PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : سیاوش کسرایی



diana_1989
27-06-2007, 02:05
" سیاوش کسرایی متولد اصفهان سال 1304 اولین کتاب او به نام " آوا " در اسفند1336 و دومین کتابش به نام آرش کمانگیر در سال 1338 منتشر شده است !"
" متخلص به کولی فرزند رحیم در اصفهان متولد شد ! لیسانس از دانشکده ی حقوق تهران . در روز پنج شنبه بهمن ماه 1374 در وین اتریش درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد !
فهرست مجموعه اشعار او عبارت اند از : آوا ( نیل – 1336) آرش کمانگیر ( اندیشه _ 1338) خون سیاوش ( امیرکبیر _ 1341 ) سنگ و شبنم ( روز – 1345 ) با دماوند ( صائب – 1345 ) خاموش ، خانگی ( فرهنگ – 1346 ) به سرخی آتش به طعم دود ( بیدار – 1357 ) از قرق تا خروسخوان ( مازیار – 1357 ) به پا خیز ایران من ( نشر صلح – 1358 )
(( سیاوش کسرایی شاعر نامدار ایرانی پس از یک عمل جراحی { در وین ، پایتخت موسیقی } درگذشت ! کسرایی از جوانان عاشق ایران و آزادی بود و بعد از شهریور 1320 همزمان به شعر و سیاست روی آورد و یکی از نخستین نیماگرایان بود ! هرچند اولین مجموعه شعر او _ آوا _ در سال 1337 منتشر شد ))..... (( چند نسل با منظومه ی آرش کمانگیر کسرایی که حماسه ی بزرگشان بود زیستند . هر چند کسرایی شاعر عشق نیز بود و "غزل برای درخت "را هم سروده بود ))
وی با شهر کهن نیز آشنایی کامل دارد ولی از چهره های سر شناس شعر نو است و منظومه ی آرش کمانگیر او در قالب شکسته ارائه شده است ! وی در قالب شعر کهن نیز تبحر دارد و غزلیات و ترانه های او جالب است !!!

F l o w e r
27-06-2007, 02:05
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



» به سرخی آتش به طعم دود :


بازماندگان : آن شب به نیمه شب یک باره ریختند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بر سرزمین سوختگی : پنداشتند خام کز سرگشتگان که پی ببرند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به سرخی آتش به طعم دود : ای واژه خجسته آزادی با این همه خطا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پرستوها در باران : عطر طراوت بود باران ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پوکه : پیش چشمانم در پرده اشک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پویندگان : آنان به مرگ وام ندارند آنان که زندگی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تصویر : مثل آب مثل آب خوردنی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])سنگ های پایه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تولد : گیل آوا ای کودک کرانه و جنگل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خواب نوشین : دیر کردی و سحر بیدار است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خم بر جنازه ای دیگر : نه بایسته شعرست و نه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام : به قعر شب سفری می کنیم در تابوت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دوست داشتن : ما شقایق کوهستان های وطنمان را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دیداری یک سویه : وقتی که آمدی بی آشتی پلنگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رای دیگر : وقتی که دست می طلبد جان موافق است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زنهار : خاموشمان می خواهند و گمنام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شعری : فریادی چون تیغه چاقو در تاریکی فریادی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شقایق : فریاد سرخ فام بهارانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گرهبند خون : قامتت درداربست شعرم نمی گنجد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
له له و تنفس : خوابم نمی برد گوشم فرودگاه صداهای بی صداست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نام و سیما : این روزها شهید نامی یگانه نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هجده هزارمین : با چهره تو دمسازم کنون که می نویسم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» خانگی :

با برافروختن کبریتی : همه جا صحبت اوست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بر تخت عمل : زبده جراحان قلبم را جراحی کردند به تیغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رشد : ما را سر گلیم نشاندند وز ابتدا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زمین کال : این نکته نغز گفت به ره پیر روستا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سازندگی : دست ها چنگک چفت افتاده بر ابزار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شب می رود ز دست : مهتاب ناب و خلوتی پشت بامها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ویتنامی دیگر : با آن همه سلاح با آن همه ستوه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» خون سیاوش :

کلید : دستهای ما شاخه های کشیده در پناه هم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» منظومه :


آرش کمانگیر : برف می بارد برف می بارد به روی خار و خاراسنگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» دوبیتی :

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تن بیشه پر از مهتاب امشب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کنار چشمه ای بودیم در خواب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])




»از قرق تا خروسخوان:



ژاله بر سنگ افتاد چون شد؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])






آدم ای رفته از بهشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عشق پرستوی پرگشا به همه سو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

diana_1989
27-06-2007, 02:06
آرش کمانگیر



برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ...
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغ های گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن

پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بام دیدن
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردمان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود اید
خانه هامان تنگ
آرزومان کور
ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می اید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می ایم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امیدم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ ایا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد در غوغا.
شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون کلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز

diana_1989
27-06-2007, 02:09
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست :40:

diana_1989
27-06-2007, 02:11
کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

diana_1989
27-06-2007, 02:12
دو بیتی
تن بیشه پر از مهتاب امشب
پلنگ کوهها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در تنم بی تاب امشب

68vahid68
03-07-2007, 08:12
شب می رود ز دست

مهتاب ناب و خلوتی پشت بامها
با چتر یک دو کاج
و مسجدی چو غول کمین کرده در سکوت
و روح شهر خسته که در سایه ریزها
خمیازه می کشد
از دوش های خسته دیوار روبرو
تا شاینه های کوفته چینه خراب
بسیار رخت و جامه چو اشباح آدمی
کت بسته با طناب
در رهگذر باد
رقص اسارتی را سرگرم گشته اند
اینک نشسته خواب به ناخفته دیده ها
هم پاسبان غنودهه به سکو کنار در
هم طفل شیر خوار و پرستار خسته اش
شب می رود ز دست کجایند دزدها ؟،

68vahid68
03-07-2007, 08:22
ویتنامی دیگر

با آن همه سلاح
با آن همه ستوه
با آن همه گلوله که بر پیکر تو ریخت
ارنستو
این بار هم دروغ در آمد هلک تو
آنان که تند تند تو را خک می کنند
آنان که زهر خند به لب دست خویش را
با گوشه های پرچم تو پک می کنند
که : دیگر تمام شد دنیا به کام شد
تاریک طالعان تبه کار بی دلبند
خامان غافل اند
تو زنده ای هنوز که بیداد زنده است
تو زنده ای هنوز که باروت زنده است
تو در درون هلهله های دلاوران
تو در میان زمزمه دختران کوه
در شعر و در شراب و شبیخون تو زنده ای
آوازه خوان گذشت و لیکن ترانه اش
گل می کند به دامنه کوهپایه ها
خورشید های شب زده بیدار می شوند
یک روز از کمینگه تاریک سایه ها
مردی و یک تفنگ
مردی و کولهباری از نان و از غرور
آزاده ای گشاده جبین قامت استوار
یک روز بر وزارت کوبا نشسته تند
روز دگر به خون
در سنگر بولیوی دور از دیار یار
آه ای پلنگ قله آه ای عقاب اوج
گر آفرین خلقی شایسته تو بود
مرگی بدین بلندی بایسته تو بود
آه ای بزرگ امید
اینک که مرگ می بردت بر سمند خویش
این گونه کامیاب
این گونه پر شتاب
گر آرزوی دیر رست را سراغ نیست
در قلب ما بجوی
آتش
آهن
ویرانگی و خشم
در قلب ما ببین که ویتنام دیگری است

magmagf
03-07-2007, 09:22
يكى دو روز ديگر از پگاه
چو چشم باز می كنى
زمانه زيرو رو
زمينه پر نگار می شود.

طبيعت با همه جلوه هاى زيباى خود، با بهاران گلباران ، پائيز اندوهناك و زمستان يخ بندانش، با درخت ها و بوته ها، كلاغ ها و چلچله ها، و سنگ ها و كوه ها و دشت ها و درياها و ساير نماد ها و نشانه هاى دل انگيزش ، در شعر سياوش كسرایی جايگاه ويژه اى دارد و در اين ميان جايگاه بهار از همه والاتر، گرامی تر و دلرباتر است.
بهار شكوفا با جوانه ها و شكوفه ها و غنچه هايش و با سر سبزى نشاط انگيزش همواره مورد توجه و هدف آرزوهاى سبز و بالنده اين شاعر است و او در بهار، نوزايى آرزو و شكوفایی اميد را مى بيند و به آن دل می بندد:

نگار من
اميد نوبهار من
لبي به خنده باز كن
ببين چگونه از گلي
خزان باغ ما بهار ميشود.

