PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : افسانه "گیلگمش" ( مترجم : داوود منشی زاده )



sise
17-06-2007, 22:01
گیلگمش :

نخستین بار داستان گیلگمش پس از کشف الواح گلی به خط میخی سومری - کلدانی در بین النهرین توسط یک باستان شناس انگلیسی بازگو شد و پس از آن در سال 1839 تعداد دیگری از این الواح گلی در بین النهرین ( عراق ) کشف شد واز آن تاریخ ، راز این الواح باخواندن آنها توسط بورکهارت آلمانی گشوده شد.

حماسه گیلگمش چهل شخصیت دارد و در دوازده لوح ( بخش ) داستان حماسی گیلگمش توسط راوی تعریف می شود .



گيلگمش شخصيت اسطوره ای کهن ترين داستان بشری است که روزی کشتی ساخت و از هر حيوان جفتی برداشت و آنهارا سوار کشتی خود کرد چرا که دنيا را آب فرا گرفته بود

گيلگمش يا به اعتقاد برخی نوح هزار ساله یکی از پادشاهان سومری

که بعد مرگش حالت افسانه ای گرفت.

sise
18-06-2007, 00:47
درباره داستان:

گیل گمش پادشاهی خودکامه و پهلوان بود. او که نیمه‌آسمانی است دوسوم وجودش ایزدی و یک‌سومش انسانی است. حماسه گیل گمش با ذکر کارها و پیروزی‌های قهرمان آغاز می‌شود به گونه‌ای که او را مردی بزرگ در پهنه دانش و خرد معرفی می‌کند. از جمله او می‌تواند توفان را پیش‌بینی کند. مرگ دوست صمیمی‌اش اِنکیدو او را بسیار منقلب کرده و گیل گمش پای در سفری طولانی در جستجوی جاودانگی می‌‌گذارد، سپس خسته و درمانده به خانه بازمی‌گردد و شرح رنج‌هایی را که کشیده بر گل‌نوشته‌ای ثبت می‌کند.

حماسه گیل گمش در ایران نیز شهرت دارد. نخستین ترجمه فارسی آن توسط دکتر منشی‌زاده در سال ۱۳۳۳خ انجام شد و بعد از آن نیز ترجمه‌های دیگری منتشر شد.

حماسه گیل گمش در 12 لوح ذکر می شود. حوادث این 12 لوح به طور تیتر وار چنین است: الواح دوازده گانه:

• گیل گمش ، آن که از هر سختی شادتر می شود... آفرینش انکیدو ، و رفتن وی به اوروک ، شهری که حصار دارد.

• باز یافتن انکیدو گیل گمش را و رای زدن ایشان از برای جنگیدن با خومبه به ، نگهبان جنگل سدر خدایان.

• ترک گفتن انکیدو شهر را و بازگشت وی.

نخستین رویای انکیدو • بر انگیختن شمش _ خدای سوزان آفتاب _ گیل گمش را به جنگ با خومبه به و کشتن ایشان دروازه بان خومبه به را.

• رسیدن ایشان به جنگل های سدر مقدس

نخستین رویای گیل گمش

دومین رویای گیل گمش

جنگ با خومبه به و کشتن وی ، بازگشتن به اوروک.

• گفت و گوی گیل گمش با ایشتر _ الهه عشق_ و بر شمردن زشتکاری های او.

جنگ گیل گمش و انکیدو با نر گاو آسمان و کشتن آن و جشن و شادی بر پا کردن.

• دومین رویای انکیدو

بیماری انکیدو

• مرگ اانکیدو و زاری گیل گمش

شتاب کردن گیل گمش به جانب دشت و گفت و گو با نخجیر باز.

• سومین رویای گیل گمش

رو در راه نهادن گیل گمش در جست و جوی راز حیات جاویدان و رسیدن وی به دروازه ی ظلمات ، گفت و گو با دروازه بانان و به راه افتادن در دره های تاریکی.

راه نمودن شمش _ خدای آفتاب_ گیل گمش را به جانب سی د.ری سابی تو فرزانهی کوهساران نگهبان درخت زندگی

رسیدن گیل گمش به باغ خدایان

• گفت و گوی گیل گمش و سی دوری سابی تو ؛و راهنمایی سی دوری سابی تو ،خاتونی فرزانه ، گیل گمش را به جانب زورق ئوت _ نه پیش تیم . دیدار گیل گمش و اورشه نبی کشتیبان ؛ به کشتی نشستن و گذشتن از آب های مرگ .

دیدار گیل گمش و ئوت نه پیش تیم دور ، گیل گمش را ؛ و شکست گیل گمش. آگاهی دادن ئوت نه پیش تیم دور ، گیل گمش را ار راز گیاه اعجاز امیز دریا.

به دست آوردن گیل گمش گیاه اعجاز آمیز را و خوردن مار ، گیاه را و بازگشت گیل گمش به شهر اوروک

• عزیمت گیل گمش به جهان زیرین خاک و گفت و گوی او با سایه انکیدو . پایان کار گیل گمش

sise
19-06-2007, 10:31
نام کتاب: گیلگمش - کهن ترین افسانه ی بشری

مترجم: داوود منشی زاده

آیا گیلگمش را می شناسید؟

بنظر شما گیلگمش نام فرد است یا یک منطقه؟

گیلگمش افسانه است یا حقیقت؟

انکیدو کیست؟ فرشته است یا همراه و یار گیلگمش؟

کتاب می پردازد به یکی از پادشاهان سومری که بعد مرگش حالت افسانه ای گرفت

افسانه هایی که درباره این پادشاه گفته شده است بر روی 12 لوح نوشته شده است که از کتابخانه ی آشور یا نیپال بدست آمده است.لوح ها دارای موضوعات جداگانه ولی مرتبط با هم می باشند و....

magmagf
19-06-2007, 15:52
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

magmagf
19-06-2007, 20:48
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



گيل گمش، خداوندگار زمين، همه چيزي را مي ديد. با همه كسان آشنايي مي جست و كار و توان همگان باز مي شناخت. همه چيزي را درمي يافت. از درون زندگي آدميان و به رفتار ايشان آگاه بود. رازها را و نهفته ها را باز مي نمود. دانش هايي به ژرفاي بي پايان بر او آشكاره مي شد. از روزگاران پيش تر از توفان بزرگ، آگاهي مي گرفت. تا دور دست ها، راهي بس دراز پيمود. سرگرداني طولاني وي سرشار از رنج ها، سفرش انباشته از سختي ها بود.






سختي ها را همه، رنجور، به نيش آهنين قلم برنبشت. آثار سترگ و سختي هاي گرانش، بر سنگ سخت نبشته شد.
گيل گمش- پهلوان پيروز- گرداگرد اوروك را به حصار برمي آورد. در شهر محصور، پرستشگاه مقدس به كوهي سربلند مي مانست. بنيادش، سخت و پاي درجا، چنان است كه گوئي همه از سربش بكرده اند. انبار گندم شهر، در پس خانهئي شكوهمند كه از آن خداي آسمان است، زميني پهنهور را فرا گرفته. كاخ پادشا، با سنگ هاي نماي خويش در روشني مي درخشد. همه روز را پاسداران بر ديوارها ايستاده اند؛ نيز سراسر شب را نگهبانان پاس مي دارند.





يك سوم گيل گمش آدمي، دو ديگر بخش وي خداست.
شهريان به هراس و شگفتي در نقش پيكرش مي نگرند. در زيبائي و نيرومندي، هرگز چون اوئي به جهان نيامده است: شير را از كنامش به در مي كشد، چنگ بر يال مي افكند، و به زخم دشنه مي كشد. نر گاو وحشي را به زخم كمان تند و زورمند شكار مي كند. در همه شهر، سخنش قانون است... اراده او، پسران را، از فرمان پدر برتر است.
هر پسر، از آن بيشتر كه به مردي رسد، به خدمت شبان بزرگ شهر درمي آيد: از براي شكار يا سپاهيگري، نگهباني رمه ها يا پاسداشتن بناها، به دبيري يا به خدمت در پرستشگاه مقدس.
گيل گمش خستگي نمي داند، سختي ها شادترش مي دارند. زورمندان، بزرگان و دانايان، سالديدگان و برنايان، ناتوانايان و توانايان همه مي بايد تا از براي او به كار برخيزند. جلال اوروك مي بايد تا از ديگر شهرها، از هر دياري و سرزميني تابنده تر باشد.

magmagf
19-06-2007, 20:48
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


گيل گمش معشوقه را به نزديك معشوق راه نمي دهد. دختر مرد توانا را به نزد پهلوان وي نمي گذارد... آنان به درگاه خدايان بزرگ- به درگاه خدايان آسمان و خداوندان اوروك مقدس فغان برداشتند:
«- شما نر گاو وحشي. آفريديد و شير يالدار آفريديد؛ خداوندگار ما گيل گمش، از آن همه نيرومندتر است. او جفت خود را نمي يابد. قدرت او بر سرما زياده است: معشوقه را به نزد معشوق وي راه نمي دهد و دختر پهلوان را به نزديك مرد خود نمي گذارد.»
تئو- خداي آسمان- ناله هاي ايشان بشنيد. ارورو الهه پيكر پرداز را فرا خواند و با او چنين گفت:
«- اي ارورو! تو به ياري مردوخ پهلوان، آدميان را و جانوران را آفريدي. اكنون نقشي بساز برابر گيل گمش؛ آفرينهئي نيرومند چون او، كه با اين همه از جانداران صحرا نباشد... چون زمان فرا رسد، بايد كه اين نيرومند به شهر اوروك درآيد. بايد كه با گيل گمش همچشمي كند. و بدينگونه، آرامش به اوروك باز خواهد آمد!»
ارورو اين همه مي شنيد. پس در خيال خويش آفرينهئي كرد بدان گونه كه خداي آسمان درخواسته بود.
دست هاي خود را بشست. گل به دست گرفت، با آب دهان مادر خدائي خويش تر كرد و انكيدو را بسرشت. و او را پهلواني آفريد با دم و خون ني نيب، خداي پرخاشگر جنگ.
اينك انكيدوست. موي بر همه اندامش رسته. تنها در ميان دست ايستاده است... موي سرش چنان چون موي زنان، چين بر چين فرو ريخته است. موي سرش به سان گندم رسته است. از سرزمين و آدميان آگاه نيست، و پيكرش از پوست جانوران صحرا پوشيده است- چنان چون سوموكن، خداي رمه ها و كشتزاران. انكيدو با غزالان علف مرغزار مي خورد. با جانوران بزرگ از يك آبدان مي آشامد. با چين و شكنج آب، در نهر، دست و پائي مي زند.







هم در آن آبشخور، نخجيربازي تور بگسترده بود. انكيدو رو در روي آن مرد مي ايستد. مرد مي خواست رمه اش را آب دهد. نخستين روز و ديگر روز و سوم روز، انكيدو به هياتي هراس انگيز بر كنار آبشخور ايستاده است. صياد او را مي بيند. در رخساره او شگفتي است. رمه را به آغل باز مي گرداند. خشمگين و پريشان است. در نگاهش تيرگي است. از سر خشم، خروشي مي كشد و درد در جانش مي نشيند، چرا كه مي ترسد: آن كس كه ديده بود، همه با غول كوهساران مي مانست!

magmagf
19-06-2007, 20:49
نخجير باز با پدر خويش به آواز بلند چنين مي گويد:
«- اي پدر! از كوهستان دور مردي آمده است كه به فرزندان ئنو مي ماند. قدرتش عظيم است و همواره در پهنه دشت مي گردد. با جانوران صحرا بر كنار آبدان ما ايستاده است. هيأتي ترس آور دارد. مرا تاب آن نيست كه به نزديك وي روم. تله چالي را كه بركنده بودم باز انباشته، دام ها كه گسترده بودم بر گسسته است. جانوران صحرا همه را از دام من مي گريزاند.»
پس پدر با پسر خود- با نخجير باز- چنين گفت:
«- به اوروك، به نزد گيل گمش رو! قدرت بند ناكردني اين آفرينه را با او باز گوي. زني زيبا، هم از آن زنان كه خود را برخي ايشتر- الهه عشق- كرده باشند، ازو خواستار شو. و او را با خود برون آر... آنگاه، چندان كه رمه به آبشخور مي رود، جامه از تنش برگير تا آفرينه وحشي از نعمت او بهره گيرد. چون بدو در نگرد به نزديك وي آيد، و بدينگونه، با جانوران صحرا كه با ايشان در آميخته است بيگانه شود.»
نخجيرباز سخن پدر را بشنيد و برفت. راه اوروك در پيش گرفت. به جانب دروازه شتاب كرد. به درگاه پادشا رسيد و پيش روي او برخاك افتاد. آنگاه، دست خود بالا گرفت و با او- با گيل گمش- چنين گفت:
«- از كوهستان دور مردي آمده است كه نيرويش به سپاه آسمان مي ماند. قدرت او، در سراسر دشت، عظيم است و همواره در پهنه دشت مي گردد. پاهايش همواره، همراه رمه، در كنار آبشخور است. در او نگريستن، خوف آور است. تاب آن ندارم كه به نزديك وي روم. مرا تله چال كندن و تور هشتن و دام گستردن نمي گذارد: چاله هاي مرا برمي آورد، تور مرا مي درد، دام مرا ويران مي كند، جانوران صحرايم را از من مي گريزاند.»
پس گيل گمش با او- با نخجيرباز- چنين گفت:
«- نخجيرباز من! به پرستشگاه مقدس ايشتر برو و زني زيبا با خود بردار و به نزديك او ببر. و چون با رمه به آبشخور آمد، جامه از تن زن بيرون كن تا آفرينه وحشي از نعمت او بهره گيرد. چون بدو در نگرد به نزديك وي آيد. و بدينگونه با جانوران صحرا كه با ايشان در آميخته است بيگانه شود.»
نخجيرباز سخن گيل گمش را بشنيد و برفت. از پرستشگاه ايشتر زني زيبا با خود برداشت. با او رو در راه نهادند. و استر را از كوتاه ترين راه ها راندند. سوم روز بدانجا رسيدند و فرود آمدند. نخجيرباز وزن، به نزديك آبشخور فرود آمدند. يك روز و روز ديگر، هم در آنجاي بماندند. اينك رمه است كه مي آيد و از آبدان سيراب مي شود. جانداران آبزي، در آبشخور به جستن و جنبيدن اند. انكيدو، آفرينه نيرومند خداي آسمان، نيز در آنجاست. وي با غزالان علف مرغزار را مي چرد، با جانوران بزرگ به يكجاي آب مي آشامد. سر خوش و شادمان، با چين و شكنج آب، در نهر، دست و پائي مي زند.





