مشاهده نسخه کامل
: نمایشنامه
با سلام
در این تاپیک همانطور که از اسمش پیداست سعی خواهم کرد هر روز نمایشنامه هایی از نمایشنامه نویسان ایرانی و خارجی قرار دهم
امیدوارم مورد پسند علاقه مندان قرار گیرد
گیله مرد
بزرگ علوى
باران هنگامه كرده بود. باد چنگ مىانداخت و مىخواست زمين را از جا بكند. درختان كهن به جان يكديگر افتاده بودند. از جنگل صداى شيون زنى كه زجر مىكشيد، مىآمد. غرش باد آوازهاى خاموشى را افسار گسيخته كرده بود.
رشتههاى باران آسمان تيره را به زمين گلآلود مىدوخت. نهرها طغيان كرده و آبها از هر طرف جارى بود.
دو مأمور تفنگ به دست، گيله مرد را به فومن مىبردند. او پتوى خاكسترى رنگى به گردنش پيچيده و بستهاى كه از پشتش آويزان بود، در دست داشت. بىاعتنا به باد و بوران و مامور و جنگل و درختان تهديد كننده و تفنگ و مرگ، پاهاى لختش را به آب مىزد و قدمهاى آهسته و كوتاه برمىداشت. بازوى چپش آويزان بود، گويى سنگينى مى كرد. زير چشمى به مأمورى كه كنار او راه مىرفت و سرنيزهاى كه به اندازهى يك كف دست از آرنج بازوى راست او فاصله داشت و از آن چكه چكه آب مىآمد، تماشا مىكرد. آستين نيم تنهاش كوتاه بود و آبى كه از پتو جارى مىشد به آسانى در آن فرو مىرفت. گيلهمرد هر چند وقت يكبار پتو را رها مىكرد و دستمال بسته را به دست ديگرش مىداد و آب آستين را خالى مىكرد و دستى به صورتش مىكشيد، مثل اينكه وضو گرفته و آخرين قطرات آب را از صورتش جمع مى كند. فقط وقتي سوى كمرنگ چراغ عابرى، صورت پهن استخوانى و چشمهاى سفيد و درشت و بيني شكستهى او را روشن مىكرد، وحشتى كه در چهرهى او نقش بسته بود نمودار مىشد.
مامور اولى به اسم محمد ولى وكيل باشى از زندانى دل پرى داشت. راحتش نمىگذاشت. حرفهاى نيشدار به او مىزد. فحشش مىداد و تمام صدماتى را كه راه دراز و باران و تاريكي و سرماى پاييز به او مىرساند، از چشم گيلهمرد مىديد.
«ماجراجو، بيگانه پرست. تو ديگه مىخواستي چى كار كنى؟ شلوغ مىخواستى بكنى! خيال مىكنى مملكت صاحب نداره…»
«بيگانه پرست» و «ماجراجو» را محمد ولى از فرمانده ياد گرفته بود و فرمانده هم از راديو و مطبوعات ملى آموخته بود.
«شش ماهه دولت هى داد مىزنه، مىگه بياييد حق اربابو بديد، مگه كسى حرف گوش مىده، به مفتخورى عادت كردند. اون ممه را لولو برد. گذشت، دوره هرج و مرج تمام شد. پس مالك از كجا زندگي كنه؟ ماليات را از كجا بده؟ دولت پول نداشته باشه، پس تكليف ما چيه؟ همين طورى كرديد كه پارسال چهارماه حقوق ما را عقب انداختند. اما ديگه حالا دولت قوى شده. بلشويك بازى تموم شد. يك ماهه كه هى مىگم تو قهوه خونه. از اين آبادي به آن آبادى مىرم: مىگم بابا بياييد حق اربابو بديد. اعلان دولتو آوردم، چسبوندم، براشون خوندم كه اگه رعايا نخوان سهم مالكو بدند «به سركار... فرمانده پادگان... مراجعه نموده تا بوسيله امنيه، كليه بهرهى مالكانهى آنها وصول و ايصال شود.» بهشون گفتم كه سركار فرماندهى پادگان كيه، تو گوششون فرو كردم كه من همه كارهاش هستم. بهشون حالى كردم كه وصول و ايصال يعنى چه. مگر حرف شنفتند؟ آخه مىگيد: مالك زمين بده، مخارج آبيارى رو تحمل كنه و آخرش هم ندونه كه بهره مالكونه شو ميگيره يا نه! ندادند، حالا دولت قدرت داره، دوبرابرشو مىگيره. ما كه هستيم. گردن كلفتتر هم شديم. لباس امريكايى، پالتوى امريكايى، كاميون امريكايى، همه چى داريم. مگر كسى گوش مىداد. سهم مالك چيه؟ دريغ از يك پياله چاى كه به من بدند. حالا... حالا...»
بعد قهقهه مىزد و مىگفت: « حالا، خدمتتون مىرسند. بگو ببينم تو چه كاره بودى؟ لاور بودى؟ سواد دارى...»
گيله مرد گوشش به اين حرفها بدهكار نبود و اصلا جواب نمىداد. از تولم تا اينجا بيش از چهار ساعت در راه بودند و در تمام مدت، محمدولى وكيل باشى دست بردار نبود. تهديد مىكرد، زخم زبان مىزد، حساب كهنه پاك مىكرد. گيلهمرد فقط در اين فكر بود كه چگونه بگريزد.
اگر از اين سلاحى كه دست وكيلباشى است، يكى دست او بود، گيرش نمىآوردند. اگر سلاح داشت، اصلا كسى او را سر زراعت نمىديد كه به اين مفتى مامور بيايد و او را ببرد. چه تفنگهاى خوبى دارند! اگر صد تا از اينها دست آدمهاى آگل بود، هيچكس نمىتوانست پا تو جنگل بگذارد. اگر از اين تفنگها داشت، اصلا خيلى چيزها، اينطورى كه امروز هست، نبود. اگر آن روز تفنگ داشت، امروز صغرا زنده بود و او محض خاطر بچه شيرخوارهاش مجبور نبود سر زراعت برگردد و زخم زبان آگل لولمانى را تحمل كند كه به او مىگفت: «تو مرد نيستى، تو ننهى بچهات هستى.» اگر صد تا از اين تفنگها در دست او و آگل لولمانى بود، ديگر كسى اسم بهرهى مالكانه نميبرد. تفنگ چيه؟ اگر يك چوب كلفت دستي گيرش ميآمد، كار اين وكيلباشي شيرهاي را ميساخت. كاش باران بند ميآمد و او ميتوانست تكه چوبي پيدا كند. آن وقت خودش را به زمين ميانداخت، با يك جست برميخاست و در يك چشم بههم زدن، با چوب چنان ضربتي بر سرنيزه وارد ميكرد كه تفنگ از دست محمدولي بپرد…كار او را ميساخت…اما مامور دومي سه قدم پيشاپيش او حركت ميكرد! گويي وجود او اشكالي در اجراي نقشه بود. او را نميشناخت. هنوز قيافهاش را نديده بود، با او يك كلمه هم حرف نزده بود.
كشتن كسي كه آدم او را نديده و نشناخته كار آساني نبود. اوه، اگر قاتل صغرا گيرش ميآمد، ميدانست كه باش چه كند. با دندانهايش حنجرة او را ميدريد. با ناخنهايش چشمهايش را درميآورد... گيلهمرد لرزيد، نگاه كرد. ديد محمدولي كنار او راه ميرود و از سرنيزهاش آب ميچكد. از جنگل صداي زني كه غش كرده و جيغ ميزند، ميآيد.
محض خاطر بچهاش امروز گير افتاده بود. حرف سر اين است كه تا چه اندازه اينها از وضع او با خبر هستند. تا كجايش را ميدانند؟ محمدولي به او گفته بود: «خاننايب گفته يك سر بيا تا فومن و برو. ميخواهند بدانند كه از آگل خبري داري يا نه.» به حرف اينها نميشود اعتماد كرد و آگل تا آن دقيقه آخر به او ميگفت: «نرو، بر نگرد، نرو سر زراعت!» پس بچهاش را چه بكند؟ او را به كه بسپرد؟ اگر بچه نبود، ديگر كسي نميتوانست او را پيدا كند. آنوقت چه آسان بود گرفتن انتقام صغرا. از عهدة صدها از اينها بر ميآمد. اما آگل لولماني آدم ديگري بود. چشمش را هم ميگذاشت و تير در ميكرد. مخصوصا از وقتي كه دخترش مرد، خيلي قسي شده بود. او بيخودي همين طوري ميتوانست كسي را بكشد. آگل ميتوانست با يك تير از پشت سر كلك مامور دومي را كه سه قدم پيشاپيش او پوتينهايش را به آب و گل ميزند بكند، اما اين كار از دست او برنميآمد. از او ساخته نيست. محمدولي را ديده بود. او را ميشناخت، شنيده بود روزي به كومة او آمده و گفته بوده است:«اگه فوري پيش نايب به فومن نره، گلوي بچه را ميزنم سرنيزه و ميبرم تا بيايد عقب بچهاش.» اين را به مارجان گفته بود.
مأمور دومي پيشاپيش آنها حركت ميكرد. از آنها بيش از سه قدم فاصله داشت. او هم در فكر بدبختي و بيچارگي خودش بود. او را از خاش آورده بودند. بي خبر از هيچ جا، آمده بود گيلان. برنج اين ولايت بهش نميساخت. هميشه اسهال داشت، سردش ميشد. باران و رطوبت بيحالش كرده بود. با دو پتو شبها يخ ميكرد. روزهاي اول هر چه كم داشت از كومههاي گيلهمردان جمع كرد. به آساني ميشد اسمي روي آن گذاشت. «اينها اثاثيهايست كه گيلهمردان قبل از ورود قواي دولتي از خانههاي ملاكين چپاول كردهاند.» اما بدبختي اين بود كه در كومهها هيچچيز نبود. در تمام اين صفحات يك تكه شيشه پيدا نشد كه با آن بتواند ريش خود را اصلاح كند، چه برسد به آينه. مامور بلوچ مزة اين زندگي را چشيده بود. مكرر زندگي خود آنها را غارت كرده بودند. آنجا در ولايت آنها آدمهاي خان يك مرتبه مثل مور و ملخ ميريختند توي دهات، از گاو و گوسفند گرفته تا جوجه و تخم مرغ، هرچه داشتند ميبردند. به بچه و پيرزن رحم نميكردند. داغ ميكردند، يكي دو مرتبه كه مردم ده بيچاره ميشدند، كدخدا را پيش خان همسايه ميفرستادند و از او كمك ميگرفتند و بدين طريق دهكدهاي به تصرف خاني در ميآمد. اين داستاني بود كه بلوچ از پدرش شنيده بود. خود او هرگز رعيتي نكرده بود. او هميشه از وقتي كه بخاطرش هست، تفنگدار بوده و هميشه مزدور خان بوده است. اما در بچگي مزة غارت و بيخانماني را چشيده بود. مامور بلوچ وقتي فكر ميكرد كه حالا خود او مامور دولت شده است وحشت ميكرد. براي اينكه او بهتر از هركس ميدانست كه در زمان تفنگداريش چند نفر امنيه وسرباز كشته است. خودش ميگفت: «به اندازة موهاي سرم.» براي او زندگي جدا از تفنگ وجود نداشت. او با تفنگ به دنيا آمده، با تفنگ بزرگ شده بود و با تفنگ هم خواهد مرد، آدمكشي براي او مثل آب خوردن بود، تنها دفعهاي كه شايد از آدمكشي متاثر شد، موقعي بود كه با اسب، سرباز جواني را كه شتر ورش داشته بود، در بيابان داغ دنبال كرد. شتر طاقت نياورد، خوابيد، سرباز تفنگش را انداخت زمين و پشت پالان شتر پنهان شد. بلوچ چند تير انداخت و نزديكش رفت. تفنگ او را برداشت و ميخواست سرش را كه از پشت كوهان شتر ديده ميشد، هدف قرار دهد كه سرباز داد زد: «امان برادر، مرا نكش.» او گفت: «پس چكارت كنم؟ نكشمت كه از بيآبي ميميري!» بعد فكر كرد پيش خودش و گفت:« يك گلوله هم يك گلوله است.» افسار شتر را گرفت و برگشت: «يه ميدان آنطرفتر، چشمه است. برو خودت را به آنجا برسون.» صد قدمي شتر را يدك كشيده و بعد خواست او را رها كند، چونكه بدرد نميخورد. ديد، نميشود سرباز و شتر را همين طور به حال خودشان گذاشت، برگشت و با يك تير كار سرباز را ساخت. اين تنها قتلي است كه گاهي او را ناراحت ميكند. خودش هم ميدانست كه بالاخره سرنوشت او نيز يك چنين مرگي را در بر دارد. پدرش، دو برادرش، اغلب كسانش نيز با ضرب تير دشمن جان سپرده بودند. وقتي خانها به تهران آمدند و وكيل شدند، او نيز چاره نداشت جز اينكه امنيه شود. اما هيچ انتظار نداشت كه او را از ديار خود آواره كنند و به گيلاني كه آنقدر مرطوب و سرد است بفرستند. مامور بلوچ ابدا توجهي به گيلهمرد نداشت و براي او هيچ فرقي نميكرد كه گيلهمرد فرار كند يا نكند. به او گفته بودند كه هر وقت خواست بگريزد با تير كارش را بسازد و او به تفنگ خود اطمينان داشت. مامور بلوچ در اين فكر بود كه هرطوري شده پول و پلهاي پيدا كند و دومرتبه بگريزد به همان بيابانهاي داغ، بالاخره بيابان آنقدر وسيع است كه امنيهها نميتوانند او را پيدا كنند. هر كدام از اين مامورين وقتي خانه كسي را تفتيش ميكردند، چيزي گيرشان ميآمد. در صورتي كه امروز صبح در كومة گيلهمرد، وكيل باشي چهارچشمي مواظب بود كه او چيزي به جيب نزند. خودش هرچه خواست كرد، پنجاه تومان پولي كه از جيب گيلهمرد درآورد، صورت جلسه كردند و به خودش پس دادند. فقط چيزي كه او توانست به دست آورد، يك تپانچه بود. آن را در كروج، لاي دستههاي برنج پيدا كرد. يك مرتبه فكر تازهاي به كلة مامور بلوچ زد. تپانچه اقلا پنجاه تومان ميارزد. بيشتر هم ميارزد، پايش بيفتد، كساني هستند كه صد تومان هم ميدهند، ساخت ايتالياست. فشنگش كم است... حالا كسي هم اسلحه نميخرد. اين دهاتي ها مال خودشان را هم مياندازند توي دريا. پنجاه تومان ميارزد. به شرط آنكه پول را با خود آورده و به كسي نداده باشد.
باد دست بردار نبود. مشت مشت باران را توي گوش و چشم مامورين و زنداني ميزد. ميخواست پتو را از گردن گيلهمرد باز كند و بارانيهاي مامورين را به يغما ببرد. غرش آبهاي غليظ، جيغ مرغابيهاي وحشي را خفه ميكرد. از جنگل گويي زني كه درد ميكشيد، شيون ميزند. گاهي در هم شكستن ريشة يك درخت كهن، زمين را به لرزه درميآورد.
يك موج باد از دور با خشاخش شروع و با زوزة وحشيانهاي ختم ميشد. تا قهوهخانهاي كه رو به آن در حركت بودند، چند صد ذرع بيشتر فاصله نبود، اما در تاريكي و بارش و باد، سوي كمرنگ چراغ نفتي آن، دور به نظر ميآمد.
وقتي به قهوهخانه رسيدند، محمدولي از قهوهچي پرسيد: « كته داري؟»
- داريمي.
- چاي چطور؟
- چاي هم داريمي.
- چراغ هم داري؟
- ها اي دانه.
- اتاق بالا را زود خالي كن!
- بوجورو اتاق، توتون خوشكا كوديم.
- زمينش كه خالي است.
- خاليه.
- اينجا پست امنيه نداره؟
- چره، داره.
- كجا؟
- ايذره اوطرفتر. شب ايسابيد، بوشوئيدي.
- بيا ما را ببر به اتاق بالا.
«اتاق بالا» رو به ايوان باز ميشد. از ايوان كه طارمي چوبي داشت، افق روشن پديدار بود. اما باران هنوز ميباريد و در اتاق كاهگلي كه به سقف آن برگهاي توتون و هندوانه و پياز و سير آويزان كرده بودند، بوي نم ميآمد. محمدولي گفت:«ياالله، ميري گوشه اتاق، جنب بخوري ميزنم.» بعد رو كرد به قهوه چي و پرسيد: «آن طرف كه راه به خارج نداره؟»
قهوهچي وقتي گيلهمرد جوان را در نور كمرنگ چراغ بادي ديد، فهميد كه كار از چه قرار است و در جواب گفت: «راه ناره. سركار، انم از هوشانه كي ماشينا لوختا كوده؟»
- برو مرديكه عقب كارت. بيشرف، نگاه به بالا بكني همه بساطتو بههم ميزنم. خود تو از اين بدتري.
بعد رو كرد به مامور بلوچ و گفت: «خان، اينجا باش، من پايين كشيك ميدم. بعد من ميآم بالا، تو برو پايين كشيك بكش و چايي هم بخور.»
گيلهمرد در اتاق تاريك نيمتنه آستين كوتاه را از تن كند و آب آن را فشار داد، دستي به پاهايش كشيد. آب صورتش را جمع كرد و به زمين ريخت. شلوارش را بالا زد، كمي ساق پا و سر زانو و رانهايش را مالش داد، از سرما چندشش شد. خود را تكاني داد و زير چشمي نگاهي به مامور دومي انداخت. مامور بلوچ تفنگش را با هر دو دست محكم گرفته و در ايوان باريكي كه مابين طارمي و ديوار وجود داشت، ايستاده بود و افق را تماشا ميكرد.
در تاريكي جز نفير باد و شرشر باران و گاهي جيغ مرغابيهاي وحشي، صدايي شنيده نميشد. گويي در عمق جنگل زني شيون ميكشيد، مثل اينكه ميخواست دنيا را پر از ناله و فغان كند.
برعكس محمدولي، مامور بلوچ هيچ حرف نميزد. فقط ساية او در زمينة ابرهاي خاكستري كه در افق دايما در حركت بود، علامت و نشان اين بود كه راه آزادي و زندگي به روي گيلهمرد بسته است. باد كومه را تكان ميداد و فغاني كه شبيه به شيون زن دردكش بود، خواب را از چشم گيلهمرد ميربود، بخصوص كه گاهگاه، باد ابرهاي حايل قرص ماه را پراكنده ميكرد و برق سرنيزه و فلز تفنگ چشم او را خسته ميساخت.
صدايي كه از جنگل ميآمد، شبيه نالة صغرا بود، درست همان موقعي كه گلولهاي از بالا خانة كومة كدخدا، در تولم به پهلويش خورد.
صغرا بچه را گذاشت زمين و شيون كشيد...
«نميخواهي فرار كني؟»
«نه!»
بي اختيار جواب داد: «نه»، ولي دست و پاي خود را جمع كرد. او تصميم داشت با اينها حرف نزند. چون اين را شنيده بود كه با مامور نبايد زياد حرف زد. اينها از هر كلمه اي كه از دهان آدم خارج شود، به نفع خودشان نتيجه ميگيرند. در استنطاق بايد ساكت بود. چرا بيخودي جواب بدهد. امنيه ميخواست بفهمد كه او خواب است يا بيدار و از جواب او فهميد، ديگر جواب نميدهد.
«ببين چه ميگم!» صداي گرفته و سرماخوردة بلوچ در نفير باد گم شد. طوفان غوغا ميكرد، ولي در اتاق سكوت وحشتزايي حكمفرما بود. گيلهمرد نفسش را گرفته بود.
«نترس!»
گيله مرد ميترسيد. براي اينكه صداي زير بلوچ كه از لاي لب و ريش بيرون ميآمد، او را به وحشت ميافكند.
«من خودم مثل تو راهزن بودم.»
بلوچ خاموش شد. دل گيلهمرد هري ريخت پائين، مثل اينكه اينها بويي بردهاند. مثل تو راهزن بودم» نامسلمان دروغ ميگويد، ميخواهد از او حرف دربياورد.
هيبت خاموشي امنيه بلوچ را متوحش كرد. آهستهتر سخن گفت: «امروز صبح كه تو كروج تفتيش ميكردم...»
در تاريكي صداي خش و خش آمد، مثل اينكه دستي به دستههاي برگ توتون كه از سقف آويزان بود، خورد.
«تكان نخور ميزنم!» صداي بلوچ قاطع و تهديد كننده بود. گيلهمرد در تاريكي ديد كه امنيه بطرف او قراول رفته است.
«بنشين!»
دهاتي نشست و گوشش را تيز كرد كه با وجود هياهوي سيل و باران و باد، دقيقا كلماتي را كه از دهان امنيه خارج ميشود، بشنود. بلوچ پچپچ ميكرد.
«تو كروج -ميشنوي؟- وسط يكدسته برنج يه تپونچه پيدا كردم. تپونچه رو كه ميدوني مال كيه. گزارش ندادم. براي آنكه ممكن بود كه حيف و ميل بشه. همراهم آوردهام كه خودم به فرمانده تحويل بدم، ميدوني كه اعدام روي شاخته.»
سكوت. مثل اينكه ديگر طوفان نيست و درختان كهن نعره نميكشند و صداي زير بلوچ، تمام اين نعرهها و هياهو و غرش و ريزشها را ميشكافت.
«گوش ميدي؟ نترس، من خودم رعيت بودم، ميدونم تو چه ميكشي، ما از دست خانهاي خودمان خيلي صدمه ديدهايم، اما باز رحمت به خانها، از آنها بدتر امنيهها هستند. من خودم ياغي بودم، به اندازةا: موهاي سرت آدم كشتهام، براي اين است كه امنيه شدم، تا از شر امنيه راحت باشم، از من نترس! خدا را خوش نميآد كه جووني مثل تو فدا بشه، فداي هيچ و پوچ بشه، يك ماهه كه از زن و بچهام خبري ندارم، برايشان خرجي نفرستادم. اگر محض خاطر آنها نبود، حالا اينجا نبودم. ميخواهي اين تپونچه را بهت پس بدهم؟»
گيلهمرد خرخر نفس ميكشيد، چيزي گلويش را گرفته بود، دلش ميتپيد، عرق روي پيشانيش نشسته بود. صورت مخوفي از امنيةا: بلوچ در ذهن خود تصوير كرده و از آن در هراس بود، نميدانست چكار كند. دلش ميخواست بلند شود و آرامتر نفس بكشد.
«تكون نخور! تپونچه دست منه. هفت تيره، هر هفت فشنگ در شونه است، براي تيراندازي حاضر نيست، بخواهي تيراندازي كني، بايد گلنگدن را بكشي، من اين تپونچه را بهت ميدم.»
ديگر گيلهمرد طاقت نياورد. «نميدي، دروغ ميگي! چرا نميذاري بخوابم؟ زجرم ميدي! مسلمانان به دادم برسيد! چي ميخواهي از جونم؟» اما فريادهاي او نميتوانست بجايي برسد، براي اينكه طوفان هرگونه صداي ضعيفي را در امواج باد و باران خفه ميكرد.
« داد نزن! نترس! بهت ميدم، بهت بگم، اگر پات به اداره امنية فومن برسه، كارت ساخته است. مگه نشنيدي كه چند روز پيش يك اتوبوسو توي جاده لخت كردند؟ از آن روز تا حالا هرچي آدم بوده، گرفتهاند. من مسلمون هستم. به خدا و پيغمبر عقيده دارم، خدا را خوش نميآد كه …»
گيلهمرد آرام شد. راحت شد، خيلي از آنها را گرفتهاند. از او ميخواهند تحقيق كنند.
«چرا داد ميزني؟ بهت ميدم! اصلا بهت ميفروشم. هفت تير مال توست. اگر من گزارش بدم كه تو خونةا: تو پيدا كردم، خودت ميدوني كه اعدام رو شاخته، به خودت ميفروشم، پنجاه تومن كه ميارزه، تو، تو خودت ميدوني با محمدولي، هان؟ نميارزه؟ پولت پيش خودته. يا دادي به كسي؟»
گيلهمرد آرام شده بود و ديگر نميلرزيد، دست كرد از زير پتو دستمال بستهاي كه همراه داشت باز كرد و پنجاه اسكناس يك توماني را كه خيس و نيمه خمير شده بود حاضر در دست نگه داشت.
«بيا بگير!»
حالا نوبت بلوچ بود كه بترسد.
«نه، اينطور نميشه، بلند ميشي واميسي، پشتت را ميكني به من. پول را ميندازي توي جيبت، من پول را از جيبت در ميآورم، اونوقت هفت تير را ميندازم توي جيبت، دستت را بايد بالا نگهداري. تكون بخوري با قنداق تفنگ ميزنم تو سرت. ببين من همة حقههايي را كه تو بخواهي بزني، بلدم. تمام مدتي كه من كشيك ميدم بايد رو به ديوار پشت به من وايسي، تكان بخوري گلوله توي كمرت است. وقتي من رفتم، خودت ميدوني با وكيلباشي.»
***
شرشر آب يكنواخت تكرار ميشد. اين آهنگ كشنده، جان گيلهمرد را به لب آورده بود. آب از ناودان سرازير بود. اين زمزمه نغمة كوچكي در ميان اين غليان و خروش بود. ولي بيش از هر چيز دل و جگر گيلهمرد را ميخورد. دستهايش را به ديوار تكيه داده بود. گاه باد يكي از بسته هاي سير را به حركت درميآورد و سر انگشتان او را قلقلك ميداد. پيراهن كرباس تر، به پشت او ميچسبيد. تپانچه در جيبش سنگيني ميكرد. گاهي تا يك دقيقه نفسش را نگاه ميداشت تا بهتر بتواند صدايي را كه ميخواهد بشنود. او منتظر صداي پاي محمد ولي بود كه به پلههاي چوبي بخورد. گاهي زوزة باد خفيفتر ميشد، زماني در ريزش يك نواخت باران وقفهاي حاصل ميگرديد و بالنتيجه در آهنگ شرشر ناودان نيز تاثير داشت، ولي صداي پا نميآمد. وقتي امنيه بلوچ داد زد: «آهاي محمد ولي؟ آهاي محمدولي!» نفس راحتي كشيد. اين يك تغييري بود. «آهاي محمدولي…» گيلهمردگوشش را تيز كرده بود. به محض اينكه صداي پا روي پله هاي چوبي به گوش برسد، بايد خوب مراقب باشد و در آن لحظهاي كه امنيةا: بلوچ جاي خود را به محمدولي ميدهد، برگردد و از چند ثانيهاي كه آنها با هم حرف ميزنند و خش خش حركات او را نميشنوند، استفاده كند، هفت تير را از جيبش در آورد و آماده باشد. مثل اينكه از پايين صدايي به آواز بلوچ جواب گفت.
ايكاش باران براي چند دقيقه هم شده، بند ميآمد، كاش نفير باد خاموش ميشد. كاش غرش سيل آسا براي يك دقيقه هم شده است، قطع ميشد. زندگي او، همه چيز او بسته به اين چند ثانيه است، چند ثانيه يا كمتر. اگر در اين چند ثانيه شرشر يك نواخت آب ناودان بند ميآمد، با گوش تيزي كه دارد، خواهد توانست كوچكترين حركت را درك كند. آنوقت به تمام اين زجرها خاتمه داده ميشد. ميرود پيش بچهاش، بچه را از مارجان ميگيرد، با همين تفنگ وكيل باشي ميزند به جنگل و آنجا ميداند چه كند.
از پايين صدايي جز هوهوي باد و شرشر آب و خشاخش شاخههاي درختان نميشنيد. گويي زني در جنگل جيغ ميكشيد، ولي بلوچ داشت صحبت ميكرد. تمام اعصاب و عضلات، تمام حواس، تمام قواي بدني او متوجه صدايي بود كه از پايين ميرسيد، ولي نفير باد و ريزش باران از نفوذ صداي ديگري جلوگيري ميكرد.
«تكون نخور، دستت را بذار به ديوار!»
گيله مرد تكان خورده بود، بي اختيار حركت كرده بود كه بهتر بشنود.
گيله مرد آهسته گفت:« گوش بدن بيدين چي گم.»
بلوچ نشنيد. خيال ميكرد، اگر به زبان گيلك بگويد، محرمانه تر خواهد بود. «آهاي برار، من ته را كي كار نارم. وهل و گردم كي وقتي آيه اونا بيدينم.»
باز هم بلوچ نشنيد. صداي پوتينهايي كه روي پلههاي چوبي ميخورد، او را ترسانده و در عين حال به او اميد داد.
«عجب باروني، دست بردار نيست!»
اين صداي محمدولي بود، اين صدا را ميشناخت. در يك چشم بهم زدن، گيله مرد تصميم گرفت. برگشت. دست در جيبش برد. دستة هفت تير را در دست گرفت. فقط لازم بود كه گلنگدن كشيده شود و تپانچه آماده براي تيراندازي شود، اما حالا موقع تيراندازي نبود، براي آنكه در اين صورت مامور بلوچ براي حفظ جان خودش هم شده، مجبور بود تيراندازي كند و از عهدة هر دو آنها نميتوانست برآيد. اي كاش ميتوانست گلنگدن را بكشد تا ديگر در هر زماني كه بخواهد آماده براي حمله باشد. هفت تير را كه خوب ميشناخت از جيب درآورد. آن را وزن كرد، مثل اينكه بدين وسيله اطمينان بيشتري پيدا ميكرد. در همين لحظه صداي كبريت نقشة او را برهم زد. خوشبختانه كبريت اول نگرفت.
«مگر باران ميذاره؟ كبريت ته جيب آدم هم خيس شده.»
كبريت دوم هم نگرفت، ولي در همين چند ثانيه گيله مرد راه دفاع را پيدا كرده بود،
فت تير را به جيب گذاشت. پتو را مثل شنلش روي دوشش انداخت و در گوشة اتاق كز كرد.
«آهاي، چراغو بيار ببينم، كبريت خيس شده.»
بلوچ پرسيد: «چراغ ميخواهي چيكار كني؟»
- هست؟ نرفته باشد؟
- كجا ميتونه بره؟ بيداره، صداش بكن، جواب ميده.
حمدولي پرسيد: « اي گيله مرد؟… خوابي يا بيدار…»
در همين لحظه كبريت آتش گرفت و نور زردرنگ آن قيافةا: دهاتي را روشن كرد. از تمام صورت او پيشاني بلند و كلاه قيفي بلندش ديده ميشد، با همان كبريت سيگاري آتش زد: «مثل اينكه سفر قندهار ميخواد بره. پتو هم همراه خودش آورده. كتهات را هم كه خوردي؟ اي برار كله ماهيخور. حالا بايد چند وقتي تهران بري تا آش گل گيوه خوب حالت بياره. چرا خوابت نميبره.»
محمدولي ترياكش را كشيده، شنگول بود. «چطوري؟ احوال لاور چطوره؟ تو هم لاور بودي يا نبودي؟ حتما تو لاور دهقانان تولم بودي؟ ها؟ جواب نميدي؟ ها- ها- ها- ها.»
گيله مرد دلش ميخواست اين قهقهه كميبلندتر ميشد تا به او فرصت ميداد كه گلنگدن را بكشد و همان آتش سيگار را هدف قرار دهد و تيراندازي كند.
«بگو ببينم، آن روزي كه با سرگرد آمديم تولم كه پاسگاه درست كنيم، همين تو نبودي كه علمدار هم شده بودي و گفتي: ما اينجا خودمان داروغه داريم و كسي را نميخواهيم؟ بي شرفها، ما چند نفر را كردند توي خانه و داشتند خانه را آتش ميزدند. حيف كه سرگرد آنجا بود و نگذاشت، والا با همان مسلسل همتون را درو ميكردم. آن لاور كلفتتون را خودم به درك فرستادم، بگو ببينم، تو هم آنجا بودي؟ راستي آن لاورها كه يك زبون داشتند به اندازة كف دست، حالا كجاند؟ چرا به دادت نميرسند؟ بعد چندين فحش آبدار داد. «تهرون نسلشونو برداشتند. ديگه كسي جرات نداره جيك بزنه، بلشويك ميخواستيد بكنيد؟ آنوقت زناشون! چه زنهاي سليطهاي؟ واه، واه، محض خاطر همونها بود كه سرگرد نميذاشت تيراندازي كنيم. چطور شد كه حالا موش شدند و تو سوراخ رفتهاند. آخ، اگر دست من بود. نميدونم چكارت ميكردم؟ چرا گفتند كه تو را صحيح و سالم تحويل بدم؟ حتما تو يكي از آن كلفتاشون هستي. والا همين امروز صبح وقتي ديدمت، كلكت را ميكندم. جلو چشمت زنتو... اوهوه، چيكار داري ميكني؟ تكون بخوري ميزنمت.»
صداي گلنگدن تفنگ، گيله مرد را كه داشت بياحتياطي ميكرد، سرجاي خود نشاند.
گيله مرد بي اختيار دستش به دسته هفت تير رفت. همان زني كه چند ماه پيش در واقعه تولم تير خورد و بعد مرد، زن او بود، صغرا بود، بچة شش ماهه داشت و حالا اين بچه هم در كومة او بود و معلوم نيست كه چه بر سرش خواهد آمد. مارجان، آدمي نيست كه بچه نگهدارد. اصلا از مارجان اين كار ساخته نيست. ديگر كي به فكر بچة اوست. گيله مرد گاهي به حرفهاي وكيل باشي گوش نميداد. او در فكر ديگري بود. نكند كه تپانچه اصلا خالي باشد. نكند كه بلوچ و وكيل باشي با او شوخي كرده و هفت تير خالي به او داده باشند. اما فايدة اين شوخي چيست؟ چنين چيزي غيرممكن است. محض خاطر اين بچه اش مجبور است گاهي به تولم برگردد. هفت تير را وزن كرد. دستش را در جيبش نگاهداشت، مثل اينكه از وزن آن ميتوانست تشخيص بدهد كه شانه با فشنگ در مخزن هست يا نه. همين حركت بود كه محمدولي را متوجه كرد و لوله تفنگ را بهطرف او آورد.
نوك سرنيزه بيش از يك ذرع از او فاصله داشت، والا با يك فشار لوله را به زمين ميكوفت و تفنگ را از دستش در ميآورد: «آهاي، برار، خوابي يا بيدار؟ بگو ببينم. شايد ترا به فومن ميبرند كه با آگل لولماني رابطه داري؟» چند فحش نثارش كرد. «يك هفته خواب ما را گرفت. روز روشن وسط جاده يك اتومبيل را لخت كرد. سبيل اونو هم دود ميدند. نوبت اون هم ميرسه. بگو بينم، درسته اون زني كه آن روز در تولم تير خورد، دختر اونه؟…»
گاهي طوفان به اندازهاي شديد ميشد كه شنيدن صداي برنده و با طنين و بيگره محمدولي نيز براي گيلهمرد با تمام توجهي كه به او معطوف ميكرد غير ممكن بود، در صورتي كه درست همين مطالب بود كه او ميخواست بداند و از گفته هاي وكيلباشي ميشد حدس زد كه چرا او را به فومن ميبرند. مامورين (و يا اقلا كسي كه دستور توقيف او را داده بود) ميدانستند كه او داماد آگل بوده و هنوز هم مابين آنها رابطهاي هست. گيله مرد اين را ميدانست كه داروغه او را لو داده است. اغلب به پدرزنش گفته بود كه نبايد به اين ويشكاسوقهاي اعتماد كرد و شايد اگر محض خاطر اين ويشكاسوقهاي نبود، امروز آن حادثةا: تولم كه محمدولي خوب از آن باخبر است، اتفاق نميافتاد و شايد صغرا زنده بود و ديگر آگل هم نميزد به جنگل و تمام اين حوادث بعدي اتفاق نميافتاد و امروز جان او در خطر نبود.
يك تكان شديد باد، كومه را لرزاند. شايد هم درخت كهني به زمين افتاد و از نهيب آن كومه تكان خورد. اما محمدولي يكريز حرف ميزد، هاهاها ميخنديد و تهديد ميكرد و از زخم زبان لذت ميبرد.
چه خوب منظرة داروغة ويشكاسوقهاي در نظر او هست. سالها مردم را غارت كرد و دم پيري باج ميگرفت. براي اينكه از شرش راحت شوند، او را داروغه كردند. چون كه در آن سالهاي قبل از جنگ، ارباب در تهران همه كاره بود و پاي امنيهها را از ملك خود بريده بود و آنها جرات نميكردند در آن صفحات كيابيايي كنند. همين آگل پدرزن او واسطه شد كه ويشكاسوقهاي را داروغه كردند و واقعا هم ديگر جز اموال رقيب هاي خود، مال كس ديگري را نميچاپيد.
محمدولي بار ديگر سيگاري آتش زد. اين دفعه كبريت را لحظهاي جلو آورد و صورت گيله مرد را روشن كرد. دود بنفش رنگ بيني گيله مرد را سوزاند.
«... ببين چي ميگم. چرا جواب نميدي؟ تو همان آدمي هستي كه وقتي ما آمديم در تولم پست داير كنيم، به سرگرد گفتي كه ما بهرةا: خودمونو داديم و نطق ميكردي. چرا حالا ديگر لال شدي؟…»
خوب به خاطر داشت. راست ميگفت: وقتي دهاتي ها گفتند كه ما داروغه داريم، گفت: برويد نمايندگانتان را معين كنيد. با آنها صحبت دارم. او هم يكي از نمايندگان بود. سرگرد از آنها پرسيد كه بهرةا: امسالتان را داديد يا نه؟ همه گفتند داديم. بعد پرسيد قبل اينكه لاور داشتيد داديد، يا بعد هم داديد. دهاتي ها گفتند: «هم آن وقت داده بوديم و هم حالا دادهايم.» بعد سرگرد رو كرد به گيله مرد و پرسيد: «مثلا تو چه دادي؟» گفت: « من ابريشم دادم، برنج دادم، تخم مرغ دادم، سير، غوره، انارترش، پياز، جاروب، چوكول ، كلوش ، آرد برنج، همه چي دادم.» بعد پرسيد مال امسالت را هم دادي؟ گيله مرد گفت: «امسال ابريشم دادم، برنج هم ميدهم.» بعد يك مرتبه گفت:« برو قبوضت را بردار و بياور.» بيچاره لطفعلي پيرمرد گفت: «شما كه نمايندة مالك نيستيد!» تا آمد حرف بزند، سرگرد خواباند بيخ گوش لطفعلي. آن وقت دهاتيها از اتاق آمدند بيرون و معلوم نشد كي شيپور كشيد كه قريب چندين هزار نفر دهقان آمدند دور خانه. بعد تيراندازي شد و يك تير به پهلوي صغرا خورد و لطفعلي هم جابهجا مرد.
دهاتيها شب جمع شدند و همين داروغة ويشكاسوقهاي پيشنهاد كرد كه خانه را آتش بزنند و اگر شب يك جوخة ديگر سرباز نرسيده بود، اثري از آنها باقي نميماند...
محمدولي سيگار ميكشيد. گيله مرد فكر كرد، همين الان بهترين فرصت است كه او را خلع سلاح كنم. تمام بدنش ميلرزيد. تصور مرگ دلخراش صغرا اختيار را از كف او ربوده بود. خودش هم نميدانست كه از سرما ميلرزد يا از پريشاني... اما محمدولي دست بردار نبود: «تو خيلي اوستايي. از آن كهنهكارها هستي. يك كلمه حرف نميزني، ميترسي كه خودت را لو بدهي. بگو ببينم، كدام يك از آنهايي كه توي اتاق با سرگرد صحبت ميكردند، آگل بود؟ من از هيچ كس باكي ندارم. آگل لامذهبه، خودم ميخواهم كلكش را بكنم. همقطاران من خودشون به چشم ديدهاند كه قرآن را آتش زده. دلم ميخواهد گير خود من بيفته، كدام يكيشون بودند. حتما آنكه ريش كوسه داشت و بالا دست تو وايساده بود، ها، چرا جواب نميدي، خوابي يا بيدار؟…»
نفير باد نعرههاي عجيبي از قعر جنگل بسوي كومه همراه داشت: جيغ زن، غرش گاو، ناله و فرياد اعتراض. هرچه گيله مرد دقيقتر گوش ميداد، بيشتر ميشنيد، مثل اينكه ناله هاي دلخراش صغرا موقعي كه تير به پهلوي او اصابت كرد، نيز در اين هياهو بود. اما شرشر كشندةا: آب ناودان بيش از هر چيزي دل گيله مرد را ميخراشاند، گويي كسي با نوك ناخن زخمي را ريش ريش ميكند. دندانهايش به ضرب آهنگ يك نواخت ريزش آب به هم ميخورد و داشت بيتاب ميشد.
آرامشي كه در اتاق حكمفرما بود، ظاهرا محمدولي وكيل باشي را مشكوك كرده بود. او ميخواست بداند كه آيا گيلهمرد خوابيده است يا نه.
- چرا جواب نميدي؟ شما دشمن خدا و پيغمبريد. قتل همهتون واجبه. شنيدم آگل گفته كه اگر قاتل دخترش را بكشند، حاضره تسليم بشه. آره، جون تو، من اصلا اهميت نميدم به اينكه آن زني كه آن روز با تير من به زمين افتاد، دخترش بوده يا نبوده. به من چه؟ من تكليف مذهبي ام را انجام دادم. ميگم كه آگل دشمن خداست و قتلش واجبه، شنيدي؟ من از هيچ كس باكي ندارم. من كشتم، هر كاري از دستش برميآيد بكند…
- تفنگ را بذار زمين. تكون بخوري مردي...
اين را گيلهمرد گفت. صداي خفه و گرفتهاي بود، وكيلباشي كبريتي آتش زد و همين براي گيلهمرد به منزلة آژير بود. در يك چشم بهم زدن تپانچه را از جيبش در آورد و در همان آني كه نور زرد و دود بنفش كمرنگ گوگرد اتاق را روشن كرد، گيله مرد توانست گلنگدن را بكشد و او را هدف قرار دهد. محمدولي براي روشن كردن كبريت پاشنه تفنگ را روي زمين تكيه داده، لوله را وسط دو بازو نگهداشته بود. هنگامي كه دستش را با كبريت دراز كرد، سرنيزه زير بازوي چپ او قرار داشت.
در نور شعلة كبريت، لولة هفت تير و يك چشم باز و سفيد گيلهمرد ديده ميشد. وكيل باشي گيج شد. آتش كبريت دستش را سوزاند و بازويش مثل اينكه بيجان شده باشد افتاد و خورد به رانش.
- تفنگ را بذار رو زمين! تكون بخوري مردي!
- لولة هفت تير شقيقة وكيل باشي را لمس كرد. گيلهمرد دست انداخت بيخ خرش را گرفت و او را كشيد توي اتاق.
- صبر كن، الان مزدت را ميذارم كف دستت. رجز بخوان. منو ميشناسي؟ چرا نگاه نميكني؟…
باران ميباريد، اما افق داشت روشن ميشد. ابرهاي تيره كمكم باز ميشدند.
- ميگفتي از هيچكس باكي نداري! نترس، هنوز نميكشمت، با دست خفهات ميكنم. صغرا زن من بود. نامرد، زنمو كشتي. تو قاتل صغرا هستي، تو بچة منو بيمادر كردي. نسلتو ور ميدارم. بيچارتون ميكنم. آگل منم. ازش نترس. هان، چرا تكون نميخوري؟…
تفنگ را از دستش گرفت. وكيل باشي مثل جرز خيس خورده وارفت. گيله مرد تفنگ را به ديوار تكيه داد. «تو كه گفتي از آگل نميترسي. آگل منم. بيچاره، آگل لولماني از غصةا: دخترش دق مرگ شد. من گفتم كه اگر قاتل صغرا را به من بدهند، تسليم ميشه. آره آگل نيست كه تسليم بشه. اتوبوس توي جاده را من زدم. تمام آنهايي كه با من هستند، همشون از آنهاييند كه ديگر بيخانمان شدهاند، همشون از آنهايي هستند كه از سر آب و ملك بيرونشون كردهاند. اينها را بهت ميگم كه وقتي ميميري، دونسته مرده باشي. هفت تيرم را گذاشتم تو جيبم. ميخواهم با دست بكشمت، ميخواهم گلويت را گاز بگيرم. آگل منم. دلم داره خنك مىشه…»
از فرط درندگي لهله ميزد. نميدانست چطور دشمن را از بين ببرد، دستپاچه شده بود. در نور سحر، هيكل كوفتة وكيلباشي تدريجاً ديده ميشد.
- آره، من خودم لاور بودم. سواد هم دارم. اين پنج ساله ياد گرفتم. خيلي چيزها ياد گرفتهام. ميگي مملكت هرج و مرج نيست؟ هرج و مرج مگه چيه؟ ما را ميچاپيد، از خونه و زندگي آوارهمون كرديد. ديگر از ما چيزي نمونده، رعيتي ديگه نمونده. چقدر همين خودتو، منو تلكه كردي؟ عمرت دراز بود، اگر ميدونستم كه قاتل صغرا تويي، حالا هفت تا كفن هم پوسونده بودي؟ كي لامذهبه؟ شماها كه هزار مرتبه قرآن را مهر كرديد و زير قولتان زديد؟ نيامديد قسم نخورديد كه ديگر همه امان دارند؟ چرا مردمو بيخودي ميگيريد؟ چرا بيخودي ميكشيد؟ كي دزدي ميكنه؟ جد اندر جد من در اين ملك زندگي كردهاند، كدام يك از اربابها پنجاه سال پيش در گيلون بودهاند؟
زبانش تتق ميزد، بهحدي تند ميگفت كه بعضي كلمات مفهوم نميشد. وكيل باشي دو زانو پيشانيش را به كف چوبي اتاق چسبانده و با دو دست پشت گردنش را حفظ ميكرد. كلاهش از سرش افتاده بود روي كف اتاق: «نترس، اين جوري نميكشمت. بلند شو، ميخواهم خونتو بخورم. حيف يك گلوله. آخر بدبخت، تو چه قابل هستي كه من يك فشنگ خودمو محض خاطر تو دور بيندازم. بلند شو!»
اما وكيلباشي تكان نميخورد. حتي با لگدي هم كه گيلهمرد به پاي راست او زد، فقط صورتش به زمين چسبيد، عضلات و استخوانهاي اوديگر قدرت فرمانبري نداشتند. گيلهمرد دست انداخت و يقة پالتوي باراني او را گرفت و نگاهي به صورتش انداخت. در روشنايي خفة صبح باران خورده، قيافة وحشتزدة محمدولي آشكار شد. عرق از صورتش ميريخت. چشمهايش سفيدي ميزد. بيحالت شده بود. از دهنش كف زرد ميآمد، خرخر ميكرد.
همين كه چشمش به چشم براق و برافروختة گيلهمرد افتاد به تته پته افتاد. زبانش باز شد: «نكش، امان بده! پنج تا بچه دارم. به بچههاي من رحم كن. هر كاري بگي ميكنم. منو به جووني خودت ببخش. دروغ گفتم. من نكشتم. صغرا را من نكشتم. خودش تيراندازي ميكرد. مسلسل دست من نبود...»
***
گريه ميكرد. التماس و عجز و لابة مامور، مانند آبي كه روي آتش بريزند، التهاب گيله مرد را خاموش كرد. يادش آمد كه پنج بچه دارد. اگر راست بگويد! به ياد بچة خودش كه در گوشة كومه بازي ميكرد، افتاد. باران بند آمد و در سكوت و صفاي صبح ضعف و بيغيرتي محمدولي تنفر او را برانگيخت. روشنايي روز او را به تعجيل واداشت.
گيلهمرد تف كرد و در عرض چند دقيقه پالتو باراني را از تن وكيل باشي كند و قطار فشنگ را از كمرش باز كرد و پتوي خود را به سر و گردن او بست. كلاه او را بر سر و بارانيش را بر تن كرد و از اتاق بيرون آمد.
در جنگل هنوز شيون زني كه زجرش ميدادند به گوش ميرسيد. در همين آن، صداي تيري شنيده شد و گلوله اي به بازوي راست گيلهمرد اصابت كرد. هنوز برنگشته، گلولة ديگري به سينة او خورد و او را از بالاي ايوان سرنگون ساخت.
مامور بلوچ كار خود را كرد.
ماجرای کوگلماس
وودي آلن
برگردان: فرناز افشار
كوگلماس، استاد علوم انساني «سيتي كالج»، براي بار دوم ازدواج ناموفقيكرده بود. دافنه كوگلماس زني يُغور و بدقواره بود. به علاوه كوگلماس دو پسرخِنگ از زن اولش، فلو، داشت و تا خرخره غرق در پرداخت نفقه و حق اولادبود.
روزي كوگلماس پيش روانكاوش نالهكنان گفت: «از كجا ميدانستم كهاوضاع اينقدر افتضاح ميشود؟ دافنه قول داده بود، كي فكر ميكرد كه آنقدرجلو خودش را ول كند كه مثل توپ چاق شود؟ درست است، چندرغازي هماز خودش داشت، كه البته تضميني براي ازدواج ما نبود، اما ازدواجرويهمرفته بدك نبود، هر چند مُخم داغ كرده بود. متوجه عرضم كه هستيد؟»
كوگلماس كچل و مثل خرس پشمالو، اما جلد و چابك بود. دنبال حرفشرا گرفت: «بايد سراغ زن ديگري بروم. بايد كسي را براي خودم دست و پا كنم.شايد سر و وضعم مناسب نباشد، اما من مردي هستم كه دلم براي عشق لكميزند. محتاج لطافتم، جوانيام كه برنميگردد، پس قبل از اينكه عمرم تلفشود ميخواهم در ونيز به عشقم برسم، در «رستوران 21» بگويم و بخندم وتو نورِ شمع و شراب قرمز دل بدهم و قلوه بگيرم. متوجه عرضم كه هستيد؟»
دكتر مندل روي صندلياش جابهجا شد و گفت: «رابطة بيبند و بارمشكلي را حل نميكند. چشمهات را نبند. مشكلات تو عميقتر از اينحرفها هستند.»
كوگلماس ادامه داد: «بايد هواي رابطهاي را كه ميگويم سخت داشتهباشم. نميخواهم دوباره كارم به طلاق و طلاقكشي بكشد، دافنه پدرم رادرميآورد.»
ـ آقاي كوگلماس...
ـ طرف نبايد از سيتي كالج باشد، چون دافنه همانجا كار ميكند. نه اينكهاستادان سي. سي. اِن، واي تحفهاي باشند اما بعضي از دانشجويان دختر...
ـ آقاي كوگلماس...
ـ كمكم كنيد. ديشب خواب ديدم كه داشتم در چمنزاري ميدويدم و يكسبد دستم بود كه رويش نوشته شده بود: امكانات ـ بعد يكهو ديدم سبدسوراخ است.
ـ آقاي كوگلماس، بدترين كاري كه ممكن است بكنيد آن است كه دست بهاقدامي بزنيد. اينجا شما بايد فقط احساسات خودتان را بيان كنيد و ما با همآنها را تجزيه و تحليل خواهيم كرد. شما بيش از آن تحت معالجه بودهايد كهندانيد يكشبه معالجه نخواهيد شد. هر چه باشد من يك روانكاوم، شعبدهبازكه نيستم.
كوگلماس كه داشت از صندلياش بلند ميشد گفت: «پس شايد من به يكشعبدهباز احتياج دارم.» و از آن لحظه بهبعد ديگر پيش روانكاو نرفت.
چند هفته بعد، وقتي كه كوگلماس و دافنه مثل دو تكه اثاثية كهنه گوشةآپارتمان خود افتاده بودند، تلفن زنگ زد.
كوگلماس گفت: «من برميدارم... الو.»
صدايي گفت: «كوگلماس؟ كوگلماس، من پرسكي هستم.»
ـ كي؟
ـ پرسكي. يا شايد بهتر است بگويم پرسكي كبير.
ـ ببخشيد؟
ـ شنيدهام دنبال شعبدهباز ميگردي تا زندگيات را كمي زيبا كند؟ بله ياخير؟
كوگلماس زير لب گفت: «هيس! گوشي را نگذار؟ داري از كجا زنگميزني پرسكي؟»
بعد از ظهر روز بعد، كوگلماس سهطبقه پلكانِ يك بلوك آپارتمانمخروبه را در محلة باشويك بروكلين بالا رفت. در حالي كه در راهرويتاريك به زحمت اطرافش را ميديد دري را كه دنبالش ميگشت پيدا كرد وزنگ زد. به خودش گفت كه از اينكار متأسف خواهي شد. چند ثانيه بعد مردلاغر و كوتاه قدي كه انگار از موم ساخته شده بود به او خوشآمد گفت.
كوگلماس گفت: «شما پرسكي بزرگ هستيد؟»
ـ پرسكي كبير. چايي ميخوريد؟
ـ نه، من شور ميخواهم، موسيقي ميخواهم، عشق و زيبايي ميخواهم.
ـ يعني چايي نميخواهيد؟ عجيب است. بسيار خوب. بنشينيد.
پرسكي دوباره پيدايش شد، در حالي كه پشت سرش يك چيز بزرگ راروي چرخ ميكشيد. چند دستمال ابريشمي كهنه را كه روي آن افتاده بودندبرداشت و خاكش را فوت كرد. يك كمد كوچك ارزانقيمت چيني بود كهلاك بدي رويش خورده بود. كوگلماس گفت: «پرسكي؟ چه خيالي داري؟»
پرسكي گفت: «گوش كن. اينكار خيلي قشنگيست. من آن را براي برنامةدلاوران پايتياس درست كرده بودم اما برنامه بههم خورد، حالا برو توي كمد.»
ـ چرا؟ تا از هر طرف شمشير و چيزهاي ديگر در آن فرو كني؟
ـ اصلاً اينجا شمشيري ميبيني؟
كوگلماس قيافهاي گرفت و غرغركنان توي كمد رفت. چشمش به يكجفت سنگ الماس بدلي زشت كه روي چوب نتراشيده چسبانده شده ودرست روبهروي صورتش بودند افتاد و گفت:
ـ اگر دستم انداخته باشي واي به حالت.
ـ چه دست انداختني! خُب اصل قضيه اين است كه اگر يك كتاب داستانيرا توي اين كمد بيندازم و درش را ببندم و سه تا ضربه به آن بزنم، تو خودت رادر آن كتاب خواهي يافت.
كوگلماس قيافهاي ناباورانه به خودش گرفت.
پرسكي گفت: «اين عين حقيقته. به خدا قسم. نه فقط رمان، بلكه داستانكوتاه، نمايشنامه، شعر هم همينطور. با هر زني كه توسط بهتريننويسندههاي جهان خلق شده ميتواني آشنا شوي. هر كسي كه هميشه دررؤياهايت بوده. ميتواني هر چهقدر كه بخواهي با يك خوشگل درجه يكباشي. بعد هر وقت كه دلت را زد داد ميكشي و من در يك چشم بههمزدنبرت ميگردانم همينجا.»
ـ پرسكي، مطمئني كه مخت تكان نخورده؟
پرسكي گفت: «دارم راستشو بهت ميگم، هيچكاري نداره.»
كوگلماس مردد باقي مانده بود: «چي داري ميگي! يعني اين قوطي آشغالدستساز تو ميتواند به من همچين حالي بدهد؟»
ـ بايد بيست چوب بالاش بدهي.
كوگلماس كيف پولش را درآورد و گفت: «تا نبينم باور نميكنم.»
پرسكي پول را در جيب شلوارش گذاشت و به طرف كتابخانه رفت:«خُب، كي را ميخواهي ببيني؟ خواهر كري؟ هِستر پرين؟ اُفيليا؟ شايد يكي ازشخصيتهاي سال بلو، هي! تمپل دِريك چهطوره؟ گرچه براي مردي به سنو سال تو زياده. خيلي جون ميخواد.»
ـ ميخوام فرانسوي باشه. ميخوام يك معشوقة فرانسوي داشته باشم.
ـ نانا؟
ـ نه نميخواهم مجبور شوم به خاطرش پول بدهم.
ـ ناتاشاي جنگ و صلح چهطوره؟
ـ گفتم فرانسوي. فهميدم. اِما بواري چهطوره؟ به نظرم حرف نداره.
ـ باشه كوگلماس. وقتي كه نخواستي يك داد بزن.
پرسكي يك جلد كتاب جيبي رمان فلوبر را انداخت توي كمد. همانطوركه پرسكي درهاي كمد را ميبست كوگلماس پرسيد: «مطمئني خطريندارد؟»
ـ مطمئن! چي توي اين دنياي مسخره مطمئنه؟
پرسكي سه ضربه بهكمد زد و بعد در را باز كرد. كوگلماس رفته بود. درهمان لحظه، كوگلماس در خانة شارل و اِما بواري در «ايونويل» ظاهر شد.زن زيبايي پشت به او ايستاده بود و ملافهاي را تا ميكرد. كوگلماس در حاليكه به اِماي زيبا خيره شده بود با خود فكر كرد ديگر اين را نميتوانم باور كنم.اين خيلي عجيب است. من واقعاً اينجا هستم. و اينهم اوست!
اِما با تعجب برگشت و گفت: «خداي من، مرا ترساندي. تو ديگه كيهستي؟»
او با همان لهجة روان ترجمة انگليسي كتاب جيبي حرف ميزد.
كوگلماس فكر كرد اين زن واقعاً عقل را از سر ميپراند. بعد با توجه بهاينكه فهميد اِما او را مخاطب قرار داده گفت: «ببخشيد. من سيدني كوگلماسهستم. از سيتي كالج، استاد علومِ انسانيِ سي. سي. ان. واي، در حومة شهر.واي خدا!»
اِما بواري با لوندي لبخند زد و گفت: «چيزي ميل داريد؟»
كوگلماس فكر كرد واي كه چهقدر خوشگل است. چهقدر با همسرعجوزهام فرق دارد! وسوسة آني شديدي او را فرا گرفت تا بر اين موجودرويايي آغوش بگشايد و به او بگويد همان زني است كه تمام عمر دررؤياهايش بوده است.
با صداي دورگهاي گفت: «بله، نه، بله باشه.»
اِما با لحن شيطنتباري كه خيلي پُرمعني بود گفت: «شارل امروز تمام روزمنزل نميياد.»
بعد از نوشيدن، آنها رفتند تا در روستاي زيباي فرانسوي كمي بگردند.اِما در حالي كه دست كوگلماس را گرفته بود گفت: «من هميشه در آرزويغريبة اسرارآميزي بودم كه روزي ظاهر شود و مرا از يكنواختي زندگيكسالتآور دهاتي نجات بدهد.»
از كليساي كوچكي گذشتند. اما زير لب گفت: «از لباست خيلي خوشمميياد. اين دور و برها هرگز چنين چيزي نديدهام. خيلي... خيلي مدرنه.»
كوگلماس با لحن رُمانتيكي گفت: «بهش گرمكُن ميگن. از حراجيخريدم.»
يكساعتي زير درختي لميدند و در گوش هم پچپچ كردند و با نگاه بهيكديگر چيزهايي بسيار عميق و بامعني گفتند.
بعد كوگلماس بلند شد. تازه يادش آمده بود كه بايد دافنه را دربلومينگديل ببيند. به اِما گفت: «بايد برم. اما نگران نباش. دوباره برميگردم.»
اِما گفت: «اميدوارم.»
كوگلماس در اوج خوشي بود. هر دو بهخانه برگشتند. او صورت اِما راكف دستش گرفت و سپس داد زد: «خيله خُب پرسكي. بايد قبل از سه و نيم توبلومينگديل باشم.»
صداي بامبي به وضوح شنيده شد و كوگلماس باز در بروكلين بود.
پرسكي فاتحانه گفت: «خُب؟ چي گفتم؟»
ـ ببين پرسكي. الان به خاطر قرارم با زن سليطهام بايد بروم به خيابانلگزينگتن، اما كي ميتونم دوباره برم اونجا؟ فردا؟»
ـ با كمال ميل. فقط يك بيست چوقي بيار و راجع به اين موضوع به كسيچيزي نگو.
ـ نه بابا، ميخوام حتماً به روپرت مرداك خبر بدهم.
كوگلماس يك تاكسي صدا زد و با سرعت به شهر رفت. از خوشحاليقلبش در سينه نميگنجيد. با خودش گفت: «من عاشقام، يك راز فوقالعادهدارم.» اما از چيزي كه خبر نداشت اين بود كه در آن لحظه دانشجويان دركلاسهاي درس متعدد در سراسر كشور از معلمهايشان ميپرسيدند: «اينكاراكتر در صفحة 100 كيست؟ يك يهودي كچل دارد مادام بواري راميبوسد؟»
يك معلم در «سوفالز» در داكوتاي جنوبي آهي كشيد و فكر كرد، خداياامان از اين بچهها با ماريجوآنا و ال اسي ديشان. چه چيزهايي كه بهمخيلهشان خطور نميكند!
دافنه با عصبانيت گفت: «كجا بودي؟ ساعت چهار و نيمه.»
كوگلماس گفت: «تو ترافيك گير كردم.»
كوگلماس روز بعد به ديدن پرسكي رفت و در عرض چند دقيقه به نحومعجزهآسايي دوباره در ايونويل بود. اِما نميتوانست خوشحالي خود را ازديدن او پنهان كند. ساعاتي را با هم گذراندند، خنديدند و دربارة گذشتةمتفاوتشان صحبت كردند و كوگلماس با خودش نجوا كرد: «اي خدا. من ومادام بواري. منكه از امتحان انگليسي سال اول رد شدم!»
با گذشت ماهها، كوگلماس بارها پرسكي را ديد و رابطة نزديك وپرشوري با اِما بواري پيدا كرد. روزي كوگلماس به شعبدهباز گفت: «مطمئنشو كه هميشه قبل از صفحة 120 مرا تو كتاب بفرستي، بايد هميشه قبل ازاينكه با اين رودلف آشنا بشه او را ببينم.»
پرسكي پرسيد: «چرا؟ نميتواني حريف رودلف شوي؟»
ـ حريف رودلف شوم؟ او از نجيبزادههاي زميندار است. اينها كاريجز لاسزدن با زنها و اسبسواري ندارند. براي من رودلف مثل يكي ازمدلهاي مردي است كه در روزنامة «لباس زن» عكسشان را مياندازند كهسرش را هم مثل هِلموت برگر اصلاح كرده. امّا براي اِما خيلي چيز تحفهاياست.
ـ و شوهرش به هيچچيز شك ندارد؟
ـ اون در عالم هپروت است. يك پزشكيار بيبو و خاصيت است كه با يكرقاص پر شر و شور دمخور شده. شارل ساعت ده ميخوابد در حالي كه اِماتازه ميخواهد كفشهاي رقصش را پا كند. خُب... بعداً ميبينمت.
و بار ديگر كوگلماس وارد كمد شد و بلافاصله به مِلك بواري در ايونويلرفت. به اِما گفت: «چهطوري شيرينعسلم؟»
اِما آهي كشيد و گفت: «اوه، كوگلماس، چه چيزهايي را كه نبايد تحمل كنم.ديشب موقع شام حضرت والا وسط دِسر خوابش برد. من داشتم با تمام وجوددربارهِ رستوران ماكسيم و باله صحبت ميكردم كه يكباره ديدم صدايخُرناس ميآيد.»
كوگلماس گفت: «اشكالي ندارد، عزيزم. حالا من اينجا هستم.»
كوگلماس در حالي كه عطر فرانسوي اِما را ميبوييد با خود فكر كرد كه منواقعاً استحقاق اينرا دارم. به اندازة كافي رنج كشيدهام، به اندازة كافي بهروانكاوها پول دادهام. آنقدر گشتم كه از پا افتادم. اينزن جوان و لوند است ومن اينجا چند صفحه بعد از لئون و درست قبل از رودلف هستم. اگر درفصلهاي درست ظاهر شوم، حتماً موفق خواهم شد.
مطمئناً اِما به همان اندازة كوگلماس خوشحال بود. او براي هيجان جانميداد و داستانهاي كوگلماس از زندگي شبانة برادوي، ماشينهاي تندرو وهاليوود و هنرپيشههايش، زيباي جوان فرانسوي را مسحور كرده بود.
آنشب اِما همانطور كه با كوگلماس قدمزنان از كليساي آبه بورنيسيانميگذشتند، التماسكنان گفت: «بازم از اُ. جي. سيمپسون برام بگو.»
ـ چي بگم؟ اين مرد محشره. همهجور ركورد ميگذاره. چه حركاتي،هيشكي به پاش نميرسه.
اِما با حسرت گفت: «و جايزههاي اُسكار؟ حاضرم همه چيزم را بدهم تايكي از آنها را بگيرم.»
ـ اول بايد كانديدا شوي.
ـ ميدانم. خودت توضيح دادي. اما من مطمئنم كه ميتوانم هنرپيشگيكنم. البته، بايد يكي دو تا كلاس بروم. شايد با استراسبرگ، بعد اگر يك آژانسخوب پيدا كنم...
ـ بايد ببينم، بايد ببينم. با پرسكي صحبت ميكنم.
آنشب، بعد از آنكه كوگلماس صحيح و سالم به آپارتمان پرسكيبرگشت، اين فكر را كه اِما به ديدن او به نيويورك بيايد، مطرح كرد.
پرسكي گفت: «بگذار دربارهاش فكر كنم. شايد بتوانم راهي پيدا كنم.چيزهاي عجيبتر از اينهم اتفاق افتادهاند.» البته نتوانست هيچيك از آنموارد را به ياد بياورد.
آنشب وقتي كه كوگلماس دير به خانه برگشت دافنه بر او غريد: «هيچمعلوم هست كجا همهش ميگردي؟ نكنه جايي نمكردهاي داري؟»
كوگلماس با خستگي گفت: «آره، درست حدس زدي، منم از اونجورمردها هستم. با لئونارد پاپكن بودم بابا. داشتيم دربارة كشاورزي سوسياليستيدر لهستان صحبت ميكرديم. او ديوانة اين موضوع است.»
دافنه گفت: «باشه ولي تازگيها عجيب و غريب شدهاي. خيلي از مندوري ميكني. لطفاً تولد پدرم را فراموش نكن. روز شنبه.»
كوگلماس در حالي كه به طرف حمام ميرفت گفت: «اوه، حتماً. حتماً.»
ـ همة فاميل من ميآيند. دوقلوها را ميتوانيم ببينيم و پسرخاله هاميش. توبايد با پسرخاله هاميش مؤدبتر باشي. او از تو خوشش ميآيد.
كوگلماس در حالي كه درِ حمام را ميبست و صداي زنش خفه ميشدگفت: «صحيح، دوقلوها!» به در تكيه داد و نفس عميقي كشيد. به خودش گفتتا چند ساعت ديگر دوباره در ايونويل خواهد بود، پيش محبوبش. و اينبار،اگر همه چيز خوب پيش ميرفت، اِما را با خود ميآورد.
بعد از ظهر روز بعد، ساعت سه و ربع، پرسكي دوباره مشغول جادوگريبود. كوگلماس خندان و مشتاق در مقابل اِما ظاهر شد. دوتايي چند ساعتي درايونويل با بينه بودند و بعد دوباره سوار كالسكة بواري شدند. به پيروي ازدستورات پرسكي، چشمهايشان را بستند و تا ده شمردند. وقتيچشمهايشان را باز كردند، كالسكه تازه داشت كنار درِ پهلويي هتل پلازاميايستاد. كوگلماس همانروز با خوشبيني يك سوئيت در آنجا رزرو كردهبود.
اِما در حالي كه با خوشحالي دور اتاق خواب ميچرخيد و از پنجره شهررا تماشا ميكرد گفت: «عاشقشم! درست همانطور است كه در رؤياهايمميديدم. آنجا اف. اِي. اُ شوارتز است و آن هم سنترال پارك، شري كدام يكياست؟ آها ـ آنجاـ فهميدم، خيلي محشر است.»
روي تختخواب جعبههاي هالستون و سن لورن بودند. اِما يك بسته راباز كرد و يكدست شلوار مخمل سياه را در برابر هيكل بينقصش گرفت.
كوگلماس گفت: «كُت و شلوار مال رالف لورن است. وقتي آن را بپوشيخيلي خوشگل ميشوي. بيا شكرپنير...»
اِما در حالي كه جلو آينه ايستاده بود فرياد كشيد: «هيچوقت اينقدرخوشحال نبودهام. بيا بريم بيرون. ميخواهم «گروه كُر» و گاگنهايم و اين ياروجك نيكلسون را كه آنقدر حرفش را ميزني ببينم. هيچكدام از فيلمهايش رانشان ميدهند؟»
در دانشگاه استانفورد پروفسور گفت: «هيچ سر درنميآورم. اول يككاراكتر عجيب به اسم كوگلماس، و حالا اِما از كتاب رفته است. خوب، فكرميكنم چيزي كه واقعاً يك اثر كلاسيك را مشخص ميكند آن است كه شماميتوانيد آن را هزاربار بخوانيد و هر بار چيز تازهاي در آن پيدا كنيد.»
عُشاق تعطيلات آخر هفتة خوشي را گذراندند. كوگلماس به دافنه گفتهبود كه براي يك سمپوزيوم به بوستن ميرود و دوشنبه برخواهد گشت. او واِما، در حالي كه قدر هر لحظه را ميدانستند سينما رفتند، در چاينا تاون شامخوردند. دو ساعت به ديسكو رفتند و موقع خواب يك فيلم سينمايي تماشاكردند. روز يكشنبه تا ظهر خوابيدند، از سوهو ديدن كردند و در رستوراناِلِن، آدمهاي مشهور را تماشا كردند. يكشنبه شب در سوئيتشان با شامپاينخاويار خوردند و تا صبح حرف زدند. آنروز صبح موقعي كه با تاكسي بهآپارتمان پرسكي ميرفتند كوگلماس فكر كرد خيلي شلوغ پلوغ بود وليارزشش را داشت. نميتوانم او را خيلي اينجا بياورم، اما گهگاه تنوع جالبي درمقايسه با ايونويل خواهد بود.
در آپارتمانِ پرسكي، اِما وارد كمد شد، جعبههاي لباسهاي تازهاش رادور و برش مرتب گذاشت و با چشمكي گفت: «دفعة ديگه خونة من.» پرسكيسه ضربه به كمد زد. اتفاقي نيفتاد. سرش را خاراند. دوباره ضربه زد اما بازهيچ جادويي اتفاق نيفتاد. زيرلب گفت: «ام! يه اشكالي پيش آمده.»
كوگلماس فرياد كشيد: «پرسكي، داري شوخي ميكني! چهطور ممكنهكار نكنه!»
ـ آروم باش، آروم باش. اِما! هنوز توي جعبه هستي؟
ـ بله.
پرسكي دوباره ضربه زد، اين بار محكمتر.
ـ من هنوز اينجام، پرسكي.
ـ ميدونم عزيزم. محكم بشين.
كوگلماس درِ گوشي گفت: «پرسكي، بايد او را برگردانيم. من زن دارم، سهساعت ديگر كلاس دارم. توي اين اوضاع بهجز يك رابطة محتاطانه براي چيزديگري آمادگي ندارم.»
پرسكي زيرلب گفت: «نميفهمم. روي اين تردستي خيلي ميشد حسابكرد.»
اما هيچكاري نتوانست بكند. به كوگلماس گفت: «يككمي وقت ميبره.بايد اوراقش بكنم. بعداً بهت زنگ ميزنم.»
كوگلماس اِما را در يك تاكسي چپاند و او را به پلازا برگرداند. به زحمتسرِ وقت به كلاسش رسيد. تمام روز پاي تلفن بود و از يكطرف به پرسكي واز طرف ديگر به اِما زنگ ميزد. شعبدهباز به او گفت كه ممكن است چندروزي طول بكشد تا او علت مشكل را پيدا كند.
آنشب دافنه از كوگلماس پرسيد: «سمپوزيوم چهطور بود؟»
كوگلماس در حالي كه سيگار را از طرف فيلتردارش روشن ميكرد گفت:«عالي، عالي.»
ـ چي شده مثل سگ عصباني هستي!
«من؟ هاها، خندهداره. من مثل يك شب تابستاني آرام هستم. فقط ميرومقدم بزنم.» آهسته از در بيرون رفت، يك تاكسي صدا زد و با سرعت به پلازارفت.
اِما گفت: «اينطوري اصلاً خوب نيست. چارلز دلش برام تنگ ميشه.»
كوگلماس گفت: «تحمل داشته باش شكرپنير.» كوگلماس رنگش پريدهبود و عرق كرده بود. خداحافظي تندي با اِما كرد و به طرف آسانسور دويد، ازيك باجة تلفن در راهروي پلازا سرِ پرسكي فرياد كشيد و درست قبل ازنيمهشب توانست خود را به خانه برساند.
به دافنه گفت: «اينطور كه پابكن ميگويد از سال 1971 تا به حال قيمتهادر كراكو اينقدر ثابت نبودهاند.» و در حالي كه وارد رختخواب ميشد باخستگي لبخند زد.
تمام هفته به همان وضع گذشت. جمعهشب، كوگلماس به دافنه گفت كهبايد خودش را به سمپوزيوم ديگر برساند، اينبار در سيراكوز. با عجله بهپلازا برگشت، اما تعطيلات آخر هفتة دوم اصلاً مثل اولي نبود. اِما بهكوگلماس گفت: «يا من را به رمان برگردون يا باهام ازواج كن! در ضمن منميخوام كاري پيدا كنم يا كلاس برم، چون تمام روز زُلزدن به تلويزيون قابلتحمل نيست.»
كوگلماس گفت: «باشه، پولش را هم لازم داريم. تو در هتل دو برابرهيكلت از سرويس پذيرايي اتاق استفاده ميكني.»
اِما گفت: «من ديروز يك تهيهكنندة سابق برادوي را در سنترال پارك ديدم.اون گفت كه ممكنه من براي پروژهاي كه در دست تهيه داره مناسب باشم.»
كوگلماس پرسيد: «اين دلقك كيه؟»
ـ هيچم دلقك نيست. آدم حساس و مهربان و نازيه. اسمش جف، يكچيزي است و كانديداي جايزة توني است.
كمي بعد، همان بعد از ظهر، كوگلماس مست در آپارتمان پرسكي پيدايششد. پرسكي به او گفت: «آروم باش. سكته ميكنيها.»
ـ آروم باش، يارو رو ببين ميگه آروم باش. من يك كاراكتر تخيلي را دراتاق هتل قايم كردهام و فكر ميكنم زنم يك كارآگاه مخفي به دنبالم فرستاده.
«خيله خُب، خيله خُب، ميدونيم كه مشكل داريم.» پرسكي زير كمدخزيد و با يك آچار بزرگ شروع به كوبيدن كرد.
كوگلماس ادامه داد: «مثل يك جانور وحشي شدهام. دور شهر ميگردم ومن و اِما هم حوصلهمان از دست هم سررفته. بگذريم از صورتحساب هتلكه داره مثل بودجة وزارت دفاع ميشه.»
پرسكي گفت: «خُب من چيكار كنم؟ دنياي شعبده همين است. همهاشظرافت است.»
ـ ظرافت، جون عمهام. مرتب دارم خاويار و شراب دَم پرنيون تو حلق اينخرگوش كوچولو ميريزم. به اضافة پول لباسش، به اضافه خرج ثبت نامشدر خانة تآتر محل و حالا ديگه عكسهاي حرفهاي هم لازم داره. تازهپرسكي، پروفسور فيويش كاپكيند كه ادبيات تطبيقي درس ميدهد و هميشهبه من حسادت ميكرده، مرا به عنوان شخصيتي كه گهگاه در كتاب فلوبر ظاهرميشود، شناسايي كرده و تهديد كرده كه ميرود پيش دافنه. به چشم خودمميبينم كه چهطور خانهخراب ميشوم. نفقه، زندان، براي روابط نامشروع بامادام بواري، زنم مرا به گدايي مياندازد.
ـ چي ميخواي بهت بگم؟ دارم روز و شب روش كار ميكنم. برايمشكلات شخصيات كاري از من ساخته نيست. من شعبدهبازم. روانكاو كهنيستم.
وقتي كه يكشنبه بعد از ظهر رسيد، اِما خودش را در حمام حبس كرده بودو حاضر نبود به التماسهاي كوگلماس جواب بدهد. كوگلماس از پنجره بهوولمن رينك خيره شد و به فكر خودكشي افتاد. فكر كرد حيف شد كه اينجاارتفاع زيادي ندارد، وگرنه همين الان تمامش ميكردم. شايد بشود بروم اروپاو زندگيام را از اول شروع كنم، شايد ميتوانستم مثل آن دخترهاي جوانروزنامة هرالد تريبيون بينالمللي بفروشم.
تلفن زنگ زد. كوگلماس بياراده گوشي را بلند كرد و به طرف گوششبرد.
پرسكي گفت: «بيارش اينجا. فكر كنم ايرادش درست شده.»
قلب كوگلماس از جا كنده شد و گفت: «جدي ميگي؟ درستش كردي؟»
ـ يك اشكالي در انتقالش داشت. هر چي خواستي حدس بزن.
ـ پرسكي، تو نابغهاي. يك دقيقة ديگه اونجاييم. يك دقيقه هم كمتر.
باز عشاق با عجله به آپارتمان شعبدهباز رفتند و دوباره اِما بوراي باجعبههايش به داخل كمد رفت. ايندفعه با هم خداحافظي هم نكردند.پرسكي درها را بست، نفس عميقي كشيد و سهبار به جعبه زد. صداي بامباطمينانبخش آمد و وقتي پرسكي داخل كمد را نگاه كرد ديد خالي است.مادام بواري به رمانش برگشته بود. كوگلماس نفس راحت و عميقي كشيد ودست شعبدهباز را محكم فشرد و گفت: «تمام شد. ديگر درس عبرت گرفتم.ديگر خيانت نخواهم كرد، قسم ميخورم.»
دوباره دست پرسكي را فشرد و به خاطر سپرد كه يك كراوات به عنوانهديه براي او بفرستد.
سههفته بعد، در پايان يك بعداز ظهر زيباي بهاري، پرسكي به زنگ درجواب داد. كوگلماس با حالت مظلومانهاي پشت در بود.
شعبدهباز گفت: «خوب كوگلماس، ايندفعه كجا؟»
كوگلماس گفت: «فقط همين يك دفعه. هوا خيلي خوبه و من هم كهجوانتر نميشوم. گوش كن. اعتراض پورتنوي را خواندهاي؟ مانكي يادتهست؟»
ـ الان نرخ بيست و پنج دلار است، چون خرج زندگي بالا رفته، اما به خاطرهمة دردسرهايي كه برايت درست كردم اول كار يكبار برايت مجاني حسابميكنم.
كوگلماس گفت: «آدم خوبي هستي.» و در حالي كه چند تار مويباقيماندهاش را شانه ميكرد وارد كمد شد و گفت: «اين درست كار ميكنه؟»
ـ اميدوارم. اما بعد از آن دردسرها زياد امتحانش نكردهام.
كوگلماس از داخل جعبه گفت: «امان از عشق و عاشقي. بهخاطر اينخوشگلها چه بلاهايي كه سر خودمان نميآوريم.»
پرسكي يك جلد از «اعتراض پورتنوي» را در كمد انداخت و سه ضربه بهآن زد. اينبار به جاي صداي بامب هميشگي يك انفجار ضعيف و به دنبال آنيكسري صداهاي ترق و توروق و رگباري از جرقه ايجاد شد. پرسكي بهعقب پريد و دچار حملة قلبي شد و افتاد و مرد. كمد آتش گرفت و در نهايتتمام خانه سوخت.
كوگلماس كه از اين فاجعه بيخبر بود مشكلات خودش را داشت. او از«اعتراض پورتنوي» و هيچ رمان ديگري سر درنياورده بود. او به درون يككتاب درسي قديمي پرتاب شده بود؛ اسپانيايي تقويتي، و داشت از ترسجانش روي صخرهها ميدويد در حالي كه كلمة Tener(داشتن)، يك فعلِ گندةپشمالوي بيقاعده ـ به سرعت با پاهاي دراز و لاغرش دنبال او ميدويد
نمایشنامه ی کوتاه ورق پاره ی خوابگرد
نوشته ی : حسین پاکدل
● ورق پاره ی خوابگرد
/ مرد کور به کمک ديگران به بلندی می رود و می خواند/
اوسّا!
اوسّا!
آهای اوسّا! هَسّی هنوز؟ کجائی؟ اون بالائی؟ حالا ما نه، بلانسبت يه آدم، اينه رسمش؟ اينه آئين رفاقت آقاجون؟
اين که نشد، تويه جا چشم بشی تو عالمت، ما بشيم کور نيگا، ببينيم، تا نبينيم، هی بگيم تا نشنويم، اصلن از اول اول که رهامون کردی، قرارمدارمون چی بود؟ هان؟ زبونم لال بگم، واسه بازی ی خودت ساختی منو، که بهت برمی خوره، نه؟ چرا، تو می خواسّی با يکی تو تنهائيت، قايم باشک بازی کنی! دادی ما رو هل بدن تو معرکه. باشه، پای بازيت هَسّم، اما، تو کدوم گوشه ی اين خراب شده چشم بذارم، کجا گم شم که تو پيدام نکنی؟ تو سفيدی، تو سياهی، تو کجا؟
مَشتی! منو ول کردی وسط اين برهوت، تنهای تنها، قاطی يه مُشت، تنهای ديگه، که بگرديم پی هم، که همو پيدا کنيم، که تو رو پيدا کنيم، تو که بودی، هسّی، که بگرديم پی چی؟ پی جرأت اشک؟ تخم تکامل؟ يا پی زيبائی؟ زرشک! اونی که گمشده تو خاک، منم، از همون فردائی، که می گفتن همه چيز انرژيه، من، سر صبر، تو خودم رفتم و پيدا نشدم.
تو می خوای سفيد باشم، زلال باشم، پس سياهيت چی چيه؟ پس کدورت کدومه؟ تو می خوای راست باشم، روزگارت که داره خم می کنه، کج می کنه! تو خودت يه خط صاف، تا خودت نشون بده، آخه وقتی تُو سفيدت يه عالم رنگ و دو رنگی قاطيه، تو سياهيت يه عالم بی رنگی، ديگه منت نداره، بالاغيرتاً بيا، يه جا رو نشون بده، که خودت توش نباشی، تا برم توش گم شم، يا اقلاً، تو خودم پيدا شم.
تو خودت، توعالمت کلاس گذاشتی برا من، با معلم، با کتاب پشتِ کتاب، چطوری بهت بگم، که تو درس اولت موندم و درجا می زنم، پس ديگه، امتحانت کدومه؟
من می گم مجبورم، تو می گی مختاری، من بگم مختارم، تو می گی مجبوری، اين وسط من موندم، با کدوم ساز مشيتت برقصم که بهت برنخوره.
ميدونی، دربدر دنبال يک خلوتِ مَشتَم که باهات دعوا کنم، که باهام دعوا کنی، بزنيم به تيپ هم، بعدشم آشتی کنون را بندازيم، روی بوم آفرينش، بشينيم يه قل دو قل بازی کنيم، شرط ببنديم سر رنگ، سر يک گاز به سيب، سر احساس تعادل که بگی چی به چيه.
آخه اين شونه ات کو، زانوت کو، کی بيام سر بزارم رو دامنت، يه شيکم سير برات گريه کنم، يه شيکم سير به حالم بباری! تو که هی لاف ميای دوسم داری، قبول، بغلم کن راس ميگی، بيا من که حاضرم، بکن ديگه، بد جوری حقيرتم، به خودت از اين خراب تر نمی شم. نکنه تو هم ديگه عين منی، تو زمينگير زمينی مثِ من؟ آره؟ تا ميام حرف بزنم تشر ميرن کفر نگو، آخه پس من چی بگم؟ به کی بگم، منو انداختی ميون يه سفيد، يه سياه، ميکشن از دوطرف، ديگه پاک جر خوردم، تو نسبيت.
اين وجوده مثلاً ؟ يه چيزی ساختی برام، پر عقده، پر درد، پر خواهش، پرغم، چطوری بگم برات؟ برا گفتن، کلمه کم ميارم، راسياتش برا زندگی با اين موجودات، دو سه روز عمر کمه، تا ميام بخود بجنبم، يه چيزی ياد بگيرم، که ميگی صدام کنن، جون تو بد جوری، تو هوا معلقم، آويزون. هنوزم توش موندم، آخه يعنی چی که تو، تو گناه اينقده لذت ميذاری، شيطونم ميفرسی، تا کلک سوار کنه، تا با صد جور بامبول، وسوسه ام کنه، خرم کنه، اينه رسمش لوطی؟ واسه اين هستی نيم بند و کوتاه، روز و شب، قدِ موهای سرم، می ميرم، زنده می شم، تازه بعدشم بيام جواب بدم؟ انصافه؟ باز جای شکرش باقيه يادت نرفت، بهم خواب دادی، که تو خواب، خوابِ شيرين ببينم، فکر کنم فرهادم، که تو خواب غرق بشم، به جونت غر بزنم، خيال و خواهش ببافم، خودمو وصل به رويا بکنم.
گرفتی؟ مال امشب ام بذار به حسابم، پای خوابگردی و اينجور حرفا، پای هر چی عشقته، يعنی اينجورم ميشه، ديگه حرفی ام داری؟ حالا اينقد، قد يه انگشدونه، بی حساب شديم. فعلنه، مرحمت زياد، آه راسّی، پول خوابمو بده. نقدی بده، خواب کور گرونتره، نايابه، تازه، گريه شم يه کم رنگی تره، تا نگيرم نمی رم، فکر کردی! / سکه ای کف صحنه می افتد، مرد کور به کمک ديگران حيران از سکو پائين آمده به دنبال سکه می گردد، پيدا می کند، با دندان امتحان کرده، در جيب گذارده، سر جايش می رود./
امین جان (مدیر انجمن) خیلی ممنون که تاپیک رو باز کردی
امیدوارم مطالب موثر و مورد پسند علاقه مندان قرار گیرد
:11::11:
نمایشنامه: هیچی (Nothing)
نوشته: ادوکیموز سولاکیدیس
(Evdokimos Tsolakidis )
ترجمه: سکینه عرب نژاد
شخصیت ها:
زن، تماشاگر
زن، منتقد تئاتر
مرد ، تهیه کننده
زن، افسر پلیس
** قطعاتاتی که از نمایشنامه مرغ دریایی در متن وجود دارد،از روی نسخه فارسی اثر،ترجمه سروژ استپانیان آورده شده است.
(صحنه خالی است.پیام ضبط شده زیر شنیده می شود:)
"خانومها،آقایان،نمایش تا یک دقیقه دیگر شروع خواهد شد.لطفاً تلفنهای همراه خود را خاموش کنید."
(درست یک دقیقه بعد نور ضعیف می شود.تاریکی.نور قرمز تندی تمام صحنه را روشن می کند.سکوت.سکوتی طولانی.سکوتی بسیار طولانی.سکوتی بسیار بسیار طولانی.سکوتی بسیار طولانی تر.سکوت همچنان طولانی تر و طولانی تر می شود.حتی ممکن است این سکوت تا پنج دقیقه هم طول بکشد.تماشاگر در ردیف جلو نشسته است.بی قراری می کند.با حالتی عصبی به اطراف نگاه می کند.آهی از روی خستگی می کشد.هن هن می کند و نفس نفس می زند.بی تاب با پایش ضربه می گیرد.از این کار او منتقد تئاتر که در ردیف سوم نشسته است و سرشار از شیفتگی به اتفاقات روی صحنه نگاه می کند،عصبانی می شود.)
منتقد: هیس س س س س !
(تماشاگر با تعحب به اطراف نگاهی می اندازد.سکوت.سکوتی طولانی.سکوتی بسیار طولانی.سکوتی بسیار بسیار طولانی.سکوتی بسیار طولانی تر.سکوت همچنان طولانی تر و طولانی تر می شود.حتی ممکن است این سکوت تا پنج دقیقه هم طول بکشد.)
تماشاگر: (پچ پچ کنان)نمی تونم همچین چیزی رو باور کنم.
منتقد : هیس س س س س !می تونین لطف کنین،ساکت باشین؟
تماشاگر: چی من؟...شما از من می خواهین ساکت باشم؟
منتقد: بله،شما.بنشینین سرجاتون و اجازه بدین نمایشو ببینیم.
تماشاگر: کدوم نمایش؟
منتقد: اُه !چی می خواین؟پس این چیه؟ساکت باشین !
تماشاگر: باورنکردنیه.
(سکوت.سکوتی طولانی.سکوتی بسیار طولانی.سکوتی بسیار بسیار طولانی.سکوتی بسیار طولانی تر.سکوت همچنان طولانی تر و طولانی تر می شود.حتی ممکن است این سکوت تا پنج دقیقه هم طول بکشد.تماشاگر صبرش را از دست می دهد.از جا بلند می شود و خطاب به صحنه خالی می گوید.)
تماشاگر: چقدر باید صبر کنیم تا نمایش شروع بشه؟
منتقد: بشین ! فکر کردی کجا هستی؟
تماشاگر: (به منتقد)خفه شو! (رو به صحنه)هی!اینجا چه خبره؟این وضع چقدر می خواد طول بکشه؟
منتقد: حواست به حرف زدنت باشه تا به پلیس زنگ نزدم.