او كه چشم انتظار بهار رفته از خانه خويش است و آرزومند بهار زندگي افروز، چون مادرش را- كه نمادی از مادر طبيعت و زمين است- آماده شتاقتن به پيشواز بهار و تدارك مقدمات اين پيشواز می بيند به خود اميد می دهد كه به آرزوى دور و دراز خود خواهد رسيد و بهار روياها و آرزوهايش بر خواهد دميد:

مادرم گندم درون آب مي ريزد
پنجره بر آفتاب گرمى آور می گشايد
خانه مي روبد، غبار چهره آيينه ها را مي زدايد
تا شب نوروز
خرمي در خانه ما پا گذارد
زندگي بركت پذيرد با شگون خويش
بشكفد در ما و سرسبزی بر آرد.

ای بهار، ای ميهمان دير آينده
كم كمك اين خانه آماده است
تك درخت خانه همسايه ما هم
برگ هاى تازه ای داده است

بهار او پر از يادهای خاطره انگيز است، پر از حرف های ناتمام و پر از آرزو هايي كه دل آرزومندش را چون شاخساران باردار ميكند:

درين بهار... آه
چه يادها
چه حرف هاى ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شكوفه باردار مي شود.

افسوس كه سرزمين شاعر، سرزمين بلا خيز اندوه است و سرچشمه محنت بار دلتنگي ، و بهار بيهوده در آن در جستجوی لبهای خندان و نگاه های شاد می گردد:

امسال هم بهار
با قامت كشيده و با عطر آشنا
بيهوده در محله ما پرسه مي زند
در پشت اين دريچه خاموش هر سحر
بيهوده مي كشاند شاخ اقاقيا

بر او بنال بلبل غمگين كه سالهاست
شادی
آن دختر ملوس از اين خانه رفته است.

اما با اين همه شاعر اميد هاى خود را هرگز از دست نمی دهد و از آنها دل نمی كند و مجموعه رويدادها و سرگذشت ها و سرنوشت هاى روزگار به او می آموزد كه همچنان اميدوار باشد و تسليم نوميدى و افسردگي نشود كه بهار زندگى افروز دير يا زود از راه می رسد:

اين همه می گويدم هر شب
اين همه می گويدم هر روز
باز مي آيد بهار رفته از خانه
باز مي آيد بهار زندگی افروز

و شاعر كه چونان مسافرى ز گرد ره رسيده، تندپو و بشتاب آمده ، مژده رسيدن بهار زير و رو كننده را همراه خويش آورده است:

تولد بهار را
به روى دست هاى جنگل بزرگ ديده ام
ز سينه ريز رنگ رنگ تپه ها
شكوفه هاى نوبرانه چيده ام
كنون برابر تو ايستاده ام
يگانه بانوى من، ای سياهپوش، ای غمين!
كه مژده آرمت
بهار زير و رو كننده مى رسد
نگاه كن ببين!

و چون بهارآرزو از راه می رسد با همه گل ها و شكوفه هاى و غنچه های تازه رس خويش، شاعر چون گل خاطره انگيز خود را همراه بهار نمی بيند، فرياد می كشد:

آخر به شكوه نعره برآوردم اى بهار
كو آن گلى كه خاك تو را آب و رنگ ازوست؟

ولى بهار خاموش می ماند و به جايش خسته نسيمى غريب وار بر شاعر می وزد و پاسخش را چنين می دهد و او را به بيدارى و استوارى چنين فرا می خواند:

كاى عاشق پريش
گل رفته، خفته، هيس!
بيدار باش و عطر نيازش نگاه دار!

براى شاعر بهار همزاد عشق است و دلبستگى، و دوست داشتن بهارى پنهان در ژرفاى قلب و در سويداى روان، و او می كوشد از اين عشق بهارى بيافريند كه صبور ترين مرغان جهان را نغمه خوان گرداند:

اى دوست داشتن!
پنهان ترين بهار
آتش بكش ، زبانه بكش ، گل كن عاقبت
باشد به بوى تو
بار دگر صبورترين مرغ اين جهان
آواز بركند!

شاعر كه دل به انديشه و رويای بهار بسته ، به پائيز نمي انديشد و از آن هراسي به دل راه نمي دهد:

پرستويي كه بر بام بهاران
ميان عطر گل ها لانه كرده است
كجا انديشه پاييز دارد
كه اميدش هزاران دانه كرده است

بهار آرزوهاى شاعر بهارى است كه همه كويرهاى بايرو سوخته سترون را آباد و همه زمين هاى سراسر لوت را باغ خواهد كرد و سينه تپه های سنگين از لهيب لاله ها پر داغ خواهد شد:

گر بهار آيد
گر بهار آرزو روزى به بار آيد
اين زمين هاى سراسر لوت
باغ خواهد شد
سينه اين تپه هاى سنگ
از لهيب لاله ها پر داغ خواهد شد.

و آن گاه او، اين شاعر بهار دوست ، همراه با قيام سبزه ها از خاك، و با طلوع چشمه ها از سنگ، در آغاز بهار آرزوها، همراه بال پرستوها سينه اش را باز خواهد كرد و عطر انديشه هاى مخفى مانده اش را به پرواز در خواهد آورد:

من دراين سرماى يخبندان چه گويم با دل سردت؟
من چه گويم ای زمستان با نگاه قهرپروردت؟
با قيام سبزه ها از خاك
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم كرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم كرد.

و اگر اكنون دست شاعر خالي است و بر فراز سينه اش جز بته هاى گل سرما نيست، اما او به نازك نهالى زرد و خرد و لرزان و نوپا اميد بسته است كه برايش بارآور بهار و بشارت بخش نوروز باشد:

آه... اكنون دست من خاليست
بر فراز سينه ام جز بته هايي از گل يخ نيست
گر نشاني از گل افشان بهاران باز می خواهيد
دور از لبخند گرم چشمه خورشيد
من به اين نازك نهال زرد گونه بسته ام اميد.

هست گل هايي در اين گلشن كه از سرما نمی ميرد
وندرين تاريك شب تا صبح
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گيرد.

بهار رویاهاى شاعر، بهارى است كه به يقين و بي ترديد، دير يا زود، شكوفان از راه خواهد رسيد و هيچ زمستانى هر قدر هم ديرپا و مرگ بار نمى تواند جلو هجوم آن بهاران بالنده مقاومت ناپذير را بگيرد، و:


آنان كه بر بهار تبر آختند تند
پنداشتند خام كه با هر شكستنى
قانون رشد و رويش را
از ريشه كنده اند


به عبث مى پندارند كه قادرند جلو يورش بهار رويا هاى شاعر را بگيرند ، و شاعر در حالي كه تنها يكي از بيشمار درختان سلاله جنگل است، در آن هنگام كه تنش از تيغه های تبرهاى مست زخمي و چاك چاك است ، خون چكان، از فراز شاخسارانش يورش بهار را بر سرزمين سوختگي نظاره مي كند و به جنگل بشارت مي بخشد:

اينك كه تيغه های تبرهای مست را
دارم به جان وتن
مي بينم از فراز
بر سرزمين سوختگي يورش بهار.

آنگاه خود او فرياد سرخ فام بهاران می شود، گيرا و سركش، چونان گرمای قلب خاك، برخاسته ز سنگ، فريادی كه خبر دارد از كوتاهي عمر پربار و گلبارانش ،و در عين حال آگاه است كه هر بهار سرود او را چون ردخون آهوی مجروح بر ستيغ بلند و دوردست كوه ها مى افشاند و عطر تلخ اما جوانش را با بال بادهای مهاجم، تا ذهن دشت هاي گمشده می راند:

فرياد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه ، مي دانم
آری كه دير نمي مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستيغ سهم مي افشانم
آنگاه عطر تلخ جوانم را
با بال بادهای مهاجم
تا ذهن دشت های گمشده مي رانم.

درتمام طول شبهای دراز تاريك و بی ستاره كه عاشقان و شاعران بي بهانه مي گريند وشعر ها در پس پنجره ها چونان مرغان پر شكسته و پربسته اسيرند، گل های سپيد اميد شاعر در انتظار بهار خفته بيدارند:

شب ها كه ستاره هم فرو خفته ست
گل های سپيد باغ بيدارند
شب ها كه تو بي بهانه مي گريي
شب ها كه تو عطر شعرهايت را
از پنجره ها نمي دهي پرواز

اين باغ و بهار خفته را هر شب
گل های سپيد باغ بيدارند
شب های دراز بي سحر مانده
شب های بلند آرزومندی
شب های سياه مانده در آغاز

چه كسي به شاعر بشارت بهار مي دهد؟ گلي كه درون باغچه اش شكفته، گل شكوفا و زيباي اميد و آرزو:

امشب درون باغچه من گلي شكفت
امشب به بام خانهً من اختری دميد
......
رويای سرد خفته من با بهار گل
آتش درون سينه اش افتاد و جان گرفت.

اينك كنار پنجره جان دميده است
چون شاخ گل شكفته ز لبخند آفتاب


اميد آن كه ساقه اندام ترد او
سرسبزی آورد ز بهارش در اين خراب.

