PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : نیما یوشیج



Asalbanoo
31-07-2007, 14:25
علی اسفندیاری با نام شعری نیما یوشیج (تولد: ۱۲۷۶ ش وفات: ۱۳۳۸)، تحصیلات مقدماتی را در زادگاهش یوش فراگرفت و سپس در مدرسه فرانسوی زبان سن لویی تهران به اتمام رساند. شهرت نیما در ادبیات معاصر به اعتبار نقش عمده و اصلی ای است كه در بنیان گذاری شعر نو ایفا كرده است. اما نیما به تعبیر شفیعی كدكنی سرشاخه نوعی برداشت از رمانتیسم اروپایی محسوب می شود و تحت تأثیر رمانتیسم فرانسه است۱. برخی از مهم ترین آثار رمانتیك نیما در سال های آغازین شاعری او در ابتدای قرن حاضر سروده شده اند، ولی گرایش رومانتیك نیما صرفاً اختصاص به این آثار ندارد و رگه های رمانتیك و بازتاب آن در شخصیت و آثار نیما تا سال های پایانی زندگی او به شكلی ملایم تداوم می یابد. البته اوج رمانتیسم نیما در همان سال های اولیه شاعری اوست. در واقع در آثار نیما هم نمونه های شعر كلاسیك را می توان دید و نمونه های شعر رمانتیك و نیز مدرن. این پدیده هم گواهی بر كوتاه بودن دوره رمانتیك در ادبیات معاصر ایران است و هم نشان دهنده سرعت تحولات ادبی و ابعاد كوچك و نه چندان عمیق این ادبیات و تحولات آن.
مهم ترین خصوصیت رمانتیسم نیما طبیعت گرایی نسبتاً سالم آن است. رمانتیسم نیما از رمانتیسم بیمارگونه و احساساتی دوره بعد كاملاً متمایز است و هرچند از
پاره ای جهات مثل اصالت، طبیعی بودن و خود جوش بودن می توان آن را دنباله رمانتیسم دوره مشروطه به شمار آورد، ولی برخلاف رمانتیسم دوره اول توجه كمتری به جنبه های آشكار اجتماعی دارد و خصوصاً به ناسیونالیسم دوره قبل كاملاً بی اعتناست و از نظر هنری و ادبی نیز در سطح متعالی تری قرار دارد. رمانتیسم نیما به گونه ای شگفت از دو نحله و رگه رمانتیك عصر خود یعنی رمانتیسم احساساتی و رمانتیسم ناسیونالیستی فاصله گرفته و عمدتاً طبیعت گرا است. به هر حال، رمانتیسم نیما از برخی جهات اوج هنری رمانتیسم در كل ادبیات معاصر ایران محسوب می شود.
چنان كه گفتیم در مجموعه اشعار نیما سه گونه عمده شعر كلاسیك، رمانتیك و مدرن دیده می شود بیشتر اشعار رمانتیك در سال های آغازین شاعری او و تعداد زیادی از اشعار كلاسیك او در فاصله شعرهای رمانتیك آغازین و شعرهای مدرن او سروده شده است. اما این تقسیم بندی به هیچ روی كامل و دقیق نیست و مثلاً نیما در سال های پایانی زندگی نیز شعر كلاسیك سروده است و چندین شعر رمانتیك كوتاه او نیز مربوط به همین دوره است. در واقع نیمای سال های آغازین قرن بیستم را می توان «نیمای رمانتیك» نامید. اگر شاخص ترین شعرهای رمانتیك نیما را در نظر بگیرم كه عبارت اند از: «قصه رنگ پریده»، «ای شب»، و «افسانه»، این دوره سال های ۱۲۹۹ تا ۱۳۰۱ را در بر می گیرد. اما براساس دیگر نوشته های نیما گرایش اصلی رمانتیك نیما تا حدود سال های ۱۳۰۹ آشكارا تداوم یافته است و می توان این ده سال را دوره رمانتیك زندگی نیما به معنی اخص آن، به شمار آورد. نیما در حدود سال ۱۳۱۰ سعی می كند از رمانتیسم سال های قبل خود فاصله بگیرد. نیما در این دوره به آموزه های فلسفه مادی نزدیك
می شود سپس از حدود سال های دهه بیست مجدداً از این آموزه ها دور می شود. البته در این دوره پایانی نمی توان نیما را همچون دوره ده ساله اول زندگی ادبی اش «رمانتیك» به معنی خاص آن به حساب آورد. اما به هر حال در این سال ها پاره ای تمایلات رمانتیك آغازین نیما به شكلی ملایم، تلطیف شده و بدون این كه چندان توجه ما را جلب كند، گهگاه در آثار او دیده می شود.
در اینجا صرفاً به نخستین شعرهای نیما می پردازیم كه عبارت اند از «قصه رنگ پریده»، و «ای شب».۲ این دو شعر كه كمتر به جنبه های رمانتیك آنها توجه شده است، در تحول رمانتیسم در ادبیات جدید فارسی نقشی اساسی ایفا كرده اند. نیما در سرآغاز جوانی و به هنگام سرودن «قصه رنگ پریده» همچنان كه خود می گوید، نخستین شعر جدی و مهم اوست،۳ به لحاظ فكری و شخصیتی دو ویژگی ممتاز داشته است: یكی خاستگاه روستایی او و دلبستگی شاعر جوان به زندگی طبیعی دوران كودكی و نوجوانی اش در دل كوهستان ها و جنگل های شمالی و دیگری آشنایی شاعر جوان با زبان فرانسه كه راه تازه ای پیش پای او می گذارد.۴
نیما با این پشتوانه و زمینه فرهنگی و شخصیتی در سال هایی كه آخرین شعله های قیام و نهضت های مردمی عصر مشروطه رو به خاموشی می رود و نخستین جلوه های نظم اجتماعی تازه ای به چشم می آید. قدم در عرصه حیات ادبی و اجتماعی
می گذارد. نیما در همین سال های آغاز جوانی با عشق نیز آشنا می شود.

====

ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.

یوش دهکده بسیار کوچکی است ؛در دل کوهستان ؛با راهی نسبتا دشوار و کم تردد.احاطه شده در میان کوههای برفگیر و سرد و دره هایی که چون مرده ماران خفتگانند؛ ؛و رودخانه ای غران و جاری در پیش پایش.
به یوش که می روی ،این روستای کوچک و کم جمعیت؛تنها به خاطر یک چیز است و آن نیماست. پیرمردی مهجور و دور افتاده ؛خفته در میان حیاط خانه اش. خانه ای مهجور و غریب؛ولی ایستاده هنوز در دل کوچه ای تنگ و باریک و گل آلود.

براستی که نیما این مروارید گرانبها و درخشنده هنوز سر از صدف کج و کوله خویش بیرون نکرده است؟
نه ! هنوز نیما در همان صدف کج وکوله اش در زیر یک آلا چیق در حیاط خانه اش خفته است.
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه ؛من از یادت نمی کاهم؛

از کوچه خلوت و پر و گل ولای که بگذری دیوارهای خانه نیما را می بینی با در چوبی آن ،که قفل بزرگی رویش خود نمایی می کند.آن روز صبح که ما به یوش رفتیم روزی نسبتا ابری و گرفته بود در زمستانی سرد و برای دیدن نیما چه روزی بهتر از این روز!

همسایه روبرویی کلید قفل را آورد و در را گشود... بر سنگ مزار نیما شعری نوشته نشده بود و پایین پایش سیروس طاهباز خوابیده بود... اتاقها لخت و عور و تماما سفید سفید بودند و اتاقی که چند عکس از نیما در آن بود ؛درش قفل بود ...در حیاط برف انباشته شده بود و در باغچه ها چیزی نبود به جز یک سرو تازه کاشته شده .یک توپ پلاستیکی و یک قوطی خالی کنسرو در حیاط افتاده بود ....در یکی از اتاقها یک شانه تخم مرغ نیمه خالی کپک زده بود... ساختمان در حال تعمیر و بازسازی بود .

نشانه اشنا از نیما تنها یاد او در فضای خالی خانه اش بود و مزارش .
مزارش و خانه ا ش چه غریب و دور افتاده و مجهور می نمودند.
در شب سرد زمستانی
کوره خورشیدهم؛چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.
و به مانندچراغ من
نه می افروزد چراغی هیچ؛
نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد.
من چراغم را در آمد رفتن همسایه ام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود؛
باد می پیچید با کاج؛
در میان کومه ها خاموش
گم شد او از من جدا زین جاده ی باریک.
و هنوز قصه بر یادست
وین سخن آویزه ی لب:
که می افروزد ؟که می سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم ؛چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد

زبان نیما زبان خاصی است .زبانی است که در وهله اول کمتر مخاطب را جلب میکند .زبان نیما احتیاج به ؛درست خواندن ؛تعمق ؛و ادراک دارد.شعر نیما شعری است که باید یه عمق مفهوم آن نزدیک شد تا بتوان از آ ن لذت برد شعر نیما سرشار از صفای و روشنی طبیعت است و در عین حال متکی به اندیشه های ژرف و عمیق که حکایت از درد های بشری را دارد .

شعر نیما دارای جهان بینی است با ابهامی راز گونه و با بیانی تمثیلی.نیما تعادل بین حوهر شعر و عنصر تفکر را چه زیبا یافته و آ ن را حفظ کرده است.او نمو نه های عالی از شعر محض را در حد اعلای شکل و محتوا به زبان پازسی هدیه کرده است.

نیما یکی از بزر گترین نمایندگان هنر ایران و پاسدار شرف و حیثیت انسانی است ؛زیرا که زبان گویای او زبان زمانه ماست.او معلم شکیبایی و برد باری و وفادار بودن به نیکی و بی ادعایی و بی ریایی است. نیما خشم نجیب بود. او مردانه و یک تنه دل به کار بست زیرا که مردی بود مردستان.

● نامه ای از نیمایو شیج:

دوست من!

برای خوب دویدن؛میدان لازم است. انسان قفسه نیست که هر وقت هر دارویی را که بخواهداز یکی از جعبه های معین آن بیرون بکشد. به گمانم کمتر کسی اگر به وضع زندگی من بود قادر به ادا مه حیات می شد و کسی جز خود من نمی داند چطور و چرا.

درست مثل داروهای رطوبت زده شده ام . برای من حرارت و افتاب کافی و اسمان؛ که متاسفانه ابری است و من به خوبی می دانم که این ابرها در همه وقت و زمانی بو ده اند. بعضی از روی دریاها بلند می شوند؛بعضی از روی مردابها و جاهایی که نمی دانند کجاست و مرغابی های ترسو در کجاهای ان منزل دارند. باید در حساب گرفت که دنیا جای چشم دریده هایی هم که افتاب نمی خواهند هست؛آنها هم سهم می برند.
جوری برای زندگی کردن خود دست و پا می کنم که خودم خنده ام می گیرد.مثل کبوتر هایی که از پرواز طولانی برگشته ؛ زیاد پرسه زده اند.

در دایره امکان همه ما را به مثابه ی یک مشت ریزه خوار مفلوک و عاجز به هم ریخته اند. پر از فکرهای علیل و طولانی برای رهایی.معنی کمال را در پیرامون این بهم خوردگی ها برای پیدا کردن یک توانایی مختصر باید به دست آورد.

آنچه دایمی ست همین حرکت است از برای همان توانایی یا کمالی که گفتم.
از نوشتن دست بر می دارم.

رفتم به سر وقت آب دادن بوته هایی که با دست خودم آنها را کاشته ام. در صورتیکه من تابستان به ییلاق می روم و می ماند برای دیگران؛ نمی دانم چرا وقت مرا می گیرد؟
خدا حافظ شما

دوست شما ــفروردین ماه ۱۳۳۴ـــنیما یوشیج



منصوره اشرافی



دو هفته نامه فریاد

F l o w e r
31-07-2007, 14:25
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



ای شب : هان ای شب شوم وحشت انگیز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
منت دونان : زدن یا مژه بر مویی گره ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چشمه ی کوچک : گشت یکی چشمه ز سنگی جدا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 8%B4%D9%85%D9%87%20%D8%B2%20%D8%B3%D9%86%DA%AF%DB% 8C%20%D8%AC%D8%AF%D8%A7)
انگاسی : سوی شهر آمد آن زن انگاس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گل نازدار : سود گرت هست گرانی مکن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مفسده گل : صبح چو انوار سرافکنده زد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قایق : من چهره ام گرفته ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بچه ها بهار : بچه‌ها بهار گل‌ها وا شدند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گل زودرس : آن گل زودرس چو چشم گشود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به شب آویخته : به شب آویخته مرغ شباویز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آهنگر : در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آی آدم ها : آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
می تراود مهتاب : می تراود مهتاب می درخشد شب تاب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شب است : شب است، شبی بس تیرگی دمساز با آن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در نخستین ساعت شب : در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



» نامه های عاشقانه :



10 اسفند 1302 : پرنده ی کوچک من جسد بی روح عقاب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
18 اسفند 1302 : عزيزم قلب من رو به تو پرواز مي كند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
14 اردیبهشت 1304 : به عالیه نجیب و عزیزم می پرسی با کسالت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
4 فروردین 1305 : مهربانم ناچار باید بنویسم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
8 اردیبهشت 1305 : عالیه عزیزم اغلب ، بلکه بالعموم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
10 اردیبهشت 1305 : به عالیه عزیزم قلم در دست من مردد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
11 اردیبهشت 1305 : به عالیه عزیزم وقتی که بر خلاف توقعات ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
12 اردیبهشت 1305 : به عزیزم عالیه به من گفته ای بدون خبر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
18 اردیبهشت 1305 : به عالیه ی عزیزم خیلی پریشانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
21 اردیبهشت 1305 : عالیه ! عزیزم گمان نمی بردم
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])24 اردیبهشت 1305 : عزیزم می نویسی با دوازده دختر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
25 اردیبهشت 1305 : عزیزم به من سخت می گذرد که تو تب کنی
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])1 خرداد 1305 : عالیه ی عزیزم میل داشتم پیش تو باشم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
2 خرداد 1305 : عالیه به خانه ی بد بخت ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
17 دی 1305 : عالیه ی عزیزم نزدیک نیمه شب است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
19 مهر 1306 : عزیزم! امروز صبح ، تا کنون ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عالیه ی عزیزم چیزهایی که زبانی برای مردم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

magmagf
14-10-2007, 21:51
در این مقاله سعی شده است نخستین شعرهای رمانتیك نیما بررسی شود. این شعرها در حد فاصل رمانتیسم اجتماعی عصر مشروطه و رمانتیسم احساساتی دوره بعد جای دارند و رمانتیسم طبیعت گرای نیما بازتاب می دهند. مهم ترین ویژگی های رمانتیك این شعرها عبارت اند از: عشق رمانتیك، طبیعت گرایی، بدوی پسندی، احساسات اندوه بار، ستایش كودكی، پناه بردن به خاطرات گذشته، دلبستگی به مفهوم وحشی نجیب و غیره.

قصه رنگ پریده
مثنوی بلند «قصه رنگ پریده، خون سرد» یا «به دل های خونین»، به لحاظ مضمون شعری است كاملاً رمانتیك۵ و جنبه هایی از رمانتیسم را نشان می هد كه غلبه روح اجتماعی در دوره قبل مجال بروز آن را در اشعار رمانتیك عصر مشروطه فراهم نیاورده بود. این مثنوی نخستین اثر منظوم نیما یا دست كم نخستین شعر موجود اوست.۶ از نظر فرم و قالب هیچ نوآوری ای در این مثنوی دیده نمی شود اما همچنان كه شفیعی كدكنی می گوید، در همین شعر هم نوعی فرا رفتن از سنت های ادبی معمول به چشم می خورد زیرا برای تقلید از زبان كلاسیك شعر فارسی شاعر باید نمونه های زیادی از اشعار كهن در حافظ داشته باشد. و كلمات را در زنجیره ای مرسوم و شناخته شده در كنار هم قرار دهد؛ عدم تسلط نیما بر زبان شعر كلاسیك خود به خود موجب شده تا شعرش متفاوت و ناهمگون باشد و زبانی وحشی و خام و غیر كلیشه ای داشته باشد.۷
زبان این شعر از پاره ای جهات دچار صعف و نقص است از یك سو حضور كلیشه ها و كلمه های قدمایی و كهنه كه مناسبت چندانی با مضامین شعر ندارد و از سوی دیگر پاره ای تعقیدها و سستی ها كه ناشی از عدم تسلط و مهارت شاعر است. ضیاء هشتروردی كه در همان سال ها در صدد بوده تا مجموعه ای از آثار متجددانه عصر را گردآوری كند، بخش هایی از این مثنوی را نیز در كتاب منتخبات آثار خود نقل كرده است. از نظر هشترودی این شعر نیز همچون شعر افسانه «ترجمان مسلك بدبینانه» نیما محسوب می شود.۸ هشترودی كه ظاهراً دغدغه ها و گرایش های اجتماعی را مهم می داند معتقد است كه «سوانح ی زندگانی حساس و یك قلب پر از محبت در رشته این مثنوی خوانده می شود. منصف در این اثر ابداً به علل فساد جامعه اشاره نكرده تنها تأثیرات و نتایج آن را درخود با یك لسان مأیوس حكایت می نماید»۹ حمید رزین كوب می گوید كه این مثنوی نشان می دهد كه در نیما قدرت تقلید بسیار اندك و نیروی خلاقیت و ابتكار فراوان است. وی به پاره ای از ناهنجاری ها و ضعف های زبانی و روح فردگرایی این شعر اشاره می كند. دیگر ویژگی های این شعر از نظر او عبارت اند از: شاعرانه دیدن جهان، از دریچه چشم خود نگاه كردن به جهان، پیوند با طبیعت بیان احساس شخصی، خاطرات كودكی و عشق، شكایت از مردم و ستایش طبیعت ساده روستایی.۱۰اولین چیزی كه توجه ما را، از همان بیت های آغازین این مثنوی به خود جلب می كند حضور متفاوت و آشكار «من» فردی و شخصیت غیر تكراری شاعر است. در آثار دوره قبل (عصر مشروطه) می توان نمونه هایی از فردیت و از خود گفتن رمانتیك ها را مشاهده كرد، ولی در آن دوره به دلیل غلبه دغدغه های اجتماعی و پاره ای مسائل دیگر،‌این فردیت و حدیث نفس دامنه اوج چندانی نداشت و غالباً به مسائل اجتماعی ختم می شد. در این شعر شاعر بدون اینكه مستقیماً به بیان مسائل اجتماعی بپردازد. از خود و روحیات خود سخن می گوید و البته دلالت های اجتماعی غیر مستقیم این از خود گفتن را نیز نمی توان نادیده گرفت مثلاً در عشقی كه به حق و حقیقت ابراز می كند و گویی كه به نوعی تعهد و رسالت خاص پای بند دارد.۱۱ چون این شعر در قالب رایج و مرسوم مثنوی سروده شده، در نگاه اول شعری سنتی و نه چندان متفاوت به نظر می رسد اما عمده مضامین و حال و هوای آن، چیزی از مقوله شعر افسانه و همچنان كه اشاره كردیم تازگی ها و تفاوت های چشمگیری نسبت به شعر كلاسیك در آن دیده می شود همین حالت فردی و جنبه حدیث نفس و اعتراف گونه اولین ویژگی تازه این شعر است، شاعر می خواهد سرگذشت روح و درون رنجدیده و پراندوه خود را برای مخاطب بازگوید. شاعر در ابتدای اعترافات و حدیث نفس به دوران كودكی اشاره می كند و از كسی سخن می گوید كه از كودكی همواره با او همراه بوده است. این همراه شاعر را در عوالم گوناگون و رنگارنگی سیر می داده و با دلبران مختلف رویاروی می كرده است. شاعر با برگزیدن دلبر و محبوبی از عالم كودكی خارج می شود. در واقع شاعر كه در عوالم سرخوشانه كودكی با همه پدیده های زیبای جهان مأنوس بوده در اوایل جوانی بدین گونه وارد جهان بزرگسالی می شود اما شاعر بزرگسال همچنان بی قرار و شیفته كودكی می ماند و همچون بزرگسالان دیگر سرگرم دنیا و زندگی نمی شود و تلاش می كند تا كودك درونش را حفظ كند. البته آن «همراه» و همزاد دوران كودكی هنوز با اوست. شاعر سرانجام از این همزاد نام و نشانش را می پرسد و او خود را «عشق» می نامد. همین همزاد بعداً در شعر افسانه نیز به گونه ای دیگر با شاعر وارد گفت و گو می شود. شاعر بیش از پیش با این عشق مأنوس می شود تا این كه سرانجام دچار رنج و سوز عاشقی می شود. شاعر شیفته از مردم می گریزد و سر به كوه و بیابان می نهد. در شبی تنها در كوهستانی دور در حالی كه شاعر غرق زاری و پریشانی است با عشق سر سخن را باز می كند و از رنج ها و عذاب هایی كه به جانش ریخته شكوه سر می دهد. اما عشق پاسخی نمی دهد و شاعر در می یابد كه چاره ای به جز سوختن و ساختن ندارد.

