رستاخيز.برويد و برداريد و بگريزيد.
ديگر پيراهنتان پاره نخواهد شد،تنتان ، پاره پاره خواهد شد.كيست؟
كيست كه با تن پاره پاره بماند؟ ديگر غنيمتي نصيبتان نخواهد شد،قلب شرحه شرحه تان ،غنيمت ديگران خواهد شد.كيست؟ كيست كه با قلب شرحه شرحه بماند؟
اين عزيمت را ديگر بازگشتي نيست، زيرا كه آن يار، گلو را بريده دوست دارد و سر را بر نيزه و خون را پاشيده بر آسمان.كيست؟ كيست كه با گلوي بريده و خون پاشيده بر آسمان، بماند؟
وقتي بنده ايد و او مالك، بازي اين همه سخت نيست.
وقتي عابديد و او معبود، بازي اين همه سخت نيست.
اما آن زمان كه عاشقيد و او معشوق، يا آن هنگامه كه او عاشق است و شما معشوق، بازي اين چنين سخت است و اين چنين سرخ و اين چنين خونين. و بازي عاشقي را نخواهيد برد، جز به بهاي خون خويش.
آن مرد حسين بود و آن بازي كربلا وآن يار، خدا.

malakeyetanhaye
06-10-2007, 10:46
سنجاقک راهبه ای کوچک بود که بر سرانگشت درختی به مراقبه نشسته بود. درخت، بودا بود و برابر این هر دو، کوهی بود بزرگ و برومند. کوه، حکیمی فروتن و خاموش بود. بودا دستانی سبز و سرافراز داشت در جستوی نور.
حکیم سینه ای گشاده داشت پذیرای روشنی و راهبه، بال هایی ظریف و زلال داشت برای عبور آفتاب. دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز. سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
*
دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز.
سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
سنجاقک روزی تمام را به پرسش اش فکر کرد اما پاسخی نبود جز شگفتی، پس سکوت کرد.
درخت، قرنی به سوالش اندیشید اما جوابی نیافت جز بهت، پس خاموشی برگزید.
و کوه نیز هزاران سال پرسید و پرسید و پرسید اما پاسخی جز پژواک حیرت نیامد، پس او نیز صبورانه و خاموشانه حیرتش را تحمل کرد.
*
انسان از آن حوالی می گذشت، از کنار درخت و کوه وسنجاقک.
سوال انسان نیز همان بود اما سوالش را چنان بلند پرسید و چنان آن را به هیاهو و غوغا آغشت که خلوت سنجاقک را آشفت و ساحت کوه را شکست و حرمت بودای پیر را نگه نداشت.
خدا به درخت و سنجاقک و کوه گفت: همگی در جستجوی یک پرسشید اما تنها انسان است که سوالش را این گونه بلند و بی محابا می پرسد. او را ببخشید که جهان را این همه به پرسش می آشوبد.اما پرسیدن های او شور این جهان است. وهر چند پاسخی ز حیرت نیست اما جهان بی شور و خروش پرسش، چندان هم زیبا نیست. از او بگذرید شاید او نیز چون شما روزی مقام خاموشی را دریابد.
*
انسان گذشت و سکوت درخت و کوه سنجاقک را به خنده گرفت. آنها هیچ نگفتند و تنها نگاهش کردند.
نگریستن آموزگاری دانش آموزش را !

malakeyetanhaye
06-10-2007, 10:47
زلیخا مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است
این قصه بوی زلیخا می دهد کجاست زنی که چون من شایسته عشق
پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس
است .از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ، نه به خاطر تو ، که
زیبایی همه از یوسف است .
زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . عمریست که
نامم را در حلقه عاشقان برده اند.
قصه گفت : نامت را به خطا برده اند ، که تو عشق نمی دانی.
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی
دریدی. تو آمدی و قصه ، بوی خیانت گرفت . بوی خدعه و نیرنگ. از قصه ام
بیرون برو تا یوسف بماند و راستی
و زلیخا از قصه بیرون رفت .
***
خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه جهان ، قصه پر زلیخاست و هر روز هزارها
پیرهن پاره می شود از پشت . اما زلیخایی باید، تا یوسف ، زندان را بر او برگزیند.و
قصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود.
زلیخا برگرد!

malakeyetanhaye
06-10-2007, 10:49
ماه‌ْ‌ مرشد ما را بر بالاي تپه‌اي بُرد و درختي را نشانمان داد. دستهاي درخت بالا بود و داشت دعايي مي‌كرد. همه خواب بودند و تنها او بود كه بيدار بود. برگهاي سبزش بوي حق مي‌داد.
ماه‌ مرشد گفت: اين درويش سبزپوش را كه مي‌بينيد، قرن‌هاست كه اينجا ايستاده است و با خدا گفتگو مي‌كند. اين درويش سبزپوش اما نامش سرو نيست، نه انار و نه گلابي و نه گيلاس. نام اين درخت، درخت اندوه است و ريشه‌هايش از اشك آب مي‌خورد.
هر كس اندوهي دارد، به پاي اين درخت مي‌ريزد، هركس غمي دارد و غصه‌اي زير اين درخت به خاكش مي‌سپارد. اين درخت اما مي‌داند كه چگونه تلخي اندوه را به شيريني بدل كند. او درخت اندوه است ميوه‌اش اما شور و شادي و شكر و شيريني.
درخت اندوه همچنان ذكر مي‌گفت و دستهايش همچنان رو به آسمان بود كه پيرزني نحيف و رنجور خودش را به او رساند و به پايش نشست و گريست و گريست و گريست. پيرزن رفت و اشكهايش جويي شد به پاي درخت اندوه. درخت همچنان ذكر مي‌گفت و دستهايش همچنان رو به آسمان بود كه شاعري آمد و شعرهايش را به پاي او ريخت. خاك پاي درخت را كند و كند و كند. و كلمه‌هايش را خاك كرد، شعرهايش را و هزار حس فرو خفته و هزار حرف نگفته را. و رفت.
درخت اندوه همچنان ذكر مي‌گفت و دستهايش همچنان رو به آسمان بود كه كودكي آمد، جوجه گنجشكي در دستش بود، مرده. كودك قبر كوچكي كند و از برگهاي درخت اندوه، كفني براي گنجشك درست كرد. گنجشك را در قبر گذاشت و سنگي بر آن نيز. سنگي كوچكتر از كف دستهاي كوچك.
فاتحه‌اي براي گنجشك خواند و اشكي ريخت و رفت. فردا صبح اما، اشكهاي پيرزن خنده‌اي شد بر شاخه درخت و واژه‌هاي تلخ شاعر، شعري شيرين شد بر شاخه درخت و جوجه مرده، پرنده‌اي شد آوازخوان و سرخوش بر شاخه درخت. پيرزن سبدي آورد،‌ شعرها را از شاخه چيد، كودك آمد اما گنجشك را از شاخه نچيد. تا بماند و آوازي بخواند، شادمانه.
ماه‌مرشد گفت:‌ درود خدا بر اين درخت باد كه مؤمن است، زيرا مؤمن تلخ مي‌خورد اما شيرين بار مي‌دهد.
ما رفتيم و آن مؤمن بي‌ادعا اما همچنان ذكر مي‌گفت و دستهايش رو به آسمان بود.

malakeyetanhaye
06-10-2007, 10:50
نیمه شبی است از هزاره دوم عشق؛ و ما مرشدی نداریم، جز ماه . او هر شب بر منبر آسمان بالا می رود و هزار ستاره مریدش است. ماه مرشد سخن نمی گوید، می تابد؛ و کدام مرشد جز اوست که جای گفتن، بتابد!؟...
خاموشی، پند ماه مرشد ماست و نور، نور ذکر اوست. خوابیدن پای صحبت ماه مرشد حرام است. ماه مرشد اما می گوید: خوابتان مباح ترین کار جهان خواهد بود، اگر در آغوش جهان بخوابید. آن گاه بر شما چنان خواهم تابید که خوابتان ، بیداری شود و شب تان، روز.
ماه مرشد می گوید: خدا هر شب شما را در آغوش می گیرد. اما کاش شبی نیز شما او را در آغوش می گرفتید تا آغوشتان گشاده می شد آن قدر که ستارگان به جای آنکه در سینه آسمان بتپند، در سینه شما می تپیدند.
دیشب ستاره ای می گفت: اگر به مجلس ماه مرشد آمدید، هدیه، آهی بیاورید. آه شما عطر و عود مجلس ماه مرشد است.
ستاره می گفت: اگر به خانه ماه مرشد آمدید، دعایی بیاورید. زیرا که هر دعا چراغی است و این همه چراغ که در آسمان روشن است، دعای بندگان خداست.
امشب نیز مجلس ماه مرشد برپاست. آسمان صاف است و نه غریبه ای و نه ابری. همه محرم اند، هم تو و هم درخت و هم دریا. وعظ ماه مرشد تا سحر ادامه خواهد داشت تا صبح که او آسمان را به شیخ آفتاب خواهد بسپارد.
به مجلس ماه مرشد بیا، مجلس ماه مرشد را عشق است.
عرفان نظرآهاری

malakeyetanhaye
06-10-2007, 10:50
از جنگ بر می گردی،خدا می داند که به جنگ رفته بودی.خاک روی پیراهنت را می تکاند و نشان لیاقتی به تو می دهد.نشان لیاقتش اما مدالی نیست که بر گردنت بیاویزی.نشان لیاقت خدا تنها چند خط ساده است.
از جنگ بر می گردی،هیچ کس اما به استقبالت نمی آید.هیچ کس نمیداند که به جنگ رفته بودی.با شکوه ترین جنگها اما همین است.جنگی غریبانه ،جنگی تنها،جنگی بی سپاه و بی سلاح.
از جنگ بر می گردی،خدا می داند که به جنگ رفته بودی.خاک روی پیراهنت را می تکاند و نشان لیاقتی به تو می دهد.نشان لیاقتش اما مدالی نیست که بر گردنت بیاویزی.نشان لیاقت خدا تنها چند خط ساده است.خط های ساده ای که بر پیشانی ات اضافه می شود. و روزی می رسد که پیشانی ات پر از دستخط خدا می شود.
آیینه ها می گویند آن کس زیباتر است که خطی بر چهره ندارد. آیینه ها اما دروغ می گویند. دستخط خدا بر هر صفحه ای که بنشیند، زیبایش می کند.
***
جوانی بهایی است که در ازای دستخط خدا می دهیم.دستخط خدا اما بیش از اینها می ارزد، کیست که جوانی اش را به دستخط خدا نفروشد

malakeyetanhaye
06-10-2007, 10:51
ماه مرشد گفت: عاشقی از نیشابور شروع می شود و قاف، آخر عشق است. اما آشیانه سیمرغ بر بالای قاف نیست. آشیانه سیمرغ بر بالای چوبی است، سرخ. و آنگاه چوبی به ما داد و همیانی. و گفت: این همیان حق است. آن را پاس بدارید که آذوقه شماست...
گرسنه که شدید از آن بخورید و تشنه که بودید از آن بنوشید. به زمستان که رسیدید حق ، آتش است، گرم تان می کند. به بی راهه که رسیدید، حق چراغ است، راه را نشان تان می دهد. و آن هنگام که به برزخ درآمدید، حق پل است، عبورتان می دهد.
و این چوب اما عصای شماست به آن تکیه کنید و قدم به قدم بیایید. اما روز ی خواهد رسید که عصای شما ، دار شما خواهد بود. و آن زمان که خون شما سر این عصا را سرخ کند، سیمرغ بر بالای آن آشیانه خواهد ساخت.
به این جا که رسیدیم اما پروا کردیم و همیان حق از دستمان افتاد، عصای عاشقی نیز. ولی باز از پی ماه مرشد رفتیم اما دیگر قهرمانانی نبودیم در جستجوی قاف و عشق و سیمرغ. این بار دیگر سیاهی لشکری بودیم که به تماشای قصه ای می رفتیم.
و در راه بودیم که کسانی را دیدیم ، می خرامیدند و می رفتند ، دست انداز و عیار وار؛ و در دست هر کدام چوبی. ما مرشد گفت: اینان عاشقانند و دارشان را با خود می برند. زیرا می دانند که معراج مردان بر سردار است.
ماه مرشد گفت: دیری نخواهد شد که آنها وضویی خواهند گرفت، با خون خویش. زیرا که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون.
و ما باز از عشق پرسیدیم و او باز گفت که عاشق را سه حرف است، پس آن را امروز ببینید و فردا و پس فردا.
و روز نخست آن عاشقان را کشتند و روز دیگر سوختند و سوم روز خاکسترشان را بر باد دادند.
ماه مرشد گفت و عشق این است.
از راه که بر می گشتیم راه پر بود از جام های سرنگون و ماه مرشد گفت: اینها جام خداوند است و خدا تنها جام به دست سربریدگان می دهد.
ما برگشتیم بی عصا و بی همیان و قاف آخر عشق بود. ما اما در عین عاشقی مانده بودیم!
عرفان نظرآهاری

malakeyetanhaye
06-10-2007, 10:52
صبح بود. تلفن زنگ خورد. گنگ خواب دیده گوشی را برداشت.
هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده.
گنگ خواب دیده با عصبانیت گوشی را کوبید و گفت: نمی خواهم بیدارم کنید. با چه زبانی بگویم نمی خواهم بیدارم کنید. از این شوخی قیامت هم دیگر خسته شدم.
تلفن اتاق زنگ خورد. "لولی بربط زن" گوشی را برداشت.
هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده است.
لولی بربط زن تشکر کرد و بلند شد و آبی به صورتش زد و چمدانش را باز کرد و رفت کنار پنجره و دید که خورشید طلوع کرده است. دید که غنچه بسته شب پیش، باز شده است و دید که کودکی می خندد و می دود.
پس گفت: عجب محشری!
و بربطش را برداشت و زیر لب گفت: امروز آوازی می خوانیم و آهنگی می سازیم درباره غنچه خورشید و کودک صبح. شاید که حال مسافران این هتل خوش شود.
***
گنگ خواب دیده بالش را بر سرش فشار داد تا ترانه لولی بربط زن خوابش را آشفته نسازد. و خواب دید که اژدهایی می خندد، خنده اش آتش است و دید که لباسش به آتش اژده ها گر گرفته است.
***
ظهر بود. گنگ خواب دیده گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد. لولی بربط زن گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد.
گنگ خواب دیده دیس غرور را جلو کشید و با ولع شروع به خوردن کرد. لولی بربط زن پیش دستی کوچک معرفت را برداشت تا آرام آرام مزمزه اش کند.
پیش خدمت به لولی بربط زن گفت: این غذا تشنگی می آورد. و لیوانی حیرت کنارش گذاشت.
گنگ خواب دیده دیس دیگری برداشت. لولی بربط زن تازه قاشق اول را خورده بود که فهمید این کفش ها که دارد برای آن سفر دراز که در پیش است، خوب نیست و این قلب که دارد برای آن همه عشقی که می بارد، کوچک است و این روح که با اوست برای آن پرواز، هنوز بی پر و بال است.
پس بی قرار شد. لیوان حیرتش را سر کشید و بلند شد.
گنگ خواب دیده به او می خندید.
***
شب بود. لولی بربط زن، چمدان می بست. او هر شب چمدانش را می بست چون فکر می کرد شاید امشب آخرین شب اقامتش باشد. و هر صبح دوباره چمدانش را باز می کرد.
وقتی او چمدان می بست ، گنگ خواب دیده ساعت ها بود که به خواب رفته بود.
عرفان نظر آهاری

malakeyetanhaye
06-10-2007, 10:59
بهار عاشق بود و زمين معشوق .عشق بي تابي مي آورد و بهار بي تاب بود.زمين اما آرام و سنگين و صبور.
زمين هر روز رازي از عشق به بهار مي داد و مي گفت: این راز را با هیچ کس درمیان نگذار.نه با نسیم و نه با پرنده و نه با درخت.راز ها را که برملا کنی ، بر باد می رود و راز بر باد رفته ، رسوایی است.
هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی.هر قطره باران و هر دانه برف، رازی.
و رازها بی قرار برملاشدن بودند و بهار بی قرار برملا کردن.
زمین اما می گفت: هیچ مگو، که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد.به فراخی عشق.زمین می گفت: دم برنیاور تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ، شکوفه گیلاس.
زمین می گفت: ...
***
زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت.
و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت.
و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها. چه ثانیه ها،سرد و چه ساعت ها، سخت.بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند، و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.
و زمین می گفت: عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره.عشق آتش است و دل آتشگاه.اما عاشقی آن وقتی است که دل آتشفشان شود.
زمین می گفت: رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود.راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب . و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند.
و بهار پرده از عاشقی برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب.
و جهان حیرت کرد.

عرفان نظرآهاری

malakeyetanhaye
15-10-2007, 17:26
او خوشبخت بود. چون هيچ سؤالي نداشت. اما روزي سؤالي به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختي ديگر، چيزي كوچك بود.
او از خدا معني زندگي را پرسيد. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: «اجابت تو همين سؤال توست. سؤالت را بگير و در دلت بكار و فراموش نكن كه اين دانه‌اي ا‌ست كه آب و نور مي‌خواهد.»
او سؤالش را كاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شكفت و ريشه كرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالي شد و هرشاخه سؤالي و هر برگ سؤالي.
و او كه روزي تنها يك سؤال داشت؛ امروز درختي شد كه از هرسرانگشتش سؤالي آويخته بود. و هر برگ تازه، دردي تازه بود و هر باز كه ريشه فروتر مي‌رفت، درد او نيز عميق‌تر مي‌شد.
فرشته‌ها مي‌ترسيدند. فرشته‌ها از آن همه سؤال ريشه‌دار مي‌ترسيدند.
اما خدا مي‌گفت: «نترسيد، درخت او ميوه خواهد داد؛ و باري كه اين درخت مي‌آورد. معرفت است.
فصل‌ها گذشت و دردها گذشت و درخت او ميوه داد و بسياري آمدند و جوابهاي او را چيدند. اما دردل هر ميوه‌اي باز دانه‌اي بود و هر دانه آغاز درختي‌ست. پس هر كه ميوه‌اي را برد دردل خود بذر سؤال تازه‌اي را كاشت.
«و اين قصه زندگي آدم‌هاست» اين را فرشته‌اي به فرشته‌اي ديگر گفت.

malakeyetanhaye
15-10-2007, 17:29
عرفان نظرآهاري در نشست‌ «ادبيات و زندگي شهري» سازمان فرهنگي - هنري شهرداري تهران گفت: رفتارهايي چون جوانمردي، مهرباني و ‌تساهل و تسامح از جمله مقوله هايي اند كه در ادبيات كهن ما بر آنها تأكيد شده و با بازنگري در اين مفاهيم، دوباره به ارزش‌هاي جامعه بدل مي شوند.

به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، عرفان نظرآهاري با بيان اين مطلب، افزود: ارزش‌هاي اجتماعي، هدف‌ها و مقاصد مطلوب مورد نظر جامعه‌اند؛ اما به نظر مي‌رسد پاره‌اي از اين ارزش‌ها در جامعه‌ي كنوني ما دچار بحران شده‌اند و اين نيازمند كنكاش و جست‌وجوست، تا بدانيم چرا پاره‌اي از اين ارزش‌ها كه برگرفته از تاريخ روحي و فكري انسان ايراني است، امروز ضعيف شده است.
اين شاعر «وفاي به عهد» و «تعهد» را از جمله ارزش‌هاي فراموش‌شده در جامعه توصيف كرد و گفت: اين ارزش‌ها در ادبيات به شدت مورد تأكيد قرار گرفته‌اند؛ چنان‌كه حافظ مي‌گويد:
پير پيمانه‌كش من كه روانش خوش باد / گفت پرهيز كن از صحبت پيمان‌شكنان
يا: وفا و عهد نكو باشد ار بياموزي/ وگرنه هر كه تو بيني، ستمگري داند
وي در ادامه تصريح كرد: اين همه تأكيد بر «وفاداري» و «پيمان» و «قول» در ادبيات ما هست؛ در حالي‌كه ما در حال حاضر در جامعه به شدت شاهديم كه اين وفاداري‌ها به شدت كم شده‌اند و شاهد پيامدهاي اجتماعي آن به عنوان يك آسيب هستيم.
نظرآهاري تأكيد كرد: وجود چك‌هاي برگشتي به عنوان يك جرم فراگير مؤيد اين واقعيت است كه دانش و نگرش مردم ما، به ارزش‌هايي كه در گذشته به آن‌ها باور داشتيم، دچار اختلال شده است. من فكر مي‌كنم ادبيات مي‌تواند براي برگشتن اين ارزش‌ها و تصحيح اين اختلالات گام مؤثري بردارد.
او با بيان اين‌كه اگرچه ادبيات ما آموزه‌هاي مثبت را در كنار آموزه‌هاي منفي دارد، گفت: آن‌چه مسلم است، غلبه‌ي آموزه‌هاي مثبت ادبيات به قدري مشهود و عيني است كه نيازي به توضيح نيست؛ در آثار سعدي شاهديم «ظلم‌ستيزي» و «مهرباني جمعي» از مقولاتي است كه اين شاعر بلندمرتبه به شدت بر آن‌ها تأكيد دارد: دنيا نيارزد زان‌كه پريشان كني دلي / زنهار بد مكن كه نكرده است عاقلي. سعدي مي خواهد كه ما «بد نكردن» را از سر عقلانيت انجام دهيم؛ نه از منظر احساس.
نظرآهاري كه در سري نشست‌هاي «ادبيات و زندگي شهري» سازمان فرهنگي - هنري شهرداري تهران سخن مي‌گفت، تأكيد كرد: بازگشت دوباره‌ ما به ادبيات، فرصتي را فراهم مي‌كند تا زندگي بهره‌ورانه‌ي بهتري را سامان دهيم و با تعمق و تعقل، زيباتر زندگي كنيم.
اين نويسنده‌ي همچنين با اشاره به ادبيات معاصر و نقش آن در زندگي انسان‌ها، گفت: خواندن آثار سهراب سپهري و شعرهاي او سبب مي‌شود نگاه مخاطب لطيف شود و در مواجهه با جهان پيرامون بتواند متكفرانه‌تر عمل كند؛ آن‌جا كه سهراب مي‌گويد: آب را گل نكنيم / در فرودست انگار/ كفتري مي‌خورد آب؛ درواقع با اين شعر، طبيعت‌دوستي را آموزش مي‌دهد. او مي‌آموزاند جهان را مصرف نكنيم؛ بلكه تلاش كنيم تجربه‌ي بودن با طبيعت را بفهميم.
وي در ادامه گفت: خيلي وقت‌ها قواعد و دستورالعمل‌ها و بكن و نكن‌ها كه از سوي مسؤولان براي مردم منتشر مي‌شوند، نمي‌توانند راه‌گشا باشد.