بشارت بخش ديگر به شاعر مشتاق ، چلچله ای است كه عطر علف های نودميده صحرا و صبح مه آلود كناره دريا در چشم هايش پيدا است و پس از مدتهاى مديد چشم انتظارى شاعر، سرشار از مژدگاني بهار به سراغ او مى آيد، افسوس كه خسته از رنج سفر های دراز بر پنجره شاعر از پای در مي آيد و مي ميرد:

چلچله اي بود و روی پنجره ام مرد.

......


- چلچله، ای مرغ سرزمين بهاران
دير زماني ست كاين دريچه گشوده ست
گوش من از بادهای پيش رس فصل
نام تو را ای سپيد سينه شنوده ست.

آه چه چشم انتظار راه تو ماندم
در دل آن ابرهای گل بهي شام
گفتم روزی بر آشيان نگاهم
مرغ بهاری ترانه مي پری آرام.

و گاه انتظار طولاني و بي فرجام نمودن تمنای بهار، شاعر را تا آستانه نوميدی و تيره و تاريك شدن افق های ديدش پيش مي برد و به او چنين مي نمايد كه هرگز رويايش به حقيقت نخواهد پيوست و به بهار آرزوهايش نخواهد رسيد:

ای چشم آفتاب
قلبم از آن تست كه پوييدني تو راست
در صبح اين بهار
خوش باش ای گياه كه روييدني تو راست
افسوس ای زمانه كه كندی گرفته پا
سستي گرفته دست
وآن بلبل زبان بهار آفرين من
گنگي گرفته است.

فريادهای من
خاموش مي شوند
اندوه و شادماني و عشق و اميد من
از ياد روزگار فراموش مي شوند
در من بهار بود و گل رنگ رنگ بود
در من پرنده بود
در من سكوت دره و غوغای رود بود
در من نشان ابری باران دهنده بود.

در من شكوفه بود
در من جوانه بود
در من نياز خواستن جاودانه بود
در من هزار گوهر اشك شبانه بود.

اينك به باغ سينه من گونه گونه گل
مي پژمرد يكايك و بي رنگ مي شود
خاموش مي شود همه غوغای خاطرم
در من هر آن چه بود ،همه سنگ مي شود.

و دستان شاعر كه آشيان مرغ عشق است و زمانى زادگاه گل بوده است:

دست من پر شد ز مرواريد مهر
دست من خالي شد از هر كينه ای
دست من گل داد و برگ اورد بار
چون بهار دلكش ديرينه ای

هزاران افسوس و دريغ كه اين دستان بهار آفرين در بهار پر گل بوستان چونان شاخه ای خشك و تك ساقه تكيده پائيز، با برگ های خشك عشقي سوخته ، بر فراز شاخه ها آويزان مي ماند:

در بهار پر گل اين بوستان
دست من تك ساقه پائيز ماند
برگ های خشك عشقي سوخته
بر فراز شاخه ها آويز ماند

اما با اين همه نوميدی ها و حسرت و افسوس شاعر، زود گذر و نامانا است و آن هنگام كه مرغان بهار بار ديگر از دستان بازش پر مي كشند، در دل او نيز آرزوی بهار آرزو ها بال مي گشايد و پر مي كشد:

گرچه ديگر آسمان ها تيره است
شب ز دامان افق سر مي كشد
باز با پرواز مرغان بهار
آرزويي در دلم پر مي كشد.


و او حتي بر تخت عمل نيز نگران خون آن چلچله پيك بهار است كه بيگاه خونش بر در و پيكر شهرش شتك مى زند و چون مرغی در قفس دلتنگ است از اين كه مي بيند همه خرسندند و دلخوش از اين كه به مرغان قفس آبی برسانند و غافل از آن كه همه سينه سپيدان بهار با خال گلگلون در قلب ، ميهمانان پيش رس مرگند.
شاعر نگران اين است كه با مرگ چلچله های پيك بهار چه كسي ديگر مژده بهار خواهد آورد و با ساختن لانه بر لب ايوان ها خلايق را از آمدن بهار با خبر خواهد كرد؟

خون آن چلچله پيك بهار
بر در و پيكر اين شهر شتك زد بي گاه
دل من چون مرغي در قفسي تنگي كرد.

چه كسي بايد زين پس لب ايوان شما
لانه ای از گل و خاشاك كند
تا بدانيد بهار آمده است؟

همه خرسند بدانيم كه آبي برسانيم به مرغان قفس
غافل از آن كه همه سينه سپيدان بهار
خال گلگون بر قلب
مرگ را مهماني پيش رسند.
....

magmagf
03-07-2007, 09:23
آوا نیل 1336

آرش کمانگیر اندیشه 1338

خون سیاوش امیرکبیر 1341

سنگ و شبنم روز 1345

با دماوند خاموش صائب 1345

خانگی فرهنگ 1346

به سرخی آتش به طعم دود بیدار 1357

از فرق تا خروسخوان مازیار 1357

با پا خیز ایران من نشر طلح 1358

آمریکا ! آمریکا علم و هنر 1358

68vahid68
03-07-2007, 15:04
مجموعه آثار وي در يك كتاب نشده است ؟

Mohammad Hosseyn
18-10-2007, 16:44
با سلام ... 
دیدم تایپیک این شاعر بزرگ خوابیده گفتم بیدارش کنم ...[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سعی می کنم تمام شعرهاش رو اینجا قرار بدم ...

اول از دفتر شعر به سرخی آتش به طعم دود شروع می کنم ... که شعرهاش این هستند ...
 
له له و تنفس 
دگر به جوخه آتش نمی دهند... 
به سرخی آتش به طعم دود 
پویندگان 
تصویر
رای دیگر
دیداری یک سویه
پرستوها در باران 
تولد
بازماندگان
پوکه 
هجده هزارمین
خواب نوشین 
بر سززمین سوختگی
دوست داشتن 
شعری
زنهار
خم بر جنازه ای دیگر
 گرهبند خون 
شقایق
نام و سیما

...

فعلا 

Mohammad Hosseyn
18-10-2007, 16:44
له له و تنفس 

خوابم نمی برد 
 گوشم فرودگاه صداهای بی صداست 
باور نمی کنی 
 اما 
 من پچ پچ غمین تصاویر عشق را 
 محبوس و چارمیخ به دیوار سال ها 
 پیوسته باز می شنوم در درون شب 
 من رویش گیاه و رشد نهالان 
 پرواز ابرها تولد باران 
 تخمیرهای سکت و جادویی زمین 
 من نبض خلق را 
از راه گوش می شنوم آری
همواره من تنفس دریای زنده را 
 تشخیص می دهم 
 باور نمی کنی 
 اما 
در زیر پاشنه هر در 
 در پشت هر مغز 
من له له سگان مفتش را 
 پی جوی و هرزه پوی 
 احساس می کنم 
حتی 
 از هر بلور واژه که جان می دهد به خلق 
 نان و گل و سلامت و آزادی 
می بینم آشکار 
 این پوزه های وحشت را 
 له له زنان و هار 
 آن گیاه از میان صداهای گونه گون 
 این له له آن تنفس 
هر دم بلند 
بنهفته هر صدایی دیگر 
تا آستان قلبم بی تاب 
نردیک می شوند 
نزدیک می شوند و خوابم نمی برد 
 اینک منم مهاجم و محبوس 
 لبریز آبهای طاغی دریای سهمگین 
 قربانی سگان تکاپو 
می گردم و به بازوانم مواج 
هر چیز را به گردم می گردانم 
می ترسم 
 اما می ترسانم 
 دندان من از خشم به هر سو ده می شود 
آشوب می شود دل من درد می کشم 
با صد هزار زخم که در پیکرم مراست 
 دریا درون سینه من جوش می زند 
فریاد می زنم 
ای قحبگان نان به پلیدی خور دروغ 
 دشنام می دهم به شما با تمام جان 
قی می کنم به روی شما از صمیم فلب 
 جان سفره سگان گرسنه 
 تن وصله پوش زخم 
چون ساحلی جدا شده دریایش از کنار 
در گرگ و میش صبح 
 تابم تب آوریده و خوابم نمی برد

Mohammad Hosseyn
18-10-2007, 16:45
دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام 

 به قعر شب سفری می کنیم در تابوت 
هوا بد است 
 تنفس شدید 
جنبش کم
و بوی سوختگی بوی آتشی خاموش 
 و شیهه های سمندی که دور میگردد 
میان پچ پچ اوراد و الوداع و امان 
 نشسته شهر زبان بسته باز در تب سرد 
 و راه بسته نماید ز رخنه تابوت 
به قعر شب سفری می کنیم با کندی 
چه می کنیم ؟
کجاییم ؟
شهر مامن کو ؟
شهاب شب زده ای در مدار تاریکی 
هجوم از چپ و از راست دام در هر راه 
عبوروحشت ماهی در آبهای سیاه 
بگو به دوست اگر حال ما بپرسد دوست 
نمی کشند کسی را نمی زنند به دار 
دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام 
نمی زنند کسی را به سینه غنچه خون 
 شهید در وطن ما کبود می میرد 
 بگو که سرکشی اینجا کنون ندارد سر 
بگو که عاشقی این جا کنون ندارد قلب 
 بگو بگو به سفر می رویم بی سردار 
بگو بگو به سفر می رویم بی سر و قلب 
 بگو به دوست که دارد اگر سر یاری 
 خشونتی برساند به گردش تبری 
هوا کم است هوایی شکاف روزنه ای 
رفیق همنفس ! اینک نفس که بی دم تو 
 نشاید از بن این سینه بر شود نفسی 
نه مرده ایم گواه این دل تپیده به خشم 
 نه مانده ایم نشان ناخن شکسته به خون 
 بخوان تلاش تن ما تو از جراحت جان 
نهفته جسم نحیف امید در آغوش 
به قعر شب سفری می کنیم چون تابوت