زن مقدس، او را بديد. آدمي توانمند را بديد. آفرينه وحشي را، مرد كوهساران دور را بديد كه در پهنه صحرا گام مي زند، گرداگرد خود را مي پايد و نزديك مي شود. پس، نخجيرباز چنين گفت:
«- اي زن! اينك اوست! كتان سينه ات را بگشا، كوه شادي را آشكاره كن تا آز نعمت تو بهره گيرد. چون به تو در نگرد به نزديك تو مي آيد... اشتياق را در او بيدار كن؛ او را در دام زنانه فرود آر تا با جانوران صحرا كه با ايشان در آميخته است بيگانه شود... سينه او، بر سينه تو سخت بخواهد آراميد!»
پس كنيز مقدس خدا كتان سينه خود را بازگشود و كوه شادي را آشكار كرد تا او از نعمت آن بهره گيرد... درنگ نكرد. خواهش او را دريافت و جامه فرو افتاد. آفرينه وحشي بديد وزن را به زمين افكند. زن اشتياق را در او بيدار كرد و به دام زنانه فرودش آورد. اينك سينه او بر سينه كنيزك مقدس خدا آرميده است.
آنان در تنهائي بودند. شش روز و هفت شب، انكيدو با آن زن بود؛ و آن هر دو، در عشق، يگانه بودند.

magmagf
19-06-2007, 20:50
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


آنگاه انكيدو چهره خود را بالا گرفت، سيراز از نعمت زيبائي او؛ و به گرداگرد دشت نظر كرد و جانوران را مي جست. چندان كه چشم غزالان بر او مي افتد، به جست و خيز مي گريزند. اينك جانوران صحرا از او مي رمند.
انكيدو را شگفتي فرا گرفت، و بي جنبشي برجاي ايستاد؛ گوئي به بندش كشيده اند. به جانب زن باز مي آيد، پيش پاي او بر زمين مي نشيند، در چشمان او نگاه مي كند و چندانكه كنيزك به زبان مي آورد، او به گوش مي شنود:
«- انكيدو! تو زيبائي، تو به خدايان ماننده اي. با جانوران وحشي چرا مي خواهي كه در صحراها بتازي؟ با من به اوروك بيا، به شهري كه حصار دارد. با من به پرستشگاه مقدس، به خانه ئنو و ايشتر بيا! به نزديك كاخ درخشاني بيا كه گيلگمش- پهلوان كامل در آنجاست. گيلگمش زورمند، چونان نرگاو وحشي با قدرتي تمام فرمان مي راند. در ميان تمامي مردم، همتاي او كس نيست.» زن چنين مي گفت. و او از شنيدن آواز دهان وي بهره بود.
انكيدو با او، با كنيزك ايشتر، مي گويد:
«- اي جفت من، برخيز! مرا به خانه مقدس ئنو و ايشتر ببر؛ آنجا كه گيل گمش- پهلوان كامل- مسكن دارد؛ آنجا كه او آن نر گاو وحشي- به نيرومندي بر آدميان فرمان مي راند... مي خواهم او را به همآوردي طلب كنم. مي خواهم آن زورمند را به آواز بلند بخوانم. در ميان حصارهاي اوروك مي خواهم كه فرياد برآورم: «من خود به زورمندي از همه كسان برترم!»... اين چنين به شهر درمي آيم و سرنوشت او باز مي گردانم. من زاده دشتم و نيرو در قعر اندام هاي من است.






مي بايد به چشمان خود ببيني تا چه مي كنم. من از پيش بر آنچه خواهد شد آگاهم!»
زن و انكيدو از حصار شهر به درون مي آيند و گام زنان از دروازه مي گذرند.
در معبرها فرش هاي رنگين گسترده است. مردمان با جامه هاي سپيد و نوارها كه به گرد سر بسته اند، در گردشند. چنگ ها به مانند روز، جشني هست. دختركان رقصان و پايكوبان مي گذرند، و نعمت زندگي در قعر اندام آنان است. با غريو و هلهله، پهلوانان خود را از خلوتگاهشان بيرون مي كنند.
زن پيشاپيش به جانب پرستشگاه ايشتر گام برمي دارد. از لباسخانه مقدس جامه بزمي مي ستاند. انكيدو را به جامه مجلل مي آرايد. از نان و شراب محراب پرستشگاه، نيرويش مي دهد. زن پارسائي به نزديك او مي آيد و باوي از سرنوشت وي چنين مي گويد:
«- اي انكيدو! باشد كه ترا خدايان بزرگ عمري زياده بخشند! مي خواهم تا گيل گمش را به تو باز نمايم: مردي كه از هر سختي شادتر مي شود... تو مي بايد تا در او، در چهره او، نظر كني. چشمان او به مانند خورشيد مي درخشد. بالاي بلندش را عضلاني از آهن برافراشته است. جسمش قدرت هاي گران را در بند مي دارد. نه به شب خستگي مي شناسد، نه به روز. به مانند ادد- خداي تندرو و آذرخش- هراس مي آورد.





شه مش- خداي آفتاب- دوستار اوست. ئه آ- خداي لجه هاي ژرف- دانايش مي كند. خدايان سه گانه، او را به پادشايي برگزيده، خردش را تيزتر ساخته اند... از آن پيش تر كه از كوهستان فرود آيي و به صحرا آشكاره شوي، گيل گمش در خيال خويش ترا باز دانسته بود: در اوروك، نقش رويائي بر او نمايان شد. برخاست و با مادر خويش چنين حكايت كرد:«مادر! شبهنگام خوابي بس شگفت ديده ام: ستارگان را ديدم كه در آسمان بودند، و آنگاه چون جنگاوران درخشاني بر من فرو ريختند.
پس ديدم آن سپاه، يكي مرد بيش نيست. و چندان كه به بركندن وي كوشيده ام، از سنگيني كه داشت، بر او برنيامدم. بسيار كوشيدم تا از زمينش بركنم، اما به جنباندن او پيروز نمي بودم. و مردم اوروك بر اين ماجرا مي نگريستند. و نفوس اوروك در برابر او فرو مي آمدند و بر پايش بوسه مي زدند... پس تو او را به فرزندي پذيره شدي و به برادري در كنار من جاي دادي.»... پس ري شت- خاتون مادر- كه خوابگزاري مي داند، با پسر- با پادشاه اوروك- چنين گفت:
«اين كه ستارگان را ديدي كه در آسمان بود؛ اين كه سپاه ئنو به هيات يكي مرد جنگي بر تو فرو ريخت و تو به بركندن او كوشا شدي و از سنگيني كه داشت بر او برنيامدي و بسيار كوشيدي تا از زمينش بركني و به جنباندن او پيروز نبودي، و خود را بدانگونه كه برزني بفشاري بر او مي فشردي و او را به پاي من افكندي و من او را به فرزندي پذيره شدم تعبيري و او را به پاي من افكندي و من او را به فرزندي پذيره شدم تعبيري بدينگونه دارد:





- زورمندي خواهد آمد كه قوت او برابر با سپاهي از جنگاوران است. و تو را به پيكار طلب مي كند. دست تو بالاي دست اوست.- پس به پاي من خواهد اوفتاد، و من او را به فرزندي پذيره مي شوم. او با تو برادر مي شود. او در معركه ياور تو، يار تو مي شود.».- اي انكيدو، نگاه كن! روياي گيل گمش پادشاه اوروك- بدينگونه است. خوابگزاري خاتون مادر بدينگونه است.»
زن پارسا، زن پيشگو چنين گفت:
و انكيدو،از پرستشگاه محتشم ايشتر بيرون شد.

sise
19-06-2007, 22:58
با تشکر از دوست عزیز magmagf که مرا در این کار یاری کردند

...ادامه

انكيدو از آستانه معبد مي گذرد و به معبر گام مي نهد. مردم از ديدار وي به شگفت مي آيند. بالاي عظيمش از همه بزرگان شهر درمي گذرد. موي سر و ريشش را هيچ گاه نبريده اند. از كوهساران ئهنو پهلواني به شهر درآمده است.

راه پهلوانان اوروك را به خانه مقدس بربسته است. مردان در برابر او صف آراسته اند. همه گرد آمده اند اما نگاه هراس انگيزش همه را مي گريزاند. نفوس اوروك در برابر آفرينه اعجازآميز فرو مي آيند و به پاهاي وي بوسه مي زنند. به سان كوكان از وي ترسانند.


در پرستشگاه مقدس، گيل گمش را چون خدايان جامه خواب گسترده اند تا با ايشتر- الهه بارور عشق- بخسبد. گيل گمش از كاخ خويش مي آيد. گيل گمش پيش مي آيد. انكيدو بر درگاه بلند معبد ايستاده است و گيل گمش را نمي گذارد تا بدرون آيد. بسان دو كشتي گير، در آستانه خانه مقدس به هم درآويز مي شوند.

پيكار آنان به معبر مي كشد. انكيدو، به سان سپاهي بر شبان اوروك فرو افتاده است. سلطان اوروك، او را چونان زني مي فشرد، او را مي غلتاند تا خود بر او افتد. او را بر سر دست برافراشته، به پيش پاي مادر مي افكند... خلائق، به شگفتي و حيرت در نيروي گيل گمش مي نگرند.


انكيدو به خشمي ناگزير، خروش برمي آورد. موي سر عظيمش پريشان و درهم است. او از دشت آمده، ابزار آرايش مو نمي شناسد.




انكيدو بر سر پاي برمي خيزد. انكيدو در همآورد خويش نظر مي كند. چهره اش تيره مي شود. سيمايش درهم مي رود. دست هايش بر ران هاي خسته فرو مي افتد. اشك، چشم هايش را پر مي كند.


ري شت- خاتون مادر- دست هاي او را در دست هاي خويش مي گيرد. ري شت، با او- با انكيدو- چنين مي گويد: «- تو فرزند مني. هم امروز ترا زاده ام. من مادر توام، و اينك برادر تست كه آنجا ايستاده.»


و انكيدو دهان گشود. و با او- با خاتون مادر- چنين گفت: «- مادر! من برادر خود را در نبرد بازيافتم!»


و گيل گمش با او- با انكيدو- چنين مي گويد: «- تو ياور و يار مني. اكنون دوشادوش من به پيكار برخيز!»


ئن ليل- خداي ديارها و خاك-، خومبه به را به نگهباني سدرهاي جنگل دور دست خدايان برگماشته بود، تا مردمان را از آن برماند. او- خومبه به- آوازي به سان نعره توفان ها دارد. درختان، بادم او مي خروشند. از نفسش بانگ مرگ برمي خيزد.


هر كه بدان جا- به كوهساران سدر- پاي مي نهد، از پاسدار خشمالود جنگل هراس مي كند. هر كه به جنگل مقدس نزديك مي شود، پيكرش سراپا به لرزه مي افتد.




گيل گمش با او- با انكيدو- چنين گفت: «- خومبه به، نگهبان جنگل سدر، به درگاه شه مش- خداي آفتاب و داور ارواح و آدميان- گناه ها مي كند... از آن جا كه پاسداري سدرهاي مقدس را بدو در سپرده اند، از مرز خويش پاي فرا نهاده است:

از جنگل به دشت مي آيد تا آدميان را برماند. بسان توفان غرنده درختان را به خروش مي افكند. هر آن كس را كه به جنگل نزديك شود مي كشد. هم اگر زورمندي باشد، دستان او برزمينش مي افكنند... من مي خواهم اين آفرينه خوف انگيز را به زانو درآورم.

اي همدم من! ما سر آن نداريم كه در اوروك بياساييم. ما سر آن نداريم كه تنها، در پرستشگاه ايشتر فرزنداني بسازيم. ما بر آن سريم كه خطر كنيم و به جست و جوي كنش هاي پهلوانان بيرون آييم. با تو مي خواهم كه به دشت بتازم.»


انكيدو با او- با همدم خويش- چنين مي گويد:


«- خومبهبه، آن كه به سويش مي رويم، مي بايد كه آفرينهئي باشد سخت هراس انگيز... تو مي گوئي كه با تو او قدرت هاي بس شگفت دربند است. و ما مي بايد با او به پيكار درآييم؟»


گيل گمش با او- با انكيدو- مي گويد:


«- اي همدم من! ما به جانب سدرهاي مقدس مي رويم. با نگهبان، با خومبهبه به پيكار برمي خيزيم و عدوي خدايان و آدميان را به خون درمي كشيم!»

sise
19-06-2007, 23:07
انكيدو به تالار درخشان شاه گيل گمش پاي مي نهد. قلبش، فشرده، چون مرغ آسمان در تپيدن است. شوق دشت و جانوران دشت در او هست. درد جانش را به آواز بلند بر زبان مي آورد. و بي درنگي، از شهر- از اوروك- به جانب صحراي وحش شتاب مي كند.


گيل گمش پريشان است. يارش رفته.


او- گيل گمش- به پاي برمي خيزد. سالديدگان قوم را فرا خويش مي خواند. دست خود را بالا مي گيرد و با ايشان چنين آغاز مي كند:


«- پس بشنويد اي مردان، و در من ببينيد! من غم انكيدو را به دل دارم. من از براي انكيدو گريانم چون زنان شيونگر، به آواز بلند عزا فرياد مي كنم. تبرزين كمرگاه و شمشير كمربند و گاو سر دستم، يا روشني چشم من و اين جامه بزمي كه اينك همه نيروهاي سرشار مرا در خود گرفته است، اين همه، مرا به چه كار مي آيد؟

ديوي قد برافراشته، يكسره شادي هاي مرا تلخ كرده است... انكيدو رفته است. يار من، بيرون، در ميان جانوران صحراست... او- انكيدو- برزن مقدسي كه او را بدينجا فريفته بود نفرين مي فرستد، و به درگاه شه مش- خداي آفتاب- استغاثه مي كند... او انكيدو- به آرميدن بر فرش هاي رنگارنگ شايسته است. مي بايد كه در كاخي كنار خانه من سكنا بگزيند، و بزرگان زمين مي بايد كه بوسه به پاهاي وي زنند، و خلايق همه مي بايد كه در خدمت او باشند...

من همه خلق را به نشستن در سوگ او فرمان مي دهم. مي بايد كه مردمان همه جامه سوگواران در پوشند، غبار آلوده و ژنده... من خود جامه ئي از پوست شير به تن پوشيده به دشت مي تازم. در جست و جوي او همه جا به دشت مي تازم.»


انكيدو دست خود را بالا گرفته، تنها بر پهنه دشت ايستاده است... او- انكيدو به صياد نفرين مي فرستد، و به شه مش- خداي آفتاب- استغاثه مي كند.