او با اشاره به شعر ديگري از سهراب مبني بر اين‌كه: يادمان باشد كاري نكنيم/ كه به قانون جهان بربخورد، گفت: اگر همه‌ي ما اين شعر را بدانيم، بفهميم و با آن زندگي كنيم، آن وقت چه مقام بالايي از ما بخواهد يا نخواهد، به اين موضوع عمل خواهيم كرد و براي طبيعت احترام قابل خواهيم شد؛ چرا كه در اين حالت، ما به نگرشي مي‌رسيم كه با شعور بيش‌تري رفتار مي‌كنيم.
نظرآهاري افزود: اگر قرار است جامعه از سطحي كه هست، به سطح بالاتري ارتقا كند، بايد دانسته‌هايش به نگرش و بينش تبديل شوند و نگرش و بينش تنها از مجراي ادبيات يك جامعه ايجاد مي‌شود. البته اين راهي بسيار پوشيده و درازمدت است كه نسل‌هاي پياپي بايد آن را بفهمند و با آن درگير شوند، تا به باور دروني بدل شود.

malakeyetanhaye
15-10-2007, 17:32
از بهشت كه بيرون آمد، دارايي‌اش فقط يك سيب بود. سيبي كه به وسوسه آن را چيده بود. و مكافات اين وسوسه هبوط بود.فرشته‌ها گفتند: تو بي‌بهشت مي‌ميري. زمين جاي تو نيست. زمين همه ظلم است و فساد. و انسان گفت: اما من به خودم ظلم كرده‌ام. زمين تاوان ظلم من است. اگر خدا چنين مي‌خواهد، پس زمين از بهشت بهتر است.
خدا گفت: برو و بدان جاده‌اي كه تو را دوباره به بهشت مي‌رساند و از زمين مي‌گذرد؛ زميني آكنده از شروخير، آكنده از حق و از باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خير و حق و صواب پيروز شد تو باز خواهي گشت وگرنه...
و فرشته‌ها همه گريستند. اما انسان نرفت. انسان نمي‌توانست برود. انسان بردرگاه بهشت وامانده بود. مي‌ترسيد و مردد بود.
و آن وقت خدا چيزي به انسان داد. چيزي كه هستي را مبهوت كرد و كائنات را به غبطه واداشت.
انسان دستهايش را گشود و خدا به او «اختيار» داد.
خدا گفت: حال انتخاب كن. زيرا كه تو براي انتخاب كردن آفريده‌شدي. برو و بهترين را برگزين كه بهشت پاداش به‌گزيدن توست.
عقل و دل و هزاران پيامبر نيز با تو خواهند آمد، تا توبهترين را برگزيني. و آنگاه انسان زمين را انتخاب كرد. رنج و نبرد و صبوري را. و اين آغاز انسان بود.

malakeyetanhaye
15-10-2007, 17:34
نفس که مي کشم ، با من نفس مي کشد .قدم که برمي دارم، قدم برمي دارد.اما وقتی که می خوابم ، بيدار می ماند تا خوابهايم را تماشا کند.... او مسئول آن است که خوابهايم را تعبير کند.او فرشته من است، همان موکل مهربان.اشک هايم را قطره قطره می نويسد.دعاهايم را يادداشت می کند. آرزوهايم را اندازه می گيرد و هر شب مساحت قلبم را حساب مي کند و وقتی که مي بيند دلتنگم ، پا در ميانی مي کند و کمی نور از خدا مي گيرد و در دلم مي ريزد،تا دلم کوچک و مچاله نشود.به فرشته ام ميگويم:از اينجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟من کی به ته رويلهايم ميرسم؟ميگويم:من از قضا و قدر واهمه دارم.من از تقدير ميترسم.از سرنوشتی که خدا برايم نوشته است.من فصل آينده را بلد نيستم.از صفحه های فردا بيخبرم.ميگويم:کاش قلم دست خودم بود....کاش خودم مينوشتم.....فرشته ام به قلم سوگند مي خورد و آن را به من مي دهد و مي گويد:بنويس.هر چه را که مي خواهی... بنويس که دعاهايت همان سرنوشت توست.تقدير همان است که خودت پيشتر نوشته ای...شب است و از هزار شب بهتر است.فرشته ها پايين آمده اند و تا پگاه درود است و سلام.قلم در دست من است و مي نويسم.مي دانم که تا پيش از طلوع آفتاب تقديرم را خدا به فرشته ها خواهد گفت.

malakeyetanhaye
15-10-2007, 17:35
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کيست که با ما سفر کند ؟ کيست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کيست که باور کند دنيا ايستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .
از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه که قطار می ايستاد ٬ کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زيرا سبکی قانون راه خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت :‌اينجا بهشت است . مسافران بهشتی پياده شوند . اما اينجا ايستگاه آخرين نيست .
مسافرانی که پياده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورو بر شما ٬ راز من همين بود . آن که مرا می خواهد ٬ در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ٬ ديگر نه قطاری بود و نه مسافری.

malakeyetanhaye
15-10-2007, 17:37
بارش زیادی سنگین بود و سربالایی سخت. دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد. نفس نفس میزد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید.دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم ، نفس خداست.مورچه ، دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: گاهی یادم می رود که هستی ، کاشکی بیشتر می وزیدی.خدا گفت: همیشه می وزم، نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم میشوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد . نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت: اما نقطه سرآغاز هر خطی است.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت : من اما سرآغاز هیچم ، ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت: چشمی که سزاوار دیدن است میبیند. چشمهای من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست. اما شوق گفتگو داشت.شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست.
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچکس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگو است

malakeyetanhaye
15-10-2007, 17:38
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می پيچيد.
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازيبايی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگينانه گفت : کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند.
خدا گفت : صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست. فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند . سياه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت .
خدا گفت : سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند و تو اين چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم سياهی ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد

malakeyetanhaye
15-10-2007, 17:39
كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود.مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي.
كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست.
مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد.
مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود.
هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود.
درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت.
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ میهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم.
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست. و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي!
درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست.
عرفان نظرآهاری

malakeyetanhaye
15-10-2007, 17:40
پسرك‌ بي‌آن‌ كه‌ بداند چرا، سنگ‌ در تيركمان‌ كوچكش‌ گذاشت‌ و بي‌آن‌ كه‌ بداند چرا، گنجشك‌ كوچكي‌ را نشانه‌ رفت. پرنده‌ افتاد، بال‌هايش‌ شكست‌ و تنش‌ خوني‌ شد. پرنده‌ مي‌دانست‌ كه‌ خواهد مرد اما...
اما پيش‌ از مردنش‌ مروت‌ كرد و رازي‌ را به‌ پسرك‌ گفت: تا ديگر هرگز هيچ‌ چيزي‌ را نيازارد.
پسرك‌ پرنده‌ را در دست‌هايش‌ گرفته‌ بود تا شكار تازه‌ خود را تماشا كند. اما پرنده‌ شكار نبود. پرنده‌ پيام‌ بود. پس‌ چشم‌ در چشم‌ پسرك‌ دوخت‌ و گفت: كاش‌ مي‌دانستي‌ كه‌ زنجير بلندي‌ است‌ زندگي، كه‌ يك‌ حلقه‌اش‌ درخت‌ است‌ و يك‌ حلقه‌اش‌ پرنده. يك‌ حلقه‌اش‌ انسان‌ و يك‌ حلقه‌ سنگ‌ريزه. حلقه‌اي‌ ماه‌ و حلقه‌اي‌ خورشيد.
و هر حلقه‌ در دل‌ حلقه‌اي‌ ديگر است. و هر حلقه‌ پاره‌اي‌ از زنجير؛ و كيست‌ كه‌ در اين‌ حلقه‌ نباشد و چيست‌ كه‌ در اين‌ زنجير نگنجد؟!
و واي‌ اگر شاخه‌اي‌ را بشكني، خورشيد خواهد گريست. واي‌ اگر سنگ‌ريزه‌اي‌ را نديده‌ بگيري، ماه‌ تب‌ خواهد كرد. واي‌ اگر پرنده‌اي‌ را بيازاري، انساني‌ خواهد مرد.
زيرا هر حلقه‌ را كه‌ بشكني، زنجير را گسسته‌اي. و تو امروز زنجير خداوند را پاره‌ كردي.
پرنده‌ اين‌ را گفت‌ و جان‌ داد.
و پسرك‌ آن‌قدر گريست‌ تا عارف‌ شد.

malakeyetanhaye
15-10-2007, 17:42
دانه‌ كوچك‌ بود و كسي‌ او را نمي‌ديد. سال‌هاي‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ كوچك‌ بود.دانه‌ دلش‌ مي‌خواست‌ به‌ چشم‌ بيايد اما نمي‌دانست‌ چگونه. گاهي‌ سوار باد مي‌شد و از جلوي‌ چشم‌ها مي‌گذشت...
گاهي‌ خودش‌ را روي‌ زمينه روشن‌ برگ‌ها مي‌انداخت‌ و گاهي‌ فرياد مي‌زد و مي‌گفت: من‌ هستم، من‌ اينجا هستم، تماشايم‌ كنيد.
اما هيچ‌كس‌ جز پرنده‌هايي‌ كه‌ قصد خوردنش‌ را داشتند يا حشره‌هايي‌ كه‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ مي‌كردند، كسي‌ به‌ او توجه‌ نمي‌كرد.
دانه‌ خسته‌ بود از اين‌ زندگي، از اين‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و كوچكي‌ خسته‌ بود، يك‌ روز رو به‌ خدا كرد و گفت: نه، اين‌ رسمش‌ نيست. من‌ به‌ چشم‌ هيچ‌ كس‌ نمي‌آيم. كاشكي‌ كمي‌ بزرگتر، كمي‌ بزرگتر مرا مي‌آفريدي.
خدا گفت: اما عزيز كوچكم! تو بزرگي، بزرگتر از آنچه‌ فكر مي‌كني. حيف‌ كه‌ هيچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادي. رشد، ماجرايي‌ است‌ كه‌ تو از خودت‌ دريغ‌ كرده‌اي. راستي‌ يادت‌ باشد تا وقتي‌ كه‌ مي‌خواهي‌ به‌ چشم‌ بيايي، ديده‌ نمي‌شوي. خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ كن‌ تا ديده‌ شوي.
دانه‌ كوچك‌ معني‌ حرف‌هاي‌ خدا را خوب‌ نفهميد اما رفت‌ زير خاك‌ و خودش‌ را پنهان‌ كرد. رفت‌ تا به‌ حرف‌هاي‌ خدا بيشتر فكر كند.
سال‌ها بعد دانه‌ كوچك‌ سپيداري‌ بلند و باشكوه‌ بود كه‌ هيچ‌ كس‌ نمي‌توانست‌ نديده‌اش‌ بگيرد؛ سپيداري‌ كه‌ به‌ چشم‌ همه‌ مي‌آمد

malakeyetanhaye
17-10-2007, 12:37
هيچ‌ كس‌ وسوسه‌اش‌ نكرد، هيچ‌ كس‌ فريبش‌ نداد، او خودش‌ سيب‌ را از شاخه‌ چيد و گاز زد و نيم‌ خورده‌ دور انداخت.او خودش‌ از بهشت‌ بيرون‌ رفت‌ و وقتي‌ به‌ پشت‌ دروازه‌ بهشت‌ رسيد، ايستاد. انگار مي‌خواست‌ چيزي‌ بگويد. چيزي‌ اما نگفت. خدا دستش‌ را گرفت‌ و مشتي‌ اختيار به‌ او داد و گفت: برو؛ زيرا كه‌ اشتباه‌ كردي. اما اينجا خانه‌ توست‌ هر وقت‌ كه‌ برگردي؛ و فراموش‌ نكن‌ كه‌ از اشتباه‌ به‌ آمرزش‌ راهي‌ هست.او رفت‌ و شيطان‌ مبهوت‌ نگاهش‌ مي‌كرد.
شيطان‌ كوچك‌تر از آن‌ بود كه‌ او را به‌ كاري‌ وادار كند. شيطان‌ موجود بيچاره‌اي‌ بود كه‌ در كيسه‌اش‌ جز مشتي‌ گناه‌ چيزي‌ نداشت.
او رفت‌ اما نه‌ مثل‌ شيطان‌ مغرورانه‌ تا گناه‌ كند، او رفت‌ تا كودكانه‌ اشتباه‌ كند.
او به‌ زمين‌ آمد و اشتباه‌ كرد، بارها و بارها. اشتباه‌ كرد مثل‌ فرشته‌ بازيگوشي‌ كه‌ گاهي‌ دري‌ را بي‌اجازه‌ باز مي‌كند، يا دستش‌ به‌ چيزي‌ مي‌خورد و آن‌ را مي‌اندازد. فرشته‌اي‌ سر به‌ هوا كه‌ گاهي‌ سُر مي‌خورد، مي‌افتد و دست‌ و بالش‌ مي‌شكند.
اشتباه‌هاي‌ كوچك‌ او مثل‌ لباسي‌ نامناسب‌ بود كه‌ گاهي‌ كسي‌ به‌ تن‌ مي‌كند. اما ما هميشه‌ تنها لباسش‌ را ديديم‌ و هرگز قلبش‌ را نديديم‌ كه‌ زير پيراهنش‌ بود. ما از هر اشتباه‌ او سنگي‌ ساختيم‌ و به‌ سمتش‌ پرت‌ كرديم. سنگ‌هاي‌ ما روحش‌ را خطخطي‌ كرد و ما نفهميديم.
اما يك‌ روز او بي‌آن‌ كه‌ چيزي‌ بگويد، لباس‌هاي‌ نامناسبش‌ را از تن‌ درآورد و اشتباه‌هاي‌ كوچكش‌ را دور انداخت‌ و ما ديديم‌ كه‌ او دو بال‌ كوچك‌ نارنجي‌ هم‌ دارد؛ دو بال‌ كوچك‌ كه‌ سال‌ها از ما پنهان‌ كرده‌ بود و پر زد مثل‌ پرنده‌اي‌ كه‌ به‌ آشيانه‌اش‌ پر مي‌گردد.
او به‌ بهشت‌ برگشت‌ و حالا هر صبح‌ وقتي‌ خورشيد طلوع‌ مي‌كند، صدايش‌ را مي‌شنوم؛ زيرا او قناري‌ كوچكي‌ است‌ كه‌ روي‌ انگشت‌ خدا آواز مي‌خواند.
‌عرفان‌ نظرآهاري‌

malakeyetanhaye
17-10-2007, 12:43
گل‌ آفتابگردان‌ رو به‌ نور مي‌چرخد و آدمي‌ رو به‌ خدا. ما همه‌ آفتابگردانيم. اگر آفتابگردان‌ به‌ خاك‌ خيره‌ شود و به‌ تيرگي، ديگر آفتابگردان‌ نيست. آفتابگردان‌ كاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سياهي‌ نسبت‌ ندارد.اينها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشايش‌ مي‌كردم‌ كه‌ خورشيد كوچكي‌ بود در زمين‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌اي‌ بود و دايره‌اي‌ داغ‌ در دلش‌ مي‌سوخت.آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتي‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را مي‌كارد، مطمئن‌ است‌ كه‌ او خورشيد را پيدا خواهد كرد.
آفتابگردان‌ هيچ‌ وقت‌ چيزي‌ را با خورشيد اشتباه‌ نمي‌گيرد؛ اما انسان‌ همه‌ چيز را با خدا اشتباه‌ مي‌گيرد.
آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و كارش‌ را مي‌داند. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهميدن‌ خورشيد كاري‌ ندارد. او همه‌ زندگي‌اش‌ را وقف‌ نور مي‌كند، در نور به‌ دنيا مي‌آيد و در نور مي‌ميرد. نور مي‌خورد و نور مي‌زايد.
دلخوشي‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است. آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آميخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا. بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ مي‌ميرد؛ بدون‌ خدا، انسان.
آفتابگردان‌ گفت: روزي‌ كه‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپيوندد، ديگر آفتابگرداني‌ نخواهد ماند و روزي‌ كه‌ تو به‌ خدا برسي، ديگر «تويي» نمي‌ماند. و گفت‌ من‌ فاصله‌هايم‌ را با نور پر مي‌كنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر مي‌كني؟ آفتابگردان‌ اين‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد. گفت‌وگوي‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند. زيرا كه‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود.
جلو رفتم‌ بوييدمش، بوي‌ خورشيد مي‌داد. تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود. خداحافظي‌ كردم، داشتم‌ مي‌رفتم‌ كه‌ نسيمي‌ رد شد و گفت: نام‌ آفتابگردان‌ همه‌ را به‌ ياد آفتاب‌ مي‌اندازد، نام‌ انسان‌ آيا كسي‌ را به‌ ياد خدا خواهد انداخت؟
آن‌ وقت‌ بود كه‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گريستم...
‌عرفان‌ نظرآهاري‌

malakeyetanhaye
17-10-2007, 12:49
دنیا که شروع شد، زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید.آدم بود که زنجیر را ساخت. شیطان کمکش کرد.
دل، زنجیر شد. عشق، زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد. و آدمها همه دیوانه زنجیری.
دنیا که شروع شد، زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید.آدم بود که زنجیر را ساخت. شیطان کمکش کرد. دل، زنجیر شد. عشق، زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد. و آدمها همه دیوانه زنجیری....
خدا دنیای بی زنجیر می خواست، نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت : زنجیره ات را پاره کن. شاید نام زنجیر تو عشق است.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت . شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد.
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند؛ زیرا لیلی نام دیگر آزادی ست.
عرفان نظر آهاری

malakeyetanhaye
18-10-2007, 19:08
‌همه‌ روزنامه‌هاي‌ جهان‌ را ورق‌ مي‌زنم، خبري‌ نيست. هيچ‌ اتفاقي‌ نيفتاده‌ است. اتفاق‌هاي‌ مهم‌ را توي‌ روزنامه‌ نمي‌نويسند. اين‌ خبرها چه‌قدر غيرضروري‌ است! اين‌ خبرها كوچك‌اند و معمولي.
اين‌ خبرها زنداني‌اند؛ زنداني‌ روز و ساعت، آفتاب‌ كه‌ غروب‌ كند خبرها بوي‌ كهنگي‌ مي‌گيرند.
من‌ اما دنبال‌ روزنامه‌اي‌ مي‌گردم‌ كه‌ خبرهايش‌ تا هميشه‌ تازه‌ باشد، داغ‌داغ. روزنامه‌اي‌ كه‌ هيچ‌ بادي‌ آن‌ را با خود نبرد. دعا مي‌كنم‌ و فرشته‌اي‌ برايم‌ روزنامه‌اي‌ مي‌آورد. فرشته‌ مي‌گويد: اين‌ همان‌ روزنامه‌اي‌ است‌ كه‌ هيچ‌ طوفاني‌ را ياراي‌ آن‌ نيست‌ تا برگي‌ از آن‌ را با خود ببرد. اين‌ روزنامه‌ بوي‌ ازل‌ و ابد مي‌دهد و خبرهايش‌ هرگز كهنه‌ نخواهد شد و به‌ سادگي‌ نمي‌توان‌ از آن‌ گذشت. اين‌ روزنامه‌ همه‌ روزنامه‌هاست، روزنامه‌ سال‌ها و عمرها.
فرشته‌ مي‌گويد: براي‌ خواندن‌ و دانستن‌ هر خبرش‌ بايد آن‌ را زندگي‌ كني، آن‌ وقت‌ مي‌فهمي‌ كه‌ اخبار بهشت‌ هم‌ در اين‌ روزنامه‌ است، آگهي‌ رستگاري‌ نيز.
در نخستين‌ صفحه‌ روزنامه‌ اين‌ آمده‌ است: هر كس‌ به‌ قدر ذره‌اي‌ نيكي‌ كند آن‌ را خواهد ديد و هر كس‌ به‌ قدر ذره‌اي‌ بدي‌ كند آن‌ را خواهد ديد.
فرشته‌ مي‌رود و من‌ مي‌مانم‌ و روزنامه‌ خدا، روزنامه‌اي‌ كه‌ براي‌ خواندنش‌ عمري‌ وقت‌ لازم‌ است.
من‌ ديگر روزنامه‌اي‌ نخواهم‌ خواند، تنها همين‌ خبر براي‌ من‌ بس‌ است.
‌عرفان‌ نظرآهاري‌

malakeyetanhaye
18-10-2007, 19:11
مي‌دانم‌ هيچ‌ صندوقچه‌اي‌ نيست‌ كه‌ بتوانم‌ رازهايم‌ را توي‌ آن‌ بگذارم‌ و درش‌ را قفل‌ كنم؛ چون‌ تو همه‌ قفل‌ها را باز مي‌كني. مي‌دانم‌ هيچ‌ جايي‌ نيست‌ كه‌ بتوانم‌ دفتر خاطراتم‌ را آنجا پنهان‌ كنم؛ چون‌ تو تك‌تك‌ كلمه‌هاي‌ دفتر خاطراتم‌ را مي‌داني...
حتي‌ اگر تمام‌ پنجره‌ها را ببندم، حتي‌ اگر تمام‌ پرده‌ها را بكشم، تو مرا باز هم‌ مي‌بيني‌ و مي‌داني. حتي‌ اگر تمام‌ پنجره‌ها را ببندم، حتي‌ اگر تمام‌ پرده‌ها را بكشم، تو مرا باز هم‌ مي‌بيني‌ و مي‌داني‌ كه‌ نشسته‌ام‌ يا خوابيده‌ و مي‌داني‌ كدام‌ فكر روي‌ كدام‌ سلول‌ ذهن‌ من‌ راه‌ مي‌رود. تو هر شب‌ خواب‌هاي‌ مرا تماشا مي‌كني، آرزوهايم‌ را مي‌شمري‌ و خيال‌هايم‌ را اندازه‌ مي‌گيري.
تو مي‌داني‌ امروز چند بار اشتباه‌ كرده‌ام‌ و چند بار شيطان‌ از نزديكي‌هاي‌ قلبم‌ گذشته‌ است. تو مي‌داني‌ فردا چه‌ شكلي‌ است‌ و مي‌داني‌ فردا چند نفر پا به‌ اين‌ دنيا خواهند گذاشت.
تو مي‌داني‌ من‌ چند شنبه‌ خواهم‌ مُرد و مي‌داني‌ آن‌ روز هوا ابري‌ است‌ يا آفتابي.
تو سرنوشت‌ تمام‌ برگ‌ها را مي‌داني‌ و مسير حركت‌ تمام‌ بادها را. و خبر داري‌ كه‌ هر كدام‌ از قاصدك‌ها چه‌ خبري‌ را با خود به‌ كجا خواهند برد.
تو مي‌داني، تو بسيار مي‌داني...
خدايا مي‌خواستم‌ برايت‌ نامه‌اي‌ بنويسم. اما يادم‌ آمد كه‌ تو نامه‌ام‌ را پيش‌ از آن‌ كه‌ نوشته‌ باشم، خوانده‌اي... پس‌ منتظر مي‌مانم‌ تا جوابم‌ را فرشته‌اي‌ برايم‌ بياورد.