Mohammad Hosseyn
18-10-2007, 16:46
به سرخی آتش به طعم دود 

 ای واژه خجسته آزادی 
با این همه خطا 
 با این همه شکست که ماراست 
 ایا به عمر من تو تولد خواهی یافت ؟
 خواهی شکفت ای گل پنهان 
 خواهی نشست ایا روزی به شعر من ؟
ایا تو پا به پای فرزندانم رشد خواهی داشت ؟
 ای دانه نهفته 
 ایا درخت تو 
 روزی در این کویر به ما چتر می زند ؟
گفتم دگر به غم ندهم دل ولی دریغ
غم با تمام دلبریش می برد دلم 
 فریاد ای رفیقان فریاد 
 مردم ز تنگ حوصلگی ها دلم گرفت 
وقتی غرور چشمش را با دست می کند و کینه بر زمین های باطل 
می افکند شیار 
 وقتی گوزنهای گریزنده 
 دل سیر از سیاحت کشتارگاه عشق 
 مشتاق دشت بی حصار آزادی 
همواره 
در معبر قرق 
قلب نجیب خود را آماج می کنند 
غم می کشد دلم 
غم می برد دلم 
 بر چشم های من 
غم می کند زمین و زمان تیزه و تباه 
 ایا دوباره دستی 
از برترین بلندی جنگل 
از دره های تنگ 
صندوقخانه های پنهان این بهار 
از سینه های سوخته صخره های سنگ 
گل خارهای خونین خواهد چید ؟
 ایا هنوز هم
 آن میوه یگانه آزادی 
 آن نوبرانه را 
باید درون آن سبد سبز جست و بس ؟
با باد شیونی است 
در بادها زنی است که می میرد 
 در پای گاهواره این تل و تپه ها 
 غمگین زنی است که لالایی می گوید 
ای نازینن من گل صحرایی 
 ای آتشین شقایق پر پر 
 ای پانزده پر متبرک خونین 
بر بادرفته از سر این ساقه جوان 
 من زیست می دهم به تو در باغ خاطرم 
 من در درون قلبم در این سفال سرخ 
عطر امیدهای تو را غرس می کنم 
من بر درخت کهنه اسفند می کنم به شب عید 
نام سعید سفیدت را ای سیاهکل نکام 
گفتم نمی کشند کسی را 
گفتم به جوخه های آتش 
 دیگر نمی برندش کسی را 
 گفتم کبود رنگ شهیدان عاشق است 
غافل من ای رفیق 
 دور از نگاه غمزده تان هرزه گوی من 
به پگاه می برند 
 بی نام می کشند 
خاموش می کنند صدای سرود و تیر 
این رنگ بازها 
 نیرنگ سارها 
گلهای سرخ روی سراسیمه رسته را 
 در پرده می کشند به رخسار کبود 
بر جا به کام ما 
گل واژه ه ای به سرخی آتش به طعم دود

Mohammad Hosseyn
20-10-2007, 15:26
پویندگان

 آنان به مرگ وام ندارند 
آنان که زندگی را لاجرعه سر کشیدند 
آنان که ترس را 
 تا پشت مرزهای زمان راندند 
آنان به مرگ وام ندارند 
 آنان فراز بام تهور
افراشتند نام 
آنان 
 تا آخرین گلوله جنگیدند 
 آنان با آخرین گلوله خود مردند 
 آری به مرگ وام ندارند
 آنان 
عشاق عصر ما 
 پویندگان راه بلا راه بی امید 
مادر ! بگو که در تک این خانه خراب 
 گل های آتشین 
در باغ دامن تو چه سان رشد می کنند ؟
این خواهر و برادر من ایا 
شیر از کدام ماده پلنگی گرفته اند ؟
پیش از طلوع طالع 
امشب ستارگان به بستر خون خسته خفته اند 
بیدار باش را 
 در کوچه های دور 
 در شاهراه خلق به او درآورید 
 دلخستگان به بستر خون تازه خفته اند

Mohammad Hosseyn
20-10-2007, 15:30
تصویر 

مثل آب 
 مثل آب خوردنی 
 سنگ های پایه را به باد می دهند 
 اختران تشنه را به چاههای خشک می کشند 
مثل آب خوردنی 
خون سالیان سال را 
 بی حساب خرج می کنند 
و ذخیره برای روزهای بد نمی دهند 
مثل آب 
 مثل آب خوردنی 
می زنند سر بلندتر سر زمانه را به دار 
می پرکنند 
 مهربانترین دل زمین داغ را به سرب 
آن چه زیر چشم ماست 
 حسرت است و ظلمت است و تشنگی 
و آن چه روی رمل های سوخته 
 جای پاست 
طرفه آن که اختران غوطه ور به چشمه های شب 
 خواب مرگ را چه آشنا پذیره می شوند 
مثل آب 
 مثل آب خوردنی

 

Mohammad Hosseyn
20-10-2007, 15:38
 رای دیگر 

 وقتی که دست می طلبد جان موافق است 
بر کنده دل ز همهمه ها و گفت و گوی ها 
 مردی که رای دیگر دارد 
 می ایستد به پا 
 گلدان به روی طاقچه 
دفتر به روی میز 
چایی درون فنجان جان در میان مشت 
 در سنگری چنان 
یک مرد در محاصره می ماند 
تا آخرین فشنگ 
با آخرین توان 
 در زیر چشم ما 
 یک مرد با هزار گلوله 
می اوفتد ز پا

Mohammad Hosseyn
20-10-2007, 15:47
دیداری یک سویه 

وقتی که آمدی
 بی آشتی پلنگ 
وقتی که چشمهای تو می گردید 
با آشنا به مهربانی و بیگانه را به خشم 
 وقتی که استوار نشستی و پر غرور 
 همچون عقاب قله نظر دوخته به دور 
انگشت تو خواب سبیلت 
وقتی دست می کشیدی در رویا 
بر گیسوی دامون پسرت تنها
 وقتی که زیر بارش طعن منافقان 
می غریدی 
یا در فضای یخ زده تالار 
عطر خوش وفا را پرسان 
 در پیکر یکایک یاران
می بوییدی
آن گاه 
 وقتی نگاه تو 
برق نگاه کرامت را آغوش می گشود 
 آن گاه 
 وقتی که دادگاه 
مقهور کین کرامت بود 
 وقتی که تو درآمدی از جامه 
شیر بدون بیشه 
 شمشیر بی غلاف 
در حلقه مسلسل و سرنیزه 
 وقتی که ایستاده صلا دادی 
وقتی درآمد خسن ات شعر سرخ بود 
 صدها هزار غنچه نا سیراب 
آب از کلام تو می خوردند 
رنگ از لبان تو می بردند 
 وقتی که گفته های تو کوته بود 
اما بلند زنگ خطرهایت 
 وقتی نفس نفس
تنها سرود ما 
 در آن سکوت بود هم آوایت 
 لبخند با شکوه تو چون پیشواز کرد 
در واژه نظامی اعدام 
مهمان جلف مرگ 
وقتی که قامتت 
قد می کشید در دل آویز اشک من 
وقتی بهار بود گلی سرخ در قفس 
میعادگاه عشق 
 وقتی که هر سپیده و هر صبح 
میدان تیر بود

Mohammad Hosseyn
20-10-2007, 15:48
پرستوها در باران 

 عطر طراوت بود باران 
 آغوش خالی بود خک پک دامان 
 اما ستوه از دست بسته
اما فغان از پای دربند 
چشمان پر از ابراند یک شام تاریک 
 واندر لبان خورشید لبخند 
 آن یک درودی گفت بردوست 
 این یک نویدی را صلا داد 
تا سرب و باروت
بر ناتمام نغمه هاشان نقطه بنهاد 
 عطر جوانی شست باران 
آغوش پر آغوش عاشق ماند خک سرخ دامان

