PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : اشعـار عاشقـانـه



صفحه ها : [1] 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38

Mah$a
29-07-2007, 10:49
خيلی برام عجيب بود كه اينجا تاپيكی در مورد شعر عاشقانه نديدم و در حالی كه زيبايي و ظرافت اين نوع شعر برای همه محرز و مسلم و قابل لمسه .
شعرهايي كه اينجا گذاشته می شه فقط كافيه شعر عاشقانه باشه همين و همين؛
هر كس می تونه هر شعر عاشقانه ای كه شنيده و به نظرش شعر زيبايي اومده اينجا بذاره تا همه از خوندنش لذت ببرن اما لطفا اين نكات رعايت بشه:
شعرهای خودتون رو اينجا نذاريد برای اينكار يه تاپيك مخصوص هست.
توجه كنيد كه شعری كه قراره اينجا بذاريد دارای ارزش ادبی هم باشه.
ذكر نام شاعر
شعرها رو تا حد امكان كامل بنويسيد.

Mah$a
29-07-2007, 10:50
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام


هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

و چشمانت از آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند


کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابنک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود


احمد شاملو

Mah$a
29-07-2007, 10:55
تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب می‌شود
و برای نخستین گل‌ها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم .
بی تو جز گستره‌ یی بی‌کرانه نمی‌بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینه‌ی خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانه‌گی‌ات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم

می‌اندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی

تو خورشید رخشانی که بر من می‌تابی هنگامی که به خویش مغرورم

سپیده که سر بزند
در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز


پل الوار

Mah$a
29-07-2007, 11:02
تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!


بیدار شو


با قلب و سر رنگین خود


بد شگونی شب را بگیر




تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود


زورق ها در آب های کم عمقند...


خلاصه کنم:دریا بی عشق سرد است!




جهان این گونه آغاز می شود:


موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند


(تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی


وخواب را فرا می خوانی)




بیدار شو تا از پی ات روان شوم


تنم بی تاب تعقیب توست!


می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم


از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب




می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم!





" پلالوار"

Mah$a
29-07-2007, 11:15
از پا تا سرت


سراسرت


نوری و نیرویی


وجود مقدست را در بر گرفته است


جنس تو ، جنس نان


نانی که آتش او را می پرستد


عشقم خاکستری زیر خاک بود


من با تو گر گرفتم


عشق من


عزیزم


پیشانی ات . پاهایت و دهانت


نانی است مقدس که زنده ام می دارد


آتش به تو درس خون داد


از آرد تقدس را فرا بگیر


و از نان بوی خوش را



پابلو نرودا

Marichka
29-07-2007, 11:42
سلام دوستان

در همين ابتداي تاپيك يه سري مطالبي رو خدمتتون يادآوري مي كنم:


- از قرار دادن متن ترانه هاي معاصر يا قديم در اين تاپيك خودداري بفرماييد؛

- نام شاعر در انتهاي شعردر صورت امكان ذكر بشه؛

- و به محتواي اشعار هم خود عزيزان سعي كنن كه نظارت مناسبي داشته باشن.

- اشعار قرار داده شده واجد زيبايي ادبي بوده و هر نوع شعري رو به خصوص به فواصل كوتاه قرار نديد كه باعث بشه حجم تاپيك بالا بره و محتوا افت كنه؛ در كل اشعار زيبا و ممتازي رو سعي بشه كه قرار بگيره.

از توجه شما ممنونم

هميشه موفق باشيد :20:

lil_jon
29-07-2007, 11:53
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیرآشنایی


همه شب نهاده‌ام سر، چوسگان، بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانه‌ی گدایی


مژه‌ها و چشم یارم به نظرچنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی


در گلستان چشمم ز چه روهمیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی


سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی


به کدام مذهب این به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که توعاشقم چرایی؟


به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟


به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهدریایی


در دیر می‌زدم من، که یکی زدر در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که توهم از آن مایی

عراقی..

Mah$a
30-07-2007, 08:44
آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم
تا برفتي ز برم صورت بي جان بودم
نه فراموشيم از ذكر تو خاموشي بود
كه در انديشه اوصاف تو حيران بودم
بي تو در دامن گلزار نخفتم يك شب
كه نه در باديه ی خارمغيلان بودم
زنده مي كرد مرا دم به دم اميد وصال
ورنه دور از نظرت كشته هجران بودم
به تولاي تو در آتش محنت چو خليل
گوييا در چمن لاله و ريحان بودم
تا مگر يك نفسم بوي تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحر خوان بودم
سعدي از جور فراقت همه روز اين مي گفت
عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم

سعدی

Mah$a
30-07-2007, 09:01
تو از دردی كه افتادست بر جانم چه می دانی؟
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو كتمان عشقت بود در حالی
كه از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
فقط يك لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل كند كاری كه بازآرد پشيمانی؟

magmagf
30-07-2007, 09:28
واقعا دوستت دارم


واقعا دوستت دارم


گرچه شايد گاهي

چنين به نظر نرسد


گاه شايد به نظررسد

كه عاشق تو نيستم

گاه شايد به نظر رسد

كه حتي دوستت هم ندارم

ولي درست در همين زمان هااست

كه بايد بيش از هميشه

مرا درك كني

چون در همين زمان هاست

كه بيش از هميشه عاشق تو هستم

ولي احساساتم جريحه دار شده است

با اين كه نمي خواهم

مي بينم كه نسبت به تو

سرد و بي تفاوتم

درست در همين زمان هاست كه مي بينم

بيان احساساتم برايم خيلي دشوار مي شود

اغلب كرده تو ؛كه احساسات مرا جريحه دار كرده است

بسيار كوچك است

ولي آن گاه كه كسي را دوست داري

آن سان كه من تو را دوست داري

هركاهي ؛كوهي مي شود

و پيش از هر چيزي اين به ذهنم مي رسد

كه دوستم نداري

خواهش مي كنم با من صبور باش

مي خواهم با احساساتم

صادق تر باشم

و مي كوشم كه اين چنين حساس نباشم

ولي با اين همه

فكر مي كنم كه بايد كاملا اطمينان داشته باشي

كه هميشه

از همه راههاي ممكن

عاشق تو هستم

Mah$a
30-07-2007, 09:34
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود...

گزيده ای از قصيده آبی خکستری سیاه
حميد مصدق

Mah$a
30-07-2007, 09:39
اکنون کجايی ای خود ديگر من؟

ايا در اين سکوت شب بيداری؟

بگذار نسيم پاک

تپش و مهربانی جاودانه ی قلبم را به تو برساند.

کجايی ای ستاره زيبای من؟

تيرگی زندگی مرا در اغوش کشيده

و اندوه بر من چيره گشته است.

لبخندی در فضا بزن؛ که خواهد رسيد و مرا جانی دوباره خواهد داد!

از انفاس خود عطری در فضا بپراکن که حمايتم خواهد کرد!

کجايی ای محبوب من؟

اه ؛ چه بزرگ است عشق!

و چه بی مقدارم من!

جبران خليل جبران

mehrdad21
30-07-2007, 10:18
یه شعر زیبا (با حوصله بخونید)



نگاهت ،

تکرار مکرر بهار ست وُُ

خنده ات ،

شکفتنِ غنچه هاي محجّبه .

نه ؛

مرا حرفي نيست .

هر چه مي خواهي بکن .

بگذار اين بار هم کار ها باب ميل تو باشد .

مي خواهي بروي

وُ مرا انيس رنج دوريت

وُ همنشين حسرت ديدارت گرداني ؟

باشد ، برو ، خدانگهدار

سفر بخير

برو

و رمه ي نگاهت

وُ نسيم عطرت را نيز با خود ببر .

و حتا آن لبان لعلينت را

که من ، هر بار براي بوسيدنشان

مسير پر از اضطرابِ و التهابِ

گلو گاه و چانه ات را

به آرامي _

و ُ وسواس مي پيمودم

و ُ ناگاه بي آنکه تو بداني

به يورشي

به تسخير خويش در مي آوردمشان .

مي خواهي بروي ؟ برو ، مرا حرفي نيست .

امّا بر سر گذرت

بربلنداي صعب العبور ترين قلّه اي که مي شناسي

با سرخي لبانت

لا له اي بکار

تا من هر روز براي ديدنش

کوه ها ، درّه ها وُ سنگلاخ ها را بپيمايم

و تجربه ي مکرر کنم

سختي ديدارت را .

Mah$a
02-08-2007, 14:55
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابيم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟


گزيده ای از قصيده آبی خکستری سیاه
حميد مصدق

persian365
02-08-2007, 19:41
صدای پات منو می کشه

تب نگات منو می کشه

تو دل دل ثانیه هات، عطر هوات منو می کشه

می خونمت نفس نفس، رنگ لبات منو می کشه

کاش قفسم می شدی، همنفسم می شدی

پس می زدی غم منو ، آتش بسم می شدی



بیا بشین پیش روم، نذار بره آبروم

بیا تو ساعت عشق، شرمو بگیرش از روم



بیا به حرمت بوسه، حبس کنیم نفسو

به اسم اولین عشق، لمس کنیم هوسو



شاید بمونه تو نگام،تا آخرین نفس برام

شاید بمونه تو صدام، اسم تو تنها کلام



بیا به حرمت بوسه، حبس کنیم نفسو

به اسم اولین عشق، لمس کنیم هوسو.


نوسط: زهرا رشن

persian365
02-08-2007, 19:44
رفتی و قصر خيالم را فروريختی
رفتی و تاروپود عشق را گسستی
رفتی و از رفتنت داغها مانده به اين دل
رفتی و از رفتنت گُلها شدند گِل
رفتی و من ماندم و تاروپود از هم گسسته
تاروپود عشق،عشق گذشته
رفتی و من ماندم و خاطرات تلخ و شيرين
رفتی و من ماندم وياد ان روزهای ديرين
رفتی و ازآن پس نشد ماه تابان
رفتی و ازآن پس نبارید زابر باران
رفتی و از رفتنت خشکیدند جویبارها
رفتی و از ذفتنت پژمردند گلزاران
رفتی و من شدم چون مرغ عشقی تنها
رفتی اما،یادت ماند در دلها

شاعر لیلی

Mah$a
04-08-2007, 12:10
اين را بدان که من دوستت دارم و دوستت ندارم
چرا که زندگانی را دو چهره است،
کلام، بالی ست از سکوت،
و آتش را نيمه ای ست از سرما.


دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم،
تا بی کرانگی را از سر گيرم،
و هرگز از دوست داشتنت باز نايستم:
چنين است که من هنوز دوستت نمی دارم.


دوستت دارم و دوستت ندارم آن چنان که گويي
کليدهای نيک بختی و سرنوشتی نامعلوم،
در دست های من باشد.


برای آنکه دوستت بدارم، عشقم را دو زندگاني هست،
چنين است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم
و دوستت ندارم به آن هنگام که دوستت دارم.

پابلو نرودا

Mah$a
05-08-2007, 12:17
برخیز با من
هیچ کس بیشتر از من
نمی خواهد سر به بالشی بگذارد
که پلک های تو در آن
درهای دنیا را به روی من می بندند.

آنجا من نیز می خواهم
خونم را
در حلاوت تو
به دست خواب بسپارم.
اما برخیز،
برخیز،
برخیز با من
و بگذار با هم برویم
برای پیکار رویارویدر تارهای عنکبوتی دشمن،
بر ضد نظامی که گرسنگی را تقسیم می کند،
بر ضد نگون بختیٍ سامان یافته.

برویم،
و تو ستاره من،
در کنار من،
سر بر آورده از گٍل و خاک من،
تو بهار پنهان را خواهی یافت
و در میان آتش
در کنار من،
با چشمان وحشی خود،
پرچم من را بر خواهی افروخت.


پابلو نرودا

Mah$a
08-08-2007, 10:09
دوستت نمی دارم چنان که گل سرخی باشی از نمک
زبرجد باشی یا پرتاب آتشی از درون گل میخک
دوستت می دارم آن چنان که گاهی چيزهای غريبی را
ميان سايه و روح با رمز و راز دوست می دارند


تو را دوست دارم
همانند گلی
که هرگز شکفته نشد ولی
در خود نور پنهان گلی را دارد.

ممنون از عشق تو
شمیم راستینی از عطر
برخاسته از زمین
که می روید در روحم سیاه

دوستت می دارم بی آنکه بدانم چه وقت و چگونه و از کجا
دوستت می دارم ساده و بی پيرايه، بی هيچ سد و غروری؛
اين گونه دوست می دارمت،
چرا که برای عشق ورزيدن راهی جز اين نمی دانم
که در آن
من وجود ندارم

و تو...
چنان نزدیکی که دستهای تو
روی سینه ام، دست من است
چنان نزدیکی که چشمهایت بهم می آیند
وقتی به خواب میروم...


پابلو نرودا

magmagf
09-08-2007, 08:34
با همهٔ بی‌سر و سامانی‌ام باز به دنبال پریشانی‌ام

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی‌ام

دل‌خوش گرمای کسی نیستم آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام

آمده‌ام با عطش سال‌ها تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام

ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی‌ام

خوب‌ترین حادثه می‌دانمت خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟

حرف بزن! ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی‌ام

حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست تشنهٔ یک صحبت طولانی‌ام

ها به کجا می‌کشی‌ام خوب من ها نکشانی به پشیمانی‌ام

zaminshenas
09-08-2007, 11:25
قسم به چشمات بعد از این جز تو گلی بو نکنم

جز به تو و به خوبیات به هیچ کسی خو نکنم

قسم به اسمت که تو رو تنها نذارم بعد از این

اسم تو رو داد می زنم تا دم دمای آخرین

قطره به قطره خونم و یک جا به نامت می کنم

دلخوشیهای دنیا رو خودم به فالت می کنم

می برمت یک جای دور می شم واست سنگ صبور

برات یه کلبه می سازم پر از یک رنگی پر نور

روح و دل و جون و تنم، نذر نگاهت می کنم

دنیاها رو فدای اون چهره ماهت می کنم

zaminshenas
09-08-2007, 11:27
هر چه زیباست مرا یاد تو می اندازد



آن که بیناست مرا یاد تو می اندازد



تو که نزدیک تر از من به منی می دانی



دل که شیداست مرا یاد تو می اندازد



هر زمان نغمه ی عشقی است که من می شنوم



از تو گویاست ، مرا یاد تو می اندازد



دیگران هر چه بخواهند بگویند که عشق



بی کم و کاست مرا یاد تو می اندازد



ساعتی نیست فراموش کنم یاد تو را



غم که با ماست مرا یاد تو می اندازد

zaminshenas
09-08-2007, 12:03
ديشب دوباره ديدمت اما خيال بود




تو در كنار من بشيني محال بود


هر چه نگاه عاشق من بي نصيب بود


چشمان مهربان تو پاك و زلال بود


پاييز بود و كوچه اي و تك مسافري


با تو چقدر كوچه ما بي مثال بود


نشنيد لحن عاشق من را نگاه تو


پرواز چشمهاي تومحتاج بال بود


سيب درخت بي ثمر آرزوي من


يك عمر مانده بود ولي كال كال بود


گفتم كمي بمان به خدا دوست دارمت


گفتي مجال نيست وليكن مجال بود


يك عمر هر چه سهم من از تو نگاه بود


سهم من از عبور تو رنج و ملال بود


چيزي شبيه جام بلور دلي غريب


حالا شكست واي صداي وصال بود


شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد


اما نه با خيال تو بودم حلال بود

zaminshenas
09-08-2007, 12:06
پیش از تو


پیش از تو آبی آرام اجازه جاری شدن را نداشت



شقایق عاشق بود و اجازه دوست داشتن را نداشت



آسمان غمگین بود و چاره ای جز گریستن نداشت



پیش از تو قلبها بی ستاره بود و تنها....



غروب بی افق بود و سپیده دم بی نور....



فاصله ها مبهم بود و رویاها حقیقتی تلخ...



عشق احساسی غریب بود و ابدیت بی مفهوم و پوچ.



پیش از تو چشمها در حسرت یک نگاه عاشقانه بود و



چراغ ساحل آسودگی ها در بی کرانی دریا ناپدید می شد.



پیش از تو نیازمند چیزی بودم که باورش کنم و تو آمدی و



اکنون به برکت وجود توست که معنای واقعی عشق را درک کرده ام



پس بودنت در کنارم را همیشه می ستایم.

zaminshenas
09-08-2007, 12:06
اگـر چشمان من دريـاست تويي فـانـوس شبهايش اگــر حرفي زدم از گل تويي مفهوم و معنايش

persian365
10-08-2007, 16:13
این کلبه چون آتشکده زندان من است

بیمارم و دیدار تو درمان من است

هرچند که تنها و غریبم اینجا

از عشق تو صد خاطره مهمان من است

persian365
10-08-2007, 16:14
از آب آورد دیده گانم هنوز
ردّی مانده بر جای از رنگ هاله گون
تا سرخ
چون غروبانه ی تب آلوده ی دلم

آه ...
از شب َروی های جهانم
چه مانده ست جز
خیل خیل خاطراتی که
می گریاندم سخت
می گریاندم
در کوچه هایی
عریان از مهر و لبخند ماه

افسوس ...
پریزاد اطلسی پوش آرزو هایم
در میان پیله ی بی رنگ و
خامد خویش
مانده ست به سکوت
به هیچ کوششی

هیچ ... هیچ
نمی آشوبد جانم را
تا چو آب و آبگینه های نور
زفاف آدینده های رنگ را
به تماشا نشینم ...

سرشک دیده ام می بارد و
نگاهم دیده بان
تدویر چه زمانه ای ست غریب
که نمی آشوبدم
تا بانگ بر آرم
آهای ... احساس گمشدة جانم

مرا به روشنای راه
بخوان
که خداوندگار جان و جهانم
توئی... ای عشق ... ای عشق

شاعر حسن بابائی (لیلوا )

persian365
11-08-2007, 11:44
گفتم از عشقت جدا شوم
و دل دیوانه ام را از بند عشق آزاد کنم
دل من محبوس است
در زندانی که
میله هایش حرف های عاشقانه ی تو
و زندانبانش چشمان دلربای توست
ای کاش نامه های عاشقانه ام رابه همراه کبوتران سپید
برایت با اشک های شبانه ام راهی می کردم
نه نه !
نمی توانم هرگز زندان دلت را رها کنم
من این اسارت را از آزادی اما بی تو بیشتر می خواهم
واگر حتی روزی
وقت آزادی ام فرا رسد
به کبوتران سپید خواهم گفت
که خاکستر تن بی جانم را برایت آورند

persian365
13-08-2007, 22:08
اى عشق تو همچو خاک گردد زر من
زر می شود از عشق تو خاکستر من

جان میدهی و ستانی اش گر خواهی
ای سایه ی تو هماره سر گستر من

persian365
13-08-2007, 22:08
شد دفتر شعرم از تو سرشار ایدوست
بوی تو ز هر واژه پدیدار ایدوست

هر نقطه و سطر و جمله ی دفتر من
دارد اثرت زیاد و بسیار ایدوست

persian365
13-08-2007, 22:10
يادته اون عشق رسوا يادته


اون همه ديوونگي ها يادته


تو مي گفتي كه گناه مقدسه


اول و آخر هر عشق هوسه


آدما آخ آدماي روزگار


چي مي مونه از شماها يادگار

Mah$a
14-08-2007, 09:24
رفتی و نمی‌شوی فراموش



می‌آیی و می‌روم من از هوش





سحرست کمان ابروانت



پیوسته کشیده تا بناگوش





پایت بگذار تا ببوسم



چون دست نمی‌رسد به آغوش





جور از قبلت مقام عدلست



نیش سخنت مقابل نوش





بی‌کار بود که در بهاران



گویند به عندلیب مخروش





دوش آن غم دل که می‌نهفتم



باد سحرش ببرد سرپوش





آن سیل که دوش تا کمر بود



امشب بگذشت خواهد از دوش





شهری متحدثان حسنت



الا متحیران خاموش





بنشین که هزار فتنه برخاست



از حلقه عارفان مدهوش





آتش که تو می‌کنی محالست



کاین دیگ فرونشیند از جوش





بلبل که به دست شاهد افتاد



یاران چمن کند فراموش





ای خواجه برو به هر چه داری



یاری بخر و به هیچ مفروش





گر توبه دهد کسی ز عشقت



از من بنیوش و پند منیوش





سعدی همه ساله پند مردم



می‌گوید و خود نمی‌کند گوش

Mah$a
14-08-2007, 09:59
کویر تشنه ی باران است

من تشنه خوبی

به من محبت کن!

که ابر رحمت اگر در کویر می بارید

به جای خار بیابان

بنفشه می روئید

وبوی پونه ی وحشی به دشت بر می خاست

چرا هراس؟

چرا شک؟

بیا که من بی تو

درخت خشک کویرم که برگ وبارم نیست

امید بارش باران نوبهارم نیست...


حميد مصدق

magmagf
14-08-2007, 13:19
پنج ساعت مانده به تو

قدمهایم پنج ساعت و دستهایم

که دیگر تو را نمی بینند

تاریخ مصرف عمری که عاشقانه گذشت!