malakeyetanhaye
18-10-2007, 19:12
هزار و يك‌ اسم‌ داري‌ و من‌ از آن‌ همه‌ اسم‌ «لطيف» را دوست‌تر دارم‌ كه‌ ياد ابر و ابريشم‌ و عشق‌ مي‌افتم. خوب‌ يادم‌ هست‌ از بهشت‌ كه‌ آمدم، تنم‌ از نور بود و پَر و بالم‌ از نسيم. بس‌ كه‌ لطيف‌ بودم، توي‌ مشت‌ دنيا جا نمي‌شدم. اما ...
زمين‌ تيره‌ بود. كدر بود، سفت‌ بود و سخت. دامنم‌ به‌ سختي‌اش‌ گرفت‌ و دستم‌ به‌ تيرگي‌اش‌ آغشته‌ شد. و من‌ هر روز قطره‌قطره‌ تيره‌تر شدم‌ و ذره‌ذره‌ سخت‌تر.
من‌ سنگ‌ شدم‌ و سد‌ و ديوار ديگر نور از من‌ نمي‌گذرد، ديگر آب‌ از من‌ عبور نمي‌كند، روح‌ در من‌ روان‌ نيست‌ و جان‌ جريان‌ ندارد.
حالا تنها يادگاري‌ام‌ از بهشت‌ و از لطافتش، چند قطره‌ اشك‌ است‌ كه‌ گوشه‌ دلم‌ پنهانش‌ كرده‌ام، گريه‌ نمي‌كنم‌ تا تمام‌ نشود، مي‌ترسم‌ بعد از آن‌ از چشم‌هايم‌ سنگ‌ريزه‌ ببارد.
يا لطيف! اين‌ رسم‌ دنياست‌ كه‌ اشك‌ سنگ‌ريزه‌ شود و روح‌ سنگ‌ و صخره؟ اين‌ رسم‌ دنياست‌ كه‌ شيشه‌ها بشكند و دل‌هاي‌ نازك‌ شرحه‌شرحه‌ شود؟
وقتي‌ تيره‌ايم، وقتي‌ سراپا كدريم، به‌ چشم‌ مي‌آييم‌ و ديده‌ مي‌شويم، اما لطافت‌ كه‌ از حد بگذرد، ناپديد مي‌شود.
يا لطيف! كاشكي‌ دوباره‌ مشتي، تنها مشتي‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ مي‌بخشيدي‌ يا مي‌چكيدم‌ و مي‌وزيدم‌ و ناپديد مي‌شدم، مثل‌ هوا كه‌ ناپديد است، مثل‌ خودت‌ كه‌ ناپيدايي... يا لطيف! مشتي، تنها مشتي‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ ببخش.
‌عرفان‌ نظرآهاري‌

malakeyetanhaye
18-10-2007, 19:14
يلدا نام‌ فرشته‌اي‌ است، بالا بلند. با تن‌پوشي‌ از شب‌ و دامني‌ از ستاره. يلدا نرم‌نرمك‌ با مهر آمده‌ بود. با اولين‌ شب‌ زمستان آمده و هر شب‌ رداي‌ سياهش‌ را قدري‌ بيشتر بر سر آسمان‌ مي‌كشد تا آدم‌ها زير گنبد كبود آرام‌تر بخوابند. يلدا هر شب‌ بر بام‌ آسمان‌ و در حياط‌ خلوت‌ خدا راه‌ مي‌رفت‌ و لابه‌لاي‌ خواب‌هاي‌ زمين‌ لالايي‌اش‌ را زمزمه‌ مي‌كرد. گيسوانش‌ در باد مي‌وزيد و شب‌ به‌ بوي‌ او آغشته‌ مي‌شد.
يلدا شبي‌ از خدا پاره‌اي‌ آتش‌ قرض‌ گرفت. آتش‌ كه‌ مي‌داني، همان‌ عشق‌ است. يلدا آتش‌ را در دلش‌ پنهان‌ كرد تا شيطان‌ آن‌ را ندزدد. آتش‌ در وجود يلدا بارور شد.
فرشته‌ها به‌ هم‌ گفتند: «يلدا آبستن‌ است. آبستن‌ خورشيد. و هر شب‌ قطره‌قطره‌ خونش‌ را به‌ خورشيد مي‌بخشد و شبي‌ كه‌ آخرين‌ قطره‌ را ببخشد، ديگر زنده‌ نخواهد ماند.»
فرشته‌ها گفتند: فردا كه‌ خورشيد به‌ دنيا بيايد، يلدا خواهد مُرد.
يلدا هميشه‌ همين‌ كار را مي‌كند؛ مي‌ميرد و به‌ دنيا مي‌آورد. يلدا آفرينش‌ را تكرار مي‌كند.
راستي، فردا كه‌ خورشيد را ديدي، به‌ ياد بياور كه‌ او دختر يلداست‌ و يلدا نام‌ همان‌ فرشته‌اي‌ است‌ كه‌ روزي‌ از خدا پاره‌اي‌ آتش‌ قرض‌ گرفت.

malakeyetanhaye
18-10-2007, 19:15
گفتند: چهل‌ شب‌ حياط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو كن. شب‌ چهلمين، خضر خواهد آمد. چهل‌ سال‌ خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روييدم‌ و خضر نيامد. زيرا فراموش‌ كرده‌ بودم‌ حياط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو كنم. گفتند: چله‌نشيني‌ كن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت. شب‌ چهلمين‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهي‌ رفت و ...
و من‌ چهل‌ سال‌ از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ كوچك‌ تابستان‌ را به‌ چله‌ نشستم، اما هرگز بلندي‌ را بوي‌ نبردم. زيرا از ياد برده‌ بودم‌ كه‌ خودم‌ را به‌ چهلستون‌ دنيا زنجير كرده‌ام.
گفتند: دلت‌ پرنيان‌ بهشتي‌ است. خدا عشق‌ را در آن‌ پيچيده‌ است. پرنيان‌ دلت‌ را واكن‌ تا بوي‌ بهشت‌ در زمين‌ پراكنده‌ شود.
چنين‌ كردم، بوي‌ نفرت‌ عالم‌ را گرفت. و تازه‌ دانستم‌ بي‌آن‌ كه‌ باخبر باشم، شيطان‌ از دلم‌ چهل‌ تكه‌اي‌ براي‌ خودش‌ دوخته‌ است.
به‌ اينجا كه‌ مي‌رسم، نااميد مي‌شوم، آن‌قدر كه‌ مي‌خواهم‌ همة‌ سرازيري‌ جهنم‌ را يكريز بدوم. اما فرشته‌اي‌ دستم‌ را مي‌گيرد و مي‌گويد: هنوز فرصت‌ هست، به‌ آسمان‌ نگاه‌ كن. خدا چلچراغي‌ از آسمان‌ آويخته‌ است‌ كه‌ هر چراغش‌ دلي‌ است. دلت‌ را روشن‌ كن. تا چلچراغ‌ خدا را بيفروزي. فرشته‌ شمعي‌ به‌ من‌ مي‌دهد و مي‌رود.
راستي‌ امشب‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ كن، ببين‌ چقدر دل‌ در چلچراغ‌ خدا روشن‌ است.

malakeyetanhaye
18-10-2007, 19:15
از بهشت‌ كه‌ بيرون‌ آمد، دارايي‌اش‌ فقط‌ يك‌ سيب‌ بود. سيبي‌ كه‌ به‌ وسوسه‌ آن‌ را چيده‌ بود.و مكافات‌ اين‌ وسوسه‌ هبوط‌ بود.فرشته‌ها گفتند: تو بي‌ بهشت‌ مي‌ميري. زمين‌ جاي‌ تو نيست. زمين‌ همه‌ ظلم‌ است‌ و فساد. و انسان‌ گفت: اما من‌ به‌ خودم‌ ظلم‌ كرده‌ام...
زمين‌ تاوان‌ ظلم‌ من‌ است. اگر خدا چنين‌ مي‌خواهد، پس‌ زمين‌ از بهشت‌ بهتر است.
خدا گفت: برو و بدان‌ جاده‌اي‌ كه‌ تو را دوباره‌ به‌ بهشت‌ مي‌رساند، از زمين‌ مي‌گذرد، از زميني‌ آكنده‌ از شر و خير، از حق‌ و از باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خير و حق‌ و صواب‌ پيروز شد، تو بازخواهي‌ گشت. وگرنه...
و فرشته‌ها هم‌ گريستند.
اما انسان‌ نرفت. انسان‌ نمي‌توانست‌ برود. انسان‌ بر درگاه‌ بهشت‌ وامانده‌ بود. مي‌ترسيد و مردد بود.
و آن‌ وقت‌ خدا چيزي‌ به‌ انسان‌ داد. چيزي‌ كه‌ هستي‌ را مبهوت‌ كرد و كائنات‌ را به‌ غطبه‌ واداشت.
انسان‌ دست‌هايش‌ را گشود و خدا به‌ او «اختيار» داد.
خدا گفت: حال‌ انتخاب‌ كن. زيرا كه‌ تو براي‌ انتخاب‌ كردن‌ آفريده‌ شدي. برو و بهترين‌ را برگزين‌ كه‌ بهشت‌ پاداش‌ به‌ گزيدن‌ توست.
عقل‌ و دل‌ و هزاران‌ پيامبر نيز با تو خواهد آمد تا تو بهترين‌ را برگزيني.
و آنگاه‌ انسان‌ زمين‌ را انتخاب‌ كرد. رنج‌ و نبرد و صبوري‌ را.
و اين‌ آغاز انسان‌ بود.
‌عرفان‌ نظرآهاري‌

malakeyetanhaye
10-11-2007, 19:10
خدايا زمينت‌ لرزيد و آسمانت‌ آوار شد روي‌ سر فرشته‌ها.فرشته‌هايي‌ با پاهايي‌ كوچك، فرشته‌هايي‌ با دست‌هايي‌ كه‌ بوي‌ مشق‌ شب‌ مي‌داد. فرشته‌هايي‌ با موهاي‌ كوتاه‌ فرفري‌ و لبخندهاي‌ نازك‌ قيطاني.
خدايا فرشته‌هايت‌ خوابيده‌ بودند زير ملحفه ‌هاي‌ چيت‌ گُل‌گُلي‌ و خواب‌ مي‌ديدند؛ خوابي‌ كه‌ هيچ‌ وقت‌ تعبير نخواهد شد.
خدايا زمينت‌ لرزيد و خواب‌ فرشته‌ها تكه‌تكه‌ شد. تُنگ‌ آرزوهاي‌ كوچكشان‌ شكست، بال‌هايشان‌ زير ديوار جا ماند و قلب‌هايشان‌ زير خشت‌ها خون‌ شد.
خدايا فرشته‌ها ديگر خانه‌ ندارند، خانه‌شان‌ ديگر نشاني‌ ندارد. نشاني اش را ديگر كسي‌ جز تو بلد نيست.
خدايا فرشته‌ها مادر ندارند، فرشته‌ها خواهر و برادر ندارند، فرشته‌ها به‌ جز تو كسي‌ را ندارند.
خدايا فرشته‌ها مي‌ترسند، فرشته‌ها گريه‌ مي‌كنند، فرشته‌ها سردشان‌ است.
خدايا اشك‌ فرشته‌هايت‌ را پاك‌ مي‌كني؟ در آغوششان‌ مي‌گيري‌ و نوازششان‌ مي‌كني؟ خدايا آيا كمي‌ خورشيد توي‌ جيبشان‌ مي‌ريزي‌ و قدري‌ آفتاب‌ توي‌ قلبشان؟
خدايا فرشته‌ها درد دارند، فرشته‌ها زخمي‌اند، فرشته‌ها بالشان‌ شكسته، فرشته‌ها نفس‌ نمي‌كشند.
خدايا دردشان‌ را دوا مي‌كني‌ و زخمشان‌ را مداوا؟ خدايا بال‌هاي‌ شكسته‌شان‌ را مي‌بندي‌ و از نفست‌ كمي‌ به‌ آنها قرض‌ مي‌دهي؟
خدايا فرشته‌ها بغض‌ كرده‌اند، فرشته‌ها اشك‌ مي‌ريزند، فرشته‌ها عزادارند.
اما بگو خدايا، دوباره‌ روزي‌ فرشته‌هاي‌ كوچكت‌ خواهند خنديد؟ آيا دوباره‌ فرفره‌هاي‌ اميد را فوت‌ خواهند كرد؟ آيا دوباره‌ روزي‌ به‌ دنبال‌ قاصدك‌هاي‌ خوش‌ خبر خواهند دويد؟

malakeyetanhaye
10-11-2007, 19:11
يك‌ مشت‌ دانه‌ گندم، توي‌ پارچه‌اي‌ نمناك‌ خيس‌ خوردند؛ جوانه‌ زدند و سبز شدند. كمي‌ كه‌ بالا آمدند، دورشان‌ را روباني‌ قرمز گرفت‌ و همسايه‌ سكه‌ و سيب‌ شدند.بشقاب‌ سبزه‌ آبروي‌ سفره‌ هفت‌سين‌ بود.
دانه‌هاي‌ گندم‌ خوشحال‌ بودند و خيالشان‌ پر بود از رقص‌ گندم‌زارهاي‌ طلايي. آنها به‌ پايان‌ قصه‌ فكر مي‌كردند؛ به‌ قرص‌ ناني‌ در سفره‌ و اشتياق‌ دستي‌ كه‌ آن‌ را مي‌چيند. نان‌ شدن‌ بزرگترين‌ آرزوي‌ هر دانه‌ گندم‌ است.
بشقاب‌ سبزه‌ آبروي‌ سفره‌ هفت‌سين‌ بود.
دانه‌هاي‌ گندم‌ خوشحال‌ بودند و خيالشان‌ پر بود از رقص‌ گندم‌زارهاي‌ طلايي. آنها به‌ پايان‌ قصه‌ فكر مي‌كردند؛ به‌ قرص‌ ناني‌ در سفره‌ و اشتياق‌ دستي‌ كه‌ آن‌ را مي‌چيند. نان‌ شدن‌ بزرگترين‌ آرزوي‌ هر دانه‌ گندم‌ است.
اما برگ‌هاي‌ تقويم‌ تند و تند ورق‌ خورد و سيزدهمين‌ برگ‌ پايان‌ دانه‌هاي‌ گندم‌ بود.
روبان‌ قرمز پاره‌ شد و دستي‌ دانه‌هاي‌ گندم‌ را از مزرعه‌ كوچكشان‌ جدا كرد. روياي‌ نان‌ و گندم‌ تكه‌تكه‌ شد. و اين‌ آخر قصه‌ بود.
دانه‌ها دلخور بودند، از قصه‌اي‌ كه‌ خدا برايشان‌ نوشته‌ بود.
پس‌ به‌ خدا گفتند: اين‌ قصه‌اي‌ نبود كه‌ دوستش‌ داشتيم، اين‌ قصه‌ ناتمام‌ است‌ و نان‌ ندارد.
خدا گفت: قصه‌ شما كوتاه‌ بود، اما ناتمام‌ نبود. قصه‌ شما، قصه‌ جوانه‌ زدن‌ بود و روييدن. قصه‌ سبزي، قصه‌اي‌ كه‌ براي‌ فهميدنش‌ عمري‌ بايد زيست.
قصه‌ شما، قصه‌ زندگي‌ بود و كوتاهي‌اش، رسالتتان‌ گفتن‌ همين‌ بود.
خدا گفت: قصه‌ شما اگرچه‌ نان‌ نداشت، اما زيبا بود، به‌ زيبايي‌ نان.

malakeyetanhaye
10-11-2007, 19:14
قصه‌ آدم، قصه‌ يك‌ دل‌ است‌ و يك‌ نردبان. قصه‌ بالا رفتن، قصه‌ پله‌ پله‌ تا خدا. قصه‌ آدم، قصه‌ هزار راه‌ است‌ و يك‌ نشاني.قصه‌ جست‌وجو. قصه‌ از هر كجا تا او.قصه‌ آدم، قصه‌ پيله‌ است‌ و پروانه، قصة‌ تنيدن‌ و پاره‌ كردن. قصه‌ به‌ درآمدن، قصه‌ پرواز...
من‌ اما هنوز اول‌ قصه‌ام؛ قصه‌ همان‌ دلي‌ كه‌ روي‌ اولين‌ پله‌ مانده‌ است، دلي‌ كه‌ از بالا بلندي‌ واهمه‌ دارد، از افتادن.
پايين‌ پاي‌ نردبانت‌ چقدر دل‌ افتاده‌ است!
دست‌ دلم‌ را مي‌گيري؟ مواظبي‌ كه‌ نيفتد؟
من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام؛ قصه‌ هزار راه‌ و يك‌ نشاني.
نشاني‌ت‌ را اما گم‌ كرده‌ام. باد وزيد و نشاني‌ات‌ را بُرد.
نشاني‌ات‌ را دوباره‌ به‌ من‌ مي‌دهي؟ با يك‌ چراغ‌ و يك‌ ستاره‌ قطبي؟
من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام. قصه‌ پيله‌ و پروانه، كسي‌ پيله‌ بافتن‌ را يادم‌ نداده‌ است. به‌ من‌ مي‌گويي‌ پيله‌ام‌ را چطوري‌ ببافم؟
پروانگي‌ را يادم‌ مي‌دهي؟
دو بال‌ ناتمام‌ و يك‌ آسمان‌
من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام. قصه...

malakeyetanhaye
11-11-2007, 18:54
نامي‌ نداشت‌ و شناسنامه‌اي‌ هم. پيشاني‌اش، شناسنامه‌اش‌ بود. محل‌ تولدش‌ دنيا بود و صادره‌ از بهشت.هيچ‌وقت‌ نشاني‌ خانه‌اش‌ را به‌ ما نداد. فقط‌ مي‌گفت: ما مستأ‌جر خداييم ‏،همين. هر وقت‌ هم‌ كه‌ پيش‌ ما مي‌آمد، مي‌گفت: بايد زودتر بروم، با خدا قرار دارم.تنها بود و فكر مي‌كرديم‌ شايد بي‌كس‌ و كار است. خودش‌ ولي‌ مي‌گفت: كس‌ و كارم‌ خداست.براي‌ خدا نامه‌ مي‌نوشت. براي‌ خدا ‏‏‏گل مي‌ ‌فرستاد. براي‌ خدا تار مي‌زد. با خدا غذا مي‌خورد. با خدا قدم‌ مي‌زد. با خدا فكر مي‌كرد. با خدا بود.
مي‌گفت: صبح‌ رنگ‌ خدا دارد، عشق‌ بوي‌ خدا دارد. چاي، طعم‌ خدا دارد.
مي‌گفتيم: نگو، اينها كه‌ مي‌گويي، يك‌ سرش‌ كفر است‌ و يك‌ سرش‌ ديوانگي.
اما او مي‌گفت‌ و بين‌ كفر و ديوانگي‌ مي‌رقصيد.
ما به‌ ايمانش‌ غبطه‌ مي‌خورديم، اما مي‌گفتيم: بگذار، خدا همچنان‌ بر عرش‌ تكيه‌ زند، خداي‌ ملكوت‌ را اين‌ همه‌ پايين‌ نياور و به‌ زمين‌ آلوده‌ نكن. مگر نمي‌داني‌ كه‌ خدا مُنزه‌ است‌ از هر صفت‌ و هر تشبيه‌ و هر تمثيلي.
پس‌ زبانت‌ را آب‌ بكش.
او را ترسانديم، واژه‌هايش‌ را شستيم‌ و زبانش‌ را آب‌ كشيديم. ديوانگي‌اش‌ را گرفتيم‌ و خدايش‌ را؛ همان‌ خدايي‌ را كه‌ برايش‌ گُل‌ مي‌فرستاد و با او قدم‌ مي‌زد.
و بالاخره‌ نامي‌ بر او گذاشتيم‌ و شناسنامه‌اي‌ برايش‌ گرفتيم‌ و صاحبخانه‌اش‌ كرديم‌ و شغلي‌ به‌ او داديم.
و او كسي‌ شد همچون‌ ما...
سال‌ها گذشته‌ است‌ و ما دانسته‌ايم‌ كه‌ اشتباه‌ كرديم. تو را به‌ خدا اما اگر شما روزي‌ باز مؤ‌من‌ ديوانه‌اي‌ ديديد، ديوانگي‌اش‌ را از او نگيريد، زيرا جهان‌ سخت‌ به‌ ديوانگي‌ مؤ‌منانه‌ محتاج‌ است!

malakeyetanhaye
11-11-2007, 18:54
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.توی بساط همه چیز بود: غرور، حرص، دورغ و خیانت، جاه طلبی و ... هر کس چیزی می خرید و در عوض چیزی می داد.
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را و بعضی دیگر آزادگی شان را.
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم را می داد. حالم را به هم می زد.دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف بکنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد. می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خرند.
از شیطان بدم می آمد. حرف هایش اما شیرین بود.گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت ها کنار بساطش نشستم و تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود .دور از چشم شیطان! آن را توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یه بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم. بلند شدم تا بی دلی ام را با خودم ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان جا بی اختیار به سجاده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.
عرفان نظر آهاری

malakeyetanhaye
11-11-2007, 18:55
پيش‌ از آن‌ كه‌ انسان‌ پا بر زمين‌ بگذارد، خدا تكه‌اي‌ خورشيد و پاره‌اي‌ ابر به‌ او داد و فرمود: آي، اي‌ انسان‌ زندگي‌ كن‌ و بدان‌ كه‌ در آزمون‌ زندگي‌ اين‌ ابر و اين‌ خورشيد فراوان‌ به‌ كارت‌ مي‌آيد.
انسان‌ نفهميد كه‌ خدا چه‌ مي‌گويد، پس‌ از خدا خواست‌ تا گره‌ ندانستنش‌ را قدري‌ باز كند.
خداوند گفت: اين‌ ابر و اين‌ خورشيد ابزار كفر و ايمان‌ توست.
زمين‌ من‌ آكنده‌ از حق‌ و باطل‌ است، اما اگر حق‌ را ديدي، خورشيدت‌ را به‌ در بكش، تا آشكارش‌ كني؛ آن‌گاه‌ مؤ‌من‌ خواهي‌ بود. اما اگر حق‌ را بپوشاني، نامت‌ در زمره‌ كافران‌ خواهد آمد.
انسان‌ گفت: من‌ جز براي‌ روشنگري‌ به‌ زمين‌ نمي‌روم‌ و مي‌دانم‌ اين‌ ابر هيچ‌گاه‌ به‌ كارم‌ نخواهد آمد.
***
انسان‌ به‌ دنيا آمد، اما هرگاه‌ حق‌ را پيشاروي‌ خود ديد، چنان‌ هراسيد كه‌ خورشيد از دستش‌ افتاد. حق‌ تلخ‌ بود، حق‌ دشوار بود و ناگوار. حق‌ سخت‌ و سنگين‌ بود. انسان‌ حق‌ را تاب‌ نياورد.
پس‌ هر بار كه‌ با حقي‌ رويارو شد، آن‌ را پوشاند، تا زيستنش‌ را آسان‌ كند.
فرشته‌ها مي‌گريستند و مي‌گفتند: حق‌ را نپوشان، حق‌ را نپوشان. اين‌ كفر است.
اما انسان‌ هزاران‌ سال‌ بود كه‌ صداي‌ هيچ‌ فرشته‌اي‌ را نمي‌شنيد.
انسان‌ كفران‌ كرد و كفر ورزيد و جهان‌ را ابرهاي‌ كفر او پوشاند.
***
انسان‌ به‌ نزد خدا بازخواهد گشت. اما روز واپسين‌ او «يوم‌الحسره» نام‌ دارد.
و خدا خواهد گفت: قسم‌ به‌ زمان‌ كه‌ زيان‌ كردي، حق‌ نام‌ ديگر من‌ بود.
‌عرفان‌ نظرآهاري‌

malakeyetanhaye
14-11-2007, 17:46
نفس که مي کشم ، با من نفس مي کشد .قدم که برمي دارم، قدم برمي دارد.اما وقتی که می خوابم ، بيدار می ماند تا خوابهايم را تماشا کند.او مسئول آن است که خوابهايم را تعبير کند.او فرشته من است، همان موکل مهربان.اشک هايم را قطره قطره می نويسد.دعاهايم را يادداشت می کند.
.آرزوهايم را اندازه می گيرد و هر شب مساحت قلبم را حساب مي کند و وقتی که مي بيند دلتنگم ، پا در ميانی مي کند و کمی نور از خدا مي گيرد و در دلم مي ريزد،تا دلم کوچک و مچاله نشود.
به فرشته ام ميگويم:از اينجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟من کی به ته رويلهايم ميرسم؟ميگويم:من از قضا و قدر واهمه دارم.من از تقدير ميترسم.از سرنوشتی که خدا برايم نوشته است.من فصل آينده را بلد نيستم.از صفحه های فردا بيخبرم.ميگويم:کاش قلم دست خودم بود....کاش خودم مينوشتم.....
فرشته ام به قلم سوگند مي خورد و آن را به من مي دهد و مي گويد:بنويس.هر چه را که مي خواهی... بنويس که دعاهايت همان سرنوشت توست.تقدير همان است که خودت پيشتر نوشته ای...
شب است و از هزار شب بهتر است.فرشته ها پايين آمده اند و تا پگاه درود است و سلام.قلم در دست من است و مي نويسم.مي دانم که تا پيش از طلوع آفتاب تقديرم را خدا به فرشته ها خواهد گفت.(عرفان نظر آهاری)

malakeyetanhaye
14-11-2007, 17:47
لیلی نام دیگر آزادی است


story دنیا که شروع شد، زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید.آدم بود که زنجیر را ساخت. شیطان کمکش کرد.
دل، زنجیر شد. عشق، زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد. و آدمها همه دیوانه زنجیری.

