PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : شعر نو حماسي



68vahid68
01-07-2007, 09:29
حماسه تاريخي ايران با "شاهنامه فردوسي" ، "رستم نامه آزاد سرو سيستاني " ، "گرشاسنامه اسدي توسي" و .... شناخته مي شود
به صورت داستانهايي كامل با قهرمانهايي اعجاب آور و خارق العاده هستند
اما در حماسه نو كه دست آورد مهدي اخوان ثالث مي باشد از زمينه داستاني كمرنگ تر مي شود ، اشعار وي از شخصيت هاي رستم گونه فاصله مي گيرد و بياني اجتماعي تر پيدا مي كند.
اخوان در مجموعه زمستان نشان داد كه له سبكي جديد از شعر حماسي دست يافته است ، سرماي دي ، برف ، تگرگ و طوفان فضاي سنگين جامعه را نشان مي دهد. و اخوان در مبارزه با زمانه و مشكلات جامه است و از ضحاكها خبري نيست.

البته شعر نو حماسي در اخوان ثالث خلاصه نمي شود اما اخوان بهترين نماينده اين سبك (كه خود مبدع آن است ) مي باشد

68vahid68
01-07-2007, 09:35
سگها و گرگها
1
هوا سرد است و برف آهسته مي بارد
ز ابري ساكت و خاكستري رنگ
زمين را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ

سرود كلبه بي روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولي از زوزهاي باد پيداست
كه شب مهمان توفان است امشب

داوان بر پرده هاي برفها، باد،
روان بر بالهاي باد، باران،
درون كلبه بي روزن شب،
شب توفاني سرد زمستان،

آواز سگها
-«زمين سرد است و برف آلوده و تر،
هوا تاريك و توفان خشمناك است ‍؛
كشد مانند ـ گرگان ـ باد، زوزه،
ولي ما نيكبختان را چه باك است؟»

ـ« كنار مطبخ ارباب، آنجا ،
بر آن خاك ارههاي نرم خفتن،
چه لذت بخش و مطبوع است ؛ وانگاه
عزيزم گفتت و جانم شنفتن »

ـ«وز آن ته ماندههاي سفره خوردن،»
ـ«وگر آن هم نباشد استخواني ‍.»
ـ«چه عمر راحتي دنياي خوبي ،
چه ارباب عزيز و مهرباني!»

ـ«ولي شلاق !....اين ديگر بلايي است...»
ـ«بلي اما تحمل كرد بايد؛
درست است اينكه الحق درناك است ،
ولي ارباب آخر رحمش آيد ،

گذارد ، چون فروكش كرد خشمش ،
كه سر بر كغش و بر پايش گذاريم
شمارد زخمهامان را و ما اين –
محبت را غنيمت ميشماريم...»

2
خروشد باد وبارد همچنان برف
زسقف كلبه بي روزن شب ،
شب توفاني سرد زمستان،
زمشتان سياه مرگ مركب

آواز گرگها

ـ« زمين سرد وبرف آلوده وتر
هوا تاريك و توفان خشمناك است
كشد-مانند سگها – باد زوزه،
زمين و آسمان با ما به كين است»

-«شب وكولاك رب انگيز و وحشي،
شب وصحراي وحشتناك وسرما ؛
بلاي نيستي ، سرماي پرسوز
حكومت مي كند بر دشت وبر ما.»

-«نه ما را گوشه كنج كنامي ،
شكاغ كوهساري سرپناهي ،
-« نه حتي جنگلي كوچك كه بتوان
در آن آسود بي تشويش گاهي»

-«دو دسمن در كمين ماست؛ دايم
دو دشمن مدهد ما را شكنجه
برون : سرما ، درون :اين آتش جوع
كه بر اركان ما افكنده پنجه.»

-«و...اينك...سومين دشمن كه ناگاه
برون جست از كين و حمله ور شد .
...سلاح آتشين...بيرحم ...بيرحم
...نه پاي رفتن ني جاي برگشت...»
-«بنوش اي برف گلگون شو، بر افروز
كه ابن خون ، خون ما بي خانمانها ست.
كه اين خون، خون گرگان گرسنه است
كه ابن خون ،خون فرزندان صحراست.»

-«در اين سرما ،گرسنه ،زخم خورده ،
دويم آسيمه سر بر برف چون باد.
ولي كن عزت آزادگي را
نگهبانيم، آزاديم، آزاد.»
(مهدي اخوان ثالث)

68vahid68
02-07-2007, 12:38
خدايا ! پر از كينه شد سينه ام.
چو شب رنگ درد و دريغا گرفت
دل پاك رو ز آيينه ام.

دلم ديگر آن شعله شاد نيست.
همه خشم وخون است و درد و دريغ.
سرايي شهرك آباد نيست.