magmagf
14-10-2007, 21:52
شاعر زندگی ساده مردم كوهستان را می ستاید و همچون رمانتیك های اروپایی با ابراز دلبستگی به ارزش های كیفی ماقبل سرمایه داری و طبیعت و زندگی بدوی می گوید:
به به از آنجا كه مأوای من است
و ز سراسر مردم شهر ایمن است
اندر او نه شوكتی نه زینتی
نه تقید، نه فریب و حیلتی
به به از آن شورش و آن همهمه
كه بیفتد گاهگاهی در رمه......
زندگی در شهر فرساید مرا
صحبت شهری بیازارد مرا
شاعر شهر را سراسر پراكنده از فساد و تقلید و عیب و شر میداند و همچون ژان ژاك روسو دوران توحش و بدویت غیر متمدن و وحشیان نجیب را می ستاید.
زین تمدن خلق در هم اوفتاد
آفرین بر وحشت اعصار باد
جان فدای مردم جنگل نشین
آفرین بر ساده لــوحان آفریــن۱۲ نیما درجایی گفته است كه «قصه رنگ پریده» را وقتی نوشتم كه در شهر بودم. ببین آن روزها من چطور فكر می كردم.۱۳ شاعر گریزان از فساد شهر و مذاهب و سیاست، همچون دیوانه ای افسون زده به طبیعت پناه می برد. پیوند شاعر با طبیعت نیز پیوندی غیر قدمایی و كاملاً رمانتیك است و مبتنی است بر همدلی با طبیعت و بازنمایی عواطف انسانی در آن:
جنبش دریا، خروش آب ها
پرتو مه، طلعت مهتاب ها
ریزش باران، سكوت دره ها
پرش و حیرانی شب پره ها
ناله جغدان و تاریكی كوه
های های آبشار با شكوه
بانگ مرغان و صدای بالشان
چون كه می اندیشم از احوالشان
گوئیا هستند با من در سخن
رازها گویند بر درد و محن
گوئیا هر یك مرا زخمی زنند
گوئیا هر یك مرا شیدا كنند
شاعر همه گرفتاری های خود را ناشی از عشق می داند و در پایان با حسرت از دوران كودكی و سادگی های آن یاد می كند و به ستایش روزگاران خوب از دست رفته می پردازد و در بیت پایانی یك بار دیگر غفلت جاهلان را می ستاید.۱۴ چندین مضمون عمده رمانتیك در این شعر دیده می شود : ستایش دوران كودكی و تحسر بر آن پناه بردن به طبیعت و همدلی با آن و انزوا و گریز از مردم تصویری از هنرمند نابغه و منزوی بازگویی رنج های درون و حدیث نفس بدگویی از شهر و آداب و روسم آن و ستایش بدویت و توحش توأم با نجابت.۱۵ چنان كه می بینیم این مضامین عمدتاً به نوعی با درون گرایی و روحیات خاص شاعر تناسب دارد و نشان می دهد كه نیما از همان اولین شعر خود ذاتاً با چنین پدیده هایی همدلی داشته است.۱۶ و به تعبیر شفیعی كدكنی «تازه جویی ذاتی بوده» و در شعرهای كلاسیك اولیه اش نیز دیده می شود.۱۷ای شبشعر «ای شب» كه پیش از «افسانه» سروده شده و به قول نیما در بین خوانندگان شعر دست به دست شده۱۸ نخستین بار در آذماه ۱۳۰۱ در نشریه نوبهار به چاپ رسیده است.۱۹ خانلری شعر «ای شب» را یكی ا زنمونه های نخستین «وصف طبیعت آمیخته با افكار و احساسات» در شعر جدید فارسی شمرده است.۲۰ شفیعی كدكنی این شعر را نمونه ای از توفیق نسبی نیما برای رسیدن به یك «دید» تازه می شمارد كه از نوع صور خیال قدما نیست.۲۱ پورنامداریان شعر « ای شب» را در حد فاصل شعرهای سنتی و نو نیما و نمونه ای شعرهایی به شمار آورده كه حالتی نیمه سنتی دارند.۲۲ شعر «قصه رنگ پریده» چنانكه دیدیم از نظر محتوا تازگی داشت و شاعر بی اعتنا به فرم سنتی شعر، همچون رومانتیك های اروپایی به محتوا و غلیان عاطفه و افكار اولویت داده بود. همین تازگی محتوا به تدریج راه را برای تحول فرم نیز هموار كرد و اصولاً در ایران نیز همچون اروپا،‌یك جنبه بارز تحولات هنری و ادبی عصر رمانتیك تغییر محتوایی وسیعی است كه در این دوره پدید می آید و بر فرم هم تأثیرات و تغییرها محدود است، اما در شعر «ای شب» این نوآوری های محتوایی و صوری ابعاد گسترده تری پیدا كرده است. پیش از نیما كسانی چون دهخدا و عشقی فرم و محتوای تازه را آزمودند. در اشعار آنان، معمولاً دغدغه های اجتماعی و عمیق نبودن ذهن گرایی و تخیل باعث می شد كه شعر در آستانه ورود به قلمرو استعلایی رمانتیسم متوقف شود شعر «ای شب» نمونه تكاملی تر و عالی تر شعرهای رمانتیك دوره قبل است. نخستین نكته ای كه در این شعر توجه ما را جلب می كند فرم و قالب تازه آن است. تمام شعر از بندهایی چهار مصراعی كه مصراع های دوم و چهارم آنها هم قافیه انر تشكیل شده و هر بند نیز با یك بیت مقفا كه قافیه ای متفاوت دارد پایان می گیرد. در واقع به جز تك بیت های آخر هر بند، خود بندها چارپاره هایی هستند كه مصراع های دوم و چهارم هر یك از آنها قافیه جداگانه ای دارد:
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش
یا چشم مرا ز جای بر كن
یا پرده ز روی خود فرو كش
یا باز گذار تا بمیرم
كز دیدن روزگار سیرم ....
آرین پور به شباهت این شعر با ترجیع بند مشهور سعدی اشاره كرده است.۲۳ اما این شعر هر چند در همان وزن شعر مشهور سعدی سروده شدو تك بیتی های آخر بندهای آن بی شباهت به تركیب بند نیست، شاید بیش از آنكه یادآور شعر سعدی باشد ما را به یاد مسمط مشهور دهخدا می اندازد. شعر دهخدا با تلقی تازه نمادین از عناصر مألوف كهن فضای نوینی در شعر فارسی پدید آورد. نیما نیز در این شعر به گونه ای استعاری و از طریق صناعت تشخیص، شب را مورد خطاب قرار داده و به او شخصیتی انسانی بخشیده است. بنابراین پس از فرم و قالب، دومین ویژگی جدید و مهم این شعر عبارت است از تازگی تخیل و درآمیختن با طبیعت.
رمانتیسم نیما در این شعر نه دچار گرایش محدود كننده اجتماعی دوره قبل است و نه دستخوش احساسات زدگی هیجانی دوره بعد. البته احساسات فردی و فردیت شخصی شاعر و اصولاً بیانگری كه ویژگی اصلی آثار رمانتیك است.۲۴ در این شعر نیز دیده می شود به گونه ای كه غالباً می توان «من» حاضر را در این گونه اشعار و آثار با «من» فردی هنرمندی كه این آثار را آفریده تا حدودی تطبیق داد. در این شعر شاعر به صیغه اول شخص سخن می گوید و احساسات فردی خود را بیان می كند. تفاوت اصلی شعر نیما، از این لحاظ به شعرهای رمانتیك اجتماعی دوره قبل در خود بسنده بودن و محوری بودن این فردیت شاعرانه است و تفاوت آن با شعرهای احساساتی دوره بعد در طبیعت گرایی، نوعی سلامت نسبی و حالت غیر بیمارگونه احساسات شاعرانه مطرح در شعر و ابهام و راز آلودگی نسبی آن قابل مشاهده است. جریان انتقال احساس در شعر «ای شب» به گونه ای است كه گویی نیما نیز همچون ور دزورث۲۵ و برخلاف احساسات گرایان دوره بعد معتقد است كه برای سرودن شعر علاوه بر حساسیت خارق العاده تفكر و تأمل نیز لازم است و نباید یكسره خود را به دست احساسات سپرد.شاعر برای بیان احساسات فردی و غیر كلیشه ای خود از فرم و قالبی تازه كه تناسب بیشتری با محتوای تازه دارد استفاده می كند. موسیقی پر طنین و همگون با فضای شعر به این ناهماهنگی مدد می رساند.
بنابراین در شعر «ای شب» ناهمگونی بین صورت و محتوا كه در اغلب اشعار شاعرانی چون میرزاده عشقی و در مثنوی قبلی نیما وجود داشت دست كم به گونه ای آشكار و ارزنده دیده نمی شود . درواقع نیما در گریز از فقدان هماهنگی صورت و محتوا و اندیشه تفكیك این دو، كه یك ویژگی بارز ادبیات دوره قبل (عصر مشروطه) محسوب می شود، به جانب نوعی تلقی ارگانیك از اثر ادبی حركت می كند و معماری و ساخت شعر «ای شب» با محتوا و احساسات بیان شده در آن تقریباً نوعی گره خوردگی و پیوند متقابل دارند.

magmagf
14-10-2007, 21:53
چنانكه می دانیم مفهوم فرم ارگانیك یكی از دستاوردهای اساسی رمانتیك های اروپایی است.
در مجموع شعر «ای شب» هر چند به پای سرمشق های اروپایی خود نمی رسد اما در نگاهی كلی، شباهتی چشمگیر با آن اشعار دارد. در اینجا نیز طبیعت عینی و بیرونی شعر كلاسیك است و نه طبیعی كه در اشعار نئو كلاسیك به نوعی سنت و كلیشه ادبی تبدیل شده است. شاعر طبیعت را در هاله ای از عواطف انسانی مورد خطاب قرار می دهد.با رازها و ابهام های آن یگانه می شود و در دل های خود به او می گوید و درعین حال جزئی از طبیعت یعنی شب را مایه رنج های خود به شمار می آورد. اصل تداعی و یادآوری خاطرات در این شعر هم دیده می شود شاعر پس از بازنمایی احساسات خود در طبیعت و شكوه و شكایت از آن، به یاد خاطرات گذشته از دست رفته خود می افتد و خطاب به شب و با یادآوری جزئیات طبیعت مثل فرو ریختن گل از شاخه خاطره خود از عشقی پر رنج و دل خونین خود و یار از دست رفته را باز می گوید.
آنجا كه ز شاخ گل فر و ریخت
آنجا كه بكوفت باد بر در
و آنجا كه بریخت آب مواج
تابید بر او مه منور
ای تیره شب دراز دانی
كانجا چه نهفته بُد نهانی
بودست دلی ز درد خونین
بودست رخی ز غم مكدر
بودست بسی سر پر امید
یاری كه گرفته یار در بر
كو آن همه بانگ و ناله زار
كو ناله عاشقان غم خوار...
راز و ابهام طبیعت و شب دیرپایی كه تاریخچه گذشتگان و راز گشای مردگان است. فضای مبهم و رازآلود شعر را تشدید می كند؛ با این همه، تا پایان شعر توجه به منظره نگاری و توصیف چشم اندازهای متنوع طبیعت ولو در حد اشاره ای به محو شدن یك ستاره ها همچنان، وجود دارد. اندوه و درد شاعر نیز دردی است مبهم و هر چند اشاره به عشق از دست رفته و شگفتی حیات و طبیعت هم در شعر دیده می شود اما اندوه و رنج شاعر همچنان رازآلود و مبهم باقی می ماند.
شعر «ای شب» از رمان انتشار مورد تقلید و اقتباس فراوان قرار گرفت خود نیما در یكی از نامه هایش با اشاره به رواج و نفوذ این شعر از خامی، و ضعف مقلدان سخن گفته است:
«به محض انتشار ای شب، كه آن را از شعرهای خوب من پنداشته اند، یكی از جوان ها متابعت كرده است شعر های ساخته به عنوان «ای غم» و همین طور دیگری به عنوان «ای اشك» مثل این كه خطاب اساس طرز ساختمان جدید شعر من باشد. حیدر كمالی هم دراین مجله به طبیعت خطاب كرده است: «ای طبیعت» و می گوید هان ای طبیعت تا چند مرا به غم گذاری [صحیح: گدازی] اتفاقاً این اشخاص همه هم مثل من از مخاطب خود خواهش و تضرع می كنند لكن نمی دانند از چه راه و ترتیبی به تضرعات خودشان اثر بدهند. اینجا است كه می بینیم دیگران از تقلید به سبك جدید مغلوب و ملعبه شهر شده اند. از «افسانه» من پیروی می كنند اما فقط به صورت و همین طور از چند قسمت شعرهای جدید دیگر بدون این كه بدانند كه چه سری شعر قدیم و جدید را از هم متمایز می كند. این گمراهی برای من كه می خواهم مردم را به حقیقت صنعت هدایت كرده باشم خالی از تأسف نیست قبل از شاعری من هم به ندرت و تفنن مردمان متوسط به طرز شعر مغرب پیروی كرده اند. گذشته از این كه پیروی از حیث بیان ادبی ناقص است، از حیث صنعت كاملاً ناقص است»۲۶ نیما در این نامه به چند نكته مهم اشاره كرده است. از جمله این كه قبل از او نمونه هایی از این نوع شعر تحت تأثیر طرز شعر مغرب و به عنوان نوعی تفنن در شعر فارسی ایجاد شده و البته از نظر بیان ادبی و صنعت شعری ناقص است. مقصود نیما از این نمونه ها عمدتاً شعر مشهور دهخدا و مقلدان و پیروان اوست. نیما همچنین تأكید می كند كه صناعت تشخیص و خطاب كردن به طبیعت فی نفسه اساس این شعر جدید نمی تواند باشد و بیان درددل كردن و رنج های شاعر هم در صورتی شاعرانه و مفید است كه مؤثر باشد و خواننده را تحت تأثیر قرار دهد. تأكید نیما بر «تأثیر» بر مخاطب و برانگیختن همدلی او یكی از این اصول اساسی نظریه ادبی رمانتیسم اروپایی را نیز نشان می دهد. نیما در ادامه نامه مذكور وعده داده است كه در آینده نمونه های دیگری از این «مكتب جدید ادبی» عرضه كند و علت ناكامی این شاعران را در انتقال هیجان و احساس خود و اسرار این شعر جدید بازگوید. هرچند نیما به پاره ای از این «اسرار» و مقوله ها پرداخت ولی به صورت دقیق و فنی این كار را ادامه نداد و بعدها به عوالم دیگری متمایل شد.
در اینجا برای نمونه به دو شعری كه در همین سالها و تحت تأثیر «ای شب» نیما سروده شده اند اشاره می كنیم تا نقاط قوت شعر نیما روشن تر شود عبدالحسین احمدی بختیاری یكی از شاعران متفنن و نه چندان مشهور این عصر است. او نیز با زبان و ادبیات فرانسه آشنا بوده و اشعاری به «سبك ادبیات اروپایی» سروده است. «افكار یك شب تابستان» از جمله شعرهای اوست كه با خطاب به طبیعت شروع
می شود:
ای تازه گل شكفته بر شاخ
با این همه لطف و شادكامی
در رهگذر نسیم گستاخ
با ناز به هر طرف خرامی
از جلوه تو چمن منور
و ز نكهت تو فضا معطر.....۲۷شعر احمدی بختیاری از نظر فرم همچون شعر نیماست. با این تفاوت كه در هر بند مصراع های اول و سوم و مصراع های دوم و چهارم هم قافیه اند. .

magmagf
14-10-2007, 21:54
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


این شعر دقیقاً نظر نیما را در باب عدم توفیق در انتقال احساس شاعر به خواننده تأیید می كند. در اینجا شاعر به طبیعت خطاب می كند و از صناعت تشخیص هم استفاده می كند ولی احساسات فردی و عواطف انسانی خود شاعر در طبیعت تجسم نمی یابد بلكه به بازنمایی پاره ای خصوصیات انسانی عام در طبیعت اكتفا می شود. اما به هر حال همین شعر هم در مقایسه با اشعار سنتی و كلاسیك بر این دوره تاریخی استشعر حیدرعلی كمالی كه نیما به آن اشاره كرده است، «طبیعت» نام دارد:
ای راز نهان و فصل مبهم
تا چند مرا به غم گدازی
بگرفتی اگر چه نام عالم
در چشم منی شگفت بازی
تو یكسره صورتی و من هم
دورم ز محــــبت مــجــــازی
دل بر تو كسی دهد مسلم
كاو را از تو نیست بی نیازی
یا هست ز بخت خویش خرم......۲۸البته كمالی چندین شعر در این قالب سروده و برخی از آنها قبل از سروده شدن شعر نیما و به تقلید از شعر «یادآر ز شمع مرده یاد آر» دهخدا سروده شده اند اما این شعر یقیناً به پیروی از شعر نیما سروده شده است.
شاعر در بندهای مختلف این شعر در مقابل رازهای طبیعت مثل ماه، خورشید؛ آسمان و دریا ابراز شگفتی می كند و از روزگار و طبیعت می خواهد كه با انسان ها مهربان تر و بهتر باشند. این شعر نیز احساسات فردی و روحیات شاعر را آنچنان كه در شعر «ای شب» دیده می شود نشان نمی دهد. جالب این است كه علاوه بر این كه زبان شعری كمالی كهنه تر از زبان نیماست، شاعر در بند پایانی همچون شاعران قدیم، تخلص خود را نیز ذكر می كند و به دامن عرفان مرسوم پناه می برد:
بگذار كمالی این سخن را
كه زی تو نمی رسد جوانی.....
آن جذبه بجوی تا بتابد
از هر بن مویت آفتابی...
در مجموع می توان گفت كه شعرهای «قصه رنگ پریده»، «ای شب» و «افسانه» سه گانه رمانتیكی را شكل داده اند كه نقطه آغاز رمانتیسم نیما و مرحله تازه ای از تحول مكتب رمانتیسم در ادبیات جدید فارسی را نشان می دهند. هر سه شعر از نظر درونمایه و محتوا كاملاً رمانتیك محسوب می شوند ولی از نظر فرم و ساختار در زنجیره ای تكاملی، از تقلید فرم های كهن به جانب نوآوری سیر می كنند

karin
12-11-2008, 11:10
بیست و یکم آبان ماه امسال صد و دوازدهمین سالروز تولد نیما یوشیج شاعر نوسرای ادبیات فارسی است.