خدا دنیای بی زنجیر می خواست، نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت : زنجیره ات را پاره کن. شاید نام زنجیر تو عشق است.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت . شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد.
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند؛ زیرا لیلی نام دیگر آزادی ست.
عرفان نظر آهاری

malakeyetanhaye
14-11-2007, 17:48
قصه زندگي آدم‌ها

او خوشبخت بود. چون هيچ سؤالي نداشت. اما روزي سؤالي به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختي ديگر، چيزي كوچك بود.
او از خدا معني زندگي را پرسيد. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: «اجابت تو همين سؤال توست. سؤالت را بگير و در دلت بكار و فراموش نكن كه اين دانه‌اي ا‌ست كه آب و نور مي‌خواهد.»

او سؤالش را كاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شكفت و ريشه كرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالي شد و هرشاخه سؤالي و هر برگ سؤالي.
و او كه روزي تنها يك سؤال داشت؛ امروز درختي شد كه از هرسرانگشتش سؤالي آويخته بود. و هر برگ تازه، دردي تازه بود و هر باز كه ريشه فروتر مي‌رفت، درد او نيز عميق‌تر مي‌شد.
فرشته‌ها مي‌ترسيدند. فرشته‌ها از آن همه سؤال ريشه‌دار مي‌ترسيدند.
اما خدا مي‌گفت: «نترسيد، درخت او ميوه خواهد داد؛ و باري كه اين درخت مي‌آورد. معرفت است.
فصل‌ها گذشت و دردها گذشت و درخت او ميوه داد و بسياري آمدند و جوابهاي او را چيدند. اما دردل هر ميوه‌اي باز دانه‌اي بود و هر دانه آغاز درختي‌ست. پس هر كه ميوه‌اي را برد دردل خود بذر سؤال تازه‌اي را كاشت.
«و اين قصه زندگي آدم‌هاست» اين را فرشته‌اي به فرشته‌اي ديگر گفت.

دل تنگم
18-02-2008, 04:40
سلام...

کاملاً درست فرمودید...اطلاعاتم در مورد ایشون.. فقط سایت بود و اشعار و نوشته ها...عکسی ندیده بودم...عرفان هم اسم مردانه است...اما...وقتی عکس ایشان را در مجله دیدم متوجه شدم...:20:

در هر صورت...

ممنون...

و شرمنده...:11:

پایدار باشید

malakeyetanhaye
05-03-2008, 14:11
سلام...

عرفان نظر آهاری مرد است...زن نیست دوستان

سایت هم دارد


سلام دوست عزيز
اطلاعات شما راجع به خانم عرفان نظر آهاري ناكافي و غير مستند هست ايشان خوشبختانه مونث هستند و سايت زير هم متعلق به ايشونه براي دريافت اطلاعات درست به سايت ايشون مراجعه كنيد ضمنا عكس اين بانوي نو اور ايراني در سايت موجوده......
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

sweet_mahsa
08-07-2008, 10:04
سالها پیش از این
زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
یک کمی خاک که دعایش
پر زدن آن سوی پرده آسمان بود
آرزویش همیشه
دیدن آخرین قله کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دهایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دست خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
راستی
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم؟!

عرفان نظرآهاری

sweet_mahsa
09-07-2008, 18:31
هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال میکند
هی با شماره های غلط
زنگ می زند آن وقت
من اشتباه می کنم و او
با اشتباه های دلم حال می کند
*
دیروز یک فرشته به من می گفت:
تو گوشی دل خود را بدگذاشتی
آن وقت که خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا برنداشتی؟
*
یادش بخیر
آن روزها
مکالمه با خورشید
دفترچه های کوچک ذهنم را
سرشار خاطره می کرد
امروز پاره است
آن سیم ها که دلم را
تا آسمان مخابره می کرد
*
اما
با من تماس بگیر خدا
حتی هزار بار
وقتی که نیستم
لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار


82/11/3

sweet_mahsa
09-07-2008, 18:43
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می کنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمال کاغذی!
تو چقدر ساده ای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می شوی
چرک می شوی و تکه ای زباله می شوی
پس برو و بی خیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط دستمال باش!
*
دستمال کاغذی دلش شکست
گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کردو گریه کرد وگریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خون درد
*
آخرش
دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نبود
چرک وزشت مثل این وآن نشد
رفت اگر توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال های کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه های اشک کاشت

84/8/13

wini pooh
24-07-2008, 12:32
این خیلی عالیه
ممکنه اسم چند تا از کتاب های ایشون رو بگید
مشتاق شدم
ممنون میشم

sweet_mahsa
24-07-2008, 12:39
این خیلی عالیه
ممکنه اسم چند تا از کتاب های ایشون رو بگید
مشتاق شدم
ممنون میشم


بله البته
از روزهای سادگی
پشت کوچه های ابر
کوله پشتی ات کجاست؟
راز مرواریدهای شهرزاد
نامه های خط خطی
لیلی نام تمام دختران ایران زمین است
پیامری از کنار خانه ما رد شد
در سینه ات نهنگی مش تپد
من هشتمین آن هفت نفرم
جوانمرد نام دیگر تو
چای با طهم خدا
بالهایت را کجا جا گذاشتی؟
هر قاصدکی یک پیامبر است
با گچ نور بنویس

wini pooh
24-07-2008, 12:42
خیلی ممنونم
این مطالبی که شما نوشتید از کدوم کتاب ایشونه؟

Mehrdad-bx
24-07-2008, 12:43
malakeyetanhaye عزیز ممنون(و تشکر از سایر دوستان)

این خانم واقعا عالی مینویسند ...

wini pooh
24-07-2008, 12:47
malakeyetanhaye عزیز ممنون(و تشکر از سایر دوستان)

این خانم واقعا عالی مینویسند ...
بله واقعا همین طوره
شاید کمی بعضی از حرفاشون ساده به نظر بیاد ولی واقعا محتوا داره

wini pooh
24-07-2008, 12:51
من جایی دیدم که ایشون کتاب جدیدی در دست چاپ دارن
کسی میدونه اسم اون چیه؟

sweet_mahsa
24-07-2008, 13:22
من جایی دیدم که ایشون کتاب جدیدی در دست چاپ دارن
کسی میدونه اسم اون چیه؟
دو روز مانده به پایان جهان

sweet_mahsa
04-08-2008, 12:53
اگه کسی امروز برنامه اردی بهشت که از شبکه چهار پخش میشه دیده باشه با خانم نظر آهاری گفتگو شد
ایشون بسیار عالی صحبت می کردند و در عین حال در تمام حرفاشون بیننده رو به خدا می رسوندن
در ضمن اگه کسی کتاباشونو دیده باشه در چند قطع جالب چاپ شده که ما از این قطع در ایران نداشتیم
ایشون اشاره کردن که قطع کتاباشون از کاشی های مساجد انتخاب شده
و چند کتاب هم در قطع پالتویی دارن که ایشون گفتن این قطع از تعزیه نامه ها انتخاب شده
در کل مصاحبه ی عالی بود

sweet_mahsa
04-08-2008, 21:07
من امروز کتاب پیامری از کنار خانه ما رد شد رو خریدم
اگه کسی دوست داره من می تونم بخس هایی ازش رو براتون بزارم
اگه دوست دارین لطفا بگید

sweet_mahsa
08-08-2008, 17:08
این عالیه مثل اینکه هیچکی اینجا نمیاد

zakharin
17-08-2008, 19:05
سلام با تشکر از تمام دوستان که در اینجا فعالیت می کنند
من هم به ایشون ارادت خاصی دارم
همونطور که مهسا جان هم اشاره کرد در برنامه اردی بهشت اومدن
من هم اون برنامه رو دیدم

zakharin
17-08-2008, 19:06
می خوام از مهسا جان که چند تا متن از اون کتابی که تازه خریدن برامون بزارن خوشحال میشیم:11:

sweet_mahsa
18-08-2008, 10:07
فرشته تصمیمش را گرفته بود پیش خدا رفت وگفت:
خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است
خدا درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال ها در زمین چندان به کارم نمی آید
خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.
فرشته گفت: باز می گردم و حتما باز می گردم!
این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد
او هر که را که می دید به یاد می آورد زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود
اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت برنمی گردند
روز ها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد
و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور وزیبا به یاد نمی آورد
نه بالش را و نه قولش را!
فرشته فراموش کرد فرشته در زمین ماند
فرشته هرگز به بهشت برنگشت

malakeyetanhaye
18-08-2008, 12:26
malakeyetanhaye عزیز ممنون(و تشکر از سایر دوستان)

این خانم واقعا عالی مینویسند ...


با سلام ..من به این دلیل این تاپیک رو زدم که به ایشون علاقه خاصی دارم گرچه ایشون مخاطبین خودشون رو اغلب نوجوانان میدونن ولی من به شخصه با خوندن مطالب ایشون با اینکه نوجوان نیستم به خلصه عرفانی فرو میرم...من هم از شما متشکرم که به این تاپیک توجه نشون دادید....در ضمن برای علاقمندان به برنامه های ایشون یادآور میشم که خانم آهاری در تلویزیون شبکه 1 برنامه خانواده هم گاهی حضور پیدا میکنن...موفق و پیروز باشید

malakeyetanhaye
18-08-2008, 12:29
در پایان از زحمات دوست عزیز sweet_mahsaهم بصورت تک تک پست های زده شده و هم بدین وسیله تشکر میکنم که مجددا" این تاپیک رو فعال کردند

sweet_mahsa
19-08-2008, 10:54
در پایان از زحمات دوست عزیز sweet_mahsaهم بصورت تک تک پست های زده شده و هم بدین وسیله تشکر میکنم که مجددا" این تاپیک رو فعال کردند
ممنونم
ان شا الله دوباره با کمک شما تاپیک فعالی بشه خوشحال شدم که بعد از یه غیبت طولانی در این تاپیک حضور پیدا کردید

sweet_mahsa
19-08-2008, 11:21
یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استحابت دعا
منتظر نشسته بود
منتظر ولی, دعای او
دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
توی چارراه آسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ
گیر کرده بود
*
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچکس از مسیر
رفت وآمد دعای او
با خبر نبود
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چارراه آسمان سبز شد
رفت وبا صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
او از این طرف دعا از آن طرف
در میان راه
با هم آن دو روبه رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفتگو شدند
وای که چقدر حرف داشتند...
*
برف ها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود...

sweet_mahsa
19-08-2008, 11:23
دنگ دنگ
آی بیا پهلوان
وارد میدان بشو
نوبتت آخر رسید
معرکه است
معرکه کشتی تو با خداست
*
این طرف گود منم یک تنه
آن طرف گود خدا با همه
زور خدا از همه کس بیشتر
زور من از مورچه هم کمتر است
آخرش او می برد
او که خودش داور است
*
بازوی من را گرفت
برد هوا زد زمین
خرد شدم
زیر خمش این چنین
*
آخر بازی ولی
گفت: بیا
جایزه ی بازی و بازندگی
یک دل محکم تر است
یک زره آهنی
پاشو تنت کن ولی
باز نبینم که زود
زیر غمم بشکنی

sweet_mahsa
19-08-2008, 11:30
زنگ خورد
ناظم صبح آمد سر صف
توی برنامه صبحگاهی
رو به خورشید گفت:
باز هم
دفتر مشق دیروز خط خورد
و کتاب شب پیش را
ماه
با خودش برد
*
آی خورشید!
روی این آسمان
روی تخته سیاه جهان
با گچ نور بنویس:
زیر این گنبد گرد و کور و کبود
آدمی زاد هرگز
دانش آمور خوبی نبود

sweet_mahsa
24-08-2008, 10:09
کسی اینجا کتاب جوانمرد نام دیگر تو رو از ایشون خونده؟
اگه نه من می تونم همشو براتون بنویسم

jasmin
28-08-2008, 23:37
کسی اینجا کتاب جوانمرد نام دیگر تو رو از ایشون خونده؟
اگه نه من می تونم همشو براتون بنویسم

مرسی عزیزم
شرمنده می کنی مارو
فقط یه سوال این قطعه "معرکه" از کدوم کتابش هست؟ همین جوانمرد؟

ghazal_ak
29-08-2008, 17:52
زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود

روزگار روبه راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود

زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود

تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا مستجاب کرد

پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد

سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست

هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت

با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست...

sweet_mahsa
01-09-2008, 21:30
مرسی عزیزم
شرمنده می کنی مارو
فقط یه سوال این قطعه "معرکه" از کدوم کتابش هست؟ همین جوانمرد؟
خواهش می کنم خانمی
مال کتاب روی تخته سیاه جهان با گچ نور نویس
حتما کتاب جوانمرد نام دیگر تو رو کامل می زارم اما به وقتش

sweet_mahsa
03-09-2008, 10:39
این کتاب متشکل از 40 روایت است
و این 40 روایت اما 40 واگویه است از آنچه درباره ی شیخ آمده در نور العلوم و در تذکره الولیا
40 روایت از جوانمردی که
جوانمرد نام دیگر اوست
نام دیگر شیخ ابو الحسن خرقانی

این کتاب با بیتی از نظامی اینگونه آغاز شده است
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش / چون مه و خورشید جوانمرد باش

sweet_mahsa
03-09-2008, 10:43
عالم هر بامداد که بیدار می شود در جستجوی علم است
می رود تا علمش را افزون کند

زاهد هر بامداد که بلند می شود در جستجوی زهد است
می رود تا زهدش را زیاد کند

اما جوانمرد هر بامداد که بر می خیزد در جستجوی عشق است
می رود تا دلی را شاد کند

sweet_mahsa
03-09-2008, 10:49
اگر گرسنه ای تنها بر سفره جوانمرد بنشین
او نام تو را نخواهد پرسید

اگر غریبی و گمشده تنها بر سفره جوانمرد بنشین
او از ایمان تو نخواهد پرسید

جوانمرد است که می گوید از نام و ایمان کسان نپرسید و
بی پرسشی نان دهید

اوست که می گوید کسی که بر خوان خدا به جان می ارزد
البته بر سفره جوانمرد به نان می ارزد

sweet_mahsa
03-09-2008, 10:58
اگر خاری به پای کسی برود - کسی که آن سوی دنیا رندگی می کند- آن خار به پای جوانمرد فرو رفته است
جوانمرد است که درد می کشد

اگر سنگی سری را بشکند
اگر خونی در جایی جاری شود
این جوانمرد است که زخمی می شود
این خون جوانمرد است که جاری می شود

اگر اندوهی در دلی بنشیند
اگر دلی بگیرد و بشکند
آن اندوه از آن جوانمرد می شود
و آن دل جوانمرد است که می گیرد و می شکند

جوانمرد گفت: خدایا چرا این همه با خبرم می کنی از هر خار جهان و از هر خون جهان و از هر اندوهش ؟
چرا جهان به این بزرگ را در تن کوچک من جا داده ای ؟

خدا گفت: جهان را در تو جا داده ام زیرا
جوانمرد نخواهی شد مگر آنکه جهانمرد باشی

sweet_mahsa
03-09-2008, 11:12
گفتند آن مرد ماهیگیر است از دریا ماهی می گیرد
گفتند آن مرد کشاورز است در زمین دانه می کارد

جوانمرد گفت: چه نیکو که آن مرد ماهیگیر است و از دریا ماهی می گیرد
و چه نیکو که آن مرد کشاورز است و در زمین دانه می کارد

اما نیکوتر مردی است که از خشکی ماهی می گیرد و دانه اش را در دریا می کارد
و نیکو تر از این دو کسی است که می تواند از آب آتش بگیرد و از زمین آسمان برداشت کند

ممکن را به ممکن رساندن کار مردان است
اما کار جوانمردان آن است که ناممکن را ممکن سازند

هزاران معجزه میان آسمان و زمین معطل است
دستی باید تا معجزه ها را فرود آرد
و آن دست جوانمرد است

sweet_mahsa
03-09-2008, 11:18
روزی مردی پرسید: نشان جوانمردی چیست جوانمردا ؟
بگو تا ما هم مردییمان را جوانمردی کنیم !

جوانمرد گفت: کمترین نشان آن است که
اگر خدا هزار کرامت با برادر تو کند و یکی با تو
تو آن یکی خودت را هم برداری و روی هزار تای برادرت بگذاری

مرد گفت : وای بر ما که از مردی تا جوانمرد هزار گام است
و ما هنوز در گام نخستیم!

jasmin
06-09-2008, 15:37
ممنون عزیزم منتظر روایتهای بعدی هستیم
البته اگر برات سخت نیست

راستی یه موضوعی در رابطه با کتاب من هشتمین آن هفت نفرم خانم نظرآهاری ذهنم رو به خودش مشغول کرده
دوست دارم بدونم سایر خواننده های مطالب ایشون هم این عقیده رو دارن یا نه ؟ که سطح این کتاب پایینتر از بقیه آثارشون هست و خیلی جذابیت نداره مخصوصا نسبت به لیلی و نهنگ
و اون بکرگویی و دید تازه رو به جز تو چندتا از قسمتهاش دیگه نمیبینیم

sweet_mahsa
07-09-2008, 16:52
شرمنده خانمی من این کتابشونو نخوندم اما فقط می دونم راجع به سگ اصحاب کهف هستش.
من نمی تونم نظر بدم

sweet_mahsa
07-09-2008, 17:00
کسی بود که مدام به حسرت می گفت: کاش زودتر زاده شده بودم
کاش پیامبر را دیده بودم
کاش به خدمت رسول رسیده بودم.
جوانمرد به او گفت:هنور هم روزگار رسول خداست
و هنوز هم عصر پیامبر است
اگر روز را به شب آری وکسی را نیازرده باشی
آن روز تا شب با پیامبر زندگی کرده ای
ولی اگر هزار نماز کنی و هزار حج بگزاری
و کسی را بیازاری نه خدا تو رو دوست خواهد داشت نه پیامبرش
و هیچ طاعت از تو مقبول نخواهد بود

sweet_mahsa
07-09-2008, 17:06
شراره ای بر جامه مرد نانوا افتاده بود بی تاب شده بود و تقلا می کرد تا خاموشش کند
جوانمردی از آن حوالی می گذشت
نانوا و تقلایش را دید
آهی کشید وایستاد وبه درد گفت:افسوس
سالهاست که آتش خودخواهی و آتش حسد وآتش ریا در دلمان افتاده است
و هیچ تقلا نمی کنیم که خاموشش کنیم
این شراره جامه یمان را خواهد سوخت
آن آتش اما جانمان را می سوزاند
جانمان را و ایمانمان را !

دل تنگم
14-09-2008, 19:02
خدایا! من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم، همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت. من همانی ام که همیشه دعاهای عحیب و غریب می کند و چشم هایش را می بندد و می گوید: من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی.

همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند. همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد. همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه ٬ گاهی هم دروغگو و حالا یادت آمد من کی هستم؟

این روزها٬ آدم ها سرشان شلوغ است.
کسی حوصله خدا را ندارد.
کسی حال او را نمی پرسد.
کسی برایش نامه نمی نویسد٬
اما تو این کار را بکن.
تو حالش را بپرس.
تو چیزی برایش بنویس.
ساعت هایت را با او قسمت کن.
ثانیه هایت را هم ...

aroosak_kooki
18-09-2008, 02:50
سلام دوستان ...

من بعضی از متن های ایشون رو اینور و اونور خونده بودم ولی نمی دونستم که خانوم عرفان نظرآهاری اونا رو نوشته ...

ممنونم از عزیزانی که این تاپیک رو زدنند و باعث شدنند که من با تمام آثار ایشون و شخصیتشون آشنا بشم .

التماس دعا

یا حق ...

............................


شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من
***
طعم دهانم تلخ ِتلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟
بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟
***
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست
این بال و پرها
***
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت، آسمان
یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم

عرفان نظرآهاری

sweet_mahsa
23-09-2008, 21:25
آره خانمی این متنی که شما گذاشتی از کتاب" چای با طعم خدا " هستش.