خدايا ! زمين سرد و بي نور شد.
بي آزرم شد عشق از او دور شد
كهن گور شد مسخ شد كور شد.

مگر پشت اين پرده آبگون
تو ننشسته اي بر سرير سپهر
به دست اندرت رشته چند و چون ؟

شبي جبه ديگر كن و پوستين
فرود آي از آن بارگاه بلند
رها كرده خويشتن را ببين.

زمين ديگر آن كودكد پاك نيست.
پر آلودگيهاست دامان وي
كه خاكش بسر گر چه جز خاك نيست

گزارشگران تو گويا دگر
زبانشان فسرده ست ؛ يا روز وشب
دروغ ودروغ آورنئت خبر .

كسي ديگر اينجا تو را بنده نيست .
در اين كهنه محراب تاريك ، بس
فريبنده هست و پرستنده نيست.

علي رفت ؛ زرتشت فرمند خفت.
شبان تو گم گشت، و بوداي پاك
رخ اندر شب ني روانا نهفت.

نماندست جز «من» كسي بر زمين .
دگر ناكسانند ونامردمان؛
بلند آستين و پليد آستان.

همه باغها پير و پژمرده اند.
همه راهها مانده بي رهگذر.
همه شمع وقنديلها مرده اند.

تو گر مرده اي جانشين تو كيست ؟
كه پرسد ؟ كه جويد ؟كه فرمان دهد؟
وگر زنده اي ، كين پسنديده نيست.

مگر ضخره هاي سپر بلند ،
-كه بودند روزي به فرمان تو -
سر از امر و نهي تو پيچيده اند؟

مگر مهر و توفان وآب ، اي خداي!
دگر نيست در پنجه پير تو؟
گه گويي : بسوز ، و بروب ، وبراي.

گذشت ، آي پير پريشان! بس است.
بميران ، كه دونند و كمتر ز دون
بسوزان ؛كه پستد و زآن سوي پست.

يكب بشنو اين نعره خشم را،
براي كه بر پا نگاه داشتي،
زميني چنين بي حيا چشم را؟

گر اين بردباري براي من است ؛
نخواهم من ايت صبر وسنك و تو را ؛
نبيني كه ديكر نه جاي من است ؟

از اين غرقه در ظلمت و گمراهي ،
ازين گوي سرگشته ناسپاس،
چه ماندست،جز قرنهاي تهي ؟

گران است اين بار بر دوش من
گران است ،كز پاس شرم وشرف ،
بفرسود روح سيه پوش من

خدايا ى غم آلو شد خانه ام.
پر از خشم وخون است و درد ودريغ
دل خسته پير ديوانه ام.
(مهدي اخوان ثالث)

68vahid68
02-07-2007, 16:16
اسب‌هاي زخمي

از حسنعلي فرجي



اي اسب‌هاي زخمي‌من! كو سوارتان؟

در‌هاي و هوي دلهره گُم‌ شد غبارتان؟

بس دشت‌هاي تشنه كه جوياي معجزه است

بس چشم‌هاي خسته كه در انتظارتان

اي باغ‌هاي لاله، شهيدانِ سرخ‌پر

اي دست‌هاي سبز سحر، از تبارتان

در تنگناي سخت زمان گير كرده‌ايم

اي كاش باز هم بوزد ذوالفقارتان

آنقدر مثل آب زلاليد و با صفا

گم مي‌شود در آينه و گل، مزارتان

اينك پس از غروبِ شما از فراز عشق

مائيم و ناله‌هاي دلِ بي‌قرارتان

68vahid68
02-07-2007, 16:32
1)البته شعر فوق نو نبود ولي به دليل معصر بودنش تو اين تايپيك گذاشتم



2) از شعر حماسي اخوان گفتم ونوشتم اما بخشي مهم از شعر حماسي معاصر را شعر دفاع مقدس تشكيل
مي دهد
شعر دفاع مقدس از دوران جنگ آغاز شد و شاعر رزمنده و غير رزمنده براي افزايش روحيه همرزمان لحن حماسي را بر گزيدند
پس ججنگ نيز به ياد برزگداست شهدا اين سبك هنوز در ابديات معاصر جاريست

68vahid68
02-07-2007, 16:46
شهادت‌ آمد ‌امّا…



از رسول شريفي



من و تو عشق را باور نكرديم

ميان خون و آتش سَر نكرديم

شهادت‌آمد ‌امّا اي دريغا!
گلويي از شهادت ‌تَر نكرديم

68vahid68
02-07-2007, 16:53
لباس‌خاكي‌ها



ازسيد محمد جواد شرافت



نديدم آينه‌اي چون لباس‌خاكي‌ها

همان قبيله كه بودند غرقِ ‌پاكي‌ها

به عشق زنده شدن، «عند ربِّهم» بودن

شده ست حاصل آن‌ها ز سينه چاكي‌ها

دليل غربتشان، اهلِ خاك بودنِ ماست

نه بي ‌مزار‌ شدن‌ها، نه بي پلاكي‌ها

به آسمان كه رسيدند رو به ما گفتند:
زمين چقدر حقير است، آي خاكي‌ها!

