PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : اشعـار عاشقـانـه



صفحه ها : 1 [2] 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38

dariushiraz
07-11-2007, 16:00
صدایی در شب

نیمه شب در دل دهلیز خموش
ضربه پایی افکند طنین
دل من چون دل گلهای بهار
پر شدم از شبنم لرزان یقین
گفتم این اوست که باز آمده
جستم از جا و در ایینه گیج
بر خود افکندم با شوق نگاه
آه لرزید لبانم از عشق
تار شد چهره ایینه ز آه
شاید او وهمی را می نگریست
گیسویم در هم و لبهایم خشک
شانه ام عریان در جامه خواب
لیک در ظلمت دهلیز خموش
رهگذر هر دم می کرد شتاب
نفسم نا گه در سینه گرفت
گویی از پنجره ها روح نسیم
دید اندوه من تنها را
ریخت بر گیسوی آشفته من
عطر سوزان اقاقی ها را
تند و بیتاب دویدم سوی در
ضربه پاها در سینه من
چون طنین نی در سینه دشت
لیک در ظلمت دهلیز خموش
ضربه پاها لغزید و گذشت
باد آواز حزینی سر کرد

فروغ

malakeyetanhaye
09-11-2007, 14:53
شب ها
وقتي ماه مي تابد
من وضو مي گيرم
و بهترين واژه هام را برمي دارم
و مي روم
بر مرتفع ترين ساختمان شهر.

شب ها
وقتي ماه مي تابد
من توي دفتر مشق ام
تمرين عشق مي كنم
و،
هزار بار مي نويسم
عشق
نگاه كنيد!
بوي ياس مي دهند
دست هاي من
كه آستين هاي او را بوييده اند.

شب ها وقتي ماه مي تابد
من روح ام را برمي دارم
و،
سفر مي كنم به دورها
مثل كرگدني تنها
از معبر اندوه تا متن كودكي
تا ملكوت
و بعد
در بارگاه او ـ اين بقاياي عشق خداوند ـ
و در حضور معنويت پيراهن اش
روح ام را
آتش مي زنم.

malakeyetanhaye
09-11-2007, 14:55
وقتي كه دل دست‌هايم
تنگ مي‌شود براي انگشتانت
آن‌ها را مي گ‌ذارم برابر خورشيد
تا با ترکیبی از كسوف و گرما
دوري‌ات را معنا كنم.

malakeyetanhaye
09-11-2007, 14:56
دست خودشان نیست
وقتی از فرط معصومیت
با تابشی از جنس عشق
روح‌های ولگرد بعدازظهر را
بر نیمکتی سنگی
کشتار می‌کنند،
چشم‌هایت.

cityslicker
10-11-2007, 10:41
عاشقم ، سوخته ام ، وا بگذاريد مرا
لحظه اى با د ل شيدا بگذاريد مرا

من در افتاده ام از پا دگر اى همسفران
ببريد از من و تنها بگذاريد مرا

سرنوشت من و دل بي سرو ساماني بود
به قضا و قدر اين جا بگذاريد مرا

عاقلان ، راه سلامت به شما ارزاني
من كه مجنونم و رسوا بگذاريد مرا

خسته و كوفته از شور و شر زندگي
يكدم آسوده ز غوغا بگذاريد مرا

تلخكامم كه به غمخوارى من بنشينيد
شاد از آنم كه به غمها بگذاريد مرا

دل ديوانه عاشق ، نشود پند پذير
بهتر آنست به خود وا بگذاريد مرا

cityslicker
10-11-2007, 10:50
پر سوخته ي شرار پرهيز توام

ديوانه ي چشم فتنه انگيز توام


گنجايش ديگري ندارد دل من


همچون قدح شراب لبريز توام

cityslicker
10-11-2007, 10:50
در ياد مني حاجت باغ و چمنم نيست
جايي که تو باشي خبر از خويشتنم نيست
اشکم که به دنبال تو آواره ي شوقم
ياراي سفر با تو و راي وطنم نيست
اين لحظه چو باران فرو ريخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نيست
بدرود تو را انجمني گرد تو جمع اند
بيرون ز خودم راه در آن انجمنم نيست
دل مي تپدم باز درين لحظه ي ديدار
ديدار ‚ چه ديدار ؟ که جان در بدنم نيست

dariushiraz
10-11-2007, 12:21
دریایی

یکروز بلند آفتابی
در آبی بیکران دریا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترا بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم که ترا در آب دیدم
در غربت آن جهان بی شکل
گویی که ترا بخواب دیدم
از تو تا من سکوت و حیرت
از من تا تو نگاه و تردید
ما را می خواند مرغی از دور
می خواند بباغ سبز خورشید
در ما تب تند بوسه میسوخت
ما تشنه خون شور بودیم
در زورق آبهای لرزان
بازیچه عطر و نور بودیم
می زد ‚ می زد درون دریا
از دلهره فرو کشیدن
امواج ‚ امواج نا شکیبا
در طغیان بهم رسیدن
دستانت را دراز کردی
چون جریان های بی سرانجام
لبهایت با سلام بوسه
ویران گشتند ...
یک لحظه تمام آسمان را
در هاله ای از بلور دیدم
خود را و ترا و زندگی را
در دایره های نور دیدم
گویی که نسیم داغ دوزخ
پیچیده میان گیسوانم
چون قطره ای از طلای سوزان
عشق تو چکید بر لبانم
آنگاه ز دوردست دریا
امواج بسوی ما خزیدند
بی آنکه مرا بخویش آرند
آرام ترا فرو کشیدند
پنداشتم آن زمان که عطری
باز از گل خوابها تراوید
یا دست خیال من تنت را
از مرمر آبها تراشید
پنداشتم آن زمان که رازیست
در زاری و هایهای دریا
شاید که مرا بخویش می خواند
در غربت خود خدای دریا

فروغ

dariushiraz
10-11-2007, 12:22
گناه

گنه کردم گناهی پر ز لذت
درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
گنه کردم چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصه عشق
ترا می خواهم ای جانانه من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق دیوانه من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
بروی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش

فروغ

malakeyetanhaye
10-11-2007, 18:21
امشب از خويشتن جدا شده ام



مثل يک راز بر ملا شده ام







دردهاي نگفته را بگذار



با غمي تازه آشنا شده ام







آمدم تا تو ... از خودم رفتم



موجي از جنس کوچه ها شده ام







هم شما آفتاب من شده اي



هم من آيينه شما شده ام







چه بگويم که بي حضور شما



سنگ زيرين آسيا شده ام







دست تقدير بشکند که چنين



به شب غصه مبتلا شده ام







آخرين حرف امشبم اين است
من خودم نيستم شما شده ام

malakeyetanhaye
10-11-2007, 18:29
تنها تو مي داني دلم سرشار تنهائي ست
چشم هاي خسته ام غمبار و باراني ست
تنها تو مي داني سكوتم پر زفرياد است
اندوهگين و خسته ام اما لبم شاد است
تنها تو مي داني چقدر غمگين و تنهايم
ماه و ستاره گشته است همدرد شب هايم
وقتي نباشي بي قرار و خسته مي مانم
هر دل خوشي را بي تو از آينه مي دانم
من خوب مي دانم دلم بي تو زمستاني ست
تنها پناهم اشك هاي سرد و باراني ست
من خوب مي دانم تنفس بي تو دشوار است
غم با وجود تو سرش همواره بر دار است
با من بمان اي خوب من اي ماه شب هايم
من با حضور سبز تو از عشق سرشارم

magmagf
10-11-2007, 19:11
آن قدر خوابت را دیده ام

که دیگر برایم واقعی نیستی

ذهنم پر می شود از موسیقی خیال تو .

سر بر آستان رویاهایم می کوبم

و آرزوی دیدار تو را زمزمه می کنم .

دستی از ورای خیال

دستانم را مسخ می کند

و سریرم را مسح می کشد .

دست ِ رسیده از خیال ِ تو را

دیوانه وار لمس می کنم

با لبان تکیده از نگاه ِ تو

افسوس ، که باز خواب دیده ام تو را !

malakeyetanhaye
10-11-2007, 19:21
گاهي مسير جاده به بن بست ميرود
گاهي تمام حادثه از دست ميرود
گاهي همان کسي که دم از عقل ميزند
در راه هوشياري خود مست مي رود
گاهي غريبه اي که به سختي به دل نشست
وقتي که قلب خون شده بشکست مي رود
اول اگرچه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است مي رود
واي از غرور تازه به دوران رسيده اي
وقتي ميان طايفه اي پست مي رود
هر چند

مضحک
است و پر از خنده هاي تلخ
بر ما هر آنچه لايقمان هست مي رود
گاهي کسي نشسته که غوغا به پا کند
وقتي غبار معرکه بنشست مي رود
اينجا يکي براي خودش حکم مي دهد
آن ديگري هميشه به پيوست مي رود
اين لحظه ها که قيمت قد کمان ماست
تيريست بي نشانه که از شست مي رود
بي راهه ها به مقصد خود ساده مي رسند
اما مسير جاده به بن بست مي رود

salma_ar
11-11-2007, 16:04
عشق
یعنی
بتوان مهمان کرد
دیگری را به دلت
عشق
یعنی
بتوان مهمان شد
دیگری را به دلش
عشق
یعنی
نتوان تنها بود.

malakeyetanhaye
11-11-2007, 17:58
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
باهمرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راه عشق گر برود جان ما چه با ک
ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار
بازم خیال زلف تو ره زد خدای را
چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار
ای دل اگر چه بی سر و سامان تر از تو نیست
چون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار

malakeyetanhaye
11-11-2007, 17:58
زمان قرعه ی نو می زند به نام شما
خوشا که جهان می رود به کام شما
درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است
که بوی خود دل ماست در مشام شما
تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست
چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما
ز صدق اینه کردار صبح خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما
زمان به دست شما می دهد زمام مراد
از آن که هست به دست خرد زمام شما
همای اوج سعادت که می گریخت ز خک
شد از امان زمین دانه چین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد سپهر رام شما
به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما

malakeyetanhaye
11-11-2007, 18:05
بگو بگو، بگو به من
مگر چه دیده ای ز من
بگو به من
تو خوب من
چرا ، چرا ، مگر چه کرده ام به تو
ببین که گلشن وجود من
چگونه تشنه ی بهار توست ؟
مگر امید من رسیدن وصال توست
بگو بگو ، قسم به جان تو
به رویش ستاره ها
به ماه ، کهکشان و راه آن
قسم به شب ، به روز
به ظلمت شبانه ام
به کلبه ی خرابه ام
قسم به روح پک خود
که چون نسیمی از سحر
به روح پر شرر زند
مرا نمی رسد خبر
ز فطرت درون تو
بگو ، بگو ، مگر چه کرده ام به تو؟

diana_1989
11-11-2007, 19:40
شذ خزان گلشن اشنایی
باز هم اتش به جان زد جدایی
عمر من ای گل طی شد بهر تو
وز تو ندیدم جز بد عهدی و بی وفایی
با تو وفا کردم
تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری
با تو چه دارد سود
آفت خرمن مهر و وفایی
نوگل گلشن جور و جفایی
از دل سنگت اه ه ه ه ه
دلم از غم خونین است
روش بختم این است
از جام غم مستم
دشمن میپرستم
تا هستم
چون گل خندان از مستی بر گریه ی من
با دگران در گلشن نوشی می
من ز فراغت ناله کنم تا کی
تو و نی چون ناله کشیدنها
منو گل چون جامه دریدن ها
ز رقیبان خواری دیدنها
دلم از خون کردی
چه بگویم چون کردی
دردم افزون کردی
برو ای از مهر و وفا عاری
برو ای عاری ز وفاداری
که شکستی چون زلفت عهد مرا
دریغ و درد از عمرم
که در وفایت شد طی
ستم به یاران تا چند؟
جفا به عاشق تا کی؟
نمیکنی ای گل یک دم یادم
که همچو اشک از چشمت افتادم
آه از دل تو
گرچه ز محنت خوارم کردی
با غم و حسرت یارم کردی
مهر تو دارم باز
بکن ای گل با من
هر چه توانی ناز
هر چه توانی ناز
کز عشقت می سوزم باز !

diana_1989
11-11-2007, 19:41
گل خزان ندیده بهار نو رسیده
کنون که میروی زین گلزار
خدا تو را نگهدار
بود طنین اوای تو
کنون به گوشم ای یار
پیام من تو بشنو
خدا تو را نگهدار
دو چشم من به ره باشد
در ارزوی دیدار
مسافر عزیزم
تو هم به یاد من باش

diana_1989
11-11-2007, 19:42
مرا ببوس
مرا ببوس
برای اخرین بار
تو را خدا نگهدار
که میروم به سوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت
در میان توفان
هم پیمان با قایقرانها
گذشته از جان باید بگذشت از توفانها
به تیره شبها با یاران دارم پیمانها
که به فروزم آتشها در کوهستانها
شب سیه سفر کنم
ز تیره ره گذرم
دگر تو ای گل من
سرشک غم به دامن
برای من میفکن
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم
در پیش تو می مانم
تا لب گذاری بر لب من
دختر زیبا
برق نگاه تو
اشک بی گناه تو
روشن سازد یک شب من
ستاره مرد سپیده دم
چو یک فرشته ماه من
نهاده دیده بر هم
میان پرنیان غنوده بود
در اخرین نگاهش
نگاه بی گناهش
سرود واپسین سروده بود
دید که من از این پس
دل در راه دگر دارم
به راه دیگر
شوری دیگر
در سر دارم
صبح روشن
اکنون دل بردارم
که عهد خونین با صبحی روشن دارم
ها به روی او نگاه من
نگاه او به راه من
فرشتگان زیبا
به ماتم دل ما
دراسمان هم اوا
دختر زیبا
همچون شبنم گل ها
بر برگ شقایق ها
بنشین بر بال باد سحر
دختر زیبا
چشمان سیه بگشا
با روی بهشت اسا
بنگر خندانم بار دگر
دخت زیبا
همچون شبنم گل ها
بر برگ شقایق ها
بنشین بر بال باد سحر !

diana_1989
11-11-2007, 19:42
در غروب بی فروغ اشنایی

این منو تو در سر راه جدایی

خاطراتی مانده از ، هر شام و هر روز

سرگذشتی دارد این عشق جگر سوز

میروی با بی قراری ، یادی از خود میگذاری

مینهی یادی غم انگیز ، خاطراتی حسرت انگیز !

همرهِ ، آهی شرر خیز !
در غم ما ؛ مهر و مه ؛ افسرده گردد چهره ی شاداب گل پژمرده گردد

در غروب بی فروغ اشنایی

این منو تو در سر راه جدایی

یعذ از این ما ؛با جدایی اشنایی

با غم بی اشنایی اشناییم !

diana_1989
11-11-2007, 19:43
همه شب نالم چون نی

که غمی دارم

دل و جان بردی اما

نشدی یارم،یارم

بامابودی؛بی مارفتی ؛

چو بوی گل به کجا رفتی ؟

تنها ماندم...تنها رفتی

چو کاروان رود

فغانم از زمین

براسمان رود

دور از یارم

خون میبارم

فتادم از پا

به ناتوانی

اسیر عشقم چنان که دانی

رهایی از غم نمی توانم

تو چاره ای کن که میتوانی

گر ز دل برارم اهی

اتش از دلم خیزد

چون ستاره از مژگانم

اشک اتشین ریزد

چو کاروان رود

فغانم از زمین

براسمان رود

دور از یارم

خون میبارم

نه حریفی تا با او، غم دل گویم

نه امیدی در خاطر که تو را جویم

ای شادی جان

سرو روان

کز بر ما رفتی

از محفل ما

چون دل ما

سوی کجا رفتی؟

تنها ماندم...تنها رفتی....

به کجایی غمگسار من؟

فغان زار من بشنو

باز آ... باز آ....

از صبا حکایتی

ز روزگار من بشنو

باز آ..باز آ..سوی رهی

چون روشنی از دیده ما رفتی

با قافله باد صبا رفتی

تنها ماندم

تنها رفتی ......

diana_1989
11-11-2007, 19:44
به رهی دیدم برگ خزان

پژمرده ز بیداد زمان

کز شاخه جدا شد !

چو ز گلشن رو کرده نهان

در رهگذرش باد خزان

چون پیک بلا بود

ای برگ ستمدیده پاییزی

آخر تو زگلشن چه بگریزی !؟
روزی تو هم آغوش گلی بودی

دلداده و مدهوش گلی بودی

برگ : ای عاشق شیدا

دلداده ی رسوا

گویمت چرا فسرده ام

در گل نه صفایی

نی بود وفایی

جز ستم ز وی نبرده ام

خار غمش در دل بنشاندم

در ره او من جان فشاندم

تا شد نوگل گلشن و زیب چمن

رفت آن گل من از دست

با خار و خسی پیوست

من ماندم و صد خار ستم

وین پیکر بی جان

ای تازه گل گلشن

گژمرده شوی چون من

هر برگ تو افتد به رهی

پزمرده و لرزان !

magmagf
11-11-2007, 20:08
همیشه خسته از روزای برفی
عشق پریشون شده ی دو حرفی
گفته بودم اگه دلت گرفته است
کنج دلم جا واسه ی دلت هست
شاید دلت خواست و پاهات نیومد
یا شاید هم دلت باهات نیومد
هرچی که بود بذار که گفته باشم
هرجا که هست دلت منم باهاشم
عشقت گذشته از پل دشت پر از گلایول
گمشده ی دو حرفی خسته ی روز برفی
گفته باشم هنوزم اگه دلت گرفته است
بیا که کنج قلبم جا واسه ی دلت هست
حالا که تقویم من زمستوناش زیاده
تو کوچه های سردش همیشه برف و باده
باید بیای ببینم بهار خنده هاتو
بیا بذار تموم شه روزای برفی باتو

magmagf
11-11-2007, 20:09
ما بی صدا مطالعه می کردیم
اما کتاب را که ورق می زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی...
ناگاه
انگشتهای هیس
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار غوغای چشم های من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!

magmagf
11-11-2007, 20:17
ما که اين همه براي عشق
آه و ناله ي دروغ مي کنيم




راستي چرا
در رثاي بي شمار عاشقان
-که بي دريغ-
خون خويش را نثار عشق مي کنند




از نثار يک دريغ هم
دريغ مي کنيم؟

cityslicker
12-11-2007, 13:20
از شبنم عشق خاک آدم گل شد

صد فتنه وشور در جهان حاصل شد

سر نشتر عشق بر رگ روح زدند

يک قطره از آن چکيد و نامش دل شد

sahar_is_here
12-11-2007, 13:32
در این توهمات پیچ در پیچ خاکستری

شاید که دستی سرخ

کبودی گونه های تاریخ را مرهم می نهد

در همین نزدیکی

زیر بار تکرار ثانیه هایی که مدام

چنگ در گریبان هم می زنند

دستی سبز از طراوت گونه ها ی فقر

تیله های بلورین دلی شکسته را

سوال می کند!

