PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان حسن و دل ( سیبک نیشابوری )



bb
19-09-2007, 09:15
اول بگم که گشتم نیافتم
اگه تکراری بود شرمنده
"""""""""""""""""""""""""""
یه کوچولو توضیح
این کتاب نوشته سیبک نیشابوری است.
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
الحمدلله رب العالمين، والصلواة والسلام علي خير خلقه محمد وآله اجمعين

اما بعد چنين گويد مخترع اين حكايت و مبدع اين روايت كه در شهر يونان پادشاهي بود كه «عقل» نام او و تمام ديار مغرب مسخر احكام او؛ از هيچ گونه مراد بر دل او بندي نداشت جزآنكه براي قائم مقام پادشاهي فرزندي نداشت . آخر خداي تعال پسري دل فروز دادش و پادشاه دل آور «دل» نام او نهادش، بعد از آنكه دل بترتيب عقل كار آگاهي وشايستگي صدر پادشاهي يافت، عقل را حصاري بود در غايت استحكام و آنرا «قلعه بدن» نام، دل را بپادشاهي در آن قلعه بنشاند و بر ارگ آن قلعه، قصري بود كه آنرا«گنبد دماغ» گفتندي، عقل آنرا معبد جاي خود ساخت . بعد از چند گاهي كه دل در صدر مملكت مكان و عالم را بداد و عدل خود آبادان كرد، شبي نديمان در مجلس او تواريخ مي خواندند و در اثناي آن چنين بر زبان راندند: كه خداي تعالي تعالي از بهشت جاودان درين جهان چشمه يي آب دارد كه آنرا «آب حيات» خوانند و كساني كه از آن آب بياشامند زندة جاويد مانند .
دل را تشنگي آن آب بر مزاج غالب شد و سرچشمه آنرا كه «زندگاني» بود طالب گشت، همه گفتند كه ما را بمحل اين آب راه نيست و كسي از منبع آن آگاه نيست .
دل از داعيه آب حيات از حيات ملول و از امور مملكت معزول گشت چنانكه در خلوت نشست و دري گفت و گوي با خلق دربست .
از قضا دل را جاسوسي بود عيار كه نام او«نظر» و ديده باني شهر بدن برو مقرر . بخلوت پيش دل آمد و زمين خدمت ببوسيد و حالت ملالت را سبب بپرسيد .
دل ماجراي خود از وي ننهفت و قصه جست وجوي آب حيات با وي بگفت .
نظر گفت: اي خداوند! غم مدار وامور پادشاهي مهمل مگذار كه من با سرعت قدم بپويم و نشان آب حيات را در اقصاي كاينات بجويم .
دل از راه نمودگي نظر شادمان شد و نظر بسوي آب جويي چون آب در بحر و بر روان شد . مدتي در اقصاي عالم مسافرت كرد و مجاهدت نمود، بسياري از غرايب و عجايب مشاهده كرد، از آن جمله بشهري رسيد كه بناهاي او رفيع و فضاهاي او وسيع، حوالي آن از مكروهات پيراسته و مباني او بمنزهات آراسته .
نظر از شخصي حكايت آن ولايت باز پرسيد و از نام پادشاه آن مقام راز طلبيد . او گفت اين خطه را شهر «عافيت » نام داشت وجواني «ناموس» نام پادشاه اين مقام است .
نظر عزم پاي بوس ناموس كرد و با وي قصه آب حيات در ميان آورد .
ناموس گفت: حكايت آب حيات تمثيلي است و از روي معني تأويلي است . بدانكه مراد از آب حيات آب رويست كه واسطه حيات هر نام جويست؛ هر كرا ازين آب برخوردار يست تا قيامت نام او برافواه جاريست .
نظر همچنان متردد خاطر از شهر ناموس بيرون شد و برنده كوه و هامون شد تا روزي بكوهي رسيد واز كسي نام آن موضع بپرسيد .
گفت: اين كوه را «عقبه زهد و ريا» خوانند و در وي صومعه ايست كه آنجا پيري را هبست كه او را «زرق» خوانند .
نظر زرق را زيارت كرد وقصة آب حيات را در ميان آورد .
زرق گفت: بدانك سرچشمه آب حيات در «باغ جنان» است و درين جهان چشم گريان يافتن آنرا نشانست . بايد كه در شورابه گريه تزوير كوشي تا شربت شيرين صفاي اعتقاد خلق بنوشي .
نظر را چون رنگ آميزي زرق فيضي نداد چون آب، روي از آن كوه بصحرا نهاد . بعد از روزي چند در آن صحرا حصاري ديد با برج و باروي بلند از كسي پرسيد كه نام حصار چيست و درين شهر، شهريار كيست؟
او گفت: نام اين شهر «هدايت» است و جواني بلند بالا «همت نام» پادشاه اين ولايت است .
پس نظر پيش همت رفت و زمين خدمت ببوسيد و از وي خبر آب حيات بپرسيد . همت گفت: اي جوانمرد! چشمه آب حيات در عالم آشكار ست اما بسر آن چشمه رسيدن دشوارست، چون كسي را بسر اين چشمه راه نيست كس ازمنبع او آگاه نيست .
نظرگفت: اي شهريار! اگرچه رسيدن بسر آن چشمه آسان نيست ترا از خبر دادن آن چندان زيان نيست . از تو نشان دادن و از من قدم نهادن؛ از تو خبرگفتن واز من بسر رفتن .