او- انكيدو- چنين مي گويد:


«- اي شه مش! سياهكاري نخجير باز را كيفري بده! مال او را هيچ كن! قدرت مردي او را از او بستان! باشد كه ديوان عذابش دهند! باشد كه ماران پيشاپيش قدم هايش برويند!»

sise
19-06-2007, 23:10
او- انكيدو- نخجير باز را بدينگونه نفرين مي كند. كلام او از قلبي پربار بيرون مي تراود. آنگاه به زن نفرين مي فرستد و با او به خطابي سخت چنين مي گويد:
«- اي زن! اينك تقدير ترا مي خواهم كه برگزينم:- باشد كه روزهاي عمر ترا پاياني نبود! نفرين هاي من بر فراز سرت بمانند! معبرها، خانه تو باد؛ و باشد كه به كنج ديوارها خانه كني! پاهاي تو هماره فرسوده و ريش باد! باشد كه گدايان و ماندگان و راندگان، تپانچه بر گونه ات زنند.- اينك منم كه گرسنگي آزارم مي دهد و از تشنگي در عذابم، چرا كه اشتياق را در من بيدار كرده اي... من سر آن داشتم كه بدانم- و با جانوران بيگانه شدم، چرا كه تو مرا از صحراي خود به حصار شهر رهنمون شدي. از اين روست كه مي بايد تا نفرين شده باشي!»


پس شه مش- خداي سوزان آفتاب نيمروز- آواز دهان او را شنيد. و شه مش با او- با انكيدو- چنين گفت:


«- اي انكيدو، پلنگ دشت! زن مقدس را از براي چه نفرين مي كني؟ او ترا از سفره خدائي خورش داد، بدان گونه كه تنها به خدايان مي دهند. او ترا شراب داد از براي نوشيدن، از آنگونه كه تنها در خور پادشاست. او ترا جامه بزم داد و كمربند؛ و گيل گمش آزاده را به دوستي با تو كرد. اينك گيل گمش بزرگ، يار تست.

بر فرش هاي رنگارنگت مي نشاند، و تو مي بايد تا در يسار وي در سرائي محتشم مسكن گزيني و بزرگان ديار، بر پاهاي تو بوسه زنند. او مردمان را همه، به خدمت بر تو مي گمارد. در ميان حصارهاي اوروك، آدميان همه در سوگ تو بنشسته اند. در شهر، در اوروك، اينك مردمان به سوگ تو ژنده هاي غبارآلوده به تن پوشيده اند. شاه گيل گمش، پوست شير بر دوش افكنده به دشت مي شتابد.

او- گيل گمش- به دشت مي شتابد. او- گيل گمش- به باز جست تو به دشت مي آيد.»
انكيدو آواز دهان خداي نيرومند، آواز دهان شه مش را مي شنيد. قلب او، در برابر كلام شه مش- خداي نيرومند- آرام مي گرفت.


ابري از غبار، از دوردست دشت مي درخشد. شه مش، آن را به نوري سپيد روشن مي كند. اينك گيل گمش است كه مي آيد. پوستين شيرش چنان چون زر باز مي تابد.


و گيل گمش با يار خويش، با انكيدو، به حصارهاي اوروك بازمي گردد.


جان انكيدو را دردهاي نوي فرا گرفته است.

sise
19-06-2007, 23:19
انكيدو، از مايه هاي درد خويش با يار خويش سخن مي گويد: «- روياهاي سختي، اي رفيق، شب دوشين بر من آشكار گشته است: آسمان غريو مي كشيد و زمين در لرزه بود. من يك تنه به پيكار آفرينهئي توانمند مي رفتم. رخسارش به شب تيره مي مانست.

نگاهش تند برون مي تافت. به سگان زشت بياباني مي نمود، كه دندان بر دندان بسايند. به كركسان مي مانست، با بال هاي بزرگ و با چنگال بزرگ... مرا به سختي بركنده به مغاكي درانداخت.

مرا به لجه هاي ژرف فرو افكند. با سنگيني كوهي بر من افتاد. بار تنم بر من صخرهئي گران مي نمود. پس مرا به هياتي ديگر گونه كرد. بازوهاي مرا چنان بال پرندگان كرد. و با من چنين گفت: «- اكنون به ژرفاهاي ژرف پرواز كن؛ به منزلگاهان تاريكي پرواز كن؛ بدانجا كه ئيرگل له- خداي طبقات زيرين خاك- بر تخت خويش مي نشيند.

به سرايي فرو شو كه هرگز هيچ يك از رفتگان را راه بازگشت نيست! به سراشيب راهي كه بازگشت ندارد فرو شو! راهي كه هيچ، نه به جانب چپ مي پيچد نه به جانب راست! آنجا كه ساكنانش را، به جز غبار و به جز خاك، خورشي نيست؛ چون خفاش به بالي آراسته، چنانچون بوم از پر پوشيده اند؛ آنجا كه روشني را راه عبور نيست و ساكنانش در ظلمات نشسته اند!»


«پس در سوراخي به ژرفا ژرف هاي خاك فرو شدم. در آنجا، كلاه پادشائي را از سرها ربوده اند. آن كسان كه به روزگاران دوردست زمان بر تخت ها مي نشستند و فرمان به سرزمين هاي پهنهور مي راندند، در آن منزلگاه خم گشته بودند. به سراي تاريكي درآمدم كه پاكان و پيمبران و جادوگران، جمله به يك جاي گرد آمده بودند.

عزيزان خدايان بزرگ، جمله در آن جايگاه مي بودند... ئه رش كي گل- خداوند خاك و ژرفاهاي خاك- هم در آنجا بود. روياروي او دبيري زانو زده به نوك درفش نام هائي در لوح گلين مي فشرد و به آواز بلند بر او باز مي خواند. ئه رش كي گل سربرداشت و در من نظر كرد. آنگاه بادبير چنين گفت:«نام اين نيز در ان سياهه بكن!»


«اي برادر! اينك رويائي كه بر من آشكار گشته است!» و گيل گمش با او، با او چنين مي گويد:


«- دشنه خود را به من ده. دشنه خود را نياز روح خبيث مرگ كن. من نيز آينهئي درخشان بر آن افزون مي كنم تا او را به دورها برماند... فردا از براي اوتوك كي- داور هلاكت بار- قرباني مي كنيم، تا بلاياي هفتگانه را از ما براند.»


و ديگر روز، پگاه، چندانكه آفتاب برآمد، شاه گيل گمش دروازه بلند پرستشگاه را بگشاد. كرسي ئي از چوب ئله مه كو بيرون نهاد. در پياله ئي از سنگ سرخ، انگبين كرد. در پياله ئي از سنگ لاجورد، روغن خوشبو كرد. و اين هر دو پياله را بر كرسي نهاد تا خداي سوزان آفتاب، بر اين هر دو پياله زبان كشد.

sise
20-06-2007, 11:00
شه مش- خداي سوزان آفتاب نيمروز- با گيل گمش چنين گفت: «- شه مش همه گاه دوستار خويش را، گيل گمش محتشم را، در پناه داشته است. دستان نگهبانش از تو دور نيست... خومبهبه- نگهبان دشخوي جنگل مقدس- آفرينهئي خوف آور است... شه مش كه ترا به پيكار با او فراخوانده و يار ترا به تو بازگردانيده است، باشد كه همراه ترا تندرست بدارد! او دوشادوش تو ايستاده، از جان تو نگهداري مي كند... اي پادشا! تو اي شبان ما! در برابر دشمن، توئي كه پناه مائي!»


آنان- سالديدگان قوم- تالار را ترك گفتند. و گيل گمش با او- با انكيدو- چنين گفت:
«- اكنون به پرستشگاه ئلكه مخ، به نزديك راهبه مقدس پرستشگاه مي رويم... بگذار به نزد ري شت رويم؛ به نزد خاتون و مادر. او روشن بين است واز آينده با خبر... بگذار تا به نزديك او رويم كه قدم هاي ما متبرك كند، و تقدير ما به كف زورمند خداي آفتاب در سپرد.»


به پرستشگاه ئلكه مخ مي روند. و راهبه مقدس، خاتون مادر را، باز مي يابند. او- ري شت- آواز دهان فرزند را شنيد، و با او- با گيل گمش- چنين گفت:
«- باشد كه مهرباني هاي شه مش با تو باد!»


پس به جامه خانه معبد رفت كه جامه هاي جشن در آن بود؛ و با زيورهاي مقدس بازگشت: با جامه سپيدي در بر، سپرهاي زرين بر سينه، تارهئي بر سر و پياله پر آبي كه به دست داشت...

آن آب به زمين افشاند و به فراز با روي معبد شد؛ و در آن بلند، بخور و بوي خوش بر آسمان گسترده برخاست. گندم نذر برافشاند و به جانب شه مش دست فراز كرد: «- از چه فرزند من گيل گمش پادشا را دلي چنان دادهاي كه يك دم از آشفتگي نمي آسايد؟

... اي شه مش! ديگر بار، او را گيل گمش را- برانگيخته اي. چرا، كه مي خواهد به راه هاي دور قدم نهد: راه دوري كه به جايگاه خومبه به مي كشد. با همآوردي كه باز نمي شناسد مي بايد كه بجنگد؛ راهي را كه باز نمي داند مي بايد كه در سپرد!



... از آن روز كه گيل گمش رو در راه مي نهد، تا بدان دم كه باز آيد، تا بدان دم كه به جنگل سدرهاي مقدس رسد، تا بدان دم كه خومبه به ي زورمند را بشكند و گناهش را كيفر دهد و خوف اين ديار را براندازد، اي شه مش! باشد كه اگر ئه يه محبوبه خود را خواستار شوي، روي از تو بگرداند! تا بدينگونه، ئه يه- همبستر تو- ترا در انديشه گيل گمش اندازد؛ تا چندانكه ترا ئه يه- همبستر تو- ترا در انديشه گيل گمش اندازد؛ تا چندانكه ترا ئهيه به بستر عشق خويش ره ندهد، باشد كه دلت بيدار بماند و به او- به گيل گمش پادشا- انديشه كني تا از اين پيكار به سلامت باز آيد».


بدينگونه، ري شت، همسر خداي سوزان آفتاب را به ياري مي طلبيد. و بخور، چونان ابر كبودي به آسمان برمي خاست.


پس ري شت از باروي معبد به زير آمد. و انكيدو را باز خواند و با او چنين گفت:
«- انكيدو، اي زورمند! تو شادي مني و آرامش مني. گيل گمش را از براي من نگهدار باش! پسر مرا و شه مش بلند را قرباني ببر!»


و آن هر دو رو در راه نهادند. و آن هر دو به جانب شمال رو در راه نهادند. كوهسار جهنده در نظاره گاه دور دست ايشان بود. معبر منزلگاه خدايان، از جنگل سدرهاي مقدس بدان جا مي كشيد. و چندان كه سواد جنگل در منظر ايشان قراري يافت، چادرها بر جاي نهادند. و تنها به منزلگاه خدايان نزديك تر شدند.


نگهبان خومبه به را، كه آنجا بر دروازه بود، مراقبت مي كرد. دروازه، شش بار دوازده ارش، بلند است. دوبار دروازه ارش، پهناي اوست.


پنهانك، به نگهبان دروازه نزديك مي شوند.

sise
20-06-2007, 11:02
دروازه بان، از بالاپوش هاي هفتگانه جادوئي خويش، تنها يكي بر تن دارد. شش بالاپوش ديگر را بر تن برگرفته است... اينك چشم او در ايشان مي بيند. چنان چون نر گاوي وحشي خروش خشم برمي كشد. به جانب ايشان مي تازد و به نعره خوفناك نهيب بر ايشان مي زند: «- پيش آييد تا طعمه كركسانتان كنم!»


شه مش- خداي فروزان آفتاب- نگهدار پهلوانان بود و طلسم بالاپوش دروازه بان را باطل كرد؛ ني نيب- خداي پرخاشگر جنگ- در دست هاي ايشان قوتي نهاد؛ و ايشان غول را از پاي درانداختند، دروازه بان خومبهبه را از پاي درانداختند.


انكيدو به سخن لب باز مي كند. و كلام او با گيل گمش چنين است:


«- اي مهربان! ديگر نمي خواهم كه در جنگل، در تاريكي درختان سدر به راه رويم. گوئي اندام هاي من فلج شده اند. دست من گوئي فلج شده.»


و گيل گمش با او- با انكيدو- سخن مي گويد:«- ناتوانا مباش! بي همت و ترس خورده مباش، رفيق من! مي بايد كه از اينجاي فراتر رويم و روياروي خومبهبه بايستيم... نه مگر ما بوديم كه دروازه بانش را به خون دركشيديم؟ نه مگر ما، هر دو كس، از مردم پيكار گريم؟ برخيز تا به كوهسار خدايان رويم... تن و جانت را به شه مش باز نه تا هراس از تو فرو ريزد و فلج از دست تو زايل شود.

به خود بپرداز و از ناتوانائي بيرون بيا!... بيا! مي خواهيم تا در كنار يكديگر پيكار كنيم... شه مش- خداي آفتاب- يار ماست و هموست كه ما را به پيكار برانگيخته است. مرگ را از ياد بگذار، تا هراس، ترا باز گذارد!... اكنون، در جنگل، به خود باشيم تا آن زورمند بر ما نتازد... خدائي كه ترا، هم در نبردي كه از آن مي آييم نگهداشت، باشد كه همنبرد مرا در پناه خود گيرد! باشد كه درد ياران اين خاك، نام ما را بستايند!»


پس، آن هر دو روي در راه نهادند و به جنگل سدرهاي مقدس درآمدند.


ايستاده بودند و آواز دهان ايشان خاموشي بود.

sise
20-06-2007, 22:14
در آنجا خاموش ايستاده بودند و جنگل را مي نگريستند. به سدرهاي مقدس مي نگرند. به شگفتي در بلندي درختان نظاره مي كنند.


در جنگل مي نگرند، و به راه دروي كه هم در جنگل بريده شده. آنك گذرگاه پهنه وري كه خومبهبه، با گام هاي كوبنده مغرور در آن گام مي زند!


در جنگل راه هاي باريك و راه هاي پهن گشوده اند. در جنگل خدايان، مرزهاي زيبا بكرده اند.


كوهسار سدر پوشيده را مي نگرند، منزلگاه خدايان را، و بر فراز بلندي، پرستشگاه مقدس ايرني ني را... درختان سدر، در منظر روياروي پرستشگاه، در انبوهي شكوهمندي قرار يافته اند... سايه درختان، مطبوع رهگذران است.


درخت سدر، از شادي سرشار است... زير درختان، بوته هاي خار رسته است، نيز گياهاني به رنگ سبز تيره، پوشيده از خزه... دارپيچ ها و گل هاي بويا، زير درختان سدر، برهم انباشته، جنگلي كشن و كوتاه ساخته اند.