ببین چگونه آرامم نمی کند این چتر؟

کجا نمی روی؟

چتر را که از تو می خریدم

می دانستم همیشه هوایش هوایت را خواهد داشت

تنها هوایت

هوای مرا نداشت

- مرا که همیشه در هوای تو بودم-.

persian365
14-08-2007, 22:13
عشق را چون ماهی دریا های آزاد
لغزنده باید دید
عشق را چون تیره و تارهای طوفان
مبهم باید دید
عشق را همچو شقایق های وحشی
مغرور باید دید
عشق را همچون پرستو های مهاجر
رفتنی باید دید
لیک عشق را با امید باید دید

persian365
14-08-2007, 22:16
باور کن

عشق من پاک است باور کن بیا
دیو غم را کورکن کر کن بیا
مُردم از این التهاب عاشقی
درد دوری را تو آخر کن بیا
ا اجازه من شفاهی عاجزم
درس عشقم را تو ازبر کن بیا
تا بلوغ عشقمان راه کمی است
نغمه ی عشاق را سر کن بیا
تا ابد من عاشق زار توام
حرف هایم را تو باور کن بیا

شاعر پدرام مجيدی

magmagf
16-08-2007, 12:54
دروغ راستین من پر از حقیقتی عجیب

حقیقت نگاه تو پر از دروغ دلفریب

خیال آشنای تو تجسم دو چشمه اشک

غم و فراق و بی کسی ز عشق تو مرا صلیب

نگاه عاشقانه ات ورود زندگی به مرگ

تبسمی که می کنی برای دردها طبیب

تمام آرزوی شب شبیه چشم تو شدن

سیاه چاله دلت هوای عاشقی غریب

صدای سبز زندگی صدای خنده های تو

ز دوریت بهار من دلم نمی شود شکیب

تو باش تا که زندگی دوباره زندگی کند

و یا برو مرا بکش دوباره بر همان صلیب

magmagf
16-08-2007, 12:55
بر هر چه بود و هست

در پیش روی تو

محکم و استوار اقرار می کنم

این اعتراف من

باواژه های مهر

جمله های شوق

در موجی از غرور

این اعتراف من:

من دوست دارمت...

من دوست دارمت...

من دوست دارمت...

Mah$a
16-08-2007, 15:00
به تو می انديشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می انديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می انديشم
تو بدان اين را تنها تو بدان!
تو بيا
تو بمان با من . تنها تو بمان
جای مهتاب به تاريکی شبها تو بتاب
من فدای تو. به جای همه گلها تو بخند
اينک اين من که به پای تو درافتادم باز
ريسمانی کن از اين موی بلند
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همين يک نفس از جرعه جانم باقی است
اخرين جرعه اين جام تهی را تو بنوش



فريدون مشيری

negar20
16-08-2007, 17:23
اي كه از پرده برون آمده اي با ناز
ناز كن كه دارم به ناز تو نياز
قد رعنا لب ياقوت و رخ مه داري
اين سبب نام تو گشته است چو رويت مهناز
هر كسي را يار گفتم عاقبت نايار شد
دوستي با هر كه كردم همچنان اغيار شد
جوش دل خاموش و اشك من روان از ديده ام
نوبت پيري رسيد و ناله ها پر بار شد.

Mah$a
17-08-2007, 23:20
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم...

حميد مصدق

magmagf
29-08-2007, 00:39
کارد، نان مان را
به دو بخش مساوی تقسیم می کند.
از جایی بر لبه لیوان که تو آب خورده ای
دومین جرعه را سر می کشم.
بیا توی کفشهای من!
زمستان که می آید
پالتوی تو مرا گرم می کند.
ما با یک چشم گریه می کنیم
شب که به تنهایی خویش پناه می بریم
در خواب
رویاهایم با رویاهایت یکی می شوند.

Hans Bender

magmagf
29-08-2007, 00:41
زيبايي ام را پاياني نيست

وقتي كه در چشمان تو به خواب مي روم

و هراس كودكانه ام را از يا د مي برم

در عطري كه از تو بر سينه دارم

چه بي پروا دوستت دارم

و چه بي نشان تو را گم ميكنم

وقتي كه دروغ ميگويم

به زني كه در چشمهاي من تو را جستجو ميكند

و مردي كه هر روز از نام تو ميپرسد.


فرناندو پسوآ

samane joon
01-09-2007, 15:27
سلام
دا شتم میگفتم...........
حسرت دیده بی تاب تو بیمارم کرد
آن نگاه نگرانت دل تبدار مرا خوابم کرد
بی جهت نیست که مست رخ زیبای تو ام
لب گلگون تو در دشت خزان آبم کرد
مستی ام جام نگاهی ز افق های تو بود
آه ،آن صورت مهتاب تو در خوابم کرد
شهر را از تب بیماری من جایی نیست
راه گم کرده به دنبال تو آواره و ویرانم گرد
اشکم از دیده به گرمای نفسهای تو بود
جام اندوه تو مر همره و همرام کرد
.............
این شعر از خودم در تاریخ 31/4/1386 سرودم
گفتم شاید کسی باشه که بخواد نقدش کنه
خوش باشید

Mahdi_Shadi
01-09-2007, 16:21
گوش كن؛دورترين مرغ جهان مي‌خواند.
شب سليس است،و يك دست؛و باز.
شمعداني‌ها
و صدادارترين شاخه‌ي فصل،ماه را مي‌شنوند.
پلكان جلو ساختمان،
در فانوس به دست،و در اسراف نسيم،
گوش كن؛
جاده صدا مي‌زند از دور قدم‌هاي تو را.
چشم تو زينت تاريكي نيست.
پلك‌ها را بتكان،كفش به پا كن و بيا.
و بيا تا جاي،كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشيند با تو
و مزامير شب اندام تو را،مثل يك قطعه‌ي آواز به خود جذب كند.
پارسايي است در آن‌جا كه تو را خواهد گفت:
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه‌ي عشق تر است.

capitan black
01-09-2007, 17:09
من آنجا هستم

در آسمانها، جايی که می نگری

من آنجا هستم

جايی که قدم می زنی

تنهای تنها

جايی که می خوابی، در کنارت

بی حرکت

جايی که عاشق شدی و عاشقت شدم

بی دروغ
من آنجا هستم

کشته شده، غرق به خون

بی جان

زير يک سنگ قبر

تنها تر از همیشه

بدون تو ...

و چه سخت است بدون تو بودن...

capitan black
01-09-2007, 17:13
در زيــر ســــــــايه روشــن مهتـــــاب نيلرنگ

در چـــــارســـوق گنبــــد دوار هفت رنــــــگ



در ســـــايه ســـار دنج درختـــــــان پرغــــرور

در زيــر روشــنايی خورشيـد و عشـــق و نور



هر جا که مـی روم همه جا گفتــگوی توست

دل سرخوش از خيال تو و عطر و بوی توست



هر لحــــظه ای به ياد تـــو و مهــــر تــو قرين

جـــان با تو آشنــــــا و دلــــت با دلــم عجـين



تــــــو ذوق کــــــودکانـه پـــــــــرواز در منــی

تـــــو شـــــــوق عاشقــــــــانه آواز در منــی



بــس روزهــــا حـــــکايت دل با تـــــو گفته ام

بسيـــــــار شب که از غــم عشقت نخفته ام



با تـــــو طراوت و غــزل و ياس و شبنم است

بــــی تــــــو هوای کوچه ما غرق ماتم است



در لحــــــــظه های بی کسی و درد، مأمنی

يـــــــادآور قشنــــــــــگترين لحظــــه منی...

capitan black
01-09-2007, 17:14
ای رفته از برم به دیاران دوردرست
با هر نگین اشک بچشم تر منی
هرجاکه عشق و صفا و بوسه هست
در خاطر منی

هر شامگه که جامه ی نیلین اسمان
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است
هر شب که مه چو دانه ای الماس بی رقیب
بر گوش شب به جلوه چنان گوشواره است
ان بوسه ها و زمزمه های شبانه را
یاداور منی
در خاطر منی

در موسم بهار
کز مهر بامداد
دوشیزه نسیم
مشاطه وار موی مرا شانه میکند
اندم که شاخ پر گل باغی به دست باد
خم میشود که بوسه زند بر لبان من
و انگاه نرم نرم
گلهای خویش را به سرم دانه میکند
ان لحظه , ای رمیده زمن! در بر منی
در خاطر منی

هر روز نیمه ابری پائیز دلپسند
کز تند بادها
با دست هر درخت
صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد
رقصنده در هواست
و ان روزها که در کف این ابی بلند
خورشید نیمروز
چون سکه ی طلاست
تنها توئی توئی تو که روشنگر منی
در خاطر منی

هر سال ,چون سپاه زمستان فرا رسد
از راه های دور
در بامداد سرد که بر ناودان کوی
قندیلهای یخ
دارد شکوه و جلوه ی اویزه ی بلور
ان لحظه ها که رقص کند برف در فضا
همچون کبوتری
و انگه برای بوسه نشینند مست و شاد
پروانه های برف , به مژگان دختری
در پیش دیده من و در منظر منی
در خاطر منی

ان صبحها که گرمی جانبخش افتاب
چون نشئه ی شراب , دود در میان پوست
یا ان شبی که رهگذری مست و نغمه خوان
دل میبرد ببانگ خوش اهنگ : دوست, دوست
در باور منی
در خاطر منی

اردیبهشت ماه
یعنی زمان دلبری دختر بهار
کز تکچراغ لاله , چراغانی است باغ
وز غنچه های سرخ
تک تک میان سبزه , فروزان بود چراغ
و انگه که عاشقانه بپیچد بدلبری
بر شاخ نسترن
نیلوفری سپید
اید مرا بیاد که : نیلوفر منی
در خاطر منی

بر گرد, ای پرنده رنجیده, بازگرد
باز آ که خلوت دل من اشیان توست
در راه, در گذر
در خانه , در اتاق
هر سو نشان توست

با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
پنداشتی که نور تو خاموش میشود؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد؟
و ان عشق پایدار فراموش میشود؟
نه , ای امید من!
دیوانه ی توام
افسونگر منی
هر جا , به هر زمان
در خاطر منی


مهدي سهيلي

Mah$a
03-09-2007, 08:58
معنای زنده بودن من با تو بودن است



نزدیک ـ دور



سیر ـ گرسنه
رها ـ اسیر



دلتنگ ـ شاد



آن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مباد!



مفهوم مرگ من



در راه سرفرازی تو در کنار تو



مفهوم زندگی ست .



معنای عشق نیز



در سرنوشت من

با تو همیشه با تو
برای تو زیستن...

فريدون مشيری

Mah$a
03-09-2007, 09:18
ایستاده روی پلکهام،
و گیسوانش،
درون موهام
شکل دستهای مرا دارد،
رنگ چشمهای مرا...



در تاریکی من محو می شود،
مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان.



چشمانی دارد همیشه گشوده،
که آرام از من ربوده...



رویاهایش ،
با فوج فوج روشنایی،
ذوب می کنند
خورشیدها را
و مرا وامی دارند به خندیدن،
گریستن،
خندیدن
و حرف زدن،
بی آنکه چیزی برای بیان باشد.

پل الوار

فداغی لاری
06-09-2007, 20:54
به ما دروغ می گفتند:
دردها را بزرگ که شوید فراموش می کنید.
درست این است:
زندگی، آنقدر درد دارد که از درد نو،درد کهنه فراموش می شود.
********************************
برای زندگی کردن .....

بسیار کم فرصت داریم :

اما برای روزی که خواهیم رفت

از اینجا تا ابدیت.

قدر ثانیه های زندگیت را بدان

شاید ان دنیا: انگونه که فکر میکنی نباشد!!!
*********************************
عشق يعني خاطرات بي غبار دفتري از شعر و از عطر بهار

عشق يعني يك تمنا , يك نياز زمزمه از عاشقي با سوز و ساز

عشق يعني چشم خيس مست او، زير باران دست تو در دست او
********************************
گفته بودی که چرا محو تماشای منی


آنچنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی


مژه بر هم نزدم تا که زدستم نرود


ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
*******************************
مطمئن باش و برو...
دل من سخت شکست
و چه زشت
به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک
که پر از یاد تو بود...
و خیالم می گفت
تا ابد مال تو بود...
تو برو...
دل من باز شکست...
******************************
عشقبازی به همين آسانی است...
شاعری با کلماتی شيرين
دست آرام و نوازش بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب يلدای کسی با شمعی
و دلآرام و تسلا
و مسيحای کسی يا جمعی

عشقبازی به همين آسانی است....
که دلی را بخری ؛ بفروشی مهری
شادمانی را حراج کنی ؛ رنجها را تخفيف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپيچی همه را لای حرير احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتری هايت را با خود ببری تا لبخند

عشقبازی به همين آسانی است.....
هر که با پيش سلامی در اول صبح
هر که با پوزش و پيغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده ؛ در لحظه کار
عرضه سالم کالائی ارزان به همه
لقمه نان گوارايی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
ونگهداری يک خاطر خوش تا فردا
در رکوعی و سجودی با نيت شکر
******************************
امروز...
قصه ما همان قصه است؛
عشق همان عشق؛
ولی نه تو آنی که بودی
و نه من...
بتی که می پرستیدمش شکست؛
عشقم از نفس افتاد؛
خدایم متولد گشت؛
و قیامتی برپا کرد که عشقم دوباره جانی گرفت ابدی.
گذشته ...
گم شد،
محو شد،
حل شد شاید در آینده ی من و تو...
و فردا ...
تنها تویی که می مانی؛
من شاید اولین بنده ای باشم که خدایم را امتحان کردم
و آموختم
خدایان هم به بیراهه می روند،
خدایان هم به راحتی بنده شان را انکار می کنند،
خدایان هم توبه می کنند وباید بخشوده شوند...
من شاید اولین بنده ای باشم که خدایم را خلق کردم.
تو را خلق کردم
تا بمیرانی عطش خواستنت را؛
خلقت کردم
تا بيافرينی من را از من؛
خلقت کردم تا
«آدم» باشی برایم؛
خلقت کردم تا خدایی ام را کنی...
سند درک را هم زدم به نام تمام آدم بدهای قصه
و خدایی که ندارند
که تا ابد خوش باشند با عشق های خیالیشان
و طول و عرض عشّاقشان را با ابعاد خود بسنجند
و خودشان را به حراج بگذارند
که «هر چه سینه چاک تر، بهتر...»
همه شان را سپردم به « یکی بود» ها و« یکی نبود»ها؛
هر چه خشم و نفرت و ناراحتی داشتم را هم
در بقچه پیچیدم و
گذاشتم برای روز مبادایی که قرار است هیچ گاه از راه نرسد...
حالا که دارم می نویسم برایت
نه هراسی هست، نه دلتنگی
و نه ملال از دوری شما،
حالا که دارم مینویسم برایت
برگشته ای که تنها من باشم و تو
بی خیال رهگذران چند روزه ای که می آیند، می روند.
برگشته ای که مرد من باشی
که برای باورش لحظه لحظه ی بودنت را محتاجم.

Mah$a
06-09-2007, 21:21
ای مهربان تر از برگ در بوسه‌های باران
بيداری ستاره ، در چشم جويباران
آيينه ی نگاهت؛ پيوند صبح و ساحل
لبخندِ گاه گاهت ؛ صبح ِ ستاره باران
بازآ که در هوايت ، خاموشی جنونم
فريادها بر انگيخت از سنگ ِ کوهساران
اي جويبار ِ جاري ! زين سايه برگ مگريز
کاين گونه فرصت از کف ، دادند بي شماران
گفتي : "به روزگاري مهری نشسته بر دل!"
"بيرون نمی‌توان کرد، حتي به روزگاران"
بيگانگي ز حد رفت، اي آشنا مپرهيز
زين عاشق ِ پشيمان، سرخيل شرمساران
پيش از من و تو بسيار ، بودند و نقش بستند
ديوار ِ زندگي را زين گونه يادگاران
وين نغمه ی محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقيست آواز ِ باد و باران




شفيعی کدکنی

فداغی لاری
09-09-2007, 12:43
من آویزانم

از تنها ریسمان هزار گره خورده ی اعتمادم

و چیزی دارد آرام آرام

در لایه های ذهنم نفوذ میکند

ومانند

موریانه ای

ذرات هستی ام را می کاهد

فداغی لاری
09-09-2007, 12:46
عشق کلمه ایست که بار ها شنیده می شود ولی شناخته نمی شود.


عشق صداییست که هیچ گاه به گوش نمی رسد ولی گوش را کر می کند.


عشق نغمه ی بلبلیست که تا سحر می خواند ولی تمام نمی شود.


عشق رنگیست از هزاران رنگ اما بی رنگ است.


عشق نواییست پر شکوه اما جلالی ندارد.


عشق شروعیست از تمام پایان ها اما بی پایان است.


عشق نسیمیست از بهار اما خزان از آن می تراود.


عشق کوششیست از تمام وجود هستی اما بی نتیجه.


عشق کلمه ایست بی معنی ولی هزاران معنی دارد.


عشق.........
عشق 10 عنصر است اما عنصر آخر آن تمام معنی را می رساند ولی معنی آن گفتنی نیست
:40::40::40::40::40::40::40::40::40::40::40::40:

فداغی لاری
09-09-2007, 12:47
آزمودم، زندگی دشت غم است
شادیش اندوه و عیشش با غم است
عمر کوته، آرزوها دراز
کارها بسیار و فرصتها کم است
*****************************
کاش قلبم درد تنهایی نداشت، چهره ام هرگز پریشانی نداشت،
کاش برگ های آخر تقویم عشق حرفی از یک روز بارانی نداشت،
کاش می شد راه سخت عشق را بی خطر پیمود و قربانی نداشت....
:40::40::40::40::40::40::40::40::40::40:

فداغی لاری
09-09-2007, 12:47
سهراب، گفتی چشمها را بايد شست! شستم ولی... گفتی جور ديگر بايد ديد! ديدم ولی... گفتی زیر باران بايد رفت... رفتم ولي او نه چشم هاي خيس و شسته ام را نه نگاه ديگرم را هيچکدام را نديد فقط در زير باران با طعنه ای خنديد و گفت: ديوانه ی باران نديده....:40:

فداغی لاری
09-09-2007, 12:48
کسي ما را نمي جويد،
کسي ما را نمي پرسد،
کسي تنها يي ما را نمي گريد،
دلم در حسرت يک دست،
دلم در حسرت يک دوست،
دلم در حسرت يک بي رياي مهربان مانده است،
کدامين يار ما را مي برد،
تا انتهاي باغ باراني؟
کدامين آشنا آيا به جشن چلچراغ عشق دعوت مي کند ما را؟،
واما با توام اي آنکه بي من مثل من تنهاي تنهايي،
تو که حتي شبي را هم به خواب من نمي آيي،
تو حتي روزهاي تلخ نامردي،. نگاهت،
. التيام دستهايت را دريغ از ما نمي کردي،
من امشب از تمام خاطراتم ، با تو خواهم گفت،
من امشب با تمام عشق تورا خواهم خواند.
که تویی تنها معبودم....
:40::40::40::40::40::40::40::40::40::40::40::40:

فداغی لاری
09-09-2007, 12:49
من اگر روح پريشان دارم
من اگر غصه هزاران دارم
گله از بازي دوران دارم
دل گريان،لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارم...
در غمستان نفسگير، اگر
نفسم ميگيرد
آرزو در دل من
متولد نشده، مي ميرد
يا اگر دست زمان در ازاي هر نفس
جان مرا ميگيرد
دل گريان،لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارم...
من اگر پشت خودم پنهانم
من اگر خسته ترين انسانم
به وفاي همه بي ايمانم
دل گريان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارم...

فداغی لاری
09-09-2007, 12:50
کاش می شد هیچ کس تنها نبود...
کاش می شد دیدنت رویا نبود...
گفته بودی با تو میمونم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود...
سالیان سال تنها مانده ام،
شاید این رفتن سزای ما نبود...
من دعا کردم برای بازگشت،
دستهای تو ولی بالا نبود...
بازهم گفتی که فردا میرسی ،
کاش روز دیدنت فردا نبود...
:40::40::40::40::40::40:

aghayusi
09-09-2007, 17:21
بنشین مرو ، هنوز به کامت ندیده ام
بنشین مرو ، کلامی نگفته ام
بنشین مرو ، چه غم که شب از نیمه رفته است
بنشین که با خیال تو شبها نخفته ام
بنشین مرو ، حکایت وقت دگر مگو
شاید نماند فرصت برای دیدار دیگری
آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست
غیر از ملال و زنج از این دل چه می بری؟
بینشن مرو ، صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین مرو ، که نه هنگام رفتن است....

aghayusi
09-09-2007, 17:22
تماشايی ترين تصوير دنيا می شوی گاهی
دلم می پاشد از هم بس که زيبا می شوی گاهی
حضور گاهگاهت بازی خورشيد با ابر است
که پنهان می شوی گاهی و پيدا می شوی گاهی
به ما تا می رسی کج می کنی يکباره راهت را
ز ناچاريست گر همصحبت ما می شوی گاهی
دلت پاک است اما با تمام سادگيهايت
به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی
تو را از سرخی سيب غزلهايم گريزی نيست
تو هم مانند حوا زود اغوا می شوی گاهی

magmagf
10-09-2007, 06:48
نازنين
من از اين نام كه مي‌آيد و
اين نام مرا مي‌شكند
دانستم
كه سرانجام
اسير غم عشقت شده‌ام
تا بدنبال اسارت
در زندان دلت باز شود
تا شايد
بتوانم جايي
در دلت باز كنم.
با تو بودن برايم كافي‌ست
با تو پاييز برايم چو بهار
و بهارم بي‌تو
سرد و غمناك‌تر از پاييز است
من بدنبال بهاري گشتم
كه مرا سبز كند
و بدنبال خزان
تا در آن ريزش برگ
همدمي يابم من
و بريزم برگهاي زرد دلم را با او
تو بگو
به همين ابر دلت
كه ببارد باران
زيرا من
چو گلي تشنه باران محبت هستم
بچشان اي نازم
به من اين شيره عشقت كه بر آن باز كنم
در اين قفل دل سنگي خود را تا باز
اين دل سنگي خود را
به مثال دل تو نرم كنم
قسمت مي‌دهم اي از همه دنيا بهتر
كه مرا تا آخر
هرگز از خاطره ذهن خودت پاك مكن
و به چشمان مست تو قسم
تا توان در من هست
از تو
برنمي‌دارم دست !!!!!