همت گفت: بدانك در ديار مشرق پادشاهيست «عشق» نام او و پري و آدمي مسخر احكام او و عشق را دختريست در غايت كمال و بزيبايي بي مثال؛ آوازه خوبي او در مشرق افتاده و پدر او، او را «حسن» نام نهاده و بجهت او در دامن كوه قاف شهري عالي پرداخته و در وي باغي چون بهشت ساخته .
نام آن شهر «شهر ديدار»ست و لقب آن باغ «گلشن رخسار»ست؛ در آن باغ چشمه يي مخفي است كه نام آن «چشمه فم» است و آب حيات در آن چشمه مدغم است و مدام حسن در شهر ديدار و گلشن رخسار با امرا وسپاهي بي شمار در عيش و كامراني كوشد و مدام آب زندگاني بجام شادماني نوشد؛ و كسي را از بني آدم بشهر ديدار رسيدن دشوار ست زيرا كه در راه مخاوف ومتالف بسيارست . از آنجمله «شهر سگسار» بر راهست و درو ديوي كه «‌رقيب»‌ خوانند، پادشاهست و بفرمان عشق نگاه بان شهر ديدار و مانع اغيار از آن ديارست و چون از شهر سگسار برستي و بشهر ديدار پيوستي مقام برادر منست كه «قامت» نام اوست و علم دار لشكر «‌حسن» پري رويست و از آنجا چون گذشتي سر منزل «مار پايانست»، آنجا شهر ديدار بر ديدها عيانست.
القصه، چون همت نظر را از آب حيات نشان داد نظر از همت نظري جست و روي براه نهاد و همت سفارش نامه يي براي او به برادر نوشت و او را وداع كرد.
نظر از آنجا روي بديار مشرق آورد، بعد از مدتي كه راه بريد بديار سگسار رسيد. لشكر رقيب او را اسير كردند و پيش رقيب مهيب آوردند.
رقيب پرسيد: چه كسي و از كجايي كه درين مقام دلير مي آيي؟
نظر گفت: مردي حكيم واديبم و از فنون حكمت بانصيبم .
رقيب گفت: از حكمت چه عمل مي تواني واز نظر چه مي داني؟
نظر گفت: در طبيعي بعون الهي بي انبازم، چنانك دركيمياگري خاك زر سازم .
رقيب را چون حرص زر بر مزاج غالب بود نظر را بساختن زر تكليف نمود .
نظر گفت: صنعت كيميا را تراكيب و ادويه بسيار بكارست و معدن و منبت آن شهر ديدار و گلشن رخسارست .
رقيب گفت: اگر ساختن زر ميسرست شهر ديدار و گلشن رخسار با تو در نظرست .
القصه، رقيب و نظر روي براه آوردند و عزيمت شهر ديدار وگلشن رخسار كردند . چون ببستان قامت رسيدند، از نخل ديدار او ميوه مراد چيدند .
قامت چون نظر را همراه رقيب ديد در خفيه احوالش بپرسيد .
نظر قصه خود با اقامت در ميان نهاد در و او را از مكتوب همت آگاهي داد .
قامت او را بغلام خود كه «ساق» نام داشت سپارش كرد و گفت: چند قدم بدرقه راه او شو . چون رقيب او را بديد روي بجانب شهر خود آورد .
نظر چون از رقيب خلاص يافت از بوستان قامت بجانب شهر ديدار شتافت . در آن بوستان عجايب بسيار ديد وبغرايب بي شمار رسيد . از آنجمله كمري ديد از سيم خام انگيخته و كوهي بمويي از وي آويخته. چون نظر ازآن عقبه گذشتن نميتوانست، متحير فروماند، چاره يي نميدانست.
از قضا حسن اميري داشت«زلف» نام، و او از هندوستان بود، كمنداندازي عيار، شب روي پردستان؛ پيوسته بعزيمت شكار در اطراف بوستان قامت و شهر ديدار گشتي . آن روز از آفتاب بسايه كمر پناه آورده بود و از براي آسايش بالش از كمر كرده بود كه ناگاه نظر بسر وقت او رسيد . زلف از پريشاني احوالش بپرسيد .
نظر را چون پدر از تركستان و مادر از هندوستان بود با زلف اظهار آشنايي وهم شهريي نمود . زلف بر حال مسكيني او رحم آورد، بر بالاي كمر رفت و كمندي از بالا پرتاب كرد . نظر سر كمند بر دست پيچيد و زلف او را از پايان بر بالا كشيد .
در حال، نظر زلف را وداع كرد و روي براه نهاد و زلف از سر خود مويي بوي داد و گفت: اگر در راه به تشويشي گرفتار شوي موي من بر آتش نه تا از ديدار من برخوردار گردي .
پس نظر از آنجا متوجه شهر ديدار شد و بر دست مارپايان در لشكر زلف گرفتار شد . چون ازيشان برست و بشهر ديدار پيوست شهر ديدار را ديد بر چهار محلت مشتمل: عشوه و كرشمه وشيوه و شمايل . بعد از آنك در آن شهر انواع عجايب و غرايب مشاهده كرد روي بگلشن رخسار آورد . چون از ميدان بگلشن درآمد، جوقي زنگي بچه اش در نظر آمد كه در حوالي آن باغ مي گرديدند و گل مي چيدند .
نظر ازيشان پرسيد كه چه ناميد و از خيل كداميد؟
گفتند: حسن پري رخسار خالي دارد از حبشه و زنگبار ما همه غلامان خال حسن نازنينيم و بنگهباني درين باغ امينيم .