Ghorbat22
25-09-2008, 06:38
سلام دوستان...
اومدم بگم که دستون درد نکنه.من خیلی نوشته های ایشون رو دوست دارم.
خوشحال شدم وقتی این تاپیک رو دیدم.

sweet_mahsa
25-09-2008, 14:15
مردی به زیارت می رفت جوانمرد به او رسید و پرسید:کجا می روی؟
مرد گفت: به زیارت می روم به دیاری.
جوانمرد گفت : چه می خواهی و چه طلب می کنی از زیارت؟
مرد گفت : خدا را طلب می کنم
جوانمرد گفت : خدای دیار خود را چه کرده ای که به دیار دیگر در طلش می روی؟
پیامبر ما را گفت علم را به چین اگر باشد جستجو کنید
اما نگفت برای جستجوی خدا باید به جایی رفت.
جوانمرد می رفت و با خود می گفت: مردم خدا را در مسجد می جویند ما هر جا که هستیم مسجد است
مردم مبارکی را در رمضان می یابند و ما ماههایمان همه رمضان است
مردم عیدشان آدینه است وما هر روزمان عید و آدینه است.

sweet_mahsa
25-09-2008, 14:28
جوانمرد گفت : خدایا نماز می خوانم و روزه می گیرم حج می گزارم و زکات می دهم انفاق می کنم و می بخشم
نه غیببتیو نه دروغی و نه حرامی اما این نیست آنچه تو می خواهی دلم راضی نمی شود
می دانم که چیزی بیش از اینها باید کرد !
خدا گفت: آری چیزی بیش از اینها باید کرد.
و آنگاه عرش را بر شانه های او گذاشت و گفت: این است آنچه می خواهم اینکه عرشم را بر دوش بگیری امانتم را.
جوانمرد گفت : سنگین است سنگین است سنگین است !
شانه هایم دارد میشکند نزدیک است که عرشت بر زمین بیفتد.
خدا گفت : یاری بخواه جهان هرگز از یاران خالی نخواهد بود
و جوانمرد فریاد بر آورد که : ای جوانمردان یاری یاری یاری یاری ام کنید
عرش خدا بر پشت ما ایستاده است نیرو کنید و مردآسا باشید که این بار گران است
و هر روز کسی از گوشه ای و هر روز کسی از کناری برآمد کسی که تکه ای از عرش خدا و پاره ای از امانت او را بر پشت گرفت
هزاران سال گذشته است و هزاران سال دیگر نیز می گذرد اما عرش خدا هرگز بر زمین نخواهد افتاد.

sweet_mahsa
25-09-2008, 14:52
درویش جامه ی پشمین داشت کلاه چهار ترک داشت کشکول داشت و خدا را نداشت!
اما توانگر لباس ابریشمین داشت قصر هزار بارو داشت زر و سیم داشت خدا را هم داشت!
روزی درویش توانگر را سرزنش می کرد که : توانگری و خداخواهی با هم جمع نخواهد شد اول باید فقر را جستجو کنی بعد خدا را
جوانمرد به آن میانه رسید و گفت : آری اما اگر دل تو با خدا باشد و همه دنیا نیز آن تو زیان ندارد
اما اگر جامه ی پلاس بپوشی و بر حصیر بنشینی اما خدا در دلت نباشد ازآن دلق و زیراندار تو را به آسمان هیچ راهی نیست
توانگر لبخند زد و درویش هیچ نگفت و جوانمرد رفته بود.

sweet_mahsa
25-09-2008, 14:59
مردی نزد جوانمرد آمد وگفت: تبرکی می خواهم جامه ات را. تا من نیز از جوانمردی بهره ای ببرم
جوانمرد گفت : جامه ی مرا که بهایی نیست اما سوالی دارم سوالم را پاسخ گو جامه ام برای تو .
مرد گفت : بپرس
جوانمرد گفت : اگر مردی چادر زنی را بر سر کند زن خواهد شد؟
مرد گفت : نه
جوانمرد گفت : اگر زنی جامه ی مردان را بپوشد چطور مرد میشود ؟
مرد گفت : نه
جوانمرد گفت : پس در پی آن نباش که جامه ی جوانمردان را بر تن کنی که اگر پوست جوانمرد را نیز بر تن کشی هیچ سودی نخواهد داشت
زیرا جوانمردی به جان است نه به جامه

malakeyetanhaye
30-09-2008, 12:52
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

به گزارش خبرنگار خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)، نشست" كتاب كودك و بازي در متن و فرامتن با حضور هديه شريفي و عرفان نظرآهاري دو نويسنده كودك و نوجوان كشورمان در محل سراي اهل قلم كودك و نوجوان برگزار شد.
نظرآهاري در اين نشست با تاكيد بر نقش بازي ها در ادبيات كودك و نوجوان گفت: در ادبيات بزرگسال هم زمينه ارايه اين بازي ها وسيع است و اكثر شاعران و نويسندگان بزرگ از اين بازي ها بهره برده اند.
وي افزود: اين بازي ها نوعي ابهام در ذهن مخاطب پديد مي آورد كه به اثر قوت مي بخشد و ذهن مخاطب را درگير مي كند.
وي تصريح كرد: هرچه سن مخاطب كمتر باشد، نقش بازي هاي ادبي پر رنگ تر مي شود و مخاطب را به تكا پو مي طلبد.
نظرآهاري با بيان اينكه در يك اثر كودك و نوجوان در وهله اول لذت بخشي اثر حائز اهميت و سپس سود مندي مطرح مي شود، افزود:بازي ها در بسياري از آثار سبب لذت بخشي اثر مي شود و مخاطب را به سوي خود جذب مي كند .
وي خاطرنشان كرد: در ميان سبك هاي نگارش فارسي، ترانه تا حدود زيادي به نفس بازي نزديك است و مخاطب با بازي هاي ترانه به خوبي ارتباط بر قرار مي كند.
اين نويسنده كودك و نوجوان با اشاره به اينكه باز ي ها در بسياري از موارد مسائل آموزشي را دنبال مي كنند، افزود: يكي از اهداف بازي آموزش است و در سنين پايين اين بازي ها در فرهنگ ما جايگاه ويژه اي يافته اند.
هديه شريفي، در ادامه اين نشست با تاكيد بر اينكه كودك قواعد بازي هاي ادبي را مي داند، خاطرنشان كرد: كساني كه اين بازي ها را مطرح مي كنند، بايد بر اين نكته كه كودكان قواعد را مي دانند وقوف كامل داشته باشند و در ايجاد بازي ها ،قواعد ميان فردي را رعايت كنند.
شريفي، بازي ها را نشات گرفته از شناخت ها و روابط ميان فردي دانست و افزود: در سنين پايين ،اين بازي هاي ادبي مفاهيم روشني براي كودكان دارند و كودك آموزش را از بازي ها درك مي كند و به كار مي گيرد.
اين نويسنده كودك و نوجوان كمبود مضامين فردي در كتاب ها را به عنوان يك معضل مطرح كرد و افزود: مردم در خلوت خود بازي هاي ذهني انجام نمي دهند و نويسندگان نيز توجهي به مضامين فردي ندارند.

مجري اين نشست، محسن هجري،از نويسندگان كودك و نوجوان بود.

malakeyetanhaye
30-09-2008, 12:58
دنیا پر از سین است و شما می توانید از بی شمار سین های عالم، هر کدام را که خواستید بردارید. من اما از میان همه سین ها، سیمرغ را انتخاب می کنم.هرچند گنجشکی کوچکم و هرچند روی شاخه نازک زندگی نشسته ام اما دلم بی تاب پر زدن در هوای قاف است...

بی تاب آن کوه بلندی که روی لبه جهان است و آنطرفش دیگر خاکی نیست و زمینی. و همه اش آسمان و همه اش ملکوت است. و به فکر آن درختم. آن درخت که سیمرغ بر آن آشیانه دارد و شاخه هایش تا دورترین نقطه آسمان رفته است.
اگر سیمرغی هست پس گنجشک ماندن و بلبل ماندن و طاووس ماندن، گناه است. باید رفت و بسیار رفت. باید پر زد و بسیار پر زد تا آهسته آهسته سیمرغ شد.
اگر سیمرغ را می خواهی باید سفر کنی و این سفری سخت است، بسیار سخت. اما باید خوشحال باشی و سرخوش بروی و سادگی، توشه ات باشد. و باید یاد بگیری که کمتر سخن بگویی و بیشتر عمل کنی؛ پس سکوت، زبان این سفر است و هرچه می روی طعم سبکی را بیشتر می چشی.
سالی نو آمده است و من سفره ای به بزرگی جهان پهن می کنم و هفت سینی می چینم از سفر و سختی و سادگی و سکوت و سبکی و سرخوشی. اما همه سین ها تنها در کنار سیمرغ زیباست که سین هفتم هفت سین جهان است.

عرفان نظرآهاری

Ghorbat22
06-10-2008, 06:38
لیلی و انار



لیلی زیر درخت انار نشست.درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ. گل ها انار شد، داغ داغ. هر انار هزار تا دانه داشت.دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمی شدند.انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید

لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید



راز رسیدن فقط همین بود



کافی است انار دلت ترک بخورد..

sweet_mahsa
12-10-2008, 10:48
پاهای مسافر تاول زده بود و به دشواری قدم از قدم بر می داشت.
می گفت : ببینید ای مردم این پای تاول زده پاداش گام زدن در راه خداست !
جوانمرد از آن حوالی می گذشت به مسافر گفت : اما راه خدا را با پا نمی توان پیمود
این راهی است که تنها با دل می توان رفت
با دلت برو آنقدر تا دلت تاول بزند .
جوانمرد رفت جوانمرد با دلش رفت و هیچ کس نمی دانست که او دلش تاول زده است .

sweet_mahsa
12-10-2008, 10:54
-از میان این همه نسیب و این همه رزق که در جهان است ای جوانمرد تو چه چیزی را برگزیده ای ؟
-اندوه را .
-اندوه را ؟ چرا ای جوانمرد ؟
-اندوه را زیرا هرگز خدا را آن گونه که سزاوار او بود یاد نکردم و خدا بود که به من گفت :
اگر به اندوه پیش من آیی شادت کنم و اگر با نیاز آیی توانگرت
پس نیاز و اندوه را بر گزیدم تا شادی و توانگری ارزانی ام شود .

sweet_mahsa
12-10-2008, 11:07
جوانمرد گفت : خدایاراههای رسیدن به تو بسیار است اما از هر راهی که می روم شلوغ است و پر هیاهو
من راهی خلوت می خواهم راهی که هیچ کس در آن نباشد راهی که فقط تو باشی و فقط من .
خدا گفت : دو راه است که به ندرت کسی از آن می گذرد
یکی راه اندوه اندوهی تلخ و اندوهی سخت و اندوهی سنگین
و دیگری راه شادی است شادی شیرین و شادی سخت و شادی سنگین
کمتر کسی است که تلخی محض و شیرینی ناب را تاب بیاورد زیرا که هر دو سختند و هر دو سنگین
تو کدام را می پسندی ؟
جوانمرد گفت : من تلخی اندوه را می خواهم
خدا قطره ای اندوه به او داد و این گام نخستین راه شد
جوانمرد گفت : باز هم
و باز قطره ای و باز قطره ای و باز
و نوشید و نوشید و نوشید آن سان که دریا شد
دریای اندوه
خدا گفت : دریای اندوه شدی ای جوانمرد اما این دریا مهیب است
ماهیان خرد را توان آن نیست تا در آن شنا کنند نهنگی باید تا در دریای تو غوطه بخورد .
هزار سال گذشته است اما دریای اندوه جوانمرد همچنان بی نهنگ است .

sweet_mahsa
12-10-2008, 11:11
آن مرد طبیب بود و می گفت : جهان بیمارستانی ست بی سر وسامان
هر کس بیماریی دارد و هر کس دوایی می خواهد هزاران هزار بیماری افسوس اما
هزاران هزار دوا را چطور می توان یافت ؟
جوانمرد اما می گفت : ما همه تنها یک بیماری داریم خواب !
و دوایی نیست جز بیداری
بیدار شوید تا جهان بیمار نباشد.

sweet_mahsa
12-10-2008, 11:17
گرسنگی اربابی است که اگر فرمانش نبری تازیانه ات می زند از این رو همگان خدمتگزار اویند
نمی توان از خدمتش سرباز زد مگر آنکه تن نداشته باشی
آدمی اما در زمین به تن محتاج است و تن به طعام
و هر احتیاجی حلقه ایست در گوش بندگی
جوانمرد اما از این بندگی رهیده است زیرا دوستی با خدا طعام وشراب جوانمردان است
و آنکه دوستی خدا را می چشد و می نوشد سیر است و دلیر
پس جوانمردان سیران و دلیرانند.

sweet_mahsa
12-10-2008, 11:23
جوانمرد می گفت : عمری است که از خدا شرمنده ام
زیرا روزی ادعای دوستی خدا را کردم و گفتم : خدایا شصت سال است که در دوستی تو را می زنم
و در شوق تو می سوزم و تو پاسخم نمی دهی ؟!
خدا گفت : اگر تو شصت سال در دوستی ام را زدی من از ازل در دوستی ات را زدم
و از اشتیاقی که به تو داشتم آفریدمت
جوانمرد گفت : هیچ کس نیست که در دوستی از خدا پیش افتد
خدا در همه چیز قدیم است و در دوستی قدیم ترین .

malakeyetanhaye
12-10-2008, 11:49
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]





به گنجشک گفتند ، بنويس :


عقابي پريده


عقابي فقط دانه از دست خورشيد چيده


عقابي دلش آسمان ، بالش از باد ، به خاک و زمين تن نداد .


و گنجشک هر روز


همين جمله ها را نوشت


و هي صفحه صفحه


و هي سطر سطر


چه خوش خط و خوانا نوشت


و هر روز دفتر مشق او را


معلم ورق زد


و هر روز گفت : آفرين


چه شاگرد خوبي ، همين


***


ولي بچه گنجشک يک روز


با خودش فکر کرد :


براي من اين آفرين ها که بس نيست


سؤال من اين است


چرا آسمان خالي افتاده آنجا ؟


براي عقابي شدن


چرا هيچ کس نيست ؟


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


***


چقدر « از عقابي پريد »


فقط رونويسي کنيم


چقدر آسمان ، خط خطي


بال کاهي


چرا پر کشيدن فقط روي کاغذ


چرا نقطه هر روز باز از سر خط


چرا ... ؟


براي رهايي از اين صفحه ها


نيست راهي ؟


***


و گنجشک کوچک پريد


به آن دورها


به آنجا که انگشت هر شاخه اي رو به اوست


به آن نورها


و هي دور و هي دور و هي دورتر


و از هر عقابي که گفتند مغرورتر


و گنجشک شد نقطه اي


نه در آخر جمله ، در دفتر اين و آن


که بر صورت آسمان


ميان دو ابروي رنگين کمان








....................................


پينوشت :


ما عقاباني هستيم که به هيات گنجشک آفريده شده ايم


چه زيبا ، روزي دور، شاعري خوش ذوق گفته که :



مي توان جبريل را گنجشک دست آموز کرد




شهپرش با موي آتش ديده بستن مي توان

malakeyetanhaye
12-10-2008, 11:51
من ماندم و ارثیه مادربزرگم
مادربزرگی که جهازش
یک جفت کوه سنگلاخی
یک پارچه نیزارهای دور
یک دست
دشت بیکران بود
مهریه اش یک سکه ماه
چندین قواره آسمان بود
**
دور و برش
فرسنگ فرسنگ
اما برای او
حتی تمام این جهان، تنگ
بیزار از زندان خاک و
قفل این سنگ
**
یک عمر آن پیراهن خط خط
تنش بود
حتی شب جشن عروسی
منجوق خار و پولک تیغ
گل های روی دامنش بود
**
مادربزرگم
با آن لباس راه راه از دور
حتی خودش شکل قفس بود
اما چه با ناز
اما چه مغرور
زیرا عروس هیچکس بود

***
مادربزرگم ...
مادربزرگم ماده ببری بود
عرفان نظرآهاری

malakeyetanhaye
12-10-2008, 12:13
جغدی روی كنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میكرد.و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست كه سنگ ها ترك می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شكنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فكر می كرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز كمی بلرزد.
روزی كبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می كنی. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن كه می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره های دنیا می خواند و آنكس كه می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.

malakeyetanhaye
12-10-2008, 12:14
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...

sweet_mahsa
12-10-2008, 12:38
خانمی ممنون از این متنای ناب
اما لطف می کنی اسم کتاب هایی رو که این متن ها رو از انها اوردی هم بنویسی آخه خیلی قشنگن.
مخصوصا این دوتای آخر

sweet_mahsa
12-10-2008, 15:42
شاید دیگر مرا نشناسی!شاید مرا به یاد نیاوری ، اما من خوب تو را میشناسم .
ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ماو همه مان همسایه خدا.

یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم میشدی .
و من همه آسمان را دنبالت میگشتم،
تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت میکردم.

خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی . توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود ، نور از لای انگشت های نازکت میچکید .

راه که میرفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.

یادت می آید؟گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان.
تو گلی بهشتی به سمتش پرت میکردی و او کفرش در می آمد .

اما زورش به ما نمی رسید .
فقط میگفت: همین که پایتان به زمین برسد ، میدانم ،
چطور از راه به درتان کنم.

تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی . آسمان را روی سرت میگذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که میشد در آغوش نور به خواب میرفتی.
اما همیشه خواب زمین را میدیدی .
آرزویی، رویاهای تو را قلقلک میداد.
دلت میخواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد .
من هم همین کار را کردم ، بچه های دیگر هم ، ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را .
ما دیگرنه همسایه هم نبودیم و نه همسایه خدا.
ما گم شدیم و خدا را گم کردیم ...........

دوست من ، همبازی بهشتی ام !
نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده .

هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند:
از قلب تو تا من یک راه مستقیم است، اگر گم شدی از این راه بیا.

بلند شو ، از دلت شروع کن .

شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.

sweet_mahsa
15-10-2008, 21:35
مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.
***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!
[

sweet_mahsa
15-10-2008, 21:41
دنیا پر از سین است و شما می توانید از بی شمار سین های عالم، هر کدام را که خواستید بردارید. من اما از میان همه سین ها، سیمرغ را انتخاب می کنم.هرچند گنجشکی کوچکم و هرچند روی شاخه نازک زندگی نشسته ام اما دلم بی تاب پر زدن در هوای قاف است...
بی تاب آن کوه بلندی که روی لبه جهان است و آنطرفش دیگر خاکی نیست و زمینی. و همه اش آسمان و همه اش ملکوت است. و به فکر آن درختم. آن درخت که سیمرغ بر آن آشیانه دارد و شاخه هایش تا دورترین نقطه آسمان رفته است.
اگر سیمرغی هست پس گنجشک ماندن و بلبل ماندن و طاووس ماندن، گناه است. باید رفت و بسیار رفت. باید پر زد و بسیار پر زد تا آهسته آهسته سیمرغ شد.
اگر سیمرغ را می خواهی باید سفر کنی و این سفری سخت است، بسیار سخت. اما باید خوشحال باشی و سرخوش بروی و سادگی، توشه ات باشد. و باید یاد بگیری که کمتر سخن بگویی و بیشتر عمل کنی؛ پس سکوت، زبان این سفر است و هرچه می روی طعم سبکی را بیشتر می چشی.
سالی نو آمده است و من سفره ای به بزرگی جهان پهن می کنم و هفت سینی می چینم از سفر و سختی و سادگی و سکوت و سبکی و سرخوشی. اما همه سین ها تنها در کنار سیمرغ زیباست که سین هفتم هفت سین جهان است.

sweet_mahsa
15-10-2008, 21:46
جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...

خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.
***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟ ]

sweet_mahsa
15-10-2008, 21:56
سنجاقک راهبه ای کوچک بود که بر سرانگشت درختی به مراقبه نشسته بود. درخت، بودا بود و برابر این هر دو، کوهی بود بزرگ و برومند. کوه، حکیمی فروتن و خاموش بود. بودا دستانی سبز و سرافراز داشت در جستوی نور.
حکیم سینه ای گشاده داشت پذیرای روشنی و راهبه، بال هایی ظریف و زلال داشت برای عبور آفتاب. دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز. سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
*
دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز.
سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
سنجاقک روزی تمام را به پرسش اش فکر کرد اما پاسخی نبود جز شگفتی، پس سکوت کرد.
درخت، قرنی به سوالش اندیشید اما جوابی نیافت جز بهت، پس خاموشی برگزید.
و کوه نیز هزاران سال پرسید و پرسید و پرسید اما پاسخی جز پژواک حیرت نیامد، پس او نیز صبورانه و خاموشانه حیرتش را تحمل کرد.
*
انسان از آن حوالی می گذشت، از کنار درخت و کوه وسنجاقک.
سوال انسان نیز همان بود اما سوالش را چنان بلند پرسید و چنان آن را به هیاهو و غوغا آغشت که خلوت سنجاقک را آشفت و ساحت کوه را شکست و حرمت بودای پیر را نگه نداشت.
خدا به درخت و سنجاقک و کوه گفت: همگی در جستجوی یک پرسشید اما تنها انسان است که سوالش را این گونه بلند و بی محابا می پرسد. او را ببخشید که جهان را این همه به پرسش می آشوبد.اما پرسیدن های او شور این جهان است. وهر چند پاسخی ز حیرت نیست اما جهان بی شور و خروش پرسش، چندان هم زیبا نیست. از او بگذرید شاید او نیز چون شما روزی مقام خاموشی را دریابد.
*
انسان گذشت و سکوت درخت و کوه سنجاقک را به خنده گرفت. آنها هیچ نگفتند و تنها نگاهش کردند.
نگریستن آموزگاری دانش آموزش را !

sweet_mahsa
15-10-2008, 21:56
زلیخا مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است
این قصه بوی زلیخا می دهد کجاست زنی که چون من شایسته عشق
پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس
است .از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ، نه به خاطر تو ، که
زیبایی همه از یوسف است .
زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . عمریست که
نامم را در حلقه عاشقان برده اند.
قصه گفت : نامت را به خطا برده اند ، که تو عشق نمی دانی.
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی
دریدی. تو آمدی و قصه ، بوی خیانت گرفت . بوی خدعه و نیرنگ. از قصه ام
بیرون برو تا یوسف بماند و راستی
و زلیخا از قصه بیرون رفت .
***
خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه جهان ، قصه پر زلیخاست و هر روز هزارها
پیرهن پاره می شود از پشت . اما زلیخایی باید، تا یوسف ، زندان را بر او برگزیند.و
قصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود.
زلیخا برگرد!

sweet_mahsa
15-10-2008, 21:57
سنگ عشق
زمين عاشق شد و آتشفشان كرد و هزار هزار سنگ آتشين به هوا رفت. خدا يكي از آن هزار هزار سنگ آتشين را به من داد تا در سينه‌ام بگذارم و قلبم باشد.
حالا هروقت كه روحم يخ مي كند، سنگ آتشينم سرد مي شود و تنها سنگش باقي مي ماند و هروقت كه عاشقم، سنگ آتشينم گُر مي گيرد و تنها آتش‌اش مي‌ماند.
مرا ببخش كه روزي سنگم و روزي آتش.
مرا ببخش كه در سينه‌ام سنگي آتشين است.
***
سيل عشق
عاشق شد و عشق قطره قطره پشت دلش جمع شد؛ و يك روز رسيد كه قلبش تَرَك برداشت و عشق از شكافِ دلش بيرون ريخت.
سيلي از عشق راه افتاد و جهان را عشق بُرد.
فرداي آن روز خدا دوباره جهاني تازه خلق كرد.
***
مردم اما نمي دانند جهان چرا اين همه تازه است. زيرا نمي‌دانند كه هر روز كسي عاشق مي‌شود و هر روز سيلي از عشق راه مي‌افتد و هر روز جهان را عشق مي‌بَرَد و خدا هر روز جهاني تازه خلق مي كند!
***
رنگ عشق
در و ديوار دنيا رنگي است. رنگ عشق. خدا جهان را رنگ كرده است. رنگ عشق؛ و اين رنگ هميشه تازه است و هرگز خشك نخواهد شد. از هر طرف كه بگذري، لباست به گوشه‌اي خواهد گرفت و رنگي خواهي شد. اما كاش چندان هم محتاط نباشي؛ شاد باش و بي پروا بگذر، كه خدا كسي را دوستتر دارد كه لباس‌اش رنگي‌تر است!