1276 تولد در دهکده ی یوش مازندران ، 21 آبان برابر 15 جمادی الثانی 1315 قمری ، 11 نوامبر 1898.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

نیما و پسرش شراگیم ، شهریار و دخترش


1296 دریافت تصدیق نامه از مدرسه ی عالی سن لویی تهران .
1298 کار در وزارت مالیه .
1300 انتشار « قصه ی رنگ پریده » . ناشر خود شاعر . تهران مطبعه ی سعادت .
1301 انتشار قسمتی از « افسانه » در روزنامه ی « قرن بیستم » میرزاده عشقی .
1302 انتشار شعر « ای شب » در مجله ی بهار .
1303 انتشار کتاب « منتخبات آثار » محمد ضیاء هشترودی . تهران کتابخانه ی بروخیم . ازدواج با عالیه جهانگیر ( 6 اردیبهشت )
1305 ( مرگ پدر ابراهیم نوری ) ، 2 خرداد . انتشار کتاب « فریادها » شامل شعر خانواده ی سرباز و 3 شعر دیگر .
1307 اقامت و تدریس در بارفروش ( بابل ).


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

دستخط نیما


1309 اقامت و تدریس در لاهیجان و رشت . نگارش داستان « مرقد آقا » چاپ شده در مجموعه ی افسانه ، کلاله ی خاور .
1310 اقامت و تدریس در آستارا .
1312 اقامت در تهران .
1316 تدریس در مدرسه عالی صنعتی تهران .
1317 عضویت در هیئت تحریریه ی مجله ی « موسیقی » به مدیریت غلامحسین مین باشیان به همراهی صادق هدایت ، عبدالحسین نوشین و محمدرضاء هشترودی . انتشار شعر و رساله ی « ارزش احساسات در زندگی هنرپیشگان » در این مجله .


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

منزل نیما در یوش


1325 شرکت در نخستین کنگره ی نویسندگان ایران . خانه ی « وکس » خرداد ماه . خوتندن شعر و زندگینامه ی خودنوشت .
1326 همکاری با مجله ماهانه مردم .
1327 همکاری با مجله های خروس جنگی و کویر .
1329 انتشار « افسانه » انتشارات علمی با مقدمه یاحمد شاملو . انتشار « دو نامه » ، نامه از نیما یوشیج به شین پرتو و از شین پرتو به نیما یوشیج . تهران .
1333 انتشار « نیما یوشیج و قسمتی از اشعار او » در « مجموعه کیست ، چیست ؟ » 96 صفحه به کوشش ابوالقاسم جنتی عطایی ، ناشر احمد ناصحی .
1334 انتشار مستقل « ارزش احساسات » به کوشش ابوالقاسم جنتی عطایی. تهران ، صفی علیشاه .
1336 انتشار « مانلی » به کوشش ابوالقاسم جنتی عطایی ، تهران ، صفی علیشاه .
1338 خاموشی 13 دی ماه . به صورت امانی در امامزاده عبدالله تهران به خاک سپرده می شود .


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

منزل نیما - یوش


1339 انتشار « افسانه و بخشی از رباعیات » با نظارت دکتر محمد معین و با همکاری جلال آل احمد ، ابوالقاسم جنتی عطایی و پرویز داریوش . تهران ، کیهان .
1340 آغاز گردآوری ، نسخه برداری و تدوین اثار منتشرنشده ی او توسط سیروس طاهباز با انتشار شماره ی دوم « آرش » ویزه ی نیما یوشیج .
1342 انتشار « برگزیده ی شعرهای نیما یوشیج » به کوشش سیروس طاهباز . کتابهای جیبی .
1344 انتشار « ماخ اولا » ، گردآوری ، نسخه برداری و تدوین سیروس طاهباز . تبریز ، شمس .
1345 انتشار « شعر من » ، گردآوری ، نسخه برداری و تدوین سیروس طاهباز . تهران ، مروارید .
1346 انتشار « شهر شب ، شهر صبح » ، گردآوری ، نسخه برداری و تدوین سیروس طاهباز . تهران ، مروارید . انتشار « ناقوس » ، گردآوری ، نسخه برداری و تدوین سیروس طاهباز . تهران ، مروارید .
1348 انتشار « یادداشتها » ، گردآوری ، نسخه برداری و تدوین سیروس طاهباز . امیرکبیر . مجموعه ی اندیشه .
1349 انتشار « قلم اندار » ، گرداوری ، نسخه برداری و تدوین سیروس طاهباز . تهران ، دنیا . انتشار « آهو و پرنده ها » ، ویراسته ی سیروس طاهباز با نقاشیهای بهمن دادخواه . تهران ، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان .


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

منزل نیما در یوش


1350 انتشار « توکایی در قفس » ،، ویراسته ی سیروس طاهباز با نقاشیهای بهمن دادخواه . تهران ، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان . انتشار « دنیا، خانه ی من است » پنجاه نامه از نیما یوشیج . گردآوری ، نسخه برداری و تدوین سیروس طاهباز. تهران ، انتشارات زمان . انتشار « نامه های نیما به همسرش عالیه » ، گردآوری ، نسخه برداری و تدوین سیروس طاهباز . تهران ، انتشارات آگاه . انتشار « فریادهای دیگر و عنکبوت رنگ » ، گردآوری ، نسخه برداری و تدوین سیروس طاهباز . تهران ، انتشارت دنیا .انتشار « کندوهای شکسته » ، مجموعه داستان . گردآوری ، نسخه برداری و تدوین سیروس طاهباز . تهران . نیل .
1351 انتشار « کشتی طوفان » پنجاه نامه ی دیگر از نیما یوشیج ، گردآوری ، نسخه برداری و تدوین سیروس طاهباز . تهران ، دنیا . انتشار « ارزش احساسات وپنج مقاله در شعر و نمایش » ، گردآوری ، نسخه برداری و تدوین سیروس طاهباز . تهران ، گوتنبرگ . انتشار « آب در خوابگه مورچگان » ، 540 رباعی . گردآوری ، نسخه برداری و تدوین سیروس طاهباز .تهران ، امیرکبیر .
1352 تا 1370 انتشار بسیاری از نامه ها ی منتشر نشده و مجموعه آثار بصورت دفتر …
1372 انتقال کالبد به «یوش» و به خاک سپاری در حیاط خانه اش که از اماکن حفاظت شده میراث فرهنگی کشور است .


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سنگ مزار نیما یوشیج


انتشار «دنیا خانه من است» ، به مناسبت کنگره بزرگداشت صدمین سال تولد نیما . منتخبی از شعر و نثر نیما یوشیج به کوشش سیروس طاهباز. تهران ، مرکز انتشارات کمیسیون ملی یونسکو در ایران.
1379 انتشار «غول و نقاش» دو طرح برای کودکان ، ویراسته سیروس طاهباز با نقاشی بهرام دبیری . تهران ، نشر ماه ریز
انتشار «دو سفر نامه از نیما یوشیج» (بار فروش و رشت) ، به کوشش علی میر انصاری . تهران ، سازمان اسناد ملی ایران
1380 انتشار «روجا» مجموعه اشعار طبری نیما ، برگردان مجید اسدی . تهران انتشارات شلاک.
1384 انتشار «درباره ی هنر و شعر و شاعری» به کوشش سیروس طاهباز . تهران ، موسسه انتشارات نگاه.

Ghorbat22
18-11-2008, 04:19
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان
چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه ؟
دل می بری و قرار از من
هر لحظه به یک ره و فسانه
بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت
این قصه که می کنی تو با من
زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست
بشکست دلم ز بی قراری
کوتاه کن این فسانه ،‌باری
آنجا که ز شاخ گل فروریخت
آنجا که بکوفت باد بر در
و آنجا که بریخت آب مواج
تابید بر او مه منور
ای تیره شب دراز دانی
کانجا چه نهفته بد نهانی ؟
بودست دلی ز درد خونین
بودست رخی ز غم مکدر
بودست بسی سر پر امید
یاری که گرفته یار در بر
کو آنهمه بانگ و ناله ی زار
کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
کز دیده ی عالمی نهان است ؟
عجز بشر است این فجایع
یا آنکه حقیقت جهان است ؟
در سیر تو طاقتم بفرسود
زین منظره چیست عاقبت سود ؟
تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوف آور
تاریخچه ی گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی؟
تو اینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
یا شدمن جان من شدستی ؟
ای شب بنه این شگفتکاری
بگذار مرا به حالت خویش
با جان فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیرد دم خواب
کز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد
شد محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر ایم
کز شومی گردش زمانه
یکدم کمتر به یاد آرم
و آزاد شوم ز هر فسانه
بگذار که چشم ها ببندد
کمتر به من این جهان بخندد

Ghorbat22
18-11-2008, 04:26
زدن یا مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش کر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را شنیدن
به چشم کور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدن
گرفتن شر ز شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر بود زان
که بار منت دونان کشیدن

Ghorbat22
18-11-2008, 04:28
گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا
گه به دهان بر زده کف چون صدف
گاه چو تیری که رود بر هدف
گفت : درین معرکه یکتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم
چون بدوم ، سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشایم ز سر مو ، شکن
ماه ببیند رخ خود را به من
قطره ی باران ، که در افتد به خک
زو بدمد بس کوهر تابنک
در بر من ره چو به پایان برد
از خجلی سر به گریبان برد
ابر ، زمن حامل سرمایه شد
باغ ،‌ز من صاحب پیرایه شد
گل ، به همه رنگ و برازندگی
می کند از پرتو من زندگی
در بن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟
زین نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور
دید یکی بحر خروشنده ای
سهمگنی ، نادره جوشنده ای
نعره بر آورده ، فلک کرده کر
دیده سیه کرده ،‌شده زهره در
راست به مانند یکی زلزله
داده تنش بر تن ساحل یله
چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید
وان همه هنگامه ی دریا بدید
خواست کزان ورطه قدم درکشد
خویشتن از حادثه برتر کشد
لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند
خلق همان چشمه ی جوشنده اند
بیهوده در خویش هروشنده اند
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده ز خود بردرند
یک قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده ی اسرار خویش
نکته بسنجند فزون تر ز پیش
چون که از این نیز فراتر شوند
بی دل و بی قالب و بی سر شوند
در نگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود
آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
و آنچه بکردند ز شر و ز خیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه به جا مانده بهای دل است
کان همه افسانه ی بی حاصل است

Ghorbat22
18-11-2008, 04:30
سوی شهر آمد آن زن انگاس
سیر کردن گرفت از چپ و راست
دید ایینه ای فتاده به خک
گفت : حقا که گوهری یکتاست
به تماشا چو برگرفت و بدید
عکس خود را ، فکند و پوزش خواست
که : ببخشید خواهرم ! به خدا
من ندانستم این گوهر ز شماست
ما همان روستازنیم درست
ساده بین ،‌ساده فهم بی کم و کاست
که در ایینه ی جهان بر ما
از همه ناشناس تر ، خود ماست

Ghorbat22
19-11-2008, 17:23
سود گرت هست گرانی مکن
خیره سری با دل و جانی مکن
آن گل صحرا به غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت
صبح همی باخت به مهرش نظر
ابر همی ریخت به پایش گهر
باد ندانسته همی با شتاب
ناله زدی تا که براید ز خواب
شیفته پروانه بر او می پرید
دوستیش ز دل و جان می خرید
بلبل آشفته پی روی وی
راهی همی جست ز هر سوی وی
وان گل خودخواه خود آراسته
با همه ی حسن به پیراسته
زان همه دل بسته ی خاطر پریش
هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش
شیفتگانش ز برون در فغان
او شده سرگرم خود اندر نهان
جای خود از ناز بفرسوده بود
لیک بسی بیره و بیهوده بود
فر و برازندگی گل تمام
بود به رخساره ی خوبش جرام
نقش به از آن رخ برتافته
سنگ به از گوهرنایافته
گل که چنین سنگدلی برگزید
عاقبت از کار ندانی چه دید
سودنکرده ز جوانی خویش
خسته ز سودای نهانی خویش
آن همه رونق به شبی در شکست
تلخی ایان به جایش نشست
از بن آن خار که بودش مقر
خوب چو پژمرد برآورد سر
دید بسی شیفته ی نغمه خوان
رقص کنان رهسپر و شادمان
از بر وی یکسره رفتند شاد
راست بماننده ی آن تندباد
خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
ز آن که یکی دیده بدو برندوخت
هر که چو گل جانب دل ها شکست
چون که بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
کانچه به کف داشت ز کف داده است
چون گل خودبین ز سر بیهشی
دوست مدار این همه عاشق کشی
یک نفس از خویشتن آزاد باش
خاطری آور به کف و شاد باش

Ghorbat22
19-11-2008, 17:28
صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون می گذشت
ز آنچه به هر جای به غمزه ربود
بار نخستین دل پروانه بود
راه سپارنده ی بالا و پست
بست پر و بال و به گل بر نشست
گاه مکیدیش لب سرخ رنگ
گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ
نیز گهی بی خود و بی سر شدی
بال گشادی به هوا بر شدی
در دل این حادثه ناگه به دشت
سرزده زنبوری از آنجا گذشت
تیزپری ،‌ تندروی ،زرد چهر
باخته با گلشن تابنده مهر
آمد و از ره بر گل جا کشید
کار دو خواهنده به دعوا کشید
زین به جدل خست پر و بال ها
زان همه بسترد خط و خال ها
تا که رسید از سر ره بلبلی
سوختهای ، خسته ی روی گلی
بر سر شاخی به ترنم نشست
قصه ی دل را به سر نغمه بست
لیک رهی از همه ناخوانده بیش
دید هیاهوی رقیبان خویش
یک دو نفس تیره و خاموش ماند
خیره نگه کرد و همه گوش ماند
خنده ی بیهوده ی گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری کشید
جست ز شاخ و به هم آویختند
چند تنه بر سر گل ریختند
مدعیان کینه ور و گل پرست
چرخ بدادند بی پا و دست
تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت
و آن دگری را پر پر نقش ریخت
و آن گل عاشق کش همواره مست
بست لب از خنده و در هم شکست
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
پس چو به تحقیق یکی بنگری
نیست جز این عاقبت دلبری
در خم این پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روی گل است
گل که سر رونق هر معرکه است
مایه ی خونین دلی و مهلکه است
کار گل این است و به ظاهر خوش است
لیک به باطن دم آدم کش است
گر به جهان صورت زیبا نبود
تلخی ایام ،‌ مهیا نبود

Ghorbat22
19-11-2008, 17:30
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد سود
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟

Ghorbat22
19-11-2008, 17:31
بچه‌ها بهار
گل‌ها وا شدند،
برف‌ها پا شدند،
از رو سبزه‌ها
از رو کوهسار
بچه‌ها بهار!

داره رو درخت
می‌خونه به‌گوش:
«پوستین را بکن
قبا را بپوش.»

بیدار شو بیدار
بچه‌ها بهار!

دارند می‌روند
دارند می‌پرند
زنبور از لونه
بابا از خونه
همه پی‌ِ کار
بچه‌ها بهار!

Ghorbat22
20-11-2008, 04:37
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!




آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!


او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...

Ghorbat22
20-11-2008, 04:38
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.

نگران با من استاده سحر.
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.

نازک آرای تن ساق گلی
که به جان اش کشتم
و به جان دادم اش آب.
ای دریغا! به برم می شکند.

دست ها می سایم
تا داری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.

Ghorbat22
23-11-2008, 05:43
شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

شب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...

در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟

Ghorbat22
23-11-2008, 05:44
به شب آویخته مرغ شباویز
مدامش کار رنج افزاست، چرخیدن.
اگر بی سود می چرخد
وگر از دستکار شب، درین تاریکجا، مطرود می چرخد...

به چشمش هر چه می چرخد، ـــ چو او بر جای ـــ
زمین، با جایگاهش تنگ.
و شب، سنگین و خونالود، برده از نگاهش رنگ
و جاده های خاموش ایستاده
که پای زنان و کودکان با آن گریزانند
چو فانوس نفس مرده
که او در روشنایی از قفای دود می چرخد.
ولی در باغ می گویند:
« به شب آویخته مرغ شباویز
به پا، زآویخته ماندن، بر این بام کبود اندود می چرخد.»

Ghorbat22
23-11-2008, 05:47
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی

با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من.»
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.

در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من:
« در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ وخطر نیست،
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرفهای کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم!

Ghorbat22
26-11-2008, 04:34
در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
« ـــ کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!»

زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر...

بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
می گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.

او به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک،
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد.
او، جهان زندگی را می دهد پرداخت!

Ghorbat22
26-11-2008, 04:35
در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان»

آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ « در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر.»
*
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
*
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا.

saye
01-12-2008, 21:01
در میان شاعران و نویسندگان ایرانی بسیار اندکند کسانی که تأمل ها و نامه های عاشقانه ی خود را به یادگار گذاشته باشند . شاعر برجسته ی معاصر نیما یوشیج یکی از این معدود نمونه هاست. در نامه های عاشقانه ی نیما ما با چشماندازی بسیار لطیف و شورانگیز رو به رو می شویم
................