Mohammad Hosseyn
20-10-2007, 15:49
تولد 

گیل آوا 
 ای کودک کرانه و جنگل 
ای دختر ترانه و ابریشم و بلوط
 ازکوره راه دامنه و ده 
 با ما بگو که بوی چه عطری
 یا بال رنگ رنگ چه مرغی تو را کشاند 
 تا پایتخت مرگ ؟
 چشم که خفته بود که چشمانت 
 راه از ستاره جست 
 دست که بسته بود که دستانت 
از میخ های کلبه ربود آن تفنگ پر ؟
گیل آوا 
 ای روشنای چشم همه خانوار رنج 
بی شمع و شب چراغ 
در پیش چون گرفتی این راه پر هراس
و آن گاه با کدام نشانی
 بر خلق در زدی که جوابت نداد خلق ؟
 وقتی گلوله تو به بن بست کوچه ها 
 بر حثه جنایت
دندان ببر بود که در گوشن می چرید
وقتی فشنگ آنان
 در قامتت بهاری در خک می کشید 
بی راه و بی گناه 
سر در گم هزار غم خرد عابران 
آنان که بایدت به کمک می شتافتند 
 آرامی سوی خانه و کاشانه می شدند 
 ای وای از آن جدایی و این جرئت 
فریاد از این جنون شجاعت 
گیل آوا 
 ای خوشه شکسته سرخ انگور 
 آه ای درخت خون 
گیل آوا 
اینک بگو به ما 
تا با کدام اشک رشادت را 
ما شستشو کنیم ؟
 چونان تو را کجا 
 ما جستجو کنیم ؟
ای بر توام نماز
 ای بر تو ام نیاز هزاران هزارها 
تکرار شو 
 بسیار شو 
ای مرگ تو تولد زن در دیار من 
 یکتای من خجسته گیل آوا

Mohammad Hosseyn
25-10-2007, 16:07
بازماندگان 

آن شب به نیمه شب 
 یک باره ریختند 
 شش نفر 
 کشتند 
 دیدند هر چه بود 
 شکستند هر چه بود 
 چیزی نیافتند 
آن گاه هفت تن 
 از در برون شدند و چون اشک مادرم 
 در پرده سیاه شب و کوچه 
 گم شدند 
 اینک کنار پنجره تنهاست بیوه زن

Mohammad Hosseyn
25-10-2007, 16:08
 پوکه 

پیش چشمانم در پرده اشک 
خالی افتاده یکی پوکه فشنگ 
که زمانی ز کمین گاهش تنگ 
 به هدف سیبک سرخ دل دشمن به هددف می نگریست 
و چه غوغاها بودش در سر 
ولی از گرمی سودا سربش
ذوب شد در بازار 
تا برآرند عروسکهای سربی از آن 
 وز باروت درونش دیری است 
پاچه خیزک سازند 
 و خود اینک خالی 
هدف تیر ملامت شده در رویایی

Mohammad Hosseyn
25-10-2007, 16:09
هجده هزارمین 

با چهره تو دمسازم
کنون که می نویسم 
کنون که خون نه ستاره عاشق را 
 فریاد می کنم 
 کنون که گریه را می آغازم 
با چهره تو دمسازم 
 ای شرم ای شرف
 لبخند و خشونت با هم 
ای ماهتاب و توفان توام 
من در ملال چشم تو می بینم 
در آن همه زلال 
سیمای پر شکوه سرداران را 
در خون تپیدن تن یاران را 
آن گاه 
قلب من و زمانه 
نبض من و زمین 
در بند بند زندان می گوید 
 پر شور و پر طنین 
 زندان 
 زندان تنگدل 
 با آسمان وصله ای از سیم خاردار 
 زندان کرده آماس 
از خشم و آرزو جوانی
 زندان باردار 
 زندان عشق نو پا 
 یک مزرع نمونه ز امیدهای ما 
من بر لبان تو 
 تاریخ خامشان 
می بینم 
 گلبوته کبود ستم را 
 من بر لبان تو
 گلبرگهای تب 
 می خوانم 
 شرح شکنجه های در هم غم را 
 آن گاه زورق مشوش دل را 
 بر شط خون و خاطره می رانم
 من بر لبان تو 
 حرفی برای گفتن با دوست 
 وز دشمنان نهفتن 
 می بینم 
 حرفی گه رنگ شکوه و هشدار و آرزوست 
 ای پیر کاوه آهنگر 
 بسیار کوره با دم گرمت گداختی 
تفتی چه میله های آهن و شمشیر ساختی 
 فرزند می کشند یکایک تو را ببین 
اینک شهید هجده هزارم که داد سر 
صبر هزار ساله ات آخر نشد تمام ؟
چرمینه کی علم کنی ای پیر ای پدر ؟
لبهای خامشت 
 چشمی است دادخواه 
 ره می زند به من 
 می گیرم به راه گریبان 
پاسخ ز من طلب کند این خشمگین نگاه
گم کرده دست و پا و مشوق 
 همچون سپند دانه بر آتش 
 با چهره تو دمسازم 
 وین راز ای طیب جوان با تو 
بار دگر به درد می آغازم 
با من بدار حوصله با من خطر بورز 
تیمار کن این فلج موت تن شود 
 سستی فرونهد 
 کندی رها کند 
 خو گیر راه رفتن و برخاستن شود 
دست شکسته بار دگر پتک زن شود 
 آن گه به مرگ دارو و جان دارو 
 درمان غم کنیم
از جان علم کنیم

Mohammad Hosseyn
25-10-2007, 16:09
خواب نوشین 

دیر کردی و سحر بیدار است 
با من شب زده برخاستنت را پویان 
دیر کردی و سحر 
قامت افراخته در مقدم روز 
 مژده آورده سپیدی را تا خانه تو 
 خسته جان آمده از راه دراز 
گوش خوابانده به آوای تو باز
بر نمی اید از بام آوا 
آتشین بال نمی اندازد سایه به ما 
سرخ ککل دگر امروز ندارد غوغا
آه افسوس 
زیر دیوار سحرگاهی خفته است خروس

Mohammad Hosseyn
25-10-2007, 16:10
بر سرزمین سوختگی 

پنداشتند خام 
 کز سرگشتگان که پی ببرند و سوختند 
 من آخرین درختم از سلاله جنگل 
 آنان که بر بهار تبر انداختند تند 
 پنداشتند خام که با هر شکستنی 
قانون رشد و رویش را از ریشه کنده اند 
خون از شقیقه های کوچه روان است 
در پنجه های باز خیابان 
گل گل شکوفه شکوفه 
 قلب است انفجار آتشی قلب 
بر گور ناشناخته اما 
 کس گل نمی نهد 
 لیکن 
 هر روزه دختران
با جامه ساده به بازار می روند 
و شهر هر غروب 
 در دکه های همهمه گر مست میکند 
 و مست ها به کوچه ی مبهوت می زنند 
و شعرهای مبتذل آواز می دهند 
 در زیر سقف ننگ 
 در پشت میز نو
سرخوردگی سلاحش را 
تسلیم می کند 
 سرخوردگی نجابت قلبش را 
که تیر می کشد و می تراشدش 
تخدیر می کند 
سرخوردگی به فلسفه ای تازه می رسد 
 آن گاه من به صورت من چنگ می زتند 
 در کوچه همچنان 
 جنگ عبور از زره واقعیت است 
و عاشقان تیزتک ترس ناشناس 
بنهاده کوله بار تن جست می زنند 
پرواز می کنند 
 آری 
 این شبروان ستاره روزند 
 که مرگهایشان 
 در این ظلام روزنی به رهایی است 
و خون پکشان 
 در این کنام کحل بصرهای کورزا است 
اینان تبارشان 
 سر می کشد به قلعه ی دور فداییان 
 آری عقاب های سیاهکل 
 کوچیدگان قله الموتند و بی گمان 
فردا قلاعشان 
 قلب و روان مردم از بند رسته است 
 پیوند جویبار نازک الماسهای سرخ 
 شطی است سیل ساز
کز آن تمام پست و بلند حیات ما 
سیراب می شوند 
 و ریشه ای سرکش در خک خفته باز 
 بیدار می شوند 
اینک که تیغههای تبرهای مست را 
 دارم به جان و تن 
می بینم از فراز 
بر سرزمین سوختگی یورش بهار

Mohammad Hosseyn
25-10-2007, 16:13
دوست داشتن 

ما شقایق کوهستان های وطنمان را 
داریم 
 و هر که را 
 که تاب این آتش رویان را 
 در سینه دارد 
ما شقایق ها را دوست داریم 
 و روییدن و بالیدنشان را 
 و به شباهنگامی چنین 
 پاسداری شان را 
 گرد آمده ایم 
 ما گل ها را دوست داریم 
 و نه تنها 
 گلها ی گلخانه را 
 که گلهای وحشی خوشبو را هم 
و آزادی گفتن کلام عطر آگین دوست داشتن را 
هر که گلی می پسندد 
 و هر که گیاهی 
 و هر که رویش جاودانه جان را 
باور دارد 
 با ما در این برخاستن یگانه است 
 و ما برخاسته ایم 
 تا بیگانگی را باطل کنیم 
با ترانه مهر 
 و در برابر آن که چیدن گلها را داس درو به دست دارد 
با کینه مادران
جدایی را همچنان 
 سنگ بر سنگ می نهند 
 و اینک دیواری است 
بگذار بر این دیوار
مرغ من بنشیند 
و دست تو 
 او را کریمانه دانه بخشد 
و دیوار 
 پله ای باشد 
 برآمدن ما را 
چه در بالا 
 یک آسمان 
 به چشمان ما نگاه می کند 
 و در پایین 
 گهواره و گور ماست 
که بر آن 
همواره شقایقی سوزان می روید