اما راوي گويد كه نظر را برادري بود بغايت تندخو، نام او«غمزه جادو» و در خردسالي از نظر جدا رفته و گرفتار اهل يغما از خطا رفته؛ آخر بملازمت حسن افتاده و حسن او را بر تيراندازان سروري داده . از قضا آن لحظه كه نظر نظارة گلشن رخسار مي نمود، غمزه درميان نرگس زار مست افتاده بود، چون نظر را ديدباز نشناخت . برخاست وتيغ بر سر او افراخت و گفت: چه كسي واز كجايي كه درين گلشن بيگانه مي نمايي كه بجهت دزدي از طريق خيانت مي آيي؟
القصه، نظر را بقصد كشتن، غمزه بدمست جامها از تن بر كند و چشمش را بر بست .
راوي ميگويد: مادر ايشان پنهاني دو مهره داشت از جزع يماني، بهر فرزندي يكي از آن سپرده بود و از براي چشم زخم بازوبند ايشان كرده . غمزه چون نظر را برهنه ساخت، آن مهره بر بازوي او بديد، باز شناخت؛ نظر را از قصة آن مهره امتحان كرد . او خبر مادر و برادر با او بيان كرد .
غمزه چون دانست كه نظر برادر اوست و از سلك گوهر اوست چشمش بگشاد و رويش ببوسيد، واز قصة‌ جدايي و مفارقت حالش بپرسيد و او را از آنجا بخانه خويش برد و شرايط برادري بجاي آورد .
القصه، چون حسن خبر شنيد كه غمزه را برادري از سفر رسيده است . ديگر روز غمزه را پيش خود خواند و قصه برادر با او باز راند و گفت برادر از سفر رسيده تو چه نام دارد و از هنرها كدام دارد؟‌
غمزه گفت : برادر مرا نظر نامست و از جوهر شناسي با بهره تمامست.
حسن گفت: من مدتيست كه جوهري در خزينه دارم و مهر آن در خزينه سينه دارم؛ صورتيست از سنگ ساخته و بنقشي از نيرنگ پرداخته!‌ نمي دانم آن سنگ چه جوهرست و آن چه صورت چه پيكرست !
روز ديگر غمزه نظر را پيش حسن برد و نظر شرايط خدمت بجاي آورد. حسن او را بچند سوال امتحان كرد. نظر جواب همه مناسب حال بيان كرد. آخر حسن «صدر خازن» را طلب كرد تا صورتي از سنگ تراشيده پيش نظر آورد.
نظر چون آن صورت در مقابل ديد بعينه از سر تا پاي صورت دل ديد حسن را گفت: اين صورت پسر پادشاه مغرب و شامست كه او را دل نامست و بجمال و كمال شجره ايامست. چندان صفت صورت و سيرت دل بگفت كه حسن بصد دل ناديده بر جمال دل بر آشفت.
القصه، چون حسن بعشق دل درماند، نظر را بخلوت پيش خود خواند و گفت: چون مرا بر جمال دل دلالت كردي بوصالش راه نماي و چون مشكل ما بر گشادي راه وصلت ميان ما و دل بگشاي.
نظر گفت: در بدست آوردن دل كار بسيارست. زيرا كه او بحكم پدر در قلعه بدن گرفتارست و پدر او را از پيش خود نگدارد و شب و روزش نگاه مي دارد. اما عمريست كه دل تشنه آب حياتست و نشان آن از هر كس جويانست. اما اگر يكي از خواص آن حضرت بامن هم عنان گردد و چاشني از آب حيات روان گرداند اميدست كه حجاب از ميان برداريم و دل را بدستان بدست آريم.
راوي گويد:‌ حسن غلامي داشت شب رو عيار و نقاش صورت نگار،‌ «خيال» نام او و آيينه داري حسن منصب و مقام او،‌و خاتمي داشت ياقوت رخشان و آب حيات و سرچشمه فم بدان مهر نشان؛ حسن آن خاتم را بخيال و نظر داد و ايشانرا بطلب دل فرستاد.
نظر و خيال مدتي راه بريدند تا بشهر بدن رسيدند، القصه، نظر حكايت رفته با دل بيان كرد و خيال حسن را پيش دل آورد.
دل خيال را بچشم عنايت بديد و از خيال و هنرش بپرسيد. خيال گفت كه من مردي نقاشم و بآيينه داري حسن فاشم.
دل گفت: صورتي بنماي تا معني هنر ترا بدانم و ورقي بپيراي تا نقش دانش تو بخوانم.
خيال قلم تيز قدم برداشت و صورت حسن بر ورقي بنگاشت. دل چون آن صورت در نظر ديد بصد هزار دل عاشق آن صورت گرديد و با خيال و نظر مصلحت ديد و عازم شهر ديدار گرديد.
اما راوي گويد: دل را وزيري بود «وهم» نام او، و در حوالي « صومعه عقل» مقام او؛ از عزيمت دل خبر شنيد و پيش عقل سردار دويد و غمازي نمود كه نظر مدتي از ملك بدن غايب بود، و حاليا مراجعت كرده و نقاشي از مملكت عشق آورده ميخواهند كه دل را بجانب شهر ديدار برند و از كيد و مكر لشكر عشق بيخبرند،‌مبادا كه مكري انگيخته باشند،‌و حيلتي آميخته كه ولايت بدن هامون شود و اين مملكت از دست ما بيرون شود.
عقل چون اين حكايت از وهم بشنود، وهم بر وي غلبه كرد و در حال، دل و خيال و نظر را بند فرمود.