يك ساعت دوتائي فراتر رفتند. و نيز ديگر ساعتي، و نيز سوم ساعتي...
گردش، رنج آور مي شد. بر كوهساران خدايان، سر بالائي راه، تيزتر مي شد. اكنون از خومبهبه، نه چيزي به چشم مي رسيد، نه به گوش. شب بر جنگل فرو ريخت. ستارگان پيدا آمدند. و پهلوانان بر زمين جنگل دراز شدند تا بخسبند.
انكيدو دهان گشود و با او- با گيل گمش- چنين گفت: «- اكنون بگذار تا در نقش هاي خواب بنگريم!»


گيل گمش- نيم شبان برخاست، انكيدو را آواز داد و با او از روياهاي خود سخن گفت:


«- من نفش خوابي ديدم اي رفيق! و نقش خوابي كه ديدم، راستي را هراس آور بود: ما- من و تو- رودروي قله كوه ايستاده بوديم كه به ناگه، ديولاخي برآمده، با خروش تندر به زير درغلتيد. و بر سر راه خويش، آدمئي را در هم شكست. ما- من و تو- چنان چون مگسان خرد صحرا به كناري گريختيم، و به راهي درآمديم كه به جانب اوروك مي رود.»


انكيدو دهان باز كرد و با او- با گيل گمش پادشا- چنين گفت:




«- نقش رويائي كه تو ديده اي نيك است اي گيل گمش. روياي تو شيرين است اي رفيق من، و تعبير آن نيكوست. اين كه ديدي تا ديولاخي به زير درغلتيد و آدمئي را درهم شكست، تعبيري نيكو دارد: چنين است كه ما- من و تو- بر خومبهبه فرود آمده درهمش مي شكنيم، پيكرش را به دشت مي افكنيم و ديگر روز پگاه، باز مي گرديم.»


سي ساعت فراتر رفتند. سي ساعت برشمردند. در برابر خداي آفتاب چالهئي كندند و دست ها به جانب شهمش فراز كردند.


پس، گيل گمش به پشته ئي برشد كه از انبارش خاك چاله برآمده بود. گندم به چاله درافشاند و آواز كرد:


«- اي كوه! نقش رويائي بيار!... اي شهمش بلند، گيل گمش را رويائي نمايان كن!»
از ميان درختان، تند بادي سرد مي گذشت. از آن جاي، توفاني خوف انگيز مي گذشت.


گيل گمش با همدم خود گفت كه بر زمين افتد؛ و او خود نيز بر زمين افتاد. در برابر توفان خم شد، چنان چون ساقه گندمي كه در برابر باد... پس به زانو درآمد، و سر خسته را بر پيكر همدم خويش تكيه داد. و خواب، به سنگيني، بدان گونه كه بر سر آدميان مي ريزد، بر او- بر گيل گمش- فرو افتاد.


نيم شبان خواب او بريده شد. گيل گمش برخاست و با او- با همدم خود- چنين گفت:


«- اي رفيق من! آيا تو مرا آواز ندادي؟ پس چگونه است كه من بيدارم؟... آيا دست بر سر من ننهادي؟ پس از چه روست كه چنين وحشتزده ام؟... آيا از خدايان، يك تن از اين جاي گذر نكرده است؟ پس چرا تن من اينگونه مرده شده؟... ديگرباره، رويائي به راستي هراس آور بر خواب من گذشت:- آسمان خروش برمي آورد و زمين به پاسخ او غريو مي كشيد. آذرخشي بر جست و آتشي شعله گرفت... مرگ مي باريد.

روشنائي ها همه نيست شد. آتش خاموشي گرفت. هرآنچه آذرخش بر او افتاده بود، خاكستر شده بود... بگذار تا زماني فراتر رويم، و بر فرش برگي كه ميان درختان سدر گستريده، به مشورت بنشينيم.»


انكيدو دهان باز كرد و با او- با يار خويش- چنين گفت:«- اي گيل گمش! روياي تو سخت نيكوست. تعبير روياي تو شادي زاست: خومبهبه را به خون درمي كشيم، هر چند كه پيكار بسي سخت خواهد بود.»

sise
20-06-2007, 22:15
به سختي به فراز جاي كوه برمي شدند؛ آنجا كه شكوه انبوهي سدرها منزلگاه خدايان را فراگرفته.


با روي مقدس ئيرنيني- الهه جنگل ها- بازتاب سپيدي خيره كننده دارد.
با پهلوانان تبري بود. پس انكيدو تبر را گردشي داد و سدري بلند را به زمين درافكند. به ناگاه غرشي خشم آلوده طنين افكن شد:«- كيست كه آمده، سدر كهن را به خاك افكنده؟»


و آنگاه خومبهبه پديدار شد. با پنجه هائي شيرسان؛ تني از فلس هاي مفرغ بپوشيده؛ پاي هائي به چنگال كركسان ماننده... شاخ هاي نر گاو وحشي بر سر داشت؛ دم و اندام آميزش وي با سر ماري پايان مي يافت.


آنگاه، شهمش- خداي آفتاب- از آسمان با ايشان چنين گفت:«- پيش رويد، مهراسيد!»


پس آنكه تند بادي توفنده در برابر خومبهبه برانگيخت؛ بدانسان كه راه پيش رفتن بر او بربسته شد، راه واپس نشستن بر او برجسته شد.


تيرها به جانب وي رها كردند. نيزه ها به جانب وي رها كردند. تير و نيزه بر او فرود مي آمد و باز مي گشت؛ بي آن كه گزندي بدو رساند.


اينك نگهبان جنگل مقدس رودروي ايشان ايستاده است. انكيدو را در پنجه چنگال مانند خويش مي گيرد.


پادشا تبرزينش را بر او بلند مي كند. خومبهبه كه زخمي بر او رسيد بر زمين در مي غلتيد. و گيل گمش، سر او را از قفاي فلس پوشش جدا مي كند...


آنگاه پيكر گرانش را به جانب صحرا مي كشند. پيكر گرانش را به پيش پرندگان مي اندازند تا از آن بخورند. و سر شاخدار را بر چوبي بلند مي برند، همه به نشانه پيروزي.


به جانب كوه خدايان، دليرانه فراتر مي روند تا سرانجام ازانبوهي شكوهمند جنگل به فراز جاي كوه برمي آيند.


اينك آوازي كه از كوه برخاسته است.


اينك آواز ئيرنيني است كه چنين شكوهمند طنين افكنده است:«- هان، بازگرديد. كار شما به انجام رسيده است. اكنون به شهر، به اوروك بازگرديد كه در انتظار شماست... هيچ ميرندهئي به كوه مقدس، بدانجا كه خدايان مسكن دارند، پاي نمي نهد... هر كه در روي خدايان نظر كند، مي بايد كه فنا شود.»


و آنان بازگشتند، از گردنه ها و راه هاي پيچاپيچ. با شيرها به پيكار برخاستند و پوست آنان را با خود برداشتند.


به روز ماه تمام، به شهر اندرآمدند؛ و گيل گمش پادشا، سر خومبهبه را بر نيزه نخجير خويش مي كشيد.

sise
21-06-2007, 14:10
گيل گمش اندام خود را بشست و افزار جنگ را بسترد. موهاي خود را كه بر قفاي وي فروريخته بود، شانه كرد. جامه هاي ناپاك برزمين افكند و جامه پاك درپوشيد. بالاپوشي بر شانه افكند و بندي در ميان بست.


گيل گمش تازه خويش بر سر نهاد و كمربند را سخت دربست. گيل گمش زيبا بود.
ايشتر، الهه نشاط عشق، خود در او- در گيل گمش نظر كرد: «- بيا گيل گمش، و محبوب من باش! نطفه خود را به من ببخش. تو مرد من باش، من جفت تو باشم... ترا ارابهئي آماده مي كنم. ترا ارابهئي از زر و لاجورد آماده مي كنم. چرخ هاي آن زرين اند و دستك ها به گوهرها آذين شده. همه روز، مي بايد تا نيرومندترين اسبان، زيباترين اسبان، ارابه ترا بكشند... غرقه در بوي خوش سدر به خانه من درآي! چون به سراي جليل من درباشي، همه سالاران و پادشاهان پايبوس توئند.

بزرگان زمين همه در پاي تو بر خاك مي افتند. از كوه ها و دشت ها مي بايد هر آنچه را كه قلب تو مي جويد، ترا باج آورند! گوسفندانت ترا دوگانه بزايند و بزانت سه گانه! استرها مي بايد با بار گنجينه ها به نزد تو آيند. اسب ارابه جنگي تو مي بايد تا به شكوه تمام چنان چون توفان بتازد نريان مغرور ترا مي بايد كه همتائي نباشد!»


و گيل گمش با او- با ايشتر توانمند- چنين گفت:«- چه چيز تو در كاستي است؟ نان تو يا خوردني ديگري؟ خواهان چه ئي تا ترا بدهم: خورش يا شربت خدايان؟ جامهئي كه اندام ترا در پوشيده، سخت فريبا است. اينك، راز فريبنده ترا باز مي گشايم: خواستاري تو سوزان است اما در قلب تو سردي است... يكي دريچه پنهان است، كه از آن بادي سرد به درون مي آيد؛ يكي سراي درخشنده است كه زورمندان را همي كشد؛ پيلي است كه جهاز از پشت خويش فرو مي افكند يا زفتي كه مشعلدار را به آتش مي سوزد؛ مشك شنائي است كه به زير شناگر مي تركد، سنگ بنائي كه حصار شهر را مي پوشاند يا پوزاري كه صاحب خود را مي فشارد!

... كجاست آن محبوب كه تواش جاودانه دوست بداري؟ كو آن شبان تو كه بر او هميشه مايل باشي؟... مي بايد تا كرده هاي ننگ آلوده خود را همه بشوي؛ اينك بر آن سرم كه يكايك به كرده هاي تو پردازم: خداي بهاران، تموز جوان را، از سالي به سالي با ناله هاي تلخش وانهادي... به شبان بچه ئي با پرهاي رنگارنگ، عاشق شدي: او را بزدي و بالش بشكستي.

در جنگل ايستاده بود و فرياد مي كشيد:«- بال من، بال من!»... با شير عشق ورزيدي چرا كه شير از قدرت هاي گران انباشته بود؛ و هفت بار دامچاله برگذر گاهش كندي!... به نريان عشق ورزيدي چرا كه نريان با شور پيروزي به دشمن مي تازد؛ و او را طعم تركه و مهميز و تازيانه چشاندي... با گله باني زورمند عشق ورزيدي. همه روزه ترا با همت بسيار گندم نذر مي افشاند، و روزانه ترا بزغالهئي قربان مي كرد: تو به چوبدست خويش بر او نواختي و به هيأت گرگش درآوردي.

اكنون چوپانان- كه فرزندان اويند- او را مي رانند و سگانش پوست از او برمي درند... نيز به ئي شوله نو- باغبان پدر آسماني خويش- ئنو-عاشق شدي؛ هر بار كه مي خواستي، ترا خرماي تازه مي آورد، و سفره ترا همه روزه به گل مي آراست. تو بر او نظر مي كردي و او را مي فريفتي. با او مي گفتي:«بيا، ئي شوله نو، مي خواهيم تا از نان خدايان بخوريم...

دست فراز كن و با من از ميوه هاي پر شهد بچش!» پس ئي شوله نو با تو چنين گفت:«- از من چه مي خواهي؟ مگر مادر من در تنور خانه فطيري نپخته است و من از آن نخورده ام، كه اكنون دندان به خوردني هائي زنم كه فناي من در آن باشد! كه كنون دندان به خوردني هائي زنم كه مرا خاشاك و خار شوند!»

و تو چندان كه اين سخنان بشنيدي با چوبدست خويش بر او تاختي و او را به هيأت دل له لوئي درآورده در پارگينش منزل دادي. ئي شوله نو ديگر به پرستشگاه مقدس نمي رود و درهاي باغ بر او بسته است. اي ايشتر! اكنون عشق مرا مي جوئي و بر آن سري كه نيز با من همان ها كني كه با ديگر كسان كرده اي!»
چندان كه ايشتر بشنيد، خشمي تند بر او تاخت.

sise
21-06-2007, 14:13
و او- ايشتر- به آسمان برخاست، به نزديك ئنو- پدر آسماني، و مادر آسماني انتو. و با ايشان چنين گفت:«- اي پدر آسماني! گيل گمش با من سخن به درشتي گفت. از زشتي ها، همه كرده هاي مرا با من برشمرد... رفتار او با من سخت ننگ آور بوده است!»


پس ئنو دهان گشود و با او- با ايشتر- چنين گفت:«- حالي تو عشق گيل گمش را مي جسته اي؛ و گيل گمش زشتكاري هاي ترا با تو برشمرده... رفتار او با تو سخت ننگ آور بوده است!»


پس ايشتر دهان گشود و با او- با پدر خويش ئنو- چنين گفت:«- نر گاو آسمان را، پدر، به من بسپار تا گيل گمش را فرو كوبد... چندان كه در خواه مرا نپذيري و نر گاو آسمان را بر من نفرستي، دروازه دوزخ را درهم مي شكنم تا شياطين از ژرفاهاي خاك برون جهند و آن كسان كه از ديرباز بمرده اند به پهنه خاك بازآيند. و بدينگونه، مردگان از زندگان در شماره افزون شوند!»


پس ئنو دهان گشود و با او- با دختر نيرومندش ايشتر چنين گفت:«- اگر من آن كنم كه درخواه تست، هفت سال گرسنگي عظيم پديد مي آيد. آيا آدميان را به قدر كفايت گندم انباشته اي؟ آيا جانوران را به قدر كفايت قصيل و علوفه رويانده اي؟
و ايشتر، با او- با پدر خويش- مي گويد:«- آدميان را به قدر كفايت گندم انباشته ام؛ جانوران را به قدر كفايت قصيل و علوفه رويانيده ام... باشد كه هفت سال بد فراز آيند. انبارها آدميان و جانوران را بسنده است؛ نر گاو آسمان را بي درنگ به جانب من فرست. مي خواهم خروش نر گاو آسمان را در حمله بر او بشنوم!»


پس خداي پدر آواز دهان او بشنيد، پس ئنو خواهش او، خواهش دخترش ايشتر را برآورد. نر گاو آسمان را از كوه خدايان بله كرد. و او را به جانب اوروك فرستاد. و او را به شهر، به اوروك رسانيد.


آنك نر گاو آسمان، كه بر دانه ها و بر كشتزاران، بر همه جانبي مي تازد. بيرون حصارهاي بلند اوروك، همه جا كرت ها را به پاي مي مالد دم آتشينش به آني صد مرد را نابود مي كند.