sweet_mahsa
15-10-2008, 22:01
يك دانه كور / بي آنكه دنيا را ببيند / در لاي آجرهاي يك ديوار، گم بود / در آن جهان تنگ و تاريك / با باد و با باران غريبه / دور از بهار و نور و مردم بود / اما مدام احساس مي كرد / بيرون از اين بن بست / آن سوي اين ديوار، چيزي هست / اما نمي دانست، آن چيست / با اين وجود او مطمئن بود / اين گونه بودن زندگي نيست
*
هي شوق، پشت شوق
در دانه رقصيد
هي درد، پشت درد
در دانه پيچيد
و ديگر او در آن تن كوچك، نگنجيد
قلبش ترك خورد
و دستي از نور
او را به سمت ديگري برد
وقتي كه چشمش را به روي آسمان وا كرد
يك قطره خورشيد
يك عمر نابينايي او را دوا كرد
*
او با سماجت
بيرون كشيد آخر خودش را
از جرز ديوار
آن وقت فهميد
كه زندگي يعني همين كار

sweet_mahsa
15-10-2008, 22:06
مثل نامه ای ولی / توی هیچ پاکتی / جا نمی شوی / جعبه جواهری / قفل نیستی ولی / وا نمی شوی / مثل میوه خواستم بچینمت / میوه نیستی ستاره ای / از درخت آسمان جدا نمی شوی...
مثل نامه ای ولی
توی هیچ پاکتی
جا نمی شوی
**
جعبه جواهری
قفل نیستی ولی
وا نمی شوی
**
مثل میوه خواستم بچینمت
میوه نیستی ستاره ای
از درخت آسمان جدا نمی شوی
**
من تلاش می کنم بگیرمت
طعمه می شوم ولی
تو نهنگ می شوی
مثل کرم کوچکی مرا
تند و تیز می خوری
تور می شوم
ماهی زرنگ حوض می شوی
لیز می خوری
***
آفتاب را نمی شود
توی کیسه ای
جمع کرد و برد
*
ابر را نمی شود
مثل کهنه ای
توی مشت خود فشرد
آفتاب
توی آسمان
آفتاب می شود
ابرهم بدون آسمان فقط
چند قطره آب می شود
***
پس تو ابر باش و آفتاب
قول می دهم که آسمان شوم
یک کمی ستاره روی صورتم بپاش
سعی می کنم شبیه کهکشان شوم
***
شکل نوری و شبیه باد
توی هیچ چیز جا نمی شوی
تو کنار من کنار او ولی
تو تویی و هیچ وقت
ما نمی شوی

sweet_mahsa
15-10-2008, 22:08
اوف چه همه براتون گذاشتم اینا رو بخونید تا بعد
صفحه قبل یادتون نره اونا هم جدیدن

sweet_mahsa
15-10-2008, 22:17
دو روز مانده به پايان جهان ، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است . تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود . پريشان شد و آشفته و عصباني ، نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد .
دو روز مانده به پايان جهان ، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است . تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود . پريشان شد و آشفته و عصباني ، نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد .
داد زد و بد و بيراه گفت ، خدا سكوت كرد . آسمان و زمين را به هم ريخت ، خدا سكوت كرد . جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سكوت كرد . به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد ، خدا سكوت كرد . كفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سكوت كرد .دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد . خدا سكوتش را شكست و گفت : «عزيزم اما يك روز ديگر هم رفت . تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست­دادي،تنها يك روز ديگر باقي­است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن . »
لا به لاي هق هقش گفت: « اما با يك روز ! با يك روز چه كار مي توان كرد !؟ »
خدا گفت : « آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند ، گويي كه هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را درنمي يابد ، هزار سال هم به كارش نمي آيد .» و آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت : « حالا برو و زندگي كن .»
او مات و مبهوت، به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد . اما مي ترسيد حركت كند ، مي ترسيد راه برود، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد . قدري ايستاد... بعد با خودش گفت :وقتي قردايي ندارم ، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد . بگذار اين يك مشت زندگي را مصرف كنم .
آن وقت شروع به دويدن كرد زندگي را به سر و رويش پاشيد ، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود ، مي تواند بال بزند ، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد ، مي تواند...
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد ، زميني را مالك نشد ، مقامي را به دست نياورد اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد . روي چمن خوابيد . كفش دوزكي را تماشا كرد .
سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه نمي شناختندش سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد .
او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشيد ، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد .
او همان يك روز زندگي كرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند : « امروز او در گذشت ، كسي كه هزار سال زيسته بود ! »

Ghorbat22
16-10-2008, 12:28
مهسا خانومی گل...
خیلی ممنونم از بابت زحمتی که کشیدین و نوشته های قشنگ نویسنده ی خوبمان عرفان نظر آهاری رو در این تاپیک قرار دادین.
موفق و پیروز باشید دوست خوبم.:11:

sweet_mahsa
20-10-2008, 16:27
پسر نوح به خواستگاري دختر هابيل رفت. دختر هابيل جوابش كرد و گفت: نه، هرگز، همسري ام را سزاوار نيستي؛ تو با بدان نشستي و خاندان نبوتت گم شد. تو هماني كه بر كشتي سوار نشدي. خدا را ناديده گرفتي و فرمانش را. به پدرت پشت كردي، به پيمان و پيامش نيز.
غرورت، غرقت كرد. ديدي كه نه شنا به كارت آمد و نه بلندي كوه ها!
پسر نوح گفت: اما آن كه غرق مي شود، خدا را خالصانه تر صدا مي زند، تا آن كه بر كشتي سوار است. من خدايم را لابه‌لاي توفان يافتم، در دل مرگ و سهمگيني سيل.
دختر هابيل گفت: ايمان، پيش از واقعه به كار مي آيد. در آن هول و هراسي كه تو گرفتار شدي، هر كفري بدل به ايمان مي شود. آن چه تو به آن رسيدي، ايمان به اختيار نبود، پس گردني خدا بود كه گردنت را شكست.
پسر نوح گفت: آنها كه بر كشتي سوارند، امنند و خدايي كجدار و مريز دارند كه به بادي ممكن است از دستشان برود. من اما آن غريقم كه به چنان خداي مهيبي رسيدم كه با چشمان بسته نيز مي بينمش و با دستان بسته نيز لمسش مي كنم. خداي من چنان خطير است كه هيچ توفاني آن را از كفم نمي برد.
دختر هابيل گفت: باري، تو سركشي كردي و گناهكاري. گناهت هرگز بخشيده نخواهد شد.
پسر نوح خنديد و خنديد و خنديد و گفت: شايد آن كه جسارت عصيان دارد، شجاعت توبه نيز داشته باشد. شايد آن خدا كه مجال سركشي داد، فرصت بخشيده شدن هم داده باشد!
دختر هابيل سكوت كرد و سكوت كرد و سكوت كرد و آنگاه گفت:‌ شايد. شايد پرهيزكاري من به ترس و ترديد آغشته باشد، اما نام عصيان تو دليري نبود. دنيا كوتاه است و آدمي كوتاه‌تر. مجال آزمون و خطا نيست.
پسر نوح گفت:‌ به اين درخت نگاه كن. به شاخه‌هايش. پيش از آنكه دست هاي درخت به نور برسند. پاهايش تاريكي را تجربه كرده اند. گاهي براي رسيدن به نور بايد از تاريكي عبور كرد. گاهي براي رسيدن به خدا بايد از پل گناه گذشت...
من اين گونه به خدا رسيدم. راه من اما راه آسانی نيست. راه تو زيباتر است، راه تو مطمئن تر، دختر هابيل!
پسر نوح اين را گفت و رفت: دختر هابيل تا دور دست ها تماشايش كرد و سالهاست كه منتظر است و سالهاست كه با خود مي گويد: آيا همسري اش را سزاوار بودم؟!

sweet_mahsa
20-10-2008, 16:27
نامه‌ات‌ كه‌ به‌ دستم‌ رسيد،من‌ خواب‌ بودم؛ نامه‌ات‌ بيدارم‌ كرد. نامه‌ات‌ ستاره‌اي‌ بود كه‌ نيمه‌شب‌ در خوابم‌ چكيد و ناگهان‌ ديدم‌ كه‌ بالشم‌ خيس‌ هزار قطره‌ نور است. دانستم‌ كه‌ تو اينجا بوده‌اي‌ و نامه‌ را خودت‌ آورده‌اي. رد‌ پاي‌ تو روشن‌ است.
هر جا كه‌ نور هست، تو هستي، خودت‌ گفته‌اي‌ كه‌ نام‌ تو نور است.
نامه‌ات‌ پر از نام‌ بود. پر از نشان‌ و نشاني. نامت‌ رزاق‌ بود و نشانت‌ روزي‌ و روز.
گفتي‌ كه‌ مهماني‌ است‌ و گفتي‌ هر كه‌ هنوز دلي‌ در سينه‌ دارد دعوت‌ است.گفتي‌ كه‌ سفره‌ آسمان‌ پهن‌ است‌ و منتظري‌ تا كسي‌ بيايد و از ظرف‌ داغ‌ خورشيد لقمه‌اي‌ برگيرد.
و گفتي‌ هر كس‌ بيايد و جرعه‌اي‌ نور بنوشد، عاشق‌ مي‌شود.
گفتي‌ همين‌ است، آن‌ اكسير، آن‌ معجون‌ آتشين‌ كه‌ خاك‌ را به‌ بهشت‌ مي‌برد. و گفتي‌ كه‌ از دل‌ كوچك‌ من‌ تا آخرين‌ كوچه‌ كهكشان‌ راهي‌ نيست، اما دم‌ غنيمت‌ است‌ و فرصت‌ كوتاه‌ و گفتي‌ اگر دير برسيم‌ شايد سفره‌ات‌ را برچيده‌ باشي، آن‌ وقت‌ شايد تا ابد گرسنه‌ بمانيم...
آي‌ فرشته، آي‌ فرشته‌ كه‌ روزي‌ دوستم‌ بودي، بلند شو دستم‌ را بگير و راه‌ را نشانم‌ بده، كه‌ سفره‌ پهن‌ است‌ و مهماني‌ است. مبادا كه‌ دير شود، بيا برويم، من‌ تشنه‌ام، خورشيد مي‌خواهم.

sweet_mahsa
20-10-2008, 16:28
آرش گفت: زمين كوچك است. تير و كماني مي خواهم تا جهان را بزرگ كنم. بهْ‌‌آفريد گفت: بيا عاشق شويم. جهان بزرگ خواهد شد، بي تير و بي كمان. بهْ‌آفريد كماني به قامت رنگين كمان داشت و تيري به بلنداي ستاره.
كمانش دلش بود و تيرش عشق.
بهْ‌آفريد گفت: از اين كمان تيري بينداز، اين تير ملكوت را به زمين مي دوزد.
آرش اما كمانش غيرتش بود و جز خود تيري نداشت.
آرش مي گفت: جهان به عياران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتي كه عاشقي تنها تيري براي خودت مي اندازي و جهان خودت را مي گستري. اما وقتي عياري، خودت تيري؛ پرتاب مي شوي؛ تا جهان براي ديگران وسعت يابد.
بهْ‌آفريد گفت: كاش عاشقان همان عياران بودند و عياران همان عاشقان.
آن گاه كمان دل و تير عشقش را به آرش داد.
و چنين شد كه كمان آرش رنگين شد و قامتش به بلنداي ستاره.
و تيري انداخت. تيري كه هزاران سال است مي رود.
هيچ كس اما نمي داند كه اگر بهْ‌آفريد نبود، تير آرش اين همه دور نمي رفت!

sweet_mahsa
20-10-2008, 16:29
فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور! پهلوان رنجور. سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم.
تو اما آدمی ، و آدم ها بسته نان و آبند.
پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری، ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم. تو اما نمی دانی غیرت چیست، زیرا آن روز که خدای غیور غیرت را قسمت می کرد تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
فرشته گفت: من نمی دانم اینکه می گویی چیست، اما هر چه که باشد ضروری نیست، چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند. اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین ، غیرت لازم است.
پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم. اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
فرشته چیزی نگفت چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور.
فرشته تنها نگاه می کرد.
پهلوان به فرشته گفت : بیا این نان را با خودت ببر. هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید.این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت یک انسان آغشته است.

sweet_mahsa
20-10-2008, 16:29
فرشته‌ها آمده‌اند پايين. همه‌ جا پُر از فرشته‌ است.از كنارت‌ كه‌ رد مي‌شوند، مي‌فهمي؟ اسمت‌ را كه‌ صدا مي‌زنند، مي‌شنوي؟ دستشان‌ را كه‌ روي‌ شانه‌ات‌ مي‌گذارند، حس‌ می کنی؟
مي‌كني؟راستي، حياط‌ خلوت‌ دلت‌ را آب‌ و جارو كرده‌اي؟دعاهايت‌ را آماده‌ گذاشته‌اي؟ آرزوهايت‌ را مرور كرده‌اي؟مي‌داني‌ كه‌ امشب‌ به‌ تو هم‌ سر مي‌زنند؟مي‌آيند و برايت‌ سوغاتي‌ مي‌آورند، پيرهن‌ تازه‌ات‌ را.خدا كند يك‌ هوا بزرگ‌ شده‌ باشي. مي‌آيند و چهار گوشه‌ دلت‌ را نور و گلاب‌ مي‌پاشند.
مي‌آيند و توي‌ دستشان‌ دعاي‌ مستجاب‌ شده‌ و عشق‌ است.
مبادا بيايند و تو نباشي. مبادا درِ‌ دلت‌ را بسته‌ باشي.
مبادا در بزنند و تو نفهمي. مبادا...
كوچه‌ دلت‌ را چراغاني‌ كن. دمِ‌ در بنشين‌ و منتظر باش.
فرشته‌ها مي‌آيند. فرشته‌ها حتماً‌ مي‌آيند.
خدا آن‌ سوتر منتظر است. مبادا كه‌ فرشته‌هايت‌ دست‌ خالي‌ برگردند.

sweet_mahsa
20-10-2008, 16:30
آن پرنده عاشق است
عاشق ستاره ماهي‌اي
كه مثل يك نگين نقره‌اي
روي دست آب برق مي‌زند
ماهي لباس نقره‌اي هم عاشق است
عاشق پرنده ی طلايي‌اي
كه مثل سكه‌اي
توي مشت آفتاب
برق مي‌زند
*
آن پرنده را ولي چطور
مي‌شود به ماهي‌اش رساند!
خطبه ی عروسيِ
اين دو عاشق عجيب را چطور
مي‌شود ميان ابر و آب خواند!
هيچ‌كس
تاكنون
سفره‌اي براي عقد ماهي و پرنده‌اي نچيده است
هيچ‌كس پرنده ماهي ای نديده است.
*
يك شبي ولي
مطمئنم عشق بال مي شود
راهيِ
جاده‌هاي روشن خيال مي‌شود
ماهي‌اي
مي‌پرد به سمت آسمان
يك شبي
مطمئنم عشق باله مي‌شود
راه هاي دور
مثل كاغذي
مچاله مي‌شود
و پرنده‌اي شناكنان
مي‌رود به قعر آب‌هاي بيكران
بعد از آن
روي نقشه‌هاي عاشقي
سرزمين تازه‌اي
آفريده مي‌شود
و پرنده ماهي‌اي
بال و پر زنان، شناكنان
هم در آب و هم در آسمان
ديده مي‌شود

sweet_mahsa
20-10-2008, 16:31
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت *
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
*
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
*
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
*
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
*
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم.

sweet_mahsa
20-10-2008, 16:32
می روی سفر ! برو، ولی/ زود برنگرد / مثل آن پرنده باش / آن پرنده اي كه رو به نور كرد / می روی، ولی به ما بگو / راه این سفر چه جوری است؟ / از دم حیاط خانه ات / تا حیاط خلوت خدا / چند سال نوری است؟ / راستی چرا مسیر این سفر / روی نقشه نیست؟ / شاید اسم این سفر که می روی / زندگی ست!
***
جز دلت که لازم است
هیچ چیز با خودت نمی بری
نبر ولی
از سفر که آمدی
راه با خودت بیار
راه های دور و سخت
***
خسته ایم از این همه
جاده های امن و راه های تخت
***
می روی سفر برو، ولی
زود بر نگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده ای که عاقبت
قله سپید صبح را
فتح کرد.

Ghorbat22
22-10-2008, 05:40
حق نام دیگر من بود


پیش از آنکه انسان پا بر زمین بگذارد خدا تکه ای خورشید و پاره ای ابر به او داد و فرمود:آی ...ای انسان زندگی کن و بدان که در آزمون زندگی این ابر و این خورشید فراوان به کارت آیند.
انسان نفهمید که خدا چه می گوید...پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدری باز کند.
خداوند گفت:این ابر و این خورشید ابزار کفر و ایمان توست.زمین من آکنده از حق و باطل است.اما اگر حق را دیدی خورشیدت را به درکش تا آشکارش کنی..آنگاه مومن خواهی بود.اما اگر حق را بپوشانی نامت در زمره ی کافران خواهد بود.
انسان گفت:من جز برای روشن گری به زمین نمی روم و می دانم این ابر هیچ گاه به کارم نخواهد آمد.
انسان به دنیا آمد..اما هر گاه حق را پیشاروی خود دید چنان هراسید که خورشید از دستش افتاد.حق تلخ بود.حق دشوار بود. و ناگوار.




حق سخت و سنگین بود.انسان حق را تاب نیاورد..

پس هر بار که با حقی رو یا رو شد آن را پوشاند تا زیستنش را آسان کند.فرشته ها می گریستند و می گفتند:حق را نپوشان ..حق را نپوشان..این کفر است.
اما انسان هزار سال بود که صدای هیچ فرسته ای را نمی شنید.انسان کفران کرد و کفر ورزید و جهان را ابرهای کفر او پوشاند.انسان به نزد خدا باز خواهد گشت اما روز واپسین او یوم الحسره نام دارد.و خدا خواهد گفت:قسم به زمان که زیان کردی..حق نام دیگر من بود.

Ghorbat22
22-10-2008, 05:43
قطاری به مقصد خدا

قطاری که به مقصد خدا می رفت لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهان کرد و گفت:مقصد ما خداست..

کیست که با ما سفر کند؟کیست که رنج و عشق توام بخواهد؟کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است برای گذشتن؟

قرن ها گذشت اما از بی شماری آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند..از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود.در هر ایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم می شد.قطار می گذشت و سبک می شد..زیرا سبکی قانون خداست.

قطاری که به مقصد خدا می رفت به ایستگاه بهشت رسید.پیامبر گفت:اینجا بهشت است.مسافران بهشتی پیاده شوند اما اینجا ایستگاه آخرین نیست.مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند اما اندکی باز هم ماندند.قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.

آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت:درود بر شما..راز من همین بود..آنکه مرا می خواهد در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد.

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری و نه پیامبری.

Ghorbat22
22-10-2008, 05:43
جهان را ادامه می دهیم

امانت خدا بر زمین مانده بود.آدمیان می گذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان.خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد.قول نخستین و بیعت اولین را.پیامبر گفت:آی آدمیان..آی آدمیان..این امانت از آن شماست.بر دوشش کشید.این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست.پس بیاد آورید انسان را و دشواریش را.

اما کسی به یاد نیاورد!!

پیامبر گفت:عشق است..عشق است...عشق است که بر زمین مانده است.مجال اندک است و فرصت کوتاه.

شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد.اما کسی به عشق نیندیشید.

پیامبر گفت:آنچه نامش زندگی است نه خیال است و نه بازی.امتحان است و تنها پاسخ به آزمون زندگی زیستن است.زیستن..

اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت.و در این میان کودکی که تازه پا به جهان گذاشته بود با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت.زیرا پیمانش را با خدا به یاد می آورد.آنگاه خدا گفت:
به پاس لبخند کودکی جهان را ادامه می دهیم.

Ghorbat22
22-10-2008, 20:33
پیش از آخرین اذان
دلش مسجدی می خواست با گنبدی فیروزه ای و مناره ای نه خیلی بلند و پیرمردی که هر صبح و هر ظهر و هر شب بر بالای آن الله اکبر بگوید.دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست و شبستانی که گوشه گوشه اش مهر و تسبیح و چادر نماز است.دلش هوای محله ای قدیمی را کرده بود با پیرزن های ساده و مهربان که منتظر غروب اند و بی تاب حی الصلاه
اما محله شان مسجد نداشت.فرشته ها که خیال نازک و آرزوی قشنگش را می دیدند به او گفتند:حالا که مسجدی نیست خودت مسجدی بساز.
او خندید و گفت:چه محال زیبایی..اما من که چیزی ندارم.نه زمینی دارم و نه توانی و نه ساختن بلدم.
فرشته ها گفتند:این مسجد از جنسی دیگر است.مصالحش را تو فراهم کن...ما مسجدت را می سازیم.اما او تنها آهی کشید..
و نمی دانست هر بار که آهی می کشد..هر بار که دعایی می کند..هر بار که خدا را زمزمه می کند هر بار که قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش می چکد آجری بر آجری گذاشته می شود.آجر همان مسجدی که او آرزویش را داشت.
و چنین شد که آرام آرام با کلمه با ذکر با عشق و با دعا با راز و نیاز با تکه های دل و پاره های روح مسجدی بنا شد.از نور و از شعور.مسجدی که مناره اش دعایی بود و هر کاشی آبیش قطره ی اشکی.او مسجدی ساخت سیال و با شکوه و ناپیدا.
چونان عشق و هر جا که می رفت.مسجدش با او بود.پس خانه اش مسجدی شد و کوچه مسجدی شد و شهر مسجدی.
آدم ها همه معمارندمعمار مسجد خویش.نقشه این بنا را خدا کشیده.مسجدت را بنا کن..پیش از آنکه آخرین اذان را بگویند.

Ghorbat22
22-10-2008, 20:35
با چراغ گرد شهر
از دیو و درد ملول بود و با چراغ گرد شهری می گشت.در جست و جوی انسان بود.گفتند:نگرد که ما گشته ایم و آنچه می جویی یافت نمی شود.گفت :می گردم زیرا گشتن از یافتن زیباتر است و گفت:قحطی است نه قحطی آب و نان که قحطی انسان.
بر آشفتند و به کینه بر خاستند و هزار تیر ملامت روانه اش کردند که ما را مگر نمی بیینی که منکر انسانی.چشم باز کن تا انکارت از میانه بر خیزد.
خنده زنان گفت:پیشتر که چشم هایم بسته بود هیاهو می شنیدم.گمانم این بود که صدای انسان است چشم که باز کردم اما همه چیز دیدم جز انسان!!
خنجر کشیدند و کمر به قتلش بستند و گفتند:حال که ما نه انسانیم تو بگو که این انسان کیست که ما نمیشناسیمش.
گفت:آنکه دریا دریا می نوشد و هنوز تشنه است.آنکه کوه را بر دوشش می گذارد و خم به ابرو نمی آورد.آنکه نه او از غم که غم از او می گریزد.آنکه در رزمگاه دنیا جز با خود نمی جنگد و از هر طرف که می رود جز او را نمی بیند .آنکه با قلبی شرحه شرحه تا بهشت می رقصد.آنکه خونش عشق است و قولش عشق.
آنکه سرمایه اش حیرت است و ثروتش بی نیازی.آنکه سرش را می دهد آزادگی اش را اما نه.آنکه در زمین نمی گنجد.در آسمان نیز.آن که خدا را.........
او هنوز می گفت که چراغش را شکستند و با هزار دشنه پهلویش را دریدند..
فردا اما باز کسی خواهد آمد کس یکه از دیو و درد ملول است و انسانش آرزوست.