تماشاگر: (به منتقد)اُه،برو به هر کی دلت می خواد زنگ بزن...(رو به صحنه)سلام!هیشکی اونجا نیس؟من می خوام رئیسو ببینم.
منتقد: بهت نشون می دم.زن بی شرم نفرت انگیز.
(همزمان که منتقد تلفن همراهش را روشن می کند تا به پلیس زنگ بزند،تماشاگر به روی صحنه می رود.)
تماشاگر: کسی صدای منو می شنوه؟سلام!هیشکی اینجا نیس؟
منتقد: (در تلفن)الو،سلام...من از سالن تئاتر زنگ می زنم...یه زن دیوونه داره مزاحمت ایجاد می کنه...نمایشو قطع کرده.الان هم روی صحنه اس...لطفاً یه نفر رو بفرستید...اسم من... کریستیا آسپری ـ ریو.منتقد تئاتر هستم توی مجله " تا همیشه"...بله...متشکرم...لطفاً سریعتر بیایین،اون خطرناک به نظر می رسه،مثل یه بیمار روانی.بله... متشکرم.(به تماشاگر)بهت نشون می دم.
تماشاگر: من بیمار روانی ام؟تو خودت یه هرزه دیوونه بی سر و پایی!من نمایشو قطع کردم...باور نکردنیه...(به طرف گوشه های صحنه)هیشکی اینجا نیس؟
(تهیه کننده از انتهای صحنه وارد می شود.به عوامل اتاق نور اشاره می کند که نور عمومی را روشن کنند.نور می آید.)
تهیه کننده: اینجا چه خبره؟کی به شما اجازه داده نمایشو قطع کنین و بیایین روی صحنه؟
تماشاگر: کدوم نمایش؟شوخی می کنین نه؟
تهیه کننده: نمایشی که از همین چند دقیقه قبل شروع شده.
تماشاگر: همه تون می خواین منو دیوونه کنین؟ببین...فقط پولمو بهم برگردون،اونوقت من از اینجا می رم بیرون.
منتقد: اون هیچ جا نمی ره!پلیس یه دقیقه دیگه سر می رسه و دستگیرش می کنه.ادب می شه..
تهیه کننده: پلیس؟اینجا چه خبره؟شما کی هستین خانوم؟
منتقد: (او نیز روی صحنه می آید.)کریستینا آسپری ـ ریو،منتقد تئاتر از مجله " تا همیشه" ترسیدم،ناچار بودم به پلیس زنگ بزنم.نمی شه که به هر دیوانه ای اجازه داد چنین رفتار اهانت آمیزی نسبت به چنین شاهکاری داشته باشه.
تهیه کننده: متشکرم خانم.رفتار شما برای من قابل احترامه،اما فکر نمی کنید زنگ زدن به پلیس کمی تند روی باشه؟به نظر می رسه که این خانم فقط در فهم ظرافت پیچیده این" شاهکاری "که شما ازش نام می برید مشکل داشته باشه.من مطمئنم که اگر فقط کمی تحمل کنه با پایان نمایش غافلگیر می شه.(به تماشاگر)صبور باشید...منتظر بمونید خانم.حالا برگردید سرجاتون و آروم باشین.اجازه بدین نمایش شما رو افسون کنه.من مطمئنم با پایان نمایش غافلگیر می شین.
تماشاگر: اگه نشدم پولمو بهم برمی گردونین؟
تهیه کننده: البته،البته.حالا لطفاً برگردین سرجاتون.خواهش می کنم خانم...شما هم خانم.
(دو زن دوباره سرجایشان قرار می گیرند.)
تهیه کننده: (به اتاق نور)از جایی که قطع شد ادامه می دیم.
(از گوشه صحنه خارج می شود.نور دوباره ضعیف می شود...سکوت.سکوتی طولانی.سکوتی بسیار طولانی.سکوتی بسیار بسیار طولانی.سکوتی بسیار طولانی تر.سکوت همچنان طولانی تر و طولانی تر می شود.حتی ممکن است این سکوت تا پنج دقیقه هم طول بکشد.منتقد تئاتر پا به پای آنچه در صحنه اتفاق می افتد می گرید.تماشاگر با نگرانی به او خیره می شود.دوباره از جا می پرد و از صحنه بالا می رود،بدیهی است برای مشاجره. )
تماشاگر: من همین الان پولمو می خوام!گفتم همین الان !!!
(تهیه کننده از انتهای صحنه وارد می شود.به اتاق نور اشاره می کند که دوباره نور عمومی را روشن کنند.نور می آید.)
تماشاگر: همین الان پولمو بهم پس بده.
تهیه کننده: چی شده؟
تماشاگر: با من بحث نکن.من پولمو می خوام.همین حالا هم می خوام !
تهیه کننده: لطفاً آروم باشین.
منتقد: غیر قابل تحمله.پلیس کجاست؟
تماشاگر: پلیس باید شما جانی ها رو دستگیر کنه که کلاه سر دیگرون می ذارین و پولاشون رو می چاپین واسه همچین آشغالی!پولم !
تهیه کننده: قلبم !
تماشاگر: گفتم پولمو بهم بدین.
منتقد: (روی صحنه می رود.)مثل اینکه واقعاً احمقی آره؟ نمی بینی این مرد حالش بده؟
تماشاگر: من گول کلک های اینو نمی خورم.مطمئن باش مادرم هم یه احمق بار نیاورده.
تهیه کننده: چه کلکی؟
تماشاگر: من پول یه بلیط کامل رو ندادم که هیچ و پوچ تماشا کنم.
تهیه کننده: اسم نمایشنامه ای که برای تماشاش اومدین چیه خانم؟
تماشاگر: ..........
تهیه کننده: دیدین هیشکی نمی خواد بهتون کلک بزنه.
منتقد: من نمی دونم چه لزومی داره بهش توضیح بدین؟متوجه نشدین اون فقط یه احمقه؟
تماشاگر: تو که خدای عقلی،چرا توضیح نمی دی که این وسط چه غلطی داره اتفاق می افته؟چه چیز فوق العاده ای هست که تو رو به گریه میندازه؟
منتقد: تموم اون چیزی که نیاز دارم...بهت درس می ده،درس فهم هنر.من فکر نمی کنم مسئول نادونی و بی اطلاعی تو نسبت به اصول زیبایی شناسی باشم.
تماشاگر: وقتی اومدم اونجا و لگد زدم به ماتحتت،اونوقت یه نادونی بهت نشون می دم.
منتقد: همین الان این کار رو بکن خانوم کوچولو.(ژست کاراته یا چیزی شبیه به آن می گیرد.)
تهیه کننده: خانومها خواهش می کنم آروم باشین.(به تماشاگر)شاید بشه گفت که این نمایش با روشی بسیار برجسته بن بستی رو نشون می ده که هر آدم مدرنی توش گیر می کنه.بن بست فقدان آرمانها،فقدان آرزوها.نبود رابطه های حقیقی و ارزشمند.خلاء روحی و عاطفی که همه مون امروز و در تمام عمر اونو تجربه می کنیم.به دور و بر خودتون نگاه کنین.به درون خودتون نگاه کنین.به آیینه نگاه کنین.هیچ.هیچ .هیچ.
تماشاگر: پولم.
تهیه کننده: قلبم.
منتقد: چرا انرژی خودتون رو حروم می کنین؟نمی بینین اون یه بیسواد بی فرهنگ کودنه؟
تماشاگر: اگه همین حالا پولمو بهم ندین...اینجا رو بهم می ریزم.
تهیه کننده: قلبم.
منتقد: پلیس کجاست؟
تماشاگر: تا نیومدم و یکی به ماتحتت نزدم بهتره خفه شی.
منتقد: بهتره مواظب حرف زدنت باشی وگر نه مجبور می شم واقعاً یه درس حسابی بهت بدم.(دوباره ژست کاراته یا چیزی شبیه به آن می گیرد.)
(تماشاگر موهای او را چنگ می زند.آن دو زیر نگاه مات تهیه کننده که بیهوده سعی می کند آنها را از هم جدا کند با هم می جنگند.صدای سوت اخطار پلیس از انتهای سالن شنیده می شود. همه از حرکت باز می ایستند.)
تهیه کننده: (به تماشاگر)بهتون گفتم چند لحظه تحمل کنین،نگفتم؟بفرمایین.این هم اون نمایشی که می خواستین.
تماشاگر: از چی دارین حرف می زنین؟
تهیه کننده: لطفاً بشینین سرجاتون.نمایش دوباره شروع می شه.
تماشاگر: فکر کردین من احمقم؟
تهیه کننده: نه ابداً.اگه از این قسمت خوشتون نیومد،بهتون قول می دم پولتونو برگردونم.
تماشاگر: ........................
تهیه کننده: لطفاً بنشینین.شما هم بنشینین.
( دو زن دوباره سرجایشان می نشینند.)
تهیه کننده: (به اتاق نور)نور!
(نور دوباره ضعیف می شود.زن ــ افسر پلیس وارد می شود.از صحنه بالا می رود.)
پلیس: سلام!سرپرست این تئاتر کیه؟
تهیه کننده: چکار می تونم براتون انجام بدم سرکار؟
پلیس: چند دقیقه پیش تلفنی به ما شد در مورد اینکه....
تهیه کننده: چهره شما خیلی آشناست...فکر می کنم...شما دقیقاً دیوار به دیوار مرکز تلفن کار می کنین اینطور نیست؟
پلیس: خواهش می کنم آقا من...
تهیه کننده: لحن منو ببخشین ولی من هیچوقت چهره کسی رو فراموش نمی کنم و مطمئنم که هفته گذشته شما رو تو دفتر فرمانده تون دیدم...اومدید و ازش راجع به یه روز تعطیل پرسیدید یا همچین چیزی...دست بردارین،نمی تونین گولم بزنین.اینجوری با اون چهره زیبا و چشمای جذاب و...
پلیس: لطفاً آقا.من برای این اومدم اینجا که...
تهیه کننده: می دونم،می دونم...خب مارک چطوره؟هنوزم تو ترک سیگاره؟
پلیس: حتما اشتباه می کنید،فرمانده ایمبری هیچوقت سعی نکرده سیگار رو ترک کنه.
تهیه کننده: تو فکرش که بوده.باید تصدیق کنین.نمی خواهین بگین که هیچوقت به ذهنش هم خطور نکرده همچین چیز مزخرفی رو ترک کنه،نه؟
پلیس: کافیه دیگه.ما یه تلفن داشتیم راجع به یه ایجاد مزاحمت و...
تهیه کننده: مزاحمت؟چه مزاحمتی؟شما اینجا مزاحمتی می بینین؟
پلیس: پس باید اشتباهی پیش اومده باشه...(قصد خروج می کند.)
تماشاگر: (از جایش بلند می شود.)هیچ اشتباهی پیش نیومده.(به منتقد اشاره می کند.)اون به پلیس زنگ زد که بیاد و این دزد رو(به تهیه کننده اشاره می کند.)دستگیر کنه.(از صحنه بالا می رود.)
تهیه کننده: سرکار اون خودش با قطع کردن نمایش...مزاحم کار ما شد.واسه چی نمایش رو قطع کردین خانم؟همین چند دقیقه قبل مشکلتون این بود که هیچ اتفاقی رو صحنه نمی افته.حالا مشکلتون اینه که یه چیزی داره اتفاق می افته.شما دقیقاً چی می خواهین؟
منتقد: (به تماشاگر)من به پلیس زنگ زدم که بیاد،تو رو دستگیر کنه.
پلیس: معلوم هست اینجا چه خبره؟این زن کیه؟
تهیه کننده: (زمزمه کنان به افسر پلیس)یه تماشاچی.می خواد نمایش ادامه پیدا کنه.
پلیس: (به منتقد)لطفاً بیایین روی صحنه.
تهیه کننده: واقعا نیازی به این کار نیست.(به تماشاگر اشاره می کند.)به هر حال،این خانم بازیگره و داره برای نمایش آماده می شه.
منتقد: واقعاً؟شما بازیگرین؟اونوقت،همه این مدت،من...من فکر می کردم...چقدر فوق العاده بود.نمایشتون خیلی درخشانه.شما یه گزارش جنجالی از من طلب دارین.به خاطر اتفاقاتی که افتاد خیلی متا سفم.من...نمی دونستم.ولی حالا اینجا،این بالا چکار می کنم؟باید برم پایین،سر جام.(به سمت صندلی اش حر کت می کند.)
پلیس: یه لحظه صبر کنین،باید برام توضیح بدین.
منتقد: اُه،فهمیدم...این نمایش از نوع نمایش های دو سویه وتعاملیه.واقعاً که احمقم.باید حدس می زدم.اما ببینین من یه تماشاگر معمولی نیستم؛یه نفر دیگه رو انتخاب کنین،من باید برم پایین و نمایش رو تماشا کنم و...
تماشاگر: خیلی جالبه ولی فکر نمی کنین یه خرده داره خسته کننده می شه؟(به تهیه کننده) پولمو بهم پس بدین،تا از اینجا برم.
تهیه کننده: قلبم.
منتقد: عالیه،فوق العاده اس.
تماشاگر: هوی،خفه شو بی سر و پا !
منتقد: خوبه!به من توهین کنین.من یه همچین نمایشی رو تو برلین دیدم.تو تئاتر بروتال. اُه،من عاشق تئاتر بروتالم.آنتونن آرتو می گه که...
تماشاگر: همین الان خفه شو،قبل از اینکه بیام و ...
پلیس: معلوم هست اینجا چه خبره؟(به تماشاگر)شما بازیگر هستین یا نه خانم؟
تماشاگر: البته که نیستم.
تهیه کننده: البته که هست.می خواهین بگین ایشون رو نمی شناسین؟
منتقد: خب،هر سال تعداد زیادی بازیگر جدید روی کار میان.غیر ممکنه همه رو شناخت.
تماشاگر: من بازیگر نیستم.فهمیدین؟
تهیه کننده: نقشش وادارش می کنه که انکار کنه بازیگره.واسه خیلی از بازیگرا این اتفاق می افته.اونقدر با نقششون احساس نزدیکی می کنن که نمی تونن اونو از ذهنشون بیرون کنن.(به تماشاگر)آروم باش عزیزم.الان دیگه رو صحنه نیستی.به سؤال خانم جواب بده.ایشون با مهربونی پرسیدن که تو بازیگر هستی یا نه؟
تماشاگر: نیستـــــــــم !!!!!!
تهیه کننده: می بینین؟حسابی رفته تو جونش.ولی نگران نباشین.حتی اگه در حال انجام وظیفه این و یه همچین چیزی بهتون اجازه نمی ده وظیفه تون رو انجام بدین،من می تونم از پال مارک عزیز بخوام به شما اجازه بده که ...
تماشاگر: (برق آسا حرکت می کند و اسلحه افسر پلیس را از داخل جلدش کش می رود. آن را به سوی تهیه کننده نشانه می رود.)بهش بگو من بازیگر نیستم.بهش بگو من بازیگر نیستم.
تهیه کننده: قلبم.
منتقد: حالا من باید چکار کنم؟
تماشاگر: دهنت رو ببند و دوباره شروع نکن احمق.
پلیس: ساکت باش و خیلی آروم اسلحه رو پس بده.به خاطر این کار بازداشت می شی.
تماشاگر: من هیچ گهی رو پس نمی دم.
پلیس: اگه همین الان اسلحه رو پس بدی،منم همه اتفاقات رو فراموش می کنم و تو می تونی بی دردسر بری خونه ات.
تماشاگر: نمی خوام برم خونه.دیگه هیچوقت پامو تو اون خونه نمی ذارم.
منتقد: این وسط انگاری من بدجوری گیر کردم؟بهتره برم و....؟
تماشاگر: آخه تو چقدر خنگی.
منتقد: فکر نمی کنی دیگه یک کم از حد گذروندی؟آقای...اسمتون چی بود...من بدترین گزارشی رو که تا حالا نوشته شده راجع به نمایش شما می نویسم.شروع نمایشتون خیلی جذاب بود،اما من نمی تونم از ادامه اش هم همونقدر راضی باشم.
تهیه کننده: نمایش الان مدتیه که کاملا متوقف شده.
منتقد: آه !تو بازیگر نیستی.
تماشاگر: جداً؟از کجا فهمیدی؟
منتقد: از اندامت.معلومه که بدنت،تو هیچ کلاسی آموزش ندیده.البته ناتورالیسم مدتهاست که منسوخ شده با این حال می تونم بگم که...آخه چرا این همه وقت اسلحه دست گرفتی و ما رو تهدید می کنی؟من دارم غش می کنم...
تماشاگر: نگران نباش،مدت زیادی نگهتون نمی دارم.فقط می خوام پولم بهم برگردونده بشه،همین.قسم خورده بودم دیگه نذارم کسی سرم کلاه بذاره و حالا هم روی قولم هستم.
تهیه کننده: با اینهمه خانم،من فکر می کنم شما دارین عمیقاً از چیزی رنج می برین.کی خواسته سرتون کلاه بذاره؟
تماشاگر: شوهرم.
تهیه کننده: شوهرتون؟
تماشاگر: بله شوهرم.لازم نکرده اینجوری نگام کنین چون اسلحه هنوز دست منه.
منتقد: ما چکار می تونیم با شوهرت بکنیم؟
تماشاگر: شما شخصاً،هیچی.اما من می تونم.شاید هم می تونستم،تا یه ساعت پیش که با اون هرجایی تو رختخواب گیرش انداختم.تو رختخواب ما.ای وای دارم دیوونه می شم.(به نظر می رسد دارد از حال می رود.دیگران با نگرانی به او نزدیک می شوند.)وایسین سرجاتون...انگار مغزم کار نمی کرد.اگه اونوقت یه اسلحه مثل این داشتم به هر دوتاشون شلیک می کردم.خودمو رسوندم به خیابون و دویدم.فکر می کردم بیاد دنبالم.بیشتر از هر چیزی تو دنیا ازش متنفر شده بودم،ولی بازم دلم می خواست صداشو بشنوم که یه چیزی بگه.مثلاً بگه"عزیزم،بذار برات توضیح بدم."یا همچین چیزی.اما اون هیچ کاری نکرد.من فقط می دویدم،انگار یکی داشت دنبالم می کرد.نفهمیدم چقدر گذشت،واسه اینکه مغزم کار نمی کرد.دیگه به چیزی فکر نمی کردم.هیچی،هیچی،هیچی،هیچی... تا اینکه خودمو جلوی این تئاتر دیدم که با حروف درشت نوشته شود:"هیچی".فکر کردم این یه اشاره است،از طرف خدا یا یکی دیگه.یه بلیط خریدم و اومدم تو.احتیاج داشتم یه داستان ببینم.می خواستم همدردی کنم با کسی،با چیزی،که یه جوری بتونم بغضی رو که تو دلم دارم خالی کنم.من تا حالا هیچوقت به دیدن تئاتر نرفته ام...این اولین بارمه...احتمالا آخریش هم باشه.
(درست در همین لحظه منتقد اسلحه را از دست او می قاپد و رو به او نشانه می گیرد.)
منتقد: تکون نخور والا شلیک می کنم!تو فکر کردی ما کار بهتری نداریم غیر از اینکه وایسیم اینجا و به چرندیات تو گوش کنیم؟فکر می کنی کی هستی؟یه نمایش بی نقص رو قطع کردی،جنجال به پا کردی،پای پلیس رو کشوندی وسط،که چی؟ فقط واسه اینکه به ما بگی شوهرت رو با یه زن دیگه گیر انداختی؟واقعاً فکر می کنی من واسه مشکل تو راه حلی دارم؟نصف زنای بیرون از اینجا شوهرشون رو با یه زن دیگه گیر انداختن.ولی اونا مثل تو شق القمر نمی کنن.نمی رن تو سالنهای تئاتر که نمایش رو به هم بریزن.اصلا تو از من پرسیدی چند بار شوهرمو با یه زن دیگه گیر انداختم؟هیچ پرسیدی از وقتی که با یه مرد دیگه بودم چقدر گذشته؟چقدر؟پرسیدی یا نه؟جواب بده،چقدر؟
تماشاگر: ..................
منتقد: گفتم چقدر؟جواب بده.
تماشاگر: من از کجا باید بدونم.
منتقد: جواب بده.
پلیس: خانم،آروم باشین...
منتقد: نمی خوام آروم باشم.
پلیس: اسلحه منو بهم برگردونین...
منتقد: نمی دم !(به تماشاگر)حالا،برو بشین و آروم بقیه نمایشو نگاه کن.هر چند نمی تونی درکش کنی ولی برات درسی می شه که از این به بعد خیلی گستاخ نباشی.به هر حال واسه سرکار هم فرصت خوبیه که با یک خبر دست اول حقوقی سر و کار داشته باشن.فکر کردی می تونی همینجوری سرت رو بندازی پایین و بیای یه نمایش رو به هم بریزی،بعد هم بخوای پولتو پس بگیری و بری؟حالا بهت نشون می دم من واقعا کی هستم.برگرد بشین سر جات،همین الان!جیکت هم درنیاد. بدو!(به افسر پلیس)شما سرکار،برو اونجا وایسا،اون گوشه،ردیف جلو.(به تهیه کننده)فکر می کنین باید نمایشو از جایی که قطع شده ببینیم یا برگردیم از اول ببینیم؟
تهیه کننده: فکر می کنم نمایش زمانی قطع شد که ما وسط یه صحنه احساسی و خاص بودیم.خیلی سخته از اونجایی که قطع شده ببینیم.بهتره از اول ببینیم.
منتقد: هر جور که شما فکر می کنین.
(تماشاگر روی صندلی خودش می نشیند،منتقد نیز در حالیکه اسلحه را رو به او نشانه رفته است به سرجایش برمی گردد.در همان حال افسر پلیس هم در ردیف جلو قرار گرفته است و برای شروع آماده شده است.تهیه کننده همچنان که به اتاق نور اشاره می کند از گوشه صحنه خارج می شود.نور قرمز تندی تمام صحنه را پر می کند.سکوت.سکوتی طولانی.سکوتی بسیار طولانی. سکوتی بسیار بسیار طولانی.سکوتی بسیار طولانی تر.سکوت همچنان طولانی تر و طولانی تر می شود.حتی ممکن است این سکوت تا پنج دقیقه هم طول بکشد.تماشاگر از جایش بلند می شود.به شدت عصبانی است.از صحنه بالا می رود.)
تماشاگر: (به منتقد)به من شلیک کن باشه؟همین حالا بهم شلیک کن.
منتقد: بیا پایین.تو روانی هستی.
تماشاگر: بهم شلیک کن.دیگه بیشتر از این نمی تونم تحملش کنم.
(منتقد در حالیکه او را نشانه گرفته است از صحنه بالا می رود.همزمان تهیه کننده از گوشه وارد می شود.)
منتقد: گفتم بیا پایین...
(در همین لحظه افسر پلیس آهسته به او نزدیک می شود و با یک حرکت برق آسا او را خلع سلاح می کند.)
پلیس: همونجا بمونین.هر دوتاتون.شما دو نفر زیادی وقت منو گرفتین.
تهیه کننده: بالاخره اینجا هم باید یه نظم و ترتیبی داشته باشه.امشب به اندازه کافی وقفه داشتیم.
پلیس: اگه یه بار دیگه دهنت رو باز کنی بهت شلیک می کنم.
تهیه کننده: ولی... من که کاری نکردم.
پلیس: همه اش تقصیر توئه.اگه کلاهبرداریهای تو نبود،ما هیچوقت اینجا نبودیم.
تماشاگر: اُه خدای من!فکر می کردم من دیوونه شدم.
تهیه کننده: هی،خواهش می کنم سرکار.شما دارین به من توهین می کنین.یعنی من دزدم؟ شما به آبرو و اعتبار من شک دارین؟من واقعا ازتون رنجیدم و از لحن صحبتتون هم اصلا خوشم نیومد.
پلیس: گفتی آبرو،درسته؟پس بذار یه کمی به گذشته برگردیم.می خوام یکی دو تا چیزو به یادت بیاریم.حافظه خوبی داری،نه؟البته هر چی رو که دوست داشته باشی به یاد میاری،ولی خوبه.تو منو تو دفتر فرمانده ام ندیدی،اما اینجا چرا.اینجا منو دیدی.چند سال پیش من یه بازیگر بودم یا لااقل سعی می کردم بازیگر بشم.با نمره الف از مدرسه بازیگری فارغ التحصیل شدم.همه فکر می کردن هنرپیشه معروفی می شم.خیلی به کارم وارد بودم.لااقل این چیزی بود که مردم می گفتن. اونوقتا شما مسئول تست صدا تو یه تئاتر موزیکال بودین.من اومدم اونجا و امتحان دادم و...
تهیه کننده: داره یه چیزایی یادم میاد...
پلیس: نگران نباشین.من همه چیز یادمه.خیلی خوب واسه امتحان آماده شده بودم.حتی یهترین بازیمو ارانه دادم.آواز خوندم،رقصیدم،همه جور بازی کردم،کمدی،درام، بداهه.به نظر می رسید همه از کارم راضی بودن.چند روز بعد خبردار شدم تمرینها شروع شده و شما هم اصلا به من خبر هم ندادین...
تهیه کننده: من اصرار داشتم باید شما رو انتخاب کنیم،ولی کارگردان شما رو نمی خواست و...
پلیس: (انگار اصلا صدای او را نشنیده است.)یه عالمه آزمون دادم.همیشه همه از بازیم راضی بودن ولی دست آخر یه نفر دیگه رو انتخاب می کردن.زمان گذشت،همه دوستای دوران مدرسه ام کار بعد از کار می گرفتند و من...بااستعدادترینشون...مدام از پیش این تهیه کننده می دویدم پیش اون یکی،از پیش این کارگردان پیش اون یکی کارگردان و دو خط چیز چرند آبکی می خوندم.همه شون گفتن بااستعدادم، ولی چقدر بهم کار دادن؟هیچی.یکی از دوستام پارتی بازی کرد و من رفتم دانشکده پلیس.حالا هم که اینجام.یه پاسبان.انگار رویای مادربزرگم به حقیقت پیوست.وقتی تو اداره بهم گفتن از اینجا تلفن کردن،نمی خواستم بیام.به خودم قول داده بودم دیگه هیچوقت دوباره پامو تو تئاتر نذارم.با این همه اومدم.شاید به این خاطر که می خواستم جواب سوالمو بگیرم.سوالی که تمام این مدت مثل خوره افتاده بود به حونم.چرا توی حرفه ام شانس نیاوردم؟چرا هیچوقت نتونستم بازی کنم؟
منتقد: (به تهیه کننده)اجازه بدین من جواب بدم.من نمی دونم شما چقدر بااستعداد هستین یا بودین،اما بذارین من که خیلی وقت پیش بازیتون رو دیدم توضیح بدم.آشغال، عزیزم،خیلی آشغال.تو یه بازیگر آشغال بودی.چه کلمه دیگه ای می تونم جاش بذارم.آ ش غ ا ل.تا حالا مگه چیز دیگه ای فکر می کردی؟افتضاح! زمانه عوض شده کوچولو.تو هنوز گرفتار دوره مادربزرگتی.فکر می کنم شغل پاسبانی هم از سرت زیاده.
تماشاگر: چطور می تونی اینقدر بی رحم باشی؟این زن تمام روحشو برای ما عریان کرد، اونوفت تو...
پلیس: اون راست می گه.شنیدن حقیقت همیشه سخته،ولی حق با اونه.من هیچی ندارم.( اسلحه را روی شقیقه اش می گذارد.)اومدن به اینجا حقیقتی بود که بایستی اتفاق می افتاد.من دوباره با تقدیرم روبرو شدم.اونم روی صحنه.کی فکرشو می کرد؟
(چشمانش را می بندد.می خواهد ماشه را بکشد،تهیه کننده اسلحه را از دستش می قاپد.)
تهیه کننده: بسه دیگه!اگه دلت می خواد مختو داغون کنی،برو خونه ات.بازیگرها...بیمارهای روانی،بدقیافه ها،آشغالا...همه شون می رن اونجا...چی بود اسمش؟اون جای مقدس؟اون جای مقدس کجاست که همه می رن اونجا ؟
منتقد: فکر می کنم آسایشگاه.
تهیه کننده: به هر حال... اسمش مهم نیست.تو می گی بازیگر خوبی بودی.با نمره الف.می دونی من چند تا دانشجوی نمره الف می شناسم که حتی نمی دونن چطور رو صحنه راه برن؟خیلی خوب بذار ببینم تو چقدر بازیگر خوبی هستی.این زن که اینجاست یه نمایش می خواد تا بتونه عقده دلشو خالی کنه.خیلی خوب،بیا...بیا یه چیزی بازی کن.
پلیس: خواهش می کنم با من این کار رو نکن.
تهیه کننده: شروع کن،یالا بازی کن.
پلیس: بهم شلیک کن.ترجیح می دم بمیرم اما اینطوری عذاب نکشم.
تهیه کننده: درس شماره یک:هر کی ترجیح بده بمیره تا اینکه یه آدم عوضی از خودش بسازه ،اصلا واسه بازی کردن جوهر نداره.
تماشاگر: این کار رو باهاش نکن.این غیر انسانیه.
تهیه کننده: (اسلحه را رو به تماشاگر می گیرد.)یا بازی کن یا من اینو می کشم.
پلیس: چیزی یادم نمیاد.مال خیلی وقت پیشه.
تهیه کننده: بازی کن !
پلیس: (از نمایشنامه مرغ دریایی چخوف، آخرین دیالوگ نینا)" چرا می گویید خاکی را که من روی آن پا گذاشته بودم،می بوسیدید؟من مستحق کشتن هستم.خیلی خسته ام. کاش بتوانم کمی بیاسایم. من مرغ دریایی ام.نه این طور نیست.من هنرپیشه ام...بله هنرپیشه.او هم اینجاست.مهم نیست..."
تهیه کننده: یه خرده حس بگیر.با احساس تر.
پلیس: "او به تئاتر اعتقاد نداشت و همه اش به رویاهای من می خندید کم کم من هم اعتقادم را از دست دادم و دچار یاس شدم...به موجودی ناچیز مبدل شدم، احمقانه بازی می کردم..."
تهیه کننده: هیجان ! هیجان بیشتر !
پلیس: " نمی دانستم با دستهایم چه کنم،نمی توانستم روی صحنه آن طوری که باید و شاید بایستم به صدایم تسلط نداشتم..."
تماشاگر: داره رنج می کشه،نمی بینین؟
پلیس: "شما نمی توانید بفهمید که وقتی انسان احساس می کند که روی صحنه دارد گند می زند،چه حالی پیدا می کند..."
تهیه کننده: ادامه بده.
پلیس: " من مرغ دریای ام..."
منتقد: تو یه آشغالی.
پلیس: " نه نه.منظورم این نیست..."
منتقد: زن بیچاره.
پلیس: "حالا دیگر مثل گذشته ها نیستم...من دیگر یک هنرپیشه واقعی هستم،بااحساس شور و لذت بازی می کنم،روی صحنه از خود بی خود می شوم...و احساس می کن م که روحیه ام روز به روز قوی تر می شود..."
تهیه کننده: تو هیچی نیستی.اگه نمی تونی به این زن آرامش بدی،پس هیچ ارزشی نداری.حالا که اینجوره پس من بهش آرامش می دم.(اسلحه را رو به تماشاگر نشانه می رود.)
پلیس: "حالا دیگر می دانم که در حرفه ما...مهم،افتخار و شهرت و آن چیزی نیست که من آرزویش را می کردم بلکه مهم داشتن تحمل و شکیبایی است.در کار ما انسان باید بلد باشد صلیب خود را بر دوش بکشد و ایمان داشته باشد.من ایمان دارم،از این رو زیاد درد نمی کشم و موقعی که به رسالتم فکر می کنم دیگر از زندگی نمی ترسم."
تهیه کننده: (به تماشاگر)یالا،گریه کن.این همون چیزی نیست که می خواستی؟
تماشاگر: نمی تونم.
پلیس: "سابقا زندگی خوبی داشتیم ! یادتان می آید؟چه زندگی روشن و گرم و شاد و پاکی و چه احساساتی،احساساتی شبیه به گل های ظریف و لطیف...یادتان می آید "
تهیه کننده: (به تماشاگر)گریه کن !
پلیس: " آدم ها،شیرها،عقاب ها و کبک ها،گوزن های شاخدار،غازها،عنکبوت ها،ماهیان خاموش ساکن در آب ها،ستارگان دریا و هر آن چه به چشم دیده نمی شود..."
تهیه کننده: یالا گریه کن !!
پلیس: "... همه سیر اندوهبار را به پایان آورده و خاموش و ناپدید گشته اند."
تهیه کننده: می خوای گریه کنی یا می خوای بهت شلیک کنم؟
تماشاگر: نمی تونم...
پلیس: "هزاران قرن است که زمین دیگر هیچ موجود زنده ای بر دوش خود حمل نمی کند و این ماه بینوا،فانوس خویش را به عبث می افزود.در چمن زار لک لک ها فریاد زنان از خواب بیدار نمی شوند،همهمه سوسک های بهاری دیگر از میان انبوه درختان زیرفون به گوش نمی آید..."
تهیه کننده: (ناگهان به افسر پلیس شلیک می کند.به تماشاگر)حالا چی؟حالا می تونی گریه کنی؟
تماشاگر: نه، نه...
پلیس: "هیس! من باید برم.خداحافظ! وقتی هنرپیشه بزرگی شدم.بیایید تماشایم کنید...قول می دهید؟ولی حالا... دیر است..."
(به زمین می افتد،می میرد.تماشاگر به او نگاه می کند.قادر نیست حرف بزند.منتقد بی تفاوت است.)
تهیه کننده: حتی حالا هم نمی تونی گریه کنی؟
(تماشاگر شوک زده به زن مرده نزدیک می شود.)
تهیه کننده: گریه کن.بیشتر از این دیگه چی می خوای؟گریه کن !!!!
(تماشاگر سعی می کند با لکنت چیزی بگوید.بیهوده است.تهیه کننده تحملش را از دست می دهد و به او شلیک می کند. تماشاگر به زمین می افتد.می میرد.)
منتقد: تموم شد.داشتم فکر می کردم ممکنه تو این وضعیت کنترل همه چیز از دستتون خارج بشه.
تهیه کننده: چرا همچین فکری کردین؟
منتقد: نمی دونم.آخه از این موقعیت ها یکی دو تا بیشتر تو عمرم ندیده بودم.
تهیه کننده: بهم کمک می کنین؟
(آنها اجساد را به پشت صحنه می برند.)
منتقد: (به اسلحه اشاره می کند.)این چی؟
تهیه کننده: باید همینجا بذاریمش.آخر بازی بهش نیاز داریم.(اسلحه را در مرکز صحنه قرار می دهد.)خانوم شما بفرمایین...
(منتقد دوباره سرجایش می نشیند.)
تهیه کننده: (به اتاق نور)از جایی که نمایش قطع شد،شروع می کنیم.
(همچنان از گوشه صحنه خارج می شود.نور ضعیف می شود.نور قرمز تندی سراسر صحنه را پر می کند.سکوت.سکوتی طولانی.سکوتی بسیار طولانی.سکوتی بسیار بسیار طولانی.سکوتی بسیار طولانی تر.سکوت همچنان طولانی تر و طولانی تر می شود.حتی ممکن است این سکوت تا پنج دقیقه هم طول بکشد یا تا زمانی که قطعه E بمل شوبرت که از مدتی قبل در پس زمینه شروع شده است به پایان برسد.)
داستان لطيف
نمايشنامه عروسكي ويژه بزرگسالان»
ايرج طهماسب
صداي گوينده: به نام آنكه هستي از اوست.
زيباست و زيبايي را دوست دارد.
داستان لطيف.
بيحرف پس و پيش ميريم سراغ حكايت.
خواجه لطيف طنبورزن.
اين حكايت، حكايت عشقه.
حكايت عشقم شنيدن داره.
همراه با موسيقي ملايم، در صندوق قديمي وسط صحنه باز ميشود و نور درخشاني كه از داخل آن به بيرون ميتابد صحنه را روشن ميكند. از داخل صندوق چندين عروسكگردان با صورتكهايي مثل ارواح همراه بـا عروسكهايشان بيرون آمده و در جاي خود مستقر ميشوند. خواجه در جلوي صحنه مينشيند و سازش را كوك ميكند.
از داخل صندوق دو پيرزن بيرون آمده و با هم صحبت ميكنند.
پيرزن دو: باجي خانم!
پيرزن يك: جون باجي.
پيرزن دو: ميدوني اين مردكيه؟
پيرزن يك: كيه؟
پيرزن دو: اين همون مجنونه.
پيرزن يك: مجنونه؟
پيرزن دو: اين همون عاشقه.
پيرزن يك: قاشقه؟
پيرزن دو: ]بلندتر ميگويد[ عاشقه. عاشق.
پيرزن يك: ]ميفهمد[ عاشقه؟ عاشق كيه؟
پيرزن دو: نه كسي ميدونه، نه چيزي گفته. هيشكي هم از دلش خبر نداره. كارش طنبورزنيه. اسمش خواجه لطيف طنبورزنه.
پيرزن يك: وا! خواجه لطيف پنيهزن همينه؟
پيرزن دو: نه دختر، اون كه غلامعلي پنبهزنه، اين خواجه لطيف طنبورزنه.
پيرزن يك: تو كه گفتي مجنونه.
پيرزن دو: مجنونه ولي ليليشو پيدا نكرده.
پيرزن يك: عزبه، زن ميخواد؟
پيرزن دو: نه دختر، زن داره، اونم چه زني! لكاته، پاچهورماليده، خاتون خاتون كه ميگن زن همينه.
پيرزن يك: كدوم خاتون؟
پيرزن دو: همون كه تو حموم با طاس آب زد تو سر طلاخانم سرشو شيكوند.
پيرزن يك: وا بلا به دور!
پيرزن دو: كاشكي ميشد وايسيم بشنوي، ببيني كه چه سازي ميزنه، ميگن پنجهاش گرمه، نفسش گيراست.
وقتي فراق ميزنه اشكت سرازير ميشه، وقتي شاد ميزنه دلت ميخواد از شادي پر در بياري.
با اين جمله پيرزن دو به آسمان بلند ميشود كه پيرزن يك گوشه چادر او را گرفته، پايين ميكشد.
پيرزن يك: اوهوي كجا؟! ... بيا پايين، زود هوايي ميشه!
پيرزن دو: اي واي انگار فهميد ما چي ميگيم. بيا بريم خوبيت نداره . بيا ... بيا.
پيرزن يك: چرا همچي ميكني ... چي شد ... دستمو نكش ...
هر دو به داخل صندوق ميروند.
نور خواجه روشن شده و خواجه مينوازد.
خواجه: ]ميخواند[
اگر من از تو برگرديده باشم
به خون خويشتن غلتيده باشم
دلم چون دامن گل غرق خون باد
جـدا از تـو اگـر خنـديده باشم
خواجه ريتم تندي مينوازد و كمكم به حالت بيهوشي ميافتد. خاتون با كوزه از راه ميرسد و با پا به خواجه ميزند.
خاتون: اين هم شد زندگي؟ آهاي مرد باز كه سازت رو بغل كردي و داري دلنگدلنگ ميكني، آخه ساز زدنم شد كار؟ يه كم چشمهات رو باز كن. ببين دور و برت چه خبره؟ والله ما شانس نداشتيم كه تو شدي شوهر ما! بعد از عمري چي داريم؟ يه كلبه خرابه، يه تيكه نون، يه كاسه آب. حالا برو زنهاي مردم رو ببين.
خواجه: باز چي ميخواي زن؟
خاتون: چي هست كه بخوام و داشته باشم؟ تو چشمهات رو از آسمون بگير و ببين من چي تنم هست. چي تو خونهام هست، همين همسايهمون صياد قادر و زنش طلا خانم. از بازو تا سرانگشتش النگو داره، راه كه ميره جيرينگ جيرينگ صداي النگوهاش گوش همه رو كر ميكنه، ميدوني چرا به اينجا رسيده؟
خواجه: چرا؟
خاتون: واسه اينكه شوهرش ماهيگيره، يه تور كه مياندازه دريا شب با سبد بزرگ ماهي ميره خونه، تازه تو دستشم يه مشت مرواريده.
اونا فرش دارن، ما زيلو!
اونا خونه سر در آجر دارن، ما لونه!
اونا مرغ و ماهي و قيمه ميخورن، ما نون بيات و پياز!
خواجه آرام سازش را كوك ميكند.
خاتون: ببينم گوشت با منه، يا باز داري با يارت راز و نياز ميكني، ما كه آخرش نفهميديم اين يارت كي هست حالا
خواجه: ]مينوازد و ميخواند[
يار كو ... يار كو ...
تا دل دهد در يك غمم
دست كو ... دست كو ...
تا دست گيرد يك دمم
روز كو ... روز كو
تا ناله و زاري كنم
خاتون: ]فرياد ميكشد و خواجه از خواندن ميماند[ اوهوي يواش ... چه خبرته ... باز كه حالي به حالي شدي مرد! دِ بلند شو يه فكري بكن كه جونم به لبم رسيده ...
خواجه: ميگي چي كار كنم زن ... تو كه خونه و زندگيت خوبه، روزيتم كه خدا ميرسونه. ديگه از كم و زيادش ننال.
خاتون: حرف مفت نباشه، اگه ميخواي پيش در و همسايه جيغ و داد نكنم و آبروت رو نبرم، بلند ميشي ميري دريا ماهيگيري.
خواجه: منو چه به ماهيگيري؟! من طنبورزنم.
خاتون: حرف زيادي نباشه. الان ميري دريا و اگه دست خالي برگشتي يه كاري ميكنم كه مرغهاي هوا به حالت گريه كنند.
خواجه: آخه من تور ندارم زن.
خاتون: نگو تور ندارم ... بگو نا ندارم ... بگو دست و دلم به كار نميره ... بگو جونم به او ساز بسته است ... بگو جونم به اون ساز بسته است. بگو دست و دلم به كار نميره. خيلي خوب حالا كه حرف حساب حاليت نميشه منم ميدونم چيكار كنم.
الان آبروت رو ميبرم، بيخود كه به من نميگن خاتون ]جيغ ميكشد و خود را ميزند[ اي هوار به دادم برسين، مُردم ... كُشت ... كُشت ... چرا ميزني ... مگه من چي گفتم؟ ... اي هوار ...
خواجه: ساكت... زن... خيلي خب... كوليبازي در نيار... ميرم دريا... ميرم...
خاتون: ]آرام ميگيرد، ناگهان[ ميرم نه ... همين الان ميري.
نور خاموش شده. همراه با موسيقي، نور صحنه خانه صياد قادر زياد ميشود. خواجه لطيف آمده و در ميزند. صياد قادر از پنجره سر و كلهاش پيدا شده و با او صحبت ميكند.
صياد قادر: كيه؟
خواجه: منم خواجه لطيف، همسايهتون.
صياد قادر: بَهبَه خواجه دلداده بيدل! چي ميخواي؟
خواجه: اومدم خواهش كنم تور ماهيگيرت رو بهم قرض بدي، پَسِت ميآرم.
صياد قادر: تور؟! تور ميخواي چي كار؟!
خواجه: ميخوام برم دريا، ماهيگيري.
صياد قادر: ماهيگيري؟! ]ميخندد[ تو برو طنبورت رو بزن خواجه تو رو چه به ماهيگيري ...
خواجه: ميديش يا برم؟
صياد قادر: چرا كه ندم ... هر چي نباشه همسايهايم هـمين جا باش تا بيارمش ] تور را آورده از پنجره سمت خواجه پرت ميكند[ بيا خواجه اينم تور ... يه وقت باهاش نهنگ نگيري! ... تور پاره ميشه ]ميخندد و ميرود[ طلا ...بيا تا برات بگم چي شده... طلا...
خواجه به راه ميافتد و نور خاموش ميشود. نور صحنه دريا روشن ميشود. صداي امواج آب شنيده ميشود. خواجه تور را سه بار به دريا مياندازد و هر بار خالي است. اما بار آخر تور را هم از دست داده و امواج تور را با خود ميبرند.
خواجه: اي تور، تور ...؟ ديدي خواجه، ماهي كه نگرفتي هيچ، تورتم دريا برد ... اي امان... اي امان!
]غمگين مينشيند و سازش را برداشته و مينوازد[
خواجه: ]ميخواند[
تو را شاد و مرا ناشاد كردند
تو را شيرين مرا فرهاد كردند
تو را شمع و مرا پروانه عشق
تو را صيد و مرا صياد كردند
دل ندارم، دل ندارم، دل ندارم
دگر طاقت در اين منزل ندارم
خواجه آرام ميگيرد و سكوت ميشود. همراه با صداي امواج، صداي ماهي ميآيد.
صداي ماهي: بزن ... ]آرام[ بزن ... بزن خواجه. واحيرتا از اين فلك!
يكي در آب غمين و يكي بر خشكي
بزن خواجه كه چه شوم است اسيري
چه تلخ است بيكسي
چه سخت است فراموشي
بزن خواجه.
خواجه: تو ... تو كي هستي؟!
صداي ماهي: بزن خواجه. مقامي بزن كه اندوه برود، نشاط بازگردد.
خواجه: آخه تو كي هستي؟
همراه با موسيقي ماهي از آب بيرون ميآيد.
ماهي مثل طلا برق ميزند و آرام در آب ميگردد.
خواجه: چه زيبا!
ماهي جادويي: من ماهي جادوييام. صداي ساز تو منو به اينجا كشوند. آخه من غمگينم، اسيرم در طلسم.
خواجه: طلسم، طلسم كي؟
ماهي جادويي: گفتن چه فايده، اي مرد! اگر بتوني حرفي به من ياد بدي كه دل بيقرار منو آروم كنه، به من اميد بده، صبر بده هر آرزويي كه داشته باشي برات برآورده ميكنم.
خواجه: فقط يك حرف؟
ماهي جادويي: فقط يك حرف.
]خواجه بر سازش آرام ضربهميزند.[
خواجه: ميفهمي چي ميگه؟
]خواجه باز هم آرام ضربه ميزند.[
خواجه: ميگه محبت.
ماهي جادويي: محبت؟
خواجه: ]خواجه باز هم آرام همان ضربه را ميزند[ عشق.
ماهي جادويي: عشق.
شروع به نواختن شادترين آهنگ ميكند و ماهي با آن ميچرخد و ميچرخد.
موسيقي خاتمه مييابد و ماهي آرام ميگيرد.
ماهي جادويي: آه ياد گذشتهها افتادم. ياد بهاران. ياد شكوفهها خندهها ]ميخندد[ ياد وقتي كه من شـاهزاده خانـمي بـودم در سمرقند ]ميخندد[ بگذريم، حالا وقت اينه كه من دل تو را شاد كنم، هر آرزويي داري بگو تا برآورده كنم.
خواجه: اي ماهي عجيب! من خودم هيچ آرزويي ندارم، اما زني دارم كه آرزوهاي زيادي داره. اجازه بده برم خانه، ازش بپرسم و بيام، آرزويش رو برآورده كن.
ماهي جادويي: برو ... و بپرس ]ماهي در آب فرو ميرود[
نور صحنه دريا ميرود و نور صحنه خانه خواجه زياد ميشود. خاتون نشسته و سيني در دست دارد و نخود پاك ميكند و خواجه در كنارش نشسته است.
خاتون: اَه، اَه، اَه! به تو هم ميگن مرد. خب اگه ماهي طلا بوده، ميپريدي ميگرفتيش، ميفروختيمش.
خواجه: طلا نبود زن. مثلِ طلا بود. حالا شما به ماهي چي كار داري. هر آرزويي داري بگو تا برآورده بشه.
خاتون: خيلي خب. صدات رو براي من بلند نكن. گوشهات رو بازكن ببين من چه آرزويي دارم ]فكر ميكند[ آرزو ... آرزو
]خاتون با موسيقي شروع به خواندن ميكند و چيزهايي كه ميگويد در بالاي سرش ظاهر شده و غيب ميشوند.[
خاتون: ]ميخواند[
پارچه ابريشوم ميخوام
قوري گل نشون ميخوام
فرش ميخوام گليم ميخوام
قليون شاه سليم ميخوام
عدس ميخوام ماش ميخوام
يه قابلمه آش ميخوام
كنيز و مهتر ميخوام
الاغ و استر ميخوام
سيني نقرهكاري
كالسكه سواري
صندوق نقش سنگي
البسه فرنگي
روي سرم كلاه باشه
دستام پر از طلا باشه
يك انگشتر، دو انگشتر
ده انگشتم پر انگشتر
ترنجبين سكنجبين
وسمه و سرخابمو ببين
]فرياد ميكشد[
اوهوي سماور برنجي
يه چيزي ميگم نرنجي
]ميخواند[
ميخوام خانم باشم من
زن اعيون باشم من
فوت فوت و اف اف بكنم
به فاميلهام تف بكنم
دستور بدم داد بزنم
خودمو زياد باد بزنم
اونو نشور ورپريده
اينو بشور خيرنديده
اونو نبر اينو ببر
اونو نخر اينو بخر
]فرياد ميكشد[
نه نه نه ...
اصلاً به جاي همه اينها بهش بگو
]ميخواند[
بهم بده يه خونه
خونه كه نه عمارت
عمارت درندشت
پر از درخت، پر از گل
پر از كلاغ و بلبل
بزرگ با دو باغچه
تو هر اطاق سه طاقچه
حياط هشت گوشه ميخوام
قالي شش گوشه ميخوام
آينه بديم به دستم
نور صحنه خانه خاموش و نور صحنه دريا زياد ميشود. خواجه كنار دريا نشسته و همان قطعه موسيقي شادي را كه قبلاً نواخته بود مينوازد. با پايان موسيقي، ماهي جادويي نمايان ميشود.
خواجه: آهاي ماهي جادو! زن من آرزويي داره، بگم.
ماهي جادويي: بگو.
خواجه: دلش ميخواد يك خانه داشته باشه بزرگ مثل عمارت، توش دوتا باغچه باشه. ميخواد بخوره و بخوابه و راحت باشه. زيادي گفته؟
ماهي جادويي: نه اي خواجه! به خانهات برگرد كه آرزو برآورده شد.
خواجه: برآورده شد؟!
ماهي جادويي: برو و ببين.
نور صحنه دريا خاموش و نور صحنه عمارت روشن ميشود. خاتون با لباس مرتب ايستاده و چند تا خدمتكار كارهايش را انجام ميدهند.
خاتون: آهاي! ]فرمان ميدهد به عروسكگردانها[ هندونه رو بنداز تو آب خنك بشه. اون گوشه حياط رو خوب جارو كن.
ذليلمرده يه قليون چاق كن من بكشم. واه واه چه چايي رنگ پريدهاي! قندش كو؟ خرماش كو؟ چرا دارچين و هل نزدين بهش. خوبه از شير مرغ تا جون آدميزاد تو اين خونه هست. بريد گمشين از جلوي چشمهام ... گمشين
]كلفت و نوكرها ميروند[
خاتون: كلفت و نوكرم اين قدر بيخير! يكي اون كلاغها رو كيش كنه گيلاسها رو خوردن ... كيش كيش
]خواجه از راه ميرسد[
خواجه: بَه بَه چه خانهاي! چه زندگي! حالا ديگه راضي شدي زن؟
خاتون: چشم طلاخانماينا از حدقه در اومده از حسادت ]ميخندد[ مردهشور برده به كلبه خرابهشون ميگه خونه! اگه زندگي منو ببينن چي ميگن؟ اگه مثل من از خانواده اسم و رسم داري بودن چي ميگفتن؟ الان ميخوام بگم سه جور غذا درست كنند بفرستن در خونهشون تا از حسادت بتركن.
خواجه: نه خدا رو خوش نميآد.
خاتون: تو چه ميفهمي من چي ميگم. تو برو يه كنجي سازت رو بزن. برو ديگه. من هزار جور كار دارم ... برو بهت ميگم ... برو
خواجه ميرود و از سمت ديگر صيادقادر آرام و متعجب جلو ميآيد.
صياد قادر: چي شد؟! چه طوري شد؟! چه خونهاي ... چه زندگياي! به اين ميگن يك شبه ره صد ساله رفتن. بايد سر در بيارم چطوري مال و منالدار شدن. طنبور و ثروت؟! لطيف و مكنت!؟
]سرفه ميكند و جلو ميآيد[
صياد قادر: سلام و عليك خاتون.
خاتون: عليك سلام صياد قادر.
صياد قادر: راستش خواجه از من يه تور ماهيگيري گرفته بود، اومدم پسش بگيرم.
خاتون: يه تور! وقتمون واسه يه تور ميگيري؟
]از كيسهاش مقداري سكه جلوي قادر ميريزد[
بيا با اينا برو هر چند تا ميخواي تور بخر.
صياد قادر: ]سكه را وارسي ميكند[ طلا؟! ... ببينم اين مال و ثروت ارث رسيده؟ ...
خاتون: نكنه اومدي فضولي به جاي زنت ... برو بهش بگو خاتون گفت دارندگي و برازندگي ... همينه كه هست.
صياد قادر: ]ميخندد[ خب اينو بگو خاتون. بگو كار خودمه. من هميشه و همه جا گفتم كه اين زن از سر اين طنبورزن مفتگي زياديه. پيش خودم ميگفتم اين مال و حشمت از اين مرد بر نيومده. كار، كار خود خاتونه. درسته؟
خاتون: اينارو برو به زنت بگو ...
صياد قادر: كدوم زن؟ ... كدوم ... طلا؟ ... طلاقش دادم رفت.
خاتون: كي؟
صياد قادر: همين الان. با ديدن روي شما ...
خاتون: اِ اون كه زن بسازي بود.
صياد قادر: بود كه بود ... يعني از اولشم زن نبود. زن و زنيت اينجا نشسته. زنيت يعني خاتون... زيبا و قشنگ، خوشزبون، ابروان كمون، كمر باريك. ]خاتون كيف ميكند[ زليخا و ليلي بايد برن پشت پرده قايم بشن از اين همه وجاهت.
خاتون: راست ميگي؟!
صياد قادر: دروغم چيه. اينا حرفهاي سالهاي ساله كه تو دلم مونده بود.
خاتون: ]كيف ميكند[ راست ميگي؟
صياد قادر: خب معلومه. فقط ... فقط ...
خاتون: فقط چي؟
صياد قادر: يه ايراد كوچولو داري.
خاتون: چي؟ ... بگو ... عيبم چيه؟
صياد قادر: عيبت اينه كه يه ... يك ذره كمتوقعي.
خاتون: چرا؟
صياد قادر: با اين همه ثروت و دارايي و زيبايي شدي زن خواجه مفنگي؟ هميشه پيش خودم ميگفتم حيف اين جواهر نيست. حيف اين گوهر نيست ]مكث[ راستش ... خيلي دلم ميخواد راز دلمو برات بگم. رازي كه سالها در گوشه قلبم خونه كرده.
خاتون: چه رازي؟
صياد قادر: اگه اجازه بدي بيام جلو در گوشت بگم، اين راز يك عشقه.
خاتون گوشش را جلو ميبرد. موسيقي آغاز ميشود و صياد با زبان گنگي كه نميفهميم به خاتون ابراز علاقه و عشق ميكند.
خاتون: پس بگم اين چيزا براي من كمه ... بگم اينها لايق من نيست. بگم برام بيشتر از اينها ...
صياد قادر: هيس هيس.
خاتون: بگم هيس. هيس
صياد قادر: نه، صداي پا ميآد ... من برم ...
خاتون: ]هول شده[ آره ... برو ... برو ديگه.
صياد قادر ميرود و خواجه جلو ميآيد.
خواجه: راستي زن اين تور صياد قادر رو آب دريا بُرد، ميگم ...
خاتون: چه رويي داري كه با من حرف ميزني! مردهشور ببردت مرد با اين خونه آرزوهات! آخه من لايق اين خرابهام؟! تو گدازادهاي، فكر كردي منم مثل توام.
خواجه: باز چي شده زن؟
خاتون: همين كه گفتم ... الان ميري پيش ماهيه بهش ميگي زن من لايق يه قصر باشكوهه.
خواجه: آخه زن ...
خاتون: آخه بيآخه... من قصر ميخوام. اگه نه بياري، كاري ميكنم كه نبايد بكنم.
خواجه: آخه من از روي ماهي خجالت ميكشم.
خاتون: از روي ماهي خجالت ميكشي؟! يه كاري ميكنم كه از روي مردم خجالت بكشي.
مينشيند، خودش را ميزند و جيغ ميكشد.
اي هوار ... اي مردم ... به دادم برسين نزن ... چرا ميزني ... چرا زور ميگي ...
خواجه: بس كن زن ... خوبيت نداره ... خيلي خب باشه ... باشه ميرم ...
خاتون: ]ساكت ميشود[ ميرم نه. الان ميري.
خواجه: چشم ... چشم.
خاتون: يه قصر ... يه قصر باشكوه.
نور صحنه خاموش شده و نور صحنه دريا زياد ميشود. خواجه مينشيند كنار دريا و همان قطعه موسيقي شاد را مينوازد تا از زير آب ماهي بيرون ميآيد.
خواجه: اي ماهي جادو! ... از روي تو شرمندهام ... زن كمعقل من باز آرزوي ديگهاي داره.
ماهي جادويي: ميدونم خواجه لطيف ... ميدونم ... بگو.
خواجه: شرمندهام ... زن من يه قصر ميخواد يه قصر باشكوه ...
ماهي جادويي: شرمنده نباش خواجه، به خانهات برگرد كه آرزو برآورده شد.
ماهي جادويي در آب فرو ميرود و خواجه بر ميخيزد كه برود. نور صحنه دريا خاموش و نور صحنه قصر روشن ميشود. دو نگهبان شيپور ميزنند و ملكه خاتون با لباس اشرافي جلو ميآيد.
خاتون: آهاي! شما دوتا براي من تعظـيم كنيـد ]عروسكگردانها تعظيم ميكنند[ تعظيم لازم نيست. ]ميخندد[ نمرديم و ملكه هم شديم. چه لباسي! ... چه انگشتري! چه تاجي! لايق بوديم كه ملكه بشيم و خبر نداشتيم. از خودم كيف كردم.
نگهبان: ملكه خاتون به سلامت باد ... يك نفر به اين طرف ميآيد.
خاتون: كيه؟ قيافهاش چه جوره؟
نگهبان: سپيد موي و محاسن سپيد، لاغر و درهم و غمگينه.
خاتون: حتماً خواجه است ... بگذارين بيايد.
]خواجه جلو ميآيد.[
خاتون: به چي خيره شدي مردك؟
خواجه: به اين قصر. اينجا قبلاً خانه من بود.
خاتون: بود. اما حالا كه قصر منه. قصر ملكه خاتون. ]شيپورها مينوازند[
خاتون: ببين براي اسم من شيپور ميزنند.
خواجه: اِ خاتون چرا اين شكلي شدي؟!
خاتون: هيش ... خاتون نه و ملكه خاتون.
]شيپورها مينوازند، اما در ميان نواختن خاتون دستور ميدهد ساكت باشند[
اهِه بسه ديگه ... هي ميزنند. خفه. زود از اينجا برو تا شوهرم ملك قادر نيومده. برو.
خواجه: شوهرت؟! ... ديوانه شدي زن؟! ... شوهرت منم.
خاتون: بودي ... اما حال ملك قادر شوهر منه. قاضي دربار ما رو طلاق داد و من با ملك قادر وصلت كردم.
خواجه: هذيان ميگي زن.
خاتون: هان ... من هذيون ميگم ]مينشيند و خودش را ميزند[ الان آبروت رو تو محل ميبرم ... الان ... ]به خودش ميآيد كه ملكه است[ الان دستور ميدهم ميرغضب سرت را از تنت جدا كند. آهاي نگهبان! بگو ميرغضب بيايد.
]شيپورها مينوازند[
نگهبان: ملك قادر به قصر وارد ميشوند.
صياد قادر: ]با لبخند[ چه خبر شده است ملكه خاتون؟ عصبانيت براي شما خوب نيست.
خاتون: ملك قادر به سلامت باد. گداييست بيسر و پا كه ميگه شوهرمنه. البته دستور دادهام كه ميرغضب سرش را از تنش جدا كند.
صياد قادر: غضبناك نباشيد ملكه خاتون ... از قديم گفتهاند بزرگان مملكت زيردستها را ميبخشند. اوه من اين گداي بينوا را ميشناسم. اسمش چه بود؟ خواجه ... خواجه لطيف طنبورزن ... دستور ميدهيم چون امشب مهمان ماست، جايش را در طويله دربار بيندازند.
خواجه: تو چرا اين ريختي شدي قادر؟
خاتون و صياد قادر: چه گفت؟!]بلندتر ميگويند[ چه گفت؟!
صياد قادر: به ما توهين نمود ... به ما كه ملك قادريم گفت قادر! ]داد ميزند[ ميرغضب بيايد ... ميرغضب ...
با موسيقي سنگين، ميرغضب كه بزرگتر و بلندتر از بقيه عروسكهاست، سرخپوش با سلاح ميآيد و تعظيم ميكند.
ميرغضب: در خدمتگزاري حاضرم قربان.
صياد قادر: سر اين نالايق به تنش زيادي كرده است، زود سرش را جدا كن.
ميرغضب: اطاعت قربان! ...
خاتون: احتياج نيست ميرغضب فقط ببرش در يك سياهچال زندانيش كن.
ميرغضب: ملكه خاتون به سلامت باد! اطاعت ميشه.
خواجه را گرفته و با خود ميبرد. نور صحنه دربار خاموش و نور صحنه سياهچال زياد ميشود.
خواجه: ]مينوازد و ميخواند[
به دل تا درس عشق آموختم من
به آتش در شدم تا سوختم من
نگارا من شكايت از كه دارم
كه اين آتش به دست افروختم من
خواجه غمگين آرام ميگيرد. نور سياهچال خاموش و نور صحنه دربار زياد ميشود. خاتون و صياد قادر ميخورند و مينوشند. هر دو مست هستند و ميخندند.
صياد قادر: ]ميخواند[
عروسي شاهانه ايشاالله مباركش باد
جشن بزرگانه ايشاالله مباركش باد
ميخندند و چيزهاي را به طرف هم پرت ميكنند. تا جامي ميشكند يا لباسي پاره ميشود، هر دو ساكت ميشوند.
صياد قادر: فداي سرت ملكه خاتون ]ميخندد[ ميگم ماهيه يكي برامون بياره.
خاتون: چرا يكي؟ هر چند تا دلت بخواد.
]هر دو ميخندند[
صياد قادر: من اصلاً ميگم چرا ماهي رو نگيريم و نياريم اينجا كه هر چي خواستيم زود بهمون بده.
خاتون: ماهيه رو بگيريم؟
صياد قادر: چرا كه نه. ميگيريمش و ميذاريمش تو يه تُنگ بلور درش هم ميگذاريم كه فرار نكنه.
خاتون: مسخره است.
صياد قادر: چرا؟ ... فكر ميكني ماهي چقدريه ... خيلي كوچولوه.
خاتون: تو از كجا ميدوني.
صياد قادر: ]ميخندد[ من ديدمش ... يك بار دنبال خواجه رفتم و از دور ديدمش ... خيلي كوچولوه.
خاتون: حالا كوچولو باشه، چه جوري بگيرمش؟
صياد قادر: من ميدونم. همه چيز زير سر اون طنبوره. ماهيه از صداي طنبور خوشش ميآد و ميآد لب آب. آن وقت ما هم ميگيريمش. من خودم ماهيگيرم.
خاتون: ميشه؟
صياد قادر: چرا كه نه ... فقط تو نگاه كن ]صدا ميكند[ ميرغضب ... ميرغضب ...
نور دربار خاموش ميشود و نور صحنه سياهچال زياد ميشود. ميرغضب كنار خواجه ميآيد.
ميرغضب: سرورم دستور داده طنبورت رو بگيرم. ميدي يا به زور بگيرمش.
خواجه: آخه اين طنبور كهنه زنگدار به چه دردش ميخوره؟! اون كه حالا پادشاهه و حتماً هزار تا رامشگر و مطرب داره.
ميرغضب: سرورم همه چي داره ولي اينو ميخواد.
خواجه: اين طنبور مثل من شكسته است، نفس نداره. من و اين از بچگي با هم بزرگ شديم ... بگذار پيشم باشه.
ميرغضب: زياد حرف ميزني. من مأمورم ... بدش به من.
ميرغضب از يك سو و خواجه از سوي ديگر طنبور را ميكشند و سرانجام ميرغضب طنبور را گرفته و ميرود. نور سياهچال خاموش و نور صحنه دربار زياد ميشود.
صياد قادر: بدش به من ميرغضب.
ميرغضب: اطاعت ميشه سرورم.
صياد قادر طنبور را گرفته و مينوازد اما صداي بسيار بدي از آن بلند ميشود.
خاتون: بده ببينم. بلد نيستي ...
خاتون طنبور را گرفته و چند ضربه استادانه بر طنبور ميزند. صياد قادر خوشحال ميشود.
صياد قادر: ]خوشحال[ آفرين خاتون! ... معلوم ميشه تو هم ازش يادگرفتي. بزن.
خاتون: بيخود كه به من نميگن خاتون ... از هر انگشتم يه هنر ميريزه ... گوش كن.
]خاتون مينوازد و ميخواند اما بسيار بد[
به جاي زلف و گيسوي تو هر شب
به جاي خواب ببينم مار و عقرب
آنقدر بد ميزند و ميخواند كه عصباني ميشود و ميخواهد طنبور را بشكند.
صياد قادر: اِ اِ چي كار ميكني ملكه خاتون؟ ... اون اگه بشكنه ماهي هم از دستمون رفتهها ... بدش به من ... بدش به من.
خاتون: ]طنبور را ميدهد[ اين ساز وامونده صداي منو هم خراب كرد. اين وامونده رو فقط خودش بلده بزنه.
صياد قادر: خب چه ايرادي داره ... ميگيم خودش بزنه خاتون.
خاتون: اون براي ما نميزنه. فقط براي دل خودش ميزنه.
صياد قادر: اگه زور باشه ميزنه يعني ... بايد بزنه ]به ميرغضب[ ميرغضب! ميري خواجه رو كشونكشون ميبري لب دريا. حواست رو جمع كن كه فرار نكنه هيچ كسم نميخواهد همراهت باشه ... فقط تو و خواجه، من و ملكه خاتون.
ميرغضب: اطاعت ميشه سرورم.
نور صحنه دربار خاموش و نور صحنه دريا زياد ميشود. خواجه لب دريا نشسته و ميرغضب بالاي سر او ايستاده. ملكه خاتون و صياد قادر هم بيتاب قدم ميزنند.
صياد قادر: بيا بگير خواجه. ميخوام براي ما طنبور بزني. اون طوري كه ماهي بياد لب آب.
خواجه: نه.
صياد قادر: بزن خواجه.
خواجه: نه. دستم به ساز نميره.
صياد قادر: بخون خواجه.
خواجه: راه گلوم بسته است.
صياد قادر: ]عصباني[ نميزني؟ ... نميخوني؟... بزنش ميرغضب.
ميرغضب با پا چند ضربه به خواجه ميزند. خواجه مينالد.
صياد قادر: بگير و بزن خواجه.
خواجه: ]نالان[ دلم شاد نيست.
صياد قادر: بزن خواجه. بخون خواجه.
خواجه: نه. براي كي بخونم براي تو؟ ... نه.
صياد قادر: بزنش ميرغضب.
ميرغضب با پا چند ضربه به خواجه ميزند. خواجه مينالد.
صياد قادر: بزن خواجه.
خواجه: نفسم ياري نميكنه.
صياد قادر: بخون خواجه.
خواجه: نه، نه.
خاتون: ]فرياد ميكشد[ اَه ... اين از اولشم لجباز و يهدنده بود. بخون ديگه.
صياد قادر: ]فرياد ميكشد[ كه نميخوني ... بزنش ميرغضب. بزن ... بزن...
ميرغضب ضربهاي ميزند. صياد قادر عصباني ميرغضب را كنار ميزند و شمشير را ميگيرد.
صياد قادر: نه، نه ... اين جوري نميزنند كه ... برو كنار .... نميخوني نميزني؟! پس لال بمير
صياد قادر با شمشير ضربه سهمگيني به خواجه ميزند. خواجه ميلرزد و ميميرد. نواي موسيقي آرامي به گوش ميرسد.
خاتون: مُرد ... مُرد ...
عروسكگردان خواجه شال خواجه را روي صورت خواجه ميكشد. سپس از درون سينه او پارچه لطيف سفيد رنگي را بيرون ميكشد و مثل روح خواجه آن را به پرواز درميآورد، به سمت دريا ميرود و آن را به دريا مياندازد. ماهي جادويي بيرون ميآيد.
ماهي جادويي: واحيرتا از اين فلك!
خاتون: ]خوشحال[ ماهي ... ماهي جادو.
صياد قادر: اي ماهي! ... نترس ... ما از دوستان خواجه هستيم. بيا جلو. من برادرشم و اين هم زنش. ما اومديم براي تو طنبور بزنيم.
ماهي جادويي: طنبورزن كجاست؟
صياد قادر: خواجه همينجاست. خسته بوده، خوابيده. بيا جلو ... بيا جلو ببين. بيا ببين چه قشنگ خوابيده.
خاتون و صياد قادر به طرف ماهي ميروند و ماهي به سمت آنها و در يك لحظه هردو ماهي را ميگيرند و خوشحال ميخندند.
خاتون: چه ماهي زيباييه. خيلي ميارزهها ... ولش نكني.
صياد قادر: نه گرفتمش ... خب ماهي ... حالا تو چنگ مايي.
ماهي جادويي: من ماهي نيستم.
خاتون: ]ميخندد[ ميگه من ماهي نيستم.
صياد قادر: ]ميخندد[ پس چي هستي، نهنگي؟
ماهي جادويي: من شاهزاده پريچهرم. شاهزاده سمرقند كه دوصد سال پيش، جادوگر شهر سمرقند كه چون من همسرش نشدم، منو طلسم هفت دريا كرد. حالا چقدر خوشحالم كه طلسم من باطل شد.
خاتون: كدوم طلسم؟
ماهي جادويي: جادوگر گفته بود جز من، هر كس تو را بگيره اون ميميره و تو آزاد ميشي.
صياد و خاتون: ]ميخندند[ يــعنـي مــن مـيميــرم ... ]ميخندند[ ميگه ميميريم ...
ميخندند. كم كم به سرفه ميافتند. به ناله ميافتند و به خود ميپيچند. عروسكها را عروسكگردانها در هم ميپيچانند و بـــه صـنـدوق مياندازند. عروسكگردان ماهي جلو ميآيد و ماهي را كه بر زمين افتاده نگاه ميكند. مينشيند و ماسك سفيد را از روي صورتش بر ميدارد. به ماهي نگاه ميكند. آن را بر ميدارد و ماهي در دستان عروسكگردان تبديل به پارچهاي زربفت و طلايي ميشود كه عروسكگردان دختر آن را بر روي سرش مياندازد و به طرف عروسك خواجه ميرود كه مرده است و طنبورش در كنارش ديده ميشود. با آرامش در كنار خواجه مينشيند و ميگريد.
شاهزاده پريچهر: اي لطيف! بلند شو ... از عشق تو من زنده شدم. اين خواجه بلند شو ... اي دريغ دريغ دريغ عـشق آمـد و تـو مـردهاي! ... ]ميگريد[.
نور صحنه آرام كم ميشود و عروسكگردانها همراه با موسيقي مـلايـم بـه صـنـدوق مـيرونـد. عروسكگردان پارچه روي سرش را بر ميدارد و روي خواجه مياندازد و سپس هر دو را برداشته و همگي به داخل صندوق ميروند.
صداي گوينده: ]ميخواند[
ما لعبتكانيم و فلك لعبتباز
از روي حقيقتي نه از روي مجاز
يك چند بر اين بساط بازي كرديم
رفتيم به صندوق عدم يك يك باز
در صندوق ميخواهد بسته شود كه سر و كله دو پيرزن پيدا ميشود. اينك يك نور موضعي بر روي طنبور در جلوي صحنه و نور بر روي عروسكها وجود دارد.
پيرزن دو: باجي خانم!
پيرزن يك: جان باجي.
پيرزن دو: فهميدي چي شده؟
پيرزن يك: نه چي شده؟
پيرزن دو: ميگن خواجه لب دريا واسه يه دختر سمرقندي خودشو كشته.
پيرزن يك: وا!
پيرزن دو: بيخود نبود كه زنش ازش طلاق گرفت.
پيرزن يك: آره از اولشم معلوم بود كه اختر خانم پسر ميزاد.
پيرزن دو: پسر چيه؟! اخترخانم كيه؟ بازم كه حرف منو نفهميدي. بيا بريم.
پيرزن يك: آره فرقي نداره پسر باشه يا دختر.
پيرزن دو: بيا بريم. اين همه واست قصه گفتم آخرش ميگه ليلي زن بود يا مرد! بيا بريم تو. تمومه.
در صندوق آرام آرام بسته ميشود و صحنه در تاريكي فرو ميرود.
soheil_6666
19-08-2007, 10:10
الفي جان چه نمايشنامه هاي جالب من كه نشستم دارم سر فرصت مي خونمشون[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
با اجازه منم چند تا فيلم نامه ميزارم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
soheil_6666
19-08-2007, 10:12
زبان كوهستاني
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نويسنده: هارولد پينتر
مترجم:رضا سرور
شخصيت ها : { زن جوان ، زن مسن ، گروهبان ، افسر ، نگهبان ، زنداني ، مرد باشلق دار ، نگهبان دوم }
1-ديوار زندان
(صفي از زنان.زن مسني يك دستش را بغل كرده.سبدي كنار پايش بر روي زمين قرار دارد.زن جوان دستش را دور زن مسن حلقه كرده است.گروهبان و به دنبال او افسر وارد مي شوند.گروهبان به زن جوان اشاره مي كند.)
گروهبان : اسم؟
زن جوان : اسم مون رو قبلا گفتيم.
گروهبان : اسم؟
زن جوان : اسم مون رو قبلا گفتيم.
گروهبان : اسم؟
افسر: (به گروهبان) اين كثافت كاري رو تموم اش كن.(به زن جوان)شكايتي داريد؟
زن جوان : گازش گرفته ان.
افسر: كي رو؟ (مكث)كي رو؟كي رو گازش گرفته ان؟
زن جوان : اون رو. دستش جر خورده.نگاه كنيد.دستش مجروح شده.اينم خونشه.
گروهبان : (رو به زن جوان)اسمت چيه؟
افسر: خفه خون بگير.(به سمت زن مسن مي رود.)دستت چي شده؟كسي دستت رو گاز گرفته؟(زن آرام دستش را بالا مي آورد. افسر با دقت به دست زن مي نگرد.)كي اين كار رو كرده؟كي گازت گرفته؟
زن جوان : يه دوبرمن پينچر.
افسر : كدوم شون؟ (مكث)كدوم شون؟(مكث)گروهبان! (گروهبان جلو مي آيد.)
گروهبان : قربان!
افسر: دست اين زن رو نگاه كن.شستش داره كنده ميشه.(به زن مسن)كار كيه؟(زن مسن خيره به او مي نگرد.)كي اين كار رو كرده؟
زن جوان : يه سگ گنده.
افسر: اسمش چي بود؟( مكث)اسمش چي بود؟(مكث)هر سگي يه اسمي داره. اونها به اسم شون جواب ميدن.پدر و
مادرشون روي اونها يه اسمي ميگذارن و اون اسم شونه،اون اسم شونه! قبل از اين كه اونها گاز بگيرن بايد صداشون كرد. قاعدهاش همينه.اسم شون رو صدا ميكنن و اونها گاز ميگيرن. اسمش چي بود؟اگه به من بگي كه يكي از اين سگ هاي ما دست اين زن رو گاز گرفته و اسمش رو به من نگي، ميدم اون سگ رو با تير بزنن.(مكث)حالا توجه كن ـ سكوت و توجه !گروهبان !
گروهبان: قربان !
افسر : هر شكايتي هست بنويس .
گروهبان: شكايتي هست ؟كسي شكايتي داره؟
زن جوان: به ما گفتند كه امروزصبح ساعت نه اينجا باشيم.
گروهبان : درسته .كاملا درسته .ساعت نه صبح امروز .كاملا درسته. شكايتت چيه ؟
زن جوان : ما نه صبح اينجا بوديم . الان ساعت پنجه .هشت ساعته كه ما اينجا سر پا هستيم .زير برف .آدم هاي شما واسه ترسوندن ما سگ هاي دو برمن پينچر رو ول كردن .يكي از اونها اين زن رو گاز گرفت .
افسر : اسم اين سگ چي بود ؟(زن به او مي نگرد )
زن جوان : اسمش رو نمي دونم .
گروهبان : اجازه هست قربان؟
افسر : بگو.
گروهبان : شوهرهاتون ,پدر ها و پسر هاتون كه شما منتظر ديدن شون بوديد, همه شون معدن گند وكثافتن . دشمن هاي دولتن . اونها معدن گند وكثافتن .
(افسر به طرف زنان گام بر مي دارد )
افسر :گوش تون با من باشه .شما آدم هاي كوهستاني هستين .مي شنويد چي ميگم ؟زبان شما مرده. ممنوعه. شما اجازه ندارين با اين زبان كوهستاني اينجا حرف بزنين . فهميدين ؟شما نمي تونين با اين زبان با مرد ها تون حرف بزنيد . اين خلاف قانونه .فهميدين؟شما نمي تونين با اين زبان حرف بزنين .غير قانونيه .شما فقط مي تونين با زبان رسمي پايتخت حرف بزنيد .تنها زباني كه مي تونيد به كار ببريد همين زبانه .اگه بخواهيد اينجا با زبان كوهستاني تون حرف بزنيد, بد جوري مجازات مي شيد. اين يه فرمان نظاميه . قانونه . زبان شما مرده و هيچ كس حق نداره با زبان شما حرف بزنه .زبان شما ديگه وجود نداره .سئوالي نيست ؟
زن جوان : من به زبان كوهستاني حرف نمي زنم .
(مكث, افسر آرام دور زن مي گردد. گروهبان دستش را روي پشت او مي گذارد.)
گروهبان : پس تو با چه زباني حرف مي زني ؟ با چه زباني با اين حرف مي زني ؟
افسر : گروهبان ! اين زنها هنوز مجرم نيستند .اين يادت باشه .
گروهبان : قربان ! شما كه نمي خواين بگين كه بي گناهند ؟
افسر : آه، نه ! منظورم اين نبود .
گروهبان: اين يكي پر از گناهه . از فرط گناه ورم كرده .
(زن جوان دست گروهبان را پس مي زند و به طرف هر دو مرد مي چرخد.)
زن جوان : اسم من سارا جانسونه .آمدم شوهرم رو ببينم . اين حق منه . اون كجاست؟
افسر: مداركت رونشون بده .(زن ورقه اي را به او نشان مي دهد .افسر آن را بررسي مي كند , رو به گروهبان)شوهرش اهل كوهستان نيست . اشتباها توي اين بند افتاده.
گروهبان: زنش هم همينطور .قيافه اش هم عينهو روشنفكراي لعنتيه .
افسر: اما تو كه گفتي تهش باد ميده.
گروهبان : ته روشنفكرها بهتر از همه باد ميده.(تاريكي)
2-اتاق ملاقات
(زنداني نشسته است .زن مسن نيز نشسته و سبدي در دست دارد .نگهبان پشت سر زن ايستاده است .زنداني و زن مسن با گويش محلي غليظي حرف مي زنند.مكث)
زن مسن: من نون دارم.....(نگهبان با چوب به او سيخ مي زند.)
نگهبان: قدغنه .اين زبان قدغنه.(زن به او مي نگرد. نگهبان با چوب به او سيخ مي زند)ممنوعه!(به زنداني)بهش بگو با زبان پايتخت حرف بزنه.
زنداني : نمي تونه به اون زبان حرف بزنه.(مكث)نمي تونه به اون زبان حرف بزنه.(مكث)
زن مسن: من سيب دارم....(نگهبان با چوب به او سيخ مي زندو نعره مي كشد)
نگهبان : قدغن شده!قدغن,قدغن شده!اي عيسي مسيح!(خطاب به زنداني )اين زن مي فهمه من چي مي گم ؟
زنداني : نه.
نگهبان: نمي فهمه؟(روي سر زن خم مي شود )نمي فهمي؟(زن خيره به او مي نگرد)
زنداني: اون پيره, نمي فهمه.
نگهبان: تقصيركيه؟(مي خندد)مي تونم بهت قول بدم كه تقصير من نيست ,مي خوام ,مي خوام يه چيز ديگه هم بگم .من يه زن و سه تا بچه دارم .و شما همه تون معدن كثافتين.(مكث)
زنداني: من يه زن و سه تا بچه دارم.
نگهبان: تو چي داري؟(مكث)تو چي داري؟(مكث) تو به من چي گفتي؟تو چي داري؟(مكث)توچي داري؟(گوشي تلفن را بر مي دارد و يك تك شماره مي گيرد.)گروهبان؟من در اطاق آبي هستم....بله .....من فكر كردم بايد گزارشي بهتون بدم گروهبان....گمونم ما اينجا يه دلقك داريم.
(نور ها كم مي شوندو اشخاص ثابت مي مانند .صدايي شنيده مي شود)
صداي زن مسن : بچه منتظرته.
صداي زنداني : دستت رو گاز گرفتن.
صداي زن مسن : همه اونها منتظر تو هستن.
صداي زنداني : اونها دست مادرم رو گاز گرفتن.
صداي زن مسن : وقتي تو بر گردي خونه استقبال خوبي ازت مي كنن .همه منتظر تو هستن. همه اونهامنتظر تو هستن. همه اونها مي خوان تو رو ببينن.
(نوربه حالت اول باز مي گردد گروهبان وارد مي شود.)
گروهبان : دلقك كيه؟ (تاريكي)
3-صدا در ظلمت
صداي گروهبان : اول زن لعنتي كيه؟اون زن لعنتي اينجا چكار مي كنه ؟كي گذاشت اون زنيكه لعنتي از اون در لعنتي رد بشه؟
صداي نگهبان دوم : زن اونه.(نور مي آيد .يك راهرو-گروهبان و نگهبان, مرد با شلق دار را سر پا نگه داشته اند.زن جوان از فاصله اي دور به آنها خيره شده است )
گروهبان : اين ديگه چيه؟ واسه خانم ”داك ماك“ مهموني گرفتين؟ببين” چَم خونخوار“ كجاست؟كي چم خونخوار رو واسه خانم داك ماك برده؟(نزديك زن جوان مي شود.)سلام خانم .معذرت مي خوام .توي امور اداري اشتباهي رخ داده .شما رو از يه در اشتباهي فرستادند. باور كردني نيست . مقصر مجازات مي شه . به هر حال , همون جوري كه قديم ها توي فيلم ها مي گفتند,مي تونم كمك تون كنم,خانم؟(نور ها كم مي شوند و بازيگران ثابت باقي مي مانند . صداهايي از بالا)
صداي مرد : ديدمت كه خوابيدي و بعد چشم هات باز شدن.تو به بالا نگاه مي كني و من رو مي بيني و من لبخند مي زنم.
صداي زن جوان : تو لبخند مي زني .وقتي چشم هام رو باز مي كنم, تو رو مي بينم و لبخند مي زنم .
صداي مرد : بيرون,توي ساحل درياچه هستيم.
صداي زن جوان : بهار شده.
صداي مرد : من تو را نگه مي دارم و گرمت مي كنم.
صداي زن جوان : وقتي كه چشم هام رو باز مي كنم, تو رو بالاي سر خودم مي بينم كه لبخند مي زني.
(نور ها بر مي گردند .مرد باشلق دار فرو مي ريزد.زن جوان جيغ مي كشد.)
زن جوان : چارلي! (گروهبان بشكن مي زند . نگهبان مرد را بيرون مي كشد.)
گروهبان : بله, شما از در اشتباهي وارد شديد. بايستي كار كامپيوتر باشد.كامپيوتر باد فتق دوبله داره.اما بهتون مي گم كه اگر شما اطلاعاتي در باب زندگي توي اينجا بخواهيد ,آدمي دارم كه هر هفته روز هاي سه شنبه مي آد , البته به جز روز هاي باروني .تو كارش وارده .يكي از اين روز ها بهش تلفن كن و اون به سراغت مياد. اسمش دوكسه . جوزف دو كس.
زن جوان : ميشه باهاش رابطه داشته باشم؟اگه با اون رابطه پيدا بكنم همه چيز درست مي شه؟
گروهبان : مطمئنا. مسئله اي نيست.
زن جوان : متشكرم.(تاريكي)
4-اتاق ملاقات
(نگهبان,زن مسن,زنداني.)
(مكث. روي صورت زنداني خون ديده مي شود . با لرز مي نشيند.زن آرام و ساكت است .نگهبان از پنجره به بيرون مي نگرد. بر مي گردد و به آن دو مي نگرد.)
نگهبان : آه, فراموش كردم بهت بگم .اونها قوانين رو عوض كردند .اون مي تونه به زبان خودش حرف بزنه .تا دستور العمل بعدي.
زنداني : اون مي تونه صحبت كنه؟
نگهبان : آره.تا دستورالعمل بعدي كه بياد.قوانين جديد.
(مكث)
زنداني : مادر, مي توني حرف بزني. (مكث) مادر , با تو دارم حرف مي زنم! مي بيني؟ مي تونيم حرف بزنيم . تو مي توني به زبون خودمون با من حرف بزني .(زن بي حركت است ) مي توني حرف بزني .(مكث) مادر!صداي من رو مي شنوي؟ من دارم به زبون خودمون باهات حرف مي زنم . (مكث) صدام رو مي شنوي ؟(مكث) اين زبون خودمونه . (مكث) صدام رو نمي شنوي ؟ صدام رو مي شنوي؟ (زن پاسخي نمي دهد)
نگهبان : بگو مي تونه به زبون خودش حرف بزنه . اين قانون جديده. تا دستور العمل جديد بياد.
(زن پاسخ نمي دهد .بي حركت است .زنداني لرزش بيشتري پيدا مي كند .از روي صندلي با زانو بر روي زمين مي افتد ....به نفس نفس مي افتد و به طرز موحشي مي لرزد .گروهبان وارد مي شود و زنداني را كه سخت مي لرزد بررسي مي كند.)
گروهبان : (به نگهبان )اين يكي رو باش .از كار و زندگي مي زني كه بهشون كمك بكني , اونوقت اينها گند مي زنن به هر چي زحمته.(تاريكي)
پايان
1- اين نمايشنامه براي اولين بار در 20 اكتبر 1988 در تئاتر ملي لندن و به كارگرداني هارولد پينتر به روي صحنه آمد
soheil_6666
19-08-2007, 10:17
گل هاي شمعداني نوشته محمد يعقوبي
( در تاريكي آغاز نمايش صداي يك مرد ( دكتر تابش ) از باندهاي صداي صحنه شنيده ميشود. )
صدا: اون فكر ميكنه مقصر ئه. مدام بايد باهاش حرف بزنين و بهش يادآوري كنين كه هيچ تقصيري نداشته. اون متوجهي گذشت زمان نميشه، ديگه هيچ چيز يادش نميمونه. پس هر روز بايد بهش يادآوري كنين كه هيچ تقصيري نداشته. اگه تنهاش بذارين حتما خودش رو ميكشه. اين رو مطمئنم. حتي دستشويي هم ميخواد بره بايد يكي باهاش باشه وگرنه ممكن ئه خودش رو بكشه. از كساني كه ديدنشون باعث خوشحاليش ميشه خواهش كنين بيان ديدنش. دوستانش رو بيارين باهاش حرف بزنن. فضايي رو كه دوست داره براش فراهم كنين. براش كتاب بخونين. ببينين چه موزيكهايي دوست داره همونها رو براش بذارين. اون بايد دوباره وابسته بشه. اين اتفاق باعث شده اون دلبستگيهاش رو فراموش كرده. تاكيد ميكنم: هيچوقت تنهاش نذارين.
( نور اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ملوك، مادر خانواده، مهيار پسر خانواده كنار مهتاب نشستهاند و با او حرف ميزنند. مهسا با كمي فاصله از آنان گريه ميكند.)
ملوك: تو اصلا كار درستي نكردي. فكر من رو نكردي؟ فكر برادر و خواهرهات رو نكردي؟
مهيار: چرا اين كار رو كردي مهتاب؟ تو رو خدا يه لحظه فكر كن چيكار كردي. من هميشه فكر ميكردم تو خيلي منطقي هستي. خيلي واقعبيني. تو رو خدا به من بگو چرا اين كار رو كردي؟
ملوك: مصيبت از دست دان پدرتون كم بود كه تو ميخواستي دوباره داغدارمون كني؟
مهيار: من واقعا باورم نميشه مهتاب. تو كه اينجوري نبودي. من هميشه روي تو خيلي حساب باز ميكردم. هميشه با خودم ميگفتم هر اتفاقي بيفته، چون مهتاب هست همهچي درست ميشه.
ملوك: دخترم، تو رو خدا يه خورده هم به ماها فكر كن. تو كه اين همه درس خوندي تو ديگه نبايد همچين كاري بكني.