فداغی لاری
10-09-2007, 12:45
آری...
آغاز دوست داشتن است...
گرچه پایان راه ناپیداست...
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست...
(فروغ فرخزاد)
:40::40::40::40::40:
یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم، اگر که در خود شکستیم صدایی نکنیم،
یادمان باشد اگر خاطراتمان تنها ماند، طلب عشق زهر بی سرو پایی نکنیم...

فداغی لاری
10-09-2007, 12:46
نازنینم! نمیدانم تو میدانی؟:40:
دل من در هوای دیدنت بی تاب گردیده:40:


سراپای وجودم در فراقت آب گردیده:41:
ز هجرت دیدگانم همچو دریایی:40:


ز خون گشته غم و دردم فزون گشت:40:ه
و اکنون در میان بسترم:40:

چون شمع میسوزم برای دیدن رویت.....:40:
دو چشم اشک بارم را به روی ماه میدوزم:40:

و با او از غم و درد درون ام راز میگوی:40:م .
جز تو ای دور از من از همه بیزارم:40:

فداغی لاری
10-09-2007, 12:49
این چه عشقی ست که در دل دارم:40:

من از این عشق چه حاصل دارم:40:


می گریزی زمن و در طلبت:40:


بازهم، کوشش باطل دارم:40:


باز لبهای عطش کرده من:40:


عشق سوزان تو را می جوید :40:


می طپد قلبم و با هر طپشی:40:


قصه ی عشق تو را می گوید:40:

فداغی لاری
10-09-2007, 12:50
:40:من میان کوچه های بی کسی

:40:خلوتم را با تو قست می کنم

:40:گرچه از من روی گردانی هنوز

:40:رو به تو از روی عادت می کنم


:40:یک سبد نذرو دعا دارم ولی

:40:در میان کوچه ها جا مانده است

:40:من غریبم باز کن دروازه را

:40:گرچه مهمان رهت

:40:ناخوانده است!!!!:40:

فداغی لاری
10-09-2007, 12:51
:40:چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست.......

:40: ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست.......

:40:مرا در اوج می خواهی تماشا کن تماشا کن.......

:40:دروغین بودم از دیروز مرا امروز تماشا کن.......

:40::40::40::40::40:

titanium_zarin
10-09-2007, 17:03
در پشت میله های قفس، با ستاره ها
سر گرم راز بودم، ناگاه
توفان هول برخاست
باران مرگ بارید
بنیان شهر لرزید...
فریاد بر کشیدم:
آیا کسی به داد اسیران نمی رسد
در این فضای لایتناهی؟
یک آسمان نگاه!
یک کهکشان سیاهی!

titanium_zarin
10-09-2007, 17:03
گفت روزی به من خدای بزرگ
نشدی از جهان من خشنود !
این همه لطف و نعمتی که مراست
چهرهات را به خنده ای نگشود !
این هوا ، این شکوفه، این خورشید
عشق ، این گوهر جهان وجود
این بشر ، این ستاره ، این هوا
این شب و ماه و آسمان کبود !
این همه دیدی و نیاوردی
همچو شیطان ، سری به سجده فرود !
در همه عمر جز ملامت من
گوش من از تو صحبتی نشنود !
وین زمانه هم در آستانه مرگ
بی شکایت نمی کنی بدرود !
گفتم:آری درست فرمودی
که درست است هر چه حق فرمود
خوش سرایی ست این جهان ، لیکن
جان آزادگان در آن فرسود
جای اینها که بر شمردی ، کاش
در جهان ذره ای عدالت بود.

titanium_zarin
10-09-2007, 17:04
یکی از این همه مردم
یکی از این شب ها
که ماه می تابد
آیا بلند خواهد گفت:
" خوش آمدی؟"
و یا سپیده دم، آنگه که وقت رفتن اوست
یکی زند فریاد:
" که ای دویده به پهنای آسمان دشت شب، همه شب
رهانده جان من از تیرگی
سفر خوش باد."
چه مردمان بدی!

titanium_zarin
10-09-2007, 17:05
نگاه کن به درخت
هزار شاخه ، چو آغوش-باز کرده به شوق-
که آسمان را ، مانند جان به بر گیرد.
ولی دریغ که ابراز عشق را ، با او
به صد هزار زبانش که هست، نتواند.
خموش می ماند.
نگاه کن به پرنده ، که با هزار سرود
به روی شاخه ، لب بام،
با هزار سرود
برای دوست
برای آنکه نگاهش به اوست میخواند.
به رودِ مست نگه کن که عاشق دریاست
به شوق آن که کند راز خود به او ابراز
به عشق آن که به آن بیکران بپیوندد
چگونه نعره زنان ، مست ، پیش می راند.
به من نگاه کن ای جان ، چگونه ، در همه حال
صبورتر ز درخت
گشوده دست به سویت ، ز عشق سرشارم
پرنده وار به هر جا، به صد هزار سرود
ترانه خوان توام ، با تو گرفتارم
به سوی کوی تو ، دریای من! روان چون رود
نفس زنان در آرزوی دیدارم
دگر چگونه بگویم که دوستت دارم
اگر تو نیز ندانی ، خدای می داند.

titanium_zarin
10-09-2007, 17:06
هر چه زیبایی و خوبی که دلم تشنه اوست
مثل گل، صحبت دوست
مثل پرواز، کبوتر
می و موسیقی و مهتاب و کتاب
کوه، دریا، جنگل، یاس، سحر
این همه یک سو، یک سوی دگر،
چهره همچو گل تازه تو!
دوست دارم همه عالم را لیک
هیچکس را نه به اندازه تو!

titanium_zarin
10-09-2007, 17:06
چندان که تو را جفا بود با من
از دست غمت نمی کشم دامن
ای کاش تو نیز با خبر بودی
کان چشم سیه چه می کند با من
من دل به بلا سپرده ام یا تو؟
تو ترک وفا نموده ای یا من؟
بازآ که به دامنت بیاویزم
با چشم و دلی پر از تمنا من
دور از تو به تنگنای تنهایی
بنشسته، در انتظار فردا من
جز رنج و ملال و درد و ناکامی
با این که ندیده ام به دنیا من،
دیدار تو را به جان و دل مشتاق
تنها منم ای امید! تنها من.

titanium_zarin
10-09-2007, 17:07
از خود نمی پرسی : چرا
این خسته را آزردمش؟
با خود نمی گویی ؟- چرا ،
این مرغک پر بسته را
در دام غم افسردمش؟
اما چرا،
عشق تو را،
من سالها در سینه پنهان داشتم
وین راز دردآلود را ،
در دل نهفتم- آه- تا جان داشتم
این آتش سوزنده را، آخر کجا می بردمش؟

titanium_zarin
10-09-2007, 17:10
گر راست گفته اند که شیطان فرشته است
چشم تو این نجیب سراپا فریب را
شیطان سرشته است!
وان چهره را که مثل کتاب مقدس است
شیطان نوشته است
هر خنده و نگاه تو- آیات این کتاب
مانند آذرخش
گوئی زآسمان
بر من فرود آمده! ، بی رحم! ، بی امان!
روزی هزار رکعت ،
در پیش آن نگاه و تبسم
من در نماز حیرت و حسرت
استاده، گیج ، گم!
دیری ست ، ای فرشته و شیطانِ توامان!
ایمان من مرا
از هر چه غیر توست درین دهر کنده است!
خوش، در بهشت دوزخیانم فکنده است!

titanium_zarin
10-09-2007, 17:11
دیگر زمان زمانه مجنون نیست
فرهاد
در بیستون مراد نمی جوید
زیرا بر آستانه خسرو
بی تیشه ای به دست کنون سر سپرده است
در تلخی تداوم و تکرار لحظه ها
آن شور عشق
عشق به شیرین را
از یاد برده است
تنهاست گردباد بیابان
تنهاست
و آهوان دشت
پاکان تشنگان محبت
چه سالهاست
دیگر سراغ مجنون
آن دلشکسته عاشق محزون رام را
از باد و از درخت نمی گیرند
زیرا که خاک خیمه ابن سلام را
خادم ترین و عبدترین خادم
مجنون دلشکسته محزون است
در عصر ما
عصر تضاد،عصر شگفتی
لیلی دلاله محبت مجنون است
ای دست من به تیشه توسل جو
تا داستان کهنه فرهاد را
از خاطرات خفته برانگیزی
ای اشتیاق مرگ
در من طلوع کن
من اختتام قصه مجنون رام را
اعلام میکنم.

titanium_zarin
10-09-2007, 17:13
در فصل برگ ریز
آمد
دلگیر
چونان غروب غمزده پاییز
و من ملال عظیمش را
در چشمهای سیاهش
خواندم
رفتیم بی هیچ پرسشی و جوابی
وقتی سکوت بود
بعد زمان چه فاصله ای داشت
دیدم که جام جان افق پر شراب بود
من در آن غروب سرد
مغموم و پر ز درد
با واژه سکوت
خواندم سرود زندگیم را
شب می رسید و ماه
زرد و پریده رنگ
می برد
ما را به سوی خلسه نامعلوم
آنگاه عمق وجود خسته ام از درد
با نگاه کاوید
در بند بند سیال سرخ جاری خون را دید
لرزید
بر روی چتر سیاه گیسوی خود را ریخت
آنگاه خیره خیره نگاهش
پرسنده در نگاه من آویخت
پرسید
بی من چگونه ای لول ؟
گفتم ملول
خندید.

titanium_zarin
10-09-2007, 17:18
امشب
خاک کدام میکده از اشک چشم من
نمناک می شود ؟
و جام چندمین
از دست من نثاره خاک می شود ؟
ای دوست در دشتهای باز
اسب سپید خاطره ات را هی کن
اینجا
تا چشم کار می کند آواز بی بری ست
در دشت زندگانی ما
حتی
حوا فریب دانه گندم نیست
من با کدام امید ؟
من بر کدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو کرده با ملال
افسانه حیات نمی گویند
و آهوان مانده به بند
از کس ره گریز نمی جویند
دیوار زانوان من کنون
سدی ست
در پیش سیل حادثه اما
این سوی زانوان من از اشک چشمها
سیلی ست سهمناک
این لحظه لحظه های ملال آور
ترجیع بند یک نفس اضطرابهاست
افسانه ای ست آغاز
انجام قصه ای
اینجا نگاه کن که نه آغازی
اینجا نگاه کن که نه انجامی ست
این یک دو روزه زیستن با هزار درد
الحق که سخت مایه بدنامی ست.

titanium_zarin
10-09-2007, 17:20
هر چند اینجا بهشت شاد خدایان است
بی تو برای من
این سرزمین غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من هستیم و تمامت تنهایی
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
این راز سر به مهر
تا کی درون سینه نهفتن
گفتن
بی هیچ بک و دلهره گفتن
یاری کن
مرا به گفتن این راز بازیاری کن
ای روی تو به تیره شبان آفتاب روز
می خواهمت هنوز.

titanium_zarin
10-09-2007, 17:21
چه روزهایی خوب
که در من و تو گل آفتاب می رویید
به شهر شهره شعر و شراب می رفتیم
به کشهکشان پر از آفتاب می رفتیم
قلندرانه
گریبان دردیه تا دامن
به آستانه حافظ
خراب می رفتیم
و چشمهای تو با من همیشه می گفتند
رها شو از تن خاکی
از این خیال که در خیل خوابهای داری
مرا به خواب مبین
بیا به خانه من
خوب من
به بیداری
به این فسانه شیرین به خواب می رفتیم
و چشمهای سیاهت سکوت می آموخت
ز چشمهای سیاهت همیشه می خواندم
به قدر ریگ بیابان دروغ می گویی
درون آن برهوت
این من و تو ما مبهوت
فریب خورده به سوی سراب می رفتیم .

magmagf
10-09-2007, 18:16
ممنون از همه دوستانی که توی تاپیک شرکت می کنن و اشعار قشنگی را اینجا قرار می دهند
فقط دوستان لطف کنید از ارسال چندین پست پشت سر هم در یک مدت کوتاه خود داری کنید

مرسی از توجهتون

Mah$a
14-09-2007, 12:22
لبخند چشم تو


تنها دلیل من که خدا هست و این جهان زیباست


وین حیات عزیز و گرانبها ست


لبخند چشم توست


هرچند با تبسم شیرینت آنچنان از خویش میروم که نمیبینمش درست


لبخند چشم تو در چشم من وجود خدا را آواز میدهد


درجسم من تمامی روح حیات را پرواز میدهد


جان مرا که دوریت از من گرفته است


شیرین و خوش دوباره به من باز میدهد


فريدون مشيری

•*´• pegah •´*•
16-09-2007, 00:22
نمیدونم چی شدش
پای خودنو یس چشمات
روی کاغذ نگاهت
یهو لرزیدش و لغزید و نوشتم:
دوست دارم,عزیزم,دوست دارم
به خدا دست خودم نیست
دوست دارم
چی میشه یه بار تو شهر قلب تو, پا بذارم
آخه ظالم چی کار کنم
دوست دارم
دوست دارم
...
نمیدونم چی شدش که جسارت کردم این بار
دل به دریا زدم اینبار
توی آخرین ترانه ام,قلبم از عشق نترسید و نوشتم:
دوست دارم,عزیزم,دوست دارم
به خدا دست خودم نیست
دوست دارم
چی میشه یه بار تو شهر قلب تو, پا بذارم
آخه ظالم چی کار کنم
دوست دارم
دوست دارم
...
توی آخرین ترانه ام,خط به خط از تو می گم
به خدا دست خودم نیست
همشون کار دله
میدونم خیلی جسارت کردم اما , تو بدون
که گناهش پای من نیست
همش اصرار دله
...
نمیدونم چی شدش
پای خودنو یس چشمات
روی کاغذ نگاهت
یهو لرزیدش و لغزید و نوشتم:
دوست دارم,عزیزم,دوست دارم
به خدا دست خودم نیست
دوست دارم
چی میشه یه بار تو شهر قلب تو, پا بذارم
آخه ظالم چی کار کنم
دوست دارم
دوست دارم

diana_1989
16-09-2007, 22:03
آشناي غم تنهايي من



داغ دستان مرا باور کن



که براي تو چنين مي سوزد



روح لغزنده شبهاي مرا باور کن



که به ياد تو چنين مي شورد



طپش قلب مرا باور کن



که به نام تو چنين مي کوبد



نازنين باور تنهايي من



شعله قلب مرا باور کن



رقص آتش شدن و بودن را



تو بيا قاصدک بوته آرام خيال



در ميان غم وغوغاي وصال



مرگ مرداب مرا باور کن



قصه عاشق صادق شدن ساحل را



اي که فقدان تو عصيان من است



غم تنهايي تو مرگ من است



حاصل عمر تو بر جان من است



نازنين عمر مرا باور کن

diana_1989
16-09-2007, 22:04
چرا تو جلوه ساز اين

بهار من نمي شوي

چه بوده آن گناه من

كه يار من نمي شوي

بهار من گذشته شايد

شكوفه جمال تو

شكفته در خيال من

چرا نمي كني نظر

به زردي جمال من

بهار من گذشته شايد

تو را چه حاجت ؟ نشانه من ؟

تو يي كه پا نمي نهي به خانه من

چه بهتر آنكه نشنوي ترانه من

نه قاصدي كه از من آرد

گهي به سوي تو سلامي

نه رهگذاري از تو آرد

گهي براي من پيامي

بهار من گذشته شايد

ولي تو بي غم از غم شبانه من

چو نشنوي زبان عاشقانه من

خدا تو را از من نگيرد

نديدم از تو گرچه خيري

به ياد عمر رفته گريم

كنون كه شمع بزم غيري

بهار من گذشته شايد

غمت چو کوهی ٫ به شانه من

ولی تو بی غم از غم شبانه من

چو نشنوي زبان عاشقانه من

خدا تو را از من نگيرد

نديدم از تو گرچه خيري

به ياد عمر رفته گريم

کنون که شمع بزم غیری

بهارمن گذشته شاید

diana_1989
16-09-2007, 22:05
منو با یه بوسه ببر تا ستاره بمونو یه لحظه نگام کن دوباره
تو چشمای نازت یه دنیا امیده منو با یه بوسه ببر تا سپیده
تو بودی که عشقو به قلبم سپردی منو تا به جشن شب و آینه بردی
تو که باشی دنیا قشنگه همیشه دیگه حتی پرواز برام ساده میشه

منو با یه بوسه ببر تا ستاره یه شب زیر باروون صدام کن دوباره
بزار جون بگیرم از هرم نفسهات طلوعی به پا کن با آتیش دستات

هنوز موهات توی خونه مونده نگاهت منو تا به ابرا رسونده
تو همزاد نوری یه نور مقدس به تو دل سپردن چه آسون و سادس
کمک کن که از عشق ترانه بسازم هزار بار دیگه به تو دل ببازم
غمت رو به دست فراموشی بسپار بگو نازنینم که خوابی یا بیدار

.................................................. ..........

diana_1989
16-09-2007, 22:06
تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره رنگ چشمای تو بارونو به یادم میاره
وقتی نیستی زندگیم فرقی با زندون نداره قهر تو تلخیه زندونو به یادم میاره
من نیازم تو رو هر روز دیدنه از لبت دوست دارم شنیدنه
تو بزرگی مثه اون لحظه که بارون میزنه تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه
تو مثه خواب گل سرخی لطیفی مثه خواب من همونم که اگه بی تو باشه جون میکنه
تو مثه وسوسه ی شکار یه شاپرکی تو مثه شوق رها کردن یه باد بادکی
تو همیشه مثه یه قصه پر از حادثه ای تو مثه شادیه خواب کردنه یه عروسکی
تو قشنگی مثه شکلایی که ابرا میسازن گلای اطلسی از دیدنه تو رنگ میبازن
اگه مردای تو قصه بدونن که اینجایی برای بردن تو با اسب بال دار میتازن
من نیازم تو رو هر روز دیدنه از لبت دوست دارم شنیدنه

diana_1989
16-09-2007, 22:07
فرمانروای عشقم وقتی ازت میخونم
سردار عشقمم اما تو باشی من میمونم

بهم نگو دیوونه ام که خوب خودم میدونم
که رسم و راه عشق رو سر از همه میدونم

خدا خدا میکنم تو رو صدا میکنم
به نام نامی عشق تو رو به تو نگاه میکنم

واست دعا میکنم ببین چه ها میکنم
محشر عاشقی رو واست به پا میکنم

صاحب این دل تویی تموم جونم تویی
تو هر ترانه ی من نغمه ی سازم تویی

بازم میگی دیوونه ام که قدرتو میدونم
الماس کوه نور و روی موهات میشونم

بهم نگو دیوونه ام .... بهم نگو دیوونه ام !

diana_1989
16-09-2007, 22:09
به میخونه نمیرم که شب بی تو هدر شه
با اون دو چشم مستت میخوام شبم سحر شه


یه وقت خدا نکرده نزاری چشم به در شم
دیوونه چشاتم شبونه در به در شم

یه شب دو شب هزار شب میخوام مست تو باشم
به پای عشق بمیرم مثله پروانه ها شم

ای داد انگار بر جور دلو باختم
ای کاش عشقو زودتر میشناختم !

آخه خبر نداری با اولین سلامت یه دنیا سادگی بود تو نبض هر کلامت
تو از خودت میگفتی من در خودم میمردم واسه عمری که بی تو گذشته غم میخوردم

Mah$a
18-09-2007, 09:57
به التماس نجیبم بخند حرفی نیست

شکسته پای شکیبم بخند حرفی نیست

در امتداد جنونم بیا و رو در رو

به خنده ‫های عجیبم بخند حرفی نیست

از آخرین نفس کوچه هم پرم دادند

به این غروب غریبم بخند حرفی نیست

طلسم اشک مرا با فریب دزدیدند

تو هم برای فریبم بخند حرفی نیست

من از عبور نگاهی شکسته ام، آری

شکستن است نصیبم بخند حرفی نیست

به حال من پری دل گرفته هم خندید

تو هم بخند حبیبم ـ بخند حرفی نیست


مسعود سلاجقه

Mah$a
18-09-2007, 10:06
هان چه حاصل از آشنايی ها

گر پس از آن بود جدايی ها

من و با تو چه مهربانی ها

تو و با من چه بی وفايی ها

من و از عشق راز پوشيدن

تو و با عشوه خودنمايی ها

در دل سرد سنگ تو نگرفت

آتش اين سخنسرايی ها

چشم شوخ تو طرفه تفسری ست

آشكارا به بي حيايی ها

مهر روي تو جلوه كرد و دميد

در شب تيره روشنایی ها

گفته بودم كه دل به كس ندهم

تو ربودی به دلربايی ها

چون در آيينه روی خود نگری

مي شوی گرم خودستايی ها

موی ما هر دو شد سپيد وهنوز

تويی و عاشق آزمايی ها

شور عشقت شراب شيرين بود

ای خوشا شور آشنايی ها
حميد مصدق

Mah$a
19-09-2007, 08:59
همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست

چون باده ی لب تو می نابم آرزوست

ای پرده پرده چشم توام باغ های سبز

در زیر سایه ی مژه ات خوابم آرزوست

دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام

بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست

تا گردن سپید تو گرداب رازهاست

سر گشتگی به سینه ی گردابم آرزوست

تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار

چون خنده ی تو مهر جهان تابم آرزوست

Mah$a
19-09-2007, 09:16
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی...

Mah$a
21-09-2007, 22:30
سخن از پیوند سست دو نام

و هم‌آغوشي در اوراق کهنه‌ی يک دفتر نيست

سخن از گيسوي خوشبخت من است

با شقايق‌های سوخته‌ی بوسه‌ی تو

و صميميت تن‌هامان در طراري

و درخشيدن عرياني‌مان

مثل فلس ماهي‌ها در آب

سخن از زند‌گی نقره‌ئي آوازی است

که سحرگاهان فواره‌ی کوچک می‌خواند .... !