68vahid68
02-07-2007, 17:10
شعر دفاع مقدس به طور كامل حماسي نيست و در دوران بعد از جنگ حال و هواي غنايي گرفته است
اما شعرهايي كه در دوران دغاع مقدس سروده شده اند جنبه حماسي آنها غلبه دارد تا در تهييج سربازان كارآمدي بيشتري داشته باشند

شعرهاي فوق تمامي بعد از جنگ سروده شده اند

68vahid68
03-07-2007, 07:31
زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است




مهدي اخوان ثالث

68vahid68
03-07-2007, 08:03
يك مشكلي برام پيش اومد و اون مشكل با طرح يك سوال ايجاد شد" فرق ادبيات پايداري و حماسي چيه ؟"
حقيقتش من جواب اين سوال را بلد نيستم پس اگر تا مدتي كه اينجا به اين سوال پاسخي ندادم يا جوابي نشيدم حق بدهيد كه نميتونم از هم تفكيكشون كنم

68vahid68
03-07-2007, 08:05
قبل از اعدام

خون ما
می شکفد بر برف
اسفندی
خون ما
می شکفد بر
لاله
خون ما
پیرهن کارگران
خون ما
پیرهن دهقانان
خون ما
پیرهن سربازان
خون ما
پیرهن
خک
ماست
نم نم باران
با خون ما
شهر آزادی را
می سازد
نم نم باران
با خون ما
شهر فرهادها را
سازد
خون ما
پیرهن کارگران
خون ما
پیرهن دهقانان
خون ما
ییرهن
سربازان

خسرو گلسرخي

68vahid68
03-07-2007, 08:11
من شکستم در خود

من شکستم در خود
من نشستم در خویش
لیک هرگز نگذشتم از
پل
که ز رگ های رنگین بسته ست کنون
بر دو سوی رود آسودن
باورن کن نگذشتم از پل
غرق یکباره شدم
من فرو رفتم
در حرکت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در میدان
من نگفتم به ذوالکتاف سلام
شانه ات بوسیدم
تا تو از این همه ناهمواری
به دیار پکی راه بری
که در آن یکسانی پیروزست
من شکستم در خود
من نشستم در خویش

گلسرخي
خسرو، خود يك گلستان بود كه خون خود در راه خلقش سرخ شد

68vahid68
03-07-2007, 08:30
بشکن طلسم حادثه را
بشکن
مهر سکوت از لب خود بردار
منشین به چاهسار فراموشی
بسپار گام خویش به ره
بسپار
تکرار کن حماسه خود تکرار
چندان سرود سوگ
چه می خوانی ؟
نتوان نشست در دل غم نتوان
از دیده سیل اشک چه می رانی ؟
سهرابمرده راست غمی سنگین
اما
غمی که افکند از پا نیست
برخیز
رخش سرکش خود زین کن
امید نوشداروی تو از کیست ؟
سهرابمردهای و غمت سنگین
بگذر ز نوشداروی نامردان
چشم وفا و مهر نباید داشت
ای گرد دردمند ز بی دردان
افراسیاب خون سیاوش ریخت
بیژن به دست خصم به چاه افتاد
کو گردی تو ای همه تن خاموش
کو مردی تو ای همه جان ناشاد
اسفندیار را چه کنی تمکین ؟
این پرغرور مانده به بند من
تیر گزین خود به کمان بگذار
پیکان به چشم خیره سرش بشکن
چاه شغاد مایه مرگ توست
از دست خویش بر تو گزند اید
خویشی که هست مایه مرگ خویش
باید شکست جان و تنش باید
گیرم که آب رفته به جوی اید
با آبروی رفته چه باید کرد ؟
سیماب صبحگاهی از سربلندترین کوهها فرو می ریخت
برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را

حميد مصدق

68vahid68
03-07-2007, 08:32
حمید مصدق

حمید مصدق در سال 1318 در شهرضا از شهرهای پیرامون اصفهان به دنیا آمد آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در شهرضا و اصفهان به پایان برد در سال 1338 به تهران آمد و رشته بازرگانی موسسه علوم اداری و بازرگانی را پایان رسانید از دانشکده حقوق تهران لیسانس خود را گرفت تا سال 1348 در موسسه تحقیقات اقتصادی به عنوان محقق کار میکرد
از سال 1350 به عضویت هیات علمی دانشگاه درآمد و از سال 1357 به کار وکالت روی آورد
در سال 1354 سفری به انگلستان داشت
در 1351 ازدواج کرد و دو فرزند به نامهای ترانه و غزل دارد