Ghorbat22
23-10-2008, 22:55
تنهایی تنها دارایی آدم ها
نامی نداشت .نامش تنها انسان بود و تنها داراییش تنهایی.گفت:تنهایی ام را به بهای عشق می فروشم.کیست که از من قدری تنهایی بخرد.
هیچ کس پاسخ نداد.گفت:تنهایی ام پر از رمز و راز است.رمز هایی از بهشت.راز هایی از خدا.با من گفت و گو کنید تا از حیرت برایتان بگویم.هیچ کس با او گفت و گو نکرد و او میان این همه تن تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت.غاری در حوالی دل.می دانست آنجا همیشه کسی هست.کسی که تنهایی می خرد و عشق می بخشد.او به غارش رفت و ما فراموشش کردیم و نمی دانیم که چه مدت آنجا بودسیصد سال و نه سال بر آن افزون؟یا نه.کمی بیش و کمی کم.او به غارش رفت و مانمی دانیم که چه کرد و چه گفت و چه شنید و نمی دانیم آیا در غار خوابیده بود یا نه؟
اما زا غار که بیرون آمد بیدار بود.آنقدر بیدار که خواب آلودگی ما را بر ملا شد.چشم هایش دو خورشید بود.تابناک و روشن که ظلمت ما را می درید.از غار که بیرون آمد هنوز همان بود با تنی نحیف و رنجور.اما نمی دانم سنگینی اش را از کجا آورده بود که گمان می کردیم زمین تاب وقارش را نمی آورد و زیر پاهای رنجورش در هم خواهد شکست.از غار که بیرون آمد با شکوه بود.شگفت و دشوار و دوست داشتنی.اما دیگر سخن نگفت.انگار لبانش را دوخته بودند.انگار دریا دریا سکوت نوشیده بود.
و این بار ما بودیم که به دنبالش می دویدیم برای جرعه ای نور.برای قطره ای حیرت و او بی آنکه چیزی بگوید می بخشید بی آنکه چیزی بخواهد.او نامی نداشت.نامش تنها انسان بود و تنها دارایی اش تنهایی.

Ghorbat22
23-10-2008, 22:56
زمین به عشق او می چرخد
فرشته نبود.بال هم نداشت.رویین تن نبود و پیکر پولادی نداشت.مادرش الهه ای افسانه ای نبود و پدرش نیم خدایی اسطوره ای.
او انسان بود.انسان.و همین جا زندگی می کرد.روی همین زمین و زیر همین آسمان.شبها همین ستاره ها را می دید و صبح ها همین خورشید را.انسان بود.راه می رفت و نفس می کشید.می خوابید و بلند می شد.گرسنه می شد و غذا می خورد.غمگین می شد و شاد می شد.می جنگید و پیروز می شد.زخم هم بر می داشت..شکست هم می خورد.مثل من مثل تو مثل همه.
فرشته نبود.بال هم نداشت .انسان بود.با همین وسوسه ها.با همین درد ها و رنج ها.با همین تنهایی ها و غربت ها.با همین تردید ها و تلخی ها.انسان بود.ساده مردی امی.نه تاجی و نه تختی نه سربازانی تا بن دندان مسلح و نه قصر و بارویی سر به فلک کشیده.
آزارش به هیچ کس نرسید و جوری نکرد و هیچ از آنها نخواست و جز راستی نگفت.اما او را تاب نمی آوردند.رنجش می دادند و آزارش می رساندند.دروغگویش می خواندند.شعبده باز و شاعرش می گفتند.
و به خدعه و نیرنگ پشت به پشت هم می دادند و کمر به نابودی اش می بستند اما مگر او چه کرده بود؟جز آنکه گفته بود خدا یکی است و از پس این جهان جهان دیگری است و آدمیان در گروی کرده ی خویشند.مگر چه کرده بود؟جز آنکه راه را..راه رستگاری را نشانشان داده بود.اما تابش نمی آوردند زیرا که بت بودند.بت ساز بت شیفته بت انگار و بت کردار.فرشته نبود.بال هم نداشت.
و معجزه اش این نبود که ماه را شکافت.معجزه اش این بود که از آسمان به زمین برگشت.او که با معراجش تا ته ته آسمان رفته بود و می توانست بر نگردد.می توانست اما بر گشت.باز هم روی همین خاک و باز هم میان همین مردم.
و زمین هنوز به عشق گام های اوست که می چرخد و بهار هنوز به بوی اوست که سبز می شود و خورشید هنوز به نور اوست که می تابد.
به یاد آن انسان...انسانی که فرشته نبود و بال هم نداشت.

Ghorbat22
25-10-2008, 03:53
تو رازی و او راز
پرده اندکی کنار رفت و هزار راز بر روی زمین ریخت.رازی به اسم درخت.رازی به اسم پرنده.رازی به اسم انسان.
رازی به اسم هرچه که می دانی و باز پرده فرا آمد و فرو آمد.
و آدمی این سوی پرده ماند با بهتی عظیم به نام زندگی که هر سنگریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظه ای رازی می چکید.
در این سوی رازناک پرده آدمیان سه دسته بودند.
گروهی گفتند هرگز رازی نبوده..هرگز رازی نیست و راز ها را نادیده انگاشتند و پشت به راز و زندگی زیستند و خداوند نام آنها را گمشدگان گذاشت.
و گروهی دیگر گفتند رازی هست اما عقل و توان نیز هست.ما راز ها را می گشاییم و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگی را بگشایند.خدا گفت توفیق با شما باد.به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت.اما بترسید که در گشودن همان راز نخستین وا بمانید.
و گروه سوم اما سرمایه ای جز حیرت نداشتند و گفتند:در پس هر راز و در دل هر راز رازی.
جهان راز است و تو رازی و ما راز.
تو بگو که چه باید کرد و چگونه باید رفت.
خدا گفت:نام شما را مومن می گذارم.خود شما را راه خواهم برد.دستتان را به من بدهید.آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابه لای راز ها عبور داد و در هر عبور رازی گشوده شد.
و روزی فرشته ای در دفتر خود نوشت :
زندگی به پایان رسید.
ونام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد.گروه دوم در گشودن راز اولین وا ماندند و تنها آنان که دست در دست خدا دادند از هستی راز ناک به سلامت گذشتند.

Ghorbat22
25-10-2008, 03:54
خداوند نانوای آدم هاست
او پیامبری بود که کتاب نداشت .معجزه ای هم.
اسباب رسالت او تنها خوشه ای گندم بود که خدا به او داده بود.خدا گفته بود دشمنان اند که معجزه می خواهند.معجزه ای که مبهوتشان کند.دوستان اما تنها با اشاره ای ایمان می آورند و این خوشه های گندم برای اشاره کافی است.
پیامبر کوی به کوی و شهر به شهر رفت و گفت:ای مردم به این خوشه ی گندم نگاه کنید.قصه ی این گندم قصه ی شماست که چیده می شود و به آسیاب می رود تا ساییده شود و پس از آن خمیری خواهد شد در دست های نانوا و می رود تا داغی تنور را تجربه کند.می رود تا نان شود.مائده مقدس سفره ها.
آی مردم شما نیز همان خوشه های گندمید که در مزرعه ی خدا بالیده اید.نترسید از اینکه چیده می شوید.خود را به آسیابان روزگار بسپارید تا درشتی هایتان به نرمی بدل شود و سختی هایتان به آسانی.
خداوند نانوای آدم هاست .خمیرتان را به او بدهید تا در دست هایش ورزیده شوید.خدا بر روحتان چاشنی درد و نمک رنج خواهد زد و شما را در دستان خود خواهد فشرد.طاقت بیاورید.طاقت بیاورید تا پرورده شوید و کیست که نداند خداوند او را در تنور خود خواهد نشاند.این سنت زندگیست.اما زیباتر آن است که با پای خود به تنورش در آیید و بسوزید..نه از سر بیچارگی و اضطرار که از سر شوق و اختیار.
پیامبر گفت:صبوری کنید تا نان شوید.نانی که زیبنده ی سفره های ملکوت باشد.صبوری کنید تا نان شوید.نانی که به مذاق خدا خوش آید.

دل تنگم
06-11-2008, 13:12
خدا مشتي خاک را برگرفت. مي خواست ليلي را بسازد، از خود در او دميد. و ليلي پيش از ان که با خبر شود، عاشق شد. سالياني ست که ليلي عشق مي ورزد. ليلي بايد عاشق باشد. زيرا خدا در او دميده است و هر که خدا در او بدمد،عاشق مي شود. ليلي نام تمام دختران زمين است، نام ديگر انسان.

خدا گفت: به دنيا مي آورمتان تا عاشق شويد. آزمونتان تنها همين است: عشق. و هر که عاشق تر آمد، نزديکتر است. پس نزديکتر آييد، نزديکتر. عشق، کمند من است. کمندي که شما را پيش من مي آورد. کمندم را بگيريد. و ليلي کمند خدا را گرفت. خدا گفت: عشق، فرصت گفتگو است. گفتگو با من. با من گفتگو کنيد. و ليلي تمام کلمه هايش را به خدا داد. ليلي هم صحبت خدا شد. خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتي خاک را بدل به نور ميکند. و ليلي مشتي نور شد در دستان خداوند.

ليلي نام تمام دختران زمين است - عرفان نظرآهاري

sweet_mahsa
09-11-2008, 14:25
صبح بود. تلفن زنگ خورد. گنگ خواب دیده گوشی را برداشت.
هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده.
گنگ خواب دیده با عصبانیت گوشی را کوبید و گفت: نمی خواهم بیدارم کنید. با چه زبانی بگویم نمی خواهم بیدارم کنید. از این شوخی قیامت هم دیگر خسته شدم.
تلفن اتاق زنگ خورد. "لولی بربط زن" گوشی را برداشت.
هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده است.
لولی بربط زن تشکر کرد و بلند شد و آبی به صورتش زد و چمدانش را باز کرد و رفت کنار پنجره و دید که خورشید طلوع کرده است. دید که غنچه بسته شب پیش، باز شده است و دید که کودکی می خندد و می دود.
پس گفت: عجب محشری!
و بربطش را برداشت و زیر لب گفت: امروز آوازی می خوانیم و آهنگی می سازیم درباره غنچه خورشید و کودک صبح. شاید که حال مسافران این هتل خوش شود.
***
گنگ خواب دیده بالش را بر سرش فشار داد تا ترانه لولی بربط زن خوابش را آشفته نسازد. و خواب دید که اژدهایی می خندد، خنده اش آتش است و دید که لباسش به آتش اژده ها گر گرفته است.
***
ظهر بود. گنگ خواب دیده گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد. لولی بربط زن گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد.
گنگ خواب دیده دیس غرور را جلو کشید و با ولع شروع به خوردن کرد. لولی بربط زن پیش دستی کوچک معرفت را برداشت تا آرام آرام مزمزه اش کند.
پیش خدمت به لولی بربط زن گفت: این غذا تشنگی می آورد. و لیوانی حیرت کنارش گذاشت.
گنگ خواب دیده دیس دیگری برداشت. لولی بربط زن تازه قاشق اول را خورده بود که فهمید این کفش ها که دارد برای آن سفر دراز که در پیش است، خوب نیست و این قلب که دارد برای آن همه عشقی که می بارد، کوچک است و این روح که با اوست برای آن پرواز، هنوز بی پر و بال است.
پس بی قرار شد. لیوان حیرتش را سر کشید و بلند شد.
گنگ خواب دیده به او می خندید.
***
شب بود. لولی بربط زن، چمدان می بست. او هر شب چمدانش را می بست چون فکر می کرد شاید امشب آخرین شب اقامتش باشد. و هر صبح دوباره چمدانش را باز می کرد.
وقتی او چمدان می بست ، گنگ خواب دیده ساعت ها بود که به خواب رفته بود.

sweet_mahsa
09-11-2008, 14:28
كاش لغت نامه اي بود و آدم مي توانست معني جواني را توي آن پيدا كند. آن وقت شايد واقعا مي فهميدم كه آيا اين جواني همان چيزي است كه به شناسنامه آدم ها سنجاق شده است يا يك جور ميراث است كه بعضي ها آن را به ارث مي برند و بعضي ها از آن محروم اند.
كاش مي فهميدم كه آيا جواني را مي شود خريد و مي شود قرض كرد و مي شود از جايي جفت و جورش كرد يا نه!
شايد هم جواني يك جور جهان بيني است، يك نوع تئوري و يك گونه از تفكر، كه ربطي هم به سن و سال آدم ها ندارد.
شايد هم به قول قديمي ها، شعبه اي از جنون است و دوره بي تجربگي است و زمان خيالات خام و خواسته هاي بسيار و آرزوهاي دور و دراز.
مادربزرگ مي گفت: جواني يك جور مُد است! قديم ها جواني مد نبود، آدم ها چند سالي بچه بودند و بعد به چشم بر هم زدني پير مي شدند.
كسي وقت نداشت جواني كند!
دنيا جاي عجيبي است و آدم ها و تعاريف و اتفاق هايش از آن هم عجيب تر! به خودم مي گويم من حتما جوانم. اگر جواني به شناسنامه ربط داشته باشد، من جوانم. اگر ميراثي باشد، آن را به ارث برده ام. اگر دارايي باشد، آن را دارم. اگر جهان بيني و تفكر هم باشد، من، هم جوانانه مي بينم و هم جوانانه فكر مي كنم.
اما همين كه از خانه پا بيرون مي گذارم، مطمئن مي شوم كه اشتباه كرده ام! بين آن جواني كه من فكر مي كنم با اين جواني كه عمل مي شود، زمين تا آسمان فاصله است.
به كلاس كه مي روم دلم خوش است كه با دانشجويانم هم نسل ام و شايد هم سن وسال. فكر مي كنم ما چقدر به هم شبيه ايم. چشم هايمان مثل هم مي بيند و گوش هايمان مثل هم مي شنود و قلب هايمان مثل هم مي تپد.
آن وقت با قلبم كلمه درست مي كنم و با روحم جمله مي سازم و با عشقم سطرسطر و صفحه به صفحه پرواز مي كنم، و آن قدر روح و قلب و عشق مي بخشم كه نزديك است تمام شوم.

sweet_mahsa
09-11-2008, 14:33
چشم هایش از سکوت
خط و خالش از غرور
قلب سرخ و وحشی اش
مثل شر و مثل شور
*
توی سینه ام نشسته است
یک پلنگ سر به تو
سرزمین او کجاست؟
کوه و جنگل و درخت ، کو؟
این قفس چقدر کوچک است
جا برای این پلنگ نیست
او که مثل کبک، خانه اش
زیر برف و کنج تخته سنگ نیست
پنجه می کشد به این قفس
رو نمی دهد به هیچ کس
او پر از دویدن است
آرزوی او
رفتن و به بیشه های آسمان رسیدن است
*
آی با توام ، نگاه کن
امشب این پلنگ
از دل شب، این شب سیاه
جست می زند
روی قله سپید ماه!

mohammadjt
09-11-2008, 16:49
با سلام
میشه بیوگرافی ادبی این خانوم را بنویسید
ایشون داستان بلند هم دارند؟
من خوندم چند تارو خیلی جالب بود

Ghorbat22
13-11-2008, 04:48
کسانی که خداوند را در همه ی احوال ایستاده و نشسته و بر پهلو آرمیده یاد می کنند و در آفرینش آسمان ها و زمین می اندیشند.
آل عمران/191
خدایا ! هر وقت که می خواستم نماز بخوانم فکر می کردم این یه جور ملاقات رسمی بین ماست . برای اینکه قاعده و رسم و رسوم دارد .
باید خیلی سنگین و رنگین و تمیز بیاستم و حرف هایم را با دقت و توی جمله های مشخص بگم .
همیشه فکر می کردم با خدا بودن وقت خاصی دارد ...شکل خاصی دارد وگرنه هر جایی و هر جوری با تو حرف زدن و به یادت افتادن بی ادبی است .
اما این آیه یک آیه ی فوق العاده است . از این به بعد دیگر خجالت نمی کشم و با تو صحبت می کنم . یا دستم را زیر چانه ام بزنم و لم بدهم و به تو فکر کنم .
حالا خیالم خیلی راحت است .این یعنی همه جوره با تو بودن...یعنی همیشه با تو بودن ...
خدایا ! ممنون که اینقدر با ما راه می آیی.

Ghorbat22
13-11-2008, 04:50
خدایا ! تو همیشه گفته ای که بی نیازی ....بی نیاز بی نیاز ...اما همه کس و همه چیز به تو احتیاج دارد و اگر فقط یه لحظه از مهربانیت دست بکشی دنیا تمام می شود و همه چیز نیست و نابود می گردد .
تو بارها گفته ای این زندگی بیهوده نیست ...بارها گفته ای که ما را بی خودی به دنیا نیاورده ای .هدفی وجود دارد ..هدفی بزرگ و قیمتی .هدفی که عبادت وسیله ای برای رسیدن به آن است .
من مطمئنم که عبادت های ما نفعی برای تو ندارد اگر هم فایده ای دارد فایده اش مال ماست .اینکه از ما می خواهی عبادتت کنیم علامت مهربانی توست .
عبادت یک وسیله است..وسیله ای برای پیدا کردن راه . یک چراغ راهنما .شاید هم یک نقشه یا شاید نوشته ای برای سفرمان .
بالاخره باید تو این کوله پشتی چیزهای مهمی بریزیم...چیزهای به درد بخور و اساسی ...
اما ته ته همه ی عبادت ها فهمیدن توست . می دانم که تو از عبادت های توخالی خوشت نمی آید .عبادتی که ما را به تو نرساند عبادت نیست .
خدایا ! کمکم کن تا عبادت هایم از تو پر شوند .

Ghorbat22
13-11-2008, 19:52
و هر که گناهی کند آن گناه را به زیان خود کرده است
نساء/111
اول که این آیه را خواندم معنی اش را نفهمیدم .به خودم گفتم آخر چطور می شود آدم وقتی کسی را می کشد خودش را کشته باشد یا وقتی بدگویی کسی را می کند بدگویی خودش را کرده باشد یا وقتی نفرین می کند گریبان خودش را بگیرد.؟؟؟
مادر بزرگ می گوید:این دنیا مثل کوه است هر کاری که می کنیم مثل صدا به طرف خودمان بر می گردد .
راستی چه قدر بد است . همه ی بدجنسی ها و همه ی خرابکاری ها و زیر آب زدن ها و حرف های بد و دروغ ها ی کوچک و بزرگ می چرخد و می چرخد و آخر نصیب خودمان می شود . خنده دار است . ما فکر می کنیم دیگران را اذیت می کنیم اما در حقیقت خودمان را اذیت کرده ایم .
حالا می فهمم که چرا وقتی حضرت آدم و حوا به حرف خدا گوش ندادند و میوه ی ممنوع را خوردند رو به خدا کردند و گفتند:
خدایا ما را ببخش ....ما به خودمان ظلم کردیم.
درست است خدا ! ما بیشتر از هر کس به خودمان ظلم می کنیم . دلم برای خودم می شوزد برای خودم که این همه از دست من عذاب می کشد .
خدایا ! به او کمک کن.
مولانا می گوید:
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا

sweet_mahsa
16-11-2008, 23:06
با سلام
میشه بیوگرافی ادبی این خانوم را بنویسید
ایشون داستان بلند هم دارند؟
من خوندم چند تارو خیلی جالب بود
سلام

سوابق آموزشی و تدریس در دانشگاه ها و مراکز علمی، آموزشی و فرهنگی


تحصیلات:
1- کارشناس زبان وادبیات فارسی
2- کارشناس ارشد زبان وادبیات فارسی
3- کارشناس زبان وادبیات انگلیسی
4- دانشجوی دوره دکترای رشته زبان و ادبیات فارسی
5- دانشجوی دوره دکترای تاریخ فلسفه

* تحقیق، تدوین و نگارش رساله فارغ التحصیلی در مقطع کارشناسی ارشد با نام: "بررسی چگونگی انتخاب موضوع در شعر نوجوان" (1998).

تدریس در دانشگاه ها و مراکز آموزشی
1- تدریس مباحث و رشته ادبیات کودک و نوجوان در دانشگاه جامع علمی و کاربردی (از سال 2005 تا کنون).
2- تدریس در دوره های آموزشی شعر، داستان و نقد کتاب و کارگاه "پرورش حس دینی در کودکان" برای مربیان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در تهران و شهرستان های دیگر ایران (از سال 2000 تا کنون).
3- تدریس رشته زبان وادبیات فارسی در دانشکده های:زبان و ادبیات فارسی، علوم اجتماعی و اقتصاد دانشگاه علامه طباطبایی (از سال1999 تا 2004)
4- تدریس رشته زبان و ادبیات فارسی در واحد علوم تحقیقات دانشگاه آزاد اسلامی (2001 تا 2003)
5- ارایه 40 سخنرانی با موضوع "ادبیات و ادبیات کودک و نوجوان و الهیات" در مراکز آموزشی و تحقیقاتی (از سال 2000 _ تا کنون).

فعالیت های علمی، آموزشی
6- عضویت در هیات داوری و کارشناسی جشنواره های کتاب و مطبوعات: کتاب سال جمهوری اسلامی، کتاب سال رضوی، جشنواره مطبوعات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، جشنواره مطبوعات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، جشنواره قصه گویی و شعرخوانی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و... (از سال 1995).
7- عضویت در شورای سیاستگذاری و کمیته علمی بررسی و چاپ کتاب در شرکت انتشارات "علمی و فرهنگی" (از سال2002 تا 2006).
8- رییس کمیته علمی و شورای سیاستگذاری پروژه "شعر جهان" برای انتشار کتاب های حوزه شعر پنج قاره در شرکت انتشاراتی "علمی و فرهنگی" (از سال2002 تا 2006).
9- مدیر برگزاری میزگردها و نشست های تخصصی همایش نقد و بررسی ادبیات کودکان و نوجوانان_ کنگره کرمان ( 2004 و 2005).
10- سخنرانی های آموزشی و شرکت در جلسه های نقد و بررسی کتاب در نمایشگاه های دایمی کتاب، "خانه کتاب" و مرکز پخش کتاب ایران (پکا)، ( از سال 2000 تا 2006).
11- سخنرانی های آموزشی با موضوع ادبیات دینی و شعر و داستان در مدارس کشور (2000 تا کنون). 1212- عضویت در شورای سردبیری مجله "رشد جوان" وابسته به وزارت آموزش و پرورش (از سال2000 تا 2003).
13- سردبیر برنامه ویژه نوجوانان در رادیو (از سال 1996 تا 1997).