فروغ فرخزاد

sise
21-09-2007, 22:41
شناور سوی ساحل های ناپیدا
دو موج رهگذر بودیم
دو موج همسفر بودیم
گریز ما
نیاز ما
نشیب ما
فراز ما
شتاب شاد ما با هم
تلاش پاک ما توام
چه جنبش ها که ما را بود روی پرده دریا
شبی درگردبادی تند روی قله خیزاب
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بی پیوندمان بر آب
از آن پس در پی همزاد ناپیدا
بر این دریای بی خورشید
که روزی شب چراغش بود و می تابید
به هر ره می روم نالان به هر سو می دوم تنها

فداغی لاری
22-09-2007, 20:39
:40: عشق يعني خاطرات بي غبار دفتري از شعر و از عطر بهار

:40: عشق يعني يك تمنا , يك نياز زمزمه از عاشقي با سوز و ساز

:40: عشق يعني چشم خيس مست او، زير باران دست تو در دست او
:40::40::40::40::40::40::40::40::40:
برای تو که صدای بال های کبوتر مهرت در آسمان ابری دلم طنین افکند



کنار آشیان تو من آشیانه می کنم


هوای آشیانه را پر از ترانه می کنم


کسی سوال می کند به خاطر چه زنده ای ؟


و من برای زندگی تو را بهانه می کنم

فداغی لاری
22-09-2007, 20:40
آبي تر از آنيم كه بي رنگ بميريم


از شيشه نبوديم كه با سنگ بميريم


تقصير كسي نيست كه اينگونه غريبيم


شايد كه خدا خواست كه دلتنگ بميريم

:40::40::40::40::40::40:

فداغی لاری
22-09-2007, 20:43
حیف لحظه های خوبی که برای تو گزاشتم
حیف غصه ای که خوردم چون ازت خبر نداشتم

حیف اون روزا که کلی ناز چشماتو کشیدم
حیف شوقی که تو گفتی داری اما من ندیدم

حیف حرفای قشنگی که برای تو نوشتم
حیف رویام که واسه تو از قشنگیاش گذشتم

حیف شبها که با خیالت نشستم زیر مهتاب
حیف وقتی که تلف شد واسه دیدن تو توی خواب

حیف با وفایی من حیف عشق و اعتمادم
حیف اون دسته گلی که تویه پاییز به تو دادم

حیف فرستهای نقرم حیف عمرمو دقیقم
حیف هر چی به تو گفتم راس راسی حیف سلیقم

حیف اشکایی که ریختم واسه تو دم سپیده
حیف احساس طلایی حیف این عشق و عقیده

حیف شادیم توی روزی که میگن تولدت بود
حیف عاشقیم که اولش گفتی کار خودت بود

حیف اون همه قسم ها که به اسم تو نخوردم
حیف نازی که کشیدم چون که طاقت نیاوردم

حیف اون کسی که دائم عاشقم بود توی رویا
حیف که تو از راه رسیدی و اونو دادمش به دریا

حیف چیزی که ندارم حیف زوقی که نکردی
حیف گرمای دستم که سپردمش به سردی

حیف قلبم که یه روزی دادمش دستت امانت
حیف اعتماد اون روز حیف برج یه خیانت

حیف اون شبی که گفتم پیش تو کمه ستاره
حیف اون حرفا که گفتی گفتم اشکالی نداره

حیف چشمایی که گفتم به تو با لبای خندون
حیف ارزوی دیدار با تو بودن زیر بارون

حیف هر چی که سپردم حیف هر چی که نبودی
حیف تکلیفم بیا روشنش کن تو بودی
:40::40::40::40::40::40::40::40::40::40::40::40:

فداغی لاری
22-09-2007, 20:45
باران میبارد امشب
دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته
ره میسپارد امشب
در نگاهت مانده چشمم
شاید از فکر سفر برگردی امشب
از تو دارم یادگاری
سردی این بوسه را پیوسته بر لب
قطره قطره اشک چشمم
میچکد با نم نم باران به دامن
بسته ای بار سفر را
با تو ای عاشق ترین بد کرده ام من
رنگ چشمت رنگ دریا
سینه من رنگ غمها
یادم آید زیر باران
با تو بودم با تو تنها
زیر باران با تو بودم
زیر باران با تو تنها
:40::40::40::40::40:

فداغی لاری
22-09-2007, 20:47
براي روز ميلاد تن من،
نمي خوام پيرهن شادي بپوشي
به رسم عادت ديرينه حتي،
برايم جام سرمستي بنوشي

براي روز ميلادم اگر تو،
به فکر هديه اي ارزنده هستي
منو با خود ببر تا اوج خواستن،
بگو با من که با من زنده هستي

که من بي تو نه آغازم نه پايان،
تويي آغاز روز بودن من
نذار پايان اين احساس شيرين،
بشه بي تو غم فرسودن من


نمي خوام از گلهاي سرخابي،
برايم تاج خوشبختي بياري
به ارزشهاي ايثار محبت،
به پايم اشک خوشحالي بباري
:40::40::40::40::40::40:

N.P.L
23-09-2007, 10:50
پیراهنی از برگ گل از بهر یارم دوختم

از بس لطیف است آن بدن ترسم که آزرش دهد

پروانه امشب پر نزن اندر حریم یار من

ترسم صدای شهپرت خوابست و بیدارش کند

ای گربه خوش خط وخال امشب نیا بالین یار

ترسم صدای پای توخوابست وبیدارش کند

باد صبامحض خدا امشب نیا در باغ ما

ترسم صدای شاخه ها خوابست وبیدارش کند.

N.P.L
23-09-2007, 16:28
خداحافظ مگو بامن مرو ای روح از جانم

در این دنیای عاشق کش تو هستی جان وجانانم

نهال خاطراتم را به دیده آب می دادم

گل یاد تو می روئید در رویای گلدانم

وگاهی بغض می کردم ز چشمم ژاله می بارید

زمان آبستن غم بود از پاییز چشمانم

پس ازتو آسمان بر دوش من آوار می گردد

ومی گیرم زاندوهت سرم را در گریبانت

بیا وبر دل سردم بیفشان نور عشقت را

که من بی روی تو هرگز در این وادی نمی مانم

ببین تندیس عشقم را که از فرجام می لرزد

نگیری گر تو دستم را زهم پاشیده می مانم

بمان با دست سرشارت غبار آینه بزدا

که ابر شوق چشمم را به پای تو ببارانم

تمنایم همه اینست ای تصویر رویایی

برای خواهش اشکم بمان در قاب چشمانم.

Mah$a
25-09-2007, 10:22
بازدرخلوت من دست خیال

صورت شاد تورا نقش نمود

بر لبانت هوس مستی ریخت

در نگاهت عطش توفان بود

یاد آن شب که تورا دیدم وگفت

دل من با دلت افسانه ی عشق

چشم من دید در آن چشم سیاه

نگهی تشنه و دیوانه ی عشق

رفتی و دردل من ماند بجای

عشقی آلوده به نومیدی و درد

نگهی گمشده در پرده ی اشک

حسرتی یخ زده در خنده ی سرد

فروغ فرخزاد

C M A N
28-09-2007, 07:08
سلام
این اولین پست من اینجاست
این شعر برای من خیلی ارزشمند هست چون من رو یاد مهربون ترین و با گذشت ترین و البته دوست داشتنی ترین و خوش قلب ترین آدم دنیا می اندازه



تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت !

شاید از دید خیلی از شما ها عاشقانه نباشه........ اما من خیلی خاطرات عاشقانه ی شیرینی از این شعر دارم که هیچ وقت فراموششون نمی کنم و هنوز با زمزمه ی این شعر تک تک اون خاطرات شیرین و شاد رو برای خودم زنده می کنم........هیچ کس نمی تونه تا روزی که زنده هستم خاطراتم رو از من بگیره..........

dariushiraz
28-09-2007, 15:32
انان که خاک را به نظر کیمیا کنند
ایا بود که گوشه چشمی به ما کنند
Those who turn lead into gold
Will they ever our sight behold?

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند
I hide my ills from false physicians
May my cure come from the invisible fold.


چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
ان به که کار خود به عنایت رها کنند
Salvation is not in piety,
The deed for its own sake should unfold.


می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
Drinking the forbidden wine with sincerity
Surpass the moral rules we pretend to uphold.


حالی درون پرده بسی فتنه می رود
تا ان رمان که پرده بر افتد چه ها کنند
Behind the veil, many schemes remain,
After unveiling, how will they be sold?


معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
When beloved reveals a glimpse
Many tales by many are told.


گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
Heartwarming tales of lovers in this world
Warm even the hearts that may be ice cold.


پیراهنی که اید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
The shirt that carried Joseph’s scent,
His brothers would gladly have sold.


بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله به اشنا کنند
Be fair with my increasing love
Let not others mock me and scold.


بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
Come, show yourself in the tavern
To the servants whom your passage extolled.


پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
Keep jealous eyes away, because the good
For God’s sake, choose the good and bold.


حافظ مدام وصل میسر نمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
Hafiz, sustained union cannot be cajoled;
Kings in the marketplace rarely strolled.

Masoud King
28-09-2007, 17:56
عاشقانه
بيتوته‌ی کوتاهي‌ست جهان
در فاصله‌ی گناه و دوزخ
خورشيد
همچون دشنامي برمي‌آيد
و روز
شرم‌ساری جبران‌ناپذيری‌ست.


آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی


درخت،
جهل ِ معصيت‌بار ِ نياکان است

و نسيم
وسوسه‌يي‌ست نابه‌کار.
مهتاب پاييزی
کفری‌ست که جهان را مي‌آلايد.


چيزی بگوی

پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی

هر دريچه‌ی نغز
بر چشم‌انداز ِ عقوبتي مي‌گشايد.

عشق
رطوبت ِ چندش‌انگيز ِ پلشتي‌ست
و آسمان
سرپناهي
تا به خاک بنشيني و
بر سرنوشت ِ خويش
گريه ساز کني.

آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم چيزی بگوی،
هر چه باشد


چشمه‌ها
از تابوت مي‌جوشند
و سوگواران ِ ژوليده آبروی جهان‌اند.
عصمت به آينه مفروش
که فاجران نيازمندتران‌اند.


خامُش منشين
خدا را
پيش از آن که در اشک غرقه شوم

از عشق
چيزی بگوی!

احمد شاملو

diana_1989
30-09-2007, 01:48
در کار عشق ما همیشه اما بود
بی جانی ریشه از ساقه پیدا بود
آن شب که گفتی باورم کن با تو میمانم
دلواپسی های من از صبح فردا بود
آن شب که گفتی با تو هستم تا که دنیا هست
باورم نکردم گرچه این جمله زیبا بود
در عمق دریا یک قطره پیدا نیست
پایان عشق ما پایان دنیا نیست
مثل زلال آب من باورت کردم
مینای یک رنگی در ساغرت کردم
سلطان قلب خود تاج سرت کردم
در چشم دل پاکان پیغمبرت کردم

diana_1989
30-09-2007, 01:49
یه پری بود
زیباترین
ماه‌ترین
قشنگ‌ترین
صاف‌ترین

موهاش شبق
دلش حریر
نگاش آفتاب
حرفاش نبات
دستاش سحر

اما پریِِ آینه‌ای
راه رفتن بلد نبود

هی راه رفت
خوردش زمین

هی راه رفت
خوردش زمین

یه روز پری
خوردش به سنگ
دلش شکست
افتاد مرد
ای روزگار


بالا رفتیم آسمون
پایین آمدیم
زمین بود
اگه پری دروغ بود
ماها همه دروغ تریم
قصه‌ی ما دروغ بود

پریِ من ماه بود

diana_1989
30-09-2007, 01:50
هرگز هرگز هرگز بی تو نمیخندم

هرگز بی تو بر دل عشقی نمی بندم

خدا خدا خدایا اگر به کام من

جهان نگردانی جهان بسوزانم

خدا خدا خدایا مرا بگریانی

من آسمانت را ز غم بگریانم

منم که در دل ز نامرادی

ترانــــــــــــــه ها دارم

منم که چون باد گذشته از جان

فـــــــــــــــــتانه ها دارم

تویی آن فروغ آرزوها

که درد جست و جو را پایان تویی

تو بیا که بی تو آه سردم

که بی تو موج دردم درمان تویی تو

هرگز هرگز هرگز بی تو نمی خندم !

هرگز هرگز هرگز بی تو بر دل عشقی نمی بندم !

diana_1989
30-09-2007, 01:53
قسم به جونم ، که بی قسم میدونم
نور ستاره ی تو رفته از آسمونم
چشام اشکی نداره به پای تو بباره
یه قطره پاره پاره قسم خوردن نداره
نگینی بودی بر انگشتر من
امیدی در دل عاشق تر من
تو که آتش زدی بر هستی من
به باد دادی چرا خاکستر من
تو که با قلب عاشق می پریدی
شکستی پس چرا بال و پر من
چرا میخوای قسم های دروغت
بشه یک باره دیگه باور من

diana_1989
30-09-2007, 02:05
من بت پرست نبودم گناهم این بود که دل می پرستیدم

کاش وقتی ابراهیم با تبر به سوی کعبه می آمد ،

من در کعبه ی دلت ، خدای کعبه بودم نه بت درون آن

شکستم ، خرد شدم ، بدون اینکه ناله ای کنم

امّا درد را با تمام وجود احساس کردم و صدای شکستنم را تمام دنیا فهمید ،

وقتی که فریاد بر آمد بت کعبه شکست

این بخت من است که خدایان مرا جز برای خرد شدن به کعبه راه نداده اند

اگر شکستن من تو را راضی می کند حرفی نیست ،

فقط بگذار ریزه های من همراه اشک هایم تا ابد

درون کعبه ی دلت باقی بماند و آن ها را دور نریز

در مسلخ عشق سر از تنم جدا خواهند کرد

این خواست خداست که برای اثبات عشق به جای اسماعیل قربانی شوم

و درون دل تو قربانگاه من خواهد بود

diana_1989
30-09-2007, 02:06
با رفتن تو آسمان رنگی دگر شد

با رفتن تو دیدگانم خونین و تر شد



دیگر توان شعر گفتن در برم نیست

با رفتن تو عصر من با ناله سر شد



غمگین ترینم در نبودت بین یاران

خون از دو چشمم گشته جاری همچو باران



تنهاترین ماوای من بعد از تو دلدار

میخانه هست و جمع پاک غم گساران



چشمم به در تا عاقبت روزی بیایی

پایان دهی بر گریه و درد و جدایی

diana_1989
30-09-2007, 02:09
بوي موهات زير بارون


بوي گندم زار نمناك


بوي سبزه زار خيس


بوي خيس تنه خاك


جاده هاي مهربوني


رگاي آبي دستات


غم بارون غروب


ته چشمات تو صدات


قلب تو شهر گل ياس


دست تو بازار خوبي


اشك تو باران روي


مرمر ديوار خوبي


ياد بارون و تن تو


ياد بارون و تن خاك


بوي گل تو شوره زار


بوي خيس تنه خاك

diana_1989
30-09-2007, 02:10
وای باران بارن!!

شیشه پنجره را باران شست

از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست

ای عزیز من بی تو چه سخت است که من جز کلمات چاره ای دارم

هر چند عزیزی چون تو دارم و غمی ندارم

پس با تو بودن را با نگارش چهره ات به هم امیخته

و به تو از تو مینویسم:

با تو همه رنگهای این سرزمین را اشنا میبینم

با تو اهوان این صحرا همبازی منند

با تو کوهها هامیان وفادار خاندان منند

با تو من با بهار میرویم

با تو من عشق را شوق را زندگی را

و مهربانی پاک خداوند را مینوشم

با تو من در غربت این صحرا در سکوت این اسمان

و در تنهایی این بی کسی

غرق شور و شوقم

با تو درختان برادران و گل ها خواهران منند

با تو من در عطر یاسها پخش میشوم

با تو..............

diana_1989
30-09-2007, 02:11
بی تو طوفان زده دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه سان میگذری از اندوه درونم

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

قطره ای اشک فرو ریخت به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم تو ندیدی

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتم

چون در خانه ببستم دگر از پای نشستم

گوییا زلزله آمد

گوییا خانه فرو ریخت سرم

بی نو من در همه شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی

بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته صدایی

تو همه بود و نبودی..... تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من......که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل ...... به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی نتوانم نتوانم

بی تو من زنده نمانم

diana_1989
30-09-2007, 02:12
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست
این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
تو شنودنی ست
این سر نه مست باده
این سر که مست مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو می سایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی ست
من پکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست
این تیره روزگار
در پرده غبار دلم را فروگرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست
در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می ربایم
اما چه ؟
بوسه بوسه از آن لب ربودنی ست
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
این شعر ماندنی
این شور بودنی
این لحظه های پرشور
این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست

diana_1989
30-09-2007, 02:13
دیدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش خفته بودند

زودتر از تو نا گفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از منو هر چه در من نهان بود

می رمیدی

می رهیدی

یادم آید که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

می کشیدی

می کشیدی

آخرین بار

آخرین لحظه ی تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باز نالید و من گوش کردم

خش خش برگ های خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم کشاندی

گرچه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو

آه، هرگز ندانستم از عشق

چیستی تو ؟

کیستی تو ؟

dariushiraz
01-10-2007, 00:42
ای کاش

هزار تیغ برهنه

بر اندوه تو می نشست

تا بتوانم

بشارت روشنی فردا را

بر فراز پلک هایت

نگاه کنم

اینک

صدای آن یار بی دریغ

گل می کند در سبزترین سکوت

و گلهای هرزه را

در بارش مداوم خویش

درو می کند

جنگل

در اندیشه های سبز تو

جاری ست *


*خسرو گلسرخی

dariushiraz
01-10-2007, 00:42
چون دوستت می دارم

حتا آفتاب هم که بر پوستت بگذرد

من می سوزم

پاییز از حوالی حوصله‌ات که بگذرد

من زرد می شوم

روسری زردت که از کوچه عبور می‌کند

عاشق می شوم

و تا کفش های رفتنت ‌جفت می شوند

غریب می‌مانم

و تنها وقتی گریه ای گمان نمی برم در تو

من سبز می‌مانم...

که نیلوفرانه دوستت می دارم

نه ماننده‌ی مردمانی که دوست داشتن را

به عادتی که ارث برده‌اند

با طعم غریزه نشخوار می کنند

من درست مثل خودم

هنوز و همیشه دوستت می دارم *

*بهمن قره داغی

dariushiraz
01-10-2007, 00:43
حالا که پابند تو هستم می گریزی پابند لبخند تو هستم می گریزی

با خنده هایت زندگی می آفرینی تا دیدمت فهمیدم این را آخرینی

از بوسه پرهیزم نمودی با غصه لبریزم نمودی

بارون غم غرقم نموده عشقت حواسم را ربوده

می گریزی می گریزی

روزی تو زمن گر جدا بشوی با غیر دلم آشنا بشوی

بی وفائی بی وفائی

حالا که پابند تو هستم می گریزی پابند لبخند تو هستم می گریزی

با خنده هایت زندگی می آفرینی تا دیدمت فهمیدم این را آخرینی

از بوسه پرهیزم نمودی با غصه لبریزم نمودی

بارون غم غرقم نموده عشقت حواسم را ربوده

می گریزی می گریزی

روزی تو زمن گر جدا بشوی با غیر دلم آشنا بشوی

dariushiraz
04-10-2007, 21:48
آيا هنوز عاشقم هستي
آنگاه كه سپيدي بر گيسوانم موج مي زند
...
آيا هنوز هم به ياد مي آوري
دختر جواني را
كه بردي
چون عروست
در يك روز باراني
در پاييز
آيا هنوز مرا سخت در آغوش مي فشاري
چون شب پيوندمان
يا ،از ياد خواهي برد
اولين روز ديدارمان را
در تابستان
هنگامي كه رزها شكوفه داده بودند
و پرندگان مي خواندند
آيا باز هم نواي خوش خنده هايمان
گوشت را مي نوازد
آيا هنوز هم به ياد داري
همه سالهاي شادي را كه در كنار هم سپري كرديم
...

قلبت را تا هميشه
برايم روشن بدار ...

ماگدا هرزبرگر

dariushiraz
04-10-2007, 21:50
عشق من به تو
مانند رود كوهستاني است
پيوسته و پايدار
عشق من به تو
شبيه تابش ابدي خورشيد است
يا مانند دريا كه هرگز نمي آسايد
امواج قوي و نجيبش
كه از آغوش بازش پيوسته مي گذرد
عشق من به تو
مانند درختي است
كه در قلب ريشه كرده است
عشقي بي قيد و شرط
حقيقي و ابدي
و خاموش نشدني ...

ماگدا هرزبرگر

dariushiraz
04-10-2007, 21:51
قوت شاعره‌ي من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گريزان ميرفت

نقش خوارزم و خيال لب جيحون مي‌بست
با هزاران گله از ملک سليمان مي‌رفت

مي‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
من همي‌ديدم و از کالبدم جان مي‌رفت

چون همي‌گفتمش اي مونس ديرينه‌ي من
سخت مي‌گفت و دل‌آزرده و گريان مي‌رفت

گفتم اکنون سخن خوش که بگويد با من
کان شکر لهجه‌ي خوشخوان خوش الحان مي‌رفت

لابه بسيار نمودم که مرو سود نداشت
زانکه کار از نظر رحمت سلطان مي‌رفت

پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان
چه کند سوخته از غايت حرمان مي‌رفت

حافظ

sheeablo
06-10-2007, 01:27
دیگران
معشوق را مایملک خود میپندارند
اما من
تنها میخواهم تماشایت کنم ... * پابلو نرودا *

malakeyetanhaye
08-10-2007, 20:56
درك تنهایی و دلتنگی ام
یك دنیا صبر می خواست و مهر
و تو چه با سخاوت هر دو را در برداشتی

ای معنی سبز تمام كلام ناگفته ام
تو را تا هنگام كه نفسی در كنج سینه باشد
با همه وجود و با دستان خالیم
به خاطر خواهم داشت ...