Mohammad Hosseyn
25-10-2007, 16:14
شعری 

 فریادی 
 چون تیغه چاقو 
 در تاریکی 
 فریادی 
جلاد همه هیاهو 
خشمی در راستا 
 که بنشاند 
 تیر کلام را 
 در جایی که باید 
 خشمی بی آشتی 
 خشمی گرسنه 
 خشمی هار 
 که عابران سر به راه را 
 هراسندگانی سنگ به دست گرداند 
چابک تر از گریه ای بر دیوار 
 هشیار تر از دزدی بر بام 
 و سهمگین ترز از بهمنی بر کوه 
 بیدار 
 بیدار 
بیدار 
 بیدارتر از عاشق شب زنده دار 
 در کوچه 
شکارچی 
 نه شکار 
 و شکارگاهی 
به پهنای فرهنگ 
و جست و جویی در بلادروبه تاریخ 
تا از هر تفاله ای حتی 
 شیره ای
و از استغاثه و نفرین و سرود 
 واژه به وام گرفتن 
 و آن گاه کمینگاهی 
 که در کمین کسان 
 در کمین یک نسل 
می شنوی شاعر 
 برخیزد که الهام بر تو فرود می اید 
 بشنو که این وحی زمینی است 
فریاد گرسنگی قلب 
 بنویس
 اینک شعری گستاخ 
شعری مهاجم 
شعری دگرگون کننده 
 شعری چون رستاخیز

Mohammad Hosseyn
25-10-2007, 16:17
 زنهار 

خاموشمان می خواهند و گمنام 
 و از آن بتر بدنام 
همان ای گلبانگ گلوبریده 
خونت را فریاد کن 
بذر سرخ رویا را 
 بپاش
با زبان هزار قطره و 
 میندیش
 که شنونده ایت هست یا نه 
که یاری خواهی خود یاری دهنده است 
 نمی خواهندت 
پس خود را تکرار کن 
بسیار کن 
 در کردار همسرت به پکدامنی 
 در رفتار فرزندت 
به دانش جویی در سمت 
و در تلاش بارانت به همآوایی و همرایی
در خانه باش و 
 در کوچه 
 در سبزه میدان و آن سوی پل 
 در مزرعه و یک شنبه بازار 
 در اعتصاب و عزای عاشورا 
میان توده باش و در خلوت خویش
 و به هر جای
 آن گویای گزنده باش که دشمنت نپسندد 
و آن گاه 
 تصویر نامیرای تصورت را 
 زیاد کن 
زیاد کن 
 چندان که حضور غالب از آن تو باشد 
 تو
 مرا در این دامنه سهم 
 سخن با آن لب است که با دشمن 
 سخن نگفت و اینک 
به تبسم بسنده کرده است 
 چه سود از به دلتنگی نشستن خاموش 
 ای سنگ 
صخره 
فرو ریز تا آواری باشی 
 ممان 
 بیدن سان دیواری حاجب دیروز و 
 فردا 
دهان بگشا که 
هنگامه فروکش و طغیان است و 
خروشی باید 
اما 
 باریکه آبی به زلالی
بهتر 
که سکوتی به گرانباری فراموشی
با تندآبی آلوده 
خاموشمان می خواهند و 
 فراموشمان می خواهند 
 با شخنی اشاره ای و نگاهی 
ای خسیس محبت 
حتی به آهی 
دشمن را بشکن 
ای دوست کاهل با دست من بتاب به یاری
 شریان های گسسته را گرهی 
که خون به بیهوده می رود 
 فریاد 
بر تو مباد 
 که در پاسداری نام دیروز
هم برین گنجینه بخسبی 
زنهار 
 جان ظرفی شایسته کن 
خود از وظیفه لبالب و سر ریز می شود 
بلندآوازگی 
 دویدن بر ریسمان بین قله هاست 
به روزگاری که خصم 
از دو سوی در کمین نشسته است 
 بر زمین گام بردار 
که خک و خکیان به هواداریت 
 همواره سزاوارترند

Mohammad Hosseyn
25-10-2007, 16:19
خم بر جنازه ای دیگر 

نه بایسته شعرست و نه 
شایسته من 
 که همواره خون بسراییم و 
 خون 
 و از عطر نیاز 
 و ترکش بلندآواز
سخن نگوییم 
از عشق سخن نگوییم و 
 از غزل 
اما در آن گذر 
که 
 قلم و قدم 
بر خون همی رود و 
 باز 
 این منم که بر جنازه ای دیگر 
خم می شوم 
باری بشنویدم بانگ 
که در برابر چشمانم شهید می شوند 
فرزندان امیدم 
 آری بشنوید 
افراسیابت 
 به تیغ 
از شاهنامه می راند 
 ای ستیزنده باستم 
ای جزمت زیبایی جوانی و جرئت راستی 
 اما نامت 
 در کارنامه او 
 می ماند 
عقیق سرخ 
اینک مهربانی همه بازوان برادری 
سهرابانت 
و خشم بی آتشی کین 
 رستمانت 
گرم است 
 هنوز خون تو گرم است 
دیرگاه 
 بردندت 
 و هم به شبانگاه 
 از تو دست بداشتند 
از پیکر بی جان تو 
از خوشه خون 
و هنوز 
خون تو گرم است 
 در قتلگاه تو چه گذشته است ؟
 ای شبنم سرخ 
از آخرین برگه لرزان شب 
 چگونه چکیدی 
 تا سپیده دم چشم باز کرد ؟
جنایت 
 بی حوصلگی می کند و 
 قساوت عجول است 
 و شرف 
درد شکیبایی را 
تا دیار آرام مرگی زودرس 
پیش می برد 
 و همچنان
 آزادگی با خون 
راهش را خط کشی می کند 
 و جوانی بر آن 
گلهای آفتابگردان 
 می نشاند 
 تا شیار آفتابی این مرز را 
 در دود و دمه 
 چراغان دارد 
 ای گوهرهای ناشناس 
حجله های گلرنگ بی عروس 
در بگشایید و دهان
 تا مردمان 
دامادان سر بلند را تعظیم کنند 
و 
 ای تو 
 رفیق رزم آور بی خستگی 
آرام 
که تا خک 
تن به بوسه آفتاب می سپارد 
 خشم دانه ها بر زمین 
مزرع رستاخیز 
 می رویاند 
و دست بازوان رنج 
 گهواره اندیشه ات را 
 می جنباند 
و در شاهنامه شهیدان 
 خون سیاوش 
می جوشاند

Mohammad Hosseyn
27-10-2007, 14:56
 گرهبند خون 

 قامتت 
 درداربست شعرم نمی گنجد 
نمی نشیند 
 آرام نمی نشیند تا 
 طرحی برآورم 
 شایای ماندگاری و تاریخ 
 کدامین خارای آتش زنه 
 خرد کنم 
 خمیر کنم و 
 در کوره دماوندی روشن 
 بگدازم 
 تا پولادت را بپردازم ؟
من چگونه مهربانی و خشم را 
 با هم آورم ؟
من چگونه تیغ بر آفتاب بر کشم ؟
 آری چگونه 
شطی از سوسوی ستارگان جاری کنم ؟
 آخر 
 من امید را چگونه سپیده وار 
 در قلب این شب ظلمانی بنشانم ؟
 من چگونه 
چشمان تو را حک کنم ؟
 بگذار خاموشانه بنشینم 
صبورانه در کمین 
 و ایند و روند امواج را 
بنگرم 
باشد که موج ماهیی یگانه 
 در دام من افتد و از آن 
 نقشی 
از خستگی ناپذیر خاطرت
بنگارم 
ای رود ستیزنده 
ای جویا 
 ای شتابگر اندکی بهل 
تا زمانه در خود 
جوانی خویش را بیاراید 
 بمان 
 تا همسر مسافر 
سرخ گل اندوهگینش را 
 با تو 
به شادابی برساند 
 بمان تا فرزند 
پا به پای تو به دریا رسد 
بمان تا چون منی 
بتواند 
حکمت دگرگونی آتش را 
 بر آب بنویسد 
 نمی گنجی 
نمی نشینی 
 نمی مانی اما ای آزاد 
 و من 
یادت را 
 بر بوم خون بفت دلم 
 با عطر عصر آهن و بیداد 
 به رنگ ناشکننده فلز رنج 
یادی 
چون حریر صبح فروردین 
 و قامت توفان 
 و هلهله های هزاران هزاری دستمالها و چشم ها 
 و رضامندی چهره شالیکاری 
 بر فراز پشته 
 که شیر و عسل می نوشد 
 نانت را با ما 
به دو نیم کردی و نامت را 
 گرهبند ابروی ما 
اینک ای جوانی سالخورده 
شراب جاودانه باش
در کام یاران