علی اسفندیاری نیما یوشیج

نیما یوشیج بنیانگذار شعر فارسی در پاییز سال 1274 خورشیدی در یوش روستایی در ناحیه نور مازندران زاده شد
در همین روستا به گفته خودش خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده به ضرب ترکه و بوته های گزنه آموخت بعد ها که به شهر آمد به مدرسه سن لویی فرستاده شد و به تشویق نظام وفا به سرودن شعر پرداخت آشنایی با زبان فرانسه و بهره مندی از ذهنی خلاق و جستجوگر در شعر راه تازه ای پیش پای وی گشود و نو گرایی و نو زایی در شعر پارسی سرانجام با کوششهای وی به برگ و بار نشست در سال 1300 منظومه ای به نام قصه رنگ پریده انتشار داد در همین سال نخستین سروده هایش را در روزنامه قرن بیستم به سر دبیری میرزاده عشقی و در پاییز سال 1301 شعر ای شب را در روزنامه هفتگی نو بهار منتشر کرد
نیما از سال 1317 تا 1320 در شمار هیات تحریریه مجله موسیقی بود و اشعار خود را در آن انتشار می داد در همین سالها موج مخالفتهای هواداران شیوه دیرینه در شعر با وی بالا گرفت اما هر چه زمان می گذشت شیوه کار وی که بر پایه نیازهای زمانه رو به بلندگی و رویایی داشت اندک اندک راه خود را می گشود و پیش می رفت تا به امروز که هر برگزیده ای از سروده های شاعران معاصر به شایستگی با یاد و نام و سرود های وی آغاز می شود
نیما در سال 1338 دیده از جهان فرو بست

................................


25 اردی بهشت 1305


عزیزم
به من سخت می گذرد که تو تب کنی . کاش تمام حرارت ها یک جا جمع می شد و به جای این که ذره ای به اندام تو نزدیک شود ، قلب سمج مرا می سوزانید
با این که این همه مردمان شریر وجود دارند که کارشان به گمراه کردن معصومین می گذرد ، ایا تب مقری در آن پیدا نکرد که به تو حمله برد ؟
از شدت فکر و آلام باطنی حس می کنم دچار یک ضعف و خفگی قلبی شده ام . آه ! یک دفعه آتش می گرفتم با وجود این تمام حواسم پیش تو است . چه چیز بیش تر از این قلب را به مصائب نزدیک می کند که انسان زود دوست بدارد و زود تسلیم بشود . و از این گذشته کدام بدبختی بزرگتر از این است که شخص
تو تب داری ، نمی خواهم حرف بزنم ، ولی تب تمام می شود و باید بدانی در این مواصلت به کار مهمی که خیلی ها آرزو داشته اند اقدام کرده ای و تاریخ و اینده به تو نگاه می کند
عالیه ! عالیه جز من و تو کسی در بین نیست . همه جا تاریک همه جا مجهول . به من اجازه بده امشب پیش تو بیایم !
نیما

magmagf
01-12-2008, 21:01
مهربانم
ناچار بايد بنويسم : وقتي داماد زياده از حد مسلمان ، عروسش را نديده از ميان دخترهاي حرم انتخاب مي كند ، چشم هايش را مي بندد ، مثل عروس در پستو ها مخفي مي شود ، پي در پي ازپشت درها و پرده ها كه تو در تو واقع شده اند برايش خبر مي آورند . تمام اخبار راجع به مقدار زرينه و بضاعت عروس است . در صورتي كه جمال و اخلاق از امور اعتباري است كه بر حسب تفاوت طبايع تغيير مي كند . گاهي هم جناب داماد از جمال و اخلاق عروس مي پرسد . زن ها در عين اين كه از عروس غيبي وصف مي كنند ، و داماد را به وجد مي آورند ، شبيه به اين است كه آن جناب را مثل ميمون مي رقصانند
هر مسلماني كه عروسي كرده است ، در عمرش يك دفعه رقصيده است . اين امر اصولا بين داماد و عروس و بستگان آن ها يك نوع تجارت است كه به اسم مواصلت انجام مي گيرد . ولي طبيعت راه اين تجارت را به شاعر نياموخته است . او به جاي نقدينه و زرينه قلبي را مي خواهد كه در آن بتواند آشيانه كند . در عوض ، قلبش را مي سپارد. دو قلب خوب و يك جور مي توانند با خوشي دائمي زندگي كنند . به طوري كه پول نتواند آن خوشي را فراهم بياورد
هر وقت زناشويي را در نظر مي گيرم آشيانه ي ساده و محقري را روي درخت ها به خاطر مي آورم كه دو پرنده ي هم جنس بدون اين كه به هم استبداد و زورگويي به خرج بدهند ، روي آن قرار گرفته اند
پرنده ها چه طور هم جنسشان را انتخاب مي كنند : بدون اين كه پدر و مادر برايشان رأي بدهند ! به جاي اين كه الفاظ ديگران بين آنها عقد ببندد ، قدري خودشان آواز مي خوانند ، آن وقت محبت و يگانگي در بين آن ها اين عقد را محكم مي كند . شيريني آن ها به شاخه هاي درخت ها چسبيده است . خودشان با هم مي خورند . مسوول خوراك ديگران نيستند . به جاي آينه و قالي نمايش دادن ، بساط آشيانه شان را به كمك هم مرتب مي كنند . راستي و دوستي دارند ، بعدها بچه هاشان هم با همان اخلاق آنها بزرگ مي شوند
ولي به انسان خدا آن تقوي و شادي طبيعت را نداده است كه مثل پرنده زندگي كند
بدبختانه ما انسانيم يعني پرده اي بين طبيعت خاص ما و اشيا كشيده شده است و نمي خواهيم به دلخواه خودمان عادلانه پرواز كنيم. من مي خواهم پرواز كنم . نمي خواهم انسان باشم ، چه قدر خوب و دلكش است اين هواي صاف و آزاد اين اراضي وسيع وقتي كه يك پرنده از بالاي آن مي گذرد
من از راه هاي دور مي رسم در اين ديار نابلد هستم . در كدام يك از اين نقاط آشيانه ام را قرار بدهم . رفيق مهربان تو براي من كجا را تعيين خواهي كرد ؟
اخلاق مرا بسنج ، دستوربده . اين است يك شاعر ناشناس . ولي كساني كه پول زيادي دارند بدجنسي زيادي هم دارند

نيما

magmagf
01-12-2008, 21:01
عزيزم
قلب من رو به تو پرواز مي كند
مرا ببخش ! از اين جرم بزرگ كه دوستي است و جنايت ها به مكافات آن رخ مي دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزيزم» خطاب كرده ام ، تعجب نكن . خيلي ها هستند كه با قلبشان مثل آب يا آتش رفتار مي كنند . عارضات زمان ، آن ها را نمي گذارد كه از قلبشان اطاعات داشته باشند و هر اراده ي طبيعي را در خودشان خاموش مي سازند .
اما من غير از آن ها و همه ي مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبيعت به من داده ، به قلبم بخشيده ام . و حالا مي خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزواي خود به طرف تو پرتاب كنم و اين خيال مدت ها است كه ذهن مرا تسخير كرده است
مي خواهم رنگ سرخي شده ، روي گونه هاي تو جا بگيرم يا رنگ سياهي شده ، روي زلف تو بنشينم
من يك كوه نشين غير اهلي ، يك نويسنده ي گمنام هستم كه همه چيز من با ديگران مخالف و تمام ارده ي من با خيال دهقاني تو ، كه بره و مرغ نگاهداري مي كنيد متناسب است
بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور
اما هيهات كه بخت من و بيگانگي من با دنيا ، اميد نوازش تو را به من نمي دهد ، آن جا در اعماق تاريكي وحشتناك خيال و گذشته است كه من سرنوشت نامساعد خود را تماشا مي كنم
دوست كوه نشين تو
نيما
1302

magmagf
01-12-2008, 21:01
به عاليه نجيب و عزيزم
مي پرسي با كسالت و بي خوابي شب چه طور به سر مي برم ؟ مثل شمع : همين كه صبح مي رسد خاموش مي شوم و با وجود اين ، استعداد روشن شدن دوباره در من مهيا است .
بالعكس ديشب را خوب خوابيده ام . ولي خواب را براي بي خوابي دوست مي دارم . دوباره حاضرم . من هرگز اين راحت را به آنچه در ظاهر ناراحتي به نظر مي آيد ترجيح نخواهم داد . در آن راحتي دست تو در دست من است و در اين راحتي ... آه ! شيطان هم به شاعر دست نمي دهد ، مگر اين كه در اين تاريكي شب ، خيالات هراسناك و زمان هاي ممتد نااميدي را به او تلقين كند
بارها تلقين كرده است : تصديق مي كنم سالهاي مديد به اغتشاش طلبي و شرارت در بسطي زمين پرواز كرده ام . مثل عقاب ، بالاي كوه ها متواري گشته ام ، مثل دريا ، عريان و منقلب بوده ام . بدي طينت مخلوق ، خون قلبم را روي دستم مي ريخت . پس با خوب به بدي و با بد به خوبي رفتار كرده ام ، كمكم صفات حسنه در من تبديل يافتند : زودباوري ، صفا و معصوميت بچگي به بدگماني ، خفگي و گناه هاي عيب عوض شدند .
آه ! اگر عذاب هاي الهي و شراره هاي دوزخ دروغ نبود ، خدا با شاعرش چه طور معامله مي كرد
حال ، من يك بسته ي اسرار مرموزم ، مثل يك بناي كهنه ام كه دستبردهاي روزگار مرا سياه كرده است . يك دوران عجيب خيالي در من مشاهده مي شود . سرم به شدت مي چرخد . براي اين كه از پا نيفتم ، عاليه ، تو مرا مرمت كن
راست است : من از بيابان هاي هولناك و راه هاي پر خطر و از چنگال سباع گريخته ام . هنوز از اثره ي آن منظره هاي هولناك هراسانم
چرا ؟ براي اين كه دختر بي وافيي را دوست مي داشتم ، قوه ي مقتدره ي او بي تو ، وجه مشابهت را از جاهاي خوب پيدا مي كند
پس محتاجم به من دلجويي بدهي . اندام مجروح مرا دارو بگذاري و من رفته رفته به حالت اوليه بازگشت كنم
گفته بودم قلبم را به دست گرفته با ترس و لرز آن را به پيشگاه تو آورده ام . عاليه ي عزيزم ! آن چه نوشته اي ، باور مي كنم . يك مكان مطمئن به قلب من خواهي داد . ولي براي نقل مكان دادن يك گل سرمازده ي وحشي ، براي اين كه به مرور زمان اهلي و درست شود ، فكر و ملايمت لازم است .
چه قدر قشنگ است تبسم هاي تو
چه قدر گرم است صداي تو وقتي كه ميان دهانت مي غلتد
كسي كه به ياد تبسم ها و صدا و ساير محسنات تو هميشه مفتون است

نيما

magmagf
01-12-2008, 21:01
10 اسفند 1302
پرنده ي كوچك من
جسد بي روح عقاب بالاي كمرهاي كوه افتاده بود. يكي از پرنده هاي كوچك كه خيلي مغرور بود به آن جسد نزديك شد . بناي سخره و تحقير را گذاشت . پر و بال بي حركت او را با منقارش زير و رو مي كرد . وقتي كه روي شانه ي آن جسد مي نشست و به ريزه خواني هاي خودش مي پرداخت ، از دور چنان وانمود مي شد كه عقاب روي كمرها براي جست و جوي صيد و تعيين مكان در آن حوالي سرش را تكان مي دهد
پادشاه تواناي پرندگان ، يك عقاب مهيب از بالاي قله ها به اين بازي بچه گانه تماشا مي كرد . گمان برد لاشه اي بي حركت كه به واسطه ي آن پرنده به نظر مي آيد جنبشي دارد ، يك عقاب ماده است
متعاقب اين گمان ، عقاب نر پرواز كرد . پرنده ي كوچك همان طور مغرورانه به خودش مشغول بود . سه پرنده ي غافل تر از او از دور در كارش تماشا مي كردند . عقاب رسيد و او را صيد كرد
اگر مرا دشمن مي پنداري چه تصور مي كني ؟ كاغذهاي من كه با آن ها سرسري بازي مي كني . به منزله ي بال و پر آن جسد بي حركت است . همان طور كه عقاب نر به آن جسد علاقه داشت ، من هم به آن كاغذها علاقه دارم . اگر نمي خواهي به تو نزديك بشوم ، به آن ها نزديك نشو
تو براي عقاب توانا كه لياقت و برتري او را آسمان در دنيا مقدر كرده است ، ساخته نشده اي
پرنده ي كوچك من ! چرا بلند پروازي مي كني ؟
بالعكس كاغذهاي تو براي من ضرري نخواهد داشت ، عقاب ، كارش اين است كه صيد كند ، شكست براي او نيست ، براي پرنده اي است كه صيد مي شود. قوانيني كه تو آن ها را مي پرستي اين شكست راتهيه كرده است . ولي من نه به آن قوانين ، نه به اين نجابت به هيچ كدام اهميت نمي دهم
نه ! تو هرگز اجنبي و ناجور آفريده نشده اي ، به تو اعتنا نمي كنند . تو به التماس خودت را به آنها مي چسباني . اجنبي نيستي ، مثل آنها خيالات تو با بدي هاي زمين گنهكار سرشته است
قدري حرف ، قدري ظاهر آرايي آن ها كافي است كه تو را تسخير كند
در هر صورت اگر كاغذهاي مرا در جعبه ي تو ببينند براي كدام يك از ما ضرر خواهد داشت ؟

عقاب

magmagf
01-12-2008, 21:01
8 ارديبهشت 1305
عاليه عزيزم
اغلب ، بلكه بالعموم ، با زن طوري معامله مي كنند كه نمي خواهند زن ها با آن ها آن طور معامله كنند
آن ها زن را مثل يك قالي مي خرند . آن قالي را با كمال اقتدار و بي قيدي زير پايشان مي اندازند . پايمال مي شود و بالاخره بدون تعلق خاطر آن را به ديگران مي فروشند ! زن هم ، همين طور
خلفا زن را مي فروختند . مسلمان ها او را در زيرحجاب حبس مي كنند . قوانين حاضر براي سركوبي و انقياد و آرا مخصوص ديگر دارد . من نمي دانم چرا
ولي مي دانم چرا نمي توانم قلبم را نگاه بدارم . خدا تمام نعايم زمين را قسمت كرد ، به مردم پول ، خودخواهي و بي رحمي را داد به شاعر قلب را . و قلب ، اقتدار مرموزي بخشيد كه در مقابل اقتدار وجاهت زن ، مقهور شود
بيا ! عزيزم ! تا ابد مرا مقهور بدار. براي اين كه انتقام زن را از جنس مرد كشيده باشي ، قلب مرا محبوس كن
اگر بتوانم اين ستاره ي قشنگ را به چنگ بياورم ! سلسله ي پر برف البرز را به ميل و سماجت خود از جا حركت بدهم ! اگر بتوانم جريان باد را از وسط ابرها ممانعت كنم . آن وقت مي توانم به قلبم تسلط داشته ، اين سرنوشت را كه طبيعت برايم تعيين كرده است تغير بدهم
ولي قدرت انسان ، به عكس خيالاتش محدود است
من هميشه از مقابل گل ها مثل نسيم هاي مشوش عبور كرده ام
قدرت نداشته ام آن ها را بلرزانم . در دل شب ها مثل مهتاب بر آن ها تابيده ام . نخواسته ام وجاهت آسماني آن ها پنهان بماند
كدام يك از اين گل ها ميتوانند در دامن خودشان يك پرنده ي غريب را پناه بدهند . من آشيانه ام را ، قلبم را ، روي دستش مي گذارم
كي مي تواند ابرهاي تيره را بشكافد ، ظلمت ها را بر طرف كند و ناجورترين قلب ها را نجات بدهد ؟
عاليه ! تو ! تو مي تواني
مي داني كدام ابرها ، كدام ظلمتها ؟ شب هاي درازي بوده اند كه شاعر براي گل موهمي كه هنوز آن را نمي شناخت خيال بافي مي كرده است . ابرها موانعي بوده اند كه مطلوبش را از نظرش دور مي كرده اند
آن گل تو بودي . تو هستي . تو خواهي بود
چه قدر محبوبيت و مناعت تو را دوست مي دارم . گل محجوب قشنگ من

magmagf
01-12-2008, 21:01
10 ارديبهشت 1305
به عاليه عزيزم
قلم در دست من مردد است . حواسم مغشوش است . چرا در اين حوالي تاريك شب مرا صدا مي زنند ؟ از من چه مي خواهند؟ هيچ ! انقلاب مرموز قلب ناجور را
فرستادگان آسماني بدون جواب رد مي شوند
خدا شاعرش را در زمين تنها مي گذارد تا نيات تازه اش را دوباره بسنجد . او را همان طور ناجور با تمام مخلوق نگاه مي دارد
چرا شعله هاي قلب اين قدر ممتد است ؟ اين آتش چرا خاكستر نمي شود ؟ به من بگو انسان چرا دوست مي دارد ؟
نشانه ي خون آلودي كه قضاي آسماني آن را به زمين نشانيد و حوادث آن را دمي آسوده نگذاشت تا اين كه از اثر تيرها كهنه شد و تبديل يافت
آن نشانه ، قلب من است كه مشيت الهي آن را براي تجديد تعاليم زميني رو به زمين پرتاب كرد ولي يك اقتدار مقدس آن را نگاه داشت . گمنام ماند ، نگذاشت در انقلابات وسيع حيات به آتش و جنگ تسليم شده خاموش شود . آن اقتدار اثره ي چند كلمه حرف و چند نگاه بود . بعد از آن فراموش كردم . دوباره در يك انقلاب غير مريي و يك نواخت ، ولي تازه و عجيب ، قلب شاعر بين زمين و آسمان و فوق ادراك ديگران به خودش پرداخت
اگر دوست داشته ام يا نه . باور كن عاليه ، تو را دوست مي دارم
مي گويند عشق يك دفعه در مدت عمر هر كس به وجود مي آيد ، مراد عشقي است كه از جدايي هاي غير طبيعي كنوني ناشي شده ولي در آتيه قوانين عادله ، مثل عقد و نكاح ، آن را منسوخ مي دارد
من به عكس بسياري از علماي فلسفه ي علم الروح اين عقيده را رد مي كنم . عشق مي آيد ، مي رود ، دوباره مي آيد
مرور زمان همان طور كه يكي از قوانين اوليه تكامل است مي تواند قانون اصلي اضمحلال اشيا هم باشد . مجاورت زمان و حوادث ، مقدمه ي يك كشمكش دائمي طبيعت است . حوادث ، مجذوب و عاشق مي كند . زمان ، آن جذبه و عشق را پاك مي سازد. صفحه ي قلب ، مثل يك لوح است : همين كه يك لكه از روي آن برداشته شد ، جاي لكه ديگر باز مي شود
انسان ، اين طور با وسعت نظر خلقت يافته است . مي بيني چه طور راست حرف مي زنم . محبت با دروغ مبانيت دارد . خط تو ، تقريرات تو ، به من اميد مي بخشد . تو روشني قلب مني ! خودم را به هدر نداده ام !
دلم مي خواست با زبان مخصوصي كه در بعضي مواقع به كار مي برم قبل از وقوع امر بين خودمان بري تو چند كاغذ پي در پي هم بنويسم . براي امتحان ، حواست را مشوش كنم . و اين بعد از ديدار عكس تو بود . ولي حوادث زودتر از من ، عمل را به دلخواه خود انجام داد . بي جهت عجله شد ! چرا . چرا الفاظ ملا و شاگردش ، ما را به هم نزديك كرد ! قلب انسان كاري را مي كند كه آن الفاظ از انجام آن كار عاجزند
من ننگ دارم كه مثل ديگران به طور معمول زناشويي اختيار كنم
خوشبختانه مي بينم اين مواصلت براي من شباهت به علاقه ي محبتي را پيدا كرده است كه نزد مردم مردود است و نزد من رشد مي كند
مرا نگاه بدار . قلب من است كه مرا به تو مي دهد . نه الفاظ مذهبي ملا . دلت مي خواهد شاعري را كه بعد ها به فكرش بيش تر آشنا خواهي شد براي هميشه مطيع خودت داشته باشي ؟
جرأت داشته باش . امتحان كن . مطمئن شو و به او راست بگو
خدمتگزار تو كه هميشه تو را دوست مي دارد
نيما