همچنانكه به حمله پيش مي تازد، انكيدو به كناري جسته، شاخ او را به دست مي گيرد.


نر گاو، خروش كنان بازمي آيد. و انكيدو ديگر بار به همآوردي او پيش مي جهد. پس به چستي از سر راهش به كناري مي خزد و كلفتي دنب نر گاو را به چنگ مي آورد و هم در اين هنگام، گيل گمش پادشا دشنه خود را بر كتف نر گاو مي نشاند و جانور آسمان با خروشي دردمندانه بر خاك فرود مي آيد.


اينك انكيدو است؛ دهان باز كرده با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:


«- اي رفيق! ما نام خود را بلند آوازه كرديم. ما نر گاو آسمان را به خون دركشيديم!»

sise
21-06-2007, 14:14
و گيل گمش، چنان چون نخجير كاراني كه به صيد گاوان وحشي آزموده اند، از ميانگاه شاخ ها و قفاي گاو، سر او را از جثه عظيمش جدا مي كند.


پس، چندان كه نر گاو آسمان را بدينگونه بر خاك افكندند و قلب ايشان آرام يافت و در برابر شهمش- خداي سوزان آفتاب نيمروز- سجده بردند و برخاستند و در كنار حصار شهر برآسودند، ايشتر بر ديوار بلند شهر به فراز شد، به دندانه ديوار بر حسب و به نفرين پادشا بانگ برداشت:


«- واي بر تو، گيل گمش، سه كرت واي بر تو! مرگ و نيستي نصيب تو باد كه با من به ستيز برخاستي و نر گاو آسمان را به خون دركشيدي!»


اين چنين، خاتون خدايان بر او لعنت مي فرستاد، و انكيدو آواز دهان او را به گوش مي شنيد.


پس او، انكيدو، راني از نر گاو آسمان بركند و سخت به جانب خاتون ايشتر افكند و بر او بانگ برزد:«- هم اگر به چنگال من درمي آمدي، من نيز با تو چنان مي كردم. و ترا به روده هاي نر گاو فرو مي آويختم!»


پس ايشتر كنيزكان پرستشگاه را گرد كرد؛ زنان را و راهبگان عشق را همه. و آنان را به زنگ و مويه برنشاند. و آنان به ران بركنده نر گاو آسمان بسيار گريستند.
گيل گمش، استادكاران و صنعتگران را فراخواند. و آنان را همه با هم فراخواند...

استادكاران به شگفتي و آفرين در شاخ هاي عظيم فرود پيچيده نظر كردند كه جرم هر يكي با سه بار ده حقه سنگ لاجورد برابر مي بود و قشر هر يك با ضخامت دو انگشت.


گيل گمش شش صد رطل روغن- هم به گنجايش شاخ ها- از براي اندودن خداي پشتيبان خويش- لوگل بندا- نثار كرد. نيز، شاخ هاي گران را به پرستشگاه خاصه او برد و بر كرسي شاهخدا استوار كرد.


پس، دستان خود را در فرات به آب شستند. و سواره در معبرهاي اوروك آشكار شدند.


اينك خلق اوروك برايشان گرد آمده اند، و به شگفتي و آفرين در ايشان مي نگرند.
گيل گمش با كنيزكان رامشگر كاخ خويش چنين گفت:


«- در ميان مردان، كدامين زيباتر است؟


در ميان مردان، كدامين سرور است؟»


و كنيزكان رامشگر، به سرودي اين گونه، آواز برداشتند:


«- در ميان مردان، گيل گمش زيباتر است!


در ميان مردان، گيل گمش سرور است!»


گيل گمش شادمان است؛ جشن شادي برپا مي كند. آهنگ ناي و ترانه رقص، از تالار درخشان قصر برمي خيزد پهلوانان در جامه هاي خواب برآسوده اند... انكيدو برآسوده است، و در نقش هاي خواب نظاره مي كند.


پس، انكيدو برخاست و روياهاي خود را با گيل گمش حكايت كرد.
و انكيدو، با او- با گيل گمش- چنين گفت:

sise
22-06-2007, 14:52
- خدايان بزرگ بر سر چيستند، اي رفيق؟ خدايان بزرگ، طرح فناي مرا چرا مي ريزند؟... خوابي شگفت ديده ام كه انجام آن از بلائي خبر مي دهد: عقابي با چنگال هاي مفرغ خود مرا در ربود و با من چهار ساعت به بالا پريد. پس با من گفت:«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است. به دريا درنگر تا خود چه گونه پيداست!». و زمين به كوهي مي مانست. و دريا به نهري كوچك ماننده بود...

و عقاب همچنان چهار ساعت به بالا پركشيد. پس با من گفت:«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است. به دريا درنگر تا خود چه گونه پيداست!» و زمين به باغي مي مانست. و دريا به جويار باغبانان... وعقاب همچنان چار ساعت به بالا پريد. پس با من گفت:«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است به دريا درنگر تا خود چگونه پيداست!» و زمين به خمير نان مي مانست. و دريا به لاوكي ماننده بود... آنگاه، چون دو ساعت ديگر به بالا پريد، مرا رها كرد و من افتادم. و من افتادم و بر زمين سخت، درهم شكستم... نقش رويائي كه بر من آمد بدينگونه است. و من، سوزان از هراس بيدار گشتم.»


گيل گمش سخنان انكيدو را مي شنيد. و نگاهش تيره شد. با او- با انكيدو- چنين گفت:«- ديوي ترا با چنگال خويش مي گيرد... دريغا كه خدايان بزرگ آهنگ بلائي كرده اند!... اي رفيق! اندكي بياساي كه پيشاني سوزان است.»




پس انكيدو بر آسود. شيطاني به جانب او آمد و ديو تب در سرش خانه كرد.
اينك انكيدوست كه با دروازه سخن مي گويد، هم بدان گونه كه با آدمئي سخن مي گويند-:«- اي در باغستان! اي دروازه كوهسار سدر! ترا دانش و بينشي نيست... چهل ساعت به هر سو دويدم تا چوب ترا برگزيدم، تا سدر بلند را بازيافتم... تو از چوب خوبي؛ بالاي تو هفتاد و دوارش است، و پهنايت از بيست و چارارش درمي گذرد. جرزهاي ترا از صخره سخت تراشيده اند، و سردرت را كمانهئي سخت زيبا است، و سلطاني از سرزمين نيپ پور ترا بنا نهاده... اگر مي دانستم، اي در كه بلائي مي شوي، و زيبائي تو مرا نابوده مي كند، تبر فراز مي كردم، ترا درهم مي شكستم و پرچيني از بوريا درمي بافتم-»


پس گيل گمش خروشي سخت كرد و با او- با انكيدو- چنين گفت:«- اي رفيق من كه با من از دشت ها و كوهساران بلند برگذشته اي! رفيق من كه با من در همه گونه سختي ها همراه بوده اي!اي رفيق من!... روياي تو به حقيقت مبدل مي شود؛ تقدير دگرگونگي پذير نيست!»


و هم در آن روز كه نقش خواب بر او آشكاره شد، سرنوشت رويا به حقيقت پيوستن آغاز كرد.




اينك انكيدوست كه ناخوش به زمين درافتاده است.


اينك انكيدوست كه بر فرش خوابي درافتاده است.


يك روز و ديگر روز هذيان تب او را گرفتار مي دارد. سوم روز و چارمين روز افتاده است و خفته است.


پنجم روز و ششم روز و هفتمين و هشتمين، نهمين روز و روز دهم، انكيدو هم در آنجاي فرو افتاده است. درد او در تنش زياده مي شود.


يازدهم روز و روز دوازدهم، او- انكيدو- از گرمي تب مي نالد. او رفيق خود، همدم خود را، گيل گمش را آواز مي دهد و با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:«- خداوند آب زندگي مرا نفرين كرد اي رفيق! من در ميان كارزار بر خاك نيفتاده ام، مي بايد تابي هيچ فخري بميرم!»

sise
22-06-2007, 14:55
چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، گيل گمش برخاست و به نزديك بالين رفيق خويش آمد.


انكيدو آرام خفته بود. سينه اش به آهستگي بالا مي رفت و فرو مي افتاد. دم جان اوست كه به آرامي از دهان او به بيرون مي تراود.


گيل گمش گريست و چنين گفت:«- انكيدو اي رفيق جوان! نيروي تو و صداي تو كجا مانده است؟... انكيدوي من كجاست؟ تو از نيرومندي به شير و به نر گاو وحشي مي مانستي. چالاك و تند، به غزال صحرا ماننده بودي... چنان چون برادري ترا، ترا دوست مي داشتم! در برابر همه شاهان ترا، ترا بركشيدم! همه زنان زيباي اوروك ترا، ترا مي خواستند! به جنگل سدر خدايان با تو رفتم، روزان و شبان با تو بودم... سر خومبهبه را همراه من به اوروك ديوار كشيده تو آوردي، چنان كه كوه نشينان ستمكشيده، آزاد از بيداد غول، ما را هماره دعايي مي فرستند

... نر گاو غران آسمان را ما در خون كشيده ايم؛ شايد دم زهرآلود او بر تو رسيده است؟ شايد پسند خدايان نبوده است كه ما، در خشم، به ايشتر برتابيم و گاوي را كه از آسمان يله كرده بودند به خون دركشيم؟»


پس گيل گمش ساعتي خاموش بر بالين رفيق خويش بنشست. و نگاه او بيرون، در دوردست ها سرگردان بود.


آنگاه در او- در انكيدو- نظر كرد. و انكيدو همچنان آرام افتاده بود؛ انكيدو به آرامي خفته بود.


پس گيل گمش چنين گفت:«- انكيدو، همدم و يار ساليان جواني من!... اينك پلنگ دشت، اينجا خفته است؛ هم آن، كه خود از هيچ چيز دريغ نكرد تا ما از كوهسار خدايان به فراز برشديم؛ تا گاو خروشنده آسمان را گرفتيم و در خون كشيديم؛ تا خومبهبه را بر خاك، درهم شكستيم. آن را كه در جنگل سدر خدايان مي زيست و بر مردم ديار بيداد مي كرد.- اكنون اين خواب ژرف چيست كه بر تو فرو افتاده؟ اي رفيق! سخت تيره مي نمائي و گوئي ديگر بانگ مرا نمي شنوي!»




با اين همه، او- انكيدو- چشمانش را باز نمي گشايد. گيل گمش بر قلب او- بر قلب انكيدو- دست مي نهد... و قلب انكيدو از تپيدن باز ايستاده است...


پس گيل گمش روي رفيق خود را- روي انكيدو را- فرو پوشيد هم بدان سان كه روي عروسان را فرو پوشند. چونان نره شيري مي غريد و چنان چون ماده شيري كه زخم نيزه بر او آمده باشد فرياد شيون برآورد. موي خود بركند و برافشاند. جامه هاي خود بردريد و رخت غبارآلود عزا به تن درپوشيد.


چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، گيل گمش زاري از سر گرفت.


شش روز و شش شب بر او- بر انكيدو- گريست تا سرخي بامداد هفتمين روز پديدار شد. و تا بدين هنگام، هنوزش به خاك در نسپرده بود.


گيل گمش به روز هفتم او را- انكيدو را- به خانه خاك درسپرد.


اينك گيل كمش پادشاست كه اوروك ديوار كشيده را ترك مي گويد و زاري كنان به بيرون- به پهنه دشت مي شتابد.


«-آيا من نيز چندان كه بميرم چنان چون انكيدو نخواهم شد؟... درد بر دل مي نشست و هراس مرگ بر من فرود آمد. پس من به جانب دشت شتاب كردم.»
بيرون اوروك، نخجيربازي از براي شيران تله چالي ميكند. چون گيل گمش بدانجا مي رسد، نخجير باز با او- با پادشا- چنين مي گويد:




«- اي خداوندگار بلند! تو جنگلبان دشخوي سدرها را كشتي و خومبهبه را كه بر كوهساران مقدس سدر فرمان مي راند بر خاك كوفتي. شيران را در كوهساران به دست خود شكستي و نر گاو نيرومند را كه خداي آسمان يله كرده بود به شمشير كشتي... پس از كجا رخسار تو اين چنين به زردي گرائيده، چهره تو بدينگونه چرا بپژمرده؟ فغان زاري از قلب تو چرا بلند است؟ به سرگردانان راه هاي دور چرا ماننده اي؟ رخسارت از باران و باد و آفتاب چرا برتافته، چنين بي تاب از كشتزارها شتابان چرا مي گذري؟»


گيل گمش دهان مي گشايد و با او- با نخجيرباز- چنين مي گويد:«- رفيق من، آن كه چون نريان سواري با من بستگي مي داشت، پلنگ دشت، يار من انكيدو، آن كه خود از هيچ چيزي دريغ نكرد تا از كوهسار خدايان به فراز برشديم، گاو آسمان را به خون دركشيديم، خومبهبه را در كوهسار سدر بر خاك افكنديم و در دره هاي تاريك شيران را شكستيم،- رفيق من كه در تمامي سختي ها همراه من بود، بهره آدميان بدور رسيده است.

شش روز و شش شب بر او گريستم. تا به هفتمين روزش به خاك درنسپردم... سرنوشت او سخت بر من گران افتاده. اين است كه به دشت شتافته ام تا در دوردست پهناور بازش جويم. چه گونه آرام مي توانم بود؟ چه گونه فغان زاري از قلب من بلند نباشد؟... رفيق من، آن كه دوست مي دارم، به خاك مبدل گشته انكيدو رفيق من، خاك رس شده. آيا من نيز نبايد تا در آرامش افتم؟ آيا من نيز نبايد كه ديگر تا به ابد برنخيزم؟»

sise
24-06-2007, 23:21
گيل گمش بر انكيدو تلخ مي گريد و از پهنه صحرا به شتاب مي گذرد. او- گيل گمش- با خود چنين انديشه مي كند:«- آيا من نيز چون انكيدو بنخواهم مرد؟... درد قلب مرا شوريده؛ وحشت مرگ جان مرا انباشته است... اكنون بر پهنه دشت ها شتابانم.

پاي در راهي نهاده ام كه مرا به نزديك اوتنه پيش تيم مي برد،- آن كه حيات جاويد يافته است. …#34; و مي شتابم تا به نزديك او رسم... شبانه به تنگه كوه رسيدم.

شيران را ديدم و از ايشان بر جان خود بهراسيدم. به استغاثه، سر به جانب آسمان برداشتم؛ و اينك دعاهاي من است به درگاه سين- الهه ماه-، و به درگاه نين ئوروم- خاتون برج زندگي- آن كه در ميان خدايان تابنده است:«- زندگي مرا از گزندها نگهدار باشيد!»»
گيل گمش درمانده و خسته بر فرش زمين برآسود.