Mohammad Hosseyn
27-10-2007, 15:05
شقایق 

فریاد سرخ فام بهارانم 
 سرکش 
 گرهای قلب خک 
گیرانده شب چراغ پریشانم 
 فریاد سرخ فام بهارانم 
برخاسته ز سنگ 
 با من مگو ز حادثه می دانم 
 آری که دیر نمی مانم 
 اما به هر بهار سرودم را 
 چون رد خون آهوی مجروح 
بر هر ستیغ سهم می افشانم 
 آنگاه عطر تلخ جوانم را 
 با بال بادهای مهاجم 
 تا ذهن دشتهای گمشده می رانم

Mohammad Hosseyn
27-10-2007, 15:08
نام و سیما


این روزها شهید
نامی یگانه نیست نام خاص
 نامی است عام
 نامی است مانند نامها که به خود می نهند عوام
 نام برادران تو و خواهران من
نامی ز شاهنامه امامان
حتی پیمبران
سیمای این شهیدان
 چون نقش سکه نیست
از پرده های فاخر نقاشی
می لغزد
از آب و رنگ و روغن
می گریزد
و طرح صادقانه این چهره را فقط
بر سنگفرش خون
آری نوار خون می ریزد
سیما 

Mohammad Hosseyn
28-10-2007, 14:36
دفتر شعر خــانــگـــــــــــی 

1 . بر تخت عمل زبده جراحان قلبم را جراحی کردند به تیغ 
دشمنم بودند یا دوست بماند به کنار 
تیغ می هشتند در قلب من و با خونم 
 علم را رونق بی فایده می بخشیدند 
 قلب من از گزش تیغ به هم می پیچید 
و دل من می شد دست به دست 
من به هر سو که نگه می کردم می دیدم 
روی مهتابی ها ایوانها 
 با چه حرص و ولعی قلبم را 
 می جویدند برادرهایم 
 وز ته حنجره پاره و خونینم دشمن می خواند 
 غزلی در ره بیداد برای عشاق 
و منش تحسین می کردم با گوشه چشم 
این صدا ها نه صدای من بود 
 و نه چندان دور از آوازم 
 و من سرگردان 
در به در در پی آن نغمه سرا بلبلب پر ریخته می گردیدم 
پرسشی چون مرغی سرکنده 
 می زند پر پر در برزن و کوی 
ولی این جا همه از حرف زدن می ترسند 
هر کسی می ترسد 
 نه که نان نامش را یک سره از روی زین پک کند 
 و شگفتا که در این شام بلند 
که سراپرده شب را به گچ اندود نمایند چو روز 
هر که حتی از خود می ترسد 
و چنین است که هر نیمه شب اینه ها می شکنند 
قلب من می گیرد 
 قلب من می گیرد 
 روز بیداری گلهای به غم خفته ما در گلدان 
 روز برخاستن بانگ از بام 
 روز آغوش گشودن های پنجره ها 
 روز رنگین شدن پوشش ها 
 خون آن چلچله پیک بهار 
 بر در و پیکر این شهر شتک زد بی گاه 
دل من چون مرغی در قفسی تنگی کرد
چه کسی باید زین پس لب ایوان شما 
 لانه ای از گل و خاشک کند 
 تا بدانید بهار آمده است ؟
همه خرسند بدانیم که آبی برسانیم به مرغان قفس 
غافل از آن که همه سینه سپیدان بهار 
خال گلگون بر قلب 
 مرگ را مهمانی پیش رسند 
قلب من در ورق تقویمی می چکد و می خشکد 
من چه کردم به شما
جز که این سرخ گلابی را با مهر شما کندم 
و سپردم به شما 
تا که دندانهاتان را گه افشردن در پیکر آن 
به سفیدی همچون برف کند ؟
چه کنم گر که مرا باغ گلابی های قرمز نیست ؟
 شادی ای میوه نوبر در شهر 
محنت ای میوه ارزان گشته 
 من تهی دستم بهر چه به بازار ایم؟
سایه ای می اید 
 سایه ای می گذرد 
سایه ها گرد سرم پچ پچه کنمی چرخند 
می کند خون ز یکی حفره قلبم سرریز 
 سایه ها آواز غمزده ای می خوانند 
 تو هم ای شعر مدد گر نکنی 
بند از این بانگ عصبسز کجا بگشایم ؟
 وین همه ایمان را 
 که نمی گنجد درمذهب این بی مهران 
با چه اندیشه ‌آرامی بخشی بنشانم در خویش؟
آه بوددایی هم نیستم آخر کهشبی 
بالی از آتش بر شانه خود نصب کنم 
 و به سیمایی سنگی بی درد 
 در پی لبخندی جاویدان 
رستگارانه از این غمکده پروازکنم 
عشق هامان کوچک 
 کینه هامان اندک 
 دست هامان مومی 
قلب هامان کوکی 
من در این شهر عروسک به چه کس روی کنم ؟
پای گهواره خالی همه مان 
 مادرانی شده ایم 
 که یکی یک دانه 
 طفل اندیشه خود را شب و روز 
 جامه جشن عروسی به عبث می پوشیم 
 دست ها در کار است 
 و خموشانه بر گردنه های قلبم 
 چرخ ارابه سنگین زمان می گذرد 
 کارد می برد 
پنس می گیرد 
 نبض ها می جهد از تندی خون 
دست ها درکار است 
 دست از دوستی و پرچم و پیغام تهی است 
 دست بر کاغذ کج می رود و می اید 
 دست دستانت را می بندد 
 دست با تجربه در قلب تو می کارد تیغ 
 دست در پیرهن زیر زنان می پوید 
دست النگوی طلا می جوید 
 دست عشرت طلب و هر جایی است 
 دست من با سردی دست مرا می گیرد 
 وین نه من تنها هستم به چنین تنهایی
گل یخ نیز ندیده است بهاری را در پیرامون 
می خلد سردی تیغی در من 
 مرگ را اینه می گیرد قلبم بی ترس 
زندگی را می پوید چو گلی خشکیده 
 مرگ را دیدم در گورستان پیر و دو تا 
و به راهی دیگر 
 زندگی را دیدم با سبد گل های پژمرده 
 که نمی داند پشیزی پی یک دسته گلش رهگذری 
وز بر هر دو گذشتم خاموش 
 و رها کردم از بام بلند 
 بادبادک ها را 
که به دنباله رقصنده شان در ره باد 
حلقه حسرت من بود که آویخته بود 
قلب من گلدان سرخ بلور 
و در آن دستانی 
که برای زدن پیوندی شاخ گلی می جویند 
عشق امروزه کجا می پلکد ؟
با که دارد بر خورد ؟
 چه کلامی دل او را به تپش می آرد ؟
دور از آن خانه رویایی شعر و تصنیف 
و نمایش های بیهوده 
 راستی عشق کجا مسکن دارد درشهر ؟
ناشناسی به در قلبم سر می کبود 
می خراشد ناخن 
بانگ بر می دارد 
 تا نکندم ازجا گل میخ قلبت را 
 این در کهنه به رویم بگشا مهمانم 
زندگی بی من و تو تازه نفس می گذرد می دانی ؟
تپه چون طالبی کال برش می گیرد 
راه ها رشدکنان ریشه به هر دهکده می افشانند 
 آهن از سنگ برون می اید جنگل وار 
 خانه ها می رویند از کف دست خالی 
بزم دانایی ها را امروز 
بحر پیمانه بی مقدار است 
 اوج انسان را بر عرش خدا 
پله می گردد ماه 
 کوره ها می تابند 
 شعله ها می پیچند 
 و به هر جان کندن بد یا خوب 
نان سر سفره ما هر دو فراهم شده است 
 در چنین مهمانی 
 که کسی را با ما کاری نیست 
و ندارد چشمی برقی از دیدن ما 
از چه دعوت شده ایم ؟
 شربتی نوش کنیم ؟
 یا که سیگاری دود ؟
هر که سرگرم رسانیدن فرمانی هست 
 خیل مطرب هاهم حتی بر شادی ما مامورند 
 این جهان تنگ است بهر من و تو ؟
یا که چشم و دل ما تنگی دارد به جهان ؟
 فرصتی نیست در این هنگامه 
 که پذیرای پسند کج ما باشد کس 
یا رسیاندین فرمانی را گامی پیش
 یا که در کوچه تنهایی ها پرسه زدن 
من به خود می گویم 
 آٍمانها ی رفاقت ابری است 
اختر راهنما پنهان است 
با چه ره جویم این جا من در روی زمین ؟
 جز به دستانم ؟ این راست و چپ ؟
زورقی هستم بی پیوندی با ساحل 
 و به دریایی وحشی درگیر 
بایدم راه به پاروهای خویش برید 
به سوی کودکی ام می تابد قلبم هم چون گل سرخ 
 که تماشا را در اینه گون آب زلال 
 سر فرو می آرد 
یاد دارم به یکی روز لب نهر کرج 
که پلش از سیلی پیچان ویران شده بود 
 پیرمردی مردم را همه از خرد و بزرگ
حمل می کرد ز سویی به دگر سو بر پشت 
هر کسی از راهی آمده بود 
 و به راه دلخواهش می رفت 
مبدا و مقصد مردم را او کار نداشت 
 پیر مرد آن جا پل بود و یک پول سیاه 
قلب من می کند از شط عروقم امداد 
قلب من گسترشی می گیرد 
قلب من اینک بندر گاهی است 
که در آن شادی و غم زورق سرگردانند 
 من بر این راه که پایانش مه پوشیده است 
 و پل پشت سرم را سیلی پیچان ویران کرده است 
و در این شب که بلند است صدای دشمن
و صداهای بلند 
 رونقی دارد در خاموشی
تا نگه دارم ایمانم را 
و نترسم از تنهایی ها 
تا مرا وهم بیابان نکشد در ظلمات 
 تا که شاید به جوابی برسم 
می دهم بانگ دلم را پرواز
غزلی می خوانم در عشاق
هر که هستم من و هر جا بروم 
 گر به پاییز بیندیشم یا دانه روینده جو 
گر پدر باشم یا مردی تنها در خویش
باز بر تخت عمل 
زبده جراحان بی رحم و عبوس 
تا ببخشند به علم 
رونق و وسعت بی سابفه ای 
بی سوالی از من 
 می شکافند مرا سینه به تیغ 
و برون می آرند از بدنم 
سهم فردای برادرهایم خورشیدی خون آلود