********************




اما راوي گويد كه خاتم ياقوت كه حسن بدل فرستاده بود و دل آنرا بنظر داده بود؛ خاصيت آن خاتم آن بود كه هركرا آن خاتم در دهان بودي از چشم مردم نهان بودي و خاصيت ديگر آنك هر كرا آن خاتم همراه بودي چشمه آب حيات بچشم او نمودي؛ پس نظر آن خاتم را در دهان نهان كرد و روي بجانب شهر ديدار آورد و باندك مدتي بگلشن رخسار رسيد و چشمه فم را در ميان گلزار بديد. قصد كرد كه از آن چشمه شربتي نوشد و از عمر جاوداني لذتي يابد؛ از قضا چون نظر دهان بگشاد خاتم از دهانش در چشمه افتاد و عجبتر آنكه چون خاتم ار دهان نظر در چشمه روان شد چشمه نيز از نظر پنهان شد.
نظر ازين تلف برخود مي پيچيد كه ناگه رقيب بسروقت او رسيد،‌ نظر را بگرفت و بيازرد و بخانه خود برد و بزندان كرد.
چون نظر در زندان بيداد آمد، يكشب از موي زلفش ياد آمد، آن موي را بر سر آتش بتافت،‌زلف را پيش خويش حاضر يافت. زلف بند او بگشود و او را بگلشن رخسار راه نمود.
نظر چون بشهر ديدار رسيد،‌پيش حسن رفت و زمين ببوسيد؛ چون قصه بند كردن خيال و دل بگفت حسن در غضب رفت و بر آشفت، و غمزه را پيش خود خواند و ماجراي رفته با وي باز راند و گفت: چاره آنست كه تو و نظر بخفيه راه شهر بدن پيش گيريد؛ باشد كه دل و خيال را بجادويي بيرون آوريد.
غمزه و نظر، بفرمان حسن، هر دو با جمعي تركان جادوي فتان،‌شكاركنان روي بجانب بدن آوردند و دو منزل را بيك منزل مي كردند.




********************





اما راوي گويد كه چون نظر از بند عقل بگريخت، عقل دانست كه باز فتنه نخواهد انگيخت. بسرداران مملكت خود نامه فرمود و در نامه چنين ياد نمود كه نظر را از مملكت عقل بيرون نگدارند و او را هر جا كه بينند باز دارند، و از آن جمله زرق راهب را پسري بود «توبه» نام داشت و در كوه زهد و ريا قلعه و مقام داشت، بوي نيز نامه فرستاد و بگرفتن نظر فرمان داد.
از قضا، غمزه و نظر، صباحي، صبوحي كنان بدامن كوه زهد رسيدند و لحظه يي بروي سبزه و گل آرميدند. چون ديدهبان قلعه بامداد سر از قلعه برآ‌ورد نظر را با جمعي تركان در نظر آورد. بنزديك توبه رفت و گفت: نظر با جمعي تركان انبوه بدامن كوه رسيده اند و در خواب راحت آرميده اند.
توبه لشكر گران بساخت و بسر نظر وغمزه تاخت و نظر و غمزه با خيل تركان از خواب برجستند و با لشكر توبه جنگ در پيوستند و اعضاي ايشان ‌به تيغ و نيزه خستند و بلحظه يي سپاه توبه را درهم شكستند و حصار را غارت كردند و صومعه زهد و ريا را از پاي درآوردند و از آنجا بجانب شهر عافيت روي نهادند و برسم پوست پوشان قلندر تغيير صورت دادند. القصه، راه بشهر عافيت انداختند و ناموس را بيك ملاقات قلندر ساختند و از آنجا چون بحوالي شهر بدن رسيدند بيكبارگي تغيير هيأت واجب ديدند،غمزه و جادو دعاي سيفي بخواند و نفس سوي آن جماعت راند. آن تركان جادو برصورت جوقي آهو شدند.