magmagf
01-12-2008, 21:01
عالیه ی عزیزم
چیزهایی که زبانی برای مردم گفه می شود وقتی که مؤثر واقع نشد باید آن را نوشت ، ممکن است در صورت ثانی اثر کند
به این جهت می نویسم . تو وقت داری که فکر کنی و آن وقت یقین خواهی کرد چیزی را که می نویسم در موقع نوشتن آن فکر کرده ام
در کوهپایه ، جایی که قدم به قدمش را با من تماشا کرده ای ، اواخر پاییز کبک هایی پیدا می شوند که می خواهند شکارچی را گول بزنند : سرشان را زیر برف می برند دمشان را به هوا . چون خودشان شکارچی را نمی بینند خیال می کنند شکارچی هم آن ها را نمی بیند .
دیشب وقتی که از اتاق بیرون آمدم و چشمم به ماه افتاد ، افسرده شدم . گفتم عالیه بی شباهت به این کبک هانیست و همین حالت که عبارت از خود را علنا مخفی فرض کردن باشد در روح انسانی وجود دارد . وقتی که کسی را نمی شناسند خیال می کنند کسی هم آن ها را نشناخته است
ولی نبض تو در دست من است . تو بی جهت به من می گویی بوالهوس . کدام بوالهوس عطر صبح و اتوی پیراهنش را فراموش کرده است . صبح از در خانه بیرون نمی روند مگر با بزک کامل . این اشخاص تمام پولشان را برای ظاهرشان خرج می کنند و تمام باطنشان را به یک پول می فروشند . نه عقیده ی ثابت دارند نه استقامت
شاید تحریر زیاد ، اعمال شاقه ی فکری ، ناجور بودن با مردم ، خدمت بدون مزد به ملت ، گمنامی و فقر من دلیل بوالهوسی من باشد
درست است من یک وقت جور دیگر بوده ام ، ولی حالیه خیلی لجوج هستم و زیاده از حد بد بین
چیز هایی را که خیلی قبل از این روزگارها نوشته ام و برای تو خوانده ام برای این بوده است که وجود محبوب تو را بیش تر به خودم نزدیک کنم . تو مقصود مرا نمی دانی
اگر چند سال زودتر به هم می رسیدیم به تو می گفتم هر پرنده کجا آشیان دارد ! حال از تو شکوه نمی کنم . از تصادف ! ... جهت این است که در ابتدای مواصلت خیلی لاابالی و بی قید شده بودم . پس تو این قدر بی قید نباش . روی این امواج ، زندگانی به پل کوتاه و تنگی شباهت دارد . کمی بی قید برای لغزیدن و تسلیم شدن به امواج غضبنک کافی است . این امواچ ، حوادث است . انسان با قابلیت و تدابیر شخصی ممکن است آن ها را پس و پیش کند ، ولی نمی توان آن ها را کوچک شمرد
به تو یک فکر خوب بدهم . چون نوشته می شود شاید اثر کند : سعی داشته باش در قلب کسی که با او زندگی می کنی یادگارهایی بگذاری که در ایام پیری ، موقعی که خواهی نخواهی شکسته و ناتوان می شوی ، آن یادگارها مانع از این باشند که آن آدم از تو دور بشود
ظاهر آرایی برای خود مقامی دارد ولی همین که از بین رفت به آن حباب های خالی شباهت خواهد داشت که از سقوط قطرات باران روی آب تولید شده و انعکاسات رنگارنگی درسطح آن تصور یافته باشد . چون باطن ندارند ، بر می خیزند . روی کار آمده ، دورانی دارند پس از آن مثل خیال های گریزان ، مثل درآمدهای اول تو ، زود از بین می روند
عالیه ی عزیزم ! محبت های ظاهری فناپذیر هستند ، ولی همین که باطن و حقیقتی داشت برای همیشه حکم فرمای قلب انسان واقع می شوند . برای این که در موقع زوال صورت باطن، نایب مناب صورت خواهد شد
اگر در من فکر و احساسات خوب سراغ داری عالیه ! به توقعات من اهمیت بده
من از تو یک چیز می خواهم : « با من یک جور باشی » در اتاق تنها . سرت را به دو دست گرفته فکر کن
نیما

saye
02-12-2008, 04:39
12 اردی بهشت 1305

به عزیزم عالیه
به من گفته ای بدون خبر بازگشت نکنم ؟ ببین این ابرهای سفید را که از جلوی ماه رد می شوند از مغرب به مشرق خبر می برند ، ولی صبر لازم است . درباره ی خودم نمی دانم برای خبر آوردن لازم است تا آخر عمر صبر کنم ، یا نه ؟
هنوز تو را می بینم در مقابل در ایستاده ای . رو به بالا بنا به عادت نگاه می کنی
کی خبر مرا به تو می آورد ؟
نسیم خنکی که مو هایت را تکان می دهد صدای من است . بارها از تو می گذرد و تو او را نخواهی شناخت ! عالیه ! یک قطره ی شفاف در این وقت سحر روی دست تو می افتد . گمان نکن باران است طبیعت پر از کاینات است . وقتی که عاشق از معشوقه اش دور می شود ، بعد ها خیلی چیزها شبیه به آثار وجود آن دور شده ، از نظر می گذرند ، قطره ی باران که در خاموشی شب خیلی محزون به زمین می اید شبیه به اشک آن عاشق است
چه قدر رقت انگیز است که گل به محض شکفتن ، پژمرده شود ! قلب در دست اطفال همین حال را دارد
مگر تو نمی خواهی مرا از خودت دور کنی . اگر جز این است ، به من بگو امشب بدون خبر می توانم بازگشت کنم ، یا نه ؟
مخبر تو
نیما

magmagf
02-12-2008, 04:39
18 ارديبهشت 1305
به عالیه ی عزیزم
خیلی پریشانم . برای من پیراهنی که از جنس خک وسنگ باشد خیلی از این پیراهن که در تن دارم ، بهتر است . در زیر خک شخص را آسوده می گذارند . چرا یک حربه در مقابل من نیست ! حربه ی عزیز مرا کی برد ! یک قطعخ فلز کوچک که می تواند آسایش ابدی یک فکر طاغی و خسته را تهیه کند چرا از من دور است ؟ چرا از چیزی که خوبی و بدی را در نظرم یکسان می کند بپرهیزم ؟
اسرار فراوان ، دردهای بی درمان ، ناامیدی ها و بدبینی ها در من خوب رشد و تربیت یافته اند . حال ایا وقت آن نیست که آن ها را از این محل تربیت ، قلب ، بیرون کنم ؟
چرا این پرده پاره نمی شود . قلب سمج من در اینجا چه کند ؟
عالیه! از تو می پرسم این یک پاره خون مگر می تواند عالم ابدیت باشد ؟
ابدیت برای خودشان بماند . عدم مطلق را به من بدهند . اگر برای زندگی ام حرف بزنم ، مثل این است که وصیت کنم . وصیت هم که راجع به زندگان است . ببین چه قدر نتیجه ی افراط انسان در طلب موهوم است
این حالت مرموز مرا می گریاند . افسوس ! دیگر اشک های شاعر قیمت ندارند . قطرات چشم سرازیر می شوند : دریای بی آرامی را تکشیل می دهند . عالیه ! توی می خواهی با دست و زبان خودت این دریا را بپوشانی . حال که علاقه ی من نسبت به تو از دوستی هم تجاوز کرده است ، می خواهی چشم هایم را ببندی
اما اشک ... اشک راه سرازیر شدنش را از گوشه های چشم بلد است
دلم می خواست در صحراهای وسیع و خلوتی بدوم و فریاد بزنم
دلم می خواهد سم مهلکی روی لب های تو جا بگیرد . لب های تو را ببوسم و در زیر پای تو در هواص یافو آزاد ، دنیا را وداع کنم
این هم برای من میسر نیست ! پس چرا زنده ام ؟ از من نپرس برای چه ؟ شاعر خلقتی است که هنوز دیگران عجایب آن خلقت را کاملا ادرک نکرده اند . توصیفات اشخاص درباره ی او ی نوع مقاربت روحانی است
فکر کن . به این حسرت نبر که چرا قصرهای مرتفع و باغ های مجلل نداری . آن ها را جنایت و خیانت فراهم می آورد . اگر طبیعت به تو قلب نجیب و همت عالی داده است خوشحال خواهی بود که نسبت به تمام آن تجملات بی اعتن هستی
درباره ی شوهرت ، وقتی که او را شناختی و بر دیگران ترجیح دادی ، او برای تو مایه ی تسلی آلام باطنی می شود
نمی دانم با این پریشانی خیال زندگانی را امتداد خواهم داد یا نه . می بینی عالیه ! عالیه ! من از همه چیز سیر و بیزار هستم . فقط وجاهت و محبت تو می تواند مرا نگاه بدارد . با مریض خودت مدارا کن
نیما

magmagf
02-12-2008, 04:39
20 ارديبهشت 1305
عالیه ! عزیزم
گمان نمی بردم در این شب تاریک برای کسی که اگر او را به هر جای عالم ببندند وصله ی ناجور عالم است ، کاغذ بنویسی
چندین ساعت است چیز می نویسم . حس می کنم خونریزی های مهمی عن قریب می خواهد در عالم رخ بدهد . چرا از این ستاره آتش می بارد ؟ چرا همه جا به ساحت جنگ مهیبی تبدیل یافته است
نمی دانم این خیال از کجا در من قوت یافته است . وقتی که یک ساعت قبل برای انجام کاری اتفاقا از یک معبر پر جمعیت این شهر ( لاله زار ) عبور می کردم دلم می خواست کور باشم تا شکل و هیکل ناپسند انسان را نبینم . کر باشم . صدایش را نشنوم . یک وجود آشفته و یاغی و فراری از مردم ، مثل من ، وجودی است که طبیعت بدتر از آن را پرورش نداده است
فکر می کنم با چه چیزی می توانم زندگی را دوست بدارم : به یک جا دست می گذارم دستم به شدت می لرزد . پا می گذارم . زیر پایم زلزله ی شدیدی احداث می شود
اگر مدت های مدید با من زندگی کرده بودی از حالات یک شاعر تعجب نمی کردی
گل کم طاقتی را که نمی توان به آن دست زد و آن را چید ، آن گل ، قلب شاعر است
چرا مثل یان ابر منقلب نباشم . مثل این ابر گریه نکنم ؟ چرا مثل این ابر متلاشی نشوم ؟
نه ، نه ! اگر زندگانی برای باور کردن و دوست داشتن است من مدت ها باور کرده ام و دوست داشته ام . مدت ها راست گفته ام و دروغ شنیده ام . حال بس است
آن چه بنویسم جز پریشانی چیزی از جبهه ی آن احساس نخواهی کرد . پس خاموش می شوم
دوستار مهجور تو
نیما

magmagf
02-12-2008, 04:39
11 ارديبهشت 1305
به عالیه عزیزم
وقتی که بر خلاف توقعات ما ، کسی یا چیزی ، ما را کجذوب می کند نباید تعجب کنیم . قانون کلی این تجاذب گاهی چنان در طبیعت مستتر است که توقعات ما به آن مربوط نیست
به هر ترتیب که هست محبت من تو را جذب می کند . یقین بدار تمام قلب ها مثل قلب شاعر آفریده نشده است . ضعف و شدت در تمام اشیا مشاهده می شود . پس هیچ کس مثل من ، تو را دوست نخواهد داشت . از پشت یک ورقه کاغذ ، آهن ربا را تکان بده . سوزنی کهروی کاغذ است تکان می خورد . علاقه های دور دور با قلب همین حال رادارند . تو هم از پشت پرده ها به من دست تکان می دادی
در این صورت به قلب و مقدار حساسیت اشخاص نگاه کن . از این جاست که می توانی در آن قلب پناه جویی
عالیه ! میل داری امتحان کن . تاریخ و آثار شعرای بزرگ را بخوان . مسلم خواهد شد که قلب مبدأ همه چیز ها است و هیچ کس مثل آن شعرا نتوانسته است حساسیت به خرج داده باشد . بعد از آلان نظرت را رو به جمعیت پرتاب کن : غالب اشخاص خوش لباس و خوش هیکل را خواهی دید که بد جنس بی محبت و بی وفا هستند . پس به دستی دست بده که دستت را نگاه بدارد . به جایی پا بگذار که زیر پای تو نلغزد
موج های دریا ، که در وقت طلوع ماه و خورشید این قدر قشنگ و برازنده است ، کی توانسته است به آن اعتماد کند و روی آن بیفتد ؟ ولی کوه محکم ، اگر چه به ظاهر خشن است ، تمام گل ها روی آن قرار گرفته اند
بیا ! بیا ! روی قلب من قرار بگیر

magmagf
02-12-2008, 04:39
24 ارديبهشت 1305
عزیزم
می نویسی با دوازده دختر دوست هستم ؟ به من بگو در سینه ام دوازده قلب وجود دارد ؟
کدام هوس بازی می تواند در میان محبت های شدید دوام پیدا کند ؟ انسان آب را می ماند : وقتی حواسش مثل جرعه های این مایع لطیف جمع شد ، به یک جا سوق پیدا می کند . بدون تردید هر کس یک گل را بیش از گل های دیگر دوست دارد . زیرا سلیقه با همه ی جهات مطابقه نمی کند و محال است ذهن در اعمال خود به یک طرف بیش تر متوجه نشود
عالیه ! باور نمی کنی آن گل تو باشی ؟ مختار هستی ! به تو اختیار داده شده است کوه بزرگ را از جا بکنی . چرا از متزلزل کردن یک قلب کوچک عاجز باشی ؟
اگر بخواهم تو را از این کار که متزلزل کردن قلب من است ، ممانعت کنم مثل این است که خواسته باشم سلیقه و استعداد خودم را به تو تحمیل بدارم و تو که خوب حس می کنی به چه چیز مستحق تری قبول نخواهی کرد مردی که متاع را ارزان خریده است به تو چیزی را تحمیل کند
تصدیق می کنم چیزی از قلب کم بهاتر نیست و من تو را با قلبم خریده ام حال مرا سرزنش می کنی . زیرا نتوانسته ای از روی قلب من این خطوط را که خطوط یک سکه ی به نام تو ترسیم شده است ، بخوانی
چطور ممکن است در حالتی که خودت دعوی اعتبار می کنی من اعتبار نداشته باشم ، زیرا من سکه ای هستم که به وجود تو اعتبار می یابم
شکل تو ، اسم تو و آثار تو همیشه با من است . برای این که این یادگارهای ثابت را نگاه بداری محتاج نیستم در دست تو باشم . نه و محتاج نیستم امشب پیش تو بیایم
عالیه ! مرا سرکوب و خرد کن . یک قطعه ی کوچک من باز آثار وجود تو را نشان می دهد . مرا آتش بزن ، به قالب دیگر بریز . جنسیت و مقدار من همان خواهد بود
اگر گرد و غبار ایام روی یک سکه نشسته است به طوری که آن سکه را نتوانی بخوانی و بشناسی آن را بردار روی آن دست بکش ، آن را صیقلی کن. به تو معلوم خواهد شد یادگار وجود چه کسی است .
قلب شاعر دریای بزرگ است ببین دریا را که با تمام وسعت خود به اندک نسیمی سیمایش را پرچین می کند . چرا اندک سوء ظنی سیمای مرا غمگین و متفکر نکند ، در صورتی که طبیعت قلب مرا حساس تر از قلب های دیگر آفریده است ؟
به تو بگویم چه چیز باعث بد گمانی من شده است : محبت ، برای این که تو را دوست می دارم ! با وجود این که خواستم دوستی ام را مخفی بدارم آن را آشکار می کنم . شخص محتاج است دوستش را بشناسد ، زیرا می خواهد به او اطمینان کند
تو جز با راستی و دوستی نمی توانی قلبی را که می خواهد دنیا را تغییر بدهد تغیر دهی . ولی یک نکته ی قابل دقت در این جا وجود دارد که اشخاص با یک کیفیت ساختمان دماغی آفریده نشده اند تا تمام یک طور حس و مشاهده کنند
شاعر ، این خلقت عجیب و نادر طبیعت از راست ، دروغ بیرون می آورد ، حساب کن . از چشمش بترس. وقتی به مردم نگاه می کند مردم در نزد او اوراق یک تاریخ ممتد و یادگار روزهای کهنه و مبهم اند . اگر هیچ کس نتواند این اوراق را بخواند ، شاعر می خواند . حال با هم معامله می کنیم ولی یقین بدار ضعفا و بد بخت ها ، زن ها و قلب هایی که اسرار مشوش آن ها را کسل کرده است از من بزرگتر و بهتر و حامی و پناهی ندارند
تو در این راه خوب رو به پناهگاه خود می روی ولی لازم است یک قدم از سوی جاده منحرف نشوی ، مگر این که در این انحراف دست مرا بگیری
در سایر اوقات فکر تو به تو دستورهای جداگانه ای می دهد ولی هیچ کدام از این ها شبیه دستورهایی نیستند که از طرف یک قلب طاغی و شعله ور به عالم داده می شود
چه قدر این اشکال در نزد من منفور و مرده است ! این ها چه جانوران زشتی هستند که در معابر پر جمعیت حرکت می کنند ! مرگ محبوب را به من بده و منظره ی این شهر را از من بگیر ! زیر این سقف های خفه ، در شکاف این دیوارهای سکن ، کی می تواند به من یک قلب سالم را نشان بدهد ؟ هیچ کس
زبان عشق را خوب می شناسی . عالیه ! همین طور قلبی را که درد می کشد ، می شناسی . در این صورت من برای محبت تو با وجود هر تهمتی که به من می زنی تا مرگ پرواز می کنم . زنده باد عدم
یک متهم بدبخت و ناشناس که تو را دوست می دارد
نیما