مهيار: من فكر ميكردم تو خيلي قوي هستي مهتاب. اصلا فكر نميكردم اينقدر ضعيف باشي. براي چي جواب من رو نميدي؟ واقعا چرا اين كار رو كردي؟ تو رو خدا يه جوابي به من بده، شايد من قانع شدم.
ملوك: چي داري ميگي؟ مگه ميشه همچين كاري قانعكننده باشه؟
مهيار: مهتاب ما الان در وضعي نيستيم كه اينقدر نگراني و اضطراب رو بتونيم تحمل كنيم. تو رو خدا به ما فكر كن. ما دوستت داريم. مهسا رو ببين. داره گريه ميكنه. چون دلش نميخواد اتفاقي برات بيفته. گريه نكن مهسا جان. اتفاقي كه براش نيفتاده. من مطمئنم مهتاب ديگه خودش متوجه شده كارش چه عواقب بدي ممكن ئه داشته باشه. ببين. مهسار رو ببين. آروم نميشه. تو كه خوشبختانه سالمي مهسا اينجوري بهخاطر تو گريه ميكنه ديگه ميتوني مجسم كني اگه اتفاقي برات افتاده بوده چهطور ميشد.
مهسا: دلت براي ما نميسوزه، براي مامان بسوزه. مامان رو نگاه كن. دلت ميآد كاري كني مامان اذيت بشه؟ ميخواي كاري كني مامان از غصه دق كنه؟
مهيار: به من نگفتي چرا اين كار رو كردي؟ چي ميخواي. حتي كار بابا گرچه اصلا براي ما قابل درك نيست ولي به هر حال توي عالم ذهني خودش قابل توجيه ئه، اما من هرچي فكر ميكنم هيچ توجيهي براي كار تو پيدا نميكنم.
( نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
ملوك: براي اينكه دوستت داريم عزيزم. براي اينكه دوستت داريم. ما ديگه تحمل مصيبت نداريم مهتاب جان. كاش آدمها وقتي ميخوان كاري بكنن يه ذره هم به اطرافيان خودشون فكر بكنن.
مهتاب: دو روز كه بگذره يادتون ميره. همينطور كه بابا يادتون رفته.
ملوك: نهخير. يادمون نرفته. مگه ممكن ئه يادمون بره دخترم؟
مهتاب: من ميدونم كه بابا بهخاطر ما خودش رو كشت.
ملوك: آره، پدرت بهخاطر ما خودكشي كرد. پس اگه تو خودت رو بكشي كار اون بيمعنا ميشه. ميفهمي؟ تو ميخواي كار پدرت رو بيمعنا بكني؟
مهتاب: اون كارش اشتباه بود مامان. كار بدي كرد.
ملوك: آره، كار بدي كرد.
مهتاب: همه چي از بين رفت مامان. من ديگه هيچ اميدي ندارم. دلم ميخواد بميرم.
ملوك: اين حرف رو نزن. من مادرتم. اين حرفهايي كه ميزني خيلي ناراحتم ميكنه. تو بايد زنده باشي. ازدواج كني. بچه به دنيا بياري. پدرت خودش رو كشت كه تو زندگي كني.
مهتاب: اون كاري كرد كه من تا وقتي زندهام عذاب ميكشم. اون خودش رو كشت كه از ما از انتقام بگيره اما هيچكس نفهميد. فقط من فهميدم.
ملوك: اون از كسي انتقام نگرفت دخترم. خودش رو فداي بچههاش كرد.
مهتاب: اون از ما انتقام گرفت. چرا متوجه نيستين؟
ملوك: نه عزيزم.
مهتاب: شما نميفهمين.
ملوك: اشتباه ميكني عزيزم.
مهتاب: چرا نميفهمين؟
[ نور اتاق خواب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
( مهيار دارد سه تار ميزند.)
مهسا: مهتاب درست ميگه. حتما بابا از همهي ما بدش مياومد وگرنه همچين كاري نميكرد. حتما اينقدر از ما بدش مياومد كه براش مهم نبود ما از مرگش ممكن ئه ناراحت شيم.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
ملوك: همين يه قاشق رو بخور عزيزم. ( مهتاب دهان خود را باز نميكند. ) فقط همين يه قاشق.
( مهتاب جيغ ميكشد. )
ملوك: آروم باش دخترم. تو بايد غذا بخوري كه حالت خوب شه.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
مهسا: بله...بله...بله...چشم. مهيار؟
( مهيار با اشارهي دست ميفهماند كه بگو خونه نيستم. )
مهسا: الو، داييجان، مهيار رفته بيرون، داييجان.
مهسا: بله...بله...خيلي خب. باشه، حتما ميگم به شما زنگ بزنه.
مهسا: حتماً. خداحافظ.
مهسا: دايي گفت نبايد به كسي بگيم بابا خودكشي كرده. بايد مرگش رو طبيعي جلوه بديم كه بشه بيمهي عمرش رو گرفت. چند بار هم تاكيد كرد بهت بگم بهش زنگ بزني.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( به مهتاب سرمي وصل كردهاند. همچنين به او آمپول شلكنندهي عضلات زدهاند كه نتواند از جاي خود بلند شود و يا سرم را بيندازد. بهخاطر تزريق آمپول شلكنندهي عضلات مهتاب با لحني كشدار حرف ميزند. نور صحنه كه ميآيد مهشيد دارد برايش آواز ميخواند. )
مهشيد: ( آواز خواندن خود را قطع ميكند. ) گريه نكن مهتاب.
مهتاب: ميشه يه خواهش ازت بكنم؟
مهشيد: بگو عزيزم.
مهتاب: سرم رو از دستم بكش.
مهشيد: نه.
مهتاب: ديگه نميتونم.
مهشيد: من اصلاً تو رو درك نميكنم.
مهتاب: ديگه نميخوام زنده بمونم چون نميتونم.
مهشيد: تو رو خدا دربارهي يه چيز ديگه حرف بزنيم.
مهتاب: چرا من نميتونم راحت حرف بزنم؟
مهشيد: نگران نباش كه نميتوني راحت حرف بزني. اين بهخاطر آمپول آرامبخشي ئه كه بهت زدهن. يه مدت بعد حالت خوب ميشه. فقط بايد خودت بخواي. بهخاطر مامان سعي كن خوب بشي. اون خيلي نگران تو ئه.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
ملوك: خيلي لطف ميكنين اگه به ما سر بزنين. من به شما حق ميدم كه ديگه نخواين با دخترم ازدواج كنين. خودم رو جاي شما ميذارم ميبينم گناه نكردين كه. ولي شما رو به خدا هفتهاي يكي دو بار بياين پيش ما. وقتي مهتاب شما رو ميبينه آروم ميشه.
ملوك: خيلي ممنون.
ملوك: خواهش ميكنم.
ملوك: به خانواده سلام برسونين.
ملوك: خداحافظ شما.
( از دفتر تلفن شمارهاي ديگر را ميگيرد. )
ملوك: سلام رعنا جان.
ملوك: مامان مهتاب هستم.
ملوك: حالت خوب ئه عزيزم؟
ملوك: خيلي ممنون.
ملوك: نه. خيلي حالش بد ئه.
ملوك: برديمش پيش دكتر روانپزشك.
ملوك: دكتر ميگه خيلي براش خوب ئه كه دوستهاش مدام بهش سر بزنن. بهش زنگ بزنن باهاش صحبت كنن.
ملوك: نه عزيزم. ميدونم خيلي گرفتاري.
ملوك: قربونت برم.
ملوك: آره. خدا حفظت كنه. خيلي محبت ميكني. مطمئنم خيلي خوشحال ميشه تو رو ببينه. الان هم اگه زنگ بزني خيلي خوب ميشه.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
مهسا: آروم باش. گريه نكن.
مهتاب: جيغ كشيدم؟
مهسا: آره.
مهتاب: خواب بابا رو ديدم. خواب لحظهي خودكشيش رو ديدم. سوار قايق موتوري بود. اينقدر رفت وسطهاي دريا كه ديگه ساحل رو نميتونست ببينه. موتور قايق رو خاموش كرد. سيگارش رو انداخت توي آب. بعد شروع كرد به فرياد زدن. خيلي وقت بود كه اينجوري فرياد نزده بود. گريهش گرفت. بعد يهو خودش رو انداخت توي آب. مطمئنم اين دقيقاً اتفاقي ئه كه براش افتاده.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
( صداي جيغ مهتاب از اتاق ديگر. )
صداي مهتاب ( از اتاق ديگر فرياد ميزند): خدايا من رو ببخش. خدايا من رو ببخش. خدايا من رو ببخش.
مهشيد: اينجوري نبايد ادامه پيدا كنه، همهتون دارين مثل خودش افسرده و داغون ميشين. حالش از دفعهي پيش كه من اومدم اينجا بدتر شده. شايد شما ديگه عادت كردين متوجه نميشين.
ملوك: دلم براي بچهها ميسوزه. اونها هر روز صبح با سر و صداي اون بيدار ميشن. ولي چهكار ميشه كرد. اون هم بچهي من ئه. نميتونم بدمش جايي نگهش دارن. ميترسم درست ازش مراقبت نكنن. ميترسم اذيتش كنن. بهش محبت نكنن.
مهشيد: بايد ببينين چي آرومش ميكنه. راهش فقط پيدا كردن رگ خوابش ئه.
ملوك: اون فقط به محبت احتياج داره، همين. ميري ديدنش؟
مهشيد: دلم نميآد ببينمش مامان. اون دفعه كه ديدمش تا چند روز حالم بد بود. همهش توي خيابون و دانشگاه يادش ميافتادم بياختيار گريهم ميگرفت.
مهتاب ( فرياد ميزند ): چرا به گلهاي شمعداني آب نميدين؟
ملوك: آب دادم عزيز دلم.
( در اتاق خواب مهتاب باز ميشود و مهسا بيرون ميآيد. )
مهسا: همهش سراغ آرش رو از من ميگيره مامان. بهش زنگ ميزني خواهش كني يه سر بياد ديدنش؟
ملوك: الكي بگو آرش تا نيم ساعت پيش كنارت بود. همين حرف آرومش ميكنه.
مهشيد: مگه آرش نميآد.
ملوك: نه. هفتهي پيش بهش زنگ زدم خواهش كردم بياد، قول داد فرداش بياد اما تا امروز كه پيداش نشده. ديگه من هم روم نميشه بهش زنگ بزنم. اگه آدم بود مياومد ديدن مهتاب، خيلي حالش رو خوب ميكرد.
( تاريكي. صداي ساز مهيار. چند قطعه در هم ديزالو ميشود كه نشانگر گذشت زمان است. نور اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. )
مهشيد: سلام مهتاب.
مهتاب: سلام مهشيد جان.
مهشيد: حالت چهطور ئه؟
مهتاب: خوب نيستم.
مهشيد: چه بد. خيلي بد شد. دلم ميخواست اين دفعه كه ميبينمت حالت خوب باشه.
مهتاب: تو چهقدر شكسته شدي مهشيد.
مهشيد: واقعاً؟
مهتاب: بابا نبايد خودش رو ميكشت. با اون كارش كمر همهي ما رو شكست.
مهشيد: ما ديگه داريم فراموش ميكنيم مهتاب. از اون قضيه دو سال ميگذره.
مهتاب: دو سال ميگذره؟
مهشيد: آره، از خودكشي بابا دو سال ميگذره. الان سال 81 ئه.
مهتاب: چي داري ميگي مهشيد؟
مهشيد: اين روزنامه رو ببين.
مهتاب: ( با تعجب ) كي 81 شد؟ الان 81 ئه؟ مگه ممكن ئه؟ كي 81 شد؟
مهشيد: ما سعي كرديم اون اتفاق رو فراموش كنيم. فقط تويي كه داري خودت رو از بين ميبري. آخه تا كي ميخواي خودت رو سرزنش كني و هي بشيني گريه كني. دو سال گذشته. چرا به خودت نميرسي؟ تا كي ميخواي خودت رو رنج بدي؟
مهتاب: دلم براي بچهگيهامون تنگ شده مهشيد. براي وقتهايي كه همهگي با هم ميرفتيم كنار دريا. بابا من و تو رو بغل كرد برد توي آب. مامان داد ميزد ايرج تو رو خدا نرو جلوتر. ما داد ميزديم بابا تو رو خدا برو جلوتر. دريا آبي بود. آروم بود. يادت ميآد مهشيد؟
مهشيد: آره.
مهتاب: من حتي يادم ئه مامان اون روز چه لباسي تنش بود. يادم ئه من و تو چه لباسي تنمون بود. موهاي تو كوتاه بود. تو چهقدر شكسته شدي مهشيد.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
( مهيار دارد ساز ميزند. مهشيد وارد ميشود. كنار او مينشيند. )
مهيار: سلام.
مهشيد: سلام. عجيب ئه. خيلي زود بيدار شدي؟
مهيار: خواب بدي ديدم.
مهشيد: چه خوابي ديدي تعريف كن.
مهيار: ميخواي من رو روانكاوي كني؟
مهشيد: نه. خيلي دوست دارم خوابهايي رو آدمها ميبينن بشنوم. من هر خواب جالبي كه ميشنوم يادداشت ميكنم.
مهيار: براي چي؟
مهشيد: ممكن ئه يه روز چاپشون كنم.
مهيار: اصلا تو چرا فكرهاي مزخرفت رو چاپ نميكني؟ تو كه خيلي دربارهي همه چيز سخنراني ميكني؟
مهشيد: واقعا مزخرفن؟
مهيار: آره.
مهشيد: خيلي بدجنسي مهيار. بگو ديگه. چه خوابي ديدي؟
مهيار: دقيق دقيق يادم نيست. دست آدمهاي مختلف يادم ئه كه همهشون داشتند پول ميشمردن. بعد اين پولها همهش دست من بود و همهشون دنبالم كرده بودند.
مهشيد: تو بايد كار پيدا كني. چارهي ديگهاي نداري.
مهيار: دنبال كار ميگردم. هر روز نيازمنديها ميگيرم ولي واقعا كاري پيدا نميكنم.
مهشيد: كاري كه دوست داشته باشي پيدا نميكني ديگه؟
مهيار: آره.
مهشيد: كار كار ئه. كم آدمهايي هستند كه كارشون رو دوست داشته باشن.
مهيار: كاش من هم ميتونستم يكي از اون كمها باشم. يه كاري داشته باشم كه دوست داشته باشم. ميدوني اصلا زورم ميآد به خاطر چيزي كار كنم كه ازش متنفرم.
مهشيد: از چي متنفري؟
مهيار: غذا خوردن. كاش غذا خوردن يه كار ارادي بود. آدم گرسنه نميشد. اگه دلش ميخواست غذا ميخورد مثل اينكه آدم دلش بخواد بره قدم بزنه. اگه اينطور بود من هيچوقت دلم نميخواست غذا بخورم. آخ كه چهقدر خوب بود. اصلا چهقدر خوب بود غذا مثل هوا بود. آدم ناچار نبود براي به دست آوردنش كار كنه.
مهشيد: كاش زمين مثل هوا بود. مال هيچكس نبود. كاش هر كس ميتونست يه خونه براي خودش داشته باشه. كاش آدمها نميمردند. كاش هزار تا كاش ديگه. ولي واقعيت اين ئه كه اينطور نيست.
مهيار: ولي من اطمينان دارم يه روزي علم مشكل غذا و مسكن رو حل ميكنه. خوش به حال آدمهايي كه اون زمان زندگي ميكنن.
مهشيد: مطمئن باش اونها هم مشكلات خاص خودشون رو دارن.
مهيار: من دارم صحبت آدمهايي رو ميكنم كه بينيازن. هر چي رو بخوان به دست ميآرن.
مهشيد: ميدونم.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( دهان مهتاب را بستهاند. دستانش را هم )
مهسا: ببخشيد مهتاب جان. من اگه مطمئن بودم جيغ و داد نميكني هيچوقت اين كار رو نميكردم. ببخشيد. گريه نكن ديگه مهتاب. من كه گفتم عذر ميخوام. مامان هم نگران بود مبادا جيغ بزني. من بهش گفتم مهتاب امكان نداره جيغ بكشه، خيلي هم خوشحال ميشه بشنوه من ميخوام نامزد كنم. آره، من ميخوام ازدواج كنم. خوشحال نيستي؟... مرسي.( او را ميبوسد ) يكي از همرشتههام ئه. ميخواي عكسش رو بهت نشون بدم؟ ( عكسي از داخل كيفش بيرون ميآورد و به مهتاب نشان ميدهد. ) اسمش پيمان ئه. شيرازي ئه. من هميشه دلم ميخواست شيراز رو ببينم. نه. نميتونم دهنت رو باز كنم. الان خانوادهش توي پذيرايي دارن با مامان اينها صحبت ميكنن. تو رو خدا اينجوري نگاهم نكن گريهم ميگيره. معذرت ميخوام ديگه. بهخدا يكي دو ساعت ديگه دست و پات رو باز ميكنم. واقعا عذر ميخوام.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق خواب مهيار روشن ميشود. مهيار دارد تمرين ساز و آواز ميكند و يك كلمه يا جمله را مدام تكرار ميكند. ]
مهيار: صورتگرِ...صورتگرِ...صورت گرِ نقاش چين...صورتگرِ...صورتگرِ... ورتگرِ نقاش چين
[ نور اتاق خواب مهيار خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
مهشيد: ميخواي موهات رو ببافم؟
مهتاب: نه.
مهشيد: ميخواي ابروهات رو مرتب كنم؟ ناخنهات رو مرتب كنم؟ لاك بزنم؟
مهتاب: نه.
مهشيد: چهطور دلت ميآد اينقدر به جسمت بيتوجهي كني؟
مهتاب: از خودم بدم ميآد.
مهشيد: اين روح تو ئه الان داره حرف ميزنه. روحت داره به جسمت توهين ميكنه، چرا متوجه نيستي؟
مهتاب: شماها چرا متوجه نيستين؟ چرا سعي ميكنين من رو به زندگي اميدوار كنين؟ چرا متوجه نيستين من ديگه نميتونم ادامه بدم؟ نميخوام ادامه بدم؟
مهشيد: اين روح تو ئه الان داره حرف ميزنه مهتاب. پس جسمت چي؟ چرا نميذاري جسمت حرفش رو بزنه؟ اصلا تا حالا به جسمت اهميت دادي؟ همونقدر كه به نياز روحت اهميت ميدي، به نياز جسمت توجه كن.
مهتاب: تو رو خدا بس كن مهشيد. حرفهايي رو كه توي كلاس به ديگران تحويل ميدي، به من تحويل نده. اينهايي كه داري ميگي فقط توي حرف قشنگند.
مهشيد: آدمها ميآن پيش باهام مشاوره ميكنن كه حالشون خوب بشه، اونوقت خيلي باعث تاسف ئه كه ميبينم خواهر خودم نميخواد گوش بده من چي ميگم. باور كن روحت داره جسمت رو انكار ميكنه. چهطور دلت ميآد به روحت اجازه بدي اينقدر با جسمت بدرفتاري كنه؟ چهطور دلت ميآد به دستهات آسيب برسوني؟ من گاهيوقتها آرايش نميكنم براي اينكه حس ميكنم پوست صورتم ازم ميخواد كاري بهش نداشته باشم، روحم ميخواد من پوست صورتم رو آرايش كنم اما من كاملاُ حس ميكنم پوست صورتم دوست داره استراحت كنه. تو بايد ياد بگيري روحت رو كنترل كني. نذاري فقط اون تصميمگيرنده باشه. اگه خودت رو بسپاري فقط دست روحت، جسمت رو نابود ميكنه ميفهمي؟ تن رو دوست داشته باش مهتاب. روحت داره جسمت رو آزار ميده، ولش كرده بهش اهميت نميده، تا حالا چند بار خواسته جسمت رو از بين ببره، ولي نتونسته. اين تصادفي نبود مهتاب. حتما دليلي داشته كه تو نتونستي خودت رو بكشي. خواهش ميكنم توجه كن چي ميگم. حتما دليلي داشته روحت نتونست موفق بشه جسمت رو بكشه.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
دريا: من امشب اينجا بمونم عمه؟
ملوك: آره.
دريا: فقط اگه مامان زنگ زد نگين من اينجام.
ملوك: نميتونم دروغ بگم. حوصله ندارم بعد يه روز مادرت بفهمه بهش دروغ گفتم بهم دريوري بگه.
دريا: هيچوقت بهش نميگم.
ملوك: نه. اگه ميخواي شب رو اينجا بموني، مشكلي نيست. قدمت روي چشم. ولي بايد زنگ بزني خبر بدي.
دريا: اگه بگم اينجا هستم نميذاره شب رو بمونم. بابا رو ميفرسته دنبالم.
ملوك: به هر حال من نميتونم به مادرت دروغ بگم.
دريا: اگه نتونم اينجا بمونم ميرم خونهي دوستهام. در هر صورت خونه نميرم.
ملوك: ديگه چي شده؟
دريا: اگه پول داشتم يه خونه اجاره ميكردم، نشانيش رو هم به مامان بابا نميدادم.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( مهيار دارد براي مهتاب كتاب ميخواند. )
مهيار: بلانكا ديدارهاي پنهاني با معشوقش را در هتل، به زندگي يكنواخت روزمره، خستهگي ازدواج، سهميهي فقر پايان هر ماه، مزه بد دهان به هنگام بيدار شدن، ملال يكشنبهها و شكايت از پيري ترجيح ميداد. بلانكا آدم رمانتيكي بود و كاريش نميشد كرد. هر از گاه به اين وسوسه دچار ميشد كه كيف مسخرهاش و هر آنچه را كه از جواهرات پيچيده در جوراب مانده بود بردارد، دست دخترش را بگيرد و برود با پدرو ترسهرو زندگي كند، اما هميشه سست ميشد. شايد ميترسيد آن عشق بزرگ كه دربرابر آن همه آزمايشها ايستادگي كرده نتواند دربرابر سهمگينترين آزمايشها يعني زندگي با هم مقاومت كند. بقيهش رو فردا ميخونم. حالا بگير بخواب.
مهتاب: تو چهقدر شبيه بابا شدي؟
مهيار: قيافهم؟
مهتاب: طرز نگاهت. طرز لبخند زدنت. لحن حرف زدنت.
مهيار: خودم هم وقتي به فيلمهايي كه از بابا گرفته شده نگاه ميكنم از شباهت خودم و اون خيلي جا ميخورم.
مهتاب: من رو ميبري شمال، سر خاك بابا؟
مهيار: باشه.
مهتاب: كي؟
مهيار: آخر هفته.
مهتاب: واي، تو خيلي شبيه بابا شدي. به من لبخند ميزني؟
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
دريا: بهشون گفتم من عكسهاي جوونيتون رو توي آلبوم خونهي عمه ملوك ديدم. شما نميتونين اون عكسها رو انكار كنين. عكسها دروغ نميگن. گفتم شما نميتونين گذشتهتون رو انكار كنين.
مهسا: مامانت محض رضاي خدا توي يه دونه عكس هم پوشيده نيست هر چي عكس داره لختي، دايي مسعود هم كه آخر آلن دلون.
دريا: اونوقت من هر لباسي كه ميخوام بپوشم هر كدومشون جداگانه ميآن لباس رو وارسي ميكنن كه مبادا لباس نامناسبي باشه. اين دفعه ديگه سرشون داد زدم گفتم مگه شما جوون بودين هر جوري كه دلتون ميخواست نپوشيدين؟ هر جوري كه دلتون ميخواست رفتار نكردين؟ مگه شماها دوست دختر و دوست پسر هم نبودين؟ پس چرا مواظب تلفنهاي من هستين؟ چرا هر چي ميپوشم ايراد ميگيرين؟ بابام گفت: ما اشتباه كرديم. جوون بوديم و نميفهميديم. حالا توبه كرديم. من گفتم خيلي خب، من هم وقتي به سن شما رسيدم توبه ميكنم. وقتي به سن شما رسيدم نمازهاي قضاي خودم رو هم ميخونم ولي از اين به بعد تا به سن شما نرسيدم ديگه نماز نميخونم. اصلا با شما لج كردم ديگه نميخوام نماز بخونم. براي اينكه توي بحث باهاشون كم نيارم و روشون رو كم كنم يه جمله هم از قرآن رو كردم گفتم توي قرآن نوشته شده لااكراه فيالدين.
( در اتاق خواب مهتاب باز شده و مهيار وارد پذيرايي ميشود. )
مهيار: مهسا برو سر پستت.
ملوك: بيدار ئه؟
مهيار: نه. خواب ئه.
ملوك: ميذاشت كتاب بخوني. اذيت نميكرد؟
مهيار: نه. ولي به نظرم خيلي هم به مطالب كتاب گوش نميداد.
دريا: چي براش ميخوني؟
( مهيار كتابي را كه در دست دارد به او ميدهد. )
مهيار: مهسا پاشو برو.
مهسا: خيلي خب.
دريا( همزمان با مهسا ): اه! خانهي اشباح.
مهيار: خونديش؟
دريا: آره. به نظر من بهترين كار ايزابل آلنده ست. چرا براش شعر نميخونين؟ من يه دوستي دارم يه مدتي روانش خيلي به هم ريخته بود. رفت پيش دكتر اعصاب، دكتر بهش گفت شعر بخونه. شعر مولوي و حافظ رو بهش تجويز كرد.
ملوك: اه! ما ديوان حافظ داريم. فكر كنم مولوي هم داشته باشيم.
دريا: از وقتي كه من اين رو از دوستم شنيدم هر وقت حس ميكنم حالم بد ئه شعر ميخونم و واقعا حالم خوب ميشه.
مهيار: مهسا پا شو.
مهسا: اه! خيلي خب ديگه.
دريا: ميخواين من براش شعر بخونم؟ از خدام ئه يه بهانهاي پيدا كنم بلند شعر بخونم.
ملوك: آره. من هم از خدام ئه هر كاري بكنم فقط حالش خوب بشه. ولي تو رو خدا مواظب باشه شعرها آه و ناله نداشته باشه. عشق و عاشقي نباشه كه اون هي ياد آرش بيفته.
دريا: اون ديگه تماس نميگيره؟
ملوك: نه. شنيدم ازدواج كرده. تو رو خدا با مهتاب حرف ميزني مواظب باش از دهنت در نره بگي آرش ازدواج كرده.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و لحظهاي بعد روشن ميشود. ]
(ديروقت شب است. مهسا و دريا دارند آلبوم عكس تماشا ميكنند. )
دريا: تو رو خدا اين عكس مامان رو ببين. بعد من رو نصيحت ميكنه و به حتي رنگ لباسم گير ميده. تو رو خدا يكي از اين عكسها رو بدين به من كه هر وقت دارن بهم گير ميدن، نشونشون بدم شايد خجالت بكشن و ساكت شن.
مهسا: واقعا هيچكدوم اين عكسها رو توي آلبومتون ندارين.
دريا: بهخدا همهي عكسهاي قبل از انقلابشون رو پاره كردند. يه مدتي هم ميرفتند خونهي آشناها هر چي عكس از خودشون توي آلبومهاشون بود خواهش تمنا ميكردند و پس ميگرفتند، پارهشون ميكردند.
مهسا: آره، يادم ئه دايي چند بار هم از مامان خواست عكسهاي قبل از انقلابشون رو از توي آلبومهامون در بياريم و بهشون پس بديم، بابا گفت نه. بابا واقعا عصباني ميشد. آلبومها رو قايم كرده بود كه مامان عكسهاشون رو مبادا بهشون پس بده.
دريا: آخه چهطور دلشون اومد اينجور عكسها رو پاره كنن؟ حالا باز بابا مرد ئه، مردها هم خيلي راحت روي احساسشون پا ميذارن، ولي مامان چهطور دلش مياومد عكسهاش رو پاره كنه؟ ببين، اينجا چهقدر مامانم خوشگل ئه.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
ملوك: تو خودت اين لباس رو پوشيدي دخترم. يادت نميآد؟
مهتاب: مامان. بهم دروغ نگو. من هيچوقت همچين كاري نميكنم. هيچوقت لباس مشكيم رو از تنم درنميآرم.
ملوك: تو به رعنا قول دادي لباس مشكيت رو درميآري اين رو ميپوشي.
مهتاب: مامان!
ملوك: به خدا يادت رفته دخترم. رعنا ازت خواهش كرد لباس مشكيت رو دربياري اين رو تنت كني.
مهتاب: رعنا كي اومد اينجا؟
ملوك: تا پنج دقيقه پيش اينجا بود. يادت رفته؟
مهتاب: به روح بابا قسم بخور.
ملوك: به روح بابات رعنا تا پنج دقيقه پيش اينجا بود.
مهتاب: پس چرا من اصلا يادم نميآد؟
ملوك: خب، حالا كه من يادت آوردم.
مهتاب: واقعا رعنا تا پنج دقيقه پيش اينجا پيش من بود؟
ملوك: آره.
مهتاب: اصلا يادم نميآد مامان.
ملوك: رعنا بهت گفت اگه ميخواي حالت خوب بشه بايد از حال و هواي عزا دربياي.
مهتاب: اصلا يادم نميآد.
ملوك: خيلي خب. بهش فكر نكن. خودت رو بهخاطر اينكه فراموش كردي سرزنش نكن دخترم. حالت رو بدتر ميكنه. چهقدر لباس قشنگي ئه. خيلي بهت ميآد.
مهتاب: ميخوام درش بيارم.
ملوك: درست نيست هديهي رعنا رو رد كني.
مهتاب: وقتي مشكي تنم ئه حس ميكنم يه ارتباطي با بابا دارم. اين به من آرامش ميده.
ملوك: تو به رعنا قول دادي دخترم. رعنا دو روز ئه كه برگشته ايران، سريع اومد ...
مهتاب: برگشته ايران؟ مگه رعنا كجا بود؟
ملوك: دو سال پيش رفت آلمان.
مهتاب: رعنا دو سال پيش رفت آلمان؟
ملوك: آره، الان سال 1381 ئه دخترم.
مهتاب: 1381 ئه؟
ملوك: آره.
مهتاب: اصلا متوجهاي چي داري ميگي مامان؟ الان 1381 ئه؟
ملوك: آره.
مهتاب: 1379 ئه مامان.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق خواب مهيار روشن ميشود. ]
( مهيار دارد ساز ميزند. دريا كنار او نشسته است. قطعهاي كه مهيار مينواخت تمام شده است. )
دريا: الان اين كه زدي اسمش چي بود؟
مهيار: يه قطعه توي دستگاه ماهور بود.
دريا: اين الان تار ئه يا سه تار؟
مهيار: سه تار.
دريا: اجازه ميدي دستم بگيرم؟
( مهيار ساز را به او ميدهد )
دريا: چهقدر سبك ئه.
مهيار: ببين، اين اسمش گيتار نيست. سه تار ئه.
دريا: اين رو كه ديگه ميدونم.
مهيار: اگه ميدونستي كه اينجوري دستت نميگرفتي.
دريا: اه! مسخرهم نكن ديگه.
مهيار: ديدي اين دختربچههايي رو كه وقتي ميگن به موسيقي علاقه دارن، فقط و فقط منظورشون گيتار ئه؟
دريا: خب، منظور؟
مهيار: تو مثل اونهايي.
دريا: اين كه چهارتا تار داره، پس چرا بهش ميگن سه تار؟
مهيار: حدود يه قرن پيش يه بابايي به اسم مشتاقعليشاه اين سيم رو به سه تار اضافه كرد (از بالا دومين سيم ساز را نشان ميدهد ) براي همين به اين سيم، مشتاق هم ميگن ولي اسم سه تار همينجور روش موند.
دريا: به من ياد ميدي ساز بزنم؟
مهيار: بايد براي ياد گرفتنش وقت بذاري.
دريا: چهقدر وقت لازم ئه تا آدم بتونه ساز بزنه؟
مهيار: در چه حد؟
دريا: در يه حد ساده؟
مهيار: هفت هشت ماه.
دريا: و اگه آدم بخواد خيلي حرفهاي بزنه چي؟
مهيار: سه چهار سال.
دريا: چهطور شد كه انسان موسيقي رو اختراع كرد؟
مهيار: نميدونم.
دريا: اولين بار كه آدم با مرگ مواجه شد چه كار كرد؟
مهيار( مردد است كه اين پرسش چه ربطي به پرسش قبلي دارد. ): نميدونم.
اصلا تو فكر ميكني اولين بار آدم چهطور فهميد براي رفع گرسنهگي بايد غذا بخوره؟
مهيار: نميدونم. تا حالا بهش فكر نكردم.
دريا: ولي من يه كشفي كردهم. ميشه حدس زد اولين آدم روي زمين چهطور شد كه فهميد بايد بخوابه. مسلما اصلا سرش نميشد كه بايد استراحت كنه. ساعتها بيدار موند و بعد بالاخره بدون اينكه دست خودش باشه از فرط خستهگي تلپي افتاد و خوابش برد. يكي دو بار ديگه هم همين اتفاق براش افتاد و تازه دستش اومد كه جسمش يه وقتهايي احتياج به استراحت داره. اما چهطور فهميد كه بايد غذا بخوره؟ مجسم كن اولين آدم روي زمين گرسنهش ميشه و از درد گرسنهگي به خودش ميپيچه، خب، از كجا ميفهمه كه بايد يك چيزي بخوره تا دردش آروم بشه؟ نميشه گفت از روي غريزه ميفهمه. به هر حال اولين آدم روي زمين پيشينهاي نداشته كه اين دانش غريزي را ازش به ارث برده باشه. از اين سوالها خيلي ميآد به ذهنم كه جوابي براش پيدا نميكنم.
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
( مهيار دارد ساز ميزند. دريا مجلهاي ميخواند. پيدا ست مطلب جالبي دارد ميخواند. )
دريا: مهيار!
مهيار: بله؟
دريا: گوش ميدي يه مطلب بامزه برات بخونم.
مهيار: بخون.
دريا: ( از مجله ميخواند ) يك استاد دانشگاه تصميم گرفت نظر متخصصان كامپيوتر را دربارهي جنسيت كامپيوترها بپرسد. به همين منظور دو گروه از متخصصان كامپيوتر تشكيل داد كه در گروه اول همگي خانم و در گروه دوم همگي آقا بودند. از اعضاي هر دو گروه خواسته شد با ذكر حداقل 4 دليل بگويند جنسيت كامپيوتر چيست؟
گروه خانم ها معتقد بودند كه كامپيوتر را بايد مرد فرض كرد زيرا:
1. براي جلب نظرشان حتما بايد اول آنها را روشن كرد.
2. دادههاي زيادي درونشان هست ولي آنها اصلا خبر ندارند.
3. آنها براي كمك به ما هستند اما بيشتر وقت خود را صرف حل مشكلات خودشان ميكنند.
4. بلافاصله پس از انتخاب يكي از آنها ميفهميد كه اگر كمي بيشتر صبر كرده بوديد ميتوانستيد مدل بهتري پيدا كنيد.
و اما گروه آقايان معتقد بودند كامپيوتر را بايد زن فرض كرد زيرا:
1. هيچكس به جز سازندهشان به منطق دروني آنها پي نميبرد.
2. زباني كه كامپيوترها براي ارتباط با ديگر همجنسهايشان به كار ميبرند فقط براي خودشان قابل فهم است.
3. كوچكترين اشتباه شما براي مدت بسيار طولاني در حافظهشان باقي ميماند.
4. پس از اينكه يكي از آنها را تهيه كرديد ميبينيد كه همهي درآمدتان را بايد برايش خرج كنيد.
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
مهيار: يه بار من و بابام دوتايي مست كرديم و بابا برام دربارهي دورهي مجردي خودش و دايي مسعود صحبت كرد. اصلا باورم نميشد اين دايي مسعود كه ما الان ميشناسيم يه زماني جوونيهاش كارهايي رو كرده كه بابا تعريف ميكرد. راستش اگه يكي به جز بابا تعريف ميكرد با خودم ميگفتم دروغ ميگه. ميگفت تابستون سال 46 دوتايي از خونههاشون فرار كرده بودند اومده بودند تهران، روزها كار ساختمون ميكردند و شبها ميرفتند كاباره هر چي درآورده بودند خرج ميكردند. بعدش هم ميرفتند يكي دو ساعت توي پاركها ميخوابيدند. اين دفعه كه بابات شروع كرد به نصيحت كردن، اينها رو بهش بگو. بگو كافه احمد باده يادت ئه؟ كافه آقا رضا سهيلا يادت ئه؟
دريا: اگر هم بگم انكار ميكنه. ميگه دروغ ئه. اونهايي رو هم كه مدرك دارم رو كنم ميگه جوون بودم اشتباه كردم، كسي نبود امر به معروف و نهي از منكر كنه.
مهيار: خوشم ميآد بابام هيچوقت گذشتهش رو انكار نكرد. هميشه افتخارش اين بود كه جووني كرده. افتخار ميكرد كه هايده رو توي كاباره باكارا از نزديك ديده. ببخشيد اين حرف رو ميزنم دريا. من از كساني كه بنا به شرايط، گذشتهشون رو انكار ميكنن بدم ميآد.
[ نور اتاق خواب مهيار خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( پيدا ست مهتاب لحظهاي پيش از خواب بيدار شده است. مهشيد ليواني آب به او داده كه دارد مينوشد. )
مهتاب: من جيغ كشيدم؟
مهشيد: نه.
مهتاب: خواب بابا رو ديدم. سوار قايق موتوري بود. اينقدر رفت وسطهاي دريا كه ديگه نميتونست ساحل رو ببينه. موتور قايق رو خاموش كرد. به سيگارش چند تا پك زد. بعد به ساعتش نگاه كرد. ساعت دوازده و ده دقيقه بود. سيگارش رو كه هنوز تموم نشده بود انداخت توي آب. بعد شروع كرد به فرياد زدن. گريهش گرفت. بعد يهو خودش رو انداخت توي آب. مطمئنم اين دقيقاً اتفاقي ئه كه براش افتاده. توي خواب ميديدم كه داره دست و پا ميزنه و غرق ميشه. من جيغ ميكشيدم چون كمكي نميتونستم بهش بكنم، ميدونستم كه دارم خوابش رو ميبينم و نميتونم كمكي بهش بكنم. من هي جيغ ميكشيدم. اينقدر جيغ زدم كه با صداي جيغ خودم بيدار شدم.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش ميشود. صداي جيغ مهسا در تاريكي.]
( اندكي بعد نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. )
(مهشيد و مهسا و مهيار همديگر را بغل كردهاند هر سه دارند گريه ميكنند. )
مهسا: مهشيد، دلم ميخواد داد بزنم، چهكار كنم؟ من الان دلم ميخواد داد بزنم. تو رو خدا من رو ببرين جايي كه بتونم جيغ بكشم. بهخاطر مهتاب نميتونم داد بزنم. دارم خفه ميشم.
مهشيد: طفلك مامان هيچ خيري از اين دنيا نديد. خيلي داشت رنج ميكشيد.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( مهتاب روي تخت دراز كشيده و شل و ول حرف ميزند. دريا بالاي سرش نشسته اشعار حافظ را برايش ميخواند.)
دريا: كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم
كه در طريقت ما كافري ست رنجيدن
به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات
بخواست جام مي و گفت راز پوشيدن
مهتاب: تو گريه كردي؟
دريا: نه.
مهتاب: از چشمهات معلوم ئه كه گريه كردي. به خاطر باباي من گريه ميكني؟
دريا: دلم ميخواد حالت خوب بشه.
مهتاب: چرا من اينجوري شدم؟ چرا نميتونم راحت حرف بزنم؟
دريا: حالت بد شده بود. بهت آمپول آرامبخش زدن.
مهتاب: به مادرم ميگي بياد پيشم؟
دريا: رفته خريد.
مهتاب: كي حالم بد شد؟ چرا يادم نميآد؟
دريا: حدود يك ساعت پيش.
مهتاب: بابام نبايد خودش رو ميكشت.
دريا: آره. نبايد.
مهتاب: يكي داره توي پذيرايي گريه ميكنه.
دريا: نه.
مهتاب: ولي من دارم ميشنوم. صداي مهسا ست.
دريا: من كه صدايي نميشنوم. اصلا جز من و تو كسي خونه نيست.
مهتاب: مهسا كجا ست؟
دريا: با پيمان رفته بيرون.
مهتاب: پيمان؟
دريا: آره. پيمان نامزدش ئه.
مهتاب: چرا بهم دروغ ميگي؟ مهسا كه نامزد نداره. به مهسا بگو بياد پيشم.
( نور صحنه خاموش ميشود. صداي چند قطعه موسيقي ديگر كه به نوبت شنيده شده و در هم ديزالو ميشوند كه نشانگر گذشت زمان است. )
( نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. )
مهسا: مهتاب، تو رو خدا اون چاقو رو بده به من.
مهتاب: من آگهي ترحيم مامان رو لاي يكي از كتابها ديدم.
مهسا: تو رو خدا چاقو رو بده به من.
مهتاب: ديگه نميخوام زنده بمونم.
مهسا: تو رو به روح مامان اون چاقو رو بده به من.
مهتاب: چرا به من نگفتين مامان مرده؟
مهسا: تو رو به روح بابا اون چاقو رو بده به من.
مهتاب: جلو نيا.
مهسا: تو اگه بلايي سر خودت بياري من تنها ميشم مهتاب جان. بهخاطر من اون چاقو رو بده به من. تو رو به روح مامان چاقو رو بده به من. آخه براي چي ميخواي خودت رو بكشي مهتاب؟ اون چاقو رو بده به من. به روح بابا و مامان قسمت دادم.
مهتاب: گفتم جلو نيا.
مهسا: خيلي خب. خيلي خب. همينجا ميايستم. فقط خواهش ميكنم اون چاقو رو بده به من.
مهتاب: مرگ مامان هم تقصير من ئه. من باعث شدم بابا خودش رو بكشه و مامان تنها بشه. مامان خيلي گناه داشت. خيلي تنها بود. حتما خيلي غصه ميخورد.
مهسا: بهخدا اگه تو خودت رو بكشي، دو دقيقه بعدش من هم خودم رو ميكشم. تو همين رو ميخواي؟ ميخواي من خودم رو بكشم؟ من دوست دارم زندگي كنم. ولي اگه تو خودت رو بكشي من هم خودم رو ميكشم. اون وقت تو مقصري. تو ميخواي باز هم باعث خودكشي كسي بشي؟
مهتاب: پس تو هم فكر ميكني من باعث خودكشي بابا شدهم؟
مهسا: آره. الان هم اگه بخواي خودت رو بكشي باعث خودكشي من ميشي. تو همين رو ميخواي؟
مهتاب: نه.
مهسا: پس اون چاقو رو بده به من عزيزم. خواهش ميكنم. من و مهيار بدون تو خيلي تنها ميشيم مهتاب.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهيار روشن ميشود. ]
مهيار: نه، دوست ندارم برم. بعد از مرگ بابام، خيلي وقت بود نرفته بودم. ديدن اون همه قبر من رو اذيت ميكنه. بيشتر متقاعد ميشم كه هيچچي نيست. اون چيزي كه الان توي قبر ئه ديگه مادرم نيست. يه جسد ئه كه داره ميپوسه و اگه يه زماني به قول خيام اين جسم تبديل ميشد به درخت و سبزه، حالا ديگه روي جسد اينقدر سيمان ميريزن كه اون هم نميشه. روزي كه پدرم رو داشتند دفن ميكردند تو نبودي. مهتاب از همون جا حالش بد شد. قبل از اون هيچوقت دفن كردن كسي رو نديده بود. وقتي داشتند بابا رو دفن ميكردند مهتاب يهو جيغ زد گفت تو رو خدا روي قبرش سيمان نريزين. تو رو خدا روي قبرش سيمان نريزين. اون لحظهي هيچوقت يادم نميره. بعد وقتي داشتند مامان رو دفن ميكردند صداي مهتاب مدام توي گوشم ميپيچيد، همهش تصوير مهتاب مياومد جلوي چشمم كه جيغ كشيد و غش كرد، دلم ميخواست من هم فرياد بزنم تو رو خدا روي قبر سيمان نريزين كه لااقل درخت بشه، لااقل بذارين فكر كنم يه درخت اونجا درميآد كه شكل ديگهاي از مادرم ئه.
دريا: بدتر از اينجا عربستان ئه. بابام ميگه اونجا همينكه يكي رو دفن ميكنن يه پودري چيزي ميپاشن روي جسد كه تجزيهش ميكنه، يه هفته بعد ديگه هيچچي از اون جسد نميمونه. بعد همونجا يكي ديگه رو دفن ميكنن. خيلي وحشتناك ئه.
مهيار: اونجا رو نميدونم ولي يه بار با يكي از دوستهام رفتم زاهدان، اون من رو برد قبرستون بلوچها، اونها سني هستند ديگه، توي قبرستونشون اصلا سنگ قبر نبود. يعني همهي قبرها شبيه هم بود. يعني امكان نداره توي همچين قبرستوني يكي بتونه قبر فاميل خودش رو از قبر ديگران تشخيص بده. دوستم گفت دليلش اين ئه كه اونها اعتقادي به سنگ قبر و اين چيزها ندارن، به نظر من باز يه فكري پشت اين هست ولي من وقتي قبرستونهاي خودمون رو ميبينم اذيت ميشم. يعني تنها خاصيتي كه يه قبرستون ممكن ئه داشته باشم هم ازش گرفته ميشه. آدم ميبينه همه ميخوان سنگ قبر خوشگلتر از ديگران داشته باشن. من فكر ميكنم اگه يه روزي آدمها تصميم گرفتند قبرستون داشته باشند، حتما دليلش اين بوده كه وقتي پاميذارن توش، فكر كنن عاقبت هر آدمي اين ئه و آدم واقعا فكر كنه اين همه حرص خوردن و دوندگي معنا نداره، همه ميميريم و خوراك كرمها ميشيم.
دريا: يعني تو فكر ميكني بعد از مرگ زندگي ديگهاي نيست؟
مهيار: نه. نيست.
دريا: ولي من فكر ميكنم حتما يه زندگي ديگهاي هم بايد باشه، وگرنه اين زندگي مسخره و بيمعنا ست.
مهيار: خوش به حالت كه به يه چيزي اعتقاد داري.
دريا: يعني تو فكر ميكني بعد از مرگ هيچچي به هيچچي؟
مهيار: يه درخت وقتي بريده بشه، ممكن ئه هيزم شه يا يه چيز ديگه. كتابخونه، جاكفشي، ميز ، ولي ديگه درخت نيست و نميشه.
[ نور اتاق خواب مهيار خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( مهسا دارد براي مهتاب كتاب ميخواند: )
مهسا: او سرش را تكان داد و گفت: آنها ميآيند و همه چيز را ميبرند، آلمانيها. اما ميداني آخرين باري كه آمدند من به آنها چي گفتم؟ گفتم من ديگر چيزي ندارم، نه لوبيا، نه گوشت. من ديگر هيچ چيز ندارم. تنها چيزي كه دارم شير بچهام است. اگر آن را ميخواهيد ببريد، اينجاست."
او جلوي من و روزتا و ميكله يكي يكي دكمههاي پيراهنش را تا كمر باز كرد، بعد با يك دست مانند مادراني كه ميخواهند به فرزند خود شير بدهند سينهاش را عريان كرد و گفت: اين تمام چيزي است كه من دارم. و ناگهان پا به فرار گذاشت. با پريشانخيالي و حواس پرتي و پيراهن باز زير لب چيزهايي ميگفت. ما مدتي هاج و واج مانديم. بالاخره روزتا سكوت را شكست و گفت: حتماً ديوانه است.
ميكله تصديق كرد و گفت: بله، حق با تو ست.
اما آن زن در من چنان اثر عميقي گذاشت كه هرگز از خاطرم پاك نميشود. به نظر من او روشنترين سمبل ممكن از موقعيت ما ايتالياييها در آن زمستان سال 1944 بود. مانند حيواناتي كه چيزي ندارند جز شيري كه به بچههايشان بدهند.
مهتاب: چهقدر عجيب!
مهسا: چي؟
مهتاب: تو چهقدر بزرگ شدي!
مهسا: تو ميدوني الان چه سالي ئه مهتاب؟
مهتاب: 79 ديگه؟
مهسا: نه. الان 81 ئه.
مهتاب: چي؟ چي داري ميگي مهسا ؟
مهسا: باورت نميشه؟
مهتاب: نه.
مهسا: ايناهاش. اين تقويم رو ببين.
مهتاب: يعني از خودكشي بابا دو سال ميگذره؟ چهطور ممكن ئه؟ من همهش فكر ميكنم همين ديروز بود. آخه چهطور ممكن ئه دو سال گذشته باشه. پس چرا من متوجه نشدهم؟
مهسا: تو فقط متوجه گذشت زمان نميشي. همه چيز يادت ميره. ولي حالت داره خوب ميشه. من اين رو ميفهمم. فقط بايد خودت بخواي.
مهتاب: چي رو بايد بخوام؟
مهسا: بايد بخواي حالت خوب بشه.
مهتاب: ولي من دلم ميخواد بميرم. ما باعث شديم بابا خودش رو بكشه.
مهسا: زمينهي خودكشي توي بابا وجود داشت. علم اين رو ثابت كرده. ما اگه ميدونستيم زمينهي خودكشي توي بابا وجود داره هيچوقت تنهاش نميذاشتيم.
مهتاب: كاش من رو تنها بذارين.
مهسا: ما دوستت داريم براي همين تنهات نميذاريم.
مهتاب: به مامان ميگي بياد پيشم؟
مهسا: مامان خوابيده.
مهتاب: چرا اصلا نيومد پيشم؟
مهسا: نيم ساعت قبل پيش تو بود. يادت رفته؟
مهتاب: آرش ديگه نميآد پيشم؟
مهسا: آرش عصري اومده بود اينجا.
مهتاب: آخه چهطور دو سال گذشته و من متوجه نشدم؟
مهسا: ميخواي همه چيز يادت بمونه؟
مهتاب: آره.
مهسا: من بهت كاغذ ميدم هر روز توش ياداشت بنويس. من هر روز تاريخ رو توي كاغذ يادداشت ميكنم كه بدوني چه روز و چه سالي ئه اونوقت هر روز نوشتههات رو كه بخوني هي بهت يادآوري ميشه كه چه زماني ئه. خوب ئه؟
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
مهشيد: هر كي توي اين دنيا يه رسالتي داره. رسالت تو اين ئه كه اتفاقا برگردي خونه، تلاش كني اونها رو تغيير بدي.
دريا: من سعي خودم رو كردهم. ولي فايدهاي نداره. بارها باهاشون بحثم شده. مامانم رو ممكن ئه بتونم تحت تاثير قرار بدم يعني شده كه مامان گاهي وقتها تحت تاثير حرفهاي من قرار بگيره. ولي بابام هيچوقت. بابام رو نميشه، من نميتونم كاريش بكنم.
مهشيد: نگو نميتونم. اين كلمه رو از ذهنت پرت كن بيرون. ما آدمها هر چي ميكشيم از اين كلمات نميشه و نميتونم ئه.
دريا: ولي واقعا نميشه مهشيد. بارها با هم صحبت كرديم. ولي آخرش هميشه با دعوا و داد و فرياد تموم ميشه. كاري ميكنه كه من آخرش داد ميزنم تو رياكاري. آدم دروغگويي هستي.
مهشيد: وقتي تو اينجوري باهاش حرف ميزني كاملا طبيعي ئه كه اون مقاومت كنه. تغييري نكنه. ببين، اين خيلي خوب ئه كه تو بچهي اوني ولي مثل خودش فكر نميكني. تو به همين دليل كه بچهي اوني فرصت و امكاني داري كه ديگران ندارن. فقط تو ممكن ئه بتوني روش تاثير بذاري. منظورم اين ئه كه آدمهاي مثل دايي هيچوقت از ديگران تاثير نميگيرن، اصلا براشون اهميت نداره كه ديگران دربارهشون چي فكر ميكنن، اما ممكن ئه براشون مهم باشه بچهشون دربارهشون چي فكر ميكنه. چون معمولا براي بچههاشون باباي خوبي هستند و دلشون هم به همين خوش ئه و اصلا استدلالشون اين ئه كه هر كاري ميكنن براي زن و بچهشون ميكنن.
دريا: آره، دقيقاً.
مهشيد: وقتي تو حرفت رو با آرامش و اعتماد به نفس، بدون داد و فرياد بگي، ممكن ئه بتوني تحت تاثير قرارش بدي، به هر حال فقط تو ميتوني. اگه بخواي داد و فرياد كني، اون مقاومت ميكنه، همينطور كه تا حالا مقاومت كرده.
دريا: آخه هي ميگه به دوستانت نگاه كن چه وضعي دارن. ميگه تو بايد خوشحال باشي همه چيز رو برات فراهم كردهم، اصلا نميفهمه من نميتونم خوشحال باشم دقيقا هم بهخاطر اينكه به دوستانم نگاه ميكنم و مدام از خودم ميپرسم چرا ما وضع مالي بهتري داريم. من دوست ندارم بابام با ماشينش من رو برسونه دانشگاه، بهش گفتم خجالت ميكشم توي ماشين بشينم وقتي كه فكر ميكنم اين ماشين لزوماً مال ما نيست. بارها بهش گفتم من نميتونم احساس خوشبختي كنم چون وقتي پام رو ميذارم توي خيابون، بدبختي آدمها رو ميبينم. خيلي سعي كردم بهش بفهمونم خوشبختي هر آدمي در گرو خوشبختي ديگران ئه. ولي اون فكر ميكنه مسابقه ست و هر كي بايد سعي كنه از ديگري جلو بزنه. يه شب با هم رفتيم رستوران، وقتي داشتيم از ماشين پياده ميشديم يه مردي دقيقا همسن و سال بابا اومد از بابا درخواست پول كرد، فكر كنم اون مرد يه دست نداشت، آخه يكي از آستينهاش خالي بود، بابا هيچچي بهش نداد، من اگه پول توي جيبم داشتم حتما بهش ميدادم. بعد رفتيم توي رستوران، قيمت غذايي كه بابا سفارش داد صد برابر پولي بود كه ميتونست بده به اون مرد. من اينقدر حالم بد شد كه نتونستم غذا نخوردم، به بابا هم گفتم بهخاطر اون مرد غذا نميخورم. بابا گفت اون گدا بود. دست داشت، ولي زير كتش قايم كرده بود. گفت اگه بهش پول ميدادم گداپروري بود، من بهش گفتم حتي اگه اون مرد داره دروغ ميگه حتما نياز داره كه دروغ ميگه. حتما اينقدر مشكل مالي داره كه ناچار ئه دروغ بگه. گفتم گداپروري وقتي بد ئه كه آدم توي كشوري زندگي كنه كه عدالت اجتماعي توش وجود داشته باشه. من اون شب شام نخوردم. در تمام مدتي كه بابا و مامان داشتند شام ميخوردند و لابلاي خوردنشون قانعم ميكردند شام بخورم، من داشتم حرف ميزدم. سعي ميكردم بهشون بفهمونم كه اونها روي زندگي ما تاثير ميذارن. حسرت اون مرد روي زندگي ما تاثير ميذاره، يه تاثير منفي روي ما ميذاره. به ما انرژي منفي منتقل ميكنه. واقعا داشتم به زبان بابا حرف ميزدم. يعني داشتم حاليش ميكردم به نفعش نيست كه يكي توي دنيا انرژي منفي به سمتش منتقل كنه.
مهشيد: اين حرفي كه داري ميزني به لحاظ علمي هم ثابت شده. اين رو بهش بگو. بابات هر چهقدر هم كه وضع مالي خوبي داشته باشه اگه در حوزهاي زندگي ميكنه كه نارضايتي عمومي وجود داره، اين نارضايتي روي سلامت جسمي باباي تو اثر بد ميذاره. اينكه آدمهاي پولدار همهش مريضند و سكته ميكنن و هزار جور مشكلات جسمي و روحي دارن، دليلش نارضايتي كساني ئه كه در اطراف اونها زندگي ميكنن. بگو ثابت شده كه نارضايتي مردم حتي روي طبيعت اثر بد ميذاره. باعث از بين رفتن طبيعت ميشه.
دريا: واقعاً؟
مهشيد: آره. من قشنگ يادم ئه يه زماني همه جا پر از سنجاقك و پروانه بود ولي حالا چي؟
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( مهتاب دارد عق ميزند و مهسا انگشت در دهان او كرده و تكههاي دستمال كاغذي را از دهان او بيرون ميآورد. )
مهتاب (گريهكنان ) : مرسي مهسا! مرسي. مرسي كه نجاتم دادي مهسا. الهي قربونت برم. خيلي وحشتناك بود. ديگه دلم نميخواد بميرم. مرسي. مرسي كه نجاتم دادي.
مهسا: عزيزم.
مهتاب: مرسي. مرسي.
( مهيار با نگراني ميآيد دم در )
مهيار: حالش خوب شده؟
مهسا: بيا تو.
مهيار: خيلي خسته بودم. خيلي خوابم مياومد.
مهسا: صد بار بهت گفتم هر وقت احساس خستگي ميكني من رو صدا بزن.
مهيار: بهتر ئه شبها دست و پاش رو ببنديم.
مهتاب: نه، تو رو خدا دست و پاي من رو نبندين. مامان، به دادم برس. اينها ميخوان دست و پاي من رو ببندند.
مهسا: نه عزيزم. من نميذارم كسي دست و پاي تو رو ببنده.
مهتاب: مگه من حيوونم كه ميخواين دست و پاي من رو ببندين؟
مهسا: مگه من مردهم عزيزم؟ من اجازه نميدم كسي دست و پاي تو رو ببنده. اين چه حرفي بود زدي مهيار؟ فورا از مهتاب معذرت بخواه.
مهيار: من ازت معذرت ميخوام مهتاب. من منظوري نداشتم. يعني منظورم اين بود كه ما دوستت داريم. ما دلمون ميخواد تو زنده باشي. براي همين گفتم دست و پاي تو رو ببنديم.
مهتاب: مامان كجا ست؟ چرا مامان نميآد پيشم؟
مهسا: من كه بهت گفته بودم رفته خونهي دايي مسعود. شب رو اونجا موند.
[ نور اتاق خواب مهتاب خاموش و نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. ]
مهسا ( تلفني ): مهيار خوابش برده بود و مهتاب جعبهي دستمال كاغذي رو كه دم دستش بود برداشته بود و دستمالها رو بلعيده بود. اگه مهيار از سر و صداي خفگي مهتاب بيدار نميشد اون مرده بود. مهيار با ترس اومد سراغ من و بيدارم كرد. من رفتم انگشت كردم توي گلوش و كاري كردم عق بزنه و هر چي رو خورده بالا بياره.
مهسا: خيلي ترسيده بودم. اصلا اميدي نداشتم بتونم نجاتش بدم.
مهسا: بعدش مثل دو دفعهي قبل ازم تشكر كرد كه نجاتش دادم. باز هم گفت: ديگه نميخواد بميره.
مهسا: الان مهيار پيشش ئه.
مهسا: تقصير مهيار هم نيست. طفلك وقتي از سر كار برميگرده ديگه نفس نداره كه بيدار بمونه.
مهسا: آخه دوست داره مهيار براش كتاب بخونه. مهيار رو كه ميبينه ياد بابا ميافته.
مهسا: كاش تو اينجا با ما زندگي ميكردي مهشيد.
مهسا: تو رو خدا بياين اينجا با ما زندگي كنين مهشيد. من ديگه نميتونم تنهايي از پسش بربيام.
مهسا: ميخواي من با سهراب صحبت كنم؟
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و نور اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
مهشيد: فقط به صداي من گوش بده. فقط به حرفهايي كه من ميگم فكر كن. به هيچ چيز ديگه فكر نكن. فقط به صداي من گوش بده. خودت رو مجسم كن الان كنار دريايي.
مهتاب: نميتونم خودم رو كنار دريا مجسم كنم. من الان روي تخت خودم هستم.
مهشيد: مقاومت نكن. خودت رو بسپر به فضايي كه بهت ميگم. وقتي به چيزهاي لطيف فكر كني، ذهنت لطيف ميشه.
مهتاب: نميتونم.
مهشيد: تو مقاومت ميكني.
مهتاب: يادم ئه يه روز بابا داستان زني رو تعريف كرد كه براي درمان نازاييش رفته بود پيش يكي از اينهايي كه كارشون ورد و جادو بود، اون يارو به زنه گفت از يه تپه ميري بالا و به تنها چيزي كه نبايد فكر كني يه ميمون سياه ئه. اگه بتوني به يه ميمون سياه فكر نكني بچهدار ميشي. اون زن يه تپه پيدا كرد و شروع كرد به بالا رفتن از تپه، اما توي راه به تنها چيزي كه فكر ميكرد و نميتونست از ذهنش بيرون كنه، يه ميمون سياه بود.
( نور اتاق خواب مهتاب خاموش و نور اتاق خواب مهيار روشن ميشود. )
( دير وقت شب. مهيار براي دريا در ليوان شراب ميريزد و به او ميدهد. )
مهيار: من نميدونستم تا حالا توي زندگيت نخوردي. چرا زودتر بهم نگفتي؟
دريا: اين الان دست ساز ئه؟
مهيار: آره. بابام درست كرده. اين الان چهار ساله ست.
دريا: چهقدر خوشرنگ ئه.
مهيار: خوشحال باش كه تجربهي اولت يه چيز خيلي خوب ئه. اين الان در واقع خواص دارويي داره. چند دقيقه بعد ميفهمي خيام و حافظ چرا اينقدر در وصفش شعر گفتهن.
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
( هر دو اندكي مست هستند. )
دريا: ميدونم چي ميگي. من هميشه فكر ميكردم بيست ساله نشده ميميرم. براي همين آخرين روزهاي نوزدهسالگيم بدترين روزهاي زندگي من بود. زمان خيلي كند ميگذشت. شبها به مامان ميگفتم بياد پيش من بخوابه. حالا درست ئه كه بيست و سه ساله هستم و هنوز زندهم ولي هنوز هم ميترسم بميرم. الان حس ميكنم سرطان دارم. جرات نميكنم برم دكتر چون دوست ندارم بهم بگه سرطان دارم.
مهيار: از كجا ميدوني سرطان داري؟
دريا: گفتم كه. حس ميكنم.
مهيار: من هم حس ميكنم چهل ساله نشده ميميرم.
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
مهيار: بابام از بچهگي يادمون داد كه يادداشت روزانه بنويسيم. بابت هر يادداشت روزانه به ما پول ميداد. مهم نبود چند صفحه باشه. من الان چيزي حدود پنج شش هزار صفحه يادداشت روزانه دارم.
دريا: از چند سالگيت يادداشت نوشتي؟
مهيار: ده سالگي.
دريا: كاش من هم يكي رو داشتم كه تشويقم ميكرد يادداشت روزانه بنويسم.
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
( هنوز در حال خوب مستي به سر ميبرند. )
مهيار: من هر بار كه به زن خوشگلي نگاه ميكنم بدون اينكه بخوام چهرهي روزهاي پيريش جلوي چشمم مجسم ميشه.
دريا: تا حالا عاشق كسي شدي؟
مهيار: خيلي زياد.
دريا: خواهش ميكنم جدي باش. من يه سوال جدي كردم.
مهيار: جواب من خيلي جدي بود.
دريا: خيلي زياد عاشق شدي؟
مهيار: آره.
دريا: براي من كاملا غيرقابل درك ئه آدم خيلي زياد عاشق بشه. من فكر ميكنم در واقع تو هيچوقت عاشق نشدي.
مهيار: اگه بخواي مفهوم عشق رو بيجهت پيچيدهش كني آره، من هيچوقت عاشق نشدهم.
دريا: الان هم عاشق كسي هستي؟
مهيار: نه.
دريا: چرا؟
مهيار: من فكر ميكنم عشق هميشه با حفظ فاصله دوام ميآره. عشق مگه چي ئه؟ يه جور جنون ئه، يه جور التهاب. وقتي كه ديگه فاصلهاي بين دو نفر وجود نداشته باشه، عشق محو ميشه. چون عشق زاييدهي خيال ئه و خيال تا وقتي وجود داره كه فاصلهاي بين دو نفر وجود داشته باشه. همين كه فاصله از بين بره و عاشق اونقدر فرصت داشته باشه كه تا هر وقت ميخواد نزديك معشوق باشه، يواش يواش خيال به واقعيت تبديل ميشه و واقعيت عشق را محو ميكنه.
دريا: من فكر ميكنم هر چه به كسي نزديكتر بشم و اون واقعيتر بشه، بيشتر عاشقش ميشم.
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
مهيار: هر زن و شوهري تا حالا ديدهم اين فكر از سرم گذشته كه اصلا دلم نميخواد جاي اون مرد باشم. از بس روابطشان ملالآور، توام با ناراحتيهاي ابلهانه و شادي هاي پوچ بود.
دريا: آره، اين رو خوندهم.
مهيار: خوندي؟
دريا: آره.
مهيار: حالت خوب ئه؟
دريا: آره.
مهيار: من كه نميفهمم منظورت چي ئه؟
دريا: هيچچي. هيچچي. فراموش كن.
مهيار: متوجه شدي خيام و حافظ چه حالي ميكردهن؟
دريا: هنوز نه.
مهيار: يعني باز هم ميخواي؟
دريا: آره.
مهيار: ببين، من كه الان توي مغز تو نيستم. خودت بهتر از هر كسي ميدوني الان حالت خوب ئه يا نه. اگه بخواي زيادهروي كني و حالت بد شه، ديگه هيچوقت نميخوري، ولي كه به اندازه بخوري، همهش دلت ميخواد بخوري. اينقدر هم ازم سوال نكن. من خودم ميدونم دارم ميافتم روي دور پرحرفي. مثل بابام. اون وقتي مست ميكرد پر حرف ميشد.
دريا: بريز.
مهيار: مطمئني؟
دريا: آره. حالم خوب ئه.
مهيار: جاي بابات خيلي خالي ئه كه ببينه دخترش چهقدر باظرفيت ئه.
دريا: اگه يكي عرق و شراب رو با هم قاتي بخوره چي ميشه؟
مهيار: خيلي بد ئه. بهش ميگن شرق.
دريا: واقعا اين اسمش ئه يا همين الان از خودت درآوردي؟
مهيار: نه، واقعا اسمش ئه.
دريا: خيلي اسم بامزهاي داره.
مهيار: ولي هيچوقت قاتي نخور. خيلي حالت رو بد ميكنه. آخه چه كاري ئه؟ من اينهايي رو كه زيادهروي ميكنن حالشون بد ميشه اصلا نميفهمم. چه كاري ئه. آدم اين رو ميخوره كه حالش خوب بشه، وگرنه، چه كاري ئه آدم بخواد اينقدر بخوره كه حالش بد شه.
دريا: حالم خوب ئه؟
مهيار: واقعا چه كاري ئه؟
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. )
( هر دو در حال بد مستي. دريا گريه ميكند. )
مهيار: براي چي گريه ميكني؟ از چي ناراحتي؟
دريا: من توي اين مدت يادداشتهاي روزانهي تو رو خوندهم. كار خيلي بدي كردهم؟
مهيار: آره، ولي مرسي كه بهم گفتي.
دريا: توي يادداشتهات هيچ اسمي از من نيست. ولي من دوستت دارم مهيار.
مهيار: نه.
دريا: خيلي دوستت دارم. هيچوقت كسي رو اينقدر دوست نداشتم كه تو رو دوست دارم. ديگه نميتونم پنهان كنم.
مهيار: گريه نكن. من نميدونم توي همچين موقعيتي چي بايد بگم. من اصلا نميدونم چي بايد بگم. خواهش ميكنم گريه نكن.
دريا: حالم از خودم به هم ميخوره. اصلا فكر نميكردم اينقدر ضعيف باشم. تو هر كاري بخواي با من بكني، من مقاومت نميكنم، نميتونم مقاومت كنم. قدرتش رو ندارم.
مهيار: اين حرفها رو نزن.
دريا: من مطمئنم الان ته دلت خوشحالي كه من اينجوري جلوي تو كم آوردم.
مهيار: اشتباه ميكني. من اصلا دوست ندارم توي موقعيتي قرار بگيرم كه ناچار بشم كسي رو تسلي بدم يا آرومش كنم.
دريا: من دوستت دارم ولي نميخوام خودم رو تحميل كنم. از تحميل كردن بدم ميآد. تو رو خدا اگه تو هم دوستم داري، بهم بگو. من رو درگير بازيهاي احمقانهي دخترپسرهاي همسنمون نكن. صادقانه بهم بگو اصلا من رو دوست داري؟
مهيار: من نميتونم. نميخوام. حوصلهي درگيريهاي عاطفي رو ندارم.
دريا: من دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم.
مهيار: گريه نكن.
دريا: هيچوقت كسي رو مثل تو دوست نداشتم.
مهيار: خيلي خب. خيلي خب. گريه نكن. ( به سوي دريا ميرود. )
( نور اتاق خواب مهيار خاموش و اندكي بعد نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. پيدا ست زمان گذشته است. )
دريا: مي خوام بدوني تو هميشه مي توني روي دوستي من حساب كني. هر كاري از من بربياد، ميتوني روي من حساب كني. خيلي خوشحال ميشم گاهيوقتها بهم زنگ بزني البته اگه دوست داشتي. نميخوام مجبور بشي. همونطور كه ديشب گفتم از تحميل كردن بدم ميآد بنابراين من زنگ نميزنم ولي خيلي خيلي خوشحال ميشم هر وقت بهم زنگ بزني. ديگه...من همهي حرفهايي كه ديشب زدم يادم نيست. اگه احيانا حرف زشتي زدم ازت عذر ميخوام.
[ نور اتاق پذيرايي خاموش و اتاق خواب مهتاب روشن ميشود. ]
( مهسا دارد براي مهتاب كتاب ميخواند )
مهسا: ما مسئول همه چيزهايي هستيم كه در اين جهان واقع ميشود. ما مبارزان راه روشنايي هستيم و با قدرت عشق و اراده خويش ميتوانيم سرنوشتمان را عوض كنيم، همانطور كه قادريم سرنوشت بسياري افراد ديگر را تغيير دهيم.
مهتاب: مامان چرا نميآد پيشم؟
مهسا: مامان نيم ساعت پيش كنار تو بود.
مهتاب: مامان! مامان!
مهسا: هيس. مامان خوابيده.
مهتاب: الان كه خيلي زود ئه. مامان!
( در باز ميشود. مهيار سرش را ميآورد تو )
مهسا: مامان خوابيده يا بيدار ئه؟
مهيار: مامان خوابيده. خيلي خسته بود خوابيد. من هم ميرم بخوابم. شب به خير.
مهتاب: شب به خير.
( مهيار در اتاق را ميبندد. )
مهسا: ادامه بدم يا كه ميخواي بخوابي؟
مهتاب: ادامه بده.
مهسا: روزي فرا خواهد رسيد كه مشكل گرسنگي از طريق معجزهي نان حل خواهد شد. روزي فرا خواهد رسيد كه عشق در هر قلبي پذيرفته خواهد شد و وحشتناكترين تجربيات بشري يعني تنهايي كه بسيار بدتر از گرسنگي است از صفحهي جهان محو خواهد شد. روزي فرا خواهد رسيد كه آنان كه به درها ميكوبند آنها را گشوده خواهند يافت، آنان كه ميخواهند به ايشان اجازه داده خواهد شد و آنان كه گريه ميكنند تسلي خواهند يافت. براي سياره زمين، اين روز هنوز دور است ولي براي هر يك از ما چنين روزي ميتواند فردا باشد. تنها كافي ست كه انسان يك چيز ساده را بپذيرد و آن عشق است. عيبهاي ما، ورطههاي خطرناك ما، نفرتهاي سركوفتهي ما، لحظات ضعف و ياس ما، همهي اينها بياهميت هستند.
( نور اتاق خواب مهتاب خاموش و اندكي بعد روشن ميشود. مهسا بيدار ميشود و تنها ست. )
مهسا: مهتاب!
( با نگراني از جاي خود برميخيزد و به سمت در ميرود. )
( تاريكي. اندكي بعد نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. مهسا با مشت به در اتاق پدر ميكوبد. )
مهسا: مهتاب. مهتاب! چرا جواب نميدي؟ صداي من رو ميشنوي مهتاب. تو رو خدا جواب من رو بده. مهتاب! تو رو خدايي بلايي سر خودت نياريها. مهتاب اگه صداي من رو ميشنوي، جواب من رو بده. مهتاب تو رو خدا در رو باز كن. حالت خوب ئه مهتاب؟ مهتاب جان. مهتاب. تو رو به روح بابا جواب بده.
( تاريكي. اندكي بعد نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. مهسا با مشت به در اتاق پدر ميكوبد. )
مهسا: خدا جواب من رو بده. مهتاب! تو رو خدايي بلايي سر خودت نياريها. مهتاب اگه صداي من رو ميشنوي، جواب من رو بده. مهتاب تو رو خدا در رو باز كن. حالت خوب ئه مهتاب؟ مهتاب جان. مهتاب. تو رو به روح بابا جواب بده.
( تاريكي. اندكي بعد نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. مهسا با مشت به در اتاق پدر ميكوبد. )
مهسا: من رو ميشنوي، جواب من رو بده. مهتاب تو رو خدا در رو باز كن. حالت خوب ئه مهتاب؟ مهتاب جان. مهتاب. تو رو به روح بابا جواب بده.
( تاريكي. اندكي بعد نور اتاق پذيرايي روشن ميشود. مهسا با مشت به در اتاق پدر ميكوبد. )
مهسا: خدا در رو باز كن. حالت خوب ئه مهتاب؟ مهتاب جان. مهتاب. تو رو به روح بابا جواب بده.
( نور صحنه خاموش ميشود. تماشاگران هنگام خروج از سالن نمايش يادداشت زير را كه مهتاب نوشته دريافت ميكنند. )
من يادداشتهاي روزانهي مهسا رو خوندهم. اصلا باورم نميشد سال 81 ئه. باورم نميشد دو سال از خودكشي بابا ميگذره. شروع كردم به خوندن يادداشتها، يهو توش خوندم مامان مرده. اصلا باورم نميشد. رفتم طرف اتاق مامان كه بهش بگم چه كابوسي ديدهم، ميخواستم بهش بگم من رو بغل كنه. بهش بگم دارم از ترس ميميرم. ولي در اتاق بابا و مامان قفل بود. دنبال كليد گشتم. توي كيف مهسا پيداش كردم. رفتم توي اتاق. عكس مراسم تدفين مامان رو ديدم. پس واقعيت داشت. كابوس نبود. ديگه نميتونم طاقت بيارم. باور كنيد من ديگه به درد نميخورم. واقعا بهتر ئه ديگه نباشم. تو رو خدا براي من غصه نخورين. براي مرگ من گريه نكنين. من رو توي اتاق بابا و مامان پيدا ميكنين. من در رو از تو قفل ميكنم. مجبورين در رو بشكنين. يادتون باشه به گلهاي شمعداني آب بدين. پايان
soheil_6666
19-08-2007, 10:22
]در اتاق گريم و قبل از اجرا. موسيقي پخش مي شود.
آقاي جهانگير مشغول گريم مختصر خود است و خانم
رازي نگران به آينه نگاه مي كند.[
رازي: ببخشيد آقاي جهانگير، ميشه اين موسيقي رو قطع كنيد؟
جهانگير: بله حتما. ]ضبط صوت را خاموش مي كند.[ اما موسيقي كار قبل از اجرا به بازيگر حس صحنه رو مي ده. ضمن اينكه ...
رازي: ضمن اينكه در حفظ تمركز و آرامش هم موثره.
جهانگير: بله. اين حرف خودتونه. راستش منم در طول اين ماجراها به موسيقي در اتاق گريم عادت كردم.
رازي: خوب راستش اتاق گريم فضاي صميمانه اي داشت. منم با شما راحت بودم.
جهانگير: خيلي ممنون. مي دونيد كه من خيلي تجربه ندارم. براي همين سعي كردم از شما ياد بگيرم. من از اول نمايش به تجربه ي شما اعتماد كردم و حالا هم خيلي راضيم.
رازي: ممنونم
جهانگير: خانم رازي امروز حالتون بده؟
رازي: نه طوري نيست.
جهانگير: از وقتي اومدين فقط توي آينه زل زدين ولي كاري نمي كنيين. چيزي به اجرا نمونده.
رازي: بله، چيزي نمونده.
جهانگير: چيزي شده؟ چرا به من نمي گيد؟
رازي: اگر امروز اجرا نكنيم چي مي شه؟
جهانگير: اجرا نكنيم!؟ ]مكث[ دويست نفر نمايش رو نمي بينن. تهيه كننده ضرري مي كنه و كارگردان هم حسابي شاكي مي شه.
رازي: فقط همين؟
جهانگير: يعني چي؟ شما باز مضطرب شدين.
رازي: كدوم اضطراب؟
جهانگير: همين نگراني كه سعي مي كنيد هر روز پنهان كنيد. چرا به من نمي گيد خانم رازي؟
رازي: شما بازي خودتون رو اجرا كنيد.
جهانگير: ببينيد خانم، شما بازيگر قابلي هستيد و من هم بي استعداد نيستم. خودتون مي دونيد كه ما در طول همه ي اين اجراها تونستيم به خوبي احساسامون رو با هم هماهنگ كنيم. فقط با يك نگاه مي شد فهميد كه حالا وقت به پايان بردن رويداده. ما بدون اينكه بخوايم روي صحنه خنديديم و گريه كرديم. براي همين فهميدن اين كه اجرا به اجرا شما مضطرب تر مي شيد كار سختي نيست. هر چند عجيبه كه چطور روي صحنه شما آرامش داريد. خواهش مي كنم نگيد كه اضطراب براي بازيگر طبيعيه. بله. اما حال شما خيلي غير عاديه.
]مكث[
رازي: گوش كنيد آقاي جهانگير، اين ممكنه آخرين اجرا باشه.
جهانگير: خوب مگه نيست؟! اين آخرين شب اجرامونه. بايد اين اجرا هم به خوبي تموم بشه تا خاطره ي بدي نمونه. خانم رازي تحمل داشته باشين. شما چتونه؟
رازي: اين نمايش خيلي پرفروش بود.
جهانگير: بله. چون عالي اجراش كرديم، همه از بازي شما تعريف مي كنن، شما سهم خيلي زيادي داشتين، مگه روزنامه ها رو نخوندين؟
رازي: پايان اين نمايش من مي ميرم.
جهانگير: خوب تو اين نه شب كه اين طور بوده، از پايان نمايشنامه راضي نيستين؟
رازي: ظاهرا تقدير من همينه.
جهانگير: پايان قشنگيه.
رازي: براي شما و ديگران قشنگه.
جهانگير: اگه موافق باشيد اين بحث رو موكول كنيم بعد اجرا. من دارم سردرد مي گيرم.
رازي: اين نمايش اجرا مي شه همونطور كه همه مي خوان و من مي ميرم تا شماها شايد به كاتارسيس برسين. همينطور مي شه.
جهانگير: جوري حرف مي زنين كه انگار واقعا قراره...
رازي: اتفاق بيفته
جهانگير: از شما بعيده خانم. اين فقط يه نمايشه.
رازي: آره اما مدتيه يكي زندگيمو با نمايش قاطي كرده. حالا ديگه نمي دونم زندگيمم نمايشه يا نمايش زندگيمه.
جهانگير: پس واجب شد بدونم چي شده.
رازي: از اول نمايش يكي تهديد كرده كه من به سرنوشت قهرمان اين تراژدي دچار مي شم.
جهانگير: يه شوخي
رازي: نه شوخي نداره. اتفاقا آدم دقيقيه. اين رو از نامه هاش مي شه فهميد. درام رو هم به خوبي مي شناسه. ]كمي مكث[ چيزي به اجرا نمونده.
جهانگير: پس چرا شروع كردين؟ چطور ادامه دادين؟ چرا به پليس خبر ندادين يا حداقل به من مي گفتين.
رازي: من پليس ها رو باور ندارم. نبايد پاي اونها به همچين مكاني باز بشه. من و قاتل خودمون با هم كنار ميايم.
جهانگير: پس واقعا نمايش رو با زندگي واقعي قاطي كردين خانم
رازي: اونم همينو مي خواست. من بايد اين نمايش رو زندگي مي كردم.
جهانگير: شما نبايد امشب بازي كنيد. من اين اجازه رو نمي دم.
رازي: امشب با مرگ من اين تراژدي به پايان مي رسه.
جهانگير: من اين حرف ها رو قبول ندارم. ما اون ها رو تجربه مي كنيم و لذتش هم در همين تجربه كردن هاست. ما نه قهرمانيم و نه قرباني. ما بازيگريم، بازيگر.
رازي: اما خيلي از بازيگرها روي صحنه مردن. هر كسي اين شانسو نداره.
جهانگير: بله اما اين انتخاب خودشون نبوده. ولي شما دارين به انتخاب كس ديگه تسليم مي شين. مردم و همه ي ما دوست داريم وقتي كه قهرمان روي صحنه مي ميره دوباره زنده بشه و به مردم تعظيم كنه. وظيفه ي ما زنده كردن اونهاست نه كشتنشون. تعجب مي كنم شما هنوز اين مقام رو درك نكردين.
رازي: بله اما چيزي به اجرا نمونده، من انتخاب ديگه اي ندارم. مثل اينكه بايد به اين تقدير واقعا تن بدم.
جهانگير: نه به نظر من وقتشه يك تصميم انساني بگيرين.
رازي: اما من نمي تونم جاخالي كنم. من آدم ترسويي هستم ولي هم ي عمر باهاش جنگيدم. حالا ميگي مثل ترسوها برم خونه و ديگه هيچ وقت پا روي صحنه نذارم؟ نه من نبايد تسليم بشم.
جهانگير: نه نبايد تسليم شد. بايد باهاش مقابله كرد.
رازي: آره. شايد شرافتمندانه ترين راه همين باشه كه من از مرگ نترسم و روي صحنه بميرم. به هر حال من ترس رو شكست دادم.
جهانگير: بله اما تسليم مرگ مي شين. بايد اين مرگ رو شكست داد.
رازي: آخه چطوري؟ اين امكان نداره.
جهانگير: ]مكث[ من مي دونم بايد چي كار كرد. ما پايان نمايش رو تغيير مي ديم.
رازي: يعني... يعني من زنده مي مونم؟
جهانگير: آره، تو دست به خودكشي نمي زني.
رازي: اما آخه نويسنده چي مي شه؟
جهانگير: گور پدر نويسنده. تئاتر يعني بازيگر.
رازي: آره اون به من گفت من به سرنوشت زن دچار مي شم.
جهانگير: و ما جلوي اين تقدير واميستيم و همه چيز تغيير مي كنه.
رازي: آره، اين همون كاريه كه بايد كرد. در پايان نمايش زن تصميم مي گيره زندگي رو انتخاب كنه. بجنگه و درد بكشه.
جهانگير: خودشه. پس خودت رو گريم كن و آماده ي زندگي شو بازيگر.
رازي: پس لطفا ضبط رو روشن كن. ]موسيقي مي آيد.[
نوید هراتی/ شماره ی ۱ نشریه ی متن رود / ادبیات دراماتیک
مرسی سهیل جان
بازم بیا این ورا :46:
راستی اسم نویسنده و ... اگه می دونستی بنویس
چرا دريا توفاني شده بود
صادق چوبك
شوفر سومي كه تا آن وقت همهاش چرت زده بود و چيزي نگفته بود كاكا سياه براق گندهاي بود كه گل و لجن باتلاق رو پيشاني و لپهايش نشسته بود. سر و رويش از گل و شل سفيد شده بود. اين سه تن با كهزاد كه پاي پياده رفته بود بوشهر از پريشب سحر توي باتلاق گير كرده بودند و هر چه كرده بودند نتوانسته بودند از توي باتلاق رد بشوند.
سياه مانند عروسك مومي كه واكسش زده باشند با چهرهي فرسودهي رنجبرده اش كنار منقل وافور و بتر عرق چرت ميزد. چشمانش هم بود. لبهايش مانند دو تا قلوه روهم چسبيده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهاي سرش مانند دانههاي فلفل هندي به پوستش چسبيده بود. رو موهايش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرك و لجن گرفته بودند.
صداي ريزش باران كه شلاق كش روي چادر كلفت آب پس ندهي كاميون ميخورد مانند دهل توي گوششان ميخورد. هر سه تو لك رفته بودند، كلافه بودند. آن دوتاي ديگر هم كه با هم حرف ميزدند حالا ديگر خاموش شده بودند و سوت وكور دور هم نشسته بودند. گويي حرفهايشان تمام شده بود و ديگر چيزي نداشتند به هم بگويند.
اما هنوز آهسته لبهاي عباس به هم ميخورد. گويي داشت با خودش حرف ميزد. اما صدايش گم بود. صدا كه از گلويش درميآمد تو غار دهانش ميغلتيد و جذب ديوارههايش ميشد. بعد سرش را مانند آدمهاي زنده از توي گريبانش بلند كرد. وافور را از پاي منقل برداشت و گذاشت كنار آتش. بعد صدا از توي گلويش بيرون آمد و گفت:
«اين يدونه بسم ميريم تا ببينيم اين روزگار لاكردار از جونمون چي ميخواد. جونمون نميسونه راحت شيم.»
يك خال آبي گوشهي مردمك بي نور چشمش خوابيده بود؛ روي چشم چپش. آبله صورت لاغر استخوان درآمدهاش را خورده بود. بينيش را گويي با شل ساخته بودند و هر دم ميخواست بيفتد جلوش تو آتش. چشمهاش كلاپيسهاي بود. به آتش منقل خيره بود. مانند اينكه به صداي دور اتومبيلي كه با ريزش باران قاتي شده بود گوش ميداد. حواسش آنجا تو كاميون نبود.
چهار تا كاميون خاموش توي باتلاق خوابيده بودند. لجن تا زير شاسيهايشان بالا آمده بود. مثل اين كه سالها همانجا سوت و كور زير شرشر باران خشكشان زده بود. تاريكي پرپشتي آنها را قاتي سياهي شب و پف نمهاي ريز باران كرده بود. دانههاي باران مانند ساچمههاي چهارپاره توي باتلاق فرو ميرفت و گم ميشد. روي باتلاق تاريكي و لجن گرفته بود. مانند ديگي بود كه چرم كهنه و آشخال توش ميجوشيد.
هر چهار تا كاميون بارشان پنبه بود. شوفرها نيمي از عدل هاي يك كاميون را ريخته بودند پايين توي لجنها و براي خودشان تو كاميون عقبي جا درست كرده بودند. اما كف كاميون را با چند عدل پوشيده بودند تا زير پايشان نرم باشد.
عباس تو منقل به وافورش نگاه ميكرد. تخم چشمهايش درد ميكرد. سر كوچك مكيده شدهاش روي گردنش سنگيني ميكرد، انگار زوركي نگاهش داشته بود. آهسته مانند آنكه تو خواب حرف بزند گفت:
«تو اين آب و هواي نموك اگه آدم اينم نكشه چكار كنه؟ رطوبت مغز استخون آدم رو ميخيسونه. ببين سيگار چجوري از هم وا ميره. يذره خاكستر نداره. تنباكوش مثه چوب ميسوزه. نميدونم اين چه حسابيه كه از كازرون كه سرازير ميشي مزش عوض ميشه. گمونم مال رطوبته. تو بندرعباس نميدوني چه نعشهاي داره. اكبرآقا بندرعباس كه رفتي؟ اي خدا خراب كنه اين بندر عباس كه منو شش ماه روزگار كترمم كرد. ششماه زمين گير شدم. اگه اين ترياك نبود تا حالا هف كفن پوسونده بودم. يه دختريه بندرعباسي دوازده سيزده سالهي ملوسي تو «شقو» صيغه كرده بودم. اين دختر زبون بسه مثه عروسك آبنوس بود. مثه پروونه دورم ميگشت. اونم پيوك گرفت. منم پيوك درآوردم. اول من درآوردم، ديگه خوب شده بودم كه او افتاد. ديگه پا نشد. رشته تو پاش پاره شد، پاش باد كرد. چرك كرد. يه بويي ميداد كه آدم نميتونس پهلوش بمونه. بابا ننش ميگفتن فايده نداره خوب نميشه. آخرش مرد. من هنوزم جاش تو پامه. هيچي واسيه پادرد از اين بهتر نيس. لامسب دواي همه درديه مگه دواي خودش.»
سياه و شوفرهاي ديگر خاموش نشسته بودند. سياه به فانوس بادي كه لولهاش از دود قهوهاي شده بود نگاه ميكرد. دود تيزكي از گوشهي فتيلهاش بالا ميزد و تو لوله پخش ميشد. اكبر ته ريش خارخاري داشت. سر و رويش لجن گرفته بود. هيكلش گنده و خرسكي بود. از سياه گندهتر بود. كلهاش بزرگ بود. دهنش گشاد و تر بود. هميشه گوشهي دهن و لبهايش تر بود. لبهايش از هم جدا بود و خفت روي دندانهايش خوابيده بود، مثل ليفهي تنبان. گوشههاي چشمش چروك خورده بود. لپهاي چرميش از تو صورتش بيرون زده بود. هميشه در حال دهن كجي بود.