تالیف کتاب و مقالات تخصصی


کتاب های منتشره شده:
1- " از روزهای سادگی"، 1996. موسسه انتشاراتی حوزه هنری.
2- "پشت کوچه های ابر"، 1997. موسسه انتشاراتی "نیستان".
3- " کوله پشتی ات کجاست؟"،2002 . موسسه انتشاراتی "به نشر".
4- " نامه های خط خطی"، 2003. موسسه انتشارتی "صابرین".
5-" لیلی، نام تمام دختران زمین است" ، 2004 . موسسه انتشارتی "صابرین".
" راز مرواریدهای شهرزاد"، 2004. موسسه انتشاراتی "مدرسه" 6-
7- "پیامبری از کنار خانه ما رد شد"، 2005 موسسه انتشارتی" صابرین".
8- " هر قاصدکی یک پیامبر است"، 2005 . موسسه انتشاراتی" ا فق".
9 - " بالهایت را کجا جا گذاشتی؟" ، 2005. موسسه انتشاراتی "افق".
10- " چای با طعم خدا"، 2005 . موسسه انتشاراتی "افق".
" در سینه ات نهنگی می تپد"، 2006. موسسه انتشاراتی "صابرین". 11-
12- "جوانمرد، نام دیگر تو" ، 2007. موسسه انتشاراتی "صابرین".
13- "من، هشتمین آن هفت نفرم" ، 2007 . موسسه انتشاراتی "صابرین".
14-" روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس"، 2007 انتشارات نورونار


کتاب های در مرحله انتشار:


1- 2007. انتشارات نورونار - " دو روز مانده به پایان جهان"

2- پنج عنوان کتاب پژوهشی در ادبیات فارس درباره موضوع هایی چون: عشق، قناعت، عدالت طلبی و ظلم ستیزی، قدر لحظه های عمر و مرگ و زندگی.


مقاله های تخصصی


1- نگارش و چاپ مقاله های متعدد در حوزه نقد ادبیات کودکان و نوجوانان در مطبوعات تخصصی(از سال 1995 تا کنون)
2- نگارش و چاپ بیش از 100 یادداشت، داستان، شعر و ... در مطبوعات تخصصی و عمومی (از سال 1990 تا کنون)
3- نگارش و چاپ دهها مقاله تخصصی درباره شعر و ادبیات دینی گروه سنی کودکان و نوجوانان در نشریه های تخصصی مانند: کتاب ماه کودک و نوجوان (وابسته به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی،2000 تا کنون)، پژوهشنامه کودک و نوجوان(2000 تا کنون)،


جوایز


1- برگزیده جشنواره "کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان" برای کتاب "چای با طعم خدا"، سال 2006.
2- برگزیده جشنواره "کتاب های برتر" برای کتاب های " نامه های خط خطی" و" لیلی، نام تمام دختران زمین است"، سال 2006.
3- برگزیده کتاب سال سلام بچه ها برای کتاب "نامه های خط خطی" ، سال 2005.
4- جایزه شاعر و نویسنده برگزیده کودک و نوجوان در جشنواره"شهروند برگزیده" از سوی شورای شهر تهران، سال 2005.
5- برگزیده جشنواره مطبوعات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در سال های 2005،2003، 2002 و 1998.
6- برگزیده جشنواره "مطبوعات رشد" (وزارت آموزش و پرورش)، سال 2003.
7- برگزیده"جشنواره کتاب های کمک آموزشی رشد"(وزارت آموزش و پرورش) برای کتاب "نامه های خط خطی" ، سال 2003.
8- برگزیده جشنواره مطبوعات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در سال های 2003، 2002 و 1996.
9- برگزیده جشنواره ادبی "پروین اعتصامی" برای کتاب "کوله پشتی ات کجاست؟"، سال 2003.
10- برگزیده کتاب سال "سلام بچه ها" برای کتاب "کوله پشتی ات کجاست؟ "، سال 2002.
11- برگزیده "کتاب سال جمهوری اسلامی ایران"( وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی) برای کتاب "کوله پشتی ات کجاست؟ "، سال 2002.
12- برگزیده نخست کنگره شعر زنان، سال 2001.
13- برگزیده جشنواره کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای کتاب"پشت کوچه های ابر"، سال 1998 .

دل تنگم
18-11-2008, 06:52
خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت: من!
خدا شعله ای توی سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت.
خدا لبخند زد. لیلی هم.
خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید.
خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گُر می گرفت.
خدا حظ می کرد.
لیلی می ترسید. می ترسید آتش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد؛ مجنون سر رسید.
مجنون هیزم آتش لیلی شد. آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد.
خدا گفت: اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود.




عرفان نظرآهاری
"لیلی نام تمام دختران زمین است"

Ghorbat22
19-11-2008, 04:37
توبه تنها برای کسانی است که از روی نادانی مرتکب کاری زشت می شوند و زود توبه می کنند .
خدا توبه ی اینان را می پذیرد .
نساء/17
خدایا ! می دانم گناه کردن یک جور ناراحت کردن توست . یک جور کار خرابی است .
گناه دنیای ما را زشت می کند .تو دوست نداری دنیا زشت باشد . اما خدایا ! تو حتما بین گناه و اشتباه فرق می گذاری .راستش من گناه های زیادی انجام داده ام ولی خیلی هاش اشتباه بوده است یعنی اشتباهی گناه کرده ام .
توی این دنیا هزار جور گناه وجود داره که گاهی اوقات تشخیص دادنشان کار سختی است اما چه قدر خوب است که تو کمکمان کرده ای و گفته ای گناه ها چه شکلی اند . من فکر می کنم شکستن یک شاخه گل گناه است .اذیت کردن یک پرنده هم .آلوده کردن یک جوی کوچک یا دور ریختن دانه های برنجی که اضافه می آیند .
این ها را قلبم به من گفته است . فکر می کنم قلب هر کسی به او می گوید چه کارهایی گناه است . اما باید به قلب اجازه داد که حرف بزند .اگر به او اجازه ی حرف زدن ندهیم یا به حرفهایش گوش ندهیم او هم دیگر حرف نخواهد زد .آن وقت است که ما پشت سر هم گناه و اشتباه می کنیم .
خدایا ! مواظب قلبم باش ....
نکند دیگر حرف نزند .

skylarker
19-11-2008, 08:52
ایول به این خانوم آهاری :)
اما عجیبه !!!
ما همیشه میگیم فلانی اینطور فلانی اونطور...این پیشرفت ها رو داشته ، این تحقیقات رو انجام داده...به به و چه چهه...خودمون چیکاره ایم !؟

sweet_mahsa
19-11-2008, 21:59
ایول به این خانوم آهاری :)
اما عجیبه !!!
ما همیشه میگیم فلانی اینطور فلانی اونطور...این پیشرفت ها رو داشته ، این تحقیقات رو انجام داده...به به و چه چهه...خودمون چیکاره ایم !؟

دقیقا
از نظر من نوشته های ایشون کاملا ذهن مثلا مردن آدم رو با خدایی که در این نزدیکی ست آشنا می کنه
ما هایی که شاید به هزار و یک دلیل یادمون میره که خدایی هم هست با خوندن این نوشته ها واقعا دیوانه میشم مجذوب میشیم
به اعتقاد من فقط کافیه قلم به دست بگیری و دلتم یه خورده شکسته باشه و از این دنیا خسته بعد می تونی شاهکار هایی بلکن بهتر از این نوشته ها بیافرینی
فقط ما اراده نداریم و الا دل عاشق که این حرفا حالیش نیست

sweet_mahsa
19-11-2008, 22:02
اینقدر حرف زدم اصل مطلب یادم رفت
اینکه نه دوست من نیازی به لیسانس ادبیات و فلان و فلان نیست تا بشه حرفای زیبای دلت به دل ملت بشینه
فقط باید حرفت از دل بر بیاد تا بر دل بشینه؟!

gmuosavi
23-11-2008, 00:04
گفتند: چهل‌ شب‌ حیاط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو کن. شب‌ چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل‌ سال‌ خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روییدم‌ و خضر نیامد. زیرا فراموش‌ کرده‌ بودم‌ حیاط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو کنم. گفتند: چله‌نشینی‌ کن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت. شب‌ چهلمین‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهی‌ رفت و ...

و من‌ چهل‌ سال‌ از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ کوچک‌ تابستان‌ را به‌ چله‌ نشستم، اما هرگز بلندی‌ را بوی‌ نبردم. زیرا از یاد برده‌ بودم‌ که‌ خودم‌ را به‌ چهلستون‌ دنیا زنجیر کرده‌ام.
گفتند: دلت‌ پرنیان‌ بهشتی‌ است. خدا عشق‌ را در آن‌ پیچیده‌ است. پرنیان‌ دلت‌ را واکن‌ تا بوی‌ بهشت‌ در زمین‌ پراکنده‌ شود.
چنین‌ کردم، بوی‌ نفرت‌ عالم‌ را گرفت. و تازه‌ دانستم‌ بی‌آن‌ که‌ باخبر باشم، شیطان‌ از دلم‌ چهل‌ تکه‌ای‌ برای‌ خودش‌ دوخته‌ است.
به‌ اینجا که‌ می‌رسم، ناامید می‌شوم، آن‌قدر که‌ می‌خواهم‌ همة‌ سرازیری‌ جهنم‌ را یکریز بدوم. اما فرشته‌ای‌ دستم‌ را می‌گیرد و می‌گوید: هنوز فرصت‌ هست، به‌ آسمان‌ نگاه‌ کن. خدا چلچراغی‌ از آسمان‌ آویخته‌ است‌ که‌ هر چراغش‌ دلی‌ است. دلت‌ را روشن‌ کن. تا چلچراغ‌ خدا را بیفروزی. فرشته‌ شمعی‌ به‌ من‌ می‌دهد و می‌رود.
راستی‌ امشب‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ کن، ببین‌ چقدر دل‌ در چلچراغ‌ خدا روشن‌ است


‌عرفان‌ نظرآهاری

Ghorbat22
23-11-2008, 04:30
ما اینجاییم و خدا آنجا و بین ما آتش است.آتش نمی گذارد دستمان به خدا برسد.
ما اینجاییم و خدا آنجا و بین ما دریاست.دریا نمی گذارد دستمان به خدا برسد.
گاهی اما برای رسیدن به او نه طاعت به کار می آید نه عبادت.نه ذکر و نه دعا.نه التماس و نه استغفار.
تنها بی باکی است که به کار می آید .بی باکی عبور از آب و بی باکی عبور از آتش .
گذشتن از آتش اما نه به امید آنکه آتش گلستان شود و تو ابراهیم.
گذشتن از دریا اما نه به امید آنکه دریا شکافته شود و تو موسی.
آتش را به امید سوختن گذشتن و دریا را به امید غرق شدن.
جاده ایمان خطرناک است.پر آب و پر آتش.مسافرانی بی پروا می خواهد.آنقدر بی پروا که پا بر سر هر چیز بگذارند و از سر همه چیز بگذرند.از سر دنیا و آخرت از سر بهشت و از سر جهنم.آنان که می ترسند از لغزیدن و می ترسند از افتادن به راه ایمان نمی مانند.
ایمان را به گستاخی باید پیمود نه به ترس .زیرا خداوند آنسوی گستاخی است.نه این سوی تردید و ترس.

Ghorbat22
23-11-2008, 04:55
دلبسته ی کفش هایش بود.کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی اش بودند.دلش نمی آمد دورشان بیندازد.هنوز همان ها را می پوشید.اما کفش ها تنگ بودند و پایش را می زدند.قدم از قدم اگر بر می داشت تاولی تازه نصیبش می شد.
سعی می کرد کمتر راه برود زیرا که رفتن دردناک است.
می نشست و زانوانش را بغل می گرفت و می گفت:خانه کوچک است و شهر کوچک و دنیا کوچک.
می نشست و می گفت:زندگی بوی ملالت می دهد و تکرار.می نشست و می گفت :خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است.
او نشسته بود و می گفت .........که پارسایی از کنار او رد شد.پارسا پا برهنه بود و بی پای افزار.او را که دید لبخندی زد و گفت:خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیباترین خطر از دست دادن.
تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای دنیا کوچک است و زندگی ملال آور .جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای.اما او رو به پارسا کرد و به مسخره گفت:اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟
پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم پای افزاری بود.هر بار که از سفر برگشتم پای افزار پیشینم تنگ شده بود و هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام.هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت.
حالا پا برهنگی پای افزار من است زیرا هیچ پای افزاری دیگر اندازه ی من نیست.
پارسا این را گفت و رفت...

AHMAD_inside
16-01-2010, 19:38
با سلام من امروز عضو شدم و از اونجایی که به نوشته های خانم نظر آهاری علاقه خاصی دارم با جستجو یه راست اومدم به این تاپیک...
تشکر ویژه هم از ایجاد کننده این تاپیک زیبا و سایر دوستان دارم ...
................................
پس از مناجاتهای مشابه هر شبم که بیشتر حول و حوش تو میچرخد
دلم نمی آید که از دور بگویم "شب بخیر "
چند ساعتی منتظر می مانم وبعد میگویم "صبح به خیر"
وتو بیدار میشوی آنجا ، بی آنکه شنیده باشی
از یه نویسنده که اسمشو نمیدونم
.................................................. ......

AHMAD_inside
18-01-2010, 20:28
عرفان نظر آهاری به نظرم یه نویسنده معمولی کودک و نوجوان نیست !
یه عارفه ....
اکثر زوایای عشق رو م تجربه کرده .....
وای که چقدر زیباست !
روح آدم تازه میشه ......
جقدر نوشته های این خانوم دوست داشتنیه...
اگه نخوندین تا حالا ، حتما بخونین ...
اگه کسی خودش همچین متنی داره که حرف دل خودشه مشتاق شنیدنیم .....

safasarabi
14-10-2010, 08:19
بي نهايت متن ها زيباست احساس وصف ناشدني پيداميكنم با اين متون زيباودلنشين ، بي شك از دل برمي آيد كه اينچنين بردل مينشيند. فقط اگرامكان داشته باشدكه زمان بازشدن صفحه موزيك ملايمي مثلاآثارپيانو زنده ياد جواد معروفي پخش شود اثر دوچندان خواهد داشت. خدايارتان از صميم قلب برايتان آرزوي توفيق وكاميابي از درگاه ايزدمنان دارم.

safasarabi
27-10-2010, 09:24
باسلام . يادم مياديه زماني يه كتابي ديدم كه برام خيلي جالب بود ،كل كتاب طراحي خطبه هاي نهج البلاغه بود. بينهايت زيبا و مبتكرانه كارشده بود ، الان دقيقاخاطرم نيست مال كي بود،اما تاثيرشگرفي رو آدم ميذاشت. چه خوبه كه خانوم نظرآهاري هم بااين طبع زيباواستثنائيشون از نامه هاوخطبه هاي نهج البلاغه استفاده كنن. ما الحمدالله منابع زيبائي داريم كه جاي كارزيادي دارن. مثل صحيفه سجاديه ياحتي همين دعاي كميل وتوسل خودمون كه هرهفته ميخونيمش سرشار ازمطالب ادبي وزيباوتاثيرگذار هست .متشكرم بيصبرانه منتظر آثارجديدتون هستم دست زحمتكشان اين طرح زيبارا با ارادت ميبوسم. سرابي

gelayoll
11-08-2011, 10:36
سلام/واقعا این تاپیک محشره من عاشق نوشته های خانم عرفان نظرآهاری هستم و از خوندنش لذت میبرم/هیچ حسی به اندازه خوندن این نوشته ها قشنگ نیست /

Mr.World.Wide
17-08-2011, 18:45
بوي اسب مي دهي
بوي شيهه، بوي دشت
بوي آن سوار را
او که رفت و هيچ وقت برنگشت
***
شيهه مي کشد دلت
باد مي شود
مي وزد چهار نعل
سنگ و صخره زير پاي تو
شاد مي شود
مي دود چهار نعل
***
يال زخمي ات
شبيه آبشار
روي شانه هاي کوه ريخته
واي از آن خيال زخمي ات
تا کجاي آسمان گريخته
***
روي کوه هاي پر غرور
روي خاک ِ دره هاي دور
دستخط وحشي تو مانده است
رفته اي و ردپاي خوني تو را
هيچ کس به جز خدا نخوانده است
عرفان نظرآهاري

Atefeh.N
25-10-2011, 13:33
باريدن مهتاب از دعاي مادر است


ماه مرشد بر بالاي بسطام بود، سخن مي‌گفت. يعني که مهتاب بود.
ماه مرشد مشتي نور بر مزار بايزيد پاشيد، بر سنگي چليپايي که مناجاتي بر آن کنده بودند و گفت که هزار و صد و شصت و شش بهار ازاين مزار مي‌گذرد.


ماه مرشد گفت: او که اينجا خوابيده است و نامش سلطان‌العارفين است روزگاري اما کوچک بود و نام او طيفور بود و من از او شب‌هاي بسياري به ياد دارم، که هر کدامش ستاره‌اي است، شبي اما از همه درخشان‌تر بود و آن شبي است که او هنوز کودک بود، خوابيده بود و مادرش نيز، سرد بود و زمستان بود و برف مي‌باريد و به جز من که ماه مرشدم همه در خواب بودند.

مادر طيفور لحظه‌اي چشم باز کرد و زير لب گفت: عزيز‌کم، تشنه‌ام، کمي آب به من مي‌دهي؟
پسر بلند شد و رفت تا کوزه آب را بياورد، اما کوزه خالي بود. با خود گفت: حتماً در سبو‌ آبي هست. به سراغ سبو رفت. سبو هم خالي بودو پس کوزه را برداشت رفت تا از چشمه آب بياورد. سوز مي‌آمد و سرد بود و زمين ليز و يخبندان. و من مي‌ديدمش که مي‌لرزيد و دست‌هاي کوچکش از سردي به سرخي رسيده بود. و ديدم که بار‌ها افتاد و برخاست و هر بار خراشي بر سر و روي‌اش نشست.

چشمه يخ زده بود و او با دست‌هاي کوچکش آن را شکست و آبي برداشت. به خانه برگشت، ساعتي گذشته بود. آب را در پياله‌اي ريخت و بر بستر مادرش رفت. مادرش اما به خواب رفته بود و او دلش نيامد که بيدارش کند. و همان‌طور پياله در دست کنار مادرش نشست. صبح شد و من ديگر رفتم. فردا اما از شيخ آفتاب شنيدم که مادرش چشم باز کرد و ديد که پسرش با پياله‌‌اي در دست کنارش نشسته پرسيد: چرا نخوابيده‌اي پسرم.

پسر گفت: ترسيدم که بخوابم و شما بيدار شويد و آب بخواهيد و من نباشم. مادر گريست و برايش دعايي کرد.
و از آن پس او هر چه که يافت از آن دعاي مادر بود. من نيز از آن شب تاکنون هر شب بر او باريده‌ام. که باريدن بر او تکليفي‌ست که خدا بر من نهاده است.
ماه مرشد اين را گفت و به نرمي رفت زيرا شيخ آفتاب از راه رسيده بود.

part gah
18-06-2012, 15:53
قلب ِ تو کبوتر است

بال هایت از نسیم

قلب ِ من سیاه و سخت

قلب من شبیه ِ ......

بگذریم



دور ِ قلب من کشیده اند

یک ردیف سیم ِ خاردار

پس تو احتیاط کن

جلو نیا، برو کنار



توی ِ این جهان ِ گُنده، هیچ کس

با دلم رفیق نیست

فکر می کنی

چاره ی دلی که جوجه تیغی است،

چیست ؟!



مثل یک گلوله جمع می شود

جوجه تیغی ِ دلم

نیش می زند به روح ِ نازکم

تیغ های ِ تیز ِ مشکلم



راستی تو جوجه تیغی ِ دل مرا

توی ِ قلب ِ خود راه می دهی ؟

او گرسنه است و گمشده

تو به او پناه می دهی ؟



باورت نمی شود ولی؛

جوجه تیغی ِ دلم

زود رام می شود

تو فقط سلام کن،

تیغ های ِ تند و تیز ِ او

با سلام ِ تو

تمام می شود . . . . .

part gah
26-06-2012, 10:28
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت.

مادرم گفت : چه بارانی می آید. پدرم گفت : بهار است.

و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباس های ما خاکی بود. او خاک روی لباس های مان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلب مان را از زیر لباس مان دیدیم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان خانه ما پر از عادت و دود بود. پیامبر ، کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهای مان گذاشت.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشتان درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود ، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی آورد. اما نام او را که بردیم ، قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.

من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

امروز انگار اینجا بهشت است.

خدا گفت : کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست .

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پیامبری از کنار خانه ما رد شد - عرفان نظرآهاری

nahal93
08-09-2012, 13:28
رو دستش دست نیشت نظرآهاری.محشره...نگاهش به طبیعت و عرفانی که باهاش مخلوط میکنه بی نظیره

part gah
16-11-2012, 07:07
دیوارهای دنیا بلند است
و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار …
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را
از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار .
آن طرف حیاط خانه ی خداست …
و آن وقت هی در می زنم در می زنم در می زنم
و می گویم دلم افتاده تو حیاط شما
می شود دلم را پس بدهید !؟
کسی جوابم را نمی دهد
کسی در را برایم باز نمی کند
اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار
همین …
و من این بازی را دوست دارم
همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار
همین که …
من این بازی را ادامه می دهم
و آنقدر دلم را پرت می کنم
آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند
تا دیگر دلم را پس ندهند
تا آن در را باز کنند و بگویند
بیا خودت دلت را بردار و برو …!
آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم
من این بازی را ادامه می دهم …

part gah
26-12-2012, 19:49
برف ها ...


کم کم آب می شود


شب ...


ذره ذره آفتاب می شود


و دعای هر کسی


رفته رفته توی راه


مستجاب می شود.

framin
11-06-2014, 21:03
بار اول که این متن رو خوندم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم،
فکر می کنم از زیباترین نوشته های خانم نظری باشه.
امیدوارم دوستان از خوندنش لذت ببرند
....
شاید مرا دیگر نشناسی، شاید مرا به یاد نیاوری. اما من تو را خوب می‌شناسم. ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما و همه‌مان همسایه خدا.یادم می‌آید گاهی وقت‌ها می‌رفتی و زیر بال فرشته‌ها قایم می‌شدی. و من همه آسمان را دنبالت می‌گشتم؛ تو می‌خندیدی و من پشت خنده‌ها پیدایت می‌كردم.
خوب یادم هست كه آن روزها عاشق آفتاب بودی. توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود. نور از لای انگشت‌های نازكت می‌چكید. راه كه می‌رفتی ردی از روشنی روی كهكشان می‌ماند.
یادت می‌آید؟ گاهی شیطنت می‌كردیم و می‌رفتیم سراغ شیطان. تو گلی بهشتی به سمتش پرت می‌كردی و او كفرش در می‌آمد. اما زورش به ما نمی‌رسید. فقط می‌گفت: همین كه پایتان به زمین برسد، می‌دانم چطور از راه به درتان كنم.
تو شلوغ بودی، آرام و قرار نداشتی. آسمان را روی سرت می‌گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می‌پریدی و صبح كه می‌شد در آغوش خدا به خواب می‌رفتی.
اما همیشه خواب زمین را می‌دیدی. آرزویی رویاهای تو را قلقلك می‌داد. دلت می‌خواست به دنیا بیایی. و همیشه این را به خدا می‌گفتی. و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد. من هم همین كار را كردم، بچه‌های دیگر هم، ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را. ما دیگر نه همسایه هم بودیم و نه همسایه خدا. ما گم شدیم و خدا گم شد...

دوست من، همبازی بهشتی‌ام! نمی‌دانی چقدر دلم برایت تنگ شده. هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ می‌زند: "از قلب كوچك تو تا من یك راه مستقیم است، اگر گم شدی از این راه بیا"
بلند شو. از دلت شروع كن. شاید دوباره همدیگر را پیدا كنیم.