شاید که این هجوم کهنه می خواهد

از حلقوم نقره ای آلونک های سر به فلک کشیده

سهم عریان و لخت اندیشه هایی که در باد

بر خود می لرزند را

بستاند

شاید که آن پر نور ترین ستاره

و تمامی ستارگان دیگر

که در قلبشان ذره ای عدالت موج نمی زند

توهمات نورانی ای هستند

که در درون با سیاهی آمیخته اند

شاید که اوج لذت این ستاره ها

به تولد سیاه چاله ها ختم خواهد شد

کاش سیاه چاله ها هم به صداقت قاصدک ایمان می آوردند

کاش قاصدک ها هم می توانستند معجزه کنند

آن وقت شاید آن پرنورترین ستاره

می توانست

عدالت را استنشاق کند

وشاید که عدالت از شیقه های زمان بالا می رفت

و دیگر ثانیه ها دست در گریبان هم نمی کردند.

dariushiraz
13-11-2007, 11:16
اندوه پرست

کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستانی جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پایز بودم

فروغ

dariushiraz
13-11-2007, 11:17
قربانی

امشب بر آستان جلال تو
آشفته ام ز وسوسه الهام
جانم از این تلاش به تنگ آمد
ای شعر ... ای الهه خون آشام
دیریست کان سروده خدایی را
در گوش من به مهر نمی خوانی
دانم که باز تشنه خون هستی
اما ... بس است این همه قربانی
خوش غافلی که از سر خود خواهی
با بندهات به قهر چها کردی
چون مهر خویش در دلش افکندی
او را ز هر چه داشت جدا کردی
دردا که تا بروی تو خندیدم
در رنج من نشستی و کوشیدی
اشکم چو رنگ خون شقایق شد
آن را بجام کردی و نوشیدی
چون نام خود بپای تو افکندم
افکندیم به دامن دام ننگ
آه ... ای الهه کیست که میکوبد
اینه امید مرا بر سنگ ؟
در عطر بوسه های گناه آلود
رویای آتشین ترا دیدم
همراه با نوای غمی شیرین
در معبد سکوت تو رقصیدم
اما... دریغ و درد که جز حسرت
هرگز نبوده باده به جام من
افسوس ... ای امید خزان دیده
کو تاج پر شکوفه نام من ؟
از من جز این دو دیده اشک آلود
آخر بگو...چه مانده که بستانی ؟
ای شعر ...ای الهه خون آشام
دیگر بس است ... اینهمه قربانی

dariushiraz
13-11-2007, 18:43
آفتاب می شود
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود

dariushiraz
13-11-2007, 18:44
آرزو

کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم
کاش چون نای شبان می خواندم
بنوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج مواج نسیم
میگذشتم ز در خانه تو
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا میدیدم
کاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم
کاش چون اینه روشن میشد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا میکرد
در دل باغچه خانه تو
شور من ...ولوله برپا میکرد
کاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا میدیدم
خیره بر جلوه زیبایی خویش
کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد و تو حسرت من
زین گنه کاری شیرین می سوخت
کاش از شاخه سر سبز حیات
گل اندوه مرا میچیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا میدیدی

salma_ar
13-11-2007, 20:39
چند تا مداد رنگی, یه دفتر و یه عاشق



در یا کشید و یه ماهی, با دو تا دل تو یه قایق



دل ها رو آبی کشید دریا رو با سرخی خون



ابرا رو با بنفش زرد, خورشید و با زرد جنون



رو آب دریا گل کشید, رنگین کمون تو آسمون



با صورتی یه پل کشید, ماهی رو برد به کهکشون



دل های تو قایق سبز می گفتن و می خندیدن



دنیا رو از دریچه ی چشم های عاشق می دیدن



بیاین ما هم دنیارو رنگ یه رنگی بزنیم



سیاهی ها رو پاک کنیم به جاش قشنگی بزنیم

salma_ar
13-11-2007, 20:43
دلم پر می زند,عشق است شاید


به تو سر می زند,عشق است شاید

شکست آخر سکوت خانه ی من


کسی در می زند,عشق است شاید

N.P.L
13-11-2007, 20:58
خیال انگیز


خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که می دانی که زیبایی

من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افروزی تو ماه مجلس آرایی

منم ابرو وتویی گلبن که می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر که می میرم چو می آیی

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس جو را
بهار شادی انگیزی حریف باده پیمایی

مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی؟

من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانی ها به ترک جان توانایی.

vahide
13-11-2007, 21:38
غمگسار

از بداندیشان نیندیشم که یار من تویی
فارغم از دشمنان تا دوستدار من تویی

خاطرم از دم سردی باد خزانم ایمن است
گر حدیث تازه و رنگین بهار من تویی

بهره یاب از دولتم تا با توام خلوت نشین
بر کنار از محنتم تا در کنار من تویی

از دل افسرده جز افسرده دل آگاه نیست
آن که داند وحشت شبهای تار من تویی

اختر بیدار داند حال شب ناخفته را
باخبر از دیده شب زنده دار من تویی

دوری ظاهر دلیل دوری دل نیست نیست
با توام دیگر چرا در انتظار من تویی؟

خواجه شیراز گوید با تو از بام سپهر
کای سخن گستر به عالم یادگار من تویی

با تولای تو از دشمن نیندیشی رهی
بنده من شد فلک تا غمگسار من تویی

ghazal_ak
13-11-2007, 22:09
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

سکوت را فراموش می کردی

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

چشمهایم را می شستی

اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی

اگرمی دانستی چقدر دوستت دارم

نگاهت را تا ابد به من می دوختی

تا من بر سکوت نگاه تو

رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم

ای کاش می دانستی چقدر دوستت دارم

اگر می دانستی چقدر دوستت دارم هرگز قلبم را نمی شکستی

اگر چه خانه ی شیطان شایسته ویرانی ست

اگر می دانستی چقدر دوستت دارم

لحظه ای مرا نمی آزردی

که این غربیه تنها،جز نگاه معصومت

پنجره ای برای زیستن ندارد

وجز عشق بها نه ای

ای کاش می دانستی

malakeyetanhaye
14-11-2007, 17:25
مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل مگر نسرین تو را دیدند
که سر خم کرده خندیدند
مگر بستان شمیم گیسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشید
مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد
در عطر تن غوطه ور گشتند
که سرنشناس و پا نشناس
از خود بی خبر گشتند
مگر دست سپید تو
تن سبز چناران بلند باغ حیدر را نوازش کرد
که می شنگند و می رقصند و می خندند
مگر ناگاه
نسیم سرد گستاخ از سر زلفت
چه می گویی ؟
تو و انکار ؟
تو را بر این وقاحتها که عادت داد ؟
مگر دیوار حاشا تا کجا تا چند ؟
خدا داند که شاید خاک این بستان
هزاران صد هزاران بوسه بر پای تو
دیگر اختیارم نیست
توانم نیست
تابم نیست
به خود می پیچم از این رشک
اما خنده بر لب با تو گویم
اضطرابم نیست
مگر دیگر من و این خاک ....وای از من
چناران بلند باغ حیدر را
تبر باران من در خاک خواهد کرد
نسیم صبحگاهی جان ز دست من نخواهد برد
ترحم کن نه بر من
بر چناران بلند باغ حیدر
بر نسیم صبح
شفاعت کن
به پیش خشم این خشم خروشانم که در چشم است
به پیش قله آتشفشان درد
شفاعت کن
که کوه خشم من با دیدن تو
ذوب می گردد

malakeyetanhaye
14-11-2007, 17:26
من ندانم که کیم
من فقط می دانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم

magmagf
14-11-2007, 22:36
محبوبم... اشک هایت را پاک کن ! زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خویش ساخته موهبت صبوری وشکیبایی را نیز به ما ارزانی می دارد .
اشک هایت را پاک کن و آرام بگیر زیرا ما با عشق میثاق بسته ایم و برای آن عشق است که رنج نداری ،تلخی بی نوایی و درد جدایی را تاب می آوریم

magmagf
15-11-2007, 13:51
دوست دارم عشقم بمیرد
در گورستان باران بگیرد
و در کوچه هایی که گام برمی دارم، ا
ببارد، ا
همان عشق گریانی که گمان می کرد مرا دوست دارد


ساموئل بکت

cityslicker
15-11-2007, 15:05
كاش میشد که نگار از عاشقي بو ببرد

دل را به شكار چشم آهو ببرد

خسته ز دلم ... بگو خريدار كجاست ؟

تا قلب مرا به شرط چاقو ببرد ...

cityslicker
15-11-2007, 15:06
لحظه ها رو با تو بودن، در نگاهِ تو شكفتن ،

حسِ عشقو در تو ديدن، مثل رؤياي تو خوابه

با تو رفتن، باتو موندن، مثل قصّه تو رو خوندن،

تا هميشه تو رو خواستن، مثل تشنگيِ آبه

بي تو اما سر سپردن، بي تو و عشق تو بودن،

تو غبار جاده موندن، بي تو خوبِ من محاله

بي تو حتّي زنده بودن، بي هدف نفس كشيدن،

تا اَبد تو رو نديدن، واسه من رنج و عذابه

cityslicker
15-11-2007, 15:07
مرا دریاب که دل دریایی من بی تو
مرداب است
بیا یک شب برای قلبهامان
ز نور عاطفه قابی بسازیم
بیا به رنگ اقیانوس ابی
برای موج ها دیوانه باشیم

cityslicker
15-11-2007, 15:10
زندگي را مي توان درغنچه ها تفسير کرد




با نگاه سبز باران عشق را تعبير کرد


زندگي راپر ز احساس کبو تر ها نمود
کينه را با نگاه ساده اي زنجير کرد
همچو شبنم چشم را درچشم شقايهاگشود
طرح يک لبخند را بر برگ گل تصوير کرد
زندگي را مي توان در خلوت هر صبحدم
با وضوئي با دعايي با خدا تقدير کرد


کاش ميشد لحظه ها را قاب کرد


روزهاي تيره را خواب کرد....

malakeyetanhaye
15-11-2007, 17:06
باز احرام طواف کعبه دل بسته ام
در بیابان جنون بر شوق محمل بسته ام
می فشارم در میان سینه دل را بی کشیب
در تپیدن راه بر این مرغ بسمل بسته ام
می کنم اندیشه ی ایام عمر رفته را
بی سبب شیرازه بر اوراق باطل بسته ام
دیر شد باز آ که ترسم ناگهان پرپر شود
دسته گلهایی که از شوق تو در دل بسته ام
من شهید تیشه ی فرهادی خویشم سرشک
از چه رو تهمت بر آن شیرین شمایل بسته ام ؟

malakeyetanhaye
15-11-2007, 17:07
ای سلسله ی شوق تو بر پای نگاهم
سرشار تمنای تو مینای نگاهم
روی تو ز یک جلوه ی آن حسن خداداد
صد رنگ گل آورده بهصحرای نگاهم
تو لحظه ی سرشار بهاری که شکفته ست
در باغ تماشای تو گل های نگاهم
بی روی تو چون ساغر بشکسته تراود
موج غم و حسرت ز سزاپای نگاهم
تا چند تغافل کنی ای چشم فسون کار
زین راز که خفته ست به دنیای نگاهم
سرگشته دود موج نگاهم ز پی تو
ای گوهر یکدانه دریای نگاهم
خوش می رود از شوق تو با قافله ی اشک
این رهسپر بادیه پیمای نگاهم

malakeyetanhaye
15-11-2007, 17:07
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم
با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتم
دامن گلچین پر از گل بود از باغ حضورت
من چو باد صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم
من از آن پیمان که با چشم تو بستم سال پیشین
گر تو عهد دوستی با دیگری بستی گذشتم
چون عقابی می زنم پر در شکوه بامدادان
من که با شهبال همت زین همه پستی گذشتم
پکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم

vahide
15-11-2007, 22:02
دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد توبه ناز خود فزودی

به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من ودل همان که بودیم تو آن نیی که بودی


من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چرا زمن گریزی؟ که وفایم آزمودی

زدرون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی

چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی

dariushiraz
16-11-2007, 01:00
تو باور مکن
در آسمان خیال تو
تنها ترین پرنده منم
راهی دراز و مقصدی نزدیک
در پیش
من کوله بارم را بر می دارم
تا در انزوای باورم پنهانش کنم
شب را به خاطر روز با تو بودن
و روز را به دلیل خاطره های هر شب
دوست دارم
می پرستم!

تو باور نکن
اما من از نزدیک ترین جاده ها
دروترین مسیر را به تو
و برای رسیدن به تو پیموده ام.

تو باور نکن
اما ابرهای آسمان دلم
همیشه در فرجام با تو بودن
طوفان کرده اند
و برای شادی دل تفدیده ام عبث کوشیده اند.
عبور می کنم از تو
برای بودنم
و می مانم دور از تو
برای ماندنت

تو باور نکن
اما این خسته دل سالهاست
که به تعمیر خراب آباد دل نکوشیده
تا مگر کوچکترین تعقیر در آثار به جامانده از تو
در این خانه حاصل گردد.
تو را برای با تو بودن بدرود گفتم
و فراغت را بهر زنده بودن برگزیدم
تا بی دردی مرا از یاد تو دور نسازد.

تو باور مکن
که من نفس کشیدن را
بی بوی گلت دوست می دارم
هزاران بار به تو گفتم
نفس مرا زندگی نیست
تمام زندگی توئی
پس یا من مرده ام
یا در خفقان دنیا نفس می کشم
تو باور مکن
اما هنوز زنده ام!
محسن محمدی

dariushiraz
16-11-2007, 01:01
سپیده عشق

آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه میرقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می دود همچو خون به رگهایم
آه ... گویی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده
بر لبم شعله های بوسه تو
میشکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود می اید
آه... باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بیگمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده عشق
می نویسم بر وی دفتر خویش
جاودان باشی ای سپیده عشق

dariushiraz
16-11-2007, 01:02
بر گور لیلی

آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مراشناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
چشم منست اینکه در او خیره مانده ای
لیلی که بود ؟ قصه چشم سیاه چیست ؟
در فکر این مباش که چشمان من چرا
چون چشمهای وحشی لیلی سیاه نیست
در چشمهای لیلی اگر شب شکفته بود
در چشم من شکفته گل آتشین عشق
لغزیده بر شکوفه لبهای خامشم
بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق
در بند نقشهای سرابی و غافلی
برگرد ... این لبان من این جام بوسه ها
از دام بوسه راه گریزی اگر که بود
ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها !
آری ... چرا نگویمت ای چشم آشنا
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
من هستم آن زنی مه سبک پا نهاده است
بر گور سرد و خامش لیلی بی وفا

dariushiraz
16-11-2007, 01:03
" زیبا ترین شبی برای دوست داشتن!

با چشمان تو

مرا به التماس ستاره گان نیازی نیست

با آسمان بگو..."



احمد شاملو

cityslicker
17-11-2007, 09:48
می روی.
پرده ها را پس می زنم
پنجره را باز می کنم
موهايم را به دست باد می سپارم و
نفس می کشم
نفسی عميق.
رد پايت نرسيده به پيچ کوچه محو می شوي.
خورشيد تيره مي شود
خيابان سردتر می شود.
نفس می گيرد
بغضم اشك مي شود
و تا آمدن دوباره تو
انتظار مي كشم .

dariushiraz
19-11-2007, 20:00
به روی گونه تابیدی و رفتی
مرا با عشق سنجیدی و رفتی
تمام هستی ام نیلوفری بود
تو هستی مرا چیدی و رفتی
کنار انتظارت تا سحر گاه
شبی همپای پیچک ها نشستم
تو از راه آمدی با ناز و آن وقت
تمنای مرا دیدی و رفتی شبی از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم برای قصه ام سوخت
غم انگیزست توشیداییم را
به چشم خویش فهمیدی و رفتی
چه باید کرد این هم سرنوشتی ست
ولی دل رابه چشمت هدیه کردم
سر راهت که می رفتی تو آن را
به یک پروانه بخشیدی و رفتی
صدایت کردم از ژرفای یک یاس
به لحن آب نمناک باران
نمی دانم شنیدی برنگشتی
و یا این بار نشنیدی و رفتی
نسیم از جاده های دور آمد
نگاهش کردم و چیزی به من گفت
تو هم در انتظار یک بهانه
از این رفتار رنجیدی و رفتی
عجب دریای غمناکی ست این عشق
ببین با سرنوشت من چه ها کرد
تو هم این رنجش خاکستری را
میان باد پیچیدی و رفتی
تمام غصه هایم مثل باران
فضای خاطرم را شستشو داد
و تو به احترام این تلاطم
فقط یک لحظه باریدی و رفتی
دلم پرسید از پروانه یک شب
چرا عاشق شدی درد عجیبی ست
و یادم هست تو یک بار این را
ز یک دیوانه پرسیدی و رفتی
تو را به جان گل سوگند دادم
فقط یک شب نیازم را ببینی
ولی در پاسخ این خواهش من
تو مثل غنچه خندیدی و رفتی
دلم گلدان شب بو های رویا ست
پر است از اطلسی های نگاهت
تو مثل یک گل سرخ وفادار
کنار خانه روییدی و رفتی
تمام بغض هایم مثل یک رنج
شکست و قصه ام در کوچه پیچید
ولی تو از صدای این شکستن
به جای غصه ترسیدی و رفتی
غروب کوچه های بی قراری
حضور روشنی را از تو می خواست
تو یک آن آمدی این روشنی را
بروی کوچه پاشیدی و رفتی
کنار من نشستی تا سپیده
ولی چشمان تو جای دگر بود
و من می دانم آن شب تا سحرگاه
نگاران را پرستیدی و رفتی
نمی دانم چه می گویند گل ها
خدا می داند و نیلوفر و عشق
به من گفتند گل ها تا همیشه
تو از این شهر کوچیدی و رفتی
جنون در امتداد کوچه عشق
مرا تا آسمانها با خودش برد
و تو در آخرین بن بست این راه
مرا دیوانه نامیدی و رفتی
شبی گفتی نداری دوست من را
نمی دانی که من آن شب چه کردم
خوشا بر حال آن چشمی که آن را
به زیبایی پسندیدی و رفتی
هوای آسمان دیده ابریست
پر از تنهایی نمناک هجرت
تو تا بیراهه های بی قراری
دل من را کشانیدی و رفتی
پریشان کردی و شیدا نمودی
تمام جاده های شعر من را
رها کردی شکستی خرد گشتم
تو پایان مرا دیدی و رفتی