حرفهاي عباس كه تمام شد اكبر باز گوشش پيش عباس بود. دلش ميخواست باز هم او برايش حرف بزند. صداي ريزش باران منگش كرده بود. آهسته يك ور شد و دستش كرد توي جيب كتش و يك قوطي حلبي كوچك بيرون آورد. كمي بلاتكليف به آن نگاه كرد، سپس با تنبلي و بي شتاب آنرا چندبار زد كف دستش و بعد درش را وا كرد. آن وقت با دو انگشتش مثل اينكه بخواهد جايي را نيشگان بگيرد، يك نيشگان تنباكو خوراكي از توي آن بيرون آورد و گذاشت زير لب پايينش. قوطي را گذاشت جلوش رو زمين. بعد با كيف لب و لوچهاش را جمع كرد و تف لزج زردي با فشار از گوشهي لبش پراند رو عدلهاي پنبه. بعد دست كرد تو جيبش و يك مشت شاه بلوط درآورد و ريخت جلوش. آنوقت انبر را برداشت و آتش ها را بهم زد. عباس از صداي بهم خوردن آتش چرتش دريد. چشمانش را باز كرد. از ديدن بلوطها اخمش رفت تو هم و با صداي خفهي بي حالتي گفت:
«اينا ديگه چيه ميخوري؟ يبسي خودمون كم نيس كه بلوطم بخوريم. قربون دسات آتيشا رو ويليون نكن كه بسكه فوت كردم كور شدم.»
اكبر تنباكوي توي دهنش را يواش يواش مك ميزد و آبش را قورت ميداد. بوي ترشاك پهن مانند آن تو سر و كلهاش دويده بود. مزهي دبش و برندهاش را تو دهنش مزه مزه ميكرد.
عباس وافور را از كنار منقل برداشت. همانطور كه سرگرم چسباندن بست بود گفت:
« آدم از كار اين آدم سر در نمياره. نميدونم چش بود كه دايم ميخواست بره بوشهر. بگو آخر پسر واجب بود كه ماشين مردمو تو بيابون زير برف و بارون بزاري پاي پياده بزني بمشيله بري بوشهر؟ تو كه دو روز صب كرده بودي فردا هم صب ميكردي آفتاب ميشد زنجير ميبسيم رد ميشديم. اين بيچيز نبود. يه چيزيش بود. حواس درسي نداشت. مثه دل و ديوونه ها شده بود. ديدي چهجور چمدونش ورداشت با خودش برد؟ گمونم هر چي بود تو همين چمدونش بود. تو چي گمون مي كني؟»
اكبر با دلچركي و اخم، لبهاي بهم كشيده، گفت:
«هيچكه مثل من اين كهزاد رو نميشناسه. من ديگه كهنش كردم. خدا سر شاهده اگه هف پركنه هند بگردي آدم از اين ناتوتر و ناروزنتر پيدا نميكني. تو او رو خوب نميشناسيش. اين همون آدمي بود كه سه سال ياغي دولت بود. تفنگ امنيه رو ورداشت و زد به كوه و كمر. هر چي كردن نتونسن بگيرنش. بعد كه بقول خودش دلش از تو كوه و كمر سر رفت اومد تو آبادي دلهدزي. رييس قشون برازگون گرفتش بستش به نخل و تو آفتابه خاك ريخت بست به تخمش. ميخواس بكشتش. اما نميدونم كهزاد چجوري زير سبيلش چرب كرد و ول شد. اينجوري نبينش. حالا به حساب پشماش ريخته. اين آدم دزيها كرده، آدمها كشته. براي شوفرا ديگه آبرو نگذوشته. گمون ميكني تو چمدونش چه بود. من كه ازش نميترسم. ترياك بود. قاچاق ترياك ميكنه. حالا فهميدي؟»
سياه خيره و اخمو به فتيلهي چراغ بادي نگاه ميكرد. به دود فتيله كه گاهي صاف وراست و گاهي لرزان و پخش هوا ميرفت نگاه ميكرد. از حرفهاي آن دوتا خوشش نميآمد. دلش ميخواست صبح بشود باز همهشان بروند زير ماشين گلروبي كنند و تمامش از ماشين حرف بزنند. از كهزاد بد نگويند. از اكبر بيشتر دلخور بود.
عباس لبهايش را به پستانك وافور چسبانده بود و آنرا مك ميزد. اما دود بيرون نميداد. هولكي و پراشتها مك ميزد. تمام نيرويش را براي مكيدن بكار ميبرد. گويي بيرون زندگي ايستاده بود و زندگيش را چكه چكه از توي ني ميمكيد. از حرفهاي اكبر تعجب نكرد. سخنان او ميرفت تو گوشش و در آنجا پخش ميشد و همانجا گم ميشد. فكرش پيش كار خودش بود. در زندگيش تنها يك چيز برايش جدي بود ومعني داشت: ترياك بكشد و گيج بشود. همين. گونههايش مثل بادكنك پر و خالي ميشد. با حوصله تمام مانند اينكه بست اولش باشد گل آتش را چند بار روي حقه ماليد و سرش را بالا كرد. آنوقت لوله تنك دود از ميان لبهايش بيرون داد. دود را با گرفتهگيري و گداگيري مثل اينكه به زور بخواهد چيز پربهايي را از خودش جدا كند، به هوا فرستاد. بعد نگاهي به شوفري كه تنباكو تو دهنش بود كرد. گويي او را تازه ديده بود. بعد به او گفت:
« نگو كه با خودش ترياك داشت و بروز نميداد!»
اكبر باز هم روي عدلهاي پنبه تف كرد و گفت:
«حالا يه وخت نميخواد تو روش بياري. مردكيه خيلي زبون نفهميه. من نميخوام دهن بدهنش بدم. ديدي از شيراز تا اينجا من همش ده كلمه حرف باهاش نزدم. اين هميشه با خودش از شيراز و آباده ترياك مياره بوشهر. تو بوشهر عرباي كويتي وبحريني ازش ميخرن. يا بهش ليره ميدن يا رنگ. همونجور كه رنگ پيش ما قيمت داره ترياكم پيش اونا قيمت داره. تو عربسون براي يه نخودش جون ميدن. اما ما نميتونيم. او ازش مياد. هميه گمرگچيا و قاچاقچيا رو ميشناسه و پاش بيفته براشون هفتتيرم ميكشه. اما يه وخت خيال نكني من حسوديش ميكنم. من دلم واسش ميسوزه. او آدم نيس. به همين سوز سلمون اگه من آدم حسابش كنم. ديدي از شيراز تا اينجا هم كلومش نشدم.»
اكبر برزخ شده بود. ديگر حرف نزد. عباس چشمش به شعلههاي آبي رنگي بود كه لاي گلهاي آتش زبانه ميكشيد. از آن زبانهها خوشش ميآمد و براي زنده ماندنش از آنها سوخت ميگرفت. پيش خودش فكر ميكرد:
«من ازهمه بي دس و پاترم. هر وخت يه سير ترياك باهام بود گير مفتش افتادم. اما حالا خودمونيم، تو اون كون و پيزي داري كه شش فرسخ تو گل و شل راه بيفتي چمدون ترياك كول بكشي از جلو چشم امنيه رد كني؟ هر كي خربزه ميخوره، قربون، بايد پاي لرزشم بشينه.» سپس با صداي سنگين خوابآلودش مثل اينكه ريگ زير زبانش باشد گفت:
«نه جانم عقلم خوب چيزيه. اگه كهزاد ترياك داشت با ماشين بهتر ميتونس ردش كنه. اگه برج مقوم بگيرنش بيچارش ميكنن.»
سياه ذوق زده خودش را جمع كرد و خنده خنده گفت:
«قربونت برم، كهزاد اون از هفت خطاي آتيش پاريه كه انگشت كون قلاغ ميكنه كه جارچي خداش ميگن. خيال كردي اونقده هالوه كه از جلو برج رد بشه. لاكردار مثه گوركن ميمونه. هزار راه و بيراهه بلده. از اون گذشته مگه كهزاد از امينه ميترسه؟ ميگن دز كه بدز ميرسه تير از چليه كمون ورميداره.»
اكبر با نيش و زخم زبان نگذاشت سياه حرف بزند، تو حرفش دويد و گفت:
«لابد خبر نداري همين كهزادخاني كه انگشت كون قلاغ ميكنه حالا كارش به جاكشي كشيده.»
بعد تف بزرگي روي عدلها انداخت و گفت:
«بله. مرجون كلايه قرمساقي سرش گذوشته رفته. ديگه نميخواد اسمش تو آدما بياري. آبرو هرچي شوفره برده. هيشكي رو ديدي با اين آبروريزي مترس بشونه. اين زيور فسايي چه گهيه كه آدم واسش اينكارا بكنه. اينجور اسيرش بشه و اينجور خودشو خرابش بكنه. حتم چي خورش كردن. مغز خر بخوردش دادن. والا آدم عاقل اينكارا نميكنه. مردكه هوش تو سرش نيس.»
سياه اخمو جلوش نگاه ميكرد. به صورت اكبر نگاه نميكرد. چشمانش مثل شاهي سفيد توي صورتش برق ميزد. به او مربوط نبود. كهزاد آدم شري بود. اما لوطي بود.
بعد سرش را انداخت زير و جويده جويده، گويي با ديگري بود و نه با اكبر، گفت:
«هر دلي يه نگاري ميپسنده. همه مترس ميگيرن. هركي رو كه نگاه كني يه نمكردهاي داره. اينكه عيب نشد. من بدي ازش نديدم. لوطيه.»
اكبر تحقيرآميز صدايش را بلندتر كرده گفت:
«حالا تو هم لنگه كفش كهنهي او شدي و ازش بالا داري ميكني؟ نميگم مترس نگيره. ميگم زيور قابل اين دسك و دمبكها نيس. حالا آب ريختي رو سرش نشونديش سرت بخوره. درست بگير، افسار بزن سرش كه مرجون هر ساعت نبردش ددر. نه اينكه بدش دس مرجون خودت برو كه تا پات از بوشهر گذوشتي بيرون مرجون هر چي جاشو و ماهيگيره بياره بكشه روش. اونوخت تازه مثه ريگم پول خرجش كن.»
بعد خندهي نيشداري كرد و گفت:
«اينكه ديگه واسيه مامانش مترس نميشه.»
سياه خلقش تنگ بود. خف بود. دلش ميخواست پا شود برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. نميخواست دهن بدهن اكبر بگذارد. چه فايده داشت. اكبر وقتي با آدم پيله ميكرد دست بردار نبود. داشت خودش را جمع ميكرد كه پا شود برود. اكبر دوباره با زهرخند گفت:
«سياه خان ميدوني كهزاد به سيد ممدلي دريسي چه گفته؟ گفته بچيه تو دل زيور مال منه، يعني مال كهزاده. حالا بيا كلامون قاضي كنيم اگه مغز خر به خوردش نداده بودند ميومد همچين حرفي بزنه. كه بگه بچيه تو دل زيور مال منه و بخواد براش سجل بگيره؟ اين آدم غيرت داره؟»
سپس پيروزمندانه بلند خنديد و گفت:
«حالا كه تو اگه گفتي بچيه تو دل زيور مال كيه؟»
آنگاه انگشت كرد زير لبش و تنباكوهاي خيس خوردهي مكيده شده را با بياعتنايي بيرون آورد ريخت بغل دستش و گفت:
«نميدوني مال كيه؟ من ميدونم مال كيه. ننه يكي بابا هزار تا. تمام جاشوا و ماهيگيرا و شوفرا و مزوريهاي «جبري» و «ظلم آباد» جمع شدن اين بچه رو تو دل زيور انداختن. با تمام عرباي جزيره. هر بند انگشتش يكي ساخته. هر دونهي موي سرش يكي ساخته. منم توش شريكم.»
بعد چشمانش را انداخت تو صورت سياه و با صداي تحريك آميزي گفت:
«سياه خان تو چطور؟ تو توش دس نداري. مرگ ما بيا راسش بگو. خب حالا اگه سياه در بياد چي جواب كهزاد ميدي؟ نه! نه! شوخي ميكنم تو تقصير نداري. بتو چه. هزار تا سياه پيش زيور رفتن. جزيرهايها همشون سياهن. تو چه گناهي داري. ميخوام اين رو بدونم، بازم زن صفت براش سجل ميگيره؟ اگه سياه دربياد بازم واسش سجل ميگيره؟»
عباس تو ششدانگ چرت بود. از خندههاي بلند اكبر و سر و صدايي كه راه انداخته بود تكان نخورده بود. لب پايينش آويزان بود و رشته دندانهاي ساختگيش از زير آن پيدا بود. پشت چشمهاش نازك وقلنبه بود. گويي دو تا بالشتك مار تو صورتش زير ابروهاش چسبيده بود و خونش را ميمكيد. بيني تير كشيدهي باريكش رو لبهاش افتاده بود و پرههايش تكان تكان ميخورد. مثل فانوس چين خورده بود.
سياه خونش خونش را ميخورد. دلش ميخواست گلوي اكبر را بجود. دلش ميخواست برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. اما باز همانجا نشسته بود. يك چيزي بود كه او را آنجا گرفته بود. جلو ماشينش سرد بود. شيشهي بغل دستش شكسته بود و باران ميخورد. اينجا گرم بود. رو پنبهها نرم بود. جادارتر بود. ميخواست همانجا بخوابد. ماشين مال عباس بود. نه مال اكبر. دودليش از ميان رفت خودش را با تمام سنگيني روي پنبهها فشار ميداد. ميخواست بخوابد. كنار منقل لم داد. بعد طاقباز خوابيد و پالتو لجنيش را رويش كشيد. سر و سينه و ساق پاهايش از زير پالتو بيرون بود.
ديگر كسي چيزي نميگفت. مثل اينكه كاميون زير باران ريگ دفن شده بود. گرمب گرمب رو چادرش صدا ميكرد. سياه رفت تو خيال زيور. خيلي تو دلش خالي شده بود. اگر بچهي تو دل زيور سياه از آب دربيايد تكليف او چيست؟ او هم پيش زيور رفته بود. فكر ميكرد كه كي بوده. آنوقت كهزاد همه را ول ميكرد بيخ گلوي او را ميگرفت و خفهاش ميكرد. كهزاد شر بود. يادش بود كه آخرين دفعهاي كه رفته بود پيش زيور شكم زيور صاف و كوچك بود. اما حالا شكمش پيش بود. چند ماه بود كه پيش زيور نرفته بود. نه ماه، خيلي خوب نه ماه و چند روز. اما هيچ يادش نميآمد. اما نه ماه كمتر بود. اما چرا زيور چيزي نگفته بود. به او مربوط نبود كه زن چند وقته ميزايد. اما حالا اگر بچهي زيور سياه ميشد به او مربوط بود. بچهاي كه پوست تنش مثل مركب پرطاوسي براق باشد وموهاي سرش مثل موهاي برهي تودلي رو سرش چسبيده باشد مال باباي سياه است. اين را ديگر همه كس ميداند. اما اكبر گفته بود هر بند انگشتش را يكي ساخته. هر تاري از موهاي سرش را يكي ساخته. آنوقت بچهي تو دل زيور مال اوست يا مال جزيرهايها. آتشي شده بود. گلويش خشك شده بود ودرد ميكرد. گويي يكي بيخ گلويش را گرفته بود زور ميداد. بهزور كوشش كرد كه كمي تف قورت بدهد اما دهنش خشك بود. ترس و بيزاري و زبوني از تو سرش بيرون ميپريد. خيره به چادر كاميون نگاه ميكرد. توي چادر خيس شده بود و چكههاي درشت آب رديف هم، مثل تيرهي پشت آدم، توي سقف آن ليز ميخورد و تو نور چراغ بازي ميكرد. بعد پيش خودش فكر كرد: « شايد بچه سفيد دربياد. يا خدايا به حق گلوي تيرخوردهي علي اصغر حسين كه بچه تو دل زيور سفيد بشه.»
اما اكبر ول كن نبود. تازه شكار خودش را پيدا كرده بود. ميخواست بيچارهاش كند. دوباره تنباكو زير لبش گذاشت و با صداي آزاردهندهاي گفت:
«اما خوشم مياد كه مرجون تا ميتونه ميدوشدش. هرچي كهزاد كلاه كلاه ميكنه ميبره ميريزه تو دس مرجون كه به خيال خودش خرج زيور بكنه. هر چي قاچاق ميكنه و از هر جا كه حلال حروم ميكنه ميده واسيه زلف يار.»
سپس لبهايش را با كيف بهم فشار داد و كمي تف با فشار زور داد تو تنباكوي زير لبش. بعد آنرا دوباره پس مكيد و بويش را تو سروكلهاش ول داد. كمي از تفش را خورد و باقي را بشكل آب لزجي كه زرد بود روي عدلهاي پنبه افشاند. آنوقت دنبال حرفش را گرفت.
«سياه خان تو چن ساله زيور ميشناسيش؟ از وختيكه تو خونيه با سيدوني نشسن ديگه؟ فايده نداره. تو بايد زيور رو اونوختيكه من ديدمش ميديديش. اونوخت زيور زيور بود. حالا پوست و استخوان شده. چار پنجسال پيش يه وكيل باشي امنيهاي بود اسمش ميرآقا بود. اين زيور را كه ميبينيش از فسا ورداشتش اوردش دشتسون كه بفروشدش به عربهاي مسقطي. اما خود ميرآقا پيش پيش كارش رو خراب كرد و سوراخش كرد. واسيه همين بود كه عربها نخريدنش. اونا كارشون خريدن دختره. بيوه نميخرن. چه دردسرت بدم، زيور تو دست ميرآقا انگشتر پا شد و واسيه خودش ميپلكيد. بعد دس به دس گشت. اول رئيس امنيه دشتي خدمتش رسيد. بعد همه. اين مرجون با ميرآقا رفيق جونجوني بود. براي اينكه ميرآقا هرچي قاچاق ميآورد بوشهر بدست همين مرجون تو بازار آبشون ميكرد. تو مرجون رو خوب نميشناسيش. از او زنهايه كه سوار و پياده ميكنه. خلاصه ميرآقايي ماموريت بندر لنگه پيدا ميكنه. وختيكه ميخواس با مرجون حساب وكتابش صاف كنه اين زيور رو كشيد رو حسابش و فروختش به مرجون پنجاه تومن و خودش ورداشتش بردش ساخلو اجير نومه ازش گرفت به اسم مرجون كه آب نخوره بي اجازهي مرجون. مرجونم يواشكي چند ماهي تو خونيه خودش تو محله بهبهونيها روش كار كرد. اما اونوخت مخصوص بچه تاجرا و گمركيا بود. تا زد و زيور عاشق ميرمهنا شد و ترياك خورد و گندش كه بالا اومد مرجون فرستادش آبادان تو «دوب» و به صفيه عرب دو ساله اجارش داد. من دفه اول تو «دوب» آبادان ديدمش.»
سياه اكنون ديگر صداي اكبر را از خيلي دور ميشنيد. مثل اينكه صداها بال درآورده بودند و مثل خفاش تو سر و صورتش ميخوردند و فرار ميكردند. سبك شده بود. گويي داشت تو هوا ميپريد. دهنش باز بود و تندتند نفس ميكشيد. چشمانش هم بود. آهسته خورخور ميكرد.
***
وقتيكه كهزاد رسيد بوشهر نصف شب گذشته بود. باران مانند تسمه تو گردهاش پايين ميآمد. لندلند كشدار و دندان غرچههاي رعد از تو هوا بيرون نميرفت. هوا دودهاي بود. رعد چنان تو دل خالي كن بود كه گويي زير گوش آدم ميتركيد. رشتههاي كلفت و پيوستهي باران مانند سيمهاي پولادين اريف از آسمان به زمين كشيده شده بود. توفان دل و رودهي دريا را زير و رو كرده بود. موجهاي گنده پركف مانند كوه از دريا برميخاست و به ديوار بلند ساحل ميخورد و توي خيابان ولو ميشد.
كهزاد از پيچ آب انبار قوام پيچيد و نزديك كنسولگري انگليس رسيد. يك چمدان كوچك خيس گلآلود تو دستش بود. سرش را انداخته بود پايين جلو پايش نگاه ميكرد. سر و رويش خيس و لجنمال شده بود. رختهايش گلي بود. خيس خيس بود. هر دو پايش برهنه بود. توي لالههاي گوشش و گردنش لجن نشسته بود. شل و لجن باران تو سرش خيس خورده بود. مثل اين كه لجن از سرش گذشته بود.
برابر كنسولگري كه رسيد دلش تند و تند زد. آهسته تو تاريكي به خودش گفت «رسيدم». بعد خنديد. آنوقت سرش را بالا كرد و به بيرق «كوتي» نگاه كرد. دگل بيرق خيلي بلند بود. باران خورد تو صورتش و آب رفت تو چشمهاش. زود سرش را انداخت پايين. اما در همان نگاه كوتاه و بريده فانوسهاي سرخ دريايي را توي كمر كش بيرق ديد. دو تا فانوس مسي يغور بالاي فرمن دگل بيرق جا داشت. نور فانوسها سرخ بود. رنگ خون تازه بود. كهزاد از ديدن فانوسها دلش خوش شد. از اين چراغها تا خانهي زيور راهي نبود. پيش خودش خيال ميكرد:
«ببين اينا وختيكه بالاي دگل هسن چقده كوچكن. وختيكه ميارنشون پايين نفتشون كنن هر يكيشون قديه بچهي هف هش سالن. حالا مثه آتش سيگار ميمونن. نه از اينجا مثه آتش سيگار نميمونن. از تو دريا، از تو «غاوي» مثه آتش سيگار ميمونن. مگه يادت رفته وختيكه از بصره ميومدي شب بود اينا مثه آتش سيگار ميموندن. وختيكه ميارنشون پايين قد يه بچهي هف هش سالن. حالا ديگه حتم زاييده. شنبه و يكشنبه باد ميخورد. دو روز تو مشيله خوابيدم. شد چن روز؟ نميدونم. حالا حتم زاييد. ميريم شيراز. با بچم ميريم شيراز. بچهي خود من كه مثه يه دونه گردو انداختم تو دل زيور. مرجونم ميبريمش شيراز. بي او مزه نداره. بايد بياد شيراز با من تا اونجا سر به نيسش كنم. يكجوري سرش بكنم زير آب و گم و گورش كنم كه خودش بگه آفرين. حالا ديگه وختشه. ديگه زيور جاكش نميخواد. خيلي آسونه. ميشه سگ كشش كرد، مثه آب خوردن. من با اين زن صاف نميشم.»
باز هم يواش و از خود راضي خنديد.
برق كج و كولهاي تو آسمان بالاي دريا پريد. همه جا روشن شد. موجهاي دريا مثل قير آب شده در كش و قوس بود. حبابهاي باران روي كف زمين جوش ميخورد. رو دريا كشتي نبود. بلمهاي خالي كه كنار دريا بسته بودند مثل پوست گردو رو آب بالا و پايين ميرفتند. بوي خزههاي ترشيده دريايي تو هوا پر بود. ميان دريا فانوسهاي شناور دريايي با موجها زير و رو ميشدند و تا نور سرخشان سوسو ميزدند.
باز كهزاد فكر كرد:
«بچيه خود منه. زيور خودش گفته يه ساله كسي پيشش نرفته. يه ساله با منه. من بچه رو خودم مثه گردو انداختم تو دلش. زيور بمن دوروغ نميگه. قربونش برم، هر وخت دس ميزارم رو دلش زير دسم تكون ميخوره.»
رگبار تندتر شده بود. رگههايش مثل تركه ميسوزاند. تند و باشتاب راه ميرفت. زير چهارطاقي «اميريه» ايستاد. چمدانش را گذاشت رو سكو. چشمش به دريا بود. از صداي رعد چهارطاقي ميلرزيد. بعد برگشت نزديك ناوداني كه مثل دم اسب آب ازش ميريخت و دستش را گرفت زير آن و آب زد صورتش. مزهي شور لجن باتلاق رفت تو دهنش. ته ريش سنبادهايش زير دستش مثل خارشتر بود. با خودش گفت:
«اگه اينجوري ببيندم زهره ترك ميشه. كاشكي مرجون زهره ترك بشه. نوبت او هم ميرسه.»
ته دلش خوش بود. خستگي آنهمه راه رفتن از يادش رفته بود. رسيده بود. نزديك بود. ميرفت زيور را ميگرفت تو بغلش و رو چشماش ماچ ميكرد ودماغش ميگذاشت تو گودي گردن او و آنجا را بو ميكشيد و نرمهي گوشش را ليس ميزد و يواش زير گوشش ميگفت «بواي بوام» و تو گوشش آواز ميخواند و او هم جوابش ميداد و بغلش ميخوابيد و مثل عروسك بلندش ميكرد ميگذاشتش رو خودش و دراز ميخوابانيدش روي خودش و با دست روي گودي پشتش ميماليد ومياورد روي قلنبههاي سرينش و با آنجاش بازي ميكرد و بعد او زودتر ميشد و خودش ديرتر ميشد. رو پاهاش بند نبود. رو زمين ميجهيد. دنيايش زيور بود و چشمش به در كوچه سياه چركين خانهي او دوخته بود و آنجا بهشتش بود.
***
مرجان با صورت خفهي خوابآلودش در را روي او باز كرد و فانوس بادي را گرفت تو صورتش. از ديدن او يكه خورد. از كهزاد ترسيد. هيكل گنده و زمخت و خرسكي كهزاد مثل يابو آمد تو. نگاهي به مرجان انداخت و تندي رويش را برگرداند.
باد سوزندهي سردي توي پهلو و پشت مرجان خليد و گوشت تن او را لرزاند. صورتش سبز و پفآلود بود، چشمان ريزي داشت. صورتش رنگ سفال بود. مثل اينكه رو كوزهي آبخوري با زغال چشم و ابرو كشيده بودند. تا كهزاد را ديد خود به خود گفت:
«كجا بيدي كه ايجوري ترتليس شدي؟ خدا مرگم بده. چت شده؟ سي چه ايقده دير اومدي؟ زبون بسيه دختركو بسكي نوم تو برد سر زبونش مين درآورد. وختي ري خشت بيد عوضي كه نوم دوازده ايموم بگه همش نوم تو تو دهنش بيد.»
بعد يك خندهي قباسوختگي تو صورتش ول شد و با چاپلوسي گفت:
«برو بالا تو بالاخونه توبغل زيور گرم بشو.» باز پوزخند زد. نگاش به چمدان تو دست كهزاد بود.
كهزاد هيچ محلش نگذاشت. با شتاب از پلكان بالا رفت. پيش خودش ميگفت:
«پيره كفتار حالا ايجور حرف بزن. همچي ببرمت شيراز سرت زير آب كنم كه تو جهنم سر در بياري. خودم از بالاي «بوكوهي» هلت ميدم ميندازمت تو دره تا سگ بخورت. زيور ديگه جاكش نميخواد. ديگه تموم شد.»
آهسته در اتاق را هل داد و رفت تو. تو اتاق يك چراغ پايه بلور نمره هفت، نيم كش ميسوخت. اتاق تنها همين يك در داشت ودوتا پنجره به كوچه رو به دريا. ديوارها و طاقچهها لخت عور بود. نور سرخ چرك چراغ اتاق را برنگ شكر سرخ در آورده بود. بوي تند دود پهن تو هواي اتاق ول بود. بالاي اتاق رختخوابي پهن بود و برآمدگي هيكل باريك لاغري از زير لحاف بيرنگي نمايان بود. لحاف رو سرش نبود. روي پيشانيش دستمال سفيدي بسته بود.
كهزاد دم در ايستاد. چمدان را گذاشت زمين پالتوش را كند. شلوارش را هم كند و گذاشت دم در. سردش بود. تمام پوست تنش خيس بود. زير شلوارش خيس بود. بعد چمدان را برداشت و با تك پا به رختخواب نزديك شده آهسته و با احتياط سركشيد و تو صورت زيور نگاه كرد. ازو خوشش آمد. صورتش جمع و جورتر شده بود. نمك صورتش زياد شده بود و شور شده بود. تنش لرزيد. تو مهره پشتش پيچ نشست. خواست فورا برود زير لحافش. بعد رفت نزديك طاقچه و چراغ را بالا كشيد. نور نارنجي گرد گرفتهاي روي اطاق نشست. پشتش به چراغ بود و سايهي گندهاش رو رختخواب افتاده بود.
برگشت باز به صورت زيور نگاه كرد. سر زن ميان بالش اردهاي رنگي فرو رفته بود. روش به سقف اتاق بود. رنگ صورتش عوض شده بود. تاسيده شده بود. رنگ گندم برشته بود. چشمانش هم بود. لبانش قلنبه و بهم چسبيده بود. مثل اينكه چيز ترشي چشيده بود و داشت اخمش را مزهمزه ميكرد. موهايش سياه سياه بود، رنگ پر كلاغ زاغي.
كهزاد ناگهان متوجه شكمش شد. شكم او كوچك شده بود. مثل اولهاش بود. نه مثل چند روز پيش كه تو دست و پاش افتاده بود. اما بچه كجا بود. پهلويش كه نبود.
بچه پهلوي رختخواب هم نبود. تنها يك سيخ كباب زنگ زده و يك كاسه كاچي رو زمين بود. يك صليب با نيل رو ديوار كشيده شده بود.
دلش ريخت پايين. بچه آنجا نبود. گلويش خشك شد و درد گرفت. دماغش سوخت. بيخ زبانش تلخ شد. انگار يك حب ترياك تو دهنش افتاده بود. سرش داغ شده بود و بيخ موهايش ميسوخت. ميخواست گريه كند.
هراسان خم شد و با خشونت و بيملاحظه لحاف را از روي سينهي زيور پس زد. خيالش بچه آنجاست. بچه آنجا هم نبود. دو قلم بازوي لاغر و باريك اين طرف و آن طرف بالشي از گوشت افتاده بود. اين زيور بود.
از تكان خوردن لحاف سر وكلهي او جان گرفت و يك جفت چشم درشت ماشي ترسخورده به صورت كهزاد دوخته شد. لبانش بسته بود. لبانش درشت و برآمده و سياه بود، مثل گيلاس خراسان. چشمانش دريده بود. و سفيدش تو نور مردهي اتاق ميدرخشيد.
اما همانوقت اين صورتك بيآنكه داغمهي لبهايش از هم باز بشود دگرگون شد وگونههايش و پرههاي بينيش و پيشانيش و چشمانش و چالهاي گوشه لبش و چاه چانهاش از هم باز شد و يك مشت خنده تو صورتش پاشيده شد؛ مثل نيمه سيب ترشي كه گردي نمك رويش پاشيده باشند. بعد لبهايش به زور از هم باز شد و صداي خلط گرفتهاي از تو گلوش بيرون آمد:
«تو كي اومدي؟»
كهزاد با همان خشم ودستپاچگي رو زيور خم شد و با چشمان دريدهاش پرسيد:
«بچه كو؟»
زيور ازش ترسيد. كهزاد هنوز خيس بود. موهاي بهم چسبيدهي تر و روغنيش تو پيشانيش ريخته بود. صورتش حالت نقاشي خشن و زمختي را داشت كه نقاش از روي سر دلسيري و پسي طرحش را ريخته بود و هنوز خودش نميدانست چه از آب در خواهد آمد.
زيور تكاني خورد كه پا شود. كوفته و خرد بود. درد داشت، كمر و پايين تنهاش درد ميكرد. تويش زقزق ميكرد. گويي وزنهاي سنگين به كمرش بسته بودند. از آن وقتيكه آبستن بود سنگينتر بود. آنوقت درد نداشت. از تكان خوردن خودش بدش آمد. دوباره خودش را ول كرد رو تشك و نيرويي را كه براي بلند كردن خودش بكار انداخته بود از خودش راند و بيحال افتاد. بعد با ناله پرسيد:
«تو كه بند دلم پاره كردي. مگه مرجون بهت نگفت؟ اينجا صداي دريا ميومد. ننه گفت بچه تو اتاق پايين باشه بي سر و صدا تره. بردش اونجا. تنم از تب انگار كوره ميسوزد. كاش خدا جونم ميگرفت آسودم ميكرد. ببين چجوري مياد بالاي سرم. مثه حرمله.»
كهزاد دلش سوخت. اما راحت شد. گل بگلش شكفت. هر چه نگراني داشت ازش گريخت. اما باز با همان خشني گفت:
«مرجون گه خورده به بچيه من دس زده. همين حالا ميرم ميارمش بالا.»
زيور با ضعف و زبوني گفت:
«تو را بخدا بزار به درد خودم بميرم. چرا سر بسرم ميذاري؟ خيال نكن. من از تو بيشتر تو فكرم. خودمم اينجا با اين سروصداي تيفون و دريا نميتونم بمونم. اما نميتونم از جام پاشم. يخورده حالم جا بياد ميريم پايين. اين عوض چش روشنيته كه مثه حارث اومدي رو سرم.»
كهزاد نشست پهلوي رختخواب و خم شد رو چشم زيور را ماچ كرد. بعد زود سرش را بلند كرد و پرسيد:
«چيه؟»
زيور از بالاي چشم به او نگاه ميكرد. خسته و كوفته بود. اما با ناز و ذوق و لبخند گفت:
«يه پسر كاكل زري شكل شكل خودت. هموجور با چششاي فنجوني و ابرو پيوس.» تو صورت كهزاد خيره شده بود و از بالا به او نگاه ميكرد وميخنديد. قوس باريكي از بالاي مردمكهاي چشمش زير پلكهاي بالاييش پنهان بود.
كهزاد ديگر آرزويي به جهان نداشت. هيچ چيز نميخواست. چشمها و بينيش ميسوخت. زير بناگوشش سوزن سوزني ميشد. ميخواست بخندد، مي خواست بگريد. از هم باز شده بود. سبك شده بود. سرانجام نيشش وا شد و خندهي شل و ول لوسي تو صورتش دويد. گويي فورا به يادش آمد كه چه بايد بكند.
چمدان را چسبيد و درش را باز كرد و از توش يك بقچه قلمكار درآورد. لاي بقچه را پس زد. روي همه چيزهاي توي چمدان يك غليزبند چيت گل گلي بود. كهزاد آنرا گرفت تو دستهاي گندهاش و تاش را باز كرد. آنوقت با هر دو دست گرفتش جلو صورت خودش وتكان تكانش داد. از بالاي غليزبند چشمانش مانند مهرههاي شيشهاي تو صورتش برق ميزد، باز همان خندهي شل و ول لوس توش گير كرده بود.
زيور سرش را رو بالش يله كرد و به غليزبند نگاه كرد. چهرهي بيم خوردهاي داشت. تلخ و دردناك بود. پوست صورتش مانند پوست دمبك كش آمده بود. زير چشمانش ميپريد. درد آشكاري زير پوست صورتش دويده بود. اما باز هم چشمبراه درد تازهاي بود. چهرهي بچهاي را داشت كه ميخواستند بهش آمپول بزنند و سوزنش را جلوش ميجوشاندند و قيافهاش پيشواز درد رفته بود. اما از ديدن غليزبند خنديد. خيلي دوق كرد. از زير غليبند چانه و دهن او را اريف و شكسته ميديد. اما همين قيافهي اريف و شكسته براي او خود كهزاد بود.
كهزاد غليزبند را گذاشت كنار و باز از تو بقچه يك پيراهن بچهي اطلس ليمويي رنگ پريدهاي در آورد و با دو دست آستينهايش را گرفت و به زيور نشانش داد. تو هوا تكانش ميداد. بعد يك كلاه مخمل بنفش زمخت از لاي بقچه درآورد و به اونشان داد. دوره كلاه گلابتوندوزي شده بود.
زيور ابروهايش را بالا برد و خودش را لوس كرد و گفت:
« تو هيچ تو فكر من نيسي. ايقده دير اومدي كه چه؟ شيراز پيش زناي شيرازي بودي؟ حقا كه كفتر چاهي آخرش جاش تو چاهه.»
كهزاد باز خم شد و لبش را گذاشت گوشهي لب زيور و مثل شيشه بادكش هواي آنجا را مكيد. بعد سرش را آورد پايينتر توي گردنش و همانجا شل شد. همانجا درازكش كرد و سرش را گذاشت رو بالش پهلو سر زيور خوابيد بيرون لحاف. تنش رو نمد كف اتاق بود.
فتيلهي چراغ پايين رفته بود و مثل آدمي كه چانه ميانداخت چند تا جرقه زپرتوي مردني ازش بيرون زد و پك پك كرد و مرد.
كهزاد زير گوشش ميگفت:
«جون دل، دلت مياد به من اين حرفا بزني؟ زن شيرازي سگ كيه؟ يه مو گنديديه ناز تو رو نميدم صد تا زن شيرازي بسونم. تموم دنيا را به يه لنگه كفش كهنهي تو نميدم.»
ته دلش شور ميزد. داغي زيور ميسوزاندش. دوباره دنبالهي حرفش را گرفت:
«بواي بوام چه تب تندي داري. الهي كه تبت بياد تو جون من. من غير تو كي دارم. اگه براي خاطر تو نبود من اين موقع شب شش فرسخ راه ميوميدم كه تو لجناي مشيله گير كنم؟ ميخواسم زودتر بيام رختكهات بيارم. من لامسب اگه براي خاطر تو نبود چرا ميدوم تو اين جادهي خراب شده جونم بگذارم كف دسم؟ ميرفتم جاده صالحآباد. جاده مثه كف دس، پول مثه ريگ بيابون. يه ده تني قسطي ميخريدم منت ارباب جاكش نميكشيدم. حالا عوضي كه بهم بگي كه زوئيدي بام دعوا ميكني. جون من بگو كي زوئيدي؟»
زيور آهسته و با ناز گفت: « ظهري.»
كهزاد دستش را گذاشت رو دل زيور رو لحاف. بنظرش آمد شكم او نرمتر شده بود. مثل خمير زير دستش فروكش ميكرد. زير دستش دل زيور تاپ تاپ ميزد. از تپيدن دل او خوشش ميآمد. با خنده و آهسته تو گوشش گفت:
«ميدوني جون دل؟ دل آدمم مثه دلكوي ماشين كار ميكنه.» آنوقت دستش را برد بالاتر و گذاشت رو پستانهاش. از هميشه سفتتر بودند. رگ كرده بودند. خيال كرد كوچكتر شدهاند. پرسيد:
«حالا شير دارن؟»
زيور آهسته پچپچ كرد: «درد ميكنه. هنوز بچه ازش نخورده. زورش نكن.»
كهزاد دستش را تندي كشيد بيرون. تو كيف بود و با لذت كش داري هرم تبدار تن او را بالا ميكشيد. بو عرق و دود مانده سرگين و پيه كه از زير لحاف بالا ميزد هورت ميكشيد. باز دستش را برد زير لحاف و دوباره گذاشت رو پستانش. تنش لرزيد. داغ شد. تكمهي درشت پستانش را ميان انگشتانش گرفت و آن را خارش داد. بعد دستش را آورد پايين و روي شكمش سر داد و آورد گذاشت روي رم او. دلش خواست آنجا را نيشكان بگيرد. هميشه آنجا را نيشكان ميگرفت. اما آنجا كهنه پيچ شده بود. زير دستش يك قلنبه كهنه بالا زده بود. آهسته خنديد. دلش تو غنج بود. كيفش كشيد لحاف را پس بزند خودش هم برود آن زير. پشش داغ شده بود و ميلرزيد. خودش را از رو لحاف سفت به زيور زور داد. دلش ميخواست آب بشود بريزد تو قالب زيور. آهسته به زيور گفت:
«امروز ظهر؟»
زيور گفت: «ها»
كهزاد با دهن خشك و صداي لرزان پرسيد:
«ميشه؟»
زيور دست او را از روي رمش برداشت و گذاشتش بالاتر رو نافش. آنوقت با پچپچ كرد.
«مگه ديوونه شدي. من زخمم. چقده هولكي هسي. حالا وخت اين كاراس؟»
برق كشدار سمجي اتاق را مهتابي كرد. نورش مثل دنداني كه تير بكشد زقزق ميكرد. زيور رك به سقف اطاق نگاه ميكرد. كهزاد چشمش توي انبوه موهاي وزكردهي او پنهان بود. برق چشم هر دو را زد. غرغر دريا و آسمان هوا را مانند جيوه سنگين كرده بود.
كهزاد انگشتش را مانند پاندول روي تكمهي پستان او قل ميداد و تمام تنش با آن نوسان تكان ميخورد. دلش هواي عرق كرده بود. با بيحوصلگي دستش را باز آورد و گذاشت رو رم زيور و آهسته و سمج تو گوشش گفت:
«ميخوام.»
زيور سرش را به طرف او رو بالش كج كرد و با مسخر گفت:
«مگه ديوونه شدي. مثه دريا ازم خون ميره.»
آنوقت كهزاد خاموش شد. دستش را از آنجاش برداشت و گذاشت رو ناف او و تو فكر رفت. به بچهاش فكر ميكرد. پيش خودش خيال كرد:
«چرا مثه دريا ازش خون ميره؟»
آنوقت از زير لحاف بوي ترشال خون خورد به دماغش. چشمانش هم بود. ميخواست بزند زير گريه. انگار زيور را به زور از او گرفته بودند. همين وقت بيتاب با صداي كوك دررفتهاي يواش زير گوش زيور خواند.
« خوت گلي، نومت گلن، گل كر زلفت،»
« اي كليل نرقيه بنداز ري قلفت.»
زيور به سقف نگاه ميكرد. هيچ نميگفت.
كهزاد كمي خاموش شد و بعد يك خرده تكمهي پستان او را كه تو انگشتانش بود زور داد و لوس لوسكي پرسيد:
«چرا جواب نميدي؟ خوابي؟»
زيور سرش را برگرداند به سوي او و تو تاريكي خنديد. بينيش به بيني كهزاد خورد. نفسهاي گرمشان تو صورت هم پخش شد. بوي گوشت هم را شنيدند. زيور با نفس به او گفت:
«گمونم اگه هزار بارم بشنفي بازم سير نشي؟»
كهزاد دهنش را به لالهي گوش او چسباند و با شور و خواهش گفت:
«نه سير نميشم. بگو. برام بخون. دلم خون نكن. مرگ من بخون.»
زيور خواند:
«ار كليت نرقيه قلفم طلايه،»
« ار ايخواي سودا كني، يي لا دو لايه.»
كهزاد دستش را روي شكم او ليز داد. دوباره آورد گذاشت زير دل او، همانجا كه كهنه پيچ شده بود. آنجا را كمي نوازش كرد. كهنه تحريكش كرده بود. خواند:
«وو دوتر وو ره ايري نومت ندونم،»
«بوسته قيمت بكن تازت بسونم.»
زيور اين بار با كرشمهي تبآلودي جواب داد:
«بوسمه قيمت كنم چه فويده داره؟»
«انارو تا نشكني مزه نداره.»
كهزاد با تك زبانش نرمهي گوش زيور را ليس زد و بعد بناگوشش را ماچ كرد و شوخهشوخي گفت:
«اي پتياره. خيلي لوندي.» دلش غنج ميزد. دوباره خودش خواند:
«اشكنادم انارت مزش چشيدم،»
«سر شو تا سحر سيري زيش نديدم.»
«وو دوتر وو ره ايري خال پس پاته،»
«ارنخواي بوسم بدي دينم بپاته.»
زيور با شيطنت و با دست پس زدن و با پا پيش كشيدن گفت:
«ار ايخواي بوست بدم بو دس راسم،»
«دس بنه سر مملم، خوم تخت ايوايسم.»
كهزاد با دلخوري لوسي باد انداخت تو دماغش و گفت:
«ديدي بازم اذيت كردي؟ اين نميخوام. همو كه ميدوني خوشم مياد بخون.»
زيور با لجبازي سربسرش گذاشت و گفت:
«چه فويده داره. منكه زخمم نميشه.»
كهزاد با التماس گفت:
«بهت كاري ندارم. خوشم مياد همون بخوني. اگه دست بهت زدم هر چه ميخوي بگو. مرگ من بخون.»
زيور گفت: «سرم نميشه.» اما فورا خواند:
«ار ايخواي بوست بدم دلمو رضا كن،»
«دس بنه سر مملم لنگم هوا كن.»
كهزاد آتشي شد. خودش را سفت به زيور چسبانيد و با دماغ و دهن زير بناگوشش را قرص ماچ كرد. دستش را برد زير بغل زيور كه خيس عرق بود و او را بطرف خودش زور داد، و بريده بريده تو دماغي گفت:
«برات ميميرم. الهي كه قربون چشمات برم. تو بواي مني. كاشكي تب و دردت بجون من ميومد. من تو اين دنيا غير از تو هيچكه ندارم. اگه تو ولم كني ميميرم. بچه رو ور ميداريم ميريم شيراز. هوا مثه بهشت. تا ميتوني زردآلو كتوني بخور حظ كن. هرچي بخوي واست فراهم ميكنم. من كار ميكنم و زحمت ميكشم تو راحت كن.»
زيور سرش را كج كرده بود و باو ميخنديد.
صداي تودل خالي كن رعد سنگيني اتاق را لرزاند. صداي رميدن موجها با غرش تندر يكي شده بود. هنوز يك غرش فرو ننشسته بود و غرغر آن تو هوا ميلرزيد كه تندر تازهاي از شكم آسمان مثل قارچ جوانه ميزد. مثل اينكه از آسمان حلب نفتي خالي بزمين ميباريد.
شاه موجي سنگين از دريا به خيابان پريد و رگبار تند آن در و شيشههاي پنجره را قايم تكان داد؛ مثل اينكه كسي داشت آنها را از جا ميكند كه بيايد تو اتاق. موجها روهم هوار ميشدند.
كهزاد وحشت زده از جايش پريد و راست نشست. خيال كرد طاق دارد ميآيد پايين. بعد خيال كرد ماشينش تو «رودك» پرت شده. دستپاچه تو تاريكي به جايي كه سر زيور بود نگاه كرد و خجالت كشيد. آنوقت براي تبرئهي خودش گفت:
«عجب هوايه ناتويه. بند دل آدم ميبره. هر كي ندونه ميگه دريا ديونه شده. خدا بداد اوناي برسه كه حالا رو دريا هسن. چه موجاي خونه خراب كني. مثه اينكه ميخواد خونهرو از ريشه بكنه. تو را بخدا بوشهرم شد جا؟ هر چي ميگم بريم شيراز، بريم شيراز، همش امروز فردا ميكني. تو از اين دريا و آسمون غرمبهها نميترسي؟»
زيور خيره تو انبوه تاريكي سقف اتاق نگاه ميكرد. به صداي رعد و كهزاد گوش ميداد. كهزاد كه خاموش شد او با بياعتنايي گفت:
«نه چه ترسي داره؟ از چه بترسم؟ باد و تيفون كه ترسي نداره. هميشه هم دريا ايجوري ديوونه نيس. گاهي وختي كه قران يا بچيه حرومزده توش ميندازن ديوونه ميشه.»
هر دو خاموش شدند.
موجهاي سنگين قيرآلود به بدنهي ساحل ميخورد و برميگشت تو دريا و پف نمهاي آن تو ساحل ميپاشيد. و صداي خراب شدن موجها منگ كننده بود. و آسمان و دريا مست كرده بودند. و دل هوا بهم ميخورد. و دل دريا آشوب ميكرد. و آسمان داشت بالا ميآورد. و صداي رعد مثل چك تو گوش آدم ميخورد و از چشم آدم ستاره ميپريد. و موجها رو سر هم هوار ميشدند.
عزاداران بیل
دکتر غلامحسین ساعدی
( 1 )
دمدمه هاي غروب بود كه مشدي جبار وارد بيل شد، بيلي ها در ميدانچه ي پشت خانه ي مشدي صفر نشسته بودند دور هم و گپ مي زدند.
كدخدا تا مشدي جبار را ديد گفت: « ياالله مشد جبار. سفر به خير. تو شهر چه خبر بود؟ »
مشدي جبار گفت: « تو شهر خبري نبود. هيچ خبر نبود. »
مشدي بابا گفت: « پا پياده اومدي؟ »
مشدي جبار نشست كنار اسلام و در حالي كه كفش هايش را در مي آورد و له له مي زد، گفت: « از لب جاده تا اينجا، آره. »
اسلام گفت: « كي رسيدي لب جاده؟ »
مشدي جبار گفت: « ظهر تازه گذشته بود. »
كدخدا گفت: « پس چرا دير كردي؟ اين همه وقتو تو راه بودي؟ »
مشدي جبار گفت: « آره، وسط راه به يه چيز غريبي برخوردم و معطل شدم. »
پسر مشدي صفر پرسيد: « يه چيز غريب؟ چي بود؟ »
مشدي جبار گفت: « والله هر چي فكر كردم، چيزي نفهميدم. »
كدخدا گفت: « نفهميدي؟ چطوري نفهميدي؟ »
مشدي بابا گفت: « آخه چه جوري بود؟ »
مشدي جبار گفت: « يه چيز گنده. مثل يه گاو. هرچي زور زدم نتونستم تكونش بدم. »
عبدالله گفت:« چه جوري بود؟ سر و گوش داشت؟ نداشت؟ چه جوري بود؟ »
مشدي جبار فكر كرد و گفت: « نفهميدم ... چشم و گوش ... كه نداشت. »
كدخدا گفت: « دست و پا چي؟ »
مشدي جبار گفت: « دست و پا؟ نه، دست و پام نداشت، آخه خيلي سنگين بود. »
اسلام گفت: « چه شكلي بود؟ »
مشدي جبار دوباره فكر كرد و گفت: « چه جوري بگم؟ مثل گاري نبود. »
مشدي بابا گفت: « اول كه گفتي مثل گاو بود. »
مشدي جبار گفت: « آره اندازه يه گاو بود. يه ذره بفهمي نفهمي، جمع و جور تر بود. »
كدخدا گفت: « تو كه گفتي دست و پا نداشت؟ »
مشدي جبار: « آره، بازم ميگم. دست و پا و چشم و گوش از اين چيزها نداشت. »
اسماعيل گفت: « شبيه كي بود؟ »
مشدي جبار، فكر كرد و بعد رفت تو نخ تك تك مرد ها و خانه ها. چند تا سرفه كرد و گفت: « شبيه هيشكي نبود. يه چيزي يه چيز عجيبي بود. مثل يه ... والله نمي دونم چي بگم! »
عبدالله گفت: « چه جوري راه مي رفت؟ »
مشدي جبار گفت: « راه كه نمي رفت. سر و گردن و از اين حرف ها تو كار نبود. يه چيز عجيبي بود. مثل يه خانه كوچك. مثل خانه بابا علي كه دگمه هاي گنده اين ور اون ورش باشه. »
اسلام گفت: « از چي درس شده بود؟ »
مشدي جبار گفت: « نمي دونم حلبي بود و آهن بود يا يه چيز ديگه. »
اسلام گفت:« ماشين قراضه نبود؟ »
مشدي جبار گفت: « نه بابا، چرخ و اين جور چيز ها نداشت. خيلي هم سنگين بود. »
كد خدا پرسيد:« كدوم طرف ديديش؟ »
مشدي جبار گفت: « درست چند قدم بالاتر ازشور، تو راه پوروس. »
اسلام گفت: « آها،حالا دارم مي فهمم. »
مردها همه اسلام را نگاه كردند.
كدخدا گفت: « چي چي را مي فهمي مشد اسلام؟ »
اسلام گفت: « هر چي هس، زير سر اين پوروسي هاس. حالا اونو از يه جايي دزديده ن و انداخته ن وسط راه. »
مشدي جبار گفت: « راس ميگه، كار كار پوروسي هاس. »
مردها همه رفتند توي فكر.
مشدي بابا گفت: « خب، ميگين چكار بكنيم؟ »
پسر مشدي صفر گفت: « معلومه، راه مي افتيم و ميريم ببينيم چي هس، بدرد بخوري يا نه! »
اسماعيل آسمان و اطراف استخر را نگاه كرد و گفت: « هواه داره تاريك ميشه، چيزي به شب نمونده. »
مشدي بابا گفت: « فكر شب رو نكن پدر. »
كدخدا به اسلام گفت: « تو چي ميگي مشد اسلام؟ »
اسلام گفت: « بريم. ببينيم چي هستش. »
كدخدا به پسر مشدي صفر گفت: « مشد جعفر، مي توني دو تا فانوس براي ما بياري؟ »
پسر مشدي صفر بلند شد و گفت: « چرا نمي تونم؟ »
با عجله رفت. اسلام گفت: « آره بريم ببينيم چي هستش. اگه به درد بخور بود كه مياريم بيل. اگه بدرد بخور نبود كه ولش مي كنيم به امان خدا. »
كدخداگفت: « خيلي خب، تا دير نشده بجنبيم ديگه. »
مردها بلند شدند. نزديكي هاي غروب بود. ماه رنگ پريده و باد كرده، از طرف پوروس ميآمد بالا.
( 2 )
شام كه خوردند، و جمع شدند لب استخر. اسلام اسب را بست به گاري و گاري را آورد زير بيد كنار سنگ سياه مرده شوري. اسماعيل و پسر مشدي صفر با دو تا فانوس آمدند پهلوي مردها، فانوس ها را گذاشتند روي گاري و منتظر شدند.
كدخدا گفت: « فانوس ها را روشن كردين كه چي؟»
مشدي جبار گفت: « خودت گفتي كدخدا. »
كدخدا گفت: « هوا روشنه، ماه رو نمي بينين؟ »
با دست استخر را نشان داد. مردها برگشتند ماه را توي استخر تماشا كردند.
پسر مشدي صفر گفت: « خودت گفتي كه فانوس بيارم. مگه نگفتي؟ »
مشدي جبار گفت: « فانوس لازمه. فانوس كه نباشه كه نميشه فهميد چي هستش. »
بز سياه اسلام توي پستو ناله كرد. صداي جيرجيرك ها از باغ اربابي شنيده مي شد.
كدخدا گفت: « تا برسيم شور، نفت فانوس ها تمام ميشه. يه ساعت و خوردهاي تو راه هستيم. »
مشدي بابا به پسر مشدي صفر گفت: « خاموششان كن. شور كه رسيديم روشن مي كنيم. »
مشدي جبار فتيله ها را پايين كشيد و فوت كرد. فانوس ها خاموش شد. اسلام كه روي كنده درختي نشسته بود، با صداي بلند پرسيد: « خب، كي ها ميآن؟ »
كدخدا گفت: « راس ميگه، همه كه نمي تونن برن؟ »
مشدي بابا گفت: « من ميگم جوان ها برن. اولا كه زورشان بيش تره. ثانيا اگه پوروسي ها برخوردن، درميرن و اگه هم گير افتادن، مي تونن حسابي از پسشون بر بيان. »
كدخدا گفت: « جوون ها يعني كي ها؟ »
مشدي بابا گفت: «آخه، من ... »
كدخدا گفت: « خجالت داره مشدي بابا، پاشو سوار شو. »
مشدي بابا بلند شد. رفتند طرف گاري. بيل خاموش بود، تنها زوزه ي چند سگ از دور شنيده مي شد. مشدي صفر كه سرش را از سوراخ پشت بام آورده بود بالا، سايه ي مردها را كه سوار گاري مي شدند، تماشا مي كرد و ماه رنگ پريده را كه توي استخر كوچك و بزرگ و كج و معوج مي شد.
( 3 )
مردها كه رفتند، ننه خانوم و ننه فاطمه پيداشان شد كه از كوچه ي اول رد شدند و از بيل آمدند بيرون و راه افتادند طرف تپه ي نبي آقا.
شب جمعه بود. پيرزن ها مي رفتند از نبي آقا براي شفاي بيماران خاك بياوردند.
( 4 )
صحرا روشن بود. اسب با شتاب جلو مي تاخت و مردها را كه توي گاري نشسته، پاها را توي شكم جمع كرده بودند، با خود مي برد. اسلام شلاق را توي مهتاب دور سر مي چرخاند و با صداي بلند داد مي زد: « آهاي، آهاي آهاي! »
اسب كه زوزه ي شلاق را مي شنيد، تندتر مي تاخت. اسماعيل كنار به كنار اسلام نشسته بود و آواز مي خواند. مردها به يكديگر تكيه كرده بودند. مشدي جبار فانوس هاي خاموش را بغل كرده بود. كدخدا چپق پسر مشدي صفر را گرفته بود مرتب پر و خالي مي كرد. سراشيبي ها را چنان مي رفتند كه گويي توي چاهي سقوط مي كنند. اسب و سايه اش بزرگ تر از هميشه بود. اسلام مبهوت صحرا را تماشا مي كرد. همه خوش حال بودند. غير از مشدي بابا كه دل خور سرش را روي زانو گذاشته بود، چرت مي زد يا زير لب مي غريد.
( 5 )
نرسيده به شور، اسلام دهنه ي اسب را كشيد. گاري ايستاد.
كدخدا گفت: « رسيديم؟ »
اسلام گفت: «نزديك شديم. خب مشد جبار كدام طرف ها ديديش؟ »
مشدي جبار گفت: «بالاتر از اينجا. تو همون باريكه راهي كه ميره طرف پوروس. »
اسلام گفت: « پس برم بالاتر؟ »
مشدي بابا گفت: « نه مشد اسلام، طرف پوروس نري ها. تو را خدا كار دستمان نده. »
مردها خنديدند. اسلام شلاق را برد بالا. گاري دوباره راه افتاد. به شور كه رسيدند توي خاموشي افتادند. ديگر صداي چرخ ها و قدم هاي اسب شنيده نمي شد. صداي ديگري هم نبود. مشدي جبار فانوس هاي خاموش را توي بغل مي فشرد.
مشدي بابا آهسته از عبدالله پرسيد: « مي خوان برن كجا؟ »
اسلام خنديد و پسر مشدي صفر گفت: « ميريم خود پوروس. »
مشدي بابا گفت: « شوخي نكن، مشدي اسلام هيچ وقت اين كارو نمي كنه. »
اسلام گفت: « نترس مشدي بابا. اگه پوروس هم بريم، پوروسي ها هيچ وقت كاري با تو يكي ندارن. »
مشدي بابا گفت: « بازم نريم بهتره. اين طور نيست كدخدا؟ »
اسلام خنديد. گاري به راه باريكه ي پوروس كه رسيد، سه نفر از پوروسي سوار اسب پيدا شدند و آمدند، از جلو گاري رد شدند و مثل برق زدند به بيراهه. مشدي بابا خودش را پشت سر ديگران قايم كرد. اسلام گاري را نگه داشت. بيلي ها خاموش، سه پوروسي را كه به طرف ميشو مي تاختند، تماشا كردند. مشدي بابا گفت: « نگفتم؟ نگفتم اسلام؟ »
كدخدا گفت: « كاري كه با ما نداشتن. »
اسلام خنديد. پسر مشدي صفر گفت: « بريم مشد اسلام! »
گاري راه افتاد و اسلام گفت: « مشد جبار هرجا كه رسيديم خبرمان بكن. »
مشدي جبار گفت: « مثل اينكه همين دور و برمان بود. »
اسلام گاري را نگه داشت. بيلي ها دور و برشان را نگاه كردند.
كدخدا گفت: « كوش؟ »
مشدي جبار گفت: « بريم پايين. بريم پايين. »
مردها همه پياده شدند. پسر مشدي صفر يكي از فانوس ها را روشن كرد و داد دست مشدي جبار و فانوس خاموش را خودش برداشت دسته جمعي، دوش به دوش هم راه افتادند.
اسماعيل گفت: « ميريم كجا؟ اگه جلوتر ميريم بهتره دوباره سوارگاري بشيم. »
مشدي جبار ايستاد و بهت زده اطرافش را نگاه كرد و گفت: « همين طرف ها بود. »
پسر مشدي صفر گفت: « عوضي نيومديم؟ »
مشدي جبار گفت: « نه، عوضي نيومديم. همين دور و برها بود. »
فانوس را بالا گرفت و خم شد و شروع كرد زمين را تماشا كردن. پسر مشدي صفر زد زير خنده. اسلام هم خنديد. كدخدا گفت: « دنبال چي مي گردي مشد جبار؟ مي گفتي كه خيلي گنده س و نميشه تكونش داد؟ »
مردها همه خنديدند. مشدي جبار جواب نداد. همان طور خميده روي زمين دنبال چيز ناپيدايي مي گشت.
( 6 )
ننه خانوم و ننه فاطمه نشسته بودند روي سكوي درگاهي نبي آقا، منتظر بودند كه سر و صدا و رفت آمدهاي داخل زيارتگاه تمام شود بروند تو. بيل زير پاي آن ها، باغ اربابي روبه رويشان و استخر بزرگ كه از وسط خانه ها و زير مهتاب رنگ پريده، مثل چشم مرده اي آسمان را نگاه مي كرد.
سروصدا كه كم تر شد، ننه خانوم بلند شد و در زيارتگاه را باز كرد و رفت توي تاريكي. با احتياط شمعي روشن كرد. موش ها كه روشنايي شمع را ديدند، هجوم بردند ضريح و از سوراخ هاي صندوق رفتند تو. ننه فاطمه كه ايستاده بود جلوي در، با صداي آرامي گفت: « يا الله، يا حضرت، يا علي، يا محمد، يا حسن، يا حسين، السلام عليك يا الله، يا حضرت، يا امام، يا علي، يا الله، مريض هاي بيل رو شفا بده! »
( 7 )
مشدي جبار خم شده بود زير نور فانوس جلو مي رفت و دور و برش را مي جست و بيلي ها آرام آرام پشت سرش راه مي آمدند.
اسماعيل گفت: « نكند مشدي جبار چيزيش شده باشد؟ »
پسر مشدي صفر گفت: « چيزيش نشده. خل بازي در مياره! »
اسلام گفت: « مشد جبار، مشد جبار! چته؟ چرا همچي مي كني! »
مشدي جبار نشست زمين و يك دفعه داد زد: « ايناهاش، پيدا كردم. پيدا كردم. »
مردها حلقه زدند دور مشدي جبار و خم شدند. مشدي جبار زمين را نشان داد و گفت: « مي بينين؟ همين جا بوده كه بردنش. مي بيني مشدي اسلام؟ مي بيني مشدي بابا؟ »
اسلام گفت: « راس ميگه، يه چيزي اين جا بوده كه زمين را گود كرده. »
كدخدا گفت: « چه طور شده؟ چه جوري بردنش؟ كي ها بردنش؟ »
پسر مشدي صفر گفت : « حتما پوروسي ها بردنش. زودتر نجنبيدين، اومدن و بردنش. »
مشدي جبار دولا دولا رفت و رسيد كنار دره و خم شد و فانوس را برد بالا و توي دره را نگاه كرد و داد زد: « آهاي مشد اسلام، آهاي كدخدا، اينجاست، توي دره است. »
بيلي ها خود را رساندند كنار دره و خم شدند. در شيب دره، صندوق فلزي گنده اي يك وري افتاده بود و زير نور ماه مي درخشيد.
اسلام گفت: « خودشه مش جبار؟ »
مشدي جبار گفت : « آره. خودشه! خودشه! »
اول مشدي جبار و بعد مردها از شيب دره رفتند پايين، مشدي جبار دور و بر صندوق چرخيد و گفت: « آره، خودشه. »
پسر مشدي صفر نشست زمين و فانوس خاموش را از دست اسماعيل گرفت و روشن كرد و رفت جلو. گشتي دور صندوق زد و نشست كنار ديگران و فانوس را گذاشت جلوي روي خودش.
اسلام گفت: « كي ها انداختنش اينجا؟ »
مشدي جبار گفت: « اول كه من ديدم اينجا نبود، اون بالا بود. »
كدخدا گفت: « حتما كار پوروسي هاست. »
اسماعيل گفت: « خوب شد كه پيداش كرديم. »
مشدي بابا چپق و كيسه توتونش را در آورد و گفت: « فكر مي كني چي چي باشه مشدي جبار؟ »
عبدالله گفت: « يه صندوق ديگه، يه صندوق حلبي. »
مشدي بابا گفت: « معلومه كه صندوق، ولي چي توش هس؟ »
عبدالله بلند شد و دور صندوق را گشت و گفت: « در كه نداره، وقتي در نداشته باشه كه نمي شه فهميد چي توش هس! »
اسماعيل گفت: « وقتي در نداره، تو هم نداره كه پر باشه يا خالي. »
عبدالله گفت: « نكنه ماشين كه چپه شده و اين شكلي شده! »
اسلام گفت: « نه بابا، ماشين نيستش، اگه ماشين بود كه چرخ داشت. »
كدخدا گفت:« چيز حموم چي؟ »
اسلام با تعجب گفت:« چي حموم؟ »
كدخداگفت: « از اونا كه تو شهر پشت بام حاج عنايت ديديم؟ »
اسلام گفت: « نه، اون توش خالي بود و آب ريخته بودن. اين شكلي هم نبود. »
پسر مشدي صفر گفت: « اين هيچي نيس، همه اش آهنه. »
مشدي بابا گفت: « و تازه به چه درد مي خوره؟ مصرفش چيه؟ »
پسر مشدي صفر گفت: « ميشه ازش ديگ درس كرد، باديه درس كرد. و خيلي چيزهاي ديگه م ميشه درس كرد. »
اسلام در حالي كه با حالت با جذبه به صندوق خيره شده بود،گفت: « نه اين آهن نيستش. اين يه چيز ساده نيستش. ديوارهاشو مي بينين؟ شبكه هاشو مي بينين؟ دگمه هاشو مي بينين؟ »
كدخدا گفت: « مشد اسلام راس ميگه، اين بايد يه چيزي باشه واسه خودش. يه چيز خيلي مهم هم بايد باشه. »
پسر مشدي صفر گفت: « هرچي باشه خيال نمي كنم چيز بدرد بخوري باشه. »
عبدالله گفت: « بدرد بخور بود كه پوروسي ها دورش نمي انداختن. »
اسلام گفت: « شايد زورشون نمي رسيده ببرن. »
كدخدا گفت: « تو رو خدا مشد اسلام. پاشو ببين چي هستش. »
اسلام بلند شد و رفت طرف صندوق. دست ماليد و وارسي كرد. و نشست پهلوي صندوق، با دگمه هايش ور رفت. ماه روي صندوق مي تابيد و ذرات نور به هر طرف پخش ميشد. اسلام پيش خود گفت: « چي هستش؟ چي مي تونه باشد؟ »
سرش را برد جلو و صورتش را چسباند به صندوق و بعدگوشش را گذاشت و گوش داد. يك دفعه با عجله بلند شد. مردها نگاهش كردند.
اسلام گفت: « بلند بشين، بيايين، گوش كنين! كدخدا بيا مشدي بابا! بيا اسماعيل! »
مردها بلند شدند و رفتند جلو و گوش هايشان را چسباندند به بدنه صندوق.
اسلام گفت : « مي شنوين؟ »
كدخدا گفت: « آره، آره. »
پسر مشدي صفر گفت: « من كه چيزي نمي شنوم. »
اسلام گفت: « خوب گوش كنين. »
خودش هم نشست پهلوي ديگران و گوشش را چسباند به ديواره صندوق و دوباره گفت: « مي شنوين؟ »
مشدي بابا گفت: « من يه چيزهايي مي شنوم. »
اسماعيل گفت: « راس ميگه، يه چيزايي هس. »
پسر مشدي صفر گفت: « من كه چيزي نمي شنوم. »
اسلام گفت: « گوش مي كني كدخدا؟ »
كدخدا گفت: « مثل اين كه توش باد مي وزه. »
مشدي بابا گفت: « نه خير صداي آب ميآد. »
اسماعيل گفت: « نكنه يه مشت زنبور و مگس ريخته باشن اين تو؟ »
پسر مشدي صفر گفت: « من كه چيزي نمي شنوم. »
اسلام سرش را بالا برد و گفت: « نه. صداي چيز ديگه نميآد. اين تو گريه مي كنن. صداي گريه و زاري ميآد. »
مردها گوش ها را چسباندند به بدنه صندوق و با وحشت بلند شدند.
كدخدا گفت: « آره، به خداوندي خدا صداي گريه ميآد. »
مشدي بابا گفت: « يعني ميگي اين تو يكي هس كه گريه و زاري مي كنه؟ »
اسلام گفت: « اين تو هيچ كس گريه و زاري نمي كنه. اين يه ضريحه. ضريح يه امام زاده. نمي بيني چه جوري هستش؟ صداي گريه ها رو شنيدين؟ »
پسر مشدي صفر گفت: « من كه نشنيدم. »
مردها عقب عقب رفتند و نشستند روي زمين.
كدخدا گفت:« وحالا چكار بكنيم مشدي اسلام؟ »
اسلام گفت: « مي بريمش بيل. مي بريمش بيل. »
مشدي بابا گفت: « ببريم چه كارش بكنيم؟ ببريم بياندازيم پهلوي اون يكيا توي علم خانه؟ »
اسلام گفت: « حالا مي بريم و بعد ميگم كه چه كار بكنيم. »
از جاده صداي شيهه اسب شنيده شد. پسر مشدي صفر با عجله رفت بالا، يك نفر پوروسي قمه به دست، دور وبر گاري مي پلكيد و آن ها را مي پاييد. تا سرو كله پسر مشدي صفر پيدا شد، مثل باد در رفت و در تاريكي حاشيه دره ناپديد شد.
نمایشنامه"مرگ" نوشته :وودی آلن
* یک نمایشنامه فوق العاده برای علاقمندان وودی آلن*
مهم نيست كه مرگ، چه وقت و در كجا به سراغ من مىآيد. مهم اين است كه وقتى مىآيد، من آنجا نباشم.
«وودى آلن»
آدمهاى نمايش:
كلاينمن
هانك
ال
سام
هكر
جان
ويكتور
آنا
دكتر
جينا
يك مرد
پاسبان
بيل
فرانك
دان
هيزى
دستيار
اسپيرو
ايب
ديوانه
* پرده بالا مىرود*
(كلاينمن در رختخوابش خوابيده است. ساعت 2 بعد از نيمه شب است. ضربههايى به در مىخورد. بالاخره كلاينمن با تلاش زياد و به اجبار برمىخيزد)
كلاينمن ها؟
صداها بازكن! هى (مكث) يالله، مىدونيم كه اونجا هستى! بازكن! زودباش، بازكن!...
كلاينمن ها؟ چى؟
صداها زود باش، بازكن!
كلاينمن چى؟ صبر كنيد! (چراغ را روشن مىكند) كيه؟
صداها زود باش «كلاينمن» (مكث) عجله كن.
كلاينمن «هكر»، اين صداى «هكر». «هكر»؟
صدا كلاينمن. باز مىكنى يا نه؟!
كلاينمن دارم ميام، دارم ميام. خواب بودم (مكث) صبركن!
(تلوتلو خوران و با گيجى و تلاش زياد به ساعت نگاه مىكند)
خداى من، ساعت دو و نيمه... دارم ميام، يك دقيقه صبر كن! (او در را باز مىكند و شش مرد وارد مىشوند)
هانك بخاطر خدا، كلاينمن، مگه كرى؟
كلاينمن من خواب بودم. ساعت دو و نيمه، چه خبره؟
ال ما بتو احتياج داريم. لباس بپوش.
سام زود باش كلاينمن. ما زياد وقت نداريم.
كلاينمن جريان چيه؟
ال زود باش، بجنب.
كلاينمن بجنبم كه كجا برم؟ «هكر»، الآن نصف شبه.
هكر خيله خب، بيدار شو.
كلاينمن جريان چيه؟
جان خودتو به نفهمى نزن.
كلاينمن كى داره خودشو به نفهمى مىزنه؟ من در خواب عميقى بودم. خيال
مىكنين ساعت دو و نيم بعد از نصف شب چكار مىكردم مىرقصيدم؟
هكر ما به هركسى كه در دسترس باشه احتياج داريم.
كلاينمن براى چى؟
ويكتور كلاينمن تو چه مرگته؟ مگه كجا بودى كه جريانو نمىدونى؟
كلاينمن شماها راجع به چى حرف مىزنين؟
ال يك گروه تعقيب و دستگيرى.
كلاينمن چى؟
ال گروه تعقيب و دستگيرى.
جان ولى ايندفعه با نقشه.
هكر و از پسش هم برميائيم.
سام يك نقشهى بزرگ.
كلاينمن خوب، هيچكس نمىخواد بمن بگه شماها براى چى اينجا هستين؟ آخه من با لباس زير سردمه.
هكر بذار فقط اينو بگم كه ما به هر كمكى كه بتونيم احتياج داريم. حالا لباس بپوش.
ويكتور (با لحن تهديدآميز) و عجله كن.
كلاينمن خيله خب، من لباس مىپوشم... ممكنه لطفاً بمن بگين جريان چيه؟
(هراسان شروع به شلوار پوشيدن مىكند)
جان قاتل شناسايى شده. بوسيله دو زن. اونها اونو موقعى كه وارد پارك مىشد ديدهاند.
كلاينمن كدوم قاتل؟
ويكتور كلاينمن، حالا وقت پر حرفى كردن نيست.
كلاينمن كى پر حرفى مىكنه؟ كدوم قاتل؟ شما يكدفعه وارد مىشين...
من در خواب عميقى هستم (مكث)
هكر قاتل «ريچارسون»... قاتل «جمپل».
ال قاتل «مرى كيلتى».
سام همون ديوونه هه.
هانك اونيكه آدمارو خفه مىكنه.
كلاينمن كدوم ديوونه كدوم آدم خفه كن؟
جان همونى كه پسر «ايسلر» رو كشت و «جنسن» رو با سيم پيانو خفه كرد.
كلاينمن «جنسن»؟، همون نگهبانه؟
هكر درسته. اونو از عقب گرفت. كشيدش بالا و سيم پيانو رو دور گردنش پيچيد. وقتى پيدايش كردن كبود شده بود. گوشهى دهنش «تف» يخ زده بود.
كلاينمن (به اطراف اطاق نگاه مىكند) آره، خب، نگاه كنين، من بايد فردا برم سر كار.
ويكتور بيا بريم كلاينمن. ما مجبوريم پيش از اونكه دوباره حمله كنه اونو متوقف بكنيم.
كلاينمن «ما»؟، «ما» و من؟
هكر بنظر نمياد كه پليس بتونه از پسش بربياد.
كلاينمن خب، اونوقت ما بايد نامه و شكايت بنويسيم. من اول صبح اينكار رو مىكنم.
هكر اونها تمام تلاششون رو مىكنند، كلاينمن، اما گيج شدهاند.
سام همه گيج شدهاند.
ال نكنه مىخوانى بگى كه چيزى در اين باره نشنيدى؟
جان باور كردنش مشكله.
كلاينمن خب، راستش اينه كه (مكث) الان اوج فصل فروشه... ما مشغول هستيم (آنها به ناشيگرى او اعتنايى نمىكنند) حتى براى ناهار خوردن وقت نداريم (مكث) و من عاشق غذا خوردن هستم... «هكر» بهتون مىگه كه من عاشق غذا خوردنم.
هكر اما اين ماجراى هولناك مدتيه كه ادامه داره. تو به اخبار توجهى ندارى؟
كلاينمن فرصتشو پيدا نمىكنم.
هكر همه ترسيدهاند. مردم جرأت ندارن شبها توى خيابون قدم بزنند.
جان خيابون كه چيزى نيست. خواهرهاى «سايمون» توى خونهى خودشون كشته شدند. چون درها رو قفل نكرده بودند. گلوى اونها گوش تا گوش بريده شده بود.
كلاينمن بنظرم گفتى كه اون آدمها رو خفه مىكنه.
جان كلاينمن: ناشيگرى نكن.
كلاينمن حا، حالا كه اينو گفتين، من روى اين در يك قفل تازه مىگذارم.
هكر وحشتناكه. هيچكس نمىدونه اون دوباره كى حمله مىكنه.
كلاينمن اين جريان از كى شروع شده؟ نمىدونم چرا هيچكس به من چيزى نگفته بود.
هكر اول يك جسد، بعد يكى ديگه و بعد بيشتر. شهر در اضطرابه. همه غير از تو.
كلاينمن خوب، حالا راحت باش. چون من هم مضطربم.
هكر وقتى پاى يك ديوونه درميونه، كار مشكله. چون اون انگيزهى خاصى نداره. بنابراين، سرنخى هم بدست نمىآد.
كلاينمن از كسى چيزى ندزديده؟ تجاوزى نكرده؟ (مكث)، يا اينكه كسى را يك كمى قلقلك نداده.
ويكتور اون فقط خفه مىكنه.
كلاينمن حتى «جنسن» رو... اون خيلى زور داره.
سام بهتره بگى زور «داشت». چون الآن زبانش از دهنش بيرون زده و رنگش كبود شده؟
كلاينمن آبى... براى يك آدم چهل ساله رنگ خوبى نيست... راستى سر نخى باقى نمونده؟ يك تار مو (مكث) يا يك اثر انگشت؟
هكر چرا. يك تار مو پيدا كردهاند.
كلاينمن خوب چرا معطلن؟ امروز فقط به يك تار مو احتياج دارن.
مىگذارنش زير ميكروسكوپ و اونوقت: يك، دو، سه! تمام ماجرا رو مىفهمن. راستى اون مو چه رنگيه؟
هكر رنگ موى تو.
كلاينمن رنگ موى من (مكث) اينطور به من نگاه نكنيد. اين روزها مويى از سر من كم نشده. من... نگاه كنيد، احمق نشين... چنين ادعايى بايد منطقى باشه.
هكر اوهوه.
كلاينمن گاهى سر نخ در خود مقتولينه (مكث) مثلاً همهشون يا پرستارند يا كچل هستن... يا همهشون پرستارهاى كچل هستن...
جان مىخواهى شباهت اين قتلها رو به ما بگى؟
سام درسته. شباهت بين پسر «ايسلر» و «مرى كيلتى» و «جنسن» و «جمپل». (مكث)
كلاينمن اگه دربارهى اين قتلها اطلاعات بيشترى داشتم...
ال اگه اطلاعات بيشترى داشتى مىفهميدى كه شباهتى بين قتلها و مقتولين وجود نداشته. جز اينكه همهى اونها يك وقتى زنده بودند و حالا مردهاند. نكتهى مشترك همهى قتلها همينه.
هكر راست مىگه. كلاينمن، اگه فكرت اينطورى باشه، بايد گفت كه هيچكس تأمين جانى نداره.
ال شايد مىخواهد خودشو مطمئن بكنه!
جان آره.
سام الگوى مشابه خاصى وجود نداره كلاينمن.
ويكتور فقط پرستارها در خطر نيستند.
ال هيچكس تأمين جانى نداره.
كلاينمن من داشتم خودمو قانع مىكردم. مىخواستم يك سؤالى بكنم.
سام انقدر از اين سوالهاى لعنتى نكن. ما كار داريم.
ويكتور ما همه نگرانيم. هر كسى مىتونه نفر بعدى باشه.
كلاينمن نگاه كنين، من به اينجور كارها وارد نيستم. من دربارهى شكار انسان چى مىدونم؟ من تازه اول كارم. بذارين بهتون اعانهى نقدى بدم. اين كار از من برمياد. بذارين يه چند دلارى بدهم. (مكث)
سام (كنار آينه يك تار مو پيدا مىكند) اين چيه
كلاينمن چى؟
سام اين. روى شانهى تو بود. يك تار مو.
كلاينمن خوب، آخه من با اون شونه موهامو شونه مىكنم.
سام رنگ اين تار مو، درست رنگ همون موئيه كه پليس كشف كرده.
كلاينمن مگه احمقى؟ اين يك موى سياهه. دور و برت ميليونها موى سياه گير مياد. چرا دارى مىذاريش توى پاكت؟ ده! (مكث) اين يه چيز معموليه. اينجا (مكث)، (به جان اشاره مىكند) اون، موهاى اون هم سياهه.
جان (كلاينمن را مىگيرد) كلاينمن! منو به چى متهم مىكنىها؟!
كلاينمن كى داره متهم مىكنه؟ اون موى منو گذاشت توى پاكت. موى منو بهم پس بده.
(پاكت را قاپ مىزند اما جان او را كنار مىزند)
جان ولش كن!
سام من وظيفهى خودمو انجام مىدم.
ويكتور راست مىگه. پليس از همهى همشهريها كمك خواسته.
هكر آره، ما حالا يك نقشه داريم.
كلاينمن چه جور نقشهاى؟
ال ما مىتونيم روى تو حساب كنيم، مگه نه؟
ويكتور اوه بله. ما مىتونيم روى كلاينمن حساب كنيم. اونهم وارد نقشه مىشه.
كلاينمن من وارد نقشه مىشم؟ بالاخره اين نقشه چى هست؟
جان بهت مىگيم. نگران نباش.
كلاينمن احتياجى هست كه اون، موى منو بذاره توى پاكت؟
سام تو فقط لباسهاتو بپوش و بيا پائين ما رو ببين. و عجله كن. ما داريم وقت رو از دست مىديم.
كلاينمن خيله خب. ولى اقلاً يه سر نخى دربارهى اين نقشه دست من بدين.
هكر كلاينمن، تو رو خدا عجله كن. موضوع مرگ و زندگى درميونه. بهتره لباس گرم بپوشى. بيرون سرده.
كلاينمن خيله خب، خيله خب... فقط نقشه رو برام تعريف كنين. اگه نقشه رو بدونم، مىتونم دربارهاش فكر كنم.
(اما آنها كلاينمن را در حاليكه با سردرگمى مشغول لباس پوشيدن است ترك مىكنند)
كلاينمن پاشنهكش من كدوم جهنميه؟... مسخره است... نصف شب يك نفر رو با چنين خبر هولناكى از خواب بيدار مىكنن. ما براى چى به نيروى پليس پول مىدهيم؟ يك دقيقه آدم توى رختخواب گرم و نرم خوابيده، اونوقت يك دقيقهى ديگه پاى آدم به يك نقشه كشيده مىشه. يك ديوونه آدمكش مياد و آدمو از پشت سر مىگيره و (مكث)
آنا (پيرزنى است با صورتى دراز. وارد مىشود. كلاينمن او را نمىبيند اما از حضورش وحشتزده مىشود) كلاينمن؟
كلاينمن (ترسيده است. بطرف صدا مىچرخد) كيه؟!
آنا چى؟
كلاينمن بخاطر خدا اينطور يواشكى بطرف من نخزيد!
آنا من صداهايى شنيدم.
كلاينمن چند تا مرد اينجا بودند. من يكدفعه عضو كميتهاى شدم كه كارش كشيك كشيدن و دستگيرى قاتله.
آنا حالا؟
كلاينمن ظاهراً يك قاتل داره آزاد مىگرده (مكث) نميشه تا صبح صبر كرد. اون مثل جغد شبه.
آنا اوه، اون ديوونه هه.
كلاينمن خب، اگه تو جريانو مىدونستى چرا به من نگفتى؟
آنا چونكه هروقت مىخوام باهات حرف بزنم، تو نمىخواى بشنوى.
كلاينمن كى نمىخواد.
آنا تو هميشه يا سرگرم كارى (مكث) يا اينكه سرگرمى ديگهاى دارى.
كلاينمن حواست هست كه الآن اوج فصل فروشه؟
آنا من بهت مىگفتم كه يك جنايت مرموز اتفاق افتاده، دو جنايت مرموز، شيش جنايت مرموز... اما تو فقط مىگفتى: «بعداً، بعداً».
كلاينمن براى اينكه تو وقت بدى رو براى گفتن انتخاب مىكردى.
آنا راستى؟
كلاينمن آره، تو مهمونى جشن تولدم. درست موقعى كه داره بهم خوش مىگذره و من دارم بستههاى هدايا رو باز مىكنم. يكدفعه تو با اون صورت درازت بطرف من مىخزيدى و مىگفتى: «روزنامه رو خوندى؟ يك دختر رو سر بريدن». نمىتونستى وقت مناسبى براى گفتن اين چيزها انتخاب كنى؟. درست موقعى كه آدم داره بهش خوش مىگذره. تو نالهى شومت رو سر مىكنى.
آنا اگه آدم خبر خوشى نداشته باشه، هيچوقت براى گفتن مناسب نيست.
كلاينمن بهرحال، كراوات من كجاست؟
آنا كروات مىخواهى چيكار؟ تو دارى مىرى كه يه ديوونه رو به دام بندازى. مگه نه؟
كلاينمن برات فرقى مىكنه؟
آنا مگه چه خبره؟ يك شكار رسميه؟
كلاينمن آخه من كه نمىدونم اون پائين كى رو مىبينم. شايد رئيسم باشه.
آنا مطمئنم كه حتى اگه اونهم باشه، همينطورى يه لباسى پوشيده.
كلاينمن نگاه كن با كى مىخوان برن يك قاتلو به دام بندازن. من يك فروشندهام.
آنا نذار از پشت گيرت بندازه.
كلاينمن متشكرم آنا، بهش مىگم تو گفتى كه هميشه روبروم وايسته.
آنا مجبور نيستى انقدر بداخلاق باشى. او بالاخره دستگير مىشه.
كلاينمن پس بذار پليس دستگيرش كنه. من مىترسم برم پائين. اونجا سرد و تاريكه.
آنا براى يك بار هم كه شده،در زندگيت مرد باش.
كلاينمن گفتنش براى تو آسونه. چون الآن برمىگردى توى رختخوابت.
آنا اگه بياد توى اين خونه و از پنجره وارد اتاق بشه چى؟
كلاينمن اونوقت تو دچار مشكل مىشى.
آنا اگه بمن حمله كنه، فلفل بهش فوت مىكنم.
كلاينمن چى فوت مىكنى؟
آنا من موقع خواب يك كمى فلفل كنار تخت مىذارم و اگه بمن نزديك بشه، من فلفل توى چشمانش فوت مىكنم.
كلاينمن فكر خوبيه آنا. باور كن اگه اون اينجا بياد، تو و فلفلت به سقف مىچسبين.
آنا من درها رو دو قفله مىكنم.
كلاينمن هوم. شايد بد نباشه يك خورده فلفل همراهم ببرم.
آنا اينو بگير (يك طلسم به او مىدهد)
كلاينمن اين چيه؟
آنا يك طلسمه كه شيطان رو دور مىكنه. از يك گداى چلاق خريدمش.
كلاينمن (به طلسم نگاه مىكند. تحت تأثير قرار نگرفته) خوب. فقط همون فلفلو به من بده.
آنا اوه نگران نباش. اون پائين تنها نمىمونى.
كلاينمن درسته. اونها نقشهى دقيقى دارن.
آنا نقشهشون چيه؟
كلاينمن هنوز نمىدونم.
آنا پس چطور مىدونى كه نقشهى دقيقيه؟
كلاينمن براى اينكه بهترين مغزهاى اين شهرند. باور كن، اونها مىدونند كه چهكارى مىكنند.
آنا اميدوارم، بخاطر تو.
كلاينمن بسيار خوب. درها رو قفل كن و براى هيچكس باز نكن... حتى من، مگر اينكه من جيغ بكشم «در رو باز كن!». اونوقت زود در رو باز كن.
آنا خدا بهمراهت كلاينمن.
كلاينمن (از پنجره به تاريكى نگاه مىكند) بيرونو نگاه كن... چقدر تاريكه...
آنا من كسى رو نمىبينم.
كلاينمن من هم همينطور. ممكنه يك گروه از همشهريها با مشعلى، چيزى اونجا ايستاده باشن (مكث).
آنا خوب حالا كه يه نقشه دارن.
كلاينمن آنا (مكث)
آنا بله؟
كلاينمن (به سياهى نگاه مىكند) هرگز راجع به مرگ فكر مىكنى؟
آنا چرا بايد بهش فكر كنم. مگه تو فكر مىكنى؟
كلاينمن معمولاً نه. ولى وقتى هم كه فكر مىكنم، در اثر خفگى يا بعلت بريدگى گلو نيست.
آنا بايد اميدوار باشم كه اينطور نباشه.
كلاينمن من به مردن، يكجور بهترى فكر مىكنم.
آنا باور كن راههاى بهتر زيادى براى مردن هست.
كلاينمن مثلا؟
آنا مثلاً؟ يه راه بهتر براى مردن؟
كلاينمن آره.
آنا دارم فكر مىكنم.
كلاينمن خوبه.
آنا زهر.
كلاينمن زهر؟ وحشتناكه.
آنا چرا؟
كلاينمن شوخى مىكنى؟ آدم كهير درمياره.
آنا نه الزاماً.
كلاينمن اوه... متخصص من. تو هيچوقت نمىتونى منو مسموم كنى. آدم حتى وقتى يك خوراك حلزون بد رو مىخوره، مزهاش رو حس مىكنه. نه؟
آنا اينكه سم نيست. اين اسمش مسموميت غذائيه.
كلاينمن اصلاً كى مىخواد هر چيزى رو ببلعه؟
آنا پس مىخواهى چهجورى بميرى؟
كلاينمن بعلت پيرى. اونهم سالهاى سال بعد از اين. وقتيكه سفر طولانى عمر رو به آخر رسونده باشم. وقتى كه 90 ساله باشم و اطراف تختخوابم فاميلهام دورم رو گرفته باشن.
آنا اما اين فقط يك روياست. هر لحظهيى ممكنه يه آدمكش قاتل گردنت رو از وسط دو نصف بكنه. (مكث) يا سر تو ببره... اونهم نه موقعى كه نود سال سن دارى، بلكه همين الآن.
كلاينمن آنا، بحث كردن دربارهى اين چيزها با تو، آرامش بخشه.