و شبانگاه، نقش خوابي بر او آشكار شد. پس به خواب چنان ديد كه شير بچه ئي، سرشار از شادي هاي حيات، به بازي در جست و خيز است... او- گيل گمش- تبرزين از كنار خود برداشت. و بازو برافراشت، و تيغ از كمربند بركشيد صخره نوك تيزي به زوبين ماننده، در فاصله ميان ايشان فرو افتاد و شكافي عظيم در خاك پديد كرد. و او- گيل گمش- در آن مغاك فروشد.
پس گيل گمش وحشتزده برخاست، و از آنجاي كه بود، فراتر رفت.
ديگر روز، چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، او- گيل گمش- رو در روي خويش به بالا نظاره كرد. و رو در روي خويشتن كوهساري ديد بس عظيم. و آن كوهساري است كه مشو مي خوانندش و آن، دو تيزه است كه بار آسمان را همي كشد. و در فراخناي ميان آن هر دو تيزه، كمانه دروازه خورشيد است.
و خورشيد، هم از آن جاست كه بيرون مي آيد. و دو غول- نر غولي و ماده غولي- بر دروازه خورشيد كه بر آسمان مي گشايد نگهبان اند. تن ايشان از سينه به بالا از خاك بيرون است و از سينه به پائين ايشان كه به هيأت كژدمي است- به جهان زيرين خاك در نشسته. ديدار ايشان خوف انگيزست. از نگاه ايشان مرگ فرو مي بارد. برق زشت چشم ايشان كوه ها را به بستر دره هاي ژرف در مي غلتاند.
گيل گمش در ايشان ديد و خشك زده، هم به جا كه بود، درماند. رخسار او از بسياري هراس به هم درشد. با خود هي زد و در برابر ايشان فروتني كرد.
كژدم نر، ماده خود را آواز داد و با او- با جفت خويش- چنين گفت:
«- مردي كه به جانب ما مي آيد با اندام و گوشتي همانند خدايان است! »
و ماده وي، به پاسخ، با او- با نرينه خويش- چنين گفت:«- آري دو سوم او خدا، پاره سومش آدمي است!»
پس كژدم نر يار خدايان را آواز مي دهد، و با او- با گيل گمش مي گويد: «- تو راهي بس دراز در نوشته اي، اي بيابانگرد، تا اينك به نزديك من آمده اي... از كوهساراني بر گذشته اي كه بر گذشتن از آن سخت دشوار است... مي خواهم بر آهنگ تو آگاهي يابم... اين جا بر بيابانگردي كرانه ئي است؛ مي خواهم تا مقصد سفر ترا بدانم.»
پس گيل گمش به پاسخ با او- با كژدم- چنين گفت:«- من داغ انكيدو را به دل دارم؛ من داغ انكيدو، رفيق خويش و پلنگ دشت را دارم. بهره آدمي بدو رسيد... اينك هراس مرگ در من است. از آن روي به پهنه صحرا شتافته ام... سرنوشت انكيدو بر من سنگين و دشوار افتاده است... رفيق من خاك شده. آن كه او را دوست مي داشتم، انكيدو، رفيق من، چنان چون خاك رس اين زمين شده است... از آن روي از كوهساران به فراز بر شدم و به نزديك تو آمدم. انديشيدم كه به نزد نياي بزرگ خويش- به نزد اوتنهپيشتيم بخواهم رفت... او- اوتنهپيشتيم- بدانجا رسيد كه با جرگه خدايان درآمد.
چندان به جست و جو برخاست تا خود زندگي جاودانه را باز يافت. من بر آن سرم كه به نزديك او روم، و او را از مرگ و زندگي بپرسم.»

sise
24-06-2007, 23:21
پس نرينه كژدم دهان گشود و با او- با گيل گمش- چنين گفت:«- اي گيل گمش! از آدميان هيچگاه كسي راه بر اين كوهستان نيافته است. هيچ كس در اين كوهساران پيشقدم نبوده است. اينك درهئي عميق، كه دوازده ساعت دوتائي از ميان كوه هاي آسمان مي گذرد. تاريكي آن غليظ است.
در راه ژرف از روشني نشاني نيست. راه، به طلوع آفتاب مي كشد، به غروب آفتاب باز مي گردد. ما نگهبانان دروازه راه ژرف تاريكيم... پشت كوه ها، درياست كه سرزمين هاي خاك را دربرگرفته... از اين دره ظلمات، هيچ گاه، آدمي برنگذشته است... پشت دروازه خورشيد، منزلگاه نياي تست. سراي اوتنهپيشتيم، دور از اينجا، بر دهانه كشتي ترا بدان سوي ها نخواهد برد.» گيل گمش آواز دهان غول را مي شنيد.
پس گيل گمش با او- با نگهبان دروازه آفتاب- چنين گفت:«- راه من از دردها مي گذرد. درد خوف انگيز غم، نصيب جان من است. آيا مي بايد تا به زنگ و مويه روزگار خويش به سر كنم؟ مرا جوازي بده تا به كوهستان درآيم. تا اوتنهپيشتيم را ديدار كنم و زندگي را ازو بپرسم، چرا كه او آن را باز يافته... بگذار تا بگذرم، باشد كه من نيز زندگي را به دست آرم!»
و كژدم با او- با گيل گمش- چنين گفت:«- اي گيل گمش! تو دلاوري، و قدرت هاي تو سخت عظيم است. پس برو، و به گستاخي راه را بجوي. كوهساران مشو، از همه كوهي بر پهنه زمين، برتر است. در اندرون اين كوهسار، درهئي هست ژرف و تاريك... باشد كه به سلامت از راه ژرف تاريك بگذري!- دروازه خورشيد كه ما بر آن نگهبانيم، بر تو گشوده باد!»
و گيل گمش اين سخنان مي شنيد.
پس او- گيل گمش- رو در راه نهاد. او به راهي ميرود كه به طلوع آفتاب مي كشد. چون دو ساعت در راه برفت، به تنگناي ظلمت رسيد. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود... آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند. آنچه را كه در پشت اوست نمي بيند.
پس چار ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
پس پنج ساعت ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
پس شش ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
پس هفت ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
پس هشت ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. به بانگ بلند آواز در مي دهد. و تاريكي غليظ بود و از روشني به هيچگونه نشاني نبود. ظلمت نمي گذارد تا هر آن چه را كه در پيش روي اوست ببيند؛ تا هر آنچه را كه در پشت اوست ببيند.
پس نه ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. اينك جنبيدن هوا را احساس مي كند. بالايش خميده، رخسارش به زير افتاده است. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچگونه نشاني نبود.

sise
24-06-2007, 23:22
پس ده ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. اكنون تنگناي دره به فراخي مي گرايد و اينك، نخستين سپيده روز در برابر نگاه اوست.
پس دوازده ساعت دوتائي پيش تر رفت. اينك روشني است و روشنائي روز، ديگر بارش به برگرفت.
باغ خدايان رويا روي او گسترده است. و گيل گمش در آن مي ديد با گام هاي تند به جانب باغ خدايان برفت. ميوه هاي آن ياقوت است. و تاك، خوشه ها فرو آويخته. تماشاي آن همه، نيكوست. اينك، درختي ديگر با بار لاجورد. و اينك ميوه هاي ديگر، بسياري ميوه هاي ديگر!... در تابش خورشيد، منظر درخشان باغ، دل انگيز است. و او- گيل گمش- دست هاي خود را به جانب شهمش، به جانب خداي سوزان آفتاب، بر ميفرازد:«- سرگرداني من دراز و دشوار بود. مي بايست تا جانوران وحشي را به خون دركشم و از پوست ايشان تن پوشي كنم. و خوراك من از گوشت ايشان بود... از دروازه خورشيد رخصت ورود يافتم، و از تنگراه دره ژرف ظلمات گذشتم.
اينك باغ خدايان، كه روياروي من گسترده!... درياي فراسوي باغ، درياي پهنه ور است. راه خانه ئوتنهپيشتيم دور را با من بنماي! كشتيباني را كه مرا از لجه هاي مرگ تواند كه به سلامت بگذراند با من بنماي تا توانم كه از زندگي خبر گيرم!» و شهمش- خداي آفتاب- آواز دهان او مي شنيد... پس در انديشه شد. و با او- با گيل گمش- چنين گفت:«- گيل گمش! به سوي كجا شتاب مي كني؟ زندگي را كه پي گرفته ئي باز نمي يابي!»
و گيل گمش با او- با شهمش بلند- مي گويد:«- با همه شوربختي هاي غربت، از دشت ها گذشتم. از پس هر ستاره، ستاره ئي ديگر به خاموشي فرو شد. من اين ساليان را، همه شب ها بر دشت برهنه خفته ام. در راه ژرف، نه آفتاب و نه ماه بر من تافت، نه هيچ ستارهئي... بگذار اي آفتاب تا چشمان من در تو نظر كنند؛ بگذار تا روشني زيباي تو مرا بسنده شود!- ظلمت، گذشته. ظلمت، دور است. نعمت روشنائي ديگر باره مرا فرا مي گيرد
... نه مگر هيچ ميرندهئي در چشم آفتاب نمي تواند ديد؟ از چه روي نمي بايد تا من نيز زندگي را بازجويم؛ از چه روي نمي بايد تا من زندگي را از براي روزان هميشه بازيابم؟»
و شهمش آواز دهان او مي شنيد.
پس شهمش با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:«- به نزديك سيدوريسابيتو، خاتون فرزانه كوه آسمان رو. منزلگاهش در آن سوي دروازه، در آستانه باغ خدايان، بر كنار درياست. سيدوريسابيتو نگهبان درخت زندگي است... به باغي كه روياروي تو گسترده درون شو!... سيدوريسابيتو راه منزلگاه ئوتنهپيشتيم دور را با تو باز مي تواند نمود.»
و گيل گمش اين سخنان مي شنيد.
پس او- گيل گمش- رو در راه نهاد و روياروي خويش، در باغ خدايان نظاره كرد. سدرها در انبوهي پرشكوهند. گوهرها از همه رنگي بر درختان آويخته؛ بستر باغ را فرشي از زمرد سبز است كه با گياهان دريا مي ماند. سنگ هاي ناياب، آنجا، به بسياري خاشاك و خار است. تخمه ميوه ها از ياقوت زرد است.
و او- گيل گمش- از رفتن باز مي ايستد.
واو- گيل گمش- با نگاه چشمانش، به بالا، به باغ خدايان نظر مي كند.

Payan
24-06-2007, 23:34
يادمه يه شب محمد صالح علا توي برنامه شبانگاهي راديو پيام بخشهايي از داستانش رو خوند.

sise
25-06-2007, 19:35
بله. به نظر من یکی از افسانه های زیبا و معناداریست که متاسفانه مورد غفلت واقع شده. عامل تحریک خود من یکی از استادان ادبیات انگلیسی بود که بهم گفت برو ببین چرا زیاد از افسانه گیلگمش حرفی در میان نیست؟!

sise
25-06-2007, 19:43
گيل گمش با او، با ئوتنهپيشتيم دور، سخن مي گويد:«- ئوتنهپيشتيم! من در تو مي نگرم و ترا برتر و پهنه ور تر و خويشتن نمي يابم. تو چنان به من مانندهئي كه پدري به فرزند خويش.

ترا و مرا در آفرينش ما اختلافي نيست: تو نيز آدمئي چون مني، به جز آن كه من آفرينهئي آسودگي ناپذيرم. مرا از براي نبرد آفريده اند. و تو از نبرد روبگردانيده به پشت خويش برآسودهئي... چگونه است كه خدايان، ترا به جرگه خود درآورده اند؟ چگونه است كه تو زندگي را باز جسته، دريافته اي؟»


ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- مي گويد:«- گيل گمش! مي خواهم كه با تو حقيقتي را در ميان گذارم. مي خواهم از رازهاي خدايان با تو حكايتي كنم. شوريپك را تو خود نيك مي داني كه شهري است كهن، و خدايان را از ديرباز در او به مهر نظر بود. تا آن كه سرانجام، خدايان مهر از او بازگرفتند و بر آن شدند تا توفاني سهمگين بپا دارند... پس، ئهآ كه هم در آن كنگاش حاضر بود،- خداي لجه هاي ژرف-، از قراري كه خدايان نهادند، با كومه بوريائي من حكايت كرد. و ئهآ با او- با كومه بوريائي من- چنين گفت:«- اي كومه بوريائي- كومه بوريائي! اي ديوار، ديوار! اي كومه بوريائي، بشنو! اي ديوار، آواز دهان مرا بشنو!- اي از مردم شوريپك، اي ئوتنهپيشتيم پسر ئوبارهتوتو! از چوب، خانهئي بساز. و آن خانه را بر بالاي يكي كشتي بساز.

بگذار تا خواسته و دارائي تو، برود. در پي زندگي باش... خواسته و داشته را رها كن؛ زندگي را برهان... پس از هر گونه نطفهئي به كشتي اندر بگذار. و درازي و پهني كشتي را به اندازه بساز. و كشتي را هم در اين ساعت بساز. و آن را به درياي آب شيرين يله كن و مر آن را طاقي بساز!»


«من آواز دهان او را مي شنيدم. و آن همه را دريافتم. و با ئهآ، با خداوند خويش، چنين گفتم:«- اي خداوند! به هر آنچه درخواه تست گردن مي نهم، با حرمتي كه مر ترا در خور است... اما با من بگوي تا به مردم شهر و با سالديدگان ايشان، از آن، چه مي بايدم گفت؟»


«پس ئهآ دهان گشود و با من- با بنده خويش- چنين گفت:


«- تو، اي زاده آدمي! تو مي بايد بديشان چنين بگوئي: ئنليل، خداي بزرگ، نظر از من بازگرفته، باري در من به مهرباني نظاره نمي كند. اين است كه مي خواهم تا از ديار شما رخت به سرزمين ديگر كشم. سرزمين ئنليل را ديگر نمي خواهم كه ببينم؛ مي خواهم كه به جانب درياي آب شيرين روم و در كنار ئهآ فرود آيم:- خدائي كه به مهر در من نظر مي كند. ئنليل اما، شمايان را نعمت و مالي بسيار به نصيب خواهد داد و بركت خود را همراه نعمت و مال شما خواهد كرد.»


«پس، چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، ابزار كار خويش فراهم آوردم.

چوب و قير گرد كردم. كشتي را طرحي كشيدم. از كسان خود، توانايان و ناتوانايان همه را به كار گرفتم تا به ماه شهمش بزرگ، كار كشتي سراسر پرداخته آمد. از خواسته و داشته، هر آنچه مرا بود كه كشتي اندر بردم. از سيم و زر، همه را به كشتي اندر بردم. و نطفه جانوران را همه، به كشتي اندر بردم. خويشان و كسان خويش، همگان را به كشتي اندر بردم. چارپايان را از خرد و بزرگ، به كشتي اندر بردم.