A_M_IT2005
19-11-2007, 20:03
تا نهال عشق را با اشک پروردیم ما
بر سپهر سرفرازی سر بر آوردیم ما
آبروی عشق را در چهر زرد ما نگر
روشنی بخش جهان از آتش دردیم ما
میگدازیم از شرار عشق و میبازیم جان
کم نکرده است این چنین سودا ، ولی کردیم ما

مستی ما را خماری نیست غیر از نیستی
سر خوش از صهبای درد عشق پروردیم ما
جان پاکیم و نداریم الــفــتی با خاکیان
چون زمین با خاکساری آسمان گردیم ما
بسته پیمان جان مابا آتش سوزان دل
گرچه خود افسرده چون خاکستر سردیم ما

از جوانی جز غباری نیست ما را در نظر
در پی این کاروان سر گشته چون گردیم ما
جان غم پرورد ما یکدم ندید آسودگی
عاشقان را کاروان سالار از این دردیم ما
شعر درد انگیز باشد آتش افروز جهان
شیوه ای شیواست "گلشن " اینکه آوردیم ما

گلشن کاشانی

diana_1989
20-11-2007, 18:14
بوسه یعنی وصله شیرین دو لب




بوسه یعنی خلسه در عاماق شب




بوسه یعنی مستی از مشروب عشق




بوسه یعنی عطش و گرمی تب




بوسه یعنی لذت از دلدادگی




لذت از شب لذت از دیوانگی




بوسه یعنی حس خوب طعم عشق




طعم شیرینی به رنگ سادگی




بوسه یعنی آغازی برای ما شدن




لحظه ای با دلبری تنها شدن




بوسه عطش می زند در جسم و جان




بوسه یعنی عشق من با من بمان

diana_1989
20-11-2007, 18:15
رسید لب به لب و بوسه های ناب زدیم

دو جام بودیم که با نیت شراب زدیم



دو گل که با عطش بوسه های پی در پی

به روی پیرهن سرخشان گلاب زدیم



نه از هوس که ز جور زمانه!لب به شراب

اگر زدیم برای دل خراب زدیم



موذنا به امید که میزنی فریاد

تو هم بخواب که ما خویش را به خواب زدیم



مگردد بی سبب ای ناخدا که غرق شده ست

جزیره ای که به سودای آن به آب زدیم...

diana_1989
20-11-2007, 18:16
به شرجی ترین سایه می آرمت

ببین با کدام آیه می آرمت

غزل مهربانتر شده مهربان

به جان خودم دوست می دارمت

diana_1989
20-11-2007, 18:17
قصه اينجوري شروع شد من وچشمات و ترانه



تو رو خواستن تا هميشه گريه و اشک شبانه


تو مي دوني تا هميشه من به ياد تو مي مونم


هرچي که ترانه دارم واسه ي چشات مي خونم

واسه داشتن دستات لحظه هام پر از بهونه اس


ديدن صورت ماهت يه خيال عاشقانه اس


بي تو من هيچي ندارم پيش چشمات کم مي يارم


اگه تو بخواي مي ميرم جون به دستات مي سپارم


لحظه ها مو با حضورت عاشق وترانه خون کن


با نگاه پاک و معصوم دل سردمونشون کن

تو مثه اب و نفس باش واسه اين عاشق مجنون

رو تن اين خاک تشنه تو ببار هميشه بارون

A_M_IT2005
20-11-2007, 18:56
در آستان عشق

آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست
امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقیب نیست
اشک همین صفای تو دارد ولی چه سود
اینه ی تمام نمای حبیب نیست
فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست
سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
در آستان عشق فراز و نشیب نیست
آن برق را که می گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه ی این عندلیب نیست

دکتر شفیعی کدکنی

dariushiraz
20-11-2007, 21:48
یاد یک روز

خفته بودیم و شعاع آفتاب
بر سراپامان بنرمی میخزید
روی کشی های ایوان دست نور
سایه هامان را شتابان میکشید
موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز کنده بود
گرد ما گویی حریر ابرها
پرده ای نیلوفری افکنده بود
دوستت دارم خموش خسته جان
باز هم لغزید بر لبهای من
لیک گویی در سکوت نیمروز
گم شد از بیحاصلی آوای من
ناله کردم : آفتاب ...ای آفتاب
بر گل خشکیده ای دیگر متاب
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب
در خطوط چهره اش نا گه خزید
سایه های حسرت پنهان او
چنگ زد خورشید بر گیسوی من
آسمان لغزید در چشمان او
آه ... کاش آن لحظه پایانی نداشت
در غم هم محو و رسوا میشدیم
کاش با خورشید می آمیختیم
کاش همرنگ افقها می شدیم

ghazal_ak
21-11-2007, 22:31
گفتی که می بوسم تو را،
گفتم تمنا می کنم
گفتی اگر بيند کسی،
گفتم که حاشا می کنم
گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقيب آيد ز در
گفتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم
گفتی که تلخی های می، گر ناگوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم
گفتی چه می بينی بگو، در چشم چون آيينه ام
گفتم که من خود را در او عريان تماشا می کنم
گفتی که از بی طاقتی دل قصد يغما می کند
گفتم که با يغماگران باری مدارا می کنم
گفتی که پيوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از اين من با تو سودا می کنم
گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گويم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
گفتی اگر از پای خود زنجير عشقت وا کنم
گفتم ز تو ديوانه تر دانی که پيدا می کنم

dariushiraz
22-11-2007, 00:02
به من گفتی که دل دریـا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلـم دریــا شـد و دادم بـه دستت
مکش دریا به خون ، پروا کن ای دوست

SadeghCom
22-11-2007, 08:03
وقتی گریبان عدم

با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را

پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را

در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم تو را

با اشکهایم می چشید

من عاشق چشمت شدم

cityslicker
22-11-2007, 16:10
هیشکسی به یاد عاشفانه نیس
توی دفتر دلی ترانه نیس
رو لبای سرخ دلسپردگی
هیچی جز بوسه ی تازیانه نیس

هیشکسی اهل وفا نیس به خدا
آدمی تو آدما نیس به خدا
این همه رنگ و ریا، اما دریغ؛
رنگی همرنگ خدا نیس به خدا

معنی عشق و هوس عوض شده
جای پرواز و قفس عوض شده
گرگای گرسنه جای آدمان
معنی مرگ و نفس عوض شده

آینه ی زندگی بی هویته
این دروغه که خود حقیقته
هیشکسی اهل خودش نیست و خدا
این نقابیه که روی صورته

***
آدما! ما همه مون مسافریم
یه روزی باید بذاریم و بریم
پس چرا دلو نبازیم به مهر
وقتی تو بازی دنیا حاضریم...!؟

dariushiraz
23-11-2007, 14:28
گاهی از شاخه های شب بو



می آمدی



گاهی با خنده های شمعدانی



گاهی با نجوای تاز می آمدی



گاهی با دستان پر از هديه



حالا با جويبار نگاه نمناکت آمدی



تا هميشه

dariushiraz
24-11-2007, 17:23
فصل پرواز
پرنده ، همقفس ، همخونهء من
زمستون رفت و شد فصل پریدن
همین دیروز تو از این خونه رفتی
ولی از اومدن چیزی نگفتی
تو را در حنجره یک دشت آواز
تو را در سر هوای خوب پرواز
من اینجا خسته و غمگین و تنهام
نمیدونم كه می مونم تا فردا
چی میشد اون هوای برفی و سرد
تو رو راهی به این خونه نمیكرد
بهار كاغذین خونهء من
تو رو راضی نكرد آخر به موندن
من عادت میكنم با درد تازه
جدایی شاید از من من بسازه
دلم تنگه دلم تنگه برایت
نگاهم با نگاهت داشت عادت
تو اونجا با گلای رنگارنگی
من اینجا پشت دیوارای سنگی
تو با جنگل تو با دریا تو با كوه
منو اندازه ی یه فصله اندوه
من عادت میكنم با درد تازه
جدایی شاید از من من بسازه
دلم تنگه دلم تنگه برایت
نگاهم با نگاهت داشت عادت
شهین حنانه

vahide
25-11-2007, 12:57
بالا بلا

ای سروکه بی سایه چنین سر به هوایی
در پای توهرگز نرسیدم به نوایی

خوارم چه پسندی که به هر حال عزیزی
دردم چه فرستی که به هر درد دوایی

دل نیز خدارا به صفاآینه گردان
کز گردش چشم آینه گردان خدایی

برخاست بلا تا که به بالای تو ماند
ای فتنه ای به بالا تو ندانم چه بلایی

با چشم تواز هر تو جهان گوشه گرفتیم
ماییم وتو ای جان که جگر گوشه مایی

هرچند جدایی است به کابین مه ومهر
لیکن مه من حیف که از مهر جدایی

مگشای در خانه دل جز به رخ دوست
ای عشق تو درخانه دل خانه خدایی

ای اشک بیاویز به چشم از صف مژگان
باشد که بیابیم از این چشمه صفایی

ترسم که پریشان کنی آن طره که هر صبح
ای آه سحر همسفر باد صبایی

جز باده گلرنگ دوای دل ما نیست
خون شد دلم ای ساقی گلچهره کجایی

dariushiraz
25-11-2007, 22:01
ترا در موج درياهاي آبي جستجو كردم
به يادت با هزاران قطره باران گفتگو كردم
تو حتي از نگاه من نخواندي « دوستت دارم»
و با فرياد و غوغا، عشق خود را با تو رو كردم
نشستم در كوير دور دست آرزوهايم
در آن صحراي بي سرسبز با اشكم وضو كردم
سفر آمد جدايي خيمه زد در سرنوشت ما
و من بي تو سفر با حسرت و بغض گلو كردم
شدم همسايه دريا، اسير عشق و يكرنگي
ترا در موج درياهاي آبي جستجو كردم

cityslicker
26-11-2007, 12:52
عشق، راز است.
حساب عشق از حساب شهوت جداست.
در شهوت هیچ رازی نیست.
شهوت یک بازی بیولوژیکی ست،
هر حیوان و پرنده و گیاهی، با این بازی آشناست.
عشق، با هستی رابطه دارد.
عشق، از چشمهی آگاهی می جوشد.
عشق، از اعماق هستی انسان متولد می شود.
شهوت، زاده ی حاشیه وجود آدمی است،
شهوت، نیاز تن است.
بیشتر آدمها با عشق بیگانه اند.
کسانی که عشق را تجربه می کنند،
در سکوت و آرامشی ژرف غوطه ور می شوند.
همین سکوت و آرامش است که آنها را با روح شان مأنوس می کند.
اگر با روح خود انس بگیری،
عشق تو دیگر یک رابطه نیست،
بلکه سایه ایست که تو را در همه جا همراهی می کند.
عشق به کسی یا چیزی محدود نمی شود.
عشق پدیده ای نیست که در حصار بماند.
عشق در دستان گشوده ی تو می بالد،
نه در دستان بسته ی تو.
به محض آنکه دستان خود را می بندی،
انها را از عشق تهی می کنی.
وقتی دستان خود را می گشایی،
همه ی هستی در آنها جای می گیرد.
خدا در هممه جهان نمی گنجد؛
فقط دل است که گنجایش او را دارد.
عشق و حقیقت، دو نام یک تجربه اند.
کسی که عشق را تجربه کرده،
حقیقت را نیز تجربه کرده است.
کسی که حقیقت را تجربه نکرده،
عشق را نیز تجربه نخواهد کرد.



عشق پدیده ای نیست که در حصار بماند.

عشق در دستان گشوده ی تو می بالد،

نه در دستان بسته ی تو.


عشق، خود را احتکار نمی کند،
بلکه خود را با دیگران سهیم می شود.
عشق چشمداشتی ندارد.
عشق، سهییم شدن بی قید و شرط است.
عشق، خواهشی ندارد
و جویای تملک نیست.
عشق، سر مستی ِ بخشیدن است.
عشق، نیازی به تظاهر ندارد؛
فقط هست و همین برای او کافیست.
عشق، روح را می پرورد.
هرگز به ملالت نمی انجامد.
عشق های دروغین خوراک ِ نفس اند؛
فقط خویشتن دروغی ات را ارضا می کنند.
بنده ی عشق باش.
ببخش
و از شور و سرمستی ِ بخشیدن بهره مند شو.
عشق را وظیفه تلقی نکن.
اگر عشق را وظیفه تلقی کنی،
همه ی شور و هیجان ِ عشق را از بین می بری.
هرگز گمان نکن که به دیگران بدهکار هستی.
عشق، بدهکار کسی نیست.
وقتی عشق می ورزی،
منتظر پاداش و ستایش نباش.
توقع و چشمداشت،
سیمای ِ قدسی ِ عشق را می آلاید.
عشق ِ حقیقی
هرگز سرخورده نمی شود
و به یأس نمی انجامد.


فهم عاشقانه هستی- مسیحا برزگر

cityslicker
26-11-2007, 12:54
تهی شده ام
و نمی دانم باز کجا گمت کردم
می دانم که هستی
می دانم که تا همیشه هستی
می دانم که در همین لحظه هم
در کنارم نشسته ای
و خیره به نوشته هایم نوازشم می کنی
ولی کاش مثل آن روزها لمست می کردم
اتاقم عجیب کمت دارد
جایت آماده است
بیا و بمان برایم
منتظرم .....

dariushiraz
26-11-2007, 18:48
تقدیم به رویا و ...
آرزو
دلم می خواست
زیباترین شعر جهان را
می سرودم

سرودی
با شوکتی بی همانند
شعری که هیچکس را
توان بازگفتنش نباشد
دلم می خواست
از تو می گفتم
از تو
که شاهبانوی جوان سالی های
من بودی.
دلم می خواست
تنها تو را می سرودم
تنها تو را
ای آرزوی محال.

salma_ar
28-11-2007, 00:24
گاهی برای شنیدن تو دلم تنگ میشود ....
به جاده نگاه می کنم
و چشمانم پاییزی را به دنیا می بخشد
تو ....
مراقب می شوی
و من ....
به امتحان قلب تو دیر می رسم

68vahid68
28-11-2007, 11:04
موقعي كه مي خواستمت مي ترسيدم نگات كنم،
موقعي كه نگات كردم ترسيدم باهات حرف بزنم.
موقعي كه باهات حرف زدم ترسيدم نازت كنم،
موقعي كه نازت كردم ترسيدم عاشقت بشم.
حالا كه عاشقت شدم ميترسم از دستت بدم

68vahid68
28-11-2007, 11:07
صبر خواهم كرد تا تو برسي

تو نيستي ولي مهم اين است كه
ساليان درازي است در سينه ي من جاري هستي و لحظه به لحظه
جوانه ميزني تو هميشه از همه چيز به من نزديكتري
تو چون عاشقانه هاي خلوت من هميشه از نور و شور لبريزي
و پایدار و ماندگار ازان دور دست به من می نگری
دربلنداي صخره اي نشسته ام تا ببينم كه با آن چشمهاي درشت
جهان را چگونه مي بيني
آرام آرام خورشيد غروب ميكند خورشید در چشمان تو غروب می کند
وباز از تو لبریز میشوم من با واژه هاي كوچكم مي كوشم
تو را باز سازي كنم ولي تو مدام ازدستهايم سر مي خوري
كاش ميشد نشست وتا ابد از تو نوشت در يك آن سياهي چشمانت
گم شد و افسار زندگي را به دستان تو سپرد برگ ها را ببين
كه چه آسوده مي رقصند من هم مي خواهم بي هيچ واهمه بي هيچ شرم
برقصم پس صبر مي كنم من صبر مي كنم

68vahid68
28-11-2007, 11:08
حیرانم حیران .........
که چرا قلبها یکرنگ نیستند
بعضی از جنس شیشه ...
و بعضی از سنگ
قلب شیشه ی
هر لحظه ....
در معرض شکست .....
و قلب سنگی......
بی خیال و بی تفاوت.......
وای کاش قلب من نیز.......
دوستان عزیز از شما خواهشی دارم

دعا کنیم که برادر خوب و وبلاگ نویسم
مهدی جان
هر کجا هست سالم و سلامت باشد
از صمیم قلب ممنونم

behroozifar_s
29-11-2007, 19:59
من تمام صفحات رو نگاه نکردم ، امیدوارم شعر زیر تکراری نباشه .
نمی دونم شاعرش کیه ولی قشنگه :




از دید عاشق :
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهری از باغچه ی همسایه سیب را دزدیده ام ،

باغبان از پی من تند دوید ، سیب را دست تو دید غضب آلوده به من کرد نگاه ، سیب دندان
زده از دست تو افتاد به خاک تو رفتی ، هنوز سالهاست که در گوش من ، آرم آرم خش خش

گام تو تکرار کنان می دهد آزام و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا باغچه ی ما سیب

نداشت !

از دید معشوق :


من به تو خندیدم

خوب می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدید ی باغبان از پی تو تند
دوید ، و نمی دانستی پدر پیر من است من به تو خندیدم ، تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را
خالصانه بدهم .
اشک چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان منو سیب دندان زده از دست من افتاد و به خاک

دل من گفت : برو چون نمی خوا ست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را وهنوز سالهاست که

در ذهن من آرام آرام غربت بغض تو تکرارکنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این

پندارم .
کاش باغچه کوچک ما سیب نداشت ؟!