magmagf
02-12-2008, 04:39
1 خرداد 1305
عالیه ی عزیزم
میل داشتم پیش تو باشم . چه فایده یک شمع افسرده خانه ات را روشن نخواهد کرد ، بلکه حالت حزن انگیزی به آشیانه ی توخواهد داد
به من بگو از چه راه قلبم را فریب بدهم ؟
زندگانی یعنی غفلت چه چیز جز مرور زمان این غفلت را به قلب شکسته یاد بدهد
عالیه ! چه وقت مهتاب می تابد . کی فرزندش را در این شب تاریک صدا می زند ؟
افسوس ! همه جا سیاه است . ولی تو نباید سیاه بپوشی . راضی نیستم در حال حزن به اینجا بیایی . خوب نیست . خواهی گفت به موهومات معتقدم . بله ، بدبختی شخص را این طور می کند . درد آدم را به خدا می رساند
دیشب تا صبح از وحشت نخوابیده ام . کی مرا دیده بود آن قدر ترسو باشم و مثل بید بلرزم
یک شعله ی نیم مرده ، یک کتاب آسمانی و یک پاره ی خشت ، گوشه ی اتاق پدرم ، جای پدرم را گرفته بود . مگر روح با این وسایل حاضر می شود ، شاید ! پدرم ! پدرم
دیشب دست سیاهی متثل به سینه ام فشار می داد . چرا دیوانه را در وسط شب هم آسوده نمی گذاشتند ؟
از ترس به مادرم پناه بردم . عجب پناهی . به راه افتادم . پاهایم می لرزید . سایه ی یک درخت شمشاد مرا به وحشت می انداخت . عالیه ! پس با من مهربان و وفادار باش . عمر گل کوتاه است
نیما

magmagf
02-12-2008, 04:39
2 خرداد 1305
عالیه
به خانه ی بد بخت ها نظر بینداز . این شمشادها را که این طور سبز و خرم می بینی ، پدرم با دست خودش آن ها را اصلاح کرد. آن چند گلدان کوچک را حالیه غبار آلود است خودش مرتبا چید . به ما گفت به آن ها دست نزنید
روز بعد روزنامه ای دستم بود ، از من پرسید در آن چه نوشته اند ؟
جواب دادم یک نفر در حدود جنگل یاغی شده است . از این جواب آثار بشاشتی در سیمای پدرم ظاهر شد ، پهلوان انقلاب سرش را بلند کرد ، گفت : معلوم می شود آن ها را تحریک کرده اند . گفتم یک فصل از کتاب « ایدین » مرا در این روزنامه نقل کرده اند . روزنامه را از دستم گرفت . آثار پسر شاعرش را می خواند . چند دفعه از گوشه ی درگاه نگاه کردم دیدم به دقت و حرص زیاد هنوز مشغول خواندن آن فصل است
چه قدر از برومندی و یکه بودن پسرش خوشحال می شد . این آخرینمقالات و مکالمات من با پدرم بود . یک روز پیش از ورود مرگ . بعد از آن دیگر ...
به تو گفته بودم شب دیگر به مهمانخانه « ساوز » می رویم . او را می خواستم دعوت کنم
پدرم می خواست زمین بخرد . خانه بسازد . دیدی عالیه ، عروس یک شاعر بدبخت ، چه خوب زمین کوچکش را ارزان خرید و ارزان ساخت
نیما

magmagf
02-12-2008, 04:39
17 مهر 1305
عالیه ی عزیزم
نزدیک نیمه شب است . نمی توانم بخوابم . واقعه ی اخیر در زندگانی نویسنده بیشتر اهمیت دارد . دیشب خواستم از تو احوالپرسی کنم . مانع شدند . از دور به اتاق خودمان نگاه کردم . چراغ را خاموش دیدم . ددین این منظره ، مرا غمگین کرد . ناچار از دیوار بالا آمدم . مدتی روی پشت بام نشستم ، ایراد نگیر ، محبت داشتن منوط به این نیست که شخص پول فراوان داشته باشد یا زیاد از حد وجیه و محبوب باشد . اگر خطایی از من سر زد ، کدام انسان بدون خطا زندگی کرده است
این هم در نتیجه ی جنونی است که صدمات زندگی برایم فراهم کرده است . خودت می دانی . طبیعتا تا دو جنس به هم جوش بخورند با هم کشمکش دارند
ولی این دفعه دعوا بی موضوع بود . هوا سرد شده ، سرما خوردی
ناخوش شدی . این خطای طبیعت است . بلکه خطای خود توست . چرا به حمام رفتی .
بالعکس به من تهمت زدند . می دانم اوضاع به کلی در این روزها به همین چیزها دلالت داشت . تو به من تهمت می زنی که با دخترها رفیق هستم ، آن ها تهمت می زنند از شر زبان من ناخوش شده ای . متشکرم . مفارقت شیرین است . از دشمنی کم می کند و به دوستی می افزاید . قلب نارضا را هم تسلی می دهد اما ...
به جنگل های « نی تل »‌ قسم من فقط یک نفر را دوست دارم و متارکه ی اخیر موضوعی نداشت ، مثل این بود که عمدا با فحش اسبابی فراهم آورند که من از آن جا دور باشم
از این ها گذشته خیبی اسباب نگرانی است . مخصوصا وقتی که می شنوم کمرت را سوزانیده اند . قلبم را سوزانیده اند
پس نگذار در این تنهایی کسی که هیچ کس را ندارد و امدیش رو به انقطاع است گریه کند و در این گریه به خواب برود
نیما

magmagf
02-12-2008, 04:39
19 مهر 1306
عزیزم!
امروز صبح ، تا کنون ، خیلی دلواپس هستم ! نمی دانم چرا ! مثل مقصری که می خواهند او را به محبس ابدی بسپارند . حس می کنم انقلاباتی در زندگانی من ، به من نزدیک است . بدون سبب دلم می خواهد گریه کنم . شاید خوابهای آشفته ی دیشب سبب شده باشد به هر حال به قلب شاعر چیزهایی می گذرد که در قلب دیگران نمی گذرد
شعر « بوته ضعیف » را بخوان . به واسطه ی مخالفت با باد سرنگون شد
من میل دارم با من دوست باشی نه کسی که به خودت عنوان زن و به من عنوان شوهر را بدهی . من از بچگی از کلمه ی زن و شوهر بیزار بودم . واضع کلمات : احتیاج یا طبیعت ، خوب بود از وضع این دو کلمه خودداری می کرد . به تو گفته ام تو را دوست دارم در صورتی که ...
اگر با من یکی شدی کارهای بزرگ صورت خواهی داد . بین سایر دخترها سر بلند خواهی شد . اگر جز این باشد آگاه باش : پرنده ی وحشی با قفس انس نخواهد گرفت
این کاغذ چندمی است که می نویسم . یا شوخی فرض خواهی کرد یا سرسری خواهی خواند . در مقابل ، من به خودم خواهم گفت : او به طبیعت واگذار کرده است . ولی این خطاست . برای این که انسان عقل دارد تا بر طبیعت غلبه کند و آن را ، تا حدی که ممکن است به دلخواه خود در آورد
کاغذ بعدی را وقتی خواهی خواند که بعد از خواندن آن ، دیگر آن پرنده ی وحشی را در قفس نبینی و در میان یأس و پشیمانی و اندوه ، که ناگهان ضربات قلبت را نامرتب کرده است ، تعجب کنی او از کجای قفس پرید . پرهای او که ابدا با حرف های تو بریده نمی شود . پرهایی که او را تا اعماق روح تو پرواز داده است ، عبارت از خیال و عشق اوست
نیما

شاهزاده خانوم
29-11-2012, 02:00
چایت را بنوش
نگران فردا نباش
از گندمزار من و تو
مشتی کاه میماند
برای بادها ...

- Saman -
17-11-2013, 10:22
سالشمار زندگی و آثار نیما یوشیج


تولد : یوش ۱۵جمادی الثانی ۱۳۱۵ قمری (11 نوامبر 1897 میلادی) برابر با بیست و یکم آبان سال هزار و دویست و هفتاد و چهار
۱۲۹۶- دریافت گواهینامه ( تصدیق ) دوره ابتدائی ازمدرسه ی عالی سن لویی تهران.

۱۲۹۸- استخدام و اشتغال دروزارت مالیه. ( اداره ي دارائی )

۱۳۰۰- انتشار «قصه ی رنگ پریده» تهران مطبعه سعادت.۱۳۰۱- انتشار قسمتی از« افسانه » در روزنامه ی «قرن بیستم» میرزاده عشقی.

۱۳۰۲- انتشار شعر «ای شب» در مجله بهار.

۱۳۰۳- انتشار کتاب « منتخبات آثار » توسط محمد ضیاء هشترودی . تهران کتابخانه بروخیم.

۱۳۰۵- عقد کنان رسمی نیما با عالیه جهانگیری فرزند میرزا اسماعیل شیرازی و دخترعمه میرزا جهانگیرخان صوراصرافیل. تهران ششم اردیبهشت. ---- در گذشت میرزا ابراهیم خان اعظام السلطنه نوری پدر نیما یوشج - ----انتشار کتاب «فریادها» شامل: منظومه ی خانواده ی سرباز و سه شعر دیگر.

۱۳۰۷- انتقال به بابل و تدریس درمدارس بابل ( نیما وعالیه) بارفروش (بابل).

۱۳۰۹-انتقال وتدریس درلاهیجان ورشت. -----نگارش داستان «مرقد آقا» چاپ شده درچاپخانه کلاله خاور.

۱۳۱۰- انتقال به آستارا و تدریس دردبیرستان (حکیم نظامی) پسران وعالیه جهانگیر بسمت مدیره تنها مدرسه دخترانه در آستارا.

۱۳۱۲- انتقال ازآستارا به تهران و تدریس در مدارس تهران.۱۳۱۶- تدریس درمدرسه صنعتی تهران.

۱۳۱۷- عضویت درهیئت تحریریه ی مجله ی «موسیقی» به مدیریت غلامحسین مین باشیان به همراهی صادق هدایت، عبدالحسین نوشین و محمدرضاء هشترودی. -- انتشار شعر و رساله ی «ارزش احساسات در زندگی هنرپیشگان» در این مجله.

۱۳۲۱- سیزدهم اسفند ماه ساعت هفت صبح تولد شراگیم تنها فرزند نیما وعالیه جهانگیر دربیمارستان نجمیه تهران چهار راه یوسف آباد

۱۳۲۵- شرکت در نخستین کنگره ی نویسندگان ایران، خانه «وکس» شوروی، خواندن شعرو زندگینامه ی خود نوشت، توسط نیما. -----درآن شب با تبانی پرویز ناتل خانلری پسر خاله ی نیما و مهدی حمیدی شیرازی وهمدستانش برق را قطع کردند، اما نیما توانست در نور یک شمع شعر (آی آ مها) را بخواند.

۱۳۲۶- همکاری با مجله ماهانه مردم وانتشارشعر(پادشاه فتح) دراین مجله .

۱۳۲۷- کوچ از تهران، چهار راه یوسف آباد، کوچه پاریس به شمیران، تجریش، خیابان دزاشیب، کوچه حقیقت درمنزلی که نیما ساخته بود و نیمه کاره مانده بود. -----همکاری با مجله های خروس جنگی و کویر به دعوت زنده یاد غلام حسین قریب.

۱۳۲۹- انتشار منظومه «افسانه» توسط انتشارات علمی با مقدمه احمد شاملو. ----انتشار«دو نامه» ، نامه از نیما یوشیج به شین پرتو و از شین پرتو به نیما یوشیج

۱۳۳۲- دستگیری نیما از طرف سازمان امنیت و شهربانی به دستورتیمسار بختیاردرتهران ( زندان شهربانی خیابان سوم اسفند.)

۱۳۳۳- انتشار مجموعه کوچکی بنام « کیست ، چیست » ۹۶ صفحه کتاب کوچک جیبی به کوشش ابوالقاسم جنتی عطایی، انتشارات احمد ناصحی.

۱۳۳۴- انتشار«ارزش احساسات» نثردرباره شعر فارسی به کوشش ابوالقاسم جنتی عطایی، تهران، انتشارات صفی علیشاه.

۱۳۳۶- انتشارمنظومه « مانلی » به کوشش ابوالقاسم جنتی عطایی، تهران، انتشارات صفی علیشاه.

۱۳۳۸- خاموشی وآرامش نیما یوشیج در نیمه شب ۱۳ دی ماه که به پیشنهاد تنها فرزندش شراگیم یوشیج به صورت امانت در امامزاده عبدالله شهرری تهران به خاک سپرده شد.

۱۳۳۹- چاپ و انتشار « افسانه و رباعیات » با نظارت دکتر محمد معین و باز نویسی رباعیات توسط عالیه جهانگیری و همکاری شراگیم یوشیج. موسسه روزنامه کیهان. -----(چاپ اولین کتاب بعداز خاموشی نیما به همت و کوشش (عالیه جهانگیر)

۱۳۴۲- انتشار« برگزیده ی اشعار نیما یوشیج » به کوشش شراگیم یوشیج ،امور چاپ سیروس طاهباز، تهران، انتشارات کتابهای جیبی موسسه فرانکلین

۱۳۴۳- خاموشی عالیه جهانگیر همسر با وفای نیما درهفتم آذرماه تهران ( امامزاده عبدالله شهرری. )

۱۳۴۴- انتشارمجموعه «ماخ اولا» نسخه بردار شراگیم یوشیج وامور چاپ سیروس طاهباز، تهران، انتشارات شمس

۱۳۴۵- انتشارمجموعه« شعرمن » نسخه برداری شراگیم یوشیج وهمکاری در چاپ سیروس طاهباز، تهران، انتشارات مروارید.


۱۳۴۶- انتشار «شهر شب ، شهر صبح» نسخه برداری و تدوین شراگیم یوشیج امور چاپ سیروس طاهباز، تهران انتشارات مروارید. -----انتشارمجموعه «ناقوس » نسخه برداری و تدوین شراگیم یوشیج . تهران انتشارات مروارید.

۱۳۴۸- انتشار «تعریف و تبصره و یادداشتها ی دیگر» نسخه برداری شراگیم یوشیج امور چاپ سیروس طاهباز، انتشارات امیرکبیر، تهران.

۱۳۴۹- انتشارمجموعه «قلم انداز» نسخه برداری و تدوین شراگیم یوشیج وهمکاری درامور در چاپ سیروس طاهباز، تهران، انتشارات دنیا . ------انتشار« آهو و پرنده ها»قصه برای کودکان ویرایش سیروس طاهباز و نقاشیهای بهمن دادخواه ، تهران، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.

۱۳۵۰- انتشار«توکایی در قفس»، ویرایش سیروس طاهباز و نقاشی های بهمن دادخواه ، تهران، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. ------انتشار «دنیا، خانه ی من است» پنجاه نامه از نیما یوشیج نسخه برداری شراگیم یوشیج و تدوین سیروس طاهباز، تهران، انتشارات زمان. -----انتشار «نامه های نیما به همسرش عالیه» نسخه برداری و تدوین شراگیم یوشیج و مینا میرهادی (یوشیج) ،تهران، انتشارات آگاه. -------انتشار مجموعه «فریادهای دیگروعنکبوت رنگ» نسخه برداری و تدوین شراگیم یوشیج وهمکاری در چاپ سیروس طاهباز، تهران، انتشارت دنیا. ------انتشار «کندوهای شکسته»، مجموعه داستان نسخه برداری و تدوین شراگیم یوشیج و سیروس طاهباز، تهران، انتشارات نیل.

۱۳۵۱- انتشار« کشتی طوفان » مجموعه نامه ازنیما یوشیج نسخه برداری و تدوین شراگیم یوشیج وامور چاپ سیروس طاهباز،تهران، انتشارات دنیا. -----انتشار « ارزش احساسات وپنج مقاله در شعر و نمایش » نسخه برداری و تدوین شراگیم یوشیج و سیروس طاهباز،تهران، انتشارات گوتنبرگ. ------انتشار « آب در خوابگه مورچگان» ۵۴۰ رباعی چاپ دوم نسخه برداری عالیه جهانگیری،تهران، انتشارات امیرکبیر. ------انتشار(حرف های همسایه) در باه شعر و شاعری نسخه برداری شراگیم یوشیج تدوین سیروس طاهباز، تهران،انتشارات دنیا.

۱۳۵۲- انتشار (مانلی و خانه ی سریویلی) نسخه برداری و تدوین شراگیم یوشیج و همکاری سیروس طاهباز در امور چاپ،تهران، انتشارات امیر کبیر.

۱۳۵۴- انتشار (ستاره یی در زمین) مجموعه نامه نسخه برداری شراگیم یوشیج و سیروس طاهباز،تهران، انتشارات توس.

۱۳۶۹- انتشار (برگزیده اشعار و یادداشت های روزانه) نسخه برداری و تدوین شراگیم یوشیج و سیروس طاهباز،تهران، انتشارات بزرگمهر.

۱۳۷۲- انتقال کالبد نیما به «یوش» توسط تنها فرزندش شراگیم یوشیج وهمکاری اقوام و بستگان واهالی یوش ازامامزاده عبدالله تهران به زادگاهش یوش و خاک سپاری در حیاط خانه


(بیست و پنجم و بیست و ششم شهریور ماه )

۱۳۷۶- انتشار( مجموعه ی نامه های نیما ) نسخه برداری و تدوین شراگیم یوشیج و مینا میرهادی (یوشیج) تهران، انتشارات نگاه.

۱۳۷۶- کنگره بزرگداشت صدمین سال تولد نیمای بزرگ از طرف سازمان جهانی یونسکو درایران وسراسرجهان به عنوان یکی از بزرگ ترین مشاهیرو مفاخر جهان بر گزارشدحضورشراگیم یوشیج تنها فرزند نیما یوشیج دراین مراسم به مدت چهارروزدردانشگاه تهران وپذیرائی ازیکصدوبیست مهمان خارجی ازسراسر جهان درتهران وبازدید ازخانه نیما دریوش.

۱۳۷۹- انتشار«غول و نقاش» دو طرح برای کودکان ویرایش سیروس طاهباز و نقاشی بهرام دبیری، تهران، نشرماه ریز.این کتاب بدون مجوزقانونی ازشراگیم یوشیج چاپ ومنتشرشده انتشار « دو سفر نامه از نیما یوشیج » بارفروش ورشت (سازمان اسناد ملی ایران بدون اخذ مجوز قانونی ازشراگیم یوشیج و فروش غیر قانونی نسخه اصلی توسط سیروس طاهباز به سازمان اسناد ملی.

۱۳۸۰-انتشار« روجا » اشعارطبری وبرگردان مغلوط آن به فارسی توسط مجید اسدی،تهران، انتشارات شلاک بدون مجوز قانونی ازشراگیم یوشیج تنها وارث قانونی نیما یوشیج چاپ شد.این کتاب بدلیل برگردان بدواغلاط مشهود درمتن مازندرانی مورد اعتراض اهالی مازندران قرار گرفت که باردیگرهمین کتاب توسط شخص دیگری بنام محمد عظیمی کپی و درشاهی بدون مجوز چاپ شد.