كار استادان را، از همه هنري و همه حرفهئي، به كشتي اندر بردم. و در فراز كردم؛ چرا كه خداوند من ئهآ، مرا زماني معين كرده با من بنده خويش چنين گفته بود: «- به گام شام، چندان كه خدايان ظلمت تندبادي گران فرو فرستند، به كشتي درون شو و در فراز كن!».


«پس زمان فرا رسيد. ادد توانا بارشي هول انگيز فرو فرستاد. من در آسمان نگريستم، كه در آن نگريستن سخت هراس آور بود. پس به كشتي درآمدم و در فراز كردم. و كشتي عظيم را، سگان به ناخدا سپردم.

sise
25-06-2007, 19:43
«چندان كه نخستين سپيده صبح بردميد، ابرهاي سياه برآمد به پروبال زاغان ماننده- روان هاي پليد، خشم خويش فرو مي ريختند. روشنائيها همه، به تاريكيها مبدل آمده بود. بادهاي سخت مي وزيد و آبها به خروش اندر شده بود. آبها تا كوهپايه برآمدند. و آبها از آدميان برگذشتند. خدايان، خود از توفان به هراس اندر شده بگريختند. و خدايان به كوهساران ئنو بگريختند. و خدايان در فراز جاي كوه چنان چون سگان بر خود خميدند و ايشتر چنان چون زنان پادرزاي خروش مي كرد و آواز دل انگيز دهانش به رنگ و مويه مبدل گشته بود. و فرياد برمي كرد:


«- آنك سرزمين خوش پيشين لايه و گل شده، چرا كه من خود در كنگاش خدايان رايي به ناصواب زدم. دريغا! چگونه توانستم به مجلس خدايان اندر، فرماني چنين هراس انگيز برانم! به نابودي مردم خويش، دريغا، چگونه حكم توانستم داد! آنك، تا سيلاب گران چگونه چون هجوم درهم شكسته جنگيان، ايشان را با خويش همي كشاند!... آيا آدميان را، هم بدين خاطر به زاد و ولد واداشتم تا دريا را اينگونه چون تخمه ماهيان بينبارند؟»


«و خدايان، همه با او مي گريند. خدايان بر فراز جاي كوه بنشسته اند. آنان بر خود خميده مي گريند. رنج درد، لب هاي ايشان بربسته است.


«شش روز و شب، باران همي خروشيد. شش روز و شب جوبارها مي خروشيدند. به روز هفتم، توفان را كاستي پديد آمد. خاموشئي پديد آمد هم بدانسان كه پس از نبردي.- دريا آرامشي يافت. و توفان از پاي درنشست. من به هوا درنگريستم؛ و آرامي در هوا پديد آمده بود. همه آدميان به گل مبدل شده بودند و پهنه زمين به ويرانهئي مبدل شده بود.


«پس من دريچهئي را برگشودم و روشنائي بر چهره من بتافت... من بر زمين افتادم. بر زمين نشستم و گريستم... من مي گريم و اشكهاي من بر گونه من جاريست. به ويرانه پهنهور نظاره كردم كه پر از آب بود. به آواز بلند خروش بركشيدم كه اي واي! مردمان همه بمردهاند!


«پس چندان كه دوازده ساعت دوتائي برگذشت، جزيرهئي از آب سر برون كرد.
«كشتي به جانب نيسسير مي راند. پس كشتي به خاك گرفت و بر كوه نيسسير استوار بنشست.


«شش روز، كوه كشتي را نگهداشت. و آن را بي هيچ جنبشي نگهداشت.
«به روز هفتم، كبوتري را بيرون كشتي نگهداشتم و او را رها كردم. كبوتر پر كشيد و برفت و بازآمد، چرا كه جاي آسايشي نيافته بود.


«پس زاغي را بيرون نگهداشتم و او را رها كردم. زاغ پر كشيد و برفت. آب را ديد كه فرو مي نشيند. زمين را خراشيد، فرياد برآورد، دانه خورد و بازنيامد.




«پس من همه پرندگان را در بادي كه از چهار جانب مي وزيد رها كردم. برهئي قربان كردم و از فراز جاي كوه، گندم نذر افشاندم و سدر و مورد بسوختم... بوي خوش به مشام خدايان رسيد و ايشان را آن بوي خوش پسنديده بود. پس خدايان چنان چون مگسان بر قرباني گرد آمدند.


«چون خاتون خدايان فرا رسيد، گوهري را كه ئنو خداي آسمان از براي او ساخته بود بالا گرفت. پس او با خدايان چنين گفت:


«- اي تمام خدايان! هم بدين راستي كه گوهر گردن آويز خود را از ياد نمي برم، بر آن سرم كه هرگز اين روزها از خاطر بازنگذارم، و آن همه را در تمامي روزگاران آينده به خاطر اندر بدارم!... به جز ئنليل كه نبايد بر قرباني بيايد، خدايان همه مي بايد كه بر قرباني بريزند... چرا كه ئنليل، بي آن كه انديشه كند، توفان بزرگ را برانگيخت، و آدميزادگان مرا همه به فضاي فنا سپرد.»


«مگر ئنليل از آن جاي مي گذشت، و كشتي را بديد. خشم در او پديد آمد و بانگ بر خدايان زد:«- كدام است آن زنده كه جان از توفان به در برده است؟ مي بايست تا هيچ آدميزاده را با بلاي من خلاصي نباشد! »


«پس نينيب- پرخاشگر خدايان- دهان به سخن گشود با خداي سرزمينها و دياران؛- و با او چنين گفت:«- به جز ئهآ كيست كه كار از سر فرزانگي كند؟... اوست كه به هر چيز داناست و از داناييها سرشار است.»


«پس ئهآ- خداي ژرفاهاي آب- به سخن دهان گشود و با ئنليل چنين گفت:


«- اي خداي زبردست! تو، اي زورمند! چگونه توفاني چنين تواني كه پديد آري، بي آن كه يكدم بر آن انديشه كني؟... آن كه گناهي مي كند، بگذار تا از گناه خويش كيفري ببيند.- اما بر آن باش تا همگان را نابوده نسازي. بدان و بدكاران را كيفري بده، اما زنهار تا همگان را به توفان بلا درنپيچي!- هم در جاي توفان كه پديد آوردي، شيري توانستي فرستاد تا از آدميان بكاهد.- هم به جاي توفان كه برانگيختي، گرگي يله توانستي كرد تا مردمان را بكاهد- هم در جاي توفان كه فرو فرستادي، سالخشگي پديد توانستي كرد تا سرزمينها و دياران را متواضع كند.- هم به جاي توفان كه پديدار كردي، ئهرا- خداي طاعون را به زمين توانستي فرستاد. و اين خود نيكوتر از آن بود... من راز خدايان را باز نگشودم. به آنكس كه فرزانه تر از همگان بود نقش خوابي نمودم تا خود از اين راه اراده خدايان را باز دانست... اكنون با او بخير باش!»

sise
25-06-2007, 19:45
«آنگاه، خداي دياران و خاك، به كشتي فراز آمد. دستان مرا بگرفت، و مرا و جفت مرا به خشكي برد. پس جفت مرا به زانو در كنار من نشانيد و خود پيش روي ما، رودروي ما نشست و به تبريك و تعميد، دست بر سر نهاد:«- ئوتنهپيشتيم تا به زمان امروز آدميزادهئي ميرنده بود. اكنون مي بايد تا ئوتنهپيشتيم و جفت او همتاي ما باشند. ئوتنهپيشتيم بايد تا در دور دستها منزل كند. ئوتنهپيشتيم مي بايد تا دور، بر كنار دريا، آن جا كه رودبارها به دريا فرو مي ريزند منزل كند.»


«پس چنين شد كه خدايان، مرا به دور فرستادند؛ مرا به دريا بار سر منزل دادند... اي گيل گمش! اكنون از خدايان كيست آن كه بر تو رحمت كند؛ ترا به جرگه خدايان اندر درآورد، تا زندگئي را كه در جست و جوئي، بيابي؟- اي گيل گمش! مي بايد بكوشي تا به شش روز و شبان بنخسبي!»


گيل گمش از رنج راه بر آسوده، تازه بر فرش زمين مي نشست كه خوابي بر او وزيد به بادي سخت ماننده...


ئوتنهپيشتيم با او، با جفت خويش گفت:«- آنك! مرد زورمند را بنگر كه در جست و جوي زندگي است، و از خواب كه چنان چون بادي بر او مي وزد، برتابيدن نمي تواند!»


زن با او- جفت خويش- با ئوتنهپيشتيم دور- مي گويد:


«- او را بجنبان تا بيدار باشد! از راهي كه آمده، بگذار تا به سلامت باز گردد؛ هم از آن دروازه كه بيرون آمده، بگذار تا به خانه باز رود!»


ئوتنهپيشتيم با او- با جفت خويش- مي گويد:


«وه كه ترا با آدمي زادگان عطوفتي زاده هست!... برخيز و او را فطيري بپز و بر بالاي سرش نه!»


و خاتون برخاسته او را فطيري پخت و به بالاي سر نهاد. و روزهائي را كه او خفته بود، بر جدار كشتي نشانهئي مي كرد:


«- نان نخستين، خشك است.


«- نان دوم، نيم خشك است.


«- نان سوم، تراست.


«- نان چهارم، سپيد است.


«- نان پنجم، زرد است.


«- نان ششم، چنان كه بايد، پخته است.


«- نان هفتم...»


پس به ناگهان او را تكاني مي دهد. و مرد بيگانه از خواب بر مي آيد. و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم دور- مي گويد:«- در بي تواني جواب بر من تاخت؛ در بي تواني خواب چنان چون زورمندي بر من افتاد. تو زود از خوابم به تكاني برانگيختي!»
و ئوتنهپيشتيم دور، با او- با گيل گمش- گفت:




«- شش نان پخته شد و تو همچنان خفته بودي. اينك نانهاي پخته، ترا زا روزهاي خواب تو آگاه مي كند.»


و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم دور- مي گويد:


«- اكنون چه مي بايدم كرد، اي ئوتنهپيشتيم ؟ به كجا روي آرم؟ مرا چنان چون دردي در ربود. مرگ در خواب من نشسته است. در حجره من و هر جا كه منم، مرگ نشسته است!»


ئوتنهپيشتيم با اورشهنبي- با كشتيبان خويش- مي گويد:


«- اورشهنبي! ساحل من از اين پس ترا نمي بايد كه ببيند! گدار آب، از اين پس ترا نبايد كه ره دهد! هيچ آدمي ميرنده را از اين پس نمي بايد كه بدين سوي آري، خود اگر از براي باغستان من له له زند!- مردي كه بدين جاي آورده اي جامههاي پليد بر تن دارد. زيبائي پيكرش را پوست جانوران صحرا فرو پوشيده است... اكنون او را با خود ببر، تا تن به آب پاك بشويد. پوست را مي بايد از پيكر به زير اندازد؛ پوست را مي بايد تا دريا با خود ببرد. پيكر او مي بايد تا ديگرباره در زيبائي نو بدرخشد پيشاني او را بندي نو مي بايد. مي بايد تا جامههاي فاخر تن او باز پوشد و پرده به عريانيش فرو كشد... باشد كه به ديار خويش بازگردد. باشد تا از راه به وطن خود باز رود... و اين جامه مي بايد كه بر او بماند، و اين جامه مي بايد كه هميشه تازه باشد!»


پس اورشهنبي او را رهنمون شد. و او- گيل گمش- اندام خويش به آب پاك فرو شست. پوست از پيكر به زير افكند؛ پوست را دريا با خود ببرد. پيكر او ديگرباره در زيبائي نو درخشيد. بندي نو بر پيشاني بست. جامه فاخر به تن در پوشيد تا پرده به عريانيش فرو كشد... تا او به ديار خويش باز رود، تا از راه وطن بازگردد، مي بايد كه اين جامه بر او بماند؛ و اين جامه مي بايد كه هميشه تازه باشد!


گيل گمش با اورشهنبي به كشتي درنشستند. آنان در آب دريا مي نگريستند و به راه سفر مي رفتند. و خاتون با او- با جفت خويش، با ئوتنهپيشتيم دور- چنين گفت:


«- آنك گيل گمش است كه مي رود. او مشقت بسيار ديد و رنج فراوان كشيد... او را چه مي دهي تا شادمانه به راه وطن رود؟»


و گيل گمش آواز دهان او بشنيد. پس تير كشتي را بگرفت و زورق را ديگرباره به جانب ساحل فشرد.

sise
25-06-2007, 19:46
ئوتنهپيشتيم دور، با او- با گيل گمش- مي گويد:


«- گيل گمش! اينك توئي كه مي روي. تو مشقت بسيار ديدي و رنج فراوان كشيدي... ترا چه دهم تا شادمانه به راه وطن روي؟... بگذار تا رازي را بر تو آشكاره كنم؛ بگذار تا ترا از اعجاز گياهي پنهاني بياگاهانم... آن گياه، به خار مانندهئي است كه در اعماق دور دست، در ژرفا ژرفهاي دريا مي رويد... خارش همه، به نيزه خارپشتي ماننده است و به درياي آب شيرين دور مي رويد... چندان كه آن گياه را به دست آري و از آن بخوري، جواني تو به تو باز خواهد آمد؛ جواني تو در تو بخواهد پائيد!»


و گيل گمش آواز دهان او مي شنيد.


و آنان به دورادور، در دريا پيش راندند تا به درياي آب شيرين دور رسيدند.


پس گيل گمش بند از كمرگاه گشود. بالاپوش از شانه به زير افكند، وزنههائي گران به پاي خويش بست. و وزنهها او را در دريا به اعماق كشيدند، به درياي جهنده فرو كشيدند. پس او در ژرفاهاي آب گياهي ديد به مانند خار بوتهئي. پس گياه را برگرفت. و آن را محكم در دستهاي خود گرفت. وزنه هاي گران را رها كرد و از كنار كشتي برون آمد.


اينك گيل گمش به كشتي اندر، كنار كشتيبان نشسته است؛ و گل معجزآميز دريا در دستهاي اوست.


گيل گمش با اورشهنبي- با كشتيبان- مي گويد:


«- اورشهنبي! اينك گياه اينجا، نزد من است! و اين، گياهي است كه جواني جاودانه مي بخشد. حسرت سوزان آدمي، اكنون برآورده مي شود... اينك گياهي كه نيروهاي جواني را نگهميدارد. مي خواهم آن را به اوروك ديوار كشيده خويش برم. مي خواهم تا همه پهلوانان خود را از آن چنين است: پير، ديگرباره جوان مي شود!- من از آن بخواهم خورد تا نيروهاي جواني را از سر گيرم.»