آنا خب، نگران تو هستم. اون پائينو نگاه كن. يك قاتل داره ول مىگرده و در يك همچو شب تاريكى ممكنه خيلى جاها قايم شده باشه. (مكث) توى كوچهها، درگاهها، توى راهروى زيرزمينى... اصلاً نمىشه اونو توى تاريكى ديد (مكث) يك فكر بيمار كه شبها با سيم پيانو آدم خفه مىكنه. (مكث)
كلاينمن تو هرچى مىدونستى گفتى (مكث) من مىرم بخوابم.
(ضربهاى به در مىخورد و صدايى مىآيد)
صدا بريم كلاينمن!
كلاينمن دارم ميام، دارم ميام (آنا را مىبوسد) بعداً مىبينمت.
آنا مواظب باش (كلاينمن بيرون مىرود و به ال مىپيوندد كه دم در مراقب اوضاع بوده است).
كلاينمن اگه شانس بيارم، من خودم پيداش مىكنم. اوه، من فلفلهام رو فراموش كردم.
ال چى؟
كلاينمن هى، بقيه كجا هستند؟
ال اونها بايد حركت مىكردند. براى اجراى اين نقشه، زمانبندى دقيق، جنبهى حياتى داره.
كلاينمن بالاخره اين نقشهى بزرگ چى هست؟
ال بعداً مىفهمى.
كلاينمن پس كى مىخواهيد بمن بگين؟ بعد از دستگيرى قاتل؟
ال انقدر عجول نباش.
كلاينمن نگاه كن (مكث)، الان ديروقته و من سردمه. تازه اگه نخوام بگم كه عصبى هم هستم...
ال هكر با بقيهى بچهها مىرفت. اما گفت بمحض اينكه موقعش بشه، اطلاعات لازم بتو داده مىشه.
كلاينمن هكر اينو گفت؟
ال آره.
كلاينمن بالاخره حالا كه من از اتاقم و از رختخواب گرمم بيرون اومدم، الآن چيكار بايد بكنم؟
ال صبر كن.
كلاينمن براى چى؟
ال براى باخبر شدن.
كلاينمن چه خبرى؟
ال خبر اينو كه تو كى بايد وارد نقشه بشى.
كلاينمن من برمىگردم خونه.
ال نه! جرأتشو ندارى. يك حركت غلط در اين مرحله از نقشه، زندگى همهى ما رو به خطر مىاندازه. فكر مىكنى من مىخوام يك لشگر رو شكست بدم.
كلاينمن پس نقشه رو بمن بگو.
ال نمىتونم بهت بگم.
كلاينمن چرا؟
ال براى اينكه منهم چيزى ازش نمىدونم.
كلاينمن نگاه كن، امشب، شب سرديه (مكث).
ال هر كدوم از ما فقط بخش كوچيكى از نقشه رو مىدونه. در هر مرحله از كار، نقشه اون مرحله به افراد داده مىشه... به هر كس مال خودش... و هيچكس مجاز نيست نقش خودش رو براى ديگرى فاش بكنه. اين كار از نظر احتياط انجام مىشه تا مبادا قاتل به نقشه دست پيدا بكنه. اگه هريك از افراد وظيفهى خودشونو به نحو احسن انجام بدن، كل نقشه هم با موفقيت روبرو مىشه. در عين حال نقشه نبايد از روى بىاحتياطى فاش بشه يا اينكه افراد بخاطر ترس يا تهديد اجراشو متوقف بكنن. هر كس بخش كوچيكى از نقشه رو اجرا مىكنه كه اگر هم قاتل بهش دسترسى پيدا بكنه، براش قابل استفاده نيست. نقشهى هوشمندانهايه، نه؟
كلاينمن نبوغ آميزه. من نمىدونم جريان چيه. بنابراين برمىگردم خونه.
ال من چيز بيشترى نمىتونم بهت بگم. شايد اين تو بودى كه اونهمه آدمو كشتى.
كلاينمن من؟
ال هر كدوم از ما مىتونه همون يارو قاتله باشه.
كلاينمن خب، من كه قاتل نيستم. من نمىتونم سرمو مثل يابو بندازم پائين و دنبال يه قاتل موهوم بگردم. اونهم در اوج فصل فروش.
ال متأسفم. كلاينمن.
كلاينمن بالاخره من چيكار بايد بكنم؟ وظيفهى من چيه؟
ال اگه من جاى تو بودم، تمام تلاشم رو مىكردم تا موقع انجام مأموريت من طبق نقشه برسه، در نقشه شركت كنم.
كلاينمن چطورى شركت كنم؟
ال وارد شدن در جزئيات كار مشكله.
كلاينمن نمىتونى فقط يه سر نخ دست من بدى؟ چونكه كمكم احساس مىكنم كه احمقم.
ال ممكنه يه چيزايى مبهم بنظر بياد، اما در اصل اينطور نيست.
كلاينمن پس چرا براى آوردن من به اينجا اونهمه عجله كردين؟ حالا من اينجا حاضرم، اما همه گذاشتن رفتن.
ال من بايد برم.
كلاينمن پس چى بود كه انقدر فورى بود؟... برى؟ منظورت چيه؟
ال كار من در اينجا تموم مىشه. من بايد برم جاى ديگه.
كلاينمن اين يعنى اينكه من بايد توى خيابون تنها بمونم.
ال شايد.
كلاينمن شايد و زهرمار. اگه ما با هم باشيم و تو بذارى برى من تنها مىشم. اين مثل دو دوتا چهارتاست.
ال احتياط كن.
كلاينمن اوه، نه. من تنهايى اينجا نمىمونم! تو حتماً شوخى مىكنى. يك ديوونه داره همين دور و برها مىگرده! من آبم با ديوونهها تو يك جوى نمىره! من يك آدم خيلى منطقى هستم.
ال نقشه اين اجازه رو بما نمىده كه با هم باشيم.
كلاينمن نگاه كن، از اين ماجرا يه داستان نساز. ما دو تا مجبور نيستيم با هم باشيم. من با هر دوازده نفر مرد قوى هيكلى از عهدهى اين كار برمىآئيم.
ال من بايد برم.
كلاينمن من نمىخوام تنهايى اينجا بمونم. جدى مىگم.
ال فقط احتياط كن.
كلاينمن نگاه كن. دستهاى من مىلرزه (مكث) تازه تو هنوز نرفتى! اگه تو برى تمام جونم به لرزش مىافته.
ال كلاينمن، زندگى ديگران در گرو فعاليت توست. ما رو شكست نده.
كلاينمن نبايد روى من حساب كنين. من خيلى از مردن مىترسم! من حاضرم نميرم اما هر كارى بكنم!
ال موفق باشى.
كلاينمن ديوونه هه چى مىشه؟ خبر تازهاى ندارى؟ دوباره شناسايى شده؟
ال پليس نزديكيهاى كارخانهى يخسازى يه مرد قوى هيكل وحشتناك رو ديده. اما هيچكس نمىدونه...
(خارج مىشود. ما صداى قدمهاى او را كه هر لحظه از دورتر مىآيد مىشنويم)
كلاينمن براى من بسه! من از كارخانهى يخسازى دور مىمونم! (تنهاست. صداى باد مىآيد.) اوه، پسر، هيچى مثل شب توى شهر نيست. نمىدونم چرا تا موقعيكه وظيفهام بهم ابلاغ مىشه نمىتونم توى اطاقم بمونم. اين صدا چى بود؟!، باد (مكث) بادش هم زياد وحشتناك نيست. با اين حال مىتونه يه تابلو رو روى سر من بندازه. خب، بايد آروم باشم... مردم روى من حساب مىكنند... چشمهامو باز نگه مىدارم و اگه چيز بخصوصى ديدم، بقيه رو خبر مىكنم... فقط اشكالش اينه كه بقيهاى وجود ندارن... بايد يادم باشه كه در اولين فرصت با آدمهاى بيشترى دوست بشم... شايد اگه يه خورده راه برم وارد حوزهى يه نفر ديگه بشم... چقدر ممكنه دور شده باشن؟ شايد هم عمداً دور شده باشن. شايدم اين جزئى از نقشه است. شايدم اگه اتفاقى برام بيفته، «هكر» منو از دور تحت نظر داره و همراه بقيه به كمكم مياد... (خندهاى عصبى مىكند) مطمئنم كه منو تنها توى خيابون سرگردون ول نكردن بايد بدونن كه مزاج من با يه قاتل ديوونه سازگار نيست. يك ديوونه باندازهى ده نفر زور داره اما زور من قدر زور نيم نفره... شايد هم دارن از من بعنوان طعمه استفاده مىكنن... فكرشو بكنين، مثل يه بره؟... قاتل به سراغ من مياد و اونها بسرعت سر مىرسن و مىگيرنش (مكث)، شايد هم يواش بيان... گردن من هيچوقت قوى نبوده (يك سياهى در پشت سرش مىدود) اين چى بود؟ شايد بايد برگردم... دارم خيلى از نقطهى شروع دور مىشم... چطور مىخوان پيدام كنن و وظايفم رو بهم ابلاغ كنن؟ تازه من دارم به طرف قسمتى از شهر مىرم كه باهاش آشنايى ندارم... بعدش چى؟ آره (مكث) شايد بهتره پيش از اينكه گم بشم برگردم... (صداى گامهاى آهستهيى را كه بطرفش مىآيد مىشنود) اوه... اين صداى پاست. ديوونههه هم احتمالاً پا داره... خدايا نجاتم بده...
دكتر كلاينمن، اين تو هستى؟
كلاينمن چى؟ كيه؟
دكتر چيزى نيست، دكتره.
كلاينمن تو منو ترسوندى. بگو ببينم از «هكر» و بقيهى بچهها چه خبر؟
دكتر در ارتباط با شركت تو در نقشه؟ كلاينمن بله. وقت داره تلف مىشه و من بيخودى سرگردونم. منظورم اينه كه من چشمهامو باز نگه مىدارم. اما اگه مىدونستم كه قراره چه كارى بكنم (مكث)
دكتر «هكر» يه چيزى هم دربارهى تو گفت.
كلاينمن چى گفت؟
دكتر يادم نمياد.
كلاينمن عاليه! من يك مرد فراموش شدهام.
دكتر فكر مىكنم يه چيزى گفت. اما مطمئن نيستم.
كلاينمن نگاه كن. چرا ما با همديگه كشيك نمىديم؟ اگر مشكلى پيش بياد...
دكتر من مىتونم يه راه كوتاهو همراه تو بيام. اما بعدى كار ديگهاى دارم.
كلاينمن خنده داره كه آدم نصف شبى يه دكتر رو ببينه... مىدونم كه از معاينهى مريض در منزل چقدر بدتون مياد. ها، ها، ها، ها (صداى خنده نيست) شب خيلى سرديه... (سكوت) تو، تو فكر مىكنى كه ما امشب اونو شناسايى مىكنيم؟ (سكوت) تصور مىكنم كه در اجراى نقشه نقش مهمى دارى؟ مىدونى؟ من هنوز نقش خودم رو نمىدونم.
دكتر من صرفاً به مسايل علمى علاقه دارم.
كلاينمن مطمئنم.
دكتر اينجا شانسى هست كه آدم، طبيعت ديوانگى اون رو بفهمه. چرا اون اونجوريه كه هست؟ چه چيزى آدمو بطرف چنين رفتارهاى ضداجتماعى مىكشونه؟ آيا اون از نظرهاى ديگه هم غير طبيعيه؟ گاهى همون كششهايى كه يك ديوانه رو به قتل وادار مىكنه، باعث پيدايش خلاقيت هنرى در اون مىشه. اين پديده بسيار پيچيده ايست. همينطور دلم مىخواد بدونم كه آيا اون از بدو تولد ديوونه بوده يا علت ديوونگيش بيمارى، حادثهى منجر به ضايعه مغزى يا ازدياد فشارهاى عصبى بوده. ميليونها واقعيت هست كه بايد كشف بشه. مثلاً: چرا اون براى بيان كششهاى خودش از وسيلهى قتل استفاده مىكنه؟ آيا اون اين كار رو به ارادهى خودش انجام مىده يا تصور مىكنه كه يك صداى غيبى بهش دستور مىده؟ مىدونى يه وقتى تصور مىشد كه ديوونهها از عالم بالا الهام مىگيرن. همهى اينها لااقل براى ضبط در پرونده، ارزش آزمايش شدن دارن.
كلاينمن مطمئناً، ولى اول بايد دستگيرش كنيم.
دكتر آره كلاينمن. اگه دست من بود، من اونو بدقت مطالعه مىكردم. اونو تا آخرين كروموزومش تشريح و تجزيه مىكردم. دلم مىخواد تمام سلولهاشو بذارم زير ميكروسكوپ. ببينم از چى تشكيل شده. مىخوام ترشحاتش رو آزمايش كنم. خونش رو تجزيه كنم. از مغزش نمونهبردارى كنم، تا اينكه بالاخره دقيقاً و از جنبههاى مختلف بتونم اونو شناسايى كنم.
كلاينمن تو اصلاً مىتونى واقعاً يك نفر رو بشناسى؟ منظورم اينك كه بشناسيش نه ايكه دربارهاش چيزهايى بدونى. منظورم شناخت عمليه، مىدونى منظورم از شناختن يك نفر چيه؟ شناختن. واقعاً شناختن. دانستن، شناختن. شناختن.
دكتر كلاينمن. تو يك ابلهى.
كلاينمن تو مىفهمى من چى مىگم؟
دكتر تو كار خودتو بكن! منم كار خودمو مىكنم.
كلاينمن من نمىدونم كارم چيه؟
دكتر پس ديگه انتقاد نكن.
كلاينمن كى انتقاد مىكنه؟ (فريادى شنيده مىشود. آنها گوش بزنگ مىشوند) چى بود؟
دكتر تو، پشت سرمون صداى پا مىشنوى؟
كلاينمن من از وقتى هشت سالم بود، از پشت سر صداى پا مىشنيدم. (مجدداً صداى فرياد مىآيد)
دكتر يه نفر داره مياد.
كلاينمن شايد اون از اينكه بخوان تجزيهاش بكنن خوشش نيومده.
دكتر كلاينمن، تو بهتره از اينجا برى.
كلاينمن با كمال ميل.
دكتر زود! از اينطرف!
(صداى پاى سنگينى كه نزديك مىشود)
كلاينمن اون كوچه بنبسته.
دكتر من مىدونم چيكار دارم مىكنم.
كلاينمن آره، ولى اينجورى ما توى تله مىافتيم و كشته مىشيم!
دكتر با من جروبحث مىكنى؟ من يك دكترم.
كلاينمن ولى من اين كوچه رو مىشناسم، بنبسته. راه در رو نداره!
دكتر خداحافظ كلاينمن، هر كارى دلت مىخواد بكن!
(دوان دوان به داخل كوچه بنبست مىرود)
كلاينمن (پشت سر او صدا مىزند) صبر كن، متأسفم! (صداى نزديك شدن يك نفر) من بايد آرام باشم! من مىدوم يا قايم مىشم؟ نه، بايد هم بدوم و هم قايم بشم! (مىدود و با يك زن سينه به سينه مىشود) اووف!
جينا اوه!
كلاينمن تو كى هستى؟
جينا تو كى هستى؟
كلاينمن اسم من كلاينمنه. تو صداى فرياد نشنيدى؟
جينا چرا شنيدم و ترسيدم. اما نمىدونم صدا از كجا مياد.
كلاينمن مهم نيست. نكتهى اصلى اينه كه اون صداى جيغ بود و جيغ كشيدن هيچوقت خوب نيست.
جينا من ترسيدهام.
كلاينمن بيا از اينجا بريم!
جينا من نمىتونم زياد دور بشم. يه كارى دارم كه بايد انجام بدم.
كلاينمن تو هم توى نقشهاى؟
جينا تو نيستى؟
كلاينمن هنوز نه. فكر هم نمىكنم كه بالاخره بفهمم چيكار بايد بكنم. تو اتفاقاً چيزى دربارهى نقش من نشنيدى؟
جينا تو كلاينمن هستى.
كلاينمن دقيقاً.
جينا يه چيزى دربارهى يك كلاينمن آدمى شنيدهام. اما يادم نمياد كه چى شنيدم.
كلاينمن مىدونى «هكر» كجاست؟
جينا «هكر» كشته شده.
كلاينمن چى؟!
جينا فكر مىكنم كه «هكر» بود.
كلاينمن «هكر» مرده؟
جينا مطمئن نيستند گفتند: «هكر»، يا يكى ديگه.
كلاينمن هيچكس دربارهى هيچ چيز مطمئن نيست! هيچكس هيچى نمىدونه! اين يه نقشه است! ما داريم مثل مگس مىافتيم!
جينا شايد هم «هكر» نبود.
كلاينمن بيا از اينجا بريم. من از جاى اصلىام دور شدهام، و احتمالاً اونها دارند دنبالم مىگردند. با اين شانسى كه من دارم اگه نقشه شكست بخوره اونها تقصيرها رو بگردن من مىاندازن.
جينا يادم نمياد كه كى مرده. «هكر» يا «ماكسول».
كلاينمن من حقيقتو بهت مىگم. قضيه مشكله. راستى يه زن جوان مثل تو توى خيابون چيكار مىكنه؟ اين يك كار مردونه است.
جينا من شبها به خيابون عادت دارم.
كلاينمن اه؟
جينا خب، من يه روسپى هستم.
كلاينمن شوخى مىكنى. من تا حالا روسپى نديده بودم... فكر مىكردم شماها بايد بلند قدتر باشيد.
جينا من تو رو ناراحت نكردم. كردم؟
كلاينمن راستشو بخواى من خيلى دهاتى هستم.
جينا اه؟
كلاينمن من حتى هيچوقت تا اين ساعت شب بيدار نبودم. منظورم اينه كه هرگز. آخه الآن نصف شبه. من اگر مريض نباشم معمولاً در اين ساعت مثل يك بچه خوابيدهام.
جينا عوضش امشب كه آسمون هم صافه بيرون آمدى.
كلاينمن آره.
جينا ميشه ستارهها رو ديد.
كلاينمن درواقع، من خيلى عصبى هستم. ترجيح مىدادم كه توى خونه توى رختخواب باشم. شب يه خورده غيرطبيعيه. همهى مغازهها بستهاند. ترافيك نيست. مىتونى هر جورى دلت بخواد راه برى... هيچكى جلوتو نمىگيره.
جينا خب، اين خوبه. مگه نه؟
كلاينمن ئه... يه خورده مسخره است. تمدنى در كار نيست. من مىتونم لباسم رو در بيارم و لخت توى خيابون اصلى بدوم.
جينا اوهو.
كلاينمن منظورم اينه كه من اين كارو نمىكنم. اما ميشه كه بكنم.
جينا از نظر من شهر در شب خيلى تاريك و سرد و خاليه. در فضاى خارج از جو زمين هم بايد همينطور باشه.
كلاينمن من هيچوقت به فضا علاقهيى نداشتم.
جينا اما تو در فضا هستى... ما در فضا فقط يك توپ گرد كوچيك هستيم... نميشه گفت كدوم طرف بالا است.
كلاينمن فكر مىكنى اين خونه؟ من آدمى هستم كه هميشه دلم مىخواد بدونم كه بالا كدوم وره، پائين كدوم وره و دستشويى كجاست.
جينا فكر مىكنى در يكى از اون بيليونها ستاره، حيات وجود داشته باشه؟
كلاينمن من شخصاً نمىدونم. فقط شنيدم كه ممكنه در مريخ حيات وجود داشته باشه اما كسى كه اينو بمن گفت، خرازىفروش بود.
جينا و همه ستارگان ابدى هستند.
كلاينمن چطور مىتونه هميشگى باشه؟ دير يا زود بايد بايسته. خوب؟ منظورم اينه كه دير يا زود بايد تموم بشه. بايد يه ديوارى چيزى وجود داشته باشه. البته اگه بخواهيم منطقى باشيم.
جينا منظورت اينه كه جهان محدوده؟
كلاينمن من اصلاً چيزى نمىگم. نمىخوام توى اين بحثها درگير بشم. من فقط مىخوام بدونم كه قراره چه كارى انجام بدم؟
جينا (به آسمان اشاره مىكند) اونجا مىتونى «مشترى» رو ببينى... اون «جوزا»ست. اون ستارهى زحله.
كلاينمن ستارههاى «جوزا» رو كجا مىبينى؟ بنظر شبيه نميان.
جينا اون ستارهى كوچيكو نيگا كن... تك و تنهاست. به سختى ميشه ديدش.
كلاينمن مىدونى چقدر بايد دور باشه؟ حتى از گفتنش هم متنفرم.
جينا ما داريم نورى رو مىبينيم كه ميليونها سال پيش، از اون ستاره تابيده. اما نور تازه حالا بما مىرسه.
كلاينمن منظورت رو مىفهمم.
جينا مىدونستى كه نور در هر ثانيه 186000 مايل مسافت رو طى مىكنه؟
كلاينمن اگه از من مىپرسى بايد بگم كه سرعتش خيلى زياده. من دلم مىخواد كه از يه چيزى لذت ببرم. اما وقت فراغت ندارم.
جينا تا اونجايى كه ما مىدونيم. اين ستاره ميليونها سال پيش ناپديد شده اما نورش اين مسافت رو هر ثانيه 186000 مايل راه اومده تا به ما رسيده.
كلاينمن يعنى اون ستاره ممكنه الآن اونجا نباشه؟
جينا درسته.
كلاينمن عجيبه، چون اگه من يه چيزى رو با چشمام ببينم، دلم مىخواد فكر كنم كه حتماً چنين چيزى وجود داره. منظورم اينه كه اگه حرف تو راسته، ميشه كه همهشون همينطور باشن. ميشه كه همهشون سوخته باشن. فقط خبرها دير به ما مىرسه.
جينا كلاينمن، كى مىدونه چى واقعيه؟
كلاينمن چيز واقعى، چيزيه كه ميشه با دست لمسش كرد.
جينا اوه؟ (كلاينمن او را مىبوسد. او عكسالعمل صميمانهيى نشان مىدهد) اين ميشه شيش دلار لطفاً.
كلاينمن براى چى؟
جينا تو يه كمى تفريح كردى. مگه نه؟
كلاينمن يه كمى، بله...
جينا خب، من سر كارم هستم.
كلاينمن آره، اما شيش دلار براى يه ماچ كوچيك. با شيش دلار من مىتونم يه شال گردن بخرم.
جينا خيله خب، پنج دلار بده.
كلاينمن تو هيچوقت مجانى ماچ نمىدى؟
جينا كلاينمن، اين كار منه. وگرنه براى لذت، من زنها رو مىبوسم.
كلاينمن زنها؟ چه شباهتى؟... منهم همينطور.
جينا من بايد برم.
كلاينمن قصد نداشتم كه بهت توهين كنم (مكث).
جينا مىدونم. من بايد برم.
كلاينمن از خودت مواظبت مىكنى؟
جينا من بايد وظيفهمو انجام بدم. موفق باشى. اميدوارم بالاخره بفهمى كه قراره چيكار بكنى.
كلاينمن (پشت سرش صدا مىكند) قصد نداشتم باهات مثل يك حيوون رفتار كنم. من يكى از بهترين آدمهايى هستم كه خودم مىشناسم. (صداى پاى زن محو مىشود و مرد تنها مىماند) خب، ديگه گندش درآمده. من ديگه برمىگردم خونه. فوقش فردا ميان مىپرسن كه كجا بودم. اونها مىگن نقشه خراب شد و تقصير تو هم بود كه خراب شد. فرقش چيه؟ بالاخره يه راهى پيدا مىكنند. اونها يه كسى رو احتياج دارن كه تقصيرها رو بذارن گردنش. احتمالاً نقش من هم همينه. هر وقت يه كارى خراب مىشه تقصيرها رو گردن من ميندازن. من (زمزمهيى مىشنود) چى؟ كيه؟!
دكتر (در حاليكه زخمى مرگبار خورده است به داخل صحنه مىخزد) كلاينمن.
كلاينمن دكتر!
دكتر من دارم مىميرم.
كلاينمن من يه دكتر خبر مىكنم.
دكتر من خودم يه دكترم.
كلاينمن تو؟ اما تو يه دكتر در حال مرگى.
دكتر دير شده (مكث) منو غافلگير كرد... اوه... راه فرارى نبود.
كلاينمن كمك! كمك! زود يه نفر بياد.
دكتر كلاينمن زر نزن... مگه مىخواى قاتل پيدات كنه؟
كلاينمن گوش كن، من ديگه اهميتى نمىدم! كمك! (بعد فكر مىكند كه ممكن است قاتل او را پيدا كند. بنابراين صدايش را پائين مىآورد) كمك... اون كيه؟ خوب نگاهش كردى؟
دكتر نه فقط يكدفعه يه ضربهاى از پشت سر بهم وارد شد.
كلاينمن خيلى بده. اون از جلو بهت حمله نكرد. وگرنه مىتونستى ببينىاش.
دكتر كلاينمن، من دارم مىميرم.
كلاينمن اين يه مسأله شخصى نيست.
دكتر اين ديگه چه حرف احمقانهاى است كه مىزنى؟
كلاينمن چى مىتونم بگم؟ من فقط سعى مىكنم باهات حرف بزنم.
(يك مرد دوان دوان سر مىرسد)
مرد چى شده؟ كسى كمك مىخواست؟
كلاينمن دكتر داره مىميره... كمك بيار... صبر كن! تو چيزى دربارهى من شنيدهاى؟
مرد تو كى هستى؟
كلاينمن كلاينمن.
مرد كلاينمن... كلاينمن... آره، يه چيزايى شنيدهام... اونها دارن دنبال تو مىگردن... مسأله مهميه...
كلاينمن كى دنبال من مىگرده؟
مرد يه چيزى دربارهى مأموريت تو بود.
كلاينمن حرفتو بزن.
مرد بهشون مىگم كه تو رو ديدم.
(دوان دوان مىرود)
دكتر كلاينمن، تو به تناسخ ارواح معتقدى؟
كلاينمن تناسخ ديگه چيه؟
دكتر تناسخ (مكث) يعنى اينكه روح آدم پس از مرگ در جسم يه چيز ديگه حلول مىكنه.
كلاينمن مثل چى؟
دكتر ئه... اوه... توى يه چيز زندهى ديگه...
كلاينمن منظورت چيه؟ مثلاً يه حيوون؟
دكتر آره.
كلاينمن منظورت اينه كه ممكنه روح تو در جسم يك قورباغه حلول كنه؟
دكتر فراموش كن كلاينمن. من اصلاً چيزى نگفتم.
كلاينمن گوش كن، هر چيزى ممكنه. اما باور كردنش سخته كه رئيس يك كمپانى مهم، روحش در جسم يك شمپانزه حلول كنه.
دكتر دنيا جلوى چشمم تيره و تار مىشه.
كلاينمن نگاه كن. چرا بهم نمىگى كه مأموريت تو در اين نقشه چيه؟ من هنوز متوجهى مأموريت خودم نشدم. حالا كه تو دارى از رده خارج مىشى، من مىتونم كار تو رو ادامه بدم.
دكتر مأموريت من بدرد تو نمىخورده. من تنها كسى بودم كه از عهدهاش برمىآمدم.
كلاينمن بخاطر خدا حرف بزن. من اصلاً نمىدونم ما تشكيلات منظمى داريم يا توى يك تشكيلات نامنظم فعاليت مىكنيم.
دكتر كلاينمن، باعث شكست ما نشو. ما بتو احتياج داريم.
(مىميرد).
كلاينمن دكتر؟ دكتر؟ اوه خداى من... من چيكار بايد بكنم؟ بدرك، من مىرم خونه! بذار همهشون تمام شب اينور اونور بگردن. اوج فصل فروشه. هيچكس به من هيچى نمىگه. فقط نمىخوام كه همهى تقصيرها رو به گردن من بندازن. خب، اصلاً چرا بايد گردن من بندازن؟ بمحض اينكه اونها خواستن، من اومدم. اما اونها مأموريتى براى من نداشتن.
(يك پاسبان با مردى كه براى آوردن كمك رفته بود وارد صحنه مىشوند)
مرد مرد مشرف به موت اينجاست؟
كلاينمن من دارم مىميرم.
پاسبان تو؟ اون چطور؟
كلاينمن اون كه مرده!
پاسبان تو باهاش دوست بودى؟
كلاينمن اون لوزتين منو عمل كرده.
(پاسبان زانو مىزند تا جسد را معاينه كند).
مرد من يك بار مرده بودم.
كلاينمن ببخشيد؟
مرد مرده، من مرده بودم. در زمان جنگ. زخمى شده بودم. روى تخت عمل دراز كشيده بودم. دكتر عرق مىريخت كه زندگى منو نجات بده. ناگهان قلبم از كار ايستاد. و من مردم. كار تمام شد. يكى از اونها كه حضور ذهن بيشترى داشت قلبم رو ماساژ داد. بعد قلبم شروع به تپش كرد و من زنده شدم اما از نظر رسمى، براى يك لحظهى كوتاه من مرده بودم... از نظر علمى هم مرده بودم (مكث)... اما اين قضيه مال خيلى وقت پيشه. با اين حال هر وقت من يه مرده مىبينم. خوب حالش رو درك مىكنم.
كلاينمن خب؟ مردن چطورى بود؟
مرد چى؟
كلاينمن مردن. چيزى هم ديدى؟
مرد نه... هيچى.
كلاينمن عالم پس از مرگ رو به ياد نميارى؟
مرد نه.
كلاينمن اسم من به گوشت نخورد؟
مرد هيچى، كلاينمن، بعد از مردن هيچ خبرى نبود.
كلاينمن من نمىخوام برم. هنوز نه. حالا نه. دلم نمىخواد اونچه كه بر سر اون اومده سر من بياد. آدمو گير ميندازن، ضربه مىزنن... حتماً بقيه رو هم كشته... حتى هكر رو... اون ديوونه همه رو كشته.
مرد «هكر» به دست ديوونههه كشته نشده.
كلاينمن نه؟
مرد توطئهكنندگان بهش سوءقصد كردند.
كلاينمن توطئهكنندگان؟
مرد از يه جناح ديگه.
كلاينمن كدوم جناح؟
مرد مگه دربارهى جناح ديگه چيزى نمىدونى؟
كلاينمن من هيچى نمىدونم. من توى شب گم شدهام.
مرد آدماى مشخصى هستن. «شپرد» و «ويليز». اونها هميشه با روش «هكر» مخالف بودند.
كلاينمن چى؟
مرد خب، «هكر» به نتيجهى قطعى نرسيده بود.
كلاينمن خب پليس هم به نتيجه نرسيده بود.
پاسبان (بلند مىشود).اگه شخصىها خودشان رو كنار بكشن، ما حتماً به نتيجه مىرسيم.
كلاينمن من فكر كردم تو كمك مىخواهى.
پاسبان كمك بله، اما نه سر درگمى و شوك. اما نگران نباش. ما دو تا سر نخ بدست آورديم و كامپيوترهاى ما هم مشغول فعاليتاند. اين كامپيوترها، بهترين مغزهاى الكترونيكىاند. غيرقابل اشتباه. بايد ديد تا كى مىتونه از دست كامپيوترها فرار كن. (زانو مىزند)
كلاينمن خب، پس «هكر» رو كى كشت؟
پاسبان يه جناحى هست كه مخالف «هكر».
كلاينمن كى؟ «شپرد» و «ويليز»؟
پاسبان خيلىها طرف اونهان، باور كن. حتى شنيدهام كه گروهى هم از اين گروه جديد انشعاب كرده.
كلاينمن يه جناح ديگه؟
پاسبان آره. اونهم با كلى نقشهى جديد براى دستگيرى اون ديوونه. اين همون چيزيه كه ما بهش احتياج داريم. مگه نه؟ فكرهاى مختلف. اگه يه نقشه شكست بخوره، باز يه نقشهى ديگه هست. اين طبيعيه شايدم تو با نقشههاى جديد مخالفى؟
كلاينمن من؟ نه... اما اونها «هكر» رو كشتن.
مرد براى اينكه بهشون اجازهى پيشروى نمىداد. بخاطر دگماتيزمش كه مىگفت فقط نقشهى خودش بدرد مىخوره. در حاليكه هيچ اتفاقى نمىافتاد.
كلاينمن پس حالا چندين نقشه داريم. نه؟
مرد درسته. و من اميدوارم كه تو سرسپرده نقشهى «هكر» نباشى. هرچند كه هنوز خيلىها سرسپردهاش هستن.
كلاينمن من حتى نقشهى «هكر» رو نمىدونم.
مرد خوبه. پس ممكنه براى ما مفيد باشى.
كلاينمن «ما» يعنى كى؟
مرد خودتو به نفهمى نزن.
كلاينمن كى خودشو به نفهمى مىزنه؟
مرد زود باش.
كلاينمن نه. من نمىدونم كى به كيه.
مرد (روى كلاينمن چاقو مىكشد) زندگى مردم در خطره. اونوقت تو احمق دارى زر مىزنى. تصميمت رو بگير.
كلاينمن ئه... سركار... پليس مخفى...
پاسبان حالا تو كمك مىخواهى. اما هفتهى پيش مىگفتى ما احمقيم چونكه نتونسته بوديم قاتلو دستگير كنيم.
كلاينمن من هيچوقت انتقاد نكردم.
مرد كرم خاكى، تصميم بگير.
پاسبان هيچكى ككش نمىگزه كه ما بيست و چهار ساعته كار مىكنيم. تمام مدت احمقهايى هستن كه اعتراف مىكنن قاتل اونها هستن و تقاضاى مجازات دارن.
مرد بهترين كار اينه كه سر تو ببرم. شل و ول.
كلاينمن من براى ملحق شدن به شما حاضرم. فقط بگو كه چيكار بايد بكنم.
مرد تو با «هكر»ى يا با ما؟
كلاينمن «هكر» مرده.
مرد او پيروانى داره. يا شايد هم مىخواهى به يكى از گروههاى منشعب ملحق بشى. ها؟
كلاينمن اگه يكى به من بگه كه هر گروهى طرفدار چه عقيدهايه، شايد. مىدونى منظورم چيه؟ من هرگز نقشهى «هكر» رو نفهميدم... نقشهى تو رو هم نمىدونم. دربارهى گروههاى انشعابى هم هيچى نمىدونم.
مرد جك؟ اين همونى نيست كه هيچى نمىدونه؟
پاسبان آره. اما موقع عمليات همهچى بهش گفته مىشه. تو منو مريض مىكنى.
(اعضاى گروه «هكر» وارد صحنه مىشوند)
هانك تو اينجايى كلاينمن؟ تا حالا كجا بودى؟
كلاينمن من كجا بودم؟ شما خودتون كجا بودين؟
سام درست موقعى كه بهت احتياج داشتيم غيبت زد.
كلاينمن هيچكس يك كلمه به من نگفت.
مرد كلاينمن حالا با «ما» است.
جان اين راسته، كلاينمن؟
كلاينمن چى راسته؟ من ديگه نمىدونم چى راسته چى راست نيست.
(چندين مرد وارد مىشوند. آنها اعضاى يك گروه مخالفاند)
بيل هى فرانك، اين بچهها واسه شما مشكلى ايجاد كردن؟
فرانك نه. اگه بخواهند هم نمىتونند.
ال نه؟
فرانك نه.
ال اگه شماها سرجاتون بودين، تا حالا گرفته بوديمش.
فرانك ما با «هكر» موافق نبوديم. نقشهاش بدرد نمىخورد.
دان آره ما قاتلو مىگيريمش! واگذارش كنين به ما.
جان ما هيچى رو به شما واگذار نمىكنيم. بريم كلاينمن.
فرانك شما باهاشون درگير نمىشين، مگه نه؟
كلاينمن من؟ من بىطرفم. هركى نقشهى بهترى داره، حتماً بهتره.
هنرى بىطرفى وجود نداره كلاينمن.
مرد يا ما يا اونها.
كلاينمن وقتى حق انتخابى ندارم، چطور مىتونم انتخاب كنم؟ يكىاش سيبه و يكى ديگهاش هلو؟ يا هر دوتاش نارنگىاند؟
فرانك بذار همين حالا بكشيمش.
سام قرار نيست بازهم آدم بكشيد.
فرانك نه؟
سام نه. وقتى اون ديوونههه رو بگيريم. يكى بايد گناه قتل «هكر» رو به گردن بگيره.
كلاينمن همين حالا كه ما ايستادهايم و بحث مىكنيم، ممكنه ديوونههه مشغول كشتن يه نفر باشه. هدف ما همكاريه.
سام اينو به اونها بگو.
فرانك اسم اين بازى «نتيجه» است.
دان حالا بذار مواظب اون والدالزناها باشيم. در غير اينصورت اونها سر راهمونو مىگيرن و سر درگممون مىكنن.
ال فقط سعى كن.
بيل ما يه كارى مىكنيم بيشتر از سعى.
(چاقوها و پنجه بكسها را بيرون مىآورند)
كلاينمن بچهها (مكث) پسرها (مكث)
فرانك حالا انتخاب كن كلاينمن. اين لحظهى انتخابه!
هنرى بهتره درست انتخاب كنى كلاينمن. فقط يه برنده در اين بازى هست.
كلاينمن ما همديگه رو مىكشيم و قاتل آزاد مىمونه. نمىبينين... اونها نمىبينن.
(دعوا شروع مىشود. ناگهان همه مىايستند و نگاه مىكنند. يك دستهى خرافاتى وارد مىشوند «دستيار» رهبر آنهاست).
دستيار قاتل! ما ديوونه رو شناسايى كرديم!
(دعوا متوقف مىشود. همه زمزمه مىكنند؛ «چه خبره». يك گروه بهمراه «هانس اسپيرو» كندر مىسوزانند و دود مىكنند).
پاسبان اين «اسپيرو» است كه تلهپاتى بلده. ما اونو وارد نقشه كردهايم. اون بصيرت داره. بهش الهام مىشه.
كلاينمن واقعاً؟ پس بايد بدردمون بخوره.
پاسبان اون براى ديگران مشكلات جنائى رو حل كرده. فقط احتياج داره يه چيزى دود كنه. او در مركز پليس فكر منو خوند. اون مىدونست كه من با كى توى رختخواب رفته بودم.
كلاينمن با زنت.
پاسبان (پس از يك نگاه چپ چپ به كلاينمن) بچهها نگاهش كنين. قدرت خارقالعادهى مادرزادى داره.
دستيار آقاى اسپيروى با بصيرت در آستانه كشف قاتله. لطفاً راه رو باز كنيد. (اسپيرو، دودكنان پيش مىآيد) آقاى اسپيرو مىخواد به شما دود بده،
كلاينمن به من؟
دستيار بله.
كلاينمن من نمىخواهم بهم دود بدن.
فرانك چى رو مىخواى خفه كنى؟
(بقيه هم تأييد مىكنند)
كلاينمن هيچى. اما اين منو عصبى مىكنه.
پاسبان برو جلو، دود بده.
(اسپيرو دود مىكند. كلاينمن ناراحت است)
كلاينمن اون چيكار داره مىكنه؟ من چيزى رو مخفى نكردهام. با اين كار فقط ژاكت من بوى كافور مىگيره. خب؟ حالا ممكنه ديگه به من دود ندى؟ اين كار منو عصبى مىكنه.
ال عصبى مىكنه كلاينمن؟
كلاينمن من هيچوقت دوست نداشتهام دود بگيرم. («اسپيرو» شديدتر دود مىكند) موضوع چيه؟ شماها به چى نگاه مىكنين؟ چى؟ اوه، مىدونم. من روى شلوارم يه خورده سس سالاد ريختهام. واسهى همين بوى بد مىده (مكث) زياد وحشتناك نيست... سس استيك «ويلتون هاوس» بود... من استيك دوست دارم... نه اينكه آبدار باشه. خب اشتباه كردم. مىخواستم بگم نه اينكه خام باشه... مىدونى، آدم دستور استيك آبدار مىده، اونوقت براى گوشت سرخ كرده ميارن...
اسپيرو اين مرد قاتله.
كلاينمن چى؟
پاسبان كلاينمن؟
اسپيرو بله، كلاينمن.
پاسبان نه!
دستيار آقاى اسپيرو يه دفعهى ديگه هم موفق شد!
كلاينمن شما دربارهى چى صحبت مىكنين؟ مىدونين راجع به چى دارين صحبت مىكنين؟
اسپيرو گناهكار اينجاست.
كلاينمن تو احمقى. اسپيرو... اين يارو ديوانه است.
هنرى خوب، كلاينمن، پس همهاش كار تو بود؟
فرانك (با فرياد) هنرى (مكث) اينجا! اينجا! ما انداختيمش توى تله!
كلاينمن چيكار مىكنين؟!
اسپيرو شكى نيست. خودشه.
بيل كلاينمن، چرا اين كارها رو كردى؟
كلاينمن چه كارهايى؟ شما مىخواهيد حرف اين يارو رو باور كنين؟ اونهم با دود دادن و بو دادن من؟
دستيار قدرت فوقطبيعى آقاى اسپيرو هرگز اشتباه نكرده.
كلاينمن اين يارو حقهبازه. مگه با بو دادن چيكار مىشه كرد؟!
سام پس قاتل، كلاينمنه.
كلاينمن نه رفقا، شما همهتون منو مىشناسين!
جان كلاينمن، چرا اين كار رو كردى؟
فرانك آره، بگو.
ال چونكه احمقه. يه چيزايى توى سرشه.
كلاينمن من احمقم؟ نگاه كن ببين چه جورى لباس پوشيدهام!
هنرى ازش انتظار حرف با معنى نداشته باشين. مغز نداره.
بيل آدم ديوونه همينجوريه ديگه. اونها از همه نظر منطقىاند، غير از يك نظر (مكث). نقطه ضعفشون، ديوونگى شونه.
سام و كلاينمن هم هميشه خيلى منطقيه.
هنرى خيلى منطقى!
كلاينمن اين يه شوخيه، نه؟ چونكه اگه شوخى نباشه، من دلم مىخواد بشينم گريه كنم.
اسپيرو يكبار ديگر خدا را شكر مىكنم كه اين نبوغ برجسته را در من بوديعه نهاد.
جان بياين همين الآن ببنديمش!
(همه موافقت مىكنند)
كلاينمن به من نزديك نشين. من از طناب خوشم نمياد.
جينا سعى كرد به من حمله كنه! ناگهان منو گرفت.
كلاينمن من بهت شيش دلار دادم!
(آنها او را مىگيرند)
بيل من يه كم طناب دارم.
كلاينمن چيكار مىخواى بكنى؟
فرانك مىخواهيم يكبار براى هميشه اين شهر رو امن كنيم.
كلاينمن شما دارين منو اشتباهى اعدام مىكنين. من حتى يه پشه رو هم اذيت نمىكنم... خيله خب، شايد يه پشه رو اذيت كنم...
پاسبان ما نمىتونيم بدون محاكمه اعدامش كنيم.
كلاينمن البته كه نه. من حقوق مشخصى دارم.
ال قربانىهات چطور، حقى داشتن؟ ها؟
كلاينمن كدوم قربانىها؟ من وكيلمو مىخوام! مىشنوين؟ من وكيلمو مىخوام! من حتى يه وكيل ندارم!
پاسبان چطور از خودت دفاع مىكنى، كلاينمن؟
كلاينمن من گناهكار نيستم! بكلى بيگناهم! من نه حالا و نه هرگز قاتل و آدمكش نبودم. آدمكشى حتى باندازهى يك سرگرمى هم برام جالب نيست.
هنرى براى دستگيرى قاتل چه كمكى كردى؟
كلاينمن منظورت اون نقشه است. هيچكس چيزى دربارهاش به من نگفت.
جان فكر نمىكنى اين مسؤوليت تو بود كه بخاطر خودت نقشه رو بفهمى؟
كلاينمن چطورى؟ هر وقت مىپرسيدم با رقص و آواز جوانم رو مىدادند.
ال اين مسؤوليت توئه كلاينمن.
فرانك درسته. اونطورى هم نيست كه فقط يه نقشه بوده باشه.
بيل بله، چون ما يه نقشه ديگه رو پيشنهاد كرديم.
دان تازه نقشههاى ديگهاى هم بود. مىتونستى وارد يكيش بشى.
سام بخاطر همين بود كه نمىتونستى انتخاب كنى؟ چون اصلاً نمىخواستى انتخابى بكنى؟ نه؟
كلاينمن چى رو انتخاب كنم؟ نقشه رو بمن بگين. بذارين بهتون كمك كنم. از من استفاده كنين.
پاسبان ديگه يه خورده دير شده.
هنرى كلاينمن تو محاكمه و محكوم شدى. تو اعدام مىشى. بعنوان آخرين دفاع حرفى دارى؟
كلاينمن بله. من ترجيح مىدم كه دارم نزنن.
هنرى متأسفم، كلاينمن. كارى از دست ما برنمياد.
ايب (با عجله وارد مىشود) زود (مكث) زود بيائيد!
جان چه خبره؟
ايب ما قاتلو پشت انبار توى تله انداختيم.
ال اين غيرممكنه. كلاينمن قاتله.
ايب نه. اون موقع خفه كردن «اديت كاكس» غافلگير شد. اون زن قاتلو شناسايى كرد. عجله كنيد. ما به كمك همه احتياج داريم.
سام كسيه كه مىشناسيمش؟
ايب نه، يه غريبه است اما در حال فراره!
كلاينمن ببينين! ببينين! شما همين الآن مىخواستين يه آدم بيگناهو اعدام كنين.
هنرى كلاينمن ما رو ببخش.
كلاينمن مىبخشم. ولى هر وقت شماها فكر تازهيى ندارين با يه طناب مياين سراغ من.
اسپيرو بايد يه اشتباهى شده باشه.
كلاينمن و تو؟ تو بايد «گرتى» باشى! (آنها همه مىدوند)، خوبه كه آدم بفهمه رفقاش كيان؟ من مىرم خونه! اين ديگه مشكل من نيست!... من خستهام. سردمه... يه شب... حالا من كجا هستم؟... بچهها اين حس جهتيابى من صنار هم نمىارزه... نه، اين درست نيست... من بايد يه خورده استراحت كنم. (مكث)، بار و بنديل منو بگيرين... من از ترس يه خورده مريض شدم... (صدايى مىآيد) اوه خداى من... اين ديگه چيه؟
ديوانه كلاينمن؟
كلاينمن تو كى هستى؟
ديوانه (كه شباهتى به كلاينمن دارد) قاتل، آدمكش، مىتونم بشينم؟ من خسته هستم.
كلاينمن چى؟
ديوانه همه منو تعقيب مىكنن... من كوچه به كوچه و خونه به خونه در حال فرارم. من تمام شهر رو زير پا گذاشتم و اونها فكر مىكنند كه دارم تفريح مىكنم.
كلاينمن تو قاتلى؟
ديوانه البته.
كلاينمن من بايد از اينجا برم.
مانياك هيجانزده نشو. من مسلح هستم.
كلاينمن تو مىخواى منو بكشى؟
ديوانه البته. اين تخصص منه.
كلاينمن تو... تو ديوونهاى.
ديوانه البته كه ديوانهام. فكر مىكنى آدم عاقل هم تو كوچهها دوره مىافته آدم مىكشه؟ من حتى چيزى هم ازشون نمىدزدم. عين حقيقته. من حتى از يكى از قربانيانم يك پنى درآمد نداشتم. حتى يك شانه از جيب كسى برنداشتهام.
كلاينمن پس چرا اين كار رو مىكنى؟
ديوانه چرا؟ چون ديوونهام.
كلاينمن اما بنظر نمياد كه عيبى داشته باشى.
ديوانه از ظاهر آدم كه معلوم نمىشه. من يه ديوونهام.
كلاينمن آره، اما من انتظار داشتم تو يه آدم قد بلند سياه قوى هيكل باشى...
ديوانه سينما كه نيست كلاينمن. منهم مثل تو آدمم. فكر مىكنى بايد دندونهام مثل دندونهاى گراز باشه؟
كلاينمن اما تو اينهمه آدمهاى بزرگ و قوى رو كشتى... آدمهايى دوبرابر قد خودت...
ديوانه معلومه. چون من از پشت حمله مىكنم. يا اينكه صبر مىكنم تا خوابشون ببره. گوش كن. من دنبال دردسر نمىگردم.
كلاينمن پس چرا اين كار رو مىكنى؟
ديوانه من احمقم. فكر مىكنى مىفهمم چيكار مىكنم؟
كلاينمن از اين كار خوشت مياد؟
ديوانه مسسألهى دوست داشتن نيست. من فقط اين كار رو مىكنم.
كلاينمن اما نمىفهمى كه كارت چقدر مسخره است؟
ديوانه اگه مىفهميدم كه عاقل بودم.
كلاينمن چند وقته كه اينطورى شدى؟
ديوانه از وقتى كه يادم مياد.
كلاينمن نميشه كمكت كرد؟
ديوانه كى كمكم بكنه؟
كلاينمن دكترها... كلينيكها...
ديوانه فكر مىكنى دكترها چيزى سرشون مىشه؟ من پيش دكتر رفتهام. آزمايش خون، عسكبردارى. اونها ديوونگى منو تشخيص نميدن. توى عكسبردارى معلوم نمىشه.
كلاينمن روانپزشكها چى؟ دكترهاى روانى؟
ديوانه من سر به سرشون مىذارم.
كلاينمن ها؟
ديوانه من پيش اونها نقش آدم عادى رو بازى مىكنم. اونها بمن لكه جوهر نشون مىدن... ازم مىپرسن كه از دخترها خوشم مياد يا نه. من بهشون مىگم: البته كه خوشم مياد.
كلاينمن اين وحشتناكه.
ديوانه آرزويى دارى؟
كلاينمن تو جدى نمىگى!
ديوانه مىخواهى خندههاى ديوانهوار منو بشنوى؟
كلاينمن نه. استدلال تو كلهات فرو نمىره؟ (ديوانه، تيغهى چاقوى ضامندار را باز مىكند) اگر از كشتن من لذت نمىبرى، چرا منو مىكشى؟ اين منطقى نيست. تو مىتونى از وقتت براى سازندگى استفاده كنى... برو دنبال بازى گلف (مكث) يه گلف باز بشو!
ديوانه خداحافظ كلاينمن!
كلاينمن كمك! كمك! جنايت! (ديوانه او را مىزند و مىدود و دور مىشود) اووه! اووه! (عدهى كمى جمع مىشوند. مىشنويم: داره مىميره، كلاينمن داره مىميره... اون داره مىميره...)
جان كلاينمن، اون چه شكلى بود؟
كلاينمن شبيه من بود.
جان منظورت از «شبيه تو» چيه؟
كلاينمن عين خودم بود.
جان اما «جنسن» گفته كه اون شبيه «جنسنه»... بلند قد و مو طلايى... مثل سوئدىها...
كلاينمن اووه... حرف منو قبول مىكنى يا حرف «جنسن» رو؟
جان خيلى خب، عصبانى نشو...
كلاينمن خب، پس زر زيادى نزن... اون عين خودم بود...
جان مگر اينكه استاد تغيير چهره باشه...
كلاينمن خب، مطمئنم كه بالاخره استاد يه چيزى هست، ولى بهتره شما بچهها عجله كنين.
جان براش يه كم آب بيارين.
كلاينمن آب مىخوام چيكار؟
جان فكر كردم تشنهاى.
كلاينمن مردن آدمو تشنه نمىكنه. مگر اينكه قبلش ماهى دودى خورده باشى؟
جان از مردن مىترسى؟
كلاينمن مسأله اين نيست كه من از مرگ مىترسم يا نه. فقط دلم مىخواد وقتى مرگ به سراغ من مياد، من جاى ديگهاى باشم.
جان (متفكر) دير يا زود، نوبت همهمون مىشه.
كلاينمن (هذيان مىگويد) همكارى كنيد... تنها دشمن ما سرنوشت است.
جان كلاينمن بيچاره. هذيان مىگه.
كلاينمن اوه... اوه... اوگگگمممففف!
(مىميرد)
جان بيائيد. بايد نقشه بهترى طرح كنيم (مىروند)
كلاينمن (كمى از جا بلند مىشود) راستى چه چيز ديگه، اگه بعد از مرگ زندگىيى در كار باشه و ما دوباره به سر جاى اولمون برگرديم، (مكث) شما منو خبر نكنين، من شما رو خبر مىكنم.
(دوباره از حال مىرود)
مرد (دوان دوان مىشود) قاتل رو كنار خطآهن ديدهاند! بيائيد، زود باشيد!
(همه يكى پس از ديگرى خارج مىشوند و صحنه تاريك مىشود)
پايان
soheil_6666
24-08-2007, 01:22
نمي دونم الفي جان اينجا مي شه فيلم نامه هم گذاشت يا فقط نمايشنامه هاي كوچك.بگو تا بتركونم.
soheil_6666
24-08-2007, 01:23
محسن مخملباف
جاده خاكي در دل كوهستان، روز:
مرداني كه لباس كُردي به تن دارند و تختههاي سياهي را بر دوش ميكشند از پيچ جاده كوهستاني پيدا ميشوند. از آن ميان يكي كه از اين پس او را «معلم اول» ميناميم، با معلم ديگري درد دل ميكند. او شاكي است كه چرا معلم شد وحالا مجبور است براي همه عمر در جستجوي شاگرداني كه حاضر نيستند درس بخوانند آوارگي كند.
از دور صدايي گنگ در كوه ميپيچد. معلمها نگران ميشوند. صدا رفته رفته نزديك تر ميشود. معلمها ميدوند و خود را زير تختههاي سياه استتار ميكنند تا هليكوپترهايي كه از بالاي سر آنها ميگذرند آنها را نبينند. صداي هليكوپترها دور ميشود و صداي كلاغ جاي آنها را ميگيرد. يكي از معلمها كه از اين پس او را «معلم دوم» ميناميم، از لاي تختهها سر بيرون ميكند و به صداي كلاغها چون خود آنها پاسخ ميدهد. كلاغها آرام شده دور ميشوند. معلمها برميخيزند و به قصد استتار تختههاي سياه خود را گِل مالي ميكنند و راه ميافتند.كمي بعد راه معلم اول و دوم از ديگران جدا ميشود و كمي بعدتر معلم اول راهي روستاها ميشود و معلم دوم راهي ارتفاعات ميشود تا شايد كساني را در ميان چوپانها بيابد كه حاضر باشد كلمهاي بياموزد و در ازاي آن معلمها را با لقمهاي نان سير كند.
جادة روستايي، ساعتي بعد:
معلم اول ميرود و در راه به پيرمردي برميخورد كه كاه به باد ميدهد. معلم اول از او ميپرسد كه آيا پيرمرد حاضر است كلمهاي بياموزد؟ پيرمرد به جاي هر پاسخي نامهاي را به معلم اول ميدهد تا برايش خوانده شود. نامه به زبان عربي نوشته شده و معلم كه كُرد است از خواندن نامه عاجز است اما پيرمرد اصرار دارد تا معلم او را از آنچه در نامه نوشته شده با خبر كند كه او از حال پسر اسيرش در عراق با خبر شود. معلم اول دست آخر مجبور ميشود نامه را از تخيل خود بخواند تا به پيرمرد اميد داده باشد.
روستاها، روز:
معلم اول در كوچههاي روستا ميگردد و براي پنجره بسته خانهها آواز سر ميدهد و مردمي را كه صدايشان شنيده ميشود اما ديده نميشوند به آموزش ميخواند و پاسخي نميشنود.
كوره راه كوهستاني، (به سمت ايران)، روز:
معلم دوم به گروهي از نوجوانان قاچاقچي برميخورد كه بار بر دوش در صفي از پي هم روانند. در پرس و جوي معلم از ايشان، معلوم ميشود كه آنها هر روز از ايران به عراق ميروند تا جنس قاچاقي را به همراه بياورند و با مزد كمي كه از اين راه به دست ميآورند امرار معاش ميكنند. معلم دوم از آنها ميپرسد كه آيا حاضرند درس بياموزند اما آنها جواب منفي ميدهند. چرا كه خود را زير بار و در حركت ميبينند. معلم دوم ميگويد او هم حاضر است به همراه آنها حركت كند و در همان حالي كه حركت ميكنند به آنها درس بياموزد. نوجوانها نميپذيرند و حركت ميكنند اما چون راه باريك است براي عبور نوجوانان چارهاي جز اين نميماند كه معلم از جلو برود و نوجوانها از پي او بروند.
كوره راه كوهستاني، (به سمت عراق)، روز:
معلم اول مستاصل ميرود كه به گروهي آواره و خستهتر از خود ميرسد. پيرمردان كه هر يك بقچه باري را بر دوش دارند، آن قدر پيرند كه بعضي از آنها به كمك ديگران راه ميروند. در اين بين تنها يك زن با آنها همراه است كه پريشان و مجنون مينمايد. معلم اول ميكوشد تا او را به معلمي بپذيرند و او را سير كنند. اما پيرمردان ميگويند آنها حريف شكم گرسنه خودشان هم نميشوند، چه رسد به شكم گرسنه او. معلم اول در گوشهاي پيرمرد مريض حالي را مييابد كه از درد مثانه مينالد و از شاشيدن عاجز است. معلم اول به او ميگويد هر كمكي بخواهد به او ميكند به شرط آن كه در ازايش سير شود و پيرمرد ميگويد «بگو چه كنم تا بتوانم بشاشم.» پيرمردان ديگر از معلم ميپرسند آيا راه مرز را بلدي؟ چنان چه ما را تا مرز راهنمايي كني تو را هم سفره خودمان ميكنيم. معلم اول ميپذيرد و همراه ايشان ميشود. لحظهاي بعد تخته سياهي كه بر دوش معلم اول بود، به تخت رواني بدل ميشود كه پيرمرد مريض را بر خود ميبرد، معلم اول كه حالا از حمل كنندگان تخت روان است، چشمش در پي زن پريشان حواس ميرود و از اين و آن درباره او پرس و جو ميكند و پاسخ ميشنود كه اين زن، شوي مرده است و بچهاي كه به دنبال خويش ميكشد نيز از همان شوي مرده است و اگر خيلي در خودش احساس جواني ميكند، بسمالله، او را به زني بگيرد. مهريه زيادي هم نميخواهد. همان تخته سياهي را كه بر دوش دارد مهريه زن كند و خلاص.
كسي همان پس و پشتها عقد معلم اول و زن را ميخواند. در بدويترين شكل آن. مثلاً جايي كه زن مشغول سرپا گرفتن بچه خويش است. حتي تخته سياه هم به عنوان ديوار حجله كفايت ميكند.
قله كوه، همان زمان:
قاچاقچيان نوجوان تكيه داده بر بار خويش در حال استراحتند. معلم دوم يكي را يافته است كه به آموختن نام خويش راغب است. نام او ريبوار است.
رودخانهاي در عمق دره، همان زمان:
زن مشغول شستن لباسهاي بچه كوچك خويش است. پيرمرد از درد مثانه به خود ميپيچد و از خدا آرزوي مرگ ميكند. معلم اول تخته سياه را كنار تخته سنگها چنان قرار داده تا حجلهاش از نگاه نامحرمان در امان باشد. پيرمردي كه خطبه عقد را خوانده است سر ميرسد و بچه كوچك را پي نخود سياه ميبرد.
معلم اول و زن اكنون در حجله تنهايند. معلم اول مدتي به زن خويش مينگرد بعد گچي را برميدارد و روي تخته سياه به كردي جمله «دوستت دارم» را مينويسد و براي آموزش اين جمله به زنش حروف آن را هجي ميكند.
پيرمرداني كه به قصد سرگرم كردن بچه كوچك به گردو بازي پرداختهاند. خودشان آن قدر سرگرم بازياند كه از بچه غافل شدهاند. بچه خود را به حجله ميرساند و مادرش به قصد سرپا گرفتن او از حجله ميگريزد. معلوم است كه اين زن مردش را نميخواهد.
پيرمرداني براي كمك به پيرمردي كه مريض شده او را به آب سرد رودخانه مياندازند و به او آب ميپاشند. پيرمرد از سرماي آب ميلرزد اما همچنان از شاشيدن عاجز است. آتشي روشن ميشود و پيرمردان دور آتش گرم ميشوند. پيرمردي ابراز عقيده ميكند كه «حتي اگر شيطان رانده شده را در آب سرد رودخانه ميانداختند به خود شاشيده بود. لابد اين مرد از شيطان نيز گناهكارتر است.»
قله سنگي، كوره راهها، كمي بعد:
معلم دوم مشغول آموختن نام ريبوار به ريبوار است. نوجواني كه سرگروه است سر ميرسد و فرياد ميكند كه «سربازان دارند ميآيند.» و همه ميگريزند و معلم نيز با آنها ميگريزد. كمي دورتر وقتي كه احساس امنيت به نوجوانان باز ميگردد، معلم دوم كه تخته سياهي را بر دوش دارد، دوباره نام ريبوار را براي او هجي ميكند و ريبوار كه زير بار خويش خم شده در پي تخته سياهي كه بر دوش معلم دوم است ميرود و هجي كردن نام خويش را ميآموزد. يكباره فريادي برميخيزد و يكي از نوجوانان به دره سقوط ميكند. دقايقي بعد تخته سياه معلم دوم به تبر نوجوانان شكسته ميشود تا پاي شكسته نوجوان سقوط كرده با آن بسته شود. نوجوانان كه هنوز احساس خطر ميكنند، گروه گروه از هم جدا ميشوند تا دوباره در جاي ديگري به هم بپيوندند.
قله مه گرفته، همان زمان:
انبوه پيرمردان ميروند. خستهاند. معلم اول تخته بر دوش پيشاپيش آنها ميرود. در پي او زن ميرود. و بچه كوچك آستين مادر خويش را گرفته است و ميرود. در جايي بچه كوچك در پي خرگوشي كه از لاي جمعيت ميگريزد ميرود و گم ميشود. مادر او در پي او بر خلاف جمعيت ميدود و معلم به دنبال زن باز ميگردد. حالا جمعيت پيرمردان دور شده و معلم اول و زن و بچه تنها ماندهاند. معلم تخته سياهش را زمين ميگذارد و دوباره مشغول آموختن جمله دوستت دارم ميشود. زن كه روي زمين نشسته و به بچه كوچك خويش غذا ميدهد به او بياعتناست. معلم هر لحظه از بياعتنايي زن عصبانيتر ميشود، چنان كه گويي ميخواهد زن را در امتحان كلاس رد كند و هر لحظه نمره كمتري به اوميدهد و قهركنان ميرود. اما لحظهاي بعد صداي زن كه از پي او ميآيد او را از رفتن باز ميدارد و ميچرخد. زن به او ميرسد و دستهايش را به سوي گردن او دراز ميكند و شلوار بچه كوچك را كه براي خشك شدن بر تخته پهن شده، بر ميدارد و برميگردد.
راه گله رو، همان زمان:
معلم دوم ميرود و درس ميدهد. ريبوار و سه نفر ديگر كه به همراه اويند يكباره به زمين ميافتند وچهار دست و پا باز ميگردند. لحظهاي بعد معلوم ميشود كه نوجوانان خود را در ميان گلهاي كه عبور ميكند مخفي كردهاند تا از نگاه ماموران مرزي در امان بمانند. معلم دوم با تخته سياهي كه بر دوش دارد چنان است كه گويي چوپاني در ميان گله. معلم و گوسفندان از جلوي نگهبانان مرزي عبور ميكنند. ساعتي بعد گله به جايي ميرسد كه دختران جوان بايد شير گوسفندان را بدوشند. معلم دوم كه گرسنه است، دست خويش را زير سينه گوسفندي ميگيرد و از شيري كه دختر بچهاي در سطل ميدوشد خود را مينوشاند. تخته سياه بر پشت معلم دوم تكيه داده شده و ريبوار بر تخته سياه تمرين نوشتن نام خويش را ميكند. وقتي موفق ميشود كلمه ريبوار را شبيه آن چه معلم به عنوان سرمشق بر تخته نوشته بنويسد از خوشحالي فرياد برميآورد كه «نوشتم، نوشتم، نام خودم را نوشتم» و در دم به صداي تيري كه بلند ميشود كشته ميشود. نوجوانان ديگر به دامن كوه ميگريزند اما هر يك با صداي تيري كه بر ميآيد در ميان گوسفنداني كه از هراس به هر سو ميگريزند به زمين ميغلتند.
كوهي مجاور مرز كردستان عراق، همان زمان:
پيرمردان از صداي تيراندازي ميگريزند و هركس در پناه تخته سنگي خود را مخفي ميكند. زن كه از وحشت بمباران شيميايي خود را به زير تخته سياه معلم اول كشانده براي جلوگيري از بمباران شيميايي سنگ ريزههاي كوچك را جلوي تخته سياه ميگذارد و بچه كوچك خويش را در بغل ميفشارد. پيرمردي كه به هيچ چارهاي قادر به شاشيدن نبود بياختيار در گوشهاي به خود ميشاشد و از ترس به زيرتخته سياه ميگريزد. لحظهاي بعد آنها چهار دست و پا چون گوسفندان ميروند و زن، بچه كوچك را زير شكم خود ميكشاند و از وحشت بمباران شيميايياي كه در راه است زوزه ميكشد. معلم اول كه تخته سياه دوش خود را چون سپري بالاي سر زن و بچه كوچكش گرفته به او دلداري ميدهد. تا كمتر بترسد.
مرز، آخرين ساعات روز:
گروه پيرمردان به همراه معلم اول و زن و بچه و پيرمرد شاش بند شده به مرز ميرسند، باد ميوزد. مه همه جا را گرفته است. معلم اول فرياد ميكند كه ديگر رسيديم. اين جا خاك زادگاه شماست. ابتدا هيچ كس باور نميكند، اما رفته رفته ميپذيرند و براي سپاسگزاري از خداي آسمان به زمين ميافتند و براي عبور از خط مرزي به احترام كفش خويش را از پا درميآورند.
در آخرين لحظه عاقد خود را به معلم اول ميرساند و او را راضي ميكند تا طلاق زن را بدهد. چرا كه خيال زن مجنون پيش شوي مرده خويش است. معلم اول ميپذيرد. خطبه طلاق خوانده ميشود و تخته سياه به عنوان مهريه به دوش زن گذاشته ميشود و ميرود.
وقتي زن از مرز مه گرفته عبور ميكند كلمه «دوستت دارم» كه گويي زن هيچ گاه آن را نياموخت، بر تخته سياه پشت او به چشم ميخورد.
محسن مخملباف ـ 1378
soheil_6666
24-08-2007, 01:35
نويسنده : نيلوفر بيضايی
افراد بازی : مانا
سارا
سپهر
شهردار
خورشيد
لباسهايی در وسط صحنه . پارچه ای به صورت دايره آنها را احاطه كرده است. موسيقی . بازيگران وارد صحنه می شوند. و در دايره ای دور پارچه راه می روند . حالتها ی مختلف مثل ترس ، شادی ، خنده ی بلند ... يكی از آنها مرتب به پشت سر خود نگاه می كند ، انگار دارد تعقيب می شود. با سريع شدن موسيقی قدمها نيز سريعتر می شود و حركات نيز. به داخل دايره می افتند . هر يك تلاش می كند تا از آن بيرون بيايد. سرانجام هر يك لباسی می پوشد . همه بجز شهردار از صحنه بيرون می روند . شهر دار به پشت يك تريبون می رود .
شهردار : امروز ملت ما در برابر پرسشی تاريخی قرار دارد. رهايی يا ادامه ی مناسبات كمرشكن ضد انسانی . سالهای رنج و فقر و كشتار و اختناق ، مجموعه تجاربی هستند كه گذشته و حال ما را تشكيل می دهند. ملت ما در طول تاريخ بدون داشتن فضای لازم برای رشد طبيعی خود و فقط با تنفس مصنوعی در قيد حيات مانده است . البته گهگاه جنبشهايی برای دوران كوتاهی آزادی نسبی را برای ما به ارمغان آورده اند . ولی زهی خيال باطل. عمر اين جنبشها آنقدر كوتاه بوده كه نتوانسته امكان تجربه ی آزادی را برای ما فراهم آورد. بر عكس عمر نظامهای استبدادی آنقدر طولانی بوده كه تجربه ی پرواز را برای ما غير ممكن ساخته . ملت ما آنقدر خسته است كه امروز اگر حتی آزادی ناگهان بر او نازل شود نمی داند شاد باشد يا غمگين. چرا كه آزادی وقتی رسيده كه ديگر او را نه بال و پری هست و نه توانی. سرزمين ما ويرانه است و بايد از نو ساخته شود. بازسازی اين سرزمين وظيفه ی هيچكس نيست ، جز من و شما. هر چند خسته ايم. هر چند كه ديگر توانی برايمان باقی نمانده است . نويسندگان بنويسند ، تاريخ نويسان ثبت كنند، چرا كه امروز بيش از هر زمان ديگر به تفكر خلاق و سازنده نيازمنديم. ديگر از ياس و دلسردی نگويید. امروز از اميد بگويید كه بيش از هر زمان راهگشاست. ديگر از مرگ نگويید. امروز زندگيست كه پيش روی ماست. سياه از تن بيرون كنيد. سرخ بپوشيد ، به احترام خونهايی كه ريخته شده و به يمن شهامت و اعتماد به نفس ملتی كه قرنها شرمسار تاريخ بوده است. خيابانها را چراغانی كنيد. شاد باشيد. به فرزندانتان بگويید كه چه بوده و چه شده و چگونه اينچنين شده ، تا گمان نكنند كه هميشه همين بوده است. امروز شرمزدگی از تاريخ خطاست . مطمئن باشيد كه پيروز خواهيم شد و يقين بدانيد كه آينده چشم به تك تك ما دوخته است . به اميد پيروزی . متشكرم .
كاغذهايش را جمع می كند و از دستش می ريزند. خم می شود تا آنها را بردارد . دوباره می ريزند. به ساعتش نگاه می كند . از جمع كردن كاغذها منصرف می شود و با سرعت از صحنه خارج می شود. سپهر وارد صحنه می شود. متوجه كاغذها می شود. آنها را برمی دارد و مشغول خواندن می شود. خورشيد با فانوسی در دست وارد صحنه می شود. سپهر متوجه او می شود.
سپهر : تويی ؟ خوشحالم می بينمت. بيا ، ببين چی پيدا كرده ام . باز هم يك متن سخنرانی ديگه. به اين می گن تمرين دمكراسی. همه دارن با هم مسابقه می دن و بجای تمرين خود دمكراسی ، تمرين سر هم بافی كلمات در مورد دمكراسی می كنند. : بشتابيد ، بشتابيد . لحظه ی تاريخی فرا می رسد. زندگی زيبا می شود. ملت ما بيدار می شود. همه بال در می آورند و همچون پرندگان پرواز می كنند . البته بايد حواسمان باشد كه هنگام پرواز با يكديگر تصادف نكنيم و صد البته بايد دقت كنيم كه محصولات و فرآورده های شركت ميهنی آزادی را استفاده كنيم تا رهايی مان چند برابر بشود و خدای ناكرده بالهايمان را به كسی قرض ندهيم كه بعدا بهمان پس ندهد و منكر وجود بال بشود !“
سپهر كاغذها را به طنابی كه كاغذهای ديگری نيز بدان وصل هستند ، آويزان می كند و ادامه می دهد :
اينها را هم به نفع شركت توليد كاغذ اضافه می كنيم به اسناد ملی بی شنونده و بی خواننده ! می بينی ، خورشيد خانم ، تمام زندگی يك بازيه و ما بازيگران ناشی صحنه. فكر می كنند شرايط تغيیر می كنه ، بدون اينكه اونا مجبور بشن كوچكترين تغيیری بكنند. همه درگير يك نمايشند : قدرت نمايی. وقتی نماينگان فكری يك ملت اينا باشن ، پس وای به حال اون ملت. خورشيد خانم ، بايد برم. بايد خودم را برای نمايش جديدم آماده كنم. نمايشی برای چهار تا و نصفی تماشاگر كه آخرش ازم بپرسند : “راستی پيام شما در اين نمايش چه بود؟“ ، “ چی می خواستيد بگيد؟ “ . ملتی كه فقط يك پيام را دوست داره بشنوه. پيام “بی خيالش“ و “بشكن بزن“ و “ يه قر بده“ . و يا اين پيام چطوره : “ از اين نمايش نتيجه می گيريم كه بهتر است در شهرك غرب خانه بخريم و نه در جماران... “ ، “ اگه می خوای شركت بزنی ، بهتره قبلا گاوبنديهات رو با مقامات مربوطه كرده باشی “. مردم راه حل می خوان و گويا خودشون راه حل قضايا را پيدا كرده اند. آخ ، چی گم خورشيد خانم. اين آخرين نمايشی است كه كار می كنم . برای همين اسمش را گذاشته ام “بازی آخر“. خداحافظ ، خورشيد من. خداحافظ.
سپهر از صحنه بيرون می رود. خورشيد شمعهايی را در صحنه روشن می كند. فانوس را بر می دارد و عقب عقب می رود كه از صحنه خارج شود. سارا باچمدانی در دست پشت به او وارد صحنه می شود. از پشت به هم می خورند . چمدان سارا از دستش می افتد و تعداد زيادی عكس از آن بيرون می ريزد.
سارا : تو ، تو كی هستی ؟
خورشيد سعی می كند با حركت سر و دست با او حرف بزند . زن سعی می كند تا بفهمد خورشيد چه می گويد . اول شمعها را نشان می دهد. بعد فانوس را و بعد خورشيد سياهی را كه پشت سرشان آويزان است نشان می دهد و تصويری از آن را با انگشتانش در فضا ترسيم می كند.
سارا : نور ؟ روشنايی ؟ خورشيد؟
خورشيد به خوشحالی سرش را به علامت تايید تكان می دهد.
سارا : اسم من ساراست . می فهمی ؟ سارا . من دنبال خواهرم می گردم . اسمش ماناست . مانا رازقی . می شناسيش؟
خورشيد به عكسهای ريخته شده نگاه می كند. عكسی را بر می دارد و به سارا نشان می دهد.
سارا : آره ، خودشه. من را ببر پيش خواهرم مانا !
عكسها را جمع می كنند و از صحنه خارج می شوند . مانا با ضبط كوچكی در يك دست و سيگاری در دست ديگر وارد صحنه می شود. .
مانا : امروز شانزدهم فروردين ، برابر با پنج آوريل ، ساعت نه شب است. مكان : نامعلوم. دقيقا سه ماه است كه دارم تلاش می كنم ، تمام منابع موجود در مورد زنان متفكر ميهنم را جمع آوری كنم. شايد اين جستجو بنحوی دلايل شخصی داشته باشد. مثل اين می ماند كه بدنبال شناسنامه يا گذشته ی خود بگردی . منابع زيادی وجود ندارد ، و چون مثل هر بخش ديگری از تاريخ ما اطلاعات موجود در اين مورد بر حسب مصلحت زمانه ، تحريف شده است ، پيدا كردن و شايد حدس زدن واقعيت، كار آسانی نيست. تصاوير بجا مادن از آناهيتا ، نگهبان آبها و ذكر نام او در يشتهای اوستا ، هم ارز با اهورامزدا ... من بدنبال مثالهای زنده هستم. به نامهای بسياری بر خورده ام كه در مورد هر يك به اندازه ی نيم صفحه اطلاعات وجود دارد. از همای و گردآفريد و پئوروچيستا ، تا آزرميدخت و فاطمه نيشابوری و بی بی خانم پادشاه خاتون ، هفتمين فرمانفرمای كرمان. از مهستی گنجوی و مهرالنساء و ماه رخسار تا طاهره قرة العين كه در قرن نوزده ، پرده های مرسوم آن زمان را كنار زد و گفت :“ آری من هستم . اين منم“. از محترم اسكندری ، اولين زنی كه برای دختران كه آنزمان از تحصيل محروم بودند ، مدرسه دخترانه تاسيس كرد و بارها به خانه اش ريختند و آتش زدند ، تا مستوره افشار : “ای آنكه طعنه زنی بر كمال و فضل زنان ، بمال ديده كه جهلت به سر خمار افكند ...“ ، تا طوبی آزموده و ماه سلطان امير صحی كه اولين روزنامه زنان را منتشر كرد ، تا مريم عميد و دكتر فاطمه سياح و نورالهدی منگنه :
“ برهنه ناخوش و بيمار سخت است
گرسنه زير سنگين بار سخت است
نگاه لرزونت با پای مجروح
دويدن روی تيغ و خار سخت است
بدون رهنما در دشت و هامون
به هنگام شبان تار سخت است
تن عريان ميان فوج زنبور
قبول درد ناهموار سخت است
به زير بار زور و ياوه رفتن
به سان سوز و نيش مار سخت است ...“
... تا وارتو طريان و لرتا ، اولين زنانی كه بروی صحنه ی تئاتر رفتند. راستی اينان چه حسی داشتند؟ چطور در جامعه ای زندگی
می كردند كه در مقابل هر نوع پيشرفت زنان ايستاده بود؟
بازی می كند.
م ... م.. من راتو طريان ، امشب برای اولين بار در تاريخ سرزمينم ، افتخار دارم كه در نقش خودم بروی صحنه بروم. هر چند واعظ شهر گفته كه خون من حلال است، ولی می دانيد . عشق به صحنه ، عشق به شما كه برای تماشا آمده ايد ، مرا به اينجا آورده . می پرسيد، نمی ترسم؟ چرا ، تا مغز استخوان. البته بخشی اش بخاطر اين است كه تا بحال جلوی اينهمه آدم حرف نزده ام. می دونيد، وحشت صحنه ... ولی يك چيزی در درونم به من حس شادی می دهد. پيغام داده اند كه امشب اينجا را آتش می زنند، گفته اند قتل زنی كه “خودش“ را به نمايش بگذارد ، واجب است . صدايشان را می شنويد؟ نور مشعلهايشان دارد كورم می كند. آمدند ، رسيدند. ازتون متشكم كه آمديد. وقتی خواستيد برويد ، لطفا نگاهی به خانه ی شماره سيزده بيندازيد. هفته ی پيش آتشش زدند .
خانه مال زنی بود كه به اسم مهمانی زنانه برای خانمها كلاس درس داير كرده بود. هيچكس نمی داند چه كسی او را لو داده بود. خدای من ، يعنی سالها بعد كسی در مورد ما خواهد دانست؟ از شما خواهش می كنم ، حتی اگر در كتابها هم چيزی ننوشتند ، برای فرزندانتان تعريف كنيد. تاريخ مكتوب ، اگر ما را حذف كند ، سينه به سينه ، نسل به نسل ...
صدای طيل . صدای قدمهای تند. خورشيد و سارا وارد می شوند. مانا ناگهان فرياد می زند. از يكديگر ترسيده اند. مانا دستش را بسوی سارا دراز می كند. سارا نمی داند چه كند. كم كم لبخند بر لبانشان می نشيند ناگهان يك بازی بچگانه می كنند . دعوايشان می شود . كودك می شوند.
سارا : تو همش به فكر خودتی . فكر می كنی از همه مهمتری. اصلا من ديگه باهات بازی نمی كنم. قهر ، قهر ، تا روز قيامت. تازه ، فكر می كنی من خرم؟ خودم ديدم اون سيبه رو كه نصف كردی، بزرگتره رو واسه خودت برداشتی. من ديگه باهات بازی
نمی كنم.
مانا : مامان ، مامان . می گه من ديگه خواهرش نيستم. بهش بگو باهام آشتی باشه !
سارا : پس گذشت زمان دچار فراموشی ات نكرده .
مانا : مگه گذشته رو می شه فراموش كرد . چطور ، پير شده ام؟ چقدر تغيیر كرده ای. راستی ، خانم خانما ، چطور رضايت داديد ، كانون گرم خانواده رو بگذاريد و يادی از خواهرتان بكنيد؟
سارا : بايد می ديدمت . بايد باهات حرف می زدم . در ضمن ، كانون گرم خانواده هم ديگه چندان احتياجی به من نداره . فكر كنم از خداشون بود كه من برم. نازی بارها بهم گفته : “مامان ، چرا نمی ری دنبال علايقت؟ همينطور به ما چسبيدی ، انگار تمام دنيا بسيج شده می خواد بلايی به سر ما بياره“ . بابك هم كه پسره و ماشاءالله برای خودش مردی شده . باباشونم كه ...
مانا : هنوز می خواد دنيا را نجات بده؟
سارا : كی ، اون؟ يك دوره ای مد شده بود. چند ساله كه يك شركت داره . وضع ماليش خيلی خوب شده ، ولی اخلاقش روز به روز بدتر شده . تا بچه ها كوچك بودند ، اقلا موضوع مشتركی داشتيم كه درباره اش حرف بزنيم ، ولی الان ديگه توی خانه سكوت محضه . بچه ها اكثرا نيستند ، من و حميد هم مثل ارواح سرگردان از اين طرف به آن طرف می ريم و سعی می كنيم به پروپای هم نپيچيم . خب ، اينهم از زندگی من. تو بگو ، در زندگی آدمی مثل تو خيلی بيتشتر اتفاق می افته ... بايد به بچه ها زنگ بزنم. راستی الان دارند چكار می كنند؟
مانا : همون سارای هميشه نگران . فكر نمی كنی وقتش رسيده كه به حرف نازی گوش بدی و فكر و حواست رو جای بهتری صرف كنی ؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. بارها دستم بطرف تلفن رفت كه بهت زنگ بزنم.
سارا : خب چرا نزدی؟
مانا : همه اش فكر می كردم اگر حميد گوشی را برداره ، چی بهش بگم.
سارا : واقعا كه شما هر دو تون كله شقيد. وقتی يك چيزی می گيد ، ديگه حاضر نيستيد زير ش بزنيد. راستی دعوای شما اينقدر اهميت داشت كه به قيمت قهر پنج ساله ی ما تموم بشه؟
مانا : يادت نمی آد چطور در هر جمعی اونقدر در مورد عدالت و برابری شعار می داد، اونوقت با تو اون رفتار را می كرد؟ يادت نمی آد تعريف می كد دوستش چه شجاعانه زنش را زده و زير چشمش را كبود كرده ، چ.ن بعد از جدايی از اون با مرد ديگه ای دوست شده؟ چطور می تونستم سكوت كنم؟ ولی راستش حرفهای اون آنقدر برام سنگين نبود كه عكس العمل تو و دفاع بيموردی كه ازش می كردی. با خودم می گفتم ، چطور يك زن می تونه اينقدر ضد حقوق اوليه ی خودش باشه؟ همونجا بود كه پرونده تو حميد برام بسته شد.
سارا : بيا قبل از اينكه دعوامون بشه ، موضوع بحث رو عوض كنيم . قرار بود از خودت بگی . الان چكار می كنی؟
مانا : واقعا برات جالبه بدونی چكار می كنم ؟ دارم تمام اسنادی رو كه نشانی ا ز حضور زنان فعال و متفكر در تاريخ اون سرزمين بوده ، جمع می كنم. هر چه بيشتر پيش می رم ، بيشتر درگير موضوع می شم. بهمين خاطره كه فكر می كنم دارم تعادل روانيم رو از دست می دم ! خيلی سخته كه بدنبال رد پای آدمهايی بگردی ، ببينی به زنی كه در روزگار خودش بسيار پيشرو بوده ، اينچنين توهين می شده و باز منطقت رو حفظ كنی. در حال حاضر حس دوگانه ای به اون سرزمين پيدا كرده ام. از يك طرف عاشقانه دوستش دارم و از طرف ديگه از متنفرم .
سارا : متنفر؟
مانا : آره ، متنفر . می دونی ، اون سرزمين استعداد عجيبی در حذف انديشه داره. شعارش هم هميشه همين بوده : “هركه با ما نيست بر ماست.“ روزگار عجيبيه . در هر حرفه ای فقط تاجرها موفقند. كسانی كه با هنر تجارت می كنند ، كسانی كه با انديشه تجارت می كنند ، كسانی كه ... خسته ات كردم؟ می دونی كه من وقتی بالای منبر برم ، ديگه پايین نمی آم . تو هم فكر نكنم اين حرفها برات جالب باشه . در مورد چی دوست داری حرف بزنيم؟
سارا : (عصبانی) ببين ، اينهمه سال هيچ تغيیری در تو بوجود نياورده. هنوز می زنی تو سر من . انگار كه من خرم و عقلم به جايی قد نمی ده. تو از كجا می دونی . چی برای من جالبه و چی نيست. تو داری تحقيرم می كنی.
مانا : تحقير ؟ من تو رو تحقير می كنم يا تو من رو؟ منی كه در تمام زندگيم خودم رو موش آزمايشگاهی كرده ام ، با فقر دست و پنجه نرم می كنم ، می خونم و می نويسم تا تو و امثال تو متوجه بشيد كه حقوقی داريد. منی كه هر چه به شما نزديك تر می شم ، بيشتر دچار بحران می شم ، چون اين حس رو بهم می ديد كه اصلا علاقه ای ندارين به حقوقتون آشنا تر بشين ...
سارا : باز مانا خانم رفتند بالای ابرها و از اون بالا نگاهكی بهما بيچاره های زمينی انداختن و تفی هم روش! اگه همه ی زنهای روشنفكر مثل تو از خود راضی باشن ، پس داری جوابت رو خودت به خودت می دی. شما آنقدر درگير حس “فهميده نشدن“ هستيد و اونقدر به خودتان احساس دلسوزی داريد كه نمی بينيد دور و برتان چی می گذره ! زنهايی هستند كه بدون هيچ ادعا و شعاری ، خيلی هم از شما جلوترند ، ولی شما نمی بينيدشون . نمی خواهيد ببينيدشون. چون اونوقت ديگه نمی تونيد آه و ناله كنيد كه هيچ اتفاقی در جهان نمی افته و شما تنها ناجيان اين ملتيد . چشماتو باز كن ، مانا . چشماتو باز كن !
مانا : من ناجی هيچكس نيستم . من فقط ثبت می كنم . هيچكس تا خودش نخواد ، نمی تونه نجات پيدا كنه . فراموشی كشنده ترين درده و ندونستن از اون بدتر . من با فراموشی می جنگم ، من با بی دانشی می جنگم . كسی كه ندونه ، كسی كه فراموش كنه، همه چيز رو می پذيره. من ، با فراموشی ست كه می جنگم.
سارا : من دوست دارم خيلی چيزها رو فراموش كنم . من دوست دارم كودكيم رو فراموش كنم ، تا بتونم با تو يك ارتباط خواهرانه برقرار كنم . بين ما فرق گذاشته شده ...
مانا : عزيز من ، فرقی رو كه تو فكر می كنی بين ما گذاشته شده ، بخشی اش ساخته ی ذهن خود تست. من تا يادم می آد در اون خونه تنها بودم . من با هيچ اجحافی نمی تونستم كنار بيام .
سارا : تو يك زنی ، مانا . اينو بپذير . تو از زن بودن خودت فرار می كنی . تو هيچوقت بچه نخواسته ای. اين زنانه نيست. تو بايد نقش خودت رو بپذيری.
مانا : من نقشی رو كه ديگران بخوان بهم قالب كنند ، نمی پذيرم . كی گفته زن بودن يعنی مادر بودن ؟ با اينهمه من تمام بچه های دنيا رو دوست دارم . من نه دوست دارم قربانی بشم ، نه می خوام قربانی بسازم ، فقط همين . فراموش كن . اين بحثها به نتيجه
نمی رسه . بحثهای طولانی بی نتيجه . من بايد كار كنم . من بايد كار كنم . چرا اينقدر خسته ام؟
نور می رود از صحنه خارج می شوند. سپهر و شهردار وارد می شوند. از كنار يكديگر رد می شوند ، اما متوجه حضور يكديگر نمی شوند. هر يك با خود چيزهايی پچ پچ می كند. شهردار جلوی آينه ای كه آويزان است ، می ايستد. شانه ای از جيب بيرون می آورد. موهايش را شانه می كند. ادكلنی از جيب بيرون می آورد و به خود می زند. حوله و مسواك و خمير دندانی از جيب بيرون می آورد . متوجه سپهر می شود.
شهردار : السلام عليك ، سپهر خان گل . احوال سركار چطوره؟ در صبح به اين زيبايی از كجا می آيید و به كجا می رويد ؟ يا بقول شاعر : “ از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ، به كجا می روم و ...
با اشتياق بطرف سپهر رفته ، اما از دست دادن با او خودداری می كند.
سپهر : نترسيد قربان. اگر با من دست بديد ، ايدز نمی گيريد. درسته كه من از آقايان خوشم می آد ، ولی باور بفرمايید هرگز به خودم اجازه ی تجاوز به كسی رو نمی دم ، حتی اگر چون شما بوی خوش به و سر و صورتی هم صفا داده باشه ! خب ، شهردار جان عزيز ، بگويید ببينم شما چطور اينقدر مبيل تشريف داريد كه تمام ابزار مربوط به نظافت رو در جيب مبارك حمل می كنيد؟
شهردار : عرض شود كه آدمهای آواره ای مثل ما هميشه خانه بدوشند. چون هر لحظه منتظر ايجاد شرايطی برای بازگشت به سرزمين مادری هستند. همانطور كه می دانيد ، بنده در آينده ی نزديك وظايف خطيری بر عهده خواهم داشت و بايد هر لحظه آماده ی حركت باشم . راستی شما متن جديدترين سخنرانی بنده را خونديد؟
سپهر : بله ، بله. چون قبلا خونده ام ، از شما نمی گيرم . می دانيد هر روز آنقدر كاغذ و اعلاميه و متن به من می دن كه ديگه در خونه ام جايی برای خودم نيست. ولی سخنرانی شما اونقدر جالب بود كه من قصد دارم با اجازه تون ، قسمتهايی از اون رو در نمايشم استفاده كنم.