۱۳۸۴- انتشار «درباره ی هنر و شعر و شاعری» انتشارات نگاه بدون اخذ مجوز قانونی از شراگیم یوشیج بعد ازمرگ سیروس طاهباز توسط وارثانش چاپ و منتشر شد.

۱۳۸۵- گشایش موزه شعر درخانه ی مسکونی شراگیم یوشیج واقع دردهکده ی یوش زادگاه وآرامشگاه نیما یوشیج. ----کلیه لوازم شخصی نیما یوشیج توسط شراگیم یوشیج جهت استفاده درموزه دراختیار سازمان میراث فرهنگی قرار گرفت.

۱۳۸۷- انتشار ( دیوان رباعیات نیما یوشیج ) موسسه انتشارات مروارید نسخه برداری و تدوین شراگیم یوشیج و مینا میرهادی (یوشیج) تهران،انتشارات مروارید.

۱۳۸۷- انتشار ( یادداشت های روزانه ی نیما یوشیج ) نسخه برداری و تنظیم و تدوین شراگیم یوشیج تهران،تهران، انتشارات مروارید.




منبع وب سايت رسمي نيما يوشيچ

- Saman -
17-11-2013, 10:36
شراگیم می گوید



حافظا! این چه کید و دروغی ست//کز زبان می وجام و ساقی ست؟//نالی ارتا ابد، باورم نیست//که برآن عشق بازی که باقی ست//من برآن عاشقم که رونده ست.
چه، بخواهی و چه، نخواهی نیما، نیماست که پس از سال ها رنج ها و بی مهری ها، مردانه و صادقانه کوشید و جنگید تا با زبان خود که زبانی ساده وزبانی نمایانگرست صداقت را بنمایاند...... آنچه را که امروز شعر نیما، یعنی زبان نیماست زبانی خاص ست که باید در میان عوام زبانی عام گردد تا آنچه را که می نماید به نمایش بگذارد، تا بیدار چشمان با چشم بازتر آنچه می بینند به دلخواه و به توان خویش بینند...............
( در پراز کشمکش این زندگی حادثه بار//(گرچه گویند، نه.) هرکس تنهاست//آن که می دارد تیمار مرا، کار من ست//من نمی خواهم در مانم اسیر//صبح وقتی که هوا روشن شد//هرکسی خواهد دانست و به جا خواهد آورد مرا//که در این پهنه ور آب//به چه ره رفتم و از بهر چه ام بود عذاب.)
چه بخواهی و چه نخواهی نیما امروز بر فراز قله سخت سر شعر و ادب سرزمین مردم فارسی زبان لمیده ست و به حق بر جایگاه بر حقش نشسته و گفته اش در حمایت از محرومان و دل آزردگان ست، و برعلیه ظلم و ستم و استبداد می جنگد.
( من برای رنج خود و دیگران شعر می گویم ) امروزگرچه دیرست، اما بر ماست تا بیشتربدانیم و زبان او را بشناسیم تا بیشتر بفهمیم تا بیشتر بفهمانیم. (من، دست من، کمک زدست شما می کند طلب)...................
( من شبیه به رود خانه ئی هستم که هرکس ( هرکسی ) می تواند به توان خود از هر کجای آن بدون سروصدا آب بردارد )...............
اما امروزهرکسی ازاین رودخانه ي پرتوان خروشان جاری آب برداشت با سر و صدا بود و به توان ناتوانی باوربرتوان خویش داشت که جز خودنمائی نشانی دیگراز ناآگاهی نا آگاه او نداشت............
( که تواند مرا دوست دارد// وندران بهره ي خود نجوید//هرکس از بهر خود در تکاپوست//کس نچیند گلی را که نبوید........
آه ! افسانه در من بهشتی ست//همچو ویرانه ئی در بر من//آبش از چشمه ي چشم غمناک//خاکش، از مشت خاکستر من..................
اکنون امروز برهریک از دوستداران بیدار چشم وآزاد اندیش نیما لازم وواجب ست تا با تشکیل کمیته ي دوستداران نیما برای شناخت زبان نیما درهر مرکز فرهنگی و دانشگاهی بکوشد و با قطره قطره جویباری سازد تا به ( ماخ اولا) پیکره ي رود بلند بپیوندد......


ترا من چشم در راهم................شراگیم یوشیج



منبع وب سايت رسمي نيما يوشيچ

- Saman -
17-11-2013, 10:37
مصاحبه با شراگیم یوشیج




گفتوگوبا شراگیم یوشیج در تاریخ ۲۳اردیبهشت۱۳۹۰ََ
« مایه اصلی اشعار من رنج من ست و من برای رنج خود و دیگران شعر می گویم »..........نیما
رنج های درونی نیما، مایه ی اصلی اشعار اوست شراگیم یوشیج – تنها فرزند نیما یوشیج- دانش آموخته ی فیلم و تلویزیون در دانشگاههای تهران و پاریس است. او تا سال ۱۳۶۱، تهیه کننده و کارگردان تلویزیون ملی ایران بوده و اکنون سالهاست که در امریکا زندگی میکند. ایشان تاکنون بیش از ۴۰ کتاب از نیما، پدر شعر نو ایران، منتشر کرده است. آنچه در پی میآید، گفتگوی ما با شراگیم یوشیج درباره ی نیماست.
خواهشمندم برای خوانندگان ما از فضای داخلی خانه و خانواده ی نیما و آن فضای عمومی که باعث خلاقیت های شاعرانه ی پدرتان شده بود، بگویید.




شراگیم یوشیج- من فکر نمیکنم، فضای داخلی خانه و رفتار اعضای خانواده نسبت به یکدیگر، باعت طغیان فکری و تراوشهای ذهنی و موجب خلاقیت باشد. به نظرمن، آنچه که در روحیه ی نیما تاثیرگذار بوده، همانا گرایش به طبیعت و آمیختگی او به آداب و فرهنگ و شرایط محیط زیست او بود. رفتار خوب یا بد ما، بسته به نوع تربیتی ست که داشته ایم که با رشد فکری و جسمی، موجب ثبات یا تغییر ذهنی و فکری شخص میشود تا راهی را هر چندان سخت، انتخاب کند. نیما در خانواده یی اشرافی به دنیا آمد. مادر او، یکی از متموّلین آن زمان بود. «طوبی مفتاح»، دختر «حکیم نوری» -ناظم الاطباء- و پدربزرگ نیما، «میرزا علیخان ناظم الایاله»، ناظم باج و خراج منطقه ی نور بود و خانه ی کنونی در یوش، ساخته ی زمان اوست که بنای آن هشت سال به طول انجامید و استادان گچکاران و نجاران، همگی از اصفهان به یوش کوچ کرده بودند تا خانه ئی این چنین درخور شأن و مقامِ ناظم ایالات و ناظر بر ۱۴۴ پارچه آبادی در ییلاق نور دهکده ی یوش، که مسقط الراس ییلاقی اش محسوب میشد، بسازند. برخلاف میل باطنی ناظم الایاله، فرزند ارشدش «میرزا ابراهیم خان اعظام السلطنه»، پدر نیما، افکاری انقلابی داشت و همراه پسر ارشد خود نیما ( علی ) به شورش جنگلی ها به رهبری میرزا کوچک خان پیوست. دراین باره نیما، نامه ئی برای مادرش نوشته ست که در مجموعه ی نامه ها مییابید. نیما در کودکی از دامان این خانواده میگریزد و به زندگی درفقر نزدیک می شود و به دل ارزگان پناه می برد و دلش را با درماندگان و دل آزردگان تقسیم میکند. خلاقیت نیما در نمایاندن زندگانی انسان های ستمدیده و مظلوم ست. منظومه ی «کار شب پا»، نمایشی از این دلتنگی ست. نیما، دلش برای شب پاهای شمال ایران، می تپد. شب پائی که تا صبحدمان، آئیش برنج را می پاید تا گرازهای وحشی نیایند و نخورند و ویران نکنند تا محصول برنج را ارباب، در دل راحت ببرد و بخورد. نیما، برای دو فرزند شب پائی که از گرسنگی و فقر و مریضی، جان داده اند، میگرید. اما هیچ شب پایی در شمال ایران، نمیداند که چگونه دل نیما برای آنان می تپیده ست. نیما از آهنگر و اندیشه های فرتوتش سخن میگوید، اما هیچ آهنگری، پتکی بیهوده بر سر سندان نمی کوبد و آهن گداخته را نمی مالد تا بتابد. نیما، غم محرومان را بر دلش می افزاید و می فرساید و آنگاه می سراید و به نمایش می گذارد تا شما به دلخواه خود، به آن نمایش بنگرید. اکنون نیما با قایقش به خشکی نشسته، با آن همه پر آبی، فریاد میزند: من چهرهام گرفته | من قایقم نشسته به خشکی …| من درد می برم | خون از درون دردم سرریز می کند | من آب را چگونه کنم خشک؟ نیما، شبیه به رودخانه ئی ست که هر کسی می تواند بدون سر و صدا از هر کجای آن به توان خود از آن آب بردارد. نیما می گوید : ( مایه ی اصلی اشعار من رنج من ست و من برای رنج خود و دیگران شعر می گویم ).
مایه ی اصلی اشعار نیما، رنج های اوست: مقصود من زحرفم، معلوم بر شماست | یکدست بی صداست | من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب | فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر | فریاد من رسا | من از برای راه خلاص خود و شما | فریاد میزنم.




سئوال : گویا نیما، برادری به نام «لادبن» داشت که به شوروى گریخته بود. ماجرای او چه بود؟
مادرم عالیه خانم می گفت: من مدیر دبیرستان دختران بودم و نیما، معلم ادبیات مدرسه ی پسران آستارا بود. همه، ما را در شهر می شناختند و به چشم تازه وارد به ما نگاه می کردند. آستارا، شهر کوچک زیبایی بود. از یک طرف، در دل انبوه جنگل و از طرفی دیگر،دردامن سینه ی پاک دریا جا خوش کرده بود. به هنگام غروب، وقتی ماهیگیرها خسته از دریا بازمی گشتند، ما بارها شاهد فرورفتن خورشید دردریا بودیم. زندگی راحتی داشتیم. نیما هم دردل طبیعت راضی بود. تفریحگاه ما، سه شنبه بازار و به هنگام غروب، رفتن به ساحل و خیره شدن به امواج موّاج دریا بود. آرامش یک دست و لطیفی به دوراز دغدغه های شهر داشتیم. یک شب، تنها برادر نیما که دو سال از او کوچکتر بود، آمد. نامش رضا بود، اما نیما او را لادبن خطاب می کرد نامی که خودش برای برادرش انتخاب کرده بود، سَرووضع غریبی داشت، انگار از چیزی و یا کسی فرار می کرد. آشفته به نظر می رسید. چند روزی در خانه ی ما ماند، عاقبت یکشب گفت من باید بروم. فردای آن روز شام را که خوردیم، سه نفری به طرف رودخانه ی ارس مرز مشترک ایران و شوروی رفتیم. شب بود و تاریک به کنار رودخانه که رسیدیم، دو برادر، یکدیگر را سخت درآغوش کشیدند و گویی برای آخرین بار با هم وداع کردند. بعد، لادبن کفش هایش را در آورد و از آب رودخانه گذشت. ما در تاریکی سیاه شب، سایه ی او را میدیدیم که در آنطرف رودخانه کفش هایش را به پایش کرد و در دل سیاه جنگل ناپدید شد. شب غریبی بود.غربت از همه جا فرو می بارید، سیاهی برهرچیز غلبه داشت. من و نیما هردو با اندوه وغمی سنگین به خانه بازگشتیم. در بین راه، صدای امواج دریا را از راه دور می شنیدیم ، «وگ دار» آواز می خواند و نوید رسیدن باران میداد، تابستان سال ۱۳۱۰ بود. نیما سال ها در انتظار دیدار برادرش، چشم به راه ماند، اما او هرگز بازنگشت. ترا من چشم در راهم شباهنگام | که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی | وزآن دلخستگانت راست اندوهی فراهم | ترا من چشم در راهم | شباهنگام درآن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند | در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام | گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمیکاهم | ترا من چشم در راهم.....




سئوال : همانگونه که آگاهید با آنکه نیما دردوره های می زیست که ایدئولوژی های گوناگون به ویژه ایدئولوژی چپ، هم دوستان و آشنایان ایشان و هم محیط پیرامونش را آکنده بود، اما وی هیچگاه روی خوش به این سیاست بازی ها نشان نداد و دامنش را آلوده ی سیاست ورزان نکرد و استقلال هنری اش را محفوظ داشت. با این وجود، آیا نیما، شاعری سیاسی بود؟




به نظر من، نیما یک شاعر سیاسی هم بود، با اشعاری سیاسی، وگفته هائی در لباس سیاسی ، اما نه سیاستِ جاه طلبی و ثروت اندوزی و خود بزرگ بینی معمول و مرسوم در جامعه ، بلکه فارغ از شهوتِ شهرت طلبی و خودنمایی؛ و این، همان خصوصیاتی ست که نیما داشت و درهیچ یک معاصرانش دیده نمی شد، اوانسانی ساده، روستائی، بی آلایش و فارغ ازهر گونه نیرنگ دروغ بود و انسانی پاکدل با دلی پاک و فکری روشن و آینده نگر بود. به همین جهت نیما امروز بر فراز قله ی سخت سر شعر و ادب این سرزمین لمیده ست، تا جایی که دست هیچ یک از معاصرانش حتی بر دامنه ی سرسبز این کوه بلند و استوار نرسیده ست. نیما یکتاست، نیما فقط نیما بود، نیما امروز در سکوت و آرامشی جاودان، فرورفته، اما کلامش در دل همه ی فرزندان بیدارچشم این مرز و بوم به جای مانده و اندیشه ی او در خونشان جاری ست. نیما، جوانان توده ئی را نصیحت می کرد. او دوراندیش و آینده نگر بود. نگاهی به دفتر یادداشت های روزانه نیما بکنید و ببینید چه دورنگی ها دیده است. او پدرانه مرا پند می داد: ( پسرم شراگیم ! هیچوقت به بازی سیاست وارد نشو. میتوانی برای خودت عقیده ی خاصی داشته باشی، اما با یک عده، همپا نباش.)
من دلم سخت گرفته ست از این | میهمانخانه ی مهمان کش روزش تاریک | که به جان هم نشناخته، انداخته ست | چند تن خواب آلود | چند تن ناهموار | چند تن ناهشیار.




سئوال : آنچه که درنامه هاى نیما به افراد و شخصیت هاى مطرح فرهنگى آن زمان دیده و خوانده مى شود، نوعى اعتماد به نفسی عجیب در حقانیت راه و روش زبان شعرى نیماست. این اعتماد به نفس یا اعتقاد به آینده، حتى در شعرهایش هم دیده مى شود: (صبح وقتی که هوا روشن شد | هر کسی خواهد دانست و بجا خواهد آوَرد مرا | که در این پهنه ور آب | به چه ره رفتم و از بهرِ چه ام بود عذاب؟ ) درآن شرایط تنهایى، فقر مالى و خصوصاً سلطه ی «اربابان شعر و ادب» بر نشریات ادبى، شما به عنوان فرزند نیما، این اعتماد به نفس پدر و اعتقاد به حقانیت ادبى و تاریخى را چگونه توضیح مى دهید؟.




اتکّا و اعتماد به نفس، داشتن روحی مبارزه جویانه و درعین حال بی ریا و تزویرو یکه و تنها درخویشتن خویش زیستن، از ویژگی های نیما بود. او به من نیز، چگونه راست بودن و راست گفتن؛ چشم به هرز ندوختن؛ دل به دریا سپردن را ،و درراه دل استوارماندن و به خود متکی بودن را آموخت. او می گفت: ( پسرم، شراگیم! هیچوقت به ناراحتی های من نگاه نکن. من فکر نمی کنم کدام موج نیرومندی مرا به این ساحل بی برکت انداخته است. اما من فقط راه خودم را میروم و به جز این کاری از دست من برنمی آید.) کس نه تیمار مرا خواهد داشت | در پراز کشمکش این زندگی حادثه بار | (گرچه گویند نه) هر کس تنهاست | آن که میدارد تیمار مرا، کار من است.
خواندن کتاب «یادداشتهای روزانه ی نیما یوشیج» که اخیراً آن را چاپ و منتشر کرده ام، نشان می دهد که این یادداشت ها، بیشتر درحالتی عصبانی نوشته شده ست و من به این جهت عین آن دستخط ها را بدون دستکاری چاپ کردم تا با خواندن این یادداشت ها، متوجه گوشه های پنهانی شوید که شاید تا کنون ازچشم دیگران دور بوده ست واین خود می تواند درشناسایی بیشتر روحیات نیما، کمک موثری باشد.




سئوال : پرسشی که هماره درذهن مردم بوده این است که چرا نیما، دکتر محمد معین را علیرغم آشنایی نداشتن نسبی ایشان با آثاروی، به عنوان برسی آثارش برگزیده ست واین با توجه به حضور کسانی چون جلال آل احمد که درمعرفی شعر نیما کوشش ها کرده بود، عجیب به نظر می رسد. به نظر شما علت این انتخاب پدرتان چه بود؟.




نیما، دکتر معین رااز نزدیک نمی شناخت وهرگز او را ندیده بود، اما او را اسطوره ی راستی و صداقت میدانست که دل به دریا داده ست و خالصانه، کوشش های دهخدا را به ثمر می رساند. این خود، نوعی ازخود گذشتگی ست که شاید نیما، پای بند همین صداقت و عشق او به کارش بوده ست. زنده یاد محمد معین، زندگی پربار خود را بر سرآن چیزی گذاشت که نیما درراهش تلاش می کرد. شاید به همین جهت بود که حتی او میتوانست قیمی برای فرزندش ،من باشد. روانشان شاد باد!.




سئوال : با توجه به پراکندگى اشعار نیما و خصوصاً امکان بدخوانى خط ها و تاریخ هاى گاه آشفته ی این آثار، آیا شما بازخوانى و انتشار دوباره ی اشعار نیما را لازم و ضرورى نمی دانید؟ و در این باب همچنین خواهشمندم از کوشش های تان برای شناساندن آثار و افکار پدرتان بگویید.