آسمان هم مهربانی نگاهت را وام گرفته
در ترنم باران و نم اشكت چه پاكی نهاده
اما دیدگان این همیشه غصه دار باران چشمان تو را هرگز تاب ندارد
پس با دستانت مهربانی زدودن اشكها را برایم به ضیافت بخوان
تا بگویم با این لبهای ترك خورده از عطش عشق
تو را تا آن هنگام كه جانی در بدن باشد
به خاطر خواهم

malakeyetanhaye
08-10-2007, 20:57
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند

هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند

داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

malakeyetanhaye
08-10-2007, 20:58
رودها در جاری شدن
.وعلفها در سبز شدن معنی پیدا می کنند
کوه ها با قله ها
و دریاها با موجها زندگی پیدا می کنند
وانسانها
همه انسانها
با عشق، فقط با عشق
پس بار خدایا بر من رحم کن
بر من که میدانم ناتوانم رحم کن
باشد که خانه ای نداشته باشم
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
باشد که حتی دست و پایی نداشته باشم
اما نباشد ، هرگز نباشد
که در قلبم عشق نباشد ، هرگز نباشد

malakeyetanhaye
08-10-2007, 21:03
چه روزگار خوبی بود روزای خوب بچگی


اون روزا كه حرفهای عشق یرنگی بودو سادگی


اون روزا كه دلخوشیمون چندتا مداد رنگی بود


حیف كه چه زود تموم شدن چه روزای قشنگی بود


چه قصه های خوبی بود قصه های مادر بزرگ


قصه شاه پریون قصه اون بره و گرگ


ببین چه ساده گم شدیم تو بازیهای روزگار


از اون روزای بچگی حالا چی مونده یادگار

malakeyetanhaye
08-10-2007, 21:03
كاش در دهكده عشق فراوانی بودتوی بازار صداقت كمی ارزانی یودكاش اگر گاه كمی لطف به هم میكردیممختصر بود ولی ساده و پنهانی بودكاش به حرمت دلهای مسافر هر شبروی شفاف تزین خاطره مهمانی بودكاش دریا كمی از درد خودش كم می كردقرض می داد به ما هرچه پریشانی بودكاش به تشنگی پونه كه پاسخ دادیمرنگ رفتار من و لحن تو انسانی بودمثل حافظ كه پر از معجزه و الهامستكاش رنگ شب ما هم كمی عرفانی بودچه قدر شعر نوشتیم برای بارانغافل از آن دل دیوانه كه بارانی بودكاش سهراب نمی رفت به این زودی هادل پر از صحبت این شاعر كاشانی بودكاش دل ها پر افسانه ی نیما می شدو به یادش همه شب ماه چراغانی بودكاش اسم همه دختركان اینجانام گلهای پر از شبنم ایرانی بودكاش چشمان پر از پرسش مردم كمترغرق این زندگی سنگی و سیمانی بودكاش دنیای دل ما شبی از این شبهاغرق هر چیز كه می خواهی و می دانی بوددل اگر رفت شبی كاش دعایی بكنیمراز این شعر همین مصرع پایانی بود

malakeyetanhaye
08-10-2007, 21:08
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد زدوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامی است زمن بر من و باقی همه اوست

malakeyetanhaye
08-10-2007, 21:18
كاش میدانستم ... به چه می اندیشی ؟؟؟
كه چنین گاه به گاه
میسرانی بر چشم.... غزل داغ نگاه !
می سرایی از لب.....شعر مستانه آه !

راز زیبایی مژگان سیاه
در همین قطره لغزنده غم ....پنهان است !
و سرودن از تو
با صراحت ! بی ترس ! .... باز هم كتمان است !

كاش میدانستم ... به چه می اندیشی ؟؟؟

رنج اندوه كدامین خواهش
نقش لبخند لبت را برده ؟؟؟

نغمه زرد كدامین پاییز ...
غنچه قلب تو را پژمرده ؟؟؟؟

كاش میدانستی .... به چه می اندیشم ؟
كه چنین مبهوتم ....
من فقط جرعه ای از مهر تو را نوشیدم !!!
با تو ای ترجمه عشق "خدا" را دیدم !!!

آه ای میكده ام !!!
گاه بیداری را
از من و بیخبری هیچ مخواه !
كه من از مستی خود هشیارم !

كاش میدانستی ... به چه می اندیشم !!!
كاش میدانستی!!!!
كاش ...

malakeyetanhaye
08-10-2007, 21:18
چه زیبا می شوی وقتی که می گردی سرپا سبز
تو را من دوســت می دارم تو را ای سبز بالا سبز

تو روح ســـبز بارانی , من آن نـــیلوفر خــــواهش
بیا بنشین کنارم سبز و بنشان خواهشم را سبز

دلم قد می کشـــــد تا آبشار صاف گیسویت
تو اما تشنه می خواهی مرا غرق تمنا سبز

به زیر اســـــمان چشــــم تو تا چند بنشــــینم
بگو پژمرده می خواهی مرا ای اسمان یا سبز

به هنگام عــبور از لحظه های آبی احساس
مرا پل می زند چشم تو از آبی ترین تا سبز

تو در چشم من آن زیـــباترین گـــل در بهارانی
به غیر از تو نمی بینم گلی در جمع گلها سبز

میان این همه گــــلهای رنــــگارنـــــگ باغ عشق
گل از چشم تو می چینم گل از چشم تو زیبا سبز

به شوق دیدنت سر می کشند از پشت پرچین ها
بــــهار آورترین گــــــلها هــــــمه محو تماشا سبز

فضــــــای دره از بــــوی بـــــهار آکنده می گردد
چون بر می داری آهسته قدم روی علفها سبز

بیا ای دختر دریا کــــــنار ســــــاحل چشمم
که دیدن دارد اینجا با تو چشم انداز دریا سبز

نه تنها عشق من احساس من یا شعر من شد سبز
که از لـــطف نــگاهت خـــــــاک هم گردیده حتا سبز

malakeyetanhaye
08-10-2007, 21:20
می گریم


برای دور شدن از خاطره ها


دو ركعت گریستن بر یاد ها


واجب است


تو هم گریه كن


گریه تنها مرهم زخم بی شفای عشق است


دریغا كه عشق....


خوابی از خوابهای خاكستر است

دیگر هیچ رد پایی از احساس


بر تن جاده عشق


باقی نمانده است


به تفسیر جدایی رسیده ایم


بی باور و خسته


از عشق رنجیده ایم


می گویند ،


هر كه از وادی عشق گذر كرد


از سنگ ناله شنید


و از ستاره ،


هق هق گریه



گریه كن


من هم باتو


می گریم

malakeyetanhaye
08-10-2007, 21:23
شب است و نام تو را عارفانه میخوانم
ببین كه شعر تو را بی بهانه میخوانم
شب است و مرغ شب و ذكر حمد ایزد پاك
و من كه ذكر تو را جاودانه میخوانم
به كلبه دل من عاشقانه كن گذری
كه من همیشه تو را ، عاشقانه میخوانم
جوانه میشكفد دردلم به عشق وصال
و من ، دوباره تو را چون جوانه میخوانم
أسیر موج دعایم ، كسی نمیداند
كه زیر موج ، غزل از كرانه میخوانم
در این غروب غم انگیز ، همدم من باش
ببین كه شعر تو را ، بی بهانه میخوان

malakeyetanhaye
08-10-2007, 21:24
عشق یعنی گم شدن در کوی دوست عشق یعنی هر چه در دل آرزوست
عشق یعنی یک تیمم یک نماز عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی یک تبسم یک نگاه عشق یعنی تکیه گاه و جان پناه
عشق یعنی سوختن یا ساختن عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی همچو من شیدا شدن عشق یعنی قطره و در یا شدن
عشق یعنی پیش محبوبت بمیر عشق یعنی از رضایش عمر گیر
عشق یعنی زندگی را بندگی عشق یعنی بندگی آزادگی

malakeyetanhaye
08-10-2007, 21:25
روزگاریست


همه عرض بدن میخواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند

دیو هستند ولی مثل پری می پوشند
گرگ هایی که لباس پدری می پوشند

آنچه دیدند به مقیاس نظرمی سنجند
عشق ها را همه با دور کمر می سنجند

خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد
عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد

malakeyetanhaye
08-10-2007, 21:28
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم -*- وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم -*- پر پروانه شکستن هنر انسان نیست -*- گر شکستیم ز غفلت ، من و مایی نکنیم -*- یادمان باشد سر سجاده عشق -*- جز برای دل محبوب دعایی نکنیم -*- یادمان باشید اگر خاطرمان تنها ماند -*- طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم

malakeyetanhaye
08-10-2007, 21:30
شعر دیوانگی از «سیمین بهبهانی»

یارب مرا یاری بده،تا خوب آزارش كنم
رنجش دهم زجرش دهم،زارش كنم،خوارش كنم
از بوسه های آتشین از خنده های دلنشین
صد شعله در جانش كنم رامش كنم، رامش كنم

در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از ننگ آزارش دهم،از غصه بیمارش كنم
بندی به پایش افكنم،گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر،كالای بازارش كنم

گوید بیفزا مهر خود،گویم بكاهم مهر خود
گوید كه كمتر كن جفا، گویم كه بسیارش كنم
هر شامگه در خانه ای چابكتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای،از خویش بیزارش كنم

چون بینم آن شیدای من،فارغ شد از سودای من
منزل كنم در كوی او، باشد كه دیدارش كنم
گیسوی خود افشان كنم جادوی خود پژمان كنم
با گونه گون سوگندها بار دگر یارش كنم

چون یار شد بار دگر كوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش كنم


پاسخ دیوانگی از« ابراهیم صبا»

یارت شوم یارت شوم،هر چند آزارم كنی
نازت كشم نازت كشم،گر در جهان خوارم كنی
بر من پسندی گر منم دل را نساز غرق غم
باشد شفا بخش دلم،كز عشق بیمارم كنی
گر رانیم از كوی خود،ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوش دلم ، هر عشوه در كارم كنی
من طایر پر بسته ام،در كنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشكسته ام،تا خود گرفتارم كنی
من عاشق دلداده ام بهر بلا آماده ام
یار من دلداده شو، تا با بلا یارم كنی
ما را چو كردی امتحان،ناچار گردی مهربان
رحم آر ای آرام جان بر این دل زارم كنی
گر حال دشنامم دهی روز دگر جانم دهی
كامم دهی الطاف بسیارم كنی


پاسخ به پاسخ دیوانگی «از سیمین بهبهانی»

گفتی شفا بخشم ترا،وز عشق بیمارت كنم
یعنی به خود دشمن شوم،با خویشتن یارت كنم
گفتی كه دلدارت شوم،شمع شب تارت شوم
خوابی مبارك دیده ای ترسم كه بیدارت كنم

malakeyetanhaye
08-10-2007, 21:37
ما را ز فهمیدن عشق غافل كردند

فهمیدن عشق را چه مشكل كردند

انگار كسی به فكر ماهی ها نیست

سهراب بیا كه آب را گل كردند!!!!!!

malakeyetanhaye
08-10-2007, 21:40
به تو ای دوست سلام دل صافت نفس سرد مرا آتش زد، کام تو نوش و دلت، گلگون باد، بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی: روزگاریست که هم صحبت من تنهائی است، یار دیرینه ی من درد و غم رسوائی است، عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست، ولی افسوس که روحم به تنم زندانی است، چه کنم با غم خویش؟ که گهی بغض دلم می ترکد، دل تنگم ز عطش می سوزد، شانه ای می خواهم که بگذارم سر خود بر رویش و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم، ولی افسوس که نسیت. کاش می شد که من از عشق حذر می کردم یا که این زندگی سوخته سر می کردم، ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی! ز چه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟ من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم، بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم؟ ای فلک ننگ به تو خنجرت از پشت زدی، به کدامین گنه آخر تو به من مشت زدی؟ کاش می شد که زمین جسم مرا می بلعید، کاش این دهر دورو بخت مرا برمی چید، آه ای دوست! که دیگر رمقی در من نیست، تو بگو داغ تر ار آتش غم دیگر چیست؟ من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش. دیگر ای باد صبا دست ز بختم بردار خبر از یار نیار دل من خاک شد و دوش به بادش دادم مگر این غم ز سرم دور شود ولی افسوس نشد، ولی افسوس نشد...

malakeyetanhaye
08-10-2007, 21:41
عشق یعنی پاکی و صدق و صفا

خود شناسی حق شناسی از وفا

عشق یعنی دور بودن از خطا

بنده بودن خلوت دل با خدا

عشق یعنی نفس را گردن زدن

پاک و طاهر گشتن روح و بدن

عشق یعنی صیقل زنگار دل

دیدن اسرار غیب در جام دل .....!

magmagf
08-10-2007, 22:32
لطفا از دادن چندین پست پشت سر هم در یک مدت کوتاه خودداری کنید

ممنون

bidastar
08-10-2007, 22:49
ما را ز فهمیدن عشق غافل كردند

فهمیدن عشق را چه مشكل كردند

انگار كسی به فكر ماهی ها نیست

سهراب بیا كه آب را گل كردند!!!!!!

مصرع اول این شعر شما از نظر وزن و عروض مشکل داره
وزن این شعر مفعول و مفاعیل و مفاعیل و فعول هست

magmagf
08-10-2007, 23:10
مصرع اول این شعر شما از نظر وزن و عروض مشکل داره
وزن این شعر مفعول و مفاعیل و مفاعیل و فعول هست


حق با شماست ظاهرا وزن شعر مشکل داره
گمونم درستش به این صورت هست :

فهمیدن عشق را چه مشكل كردند
ما را ز درون خویش غافل كردند
انگار كسی به فكر ماهی ها نیست
سهراب بیا كه آب را گل كردند

malakeyetanhaye
09-10-2007, 11:36
لطفا از دادن چندین پست پشت سر هم در یک مدت کوتاه خودداری کنید

ممنون


میشه بگین چرا؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!وقتی یه تاپیک با این عنوان هست و منم مثلا در این زمینه میتونم فعالیت کنم چرا نباید پست بدم؟چرا نباید وقتی تو یه زمینه میتونم فعال باشم فعالیت کنم؟باید ده بار ساین آپ بشم دوباره بیام بعد پست بدم؟یا کلاس بذارم و روزی یه دونه پست بذارم!اینا واسه من ابهامه میشه توضیح بدین؟ممنون

malakeyetanhaye
09-10-2007, 11:38
مصرع اول این شعر شما از نظر وزن و عروض مشکل داره
وزن این شعر مفعول و مفاعیل و مفاعیل و فعول هست



ممنون از تذکرتون

cityslicker
09-10-2007, 11:47
دل من میل تو دارد,چه بجوئی چه نجوئی
دیده ام جای تو باشد , چه بمانی چه نمانی

من که بیمار تو هستم, چه بپرسی ,چه نپرسی
جان به راه تو سپارم , چه ندانی چه بدانی

می توانی به همه عمر دلم را بفریبی , ور بکوشی ز دل من بگریزی , نتوانی
دل من سوی تو آید , بزنی یا بپذیری

بوسه ات جان بفزاید , بدهی یا بستانی
جانی از بهر تو دارم , چه بخواهی چه نخواهی
شعرم آهنگ تو دارد چه بخوانی چه نخوانی

javady
09-10-2007, 13:11
با سلام و قبولي طاعات و عبادات و پيشا پيش تبريک به مناسبت فرا رسيدن عيد سعيد فطر به بچه هاي گل انجمن
عمري است تا من در طلب هر روز گامي ميزنم
دست شفاعت هر زمان در نيك نامي ميزنم
بي ماه مهر افروز خود تا بگذرانم روز خود
دامي به راهي مينهم مرغي به دامي ميزنم
اورنگ كو گلچهر كو نقش وفا و مهر كو
حالي من اندر عاشقي داو تمامي ميزنم
دانم سر آرد غصّه را رنگين بر آرد قصه را
اين آه خون افشان كه من هر صبح و شامي ميزنم
هرچند كان آرام دل دانم نبخشد كام دل
نقش خيالي ميكشم فال دوامي ميزنم
با انكه از وي غايبم وز مي چو حافظ تايبم
در مجلس روحانيان گه گاه جامي ميزنم

************************************

به نام خدايي كه عشقو آفريد تا آدمارو بي فرار كنه
وقتي جمعي از اهل زمين از خودي پاك دامني در بي خودي نا پاكي خزيدند دلم گرفت.....
و نمي دانم چرا در لحظه ي نگاه دوختن به آسمان دلم شكست.....!
دلم از اندوه بي شمار آنكه ندانست و آنكه نداشت و آنكه نتوانست از ته دل بخندد گرفت
گاهي وقتا با خودم فكر مي كنم اين عشق چي مي تونه باشه كه آدم وقتي عاشقه خوشحاله و بي خيال اما وقتي اونو از دست داد نا راحت هستو ............
چرا ... درد عشقو من كشيدم......درد تنهايي رو هم كشيدم.....
اما آخرين حرفم به اون اين بود كه بهش گفتم به قرآن دوست دارم

cityslicker
09-10-2007, 13:24
پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت
بيچاره از اين عشق سوختن آموخت
فرق منو پروانه در اينست
پروانه پرش سوخت ولي من جگرم سوخت

cityslicker
09-10-2007, 13:25
تورا گم کرده ام امروز ... وحالا لحظه هاي من ...گرفتار سکوتي سرد وسنگينند... وچشمانم که تا ديروز به عشقت مي درخشيدند ...نمي داني چه غمگينند!!! چراغ روشن شب بود ..برايم چشم هاي تو نمي دانم چه خواهد شد پر از دلشوره ام... بي تاب ودلگيرم... .... کجا ماندي که من بي تو هزاران بار،در هر لحظه مي ميرم

malakeyetanhaye
09-10-2007, 13:33
از امشب
خوابهایم برای تو
از این پس
باچشم های باز می خوابم
از اینجا به بعد
چشم هایم از تا غروب نگاههای آشنا می اید
و می رود که بیاید از طلوع چشم هایی که ندیدم
از اینجا به بعد
که تو چترت را نو می کنی
من از راههای پراز چتر رفته برمی گردم
ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دید
از اینجا به هر کجا
من بدون ساعت راه می روم
بدوه هر روز که صبح را
از پنجره به عصر می برد
و پای سکوت ماه
به خاطره خیره می شود
از اینجا به بعد
دنیا زیر قدم هایم تمام می شود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنیامی خوابد
رو به چترهای رفته
تمام خوابهایم را خواهی دید

cityslicker
09-10-2007, 13:53
گفتم چشمم ، گفت : براهش ميدار
گفتم جگرم ، گفت: پر آهش ميدار
گفتم که دلم ، گفت : چه داري در دل
گفتم غم تو ، گفت : نگاهش ميدار

magmagf
09-10-2007, 16:55
میشه بگین چرا؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!وقتی یه تاپیک با این عنوان هست و منم مثلا در این زمینه میتونم فعالیت کنم چرا نباید پست بدم؟چرا نباید وقتی تو یه زمینه میتونم فعال باشم فعالیت کنم؟باید ده بار ساین آپ بشم دوباره بیام بعد پست بدم؟یا کلاس بذارم و روزی یه دونه پست بذارم!اینا واسه من ابهامه میشه توضیح بدین؟ممنون


چون ظاهرا هدفتون فقط افزایش پست هست نه محتوا

نمونه اش هم همون شعر با غلط فاحش بود که نوشته بودید
اگر اسپم وار پست ندهید مطالب با محتوای بهتری هم انتخاب می کنید

اگر اعتراضی به هر موردی دارید از طریق پی ام پیگیری کنید
ممنون

dariushiraz
10-10-2007, 19:22
از پیش من برو که دل آزارم
ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پک و دامن من ناپک
من شاهدم به خلوت بیگناه
تو از شراب بوسه من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقیم به محفل سرمستان
تا کی ز درد عشق سخن گویی
گر بوسه خواهی از لب من بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است که می بارد
بر سنگلاخ قلب گنهکاری
من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم ای فروغ سعادتبخش
دیر است این زمان که تو تابیدی
دیر آمدم و دامنم از کف رفت
دیر آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم

dariushiraz
10-10-2007, 19:22
باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده یی چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم که ای وای این اوست
در دلم از نگاهش هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران مرا میشناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خک سیاهش نشاندم
وای بر من خدایا خدایا
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگیها
قطره اشکی در آن چشمها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو ‚ صبر کن ‚ صبر
لیکن او رفت بی گفتگو رفت
وای برمن که دیوانه بودم
من به خک سیاهش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم

dariushiraz
10-10-2007, 19:24
باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که ترا دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم ایی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت

dariushiraz
10-10-2007, 19:25
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمالن صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش اید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می اید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را



فروغ فرخزاد

dariushiraz
10-10-2007, 19:26
در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله یی بی پناه می خندید
شرمنک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت
باید از عشق حاصلی برداشت
سایه یی روی سایه یی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه یی لغزید
بوسه یی شعله زد میان دو لب

فروغ فرخزاد

dariushiraz
10-10-2007, 19:29
باز هم قلبی به پایم اوفتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
باز هم از چشمه لبهای من
تشنه یی سیراب شد ‚ سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد ‚ در خواب شد
بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو
او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
او به من میگوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام
من باو می گویم ای نا آشنا
بگذر از من ‚ من ترا بیگانه ام
آه از این دل آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند


فروغ فرخزاد

dariushiraz
10-10-2007, 19:30
شهریست در کنار آن شط پر خروش
با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور
شهریست در کناره آن شط و قلب من
آنجا اسیر پنجه یک مرد پر غرور
شهریست در کناره آن شط که سالهاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
آن ماه دیده است که من نرم کرده ام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق
در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او
ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب
با قایقی به سینه امواج بیکران
بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب
بر بزم ما نگاه سپید ستارگان
بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
بوسیده ام دو دیده در خواب رفته را
در کام موج دامنم افتاده است و او
بیرون کشیده دامن در آب رفته را
کنون منم که در دل این خلوت و سکوت
ای شهر پر خروش ترا یاد میکنم
دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار
من با خیال او دل خود شاد میکنم


فروغ فرخزاد

dariushiraz
12-10-2007, 19:00
نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهی زنی دامن کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت
کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
کجا کس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
که بانگ او طنین ناله ها بود
به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ظاهر ندیدند
به هرجا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند
شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو ! بگذار در این واپسین دم
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟
چرا؟...او شبنم پکیزه ای بود
که در دام گل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد
به کام تشنه اش لغزید و جان داد
به جامی باده شور افکنی بود
که در عشق لبانی تشنه می سوخت
چو می آمد ز ره پیمانه نوشی
بقلب جام از شادی می افروخت
شبی نا گه سر آمد انتظارش
لبش در کام سوزانی هوس ریخت
چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟
چرا بر ذره های جامش آویخت ؟
کنون این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی


فروغ فرخزاد

dariushiraz
12-10-2007, 19:01
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت بتلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

فروغ فرخزاد

dariushiraz
14-10-2007, 17:35
باز کن از سر گیسویم بند
پند بس کن که نمیگیرم پند
در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر تا چند
از تنم جامه برآر و بنوش
شهد سوزنده لبهایم را
تا یکی در عطشی دردآلود
بسر آرم همه شبهایم را
خوب دانم که مرا برده زیاد
من هم از دل بکنم بنیادش
باده ای ‚ ای که ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از یادش
شاید از روزنه چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زیبا بودم
او ز من تازه تری یافته است
شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفسهای مرا
دل به او داده و برده است زیاد
عشق عصیانی و زیبای مرا
گر تو دانی و جز اینست بگو
پس چه شد نامه چه شد پیغامش
خوب دانم که مرا برده ز یاد
زآنکه شیرین شده از من کامش
منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو می جوید کام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام
عشق طوفانی بگذشته او
در دلش ناله کنان می میرد
چون غریقی است که با دست نیاز
دامن عشق ترا می گیرد
دست پیش آر و در آغوش گیر
این لبش این لب گرمش ای مرد
این سر و سینه سوزنده او
این تنش این تن نرمش ای مرد

فروغ فرخزاد

dariushiraz
14-10-2007, 23:04
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را
منم آن مرغ آن مرغی که دیریست
به سر اندیشه پرواز دارم
سرود ناله شد در سینه تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خودرا
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
لبم بوسه شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با ناله خونینش از تو
ولی ای مرد ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
کتابی خلوتی شعری سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است
شبانگاهان که مه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانیان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
بدور افکن حدیث نام ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا میبخشد آن پروردگاری
که شاعر را دلی دیوانه داده
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر



فروغ فرخزاد

dariushiraz
14-10-2007, 23:06
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه ی دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را دربند کرد
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
بر تنم کی مانده است یادگار
جز فشار بازوان آهنین
من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بس که رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کرد چه می دانم که بود
مستیم از سر پرید ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پایان آرم این افسانه را




فروغ فرخزاد

malakeyetanhaye
15-10-2007, 01:15
ـ‌ـ هِی تو...؟!