********************





اما راوي گويد: چون از تركتاز لشكر غمزه بر توبه شكست افتاد هزيمت كنان روي بجانب شهر بدن نهاد و پيش عقل شرايط خدمت بجاي آورد و قصه بيداد لشكر غمزه با وي عرض كرد.
عقل چون اين قصه بشنيد، بسيار ازين معني بترسيد و در حال دل را طلب فرمود و بند از سر و پايش بگشاد و مرو را خلعت پادشاهانه داد و قصه غمزه با وي در ميان نهاد و گفت: سپاه حسن قومي چنين بيدادند و در محبت و مروت بي اعتمادند، اگر بحيلت ايشان مغرور گردي مبادا كه از مملكت موروثي مهجور گردي! و اگر البته مي خواهي كه بجانب شهر ديدار روي و از وصال حسن برخوردار گردي لشكري جرار نيزه دار كينه گذار با خود از بدن بردار وعزيمت شهر ديدار كن، اگر بروي ظفر يابي آنچه مقصود تست در يابي و اگر بدست او مقهور گردي به نزديك همه كس مقهور گردي به نزديك همه كس معذور گردي.
دل بسخن پدر بناكام رضاداد و تن خود را در بلا نهاد و سپهسالار لشكر او را كه صبر نام او بود و بشجاعت و شهامت شهره ايام بود فرمود كه لشكر عرض داد و روي بجانب شهر ديدار نهاد.
اما راوي گويد كه چون دل عزيمت شهر ديدار كرد عقل با اركان دولت يك دو منزل با او همراهي كرد .
قضا را خبر آوردند كه در آن حوالي جوقي آهو در چرا خورند . دل بعزم شكار آهوان روي در بيابان آورد و برايشان حمله به تير و كمان آورد.
آن آهوان كه خيلي غمزه بودند چون دلرا و سپاه او را از دور ديدند از ايشان نرميدند تا نزديك رسيدند؛ آنگاه از پيش ايشان برميدند و روي بگريز نهادند و چون تير پرتابي برفتند. و بازايستادند. همچنان لشكر دل را از دنبال خود مي كشيدند و مي ايستادند و باز مي رميدند.
چون عقل ديد كه دل در دنبال آهوان روي در بيابان آورد و بعد از چند روز از آنجا مراجعت نكرد بقيه لشكر را با خود برداشت و شهر بدن را بگداشت و از عقب دل و آهوان متوجه بيابان شد.
اما راوي گويد كه چون نظر و غمزه دل و عقل را بسحر در آن بيابان كشيدند و بعد از چند روز بحوالي شهر ديدار رسيدند،‌ بنزديك حسن رفتند و قصه آوردن دل باز گقتند.
حسن چون دانست كه لشكر عقل نزديك رسيدند و همه كس قصه آمدن ايشان بشنيدند مصلحت چنان ديد كه پدر را ازين قصه آگاه كند، آنگاه فكر دفع آن سپاه و لشكر كند پس مكتوبي پيش پدر فرستاد و او را چنين آگاهي داد كه:
مرا غلاميست در نقاشي بي مانند كه او را خيال خوانند، مدتيست كه از من فرار كرده و در شهر بدن قرار گرفته، پادشاه آن ديار او را باز داشته و بجانب شهر ديدار نگداشته، چون او را از وي طلب نموده شدم، پادشاه بدن خشم آلوده گشت و لشكري جرار بجانب شهر ديدار آورد و عزم گرفتن اين ديار كرد.
چون پدر او عشق، اين سخن بشنيد، آتش خشمش بسر دويد و «مهر» را كه سپهسالار او بود بعرض لشكر امر فرمود و گفت سپاه مشرق را بجانب شهر ديدار بر و با سپاه حسن جمع آور، آنگاه با خيل عقل و دل جنگ كن و عرصه عالم بر ايشان تنگ كن.
مهر بفرمان عشق لشكر جمع آورد و روي بجانب عقل كرد.
عقل چون ديد كه بپاي خود در دام بلا افتاد بناكام روي بجنگ و پيكار نهاد روز اول غمزه جنگ كرد؛ روز دوم قامت بميدان آهنگ كرد ، شب سيم زلف بر سپاه عقل شبيخون آورد و « نسيم » كه جانبدار دل بود لشكر او را پريشان كرد. روز ديگر حسن از ظفر نايافتن متفكر بماند و خال خود را بخواند و با او بمشورت سخن راند.
خال او گفت: بدانك ترا از پريان كوه قاف همزاديست پهلوان، از چشم بني آدم پنهان، چون هر كس بحقيقت او نشان نتوانند داد او را به اشارت « آن حسن» خوانند و اگر كسي بر دل ظفر تواند يافتن «آن»‌ است و ديگر هر كس كه هست ازين معني بر كرانست؛ لشكر عقل و دل هر چند دلاوري كنند آنست كه همه را مي شكند. حسن گفت: اكنون ما را روبرو با دشمنان مصافست،‌ از آن چه فايده كه در كوه قافست!
خال گفت: غم مخور كه مرا حبيست از عنبر، هر گاه آن حب را بر آتش اندازي بجمال آن چشم روشن سازي.
حسن را روي ازين بشارت بر افروخت و خال آن حب بروي آتش بسوخت، في الحال آن حاضر شد و مقصود حسن ظاهر گشت.
حسن قصه لشكر دل را بآن بگفت و آن، تدارك اين معني ازوي بپذيرفت و مهر را گفت تا آن روز سپاه بياراست و آن ،‌در حال بدلاوري برخاست. حسن را حاجبي بود بكمانداري بر اقران غالب و نام او «هلال حاجب»؛ آن از وي كماني بدست و تيري از غمزه بشست آورد. آن تير بر كمان نهاد و بجانب لشكر دل بگشاد. ار قضا آن تير بسينه دل رسيد و از پشت مركب فرو گرديد.
آن دل از هوا بربود و پيش حسن دلاوري نمود.
چون دل گرفتار شد لشكر او پشت بدادند و با عقل روي بهزيست نهادند.