شهردا : بله ، بله ، حتما. خب سپهر خان . اگر وقت داشته باشيد ، مايلم شما را به صرف يك قهوه در كی كافه دعوت كنم تا در ضمن با شما كپی هم در مورد مسايل روز بزنم.
سپهر : بخشيد. ولی من يك قرار دارم ، البته نه با شما.
شهردار : با رقبای سياسی ما ؟
سپهر : نم دونستم مانا از رقبای سياسی شماست.
شهردار : هان ، بله ، مانا خانم. ايشان واقعا خانم فهميده و با مطالعه ای هستند. تنها اشكالشان اين است كه كمی پرخاشگرند . از قديم گفته اند كه تواضع و شرم زينت خانمهاست . اما ايشان گويا از اين نعمات بهره ای نبرده اند. البته توهين نباشد ، ايشان در عوض ماشاءالله خانم پركاری هستند . بنده تصميم دارم به محض بازگشت به وطن ترتيب اشتغال ايشان را در وزارت فرهنگ بدهم. البته اميدوارم تا آنموقع كمی آرام تر شده باشند.
سپهر : جناب شهردار ، فكر نمی كنيد اشكال از گوشهای من و شماست كه در مورد خانمها فقط به صدای لالايی خواندن و صحبت كردن در مورد قرمه سبزی عادت كرده و بمحض اينكه خانمی در مورد مسايل اجتماعی نظر بدهد ، حتی اگر آرام هم صحبت كند ، صدايش آزاردهنده می شود؟ می دونيد ، مسئله فقط عادته ، عادت !
شهردار : خب ، از اين حرفها كه بگذريم ، شما هنوز مشغول كار هنری هستيد؟
سپهر : خبرش كه همه جا هست .
شهردار : واقعا كه آفرين به همت شما . با وجود اينكه نمايشهايتان ضرر می كند و دست آخر مجبوريد از جيب خودتان پول بگذاريد ، باز هم كار می كنيد. می دانيد ، يكی از برنامه های ما اين است كه قانونی وضع كنيم تا مردم بيشتر به هنر توجه كنند . برنامه های ما ...
سپهر : اگر اجازه بديد ، من می رم ، خداحافظ.
شهردار : خداحافظ . راستی اسم اين نمايش شما چيست؟
سپهر : بازی آخر .
شهردار : نا اميد نباشيد . تازه اول بازيه . بازی آخر برای چه ؟ به دوستان خبر خواهم داد ، بيايند . بايد از هنر پشتيبانی كرد. ما بعنوان ملت با فرهنگ ...
سپهر : خداحافظ !
خورشيد با فانوسش. صدای رعد و برق . صدای باران . سپهر با پارچه ای سفيد وارد صحنه می شود و به زير پارچه می خزد. خورشيد تابلويی را رو به تماشاگران ميگيرد كه روی آن نوشته شده : “بازی اول ، تولد“.سپهر آرام آرام از زير پارچه بيرون می آيد . چشمانش را می گشايد. نور آبی . سپهر شادمانه با خورشيد می رقصد. رقص زندگی . ناگهان از حركت با می ايستند. مانا كه كت و شلواری مردانه بر تن دارد ، به سوی او می آيد. سپهر پارچه را بصورت دامنی بدور خود می پيچد . خورشيد تابلو را پشت و رو می كند . روی آن نوشته شده : “بازی دوم ، عشق“. صدای متنی از نوار پخش می شود.
“ در آغاز ، انسان بود. انسان آغازين مرد نبود ، زن نيز نه !
و زنانگی ، و مردانگی دو نيمه ی يكسان بودند در وجود انسان .
پس انسان هم مرد بود ، هم زن !
انسان اما در گذشت .
پس نطفه گياهی شد تنيده در هم ،
و گياه در ختی شد.
و نخستين زن كه همانا مرد بود
و نخستين مرد كه همانا زن بود
بر آن شدند كه يكديگر را دوست بدارند.
اين است راز هستی ، هستی بی پايان .
چنين اگر می ماند ،
هيچ مرد زن كش نمی شد
و هيچ مرد انسان كش نمی شد
و هيچ مرد خويشتن كش نمی شد
....
مانا : ( كلاه را از سر بر می دارد) خسته نباشی ، سپهر عزيز.
سپهر : البته اين فقط بخش اول و قسمتی از بخش دوم بود . نظرت چيه ، مانا ؟ چی فكر می كنی ؟ فكر می كنی می تونند باهاش ارتباط برقرار كنند؟
مانا : تو سعی كن . مهم اينه كه تو خودتو حذف نكنی. و اگر كارت باعث بشه حتی دونفرشون هم به اين حرفه جدی تر نگاه كنند، اونوقت موفقی.
سپهر : اول می خواستم نمايشم با يك تك گويی آغاز بشه و با يك تك گويی پايان پيدا كنه . متنی نوشته بود كه حدودا اينطوری شروع می شه :
“ من يكی از شما هستم
خيلی نزديك و گاه خيلی دور
ولی من يكی از شما هستم
من می تونم شما رو ببينم
می دونم درونتون چی می گذره
نفسهای حبس شده تون رو می شنوم
من می تونم خودم رو بجای شما بگذارم
می تونم از پوستتون به درون نفوذ كنم
من می تونم بجای شما حس كنم ، چون بازيگرم ...“
ولی نه ، بعد عوضش كردم. مقدمه رو دور ريختم ، تعارفها رو . چرا نبايد خودم رو بيان كنم .
سارا وارد صحنه می شود و در گوشه ای می نشيند . سپهر بازی را از سر می گيرد.
مدتها مرا متهم می كردند با هر كلمه ای كه در آن تحقير و ناسزا بود
چون خشونت نمی كردم ، مورچه ای ازمن آزار نمی ديد
با گريه ی بچه ای اشكم در می آمد
همجنس گرا.
از خودم پرسيدم ، من كی ام
بچه كه بودم پدرم چند بار بد جوری كتكم زد ، درمدرسه معلم ، در سربازخانه مافوق
و همين از هر خشونتی بيزارم كرد
از خودم پرسيدم ، من كی ام
مردی كه از زور مرد پرستی دوستدار مردان ديگر است؟
ولی نه ، من مردانی را دوست داشتم با حس زنانه
و پرسيدم از زنی دوستدار زنان
آيا تو آنقدر زن پرستی يا بيزار از مرد ، كه دوستدار زنان ديگری؟
او عاشق خشونتی زنانه بود ، شايد
و من تشنه ی محبتی مردانه
نه ، ما چيزی كم نداريم ، برعكس چيزی در ما انبار شده : محبت .
بجای مشت نوازش پيشنهاد می كنيم و بجای چاقو احترام
به جای تجاوز ، تفاهم
و به جای دعوا ، عشق
من بيزارم از خشونتهای آشكار و نهان و بدتر آن خشونتهای پس رانده شده كه منتظرند زمانی و جايی فوران كنند
از حالت بازی خارج می شود و فرياد زنان به طرف تماشاگران می دود..
اگر مرد بودن يعنی آدمكشی و قدرت طلبی و حق تجاوز به ديگران ، من مرد نيستم
خورشيد را می بينيد؟
خورشيد وقتی هشت سالش بوده بهش تجاوز شده !
يكی از همين مرضهای جنسی كه از تسلط بر ضعيفتر از خودشان لذت می برند.
كسی كه خواسته در هشت سالگی خورشيد ، حق بودن را از او بگيرد تا قدرتش را نشان بدهد
خورشيد لال نيست ، خورشيد سكوت كرده
خورشيد آنقدر نخواسته حرف بزند كه به سكوت عادت كرده
خورشيد سر عروسكی را از بدن جدا می كند. خود را به نشانه ی عزاداری تكان می دهد. سعی می كند سرش را صاف كند ، نمی شود. مانا بطرف خورشيد می رود و او را در آغوش می گيرد.
سپهر : نمی تونم ، مانا . نمی تونم . می خواستم از بهمن بگم كه از بس مسخره اش كردن ، خودش رو توی خونه ش دار زد. می خواستم از شهرداری بگم كه اسم نداره ، يعنی از بس اسم عوض كرده ، ديگه حتی خودشم نمی دون كه كيه . فقط می دونه قراره برگرده و شهردار بشه . هم.نی كه از دمكراسی كلی تعريف داره ، ولی بودن من رو برسميت نمی شناسه . می خواستم بگم با وجود اينكه به من و به خودش دروغ می گه ، ولی يك جورايی ازش خوشم می آد ، چون يك عمره كه به فكر نجات بشره ! نه . نمی تونم. برای همين عوضش كردم و تصميم گرفتن نمايش بدون كلام كار كنم . يعنی می فهمندش؟ يعنی می تونن باهاش ارتباط برقرار كنند؟
سارا : موضوع چيه ؟ شما از چی حرف می زنين ؟ اين كيه ، مانا ؟ اين همون موجود معروفه ؟ اين همون دوست نازنينه ؟ اين آقا بيمارند . اين آقا بايد برند پيش روانشناس. از اين دخترك هم بپرس خودش چكار كرده كه باعث شده كسی بهش دست درازی كنه.
مانا : اجازه نداری در موردشون اينجوری حرف بزنی . فكر نمی كنی تو بيماری كه فكر می كنه يك بچه ی هشت ساله می تونه يك مرد بزرگ رو تحريك جنسی كنه ؟ فكر نمی كنی تو بيماری كه فكر می كنی تمام دنيا تشكيل شده از دو تا بچه ی لوس و ننر كه هنوز نمی تونند بند كفشهاشون رو ببندند ، چون مادر بيماری مثل تو اونا رو يك عمر لای زرورق حفظ كرده و حق نفس كشيدن رو ازشون گرفته؟
سارا به زمين می افتد. می خزد. با هر جمله با ضرب بسويی می افتد.
سارا : دخترم ، نازی. نازی دختر من نيست. شايد بهتر بود تو او رو بدنيا می آوردی . نازی مثل من نيست . نازی مثل تست و من فقط بزرگش كرده ام . نازی گستاخه ، نازی سركشه ، نازی نمی خواد بچه دار بشه ، نازی می خواد تنها زندگی كنه . نازی ، دخترم. اون از من متنفره . می گه : “حالم بهم می خوره وقتی می بينم بابا به خودش اجازه می ده اينقدر به تو توهين كنه و تو فقط نگاهش می كنی.“ اگر من اين كار رو نمی كردم ،اين خانواده از هم می پاشيد. اين خانواده تنها چيزيه كه من دارم . نازی يكبار به من گفت : “ مامان ، وقتی عمو بغلم می كنه ، مثل مردايی می شه كه می خوان با زنها دوست بشن“. بهش گفتم ، نازی اين حرفا رو جای ديگه نزن. چرا چرند می گی ، اون عموته . گفت ، چون عمومه ، حق داره هر كاری باهام بكنه ؟
نازی مثل من نيست . اون جواب می ده . اون خانواده مون رو از هم می پاشه .
سارا به دوران كودكی خود بازمی گردد . عروسك بی سر را در بغل می گيرد و تكان می دهد.
سارا : كامان ، مانا باهام عروسك بازی نمی كنه. می گه فقط فوتبال دوست داره . مگه تو نگفتی ما بايد مامانای خوبی بشيم و برای آقاهامون غذاهای خوشمزه درست كنيم؟ پس چرا مانا نمی كنه ؟
سارا در نقش مادر.
از مانا ياد نگير ، دخترم. هر كاری اون می كنه ، تو نكن. من مانا رو ول كرده ام. تو مثل اون نشو . مانا يه چيز ديگه ست ... مانا يه چيز ديگه ست...
در نقش كودكی خودش.
پس تو چرا مانا رو بيشتر دوست داری؟ من كه هر كاری تو بگی ، می كنم . پس تو چرا اون رو بيشتر دوست داری؟
در نقش مادر.
يك روز می فهمی ، دخترم . يك روز می فهمی . مانا شجاعه ، مانا گول نمی خوره . تو مثل اون نيستی . بريم برات يه عروسك بخرم.
سارا به خود می آيد. چمدانش را بر می داردو بسوی مانا می رود.
سارا : من بايد برگردم ، مانا. بايد برگردم به خانه ای كه خيلی سرده ، ولی خانه ی منه . اين چمدان را برای تو آورده ام . توش عكسهايی از من و تست . عكسهای بچگی مون .
مانا : سارا ، می دونی چقدر دوستت دارم ؟ هر طور كه باشی دوستت دارم . باور می كنی؟
يكديگر را در آغوش می گيرند. سارا می رود . مانا می نشيند و سرش را روی ميز می گذارد . سپهر بلند می شود كه برود. شهردار با شادی وارد می شود..
شهردار : به به ، سپهر خان گل ! حقا كه حلال زاده ايد . همين الان داشتم دنبال شما می گشتم. می خواستم با شما گپی در مورد حكومت آينده بزنم.
سپهر : از من چه می خواهيد ، آقای شهردار؟ رای ؟ حكم امثال من فعلا در كشورم اعدامه . نه . در برنامه آينده ی شما هم جايی برای من وجود نداره . من از بازی قدرت بيزارم.
شهردار : نخير آقا ، اشتباه نفرمايید. در برنامه ی آينده ی ما برای همه ی اقشار جايی در نظر گرفته شده ، مثلا برای خانمها حقوق ويژه ای در نظر گرفته ايم كه ...
سپهر : حقوق ويژه لازم نيست . همين امروز حقوقشون را برسميت بشناسيد تا ذره ای از برنامه های آيند تون رو باور كنم. اگر امروز اين كار رو نكنيد ، فردا حتما نخواهيد كرد.
شهردار : نه قربان ، به اين سادگی هم نيست . اين يك پروسه است كه بايد ...
سپهر : من رو با اين واژه ها گول نزنيد . من فريب نمی خورم . خودتون رو هم گول نزنيد.
شهردار : بله ، می فهمم ، مسئله ی اصلی شما مشكل خودتان است كه بنده سعی می كنم آن را بفهمم . در برنامه های آينده ی ما قرار است تحقيقاتی بشود كه آای اين مسئله ...
سپهر : منظورتون همجنسگرايی منه ؟
شهردار : بله . همان كه فرموديد . بله قرار است تحقيقاتی بشود كه آيا اين مسئله يك بيماريست يا خير . اگر ثابت شود كه انحارف و بيماری نيست ، آنوقت مسلما ...
سپهر : بله ، متوجهم . شما تحقيق بفرمايید ، نتيجه را به ما هم بگويید.
شهردار : بله ، حقوق انسانی ...
سپهر : اگر حقوقی هست ، برای همه هست .
شهردار : كم كم دارم از شما قطع اميد می كنم. فكر می كردم می شود براه راست هدايتتان كرد. ولی اينطور كه معلوم است ، دارم وقت خودم را تلف می كنم. بهتر است بروم خودم را برای سخنرانی جديدم آماده كنم.
شهردار به پشت تريبون می رود . مانا بآرامی سرش را بلند می كند .
مانا : من بايد به كارم ادامه بدم . من دارم در مورد زنانی تحقيق می كنم كه هر يك نقش بزرگی در تاريخ اون سرزمين داشتند. زنانی كه چون زن بودند ، گمنامند. (رو به سپهر) خواهش می كنم هر طور شده ، نمايشت رو بروی صحنه ببر. به احترام همون دو نفر . من بايد كار كنم ، من بايد كار كنم . چرا اينقدر خسته ام ؟ كمكم می كنی ، خورشيد؟ كمكم می كنی؟ چی فكر می كنی ، خورشيد. فكر می كنی اونها هم اينقدر خسته بودند ؟
خورشيد فانوسش را روشن می كند و به وسط صحنه می رود. بر روی پرده ی اسلايد تصاوير زنان . خورشيد با هر نام پا بر زمين می كوبد و سرانجام سرش را صاف می كند. صدا از نوار پخش می شود.
با نو صديقه دولت آبادی ، متولد ١٢٥٨ در اصفهان. وی در سال ١٢٩٦ اولين مدرسه ی دخترانه را در ايران تاسيس كرد و با سرمايه شخصی خود مجله زبان زنان را منتشر نمود
بانو مهر تاج رخشان ، متولد ١٢٦٨ در تهران . او سالها بدنبال تحقق بزرگترين آرزوی خود ، تساوی حقوق زنان فعاليت كرد و بارها از سوی ملايان تكفير شد.
بانو فخر عظمی ارغون ، متولد ١٢٧٧ هجری. او موسس جمعيت نسوان وطنخواه بود و برای احقاق حقوق زنان قدمها موثری برداشت. خانم سيمين بهبهانی فرزند اوست.
بانو نورالهدی منگنه . وی علاوه بر رشته ی تحصيلی اش روانشناسی ، در نويسندگی ، موسيقی شناسی و نقاشی نيز بسيار توانا بود. او از پايه گذاران جمعيت نسوان وطنخواه بود
دكتر فاطمه سياح . وی در سال ١٣٢٧ عليرغم مخالفتهای شديدی كه به عمل می آمد ، به مقام استادی دانشگاه تهران در رشته ی ادبيات روسی رسيد. وی از بنيان گذاران شورای زنان ايران بود.
بانو شوكت الملوك شقاقی ، بانو پروين اعتصامی ، امينه پاكروان ، فروغ فرخزاد ، فروغ حكمت ، آرشالوس بابايان ، بدری تندری، مهكامه ، ايران درودی ، منصوره حسينی و صدها و هزاران زن ديگر كه هر يك سهمی سترگ در پايه گذاری روزگاری منصف تر داشتند.
مانا : می پرسد ، راهی نيست؟
خورشيد: می گويم ، راهی هست .
مانا : می پرسد ، جرقه ای ؟
خورشيد : می گويم ، نه ، هرگز . خورشيدی . خورجينی لبريز از اميد جاويدی.
همه ی بازيگران بسوی تماشاگران می آيند .
خانمها ، آقايان
اين قسمت سوم از يك سفر نمايشی بود
در سفر اول ، بانو در شهر آينه می گردد و نوميدی پرچم اوست.
در سفر دوم ، بانو در می يابد كه تا اينگونه هست كه هست
تنهايی ناگزير پرچم اوست
و در اين سفر ، سفر سوم
و در اين بازی ، بازی آخر
بانوی جوانی ست كه با فانوس خود ، آغاز دوران انديشه را نويد می دهد.
اين بازی ما بود
تصميم با شماست
از اين پس ، بازی بازی شماست
ما صحنه را خالی می كنيم ، چرا كه صحنه ، صحنه ی بازی شماست.
پايان
soheil_6666
24-08-2007, 01:37
نويسنده : نيلوفر بيضايی
توضيح :
- آغاز نمايش (... دورتر از آنچه بايد ... تا بادبانهايم را می فرمايم ...) و پايان نمايش ( بسياری بس زود می ميرند...تا ... آنگاه چه بسا زندگی كردن می آموخت و عشق ورزيدن و خنديدن ... ) از كتاب “چنين گفت زرتشت“ ( فريدريش نيچه، ترجمه داريوش آشوری) است .
- شعر " از اين مرتع آهوانه بگريز ..." از نادر ابراهيمی است .
صحنه : پرده ای سياه در پشت صحنه آويزان است . بر روی پرده تعداد زيادی ستاره ی نقره ای . در جلوی اين پرده ، يك پرده ی سفيد . دو قفس يك بعدی در دو سوی صحنه ، يكی به رنگ سياه و ديگری زرد رنگ . در هر قفْس ، سه شمع روشن است . يك نقاب در پايین قفس سياه . سه صندلی سفيد در وسط صحنه . يك سه تار بر روی آنها قرار دارد . در قسمت راست صحنه يك توپ پارچه قرمز (٢٠ متر) قرار دارد . يك ظرف آب، وسايل گريم ، دو سنج و دو تلويزيون در جلوی صحنه .
زنی پشت به تماشاگران ايستاده است . دستها و دامنش با چسب به پرده ی سفيد آويخته شده است .در طول ادای جملات دستانش را آزاد می كند و به سوی تماشاگران می چرخد . صورتش كاملا سفيد است . چشمانش كاملا سياه و لبانش سرخ . با گامهای بسيار آرام به سوی تماشاگران می آيد.
دورتر از آنچه بايد پرواز كردم : هراسی مرا فرا گرفت .
و چون پيرامونم را نگريستم ، تنها زمان همزمانم بود .
آنگاه با شتابی فزاينده ، به واپس ، به سوی خانه پرواز كردم ، آنگاه بسوی شما آمدم ،
برای نخستين بار بهر ديدن شما با خود چشمی آوردم و خواستهای خوب : براستی با دل مشتاق آمدم .
شما با پنجاه لكه رنگ ، ماليده بر سيما و ساق و ساعد آنجا در برابر حيرتم نشسته بوديد
و پنجاه آينه پيرامونتان ، بازگردان و ستايشگر رنگ بازی شما ...
براستی شما بهتر از صورت خويش كجا می توانستيد صورتكی بر چهره زنيد ،
شما مردم كنونی ! چه كس می توانست شما را بشناسد
شما نشانه های گذشته را بر سراپای خويش نگاشته ايد
و بر آن نشانه ها ، نشانه هايی تازه نقش كرده ايد و اينگونه خود را از نشانه شناسان نهان داشته ايد !
واگر كسی گرده آزما باشد ، كجا باور خواهد داشت كه شما را گرده ای هست ! گويی شما را از پاره كاغذ ساخته اند و به رنگها پرداخته!
همه ی زمانه ها و مردمان از درون پرده های شما با رنگهای گوناگون برون می نگرند .
همه ی سنتها و باورها با رنگهای گوناگون از درون حركات شما زبان به سخن می گشايند .
هر كه شما را از چادرها و روپوشها و رنگها و حركاتتان عريان كند ، چيزی باز می گذارد بسنده برای رماندن پرندگان ،
براستی من خود آن پرنده ی رميده ام كه يكبار شما را عريان و بی رنگ ديد .
.. و من از شما گريختم.
آری تلخكاميم از اينست كه شما را نه عريان تاب می توانم آورد و نه پوشيده .
شما چگونه می توانيد ايمان داشته باشيد ، شما مردم رنگ رنگ . شما كه خود نقش و نگاری
هستيد از هر چه تاكنون بدان ايمان داشته ايد .
شما سترونيد : هم از اينروست كه بی ايمانيد .
شما دروازه های نيم بازی هستيد كه بر آستانه شان گوركنان به انتظارند . و اينست واقعيت شما : " همه چيز سزاوار آنست كه نابود شود ".
آه با اشتياق خويش اكنون به كجا بايد بر شوم ؟
از فراز همه ی كوهها سرزمينهای پدری و مادری را می جويم .
اما هيچ جا وطنی نيافته ام .
در همه ی شهرها بی سر و سامانم و از همه ی دروازه ها گذرنده
مردم كنونی ، همانانی كه دلم تا چندی پيش مرا بسوی ايشان می كشاند ، با من بيگانه اند و
نزد من خنده آور .
و من از سرزمينهای پدری و مادری رانده شده ام .
از اينرو ، اكنون تنها سرزمين فرزندانم را دوست می دارم ، آن سرزمين نايافته ای را كه در دورترين دريا جای دارد: بادبانهايم را می فرمايم تا كه آن را بجويند و بجويند و بجويند وبجويند ...
صورتش را در آب می شويد و دوباره آرايش می كند .
... به سرزمين من خوش آمدی ، دوست من ، دوست نديده ی من ! نامش هيچستان است . اين سرزمين ، وطن سوم من است و صادق ترين و وفادارترين نيز . سرزمين اول زادگاهم بود . سرزمين "زنده باد و مرده باد . اين باد و آن مباد ! " . هيچكس از من نپرسيد كه می خواهم بدنيا بيايم يا نه . هيچكس . هيچكس از من نپرسيد . هيچكس از هيچكس هيچ چيز نپرسيد . زادگاهم ، اين مده آی فرزندكش ، مرا از خود راند و قلبم را تكه تكه كرد ... و من و پاره های اين قلب ، رانده شدگان اين فرزندكش- مادر با كفشهای پولادين و دلی از شيشه سر در راهی بی انتها گذارديم ، با نگاهی به پشت سر ....
فرياد می زند)
به پشت سرت نگاه نكن ، زمين می خوری ...
ولی من يك چيزی را در گذشته جا گذاشته ام ، دوست من ...
گذشته را فراموش كن ، آينده پشت در ايستاده ! ...
در زادگاهم بر آن شدند كه چون اجساد زندگی كنند
حتی مردگان خود را نيز سياه پوشاندند
از سخنانشان هنوز بوی ناخوش دخمه ها را می بويم ....
... فراموش كن ، فراموش كن ، آينده پيش روست .
سرانجام روزی همه خودكشی خواهند كرد . همه . قربانيان خود را خواهند كشت ، چون دليلی برای ادامه نمييابند. برای آنها ادامه يعنی تداوم رنج ...
سه تار می نوازد .
... و مجرمين ... مجرمين خودكشی خواهند كرد ... ديگر هيچ قربانی باقی نمانده ...فرزندان قربانيان ، مجرمين فردا، فرزندان مجرمين ، قربانيان آنها ...
و شايد ... شايد قربانيان مظلوميت را در فرزندانشان تكتْير كرده باشند و مجرمين ، حس غريب قتل را ولذت چشيدن مزه ی شور خون سرخ جاری بر زمين گرم را .
بسياری مرگ را و زندگی دوياره را تنها يكبار تجربه می كنند . آنگاه كه كودكی آهسته ، آهسته، پيش چشمانشان تكه تكه می شود ، آب می شود ، سراب می شود .
... و بسياری بارها می ميرند ، سالها ، تمام عمر . و هر بار مردن ، ادای عشقی ست به زندگی، آنگونه كه شايسته ی بودن است .
من بارها مرده ام ، بارها ... دوست من ، دوست نديده ی من .
نقاب را به چهره می زند .
زادگاهم ، سرزمين ترس بود خون
سرزمين ترس و خون و يك خدای كاغذين...
" جوجه سوسول ، به خدا توهين می كنی ؟ قحبه خانم ، حرف زيادی می زنی ؟ همچين بزنم كه صدای سگ بدی .... اشهد و ان لا اله الا له ...
خون می پاشد. فرياد می زند و دور خود می چرخد .پارچه ی سفيد را بر می كند . برزمين می افتد . آرام آرام بلند می شود .
مادرم چشمانی سياه و مهربان داشت . خطوط طلايی چشمانش تا دوردست ترين و دست نيافتنی ترين اعماق می درخشيد . نمی دانم زيبا بود يا نه . برای من اما ، او زيبا ترين بود. مادرم خميده پشت يود و كم سخن . از همه می ترسيد . در آن چشمان مهربان برق وحشت هميشه بود . تاريخ را تنها از روی تولد نزديكانش می دانست :
خاله ات روز سقوط مصدق بدنيا آمد
خواهرت روز سقوط شاه
تولد تو روز دادگاه ... اسمش چی بود ، اونكه تو تلويزيون گفت : " من از خلقم دفاع می كنم ؟ " . ننه ، يعنی از من هم دفاع می كنه ؟ بهش بگو بياد از من دفاع كنه . بگو حقم را از اين پدرت بگيره . من هم يك روز جوان بودم . من هم يك روز زيبا بودم . پوسيدم ننه ،
پوسيدم . نفسم سنگين شده ، ننه . من را حيس كرد . انتقام دنيا را از من گرفت . بگو اگه راست می گه بياد جلوش را بگيره . قلبم درد می كنه ، ننه . انگار يك فيل از روش رد شده .
... بگو بياد كمكم كنه
و من فقط گفتم : " مادر او ن اسمش گلسرخی بود و سالهاست كه مرده ..."
می خواستم بگم ، مادر، هركس فقط خودش می تواند حق خودش را بگيرد . می خواستم بگم : من كمكتون می كنم . ولی نگفتم . می دانستم بی فايده است . می دانستم .
................
سه تار می نوازد .
مادر هميشه ساكن بود . مادر از همه چيز می ترسيد . مادر در خواب راه می رفت ، در خواب غذا می خورد . در خواب غذا می پخت . مادر از كتك می ترسيد . از اسلحه می ترسيد . از خون می ترسيد . مادرم از مرگ فرزندانش می ترسيد . مادرم متْل سرزمينم مرا از خود راند . نه از سر بی مهری ،نه از سر بی مهری...
" ننه ، همين روزها تولد خواهرت است "
" از كجا می دانی ، مادر ؟ "
" آفتاب به من گفت ".
...
رنج ، ناقوس می زند
نوازش ، يك در است
پرنده ، عين مجازت
و چمدانی كه براستی چمدان نيست
و همواره در راه بودن در اين بی انتها ی بی مقصد
گوش كن ، چه سكوتی
گوش كن ، چگونه سكوت كرده اند .
سوگند خاموشی
صدای خشم درون را نمی توان نشنيد
نمی توان به فراموشی سپرد...
..........
همه ی زنان مسن را دوست می دارم . دوست دارم ساعتها به داستانهايشان گوش كنم .
قصه مرا بياد مادرم می اندازد
كز كرده در صندلی چوبين شكسته
مادرم ، داستانگوی روياهای شيرين
قصه هايی با پايان خوش
همه خوشبخت می شوند
همه پيروزند
مانند مرده ای بر روی صندليهادراز می كشد .
انسان بی رويا ، پيش از مرگ مرده
دو قطره خون در چشمانم
انسان بدون رويا ، پيش از مرگ مرده
دو قطره خون در چشمانم
و يك لخته خون راكد بويناك ، در قلبم
مادر نترس . مادر چيزی بگو . مادر نخواب ،
مادر ، بيا اين دستمال ، چشمانت را پاك كن ...
.............
بلند می شود .
يكی بود ، يكی نبود
زير گنبد كبود
غير از خدا هيچكس نيود
يك دختر بود به اسم شنل قرمزی
اين دختر يك مادر داشت و يك مادر بزرگ پير...
بلند بلند می خندد . ناگهان با اضطراب به سوی تماشاگران می آيد .
ساعت چنده ؟
ساعت چنده ؟
...
وقت رفتن فرا رسيده
می خواهم بروم
چقدر امشب طولانی ست
شايد اين آخرين شب باشد
من در سايه ی خودم زندگی می كنم
سايه ای از خودم .
پارچه ی سفيد را بر دوش می اندازد و به طرف جلوی صحنه می آيد . آرد بر سر می ريزد. آب به صورت می پاشد .
دوست من
آيا هرگز زمان را گم كرده ا ي؟
آيا هرگز ديده ای كه زمان از دستت برود و تو هر چه بگردی نيابی اش ؟
شبی ، ساعتی ، ماهی ، يا شايد ، سالی يا اينكه سالها
و تو نه جوانی ات را حس كرده باشی و نه پيری ات را
و اگر كسی از تو بپرسد چند سال داری ، بگويی : ٦٦٦ سال ؟
عدد ٦ مرا بياد مرگ می اندازد
عدد ٦ مرا بياد مرگ خودم و ديگران می اندازد
و من سالهاست به هر كجا كه می روم ، همه چيز مرا بياد عدد ٦ می اندازد .
نگو كه ديوانه شده ام ، نگو
در عشق همواره چيزی از جنون هست . اما در جنون نيز همواره چيزی از خرد هست
می خواهم آزاد باشم
آزادی را اگر در زندگی بدست نتوانم آورد
مرگ را می گزينم
مرگ خود خواسته
می خواهم آزاد باشم و از هيچ چيز و از هيچ كس نهراسم
آنچه من می خواهم يا زيستن است به ميل خويش ، يا نزيستن .
فقط همين .
سنجها را بر می دارد و به هم می كوبد .
...
خفه شين ، لگوری ها ؟ شما را چه به آزادی ؟ آزاد باشيد كه چی ؟ ... كه لنگهاتون را برای همه باز كنيد ؟ كه تر بزنيد به خاطره ی امام و شهيد ؟ اينجا آزاديد كه به جون امام زمان دعا كنيد ... آزاديد كه برای انقلاب سرياز بزايید . ببند دهنتو ، حرف زيادی هم نزن . وگرنه خودم جرت می دم .
بشقابها را بر زمين می اندازد .
از اين مرتع آهوانه بگريز
كه آغل خوكان است آنچه فردوسش می نمايند
دل به چه خوش داشته ای ؟
كه مركب رهوارت در زير است و كلاه آفتابگيرت بر سر ؟
مگر ندانستی
كه بی مركب و كلاهت به آن تيره ی جاودان خواهند سپرد ؟
اگر طاغی نيستی ، ساقی نيز نباش
اگر قفْس نمی شكنی ، عبتْ آوازخوان چنين باغی نيز نباش
سر به بهانه ای در اين گنداب فرو مكن
و به تعفن اين مرداب خو مكن
دراعه ی زهد مزورانه از دوش انداز
خويشتن به جوش انداز
از اين مرتع آهوانه بگريز
كه آنچه فردوسش می نمايند ، آغل خوكان است
نه منزلگاه نيكان ...
...
دورتر
از آنچه بايد پرواز می كردم : هراسی مرا فراگرفت
و چون پيرامونم را نگريستم ، تنها زمان همزمانم بود
از فراز همه ی كوهها سرزمين پدری و مادری را می جويم
اما هيچ جا وطنی نيافته ام
در همه ی شهرها بی سرو سامانم و از همه ی دروازه ها گذرنده
مردم كنونی ، همانانی كه دلم تا چندی پيش مرا به سوی ايشان می كشاند ، با من بيگانه اند و نزد من خنده آور
و من از سرزمينهای پدری و مادری رانده شده ام ...
........................
تغيیر نور . پرده ای پر از ستاره .
آغاز فرار يا سفر ناخواسته يه سرزمين دوم ، به تبعيدگاه برنگزيده ام ، سرآغاز ی نو .
فرار از سرزمين "زنده باد و مرده باد"
فرار از سرزمين" اين باد و آن مباد "
.... از جايی كه ديگر نمی توان در آن عاشق بود بايد كناره گرفت و گذشت
و من اينچنين كردم ...
در تبعيدگاه بوی آزادی می آمد
و من حس می كردم كه زنده ام
اينجا از توهين و تحقير خبری نيست
آغاز سرزندگی
اينهمه رنگ ، اينهمه زندگی ...
مادر ، كاش اينجا بودی ، كنار من
اينجا همه زنده اند
اگر اينجا می بودی
از خواب بيدار می شدی
من آزادم ، اينك من شادم .
صحنه را مرتب می كند .
... دوست من ، اينجا حالم خيلی بهتر شده . درس می خوانم . كار می كنم . يك زبان ياد گرفته ام و ديگر مجبور نيستم به زبان ايماء و اشاره حرف بزنم . البته چند تجربه و شكست عشقی را هم پشت سر گذاشته ام . در رابطه هايم به محض اينكه حس می كردم ، معشوقم دارد كم كم نقش پدرم را بعهده می گيره ، كه تازه خود پدرم تمام عمر نقش رضا شاه را بازی می كرده ( راستی از پدرم هرگز چيزی برايت نگفته بودم ، دليلش اين بود كه در واقعيت هيچ خاطره ی مشخصی از او در ذهنم نمانده است . نميدانم مجموعه ی جملاتی
كه در تمام آن سالها با او حرف زده ام به ده عدد می رسد يا نه) . خلاصه بمحض اينكه متوجه می شدم كه معشوقم می خواهد يك نقش دست دهم را كه يه اشكال مختلف در زندگی ام ديده ام بازی كند ، رابطه را قطع كرده ام . البته اذيت هم شده ام ، ولی دوست من باور كن ديگر هرگز حاضر نخواهم شد كه اين آزادی بدست آمده را براحتی از دست بدهم . از هيچكدام از تجربه هايم پشيمان نيستم . مهم اين است كه حس می كنم زنده ام و مهمتر اينكه بعنوان انسان حق دارم . قانونی وجود دارد كه می توانم به آن متوسل يشوم . مدتهاست كه ديگر به خودكشی فكر نكرده ام . با اين همه هنوز كابوس می بينم ، كابوس جنگ و خون و ترس . ولی حالم خيلی بهتر شده .
راستی ، فكر نكنی كه اينجا بهشت موعوده . اينجا فقط ما غريبه ها را تحمل می كنند . تا كی ، كس نمی داند . و بعد هم ، تنهايی خيلی آزارم ميدهد . ريتم زندگی در اينجا خيلی سريع است . يعضی وقتها از بس بايد بدوم ، سرگيجه می گيرم . ولی خوبيش در اين است كه وقت فكر كردن هم ندارم و كم كم شايد بتوانم گذشته را فراموش كنم . چند تا دوست هم پيدا كرده ام كه كمابيش گذشته ای مشابه به من دارند . البته حس می كنم زياد دوست ندارند در مورد گذشته حرف بزنند . حتی فكر می كنم اكرا از گذشته فرار می كنند . زندگينامه هايشان را تغيیر داده اند . بيشترشان اصرار عجيبی دارند كه تْابت كنند صرفا برای درس خواندن به اينجا آمده اند و از خانواده های تْروتمند می آيند و از اين حرفها . خب به هرحال اين هم نوعی فرار است . متْل اينكه سرنوشت ما اين است كه مدام از چيزی فرار كنيم . راستی يك چيزی يادم رفت . تلويزيون .
تصاوير تلويزيونها از زندگی شخصی زن و وقايع اجتماعی .
تلويزيون در زندگی اينجا خيلی مهمه . كمك می كند كه كمتر فكر كنی و كمتر احساس تنهايی كنی . يك بار موقع تلويزيون ديدن ، اتفاق عجيبی برايم افتاد . يكدفعه تصوير قطع شد و تصاوير شكسته شكسته ای از زندگی ام را بر روی تلويزيون ديدم . به دوستم زنگ زدم و ازش خواهش كردم تلويزيونش را روشن كند و به من بگويد كه چه تصويری می بيند . در تلويزيون او تصوير من نبود . سريع خاموشش كردم . خب اينهم يكجور فرار است . تا كی ، نمی دانم. دوستم گفت گمان می كند من ديوانه شده ام . بهش گفتم : در عشق همواره چيز ی از جنون هست . اما در جنون نيز همواره چيزی از خرد هست ". دوستم بهم پيشنهاد كرد حتما به يك روانشناس مراجعه كنم . گفت اينجا اكتْر مردم پيش روانشناس می روند و اين چيز عجيبی نيست . فكر كنم حق داشت . شايد به يك روانشناس مراجعه كنم . ميدانی ، چند هفته است كه حس می كنم همه مراقب من هستند . شيها كه از پنجره به بيرون نگاه می كنم ، سايه های مشكوكی را می بينم . ديشب می خواستم پنجره را باز كنم ، بپرم پايین و فرياد بزنم : از جون من چه می خواهيد . دست از سرم برداريد . من اينجام . من هستم . من وجود دارم ... " ولی سريع منصرف شدم.
...
صداهای زنان پخش می شود كه از تجربه ی خود از زندگی در تبعيد می گويند . بسوی پارچه می رود و آن را با پا در مسيری به شعاع يك دايره به جلو هل می دهد . بر زمين می افتد و در پارچه غلت می خورد . پارچه چون پيراهنی به دور او می پيچد . با حركت پارچه را از خود باز می كند . پارچه را سريع جمع می كند و به قسمت تماشاگران پرتاب می كند .
... انگار همين ديشب بود ، انگار همين ديشب بود . آنهمه فرشته در آسمان . همه آواز می خواندند .
آواز می خواند
... بالای سرم ، ميليونها ستاره
ستارگان از فراز آسمان بر سرم ريختند
و من می درخشيدم
هنگام بازگشت
راه را گم كردم
از راهها می ترسيدم
و چند جفت چشم كه همواره مرا می پايیدند
اين يك تله بود ، يك تله ی بيرحمانه .
ناگهان زنی را ديدم بر زمين افتاده
چهره اش به من می مانست ، چونان همزادی
روی برف ديگر ستاره ای نبود
و من سردم شده يود . ..
يعضی از ما در خواب مرتب در يك دايره حركت می كنند و برخی مرتب به زمين می افتند
پس اگر زنی را ديدی كه بر زمين افتاده ، زير بازويش را بگير ...
و ما
نمی دانيم از كجا آمده ايم
و ما
نمی دانيم كه هستيم
و ما حتی نمی دانيم كجا هستيم
ديگر هيچكس يخاطر نمی آورد از كجا آمده
و ديگر هيچكس نمی داند كه بوده
يا اينكه كيست
...
ساعت چند ه ؟
ببخشيد ممكن است به من بگويید ، ساعت چند ه ؟
زمان چه سريع می گذرد . وقتی تعداد حوادتْ زندگی ات آنقدر زياد باشد كه وقت فكر كردن به آنها را نداشته باشی ، شايد مرا بفهمی ، دوست من . دوست نديده ی من .
من تلاش كرده ام كه به يك يك اين حوادتْ فكر كنم . من سعی كرده ام آنها را با تاريخ و جزيیات بروی كاغذ بياورم . اينجاست ، ببين ، اين كاغذها را می بينی ؟ می دانم كه اكتْرشان سفيدند . می دانم كه بالای هر صفحه فقط يك تاريخ نوشته شده است. هر كاغذ ،
يادگار يك مرگ است . مرگ ديگران ، و من ... و من بارها مرده ام ، بارها ...
همه ی اين مرگها در ذهنم تْبت شده است ولی نمی توانم درباره شان بنويسم . نمی توانم.
در سرم پر از صداست . صدای ضجه ، صدای ناله ، صدای فرياد . دلم می خواست می توانستم سرم را با چاقويی بشكافم و اين صداها را از درونش بيرون بكشم . من شده ام حافظه ی تو ... و تو .... و تو .
فرياد می كشد .
من نمی خواهم حافظه ی كسی باشم
اگر بتوانی از اينجا بروی
بدون اينكه به پشت سرت نگاه كنی ، دستانت را به گرمی خواهم فشرد . نمی توانم دوست من ، تمی توانم ...
...
تغيیر نور .
امروز دوستانم را به خانه ام دعوت كرده بودم . در آغاز همه مان شاد بوديم . خيلی به هم نزديك شده بوديم . بعد قرار شد هر كس از هر چه دوست دارد ، بگويد يا بخشی از زندگيش را تعريف كند . از اين لحظه بود كه كم كم شكافی عميق ميان ما ايجاد شد . همه دروغ می گفتند . زندگينامه های خيالی . همه فراموش كرده بودند ، يا اينكه سعی می كردند فراموش كنند . با خودم گفتم ، مگر می شود ، چطور ممكن است ؟ و بعد سعی كردم با آنها همراهی كنم . بهر حال آنها در خانه ی من مهمان بودند . به خودم گفتم ، شايد حق داشته باشند . مگر قرار است همه متْل تو در مرز ديوانگی باشند . اينها می خواهند زندگی كنند و اگر ادامه ی زندگی از طريق فراموش كردن ممكن باشد ، چرا فراموش نكنند . من فقط گوش می دادم . احساس می كردم نياز به تعريف كردن در همه وجود دارد . ولی انگار همه بگونه ای مواظب حرف زدنشان بودند . متْل اينكه هر كس از بغل دستی اش می ترسيد .
ناگهان يكی گفت : گذشته ها گذشته . شرايط تغيیر كرده . ديگر كسی را نمی كشند . شنيده ام آزادی بيشتر شده .
نعره می زند و صندليها را با چوب وسط پارچه بر زمين می اندازد.
اگر نمی كشند بخاطر اين است كه ديگر كسی باقی نمانده است . همه را كشته اند . همه را . يك نسل را . يك نسل نفرين شده . يك نسل از بين رفته . و آنچه باقی مانده ، مشتی بيمار روانی است .من می دانم كه جنون گرفته ام . ولی شماها چه ؟ فكر می كنيد ، چون خانه می خريد و به تعطيلات می رويد ، سالميد ؟ برای من شما همه مرده های متحركيد ... شما از هم متنفريد و به هم مظنون . شما زنده نيستيد ، چون عشق در شما مرده ، و رويا . تمام مدت به يكديگر لبخند می زنيد و در پس خنده ، نفرتتان را می پوشانيد . اين يعنی زنده بودن ؟
چوب را بر زمين می اندازد .
... و من ناگهان بياد آن سه نفر افتادم . همه می گفتند آنها تمام افراد خانواده شان را از
دست داده اند . و آن سه نفر ، يك زن ، يك مرد و يك كودك از آن هنگام از شهر به شهر به جستجوی مردگان خود در سفرند . آن سه مانند بازيگران دوره گرد يك نمايش كمدی بلند بلند می خنديدند . آن زن ، آن مرد و آن دختر كوچك ... با آن چهره های خالی از غم كه تنها از آن ديوانگانی ست غافل گشته از دنيا . آنان شايد يك دنيای زيباتر را در درونشان و شايد در پيش چشمشان كشف كرده بودند . آنان تنها با انسانهای خيالی دنيای خيالی خود سخن می گفتند . موهای بلند زن غبار را از زمين پاك می نمود . او و آن دخترك و آن مرد همچنان بسوی دنيای خيالی خود پيش می رفتند . همه گفتند : آنان ديوانگانند . ..
ولی هيچكس به آنها نخنديد . كودكان به آنان سنگ پرتاب نكردند و نگاههايشان سرشار از احترام بود . چشمان كودكان آن سه را با شگفتی ؤرف دنبال می كرد و آن سه در خانه ای ناپديد شدند . هيچكس نمی دانست آنان از كجا آمده اند و هيچكس نمی دانست آنان به كجا ميروند. كودكان هرگز از هيچ بزرگسالی چيزی در مورد اين سه غريبه نپرسيدند، چرا كه پاسخ بياعتنای آنها را برنمی تافتند ... و آن سه رفته رفته به يادی ابدی از يك رويا پيوستند.
صورت خود را سفيد می كند . لبانش را سرخ و چشمانش را سياه .
آنشب بسوی پنجره رفتم ويك دسته پرنده ی سپيد ديدم كه بر فراز آسمان پرواز می كنند . ميان آنها يك پرنده ی سياه بود و من كه در زير پايم سايه های مشكوك در رفت و آمد بودند ، ناگهان شوق پرواز يسوی پرندگان را تا ريشه حس كردم .
ای تنهايی ! ای خانه ی من ، تنهايی ! آوايت چه خوش و نوازشگر با من سخن می گويد ! ما از يكديگر پرسش نمی كنيم ، ما با يكديگر شكوه نمی كنيم . ما با يكديگر گشا ده از ميان درهای گشاده می گذريم . زيرا نزد تو همه گشادگی است و روشنی . اينجا ساعتها نيز نرم گامتر می گذرند . زيرا در تاريكی زمان بر انسان گرانتر از آن می گذرد تا در روشنی ...
وبدين گونه بود كه كه من رو يسوی سرزمين سوم گرداندم ، وطن سومم ، هيچستان . و اين سرزمين ، راستين ترين و وفادارترين خانه ی من است .
چاقويی بدست می گيرد
بسياری بس دير می ميرند و اندكی بس زود . اما " بهنگام بمير " آموختاری ست كه هنوز طنينی نا آشنا دارد . آنكه به هنگام نمی زيد ، چگونه بهنگام تواند مرد ؟ من مرگ خودخواسته را می گزينم ، چرا كه از آنرو به سوی من می آيد كه من آن را خواسته ام . شوق مرگ بر عشق به زندگی پيشی گرفته است . شايد زمانی كسی بگويد ، ايكاش در بيابان می زيست و دور از نيكان و دادگران آنگاه چه يسا زندگی كردن می آموخت و عشق ورزيدن و خنديدن . و شايد هم هيچكس هيچ چيز نگويد . تو اما جای خالی مرا پر كن ، دوست من.
سرزمين من به تو سلام می كند . و من اينك باز می گردم .
دور تر از آنچه بايد پرواز كردم : هراسی مرا فرا گرفت
و چون پيرامونم را نگريستم زمان همزمانم بود .
آنگاه با شتابی فزاينده ، به واپس ، به سوی خانه پرواز كردم .
چاقو را بالا می برد و بدور خود می چرخد (تصويری از يك پرواز) . صحنه تاريك می شود . تصاوير تلويزيونها. اينبار روی دور سريع و از پايان به آغاز .
پايان
soheil_6666
24-08-2007, 01:39
متن : مينا اسدی
تنظيم برای اجرای نمايشی : نيلوفر بيضايی
"مكالمه با حوا"
"حوا " با لباسی سفيد ، موهای بلند مشكی و تاجی از گل بر سر در حال جاروكشی ، شستن لباس و كارهای خانگی است . موهايش به هم ريخته و لباسش نامرتب است . زن خبرنگار با ضبط كوچكی در دست مرتب بدنبال او راه می رود .
خبرنگار : شروع كنيم ؟
حوا : چه چيز را ؟
خبرنگار: مصاحبه را .
حوا : اين مصاحبه درباره چيست ؟
خ : درباره ی شما ، زن ، جنس دوم ، نيمه ی ديگر ، همسر ، مادر ...
ح : می توانم به شما اعتماد كنم ؟
خ : اعتماد؟ بله ... اعتماد كنيد.
ح : باشد. شروع می كنيم. از كجا شروع كنيم؟
خ : از آغاز خلقت شما.
ح : من همان "حوا" ی فريب خورده ای هستم كه قدر بهشت را ندانست و از آسمان منزلت به زمين ذلت رسيد.
خ : شوخی می كنيد ؟ شما فريب خورده ايد يا فريبكار ؟ در تاريخ آمده است كه حوا آدم را كه فرشته ای پاك نهاد بود با سيبی سرخ فريفت و آدم به عشق او از بهشت رانده شد .
ح : و شما هم اين حرفها را باور می كنيد ؟ اين مزخرفات را تاريخ نويسان كاذب سر هم كرده اند .
خ : می خواهيد بگويید كه گناهكار نبوده ايد ؟
ح : تكليف مرا با خودتان روشن كنيد. در تعقيب مقصر هستيد يا در جستجوی واقعيت؟
خ : معلومست در جستجوی واقعيت. اما راستش كمی گيج شده ام. در تاريخ اديان آمده است كه حوا با عشوه گری هايش آدم را فريب داد و سبب رانده شدن او از بهشت شد.
ح : شما ديگر چرا بايد هر چه را كه خوانده ايد باور كنيد. من بيچاره كی وقت و حال و حوصله ی عشوه گری داشتم .
خ : مگر شما در بهشت چكار می كرديد كه حال و حوصله ی اين كارها را نداشتيد ؟
ح : همه كار . جارو كشی ، دوخت و دوز ، رفت و روب و قبول تمام فرمايشات بارگاه خداوند تبارك و تعالی .
خ : چه كسی اين همه كار را به شما حواله كرده بود ؟
ح : خداوند عز و و جل .
خ : باور كردنی نيست . چرا خدا به آدم كاری نداشت ؟
ح : خنده دار است كه با وجود اين همه ادعاهايی كه داريد ، اين سوالات بی سر و ته را مطرح می كنيد . مگر نمی دانيد كه خدا مرد است و از همجنسان خودش حمايت می كند.
خ : نه باور نمی كنم كه خدا دست به چنين كاری بزند.
ح : باور نكنيد. ولی خدا اين كار را كرده است.
خ : چه كسی می گويد كه خدا مرد است .
ح : خيلی چيزها گفتنی نيست. لمس كردنی است. ديدنی است !
خ : يعنی شما ديده ايد و لمس كرده ايد كه خدا مرد است ؟
ح : چه روزنامه نگار بی استعدادی هستيد. مگر كارهای خدا را نمی بينيد؟
خ : ببخشيد كه حرفتان را قطع می كنم. شما حرفهايتان را بزنيد و به نظر من كاری نداشته باشيد.
ح : بسيار خب. بر می گرديم به اصل موضوع. من همان حوای فريب خورده ای هستم كه از بهشت رانده شد و به زمين خاكی پا نهاد و ...
خ : افسوس می خوريد؟ مگر آنجا به شما خوش می گذشت ؟
ح : ساده نباشيد. افسوس چه چيز را می خورم . چگونه در بهشت "آدم سالار" به من خوش می گذشت.
خ : در بهشت آدم سالاری بود؟
ح : پس چه خيال كرده ايد. حوا سالاری بود؟ اگر حوا ، سالار بود كه با آنكه بار گناه توی شكمش لنگ و لگد می انداخت آنقدر تاريخ نويسان توی سرش نمی زدند و آنهمه كلفت بارش نمی كردند. حوا از بار گناه آدم ، ورم كرده و درب و داغان يك گوشه افتاده بود و آنوقت تاريخ نويسان كه اتفاقا همه شان همجنس آدم بودند با هزار دوز و كلك اين دروغ را به خورد مردم دادند كه آدم فرشته ای بيگناه بود و حوا لوند و فريبكار . من نه تنها از رانده شدنم از بهشت دلخور نبودم ، خوشحال هم بودم . فكر می كردم پس از آنكه بار گناه آدم را زائيدم ، به خوشی و شادمانی سير وسياحت می كنم و كره ی زمين را قدم به قدم می گردم.
چه خيال باطلی ... و اما از بار گناه آدم ... بار گناه آنقدر به من مشت و لگد می زد كه دل و پهلو برايم نمانده بود. حالم به قدری بد بود كه آدم با جبريیل تماس گرفت و چاره جويی كرد و ايشان فرمودند كه اين بار گناه بعد از نه ماه و نه هفته و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه و نه تْانيه می ر سد و می افتد و حوا به شكل اولش بر می گردد.
خ : خب ، بعد چه شد؟
ح : معلوم است ديگر. درد شديد به سراغم آمد و آنقدر فرياد زدم و گريه كردم و ناليدم كه آدم ترس برش داشته بود. اما به جای آنكه دلداری لم بدهد يا كمكی به من بكند ، مرتب می گفت : چشمت كور، دندت نرم ، می خواستی آنهمه قر و قميش نيايی .
خ : خب ، راست می گفت . كسی كه خربزه می خورد ، پای لرزش هم می نشيند.
ح : شما ديگر چرا از آدم و اعوان و انصارش دفاع می كنيد؟ چه چيز را راست می گقت. شما كه نمی دانيد اين حادتْه چگونه اتفاق افتاد.
خ : نه ، نمی دانم . لطفا تعريف كنيد.
ح : روز حادتْه من خيلی كار كرده بودم . تمام تنم درد می كرد. از بس سر لگن رخت نشسته و به رختهای چرك خدا و كس و كارش چنگ زده بودم ، نوك انگشتانم می سوخت. زير درختی نشسته بودم و از بخت بد خودم می ناليدم كه سر و كله ی آدم پيدا شد.
خ : ببخشيد كه حرفتان را قطع می كنم. اما ممكنست توضيح بدهيد كه چرا به يك عشقبازی همراه با تفاهم و توافق می گويید حادتْه؟
ح : چه كسی به شما گفته كه اين يك عشقبازی با تفاهم و توافق بوده است. حتما باز تاريخ نويسان .
خ : بله، تاريخ نويسان .
ح : (بلند می شود) مرا ببين كه خودم را منتر چه كسی كرده ام. خب ، اگر تاريخ نويسان همه چيز را تعريف كرده اند و شما هم دربست قبول كرده ايد ، پس چرا ديگر مزاحم من می شويد؟
خ : خواهش می كنم بفرمايید بنشينيد. قول می دهم كه ديگر اسم دروغ پردازان تاريخ را نبرم. ادامه بدهيد، خواهش می كنم.
ح : آدم شروع كرد به دلجويی و تسلای من. دستهايم را گرفت و گفت: حيف اين دستان زيبا نيست كه اينگونه زمخت و متورم باشد؟ حيف جوانی تو نيست كه اينگونه بی رحمانه فدا شود؟ من دستانم را از دستان او بيرون كشيدم و گفتم: دستت را بكش عقب. چه خيال كرده ای ؟ آدم سرخ شد و گفت: منظور بدی ندارم. باور كن دلم برايت می سوزد . وقتی می بينم خدا اينهمه از گرده ی تو كار می كشد، ناراحت می شوم. آخر انصاف هم خوب چيزی ست. منهم ذره ذره نرم شدم . آدم كه مرا ساكت و آرام ديد گفت: اينجا كه ما نشسته ايم جای مناسبی نيست. هر روز عصر جبرئيل و ميكائيل و عزرائيل قدم زنان از اينجا می گذرند و می دانی كه اين سه تن چشم و گوش خدا هستند و تمام اتفاقات را از ريز تا درشت به عرض خدا می رسانند. پرسيدم: می خواهی بگويی اينها جاسوسند؟ آدم به آهستگی گفت: هيس اگر بشنوند غوغايی به پا می شود. خلاصه آنكه مرا به پشت درخت انبوه كشاند و مشغول كار خودش شد. يعنی همان كاری كه تاريخ نويسان خجالتی به آن لقب سيب خوری می دهند . آخرهای كار بود كه سر و صدايی شنيديم و تا سر بلند كرديم عزرائيل و جبرئيل و ميكائيل را ديديم كه با عصبانيت به ما زل زده اند.
خ : بعد چه شد؟
ح : خبر به سرعت باد توسط سه جاسوس خدا به عرض باريتعالی رسيد و من و آدم مورد غضب ايشان قرار گرفتيم و از بهشت رانده شديم.
خ : به همين سادگی شما را از بهشت بيرون كردند؟ هيچ توبيخی، تنبيهی، تشويقي؟ اين اولين بار بود كه در بهشت دو نفر سيب می خوردند؟
ح : شرح ماجرا از حوصله ی شما خارج است.
خ : اختيار داريد. من سراپا گوشم .
ح : با سوت جبرئيل در يك چشم به هم زدن ماموران بهشت بر سرمان ريختند و ما را به جرم فحشاء و ترويج فساد در بهشت به زندان انداختند و تا روز محاكمه من در زندان انفرادی بودم.
خ : يعنی تا روز محاكمه آدم را نديديد؟
ح : نه. من ملاقات ممنوع بودم. تنها گهگاهی نگهبانی می آمد و در حاليكه نيشش را تا بناگوش باز می كرد و حرفهای ركيك می زد ، تكه نانی می انداخت و می رفت.
خ : از روز محاكمه تعريف كنيد.
ح : آن روز مرا زنجير پيچ كردند و كشان كشان به سالن محكمه بردند . اما به محض ورود تا چشم نماينده ی خدا به من افتاد، فرياد زد : برايم چشم بند بياوريد تا چشمم به اين پتياره ی نانجيب نيفتد. چند نفر دويدند و پارچه ی سياهی آوردند و چشمهای نماينده ی خدا را بستند. از آنجا كه نمی شد در حضور افرادی چون ميكائيل و جبرئيل و عزرائيل حرف بالا و پايین را زد ، به ابتكار رئيس دادگاه اين عمل "گازی به سيب" ناميده شد.
خ : با آدم چه كردند ؟
ح : تا آنجا كه يادم می آيد آدم را نه به زنجير كشيده بودند و نه بهش توهين كرده بودند. حال و وضعش خوب بود .
خ : از شما چه پرسيدند؟
ح : رئيس محكمه از من خواست كه شرح واقعه را بدهم و من هم همه چيز را بدون كم و كاست تعريف كردم. رئيس محكمه مرتب می پرسيد: چگونه موفق به فريب حضرت آدم شدی و سيب پلاسيده ات را به خورد او دادي؟ من با گريه و ناله و قسم و آيه می گفتم: من او را فريب ندادم. او مرا فريب داد و سيب مرا خورد. اما كسی حرف مرا قبول نمی كرد، وكيل مدافع آدم می گفت: اين يك دروغ غير قابل بخشش است. با اينهمه ميوه های ناب كه در بهشت يافت می شد ، چگونه حضرت آدم به سيب دستمالی شده و پلاسيده ی تو تمايل پيدا كرد؟ گريه ها و زاری های من فايده ای نكرد. مرا به جرم فريب آدم از بهشت اخراج كردند اما با تمام احترامی كه برای آدم قائل بودند ، او نيز برای عبرت سايرين از برگاه باريتعالی رانده شد. البته اين فشرده ی قضاياست. شرح آن به تفضيل باعتْ رنج و غصه ی خودم خواهد شد. می دانيد بعد از اين واقعه چه كسانی در خلوت به من پيشنهاد سيب خوری دادند؟
خ : نه . چه كساني؟
ح : از نگهبان زندان گرفته تا رئيس محكمه. جبرئيل و ميكائيل و عزرائيل خيلی علاقمند بودند كه يكروز دسته جمعی اين سيب پلاسيده را گاز بزنند اما وقتی تهديدشان كردم كه به عرض خداوند خواهم رساند ، دست از سرم برداشتند. بعد از اخراج ما از بهشت ، از چند تن از فرشتگان شنيدم كه آنجا سيب خوری مد شده است و هيچ فرشته ای جرات نمی كند تنها در بهشت راه برود، چون بلافاصله يكی پيدا می شود و می پرسد مايليد به سيب خوری برويم؟
خ : برگرديم به تولد بار گناه. گفتيد زمين گذاشتن اين بار بسيار سخت بود.
ح : بله ، خيلی سخت بود. بخصوص كه بار گناه به جای اينكه با سر بيايد ، می خواست اول دستهايش را بيرون بفرستد. هر چه با او حرف زدم والتماس كردم ، بی فايده بود و ايشان يكدندگی بخرج می دادند. بالاخره بعد از چند روز بيخوابی و درد آدم زاده با دستهايش به جهان تشريف فرما شد. می دانيد غرض ايشان از اينكار و عذاب من بيچاره چه بود؟
خ : نه، نمی دانم.
ح : او می خواست قبل از تشريف فرمايی، اول انگشت شستش را بيرون بدهد با علامتی كه به زبان فارسی " بيلاخ " نام دارد و در بعضی كشورها هم نشانه ی پيروزی است. من از اين گستاخی " آدم زاده " در اولين لحظات زندگی اش بسيار ناراحت شدم ، اما آدم بسيار خوشحال و مغرور بود و اين عمل را به فال نيك گرفت و عقيده داشت كه آدم زاده بدين وسيله اعلام می كند كه برای فتح جهان آمده است و می خواهد زمين را روی انگشت شستش بچرخاند.
خ : چرا آدم از به دنيا آمدن بار گناه كه باعتْ رانده شدن او از بهشت خدا بود ، اينهمه خوشحال بود؟
ح : آدم در بهشت كاره ای نبود. همه ی كارها به رهبری خدا و زير نظر كارگزاران جبرئيل و ميكائيل و عزرائيل اداره می شد. رانده شدن او از بهشت يك توفيق اجباری بود. آدم در زمين صاحب اختيار همه چيز بود و پايه های حكومتش با تولد بار گناه مسحكمتر می شد. شادی آدم وقتی به اوج رسيد كه آلت تناسلی بار گناه را بازبينی كرد و مطمئن شد كه او آدم زاده است نه حوازاده. چنان فريادی كشيد كه خدا از شدت وحشت باندازه ی دو متر از جايش پريد و برای همين توسط عزرائيل پيغام داد كه اگر آدم دوباره سر و صدای اضافی راه بيندازد، به زندان بهشت تبعيد خواهد شد.
خ : بعد چه شد؟
ح : بعد از آن من ماندم و بار گناه كه حالا نامش آدم زاده بود. هنوز آدم زاده شش ماهه نشده بود كه از طرف خدای تبارك و تعالی اين آيه نازل شد: آدم ، آنقدر روی زمين ول نگرد، گاز دوباره ای به سيب بزن تا نسلت در زمين پايدار بماند. آدم كه پس از بدنيا آمدن بار گناه و شنيدن اولين جيغهای نيمه شب او در اتاق ديگری زندگی می كرد و كارش فقط خوردن وخوابيدن بود، پس از مدتها بيكاری و بيعاری به سراغ من آمد و گاز دوباره ای به سيب زد. دوباره روز از نو روزی از نو. بار دوم بار من بار گناه ناميده نمی شد. چون با دستور خدا و با فكر و حساب و كتاب درست شده بود. اين بار هم بعد از نه ماه و نه روز و نه هفته و نه ساعت و نه دقيقه و نه تْانيه ، بار دوم به زمين رسيد. يعنی به دنيا آمد. البته اينبار بازديدآدم از آلت تناسلی "بار دوم" نه تنها سبب شادی و سرور او نشد، بلكه او را به سرحد مرگ خشمگين و سوگوار كرد. چون بار دوم "حوازاده" بود و اين برای آدم قابل قبول نبودو در حقيقت باعتْ ننگ و سرشكستگی او بود كه "بار دوم" نام ديگری غير از آدم زاده داشته باشد. پس از آنكه آدم شبهای متوالی در و ديوار را بهم زد و لنگ و لگد انداخت عربده كشيد و بدرگاه خدا استغاتْه كرد، از طرف باريتعالی آيه ای بر او نازل شد:
دل قوی دار كه ما برای بقای نسل و تسلسل قدرت تو در زمين ، موجودی را از دنده ی چپ تو خلق كرديم و او را زن ناميديم، بتو بشارت می دهيم كه نام "بار دوم" حوازاده نخواهد شد. ما او را "دختر آدم" ناميديم و نسل او تا جهان باقيست مطيع و فرمانبردار اوامر آدم خواهد بود و بعد از آن بود كه آدم آرام گرفت .
خ : بعد چه شد؟
ح : شما كه تاريخ خوانده ايد بايد بهتر از من بدانيد كه بعد از آن من هر سال يك "بار " زايیدم. دخترانم با پسرانم به سيب خوری رفتند و بچه های آنها هم به همين ترتيب. اينطور شد كه نسل آدم ادامه پيدا كرد.
خ : اين حرفتان را قبول ندارم. شايد از آغاز دختر آدم برای بقای نسل آدم زاده شد. اما آنها (يعنی زنها) به اين آيه و آيه های ديگر تن در ندادند. نگاهی به دور و برتان بيندازيد. اينهمه زن را نمی بينيد كه كارهای مهم كشوری و لشكری را بدست دارند و اينهمه آدم را كه زير دست آنها كار می كنند ؟ بر عكس آيه ی نازل شده آنها هستند كه اوامر زنها را اطاعت می كنند؟
ح : واقعا از شما بعيد است، حرفهای بچگانه می زنيد و باعتْ تاسف و حتی خنده ی من می شويد. شما چرا ديگر با هر چيز ظاهری فريفته می شويد و كلاه سرتان می رود. اينها همه
حيله ی آدم است.
خ : ديگر شورش را در آورده ايد. شما كه نبايد همه را به يك چوب برانيد.
ح : من "حوا" بدينوسيله اعلام می كنم كه يك ضد " آدم" هستم و به خاط تجربه های تاريخی ام گول شعارهای تو خالی و حرفهای دهان پر كن را نمی خورم. اين زخمهای را روی بازويم ببينيد . دستتان را به من بدهيد. آها. اين برآمدگی را روی سرم حس می كنيد؟
خ : بله ، چه وحشتناك.
ح : اينها را " آدم" كرده است. با مشت ، با لگد، با اطوی داغ با سيخ ، با ميخ . شكاف روی پيشانيم را می بينيد؟ آدم موهايم را دور دستش پيچيده و سرم را به ديوار كوبيده است.
خ : آخر چرا؟ مگر شما چه كرده بوديد؟
ح : چه عرض كنم. سوالات شما متْل سوالات خدا و جبرئيل و عزرائيل و ميكائيل است. هر گاه از جور آدم به آنها ناليده ام، آيه نازل شده است كه : ای حوا، شكايت بس است. سزای زنی كه نافرمانی كند ، كتك است. اين چراهای شما هم متْل آيه های خداست. شما هم می خواهيدبدانيد من چه كرده ام كه كتك خورده ام و اين سوال از طرف شما كه يك زن مدعی هستيد، بسيار بی ربط است. معنی اش اين است كه اگر زنی كاری كرد كه "آدم" دوست نداشت، كتك حق اوست.
خ : يعنی شما از آن جريان سيب خوری تاريخی و رانده شدن از بهشت تا امروز هيچ تغيیری در وضعيت زنان نمی بينيد؟
ح : چرا ، چرا. خيلی تغيیرات می بينم، البته در جهت پسرفت. زنان دوره ی سنگ و دوره ی آهن به مراتب بهتر از شما حقشان را گرفته اند و برای خواسته هايشان با چنگ و دندان جنگيده اند.
خ : شوخی می فرمايید؟ يا عمدا چشمتان را بروی موفقيت و پيشرفت زنان می بنديد. نگاهی به تاريخ مبارزات زنان بيندازيد. اينهمه دانشمند، نويسنده، شاعر و سياستمدار زن را نمی بينيد؟
ح : چرا می بينم. اما حرف از دانش و هنر نيست. حرف از عشق ، امنيت و تساوی و آسايش است. می توانيد حدس بزنيد كه ماری كوری تا به خانه می رسيده چه می كرده؟
خ : نه، نمی توانم.
ح : مطمئن باشيد كه او پس از آنهمه كار در آزمايشگاههای تنگ و تاريك به عجله به خانه بر می گشت تا برای مسيو كوری شام درست كند.
خ : مسيو كوری بيچاره خودش هم تا ديروقت در آزمايشگاههای بقول شما تنگ و تاريك كار می كرده. پس شما توقع داشتيد بيايد توی خانه بعد از آنهمه كار طاقت فرسا، غذا بپزد و ظرف بشويد. آخر انصاف هم خوب چيزی ست.
ح : به به ... واقعا هزار و صد هزار مرحبا. دستتان درد نكند. خوبست كه " آدم " ها در ميان زنان مدافعينی به اين پر و پا قرصی دارند. آخر زن حسابی مگر آنوقت كه مسيو " كوری " بقول شما بيچاره توی آزمايشگاه كار می كرد، مادام كوری رو به قبله دراز كشيده بود و آفتاب می گرفت يا توی تختش لم داده بود و مشغول عيش وعشرت بود؟ مادام كوری مادر مرده هم پس از آنهمه زحمت كه بخاطر جان فرزندان آدم می كشيد، خسته و كوفته به خانه می آمد و تازه بايد به كار ديگری می پرداخت ، به يك كار بدون مزد و مواجب بدون حتا دستت درد نكند. آيا اين وضع عادلانه است كه مادام كوری هم توی آزمايشگاه كار كند و هم در آشپزخانه؟ هم بزايد ، هم بزرگ كند ، هم بخرد، هم بپزد، هم مطيع و حرف شنو باشدأ شما اسم اين را می گذاريد پيشرفت؟ كه زن هم در بيرون متْل اسب تازی كار كند و هم در خانه " آدم " را تر و خشك كند. باز صد رحمت به قديمی ها كه لا اقل يكی از اين دو كار را می كردند و گهگاهی وقت پيدا می كردند كه نفسی تازه كنند.
خ : شما چه راه حلی پيش پای زنان می گذاريد؟
ح : از خانه شروع كنند. مشت شان را در خانه گره كنند . تا وقتی قد زنها از گاز آآآآاآشپزخانه كوتاهتر است ، ول معطلند و دستشان به جايی بند نمی شود.
خ : يعنی می خواهيد بگويید برای رسيدن به مساوات نبايد منتظر يك انقلاب واقعی بود؟
ح : اين حرفها يعنی كشك، يعنی آب در هاون كوبيدن . هنوز نمی دانيد كه دعوت به صبر و تحمل و حواله ی حقوق به بعد از انقلاب هم يكی از حيله های آدم است برای به عقب انداختن حقوق شما؟ برويد خانم جان ، به جای اين حرفها برويد قدتان را از گاز آشپزخانه يك كمی بلندتر كنيد!
"معشوقه"
معشوقه وارد صحنه می شود. همسر قدم به قدم او را تعقيب می كند. معشوقه لحظه ای می ايستد و به پشت سرش نگاه می كن. همسر خود را قايم می كند . معشوقه به راه رفتن ادامه می دهد و همسر پشت سر اوست. ناگهان همسر قدمهايش را تند می كند ، به معشوقه تنه
می زند و از كنار او می گذرد.
معشوقه : اين چه طرز راه رفتن است؟ مگر كوريد؟
همسر: كور نيستم. می بينی كه دو چشم دارم شهلا، اما خار و خاشاك را نمی بينم. حتما مرا به جای آورده ايد. من همسر مردی هستم كه شما را نشانده است و خرجتان را می دهد.
م : كسی خرج مرا نمی دهد. من مشكل مالی ندارم. ما عاشق هم هستيم.
ه : پس شما عاشق هم هستيد! مگر ايشان چتد تا دل دارند كه در آن واحد عاشق چند نفر می شوند.
م : بايد بروم. وقت دكتر دارم.
ه : وقت دكتر ؟ انشاءاله خبری هست؟
م : نه خانم جان ، همانقدر كه شما پس می اندازيد كافی است.
ه : حالا كار فواحش به جايی رسيده كه در امور زناشويی مردم دخالت می كنند؟ چيزی كه بقول شما پس می اندازم ، تْمره ی عشق ماست.
م : عشق ؟ كدام عشق؟ اگر عشقی وجود داشت كه شوهرتان بيرون از خانه بدنبالش نمی گشت .
ه : اگر بدنبال شما دويده ، خاك بر سرش ! مردها لياقت فاحشه ها را دارند. اصلا خودشان فاحشه اند.
م : چرا ؟ چون ديگر شما را نمی خواهد؟ خودش كه می گويد از اول هم شما را نمی خواسته .
ه : پس توقع داشتيد كه بگويد سالها برای بدست آوردن من تلاش می كرده؟ می خواستيد اقرار كند كه هنوز عاشق من است؟ در آنصورت كه نمی توانست شما را توی رختخواب ببرد. يادتان باشد كه پانزده سال است كه من همسر و مادر چهار فرزندش هستم.
م : اينهمه بچه درست كرديد كه زير پايتان را محكم كنيد؟
ه : نه جانم. از بس زير پايم محكم بود بچه درست كردم. از شدت خوشبختی!
م : بچه درست كردن كه دليل خوشبختی نيست. خيلی از مردها عشقشان را جای ديگری پيدا می كنند و زنشان را برای بچه پس انداختن و كلفتی می خواهند.
ه : خودش اين مزخرفات را می گويد؟
م : چيزی كه عيان است چه حاجت به بيان است؟ وقتی روزی ده بار به من زنگ می زند و ابراز عشق می كند ، معلومست كه به شما علاقه ای ندارد... چرا طلاق نمی گيريد؟
ه : منتظر صدور فرمان از جانب شما بودم. چی فكر كرديد؟ خيال كرديد به همين آسانی ها از زندگی ام دست می كشم و او را دو دستی تقديم شما می كنم؟ فكر كرديد او به خاطر يك فاحشه زن و چهار فرزندش را به امان خدا ول می كند؟
م : تا بحال با تو با احترام و ادب حرف زده ام اما ديگر حوصله ام را سر بردی. حرف دهنت را بفهم زن ! فاحشه تويی كه با زور ورقه و قانون با مردی كه دوستت ندارد زندگی می كنی .
ه : دوستم ندارد؟ پس می فرمايید بچه ها را از خانه ی پدرم آورده ام؟ اگر دوستم نداشت چرا با من ازدواج كرد؟ می فرمايید چند تا پاسبان و ؤاندارم ايشان را با زور و تهديد سر سفره عقد نشاندند؟ وقاحت هم اندازه ای دارد.
م : وقيح تويی كه روز روشن جلوی مردم را می گيری و توهين می كنی.
ه : توهين؟ واقعيت يعنی توهين؟ اگر شرف داشتی با مردهای زن و بچه دار چكار داشتی ؟ واقعا خجالت نمی كشي؟
م : نه چه خجالتي؟ عاشق شدن كه خجالت ندارد. بی عشق با كسی زندگی كردن خجالت دارد. اين تويی كه بايد خجالت بكشی نه من.
ه : بچه ی پنجم در راه است
م : توقع داری دروغت را باور كنم؟
(همسر كاغذی از كيفش بيرون می آورد و به معشوقه نشان می دهد)
م : چطور توانست اين كار را بكند. به من گفته كه اتاق خوابش را جدا كرده است و فقط به خاطر بچه ها در آن خانه زندگی می كند. آخر چطور توانست اين كار را بكند؟
ه : چطور ندارد. از مردها همه كار بر می آيد. تو چرا بايد زندگی ات را با اين وعده ها خراب كنی.
م : از كجا معلوم كه تو دروغ نگويی، از كجا معلوم كه به آزمايشگاه ساخت و پاخت نكرده باشی..
ه : محض اطمينان سركار يك بار ديگر آزمايش می كنيم.
م : خاك بر سرش. چگونه می تواند با زن بی كلاسی متْل تو توی رختخواب برود.
ه : خاك بر سر خودت. بی كلاس تويی كه شوهر مردم را می دزدی.
م : حالا كه اينطور است ادامه می دهم. چهار تا بچه داشت، باهاش بودم. پنجمی هم بيايد، مگر چه اشكالی دارد؟
ه : كور خواندی. اين تو بميری از آن تو بميريها نيست. چشمهايت را از حدقه در می آورم.
م : خواهيم ديد.
ه : خواهيم ديد.
م آخر چطور می توانست؟
ه : زن ول فراوانست. وقتی زن می دهد ، مرد چرا نكند؟
م : از يك زن خانه دار توقع شنيدن حرف حسابی ندارم. بايد با خودش حرف بزنم.
ه : آرزوی ديدار دوباره ی او را به گور خواهی برد.
م : حالا می بينيم!
جنگ دو زن . موسيقی.
"كفش "
تصويری از يك نمايش عروسكی. عروسك گردان ديالوگ ندارد و تنها با صداهايی نامفهوم حالات مختلف را بنمايش می گذارد. بجای عروسك از سه كفش استفاده می شود.يك كفش مذكر و دو كفش مونتْ. كفش مذكر عاشق كفش مونتْ می شود. با يكديگر ازدواج می كنند. به يكديگر عشق می ورزند. اختلاف پيدا می كنند. كفش مذكر عاشق كفش مونتْ ديگری می شود.(تكرار آشنايی اول) كفش مونتْ اول آنها را در حال همخوابگی می بيند. دعوا . كفش مذكر ، كفش مونتْ اول را بيرون می اندازد. با كفش مونتْ دوم ازدواج می كند.(تكرار ازدواج)
"يكی بود، يكی نبود"
صدای قصه خوان . زنی بر روی صحنه .
يكی بود يكی نبود غير از خدا هيچكس نبود. دختری بود زيبا و نجيب و سربزير كه از هر انگشتش هزار هنر می ريخت. از خياطی گرفته تا بافتنی و آشپزی و خانه داری و شوهر داری و بچه داری ، همه را فوت آب بود . اين دختر هيچ چيز كم نداشت جز يك شوهر كه بالاخره زد و بختش باز شد و شاهزاده ی روياهايش سوار بر اسب سفيد از راه رسيد و او را با خود برد. او شد زن شاهزاده و شاهزاده شد شد شوهر او، و چه عزتی و چه شوكتی كه وصف ناشدنی است. هر روز بوس و كنار و ديدن يار. مرد هی زنش را می بوسيد. مرد هی با زنش می خوابيد. مرد هی زنش را می بوئيد. كارشان بوسيدن و خنديدن و خوابيدن بود. ديگر اسم شوهر يك لحظه از دهان زن نمی افتاد: "شوهرم می گويد كه ... " ، " اگر شوهرم اجازه بدهد ... " ، " شوهرم دوست ندارد ... " ، " اگر شوهرم رضايت بدهد ... " هر روز اين قصه تكرار می شد ، هر شب اين قصه تكرار می شد . زن از سپيده ی سحر می گفت : شوهرم . سر شب می گفت : شوهرم. نيمه شب می گفت : شوهرم. صبح و ظهر و عصر و شب و نصف شب می گفت شوهرم ...
آنقدر خوشبخت بود كه از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب می رفت و می شست. خم می شد آواز می خواند. راست می شد آواز می خواند. می شست آواز می خواند. بشكن می زد آواز می خواند. آواز می خواندو می شست. بغض می كرد و می شست. بغضش می شكست و می شست. خانه ای داشت متْل دسته ی گل. آنقدر تميز كه می توانستی كف اتاقها غذا بريزی و بخوری. زن آنقدر دلبسته ی مرد بود كه خيال می كرد اين سعادت ابدی است. اما ديری نپايید كه مرد فيلش ياد هندوستان كرد. يك روز از همه چيز خسته شد و فلنگ را بست و رفت. رفت و رفت و رفت تا به سر كوهی رسيد. آنجا دو تا خاتون ديد. حساب اولی را همانجا زير اولين درخت رسيد ، شب ترتيب دومی را هم داد.
و اما بشنويد از زن كه در خانه نشسته بود و اشك می ريخت. از هر صدای پايی چند متر می پريد. هر چه نصيحتش می كردند كه كار را يكسره كن، ولش كن مردك جفاكار را ، نمی شنيد كه نمی شنيد . هی غصه می خورد و اشك می ريخت. هی ناله می كرد و مشت به سينه می كوبيد. آنقدر گريه كرد و ناله كرد و غصه خورد تا گيسهايش متْل دندانهايش سفيد شد. اما از مرد خبری نشد.
و اما مرد... دوباره دويد و دويد و دويد تا باز هم به سر كوهی رسيد. آنجا چهار خاتون ديد. اولی جورابهايش را شست، دومی لباسهايش را ، سومی تن و بدن خسته اش را ماليد تا بالاخره مرد با خاتون چهارم خوابيد. البته فردا شب و شبهای ديگر قصه تكرار شد و همينطور ادامه يافت تا هر چهار خاتون فيض بردند.
يك روز، دو روز ، يك هفته، دو هفته، يك ماه، دو ماه، يكسال ، دو سال، روزها و هفته ها و ماهها و سالها گذشت تا اينكه خداوند تبارك و تعالی به گريه ها و زاری ها و ناله های زن جواب داد. در يك روز زيبای بهاری ، دستی در خانه را كوبيد. زن شتابان شانه ای به موهايش كشيد و در را باز كرد.
يك پيرمرد مفنگی ريغو كه دماغش را می گرفتی جانش در می رفت، پشت در ايستاده بود.
زن در يك نگاه شوهرش را شناخت. قلبش شروع كرد به تند تند زدن. زن شوهر را به خانه برد. همه ی كدورتها آب شد، رفت زير زمين. بهترين اتاق خانه را به مرد داد. به بچه ها گفت به پدرشان احترام بگذارند . دوا و درمانش كرد . آ ش پخت. شاش شست و خلاصه همه ی زندگی اش را وقف شوهر بيمارش كرد. پيرمرد بيچاره هزار درد بی درمان داشت و نمی توانست سر پا بايستد.
زن هر روز خدا را شكر می كرد كه دوباره خانه اش را روشن كرده است و شوهر هر روز خدا را شكر می كرد كه همسری وفادار و صبور به او عطا كرده است. عاقبت در ميان پف پف و نم نم زن، پيرمرد بيچاره ريغ رحمت را سركشيد و از دار دنيا رفت. زن پيراهنش راپاره كرد و موهايش را دانه دانه كند. چنان فريادهايی سر می داد و چنان شيونی می كرد كه عرش خدا را به لرزه در می آورد.
باز كارش شده بود گريه و زاری . هر روز حلوا می پخت و می رفت سر خاك آن مرحوم. حالا ديگر از خدا می خواست كه جانش را بگيرد و از اين زندگی پر از خواری و ذلت نجاتش دهد. آخر زندگی بدون شوهر چه فايده ای داشت !
آنقدر اشك ريخت و زاری كرد تا باز هم خداوند مهربان صدايش را شنيد و او را از زمين گرم برداشت و برد زير زمين سرد پهلوی شوهر محبوبش دراز كرد. آنها در آسمانها بدون حضور خاتونهای مزاحم فرشته ی خوشبختی را در آغوش كشيدند. از قديم گفته اند: پايان شب سيه سپيد است!!
" منظره " (بدون متن)
دستور صحنه:
در يكسوی صحنه زنی يك ميز و چهار صندلی می چيند. مرد فرضی و دو كودك فرضی بر روی صندليها نشسته اند . زن چهار بشقاب می آورد و بر روی ميز می چيند. زن قاشق و چنگال می آورد و كنار بشقابها می گذارد. زن غذا می آورد و بر روی ميز می گذارد. زن بر ای هر يك غذا می كشد. زن به كودك غذا می دهد . غذا می ريزد. زن می رود و دستمالی می آورد و ميز را تميز می كند. زن دوباره به كودك غذا می دهد. زن می رود و دوباره غذا می آورد و بر روی ميز می گذارد. زن می رود و زير سيگاری می آورد و بر ر وی ميز می گذارد. زن بشقابها را جمع می كند و می برد . زن قاشق و چنگالها را جمع می كند و می برد . زن غذا را می برد . زن ميز را تميز می كند. زن يك سينی می آورد كه بر روی آن نان و كره قرار دارد. زن كره ها را بر روی نانها می مالد ، بر می خيزد و بسوی تماشاگران می آيد. زن به تماشاگران نان تعارف می كند زن بر می گردد و بروی صحنه می رود. زن از صحنه خارج می شود.
در سوی ديگر صحنه زنی ديگر به سوی ما می آيد. زن خسته و رنجور بنظر می رسد. با هر قدمی كه به سوی ما بر می دارد، به زمين می افتد. بسختی خود را بالا می كشد . در قدم بعدی دوباره می افتد ...
به جلوی صحنه كه می رسد ، دستهايش بی اراده به سوی صورتش و گردنش می رود. بر سر و گردن خود چنگ می زند ، می افتد ، بر می خيزد... به سويی می رود . دامنی بلند را چون چادر بر سر می كند . به وسط صحنه می آيد. صحنه ی خود آزاری تكرار می شود. می خواهد دستانش را سوراخ دامن ببيرون ببرد. هر چه می كند ، نمی تواند از پارچه رها شود . سر انجام بسختی خود را از آن رها می كند. موهايش را صاف می كند. صورت خود را آرايش می كند . گردن راست می كند . نيرويی جديد می يابد. بر می خيزد و با قدمهای استوار از صحنه خارج می شود.
عزاداری
زنان عزادار وارد ضجه می زنند . صداهای درهم . بعد لحظه ای سكوت مطلق . تصوير مادر در فيلم و دو زن بر روی صحنه.
زنان با صداهای درهم اين جمله ها را تكرار می كنند:
... ديدی چطور پر پرت كردند؟ ديدی چطور هستی ات را به دست مرگ سپردند؟ ديدی چطور تو را با دستهای پليدشان در خاك كردند؟ ...
... ديدی چطور پرپرت كردند؟ ديدی چطور داغ يك زندگی آسوده را به دلت گذاشتند؟
تصوير مادر صداها را قطع می كند.
مادر : ديديد دسته گلم چگونه پر پر شد؟ پسر نازنينم ... سی سال جان كند . سی سال آزگار دويد. از دهسالگی كار كرد. بميرم برای جوانی اش . پدرش كه مرد فقط نه سال داشت. هم به مدرسه رفت و هم پيش دايیش كار كرد. اگر نبود من با چهار بچه ريز و درشت چه می كردم؟ ای خاك بر سرم . ديديد چگونه خاك عالم بر سرم شد؟ ديديد چگونه دربدر شدم؟ امان از نفس بد. امان از دست مردم. خدا، خدا، بكش مرا. نگذار بعد از او زنده بمانم. راسته كه آدمهای خوب زود می ميرند. وگرنه چرا من مريض و عليل بايد زنده بمانم و پسر صحيح و سالمم به زمين گرم بخورد. همينجوری يكدفعه بگويد آه قلبم و بيفتد؟ از چه بگويم ... از كجا بگويم ... تا آمد به خودش بجنبد و روی پاهايش بايستد، دختره چفتش كرد. گفتم پسر جان ، تازه بيست و هفت سالت است ، جوانی كن ، بگرد ، تفريح كن. اگر خواستی بعد بيا بگيرش . فرار كه نمی كند . خنديد - الهی به قربان خنده هايش بروم - گفتم خنده كه جواب من نشد. گفت مادر ، فهيمه بيست و پنج سالش است. اگر نجنبم ، ميبرندش . انگار دنيا را توی سرم كوبيدند . نتوانستم مخالفت كنم. نتوانستم بگويم كجا می برندش . اگر خواستگار داشت كه نمی ترشيد . نتوانستم بگويم پسر جان ، دختر بيست و پنج ساله زن كامل است و پسر بيست و هفت ساله تازه اول جوانی اش. ده سال ديگر او پير می شود و تو جوان می مانی . خواستم پشيمانش كنم . اما هنوز دهانم را باز نكرده بودم كه گفت : مادر كار ما از اين حرفها گذشته است . ما فقط می خواهيم شرعی اش كنيم. حساب كار دستم آمد. فهميدم كه كار از كار گذشته و از من كاری ساخته نيست . آن همه دختر پانزده ، شانزده ساله توی دوست و آشنا بود ، حتما بايد می رفتی يك دختر ترشيده ی بيست و پنج ساله را پيدا می كردي؟ ای خدا ، مرا ببر پيش پسرم . پيش نازنين پسر جوانمرگم. با شوخی و جدی گفتم ... تو با اين چشمهای سبز و موهای بور و فهيمه با چشمهای سياه و پوست سبزه ، معلوم نيست بچه هايتان چه شكلی می شوند. خنديد - چقدر خوشگل می شد وقتی می خنديد - گفت ، مادر جان بهانه نگير . بگذار اين ازدواج سر بگيرد . و سر گرفت . مخالفت چه فايده ای داشت. دختر بيست و پنج ساله ی بدون پرده حتما می رفت كلانتری و شاكی می شد . با پرده كسی نمی گرفتش حالا كه بالا و پايینش را هم داده بود . چه پسری . متْل اروپايیها ! قد بلند، مو بور ، چشم سبز. سيب دست به دست چلاق. زنك شكل تب لازمی ها. و تازه ارواح مامان جانش فكر می كرد چاق است و رؤيم می گرفت. هميشه با پسرم بود . يك دقيقه هم مرا با او تنها نمی گذاشت . زايید دختر ، زايید پسر ، زايید دو قلو . آخر تاب نياوردم . يكروز رفتم دم خانه شان ، رك و پوست كنده گفتم : دختر جان ، اين كارخانه را تعطيل كن . بس است ديگر . سرخ شد . خجالت كشيد . به تته پته افتاد كه : باور كنيد مادر جان ، تقصير من نيست . با پسرتان حرف بزنيد. گفتم باشد. اما لال مانی گرفتم. صبر كردم ... صبر كردم ... خدا خدا كردم . می دانستم ورق بر می گردد و دنيا هميشه بر وفق مراد فهيمه نخواهد بود.