من... من دخترک زندانی ِ قصرعاجم
که آسمان پشت پنجره ام را
باد برده است...
و هنوز نمی دانم کدام فرشته ء بال شکسته
گیسوی شبم را با گریه بافته است...
من خدای سایه های تکرار کاهی رنگم...
من نقش برهنه ء ماه ام بر سطح برکه،
آنجا که نور با زمین هم آغوش می شود...
من صدای شکوفه ام وقتی که می زاید ...
******
ــ و بعد...؟!
روزی سایه ام که به خواب رفت
خودم را می دزدم
و پشت پلکهای مرطوب پسرک همسایه،

پنهان می کنم
تا شب که چشم هایش می بارد
بروم و با اشک هایش

چشمان خدا را بشویم...

malakeyetanhaye
15-10-2007, 01:20
هنوز نمی دانم
چگونه از این لحظه ها گذشتی
و زمین را پیمودی
و به قلبم بخشیدی
بهار را...

هنوز نمی دانم
چگونه آرام عبور کردی از من
و رد پای روحت بر جسمم باقی ماند
و تو راه را...

انگار هوس چیدن سیبی
تو را کشاند
به خراشیدن قلبم
که سال ها
در انتهای انبار چوبی ذهن
حتی نداشت هوا را...


یا جستجوی لیوانی نور
تو را کشاند به تاریکی درون من
تا روشن سازی
اتاقک آبی قلبم را
صدا کن مرا...

malakeyetanhaye
15-10-2007, 01:22
کبوتر قلبم این روزها می خواهد
رها شود از قفس دل
و پر بگیرد تا تو ;
تا بر مژگانت دخیل ببندد
و در سایه داغ هرم نگاهت آرام بگیرد !

هدارستمی

malakeyetanhaye
15-10-2007, 01:27
از کجا آمده بودی.
این چنین آرام آرام
از کنار آخرین پنجره که از آن می گذشتم.
خسته خسته راه رفته بودم.
تنهایی ام در امتداد دستهایت بزرگتر خواهد شد.
من اینجا
تا تلاقی تمام خطوط موازی.
تا پر شدن صدای قلبم
به انتظارت خواهم ایستاد


مریم تاجیک

malakeyetanhaye
15-10-2007, 01:38
گمان می کنم دیشب خواب رنگ پریده ی واژه ای را دیدم
یا پرنده ای بی پر در آسمان هفتم
یا پنج شنبه ای از اضطراب و پروانه
یا زمستانی نوزاد
حالا لهجه ام سبز شده
و چشم هایم لای خواب دیشب جا مانده
هیچ کس نمی پرسد چرا سبز می پوشم
چرا سبز می نوشم
چرا دست هایم بوی ترانه گرفته
هیچ کس دلش برای پاییز پریروز تنگ نمی شود ؟
می خواهم بروم برای ایینه گریه کنم
گاهی که صبح و ستاره به دیدنم می ایند
و آسمان بنفش می شود
یادم می افتد که چه نسبت محرمانه ای با کلمه دارم و یاد تو می افتم که همیشه حال مرا از ایینه می پرسیدی
بعد از تو کسی بی ابهام از کنار باران عبور نمی کند
مثل تمام پنج شنبه هایی که قد می کشند و جمعه می شوند
و من فکر می کنم آخرین بوسه ات
روی کدام انگشتم بود
باز صدایت راه می افتد و نام من پرنده می شود
باز ایینه دست هایش را برای گریه های من تعبیر می کند
حالا تو هی بهانه بیاور
کنار همیشه نیامدنت باران به لکنت می افتد
و با بونه و بوسه سبز می شود
چه قدر آواز ، کف گلویم
چه قدر قمری کف دستم
دیگر نبودنت را بهانه نمی گیرم
به جان همین چراغ مخاطب ، به جان همین شعله
دیگر نه بی قراری من و کلمه
و نه بی تفاوتی کسی که تویی
اهمیت دارد
نه لب بی تبسم دی ماه
نه سکوت بی روزن این جمعه
نمی دانی چه قدر آواز ، کف گلویم
و چه قدر قمری ، کف دستم
اگر دی ماه سیگار بخواهد تعارفش می کنم
چون خواب دیده ام زمستان نوزاد آغوش من بزرگ می شود
صدای ساز می اید
صدای انگشت های تو روی نت های سکوت
نمی دانی چه قدر اضطراب پشت پلک هایم یخ زده
اصلا بگذار اعتراف کنم که می ترسم
هم از مرگ فنجان لب طلایی ام
هم از مرگ عنکبوت ماده
و هم از این شب که سرگیجه گرفته و هی می چرخد
از همان وقتی که سبز می پوشم می ترسم
از همان وقتی که سبز می نوشم می ترسم
و ترس پشت پلک این شمع شکل تو می شود
و باز رؤیای خیس آمدنت و باز باران پشت همیشه ی آسمان
اصلا چه کسی گفته هفت آسمان بالای سر من باشد ؟
اگر من آسمان نخواهم باید پیش کدام خدا بروم ؟
به فرض کنار همین شب دیوانه
رو به پنجره بمیرم
کدام آسمان کدام خدا سیاه می پوشد ؟
چه کسی می پرسد چند سال قبل از مرگش مرده بود ؟
اما دلم می خواهد
تو شب هفت مرا در آسمان هفتم بگیری
و رنگ چشم هایت لباس بپوشی
و دست هایت بوی ترانه و موسیقی بدهد
ایینه به خواب رفته است مخاطب
دیگر برای که گریه کنم ؟
دوم دی ماه ، پنجم پنجره ، هفتم آسمان ، نهم آبان
این روزها در تقویم هیچ خدایی ثبت نشده
فقط تو می دانی و من
لب هایم پر از ستاره و دوستت دارم است
لب هایم پر از حروف اشاره ، حروف نام تو
حالا مرا ورق بزن ... دختر صفحه ی بعد سطر اول می نشیند
آن قدر منتظر تا به سطر دوم بیایی بی بهانه ، بگویی دوستت دارم و نقطه
مرا ورق بزن



مریم اسدی

malakeyetanhaye
15-10-2007, 01:48
طعم گس چهارشنبه
بوی تمشک و خاکستر
عطر تنبور و فلوت
دیروز کبوتری از من سراغ تو را می گرفت
یادم افتاد از هفتم آسمان ندیدمت
و چه قدر دلم برایت تنگ شده
من اگر نخواهم با روزهای خدا صبوری کنم چه می شود ؟
نمی دانی چه قدر دلم گرفته
سه ساعت است عقربه ها اسیر یک اند
این جا همه چیز مرده
حالا من با این همه مرده ی سیاه چه کنم ؟
صندلی ، میز، اینه ، ستاره ، پنجره ، دیوار
حتی دائی درون قاب و ماهی های درون آب
و من که از همه مرده ترم
اگر باور نمی کنی پاورچین و ساده کنارم بیا
و ببین که بوی کافور می دهم
آواز کلاغ سیاهی اتاق را بیش تر می کند
سیاه پوشانی که جای خرما قار قار تعارف می کنند
بنشین کنار مرگ من
تا دوباره زاده شوم
کسی برایم از شهریور کبوتری بال بسته آورده بود
بال هایش را که باز کردم
تو زاده شدی
بوی تمشک و خاکستر می اید
عطر تنبور و فلوت
کاسه ی شب
پر از سکه های ستاره شده
ماه گدایی می کند
ونوس نی لبک می زند
نپتون فلوت می نوازد
این شب عجب ارتفاعی دارد
بنشین و برای زمستان
مثنوی بخوان
نمی دانی چه قدر دوستت دارم
مرگ هم به لکنت افتاده
چشم هایم خکستری شد
سیگارت را خاموش کن
زمستان هم
از دود خوشش نمی اید
نگذار قهر کند
راستی امروز چندم پرنده است ؟
چرا خوابم نمی اید ؟
کسی برایم مریم آورده ، کسی انار ، کسی ریواس
ولی من به کسی فکر می کنم که هیچ وقت جز دست هایش
چیزی برایم نمی آورد
چرا می ترسی ؟
آن یک نفر کسی جز تو نیست
می خواهم نامت را در گوش ماه بگویم
نه !حسود تر از آنم که تو رابا ماه قسمت کنم
دوستت دارم
حتی اگر تمام قطره های باران بازم بدارند
می دانی
بعد از زمستان و قبل از بهار فصل دیگری هم هست
قول بده برای هیچ پروانه ای نگویی
فصلی که ایینه ها از کار می افتند
و آدم ها رو به روی دیوار می ایستند
موهایشان را شانه می کنند و آواز می خوانند
تو دست مرا می گیری
و در کوچه ها می دویم
دیگر هیچ کس نمی پرسد از ماضی آمده ایم یا مضارع
آه ، خدایا ، کلمه ها دست از سرم بر نمی دارند
خوابم نمی اید ، عقربه ها هم آزاد نمی شوند
داشتم می گفتم ... خواب دیده ام
به تاریخ هشتم باران در فصل مستان
بانوی خانه ات می شوم
می بینی چه قدر عاشقم
حالا هی رؤیاهایم را کفن کن
هی زخم به واژه های بکرم بزن
هی دروغ بگو
هی دیگران ناخوانا را چشم بدوز
خواناترین کاغذی که می توانی تا همیشه سیاهش کنی منم
سکوت ، سکوت ، کلمه ، پرواز ، بی قراری
باور کن در حوصله ی من و پنجره و ستاره نیست باز هم صبر کنیم
دیگر نمی خواهم
بگذار تا همیشه بوی کافور بدهم
خداحافظ
یادت باشد
صبح که بیدار شوم
حتی نامت را به خاطر نخواهم آورد
تمام ستاره های سبز در خواب آشفته ی اینه غروب می کنند

malakeyetanhaye
15-10-2007, 01:59
باورت می کنم
نه این که فکر کنی تسلیم شده ام ، نه
تنها نمی خواهم جای مریم ، نم نم برایم
دستمال کاغذی و گل گاوزبان بیاوری
نمی خواهم دقیقه ای حتی
سکوت همرنگ چشم هایت را زرد بنویسم
من فکر می کنم
سبز و ستاره
در فهم هر باران ساده نیست
در فهم هر آسمان صاف علاقه هم نیست
مثل کوچه هایی که همیشه کوچک می مانند
مثل شکارچی دریا
که شبی در ساحل نشسته بود
و آبی هذیان می گفت
مثل یخچال که همیشه
بوی گل یخ می دهد
باورت می کنم
ایینه از سرم گذشته است
گمان می کنی بیهوده
این همه کلمه به هم می بافم ؟
و یا در چشم زمستان بیهوده
لنز سبز گذاشته ام ؟
باورت کرده ام
از همان ابتدای سلام
از همان ابتدای سکوت
حالا سایه در سایه
سطر به سطر
سال در سال
پشت پلک هر سه شنبه که باشی
دوستم داری
من چیزی شبیه آب کم دارم
مرا به دریای سبز می بری ؟
مرا به ساحل سیب ؟

malakeyetanhaye
15-10-2007, 02:02
ایستاده ام
تنها
پشت میله های خاطرات دیروز
این جا
انگشت هایم را می شمارم
یک
دو
سه......
ودست های تو در هم فرو رفته اند
تو
غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی
که مهربا نی ات را ثابت کنی
ولی...
ولی نفهمیدی که من
آن سوی خیابان
انتظارت را می کشم
تو بی وقفه فریاد کشیدی...
ومن
دیگر آزارت نمی دهم
زین پس
قصه هایم را برای هیچ کس تعریف نمی کنم
مطمئن باش...
هنوز هم قافیه را به چشمان تو
می بازم
مطمئن باش!


لیدا علیزاده

dariushiraz
15-10-2007, 11:23
به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را
دیدمت وای چه دیداری وای
این چه دیدار دلازاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت وای چه دیداری وای
نه نگاهی نه لب پر نوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی
این چه عشقی است که دردل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کرده من
لب سوزان ترا می جوید
میتپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق ترا میگوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت چه بک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ای مرد
شعر من شعله احساس من است
تو مرا شاعره کردی ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
در دلم آرزویی بود که مرد
لب جانبخش تو را بوسیدن
بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت لیک دریغ از دیدن
سینه ای تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین می زنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را



فروغ فرخزاد

ghazal_ak
15-10-2007, 14:03
کودکی، دخترکی ، موقع خواب


سخت پاپیچ پدر بودو از او می پرسید


زندگی چیست؟


پدرش از سر بی صبری گفت


زندگی یعنی عشق


دخترک با سر پر شوری گفت


عشق را معنی کن!


پدرش داد جواب: بوسه گرم تو بر گونه من


دخترک خنده برآورد ز شوق


گونه های پدرش را بوسید


زان سپس گفت:


پدر ... عشق اگر بوسه بود.. بوسه هایم همه تقدیم تو باد

malakeyetanhaye
16-10-2007, 16:19
به عیادت صمیمیّت
در بیمارستان دل رفتم
بر روی در نوشته بود

خطر مرگ!
مبتلا به میکروب غربت

از پشت شیشه نگاهش کردم
چه لاغر شده بود و چه نحیف می نمود
دانستم که روز وداع نزدیک است

مُشتهایش را باز نمود
کف دستش
قطره های اشکم بود
که روزی به او بخشیدم

به چشمهایم دست کشیدم
خشک بودند

malakeyetanhaye
16-10-2007, 17:25
اگر که عشق نباشد
به سانِ یکه سوارانِ پهنه کابوس
شبی سوارِ مرکبی از نورِ مرگ خواهم شد.
و تا قیامتِ خک
تمامِ مردهِ شومم را
از هفت خوانِ کینه افلکیانِ بی فردا
گذار خواهم داد.

اگر که عشق نباشد
به روسیاهی این روزهای بی ناموس
شبی چراغ مرکبی بزمِ ننگ خواهم شد
و تا شکستنِ تک
شرابِ کهنه روحم را
از هفت خطِ مستی این خکیانِ بی فردا
گذار خواهم داد.

اگر که عشق نباشد
به کور چشمی این عاقلانِ بی قاموس
شبی به قبرِ جنون مثلِ سنگ خواهم شد
و تا غمی غمنک
تمامِ پیکرِ فرسوده جنونم را
از هفت پرسشِ فرزانگانِ بی سودا
گذار خواهم داد.

اگر که عشق نباشد
در اوجِ وحشتِ افسانه های دقیانوس
شبی صلیبِ مقبره غارِ تنگ خواهم شد
و تا طلوعِ وحشی آن تک غروبِ وحشتنک
تفاله های همه خوابهای خوبم را
از هفت خوابِ کهنه این خفتگانِ بی غوغا
گذار خواهم داد.

اگر که عشق نباشد
درون ِکوچهِ اندوهِ پیرِ خسته توس
شبی شرابِ محفلِ پورِ پشنگ خواهم شد
و تا سکوتِ شهوتِ سودابه های بی ادرک
صدای سرخِ گلویم را
از هفتِ کوسِ وحشی تورانیانِ بی نجوا
گذار خواهم داد.

اگر که عشق نباشد
می
می
رم.

malakeyetanhaye
17-10-2007, 12:32
نگاه تو بر در است
با یاد پنجره باز رو بباغ، هوای تازه،
خورشید تابان، پرنده ی خوانای عاشق
بر همیشگی سبزی شاخه سرو.

نگاه تو بزندگی بجامانده
در چشم رفیقان عشق،
شکوفانی سرخ نسترن تابستان
منگوله های میوه مهرگان باغبان
دانه جو در خاک خوب
اندیشه و بازوی کار بهار.

نگاه تو از زندگی گذرد-
با عبور از اعصار
به کویر و کوهسار.
نگاه تو نگاه تاریخ است
ادامه وجدان مزدک و بابک،
حلاج و عشقی، در شعر سعید گلسرخی و مختاری.
تو در نگاه کودک امروز
نگرانی دیرین امروز، وعده روشنی فردا،
در آسمان شفاف هدیه داری.

نگاه تو زنده است-
در پرواز باز پشتک کامل کبوتر در نیلی آسمان
شنای خیس ماهیان رود ورود دریا،
اندیشه مرور دیروز انسان فردا.

malakeyetanhaye
17-10-2007, 12:35
احساس می‌کنم تاکی گشن هستم.
شاخه‌هایم از اقیانوس‌ها گذشته،
پیچک انگشتان‌ام پیکر مجروح تو را لمس کنند،
خوشه‌های رزم بر لبان لوت تو
شهد توان‌بخشی ریزند.
پنجه‌های برگ‌هایم بر اندام خسته‌ات سایه کنند.
گنجشک‌های شاخه نشسته‌ام جیک‌جیک کرده،
دانهء تاک را به دندان‌های سفیدت رسانند.
این درخت کیهانی دور به تنهایی تو نزدیکی کند
تا باد بوی حبه پاره از خوشه را به تو رساند.

تو را بر چمن ابریشمین زمردین افتاده بینم.
پیراهن‌ات درفشی‌ست رنگین که پاپوشه‌هایت آن را
بر زمین نگه دارند.

در دوردست، سایهء خانه‌ای سیاه بینم،
که در کنارش درخت چنار خشکی چون
دست غول ز آستین زمین بیرون آمده،
در پشت، آسمان کبود و بی‌ستاره بینم با –
آلی بلندبالا، که در صورت‌اش دو حفره
سرخین زیر پرچین ابروان
و حفره‌ای سیاه بر چانه داشته،
دم‌اش، چو چنبر «هـ دو چشم»
بین دو پا معلق بوده،
بازوان پرمویش
دور تا دور افق، خروج نور را مسدود کرده.
بر ریسمان مال‌روی گردنهء گدوک
دواله‌پایی به تکدی نشسته.
بر پشتهء اخرایی تپهء دور بر سنگی، آهسته
جنی با شانهء چوبی پی در پی
گیسوان بلند مشگی پری اثیری تازه شسته
منظم می‌کند.
دو چشم، دو چشم سبز پری
پردهء سیاه گیسوانش را به موج درآورند.

بیا ای دوست، ای آشنا
بیا شاخهء دستان‌ام بگیر
و از آب‌های نیلی بگذر،
از شن‌زارهای تپه‌گون سرازیر شو،
از ماسه‌زارهای کنارهء دریا به‌سوی مهر، در خاور بشتاب.
بیا تا سایهء بلندت بر دریا
جزیرهء مواجی هویدا کند برای ماهی‌ها.

بیا که اشک‌های تو در این اقیانوس سکوت
مروارید شده تا عقد ثریای دیگری پدیدار شود.