حسن زلف را از قضاي ايشان روان كرد تا عقل را با بعضي از سرداران بچنگ آوردند.
اما راوي گويد: چون دل تير خورد و آن او را بيهوش پيش حسن آورد. حسن را دايه يي بود نام او «ناز» و با حسن در همه كار همدم و همراز. حسن با وي رد كار دل مشورت فرمود، ناز با وي اشارت نمود كه دل را چندگاه بزندان مي بايد كرد تا با خود آيد و كسي را پيش عشق مي بايد فرستاد تا چه فرمايد.
حسن مهر را پيش پدر فرستاد و دل را به بند كردن فرمان داد.
اما راوي گويد كه در گلشن رخسار چاهي بود كه حلقه آن از سيم خام ، و آنرا « چاه ذقن» نام: دلرا در آن چاه بند نهادند و بشفاعت « لعل ساقي» بر دست «تبسم» مرهم و شربتش فرستادند.
چون مهر پيش عشق رسيد و عشق قصه گرفتار شدن عقل و دل بشيند، فرمان داد عقل را، كه زلف بچنگ آورده و زنجير كرده،‌ بجانب چين روان كند و بند كرده و در زندان كند.
عشق چون اين طرح بينداخت، از مشرق بمغرب تاخت و شهر بدن را تخت گاه خود ساخت و انواع اساس انداخت.
اما راوي گويد كه چون دل قريب يكماه بچاه (ذقن) گرفتار شد، حسن را آرزوي لقاي دل بسيار شد. مهر را دختري بود كه «وفا» نام داشت و گاه گاه حسن با وي الفت و آرام داشت. حسن او را بخلوت پيش خود خواند و قصه دل در ميان آورد.
وفا تدبير آن چنين در بيان آورد و گفت: مرا در حوالي شهر ديدار باغيست كه آنرا «باغ دلگشاي» خوانند و در روي چشمه ايست كه آنرا «چشمه آشنايي» گويند و در ميان آن آب قصريست كه آنرا «قصر وصال» گويند و در وي دفع ملال جويند، مي تواني كه دل را پنهاني بباغ و چشمه آشنايي رساني و گاه گاه برسم گشت، عنان بجانب آن باغ تابي و در قصر وصال از جمال دل بهره يابي.
حسن را اين تدبير موافق افتاد و در همان شب زلف را فرمان داد كه امشب دلرا از چاه ذقن برهان و بباغ دلگشا و چشمه آشنايي برسان.
پس زلف عزم چاه ذقن كرد و كمند انداخت و دلرا از چاه بر آورد و در شب بگردن نشانيد و بباغ و چشمه رسانيد.
القصه، چون دل بعد يك ماه از چاه زندان رسيد بباغ و بستان ساعتي در گرد آن باغ همچو آب گشت. در ميان رياحين لحظه يي دلش در خواب رفت. از قضا حسن نيز از قفاي دل عزيمت باغ كرد و با وفا و ناز روي بگلشن آورد؛ چون ساعتي در اطراف باغ گرديد ناگاه بسر بالين دل رسيد. سر دل در كنار خود نهاد و قطرات آب از چشم بگشاد و چون اشك حسن بروي دل رسيد خواب از چشم دل برميد و چون دل چشم بگشاد سر خود را در كنار حسن ديد نعره يي بزد و بيهوش شد و در خاك در غلطيد. پس حسن او را بخيال و نظر بگذاشت و راه قصر وصال برداشت.
اما راوي گويد: چون دل مدهوش بهوش باز آمد، تبسم و نظر بفرمان حسن او را بر لب آب آشنايي آوردند. چون شب شد خيال پيش او شمعي روشن كرد.
حسن باوفا و ناز بالاي قصر مجلس عيش ساز كردند و دل بر لب آب با تبسم و خيال و نظر هم صحبتي آغاز كردند. تا چند شب برين منوال حسن بر قصر وصال و دل بر لب با تبسم و خيال مجلس داشتند و تخم عيش كاشتند؛ آخرالامر حسن را از دوري طاقت نماند و باز ناز و وفا را بمشاورت پيش خود خواند و از هر گونه سخن در ميان آوردند، آخر بر آن جمله اتفاق كردند كه تبسم در هر شب بيهوش دارو در شراب كند و دل را بر لب آن آب مست خراب كند و زلف او را بر بالاي قصر آورد چنانكه او نداند و حسن با وي تا بامداد عيش راند و بامداد زلف او را بر لب آب رساند.
حسن را اين تدبير موافق افتاد و تبسم دلرا داروي بيهوشي داد تا دلرا مست خراب ساخت و حسن با او با بروز طرح عيش انداخت.
چون حسن چند شب برين منوال در قصر وصال كامراني كرد و با دل جام شادماني خورد؛رقيب را دختري بود «غير» نام بسيار بدخو و تمام، و با وجود صورت و سيرت ناملايم پيوسته پيش حسن ملازم؛ درين وقت هرگاه كه حسن عزم باغ كردي غير را آگاه نكردي و با خود نياوردي و غير ازين بي التفاتي ملول خاطر بودي و بتفحص اين حال مشغول بودي تا يكشب بر عقب حسن روان شد و بر بام قصر وصال پنهان شد. القصه، چون از صحبت حسن و دل وقوف يافت بسوي منزل خود شتافت و با خود گفت كه چون حسن مرا درين قصه محرم نميداند و تنها با دل عيش مي راند، چاره آنست كه حيلتي سازم و طرحي اندازم كه پنهان، از وصال دل بهره برم كه من بوصل دل اوليترم: آنگاه شبي كه دل در باغ تنها بر لب آب بود و حسن در شهر ديدار بخواب بود. با جمعي كنيزكان بقصر وصال شتافت؛‌ دل و خيال را مست بر لب آب يافت، لباس خود را بجادوي بر صورت حسن ساخت و بساط نشاط و عيش در قصر وصال انداخت و فرمود تا دلرا با نظر پنهان بر قصر وصال آوردند و خيال را بيدار نكردند و غير دل را در برگرفت و بر تخت حسن در خواب مستي بخفت.