همسر : از همان اولين نگاه فهميدم كه به وجود مادر علی هرگز آب خوش از گلوی ما پايین نخواهد رفت. به جای يك مادر دلسوز و مهربان با زنی روبرو شدم كه صدايش پر از بغض و چشمانش پر از نفرت بود. گفتم علی جان ، عجله نكن... من اصراری ندارم كه اين رابطه قانونی و شرعی شود... به مادرت فرصت بده كه مرا بيشتر بشناسد... و اين فرصت به او داده شد. ماهها صبر كرديم ، اما در رفتار پيرزن تغيیری نديديم. با علی كه بودم احساس گناه می كردم. از مادرش به شدت وحشت داشتم. رفتارش شبيه به زنی بود كه شوهرش را با زنی ديگر همبستر می بيند . مدام ما را می پايید و حسادتش را آشكارا به من نشان می داد. می گفتند در جوانی بيوه شده و به پای بچه ها نشسته است و بهمين دليل نمی تواند به آسانی از آنها دل بكند و آنها را به دست ديگری بسپارد. توجيه نامعقولی بود. اما من قبول كردم و كارهايش را تاب آوردم. وقتی حس كردم مادر علی از كار كردن من راضی نيست، آتليه ام را بستم و رنگها و بومها را به خانه منتقل كردم و در خانه نشستم. آنهمه درس خوانده بودم كه توی خانه بنشينم و كلفتی كنم؟ خبر رابطه ی علی و گيتا را خواهر علی به من داد. شوكه شدم... زبانم بند آمد... دنيا دور سرم چرخيد. چنان پريشان و درمانده بودم كه اگر به خاطر بچه ها نبود دست به خودكشی می زدم . علی انكار كرد: يك همكار و آشنای ساده است. قبول كردم. اگر پيگير ماجرا می شدم و درست از آب در می آمد ، بايد طلاق می گرفتم . پس ساكت ماندم و دم نزدم. يقين داشتم كه علی مرا بخاطر يك زن ولنگار رها نمی كند. سرم را به نقاشی گرم كردم... قرصهای اعصاب خوردم... و هر روز ضعيف و ضعيف تر شدم. اينقدر سخت نگير . مردند ديگر... بالاخره يك فرقهايی با ما زنان دارند... اينرا دوستان هنرمندم می گفتند . برای حفظ خانواده همه كار كردم... پيش اين و آن گريه كردم... با خانواده ی آن زن كتْيف حرف زدم. واسطه تراشيدم و دست آخر پيش فالگير و دعانويس رفتم. چيزهای عجيب و غريبی را كه به من داده بودند ، جوشاندم و به علی خوراندم. سفره انداختم... نذر كردم. به همه ی چيزهايی كه به آنها اعتقادی نداشتم معتقد شدم . اما نشد...
مادر: گيتا كه پيدا شد، پسرم شد همان پسر مهربان سابق . هر روز خانه ی ما بود . گيتا هم می آمد . چقدر به پسرم می رسيد . چقدر دوستش داشت ... الهی بميرم برای دل پر آرزويش ... تا غصه می خورد ، می رفتم دنبال گيتا و می آوردمش. اگر گيتا نبود ... خدا عمرش بدهد، اگر كمكهای او نبود خيلی زودتر از اينها اتفاق می افتاد.
معشوقه : علی جان ، چطور مرگت را باور كنم. مرا ببر پيش خودت. عاشقت خواهم ماند. تا ابد. ماهها بود كه ترا می شناختم. ماهها بود كه دل در گرو عشقت نهاده بودم. روزی كه از عشقم با تو سخن گفتم ، باور نكردی. سرخ شدی. خنديدی و گفتی كه همسر و چهار فرزند داری. اينها را از پيش می دانستم. اما عشق مرز نمی شناسد. عشق همه ی موانع را از پيش پا بر می دارد... وقتی اينرا به تو گفتم، كمی فكر كردی. گفتی نمی خواهی زندگی ات از هم بپاشد. دلت برای بچه ها می سوخت. مرده شوی اين فرهنگ عقب افتاده ی ما را ببرد... چرا بايد بچه ها مانع خوشبختی پدرشان بشوند... چرا من و تو بايد قربانی يك انتخاب اشتباه بشويم؟ تازه دانشگاه را تمام كرده بودم كه استخدام شدم. از همان نخستين ديدار به او دل باختم... او رئيس بخش بود و من دختری جوان و بی تجربه كه اولين قدمهای اجتماعی اش را بر می داشت. اوايل علی مرا متقاعد كرد كه پنهانی به رابطه مان ادامه دهيم. نمی خواست زندگيش از هم بپاشد... اما من از آن وضعيت راضی نبودم. نمی خواستم معشوقه ی او باشم. می خواستم همسرش باشم ... می خواستم به همه بگويم كه چقدر دوستش دارم. وقتی راز ما برملا شد ، همه ی شهر مدعی شدند. عده ای تلفن كردند... عده ای نامه نوشتند... عده ای اخم كردند و بد و بيراه گفتند... همه ی مردم بر ضد ما شوريدند ... علی جان ... دلم پر از درد است ... تنها من و مادرت از مرگ تو آتش گرفتيم . بقيه سر و مر و گنده به زندگی كتْيفشان ادامه می دهند ... خودت را فدا كردی... فدای بچه هايت كه آنهمه بی محبت بودند . حتی روز خاكسپاری ات نيامدند...
مادر : گيتا يك دسته گل بود. تميز ... مرتب ... كارمند...دو سال تمام به ذلت و خواری تن داد كه چه ... عاشق پسرم بود ... او را باهمه ی بدی ها و خوبيهايش قبول داشت . خم به ابرو نمی آورد. او تنها كسی بود كه درد مرا می فهميد. هر روز آمد اينجا و مجلس داری كرد . نگاههای طعنه آميز در و همسايه را تحمل كرد و پيش من ماند ...چكنم ... چكنم خدا ... يا موسی ابن جعفر ، يا امام هشتم . از اين زندگی خلاصم كنيد ... اينهمه مرد كه حرمسرا دارند ، زن می گيرند ، طلاق می دهند ، فسق و فجور می كنند ، هزار كتْافت كاری و حقه بازی بلدند ، زن و بچه ندارند ؟ نوبت به علی من كه رسيد آسمان ترك برداشت؟ يك دفعه همه زنها قيام كردند كه پسر مرا به گور بفرستند . اميدوارم داغ عزيز ببينند تا بفهمند كه درد يعنی چه ؟
همسر : علی جان ... چرا رفتی ... چرا ما را بدون يار و ياور گذاشتی ... می دانم كه تو بيگناه و ساده بودی ... می دانم كه فريب وسوسه های آن دو شيطان را خوردی . می دانم كه تا لحظه ی آخر عاشق من و بچه هايت بودی ... دوستت داشتم. دوستت خواهم داشت و تا ابد سياهپوش تو خواهم ماند. خدا ... مرا از اين زندگی پر از رنج و عذاب خلاص كن. خدا...
معشوقه : علی جان ... تو بهترين مرد جهان بودی . تو شهامت داشتی كه "نه" بگويی... بخاطر من و بخاطر عشق مبارزه كنی. نامت تْبت تاريخ خواهد شد. "هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق"! ... خدايا ديگر نمی خواهم زنده بمانم. علی ...
پايان
soheil_6666
24-08-2007, 01:41
نويسنده : نيلوفر بيضايی
توضيح ١: در اين نمايشنامه دو صحنه كه در آنها نمايش "مده آ " بروايت داريو فو (مترجم : نيلوفر بيضايی ) و بخشهايی از اكت دوم نمايش "در انتظار گودو " از ساموئل بكت(مترجم : نيلوفر بيضايی) اجرا می شوند ، قرار است يادآور دوران گذشته ی اين دو زن بازيگر يعنی سودابه و مينا باشند . در صحنه ی آخركه نمايش با بخشهايی از "زنان تروا" بروايت ژان پل سارتر (مترجم : قاسم صنعوی ) به پايان می رسد ، گذشته و حال در هم می آميزند .
توضيح ٢ :اجرا های اين نمايشنامه به نوشته و كارگردانی نيلوفر بيضايی و با بازی پروانه حميدی ، ميترا زاهدی و ژاله شعاری ، از تاريخ ٨ اكتبر ٢٠٠٠ آغاز شده و تا ژوئن سال ٢٠٠١ در شهرها و كشورهای مختلف اروپا ادامه خواهد داشت .
توضيح ٣ : خانمها زاهدی و شعاری هر دو يك نقش را بازی می كنند . منتها در برخی اجراها خانم زاهدی و در برخی ديگر خانم شعاری ايفاگر نقش مينا خواهند بود .
پرولوگ
Prolog
صحنه : دو پاراوان در دوسوی صحنه قرار دارند كه بازيگران در پشت آنها لباسهايشان را عوض می كنند و در برخی از صحنه ها با استفاده از افكت نوری ، سايه ی بازيگری كه پشت آنها نشسته يا هر دو بازيگر ديده می شود . دو صندلی دردوسوی صحنه . دو چوب در دوسوی صحنه . دو چهارپايه در دوسوی صحنه كه روی هر يك ، يك سبد پر از گوجه فرنگی قرار دارد .
توضيح : در طول نمايش بتدريج خطوط پيری بر چهره ی سودابه و مينا می نشيند . در صحنه ی پايانی نمايش آندو كاملا سالخورده هستند .
بازيگرلن در نقش خودشان . از دو سوی صحنه وارد می شوند . دست يكديگر را می گيرند و بطرف تماشاگر می آيند . تعظيم می كنند . احتمالا تماشاگر دست نمی زند . آنقدر اين كار را تكرار می كنند تا تماشاگر متوجه شود كه قرار است دست بزند .
- سلام . شبتان بخير . من پروانه حميدی هستم ...
- و من ميترا زاهدی (ژاله شعاری)
پ: فكر كرديم بد نباشد سنت شكنی كنيم و پيش از شروع نمايش و پيش از آنكه ديوار فرضی بين ما و شما گذاشته شود ، با شما نزديكتر شويم و در ضمن توضيحاتی در مورد نمايشی كه امشب می بيند ، بدهيم .
م (ژ): البته نه در مورد خود نمايش ، چون نمايش را خودتان خواهيد ديد، بلكه بيشتر در مورد حسهايمان نسبت به شخصيتهايی كه امشب قرار است بازی كنيم ...
پ: بله ، بله .پيش از آنكه وارد اين موضوع بشويم ، بگذاريد توضيح بدهيم دليل اصرار ما بر اينكه شما در آغاز نمايش دست بزنيد ، چه بود . ما اين دست زدن را به فال نيك می گيريم و فرض می كنيم خواسته ايد به ما خسته نباشيد ، بگويید.
م(پ): بخاطر هفته هايی كه شب و روز كار كرده ايم و بخاطر اين سالها كه در سخت ترين شرايط و در بدترين وضع روحی و مالی تلاش كرده ايم تا كارهايی لااقل قابل قبول به شما ارائه دهيم .
پ: دليل اصلی اما اين بود كه تعارف را كنار بگذاريد و اگر از كار خوشتان نيامد، در پايان نمايش دست نزنيد . برای كسانی كه احتمالا از اين كار خيلی بدشان بيايد ، همانطور كه ملاحظه می فرمايید ، در دو طرف صحنه سبدهايی با گوجه فرنگی گذاشته ايم كه اين دوستان می توانند آنها را بسوی ما پرتاب كنند . البته دوستانی هم كه احتمالا از كار خوششان بيايد ما را سرفراز خواهند كرد ، اگر تشويقمان كنند و برايمان دست بزنند .
تلفن مبايل پروانه زنگ می زند .
م(ژ): پروانه جان ، مثل اينكه فراموش كرده ای مبايلت را خاموش كنی .
پ: (به ميترا يا ژاله ) وای ، واقعا معذرت می خواهم . (به تماشاگران) از شما هم همينطور . اما اجازه بدهيد جواب بدهم و بعد آنرا را خاموش كنم ... حميدی ... بله ؟ اجرای وين بهم خورد ؟ چرا ؟ اين چه كشوری است كه با برهنه شدن دو دقيقه ای من در برلين ، آنهم در اعتراض به اجباری بودن حجاب ، تمام پايه های اخلاقی اش به لرزه در می آيد و از روشنفكرش گرفته تا قصابش در نقش آخوند به قبای عفتشان بر می خورد و بنده را عامل تمام بدبختيها و كشتارها و دستگيرها اعلام می كنند. دوست من ، خانه از پای بست ويران است . تازه بازی بنده بدون كلام بود و در حد يك اكسيون نمايشی . نه شعار دادم و نه خودم را وارث دمكراسی معرفی كردم . تمجيدها را شنيدم و پی يه فحشها را هم كه از قبل به تنم ماليده بودم ... دوست عزيز، هر كس مسئول نقش خودش است . اجازه بدهيد من به كارم برگردم ، شما هم برگرديد به زندگی تان . گذشت زمان بسياری چيزها را روشن خواهد كرد . ضمنا اگر ذره ای از اين پيگيری را در مورد عاملان قتلها و جانيان حاكم داشتيد، فكر كنم وضع همه مان از اين كه هست ، بهتر بود . (هندی را قطع می كند ) ... معذرت می خواهم ... واقعا متاسفم .
م (ژ): هر چند كه چندان هم از موضوع خارج نشديم . حالا تو مطمئنی كه هندی ات را خاموش كرده ای ؟
پ : آره بابا ، خر كه نيستم ...
به هندی اش نگاه می كند . می بيند كه هنوز روشن است . آن را خاموش می كند
م (ژ): ... برای توضيح اينكه چرا از موضوع خارج نشده ايم ، اجازه بدهيد قضيه ی گوجه فرنگيها را كمی بيشتر باز كنيم . ما فكر می كنيم كه وظيفه ی هنر اينست كه همه ی ارزشهای رايج را كه مانع آزادی و حق تصميم گيری انسانها هستند بزير علامت سوال ببرد . پس هنرمند شايد در جاهايی بخواهد عمدا به تحريك اذهان عمومی دست بزند و البته اين يعنی كه بايد مرتب آماده ی اين باشد كه نوع بيان حرفش بزير علامت سوال برده شود . (به پروانه نگاه می كند )
پ: در ضمن ما تماشاگر بی نظر و بی عمل نمی خواهيم . تماشاگر مجبور نيست هر چيزی را بپذيرد . مثلا درست در دوره ای كه خيليها به خود می بالند كه دمكرات شده اند و اصلا دمكرات بدنيا آمده اند و پدر و مادر و اجدادشان با اولين تئوريسينهای دمكراسی شام ونهار می خورده اند و دوست و دشمن ، قاتل و قربانی ، مرتب برای هم عشوه های مدنی می آيند و لبخندهای مدنی می زنند ...
م (ژ): پروانه جان ، از موضوع خارج نشو . ما قرار بود در مورد نمايش امشب صحبت كنيم . به فكر آن كارگردان بيچاره باش كه آنجا دارد خونش به جوش می آيد.
هر دو برای كارگردان دست تكان می دهند و دلبری می كنند .
پ: ولی نه . دقيقا ربط دارد . در كنفرانس برلين اين جماعت برای موافق و مخالف به يك نسبت دست می زدند . يعنی انگار نه انگار كه خودشان را مثلا به روشنفكر مذهبی نزديك تر می بينند يا به روشنفكر كمتر مذهبی يا غير مذهبی . يعنی با همه موافق بودند . مگر
می شود . آخر اين چه مدنيتی است ... مدنيت يعنی حزب باد و بی نظری و انفعال ؟
باهم می خوانند . اين آواز چند بار تكرار می شود . حالتهای خواندن آواز مرتب تغيیر می كند . از حالت دوستانه به مارش نظامی و بعد به قهر و دعوا تبديل می شود . در حين خواندن آواز ، صندليها را بر می دارند و دنبال يكديگر می دوند . هر يك تلاش می كند تا جای ديگری را بگيرد :
اگه با ما موافقی دست بزن
اگه با ما مخالفی دست بزن
اگه با ما موافقی ، اگه با ما مخالفی
توكه با ما موافقی دست بزن
نفس نفس زنان بر روی صندليها می نشينند .
م (ژ): دوستان عزيز ، حتما حالا درك می كنيد كه علت اينكه در سالن تاتر مرتب تاكيد می شود مبايلهايتان را خاموش كنيد ، جدا از اينكه تمركز بازيگران بهم می خورد ، چيست . اينكه از موضوع نمايش خارج می شويد (به پروانه اشاره می كند )
... البته در مورد ما اين بازيگران هستند كه تمركز تماشاگران را بهم می زنند .
پ: اصلا من ديگر حرف نمی زنم . آ .. ها ... (با حركت نشان می دهد كه دهانش را بسته)
م (ژ): پروانه ...
- ...
- پروانه ...
- ...
- فرياد می زند : پروانه !
پروانه از جا می پرد ، اما همچنان حرف نمی زند .
ميترا (ژاله ) دو نفر از تماشاگران را نشان می دهد .
م (ژ): آن خانم و آقا را می بينی كه آنجا نشسته اند ؟ شرط می بندم كه زمانی عاشق هم بوده اند . حالا می بينی چطور رسمی و بی تفاوت در كنار يكديگر نشسته اند؟
ادای آنها رادر می آورند.
پ: اما مثلا ده سال پيش شايد ...
ادای يك زوج عاشق را در می آورند.
م (ژ): يا مثلا اولين ابراز عشق شان به يكديگر ...
رو به هم می نشينند . كسی كه نقش مرد را بازی می كند ، در حين ابراز عشق مرتب سعی می كند با زن تماس بدنی پيدا كند ، در حاليكه ابراز عشق زن بيشتر رمانتيك است . ناگهان يكی از آنها صحنه را قطع می كند ...
پ: ولی حالا ...
دوباره ادای نشستن فعلی زن و مرد را در می آورند . با اخم .
م(ژ): ببينم ، هوس عاشق شدن نكرده اي؟
پ : ولم كن ، عزيز من . آغاز و پايان عشقهای آتشين مثل سريالهای تكراری آمريكايی شده . ما هم كه با اين سن و سال هم آغازش را ديده ايم و هم پايانش را ...
م (ژ): خب عشق شكلهای گوناگونی دارد . عشق به ديگری ، يك شكل آن است.
به تماشاگران .
پ: و ما در نمايش امشب نقش دو زن بازيگر را بازی می كنيم كه عاشق حرفه شان هستند . نقش دو هم سرنوشت .
م(ژ): بهمين دليل هم خودمان به بسياری از لحظات زندگی اين دو زن نزديك می بينيم .
پ: من نقش سودابه را بازی می كنم كه در ايران مانده .
م (ژ): و من مينا را كه از ايران فرار كرده است .
پ: آنها هم مثل ما يكديگر را بسيار دوست دارند و مهم ترين دوران زندگی شان را، حرفه شان را با يكديگر قسمت كرده اند .
م(ژ): و البته برخلاف ما آنها ستاره بوده اند . دوتن از بهترينها .
پ: آنها در اوج درخشش كاری از حرفه ی خود محروم شده اند ...
م(ژ): تو چند سال است تاتر بازی می كنی ؟
پ: ١٧ سال .
م(ژ): ... و درست از زمانی كه ما كار بازيگری را آغاز كرده ايم ، آنها ناچار شده اند اين حرفه را كنار بگذارند ..
پ: ولی باز اينجا هم يك وجه مشترك وجود دارد. نسل آنها از ادامه ی خلاقيت محروم شد و ما در آغاز كار در جايی كه بايد اين فرصت را می يافتيم تا توانايی هامان را ثابت كنيم ، به اين گوشه از دنيا پرت شديم .
م(ژ): به جايی كه مخاطبمان آنقدر محدود است كه انگار اصلا وجود ندارد .
پ: و من می دانم كه كارهای ما هيچ جا ثبت نمی شود ، انگار كه هرگز وجود نداشته ايم .
م(ژ): و آنها چون يادهايی دور در جايی از ذهنها ثبت شده اند . اما كسی سرنوشتشان را دنبال نكرده است .
پ: ما امشب سعی می كنيم ، گذشته ی دوران كاری آنها را و در عين حال اكنون زندگی شان را يكبار دنبال كنيم .
م(ژ): چون با وجود اينكه زندگی هنرمند ، يك شكل خاص و غير عمومی دارد ...
پ: اما سرنوشتی كه نتيجه ی فشار و سانسور و شستشوی مغزی است ، با سرنوشت ديگران و ما نزديك است .
م(ژ) : فشار آدمها را تلخ و بيرحم می كند و آنها را در مورد خودشان و ديگران به شك می اندازد
پ: ... همه را به جان هم می اندازد و بسيار ی را به عكس العمل وا می دارد.
م(ژ): ما نسل ناسازگارانيم و در اين راه بهای سنگينی پرداخته ايم ، بی ريشگی و بی سرانجامی ...
پ: بعضی ارتباط خود را با زمان حال از دست می دهند و چون آينده نيز تاريك است ، خود را در تار و پود های خاك گرفته ی يك گذشته ی دور می پيچند .
م(ژ): بعضی به همه چيز بی تفاوت می شوند و در نتيجه هر چه بر آنها رود می پذيرند .
پ: و بعضی با عامل فشار همگام می شوند . اول نظراتشان تغيیر می كند ...
م(ژ): ... بعد ظاهرشان
پ: ... بعد انديشه شان
م(ژ): و بعد خودشان تبديل می شوند به عوامل جديد فشار.
پ: هنرمندان نيز برخی اين می شوند و برخی آن .
م (ژ): شايد نزديكترين جمله را به سرنوشت اين دو زن،-ما يا آن دو فرقی نمی كند- آنتون آرتو گفته باشد :"زنده بودنم بدين معنا نيست كه واقعا زندگی می كنم ، تنها وقتی بر روی صحنه ام حس می كنم كه وجود دارم "
پ: و وای بروزی كه صحنه را ازما بگيرند ...
م(ژ): و مخاطب را از ما بگيرند ...
پ: انگار هرگز نبوده ايم ...
م(ژ): انگار هيچ نگفته ايم ...
پ: انگار هيچ نكرده ايم ...
م (ژ): و برای هر يك از ما بدلهايی بسازند تا آنچه را كه ماگفتيم و آنچه ما كرديم با نام انديشه ی نو به كسانی بفروشند كه هرگز نخواهند دانست ما نيز وجود داشته ايم .
پ: مرگ تدريجی ، روياهای آبی و موهايی كه روز بروز بيشتر به سپيدی می زند
م(ژ): و هيچكس جوابگوی هيچ چيز نخواهد بود .
پ: جهنمی كه عين زندگی ست ...
اين نمايش تقديم می شود به زنان بازيگر كه در اين سالها ، چه در حرفه و چه در زندگی بيشترين فشار را متحمل شده اند ، به تمامی هنرمندان و به اهل قلم كه زندگی بی عشق را بر زندگی بدون غرور ترجيح دادند و چه در ايران و چه در تبعيد ، هر چند اندك ، اما هستند. به تمامی كشته شدگان اين سالها كه براستی "عاشق ترين زندگان بودند " و به تمام كسانی كه از پيشه ی خود محروم و از سرزمين خويش رانده شده اند و در يك جمله به ملت ايران !
م (ژ): باز احساساتی شدي؟ می شه بگی منظورت از زندگی بی عشق و بی غرور چيست؟
پ : چه احساساتی ؟ خب ، ما تعداد كمی هنرمند داريم كه در اين سالها حاضر نشدند به هر قيمتی ، حرفه شان را ، حرفه ای را كه بهش عشق می ورزند ، ادامه بدهند . يعنی به بهای بيكار شدن ، تن به سانسور ندادند . غرورشان را زير پا نگذاشتند . تعداد ديگری هم ترجيح دادند تا زير سقف سانسور كار كنند و برخی هم معتقدند ، سانسور باعث رشد خلاقيت هنری می شود !
م(ژ): خب درست ، ولی ما نبايد يك تنه به قاضی برويم . يعنی بايد بتوانيم خودمان را به جای آنها بگذاريم و ببينيم چه شرايطی باعث اين تن دادن شده .
پ: كه چی بشه ؟ من بالشخصه ممكنه بتوانم خودم را به جای آنها بگذارم و سعی كنم بفهممشون ، ولی بهيچوجه نمی توانم برايشان احترام قائل شوم .
م (ژ): بگذار ادامه ی اين بحث را بگذاريم برای آخر نمايش ، وگرنه طولانی می شه ... اين نمايش تقديم نمی شود به تمامی نوكيسه گان نوجامه در هر شكلی و به هر صورتی ، به تمامی مجيز گويان و مزوران و دروغگويان ، ابلهان و جزم انديشان ، بدل سازان و بدل پرستان و باز در يك جمله به ملت ايران !
پ: ديدی خودت هم احساساتی شدی ...
م(ژ): با اينهمه هنوز پيشنهادمان را پس نگرفته ايم . هر كس از اين نمايش خوشش نيامد ، لطف كند و در پايان برايمان دست نزند
پ: و هر كس كه از آن خوشش آمد لطف كند و برايمان دست بزند . هر كس هم كه بحثی داشت ، لطفا پس از پايان نمايش در سالن بماند .
م(ژ): هر كس كه پس از ديدن اين نمايش به خونمان تشنه شد
پ: و يا پيش از ديدن اين نمايشنامه نيز به خونمان تشنه بوده
م (ژ): لطف كند و چند عدد از اين گوجه فرنگی های زيبا به سوی ما پرتاب كند.
پ: چرا كه ما تماشاگر بی نظر ، بی رای ، بی عمل و بی تفاوت نمی خواهيم .
م (ژ): حالا اگر اجازه بدهيد ، دو دقيقه استراحت اعلام می كنيم ، تا خودمان را برای نمايش اصلی آماده كنيم . لطفا سالن را ترك نكنيد.
پ: كی بود كه می گفت بهترين لحظه در تاتر ، لحظه ی اعلام زمان استراحت است ...
م(ژ): تا دوباره از موضوع خارج نشده ايم خواهش می كنم نور را قطع كنيد.
پ: موسيقی .
-٩-
صحنه به دو قسمت فرضی تقسيم شده است . در هر سو يك پاراوان قرار دارد كه تعويض لباسها پشت آنها انجام می شود . در عين حال در صحنه هايی سايه ی بازيگران نقش مينا يا سودابه در پشت آن ديده می شود . دو زن سياهپوش از دو سو وارد می شوند و در حين ادای جملات زير با آواز نقالی، به سوی تماشاگران می آيند ، به دو جهت مخالف می چرخند دوباره به طرف پشت صحنه می روند . انگار در خواب راه می روند ، اما از صحنه خارج نمی شوند .
آنچه بوده ، نخواهد بود
آنچه خواهد بود ، نيامده
فقط روز واقعی ست
و شب
شاخه ، برگی نخواهد داد
ما فرو می رويم
پيش از آنكه زمانش رسيده باشد
آنچه بايد باشد
پس از ما خواهد آمد
ما با خود كج بختی آورديم
و هيچ درختی را آب نداديم
چيزی در سرهامان پچ پچ می كند
روز و شب
روشنی و زندگی
از آن ما نيست ، نخواهد بود
چند بار تكرار می كنند . در حين خواندن متن بالا خود را برای اجرای "مده آ" از داريو فو آماده می كنند . بازيگر نقش مده آ با چوبی به زمين می كوبد و چون حيوانی زخم خورده می غرد و از اينسو به آنسو می رود .
زمان گذشته . سودابه در نقش مده آ و مينا در نقش زن .
زن : كمك ، كمك ، كسی اينجا نيست ؟ كمك كنيد . مده آ خود و فرزندانش را در خانه حبس كرده است . او چون ديوانه ای فرياد می زند . او چون حيوانی وحشی به خود می پيچد . او عقل از كف داده است . او از حسادت ديوانه شده. شوهرش جيسون ، دختر جوانی را به همسری گرفته . مده آ حاضر نيست خانه اش را ترك كند ، او از فرزندانش نمی گذرد .
مده آ ! مده آ ! بيرون بيا . گوش كن . عاقل شو . به كودكانت بينديش و نه به خودت . فرزندانت خانه ی بهتری خواهند داشت . آنها لباسهای بهتری خواهد پوشيد و همه به آنها احترام خواهند گذاشت . آنها در خانه ی شاه زندگی خواهند كرد . بخاطر عشق به فرزندانت خودت را قربانی كن ، مده آ ! بخاطر آنها هم كه شده ، بپذير . نه ، مده آ هيچكس به تو توهين نكرده است . همسرت جيسون با احترام از تو حرف می زند . او به عشق تو به فرزندانت احترام می گذارد . چيزی بگو ، مده آ . پاسخ بده ... در را باز كن . ما نيز بارها گريسته ايم. سرنوشت ما نيز همين بوده است. همسران ما نيز به ما خيانت هاكرده اند ... اينك مده آ می آيد ، با چهره ای پريده رنگ . چيز ی بگو ، مده آ ، چيزی بگو .
مده آ : به من بگويید او چگونه است ، زن جديد جيسون را می گويم . من او را يكبار از دور ديده ام ، بنظرم زيبا آمد . منهم روزی جوان بودم و دوست داشتنی.
زن : ما می دانيم ، مده آ .اما آن روزها گذشته است . سرنوشت ما زنان اينست كه همسرانمان زنانی زيبا و جوان می جويند . اين قانون جهان است .
مده آ : كدام قانون . آيا شما زنان اين قانون را نوشته ايد ؟
زن : نه ، مده آ . اين طبيعت است . مردها ديرتر پير می شوند و ما زنان بسيار زود زيبايی مان را از دست می دهيم . مردها دانا تر می شوند و ما پيرتر .
مده آ : بدبختها ! آنها شما را با قوانين خود پرورش داده اند و شما بلند گوهای آنان شده ايد .
زن : مده آ ، بپذير و ببخشای . آنگاه شاه به تو اجازه ی ماندن خواهد داد .
مده آ: ماندن ، تنها ماندن ... در اين خانه ، تنها چونان مرده ای . بدون صدا ، بدون لبخند ، بدون عشق فرزند يا همسر . آنها پايكوبی خواهند كرد ، پيش از آنكه مرا به خاك سپرده باشند ... و من ، بخاطر فرزندانم سكوت كنم ؟ زنان ، نزديكتر بيايید . در قلب و سر من صدايی ست كه مرا به كشتن فرزندانم
می خواند . و مرا ، مادری قصی القلب خواهند پنداشت كه غرور او را ديوانه كرد. با اينهمه بهتر آنست كه چون حيوانی وحشی در يادها بمانم تا اينكه چون بزی شيرده كه می دوشندش و سر می برندش ، به فراموشی سپرده شوم . من فرزندانم را خواهم كشت !
زن : بيايید ، مده آ ديوانه شده . هيچ زنی چون او سخن نمی گويد . او نه چونان مادری ، كه چون جادوگران و فواحش سخن می گويد .
مده آ : نه ، خواهران من . من ديوانه نيستم . من بسيار انديشيده ام و اين نقشه كشيده ام . من دستانم را بارها با سنگ زده ام . اين دستان را زده ام ، تا به فرزندانم آسيبی نرسانند . من به خودكشی نيز انديشيده ام ، چرا كه تاب تحمل آن ندارم كه مرا از خانه ام برانند ، از سرزمينم بيرون كنند ، هر چند كه برايم بيگانه است . نه ، من نمی گذارم كه چون سگان فراموشم كنند . اگر بروم ، همه مرا فراموش خواهند كرد ، حتی فرزندانم . انگار كه هرگز از مادری زاده نشده اند و انگار مده آ نيز هرگز زاده نشده ، و هرگز كسی به او عشق نورزيده است، هرگز كسی او را در آغوش نگرفته و نبوسيده است. اگر بنا باشد كه يك بار مرده باشم ، چگونه می توانم دوباره بميرم ؟ می خواهم زندگی كنم . وتنها راه زنده ماندنم اينست كه زندگی ام را ، خون و گوشتم را ، فرزندانم را بكشم .
زن : آی مردم ، بيايید ، جمع شويد . با خود طنابهای طويل بياوريد ، تا دست و پای مادری ديوانه را ببنديد . ديوان و پريان از زبان او سخن می گويند .
مده آ : به عقب برويد . به صلابه می كشمتان اگر قدمی جلوتر بيايید .
زن : فرار كنيد مردم ، مده آ عقل از كف داده ... اينك همسر مده آ ، جيسون می آيد . راه باز كنيد . تنها او از پس اين زن بر می آيد .
مده آ : جيسون ، چقدر لطف كردی و برای چند لحظه هم كه شده ، همسر زيبايت را ترك كردی ، تا مرا ببينی . اوه ، چرا اينچنين عبوث و بد خلقی ؟چرا اينقدر عصبانی هستي؟ بنشين اين فقط يك بازی است . من نقش يك ديوانه را بازی می كنم تا اينها را به خنده وا دارم . خب ، من هم بايد وقتم را بگذرانم . من اكنون عاقل شده ام . چقدر خود خواه بودم كه ترا تنها برای خود می خواستم . خشم من بی دليل بود ، و حسادتم از كوته بينی . تو نيك می دانی كه زنان از جنس ضعيفند ... جيسون ، مرا ببخش كه تنها به خود می انديشيدم . تو بسيار نيك كردی كه جوانی نو كردی و بستر و بندهای نو خواستی و احترام نيكان برانگيختی . آنان خويشاوندان جديد من نيز خواهند بود . مرا ببخش ، مرا به عروسی ات ميهمان كن ، چرا كه من بر آنم تا به عروس نو همچون مادری مهربان رسم عشق ورزی بياموزم ، تا تو را راضی كند . آيا اكنون باور می كنی كه من بر سر عقل آمده ام ؟ جيسون ، مرا ببخش كه تو را خائن ناميدم . مردی كه زن عوض كند ، هرگز خائن نيست و زن بايد شاد باشد كه مادر است ، چرا كه مادر بودن بزرگترين هديه است .
و من به عبث گمان می كردم اين قانون شما مردان كه به دلخواه ما را دور بيندازيد و جانشين جوان برايمان برگزينيد ، بيرحمانه است ، كه فرزند بر گردن ما می گذاريد ، تا ما در پايین بمانيم و كوتاه بيايم و با زنجير ما را به قفس بسته ايد تا ما در سكوت بگذاريم تا ما را بدوشيد و از ما سواری گيريد .
اوه جيسون ، عجب فكر ديوانه ای . و من هنوز همين فكرها در سر دارم . من اين قفس را خواهم شكست و اين زنجير خواهم گسيخت . تو مرا با زنجير به پسرانت بستی و با قانونت به خاك سپردی . می شنويد زنان ! نفس مرا می شنويد . نفس من آنچنان عميق است كه می توانم هوای تمام دنيا را چون دمی فرو دهم . فرزندانم بايد بميرند ، تا تو جيسون و قوانيت سرنگون شويد ! به من اسلحه ای بدهيد ، ای زنان .
اين ميله ی آهنين را به گوشت نازك فرزندانت فروكن ، مده آ .خون جاری شان را می بينی . بر خود ملرز آنگاه كه فرياد می زنند : مادر ، نه ، مادر ما را نكش ! و آنگاه كه مردم فرياد می زنند : سگ ! قصی القلب ! عجوزه !
و من گريان با خود می گويم : بمير ! بمير ، تا زنی نو بدنيا آيد !
فرياد می زند و چوب را بر زمين می كوبد.
زنی نو !
موسيقی . تغيیر نور .
زمان حال . مينا در جايی در اروپا خود را برای بازی در يك نمايش اروپايی معرفی می كند.
مينا : سلام . روز بخير ... به من گفته اند لازم نيست قطعه ای را اجرا كنم . از من خواسته اند فقط خودم را معرفی كنم . می دانيد . برای من معرفی خودم كارساده ای نيست . يعنی زندگی من آنقدر پيچيده است كه هر چه بگويم ، ممكن است دروغ يا غير ممكن بنظر برسد . بهر حال سعی می كنم . عجب نور باشكوهی ! كم كم داشت يادم می رفت . اسم من مينا سليمی است . از ايران می آيم . ايران كجاست ؟ در همسايگی تركيه و افغانستان و پاكستان قرار دارد . خمينی ، سلمان رشدی ، بدون دخترم هرگز ... متوجه شديد ؟ می بخشيد ، می توانم بنشينم ؟ (يك صندلی بر می دارد و در وسط صحنه می گذارد . می نشيند ) تمام بدنم می لرزد . می دانيد ، من سالهاست كه روی صحنه نبوده ام و الان خيلی دستپاچه شده ام . اين معرفی برای من مثل اولين آزمون برای ورود به كلاس بازيگری می ماند ... نه ، نه بار اولم نيست كه بروی صحنه می روم . من در ايران رشته ی بازيگری خوانده ام و در حدود چهل نمايشنامه و پنج فيلم سينمايی بازی كرده ام . ما دونفر بوديم . سودابه معانی و من . (سايه ی سودابه) ما هر دو بازيگران شناخته شده ای بوديم . ما را ممنوع الشغل كردند . برايمان يك نامه فرستادند كه در آن نوشته شده بود ،ديگر اجازه ی ادامه ی شغل بازيگری نداريم . بهمين سادگی . هيچكس هم حاضر نبود توضيح بيشتری به ما بدهد . بله ،در كشور من هيچكس به بازيگرانش توضيح نمی دهد كه چرا اجازه ی كار ندارند...
موسيقی . تغيیر نور . دفتر فرضی وزارت ارشاد . مينا در مقابل منشی فرضی وزير ارشاد.
... سلام . می بخشيد ، می خواستم وزير ارشاد را ببينم . می دانيد ، من يك نامه دريافت كرده ام كه در آن فقط در چند جمله ... اسمم ؟ ... اسم من مينا سليمی است .... معذرت می خواهم ، سليمی را با ص نمی نويسند ... بله داشتم می گفتم ، نامه ... ، معذرت می خواهم ، سليمی را با ث نمی نويسند ... چرا نمی شود ايشان را ببينم ؟ من می دانم كه ايشان هستند ... چرا دروغ می گويید .
(فرياد می زند) كثافتها ، كثافتها ، شما سواد جايی را كه اشغال كرده ايد ، نداريد. شما اين كشور را از بين برده ايد شما اين ملت را فلج كرده ايد . اما زمان اينچنين نمی ماند . نسلهای ديگر خواهند آمد .نسلهای بهتر ، شما جلوی تولد نسلها را نمی توانيد بگيريد شما ... مگر اينكه ملتی را از بين ببريد ... واين غير ممكن است ... كثافتها ، كثافتها ... (می افتد) ... نه ، نه متشكرم . حالم خوب است . بله ، می توانم ادامه بدهم ...(بسختی بلند می شود و دوباره روی صندلی می نشيند)
هيچيك از همكاران ما از ترس اينكه برايشان مشكل ايجاد شود از ما حمايت نكرد. هيچكس هيچ چيز نگفت . شايد بعضی از محروميت شغلی ما خوشحال هم شدند . ما جای كسی را نگرفته بوديم . اما شايد اينطور بنظر می آمد . نمی دانم. فقط توصيه كردند ايران را ترك كنم . اين را خيلی محترمانه و با دلسوزی گفتند، طوری كه انگار نگران سرنوشتم هستند .
سودابه ماند و من از ايران خارج شدم (سايه ی سودابه محو می شود ). نمی دانم كداممان كار درستی كرديم. ... كاش يك بچه داشتم . وحشت من هميشه اين بود كه حرفه ام برايم مهمتر از فرزندم شود . برای همين بچه دار نشدم . كودكی كه هرگز نخواهم داشت ، هرگز نخواهم ديد و نوازش نخواهم كرد و نخواهم شناخت و هرگز از من دوستت دارم نخواهی شنيد: مرا ببخش . بی تو چقدر تنهايم . اينك تو نيستی . تو كه اينگونه دوستت می دارم ،و به خواست من نيامده ای تا من ،كه امروز موهايم به سپيدی می زند و جوانی نداشته ام را سالهاست كه به گور سپرده ام ، در سوگ نبود تو و مرگ حرفه ای كه زندگی ام بود ، در سرزمينی كه از آن من نيست و بزبانی كه از آن من نخواهد بود ، مرثيه ی آرزوهای بر باد رفته و عشقهای ناكام بخوانم ...
ببخشيد ، مثل اينكه از موضوع خارج شدم . از وقتی كه به آلمان آمده ام برای گذران زندگی از زمين شويی تا كار دفتری ، هر كاری كه فكرش را بكنيد ، كرده ام . چه اهميتی دارد كه من روزی كه بوده ام .
زندگی بايد بگذرد و من كه زبان نمی دانستم ، در كشوری كه پر است از بازيگران بيكار ، بهيچوجه حاضر نبودم خودم را در خانه زندانی كنم و به ياد گذشته غبطه بخورم . باور كنيد در همه حال ، سعی كرده ام حرفه ام را فراموش نكنم . موقع زمين شويی ، مرتب با خودم می گفتم ، فرض كن قرار است نقش چنين زنی را بازی كنی .
(قسمتی از يك روز زندگی يك زن نظافتچی را بازی می كند)
من خودم را گم كرده ام . ديگر نمی دانم كدامم . آن بازيگر بزرگ تاتر در ايران يا يك زن خارجی زمين شو در اروپا . مده آ هستم يا ليدی مكبث ! در خوابهايم همه چيز آبی ست . آنجا سودابه است و من ... ما نقشهايمان را با هم بازی می كنيم . برای همين است كه بيشتر روز را می خوابم . اگر نخوابم ، حرفه ام را فراموش می كنم ...
ما ديروز "مده آ" را بازی كرديم و امروز "در انتظار گودو " را : استراگون و ولاديمير ... می دانيد كه ... آنها منتظر رسيدن گودو هستند ...
نور مينا می رود . نور سودابه در نقطه ای ديگر از صحنه روشن می شود . زمان گذشته . سودابه در لباس ولاديمير . تكدرختی راهمراه با يك جفت كفش با خود می آورد و در وسط صحنه می گذارد .قسمت كوتاهی از آكت دوم در انتظار گودو از بكت اجرا می شود. چند لحظه بر جا می ماند و به درخت خيره می شود . بعد شروع به راه رفتن در همه ی جهات صحنه می كند . به كفشها كه می رسد ، بر جای می ماند . آنها بر می دارد ، بو می كند ، وارسی می كند و با احتياط دوباره سر جايشان می گذارد . دوباره با عجله در صحنه به اينسو و آنسو می رود . در طرف راست صحنه می ايستد و به دوردست خيره می شود . دوباره شروع به راه رفتن می كند . اينبار در طرف چپ صحنه می ايستد و باز به دوردست خيره می شود . دوباره براه می افتد . می ايستد . دستانش را بر روی سينه می گذارد و شروع به آواز خواندن می كند .
يه سگ به آشپزخونه ای رفت
و يك تخم مرغ دزديد
قطع می كند. صدايش را صاف می كند و دوباره از نو شروع می كند .
بعد آشپز يه قاشق ورداشت
و سگه رو زد تا مرد .
سگهای ديگه اومدند
و براش يه قبر ساختن
خواندن را قطع می كند . كمی فكر می كند و دوباره از نو شروع می كند .
بعد سگهای ديگه اومدند
و براش يه قبر ساختن
سگه رو تو قبر گذاشتن
و روسنگ قبر نوشتن
خواندن را قطع می كند . به فكر فرو می رود . دوباره از نو شروع می كند .
يه سگ به آشپزخونه ای رفت
و يه تخم مرغ دزديد
بعد آشپز يه قاشق ورداشت
و سگه رو زد تا مرد .
قطع می كند. صدايش را بسيار پايین می آورد و ادامه می دهد. سكوت می كند. لحظه ای بی حركت بر جا می ماند . دوباره با سرعت شروع به حركت در صحنه می كند و به اينسو و آنسو می رود . جلوی درخت می ايستد . جلوی كفشها می ايستد. دوباره حركت می كند . در طرف راست صحنه می ايستد و به دوردست خيره می شود . طرف چپ صحنه می ايستد و به دوردست خيره می شود . در اين فاصله مينا در نقش استراگون با پاهای برهنه و سری افتاده و به آرامی وارد صحنه می شود . ولاديمير را می بيند .
ولاديمير : باز هم تو ؟
استراگون سرش را بلند نمی كند . ولاديمير به سوی او می رود .
استراگون : به من دست نزن !
ولاديمير نگران می شود . سكوت .
و : می خوای من برم ؟ گوگو ! كسی كتكت زده ؟ اصلا تو كجا بودی ؟
ا : به من دست نزن ! هيچی نپرس ! هيچی نگو ! پيش من بمان !
و : مگه من تا حالا تو رو تنها گذاشته ام ؟
ا : تو گذاشتی من برم!
و : به من نگاه كن ! بهت گفتم ، به من نگاه كن !
استراگون سرش را بلند می كند . مدتی طولانی بيكديگر خيره می شوند . به عقب می روند و دوباره بر می گردند . سر می اندازند . لرزان بيكديگر نزديك می شوند و ناگهان يكديگر را در آغوش می گيرند و به پشت هم می كوبند. استراگون نزديك است بيفتد .
ا : عجب روزيه !
و : كی اين بلا رو سرت آورده ؟
ا : باز هم يه روز كمتر شد .
و : هنوز نه .
ا : هر اتفاقی بيفته ، برای من تموم شده . تو داشتی آواز می خوندی . نه ؟
و : آره ، راست می گی .
ا : خيلی ناراحت شدم . با خودم گفتم . تنهاست . فكر می كنه من برای هميشه رفته ام و داره آواز می خونه.
و : اخلاق آدم دست خودش نيست . من امروز حسابی تو فرمم . ديشب حتی يكبار هم از خواب بيدار نشدم .
ا : پس در نبود من بهت خوش می گذره .
و : دلم كه برات تنگ شده بود . ولی يه جورايی راضی بودم . عجيب نيست ؟
ا : راضی ؟
و : شايد اين كلمه ی درستی نباشه .
ا : حالا چی ؟
و : بعد از مشورتی با خود : حالا ، خب ... خوشحال تو دوباره اينجايی ... بی تفاوت ما دوباره اينجايیم ... ناراحت من دوباره اينجام ...
ا : می بينی ؟ وقتی من اينجام ، تو حالت بدتره . من هم همينطور . وقتی تنهام ، حالم بهتره .
و : پس برای چی برگشتی ؟
ا : نمی دونم
و : من می دونم . چون نمی تونی از خودت دفاع كنی . من اگه اونجا بودم ، نميذاشتم اونا تو رو بزنند .
ا : تو نمی تونستی كاری بكنی .
و : چرا
ا : اونا ده نفر بودن .
و : منظورم اينه كه جلوی خطر را قبل ازوقوع می گرفتم .
ا : من كه كاری نكرده ام
و : پس چرا كتكت زدند
ا : نمی دونم
و : اصلا ولش كن . مهم اينه كه تو دوباره اينجايی و من هم راضی ام
ا : ده نفر بودند
و : تو هم بايد راضی باشی . اعتراف كن كه هستی
ا : از چی راضی باشم ؟
و : كه من رو دوباره پيدا كردی
ا : شايد
و : بگو كه راضی هستی
ا : من راضی هستم
و : من هم همينطور
ا : من هم همينطور
و : ما راضی هستيم
ا : ما را ضی هستيم . حالا كه راضی هستيم ، چكار بايد بكنيم
و : منتظر آمدن گودو بشيم
ا : آهان
و : از ديروز تا حالا يك اتفاق افتاده
ا : اگر نياد ، چی ؟
و: اين درخت رو ببين . يادته كه از بس صبر كرديم و نيومد ، نزديك بود خودمونو به اين درخت دار بزنيم ؟
ا : آره ، شايد
و : ببينم ، فراموش كرده ای ؟ نكنه همه چيز را به اين سرعت فراموش می كنی.
...ببين او نجا همه چيز سرخه
ا : آره ، شايد
و : تو چقدر آدم سختی شده ای
ا : شايد بهتر باشه راهمون رو از هم جدا كنيم
و : هر دفعه همينو می گی و باز هم بر می گردی.
ا : شايد بهتر باشه من را هم مثل بقيه بكشی
و : مثل كدوم بقيه . كدوم بقيه
ا : مثل اون ميليونها
و : برای اينكه مجبور نباشيم ، فكر كنيم .
ا : ما دلايل خودمون رو داريم
و : برای اينكه مجبور نباشيم گوش بديم .
ا : آره ، ما دليل داريم
و : صدای مردگان .
ا : زمزمه ها و پچ پچ ها
و : مثل برگ
ا : مثل شن
و : مثل برگ
...
و :چقدر درهم حرف می زنند
ا : هر كس برای خودش
و : پچ پچ می كنند
ا: زمزمه می كنند
و : چی می خوان بگن؟
ا : از زندگی شون می گن
و : اينكه موقعی زنده بوده ن براشون كافی نيست
ا : اونا بايد از زندگی شون بگن
و : اينكه مرده ن براشون بس نيست
ا : نه بس نيست
سكوت
و : يه چيزی بگو
ا : دارم می گردم
و :( ترسيده ) يه چيزی بگو ديگه .
ا : حالا بايد چكار كنيم ؟
و : منتظر می شيم تا گودو بياد
ا : اينهمه جسد از كجا می آد
و : داريم يه كم فكر می كنيم ،ها
ا : لازم نيست بهشون نگاه كنی
و : آره ، ولی دست خودم نيست . نمی شه نديد.
ا : من كه ديگه خسته شدم
و : ولی ما يك كم فكر كرديم
ا : آره ، آره . ببينم ، اگه گودو نياد چی ؟
و : خودمو نو دار بزنيم ؟
ا : با چی ؟
و : طناب نداری ؟
ا : نه .
و :(بند شلوارش را می گيرد ) اينهم كه كوتاهه .
ا : بريم . بايد طناب پيدا كنيم.
و : فردا دوباره بر می گرديم .
ا : اگه تا فردا نياد ، چی ؟
و : خودمون رو به همين درخت دارد می زنيم .
ا : و اگه بياد ؟
و : ما نجات پيدا می كنيم .
ا : پس بريم ؟
و : شلوارت رو بكش بالا .
ا : چی گفتی ؟
و : شلوارت رو بكش بالا .
ا : شلوارم رو در آرم ؟
و : بكشش بالا .
ا : آهان .
و : پس بريم ؟
ا : بريم .
می روند . استراگون دوباره بر می گردد . به اطراف نگاه می كند . به طرف درخت می رود . گردنش را به درخت نزديك می كند . به اطراف نگاه می كند . درخت را برمی دارد و می رود . سودابه از سوی ديگر صحنه وارد می شود . دو صندلی در دو سوی صحنه می گذارد .
سودابه در ايران . كلاس خصوصی بازيگری . مخاطب : شاگردان فرضی كلاس بازيگری.
سودابه : خواهش می كنم سكوت را رعايت كنيد . لطفا دست نزنيد . اينجا صحنه ی تاتر نيست ، بلكه كلاس بازيگريست و شما
می خواهيد بازيگر بشويد . درس اول : كار هنری بدون نظم و ديسيپلين ممكن نيست . در تاتر راه ساده وجود ندارد. تاتر حرفه ای است كه يا بايد به آن عشق ورزيد و يا بايد از آن متنفر بود . اگر عاشق تاتريد ، بايد اين عشق را در طول زندگی مرتب ثابت كنيد . ماندن در اين حرفه ، يعنی تمرين مادام العمر . فكر كرده ايد كار ساده ای است ؟ فكر كرده ايد ، همينطوری ، باری به هر جهت ، هركس كه قيافه ای داشت می تواند بازيگر تاتر بشود ؟ البته اين در فيلم ممكن است ولی در تاتر نه . در تاتر نميتوانيد كسی را گول بزنيد . بازيگر خوب و بد را سريع می شود از هم تشخيص داد . وشما حتما نمی خواهيد بازيگران بدی بشويد . اينطور نيست ؟ شما ... خودتان را معرفی كنيد ... بله ؟ صدايتان را نمی شنوم . بلندتر . اولين قدم در راه بازيگر شدن . بلند و شمرده صحبت كنيد . پوشيدن لباسهای عجيب و غريب و ادای هنرمندانه در آوردن ، هيچ كمكی به توانايی های شما نمی كند . بهترين بازيگران تاتر ، كم اداترين آنها هستند . خب حالا شروع می كنيم . گفتيد اسمتان چيه ؟ بلند صحبت كنيد وشمرده . شما الان روی صحنه هستيد و آن پايین تماشاگران شما نشسته اند . آنها مشتاقند بدانند شما كی هستيد .
نه ، نه ، نه . شما ترسيده ايد و ترس بدترين دشمن يك بازيگر خوبه . بگذاريد من خودم را معرفی كنم . اسم من سودابه معانی است و امروز كه اينجا ايستاده ام ، ٤٥ ساله ام . ١٧ سال است كه ممنوع التصوير شده ام و پيش از آن سالها جزو بهترين بازيگران زن در تاتر ايران بودم . از شغل معلمی متنفرم . اما بدليل اينكه سالهاست هيچ منبع درآمدی ندارم ، ناچارم كلاسهای خصوصی تاتر بگذارم كه بهيچوجه مخارج زندگی مرا تامين نمی كنند . ما دو نفر بوديم . مينا سليمی و من ( سايه ی مينا ). آخرين بازی ما نمايش "مده آ" بود كه هرگز بروی صحنه نرفت . مينا سليمی يكی از شجاعترين هنرمندانی بودم كه می شناسم . او ١٧ سال پيش همراه با من ممنوع التصوير شد و بعنوان اعتراض ايران را ترك كرد . نمی دانم كار كداممان درستتر بود . او كه رفت يا من كه ماندم . تصميمی در كار نبود . سالهاست كه از او خبری ندارم . ترجيح داديم پيش از آنكه ناچار شويم در نامه هم خودمان را سانسور كنيم ، مكاتبه مان را قطع كنيم . گاهی در خواب يكديگر را می بينيم . ما در خواب نقشهايمان را با هم بازی می كنيم . روياها ی ما آبی ست .
موسيقی قطع می شود . سايه ی مينا محو می شود .
خب ، از دنيای خواب و محالات برگرديم به دنيای واقعيات . من عاشق حرفه ام هستم. آيا شما هم عاشق اين حرفه هستيد ؟
اين سوال مهمی ست كه هر كس جوابش را در طول كار پيدا می كند . جوانها عاشق ديده شدن هستند . برای همين به بازيگری علاقه پيدا می كنند . اما كسی كه بخواهد در اين حرفه بماند بايد پيش از هر چيز توانايی ديدن پيدا كند . ديدن ، خوب ديدن ، دقيق ديدن . و بعد بيان اين ديده ها ، با يك جمله ، با يك حركت دست يا سر . اما نه حركتی و نه هر جمله ای . برای پيدا كردن اينكه كدام حركت ، كدام حرف و چگونه به گسترده شدن معنای ديده ها كمك می كند ، بازيگر بايد مرتب كار كند . تمرين مداوم و مادام العمر . بازيگری يعنی عشق به كند و كاو در درونی ترين لحظه های انسان . خود را به جای ديگری گذاشتن . ديگری شدن . عشق ، عشق ، عشق ... و مرگ در راه عشق . بازيگر بايد در راه اين عشق حاضر باشد بميرد . بازی هر نقش يعنی مرگ خود شخصی بازيگر . بازيگری را می شود آموخت و عشق را نه . عشق را بايد خودتان پيدا كنيد ... بايد حاضر باشيد تمام نيرو و توانايی خود را در اختيار بگذاريد . ما به تماشاگر تمام انرژيمان را هديه می كنيم ... و او كه رفت ما خالی هستيم .
"من هر چه داشتم به تو دادم " . اين جمله ای است كه مده آ به جيسون می گويد ، وقتی كه جيسون او را تر ك می كند و با يك پرنسس جوان ازدواج می كند . "من هر چه داشتم به تو دادم" . ما هنر مندان نيز هر چه داريم به تماشاگر می دهيم . وای كه تماشاگر بدون ما چه بايد می كرد. چی ؟ چی گفتيد ؟ هيچ چيز از نظر من پنهان نمی ماند . بازيگر در همه جای سرش چشم دارد.
درس بعدی : هر بازيگری كه حرفه اش را جدی بگيرد ، به اين چشمها احتياج دارد و مهمتر اينكه بدون اين چشمها بزودی دشنه ای از پشت به بدن شما فرو خواهد رفت. می دانيد كه ... حسادت های حرفه ای و رقابت و .... بگذريم ...
شما خنديديد . صحنه يك مكان مقدس است و من از لحظه ای كه بر آن پا می گذارم ، با هيچ چيز در دنيا شوخی ندارم . فراموش نكنيد ، صحنه برای يك هنرمند مثل مسجد برای يك مسلمان است ... بدويد ، برويد گزارش بدهيد كه من به مقدسات دينی توهين كردم . من ديگر چيزی برای از دست دادن ندارم. صحنه را از من گرفته اند و نزديكترين همراهم را از اين سرزمين نفرين شده رانده اند . من چه چيزی برای از دست دادن دارم ، هان ؟ برای اينكه مطمئن شويد اشتباه نشنيده ايد ، تكرار می كنم : برای بازيگر صحنه مسجد است .
شما قرار بود خودتان را معرفی كنيد . گفتن اسم برای من كافی نيست . من عشق را در چهره تان نمی بينم و اين پيش شرط خوبی نيست ... گريه كنيد ، گريه كنيد .... ولی بدانيد كه برای هيچكس اشكهای شما مهم نيست . فكر می كنيد آنموقع كه من در تنهايی اشك می ريختم ، كسی از من دلجويی كرد ؟ حرفه ی سختی را انتخاب كرده ايد . بايد در مقابل تماشاگرتان عريان شويد . درونی ترين حسهايتان را بيرون بريزيد . رازتان را برملا كنيد ، در يك رابطه ی نابرابر . بايد بتوانيد خودتان رابه او بباورانيد . می توانيد تا دير نشده ، راهتان را عوض كنيد . فكر می كنيد من چطور بازيگر بزرگی شدم . من هر شب روی صحنه مرده ام و بعد از هر بازی دوباره متولد شده ام . در هنر راه كوتاه وجود ندارد . همه ی راهها سختند ...
و بعد كه به اوج رسيدی ، بايد بروی . اما مينا و من هنوز جوان بوديم كه خانه نشين شديم ... بهای گزافيست . حاضريد بپردازيد ؟ ممكن است فكر كنيد كه من موجود نفرت انگيزی هستم . شايد دلتان برای من بسوزد ، شايد از من متنفر شويد . اما من فقط سعی كردم به شما نشان بدهم كه يك هنرمند ، باری به هر جهت هنرمند نمی شود . هر چند دنيا بدون ما هم می تواند ادامه پيدا كند . ولی ما اين دنيا را به جای بهتری تبديل می كنيم . جايی كه ارزش جنگيدن را دارد . هركس فكر می كند نمی تواند اين سختی ها را تحمل كند ، بهتر است همين حالا اينجا را ترك كند . بقيه آماده باشند تا تمرين را شروع كنيم ... كی مسئول نوره ؟ نورپردازی اينجا اشتباه است .چی ؟ سعی می كنيد؟ در تاتر قرار نيست سعی كنيم . مردم نمی آيند تا سعی كردن های ما را ببينند . آنها می آيند تا ببينند ما چه كار می توانيم بكنيم . سعی هايمان را بايد قبلا كرده باشيم ...(فرياد می زند ) چرا كسی اين نور را عوض نمی كند ؟ ...
تغيیر نور . اين صحنه حدود ٨ دقيقه بطول می انجامد . موسيقی و حركت . تصويری در خواب يا رويا. سودابه و مينا در دو سوی صحنه . مدتی بی حركت می ايستند . بسوی يكديگر بر می گردند . تلاش می كنند يكديگر را در آ غوش بگيرند يا لا اقل دستهای يكديگر را بگيرند . ناگهان متوجه ديوار عظيمی می شوند كه بر سر راه آنها قرار دارد . مثل اينكه هر يك نمی خواهد بگذارد ديگری برود . رد شدن از ديوار ناممكن بنظر می آيد . تلاش می كنند ديوار را خراب كنند .كم كم اين شكل محبت آميز تغيیر می كند و از آنجا كه رسيدن به يكديگر ناممكن است ، كم كم به خشونت تبديل می شود . انگار با يكديگر می جنگند . نا اميدی . عقب عقب می روند ، به طرف دو سوی صحنه . به يكديگر پشت می كنند . به پشت پاراوانها می روند . سايه هايشان ديده می شود. گريم و لباسهای خود را عوض می كنند . دوباره خود را گريم می كنند . صورتشان پير تر می شود . موهايشان سپيد . در عين حال صدايشان نيز پير تر می شود . از دو سوی صحنه به سوی تماشاگر می آيند .
سودابه : بهت گفتم خودتو تو هچل ننداز ، مينا . چرا بهشون فحش دادی . چرا كاری كردی كه مجبورت كنند از اينجا بری . من ديگه خسته شده ام . از اين بازی كه نمی دونم واقعی ست يا نه ،خسته شده ام . درست در سالهايی كه به تو احتياج داشتم ، نبودی . ما با هم قوی بوديم و سالهاست كه نيمی از من نيست . اسمت را حذف كرده اند . همكارانی كه اينقدر ازشون دفاع می كردی ، دم بر نياوردند . آنها هم تو را فراموش كرده اند ، يا اينكه از فراموش شدنت خوشحالند .با همه شون قطع رابطه كرده ام . حالم از مهمانی های هنرمندانه بهم
می خوره. رابطه هاشون اروپايی ست ، مشروبهای اروپايی می خورند ، زندگی اروپايی می كنند وبيرون از خانه ، در صحنه به غرب و زندگی غربی فحش می دهند و جا نماز آب می كشند و خودشان را نمايندگان هنر دينی می دانند . بهشان گفتم هنر دينی ديگه چه بامبوليه . مگر شما كودن شده ايد يا خودتان را زده ايد به خريت. می دونی بهم چی گفتند ؟ گفتند ما نمی خواهيم به سرنوشت تو و سودابه دچار بشيم . گفتند شما فراموش شده ايد و ما هستيم و داريم مرتب كار می كنيم . هنر دينی يعنی اين ! برای همينه كه اسم من را هم كمتر كسی بزبان می آره . ولی كسی نمی تونه انكارم كنه . چون اينجام .چون زنده ام . چون تصميم دارم زنده بمانم . حالا كه هر بی سروپايی مثل جعفر خان از فرنگ بر می گرده و به ما فخر می فروشه و می خواد از آب گل آلود ماهی بگيره ، چرا تو نبايد بيايی كه جايت اينجاست . عشقت اينجاست .خانه ات اينجاست . صحنه ات اينجاست . مخاطبت اينجاست . من اينجايم .
مينا : نه ، سودابه ، نه . بی عشق می توانم زندگی كنم و بی غرور نه . من حرفم را پس نمی گيرم . بگذار نام من حذف شود . بگذار ما حذف شويم . من و آن سرزمين با هم فرو خواهيم رفت . اما من حرفم را پس نمی گيرم. من غرور آن سرزمينم . حتی اگر هرگز كسی از من اسمی نبرد . سودابه ، بگذار روياهامان را همينجا دفن كنيم و فراموش كنيم كه زمانی چه بوده ايم و كه . امروز من يكی از ميليونها هستم . اما ما غرور آن سرزمين هستيم . ما صدای "نه" هستيم كه امروز جای خود را به "شايد" و "اگر " داده است . با اينهمه سودابه ی من ، ما مده آ را اجرا می كنيم ، همانطور كه بايد باشد ، ما نورا و ليدی مكبث را بازی می كنيم ، آنطور كه بايد بازی شوند ، بدون شايد ، بدون اگر . و شايد روزی بازيگرانی ، زندگی ما را بازی كنند ، همانگونه كه بود . ما كه تن نداديم و فرو رفتيم . ما و عشقمان ، با هم .
هر يك به سويی می رود (قطعه ای از زنان تروا بروايت سارتر)
... اما شما ای جاودانان ، خطا می كنيد .
می بايد ما را در زمين لرزه ای نابود می كرديد .
آن هنگام هيچكس نامی از ما بر زبان نمی آورد !
ما اين سالهای طاقت فرسا راتاب آورديم ،
و اينك می ميريم .
دو هزار سال ديگر نيز
نام ما همه بر سر زبانها خواهد بود .
افتخار ما ،
و بی عدالتی ابلهانه ی شما را خواهند شناخت.
زيرا كه شما خود ،
مدتها از آن پيش مرده خواهيد بود ،
همچنان كه ما ...
....
اينك بزرگترين شوربختی من ،
و آخرين آنها .
مرا از ديارم جدا می كنند ،
و شهرم غرق در آتش است .
ای قدمهای سالخورده شتاب كنيد .
افتخارم را در اين مكان می گذارم كه بميرد .
كشور آتش گرفته ام ،
كوره ی افروخته ی من خواهد بود .
بامها و شهرها در آتش می سوزند .
ديوارهای پا بر جای ما دگرگون می شوند .
حريق قصرها را در هم می كوبد .
ميهن ما همين دود است ،
كه در آسمان پرواز می گيرد و ناپديد می شود .
در پايان اين متن هر دو به دو سوی خروجی صحنه رسيده اند . می ايستند .
اپيلوگ ( Epilog )
هر دو بازيگر در نقش خودشان .
- تماشاگران عزيز . ما فكر كرديم پيش از شروع بحثی كه قولش را در آغاز داده ايم و برای اينكه كمی از فضای سنگين نمايش بيرون بيايیم ، با شما يك بازی بكنيم .
- اون آوازی كه ما پيش از شروع نمايش خوانديم ، يادتان هست ؟
- ... اگه با ما موافقی دست بزن ...
- ... اگه با ما مخالفی دست بزن ...
- سه بار دست می زديم . شما هم سه بار دست می زنيد .
- خب حال نصف اين سالن می شوند موافقين من كه خودم جزو موافقين هستم .
- و نصف ديگر سالن موافقين من هستند كه جزو مخالفينند .
- پس موافقين من كه موافقم ، مخالف مخالفين هستند كه ...
- صبر كن ببينم ، داری اشتباه می كنی ... موافقين من كه مخالفم ، می شوند مخالفين موافقين ...
- اجازه بده ... موافقين من كه موافقم ، می شوند مخالفين مخالفين كه موافق تو هستند .. يعنی تو كه مخالف موافقين هستی ، می شوی موافق مخالفين كه مخالف موافقين من كه موافقم ... مثل اينكه داره قاطی می شه . بگذار بازی را شروع كنيم ...
- اگه با من موافقی دست بزن ...
- اگه با من مخالفی دست بزن .
- خب ، مثل اينكه حواس همه جمع است و آماده ی بحث هستند . ما بيست دقيقه وقت داريم . برای اينكه بتوانيم بحث را شروع كنيم ، لطفا نويسنده و كارگردان نمايش ، خانم بيضايی به ما ملحق شوند .
سبدهای گوجه فرنگی را بر می دارند و پشتشان قايم می كنند . عقب عقب می روند . دوباره بر می گردند و سبدها را سر جايشان می گذارند . شروع بحث . پايان بحث ، پايان نمايش است .
پايان
soheil_6666
24-08-2007, 01:43
نويسنده : نيلوفر بيضايی
افراد بازی :
مرجان
مانی
دلقك زن
دلقك مرد
عابر ١
عابر ٢
عابر ٣
عابر ٤
توضيح : مشخصات كامل اجرای اين نمايش را می توانيد در بخش “نمايشنامه های اجرا شده“ بيابيد.
صحنه نيمه روشن. دو صندلی در دوسوی صحنه ومرجان و مانی بر روی آنها . پنج صندلی در وسط صحنه . روی چهار صندلی عابرين نشسته اند. يك صندلی خاليست. پشت سر آنها ديوار سفيد و قاب بزرگ پنجره ای كه از كاغذ روزنامه درست شده است . تصوير اسلايد از مهمانی های خانوادگی ، عروسی و غيره بر روی ديوار . تصاوير مرتب عوض می شوند .
عابرين (به سوی تماشاگر می آيند) :
هر آغازی زيباست
هر آغازی نويد تازگيست
شروع يعنی زايیدن ، زاده شدن
و بدينگونه ابتدای هر راه اميد بخش تحقق يك آرزوست : جاودانگی
هر آغازی اما ، پايانی نيز در پس دارد
و بدينگونه داستانی كه امشب می بينيد
پايان راهيست كه روزی آغاز شده
پايان شايد نويد آغازی ديگر باشد
ولی آنچه مسلم است
نويد پايانی ديگر نيز هست
پس بيايید باهم ، پای در چرخه ای بگذاريم
كه خود گردانندگان آنيم .
دو چوب به هم می خورد. جای مرجان و مانی عوض می شود. صداهايی درهم و آزاردهنده. تصاوير اسلايد اينبار بسرعت عوض می شود.
مانی : مرجان من ، گل من ، من هنوز دوستت دارم.
مرجان : دوست داشتن ، دوست داشتن . زمانی فكر می كردم می دانم يعنی چه ، ولی امروز ...
مانی : سنگ قلب ، دل سياه . تو به من كلك زدی. تو نمی دونی دوست داشتن يعنی چه . تو هيچوقت نمی دونستی دوست داشتن يعنی چه .
زن و مرد دلقك وارد صحنه می شوند.
مانی : اولين بار كه ديدمش از حركاتش جا خوردم. مثل زنهای ديگر نبود. بلند می خنديد. صدای خنده هايش عصبی ام می كرد. درباره ی همه چيز نظر می داد. ويك لحظه چشمانش .آن چشمان سياه درشت جدی. بی اختيار بلند شدم و بطرفش رفتم. سر برگرداند و به من نگاه كرد. من به او نزديكتر شدم و ناگهان بدون اينكه بدانم چكار می كنم ، او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسيدم. و بعد لبهايش را . حسابی جا خورده بود . محكم به صورتم كوفت . و بعد خنديد. خنديد و رفت . صدای خنده هايش ديوانه ام می كرد. ازش متنفر شدم . و همانموقع بود كه فهميدم عاشقش شده ام .
ابراز عشق دلقك مرد به دلقك زن . گلی پلاستيكی به او هديه می دهد. يكديگر را می بوسند.
مرجان : عشق . عشق كودكی ، عشق جوانی ، عشق پيری ، عشق جاودانه !
مانی : مرجان من ، شيرين من. به من بگو چگونه فراموش كنم. به من بگو چگونه فراموش می كنی .
مرجان : من عاشق تو بودم.
مانی : يادت می آيد ؟
موسيقی رمانتيك . مرجان به وسط صحنه می رود.
مرجان : اولين بار كه ديدمش ، ت.جهم را به خودش جلب كرد. مثل مردهای ديگر از ماه و ستاره و گل حرف نمی زد. بطرف من آمد و مرا بوسيد. البته من توی صورتش زدم ، اما از جسارتش خوشم آمد.
مانی : (فرياد می زند) نه ، تو هرگز عاشق من نبوده ای . تو دروغ می گفتی . تو فكر می كردی كه عاشقی.
دو دلقك وحشت زده از صحنه خارج می شوند.
مرجان : هر وقت فكر می كردم بيشتر از هميشه دوستش دارم ، آنقدر بهانه جويی می كرد تا ...
مانی : خفه شو !
مرجان : ... و او از عشق می گفت .
مانی : می دانم ، می دانم . دست خودم نبود . به من يك فرصت ديگر بده . همه چيز را جبران می كنم.
مرجان : مادرم هميشه می گفت : “ دختر جان ، به مردت نشون بده كه اون رئيسه. سر نخ كارها در حقيقت در دست توست. اما اون نبايد اينو حس كنه ....“ . و خودش با اينكه تصميم گيرنده بود ، هميشه وانمود می كرد كه هيچ قدرتی ندارد. و قتی ازش می پرسيدند “ خانوم بزرگ ، بالاخره خونه رو می خرين يا نه ... “ جواب می داد “ تا خدا چی بخواد ، آقامون بايد تصميم بگيرن“.
و من ، من هميشه با خودم می گفتم ، هرگز زندگی مادرم را تكرار نخواهم كرد.
مانی : (با قدمهای سريع) مرجان ، لباسهای من را اتو كرده ای ؟ اين آشغالها اينجا چكار می كنند؟ بابا ، مگر تو زن نيستي؟ مثل اينكه من به جای اينكه زن بگيرم ، شوهر كرده ام . آخر دلم به چه خوش باشد ؟ پس وقتی من نيستم ، چكار می كني؟
مرجان : او اينطور حرف نمی زد. می گفت ، انديشه ی مرا دوست دارد. می گفت ، فهميده كه با دنيای بسته و كوچك نمی توان چيزی را در جهان تغيیر داد. می گفت ، زندگی مرا ستايش می كند. او به من می گفت ، “ مرجان ، تو دريايی ، دريا . آنچه ديگران حرفش را می زنند ، تو زندگی می كنی و بهمين دليل چند برابر دوستت دارم.“
مانی همچنان از اينسو به آنسو می دود و وسايلی را كه وجود ندارند، به هم می ريزد. صدايش ديگر شنيده نمی شود. مرجان با گامها ی آرام ، می رود كه از صحنه خارج شود. مانی متوجه رفتن او می شود.
مانی : مرجان ، كجا ميروی ، عزيزم ؟ من هنوز دوستت دارم.
مرجان به رفتن ادامه می دهد.
مانی : (فرياد می زند) ---- : ---- ، می كشمت. برو ، ولی نری بگی تو تركم كردی . اين من بودم كه تو رو از خونه انداختم بيرون. بيا ، اينهم لباسات ، اينهم چمدونت .
صدای شكستن. صدای بريدن . صداهای درهم. مرجان از صحنه خارج شده است . مانی به وسط صحنه می رود. رو به تماشاگران .
مانی : به طرف او رفتم. او را در آغوش گرفتم. او را بوسيدم. صورتش را ، و بعد لبهايش را. مثل مردی كه سالها معشوقه اش را نديده باشد. و آن چشمان سياه درشت جدی . و آن نگاهها كه ما را می پايیدند. آيا اين عشق بود؟ اين بايد عشق می بود. وگرنه چرا اصرار داشتم با او ازدواج كنم ؟ و او ؟ البته او گفت ، آری . چرا توجه نكردم ؟ آری گفتن او زمان زيادی می خواست . چرا اينقدر طول كشيد؟
عابران و دلقكها بر روی صحنه .
كسی را در دام انداختن
به جمله ای ساده فكر كردن ، بدون بر زبان آوردنش
عصبانی شدن
سيگاری در دست
داستانی را گفتن
حيوانی را كشتن
تيغ ريش تراش
برای درختی شعر گفتن
كاری را انجام دادن
اگر بخواهی به سفری طولانی بروی
وفقط يك چمدان داشته باشی
چه چيزهايی را همراهت خواهی برد
انتقام گرفتن
كسی را آزار دادن
وقتی گريه می كنی
چرا می خواهی نگهش داردی
سه قانون برای زندگی زناشويی
حيوانی را به دام انداختن
انواع مختلف آزار
دلتنگی
مال منه ، مال منه
عذاب وجدان
زبان پرچمها
زمان ، زمان
ببين ، ببين
عكسهايی برای هميشه
نصيحت پدر و مادر
در دايره چرخيدن
پند ، اندرز
دايره
يك جمله ی جدی
اتهام
پنهان شدن
ببين ، ببين
اينطور يكديگر را می بوسيدند
عشق ، عشق ، عشق
كوچك ، كوچكتر ، كوچكترين
خداحافظی
بخشيدن
منتظر خبری بودن
همدردی با خود
چيزی را دوباره آغاز كردن
رفتن ، رفتن ، رفتن
با من بيا ، با من بيا
خواب ديدن
بازگشتن
تكرار ، تكرار
زمان
در دايره چرخيدن
رفتن ، رفتن ، رفتن
انواع بوسيدن
اصول زندگی موفق
تربيت فرزندان تندرست
مال منه ، مال منه
در دايره چرخيدن
عشق ، عشق ، عشق
سفر خوش
كسی را در دام انداختن
مانی در وسط صحنه .
مانی : كی شروع كرد؟ از كی شروع شد؟ همه چيز به خودی خود شروع شد. سعی كن مرا بفهمی . من از گفتن نمی ترسم. همه اش تقصير اوست. اگر يكبار چشمانش را باز می كرد و به من نگاه می كرد ، همه چيز را می فهميد. وقتی ديدمش ، عاشقش شدم، با وجود اينكه زياد حرف می زد. شايد از همينش خوشم آمد. او درباره ی همه چيز نظر می داد. وقتی زندگی مشترك را شروع كرديم ؤ از او پرسيدم ، “ مرجان ، فكر می كنی هميشه با هم می مانيم ؟“ و او . او فقط به من نگاه كرد. او ، كه درباره ی همه چيز نظر می داد ، يكدفعه سكوت كرد. و من از سكوت او وحشتم گرفت. كی شروع كرد؟ از كی شروع شد؟ چند بار دعوای بدی كرديم. آنقدر عصبانی شد كه به من حمله كرد. بعد ساكت شد. ديگر حتی عصبانی هم نمی شد. اين اواخر حتی حرف هم نمی زد. مرجان ، مرجان ... (فرياد می زند) مرجان .
دلقكها در صحنه .
دلقك زن : عزيزم ، امروز بايد بچه رو ببريم گردش.
دلقك مرد : باشه ، عزيزم. وسايل رو جمع كن ، عزيزم.
دلقك زن : خريد آخر هفته رو فراموش نكن ، عزيزم.
دلقك مرد : باشه عزيزم . اينقدر دست و پا چلفتی نباش ، عزيزم .
دلقك زن : ما چقدر خوشبختيم ، عزيزم . مگه نه ؟
مرجان در صحنه .
مرجان : با نگاههای ثابت بر نقاط نا معلوم ، همواره ايستاده ايم به انتظار. انتظار روزهای خوش ، يا شايد يك لحظه شادی. مادر شادی را با ما آموخت، و با رفتن ما ، شادی نيز رفت. )دلقكها غمزده. عابرين در دو سوی صحنه ) . اولين بار كه ديدمش ، از جسارتش خوشم آمد، و با گذشت زمان عاشقش شدم. و بعد ، يكروز بهش گفتم : “مانی، طرح يك داستان مدتيست ذهنم را به خودش مشغول كرده“ . او فقط گفت : “ غذا چی داريم؟ “ و من ديگر هرگز طرح هيچ داستانی را برايش نگفتم. يكروز به من گفت : “مرجان ، فكر می كنی هميشه با هم می مانيم؟“ و من فقط نگاهش كردم و هيچ جوابی ندادم.
عابرين در صحنه از اينسو به آنسو می روند و گاهی تنه ای به مرجان می زنند.
مرجان : از وقتی ازش جدا شده ام ، برخورد همه باهام فرق كرده. سلامها سرد شده اند. مردها با طعنه حرف می زنند و زنها مواظب شوهرهايشان هستند.
عابر ١ : مرجان خانم ، خسته بنظر می رسی. ديشب كم خوابيدي؟
عابر ٢ : ديشب توی كافه ديدمت ، ديدم با كسی نشستی ، گفتم مزاحم نشم.
عابر ٣ : چطور دلت اومد مرد به اون خوبی رو از دست بدی. فكر می كنی بهتر از اون می تونی پيدا كني؟
عابر ٤ : می خوام بهت نصيحتی بكنم. تو زن راحتی هستی ، بقيه اينو نمی فهمن . فكرای بد بد می كنن.
عابر ٢ : مردمو نمی شه به اين زودی عوض كرد. بايد سعی كنی خودتو باهاشون تطبيق بدی.
عابر ٣ : وگرنه داغون می شی.
عابر ١ : سلام . می بخشی وقت ندارم. قراره با مجيد بريم خونه ی محسن و مريم. همونايی كه دو تا بچه دارن. خب تا بعد ، زنگ می زنم.
عابر ٤ : چطوری مرجان جون؟ دوست داری با هم بريم سينما ؟ البته اگه با كسی قرار نداری.
مرجان : (فرياد می زند) بسه ، بسه . آدم با دوستانی مثل شما احتياج به دشمن ندارد، دست از سرم بر داريد ...(درخود فرو می رود)
مادر از زندگی چه فهميد؟ شانزده سالش بود كه شوهرش دادند، و تا خواست ببيند در دنيا چه خبر است ، بچه ی اول را زايید و بعد بچه ی دوم و بعد بچه ی سوم . پدر صبح می رفت و شب می آمد . وقتی مادر بهش می گفت : “ عنايتی قند نداريم. گوشت هم تمام شده ... “ فرياد می زد (مانی در نقش پدر) : “ خانم ، شما قناعت ياد نگرفتی ؟ همين هفته ی پيش گوشت خريدم. تموم شد؟ مگه پول علف خرسه؟ من می رم صبح تا شب جون می كنم كه بدم بالای بی ملاحظگی شما؟ شما هم كه نشسته ای توی خونه و اصلا حاليت نيست دنيا دست كيه. همه اش ارد می دی ، اينو بخر ، اونو بخر. خانم ، مگه من ميليونرم .
(مرجان در نقش مادر) : خيله خب ، ولش كن .
مرجان : ومن . من هميشه با خودم می گفتم ، هرگز زندگی مادرم را تكرار نخواهم كرد .
موسيقی. عابرين و دلقكها در صحنه اند. يكی از عابرين كاغذی را به مرجان می دهد. دلقكها يكديگر را آزار می دهند. يكی از عابرين موهای خود را قيچی می كند. يكی با غيض ماتيكی به صورت خود می مالد. يكی با يك كالسكه ی فرضی از اينسو به آنسو می رود . دو نفر چون حيوانات عمل جفتگيری انجام می دهند. ... صدايی متن نامه را می خواند :
مرجان عزيزم ،
حتما از خودت می پرسی اين عمه ی من چطور بعد از سالها به فكر من افتاد. راستش من تا به حال نخواسته ام در زندگی تو دخالت كنم. مدتيست شنيده ام از مانی جدا شده ای. دخترم ، مرا مادر خودت بدان. نمی خواهم فكر كنی دارم نصيحتت می كنم. تنها هدف من اينست كه در مورد اين موضوع بيشتر فكر كنی . راستش من مانی را در ايران چند بار بيشتر نديده ام. ولی همين چند بار كافی بود تا بهم ثابت بشه كه انتخاب تو درست بوده. مانی پسر با ادب ، متين و با شخصيتی است. البته خودت بهتر می دانی ، ولی حيف است كه اين زندگی از هم بپاشد. می دانم كه تو خودت دختر تحصلكرده و فهميده ای هستی، ولی دخترم ، وقتی انسان نتواند كانون گرم خانواده را حفظ كند ، اينهمه تحصيل به چه درد می خورد. ما پيش از هر چيز موظف به يك چيز هستيم: حفظ خانواده بعنوان مهمترين پايه ی اجتماع. وقتی خانواده ها از هم بپاشند ، تمام جامعه از هم می پاشد و نتيجه تنها آشوب و پراكندگی خواهد بود. دخترم ، حرف مرا بعنوان زنی كه پنجاه سال زندگی زناشويی را يك تنه حفظ كرده ، بپذير. اگر حفهای من برايت ذره ای اهميت دارند ، لطفا جواب من را بده و اگر از تو جوابی دريافت نكنم ،به من حق بده كه فكر كنم ، تمام تجربيات زندگی من پشيزی ارزش ندارد.
قربانت عمه
مرجان نامه را مچاله می كند و به گوشه ای می اندازد. دلقكها به روی صحنه می آيند.
دلقك زن : عزيزم ، امروز بايد بچه ها را ببريم گردش.
دلقك مرد: باشه عزيزم ، وسايل رو جمع كن ، عزيزم.
دلقك زن : خريد آخر هفته رو فراموش نكن ، عزيزم.
دلقك مرد : باشه ، عزيزم. اينقدر دست و پا چلفتی نباش ، عزيزم.
دلقك زن : ما چقدر خوشبختيم ، عزيزم. مگه نه؟
مرجان در وسط صحنه . عابرين دو به دو روبروی هم نشسته اند و يكديگر را نوازش می كنند .
مرجان : وقتی به من نگاه می كنی
از هميشه تنهاترم
وقتی به تو نگاه می كنم
از هميشه مضطرب ترم
تنهايی لحظه ايست ، كه مرا در آغوش می گيری
و چشمانت سخن نمی گويند
تنهايی لحظه ايست
كه من به آينه می نگرم
و هيچ چيز نمی يابم
تنهايی لحظه ايست
كه تو
و من
هيچيك اين خلاء را پر نمی كنيم
پس شايد بهتر باشد
كه من به گلها بپردازم
و تو زمان را اندازه بگيری
من ، می روم
تو ، بايد بروی
تنهايی می ماند
و دسته گلی سياه
مانی : خواب عجيبی بود. خواب عجيبی بود. بالای سرم ايستاده بود و به من نگاه می كرد. عريان بود. فقط يك ثانيه به هم خيره شديم. بعد چشمانم را بستم. با خودم گفتم ، هر اتفاقی بيفتد ، من به او نگاه نخواهم كرد. و همانموقع بود كه حس كردم جنگ سختی ميان ما در خواهدگرفت .
عابرين : می خواهم بگويم
می خواهم بگويم
نمی دانی چقدر گفتنی دارم
هر گاه دهان باز می كنم
فرشته ای سياه گلويم را می فشرد
و صدايم در گلو خفه می شود
ديگر نمی توانم بگويم
و سكوت
سكوت كشنده فضا را پر می كند
سكوت كشنده
به پايان راهی رسيدن
می دانی يعنی چه ؟
می داني؟
زمانی به پايان می رسيم
كه ديگر نيرويی در ما باقی نيست
زبان ويرانه ها زبان مرگ است
و زبان عشقی كه بر ويرانه ها بنا شده باشد
می دانی يعنی چه؟
مرجان ، مانی و عابر ٤ كه اكنون نقش جوان را بازی می كند.
مرجان: من از زندگی هيچ چيز نمی خواستم ، جز كمی آرامش.
جوان : آرامش ، همان چيزيست كه ما همه بدنبالش می گرديم.
مرجان : زندگی مشترك ، تعلق ، خانواده ، عشق ، آزادی ، حبس، درد، بی تفاوتی ، نفرت.
جوان : از خودت بگو.
مرجان : از خودم می ترسم. زندگی من شكنجه بود. گاهی با خودم فكر می كنم اگر مثل مادرم زندگی می كردم ، شايد خوشبخت تر بودم. ما همه تنهايیم ، تنها.
جوان : تنهايی ات را با من قسمت می كنی ، مرجان ؟
مرجان : منتظر چه جوابی هستي؟
جوان : او تو را نمی فهميد.
مرجان : از اينجا برو ، خواهش می كنم.
مانی : چرا نمی داند عشق يعنی چه. من جلويش زانو زدم. از جا پريد. با تمام نيرو در آغوشش گرفتم. خودش را به عقب كشيد. ومن زمينی را كه او رويش ايستاده بود ، بوسيدم. او لرزيد. تمام بدنش می لرزيد. چرا از من ترسيده بود؟
مرجان : می دانی كشتن كسی با عشق هم ممكن است ؟ می دانی يعنی چه؟ عشقی كه از تو می خواهدآن كسی باشی كه نيستی. آن چيزی باشی كه او می خواهد. عشقی كه به تو احترام نمی گذارد و از تو احترام می طلبد. نه ، من به خودم خيانت نمی كنم .
مانی و عابرين دور مرجان قدم می زنند. هر يك با جمله ای كه می گويند ، تكه ای پارچه بر سر او می اندازند تا پارچه ها سر و بدن مرجان كاملا می پوشانند.
عابر ١ : مرجان خانم ، خسته بنظر می رسی.
عابر ٢ : سلام . می بخشی ، وقت ندارم.
عابر ٣ : ديشب توی كافه ديدمت ، گفتم مزاحم نشم.
عابر ٤ : مرجان جون ، دوست داری با هم بريم سينما؟
عابر ١ : می خوام بهت نصيحتی بكنم . بايد خودتو تطبيق بدی.
عابر ٣ : از همون اول معلوم بود با پسره ی بيچاره نمی مونه.