( البته مطالب قرمز رنگ داخل شعر اصلی نیست ، نوشتم تا توضیحی بهتر باشه . )

پیروز باشید

ghazal_ak
29-11-2007, 22:54
يارا به دلم نشانه از توست
وين زمزمه ي شبانه از توست
آواي تو خفته در دل چنگ
شور غزل و ترانه از توست
هر شب منم و ستاره ي اشك
وين گوهر دانه دانه از توست
با آنكه جواني ام بسر شد
در باغ دلم جوانه از توست
هرگز ز در تو رخ نتابم
سر از من و آستانه از توست
در پاي تو جان سپردن از من
در من غم جاودانه از توست
جان را بطلب بها نخواهم
گر نار كني بهانه از توست
خاليست دل اي كبوتر من
پرواز آشيانه از توست
بازآ كه فرشته ي زماني
اي ماه زمين زمانه از توست
دور از تو دلم چو شب سياه است
اي ماه بيا كه خانه از توست
از عشق تو نغمه خوان شهرم
غمناله ي عاشقانه از توست
شادم كه ز بوسه هاي گرمت
بر روي لبم نشانه از توست
در شعر يگانه ي زمانم
وين منزلت يگانه از توست

magmagf
02-12-2007, 20:55
در هر باد ،
طنين صداي تو بود

بر هر خاک ،
رد پاي تو فرو رفته بود

و در هر آب ،
انعکاس سيمايت

در هر آتش ،
گرمي دستانت...

آنگاه که من
کوچه به کوچه
خانه به خانه
نشان تو مي خواستم...

magmagf
02-12-2007, 20:55
تصویر نام تو
بر فنجانم می افتد
"ماه"
در چاه هم دیدنی ست...!

magmagf
02-12-2007, 20:56
آرزويم اين است ؛ نتراود اشك در چشم تو هرگز ؛

مگر از شوق زياد

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز ؛

وبه اندازه ي هر روز تو عاشق باشي

عاشق آنكه تو را مي خواهد . . .

و به لبخند تو از خويش رها مي گردد

و تو را دوست بدارد به همان اندازه ؛

كه دلت مي خواهد

dariushiraz
02-12-2007, 20:56
تو شب دلهره ی ستاره ها

واسه دلبریدن از ماه کبود

واسه پرپر شدن خاطره ها

یکی تو هجوم گریه مرده بود

یکی تو غربتِ تنهایی شکست

اون که چشمات و ندید و غصه خورد

یه دفه دستی از آسمون اومد

همه شادیاشو از ترانه برد

تو همون ثانیه های لعنتی

یه نفر تموم زندگیشو داد

تو نخواستی و ندیدی بعد تو

اون منم که آرزوش رفته به باد

اون منم که بعد تو هق هقشو

بجز آیینه دیگه هیشکی ندید

لحظه هاش حال و هوای غم گرفت

واسه تو از همه آدما برید...

68vahid68
03-12-2007, 13:19
كاش درد


جدايي ساده بود


بي تو بودن
بي تو ماندن ساده بود

dariushiraz
03-12-2007, 22:04
صدا کن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينهء آن گياه عجيبي است
که در انتهاي صميميت و حزن ميرويد
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف يک کوچه تنها ترم !
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش بيني نميکرد!
و خاصيت عشق اين است.
کسي نيست
بيا زندگي را بدوزيم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت کنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم؟!
بيا زودتر چيزها را ببينيم.
ببين عقربکها فواره در ساعت حوض
زمان را به گردي بدل ميکند.
بيا آب شو مثل يک واژه در سطر خاموشي ام
بيا خوب کن در کف دستان من جرم نوراني عشق را
صدا کن مرا !!!!!!!!!!!!!!

bahal20
04-12-2007, 07:26
*** ای دل نکند بـــــهانه جویی بکنــی
بین من و زنـــــدگی دو رویی بکنی
یادت نرود همــــــیشه هنگام جنون
در مصرف عشق صرفه جویی بکنی

رويا خانوم
04-12-2007, 10:32
شكست عهد من و گفت هر چه بود گذشت
به گريه گفتمش: آري ولي چه زود گذشت

بهار بود و تو بودي و عشق بود و اميد
بهار رفت و تو رفتي و هر چه بود گذشت

شبي به عمر گَرَم خوش گذشت، آن شب بود
كه در كنار تو با نغمه و سرود گذشت

چه خاطرات خوشي بر دلم به جاي گذاشت
شبي كه با تو مرا در كنار رود گذشت

گشود بس گره آن شب زكار بسته ما
صبا چو از بر آن مشك سود گذشت

غمين مباش و ميانديش از اين سفر كه تو را
اگر چه بر دل نازك غمي فزود، گذشت
-----------------------------------------------------
دكتر ايرج دهقان ملايري

FZDY1350
04-12-2007, 10:49
یک ساعت ار دو قبلکی ازعقل و جان برخاستی


این عقل ما آدم بدی این نفس ما حواستی



ور آدم ازایوان دل درنامدی درآب و گل



تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی



ور لانسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل



نفس چوسایه سرنگون خورشید سربالاستی



ور هستی تن لا شدی این نفس سربالا شدی



بعد ازتمامی لا شدن دروحدت الاستی



گرضعف و سستی نیستیدردیده خفاش تن



بر جای یک خورشید صد خورشید جان افزاستی



گرنیک و بد نزد خدا یکسان بدی درابتلا



باجبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی



ور رازدارستی بشرپیدا نکردی خیر و شر



هر چه که ناپیداستش بر وی همه پیداستی



این حس چون جاسوس ما شد بسته و محبوس ما



چونمی‌نبیند اصل را ای کاشکی اعماستی



بنشسته حس نفس خس نزدیک کاسه چون مگس



گرکاسه نگزیدی مگس درحین مگس عنقاستی



استاره‌ها چون کاس‌ها مانند زرین طاس‌ها



آراستش بر طامعان ای کاشکی ناراستی



خاموش باش اندیشه کن کز لامکان آیدسخن



باگفت کی پردازییگرچشم تو آن جاستی



از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین



گرذوق درگفتن بدی هر ذره‌ای گویاستی



مولانا



(دو بيت از اين شعر در تيترا‍ژ سريال اغما استفاده شده )



جا دارد چند بار بخونيمش ببينيم حضرت مولانا چه گفته.

رويا خانوم
04-12-2007, 10:57
[QUOTE=behroozifar_s;1857312]من تمام صفحات رو نگاه نکردم ، امیدوارم شعر زیر تکراری نباشه .
نمی دونم شاعرش کیه ولی قشنگه :


شاعر شعر زير آقاي حميد مصدق


[CENTER]از دید عاشق :
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهری از باغچه ی همسایه سیب را دزدیده ام ،

باغبان از پی من تند دوید ، سیب را دست تو دید غضب آلوده به من کرد نگاه ، سیب دندان
زده از دست تو افتاد به خاک تو رفتی ، هنوز سالهاست که در گوش من ، آرم آرم خش خش

گام تو تکرار کنان می دهد آزام و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا باغچه ی ما سیب

نداشت !

linker
04-12-2007, 11:30
شعري عاشقانه از دوست خوبم نورا موسوي(م.ن.اميد)

68vahid68
05-12-2007, 10:09
میرسد روزی که بی من روزها را سر کنی
میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
میسرسد روزی که تنها در کنار عکس من
نامه های کهنه ام را مو به مواز بر کنی

68vahid68
05-12-2007, 10:10
گریه هایم بی صداست
عشقمن بی انتهاست
رد پای اشکم هایم را بگیر
تا بدانی خانه عاشق کجاست

dariushiraz
06-12-2007, 20:27
یک نفر به من بگوید چرا بعضی از شعرهای من پاک می شوند ؟:45::37:


هر چه کنی بکن ولی از بر من سفر مکن
یا که چو میروی مرا ، وقت سفر خبر مکن

گرچه به غم ستاده ام نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم ، از بر من گذر مکن

روز جدائیت مرا یک نگه تو می کشد
وقت وداع کردنت بر رخ من نظر مکن

من که ز پا نشسته ام ، مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام ، زین همه خسته تر مکن

هرچه که ناله می کنم گوش به من نمی کنی
یا که مرا ز دل ببر یا ز برم سفر مکن

dariushiraz
06-12-2007, 20:28
عمــق چشــــمان پـــــر از تنهاییـــــم را دیــد و رفت

ســــنگدل، بـــــر آرزوهـــای دلــــم خندیــــد و رفت


عاقبـــــــت گفتـــــــم بـــــــه او راز دل دیــــــوانه را
مـــن كه گفـــتم دوستـــش دارم، چـرا رنجـید و رفت؟

ماهــــی در تنــگ زنــــدانی شده، حــــــرفی بــــزن
از همــان تـــوری كه از دریــــا تو را دزدید و رفت

"شـــعله ی ایـــن شمــــع آتش مــی زنـد بر جان تو"
عاقبــــت پــــروانه ای ایـــــن جمله را نشنید و رفت

آه! این تصویـــر در آییـــنه تكــــراری شــــــده است
باز هم اشــكی به روی گــــونــه اش لغـــزید و رفت

"از چه رو بغض و غرور و قلب من با هم شكست؟"
عاشــقی دلسوختـــــه این نـــكته را پرســــید و رفت

ای خــــــدا! از آدمـــــــیزاد زمیـــــــــنی در گــــــذر
آن كه از باغ بهشتت سیــب سرخــــی چـــید و رفت

غـــرق در رویــــــای تو بــــودم كه پــــلكم بسته شد
یـــك فرشــــته آمــــد و روی مــرا بــــوسید و رفت

magmagf
06-12-2007, 23:14
یک نفر به من بگوید چرا بعضی از شعرهای من پاک می شوند ؟:45::37:




سلام دوست عزیز

ممنون از زحمتتون

اما توی این تاپیک فقط اشعار عاشقانه را قرار می دهیم
اگر شعرتون محتوای تناهیی و مرگ یا ستایش سرزمین داره تاپیک جدا داریم و تنها به دلیل زیبا بودن نباید شعر را در این تاپیک قرار داد


این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست

آن دختـــــــــــر چشم آبی گیسوی طلایی
طناز سیه چشــــــــــم چو معشوقه من نیست

آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست

در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست

در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست

در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست

آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست

آوارگی وخانه به دوشی چه بلایست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست

من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست

هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبه که مغزش به سر و روح به تن نیست

پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست

هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست

این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست

این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست


این کی یا زشعرای پاک شده است مثلا که خوب محتوای عاشقانه ای نداره

magmagf
06-12-2007, 23:49
به سينه مي روم اگر امر به رفتنم كني
حرف نمي زنم اگر حكم به مردنم كني

تويي همان كه بي چرا دلم اجابتش كند
چون وچرا نمي كنم خسته اگر تنم كني

تمام اختيار من در اختيار چشم توست
آينه مي شوم اگر نظر به آهنم كني

تو هر چه مي زني بزن به قلب من كنايه اي
ناله نمي كنم اگر خنده به شيونم كني

اگرچه باغ قلب من تشنه ي نوبهار بود
سبز شوم اگر خزان راهي گلشنم كني

به جاي نقش روي تو رنج كشيده اين دلم
چه مي شود تو يك نظر به اين شكستنم كني

هميشه دشمن دلم سكوت سرد سايه هاست
كاش تو نور و روشني نصيب دشمنم كني

dariushiraz
07-12-2007, 13:47
در غنچه بهم پیچیده ذهنت


بدنبال شکوفایی دلت


سالهاست اشک چشمانم را


برای دیدن گل سلام تو


به زیر پایت ریختم


میگویند شکفته ای


افسوس که دیگر چشمانم نمی بیند


میگویند سرخ فام شکفته ای


همانند قطره های خون چشمانم


که به جای اشک


بوسه بر پایت زدند


[افسوس که دیگر چشمانم نمی بیند...

vahidhgh
07-12-2007, 19:27
گفت برگ پاییزی به من
چرا گرفته قلبت را گرد ماتم
از برای چه نشسته ای در انتظار
نیست یک همدم انیس حتی یار
گفته زین راه روزی عبور می کنم
منم تا آنروز با یادش سر می کنم
سال بعد برگ اثری از وی ندید
از زمین و ابر وباد اینطور شنید
که وی چیزی دید که نباید میدید
بعد از سالها که در انتظار نشسته بود
یارش را با یکی دیگر دیده بود
چنین گفت با خودش این برگ
نمرد او زیر برف و باران و تگرگ
ولی چو دید با کسی دیگر همدمش را
امان نداد کمی بیشتر قلب عاشقش را
وی را احاطه کرد پس از سالها سایه مرگ
سالهای سال نقل میکرد این قصه را برگ
که بگیرند بقیه از این داستان پند
مثل وی نیابند از یار خود گزند

JUDYABBOT
07-12-2007, 23:10
بی تو دنیا بر سرم آوار شد
بین ما هر پنجره دیوار شد
درد عاشق بودن ما ریشه داشت
رفتن و مردن علاج کار شد
آنکه اول نوشدارو می‎نمود
بر لب ما زهر نیش مار شد
عیب از ما بود از یاران نبود
تا که یاری یار شد دل ز دل بیزار شد
عاقبت با ناله سوداگران
عشق هم کالای هر بازار شد
آب یکجا مانده ام دریا کجاست؟
مردم از بس زندگی تکرار شد...
----------------------------------
اسم شاعرش رو هم نمیدونم
---------------------------------

magmagf
10-12-2007, 20:43
من...
نه اولین دلیل نبودن
که آخرین آن است.

تو...
نه اولین دلیل رفاقت
که آخرین آن است.

ما...
نه اولین دلیل رویش با هم
که آخرین آن است.

شب...
نه اولین حکایت روشن
که آخرین آن است.

صبح ...
نه اولین امید رسیدن
که آخرین آن است.

و در کنار همه ي این هایی که آخرین هر چیزند
او...
هم اولین وهم آخرین آن است...

68vahid68
12-12-2007, 09:23
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار میکند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
من از دیار عروسکها می ایم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میز های مدرسه مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند
من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می ایم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود هیچ چیز بجز تیک تک ساعت دیواری
دریافتم باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
کنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار رابرای برگهای جوانش
معنی کند
از اینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
ایا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنها تر از تو نیست ؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
این انفجار های پیاپی
و ابرهای مسموم
ایا طنین اینه های مقدس هستند ؟
ای دوست ای برادر ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس
همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
ایا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خک شد جوانی من بود ؟
ایا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟
حس میکنم که وقت گذشته ست
حس میکنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
ایا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم

magmagf
12-12-2007, 22:39
بیراهه رفته بودم

آن شب

دستم را گرفته بود و می کشید

زین بعد همه عمرم را

بیراهه خواهم رفت...

magmagf
12-12-2007, 22:39
چشمانت شور آتشین بودن

دستانت نوازشگر و آرام

گم کرده ام دلم را در لابلای هزار پیچ نگاهت

و قلبم سراسیمه از حضورت

تنگی سینه ام را احساس میکند

و عشق تجلی بودنت را

به رخ فرشتگان میکشد

و من تنها توانستم چنین بگویم:

خوش آمدی!

و نفس رها شد...

magmagf
12-12-2007, 22:41
من برمی خیزم

چراغی در دست

چراغی در دلم

زنگار روحم را صیقل می زنم

آینه ای مقابل آینه ات می گذارم

تا از تو

ابدیتی بسازم...

JAVAD_YAS14
16-12-2007, 00:51
بي تو مهتاب شبي باز از‌ آن كوجه گزشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آيد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دل خواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو,همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من,همه محو تماشاي نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست براورده به مهتاب
شب و صحرا وگل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است

تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي من نرميدم نگسستم
تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو در افتم
باز گفتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هر گز نتوانم نتوانم

اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم
نرميدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شب هاي دگر هم
نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نكني ديگر از ان كوچه گذر هم
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم

magmagf
16-12-2007, 06:32
سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است
تمام روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما
شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری است
رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز
به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری است
مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهی
کمال عشق ، جنون است ودیگرآزاری است
مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است
بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب
جهان جهنم ما را ، که غرق بیزاری است


حسین منزوی

magmagf
17-12-2007, 06:35
کدامین نغمه نی می برد امشب مرا تا تو
که دارم شوق پرواز پری وارانه ای با تو
من از روی صداقت دوستت می داشتم،
آری؛
و با این سادگی بر خویش می بالیدم
اما تو،
چه شب هایی که با آن خاطرات زنده تا هر روز
نشستم گریه کردم
عاشقانه خویش را با تو....
یقین دارم که روزی می رسد دستی ز ناپیدا
و مارا می رساند تا تفاهم،
دوستی،
تا تو.....

magmagf
17-12-2007, 23:39
رنگی به رنگ چشم سیاهت نمی رسد

شب می دود، به مرز شباهت نمی رسد

من اشتباه کردم اگر ماه گفتمت

خورشید هم به صورت ماهت نمی رسد

هردفعه کودک غزلم می پرد هوا

دستش به میوه های نگاهت نمی رسد

هر وقت می زند به سرم فکر عاشقی

جایی به جز کنار و پناهت نمی رسد

یا تو نخوانده ای که بیایی به دیدنم

یا نامه های چشم به راهت نمی رسد

cityslicker
17-12-2007, 23:42
در سراپرده تيرگيها
دل به امواج شب مي سپارم
مي نويسم براي تو اي خوب
هر چه فرياد در سينه دارم

اي مسافر مرا مي شناسي
من نهالي ز بستان عشقم
يادگار سپيدار و سروم
قطعه شعري ز ديوان عشقم

از تنم شعر غم مي تراود
با نفسهاي من بوي خاك است
روزگاريست كه اين روح سرمست
عاشق يك پرستوي پاك است

آن پرستوي زيبا كه يك شب
با سلامي مرا زيرو رو كرد
آمدو لانه گرم خود را
در دل سرد من جستجو كرد
مهرباني كه يك لحظه يادم
خواب آرام او را به هم زد
دستهايش همان لحظه با عشق
نامه ي هستيم را رقم زد

آن پرستو تويي اي مسافر
باور مومن لحظه هايم
اي كه در قلب پاييز مسموم
از بهاران سرودي برايم

عشق من آري از روشنائيست
تا بلنداي احساس گلهاست
از شب غربتش مي هراسد
روح اين عشق از جنس ميناست

مي تواني به عشقم بخندي
مي تواني بگوئي فريب است
ميتواني نفهمي غمم را
بي تفاوت بگوئي عجيب است

cityslicker
17-12-2007, 23:45
چشم هاي من

اين جزيره ها

كه در تصرف غم است

اين جزيره ها كه از چهار سو

محاصره است

در هواي

گريه هاي "نم نم" است

...

cityslicker
17-12-2007, 23:46
بوي عشق

شب، همه دروازه‌هايش باز بود
آسمان چون پرنيان ناز بود
گرم، در رگ هاي‌ ما، روح شراب
همچو خون مي‌گشت و در اعجاز بود
با نوازش‌هاي دلخواه نسيم
نغمه‌هاي ساز در پرواز بود
در همه ذرات عالم، بوي عشق
زندگي لبريز از آواز بود
بال در بال كبوترهاي ياد
روح من در دوردست راز بود

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

68vahid68
18-12-2007, 12:57
سنگ صبور

چشمك زند به بخت سياهم ستاره اي
داده ست روشني به شبم ماهپاره اي
اي ماه شبفروز ز من درگذر كه من
از خلق روزگار گرفتم كناره اي
دشتم فريب خورده ز هر ابر تيره اي
يا چوب خشك سوخته از هر شراره اي
بگذار مست باشم كاين درد كهنه را
جز با مي كهن نه علاجي نه چاره اي
از من تو درگذر
ه دگر در خور تو نيست
مردي دلش ز تيغ جفا پاره پاره اي
هيچم خطا نبود و دلم را شكست و رفت
دامن كشيد از چو من هيچكاره اي
سنگ صبور طاقت اندوه من نداشت
درهم شكست از غم دل سنگ خارهاي

68vahid68
18-12-2007, 13:04
كاش آن آينه اي بودم من

كه به هر صبح تو را مي ديدم

مي كشيدم همه اندام تو را در آغوش

سرو اندام تو با آنهمه پيچ

آنهمه تاب

آنگه از باغ تنت مي چيدم

گل صد بوسه ناب

68vahid68
18-12-2007, 13:05
واي باران!باران!