بیا که زخم سکوت تو از تنهایی‌ت ژرف‌تر است.
بیا که در تاریکی شب، دیوارها به‌دور گریزند.
طبلی در سینهء جنگل به تپش افتاده.
در سیاهی شب، انفجار نارنجک خورشید
ظلمات عمق را آذرخشانه ترک اندازد.
برکهء پیچان از میان درختان، اینه به افلاک اندازد
تا راز را به فلک با رمز رساند.

ای آفتاب، پیکر این دوست را التیام بده.
او را دوباره به پرواز در آر.
ای ستاره‌گان، با نظم فلکی‌تان
چون آتش‌گردان کیهانی
شب‌های او را سپید گردانید.

magmagf
18-10-2007, 10:38
طرح های قشقایی با من بیگانه نیست
رفتن در دامنی با آن همه چین به من
نمی آید
من فقط دست هایی دارم که می توانم
بر دارم برای تو ببافم
سرخ ها را از رگ و سفید ها را از موهایم
رج می زنم
برایت
فرشی از گل سرخ پوشیدم
نخ نما در پاگرد پله ها
خار ناخن هایم را روی ساقه های گم
تیز نگه داشته ام
برای وقتی که کسی به قصد آزار تو
بر من راه می رود

malakeyetanhaye
18-10-2007, 16:16
هر کس که گفت بهر تو مردم دروغ گفت
من راست گفته ام که برای تو زنده ام

Marichka
18-10-2007, 20:21
لطفا از دادن چندین پست پشت سر هم در یک مدت کوتاه خودداری کنید

ممنون

سلام دوستان

ضمن تشكر از همه ي عزيزاني كه زحمت ميكشن و اشعار رو در اين تاپيك قرار ميدن؛

با توجه به صحبت magmagf عزيز چون تاپيك حالت آزادي داره براي قرار دادن اشعار عاشقانه، خواهشم اين هست كه براي قرار دادن پست محتوا رو هم در نظر داشته باشيد و از قرار دادن پستهاي n تايي كه باعث پايين اومدن سطح محتوايي تاپيك ميشه خودداري بفرماييد.

تشكر و همواره شاد و پيروز باشيد :11:

rafifar
19-10-2007, 12:13
کاش دلتنگ شقایق ها شویم
به نگاه سر خشان عادت کنیم
کاش وقتی که تنها می شویم
با خدا و سایه ها خلوت کنیم
کاش بین ساکنان شهر عشق
ردپای خویش را پنهان کنیم
ما هم روزی از اینجا می رویم
کاش این پرواز را باور کنند

rafifar
19-10-2007, 12:14
کااش مي‌ديدم چيست؟

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاري است

آه وقتي که تو

لبخند نگاهت را

مي‌تاباني

بال مژگان بلندت را مي‌خواباني

آه، وقتي که تو چشمانت

آن جام لبالب از جان‌دارو را

سوي

اين تشنه‌ي جان سوخته مي‌گرداني

موج موسيقي عشق

از دلم مي‌گذرد.

روح گلرنگ شراب

در تنم مي‌گردد

دست ويرانگر شوق

پرپرم مي‌کند اي
غنچه‌ي رنگين!


پرپر!
من در آن لحظه

که چشم تو به من مي‌نگرد

برگ خشکيده‌ي ايمان را

در پنجه‌ي باد

رقص شيطاني خواهش را

در آتش سبز!

نور پنهاني بخشش را

در چشمه‌ي مهر

اهتزاز ابديت را مي‌بينم.

بيش از اين سوي نگاهت نتوانم نگريست


اهتزاز ابديت را ياراي تماشايم نيست

کاش مي‌گفتي چيست؟



آنچه از چشم تو، تا عمق وجودم جاري‌است

dariushiraz
19-10-2007, 23:10
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا مینگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود
تا لبی بر لب من می لغزد
می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
مادر این شانه ز مویم بردار
سرمه را پک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار ایدم این زیبایی
بشکن این اینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خودآرایی
در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا ؟ بکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست بگویید آن زن
دیر گاهیست در این منزل نیست


فروغ فرخزاد

dariushiraz
19-10-2007, 23:11
بر پرده های در هم امیال سر کشم
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
نقشی ز چهره یی که چو می جستمش به شوق
پیوسته میرمید و به من رخ نمی نمود
یک شب نگاه خسته مردی بروی من
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند
نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
با ناز خنده کردم و گفتم بیا بیا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
نالید عقل و گفت کجا می روی کجا
راهی دراز بود و دریغا میان راه
آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست
چون دیدگان خسته من خیره شد بر او
دیدم که می شتابد و زنجیرش به پاست
زنجیرش بپاست چرا ای خدای من ؟
دستی بکشتزار دلم تخم درد ریخت
اشکی دوید و زمزمه کردم میان اشک
زنجیرش بپاست که نتوانمش گسیخت
شب بود و آن نگاه پر از درد می زدود
از دیدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور
کای مرد ناشناس بنوش این شراب را
آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
ره بسته در قفای من اما دریغ و درد
پای تو نیز بسته زنجیر دیگریست
لغزید گرد پیکر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گیسوان من
شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست
هر لحظه کام تشنه او بر لبان من
ناگه نگه کردم و دیدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست
افشردمش به سینه و گفتم به خود که وای
دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست
یک آشنا که بسته زنجیر دیگریست



فروغ فرخزاد

cityslicker
20-10-2007, 16:17
نه ! نمی شود رفت و گذشت و ندید !



هنوز چشمی پشت پنجره منتظر است



و نگاهش به آن سو دو دو می کند



و صدای تپ تپ دلی را نشنید



که بی تاب و بیقرار دل دل می کند



برای باز آمدن ...



خدایا ، خدایا آن روز مباد



آن روز بی باز گشت هرگز مباد ...!

ghazal_ak
20-10-2007, 17:03
دل ديونه ي عاشق ديگه طاقتي نداره
نگو تا اخر قصه قسمت من انتظاره

بي تو و بدون يادت لحظه هام پر از سكوته
بيا بشكن اين سكوت و ببين عاشق روبروته
شب من سياه و سرد ستاره چشماتو وا كن
نزار از نفس بي افتم من و از غصه رها كن

دل ديوانه تنها مثل دنيا بي وفا نيست
هر جاي دنيا كه باشي دل من از تو جدا نيست

dariushiraz
20-10-2007, 20:54
آرزویی است مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد
بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش
شب در اعماق سیاهی ها
مه چو در هاله راز اید
نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز اید
سایه ای تا که به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر
همه شب در دل این بستر
جانم آن گمشده را جوید
زین همه کوشش بی حاصل
عقل سرگشته به من گوید
زن بدبخت دل افسرده
ببر از یاد دمی او را
این خطا بود که ره دادی
به دل آن عاشق بد خو را
آن کسی را که تو می جویی
کی خیال تو به سر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد
لیکن این قصه که میگوید
کی به نرمی رودم در گوش
نشود هیچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
میروم تا که عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
نتوانم که برم از یاد
هرگز آن مرد هوسران را
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مردم از این حسرت
که چرا نیست ...

فروغ فرخزاد

dariushiraz
20-10-2007, 20:56
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در اینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار ایدم امشب
کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
ای اینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به اینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را


فروغ فرخزاد

dariushiraz
20-10-2007, 20:57
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و میدانم
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم
نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم
چرا بیهوده میکوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمیترسی نمیترسی نمیترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری شب غمنک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی
دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی

فروغ فرخزاد

malakeyetanhaye
20-10-2007, 21:48
یک نفر نیست که غم های مرا بشناسد
دل عاشق دل تنهای مرا بشناسد
حجم خاکستری غربت تنهایی من
یک نفر نیست که دنیای مرابشناسد
یک نفر نیست که از خامشی چشمانم
شب یلدای غزلهای مرا بشناسد
سفر عشق به ابادی خاموش دلم
یک نفر نیست که رویای مرا بشناسد
یک نفر نیست که در نیمه شب دلتنگی
غم پنهان ، غم پیدای مرا بشناسد
یک نفر نیست که از شعله سوزنده اشک
طلب عشق و تمنای مرا بشناسد
دلم اویخته از دار پریشانی ها
یک نفر نیست مسیحای مرا بشناسد

malakeyetanhaye
20-10-2007, 21:52
من كه عاشق تو بودم از شكست تو شكستم
گم شدم میون اشكات روی گونه‌هات نشستم

واسه آرامش چشمات از تو عاشقانه گفتم
تا دوباره جون بگیری واسه تو ترانه گفتم

اما حالا عشق پاكم واسه تو رنگی نداره
دیگه حتی گریه من واسه تو معنی نداره

من واسه شكفتن تو همه فرصتهام و باختم
من كه زندگیم تو بودی به تو زندگیم و باختم

ای خدا نیاز چشمام می‌دونی كه از هوس نیست
می‌دونی كه حتی بی اون توی سینه‌هام نفس نیست

ای خدا چطور نفهمید كه چقدر دلتنگ و تنهام
اونی كه اسم قشنگش عمری مونده روی لبهام

آرزوم بود كه بزاره دست پاكش و تو دستام
حالا دور از اون میگیره قلب من مثل نفسهام

میبینم كه رفتی و جز بوی تو به دست من نیست
به خودم دروغ میگم باز دست تو همتای من نیست

باز میرم كه تو نبینی اشك پاكم و تو چشمام
باز میگم قسمت نبوده تو بشی مرهم اشكام

cityslicker
22-10-2007, 12:59
شب که میرسد از کناره ها
گریه میکنم با ستاره
وای اگر شبی ز آستین جان
بر نیاورم دست چارها؟
همچو خاموشان ! بسته ام زبان
حرف من بخوان از اشاره ها
ما ز اسب و اصل افتاده ایم
ما پیاده ایم ای سواره ها
ای لهیب غم آتشم مزن
خرمنم مسوز از شراره ها
ماز اسب و اصل افتاده ایم
ما پیاده ایم ای سواره ها

ghazal_ak
22-10-2007, 14:19
از کجا باید شروع کرد قصه عشقو دوباره
با زمین خیلی غریبم با هوای تو صمیمی
دیده بودمت هزار بار تویه رویای قدیمی
به نگاه چشم گریون یه فرشته رو زمینی
چشامو به روت می بندم تا که اشکامو نبینی
باتو فریاد یه عمرو می کشم تا اوج باور
دلای ابی همیشه میمونه بی یارو یاور
از کجا باید شروکرد قصه عشق رو دوباره
تا همه بغض های عالم سر عاشقی نباره
غربت ارزو هامو دل طاقتو شکونده
نکو توی شهر حقیقت واسه ما جاییی نمونده
نگو دیره واسه گفتن سهمم از دنیا همینه
که تو تنهایی شبهام کسی اشکام و نبینه
از کجا باید شروع کرد قصه عشقو دوباره
تا همه بغض های عالم سر عاشقی نباره

cityslicker
22-10-2007, 14:21
خاکم اي دوست تو با عاطفه انسانم کن

با دو بيت از غزل عشق پريشانم کن

چشم من در هوس ِ سرخ ِ انار تن توست

ترش و شيرين ، به لبم بنشين ، عريانم کن

اگر از چشم تو افتادم ؟! در دامانت

هر چه مي داني و هر چيز نمي دانم کن

تا به عشاق بياموزي سير ِ غم ِ عشق

من ِ تبعيدي را آيه ي قرآنم کن

ساعت ِ مرگم ، از آن منکر هر ثانيه ام

قدر تنهايي انکار مسلمانم کن

گر چه پايينم در چشمم بالا بنشين

تا به جادويي هم کيش پلنگانم کن

cityslicker
22-10-2007, 14:23
نگاه از لاله های درخشان بر مگیر

نگاه از کوچه های منتظر

و خیابان های هراسان برمگیر

تو می توانی زیباترین پرنده باشی

در بکرترین افق

salma_ar
22-10-2007, 14:51
تو در یاد من حتی اگر از دیده پنهانی


چنان خورشید ابرآلود پنهانم نمی مانی

تو را دارم به رویایم تو را خوانم به دنیایم


خیالم با خیالت عالمی دارد نمی دانی

malakeyetanhaye
22-10-2007, 15:29
در کوی تو مستانه ................................ می افتم و می خیزم
دلداده و دیوانه ................................ می افتم و می خیزم
من مست و پریشانم ................................ می نالم و می مویم
مدهوش ز پیمانه ................................ می افتم و می خیزم
تا آنکه تو را یابم ................................می گردم و می جویم
س بر در آن خانه ................................ می افتم و می خیزم
چو شمع شب عاشق ................................ می سوزم و می گریم
از عشق چو پروانه ................................ می افتم و می خیزم
گر دست دهد روزی ................................ تا خک رهت گردم
در پای تو جانانه ................................ می افتم و می خیزم
گفتی که ز جان برخیز ................................ در ملک عدم بنشین
زینروست که مستانه ................................ می افتم و می خیزم
من مست قدح نوشم ................................ از چشم تو مدهوشم
سلانه به سلانه ................................ می افتم و می خیزم
دیوانه رویت من ................................ چون گردن به کویت من
ای دلبر فرزانه ................................ می افتم و می خیزم
بازای و گرنه می ................................ هستی ز کفم گیرد
اینسان که به میخانه ................................ می افتم و می خیزم

malakeyetanhaye
22-10-2007, 15:30
سوز جان بگذار و بگذر
اسیر وناتوان بگذار و بگذر
چو شمعی سوختم از آتش عشق
مرا آتش بگذار و بگذر
دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
بر این دل هم نشان بگذار و بگذر
مرابا یک جهان اندوه جانسوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر
دوچشمی را که مفتون رخت بود
کنون گوهرفشان بگذار و بگذر
درافتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذارو بگذر
به او گفتم حمید از هجر فرسود
به من گفتا : جهان بگذار و بگذر

malakeyetanhaye
22-10-2007, 15:31
برمن چو میگذری ......................................... چون آفتابی
هوشم ز سر ببری ......................................... مانا شرابی
بهر شکسته دلان ......................................... مرهم تویی تو
بر چشم خسته من ......................................... داروی خوابی
هم شهره ای به نشاط ......................................... شط نشیطی
هم شعله ای ز شرار ......................................... شور شرابی
شرمنده ام که تو را ......................................... در خور ندارم
جز جان که هدیه کنم ......................................... تو روح نابی
مرداب را تو در آن ......................................... نیلوفرستی
در عمق آبی بحر ......................................... در خوشابی
برما چه می نگری .........................................همچو تو مستیم
ای چشم دلبر من ......................................... چون من خرابی
مهر از تو می طلبم ؟ ......................................... هیهات بر من
بر هر که چشمه نوش ......................................... بر من سرابی
ک لب به کجا ......................................... روی آورم روی ؟
مستقیم من و تو ......................................... دریای آبی
من مستمند و تو ......................................... صدر جهانی
یک ذره ام من و تو ......................................... صد آفتابی

salma_ar
22-10-2007, 15:42
توی دریای نگاهت
منو قلبت قایقم کرد
من اسیر عشق:40: نبودم
چشای تو عاشقم کرد

cityslicker
23-10-2007, 14:08
بيا با هم بسازيم آيينه از دلامون
تا آسمون بمونه دعا کنند برامون
همسايه با شقايق هم خونه بهاريم
کنار هم بمونيم يه شاخه گل بکاريم
پنجره ها را بستن ديگه فايده نداره
کنج خونه نشستن فقط غصه مياره
بيا اين در اميد و به روي هم نبنديم
تو آسمون بودن به سختيها بخنديم
به انتظار روز تبسم سعادت
تو دست هم بذاريم سبد سبد سخاوت
تو هم صداي من باش ، بخون تو اين ميونه
هر چي بديست مي ميره، فقط خوبي مي مونه
گم نکنيم خورشيدو،سياهي تو کمينه
هم نفس هم باشيم ،خوشبختيمون همينه

salma_ar
23-10-2007, 15:01
حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرور آور مهر...

salma_ar
23-10-2007, 15:09
دو باره با من باش !
پناه خاطرم
ای دو چشم روشن باش !
هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست
اگرچه فاصله ما
چگونه بتوان گفت ؟
هنوز با من است
کجایی ای همه خوبی
تو ای همه بخشش
چه مهربان بودی و قتی که شعر می خواندی
چه مهربان بودی
وقتی که مهربان بودی...

dariushiraz
23-10-2007, 23:22
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم
پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذاشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تامل گفت
او یک +زن ساده لوح عادی بود
می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم
رو پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد
عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت
در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در بدر نمیگردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم
در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان به لب نمیرانم
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود به او مگو هرگز

فروغ فرخزاد

dariushiraz
23-10-2007, 23:23
ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است
ای مایه امید من ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم
تا بر گذشته مینگرم
عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر غیر رنجش یارم به من چه داد
این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است
این شعر ها که روح ترا رنج داده است
فریادهای یک دل محنت کشیده است
گفتم قفس ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود
دردا که این جهان فریبای نقشباز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود
کنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام
پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
تا دست آهنین هوسهای رنگ رنگ
بندی دگر دوباره بپایم نیفکند


فروغ فرخزاد

dariushiraz
23-10-2007, 23:25
آه ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای
هیچ می دانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ می دانی کز ای عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم
گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری اما بوسه از لبهای تو
بر لبان مرده ام جان میدهد
هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان ترا جویم بکام
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لبهای جام
فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده ی هستی دهم
بستری می خواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب ترا مستی دهم
آه ای مردی که لبهای مرا
از شراربوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خوانده ای



فروغ فرخزاد

magmagf
23-10-2007, 23:52
از این خلسه ناگوار
تا تو
بی واژه
بی اشک
بی لبخند
در حیرتی شیرین
چقدر فاصله است

واژه ها فاصله را کوتاه نمی کنند

واژه ها فاصله را تصویر می کنند

من در تمام آسمانهای صاف
خدا را جستجو کرده ام

بارها به زمین خورده ام اما

از تماشای آسمان
دست بر نداشته ام

من تمام پرنده های بی وطن را

به تو تشبیه کرده ام
و هیچ گاه پرنده ای را

که فرود آمد
دوست نمی دارم


کاش دستهای تو باشد

بر میدان این نگاه
و خلسه ناگزیر
من بیدار می شوم...

magmagf
23-10-2007, 23:52
_ تو رفته ای_


دوستت دارم

این را هر شب

گوشزد می کنم به خودم

تا صبح فردا

روز تازه ای باشد

به این ترتیب همه چیز روبه راه می شود

فقط یک مساله ی کوچک باقی است


این که:
روزهای من تویـــــی !!

magmagf
25-10-2007, 07:32
سايه ، به سرسپردگان هديه نقاب مي دهد!
جامه ي اين شب زدگان،عطر گلاب مي دهد!

چه سايه گاهِ ساكني! دختر خورشيد كجاست؟
پرسش ساده ي مرا، دشنه جواب مي دهد!

عزيز سر داده به دار! در اين حصار بي مدار،
خيال تو به شعر من، واژه ي ناب مي دهد!

ساعت خواب رفته را، تو زنده كن! بيا! بيا!
كه بودنت به عقربه حسِ شتاب مي دهد!

داغ گلوله را ببين، بر تنِ نازنين ترين!
ببين كه رقص مرگ را، چه پيچ و تاب مي دهد!

ببار بر كويرِ من! بر اين عطش زار سخن!
نهال تشنه ي مرا، اشك تو آب مي دهد!

اي از سپيده آمده! در اين حراج عربده!
خلوت تو به چشم من، فرصت خواب مي دهد!

همنفس ترانه شو! شعله بكش زبانه شو!
عزيزِ دل! سكوت تو مرا عذاب مي دهد!

بگو كه با مني هنوز، در اين شبِ ستاره سوز!
كه بي تو صبحانه ي نور،طعم سراب مي دهد!