آثار :


درفش کاویان تهران 1340

کاوه نیما 1343


آبی خکستری سیاه تهران 1344

در رهگذر باد و آبی خکستری سیاه فرمند 1349


دو منظومه امیر کبیر 1352


از جداییها تهران 1357


سالهای صبوری تهران 1369


... تا رهایی مجموعه آثار نشر نو 1369

68vahid68
07-07-2007, 13:37
جراحت

دیگر کنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن ، چون در دریا ، چشم
پای تا سر ، چون صدف ، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد
کآن چه حالی بود ؟
آنچه می دیدیم و می دیدند
بود خوابی ، یا خیالی بود ؟
خامش ، ای آواز خوان ! خامش
در کدامین پرده می گویی ؟
وز کدامین شور یا بیداد ؟
با کدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد ؟
چرکمرده صخره ای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش ؟
با بهشتی مرده در دل ،‌کو سر سیر بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند
عقده اش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش ، تلخ
بی که خواهد ، یا که بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود ؟
دوش یا دی ، پار یا پیرار
چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایه ی دوک زالی بود ؟

اخوان ثالث

68vahid68
28-11-2007, 10:57
کـــــینــــــــــه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آماده نبرد ،پوشیده زره کینه سر تا پای
من در اندیشه دگرگونی جهان بودم
و اینک در گریرز از دگردیسی خویشم
روزی پای استوار ،چشم روشن ،سرود خوان
از خون شکفته گونه ،شــــــــــاد، جوان
بسته گیسوی به سرخ پیمانی سخت گران
و امروز فروغ نگاه خفته اسیر خطوط زمان
زردگونه ،فسرده لبی از تیره دلی همسفران
سپید گیسوی بسته به بند سیه، سوخته از آتش نامردان
و برای فردایی دیگر
آماده نبرد ، پوشیده زره کینه سر تا پای
بهر باهـــــــــوده زیستن و بیهــــــــــوده نمردن
گوش بسته به تلخ خند زمان
در نبرد آخرین گویی پیری می خندد بر تلاشم
گویی که مرگ می خندد بر آخرین پیکارم
ترزا

68vahid68
28-11-2007, 10:59
ترزا شاعری نام آشنا برای همه ما نیست میتونید به ویلاگش سر بزنید
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

68vahid68
12-12-2007, 09:15
تساوی

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست

گلسرخی

68vahid68
12-12-2007, 09:17
در خیابان مردی می گرید
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بگشاید
در خیابان مردی می گرید
همه روزان سپدیش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سلیمانی را می شمرد
در قدم های ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید
کاش می شد همه ی عقربک ساعت ها
می ایستاد
کاش تردید سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل دیوارست
کاش دستم دو کبوتر می بود
در خیابان مردی می گرید
گلسرخی

68vahid68
18-12-2007, 12:44
آمد
دستش به دستبند بود
از پشت میله ها
عریانی دستان من ندید
اما
یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست
چیزی نگفت
رفت
کنون اشباح از میانه ی هر راه می خزند
خورشید
در پشت پلک های من اعدام می شود

خسرو گلسرخی

68vahid68
18-12-2007, 12:54
می دانی
پرنده را بی دلیل اعدام می کنی
در ژرف تو
اینه ایست
که قفس ها را انعکاس می دهد
و دستان تو محلولی ست
که انجماد روز را
در حوضچه ی شب غرق می کند
ای صمیمی
دیگر زندگی را نمی توان
در فرو مردن یک برگ
با شکفتن یک گل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم
ایا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم
و صندوق های زرد پست
سنگین
ز غمنامه های زمانه نباشند ؟
در سرزمینی که عشق آهنی ست
انتظار معجزه را بعید می دانم
باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد ؟
پرندگان
از شاخه های خشک پرواز می کنند
آن مرد زردپوش
که تنها و بی وقفه گام می زند
با کوچه های ورود ممنوع
با خانه های به اجاره داده می شود
چه خواهد کرد
سرزمینی را که دوستش می داریم ؟
پرندگان همه خیس اند
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می دانم

68vahid68
18-12-2007, 12:54
غروب فصلی
این کفتران عاصی شهر
به انزوای سکت آن سوی میله های بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبی در اینجا نیست
و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن
چه خوب می دانی
که اینصدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
بشارتی ست
بشارت ظهور جوانه
جوانه های بلند
که رنگ اناری میله
با آن شتاب و بداهت
دروغ بزرگ
زمانه خود را
در اوج انزجار انکار می کنند