شيشه پنجره را باران شست

از دل من اما

چه كسي نقش تو را خواهد شست

JUDYABBOT
21-12-2007, 01:27
گفتم که دلم هست به پیش تو گرو
دل بازده آغاز مکن قصه‌ی نو
افشاند هزار دل ز، هر حلقه‌ی زلف
گفتا که دلت بجوی و بردار و برو

magmagf
22-12-2007, 22:43
سرگشته ز یک گناه باید بودن
بهر دگری تباه باید بودن

هر چند عشق اشتباه است ولی
پیوسته در اشتباه باید بودن...

magmagf
22-12-2007, 22:49
بگذار
باران بيايد
و تو بيايي و بماني
تا تمام خاطره را
زير باران
تا يك نگاه عميق
تا يك تبسم عاشقانه
تا لبخند
تا بوسه
تا يك آغوش گرم
و تا يك نفسي دوباره
پيش ببريم

magmagf
22-12-2007, 22:54
اگر منعم کند دین از شراب خون گیرایت

دو فنجان قهوه می نوشم به یاد مردمک هایت


دوفال قهوه می گیرم ، سپس شاید بدانم کی

میسر می شود همراه هم فال و تماشایت


سپس سر می گذارم روی این فرش عزیزی که

پراست از رد نامعلوم عطر ساقه ی پایت


عقب تر می برم جبر زمان را تا شب یلدا

اگر تردید خواه کرد در تقسیم فردایت


تو تنها هسته ی شیرین گردوها ی من هستی

که یک همبازی گردو زنی له کرد با پایت


به تنگ افتادی و دیدی به جای جفت دلتنگت

دوچشم تنگ گربه می کند هرشب تماشایت


دوباره یک فضاپیما به ماه امد چه تقدیری ؟؟

تورامن کرده ام گم ، دیگری کرده است پیدایت !!

عليرضا طريقی

magmagf
22-12-2007, 23:00
عیدکه آمد
فکری برای آسمان توخواهم کرد
یادم باشد
روزهای آخر اسفند
دستمال خیسی روی ستاره هابکشم
وگلدانی
کنار ماهت بگذارم.

زندگی
همیشه که این جورپیچ وتاب نخواهد داشت
بدنیست گاهی هم دستی به موهایت بکشی
بایستی کناره پنجره
وبادرخت و باغچه صحبت کنی .

پنهان نمی کنم که پیش ازاین سطرها
"دوستت دارم "را
می خواسته ام که بنویسم
حالا کمی صبر کن
بهار که آمد
فکری برای آسمان تو
وسطرهای پنهانی خودم خواهم کرد.


حافظ موسوی

ghazal_ak
23-12-2007, 21:45
میخواهمت
مثال نیلوفرهای ابی
که محتاجند به روشنایی چشمه
وچشمه میجوشد
میجوشدومیخروشد
زلال وبی تاب
چشمه خبرنداردازعشق نیلوفر
نیلوفر ابی
که میمیردوجان میدهد
بی حضور مهتابیت
بیقرارلبخندوخروش توست
وتوسرمست وزیبایی
دل من شیدایی
ابی پاک توازسرخی من نابتراست
توبیا ودل من ابی کن
شب تاریکم مهتابی کن
توبیا...
گرچه پژمرده دیدارتوام

y91z
23-12-2007, 22:08
تو چه خوشرنگو عزیزی ... مثل یک نت لب گیتار
مثل حس شعر تازه ... حدس یک گل پشت دیوار

magmagf
27-12-2007, 18:44
دو چشم قاب شده ، بی صدا و رویا یی

دو تا غرور شکسته ، دو تا تماشایی



دو آسمان پر ازالتهاب داری تو

دو تا قصیده خسته ، دو تا اهورایی



دو تا نگین سیاه ِ به من گره خورده

دو تا شکسته تر از من شبیه تنهایی



دو پلک خسته از این انتظار تکراری

فسیل کهنه ِ یک زن ، زنِِِ بخارایی



و دزدکی تو مرا می بری و می دانی

که خواب میروم آخر بدون لالایی



و من که خیر سرم شاعرانه می گویم ...

قسم به حضرت آدم ، تو روح حوایی




عمران میری

magmagf
31-12-2007, 00:41
حقيقت دارد
تو را دوست دارم
در اين باران
مي خواستم تو
در انتهاي خيابان نشسته
باشي
من عبور كنم
سلام كنم
لبخند تو را در باران
مي خواستم
مي خواهم
تمام لغاتي را كه مي دانم براي تو
به دريا بريزم
دوباره متولد شوم
دنيا را ببينم
رنگ كاج را ندانم
نامم را فراموش كنم
دوباره در آينه نگاه كنم
ندانم پيراهن دارم
كلمات ديروز را
امروز نگويم
خانه را براي تو آماتده كنم
براي تو يك چمدان بخرم
تو معني سفر را از من بپرسي
لغات تازه را از دريا صيد كنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بميرم
تا زنده شوم



احمد رضا احمدی

magmagf
31-12-2007, 00:42
از دور حركت مي كنيم
تا به نزديك تو برسيم
تو اگر مانده باشي
تو اگر در خانه باشي
من فقط به خانه تو آمدم
تا بگويم
آواز را شنيدم
تمام راه
از تو مي خواستم
مرا باور كني
كه ساده هستم
تو رفته بودي
اكنون گفتم
كه تو هستي
تو اگر نبودي
نمي دانستم
كه مي توانم
باران را در غيبت تو
دوست بدارم



احمد رضا احمدی

magmagf
31-12-2007, 16:47
هنوز هم که هنوز است عاشق ماهم

ولی بدون تو مهتاب را نمی خواهم

برای آمدنت گرچه راه کوتاه است

هنوز هم که هنوز است چشم در راهم

سلام...روز قشنگی ست...دوستت دارم...

چقدر عاشق این جمله های کوتاهم

هوای بودن یک عمر با تو را دارم

منی که دلخوش دیدارهای گهگاهم

برای گفتن یک حرف عاشقانه فقط

اسیر سخت ترین زخم های جانکاهم

بدون تو همه ی لحضه ها به این فکرند

که تیغ را بگذارند بر گلوگاهم



مرتضی کردی

magmagf
31-12-2007, 16:49
... و می آید قیامت می کند در کوچه و برزن

همان بالابلند پر غرور سبزه - مرد من -


تمام دلخوشی های من از سمت جنوب امشب

می آید ها ولک چشم و چراغم می شود روشن


کجا گم کرده ام تقویم روز و ماه و سالم را

30 خرداد 82 یعنی فصل روئیدن


کجا زل می زنی بانو هنوز آغاز راهم من

به ساعت ها زمان مانده به وقت دیدن و چیدن


میایم با دو شاخا مریم پژمرده در دستم

تو را جاری کنم < زیباترین در چاک پیراهن>


نمی پرهیزم از بوسیدنت هر چند می دانم

مردد مانده ای اینجا میان ماندن و رفتن



مریم کرمانی

magmagf
31-12-2007, 16:53
ديشب بياد تو

هفت آسمان را

به جستجوي ستاره ات

بوييدم...

سرت را روي شانه ام بگذار

ديگر برايت،

نه حافظ مي خوانم،

نه شمس،

نه حتي سهراب.

فقط تو...

شعر تو را خواهم گفت.



سیاوش صفاری

magmagf
03-01-2008, 01:06
زيباترين... تو را برای زيبائی‌ات نمی‌خواستم...

شيرين‌ترين... تو را برای شيرينی‌ات نمی‌خواستم...

عاشق‌ترين... تو را برای عشقت نمی‌خواستم...

تو را برای آرامش ابدی می‌خواستم...

همواره در دو چيز آرام می‌گیرم...

يکی در گهوارهء مرگ...

يکی در آغوش تو...

بنظرت کدامين، زودتر نصيبم خواهد شد؟...

magmagf
03-01-2008, 01:10
چشمانم در نگاهش ساعتها خيره ماند

حرفي براي هم نداشتيم

زيرا قلبهايمان در حال نجوا بودند

نميخواستم خلوتشان را بر هم زنم

سكوت را ترجيح دادم

تا قلبهايمان درد و دل كنند

چشمهايش عمق عشق را فرياد ميزد

هوس بوسيدن لبهايش آزارم ميداد

عشق مقدسمان را با هوسي زودگذر آلوده نكردم

چه عاشقانه بود دیروزم...

چه تاریکست امروزم...

به آتش می کشم خود را

اگر فردا چنین باشد...

magmagf
03-01-2008, 01:11
رو خدا صـدام نکن خوابتو داشتم مي ديــدم
اطلسي هاي عاشقــو از گـل لبهـــات مي چيدم

تو رو خدا صدام نـکن تو خواب تومهربون تري
دست منو مي گيري و با خود به ابرها مي بري

هزار تا آسمون واسـم ستاره ها رو مي شماري
ماهو مياري رو زمين جاش منو اونجا مي ذاري

چقد تو پاک و مهربون تو خواب من پا مي ذاري
بيدار مي شم تو مي ري و باز منو تنها مي ذاري

تو رو خـدا به جـون من خوابمو از چشام نگير
تو جون بخواه منم مي دم ، خوابمو از چشام نگير

تو رو خدا صـدام نکن خوابتو داشتم مي ديدم
اطلسي هاي عاشقــو از گل لبهــات مي چيدم

magmagf
03-01-2008, 01:12
تو باور می کنی

سالهاست من نگريسته ام

آخرين بار از عشق تو بود.

تو باور می کنی

من هيچوقت روی تو را سير ننگريسته ام

کوريم هر بار از عشق تو بود.

تو باور می کنی.

khore mobile
04-01-2008, 18:36
ویرانه نه آن است که جمشید بنا کرد
ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریخت


ویرانه دل ماست که با هر نگه یار
صدبار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت



(؟)

dariushiraz
04-01-2008, 19:29
کاری به کار عشق ندارم !
من هیچ چیز و هیچ کسی را ... دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را ... یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هرچیز و هر کسی را
که دوستر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ می کند ...

پس
من با همه وجودم
خودم را زدم به مردن
تا روزگار ، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم ...
تا روزگار بو نبرد ...

گفتم که
کاری به کار عشق ندارم !! ......

قيصر امين پور


شب وصل است و مي گريم كه چرخ پندارد
شب هجر است و دير آرد به پايانش

magmagf
06-01-2008, 18:48
سیب،

سرمایه شگفتی ست

که در شب شوریدگی

به من بخشیده ای...

dariushiraz
07-01-2008, 19:58
به عزیز دلی که خود می داند
عزیز دل تو را با خویشتن یکدل نمی بینم
بجز خون دل از این عشق بی حاصل نمی بینم
هزاران بار جهد کردم تا به راهت آورم لیکن چه حاصل
چه حاصل چون تو را در همرهی مایل نمی بینم
به زیبایی و دلداری ندیدم چون تو در خوبان
ولی افسوس یکدم همرهت با دل نمی بینم
مرا بی خویش کن ساقی به یک همدرد بی پروا
بجز پروانه بی دل در این محفل نمی بینم

dariushiraz
07-01-2008, 20:00
من همون جزیره بودم خاكی و صمیمی و گرم

واسه عشق بازیه موج‌ها قامتم یه بستر نرم

یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیسه موج‌ها

یه نگین سبز خالص روی انگشتر دریا

تا كه یك روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی

غصه‌های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی

زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد

برای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد

تو نفس كشیدی انگار نفسم برید تو سینه

ابر و باد و دریا گفتن حس عاشقی همینه

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی

اما تا قایقی اومد از من و دلم گذشتی

رفتی با قایق عشق سوی روشنی فردا

من و دل اما نشستیم چشم به راهت لب دریا

دیگه تو خاك وجودم نه گلی هست نه درختی

لحظه‌های بی تو بودن میگذره اما به سختی

دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره

ولی حتی وقت مردن باز سراغت رو میگیره

میرسه روزی كه دیگه قره دریا میشه خونم

اما تو دریای عشقت باز یه گوشه‌ای میمونم

magmagf
09-01-2008, 06:31
کاش می دانستی...


چشم هایم ز شکوفایی عشق تو فقط می خواند


کاش می دانستی...


عشق من معجزه نیست


عشق من رنگ حقیقت دارد


اشک هایم به تمنای نگاه تو فقط می بارد


کاش می دانستی...


دختری هست که احساس تو را می فهمد


دختری از تب عشق تو دلش می گیرد


دختری از غمت امشب به خدا می میرد


کاش می دانستی...


تو فقط مال منی


تو فقط مال همین قلب پر احساس منی


شب من با تو سحر خواهد شد


تو نمی دانی من


چقدر عشق تو را می خواهم


تو صدا کن مرا


تو صدا کن مرا که پر از رویش یک یاس شوم


تو بخوان تا همه احساس شوم


کاش می دانستی...


شعرهای دل من پیش نگاه تو به خاک افتاده


به سرم داد بزن


تا بدانم که حقیقت داری


تا بدانم که به جز عشق تو این قلب ندارد کاری


باز هم این همه عشق


این همه عشق برای دل تو ناچیز است


آسمان را به زمین وصل کنم؟


یا که زمین را همه لبریز ز سرسبزی یک فصل کنم؟


من به اعجاز دو چشمان تو ایمان دارم


به خدا تو نباشی


بی تو من یک بغل احساس پریشان دارم..

joseph.g
09-01-2008, 17:17
من یه شعر گفتم که خیلی دلم می خواست محسن چاووشی با صدای خودش بخونه

تو روزگار نحس من
زندگیمو باختم به باد
حسرت خنده موند به من
نگاه عاشقت که رفت
بلای جون من شدی
نمک رو زخم کهنه ام
حالا دیگه دستت رو شد
زندگیمو کردی خراب
برو من از تو میگذرم
تورو به فردا می سپرم
عاشق تو تو غصه مرد
نفرین تو کارشو کرد
برگرد به پیش یار خود
این اخرین خواهشمه
گرچه اسیر درد وغم
تاتوبیای شاید دیر شه

joseph.g
09-01-2008, 17:19
قلب شکسته ام هنوز به خاطر تو میزنه
جادوی تو مگه چی بود دل از تو دل نمیکنه
بیا به رسم عاشقا برای این دلم بمون
نترس تو حرفاتو بزن هر چی که گفتی تو همون
به خاطر نبودنت دلم بهونه میگیره
جوابشو پس چی بدم یکم تا اروم بگیره
اخر هر نماز شب برای من دعا بکن
حاجت من پیش توه قبل خدا روا بکن
اماده ی سفر میشم بیام به شهر خواب
تو اخه برام خیلی بده دوریه چشم ناز تو

ahoora21
10-01-2008, 08:27
نوشته زیبایی از تاگور شاعر هندی :

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

رنج هست، مرگ هست، اندوه جدايي هست،
اما آرامش نيز هست، شادی هست، رقص هست،
خدا هست.
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.
زندگی همچون رودی بزرگ كه به دريا می رود،
دامان خدا را می جويد .
خورشيد هنوز طلوع ميكند
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آويخته است :
بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمين مي كشد :
امواج دريا، آواز می خوانند،
بر ميخيزند و خود را در آغوش ساحل گم ميكنند.
گل ها باز می شوند و جلوه می كنند و می روند .
نيستی نيست .
هستی هست .
پايان نيست.
راه هست.
تولد هر كودك، نشان آن است كه :
خدا هنوز از انسان نااميد نشده است .