********************




اما راوي گويد كه چون خيال حسن بيدار شد و دل نابيدار را طلبكار شد بر بالاي قصر وصال آمد و غير را در آغوش دل ديد و نظر را از مستي لايعقل ديد: في الحال عزيمت شهر ديدار كرد و حسن را ازين معني خبردار كرد.
حسن هم در آن شب بباغ درآمد و ببام قصر وصال برآمد، غير را ديد بر تخت خفته و دل از هوش رفته را در آغوش گرفته. فرياد از نهاد حسن برآمد و بر سر روزن از پاي در آمد.
غير چون آواز حسن بشنيد، دانست كه تير تزويرش بر نشانه رسيد در حال از قصر وصال و شهر ديدار بجانب شهر سگسار رو نهاد.
چون حسن بر بام قصر بهوش آمد همچو گل از آتش غيرت در جوش آمد همچو گل از آتش غيرت در جوش آمد، فرمود، تا دل را از باغ بيرون كردند و بودايي كه آنرا«زندان عتاب» خوانند بردند .




********************




اما چون غير اين فتنه انگيخت از شهر ديدار گريخت و روي بجانب شهر خود آورد و رقيب را از حال حسن و دل آگاه كرد .
رقيب چون اين خبر بشنيد بجانب شهر ديدار شتافت و دل را با نظر و تبسم در وادي عتاب يافت، ايشان را بگرفت و بيازرد و بجانب شهر سگسار آورد و در حوالي آن سگسار بياباني بود خون خوار، «بيابان فراق» نام آن،‌و در وي قلعه يي بود كه نام آن «قلعه هجران»، ايشان را در آن حصار محبوس كرد واز زندگاني مأيوس گردانيد .
آنگاه غير، مكتوبي بجانب شهر ديدار، بنزديك حسن فرستاد و او را از مكر خود آگاهي داد .
حسن از آزردن دل پشيمان شد و في الحال مكتوبي بنوشت مثنوي و هر بيتي مشتمل بر صنعتي از صنايع معنوي و بخيال شب رو داد و او را بقلعه هجران فرستاد .
چون دل آن مكتوب را بخواند و نظر را ديده جواهر بر وي افشاند، آنگاه دل، جواب مكتوب حسن بر دست خيال روان كرد و در هر بيتي صنعتي از صنايع لفظي بيان كرد .