Mohammad Hosseyn
28-10-2007, 14:37
2 . زمین کال 

 این نکته نغز گفت به ره پیر روستا 
چون تلخ و تیره دید رفیق مرا ز من 
 هر گاو گاه شخم چون کال ایدش زمین 
 بی راه می زند 
 همراه خویش را 
با شاخ های کین

Mohammad Hosseyn
28-10-2007, 14:37
2 . با برافروختن کبریتی 

همه جا صحبت اوست 
وین غم انگیز که او 
زیر چشم همه چون اشک درشتی تنهاست 
سخت تنها چو امید 
 که نمی بیند دل ها را دیگر با خویش
در خیابان و در خانه و در جان تنها 
 در نوشتن تنها 
 و در اندیشیدن 
بعد از آن شب که چراغش را توفان بشکست 
همچو ماری که ستون فقراتش را بیل 
ماند از راه و دریغ 
هر چه با ماندن او از ره ماند 
یاد در جانش زهر 
مزه در کامش گس 
جاده ها درچشمش بن بسته 
آسمان سنگی یک پارچه کور
 در دلش گر طلب چیزی هست 
 دست او چیزی دیگر جوید 
پای نافرمانش راهی دیگر پوید 
 متلاشی در خویش
 و پرکنده نگاه همگان جمع در او 
گر چو خکستر پخشی است به راه 
 گنج آتش در اوست 
 نان از او آب از اوست 
برکت خانه از اوست 
همه روشنی بال فرو برده در اوست 
پیش پا را نتوان دید جهان تاریک است 
 ای برادر که از این کوچه دل تنگ گذر داری تند 
 به درنگی به بر افروختن کبریتی
می شناسی او را 
 از شباهت هایش 
 از نگاهش که غروب همه عالم در اوست 
 از لب خونینش 
 وز انگشتان ملتمسش
که به قاپیدن پروانه یک شعله درنگ آورده است 
دست بر دامنت او را مددی باید کرد 
 ای برادر به برافروختن کبریتی

Mohammad Hosseyn
28-10-2007, 14:39
3. رشد 

ما را سر گلیم نشاندند وز ابتدا
 گفتند پا درازتر از آن مبادتان 
آن روز این گلیم 
بر ما چو باغ بود 
بر ما چو بیشه بود 
بر ما زمین بی بدلی بود کاندر آن 
کاخ شگفت خردی ما سر کشیده بود 
آری بر این سیاه گلیمی که یک زمان 
آن را به نام بخت به ما هدیه کرده اند 
ما شاد بوده ایم 
در جست و خیز و بازی خود تا کناره ها 
آزاد بوده ایم 
بیرون از این گلیم کسان گرم کار خویش 
وندر میانه ما 
غافل ز هست و نیست 
سر گرم پای کوبی و فریاد بوده ایم 
 اینک براین گلیم 
 ما کودکان غافل دیروزه نیستیم 
برما بسی زمان 
هر چند بی شتاب و دل آزار رفته است 
 آری بر این گلیم 
 ما رشد کرده ایم 
 ما قد کشیده ایم 
ما ریشه برده ایم به خک سیاه و سخت 
وین بخت جامه بر تن ما کوته آمده است 
اینک شما کسان 
خیزید چاره را 
 تا نشکنیم زیر قدم باغ فرشتان 
بر راه ما گلیم زمان را بگسترید

Mohammad Hosseyn
28-10-2007, 14:41
4 .  سازندگی 

 دست ها چنگک چفت افتاده بر ابزار 
بازوان مفتولی تابیده 
و بدن ها ز عرق مفرغ شبنم خورده 
 هفتمین مرتبه خانه رویارو را
در دل پنجره ام می سازند 
از سر صبح بلند است صداهای کلنگ 
و سقوط آهن بر آهن 
 و فرود آمدن آجرها 
و کمی دیرتر آواز کسی از سر بام 
این سحر خیز تران از دم صبح 
 با چنین شور و خروش 
می برند از سر من خواب ولی 
کم کمک کاخ بلندی را می پردازند

part gah
06-11-2011, 20:21
دستهای ما

شاخه های کشیده در پناه هم

لانه پرنده ای است



دستهای ما

در مسیر بازوان بی قرار ما

جویبار زنده ای است



دستهای ما

رهروان سرخوشند



دست ما به عشق ما گواست

دستهای ما

کلید قلب های ماست

Maryam j0on
09-09-2012, 13:29
ژاله بر سنگ افتاد چون شد ؟
ژاله خون شد
خون چه شد ؟ خون چه شد ؟
خون جنون شد

ژاله خون کن
خون جنون کن
سلطنت زین جنون واژگون کن
ژاله بر گل نشان ؛ گل پران کن
بر شهیدان زمین گلستان کن
نام گمنام ها جاودان کن
تا به صبح آید این شام تیره
در شب تیره آتشفشان کن .. /.

orochi
13-02-2013, 14:48
آدم
ای رفته از بهشت
ای مانده در زمین
عریان و پک و بکره و تفته مانده ام
هانم برشو و ببین
تا اوج قله هاش همه خواهش است و بس
این سینه ها در آرزوی باروز شدن
وین ساقه های سنگ ستم می کشند سخت
از جان خشک خویش و غم بی ثمر شدن
دیری است یاوه مانده و بی تاب و بی قرار
نه خنده می زنم
نه گریه می کنم
بگرفته در گلوی من آواز چشمه سار
بی ککل گیاه هوس بی نسیم عشق
بی حاصل است مزرعه سبز ماهتاب
بیهوده است جنبش گهواره های موج
بی رونق است جلوه ایینه های آب
بر گونه های من
شط گیسوان خویش پریشان نمی کند
وین آسمان خشک
بسته است در نگاهم و باران نمی کند
در هر کران من
خالی است جای تو
اینجا نشان معجزه دستهات نیست
اینجا نشان معجزه دستهات نیست
اینجا نشانه نیست هم از جای پای تو
تنها نمی تپد دل من از جدایی ات
شب را ستاره هاست
زین زردگونه ها
آدم
کوته مکن نوازش دست خدایی ات
شبها در آسمان
در این حرمسرای نه سلطانش از ازل
چشم هزار اختر دیگر به سوی توست
وین پچ پچ همیشگی دختران بام
در هر کنارگوشه همه گفتگوی توست
آدم
بیرون شو از زمین
چونان که از بهشت
تو دستکار رنجی و پرورده امید
راحت بنه! گریز دگر کن ز سرنوشت
حوا هووی پکدل آفرینش است
با او بیا به راه
با او بیا که عشق دهان وکند به شعر
کاو از او ز پنجره ماه دلکش است

ツツツ
14-02-2013, 13:55
عشق پرستوی پرگشا به همه سو است
عشق پیام آور بهار دلاراست
حیف که از سرزمین سر گریزا است
روزی همراه بادهای بیابان
بال سیاه سپید سینه پرستو
می رسد از راه
ولوله می افکند به خلوت هر کو
سرزده بر بامهای کاگلی ما
بال فرو میکشد به جستن لانه
می ریزد پایه ای به قالب یک جان
می سازد لانه با هزار ترانه
می اید می رود تلاش و تکاپوست
مرغ هیاهوگر بهار پرستوست
روزی هم در غروب سرد که روید
لاله پر گستر کرانه مغرب
چلچله ها می پرند از لب این بم
بال کشان دور می شوند از این شهر
داغ سیهه می نهند بر ورق شام