عابر ٢ : از اون زنهاست كه با هيچ مردی بيشتر از سه ماه نمی مونن.
عابر ١ : از همون موقع هم سر و گوشش می جنبيد و جلف بازی در می آورد.
عابر ٤ : اولين چيزی كه از آزادی زن می فهمن اينه كه فوری ادا در بيارن ...
عابر ٢ : والا من غذا پختن بلد نيستم.
عابر ٣ : اونوقتا غذا پختن هنر بود ...
عابر ٤ : امروز دست و پا چلفتی بودن و ادای روشنفكرا رو در آوردن !
مانی : بابا ، مگه تو زن نيستی . همه اش ادای مرها رو در می آری. مال منی ، تو مال منی.
عابر ٣ : بيا بريم بابا، اينا همه شون ---- ان . پا كه بده باهات می رن تو رختخواب. بعد هم كه دلشون رو زد ، می رن سراغ بعدی.
عابر ٢ : صد رحمت به مادرهامون .
مرجان از صحنه بيرون می رود. عابرين و مانی با صندليها نيمدايره ای درست می كنند و روی آنها می نشينند. انجمن فرهنگی . دلقكها با طنز و ناشيانه ادای اعضای انجمن فرهنگی را در می آورند. عابرين در اينجا اعضای انجمن فرهنگی و يكی از آنها سخنران است .
سخنران : دوستان عزيزم ، موضوع بحث امروز ما دمكراسی و آينده ی ايران است . قبل از اينكه بحث را شروع كنيم، لازم می بينم نكته ای را يادآوری كنم ، كه البته به بحث ما مربوط نمی شود ، ولی ذكر آن را ضروری می دانم. بنظر من خانمهای ايرانی (البته نه همه) كه به خارج می آيند، با ديدن زنهای اروپايی ، به اصطلاح خودمان چشم و گوششان باز می شود و ادعای حقوق و برابری می كنند، كه البته ما به برابری انسانها معتقديم ، ولی آنچه آنها می خواهند ، بی بند و باری است . برای مثال ، خانمی ممكن است با خود بگويد ، من چرا بايد با يك كچل اخمو زندگی كنم و غرولندهايش را هم گوش كنم. خلاصه ، شوهر و بچه را رها می كنند و به فساد و تباهی كشيده می شوند . ما بعنوان انجمن فرهنگی ، وظيفه داريم اينگونه اعمال توطئه برانگيز را افشا كنيم و خانمهايمان را از اين زنان آشوب برانگيز دور نگاه داريم ، تا خدای ناكرده ، ما نيز بدين بلايا دچار نشويم . خب ، حالا برويم سر اصل مطلب ، يعنی دمكراسی و آينده ی ايران .
همه بر جای می مانند. مرجان بروی صحنه می آيد و پارچه ها را يكی يكی از خود بر می كند و همزمان بسوی تماشاگران می آيد.
مرجان : اسم من مرجان عنايتی است. سی سال دارم . از زمانی كه متولد شدم ، مادرم پير بود. جوانی اش را هرگز نديده ام. مادرم انتظار زيادی از زندگی نداشت ، كمی امنيت و ما. البته ما را هم واقعا نمی خواست. تنها دليل بچه دار شدنش اين بود كه فكر می كرد ، هر كس ازدواج كند ، بايد بچه دار هم بشود. از خرده فرمايشهای پدرم رنجی می برد كه فقط من حس می كردم. اولين بار فقط هفت سال داشتم كه با خودم گفتم ، هرگز زندگی مادرم را تكرار نخواهم كرد.
پايان
soheil_6666
24-08-2007, 01:44
نويسنده : نيلوفر بيضايی
اپيزود ١
همه ی بازيگران برروی صحنه . نور موضعی . زن ١ در زير منبع نور ايستاده است . بقيه صحنه تاريك است و كم كم روشن می شود .
در نخستين روزها كه هر آنچه بدان نياز بود نيك پرورده شد ،
در آن روزها كه آسمان از زمين جدا شده بود
و نان كه در خانه های زمين پخته شده بود ، چشيده شد ،
هنگامی كه به شهبانوی كارنده ی زمين ، جهان زيرين برای فرمانروايی داده شد ،
او بادبان برافراشت .
او به قصد جهان زيرين بادبان برافراشت .
در نخستين روزها ، در نخستين روزهای راستين ،
در نخستين شبها ، در نخستين شبهای راستين ،
در نخستين سالها ، در نخستين سالهای راستين ،
او بادبان برافراشت .
پدر بادبان برافراشت .
شنهای كوچك به سوی او پرتاب شدند ،
آبهای دريا سينه ی زورق را دريدند ،
و در جهان شوری از خشم برخاست .
ديگر هيچ چيز در جای خود نبود .
زمين و آسمان بر هم ريختند ،
و زمين بكر به انكار عمر جوانش برخاست .
در اين هنگام زنی هراسان از اين آشفتگی، از مرگ ،
درخت را از رودخانه بر گرفت و چنين گفت:
"من اين درخت را به سرچشمه هستی خواهم برد .
من اين درخت را بر زمين خشمگين خواهم كاشت . "
زن با دست خويش درخت را پرورد .
او با پای خويش خاك گرد دزخت را كوبيد
و با خود انديشيد :
" چند گاه خواهد انجاميد
تا من بی هيچ دلهره به يك لحظه آرامش دست يابم؟"
سالها گذشتند
پنج سال ، ده سال ، دهها سال .
درخت ستبر شد اما پوسته اش نشكافت .
پس آنگاه مرغی با سرشير و پنجه عقاب
در ريشه های درخت لانه كرد و تاريكی در تنه ی آن جای گرفت .
زن جوان گريست .
زن چه فراوان گريست ...
مرد اين رز م جوی دلاور به ياری زن شتافت .
زره خويش را گرد سينه بست ، تبر زين و زين آهنين بر گرفت و مرغ دهشتناك را فرو كوبيد .
زن از ريشه های درخت بستری برای مرد ساخت .
او از بلندترين شاخه ی درخت ماوايی برای مرد ساخت .
و سپس شستشو كرد و خود را با روغن معطر آغشت .
تن را با ردای سپيد پوشاند .
جهيز خويش آماده ساخت .
گردنبندی از دانه های مرواريد بر گردن آويخت .
مهر خويش در دست گرفت .
مرد دست در دست زن نهاد .
مرد دست بر قلب زن نهاد .
چه شيرين است خفتن دست بر دست ،
و شيرين تر خفتن قلب بر قلب .
و آنگاه زن ، اين شهبانوی آسمان به او گفت :
"در جنگ رازدار تو خواهم بود .
در نبرد زره دار تو خواهم بود .
جمع پشتيبان تو خواهم بود .
تو شايسته ای كه پيوسته بر تخت شاهی سرافراز باشی . "
و آنگاه كه مرد بر تخت شاهی بنشست ، به زن گفت :
" محبوب من ، تو دختر كوچكی خواهی بود ،
و من بر تو نيز فرمان خواهم راند ."
زن اين شهبانوی زمين ، اين بانوی آسمان ،
خميده شد و باز خميده تر .
زن جسمی ناتوان شد .
يك تكه گوشت گنديده و به ديوار آويخته .
افسوس !
جان من از بر زمين و از بر آسمان آتش گرفته است .
بانوی من ، بانوی شهر ماتم زده ی من .
تو ای كارنده ، پرورنده ، به بار آورنده ،
چه هنگام باز خواهی گشت ؟
اپيزود ٢
زن و مردی در مقابل يكديگر ايستاده اند . هر يك كلاهی بر سر دارند كه صورتشان را پوشانده است . آنها بصورت مكانيكی يكديگر را نوازش می كنند . بخشهايی از شعر فروغ فرخزاد خوانده می شود .
همه ی هستی من
آيه ی تاريكی ست
كه تو را در خود تكراركنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد .
من در اين آيه تو را آه كشيدم ، آه .
من در اين آيه تو را
به درخت و آب و آتش پيوند زدم ...
اپيزود ٣
١زن و ١مرد روبروی يكديگر ايستاده اند و به چشمان يكديگر خيره گشته اند . حركاتی يكسان انجام می دهند.
مرد :به من بگو كجا و چگونه خود را بيابم .
زن : چشم ، چشمان . به قرنيه ی چشمان من بنگر و دريابشان ، چرا صادق ترين بازگوكنندگان يك لحظه اند . لحظه ای كه تو خودی . بی هيچ پرده ای ، بی هيچ حصاری.
هر دو : پس بنگر به تصويری روان ، جاری ، آبی .
مردی با پارچه ی سياهی بر سر و كتابی در دست در ته صحنه ايستاده . مرد با ديدن او ناگهان می ترسد و پشتش را به زن می كند .
مرد : آن مرد با ردای سياه بر تن و كتاب خدا در دست به من گفت : هرگز در چهره ی زنی خيره نشو .
زن : به من بنگر . به چشمان ، تا راز را دريابی .
هر دو : زاده شدن برای ديدن
زاده شدن برای نگريستن
ديدن ، ديدن ، ديدن .
خود را در او ديدن .
آه ، چه زيباست جهان
من به دوردست خيره می شوم
من به نزديك خيره می شوم
و با ديدن در می يابم تو را
و دوستت می دارم بدانگونه كه خود را .
اپيزود ٤
زنی در وسط صحنه بر روی زمين نشسته و زانوان خود را در بغل گرفته است . بقيه دور او را احاطه كرده اند .
اينك می آيند هزار هزار
با نگاههای مبهوت
آنها به تماشای مرگ می آيند
وسط ميدان زنی تا نيمه تن در گودالی فرورفته فرياد می زند
و جماعت با چشمان دريده
خيره شده است به حقارت روح او
و تلاشی جسم او
و در دستها و نگاهها
بی تفاوتی موج می زند
ببين
به هر سو خون می پاشد
آنها روی برمی گردانند
و راهی خانه های كوچك می شوند
انسانهای كوچك
آن شب براحتی با زنانشان همبستر می شوند
با رويای زنی
كه می شود او را به طرز فجيعی به قتل رساند
و بعد به زندگی ادامه داد .
اپيزود ٥
نور آبی . همه بر روی صحنه .
شب هنگام كه ستارگان به آسمان روشنی می بخشند
بانوی شب در آسمان پديدار می شود
بانوی من از آسمان نظاره گر است
او پيكر خود را در آب روان می شويد
جامه ای سپيد و زرين بر تن می كند
طوقی زرين بر گردن می آويزد
او از بلندترين نقطه به سوی زمين شتافته است
سراسر كرانه ی دريای فراخ به جوش آمده است
و او دارای هزار درياچه و رود است
بانو
پيام آور عشق است بر روی زمين
سپيد آبی را می پوشاند
او می رود ، می رود ، می رود
بانو می رود
سكون او مرگ اوست
اپيزود ٦
همه بر روی صحنه . مضطربند . با نيم پرشهايی به سوهای مختلف می پرند . نگاههايشان مرتب با يكديگر تلاقی می كنند .
چشمان كنجكاو
چشمان مضطرب
زندگی در جريان است
بايد ديد
ديدن بايد آموخت
زندگی در جريان است
می توان ديد
می توان تصوير كرد و ديد
آنچه را كه هرگز به چشم نديده ايم
می توان ديد
ديدن
ذهن ما شايد جايی باشد
جايی ديگر
با چشمان می توان حس را ديد
حس ، دانستن است ، حدس زدن ، پنهان را ديدن
ديدن
آفريدن ، ديدن است .
اپيزود ٧
همه بر روی صحنه .
نگاه كن
بانو را بنگر
او پيوسته می رود
او توقف نمی داند
آنها نه يك ، نه ده ، و نه هزار
حيات خود را در مرگ او می بينند
و دست بر گرز و تبر زين و كمان
او را كژدم می خوانند
آنها گفتند : هر چه بلاست از او برسد .
آنهاروح او را مرده خواستند
آنها او را جسمی ناتوان خواستند
كه خود را و هر چه زندگی ست
ناديده گيرد
آنها گفتند : ما را بر تو تسلط و حق نگهبانی ست
آنها گفتند : تو تنها كشتزاری و ما كشتگران
آنهاهزار هزار
با تيرها و كمانها
بالهای بانو را نشانه گرفتند
بانو با دو بال عظيم خونين
از پهنه ی آسمان بر زمين افتاد
او اما هنوز زنده بود
آنها می دانستند كه خدايان را مرگ نيست
آنها او را به ميان آتش انداختند
او از ميان آتش گذشت
و هنوز بود
آنها به او حمله ور شدند
بانو
اندك اندك خميده شد
و باز خميده تر
بانو جسمی ناتوان شد
يك تكه گوشت گنديده
آويخته بر ديوار
بانو كوچك شد
و باز كوچك تر
تا ديگر ديده نشد
بدر نو ، بدر فزاينده ، بدر كامل
كاهيده شد
بدر كامل ، به دو نيمه شد
اپيزود ٨
در زن و يك مرد بر روی صحنه .
او دختركی بود خرد
با دو موی بافته بر روی شانه ها
او ، دخترك ، عروسكی در دست داشت
پدر بر چهره ی مادر كوفت
خون جاری شد
دخترك را لباس سپيد بر تن كردند
چهره اش را دستی بی مهارت بزك كرد
دستان كوچكش را
دستانی سخت و بزرگ به هم فشردند
اشك از چشمان دخترك جاری شد
اشك از چشمان زن جاری شد
بوی خون فضا را پر كرد
و لبخند ديگر هرگز بر لبان زن ننشست
كودكان بيزاری مادر را عشق معنی كردند
و عشق خود بيزاری شد .
اپيزود ٩
زنی در جعبه ای نشسته . دو زن ديگر به جلو می آيند .
زن زندان را باور كرد
و اين آغاز فاجعه بود
زن باور كرد كه ديگر هيچ راهی نيست
و اين آغاز مصيبت بود
آنروز در بيابان
اسبی سپيد در جستجوی دريا بود
آن در زن اسب را ديدند
يكی به سوی اسب رفت
ديگری بر جای ماند
يكی سركشی اسب شد
ديگری اطاعت او .
اپيزود ١٠
همه بر روی صحنه .
كودك پر از سوال بود
اما آنها پذيرفته بودند
پرسش برای چه ؟
آنها كودكی خود را
سالها بود كه در چاله ها دفن كرده بودند
كودك پرسيد : ماه چرا هست ؟
عشق چرا نيست ؟
انسان چرا می كشند ؟
و هرگز پاسخی نشنيد
كودك اشياء را لمس كرد
او آتش را لمس كرد
او آب را لمس كرد
او جسم برهنه ی خود را لمس كرد
آنها كه ديگر بدنبال هيچ چيز نمی گشتند
آنها كه همه چيز را پذيرفته بودند
با تازيانه ها بر بدن او كوفتند
و آن مرد با ردای سياه بر شانه
و كتاب خدا در دست ناظر بود
كودك درد را لمس كرد
او وحشت را لمس كرد
و ديكر هرگز نپرسيد
او حتی در خلوت
در تنهايی
می هراسيد
كودك بزرگ نشد
او كوچك شد
او كوچكتر شد
او تازيانه ها را از ياد نبرد
.........................
انسان چه مغرورست
انسان چه زيباست
همواره می انديشم
همه چيز بيكباره به دو نيمه می شود
تنها كودكان می دانند
مرگ چيست
درد چيست
ترس چيست
و من از خود می پرسم
كجاست ارتباط ميان زيبايی ، حس و رويا ؟
اپيزود ١١
زنی هراسان بر روی صحنه .
بياد آور
بياد می آوری ؟
ما نفسهامان را حبس كرديم
چه كسی بيش از همه؟
اين آيا مرگ ماست ؟
يا كه ما بر جای نشسته ايم
با نفسهای حبس شده
تا ببينيم چگونه است نبودن
ديروز ديدم
زن با سرانگشتان خطی می كشد در فضا
از سر شانه
به سوی بالا
به نرمی
تنها خطی در فضا .
..............
نه ، من اينكار را نكردم
اين بازی تو بود
در سكوت رود سياه
در خواب ابدی ستارگان
شيرين با چهره ای پريده رنگ می آيد
آهسته ، آرام
شيرين بودن
آهسته رفتن
با پوششی بلند بر سر
هزاران سال است كه شيرين می آيد
با قدمهای سنگين
مجنون به سرزمين مرگ سفر كرد
و ديگر بازنگشت
او گمان می كرد
عشق يعنی يكی شدن
برای هميشه ، تا ابد
و من در خانه ماندم
بيوه ای با قلبی تنها
صدای قدمها
صدای قدمها را می شنوی ؟
صدای بستن چمدان را می شنوی ؟
صدای به هم خوردن در
ما تو را ترك می كنيم
اشك بر گونه ها می نشيند
تنهای من
تمام زندگی تو كبوتری می شود سوخته بال
سرگشته در فضا.
جهان من جهشی گرفت
من اما در خانه ماندم
نفهميده ؟ محصور دروغ گشته ؟
با سر به دره ای عميق پرتاب شدم
تو بهتر می دانی
تو می انگاری كه هميشه بهتر می دانی
من اما تصويرم را هرگز برنگزيده ام
من بارها اين تصوير را كشته ام
و هنوز هست
بايد می پذيرفتم
پوسته را دريدن نتوانم
اين است حقيقت
بجز اين همه گزافه
من سالهاست لباس شيرين بر تن می كنم
به من بگو اين زيباترين جامه ی من است
من اين جامه را
هرگز به دور نخواهم افكند
از آنچه زيباست در نظر ديگران
بريدن آسان نيست
بار سنگينی ست ، بار سنگينی ست
بی زبانی ، بی زبانی...
اپيزود ١٢
زنی با مو های سفيد و لباسی شبيه به لباس ديوانگان بر روی صحنه .
آن روز زن را انديشه رها نمی ساخت
او به ياد آورد
روزهای جوانی را .
آن روز كه او را لباس سپيد بر تن كردند .
و بزك صورت .
و دستهای كوچك در دستان بزرگ .
و يك دنيا وحشت .
و صدای طپش قلبها .
زن خود را به عقب كشيد .
مرد به او هجوم برد .
مرد لباس سپيد را بر تن زن دريد .
رنگ خون ن بوی خون ، و صدای نفسها .
زن چشم فرو بست .
زن از درد وحشت كشيد .
و اين حس شهوت را در مرد چند برابر ساخت .
از آن شب سالها می گذرد .
و زن سالهاست كه هر شب از وحشت جسمی وزين ،
تا نزديك صبح رشته های نخ را به هم می بافد .
............................
چرا آرزو كنم ،
آنچه را كه به دست آوردن توانم ،
بی هيچ تلاشی .
تنها بايد انجامش دهم .
كمی كار .
حق با من بود ، تا امروز صبح .
انگار جنگ در گرفته است .
از فاتحان هرگز رمز پيروزی پرسيده نمی شود .
سوال تنها برای باختگان است .
اپيزود ١٣
بانو باشكوه تر از هميشه ،
از بی نهايت به سوی ما آمد .
با دستهای گشوده .
بانو ، اين غرور زمين ،
با قدمهای استوار ،
آمد ، آمد ، آمد .
ببين ،
در آن سوی او می آيد .
او ، با ردای سياه بر شانه ، كتاب خدا در يك دست ،
و پوششی سياه در دست ديگر ،
از آن سوی زمان می آيد ،
به سوی بانو ،
نگهبان زمين بر پهنه ی آسمان .
او آمد .
بانو لحظه ای ايستاد .
بانو مغرورتر از هميشه ،
با گردنبندی از مرواريد بر گردن ،
و گوشوارهای زمرد ،
و با حريری سپيد بر تن ،
از هميشه باشكوه تر بود .
او در مقابل بانو ايستاد .
او عظمت بانو را تاب نياورد .
او پوشش سياه را بر سر بانو انداخت .
او وحشت خود را از بانو ،
در پس نقابی سياه پنهان كرد .
..........................
اينك ، شكوه بانو راببين ،
پوشيده در نقابی كه كس را از آن رهايی نيست ،
مگر به بهای گزاف گزيدن تنهايی ناگزير .
بانو اما اگر تن دهد ، مرگ را گزيده .
پس چاره اش نبود ،
جز گزيدن تنهايی ، با آغوش باز !
اپيزود ١٤
١مرد بر روی صحنه . دو زن . ١ مرد ديگر پشت سر او ايستاده اند . حركات مرد بسيار ظريف و پراحساسند .
مرد پذيرفته بود كه بی پروايی در قهرمانی نيست .
او يقين داشت همواره كودكی بوده است ، جويای آغوش مادری .
او در برابر بانو زانو زد و گريست .
او از نياز گفت و پنداشت كه عشق را می گويد .
او از ناتوانيهايش گفت .
او گفت و گفت و گفت .
او گريست و گريست و گريست .
مردمان كه از كنجكاوی شنيدن صدای مردی به گرد او اجتماع كرده بودند ،
به داد آمدند .
آنها او را زن خواندند .
و براستی كه هيچ ناسزايی بجز اين تحقير او را معنا نمی كرد .
آنها به او گفتند : "مرد نمی گريد. مرد بايد كه پهلوانی باشد ناجی انسانها ،
يا كه سرداری جنگجوی در ميدان نبرد . "
آنها او را آنچنان كشتند كه ديگر مردان همه ،
حتی آنان كه بر اين باور نبودند ،
قهرمانانی نام آور شدند .
قهرمانان تنها در خلوت می گريند .
اپيزود ١٥
دخترك عروسك را به قلب خويش فشرد .
او عروسك را دوست می داشت .
زن و عروسك ،
گفتن نمی دانستند .
زن و عروسك ،
ديدن نمی دانستند .
زن و عروسك ،
رفتن نمی دانستند .
نگاهها در آينه ها نه دنبال تصويرها می گشتند .
زن و عروسك تمام روز در آينه ،
نه خويش را ن
كه يكديگر را نظاره می كردند .
و آرزو ، و تمنا ، و خواستن ، و حتی نخواستن يك به يك رنگ باختند .
زن و عروسك ،
سنگی به سوی آينه پرتاب كردند .
و آينه ها ،
قطعه ، قطعه ،
زنها و عروسك ها بودند .
زنها و عروسك ها ،
هر يك طنابی بر گردن آويختند ،
و به فضا پرتاب شدند .
آنها معلق در فضا ،
پرواز را تجربه كردند .
پرواز جمعی .
اپيزود ١٦
به من بگو ، مادران از دختران چرا اينچنين بيزارند .
مادران شايد ، دختران را تكرار می بينند ، تكرار .
به من بگو ،
زنان از زنان چرا اينچنين بيزارند .
آن روز كه زنی را به دار آويختند ،
آن روز كه زنی را قطعه قطعه كردند ،
زنان نظاره گر دست در دست يكديگر نهادند و مرگ را رقصيدند .
در اين هنگام ،
زنی تنها ، ايستاده در سويی ، فرياد بر آورد .
صدای زن در ميان هلهله ی شادی مردمان گم شد .
زن سر به زير انداخت .
او ديگر هرگز سخن نگفت .
مردمان را حتم بر اين بود كه او را عقل از سر پريده .
آنان كه فرياد زن را نشنيدند ،
جنون خاموش او را شنيدند .
زن جنون را برگزيد .
زن جنون را رقصيد .
اپيزود ١٧
معشوق من !
گريز از چه ؟ و برای چه ؟
معشوق من !
بيزاری از شادی من چرا ؟
معشوق من از شادی من بيزار است .
او همواره مرا حفاظت می كند ،
از نگاهها و صداها .
و قفسی می سازد از جنس طلا .
تا مرا شرمگين سازد از بهای گزاف ،
كه او برای حفاظت من پرداخت .
معشوق من سالهاست كه بر جامه هايم مرواريد می دوزد ، تا خشم مرا بپوشاند .
معشوق من با من همخوابه می شود .
من چشم فرو می بندم ،
و نفرت جای خشم را می گيرد .
و بعد در گوشه ای پنهان ،
تف می اندازم بر زمين .
و بعد تهوع .
وبعد استفراغ .
و بعد ...
وبعد می روم تا زنجير طلايی قفس طلايی را بر گردن بيندازم .
و بعد ...
زنجير را پرتاب می كنم به سويی ،
و بالبخندی بر لب ،
می نشينم بر جای ،
به انتظار معشوقم كه مرا دوست می دارد .
اپيزود ١٨
آنان گفتند : كمی كار ، كمی تفكر ، و زيبايی ... بسيار .
كمی كار ، بازی تلاش .
كمی تفكر ، بازی فضل .
و زيبايی ، زيبايی ، بسيار ، بسيار .
زيبايی يعنی ، پريشانی گيسوان .
زيبايی يعنی ، لبخند بر لبان .
زيبايی يعنی ، بازی خوشبخت بودن .
و فضل زنان يعنی مكر زنان .
به او گفتند : زيبايی يعنی، قدمها ولی آرام .
زيبايی يعنی تبسم ، ولی سنگين .
زيبايی يعنی حجب ، يعنی نجابت .
آن ديگران گفتند : زيبايی يعنی پوشاندن گيسوان .
زيبايی يعنی پيروی از آنان .
زيبايی يعنی تكيه بر آنان .
زيبايی يعنی عهد نه بشكستن .
به او گفتند : زيبايی يعنی ... زيبايی يعنی ... زيبايی يعنی ...
وبدين گونه بود كه عروسك را در دست زن نهادند .
و بدين گونه بود كه همدم زن و عروسك آينه ای شد پر غبار ،
و قفسی آهنين آويخته بر ديوار .
به او گفتند : روسپيان خود فروشانند .
به او گفتند : آنان كه زيبايی را نگزينند ، روسپيانند .
و بدين گونه بود كه او طناب را بر گردن انداخت ،
و آن را سخت كشيد .
پايان
لال بازی
فرزانه مرادی
نشسته ام کف دستشویی و به تیغ نگاه می کنم . زنگ می زنند. می خواهم تنها باشم. زنگ می زنند.شخص شخیص سیریش دست بر دار نیست. هیچ احمقی نمی تواند ده دقیقه زنگ بزند و کسی در را باز نکند و همچنان زنگ بزند جز احمد .بلند می شوم و در را باز میکنم. لعنتی ! احمد است .در این مواقع تخمی ترین آدمی که میتواند پشت در باشد همین احمد است. دلم می خواهد راست توی چشم هایش نگاه کنم و بگویم گمشو. بعد در را ببندم و به تخمم هم حسابش نکنم.اما این کار را نمی کنم . بغلم می کند . چه بغل لاغر مردنی دارد این احمد. با خودم می گویم"یه کلمه هم باهات حرف نمی زنم "
می گوید:می تونم بیام تو.
با چشم هایم نشان می دهم "نه " خر الاغ نمی فهمد و می اید تو و در را هم پشت سرش می بندد.
می گوید کجایی پسر؟ ازت خبری نیستا . پاک گم شدی رفتی .و بعد می خندد . ریز می خندد. چقدر دوستش دارم . ریز خندیدنش را . می روم توی یخجال را میبینم . چند برگ کاهو دارم .کاهویی که لزج شده اند . مثل وقتهایی که دستم را می برم توی شلوارم و کار میکنم .میگذارمشان توی سبد قرمز و میگذارم جلوی احمد. دوهفته ای می شود ندیدمش . بهش می گویم "عَمَد" چهارده سال پیش بود به گمانم حسین دستش را گرفته بود و اورده بود توی جمع .بعدها شده بود بهترین دوست زندگیم و بعدترها فراموشش کردم .دوستش داشتم برای اینکه هیچ وقت نفهمیدم از کدام گوری پیدایش شده است .
می گوید: اتا چه خبر؟چته؟ قهری حرف نمیزنی؟ لال بازی در نیار اتا .چته بابا . یه ساله ندیدمت ها ناسلامتی!
باورم نمی شود می خواهم بگویم :یه سال چیه؟ دوهفته است مرتیکه قوزمیت. اما نمی گویم . می خواهم به لال بازیم ادامه دهم . وقت هایی که حوصله ندارم لام تا کام حرف نمی زنم . عمد از این بازی من خبر دارد. اسمش را آن وقت ها گذاشته بودیم لال بازی .او همه چیز را می داند حتی خود کوبی ام را . سیگارم را روشن می کنم و بسته را می گذارم جلوی عمد. یک جور بدی نگاهم میکند انگار بخواهد بزند زیر گریه صدایش می لرزد بغض دارد .یک جور ی شدم . حتماً د لش برایم خیلی سوخته است . یک بوی بدی می اید . نمی توانم تشخیص بدهم بوی عمد است یا بوی کاهوها. می گوید :توی این یه سال ..
بقیه اش را گوش نمی دهم . با خودم فکر می کنم نکنه واقعا یک سال شده است . چند وقتی است که توی صداها حل شده ام ،خیلی وقت است گذر زمان را نمی فهمم . صداها را تشخیص نمی دهم ،گذر زمان را نمی فهمم، کلمه ها را انتخاب می کنم و .. درست از همان روزهایی که تو رفتی و این زنیکه ی لکاته جایت آمد .
عمد دارد یک چیزهایی می گوید . اخم هایم توی هم می رود . حرفش را قطع می کند . به چشم هایش نگاه می کنم . یک جور خوبی مهربان است . حالم داردبهم می خورد و از چشم هایش فرار می کنم و می روم روی گل های قالی . احمد مثل گوساله شده است .
یک چیزهایی می گوید :از آن روزها حرف می زند از آن وقت هایی که من زن گرفتم و اینها مرا دست می انداختند .
می خندم . بلند می خندم آنقدر بلند می خندم که خودم هم می ترسم .فکر می کنم: چقدردلم برای صدای احمد تنگ شده بود . چقدر دلم برایش تنگ شده بود . تنگ شده بودم . غم بودم .
به میز ناهار خوری نگاه می کنم .آنجاست . همیشه آنجاست . به سر کچلش نگاه می کنم . دست می کشد روی سرش و با پای چپش می گوید: حرف بزن.
دو جنسی لعنتی اثیری ! زنیکه ی تخمی .
فقط کافیه بهش عادت کنی . به درد . اون وقت درست می شه شبیه شادی . به همین سادگی .و به همین سادگی برات قابل هضم می شه . درد برای این درد آوره که ما بهش عادت نداریم . درد کمه . خیلی کمرنگ تر از شادیه و برای اینه که ما ازش فرار می کنیم . درد درد اور نیست . درد داشتن خوبه ادم رو از خودش کم می کنه .
عمد دارد تند تند حرف می زند انقدر تند که نفسم می گیرد و سرم گیج می رود . دارد خاطره تعریف می کند انگار . و بعد می خندد . من همین طور دارم به قالی نگاه می کنم و حرف نمی زنم . عمد مات نگاهم می کند .
دست بلند می کند یک برگ کاهو بر می دارد . چهره اش توی هم می رود . نمی دانم از لال بازی های من است یا از لیزی کاهو؟
مي گوید: چقدر عوض شدی اتا . خیلی عوض شدی . بعد کاهو را پرت کرد توی سبد . با خودم فکرمی کنم چقدر عوضی شده ام .
می روم در را باز می کنم که یعنی خوش اومدی. نگاه می کند به آکواریومم و می گوید:اتا تموم ماهیات مردن که .
هوای هواخوری زده به سرم . همه ما یک روزی می میریم . یه روزی تنگمون رو می شکنیم . روزی که عادت کنیم درد رو توی جیب کتمون جا به جا کنیم .
احمد ریز میخندد از ان خنده هایی که ادم دلش می خواهد بغلش کند . یک تکه کاغذ برمی دارد و شماره اش را روی آن می نویسد .
می گوید شیش روزه دیگه عیده اتا. بیا پیش من خره لال باز. اتابک عیدت مبارک .
می خندد ، می اید طرفم و بغلم میکند . دست هایم دو طرفش آویزان است . انگار یه ستون لاغر دست داشته باشد و بغلت کند .چه بوی بدی می دهد بوی اکالیپتوس.
تکان می دهد "تمومش کن "عمد می بوسدم و می رود بیرون . می دانم هنوز آن پشت است . هیچ احمقی نمی تواند مثل این ادم سیریش و مهربان باشد . انقدر مهربان که حال ادم را بهم می زند . از چشمی در نگاه می کنم دارد با پشت دست اشک هایش را پاک می کند .شماره اش را توی آکواریوم می اندازم.انگار عمد دارد غرق می شود . خوشم می اید . بوی ترشیدگی از دست و پا و آروق و همه جایم میزند بیرون . حالا می روم توی دستشویی .شیر آب را باز می کنم . نصفه تیغ را از زمین بر می دارم. یک مشت آب می ریزم روی آینه . راست توی چشم های خودم نگاه می کنم . چشم هایم را می بندم . به درد فکر می کنم. در دستشویی را می بندم . درست از روی گلوم سُر میخوردو ...
دیوونه
نوشته ی:مهدی صفاری نژاد
شخصیت ها:پارساوپریسا
[صحنه یک اتاق که تمام دیوارهای ان سیاه می باشد ،در این اتاق یک تخت خواب با روکش سیاه ،یک سه تار به دیوار تکیه داده شده است ویک صندلی موجوداست .روی دیوارها با گچ کلماتی نوشته شده وپاک شده وفقط اثری از انها پیداست وبعضی از کلمات مانند ویتامین روح، خنده،پارسا ،پریسا،الهام،بابا ،مامان...]
[پارسا وسط صحنه با موهاوریش های بلندو لباس سیاه ایستاده است واز تمام بدنش صورتش پیداست]
پارسا:[حالت سخنرانی]به نام خدایی که عشق ،زیبای وزندگی را افرید .زیبای روح در سلامت ان است .یعنی این که تا روح سالنم ندا شته باشیم ،نمی توانیم زندگی خوب وراحتی را داشته باشیم.
روح ما هر روزه مورد حمله هزاران هزار میکروب که ما باید واکسن هایی رو برای مبارزه پیدا کنیم [مکث]ببینم تا به حال به غذاهایی که به روح خودتون می دهید فکر کردید .به مثبت یا منفی بودن روحیتون فکر کردید .همین الان می توانید یک امتحان بکنید کمی با خودتون فکر کنید،اگر حوصله دارید کاری رو انجام بدید و ان را باشوق ادامه دهید ،دارای روحیه مثبت واگرنه دارای روحیه منفی هستید.من دراین تحقیق از غذا های روح به عنوان ویتامین اسم برده ام که با استفاده از اونا می تونیدرو حیه مثبت وخوبی داشته باشید.
[نور تمام صحنه را می گیرد وپریسا وارد می شود وپارسا سریع رو زمین می نشیندوپاهای خودرا بغل می کند وبه گوشه ای خیره می شود ]
پریسا:سلام پارسا، چرا برق رو خاموش کردی [جواب نمی شنود ]سلام پارسا، پارسا باتوام چرا روی زمین نشستی [روبه روی پارسا به همان حالت می نشیندو پارسا برمی گردد پریسا دوباره این کار رو انجام می دهد]نچرخ سرت گیج می ره.هزار بارم که بچرخی من باهات می چرخم .
[پارسا زیر تخت می رود وگچی را برمی داردوروی دیوار شروع به نوشتن می کند حرف به حرف وبا حروف بزرگ]
پریسا:ننویس جون تو خسته شدم از بس دیوار رو پاک کردم این از اون روزهای اول که تمام دیوارهارو رنگ سیاه زدی ،اینم از حالا که داری با گچ روی اون چیزی می نویسی
[گچی را بر می دارد وبزرگ روی دیوار می نویسد : سلام ]فکر کردی خودت فقط بلدی روی دیوار چیزی بنویسی ؟نه جانم هچ کاری ندارد ما هم بلدیم .
پارسا:[گچ را می اندازد وبا صدایی کم ]سلام ...سلام ...[تکرار می کند]
پریسا :علیک سلام حالت خوبه ؟خوب بسه دیگه برای یک سالت سلام کردی
پارسا :س ل ام، Hello،[تغییر لحن ]سام [لحن زنان ]سلام .
پریسا :نه به این که سلام نمی کردی ،نه به حالا،که قرص سلام خوردی ،داشتی چه کار می کردی؟با کسی حرف می زدی ؟[پارسا بی توجه شروع به نوشتن می کند]
گوش کن ببین چی می گم ،چرا با منم حرف نمی زنی ؟التماست می کنم [با خواهش ] با هام حرف بزن .
پارسا:باشه حرف می زنم ،حرف می زنم،اره،حرف می زنم
پریسا:اره حرف بزن باهام حرف بزن فقط اینقدر تکرار نکن،می گم می خوای بریم بیرون ؟
پارسا:بیرون ،[روی تخت مینشیند وبه طرفی خیره می شود].
پریسا:اره بیرون می ریم ،یه چرخی می زنیم ،می ریم پارک ،می ریم سینما نمی دونی چه فیلم های قشنگی اوردن،اصلا" می گم چه طور بریم اسکی خیلی کیف می ده مگه نه؟
پارسا:سینمارفته،اسکی سواری [مکث]نه نه می خوره زمین چرخ نداره که چرخ بزنیم .
پریسا:چه عجب از دو کلمه بیشتر حرف زدی ،خوب اگه نمی خوای، بیا بریم رستوران پیتزا بخوریم ، نمی خوای من پیتزا می خورم تو لازانیا ،اصلا"مرغ وسیب زمینی می خوریم خوب.
پارسا:صندلی قرمز،نور قرمز،بده،اشکال داره
پزیسا:خوب اگه رستوران هم نمی یای حد اقل بیا بریم کوه نمی دونی چه حالی می ده هوای کوه برات خوب.
پارسا:[نگاهی به پریسا می کند واز روی تخت می پرد پایین] شما ،شما کی باشید ؟
پریسا:منم پریسا،ابجی پری، منم پری.
پارسا:پریا تشنون، پریا گشنتونه ،پریا خسته شدید ،مرغ پربسته شدید چی اون زارزارتون،گریه و وای وای یتون.ه ه پری[خنده]
پریسا:از دست شماست اره منم ابجی پری که می گفتن: الهی ور....
پارسا:[ با خوشحالی ]پَری[مکث]پُری،پیری.
پریسا:[پوسخند] اره پُری،شایدم پری ، اصلاً هرچی تو بگی ،تو خوب شو هرچی می خوای منو صدا کن .
پارسا:[گوشه ای روبه دیوار می نشیند وچیزی را زمزمه می کند وگاهی بر می گردد به پریسا نگاه می کند خنده ای می کند وبرمی گردد]پری...پری...پری.
پریسا:بله جانم، چیزی می خواهی هرچی می خوای بگو.
پارسا:پری،آب،آب،دیوارتشنس قاب می خواد،قابم تاب می خواد تابم گاومی خواد.
پریسا:باشه باشه همین الان می رم برات آب می یارم.
[ازصحنه خارج می شود وپارساهمین جورکه روی زمین نشسته برمی گردد]
پارسا:ویتامین اول لبخند.قبل ازاین که شماباکسی شروع به حرف زدن کنید این چهره شماست که به اون شخص صحبت می کند،اگرشمابه اون شخص لبخندبزنیدبه اون می گیدمن باتمام وجودم شمارامی پذیرایم وبه حرفهای شماگوش می کنم وازدیدن شماخوشحالم وهزاران هزارامواج مثبت دیگه مابایک لبخندساده می تونیم زندگی بهتری روداشته باشیم به قول معروف بخندتادنیابهت بخنده.
لبخند یک پدر یا مادر برای فرزند موجب اعتمادبه نفس وبر عکس .شما اگه به قدرت لبخند اعتقاد ندارید می توانید یک روز از خواب بیدار شوید از صبح تا ظهر همه کارها را بالبخند شروع کنید ونیمه دیگر رو بر عکس بعد دونیمه روز رو با هم مقایسه کنید
[پریسا با یک لیوان اب پرتقال وارد می شود]
پریسا:بیا اینم یه لیوان اب پرتقال خوب گوارا[لیوان را به پرسا می دهد وپارسا هم بدون وقفه لیوان را سر می کشد وبعد به لیوان نگاه می کند]
پریسا:خوب بود،خشمزه بود.
پارسا:خالیه...هیچ کس نیست.
پریسا:خوب بده برم دوباره برات بیارم
[می رود که لیوان را بگیردپارسا به لیوان ضربه ای می زند وداخلش را نگاه می کند ]
پارسا:کسی خونه نیست [رو به پریسا]خالیه.کسی خونه نیست ،جواب نمی دن[توی لیوان فریادمی زند]اهای خالیا کسی خونه نیست.
پریسا:اره کسی خونه نیست [با ناراحتی ]مامانو بابا رفتند گردش.
پارسا: با ماشین رفتند گردش،رفتند بگردند [تصویر یک ماشین را روی دیوار می کشد ]ماشین سواری.....
پریسا: اره رفتند گردش ،خوب بیا ما هم بریم گردش ،پوسیدم از بس توی خونه بودیم
پارسا:ماشین خطر داره چراغ داره،بوق داره ،تصادف داره،منوداره،[روبه پریسا]بابا کی رو داره؟
پریسا:بابا تو راداره، منو داره ،می خوای بریم پیششون
پارسا:مامان خوابه ،فرمون سرشوگذاشته روی شونه ،بابا،روسری مامان سُسی شده سس گوجه خوردنی نبایدروی، روی سری ریخت
پریسا:پارسا بسه دیگه،دیگه تعریف نکن.
پارسا:[فریادمی زند]اهای برید گمشید ،برید کنار با توپ می زنید شیشه ماشین رو می شکنید،مامان روسریت درست کن،بابا چرا رو موهات رُب ریختی،همه چرخ های ماشین بزرگه،رنگ ماشین
ما شده،رنگی.
پریسا:پارسااونا رفتندگردش،نه رفتند ماموریت،الانم خوابند ،تو نمی خوای بخوابی.
پارسا:مامان پاشو،نخواب این جا بد،پاشودیگه از بس خوابیدی مُردی.
پریسا:نه نمردن من امروز اونا رو توی بیمارستان دیدم سراغ تو رو می گرفتن می خوای بریم دکتر
پارسا:دکترچیه؟پاشو باید چایی بخریم.خرما درستکنیم،از درخت حلوا بکنیم ،لباس سفیدت زغالی کن ،همه رو دعوت نکنید ،اونا خوابن بد شون میاد.
پریسا:این کارا مال چهل روز پیش بود ،بیا بریم دکتر.
پارسا:دکتر توجه نداره،اصلاًتوجه به توجه نداره وقتی من یه توپ دارم ،قل قلیه رو می خونم اصلاً به من توجه نمی کنه [با صدای بلند]توجه توجه توجه
پریسا:ولی پارسا من بهت توجه دارم یعنی سعی خودم کردم ولی کی به من توجه کنه
پارسا:توجه به توجه یه اصل مهمه،یه ضرب المثل چینی میگه :کاسبی که لبخند بلد نیست ،بهتره هیچ وقت در مغازشو باز نکنه.
پریسا:یه ضرب المثل ژاپنی هم میگه :[مکث]نمی خوای چیزی بخوری، تو چهل روزه چیزی نخوردی می خوای برم برات غذل بیارم
پارسا:غذا گشنش نیست، ناهار صبحانه رو خورده یه لیوان شامم روش .
پریسا:[کمی فکر می کند]اصلاًچطوره برات غذا بیارم
پارسا:[دست می زند]ای قصه قصه قصه نون پنیر وپسته قصه دارم از کدو قل قل زن که رفت اب بخوره افتاد و دندش شکست [مکث] حسنک کجایی؟ ماشین رفت.
پریسا:نه می خوام برات یک قصه ی پر غصه رو تعریف کنم خوب گوش کن .یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود،یه دختر ُپسری توی دانشگاه با هم همکلاسی بودند با هم رقابت خیلی شدیدی رو هم داشتند،یه ترم دختره شاگرد اول می شه،یه ترم پسره تا این که دوتایشون دکترا قبول شدند وسریه اتفاقی با هم ازدواج کردند ویه زندگی خوبی رو شروع کردند.همه جا صحبت اونا بود که مثله دو تا مرغ عشق می مونن واز این حرف ها تا این که خدا به فاصله ی یکی سال اول یه پسر بعدشم دختر به اونا داد
پارسا:دختر بد مایه بد بختی پسر خوبه فوتبال بازی می کنه
پریسا:اره پسر بهتره منم می خوام قصه پسرو برات تعریف کنم که همه دوستش داشتند ودارن.اون مثله بقیه ی بچه ها نبود .اقا پسر قصه ما توی پنج سالگی خوندن ونوشتن رو یاد گرفت وبه خواهر و به خواهر کوچو لوش هم یاد داد.هفت ساله بود که به اندازه ی کلاس چهارم ابتدایی چیزی بلد بود ،اما اونا نمی ذا شتند که بره کلاس چهارم ،می گفتند باید بره کلاس اول .بالاخره با پیگری
زیاد مامانو باباش قبول کردند وپسر توی نه سالگی ابتدایی رو تموم کرد.
پارسا:تموم کرد ،مرد،ماشین با صندلی تموم کرد مامان حلقه شو گم کرده، حلقه مرده.
پریسا:بذار حرفمو بزنم،یه چسب می زنم روی دهنتا[خندهای می کند]نه شوخی کردم،چی می گفتم اره دیگه نه سالگی ابتدای رو تموم کرد،اما خواهرش دیگه مشکلات پسر رو نداشت.اخه وقتی فهمیدن این خواهر اون پسرس دیگه راحت قبولش می کردند،می دونی پسره همهجا معروف شده بود دختر پشتش به دادش گرم بود.
پارسا:گرمه...گرمه...داغه،اتش بنزینی شده،روش یخ بذارید خنکه جیگرش حال می یاد.
پریسا:باشه بعداًمی ذارم. بذار قصمو بگم.پارسا یازده سالش بود راهنمایی رو هم مثل اب خوردن تموم کرد ومی خواست بره دبیرستان که روز از نو روزی از نو که دبیرستان با راهنمایی فرق می کنه ،از این جور حرفها ولی بلاخره بعد از گذشتن چند خوان قبولی کردند که بصورت ازمایشی بیاد مدرسه،اگه توی اولین دوره امتحانی نمره خوبی کسب کرد بمونه وگرنه بره سالی دیگه بیاد ،ولی
تو پارسا حق همشون گذاشتی کف دستشون.
پارسا: دستون کف کرده از بس حرف می زنید دستاتون به هم بمالید حالا قورتش بدید حساب کتاب که کف نداره.
پریسا: توی مدرسه شده بودی گل سر سبد همه دوستت داشتند،توام همه رو دوست داشتی ،دبیرستان عادی تموم کردی ولی با معدل عالی [پارسا د ستشو توی گوشش می گیره ولی پریسا متوجه نمی شود وهمین جوری حرف می زند]موقع کنکور با بابا رفتی بدی پانزده سال بیشتر نداشتی یادمه بابا می گفت :به هم می گفتند اقا چرا بچه دنبال خودت اوردی ،بعد که فهمیدن داوطلب عزیز تویی اصلاً باورشون نمی شد ،تازه سر کنکور دو تا کلوچه بهت دادن خیلی کیف کردی، [ نگاهش به پارسا می خورد] ما روباش با کی داریم حرف میزنیم [د ستا ی پارسا را از توی گوشش در می آورد ] هی عامو با توام کجا سِیر می کنی؟
پارسا: عمو سیر ِ،دایی بدهِ، عمو خوبه
پریسا : اسمشو نیار تنم مورمور میشه، میگم....
پارسا: من میگم.....
پریسا : تو چی می گی؟
پارسا : [ گچی را برمیدارد وروی دیوار میگذارد ولی چیزی نمی نویسد ] ویتامین سوم فهم درسته، اگه همه میتوانستند همدیگر رو درک دیگه نیازی به محکمه نبود ، برای رسیدن به فهم درست بهتره خدمونو جای اون طرف بذاریم و تمام مشکلات را از چشم اون ببینیم برای امتحانم که شده خدتون ُ یک بار جای طرف مقابل بذارید ، بعد به یک نتیجه غیر قابل باور می رسید ؟!
پریسا : استاد منم این کارها رو کردم ولی هیچ فایده ای نداشته ، نتوانستم از فهم درستی از تو برسم چرا من اینجوری نشدم نکنه دل من سنگه....
پارسا : مُردم اندر حسرت فهم درست
پریسا: ما هم مردیم اندر حسرت فهم تو، می دونی پارسا دایی دیروز دوباره اومده بود این جا میخواست بیاد توی اتاق من نذاشتم میگفت : این مرتیکه دکتر نیست ، باید پیش یه دکتر دیگه ببر یمت استاد ِ تورو میگفت . بهش گفتم : دایی جون دکتر آرامش بهترین دکتر ایران ِ هر چی میگفتم
گوش نمی کرد ، داشتم یاسین میخوندم هر چی میگفتم نره میگفت بدوش
پارسا : دوش فنگ،دوش باز ،آب سرازیر ، وان پر ، غلط کرد دوش گرفت ،دوش باید بمیره
پریسا : [پوزخند] بعد هم که کم آورد دوباره بحث ازدواج رو پیش کشید گفت : خانواده پسره سعید منتظرهِ جوابِ ، گفتم : برا خودشون کردن که منتظر جوابند . میدونی چند وقت پیش که اومده بود خواستکاری چی شد. [ نور صحنه تغییر میکند وپارسا به جای سعید] با دایی اومده بود دیگه نه نه بابا شو نیوورده بود ، یه بگو بخندی می کرد ن که نگو ونپرس ،دایی با کت وشلوار سفید اومده بود انگار اون خواستگاره ،صدام زد که چایی ببرم ،منم ازعمد چایی نبردم رفتم نشستم [روی تخت منشیند]
پارسا:سلام پریسا خانوم
پریسا:جوابشو ندادم دایی گفت: من میرم که راحت تر حرف بزنید .
پارسا:حالتون خوبه ؟ پرسا خانوم
پریسا:شکر خدا اگه مزاحما بذارن .
پارسا:اگه مزاحم دارید ،بگید سه سوت خودم دخلشو می یارم
پریسا:نه خودم بلدم حالشو بگیرم .فرمایشی داشتید
پارسا:عرضم به حضورتون که اومده بودم درباره ی زندگی مشترکمون حرف بزنیم
پریسا:آقا شما چقدر پرو تشریف دارید ،من هزار بار به شما گفتم ،اینم هزار و یکمن بار .اولا ً :الان من عزادارم ، نمی تونم ازدواج کنم ، ثانیا َ من از شما حالم به هم می خوره .
پارسا:منم اینو می دونم ولی اون بنده خدای خدا هم راضی نیستند که شما بی سرپرست باشید ، من می تونم شما رو خش بخت کنم .
پریسا:[عصبانی] آقا شما چرا نمی فهمید من می گم [مکث] من با آدم معتاد ، یلاقبای الدنگ که هیچ سوادی هم نداره نمی خوام ازدواج کنم ، تازه سرپرست من پارسا است .
پارسا:شما درست می فرمایید ولی من می تمونم به کمک شما ترک کنم و درس بخوانم ، درسته که مدرک پنجم ابتدایی هم ندارم ، ولی به جون خودم می تونم خوش بختتون کنم .
پریسا:آقا جون من نمی خوام خوشبخت بشم ، اصلا َ من تصمیم دارم تا آخر عمر با داداشم زندگی کنم ، ازدواج نکنم .
پارسا:ببینید پریسا خانم بیایید این مسئله رو بین خودمون حل کنیم من نمی خوام به داییتون چیزی بگم . داییتون نمی دونه که با من چه جوری حرف می زنید . من بهشون گفتم که رفتار شما با من خیلی خوبه . مجبورم نکونید به داییتون بگم ، اونم شما رو مجبور کنه با من ازدواج کنید .
پریسا:[نور صحنه عادی می شود و پارسا به حالت قبلی خودش بر می گردد] سرش داد زدم که هر غلطی می خوای بکن ، من یکی ، با تو آشغال ازدواج نمی کنم . [پارسا دست خودشو روی زمین می کشه و اشکالی را بی خودی می کشد] هی پارسا حداقل به ویتامین های خودد اعتقاد داشته باش ، اونایی که هر روز زمزمشون می کنه ، چهارمیش درست گوش کردن ِ یا به قول خودت هنر درست گوش کردن ِ ، مگه خودت نمی گفتی اگه به حرفهای طرف مقابل گوش کنیم به او می فهمونیم که حرفهاش برامون اهمییت داره و وقتی توی افکارمون قوطه ور هستیم ، فقط صداهایی رو می شنویم . بابا گوش کن ببین من چی می گم.
پارسا:زرتشت میگه : اهورا و اهریمن ، هر دو در دست تو هستند انتخاب کن که با کدام می خواهی زندگی کنی .
پریسا:نه چرا غاطی می کنی اون ویتامین پنجم زیبا دیدنه همونکه انسان مثبت گل می بینه و انسان منفی ِ تیغ گل میگیره دستشو زخمی می کنه قضیه لیوان شربت نیمه پر [مکث]پارسا کیف می کنی منم دیگه ویتامین ها تو از حفظم درسته که رشتم حقوقه ولی...
کاشکی هر چی زودتر دکترامو بگیرم که بتونم خیلی راحت از حقم دفاع کنم [با حسرت] ای دکترای حقوق.
پارسا:حقوق[رو به پریسا]اسبام حقوق دارن.
پریسا:اره همه حقوق دارن .
پارسا:حقوق بدید سر برجه اسبا حقوقاشونو میخوان.[پارسا زیر تخت میره فقط پاهاش بیرونه]
پریسا:ای کاش همین طور بود که تو گفتی حق آ دمو عین حقوق سر ماه بهش میدادن . پارسا اون زیر رفتی چی کار[میخواد بیرونش بیاره]ای دایی لعنتی.
پارسا:دایی ِ داغ چایی چاق ، داغ دایی ، چاق چایی.
پریسا:[مانند پارسا زیر تخت می رود]میدونی پارسا ،نه نمی دونم که توی این چهل روزه چه زجری کشیدم ، هر چی به دایی می گم من تا دکترام تموم نشه ازدواج نمی کنم ف به گوشش نمیره که نمیره ، آخه من چیم از تو کمتره که تو دکتر باشی و من هنوز توی یه وکالت ساده مونده باشم؟
پارسا:[از زیر تخت بیرون میاد]زنا هزار سالم درس بخونن ، آخرش باید کهنه ی بچه بشورن.
پریسا:[از زیر تخت بیرون میاد و پوز خندی می زند]تو دیگه حرفهای دایی رو نزن از تو دیگه توقع نداشتم ، صبر کن من الهامو ببینم . زنا هر چی باید کهنه ی بچّه بشورن [فریاد میزند]آهای الهام بیا ببین چی میگه .
پارسا:و عشق صدای فاصله هاست ،فاصله هایی که غرق ابهامند .
پریسا:نه خیر غرق شستن ِ... هنوز روز اولی مه الهام رو دیدی یادم نرفته اومدی خونه ، هر جای بدنت یه رنگی شده بود شده بودی رنگین کمون اصلا َ حال خودتو نمی فهمیدی . یه راست رفتی پیش مامان ، بهش گفتی مامان من عاشق شدم [خنده ای می کند]مامان از این طرز صحبتد حسابیجا خورد بعدشم گفتی امروز توی مطب دیدیش . اومده بود کار آموزی دکتر هم اونو پیش تو فرستاده حالا می گی ... .
پارسا:سکوت داره صدا میاد
پریسا:[به طرف درمی رود و بیرون رو نگاه می کند] برو بابا توام مارو گرفتی ، کسی اینجا نیست خیالاتی شدی
پارسا:[با صدای بلند]احترام بذار قدردانی بکن ، این ویتامین ششمه مگه نمی خوای خودتو پیش من بزرگ کنی ، احترام بذار زود باش .
پریسا:[سردرگم]تو چد شده ، یدفعه چرا ابنجوری با من صحبت می کنی ، [احترام نظامی می گذارد] بیا اینم احترام تازه قدم دارم یک مترهفتاد شاید هم هشتاد سانتی متر [خنده]دیروز الام اومده بود [پارسا روی دیوار تصویر گل می کشد]آره گلم آورده بود حالت پرسید و رفت مطب . می گفت : باباش گفته یه وکیل بگیر همه چیز رو بفروشید ، برید یه شهر دیگه ، البته بهم برخورد ناسلامتی ما خودمون وکیلیم ، ولی بدم نمیگه : کاشکی ماهم ازاین نامزدها داشتیم ، ولی پارسا بدم نمیگن همهچیزو میفروشیم میریم.
پارسا:بریم ...بریم.مامان پاشو می خوایم بریم . نخواب بسه دیگه ، از بس خوابیدی دیگه مردی [روی دیوار شروع به نقاشی کردن می کنه ، خطهایی کاملا َ خشک و هندسی]
پریسا:[فریاد میزند] مامان ، بابا میبینید وضعمو اون از دایی که می خواد دستی دستی منو بدبخت کنه ، این از پارسا که دیوونه شده اون مرتیکه معتاد هر روز گل می فرسته دو تایی شون می خوان پارسا رو بفروشن . خدایا منو بکش راحت بشم . دیگه خسته شدم بریدم اگه آزمایش من رد شدم بسه دیگه ، دیگه نمی تونم ادامه بدم . [پارسا سه تار را بر می دارد و شروع به نواختن می کند یک ملودی غمناک]
پریسا: نزن ترو خدا نزن [بر میگردد که سه تار را بگیرد پارسا سوار سه تار می شود و فرار میکند پریسا به دنبالش بعد از چند دور خسته می شود روی زمین می نشیند وپارسا بعد از یک دور می نشیند وسه تار می زند]
پریسا : بزن که خوب می زنی [فریاد میزند] بابا [ چشماشو میبنددو دستشو روی گوشش میگذارد و صدای سه تار قطع میشود ، چشماشو باز میکند ، پارسا سه تار رو جلوی صورت پریسا می گیرد]
پارسا : بگیرش دیگه صداش خوب نیست ، فقط بوش خوبه من صداشو دوست ندارم
پریسا: [سه تار را بغل میکند] آ ره بوی بابا رو میده ، بابا
پارسا:ستاره رو پاکش کنید بعد خاکشکنید خوشش می یاد
پریسا: پارسا کمکم کن،دیگه نمی تونم جلوی دایی وایسم دیگه دارم می برّم دایی می خواد من رو ، تو رو ، اصلا َ همه زندگی رو بفروشه . آخه من چه حقوق دانی هستم که از نمی تونم از حق خودم دفاع کنم ،ای کاش مامانم مثل بابا تک فرزند بود ، دایی نداشتیم .
پارسا:[دست می زند]ژیان که ماشین نمی شه ، دایی فامیل نمی شه ، دایی که ماشین نمی شه ژیان فامیل نمی شه .
پریسا:خوب بسه اگه راست می گی ، جلوی خودش بگو ، بی خودی کُری نخون ، وقتی اومد منو برای اون مرتیکه معتاد عقد کرد ، بدبختم کرد اونوقت می خوای چی کار کنی . چرا نمی خوای خوب بشی . نمی دونم چرا دکتر دارو نمی ده آخه این چه مریضیه که دارو نداره ، آخه داروش چیه ؟
پارسا:مهر و محبت
پریسا:[با تعجب]بله ، چی ؟
پارسا:مهر و محبت ِ [بدون توجه به پریسا برای صندلی تعریف می کند]از اولین روزی که به دنیا می یایید ، این ویتامین همراهماست و تا آخر عمر ما را همراهی می کند ، اون روزی که سینه مادر را می گیریم و شیر می خوریم ویتامین محبت را از مادر می گیریم ولی ....
پریسا:ولی چی ؟حتما َ می خواهی بگی اون کسی که میگه من تو رو دوست دارم ، چون تو منو دوست داری معاملهگری بیش نیست که مهری می دهد تا محبتی بگیرد ،آره بسه دیگهاز بس از اینا شنیدم .
پارسا:[با همان حالت قبلی]هر که را عشق نباسد نتوان زنده شمرد هر که جانش زه محبت اثری یافت نمرد
پریسا :ما نفهمیدیم دکتر روانشناس رو چه به شعر و شاعری ، برو بابا توام مارو گرفتی ؟
پارسا:زن گرفتی ... خوب آفرین یکی هم برای ما می گرفتی!
پریسا:زن چیه [رو به پارسا]آخه بدبخت [مکث]میخوان تو رو بفروشن ، دایی می خواد تو رو بفرسته خارج [به جای دایی]این پسره حیف ایران بمونه نمی دونه اون ور آب چه پولی براش می دن ، برای چی توی ایران بمونه که حتی نمی ذارن مطب هم بزنه . گفتم دایی پارسا ایرانُ ترک نمی کنه
پارسا:آره من ایران رو دوست دارم ایران زنمه می خوام تا آخر عمر باهاش زندگی کنم هیچ وقت هم طلاقش نمی دم ایران عزیزمه ایران خوشگلمه ایران .
پریسا:آره بهش گفتم که تو می خوای تو ایران بمونی به کسایی که مثل خودت بودن کمک کنی تا دیگه زجرهایی که تو کشیدی اونا نکشند تازه من همه قفلهایی خونه رو عوض کردم دیگه نمی تونه راحت سرشُ بندازه پایین بیاد توی خونه ، هر شب میان خواستگاری اون پسره که خیلی رو داره اگه روش بدی با زیر شلواری میاد که شبم اینجا بمونه
پارسا:خفّه حرف نباشه من می خوام برم .
پریسا:کجا می خوای بری ؟
پارسا:قبرستون ، اونجا آدم راحت می خوابه .
پریسا:حرف مفت نزن تو خوب می شی ، با الهام ازدواج می کنی ، میگم راستی روز خواستگاریت یادته اون موقه که تنها گذاشتنتون .
[نور صحنه تغییر می کند پریسا به جای الهام و پارسا دارای حالت عادی]
پارسا:سلام
پریسا:علیک سلام ، حالتون خوبه پارسا خان .
پارسا:آره خوبم ، چرا اینجوری حرف میزنی ؟ حالتون خوبه پارسا خان .
پریسا:ناسلامتی جلسه خواستگاریه هر چیزی یه رسم و رسوماتی داره .
پارسا:بسه دیگه توی مطب دکتر آرامش انقدر حرف میزنی که کله همه رو می خوری مریضا روبگو حالشون بدتر می شه که بهتر نمی شه از بس حرف می زنی تازه مگه ما همه حرفامونُ با هم نزدیم .
پریسا:چرا خوب اینم یه رسمه ، چه اشکالی داره تازه اگه الان بریم بیرون مادر بزرگم میگه همدیگه رو نپسندیدند آخه اون عقیده داره که دختر و پسر قبل از ازدواج باید با هم حسابی حرف بزنند ، اخه می دونی خودش موقه ازدواج اصلا َ پسررو ندیده بوده تا آخر عمر پسره هم با بدبختی زندگی کرده .
پارسا:الهام ، بسه دیگه مثل اینکه تو هر وقت روشن می شی دیگه خاموشی نداری . مثل رادیو ِ بیست و چهار ساعته میمونی [هر دو می خندند]خوب حالا میگی چی کار کنیم .
پریسا:هیچی تو الان خدتو معرفی کن من بیشتر بشناسمد .
پارسا:چشم بنده پارسا ملت پرست هستم بیست و شش ساله ، دکترای روان پزشکی دارم ، الانم دارم فوق تخصص می گیرم ، نمی دونم چه گناهی به در گاه خدا کردم که عاشق شما شدم حالا نوبت تواِ.
پریسا:از لطفتون هزارتا متشکرم ، من الهام خانوم هستم دانشجوی سال چهارم روانپزشکی توی مطب دکتر آرامش زیر نظر یک دکتر نابغه دارم تجربه کسب می کنم .
پارسا:بسه هندونه زیر بقل من نذار ،راستی چرا امروز سر اون مریضه داد زدی
پریسا: کدوم آهان بابا مغز خر خورده بود ، هر چی سوال می کردم فقط می گفت بله منم عصبانی شدم .
پارسا:خوب خنگه مریض بوده و گرنه پیش ما نمی آمد [نور صحنه عادی می شود].
پریسا:هیچی دیگه وقتی همه بعد از سه ساعت میان تو اتاق میبینند شما دارید در باره مریضا کارای فرداتون بحث می کنید اصلا َ یادتون رفته بیرون کسی منتظر شما هست یا نه ، ای کاش اون شب من اونجا بودم ، راستی با دایی می خوای چی کار کنی اون تصمیمش برای فروش تو و اون پروژت قطعیه !
پارسا:[روی تخت میپرد]آقاییون ، خانومها بفرمائید اجناس خوب داریم از شیر آدمیزاد تا جون مرغ ، هرچی می خواین داریم . آقا بفرمائید ، خانوم بفرما .
پریسا:ببخشید آقا ویتامین دارید .
پارسا:بله که داریم ، بفرمائید آقا خوبشم داریم ، چندتا می خوای
پریسا:یکی بیشتر نمی خوام اسمش چی بود ؟ تشویق آره تشویق من خیلی بهش نیاز دارم .
پارسا:ویتامین خوبیه یعنی کارو سریع جلو میبره ، شما با گفتن یک آفرین یا باریک ا... ساده می توانید زمین تا آسمون دنیا را تغییر بدید ، شما خانوم شما آقا می توانید با تشویق بله فقط تشویق زمینه پیشرفت را برای بچه هاتون هموار کنید . فقط نه که یه بار بهش بگید آفرین ولی دیروز کارت اشتباه بود . از این حرفها توی فرهنگ دهخدا بعد از کلمه شوق کلمه شوقستان آمده است . آیا مدرسه ، خانه ، محل کار ما شوقستان هست ؟
پریسا:شوقستان بود تا وقتی که مامان و بابا زنده بودند . شوقستان بود آخه تو با این همه اطلاعات چرا دیونه شدی ؟ خدایا این دیگه چه جوری حکمتیه؟
پارسا:دیوونه ، نه نه دیوونه عاقله ، عاقل دیوونست .
پریسا:بسه دیگه دیوونم کردی[آروم گریه می کند].
پارسا:[بی اعتنا]در انجمن شوق تپیدن دگر آموز .
پریسا:[فریاد می زند]پارسا بسه دیگه ترو خدا بسه دیگه [تکرار می کند و با صدای بلند زیر گریه می زند]
پارسا:[با حالتی کاملا َ جدی]بسه پاشو گریه نکن . مگه خودت نمیگفتی نمیخوام گریه کنم تا از خودم ضعف نشون بدم
پریسا:[با همان حالت قبلی]گفتم ولی دیگه چقدر تحمل کنم چهل روز گریه نکردم که از خودم ضعف نشون نداده باشم . دیگه دارم می ترکم .
پارسا:خوب گریه کن راحت منم چهل روز بغض تو گلوم مونده [هر دو با هم می زنند زیر گریه و چند لحه بعد پریسا رو به پارسا]
پریسا:پارسا [با تعجب زیاد]
پارسا:پریسا
پریسا:[با تعجب] تو حالت خوب شده خدارو شکر
پارسا:تو حالت خراب اِاِاِ چرا ؟
پریسا:حرف زیادی نزن ، خدایا شکرت ، من اصلاَ باورم نمی شه ، ممنونم خدایا خدایا شکرت ، دیدی دعا ها و پرستاریه من عاقبت کار خودشو کرد .
پارسا:چیه چرا هول کردی ؟ من اصلا َ حالم بد نبوده که حالا خوب بشه چرا کولی بازی در میاری ؟
پریسا:حالت خوب بوده تو چهل روزه دیوونه بودی الان یک هو خوب شدی .
پارسا:درست صحبت کن . آدم با برادر بزرگترش اینجوری صحبت نمی کنه .
نمایشنامه "وقتی اناری عاشق سیبی می شود "
نوشته: مهدی صفاری نژاد
بر گر فته ازاندیشه هاواشعارسهراب سپهری
بازی گران:مرد1 زن1
مرد2 زن2
{صحنه یک فضای باز. دوتابوم.سه پایه وساز مقداری وسایل نقاشی .نور صحنه سفید بامایه های قرمز}
{بازیگران دومرد ودوزن به اضافه سرخگونه.لباس مردان نیمه قرمزونیمی سفید است لباس زنها روسری قرمز ومانتو سفید است کفش تمام بازیگران قرمز است}
{سرخگونه درگوشه ای روی ویلچری نشسته ولبخندی روی لب دارد ولی بقیه که اورا نگاه می کنند غمی در چهره شان موج می زند وگاهی اهسته اشک خودرا
پاک می کنند}
مرد1: {ازبیرون واردمی شود لبخندی سرد روی لب دارد}سلام به همگی {کسی جواب نمی دهد}سلام کردیم اقایون وخانوها{به گوشه ای صحنه می رود واشک
خود را پاک می کند }ای بابا اینجا چقدر خاک گرفته {روبه زن1}بیا اینجا رو ببین باخاکش می شه یه خونه ساخت.
زن1:کو کجا رو می گی {کنار مرد1 }حالش خیلی بده دکتر چی گفت؟
مرد1:اره سرطان کاره خودش رو کرده دیگه باید ثانیه هارو بشمریم.
زن1: خوب حالا می گی چیکار کنیم؟
مرد2:{به طرف انها می اید}کمک نمی خواین؟بیام خاکا روجمع کنم {روبه زن ومرد1}بابا شما خیلی تابلو هستید. اون که فهمید دکتر چی گفت{مکث}دکترچی گفت؟
مرد1:هیچ وقتی نداریم من می گم بیاید از روی دفترش که از بچگی تا حالا داره توش خاطراتشو می نویسه یه نمایش در بیاریم
زن1: حرف خو بیه ماکه تصمیم شو داشتیم .اقابسه دیگه مرده پرستی.....
مرد2:شعار نده بابا. تو این حال وهوا کی حوصله نمایشودار ه.
زن1:این چه حرفیه .هم حال خودمون عوض می شه هم اون
مرد1:اخیش پاک شد چقدر خاکش زیاد بود {همه دستاشون رو تکاندتد}
زن1:{روبهزن2}چیه؟چراساکتی نشستی ؟ حرف که نمی زنی حداقل یه ذره برامون بزن {زن دو قطعه غمناکی را می نوازد}
مرد1:ای بابا این چیه ؟شادش کن .تازه می خوایم حال کنیم {موسیقی شاد می شود}
مرد2:{روبه سرخگونه }شما هم پاشید سرخگونه خانوم یه ذره مریضی که ویلچر نمی خواد. پاشو کار داریم اجراداریم این حرفا حا لیش نیست {ولیچر رابه بیرون از صحنه هل می دهد نورقطع می شود }{نور کمی فقط روی صورت هاست}
زن1:به تماشا سوگند
مرد1:وبه اغاز کلام
زن2:وبه پرواز کبوتر از ذهن
همه:واژه ای درقفس است {مکث} سلام
مرد2:{رو به تماشاچی }نور را پیمودیم .دشت طلارا درنو شتیم
مرد1:{روبه تماشاچی }کنار شنزار افتابی سایه بار مارانواخت درنگی کردیم
زن2:{چهار دست وپابه جلو صحنه می اید} بر لب رود رمزرویاراسربردیم
زن1:اذرخشی فرود امد.سیاهی رفت
مرد1:خندان گریستم هرزان گریستیم
همه:سکوت ما بهم پیوست وما <<ما>>شدیم
سرخگونه:بازیگرشدیم تانقل کنیم وزندگی کنیم
{بازیگران دور سرخگونه جمع می شوند یک قدم به جلو ویک قدم به عقب می روند بعداز چند بارتکرار}
سرخگونه:{باهیجان}ناگهان نوری درمرده ام فرود امد .من دراضطرابی زنده شدم دو جاپاهستی ام را پرکرد
{بازیگرانازدور سرخگونه به کنار می روند زن ومرد 2 بوم وسه پایه را برمی دارندومشغول نقاشی کشیدن ازساز می شوند زن ومرد 1به جلو صحنه می ایند .سرخگونه انهارا دنبال می کند}
زن1:{با سنگینی راه می رود ودر جلو صحنه از فرط خستگی می افتد } رسیدیم {لبخند}
مرد1:{مانند زن1}رسیدیم {روبه سرخگونه} شهر پیدا بود {با گلایه}رویش هند سی سیمان اهن سنگ سقف بی کفتر صد ها اتوبوس
زن1:{رو بهمرد1}بیهوده امدیم بیهوده اینجاهم زودتر ازما رسیده...
مرد1:من دیگه خسته شدم شب سردیه عجب شب تاریکیه
زن1:{بهطرف زن2}خندهای کو که به دل انگیزم ؟صخره ای کو که بدان اویزم ؟
مرد وزن 1:ما می ترسیم ما میترسیم از سطح سیمانی قرن
سرخگونه :{دست زن1 رامی گیرد}بیا تا نترسیم ازشهرهای که خاک سیاهشان چراگاه جرثقیل است
مرد2:{نقاشی را رها می کند }تا شقایق هست زندگی باید کرد {دوباره ادامه می دهد
زن1:{خنده ای می کند }زندگی {مکث}غفلت رنگین یک دقیقه حوا است
مرد1:منکه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
زن2:زندگانی سیبی است گاز باید زدبا پوست
مرد2:{بومهارا جمع می کند } زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت ازیاد من وتو.
زن1 :{با اعتراض} زندگی بعد درخت است درنگاه حشره. زندگی شستن یک بشقاب است.
سرخ گونه:زندگی ابستن کردن درحوضچه ی اکنون است.
مرد1 :بدی تمام زمین را فرا گرفته. جنگ پیشانی باسردی مهر حمله ی کاشی مسجد به سجود قتل یک بید به دست دولت.
زن2 :زندگی خالی نیست سیب هست .مهربانی هست.ایمان هست.
مرد2:وقتی درخت هست پیداست که باید بود و رد روایت را تا متن سپهر دنبال کرد.
زن1 : باید زندگی کرد ونپرسید که فواره ی اقبال کجاست. چرا قلب حقیقت ابی است.
سرخ گونه: چشمها راباید شست جور دیگر باید دید. رخت ها را بکنیم اب دریک قدمی است.
صدای ابتنی کردن به گوش نیامد.عکس پیکر دوشیزه ای در اب نیفتاد.
زن1:کار...کارما چیست؟ شناسایی راز گل سرخ؟
مرد2:{کمی فکر می کند}کار ماشاید این است {مکث} که درافسون گل سرخ شناور باشیم . پشت دانایی اردو می بزنم
زن2:میان گل ونیلوفروقرن پی اواز حقیقت بدویم
سرخگونه:پرده رابرداریم بگذاریم احساس هوای بخورد .{نور قطع می شود}
{زنها از یک طرف ومردها از طرف مقابل وارد می شوند چند قدم پشت به هم راه می روند بعد برمی گردند بهم نگاه می کنندولخند می زنند بعد هرکی درمقابل جفتش می رود.یک در میان نشسته وایستاده اند.نشسته ها به بالانگاه می کنند ولبخند می زنند ایستاده ها دستشان رادراز می کنند ونشسته هاتقلید می کنند فیکس می شوند ونور قطع می شود}
{با امدن نور بازیگران دوبه دوبا هم راه می روند نور صحنه ضعیف است .سرخگونه درته صحنه به حالت مجسمه متفکر اگوست رودن نشسته است .بقیه هر کدام به سوی می روند}
مرد1:{روبه زن1زیر نور موضعی}من زمزمه خون تورا درگهایم شنیده ام نه صدایم ونه روشنی طنین تاریکی توهستیم سکوتم راشنیدی ؟
مرد2:{روبه زن2زیر نورموضعی }به سان نسیمی از روی خودم بر خواهم خاست .درشب جاویدانخواهم وزید .چشمانت را گشودی زن1:{به طرف زن2میرود}اورا بگو:نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام نوشیده ام که پیوسته بی ارامم {روبه مرد1}جهنم سر گردان مرا تنها بگذار
مرد1:{روبه زن1}لبخند می زنی رشته رمز می لرزد .می نگری رسایی چهرات حیران می کند.می گذری آینه نفس می کشد{مکث} برلب مردابی خنده ی تو روی لجن دیدم ورفتم نماز...
زن2:{خنده ی می کند} بی راهه رفتی برده ی گام.رهگذرازمن تا بی انجام. مسافر میان سنگینی پلک وجوی سحر.
مرد1:ازبیم زیبایی ات می گریزم وچه بیهوده فضا را گرفتی یادت جهان را پرغم می کندوفراموشی کیمیاست.
زن1:{با طعنه}جنگل از تپش می افتد.
زن2:{رو به مرد2} صدا کن مرا صدای توخوب است صدای توسبزینه ی آن گیاه عجیبی است که درانتهای صمیمیت قرن می روید.
مرد2:{روبه زن2}توناگهان زیبا هستی اندامت گردابی است. موج تواقلیم مرا گرفت.
مرد1:{به طرف زن1 خنده کنان}چه سیب های قشنگی؟
زن1:قشنگ یعنی چه؟
سرخ گونه:قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال.{روبه زن ومرد1} وعشق وتنها عشق تورابه گرمی یک سیب می کند فانوس
زن1:{با اعتراض} وعشق وتنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد.
زن2:{باخوشحالی} مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
مرد2:{روبه مرد1}چرا دلت گرفته مثل آنکه تنهایی.
مرد1:چقدرهم تنها...
زن2:{روبه مرد1} خیال می کنم دچارآن رگ پنهان رنگ هاهستی.
مرد1:دچاریعنی چه؟
مردوزن2:عاشق{صدای موسیقی می آید مرد وزن2 درکنارسرخ گونه می ایستند می خندند وخوشحالندمرد1 مردد میان رفتن وماندن به زن1نگاه می کند}
مرد1:خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند دست منبسط نورروی شانه آنهاست.
زن1:نه وصل ممکن نیست همیشه فاصله ای هست.
{بقیه به طرف زن ومرد1 می آیند سرخ گونه از آنها جدامی شود}
زن1:{با فریادروبه بقیه} وعشق...
زن2:سفر به روشنی اهتزازخلوت اشیا است .
زن1: وعشق صدای فاصله هاست، فاصله هایی که غرق ابهامند.
مرد2:{بااعتراض به زن1}صدای فاصله هایی ست که مثل یک نقره تمیزند وباشنیدن یک هیچ می شوند کدر
مرد1:{روبه بقیه} عاشق همیشه تنهاست.
مرد2: دست عاشق دردست تردد ثانیه هاست.
مرد1:{روبه زن1} حرف بزن ای زن شبانه موعود زیرهمین شاخه های عاطفی باد{با خواهش} نبض مراروی زبری نفس عشق فاش کن.
زن1:می ترسم{مکث} از لحظه بعدواز این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
مرد2:{روبه زن2} نم زن برچهره،از مهرت لبخندی کن،بنشان برلب ما،باشدکه شکوفا گردد زنبق چشم {به زن1اشاره می کند}شود سیراب ازتابش توفروافتد.
زن2:{روبه زن1} اوطنین جام تنهایی است،تاروپودش رنج زیبایی است.
{مرد1درگوشه ای کزکرده،بقیه به زن1اشاره می کنندکه به طرف مرد1برود}
زن1:{روبه بقیه}روح من گاهی ازشوق سرفه اش می گیرد {بازهم همه اشاره می کنند}
سرخ گونه:{روبه زن1} من صدای نفس باغچه رامی شنیدم وصدای پاک پوست انداختن مبهم عشق وصدای کفش ایمان روی پلک ترعشق.
زن1:{نزدیک مرد1}صدای پای توآمد،خیال کردم باد عبورمی کند {باناز} لب دریا برویم توردرآب اندازیم وبگیریم طراوت راازآب.
مرد1:{لبخندمی زند}من به سیبی خشنودم وبه بوییدن یک بوته ی بابونه من به یک آینه،یک بستگی پاک قناعت دارم.
{مرد1دست خودرادرازمی کندوزن هم آهسته آهسته دست خودرادرازمی کند،صدای موسیقی شادی می آید}
سرخ گونه:پارسایی است درآنجاکه تراخواهدگفت:بهترین چیزرسیدن به نگاهی است که ازحادثه عشق تراست واین است خاصیت عشق.
{شادی تمام راپر می گند وبا تکرار این است خاصیت عشق نور کم کم قطع می شود}
{در گوشه ای صحنه مرد2 روی سکویی ایستاده وزن2 در پای ان ایستاده زن1 درحالت ریسیدن نخ ومرد1 مثل اینکه لب جویی نشسته است}
سرخگونه: {از بیرون وارد می شود }خانه دوست کجا ست ؟{رو به نفر اول }خانه دوست کجاست؟{نگاهش همه را دنبال می کند}
مرد1: نرسیده به درخت ،کوچه باغی است کهاز خواب خدا سبز تر است ودران عشق به اندازه پر های صداقت ابی
زن2:می روی تاته ان کوچه که از شب بلوغ ،سر بدر می اورد ،پس به سمت گل تنها یی می پیچی پای فواره جاوید اساطیر زمین وترا ترسی شفاف فرا می گیرد
زن1:در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنود کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه را بردارد از لانه نور وازاو می پرسی؟
همه:خانه دوست کجاست ؟
مرد2:گوش کن جاده صدا می زند ،ازدور قدم های تورا ،چشم توزینت تاریکی نیست ،پلکان را بتکان ،کفش به پاکن بیا
زن2:تا که پرماه به انگشت تو هشدار دهد وزمان روی تو ومزامیر شب اندای تورا مثل یک قطعه اواز به خود جذب کنند
{بقیه هم مانند مر وزن2 می ایستند سرخگونه می خواهد سوالی کند ولی همه انگشتها گوشهای رانشان می دهد وسخگونه به ان نقطه خیره می شود ونور قطع می شود }
{صدای موسیقی ارامی می اید زن ومرد 1به شیوه مسلمانان وزن ومرد 2 به شیوه بودا ئیان عبادت می کنند وبعد از چند لحظه شیوه عبادت را عوض می کنند سرخگونه در کنار هرکدام عبادت می کند }
{و با امدن نور همه با زیگرانسر در لاک خود دارند ودر گوشه ای نشسته اند}
مرد1:{با اندوه}روح من بیکار است قطره های باران را می شمرد
مرد2:روح من کم سال است وروز های اجری را می شمارد
زن1:از خانه بدر از کوچه برون تنها یی ما سو خدا می رفت .
سرخگونه :{با حالی ارشادی }قران بالای سرم ،بالش من انجیل ،بسترمن تورات ،وزیر پوشم اوستا ،می بینم خواب بودایی در نیلوفر اب
مرد2:در جاده شیطان نگران اند یشه ها می رفت .
زن2:این لاله هوش از ساقه بچین ،پرپر شود بود ،چشم خدا تر شد بود
مرد1: وخدا از تو بالاتر من تنهاتر ،تنهاتر
سرخگونه:سر هرکوه رسولی دی دند ابرانکار به دوش اورند با درانازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد چشمان را بستیم دستان را نرساندیم به سر شاخه هوش جیبها هاشان را پر عادت کردیم
مرد2:{با التماس} بالا هاپستی ها یکسان بین پیدا نه پنهان بین
زن2:ظهر بود وابتدای خدا خدایی که دراین نزدیکی است ....
سرخگونه :{با خوشحالی}صدا بزن صدا بزن تا هستی بپا خیزد بام را برنکن بشتاب ودرها را بشکن وهم رادو نیمه کن
زن1:ماندیم در برابر هیچ ،خم شدیم در برابر هیچ ،پس نماز
زن2:در نماز جریان دارد ماه جریان دارد طیف ،سنگ از پشت نماز پیداست .همه ذرات نماز متبلور شده است
مرد2:من نمازم راوقتی می خوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو .من نمنازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم پی قدقامت موج
زن1:{با خوشحالی} غوغای چشم وستاره فرو نشست {می خواهدبرود}
مرد1: {روبه زن1}بمان تا شنونده اسمان شویم {روبه مرد2} خوب .....
مرد2:یک نفر امد تا عضلات بهشت دست مرا امتدادداد یک نفر امد که نور صبح مذهب در وسط دگمه پیرهنش بود واز علف خشک ایه های قدیمی پنجره می بافت
زن2:{روبه سرخگونه} تو اگردر تپش باغ خدا رادیدی همت کن بگو ماهی ها حوضشان بی اب است
سرخگونه: هر که در حافظه چوب ببیند باغی صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد شد وخوابش ارام ترین خواب جهان خواهد بود انکه نوراز سر انگشت زمان بر چیند
{همه دور سرخگونه جمع می شوند وبعد دستانشان را به بالا می برند}
سرخگونه:من مسلمانم {نور قطع می شود}
{بازیگران یک در میان نیم دا یره ای ایستاده اند در دست زنها کاسه ابی است ودر دست مردان گل هایی با شروع مو سیقی مردها حرکت می کنند وگل ها را دراب سرخگونه وارد می شوند }
{صورتها همه سرد بی روح است}
سرخگونه: باید امشب بروم...
{زن 1کاسه اب را پشت پای سرخگونه خالی می کند }
سر خگونه: {رو به زن1}صبح خواهدشد وبه این کاسه اب ، اسمان هجرت خواهد کرد.
مرد2:دیر گاهی است که دراین تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است
زن2:{کاسه اب را زمین می گذارد }نفس ادم ها سر افسرده . روزگاری است که در این گوشه پژمرده هوا ،هر نشاطی مرده
زن1:چشم اب نخورد از این عمر پر شکست ،این خانه تمامی پی روی اب بور
مرد2:بی حرف باید از ره عبور کرد
زن2: ساعت گیج زمان درشب عمر می زند پی در پی زنگ
مرد2:زهر این فکر که این دم گذاراست می شود نقش به دیوار رگ هستی من
زن1:لیک چون باید این دم گذرد پیاگ می گیریم گریه ام
همه: بی ثمر است
مرد2:واگر می خندم خندام
همه: بیهوده است
مرد1:انچه بگذشت نمی ایدباز
زن2:قصه ای هست که اگرنتواند شد اغاز
مرد1:{با درماندگی }دویدم تا هیچ دویدم تا چهره مرگ
همه: مرگ {تک تک زمزمه می کنند ودر خود جمع می شوند}
زن1:{از جایش بلند می شود وبا فریاد }پیکر من مرگ را از خویش می راند
سرخگونه: مرگ با خوشه انگور می اید به دهان
مرد1:این سو تاریکی مرگ ،ان سو زیبایی مرگ اینها چه ،انها چه؟
سرخگونه :مرگ در اب وهوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرد2:ما غنچه خواب؟ایا می شکفیم ؟
مرد2:یک روزی بی جنبش برگ
زن2:اینجا؟
سرخگونه:نی در دره مرگ
زن1:تاریکی وتنهایی
سرخگونه:نی خلوت زیبایی
مرد2:به تماشا چه کسی می اید ،چه کسی ما را می بو ید؟
سرخگونه:{خنده ای می کند} همیشه با نفس تازه باید راه رفت وفوت باید کرد که پاک پاک بشود صورت طلایی مرگ
مرد1:من دراین تاریکی ریشه هارا دیدم و برای بته نورس مرگ، اب را معنی کردم
زن1:{با اعتراض }مرگ گاهی ریحان می چیند
مرد2:{با اعتراض}مرگ گاهی ودکا می نوشد
زن2:{با اعتراض}گاه در سایه تشنه به ما می نگرد
زن1:یک نفر دیشب مرد وهنوز نان گندم خوب است وهنوز اب می ریزد پایین اسب ها می نوشند
مرد2:همه می دانیم
همه:{با یاس}ریه ها لذت پر اکسیژن مرگ است
سرحگونه:نترسیم از مرگ ،مرگ پایان کبوتر نیست
زن1:پایان کبوتر نیست {با تعجب}
سرخگونه:واگر مرگ نبود دست ما درپی چیزی می گشت {مکث}عبئر باید کرد
زن ومرد1:عبور باید کرد؟
سرخگونه:عبور باید کرد؟صدای باد می اید عبور باید کرد من مسافرم ای بادها همواره مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید
زن2:روزی خواهی امد؟
سرخگونه:روزی خواهم امد ،دررگها نور خواهم ریخت وصدا خواهم درداد:ای سبدهاتان پر خواب، سیب اوردم سیب سرخ خورشید
همه:ماهمه منتظریم
سرخگونه:خواهم امد گل یاس به گدا خواهم داد. زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید دوره گردی خواهم شد کوچه های را خواهم گشت جار خواهم زد ای شبنم ای شبنم . هر چه دشنام از لب خواهم بر چید .من گره خواهم زد چشمان را با خورشید دل هارا با عشق اشتی خواهم داد اشنا خواهم کرد . دوست
خواهم داشت
زن2:وما....ان وقت
سرخگونه:ان وقت حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودافتاد.گونه هایی که من خواب بودم ترشد
مرد2:کجاهستی؟
سرخگونه:هر کجا باشم اسمان مال من است .پنجره،فکر،هوا،عشق،زمین مال من است
مرد1:به سراغ تو بیایم؟
سرخگونه:پشت هیچستانم
به سراغ من اگر می ایید نرم اهسته یبایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من{نور قطع می شود}
{با امدن نور بازیگران دور قبر ایستاده اند .زن2 اب روی قبرخالی می کندهمهمی ایستند وبه قبر نگاه می کنند بعد ازچند لحظه نور قطع می شود}
binahayat_m
25-03-2008, 16:16
سلام !
خسته نباشيد .
اگر ميشه نمايشنامه هاي كمياب را بذاريد ...
ودرباره ي ساختار نمايشنامه گفتگو راه بيندازيد ...
مرسي !
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.