********************





اما راوي گويد كه چون آن حسن، دل را در جنگ بچنگ آورد و لشكر او را زلف پريشان كرد، صبر كه پهلوان لشكر عقل و دل بود از سپاه عشق هزيمت نمود و بشهر هدايت افتاد و همت را از شكسته شدن لشكر دل خبر داد .
همت گفت: عقل را در ذمت من حقوق بسيار است و نعمت بي حد و بي شمارست . قاعده آنست كه چون من نخست در اين فتنه را گشادم و نظر را بآب حيات نشان دادم اكنون بجانب شهر ديدار شتابم و ديدار برادر يابم و اگر دل زنده باشد او را بقدر وسع مدد رسانم و اگر نعوذ بالله آفتي بوي رسيده باشد كينه او از سپاه عشق بستانم .
القصه، اين بگفت ولشكر عرض داد و روي رسيد و برادر خود را بديد و از احوال دل بپرسيد .
قامت گقت: اكنون قريب يكسالست كه دل در قلعه هجران اسير قيد ملال و دور از قصر وصال است.
همت چون اين حكايت از برادر بشنود و در باب خلاص انديشه نمود، دانست كه اين كار مشكل مي نمايد واينكار جزء از پيش عشق نمي گشايد؛ لشكر خود را پيش برادر بگداشت و راه قلعه بدن برداشت، چون بخدمت عشق رسيد، زمين خدمت ببوسيد، عشق او را بسيار نوازش بكرد وبجاي نيكو فرود آورد؛ چون از رنج راه برآسود، عشق او را بخلوت طلب فرمود و از احوال تفحص نمود.
همت انواع حكايات با عشق در ميان آورد و قصه عقل و دل در آن ميان درج كرد و سخن بجاي رسانيد كه عشق عقل را بوزارت برگزيد و دل را بدامادي راضي گردانيد .
عشق فرمان داد و مهر را بطلب عقل فرستاد وهمت را با سپاهي بي كران بجانب قلعه هجران روان كرد تا دل را از بند برهاند و رقيب را بجاي او مقيد گردند و از آنجا بجانب شهر ديدار وگلشن رخسار بپويد و عقد وصلت ميان حسن و دل بجويد .
القصه، مهر عقل را از چين بشهر بدن رسانيد، عشق او را بر مسند وزارت نشاند و همت سپاه بقلعه هجران كشيد و دل را از بند و قيد براهانيد و رقيب را بجاي او بند نهاد و آتش غيرت برافروخت و غير جادو را بسوخت و از آنجا بشهر ديدار پيوست و ميان حسن و دل عقد وصلت بست .




********************





اما راوي گويد كه چون همت و دل بشهر ديدار و گلشن رخسار رسيدند و در باغ آشنايي آرميدند هر روز يكي از امراء حسن بمقدم دل طويي كشيدند و ضيافتها نمودند .
روز اول مهر خوان دعوت بگسترد و در طوي او گل بادف گفت وگوي كرد، روز دوم قامت طويي بيار است و ميان نخل و ني مجادله يي خاست، روز سيم زلف طويي كشيد و ميان بنفشه و سنبل جنگ بچنگ رسيد، روز چهارم غمزه طرح دعوت انداخت و نرگس با كاسه چيني مناظره كرد .
چون امور عروسي با تمام رسيد و دل از وصال حسن بكام رسيد، يكروز دل با همت و نظر بطريق گل گشت بگرد گلشن رخسار ميگشت، چون بحوالي سرچشمه فم رسيد سبزه زاري كه آنرا «خط» خوانند بگرد چشمه بديد و در ميان آن سبزه بكنار آب زندگاني رسيد وپيري ديد سبز پوش نوراني.
همت دلرا گفت كه بشتاب و اين پير را كه خضر پيمبرست درياب .
دل بدستبوس پير پيوست و پيش او بحرمت و ادب بنشست .
پس پير، از راه عرفان، پرده بيان بگشاد و دلرا از بعضي اسرار اين حكايت آگاهي داد .
چون دل از ارشاد خضر عليه السلام راهنمايي و با طريقه فقر آشنايي يافت با توانگر و درويش معاش پسنديده گرفت و كسب نيك نامي شعار خود ساخت و بسيار فرزندان و آثار خير ازو در روزگار بماند و يكي از فرزندان او اين داستان دلستان است كه نوباوة بوستان بيان و تذكرة دوستان زمانست .
والسلام