تا زمان حضور من دروطنم، این اشعار بهتر و کم غلط تر منتشر می شد و من چندین بار با اصل دست خط مقایسه می کردم؛ مگر کلماتی که قادربه خواندن آن کلمه نبودم. آنوقت جای آن کلمه را خالی میگذاشتم و این اشعار، هر کدام مربوط به یک دسته و مجموعه ئی ست که خود نیما برای آنها نامی انتخاب کرده ست که من از شروع انتشاراین آثار، یعنی از سال ۱۳۴۰ آن دسته بندی ها را در جلدی جدا گانه و مستقل چاپ و منتشر می کردم. مثل ماخ اولا، شهرشب، شهر صبح، شعر من، ناقوس، عنکبوت رنگ، قلم انداز، حکایات، اما در غیاب من همه ی این آثار به صورت فله ئی و مغلوط و با نقطه گذاری های اضافی و غلط در یک مجلد به عنوان مجموعه اشعار چاپ شده و در بعضی موارد، حتی لغاتی دستکاری شده ست. اما من بار دیگر این کتاب را تفکیک کرده ام و قصد دارم شعرهای نیمایی را به اضافه ی چند منظومه و واژه نامه ی طبری (مازندرانی) به فارسی در یک جلد، و اشعار کلاسیک (سبک قدیم) را در جلدی جداگانه به چاپ برسانم. ناگفته نماند که بر حسب کار و حرفه ئی من در امور تصویر، پنج ساعت دی.وی.دی تصویری همراه با موزیک، با گویش خودم ازاشعار نیما آماده کرده ام که شاید کمکی در خواندن اشعار نیما، برای دوستداران او باشد. نامه های نیما را نیز که در سال ۱۳۷۶ با اصلاح دوباره چاپ و منتشر کردم، اینک به دلیل سوءاستفاده ناشر از آثار دیگر و چاپ بدون مجوزآثار دیگرنایاب ست.




منبع وب سايت رسمي نيما يوشيچ

- Saman -
17-11-2013, 10:38
فریدون مشیری می گوید


فن شعر نيمايي


در مورد قالب هاي نيمايي ببينيد نيما چه كرد . نيما آمد گفت به جاي تساوي مصرع‌ها كه شصت هزار بيت شاهنامه همه فعولن فعولن فعولن فعول فعولن فعولن فعولن فعول باشد ، اگر ايجاب كند و فضاي شعر عوض شود يعني همه‌اش حماسه رزم نباشد ديگر لازم نيست فعولن فعولن فعولن باشد . نيما چند تا حرف داشت كه من هنوز معتقدم بسياري از كساني كه از نيما حرف مي‌زنند به اين حرفها توجهي نداشته‌اند، يا نفهميده‌اند يا ساده گذشته‌اند. فكر كرده‌اند نيما گفته آقاجان شعر نو يعني اينجا كه نشد كوتاهش كن ، آنجا كه نشد اين خط را درازش كن در حاليكه در صحبت‌هايي كه ما با نيما داشتيم خودش راجع به پايان بندي مصرع‌ها خيلي حرف داشت يعني مي‌گفت اگر من مي‌گويم ”مي‌تراود مهتاب “ ” مي‌درخشد شب تاب “ اين دو مصرع به اين دوحالت در زير هم قشنگ است . بعد مي‌آيم سر سطر و مي‌گويم :
” نيست يكدم شكند خواب به چشم كس وليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي‌شكند “
اين قالب را نيما عرضه داشت و اينجايي را هم كه شكسته ، ركن عروضي را شكسته يعني فعلاتن فعلات . و ديگر به همين بسنده كرده چون اگر اين را بخواهند ادامه بدهند مي‌شود فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات . يا در جايي مي‌شود بازهم بيشتر بشود ولي در فرهنگ شعري ما از چهار بار بيشتر نگفته‌اند. مثلا“ چهار بار گفته‌اند مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن . مي‌شود شش تا ديگر هم به آن اضافه كرد . ” اي ساربان آهسته ران ، كارام جانم مي‍رود “ و امثال اين زياد است .


نيما آمد گفت ركن عروضي را تا آنجا كه حرفمان بسنده است كافي است حتي بعضي جاها را هم حضوري شاهد مي‌آورد . مثلا“ در شاهنامه گفته شده كه
نشستند و گفتند و برخاستند پي مصلحت مجلس آراستند
نيما مي‌گويد اگر مصرع دوم نباشد هيچ لطمه‌اي به شعر نمي‌خورد. ” پي مصلحت مجلس آراستند“ همين . شايد هم راست مي‌گفت ولي فردوسي نمي‌توانست آنجا را لنگ بگذارد . فردوسي ناچار بود اين را بگويد .


حالا برگرديم به صحبتي كه داريم . نيما يك قالب تازه پيشنهاد كرد . يك نگاه تازه به دوروبرمان . يك نگاه تازه به همه چيز ، به زندگي ” قوقولي قوقو خروس مي‌خواند“ هيچ وقت همچين كلامي در شعر قديم ما مي‌بينيد ؟ نه حافظ ، نه سعدي ، نه فردوسي و اينگونه كلمات در شعر قديم معدودند . ولي نيما يك حرفش اين بود كه نگاه ما به تمام حوادث اتفاقات زندگي ، رويدادها مي‌تواند بيان تازه‌اي در شعر نو ايجاد كند .
شعري دارد به نام ” كار شب پا “ اين شعر واقعا“ شنيدني است . يك بابايي شب در مزرعه بايد بيدار بنشيند كه گرازي چيزي نيايد و پشه دارد پدر اين را در مي‌آورد و اين با چه وصفي مي‌گويد كه آقا پشه دارد مرا مي‌خورد، چيزي است كه هيچ وقت اين حالت‌ها را ، اين احساس‌ها رادر شعر نمي‌گفتند و نيما از نظر مضامين نيز اين كار را كرد ، نيما مي‌خواست اين نگاه را به ما ياد بدهد . و به عبارتي زندگي را در شعر آورد . شهر را مردمي كرد با تمام اجزايش . نگاهي به زندگي و بيان آن احساس ، آن دريافت در قالبي كه خودش پيشنهاد مي‌كرد كوتاه و بلند . ديگران آمدند چه كردند ؟
نيما جز وزن عروضي شعر فارسي چيزي نمي‌گفت و در كتاب هزار صفحه‌ايش كه آقاي طاهباز چاپ كرده شما شعر پيدا نمي‌كنيد كه بيرون از اوزان عروضي باشد يعني همان وزني است كه فردوسي و سعدي و حافظ و ديگران هم گفته‌اند منتها آن ها به شكل خودشان گفته‌اند و ايشان به شكل آزاد گفته . با شكستن عروضي ، احساس درست ، زيبا ، اين گونه بود نيما . بنابراين مي‌شود گفت قالب نيمايي يعني قالبي كه مصرع‌هايش كوتاه و بلند است يعني حساب شده است و بدانيم كه اين كلمه كجا بايد تمام شود.


همچنين گفتم كلماتي هم كه رسم نبوده در شعر قديم وارد شود مي‌توانند آزادانه وارد شعر بشوند منتها البته هنر شاعر اين است كه اين كلمه شعر را سست نكند و به اصطلاح شعر لق نشود . ( و در جايي اضافه مي‌كند ) من به چند چيز پايبندم . يكي وزن . من شعر بدون وزن يا غير موزون را شعر نمي‌دانم ، كه نثر بسيار زيبايي مي‌دانم . سر اين هم جنگ و بحثي ندارم . اين را بارها گفتم اين سه سطر را ، يك جواني سالها پيش براي من فرستاد در مجله روشنفكر چاپش كردم . نمي‌دانم شما اسمش را شنيده‌ايد ‌، علي اشعري مي‍گويد :
ستاره ه‍اي از دور
مرا به وسعت پرواز خويش مي‌خواند
ستاره پنجره را بسته نمي‌داند
خودم در شعري به نام چكاوك گفته‌ام :
مي‌توان كاسه آن تار شكست
مي‌توان رشته اين چنگ گسست
مي‌توان فرمان داد : هان اي طبل گران زين پس خاموش بمان
به چكاوك اما
نتوان گفت مخوان


اين را من سعي كردم و باز از شما عذر مي‍خواهم كه يكي از حرف‌هاي نيما را نزدم و آن اين است كه نيما مي‌گفت شعر را بايد به طبيعت زبان ، به طبيعت زبان صحبت نزديك كنيم . از نيروي موسيقي زياد كمك نگيريم يعني :
نسيم خلد مي‌وزد مگر ز جويبارها كه بوي مشك مي‌دهد هواي مرغزارها


نيما مي‌گفت هرچه شعر به طبيعت كلام گفتاري نزديك تر باشد شعر است . و وقتي من مي‌گويم ” مي‌توان كاسه اين تار شكست “ اين وزن هم دارد . همين با تمام كساني كه شعر بي وزن مي‌گويند اين اختلاف سليقه را دارم كه راه زيادي نيست كه شما اين وزن را بپذيريد . احتمال دارد يك مقدار به نظرتان سخت بيايد ، اين طور نيست . از ساده شروع كنيد ، هم لذت بخش‌تر است و هم در ذهن همه مي‌ماند و مردم به خاطر وزنش آن را به ياد مي‌آورند .



فريدون مشيري




منبع وب سايت رسمي نيما يوشيچ

- Saman -
17-11-2013, 10:40
شاملو می گوید


شاملو از نیما میگوید


روز اول سال ۱۳۲۵ بود، ما در تهران بودیم وبا پدرم میرفتیم به دیدار نوروزی پیرترهای خانواده، روی بساط یک روزنامه فروش، تو روزنامه ی پولاد چشمم افتاد به عکس نیما که رسام ارژنگی کشیده بود وتکه ئی از شعر ناقوس او، یک قلم مسحور شدم، پس شعر این است، حافظ را پیش از آن خیلی دوست داشتم و غزلهایش را به عنوان شعر انتخاب کرده بودم و ناگهان نیما تو ذهن من جرقه زد، یعنی استارت را او زد با شعر ناقوس، دو سال بعدش، نیما را برای اولین بار ملاقات کردم، نشانی اش را پیدا کردم رفتم درخانه اش را زدم، دیدم نیما با همان قیافه که رسام ارژنگی کشیده بود آمد دم در، به او کفتم: استاد، اسم من فلان ست شما را بسیار دوست دارم و آمده ام به شاگردیتان. دیگرغالبا من مزاحم این مرد بودم، بدون این که فکر کنم دارم وقتش را تلف می کنم، تقریبا هر روز پیش نیما بودم. اولین چاپ افسانه، توروزنامه ی عشقی بود، بعد من آن را به صورت کتاب درآوردم. با مقدمه ئی کوتاه که اصلا نمیدانم نیما چطور حاضر شد قبول کند که من برایش مقدمه بنویسم، من یک الف بچه بودم. آن موقع از کسانی که دوروبر نیما بودند، یکی دکتر مبشری بود، اسدالله مبشری....آن موقع وکیل دادگستری بود و راجع به نیما شروع کرده بود تو روزنامه ئی که فریدون توللی و منشعبین درمیآوردند به بررسی کارهای نیما. خیلی هم دوست داشتم او را. آنجا با او آشنا شدم. یکی دوبارهم گویا با آل احمد رفتیم پیش نیما؛ با آدمهای مختلفی آنجا برخورد کردم، امّا برای من آن آدمها جالب نبودند، برای من فقط خود نیما جالب بود، خود او برایم مطرح بود، مثلا دیدم انورخامه ئی نوشته است: یک باررفتیم پیش نیما، دیدم شاملو خیلی با حرمت نشسته جلوی او، من اصلا یادم نیست که انورخامه ئی را آنجا دیدم یا نه، یا آل احمد یادم نیست نوشته که با شاملو رفتیم پیش نیما ولی من اصلا یادم نیست، برای اینکه واقعا من فقط حضور نیما را می دیدم. آشنایی من با نیما آنقدر بود که تقریبا جزو خانواده اش شده بودم. مثلا یک بار شراگیم که تب شدید کرده بود وعالیه خانم و نیما سخت نگرانش بودند، آن جورکه یادم ست انگار پولی هم در بساط نبود، شمال کوچه ي پاریس کوچه ئی بود که می خورد به خیابان شاه و آن طرف خیابان مطب دکتر بابالیان بود، که از توی زندان روس ها با هم آشنا شده بودیم و مرا بسیار دوست میداشت. من شراگیم را به کول کشیدم و چهار نفری رفتیم به مطب دکتر بابالیان. من به روسی به دکتر گفتم که این شاعراستاد من است، بچه اش مریض است و پولی هم نداریم دواش را هم باید خودت بدهی....این جورها، جزو خانواده ی نیما شده بودم، گاهی هم نیما وعالیه خانم به خانه ي ما می آمدند، شامی میزدیم و حتی شب هم می ماندند.


زبان و ادبیات. پژوهش نامه ادبیات کودک و نوجوان, زمستان 1379, شماره 2




منبع وب سايت رسمي نيما يوشيچ

V E S T A
24-11-2013, 14:46
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

بـزن بـارن
بـزن بر شـانه من


که من مـردم


همیـشه استــوارم



بـزن بـاران


بـزن بر دستـهـای خالــی مـن


بـزن خیـسم کن از تنهـایی مـن



بـزن بر دستهـای بی کـسِ مـن


بـزن بر صـورتِ غمدیـده مـن


بـزن بـاران



بـزن بـارانـی ام کـن


بـزن بـاران


بـزن دیـوانـه ام کـن



بـزن خاکـم کـن


آبـم کـن


تـرم کـن



بـزن بـاران


بـزن بر گونـه های اشکبـارم


بـزن بر چشمهــای غمگســارم



بـزن بـاران


بـزن لیـلای من رفـت


بـزن بـاران

بـزن شیـدای من رفــت


بـزن بـاران
بـزن همتــای من رفــت



بـزن بـاران


بـزن ویرانــه ام کـن


خرابــم کــن


سرابـم کـن


بزن افســانه ام کـن


مرا از دسـت این ماتــم رهــا کن



بـزن بــاران


بــزن تا تــازه گـردد


غـم تنهـایی و تنهـایی من



بـزن بــاران


بـزن بر سقـفِ خـانه


بـزن بر در


بـزن بر شیـشه


بر سـر



بزن تا خــانه مان ویرانــه گردد


بــزن تــا شمعـمـان پروانـه گردد


بــزن تــا قصــه مان افسانــه گـردد



بـزن بـاران


بـزن بر کوچـه دل



بزن تا دل دل دیوانـه گردد


بزن تا مــرگ را همخــانه گردد


بزن تا عشــق را مستــانه گــردد



بزن باران

بزن فصـل جدایـی است



بـزن بـاران
بـزن آن آشنــا رفــت



بزن بـاران


بزن اکنـون


که اکنـون فصـل مرگـــ است



بزن بر سنـگ سخـت سینـه من


بزن تا آب گردد کینــه من


بزن بر مرگــزار سینــه من



بزن بر شاخــه اندیشـه من


بزن من تیــره ام


پاکـم کــن از درد



بزن بــاران


بزن بر غصــه من


بزن بر ریشـه اندیشـه من



بزن سبـزم کن از بیرنـگی خـود


بزن پاکــم کن از یکرنگـی خود


بزن بر مـن


که من صـد رنــگ بــودم


بزن پاکــم کن از صد رنــگ بودن



بزن بــاران


بزن وقــت جنــون است


بزن چشمــان من دریــای خون است



بزن باران

بزن مجنــون منــم مــن


بزن باران


بزن افســون منــم من


بزن تا حــد آخــر



بزن ، این قصـه آغــازی ندارد


بزن ، این غصـه پایــانــی ندارد


منـم قصـه


منـم غصـه


منـم درد



بزن باران


بزن بر زخـم هایــم


که زخمــم هیـچ درمانـی ندارد



بزن باران

بزن بر بی کسـی ها


که مجنـون دلــم لیلا نـدارد



بزن باران

که کــوه بیستــونم


نشان از صـورت شیریـن نـدارد

اگر فرهاد بـودم
تای من کـو؟


اگر تنــها شدم


همتــای من کــو؟


بزن باران



بزن همتــا ندارم


بزن مجنــون منـم


لیـلا نــدارم

بزن فرهــادِ من از کــوه افتــاد
یگانــه عشــقِ مــن از عشــق افتــاد



بزن باران

نه تــا دارم


نه همتــا


بزن تنــها شدم


تنهــای تنهــا



بزن باران

که من تنهــا ترینــم


تمام غصــه ها را من قرینــم



بزن باران

خلاصــم کـن از این درد


خلاصــم کن از این دلواپســی ها


شب تنهــایی و این بی کسی ها



بزن باران

بزن من بی قــرارم


من از نامردمــی ها بی غبــارم



شرابـم خالصــم


آبــم زلالــم


بـزن بــاران



بزن تا گــل برویــد


بزن تا سنــگ هم از عشــق گوید


بزن تا از زمیــن خورشیــد روید



بزن تا آسمــان تفسیــر گردد


بزن تا خوابهــا تعبیــر گردد


بزن تا قصــه دلتنگــی ما


رفیــع قلــه تدبیــر گردد



بزن بــاران


بزن بر جویبــاران


بزن تا سیــر گردد کوهســاران



بزن باران


بزن تا بی قــراری سر بگیــرم


بزن تا عشــق را در دست گیــرم



بزن باران

بزن مجنــون ندیــدی ؟



بزن باران


بزن مجنــون ترم کن


بزن از عشــق هم افزونتــرم کن

بزن تا پر بگیــرم تا دل ابر
بزن تا آسمــانهــا را ببوســم
بزن تا کهکشــانهــا را بگیــرم



بزن باران

بزن تا عشـق باقـی است


بزن تا عشـق را در بر بگیـرم



بزن باران


بزن دسـت خــودم نیست



بزن باران

بزن دســت دلــم نیست



بزن باران


بزن دست تــو هــم نیست

بزن تا بــوی محبوبــم بیاید
بزن تا از نگــاه عاشق من


بزن تا جویبــار خون بیایــد



بزن باران

خجالـت می کشـی باز؟


بزن، اینجا کسـی فکر کسـی نیست



بزن تا سیــلی از ماتــم ببارم


بزن تا از غم عشقــم بمیــرم



بزن باران


بزن تا صبـح فردا


بزن تا آفتـاب روشنــی ها



بزن باران


شـب است و تیــرگی ها


بزن تا تیــرگی ها پاکـــ گردد



بزن تا این یخ تردیــد ها هم


از این باریــدن تــو آب گردد



بزن باران

بزن شــب بــس دراز است


بزن صبــح ظفر گویـی به راه اـست



بزن باران

اسیـر این شبــم من


مرا از این شــب تیــره رهــا کن



بزن باران
بزن تا بــاز گردد
یگانــه تــا و همتــای من از شــب



بزن باران

بزن تا از سر درد

همان لیلا که گم شد در دل شب



دوبــاره باز گــردد در دل من


بــزن باران


مکن چشــم انتظارم


بیـاور بویی از محبـوب و یــارم



بزن باران


بزن دیـوانــه ام کن


از این چشم انتظاریهـا رهـا کن



بزن باران


بزن شایـد بیایــد


بزن شاید که همتایــم بیایــد

green-mind
21-05-2016, 19:25
.



"فکر را پر بدهید"
و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر
"فکر باید بپرد"
برسد تا سر کوه تردید
و ببیند که میان افق باورها
کفر و ایمان چه به هم نزدیکند
.
"فکر اگر پربکشد"
جای این توپ و تفنگ، اینهمه جنگ
سینه ها دشت محبت گردد
دستها مزرع گلهای قشنگ
.
"فکر اگر پر بکشد"
هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست
همه پاکیم و رها . .


.