یغما گلرویی

magmagf
25-10-2007, 07:34
و نوشت:
(هنوز انده عشق را به یاد دارم
دلم می تپد برای آبی ترین لحضه ها)
باورش کردم
شبیه کوچ پرستو ها
و امروز...
تمام خودم را گشتم اما
عبور باران تنها
او را به جای گذاشته بود

salma_ar
26-10-2007, 21:29
چه لازم است بگویم
که چه مایه می خواهم ات ؟
چشمان ات ستاره است و
دل ات شک.
جرعه یی نوشیدم و خشکید.
دریاچه شیرین
با آن عطش که مرا بود

برنمی آمد
می دانستم
چه لازم بود بگویم
که چه مایه می خواستم اش ؟

cityslicker
27-10-2007, 12:26
فقط در روزهاي باراني

به ياد من باش

در سنگفرشهاي همان خيابانهاي پاييزي قدم بزن

وبه خاطر دا شته باش

که زني ..........براي جستجوي تو هر شب

در شهر بنفشه

و در زير باران ضجه مي زند

فقط به من بگو

ياد مرا......چگونه توانستي به بادها بسپاري

ghazal_ak
28-10-2007, 11:48
اي قلب تو پر شراره از عشق بگو
وي درد تو بي شماره از عشق بگو
اميد رهايي ام از اين دريا نيست
اي پهنه ي بي كناره از عشق بگو
تاشب پره ها باز ملامت نكنند
با اين شب بي ستاره از عشق بگو

cityslicker
28-10-2007, 12:11
من از طرح نگاهتو امید مبهمی دارم
نگاهت را مگیر از من که با ان عالمی دارم

ghazal_ak
28-10-2007, 12:28
کاش مي شد با تو بودن را نوشت
تا که زيبا را کشم بر هر چه زشت
کاش مي شد روي اين رنگين کمانمي نوشتم
تا ابد با من بمان

cityslicker
28-10-2007, 13:29
مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش این وزن آواز من است,عشقی که گرم و شدید است زود میسوزد و خاموش میشود..مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش این وزن آواز من است اگر مرا بسیار دوست میداری شاید این حس تو صادقانه نباشد.کمتر دوستم بدار تا ناگهان عشقت به پایان نرسد من به کم هم قانعم اگر عشق تو اندک و كم اما صادقانه باشد من راضی ام. دوستی پایدار و هميشگي از هر چیزی بالاتر است...مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش این وزن آواز من است بگو تا زمانی که زنده ای دوستم داری ومن نیز تمام عشق خود را به تو پیشکش میکنم و تا زمانی که زندگی باقی است هرگز ترا فریب نمیدهم... مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش این وزن آواز من است عشق پایدار لطیف و ملایم است و در طول عمر ثابت قدم, با تلاش صادقانه چنین عشقی به من هدیه کن و من با جان خود از آن نگهداری خواهم کرد..عشق صادقانه پایدار و همیشگی است مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش همان گونه که وزن زندگی است...

salma_ar
28-10-2007, 13:30
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه میروم و حرف می زنم
و ز شوق این محال:
که دستم به دست توست
من جای راه رفتن پرواز می کنم !
آن لحظه ها که مات در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم
موسیقی نگاه تو را گوش می دهم
گاهی میان مردم ، در ازدحام شهر
غیر از تو هرچه هست را فراموش می کنم

ghazal_ak
28-10-2007, 13:43
تو با اون نگاه گرمت ، توی قلب من نشستی
تو یه احساس قشنگی تو خود آرزو هستی

تو یعنی اوج یه رویا ، بی نیاز از همه اما
من واست غرق نیازم ، لبریز از عشق و تمنا

وقتی قهر می کنی قلبم می کنه پا در میونی
قهر و آشتیات قشنکه تو که از ما بهترونی

می گی تنها تو به چشمم تو فقط این جوری هستی
تو می گی دید من اینه ، خب خودت بگو کی هستی ؟

نگو یه ادم ساده ، واسه من فرشته ای تو
مثه واژه های نابی توی هر نوشته ای تو

نه سیاهی ، نه سفیدی تو خود رنگین کمونی
تو هوایی ، نفسی تو ، می میرم اگه نمونی

تو مثه معجزه هستی واسه من از همه سرتر
تو به من بخشیدی خوبم با نگات یه حس برتر

تو نگات عاشقونس ، خیلی خیلی مهربونی
تو بتی من بت پرستم ، با توام ابرو کمونی

تو یه غصه قشنگی واسه چشمام لالایی
همه خوبیارو داری ، ولی حیف (( تو بی وفائی ))

salma_ar
28-10-2007, 13:52
اگر از عشق می شه قصه نوشت
می شه از عشق تو گفت
می شه با ستاره های چشم تو
مغرب نو مشرق نو برپا کرد
می شه از عشق تو مرد و
دیگه از دست همه راحت شد
می شه از عشق تو مرد و
از دست تو هم راحت شد

dariushiraz
30-10-2007, 20:54
راه دور است و پراز خار ، بيا برگرديم

سايه مان مانده به ديوار ، بيا برگرديم

هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی

گريه ام را تو به ياد آر ، بيا برگرديم

اين کبوتر که تو اينسان پر و بالش بستی

دل من بود وفادار ، بيا برگرديم

ترسم اينجا که بسوزد پر و بال عشقم

يا شود حاصل تکرار ، بيا برگرديم

يک غزل نذر نمودم که برايت گويم

گفتم آنرا شب ديدار ، بيا برگرديم

باز گفتی که برايم غزل از عشق بگو

يک غزل ميخرم اينبار ، بيا برگرديم

من که عشقم به دو چشم تو دخيلی بسته است

عشق من را مکن انکار ، بيا برگرديم...

dariushiraz
30-10-2007, 20:56
سخت است هنگام وداع

آنگاه که در میابی

چشمانی که در حال عبور است

پاره ای از وجود تو را نیز

با خود خواهد برد.

magmagf
01-11-2007, 12:06
تا همیشه دوست دارمت...

و این حس تند عاشقانه ی من است

این نیاز فطری پرستش است ،

میل تا همیشه با تو بودن است .

روبروی من بایست قبله ام !

دوست دارم این نماز شوق را

این غروب ساعت عروج من ،

این غروب لحظه ی رسیدن است

شمع روزهای عمر خویش را ،

نذر کرده ام برای ماندنت

هیچ ترسم از شب سیاه نیست،

چلچراغ عشق تو که روشن است

قطره قطره چشم ، سیل می شود،

غرق می شوم در این هجوم تند

دره دره می رسم به دشت ها ،

می رسم به بسترت که گلشن است

پشت سر شبی غلیظ و روبرو

ابتدای روشنای آفتاب

آفتاب می شوم ...

ومی درم این لباس تیره را که برتن است

پاره می کنم هزار بند را ،

روح می شوم بریده از قفس

خوب از خودم رها که می شوم،

می رسم به تو، تویی که در من است

سالها گذشته است و با منی ...

سالیان سال هم که بگذرد،

باز دوست دارمت ...

و این همان حس تند عاشقانه ی من است

dariushiraz
01-11-2007, 21:27
امشب آن حسرت دیرینه من
در بر دوست به سر می اید
در فروبند و بگو خانه تهی است
زین سپس هر که به در می اید
شانه کو تا که سر و زلفم را
در هم و وحشی و زیبا سازم
باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رویا سازم
سرمه کو تا که چو بر دیده کشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
باید این شوق که دردل دارم
جلوه بر چشم سیاهم بخشد
چه بپوشم که چو از راه اید
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگویم که ز سحر سخنم
دل به من بازد و افسون گردد
آه ای دخترک خدمتکار
گل بزن بر سر و سینه من
تا که حیران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق دیرینه من
چو ز در آمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده گلرنگ زنم
ماه اگر خواست که از پنجره ها
بیندم در بر او مست و پریش
آنچنان جلوه کنم کو ز حسد
پرده ابر کشد بر رخ خویش
تا چو رویا شود این صحنه عشق
کندر و عود در آتش ریزم
ز آن سپس همچو یکی کولی مست
نرم و پیچنده ز جا برخیزم
همه شب شعله صفت رقص کنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش کشد
مست آن گرمی آغوش شوم
آه گویی ز پس پنجره ها
بانگ آهسته پا می اید
ای خدا اوست که آرام و خموش
بسوی خانه ما می اید



فروغ فرخزاد

dariushiraz
01-11-2007, 21:28
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مینهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران
کو دگر آن دختر دیروز نیست
آه آن خندان لب شاداب من
این زن افسرده مرموز نیست
گاه میکوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه زنجیر نیست
آه اینست آنچه می جستی به شوق
راز من راز نی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه نیست آنچه رنجم میدهد
ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو



فروغ فرخزاد

dariushiraz
01-11-2007, 21:30
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز میگشود دو چشمان بسته را
میشست ککلی به لب آب تقره فام
آن بالهای نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود




فروغ فرخزاد

dariushiraz
01-11-2007, 21:33
یک شب ز ماورای سیاهی ها
چون اختری بسوی تو می ایم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می ایم
سرتا بپا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلکش تابستان
پر میکنم برای تو دامان را
از لاله های وحشی کوهستان
یک شب ز حلقه که به در کوبم
در کنج سینه قلب تو می لرزد
چون در گشوده شد تن من بی تاب
در بازوان گرم تو می لغزد
دیگر در آن دقایق مستی بخش
در چشم من گریز نخواهی دید
چون کودکان نگاه خموشم را
با شرم در ستیز نخواهی دید
یکشب چو نام من به زبان آری
می خوانمت به عالم رویایی
بر موجهای یاد تو می رقصم
چون دختران وحشی دریایی
یکشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو میسوزد
چشمان من امید نگاهش را
بر گردش نگاه تو میدوزد
از زهره آن الهه افسونگر
رسم و طریق عشق می آموزم
یکشب چو نوری از دل تاریکی
در کلبه ات شراره میافروزم
آه ای دو چشم خیره به ره مانده
آری منم که سوی تو می ایم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می ایم



فروغ فرخزاد

cityslicker
03-11-2007, 12:16
هر کس به تمناي کسي غرق نيازاست

هر کس به سوي قبله ي خود رو به نمازاست

هر کس به زبان دل خود زمزمه سازاست

باعشق درآميخته در راز ونياز است

اي جان من تو جانان من تو

در مذهب عشق ايمان من تو

هيهات که کوتاه شود با رفتن جانم

اين دست تمنا که به سوي تو دراز است

هر کس به زبان دل خود زمزمه ساز است

باعشق در آميخته در راز ونياز است

هر که در عشق تو گمشد از تو پيدا مي شود

قدر گل وقابل دل از تو دريا مي شود

دستي که به درگاه خدا دست پر عشق

کوتا ه نبينيد که اين قصه دراز است

خاصيت عشق مي جو شد ازتو

دل رنگ آتش مي پويد از تو

هر گوشه ي اين خاک که دلسوخته اي هست

از دولت عشق تو درميکده باز است

cityslicker
03-11-2007, 12:16
ــــــــــايه ها در گـــــــــذرند
راه ها بي انتها
جاده ي اميد من
ميرسد تا به خدا

تا خـــــــــــدا راهي نيست
دو قدم پيش تر از ترديد اســـــــــــــت

سايه هاي ترديد
پي تاراج دلم آمده اند
همه جا تاريك است

ســــــــــايه ها دور شويد
نور را گم كرديد

من از اين چشمه نور
جرعه اي مي خواهم
تا به احســـــــــــــاس خدايي برسم

cityslicker
03-11-2007, 12:18
سخت مي گذرد،
روزها.

روزهايي
که خميازه مي کِشند،
و
جا خوش کرده اند.

ومن
در جاده اي که رفته اي ،
مانده ام
و
هنوز
شمارشم
ادامه دارد.

cityslicker
03-11-2007, 12:19
اگر تو فراموشکاری ، من که خوب به یاد دارم دیروز از راه های بی ته دنیا آمدم تا به زندگی ات رنگ

و طعم دهم.امروز اگر تو به یاد داری ، من می خواهم فراموش کنم کنار لیوان داغ زندگیت
چ
نشسته ام تا تو لذت روزهای پر رنگت را بچشی

dariushiraz
03-11-2007, 20:28
شـايد اين صفحه همان پنجرهء رويايي است
كه من از شيشهء شفاف لغات
روي زيباي تو را مي بينم!!

گاه تابيدن مهتاب حضور و نسيمي كه معطر به تو و شادابي است
مي خورد بر تن اين پنجره ي رويايي

واژه ها مي خوانند غزل مستي تو
شعر بيتابي من
و گل هر كلمه رنگ عشقي دارد!
كه در انديشه من
رنگ چشمان تو است!

اي صدايت پر از آرامش روح
و دلت آينهء پاك وجود
باورت هست كه من نغمهء وصل تو بر لب دارم؟
و به ياد نامت همه شــب تا به سحر بيدارم؟؟؟؟

dariushiraz
03-11-2007, 20:31
ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره میکنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره میکنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟
جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای سکنان خک
کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ستاره های خوب و پک
من که پشت پا زدم به هر چه که هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک سربدار
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟

dariushiraz
03-11-2007, 20:33
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است

dariushiraz
03-11-2007, 20:34
کارون چو گیسوان پریشان دختری
بر شانه های لخت زمین تاب می خورد
خورشید رفته است و نفس های داغ شب
بر سینه های پر تپش آب می خورد
دور از نگاه خیره من ساحل جنوب
افتاد مست عشق در آغوش نور ماه
شب با هزار چشم درخشان و پر زخون
سر می کشد به بستر عشاق بی گناه
نیزار خفته خامش و یک مرغ ناشناس
هر دم ز عمق تیره آن ضجه می کشد
مهتاب می دود که ببیند در این میان
مرغک میان پنجه وحشت چه می کشد
بر آبهای ساحل شط سایه های نخل
می لرزد از نسیم هوسباز نیمه شب
آوای گنگ همهمه قورباغه ها
پیچیده در سکوت پر از راز نیمه شب
در جذبه ای که حاصل زیبایی شب است
رویای دور دست تو نزدیک می شود
بوی تو موج می زند آنجا بروی آب
چشم تو می درخشد و تاریک می شود
بیچاره دل که با همه امید و اشتیاق
بشکست و شد به دست تو زندان عشق من
در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار
ای شاخه شکسته ز طوفان عشق من

dariushiraz
03-11-2007, 20:36
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه عاصی
در درونم هایهو می کرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه میپیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر میخاست
لیک درمن تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهو ها
در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر میشد
ورطه تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام آرام
می گذشت از مرز دنیا ها
باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک ‚ شب میعاد
زان اطاق سکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دستهای من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان میوه های نور
یکدیگر را سیر میکردیم
با بهار باغهای دور
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویا ها
زورق اندیشه ام آرام
میگذشت از مرز دنیا ها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن مغرور سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟
بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او اید
عاقبت روزی به دیدارم

salma_ar
03-11-2007, 23:36
:40:دل ُ روزنامه پيچيدم ، توي جعبه اي گذاشتم...
خوب و محكم اونو بستم ، راه ديگه اي نداشتم
بردمش اداره ي پست ، دادمش برات بيارن...
دل ُ تحويل نگرفتن ، پيش ِ بسته ها بزارن
گير دادن دلت بزرگ ِ ، نمي شه اونو فرستاد...
مونده بودم چه كنم من ، دل من ياد تو افتاد
ياد ِ اون روزي كه قلبت يه دفعه مثه يه سنگ شد...
خاطراتت يادم اومد، دل ِ من دوباره تنگ شد
حالا من اين دل ِ تنگ ُ ميدمش برات بيارن...
اين دفعه مي شه فرستاد ، انگاري حرفي ندارن
دل ِ من قد ِ يه دنيا تو رو دوست داره هميشه...
پيش ِ من باشي، نباشي، عاشق ِ هيشكي نمي شه

cityslicker
04-11-2007, 15:46
به تو عادت کرده بودم، مثل گلبرگی به شبنم

مثل عاشقی به غربت، مثل مجروحی به مرهم

من که در گریزم از مرگ، به تو عادت کرده بودم

از سکوت و گریه شب، به تو هجرت کرده بودم

salma_ar
04-11-2007, 17:43
در دادگاه عشق ... قسمم قلبم:40: بود.
وکیلم دلم و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان .
قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد
و سپس محکوم شدم به تنهایی و مرگ .
کنار چوبیه دار از من خواستند تا اخرین خواسته ام را بگویم و
ومن گفتم : به تو بگویند ... دوستت دارم

dariushiraz
06-11-2007, 00:32
شكایت نمی كنم، اما
آیا واقعاً نشد كه در گذر ِ همین همیشه ی بی شكیب،
دمی دلواپس ِ تنهایی ِ دستهای من شوی؟
نه به اندازه تكرار ِ دیدار و همصدایی ِ نفسهامان!
به اندازه زندگی...
واقعاً نشد؟
شکایتت نمیکنم، اما
نشد امشب که شب نخستین پیمانمان بود
کنار من باشی و برای لحظه ای
تنها لحظه ای بودنت را نوید دهی؟
نگو كه ناغافل از فضای فكرهایت فرار كردم!
من كه هنوز همینجا ایستاده ام!
من که هنوز در خانه انتظارت را میکشم...
کنار اقاقی ها، شب بو ها،
من که هنوز در خانه ای که دستهای پر مهر تو برایم بنا کردند
در میان تنهایی ها و دلتنگی هایی که یادگار تو ان
به انتظار نشسته ام!
هنوز هم فاصله ی ما
همان چهارده شماره ی پیشین است!
نگو كه در گذر خنده ها و گریه هایت گُمش كردی!
نگو كه باز هم یادت رفت و در خاطرت نماند!
نمیخوام باز هم با شرمندگی بگویی : ببخش!
نگو که در میعاد نورها و رنگها و روشنی های شهرت
باز فراموش کردی که با هم قراری داشتیم!
شکایت نمیکنم، اما
آیا واقعا نشد که به یاریم بشتابی
تا من امشب به جای گرفتن جشن تولد انتظار و تنهایی
جشن میلاد عشقمان را بگیرم؟
میدانم فردا خواهی گفت: ببخش
فراموش کردم! جبران خواهم کرد!
وای به حال دلم...!

dariushiraz
06-11-2007, 00:33
به دیدارت نمی آیم

که هر دیدار

بهانه ای می شود برای دلتنگی

وقتی من آن قدر عاشقم

که در تلاقی با چشم های تو

تمام سلول هایم به حرف می آیند

وتو آن قدر خسته ای از شنیدن

که من از چشم های پر ستاره ات احساس شرم می کنم

مگر حرارت کوره انتظار

چند هزار درجه است ؟

که من وقتی به دست های تو می رسم

بریان بریانم

وتو همیشه فکر می کنی

شاعری با دل تب زده

هذیان می گوید

magmagf
06-11-2007, 10:49
آمد اما بي صدا خنديد و رفت



لحظه اي در کلبه ام تابيد و رفت



آمد از خاک زمين اما چه زود



دامن از خاک زمين برچيد و رفت



ديده از چشمان من پنهان نمود



از نگاهم رازها فهميد و رفت



گفتم اينجا روزني از عشق نيست



پيکرش از حرف من لرزيد و رفت



گفتم از چشمت بيفشان قطره اي



ناگهان چون چشمه اي جوشيد و رفت



گفتمش من را مبر از خاطرت



خاطراتش را به من بخشيد و رفت

Mahdi_Shadi
06-11-2007, 17:00
ياد من باش اگه خوابي اگه بيدار
به همين بهانه يك شب حتي يك بار ياد من باش

ياد من باش اگه دنيا با تو مهربون نمي‌شه
مث عكساي من و تو زندگي جوون نمي‌شه

ياد من باش اگه سنگم،اگه خاكم،اگه رودم
برا تو خاطره گفتم واسه تو خاطره بودم

اگه بارونو بيابون منو گم كرده تو چشماش
گاهي وقتا مهربون شو،گاهي وقتا ياد من باش

ساده بود امّا برا من كه يه دلشكسته بودم
مث طوفان روز رفتن كوله بارُ بسته بودم

يه روز از تو جون گرفتم،يه روز از تو دل بريدم
از همه دنيا گذشتم،به همه دنيا رسيدم

ساده بود امّا تو جاده دست و پامو جا گذاشتم
شبِ دل بريدم از خود همه رو تنها گذاشتم

دريا دلواپس من شد،منُ ديد به گريه افتاد
منو بشناس اگه بارون ردِ پامو برده از ياد

ياد من باش،يه پلاكم،يه نشونه زير خاكم
مث لاله‌ها غريبم،مث عاشقا هلاكم

اگه بارونو بيابون منو گم كرده تو چشماش
گاهي وقتا مهربون شو،گاهي وقتا ياد من باش

magmagf
06-11-2007, 17:24
به دیدارت نمی آیم

که هر دیدار

بهانه ای می شود برای دلتنگی

وقتی من آن قدر عاشقم

که در تلاقی با چشم های تو

تمام سلول هایم به حرف می آیند

وتو آن قدر خسته ای از شنیدن

که من از چشم های پر ستاره ات احساس شرم می کنم

مگر حرارت کوره انتظار

چند هزار درجه است ؟

که من وقتی به دست های تو می رسم

بریان بریانم

وتو همیشه فکر می کنی

شاعری با دل تب زده

هذیان می گوید


خیلی خیلی قشنگ بود
ممنون
شاعرش کی بوده ؟

pandemonium
07-11-2007, 13:25
.
.
.
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت
در باز شد و با فانوسش به درون وزید
-زیبایی رها شده ای بود و من دیده به راهش بودم .زمان در من نمیگذشت .


شور برهنه ای بودم ...عطری در رگ هایم جابجا می شد
وجودش بی خبری شفافم را آشفته بود
چشمانت را گشودی ,شب در من فرود آمد .

دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود
مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد
لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود .

تنها می رفتم , می شنوی ؟ تنها !
و من می رفتم , می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم .


ناگهان تو از بیراهه لحظه ها میان دو تاریکی به من پیوستی
صدای نفس هایم از آن تو باد چهره به شب پیوسته !
همه تپش هایم !

قطره های ستاره ها در تاریکی درونم درخشید
میان ما , سر گردانی بیابان هاست .
بی چراغی شب ها , بستر خاکی غربت ها , فراموشی آتش ها
میان ما هزار و یک شب جستجو هاست ...





((سهراب سپهری))

.

cityslicker
07-11-2007, 13:56
نگاهت را بگير و ناز کن با من
نيا روي زمين
رويا بمان
پرواز کن بامن
زمين آلوده گردان نگاه ماست
زيبايي در آن بسيار نا زيباست
ميا منشين کنار من
نمي خواهم بگيرم دست نازت را
بدانم رمز و رازت را
همان قديس باقي باش در قلبم
مکن ويرانه اين قصر خيالم را
براي زندگي کردن همين غربت
همين حسرت مرا کافيست
دنيا سهم موجودات سود انديش
مبادا دل بسوزاني براي من
نگاهت را بگرداني به روي من
همان يک لحظه ديدن عشق را در سينه سردم نشاند
عاشق شدم ، آواره ، مي فهمي
نيا ، نگذار عشقم مبتزل گردد

dariushiraz
07-11-2007, 15:40
خیلی خیلی قشنگ بود
ممنون
شاعرش کی بوده ؟

نمی دانم شاعرش کی است .

dariushiraz
07-11-2007, 15:43
از دوست داشتن

امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه میکارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویا ها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم ‚ تو ‚ پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریا ها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

فروغ

cityslicker
07-11-2007, 15:52
گاه مي گويم كاش نام تو ، هم نام يكي بود ز آشنايانم
تا آن گاه كه از من پرسند...
آخر اين كيست
اين نام غريب
كه تو گاه و ناگاه بر زبان مي آري ؟
من توانم گويم ...
پسر همسايه ...
دايي پروانه ...
يا ...
...
واي چه مي گويم من !!!
گر چنين بود نداشتم پاسخ ...
وقت پرسيدن اين كه :
آخر اين كيست كه تو ،
اينچنين با احساس نام او را بر زبان مي آري ؟