رابیندرانات تاگور

ahoora21
10-01-2008, 08:36
آنچه خواهید خواند بخشی از نامه تاگور به همسرش است :

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

بیا…
همان گونه كه هستي بيا دير مكن…
گيسوان مواجت آشفته
فرق مويت پاشيده.
بيا دلگير مشو
بيا همان گونه كه هستی
بيا دير مكن
چمن ها را پايمال كرده به سرعت بيا.
اگر چه مرواريد هاي گردنبندت بيفتد و گم شود.
باز بيا و دلگير مشو
از كشتزارها بيا،
تندتر بيا…
ابرهايي كه آسمان را پوشيده است مي بيني
در طول رود كه در آن ديده مي شود.
دسته پرندگان وحشي در پروازند.
بادي كه از روي چمن ها مي گذرد و هر آن شدت مي گيرد باد آن را خاموش خواهد كرد
چه كسي مي تواند ترديد داشته باشد كه به ابروان و مژگانت سرمه نپاشيده اي
زيرا ديدگان طوفانيت از ابرهاي باراني هم سياه ترند
اگر هنوز حلقه ي گل بافته نشده، چه مانعي دارد؟
اگر زنجير طلايت هم بسته نشده آن هم بماند
آسمان از ابر آكنده است دير شده همان گونه كه هستي بيا…
بيا فقط بيا…

(بخشي از نامه ي رابيندرانات تاگور به همسرش)

hellgirl
10-01-2008, 10:12
دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را
در انحصار قطره های اشک نبینم
و تو برایم دعا کن ابر چشم هایم همیشه برای تو ببارد
دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم
و تو برایم دعا کن که هر گز بی تو نخندم
دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد
همیشه از حرارت عشق گرم باشد
و تو برایم دعا کن دستهایم را هیچگاه در دستی بجز دست تو گره ندهم
من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند
برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم
که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند
من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند
و بدان در آسمان زندگیم تو تنها خورشیدی
پس برایم دعا کن ، دعا کن که خورشید آسمان زندگیم هیچگاه غروب نکند

hellgirl
10-01-2008, 10:13
نمی توانم از عشقم برایت بگویم

این است داستان من
آوازی عاشقانه خواهم خواند
تنها برای تو خواهم خواند
گرچه هزاران فرسنگ دوری
امااین احساس نیرومند است
نزد من بیا
مرا چشم انتظار مگذار
شبی دیگر بی تو اینجا باشم دیوانه خواهم شد
دیگری نیست
هیچ کس دیگری نیست
هیچ عشق دیگری نمی تواند جای تو را بگیرد
یا با زیبایی تو برابری کند
همچنان خواهم خواند تا روزی که ترا با آواز عاشقانه ام
افسون کنم
این لحظه کجایی عشق من ؟
من ترا اینجا می خواهم تا در آغوشم بگیری
قلب مرا که می تپد و به نرمی زمزمه می کند دریاب
می خواهم که ترا در آغوش بگیرم
ترا نزد خود می خواهم
نزد من بیا

مرا چشم انتظار مگذار

magmagf
10-01-2008, 20:52
دل من بزرگست
زيرا مهر تو
که شرح آن به کتابها نميگنجد
در اين قلب کوچکم
به آسانی گنجيده است

magmagf
10-01-2008, 20:53
هنگاميكه كتابچه شعر هاي تو با منست
تو برايم بسيار نزديكي
حتي نزديكتر از هنگاميكه واقعآ با مني
من صفحه هاي انديشه ترا
آرام يكي پي ديگر
ورق ميزنم
و احساس گرم تو در من جاري ميشود
و من گمان ميكنم انديشه تو انديشه منست.

hellgirl
11-01-2008, 11:24
فقط یک بوسه با من باش، ترانه ساز دیروزم
که من آواره ی لبهات، در اوج گریه میسوزم

فقط یک بوسه با من باش، به قدّ عمر یک لبخند
به قد عمر یک بوسه، در این مرداب بی پیوند

در این وحشت،در این تقدیر، تویی معنای ما بودن
در این غربت زده میهن، مثالِ آشنا بودن

در این دوزخ ، تمامَم را به برق چشم تو دادم
سکوتم خواهشی گنگ است، برس امشب به فریادم

در این کُنج خراب آباد، فقط یک بوسه با من باش!
مرا یک لحظه تو ما کن و کل عمر دشمن باش!

نگو : از عُمقِ چشمانت ، تو را دیدم وَ ترسیدم !
تمنای لبانت را خودم با چشم خود دیدم !

همین امشب پناهم باش، که جانم آمده بر لب
مرا گم کن در آغوشت، در آن آتش، همین امشب!

شبی مست از صدای ساز، شبی مست از شراب ناب
تو را دیدم، تو را بودم، تو را بوسیدمت در خواب

شریک راوی قصه، خیال خوب شبهایم
همین یک بوسه با من باش که من راضی به رویایم!

karin
13-01-2008, 23:18
وقتی که خوابی نیمه شب تو را نگاه می کنم
زیبایی ات را با خدا گاه اشتباه می کنم
از شرم سر انگشت من پیشانی ات تر می شود
بوی تنت می پیچد و دنیا معطر می شود

گیسوت تابی می خورد می لغزد از بازوی تو
از شانه جاری می شود چون آبشاری موی تو
چون نسترن در بسترم می گسترانی بوی خود
من را نوازش می کنی بر مهربان زانوی تو

ای آفتاب! ای آفتاب، امشب بمیر و در نیا
ای شب بیا مردانه تا روز قیامت سر نیا
آسیمه می خیزم ز خواب اما تو پیشم مانده ای
مجرای نور پنجره با دامنت پوشانده ای

حالا که خوابی نازنین تو را نگاه می کنم
در عشق تو می میرم و با تو گناه می کنم




کافه نادری-شاهکار بینش پژوه

salma_ar
15-01-2008, 17:58
تو مرا مي فهمي
من تو را مي خواهم

وهمين ساده ترين قصه يک انسان است

تو مرا مي خواني


من تو را ناب ترين شعر زمان مي دانم


و تو هم مي داني


تا ابد در دل من مي ماني

...

anish
16-01-2008, 10:13
لاله اي به يادت نگاشتم
خوابي به نامت ديدم
اسمان را در دامي ربودم
ستارهاي برايت گماشتم
قلبم را چراغاني دلت
بهار را خزان وجودت دادم
زمان را كوك ضربان قلبت
جان را سايه عمرت كردم
جان را صفات جلال
عشق رابهار

malakeyetanhaye
16-01-2008, 11:16
من آنجا بودم
دیدم که شما اتفاق را هل دادید
و اتفاق آن قدر محکم افتاد
که دیگر بلند نشد
اتفاق را زیر دست و پا له کردم
محو نگاهت شدم
با این که نگاهت سراپا اتفاق بود
اتفاقی که نباید می افتاد

همانی که شما هلش داده بودید . ..

malakeyetanhaye
16-01-2008, 11:17
ابر در ابر در ابر در ابر
در خودم سوگوارم ،تو اما...

آخرین سرفه ی یک مسافر
سوت سرد قطارم، تو اما ...

من خودت را به تو می سپارم
جز تو چیزی ندارم ، تو اما...

malakeyetanhaye
16-01-2008, 11:17
در گوشه ای از اتاقی دور
کودکی گریه می کند
و اشکهایش را
بر دفتر خاطرات من می ریزد

حق با تو بود
ما نباید بزرگ می شدیم ...

vikijay
17-01-2008, 00:24
با سلام
این غزل اولین شعریه که سرودم و اونو به همه شما عزیزان تقدیم می کنم:

غم عشق


دردا که غم عشقت آتش زده بر جانم از هجر جگر سوزت خونین شده مزگام

بزم دل شبکوران فانوس نمی خواهد خاموش شده فانوس از شبنم چشمانم

دیریست دلم هر شب سودای غمت دارد زین عشق نهانسوزت در تهمت و بهتانم

من هستی خود جمله پای دل تو دادم دیگر تو چه می خواهی از کیسه و انبانم

من نیز نمی دانم این عشق جه منشوریست خود نیز بسان او در گردش و دورانم

در دامگه عشقت می گردم و می گردم از سحر لب و خالت حیرانم و حیرانم

گفتی تو به من صابر بیرون برو از کویم اما بتو من گفتم می مانم و می مانم !

(ج-ن)

magmagf
18-01-2008, 12:02
حالا که عاشقانه هایمان

کوههای ست که به هم نمی رسند
من
در گله ی آهوانی که رم کرده اند
از جنگل های تو دور می شوم.
بگذریم
پشت این جنگل گاهی دنیا آنقدر کوچک است
که توی خیابان به هم می خوریم و
یادت می افتد هنوز زیبا بوده ام.......

magmagf
18-01-2008, 12:09
عشق اينکه دل از او به اشتياق مي افتد
بدون آنکه بخواهيم اتفاق مي افتد

اگر چه بار گرانيست گر به دوش نباشد
مسير چشمه ي بودن به باتلاق مي افتد

هميشه وقت رسيدن به عمق معني نابش
گلوي واژه و جمله به اختناق مي افتد

چه رمزي است خدايا! که بي بلاي وجودش
ميان زندگي و مرگ انطباق مي افتد

هنوز هيچ دلي پي نبرده است که اين شور
چرا بي آنکه بخواهيم اتفاق مي افتد.

magmagf
18-01-2008, 12:10
اشتباه گرفته ای
دریا را
با کسی که موج برش نمی دارد
گاهی که دوستت دارم را به آب می زنی.
اشتباه گرفته ای
تا من بوده ام
زمین بودl و چهار دیواری که از بس بلندبود
دست کسی به من نرسید.
زنده ای!
و این گناه دریا نبودن من است
که تو را توی این
دامن آبی
غرق نکرده ام.

magmagf
20-01-2008, 23:42
به دور می رفتم

به جستجوی راز جهان

که دودکش خانه ات را دیدم

نزدیک که شدم

دریافتم آنچه به دنبالش بودم

تویی،

زنی با گیسوانی بافته و

آوازهایی که خواب خرس را

پر از کندوهای عسل می کرد

اینجا فرود آمدم

و برای بخاری ات هیزم جمع کردم.

رسول یونان

magmagf
20-01-2008, 23:43
عمارتی زیبا

در چمن زاری بزرگ

کنار دریا چه های شیر

من آنجا زندگی می کنم

با نامی از انسان و

شکوهی از خدایان

اما حقیقت چیز دیگری ست

من

در جستجوی او

تنها به رویا هایم رسیده ام



رسول یونان

god_girl
24-01-2008, 04:59
من براي سال ها مينويسم ......
سال ها بعد كه چشمان تو عاشق ميشوند.......
افسوس كه قصه ي مادربزرگ درست بود......
هميشه يكي بود يكي نبود........

دل تنگم
24-01-2008, 07:30
خیال آمدنت دیشبم به سر می زد

نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد

به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت

خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد

شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست

هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد

زهی امید که کامی از آن دهان می جست

زهی خیال که دستی در آن کمر می زد

دریچه ای به تماشای باغ وا می شد

دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد

تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم

که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد

ه.ا.سایه

god_girl
24-01-2008, 10:35
امشب دلم به ياد هواي تو مي بارد
خيس شده ام زير اين باران

لباس هاي خشکم کجاست ؟
چمدانم را بسته ام من نيز
به سوي تو خواهم آمد
جذبه نگاهت افسار زده است بر قلبم
مي کشاند مرا به آن سوي تمام حريم ها
خواهم آمد
باران که بند آيد
دلم که آرام گيرد
چشمهايم را خشک خواهم کرد
و بعد چمدانم را خواهم برداشت
راه نگاه تو را پيش خواهم گرفت
و به سوي تو خواهم آمد
منتظر باش خواهم آمد
با تمام احساس هاي لطيفم خواهم آمد
بار ديگر در عمق نگاه تو غرق خواهم شد
به سوي تو خواهم آمد
و نگاه تو را درک خواهم کرد
خستگي از تن بدر خواهم کرد
من در کنار تو آرامش خواهم گرفت
باران که بند آمد
منتظر باش...... خواهم آمد....

god_girl
24-01-2008, 10:37
صدایت را می شنوم به گاه دلتنگی هایم:
"می فهمی دارم به چشمات نگاه می کنم"
و اینک تو کلامم را بشنو:
"می فهمی که دلتنگت شده ام "
بی انصافیست صدایت را دریغ کردن
بی انصافیست
اما عزیزم این دلتنگی جنس دیگری دارد
تو را در کنار خود حس می کنم
اما دستانم نمی تواند وجودت را لمس نماید
بی انصافیست
نه؟؟؟
تو گمان نمی کنی بی انصافی است
یادم می آید از من پرسیدی می توانم دوریت را تحمل کنم
گفتم خواهم گریست
و تو مرا به صبر فراخواندی
گفتم بخاطر تو صبر خواهم کرد
صبر خواهم کرد، اما
اما قول بده اگر آمدی نپرسی سرخی چشمانم و التهاب پلک هایم برای چیست!
قول می دهی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

god_girl
24-01-2008, 17:12
شــــب انتظار

باز شب شد و عاشق ، زهجران عزیزش
با ماتم و سوک ، رهسپار سفر خاطره ها شد.
رهگذر، خسته وتنها گذری کرد
در کوچه تنهایی
به جز از چشم عزیزش
به جز از تیرک مژگان ظریفش
آسمانی که در اوهام شبانه
رازی از خلوت یار
نغمه های انتظار
به یه دنیای غریب
به شروع دگری سوق می داد !
انتظار با وزش ظلمت کور
به سحرگاه دگر تبدیل شد
سهم من
تنها گذری بود از آن کوچه وآن خاطره ها

tatina
24-01-2008, 22:38
یک شب خوب تو آسمون
یک ستاره چشمک زنون
خندیدوگفت: کنارتم تا آخرش تاپای جون...
ستاره ی قشنگی بودآروم و نازومهربون...
ستاره شد عشق منو منم شدم عاشق اون...
اما زیادطول نکشیدعشق منوستاره جون!!!
ماهه اومدستاره رودزدیدوبرد نامهربون...
ستاره رفت با رفتنش منم شدم بی همزبون...
حالاشبا به یاد اون
چشم میدوزم به آسمون...:40:

tatina
24-01-2008, 22:48
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگررفت من به انتظارآمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرادوست بدارد
من اورادوست داشتم
وقتی که اوتمام کردمن شروع کردم
وقتی اوتمام شدمن آغازشدم
وچه سخت است تنها متولدشدن
مثل تنها زندگی کردن
مثل تنهامردن...:40:

tatina
24-01-2008, 23:24
یک تبسم زیرکانه .یک عروسک بچه گانه ویک بازی کودکانه
کافی بودبرای عاشق شدنم وتواین کارراکردی...
چقدرساده عاشقت شدم.مثل قصه های کودکانه
توشدی پری قصه های من
شاهزاده ی سواربراسب سفید
چقدرساده عاشقم کردی وازآن ساده تررهایم کردی
گفتم بمان پری قصه های من بی تومیمیرم
خندیدی وگفتی بازی بود
گفتم بازی زیبایی بودبیا بازی کنیم
گفتی من کودک نیستم بزرگ شده ام وبازی نمیکنم
گفتم مگر بزرگترها بازی نمیکنند؟
گفتی بازی نه زندگی میکنند
گفتم پس بیا زندگی کنیم
مثل بازی...
گفتی زندگی بازی نیست
گفتم پس با عشق تو چه کنم؟
" گفتی رهایش کن بازی بود زندگی کن...! ":40::40::40:

دل تنگم
25-01-2008, 00:22
مشق می کنم خاطراتم را
دیدن و ندیدن را
شنیدن و نشنیدن را
گفتن و نگفتن را
زخم خوردن و شکستن را
سکوت را و فریادها را
بارها و بارها
و در پایان هر خطی بی قرارتر می شوم از گذشته
هرچند دستانم پرآبله اند اما
ننوشتن نتوانم
که زندگی مشق عشق است و دیگر هیچ...

Mahdi_Shadi
25-01-2008, 15:55
«بي معناست اين»
عقل مي‌گويد،
«اين است هر چه هست»
عشق مي‌گويد،
«شور بختي است اين»
حسابگري مي‌گويد،
«جز درد چيزي نيست اين»
ترس مي‌گويد،
«سرانجامي ندارد اين»
زيركي مي‌گويد،
«اين است هر چه هست»
عشق مي‌گويد،
«سخره است اين»
غرور مي‌گويد،
«سهل انگاري است اين»
دور انديشي مي‌گويد،
«ناشدني است اين»
تجربه مي‌گويد،
«اين است هر چه هست»
عشق مي‌گويد

samane joon
26-01-2008, 12:49
کاش دنیا رو میشد با نگاه عشق دید
اگه خودت هم بخوای دیگران نمی گذارند
من با خورشید زاده شدم
و با بهار جوان شدم
اما با اولین تگاه تو
در اولین روز زمستان
ریبا شدم
مهربان شدم
و بعد
آب شدم

Mahdi_Shadi
26-01-2008, 14:44
تمامي عشقم را
در جامي به فراخي زمين
تمامي عشقم را
با خارها و ستاره‌ها
نثار تو كردم
امّآ تو با پاهايي كوچك،پاشنه‌هايي چركين
بر آتش آن گام نهادي
و آن را خاموش كردي

دل تنگم
27-01-2008, 03:15
تا صبحدم به ياد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره كرديم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب كرده خط كشيد
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا كور سوي اختركان بشكند همه
از نام تو به بام افق ها،‌ عَلَم زدم
با وامي از نگاه تو خورشيد هاي شب
نظم قديم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر كه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسيم به خاكسترم وزد
شك از تو وام كردم و در باورم زدم
از شادي ام مپرس كه من نيز در ازل
همراه خواجه قرعه ي قسمت به غم زدم

hellgirl
27-01-2008, 11:27
می خواهم برای تو،

فقط یک برگ سبز باشم که هوا می جنباندش...

تا درست هماهنگ با شور آن لحظه،

سخن گوید

و...
چنین می کنم!

hellgirl
27-01-2008, 11:28
تو را به جای همه ی کسانی که نشناخته ام،


دوست می دارم

تو رابه جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام،

دوست می دارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود...

و برای خاطر نخستین گلها

تو را به خاطر دوست داشتن،

دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که دوست نمی دارم،

دوست می دارم

سپیده که سر بزند در این بیشه زار خزان زده،

شاید دوباره گلی بروید...

شبیه آنچه در بهار بوییدیم

پس به نام زندگی

هرگز مگو هرگز!

hellgirl
27-01-2008, 11:29
من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم

که از من عاشق تر باشد

و از من مهربانتر برای تو

من تو را به کسی هدیه میدهم

که صدای تو را از هزار فرسخ راه دور


در خشم...در مهربانی...در دلتنگی

در هزار همهمه ی دنیا یکه و تنها بشناسد

من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم

که راز آفتابگردان و تمام سخاوتهای عاشقانه ی این گل معصوم را بداند

و ترنم دلپذیر هر آهنگ،هر نجوای کوچک

برایش یک خاطره ی مشترک باشد

او باید از رنگین کمان چشمان تو

تشخیص بدهد که امروز هوای دلت آفتابی ست

یا آن دلی که من برایش می میرم،

سرد و بارانی ست

ای بهانه ی زنده بودنم...

تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم

که قلبش بعد از هزار بار دیدن تو،

باز هم با دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه من بتپد

...

همانطور عاشق

همانطور مبهوت جمال و وقار بی مثال

آیا کسی پیدا خواهد شد از من عاشق تر

و از من مهربانتر برای تو؟؟!

تو را سخاوتمندانه ،با دنیایی حسرت،

خواهم بخشید

و او را که از من عاشق تر است،

هزار بار خواهم بوسید!...

hellgirl
27-01-2008, 11:30
ترک عشق کنیم بهتر از آنست که عشق را به یک مشت یاد بی رنگ و بو تبدیل کنیم. یادهای بی صدایی که

صدا را در ذهن فرسوده ی خویش و نه در روح، به آن می افزاییم تا ریاکارانه باور کنیم که هنوز فریادهای دوست

داشتن را می شنویم...

hellgirl
27-01-2008, 11:31
عمریست در سایه ی دروغ های تو،

آفتاب می گیرم...

و هر بار که چشمانت را می بندی

دروغت گل می کند

حالا که می گویی، "می خواهم برایت بمیرم"

هیچ فکرش را کرده ای

اگر چشمانت را نبندی،

بر سر عادت دیر ساله ام، چه خواهد آمد؟!!


خدا کند این بار...

hellgirl
27-01-2008, 11:31
خوب خوب نازنین من!

نام تو همیشه مرا مست می کند...

بهتر از تمام شعرهای ناب!

نام تو اگرچه بهترین سرود زندگی ست،

من تو را به خلوت خدایی خیال خود،

"بهترین بهترین من" خطاب می کنم

بهترین بهترین من!!

hellgirl
27-01-2008, 11:32
فکر تو،عایق سرمای من است...

فکر کردم به صمیمیت تو،

گرم شدم

خنده کن!

خنده!!که با خنده ی تو،

آفتاب از ته دل می خندد...

شرم در چهره ی من داشت شقایق می کاشت

سفره انداخته بودیم و کنارش،

با هم دوستی می خوردیم

حرف تو سنگ بزرگی جلوی پای زمستان انداخت

...

باز هم حرف بزن!

god_girl
28-01-2008, 17:53
سهراب رحیمی




پیچیده در لایه های تنهایی

بافته از شب های شمال و

صبرهای طولانی



چون اسبی

در آیینه

تمام شب می دویدم

و روز

در قاب ها پنهان

نقش ها را گم می کرد

تا در خطوطی پیدا شوم

که مرا زلال کند



مرا در این آبها بشویید

مرا لای این کرباسها بپیچید

و تا ابد برایم شعر بخوانید



صدایم کنید

تا میان ترانه ها طنین شوم

تا از خواب بیهوده ی شما

عبور کنم.

god_girl
28-01-2008, 17:55
شب آخر

نه سقف پائين تر آمده است
و نه كف اتاق بالاتر رفته است.
فشرده مي شود از شش سو خون بر سطح گچ .
مكعبي كه حضورم را از سطلي در كنج ديوار سبك تر يافته بود .
تمام اضلاعش را آزموده ام
دري كه از شش سو بر پلكاني بسته است .
و شيشه اي كه قد روز و شب را اندازه مي گيرد .
نگاه مي كنم
نگاهي از شش پنجره فرا مي گيردم .
و سايه ام را مي بينم در شش خيابان
عبور مي كند از لاي شيشه ها سايه ها
نگاه ها ديوارها
ستاره اي زخمي
سلولي آئينه اي
بلور خون
حكمي كه در را باز مي كند.
چه آتشي بر مي دمد
و چه تگرگي مي بارد .

شعر از زنده ياد محمد مختاري

magmagf
30-01-2008, 06:35
در اين هستي غم انگيز

وقتي حتي روشن كردن يك چراغ ساده ي « دوستت دارم»

كام زندگي را تلخ مي كند

وقتي شنيدن دقيقه اي صداي بهشتي ات

زندگي را

تا مرزهاي دوزخ

مي لغزاند

ديگر – نازنين من –

چه جاي اندوه

چه جاي اگر...

چه جاي كاش...

و من

– اين حرف آخر نيست –

به ارتفاع ابديت دوستت دارم

حتي اگر به رسم پرهيزکاري هاي صوفيانه

از لذت گفتنش امتناع كنم.

magmagf
30-01-2008, 06:36
می بویم گیسوانت را

تا فرشته ها حسودی کنند به عطر تو.

شانه می زنم موهایت را

تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا.

شعر می گویم برای تو

تا کلمات کیف کنند

مست شوند

بمیرند.

magmagf
30-01-2008, 06:37
حسودي نمي‌كنم/ نقطه

نه، من هرگزحسودي نمي‌كنم/ نقطه

به پيراهن‌ات / نقطه

يا روسري‌ات/ نقطه

يا حتي آن پپسي كه در شب تجلي نوشيدي/ نقطه

من تنها

ـ تا سرحد مرگ ـ

حسودي مي كنم به آن كفش‌هاي تايواني پاشنه بلند دوست داشتنی

که رازهای پیچیده ی راه رفتن را

در شب مکاشفه

به تو آموخت

نه، اين جا ديگر نقطه نمي‌خواهد

god_girl
31-01-2008, 05:00
دستهایم هنوز تو را عاشقند
و به آن احساس
و به آن لحظه پاک
همآغوشی با دستهایت
حسادت میکنند
کاش باز هم تکرار میشد
نفس کشیدن
در آغوش شیرین خاطره با تو بودن

god_girl
31-01-2008, 05:03
و تویی همان همیشه مسافر



بی گلایه و خسته از رفتن



تنها به دنبال یه مامن



می ترسی از این دل سپردن



پای خسته



چشم گریون



باز هم بی سر و سامون



وحتی آسمون هم یه ستاره بهت نمیده



ولی تو بازم ساکتی بی گلایه



و باز هم


تویی همان همیشه مسافر

magmagf
01-02-2008, 04:19
شک داری که دلنشین‌ترین زن جهانی
و مهم‌ترین؟

شک داری
تمام کلیدهای جهان از آن ِ من شد
آنگاه که به تو دست یازیدم؟!

شک داری
جهان دگرگون شد
به گاه گرفتن دستت؟!
و بزرگترین روز تاریخ و
زیباترین خبر دنیا بود
روز ورودت به قلبم؟!

god_girl
01-02-2008, 09:52
عشق يعني دائما در اضطراب
عشق يعني تشنگي در شط آب
عشق يعني لاله پر پر شدن
عشق يعني در رهش بي سر شدن
عشق يعني عاشق شيدا شدن
عشق يعني گم شدن پيدا شدن
عشق يعني مبتلا گشتن به درد
عشق يعني عقل را تو کردي طرد
عشق يعني هر دمي در جست وجو
عشق يعني هجرت از من تا او
عشق يعني حرف او بر روي چشم
عشق يعني صبر در هنگام خشم
عشق يعني دلبري دل ماندگي
عشق يعني غربت واماندگي
عشق يعني همچو آتش سوختن
عشق يعني چشم بر او دوختن
عشق يعني دائما در درد و رنج
عشق يعني يافتن صد کوه گنج

god_girl
01-02-2008, 09:53
برهنه ام
بپوشانم با عشق
شهري خالي ام
پرم کن از ازدحام
برگي خشکم
در آخر زمستان
بلرزانم از آواز پرنده اي
سرشارم کن
از شادي
بگو به باد
برقصد زير دامنم
تا بريزد
از انگشتانم پروانه ها
مي خواهم تنت
ننوي خوابم شود
تا غرق شوم
در موج دستانت
برهنه ام
بپوشانم با عشق.........

magmagf
01-02-2008, 17:01
های شعلهای
که دود می‌کند
دودمانم را!
میوهای که پر می‌کند
شاخه‌هام را!
های! جسمی
که چون شمشیر می‌برد
و چون آتشفشان
زیر و زبر می‌کند!
سینهای که عِطر می‌پراکند
مثل حلقههای توتون
و چون توسنی نجیب می‌تازد به سویم!
به من بگو
چگونه از امواج طوفان برهم!
بگو
چه کنم با تو؟!
وقتی به تو معتادم!
بگو پاسخ چیست؟!
وقتی مرا به مرز جنون کشیده،
شوق!

آی بینی‌ات یونانی و
موهایت اسپانیایی!
ای زن ِ بی‌مانند
تا هزاره‌ها!
ای که برهنه پا می‌رقصی
در رگ من!
از کجا آمدی؟!
چگونه؟!
چگونه در من در آمدی
شتابان!
یگانه رحمت خدا بر من!
عطشان عشق و عطوفت!
دردانه‌ام!

آه ...
لطف خدا به من بسیار بود!

magmagf
01-02-2008, 17:01
ای زنی که به ترکیب شعر درمی‌شوی!
بسان شنهای دریا گرمی و
چون شب قدر گرامی!
در را بر رویم گشودی و
عمرم آغاز شد

چقدر شعرم زیبا شد
آنگاه که تمدن را آموختم در دستانت
چه پربار و توانمند شدم
آنگاه که به من بخشیدت
خدا!

شک داری
که شرارهای از چشمان منی
و دستانت
امتداد نورانی دستان من؟!
شک داری
تو همان سخنی که خارج شد
از لبانم؟!
شک داری که من توام و
تو منی؟!

magmagf
01-02-2008, 17:02
میلاد من تویی!
به یاد ندارم بودنم را
پیش از تو.
بالا پوشم تویی
به یاد ندارم زندگی را
پیش از عشقت.

شهزاده بانو!
از وجود تو انگار
چونان چون گنجشکی
پر کشیدم!

magmagf
01-02-2008, 17:03
شک داری در کیستی‌ات؟!
تو آنی که چشمانش
از آن خود می‌کند
زمان را
ذره
ذره
و وقتی می‌گذرد
دیوار صوتی می‌شکند

نمی‌دانم مرا چه می‌شود؟!
گویی تو زن ِ نخستینی!
و گویی پیش از تو دوست نداشته‌ام
کسی را
تجربه نکرده‌ام
عشق را
و کسی نبوسیده
مرا!


شعر خیلی قشنگیه
چند قسمتی اش کردم که همه حوصله کنند و بخونند :دی

hellgirl
01-02-2008, 18:51
پس از توفان

پس از تندر

پس از باران،

گل آرامش آوازی به رنگ چشمان روشنت دارد

نسیمی کز فراز باغ می آید،

چه خوش بوی تنت دارد

من اینک در خیال خویش،

خواب خوب می بینم

...

تو می آیی و از باغ تنت صد بوسه می چینم!

magmagf
02-02-2008, 07:55
زندگي
نوشين شعرهاي كوتاه
درشب هاي بلند نيست
امامن فقط نشسته ام و
شعر مي نويسم

براي تو
براي گلهاي شب بو
براي ساعت بزرگ ميدان شهر
كه عقربه هايش كنده شده اند _
كاش مي توانستم كاري بكنم.
در گلوي اين خروس
--- كه روي شانه ام چرت ميزند ---
يك صبح افسانه اي چرك كرده است .

***
تودرمني
مثل عكس ماه دربركه
درمني و
دور از دسترس من
سهم من ازتو
فقط همين شعر هاي عاشقانه است
وديگرهيچ.
ثروتمندي فقيرم !
مثل بانكداري بي پول
من فقط آينه تو هستم .


رسول يونان

magmagf
02-02-2008, 07:57
من پشت به ماه ایستاده و


می گریم


و تو


کنار پنجره


آنقدر به ماه می نگری


تا زیبا شوی






یک روز


عشق تو


این غول کوچک را خواهد کشت.


رسول يونان

eMerald1
02-02-2008, 14:27
اي خدا

اي خدا اين وصل را هجران مكن


سر خوشان عشق را نالان مكن

چون خران بر شاخ و برگ دل مزن

خلق را مسكين و سر گردان مكن

باغ جان را تازه و سر سبز دار

قصد اين مستان و اين بستان مكن


جمع و شمع خويش را بر هم مزن

دشمنان را دور كن شادان مكن

كعبه اقبال اين حلقه است و بس

كعبه اميد را ويران مكن

نيست در عالم ز هجران تلخ تر

هر چه خواهي كن ليكن آن مكن

magmagf
02-02-2008, 15:30
جهان پیشینم را انکار می‌کنم،
جهان تازه‌ام را دوست نمی‌دارم،
پس گریزگاه کجاست!
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟

magmagf
02-02-2008, 15:33
چشم هايت ترانه اي دارد ، پر تر از ابرهاي رويايي



دختر واژه هاي پر شورم ، از چه در خواب من نمي آيي ؟



از چه اين روزها پر از زخم است ، حرف هاي هميشه شيرينت ؟



از چه از من گرفته اي خوبم !چشم هاي قشنگ دريايي ؟



بي تو باران گرفته در شعرم ، با صدايي گرفته و غمگين



بي تو با لحن او غريبم من ، شعر شيرين و نرم لالايي !



خاطرات گذشته را بردار ، زير باران بيا به ديدارم



لحظه هاي غريبه اي دارند ، روزهاي بلند تنهايي



كاش چشمت غزل غزل مي گفت ( فاصله رد پاي رفتن نيست )



كاش مي شد دوباره مي گفتي گرچه دوري هنوز با مايي



آن خداحافظي كه دورت كرد دست دادي كه : باز مي آيم



اي كه با آن نگاه طوفاني بهترين راه حل فردايي !



هر چه دارم بگير و با اخمت دلخوشي را نگير از عمرم



من به پايين با تو مغرورم ، اي غرور قشنگ بالايي



مي نشستي كنار بغضم كاش ، كودكي هاي رفته را برگرد



مي شود در نگاه معصومت ، بغض آيينه ها تماشايي



خاك اين پرده را تكاندم باز ، عطسه كردم ، ( دوباره خنديدي ؟ )



اينكه شايد به فكر من باشي ، گفته بودي دوباره مي آيي . .

magmagf
02-02-2008, 15:39
عاشقت می شوم

درخيابان راه می روم

به چاله می افتم

عاشقم می شوی

در خيابان راه می روی

به چاله می افتی

حالا

نقاط اشتراکمان بيشتر می شود

magmagf
02-02-2008, 15:40
چشمک زدی ودورشدی

ومن به دنبال تو راه افتادم

کاش به خانه ات می رفتی

که ميان قصه بود و رويا

ويابه موزه

ويا به تياتر

اماراه به کتابخانه ها بردی

لعنت برتو!

من حالا

سالهاست کتابهاراورق می زنم

وتو را نمی يابم

H M R 0 0 7
02-02-2008, 21:52
سلام دوستان.
این فایل حاوی PDF متن ترانه های سیاوش قمیشی هستش.
امیدوارم خوشتون بیاد ازش:

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

دل تنگم
03-02-2008, 16:25
تو را گم مي كنم هر روز و پيدا مي كنم هر شب
بدينسان خواب ها را با تو زيبا مي كنم هر شب
تبي اين کاه را چون كوه سنگين مي كند آنگاه
چه آتش ها كه در اين كوه برپا مي كنم هر شب
تماشايي است پيچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
كه پيچ و تاب آتش را تماشا مي كنم هر شب
مرا يك شب تحمل كن كه تا باور كني اي دوست
چگونه با جنون خود مدارا مي كنم هر شب
چنان دستم تهي گرديده از گرماي دست تو
كه اين يخ كرده را از بيكسي ها مي كنم هرشب
تمام سايه ها را مي كشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا مي كنم هر شب
دلم فرياد مي خواهد ولي در انزواي خويش
چه بي آزار با ديوار نجوا مي كنم هر شب
كجا دنبال مفهومي براي عشق مي گردي ؟
كه من اين واژه را تا صبح معنا مي كنم هر شب

دل تنگم
03-02-2008, 16:31
با پاي دل قدم زدن آن هم كنار تو
باشد كه خستگي بشود شرمسار تو
در دفتر هميشه ي من ثبت مي شود
اين لحظه ها عزيزترين يادگار تو
تا دست هيچ كس نرسد تا ابد به من
مي خواستم كه گم بشوم در حسار تو
احساس مي كنم كه جدايم نموده اند
همچون شهاب سوخته اي از مدار تو
آن كوپه ي تهي منم آري كه مانده ام
خالي تر از هميشه و در انتظار تو
اين سوت آخر است و غريبانه مي رود
تنهاترين مسافر تو از ديار تو
هر چند مثل آينه هر لحظه فاش تو
هشدار مي دهد به خزانم بهار تو
اما در اين زمانه عسرت مس مرا
ترسم كه اشتباه بسنجد عيار تو

دل تنگم
03-02-2008, 16:34
تا تو هستي و غزل هست دلم تنها نيست
محرمي چون تو هنوزم به چنين دنيا نيست
از تو تا ما سخن عشق همان است كه رفت
كه در اين وصف زبان دگري گويا نيست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست كه در قولي از آن ما نيست
تو چه رازي كه بهر شيوه تو را مي جويم
تازه مي يابم و بازت اثري پيدا نيست
شب كه آرام تر از پلك تو را مي بندم
در دلم طاقت ديدار تو تا فردا نيست
اين كه پيوست به هر رود كه دريا باشد
از تو گر موج نگيرد به خدا دريا نيست
من نه آنم كه به توصيف خطا بنشينم
اين تو هستي كه سزاوار تو باز اينها نيست

winter+girl
03-02-2008, 17:42
بین ما فاصله ای نیت بجز فراموشی ... تو را به یاد خواهم آورد ... تو را به یاد خواهم داشت ... تو را هر شب در رو یاهایم تکرار خواهم کرد ... و هر روز صبح که بر می خیزم ... گوشه ی لبم لبخندست ... بین من و تو رازهای نگفته ایست ... که هرگز به کلام نخواهم آلود.

hellgirl
03-02-2008, 21:56
هرگز از دوری این راه مگو!

و از این فاصله ها که میان من و توست

...و هرگاه که دلت تنگ من است،

بهترین شعر مرا قاب کن

و پشت نگاهت بگذار!

تا که تنهایی ات از دیدن من جا بخورد!

و بداند که دل من با توست

و همین نزدیکی ست...

دل تنگم
04-02-2008, 00:53
لحظه های خوب...
در خواب
خوشبختی
خصلت خوب لحظه های ماست.
به فکر و خيالت بگو بروند٬
مي خواهم بخوابم...
مي خواهم در خواب همان اتفاقی را بيابم
که در بيداری
بين ما گم شده است..!!

magmagf
04-02-2008, 09:43
ای یار
كه در گریبانت
دوكبوتر توآمان بی تابند
و قلب پاك تو
با لرزش خوش كبوتران
به تنظیم ایقاع و آهنگ جهان برخاسته است
لبانت به طعم خوش صداقت آغشته است
و گرمای مهربان دستت
مرد را مرد می كند
ومن
ایستاده ام
و به نیمه ی كهكشان می نگرم
كه درآنسویش
تو
عشق تقدیر می كنی
و من
كامل می شوم
ای زن زن !

magmagf
04-02-2008, 09:44
در تمامِ میهمانی‌ها
آویزِ گردن ِ من
کلیدِ خانه‌ی توست

حالا بگذریم
مرا جراتِ آمدن نیست و
تو را
جراتِ عوض‌کردنِ قفل

magmagf
04-02-2008, 10:44
مادر ‌بزرگ
اردیبهشت ماه
در خیابان پهلوی
دوره‌ی کشف حجاب
عاشق شد

دایی سیاوش
اردیبهشت ماه
در خیابان مصدق
وقت بگیر و ببند
عاشق شد

اردیبهشت آمده
دیر یا زود من هم
در خیابان ولی‌عصر
عاشق می‌‌شوم

magmagf
04-02-2008, 10:45
لوكيشن: ايستگاه اتوبوس
زن، موهاي كوتاه
جين پوشيده با تي‌شرتي سفيد
كتاني كرم به پا

مرد،
شلوار مشكي
پيراهن بدون كروات
با يك جفت صندل
همه چيزعادي است
به جز

نگاه فيلم‌بردار

magmagf
04-02-2008, 10:46
بيا به خوابم
همان قرار
به همان آدرس هميشگي
گرچه ----- شده است
اما
تو هميشه
فيتلر‌شكن ِ به روز داري
چشمت را ببند و
كليك كن

دل تنگم
04-02-2008, 23:06
خيال روي تو در هر طريق همره ماست
نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست
به رغم مدعياني كه منع عشق كنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست

دل تنگم
04-02-2008, 23:15
این دل به کدام واژه گویم چون شد
کز پرده برون و پرده دیگر گون شد
بگذار بگویمت که از ناگفتن
این قافیه در دل رباعی خون شد

دل تنگم
04-02-2008, 23:26
عشق از ازل است و تاابد خواهدبود
جوینده عشق بی‌عدد خواهدبود
فردا که قیامت آشکارا گردد
هرکس که نه عاشق است رد خواهد بود

magmagf
05-02-2008, 06:37
مقصر نبودي
عاشقي ياد گرفتني نيست
هيچ مادري گريه را به كودكش ياد نمي دهد
عاشق كه بودي
دستِ كم
تَشَري كه با نگاهت مي زدي
دل آدم را پاره نمي كرد
مهم نيست
من كه براي معامله نيامده ام
اصل مهم اين است
كه هنوز تمام راه ها به تو ختم مي شوند
وتو در جيب هايت تكه هايي از بهشت را پنهان كرده اي
نوشتن
فقط بهانه اي است كه با تو باشم
اگر چه
اين واژه هاي نخ نما قابل تو را ندارند...

magmagf
05-02-2008, 06:45
تا با پست ترين كرمها هم خانه شوم

برايم اه و ناله و سوگواري مكن بلكه اگر اين شعر را خواندي،

دستي كه آن را نوشته به ياد نياور

زيرا من به قدري تو را دوست دارم
كه دلم مي خواهد در خيال و افكار شيرين تو از ياد رفته باشم

مبادا اگر به من فكر كني تو را غمگين سازد.

ohباز می گویم.اگر تو به این شعر نظر افکندی وقتی که من شاید با گل در آمیخته

و ترکیب شده ام حتی اسم بیچاره مرا نیز تکرار مکن

بلکه بگذار عشق تو نیز با تمام شدن زندگی من زوال یابد و پایان پذیرد

مبادا این دنیای عاقل به ناله و سوگواری تو بنگرد

و تو را از بابت من ریشخند سازد در وقتی که من از دنیا رفته باشم

winter+girl
05-02-2008, 13:04
گفتي که دنيا را پر از غم دوست داري
پس مطمئن هستم مرا هم دوست داري
گفتي نميخواهي ببارم عشق اما
شعر غريبي را که گفتم دوست داري

winter+girl
05-02-2008, 13:06
بي حرمتي به ساحت خوبان قشنگ نيست
باوركنيد كه پاسخ آيينه سنگ نيست
سوگند مي خورم به مرام پرندگان در عرف ما،
سزاي پريدن تفنگ نيست
با برگ گل نوشته به ديوار باغ ما
وقتي بيا كه حوصله غنچه تنگ نيست

winter+girl
05-02-2008, 13:10
بیش از هزار بار بانگ درای قافله آفتاب را مشت در دشت راهزن شب شکسته است از پشت میله های قفس به این امید تنها به این امید نفس می کشم کز عمق این سیاهی جانگاه ناگهان فریاد سر دهم به جهان شب شکسته است

winter+girl
05-02-2008, 13:14
سيب سرخي را به من بخشيدورفت
ساقه سبز دلم را چيدورفت
عاشقي هاي مرا باور نکرد
عاقبت بر عشق من خنديدورفت
اشک در چشمان سردم حلقه زد
بي مروت گريه هايم راديد و رفت

winter+girl
05-02-2008, 13:20
وقتی دلت تنگ است و لبانت پر از سکوت ،وقتی هیچ اشتیاقی درون حوضچه چشمانت نیست ، وقتی سبوس زندگانیت در باد گم میشود،وقتی لهجه شیوایی هزاران به گوشت نمی رسد ،وقتی تنت از دست حرفها سرد است ، وقتی هیچ کس تو را "نازنین" خطاب نمی کند ، درهای آسمان که بسته نیست . دستانت را بسوی رنگین کمان ها بلند کن ،چون همیشه یکی هست که تو را از پس ابرهای تیره و شاید زلال ، "نازنین" صدا کند

avril
05-02-2008, 14:13
نوشتم برای تو :بنویس برای او که سایه ی خاطره اش به آفتاب حضورم طعنه می زند ………

تو را خواهم به دنیای غریبی
به آهنک و صدای دل فریبی
تو را خواهم به انبوه ستاره
به مسجد در کمین هر مناره
تو را خواهم به جان آدمیت
به قلبت در هراس بی منت
تو را خواهم اگر چه با روانم
اگر دنبال مهرت من دوانم
نمی خواهم به بند من در آیی
تو را آزاده خواهم در رهایی
تو با هر کس نشینی من همانم
بر این مهر قدیمی پاسبانم
برو سوی هر آن کس دوست داری
به قلبم نیست از هجر تو باری

god_girl
06-02-2008, 14:46
آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم
تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم
منظومه ای برابر چشمم گشوده شد
آن شب که از کنار چشم تو آرام رد شدم
گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا اینکه با دو چشم سیاهت رصد شدم
دیدم تو را در آینه و مثل آینه
من هم دچار ِ از تو چه پنهان ، حسد شدم
شاید به حکم جاذبه ، شاید به جرم عشق
در عمق چشمهای تو حبس ابد شدم
شاعر شدم همان که تو را خوب می سرود
مثل کسی که مثل خودش می شود شدم
در حیرتم چگونه ، چرا در نگاه تو
دیروز خوب بودم و امروز بد شدم

god_girl
06-02-2008, 14:48
تیشه ات را بردار و بیا ای دوست
با تو می خواهم بر سینه ی کوه
یاد افسانه فرهاد کنم
با تو آری ، با تو با تو،
با تو می خواهم ، بیداد کنم

god_girl
06-02-2008, 14:49
برای بدست آوردن تو

یک دنیا آخرت را از دست می دهم

اما این به جهنم گفتنت را دوست دارم

god_girl
06-02-2008, 14:50
من نگاه پر ز پرواز ِ تو را
در پستوي خيالم،
جايي فراسوي نگاههاي پر ز كين،
پنهان مي كنم؛
تا شايد
تا هميشه
ترك بر ديواره بلوري نگاهت ننشيند!
آسوده باش!
تا نهايت ابديت
از گزند حسرت در اماني.
آسوده باش مهربانم!
آسوده باش كه شیدا با توست!

god_girl
06-02-2008, 14:51
پـشـت سـرت آب مـی ريـزم کـه ...






بــــهـانـــه آوردم کـــــه :





- آبــــمــان گـــل آلــود اســت -





تــا پــیــالــه ی چــشــمــهــایــم را





خـــالــی کــنــم پــشــت ســرت





شــب کـــه آمــد






بـــــــه خــــوابــــــم بـــــرگـــــرد!

winter+girl
06-02-2008, 19:30
آيينه پرسيد که چرا دير کرده است
نکند دل ديگري او را سير کرده است
خنديدم و گفتم او فقط اسير من است
تنها دقايقي چند تأخير کرده است
گفتم امروز هوا سرد بوده است
شايد موعد قرار تغيير کرده است
خنديد به سادگيم آيينه و گفت
احساس پاک تو را زنجير کرده است
گفتم از عشق من چنين سخن مگوي
گفت خوابي سال‌ها دير کرده است
در آيينه به خود نگاه مي‌کنم ـ
آه!!! عشق تو عجيب مرا پير کرده است
راست گفت آيينه که منتظر نباش
او براي هميشه دير کرده است

winter+girl
06-02-2008, 20:03
با تو هستم...اما تنها ترین تنهام... غم و درد و بی کسی...به مرگ نزدیکم... با تو هستم...اما دلم در کنار دلت نیست... بی واژه ترین پروازم...بر پرتگاهی که همین نزدیکی ست... با تو هستم و از خودم دورم مثل ستاره های کهکشان کم نورم با تو هستم...پس بالهایم کجاست...؟

winter+girl
06-02-2008, 20:05
کاش بودي تا دلم تنها نبود
تا اسير غصه فردا نبود
کاش بودي تا نگاه خسته ام
بي خبر از موج و درياها نبود
کاش بودي تا دو دست عاشقم
غافل از لمس گل مينا نبود
کاش بودي تا زمستان دلم اين چنين
پر سوز و پر سرما نبود
کاش بودي تا فقط باور کني
بي تو هرگز زندگي زيبا نبود

winter+girl
06-02-2008, 20:06
پيداست هنوز شقايق نشدي ...
زنداني زندان دقايق نشدي ...
وقتي که مرا از دل خود مي راني ...
يعني که تو هيچ وقت عاشق نشدي ...
زرد است که لبريز حقايق شده است ...
تلخ است که با درد موافق شده است ..
. شاعر نشدي وگر نه مي فهميدي ...
پاييز بهاريست که عاشق شده است

winter+girl
06-02-2008, 20:07
به روی برگ زندگی دو خط زرد میکشم
و چشم عاشق تو را که گریه کرد میکشم
تو رفتی و بدون تو کسی نگفت با خودش
که من بدون چشم تو چقدر درد میگشم:11:

magmagf
07-02-2008, 11:24
خسته تر از آنم

که لیوانی چای

آرامم کند

آغوش گرم ترا می خواهم

در جنگلی ناشناس

وقتی که آسمان

از لا به لای شاخه ها

سرک می کشد

magmagf
07-02-2008, 11:26
آه... این صدای گام های توست



در زمستانی به وسعت برف



و رد پای تو



که از من دور می شود





چه بیگانه است گام های تو



با سرنوشت من



و تقدیر عشق، این گونه رقم می خورَََََََََََََََََد!



ما نقش مهربانی را بازی کردیم




و عشق بهانه بود.

magmagf
07-02-2008, 11:30
تمام حرف دلم این است

من عشق را به نام تو آغاز کرده ا م

در هر کجای عشق که هستی

آغاز کن مرا . . .

ZIBAYEKHOFTE
07-02-2008, 16:43
عاشقانه
...

آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره ، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهائیم خاموشی گرفت
پیکرم بوی هم آغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهام را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم به راه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه،ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه،آه آی از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد

.....

ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط یکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم زهم
شادیم یکدم بیلاید به غم
آه می خواهم که برخیزم زجای
همچو ابری اشک ریزم های های

این دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان ، زخمه های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پرواز ها؟
این شب خاموش و این آواز ها؟
ای نگاهت لای لائی سحر بار
گاهوار کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی

قسمتی از شعر "عاشقانه" فروغ فرخ زاد

magmagf
07-02-2008, 17:07
فضای خانه که از خنده های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می کشم ! هوا گرم است

دوباره " دیده امت " ، زل بزن به چشمانی
که از حرارت " من دیده ام تو را " گرم است

بگو دو مرتبه این را که : " دوستت دارم "
دلم هنوز به این جمله شما گرم است

بیا نگاه کنیم عشق را . . . نترس ! خدا . .
هزار مشغله دارد ، سر خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگر چه می گویند
چهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

. .

به من نگاه کنی ، شعر تازه می گویم
که در نگاه تو بازار شعرها گرم است .



نجمه زارع

magmagf
07-02-2008, 17:09
دوباره پشت اين چراغِ قرمزم

دوباره بوقِ اعتراض،

دوباره دود و انتظار.

همه به فكر رفتن‌اند،

به فكر لحظه‌ي فرار،

و صفرِ ثانيه‌شمار...


فقط منم!

- منِ‌هميشه بي‌خيال-

كه بين‌شان نشسته‌ام،

دوباره چشم بسته‌ام،

و فكر مي‌كنم

چه خوب بود اگر

به جاي اين چراغ،

تو سبز مي‌شدي!

magmagf
07-02-2008, 17:10
دوستت دارم
و این بار
با اولین پرواز زمستان
روی ایوان گذشته های تو
یک رقص
خواهم بارید


علی خانی

PC-PC
07-02-2008, 19:22
می دونم نباید تشکر کرد ولی واقعا حیفم اومد نگم که یه تاپیک عالی هستش و دستتون درد نکنه من همیشه شعر ها و نثر های زیبای این تاپیک رو می خونم
موفق باشید

magmagf
07-02-2008, 19:39
صداي تو

كيلومترها سيم را

به آتش مي كشد..

از گوش تا سينه ي من،

يك و نيم وجب كه بيشتر فاصله نيست!

magmagf
07-02-2008, 19:40
این روزها سخاوت باد صبا کم است

یعنی،خبر ز سوی تو _این روزها_کم است

اینجا_کنار پنجره_تنها نشسته ام

در کوچه ای که عابر درد آشنا، کم است

من دفتری پر از غزلم ناب ناب ناب

چشمی که عاشقانه بخواند مرا ،کم است

باز آ!ببین که بی تو در این شهر پر ملال

احساس ،عشق،عاطفه،یا نیست یا کم است

اقرار می کنم که در این جا_بدون تو_

حتی برای آه کشیدن ،هوا کم است

دل در جواب زمزمه های "بمان"من

می گفت"می روم"که در این سینه جا کم است

غیر از خدا ،که را بپرستم ؟تو را تو را

حس می کنم برای دلم یک خدا کم است...



محمد سلمانی

magmagf
07-02-2008, 19:40
برای ستایش تو
همین کلمات روزمره کافی است
همین که کجا می روی ، دلتنگم .
براي ستايش تو
همين گل و سنگريزه كافي است
تا از تو بتي بسازم .

( شمس لنگرودي )

god_girl
08-02-2008, 08:31
سلام می کنم به باد،
به بادبادک و بوسه،
به سکوت و سوال
و به گلدانی،
که خواب گلِ همیشه بهار می بیند!
سلام می کنم به چراغ،
به «چرا»های کودکی،
به چالهای مهربان گونه ی تو!
سلام می کنم به پائیزِ پسینِ پروانه،
به مسیر مدرسه،
به بالش نمناک،
به نامه های نرسیده!
سلام می کنم به تصویرِ زنی نی زن،
به نی زنی تنها،
به آفتاب و آرزوی آمدنت!
سلام می کنم به کوچه، به کلمه،
به چلچله های بی چهچه،
به همین سر به هواییِ ساده!
سلام می کنم به بی صبری،
به بغض، به باران،
به بیم باز نیامدن نگاه تو...

باور کن من به یک پاسخ کوتاه،
به یک سلامِ سرسری راضیم!
آخر چرا سکوت می کنی؟

winter+girl
08-02-2008, 12:21
تو مثل راز پاييزي و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسيرت شد قسم به شب نمي دانم
تو مثل شمعداني ها پر از رازي و زيبايي
و من در پيش چشمان تو مشتي خاك گلدانم
تو درياي تريني آبي و آرام و بي پايان
و من موج گرفتاري اسير دست طوفانم
تو مثل آسماني مهربان و آبي و شفاف
و من در آرزوي قطره هاي پاك بارانم
نمي دانم چه بايد كرد با اين روح آشفته
به فريادم برس اي عشق من امشب پريشانم
تو دنياي مني بي انتها و ساكت و سرشار
و من تنها در اين دنياي دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسي قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت ديدار چشمت رو به پايانم
تو مثل مرهمي بر بال بي جان كبوتر
و من هم يك كبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب كنار لحظه هاي بي قرار من
ببين با تو چه رويايي ست رنگ شوق چشمانم
شبي يك شاخه نيلوفر به دست آبيت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو فكر خواب گلهايي كه يك شب باد ويران كرد
و من خواب ترا مي بينم و لبخند پنهانم
تو مثل لحظه اي هستي كه باران تازه مي گيرد
و من مرغي كه از عشقت فقط بي تاب و حيرانم
تو مي آيي و من گل مي دهم در سايه چشمت
و بعد از تو منم با غصه هاي قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشكي كه از يك ابر مي بارد
و من تنها ترين نيلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر كرده
و شايد يك مه كمرنگ از شعري كه مي خوانم
تمام آرزوهايم زماني سبز ميگرددكه تو
يك شب بگويي دوستم داري تو مي دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش درياست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توي اين دنياي پر غوغاست
قدم بگذار روي كوچه هاي قلب ويرانم
بدون تو شبي تنها و بي فانوس خواهم مرد
دعا كن بعد ديدار تو باشد وقت پايانم

winter+girl
08-02-2008, 12:28
دیدمت وای چه دیداری وای

این چه دیدار دل آزاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود

winter+girl
08-02-2008, 12:29
ناگهان در كوچه ديدم بي وفاي خويش را

باز گم كردم ز شادي دست و پاي خويش را
گفته بودم بعد از اين بايد فراموشش كنم
ديدمش وز ياد بردم گفته هاي خويش را
ديدمو آمد به يادم دردمندي هاي دل
گرچه غافل بود آن مه مبتلاي خويش را
تا به من نزديك شد گفتم سلام اي آشنا
گفتم اما هيچ نشنيدم صداي خويش را

winter+girl
08-02-2008, 12:31
چشم من از دوريت هم ارغواني هم ترست

منتظر مانده بيايي طفلكي خوش باور است
من كجا و تو كجا چه روزگار مبهمي ست
فكر و ذكرم پيش تو فكر تو جاي ديگرست
آن گل سرخي كه دادي دست من پژمرد و مرد
هر چه گل دادم به تو در دستهايت پرپرست
هيچ چيزي كاش ننويسم برايت بعد از اين
به گمانم هرچه كه من مي نويسم بدتر است
خواستم تنها بگويم لحظه اي اينجا بايست
اعتراضي گر نداري دوم شهريور است

winter+girl
08-02-2008, 12:35
گلی از شاخه اگر می چینیم

برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم

لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم
و شبی چند از آن را
هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم

شاید از باغچه کوچک اندیشه مان گل روید ...