پس بيست ساعت دوتائي فراتر رفتند. تا پاره خاكي در نظر گاه ايشان پديدارآمد.
چون سي ساعت برگذشت، به خشكي پهلو گرفته منزل كردند.


گيل گمش آبگيري ديد، آبش تازه و خنك... پس جامه از تن برگرفت و در آب رفت؛ و در خنكي خويش آب، شست و شوئي كرد. ماري مگر بوي گيا شنيد. پيش خزيد و گيا تمام بخورد. پوست كهنه به دورافكند و جوان شد. او برمي گردد و نعره نفرين مي كشد. و گيل گمش برزمين مي نشيند و مي گويد. و اشكها بر چهره او به زير مي غلتد.


او- گيل گمش- در چشم اورشهنبي، در چشم كشتيبان مي نگرد. و زاري جان او چنين است:


«- براي كه، اورشهنبي، بازوهاي من كوشيدند؟ براي كه خون دل من مي چرخد؟... من رنج بسيار كشيدم و بهره نيك آن نصيب من نشد: نيكي در جاي كرم خزنده خاك كردم! اين گياه مرا به دوردستهاي دريا كشيد؛ اكنون مي خواهم تا از درياها و رودبارها دوري بجوئيم... كشتي را بگذار تا در ساحل بماند.»


پس بيست ساعت دوتائي فراتر رفتند تا پارهئي از باروي پرستشگاه آشكاره شد.
چون سي ساعت دوتائي برگذشت، منزل كردند. و چشمان خود را به شهري كه پرستشگاه مقدس در آن بود، باز گشودند. نگاه به اوروك اندر آمدند؛ به شهري كه حصار بلند دارد.


و گيل گمش با او- با اورشهنبي كشتيبان- مي گويد:


«- از حصار، اورشهنبي، از حصار به فراز برشو. بر سر حصار اوروك گردشي كن: اوروك، شهري كه حصارهاي بس استوار دارد. ببين كه پايه آن چه نيك استوار است؛ ببين كه كوه پرستشگاه چه بلند خاكريزي شده!... در بناهاي عظيم كه خود از خشت بكرده اند، نظر كن؛ كه آن، همه از خشت پخته است. هفت استاد دانا، مشاوران من، اين طرحها با من باز نموده اند... از شهر، پارهئي: زمين باغي، كوشكي از براي زنان، مي بايد تا از آن تو باشد... تو خانه خود را مي بايد تا در اوروك حصار كشيده بنا نهي!»

ادامه دارد...

sise
27-06-2007, 10:45
سيدوريسابيتو، خاتون فرزانه، نگهبان درخت زندگي، تنها، در بلنديئي بر ساحل دريا خانه دارد. در آنجا نشسته است و دروازه باغ خدايان را پاس مي دارد. بندي سخت در ميانگاه بسته، تنش در جامهئي بلند بپوشيده است.


او- گيل گمش- همه جا جوياي اوست، تا آن گاه كه به جانب دروازه گام مي نهد. پوست جانوران وحشتي به تن پوشيده، بالايش به خدايان مي ماند. درد در جان اوست. چنانچون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي آيد.


سيدوريسابيتو، در دوردست ها نظاره مي كند. او با خود در گفت و گوست. با خود بدين گونه انديشه مي كند:«آيا كسي در آن جا است كه به باغ خدايان مي خواهد درآيد؟... با گام هاي چنين تند آيا از پي كدامين مقصود كوشا است!»
پس چون از نزديك در او- در گيل گمش- بديد، دروازه را ببست، در فراز كرد و كلون گران را به پشت دركشيد.








گيل گمش سر آن نداشت كه از ورود به دروازه چشم بپوشد: دست برآورد و تيزه بر دروازه نهاد.


پس گيل گمش با او- با سيدوريسابيتو، خاتون نگهبان- چنين گفت:


«- سابيتو! چه ديدي كه در به روي من مي بندي؟ دروازه را مي بندي و كلون گران را به پشت در مي كشي؛ مرا آن گستاخي هست كه دروازه را يكسر، از بن براندازم و كلون گران را يكسره درهم شكنم!»


سابيتو دروازه را باز مي گشايد. و با او- با گيل گمش- در مدخل باغ سخن مي گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرا پيشاني تو بدين تيرگي است؟ چرا روان تو اين گونه آشفته، بالاي تو اين سان خميده است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي رسي. از توفان و باد و آفتاب برتافته اي. رخان تو از تابش نيمروزي سوخته است... از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا شتاب چرا كرده ئي؟»


و گيل گمش با او- با سيدوريسابيتو- چنين مي گويد:


«- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشاني مرا چين تيرگي چگونه فرو نپوشد! چگونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چگونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه هاي دور به چشم درنيايم! رخان من چگونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزي برنتابد! چگونه از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا نشتابم!... برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزي دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا نر گاو آسمان را گرفته به خون در كشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم، تا شيران را در تنگناي دره هاي كوهستان كشتيم، همدم من كه در همه سختي ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست مي داشتم، كه من بسيار دوست مي داشتم- بهره آدمي بدو رسيد...

sise
27-06-2007, 10:50
من روزان و شبان دراز بر او گريستم و او را، به خانه خاك اندر گذاشتم. من او را انتظار مي كشيدم. و چنين مي پنداشتم كه همدم من بايد تا به خروش من از خواب برآيد. هفت روز و شب، هم در آنجاي افتاده بود، تا كرم در او افتاد. من زندگي را جستم بي آنكه بازيابم. از اين روي چونان راهزنان وحشتي به دشت ها گريختم...

مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است. چگونه مي توانم خاموش بمانم! چگونه مي توانم فرياد بركشم! رفيق من كه من دوست مي دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمي بايد تا به آرامش افتم و ديگر تابه ابد برنخيزم؟

... اكنون، سابيتو! من در تو نظر مي كنم تا به مرگي كه از آن به وحشتم درننگرم»
پس سابيتو با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:


«- گيل گمش، آهنگ كجا داري؟ زندگي را كه در خواه تست بازنمي يابي ... خدايان كه آدميان را آفريدند، مرگ را بهره ايشان كردند و جاودانگي را از آن خويش... از اين روي، گيل گمش! از نوشيدن و خوردن، از تن انباشتن و عمر به شادي گذاشتن، حالي بس مكن! همه روزي را جشني كن! روزان و شبان را همه به چنگ و ناي و به رقص، شادان مي باش! جامه هاي پاك به تن كن! سر خود را بشوي و به روغن خوشبو بينداي و تن را به آب تازه صفائي بده! از ديدار فرزنداني كه دست ترا به دست گيرند بهره مي گير! در آغوش زنان، شادمانه باش. به اوروك بازگرد، به شهر خويش كه در آن پادشائي، ستوده خلق؛ كه در آن پهلواني!»


و گيل گمش با او- با سابيتو- چنين مي گويد:


«- پس، سابيتو! راه منزلگاه ئوتنهپيشتيم را با من بنماي! مرا به او، به جانب او رهنمون شو!... با من بازگوي تا چگونه به نزديك وي مي توانم رفت... اگر از دريا مي بايدم گذشت، تا راه دريا پيش گيرم؛ ورنه همچنان از جانب دشت بخواهم رفت.»


و سابيتو با او- با گيش گمش- مي گويد:


«- هيچ گداري در اين دريا نيست كه كسي از آن به سلامت بتواند گذشت، كه كسي از آن به كنار بتواند رسيد. از بسي روزگاران پيش تر از زمان، تا بدين گاه، هيچ كس پديد نيامده است كه ازين دريا بتواند برگذشت. به جز شهمش زورمند، خداي سوزان آفتاب، كيست كه از آن برگذرد؟ برگذشتن از درياي خروشان سخت دشوار است و راهي كه به جانب آب هاي مرگ مي كشد، راهي تابسوز و توانفرساست... گيل گمش! چه گونه مي خواهي از اين آب برگذري و بر ساحل آن سوي پانهي؟ يا خود چندانكه از آن برگذشتي به آب هاي مرگ رسيدي، با آب هاي مرگ چه خواهي كرد؟.... با اين همه، آنك اورشهنبي، كشتيبان ئوتپيشتيم است؛ هم در آنجاي كه صندوق هاي سنگ برنهاده... ساعتي نمي گذرد تا از براي فراهم آوردن گياه و ميوه به جنگل رفته است. او را بازياب. تا خود اگر چنان شد كه باوي از دريا بگذري، برگذري ورنه بدين جاي باز گردي.»


و گيل گمش اين سخنان را مي شنيد.

sise
27-06-2007, 10:52
پس گيل گمش تبر برداشت و افراز جنگ بر كمر بست. ورو در راه نهاد و جانب دريا كنار پيش گرفت. و از شيب راه فرود آمد. و دروازه باغ، چنان چون زوبيني ميان نگهبان و او فرو افتاد.


گيل گمش به دور دست نظر مي كند. و نگاهش بر زورقي مي ايستد بر دهانه رودبار. پس گام هاي او بدان جانب روانه مي شوند، به جانب كشتي ئوتنهپيشتيم. و چشمان وي كشتيبان را مي جويند تا او را به سلامت از دريا بگذراند. تا او را از آب هاي مرگ به سلامت بگذراند.


گيل گمش به رودبار دريا مي رسد. اينك در آنجاي ايستاده است. و كشتي، هم در آنجاست.









پس گيل گمش بر دريا كنار به هر سوئي مي دود و كشتيبان را باز نمي يابد. تنها صندوق هاي پر از سنگ بر ساحل درياست.


پس گيل گمش به جانب جنگل شتاب مي كند و كشتيبان را به بانگ بلند آواز مي دهد:


«- كشتيبان! ترا مي جويم! مرا از دريا بدان جانب دريا ببر! مرا از آب هاي مرگ بدان سوها ببر!»


به بانگ بلند آواز مي دهد و جوابي به جانب او باز نمي آيد. پس گيل گمش به جانب صندوق ها باز مي آيد، و به خشم، آن همه را درهم مي شكند.


آنگاه، ديگر باره به جانب جنگل باز مي گردد. اينك اورشهنبي است. چشمان او اوشهنبي را باز مي بينند و گام هاي او به جانب اورشهنبي روانه مي شوند.
اورشهنبي با او- با گيل گمش- مي گويد:«- نام خود را به زبان آر. نام خود را با من بگوي!... من خود، اورشهنبي كشتيبان ئوتنهپيشتيمدورم.»


و گيل گمش با او- با اورشهنبي چنين مي گويد:«- نام من گيل گمش است. از كوهساران ئنو بدين جاي آمده ام. راهي بس دراز، راه شهمش را در نوشته ام... اينك، اورشهنبي! نگاه چشمان من بر تو افتادند. بگذار تا در ئوتنهپيشتيم دور نظر كنم.»


و اورشهنبي با گيل گمش چنين مي گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرل پيشاني تو بدين تيرگي است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي رسي. از توفان و باد و آفتاب برتافته اي. رخان تو از تابش نيمروزي سوخته است... از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا شتاب چرا كردهئي؟»


و گيل گمش با او- با اورشهنبي، با كشتيبان- چنين مي گويد:


«- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشاني مرا چين تيرگي چگونه فرو نپوشد! چه گونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چه گونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه هاي دور به چشم درنيايم! رخان من چه گونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزي برنتابد؟ چه گونه از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدين جا نشتابم؟... برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزي دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا گاو آسمان را گرفته به خون دركشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم،تا شير آن را در تنگناب دره هاي كوهستانن كشتيم،- همدم من كه در همه سختي ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست مي داشتم، كه من بسيار دوست مي داشتم- بهره آدمي بدو رسيد. شش روز و شبان بر او گريستم و در خاكش نگذاشتم. تا بدان زمان كه كرم در او افتاد. من مرگ را باز دانستم، و هراس از مرگ را آموختم. از اين روي به دشت ها گريختم... مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است. از اين روي از دور دست ها بدينجاي شتاب كرده ام و راهي بس دراز به پشت سر نهاده... چه گونه مي توانم خاموش بمانم؟ چه گونه مي توانم فرياد بركشتم؟ رفيق من كه من دوست مي دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمي بايد تا به آرامش افتم و ديگر تا به ابد برنخيزم؟»

sise
27-06-2007, 10:53
گيل گمش با او- با اورشهنبي، با كشتيبان- مي گويد:«- پس، اورشهنبي! چه گونه به نزديك ئوتنهپيشتيم توانم رفت؟ مرا به او، به جانب او رهنمون شو!... با من بازگوي تا چه گونه بدو مي توانم رسيد... اگر از دريا مي توانم گذشت، تا بگذرم، ورنه، هم از دشت بخواهم رفت.»


و اورشهنبي با او- با گيل گمش- مي گويد:«- دستان تو، گيل گمش، ترا نگذاشتند تا به ساحل ديگر رسي... آنك، صندوق هي سنگ را بشكسته اي و دست خويش، بر گذشتن از تالاب درياي مرگ را ناممكن كرده اي... صندوق هاي سنگ، شكسته اند و ديگر ترا بدان سوها، به جانب آبخست زندگي نمي توانم برد... اكنون برخيز، گيل گمش! تبر از كنار خود بردار، به جنگل درون شو، يكصد و بيست درخت بينداز چنانكه بلندي هر يك شست ارش باشد... آن گونه درخت ها بينداز، سر هر يك به تبر تيزكن به پيش من آر!»


پس گيل گمش تبر از كنار خود برداشت. به جانب جنگل شتاب كرد. يكصد و بيست درخت بلند بر زمين افكند، چنانكه بلندي هر يك شست ارش بود. سر هر يك به تبر تيز كرد و به نزديك كشتيبان آورد.


پس به كشتي درنشستند و تيرها به كشتي درنهادند. كشتي را در آب پيش بردند و با بادبان ها، در دل دريا شتاب كردند. مي بايد كه چهل روز و پنج روز بر آب دريا بگذرند.


اينك نخستين روز و ديگر روز و سوم روز بر گذشته است و اورشهنبي به تالاب درياي مرگ مي رسد.


و اورشهنبي با او- با گيل گمش مي گويد:«-از آن تيرها يكي را، به تبر، سخت در كف دريا بكوب! مي بايد بپرهيزي تا از آب مرگ به دستت نرسد، ورنه در جاي بخواهي مرد!... اكنون تير ديگري بردار، و آن را سخت در كف دريا بكوب!... سومين را، گيل گمش، سومين را بكوب!


«- چارمين را، گيل گمش، چارمين را بكوب!


«- پنجمين را، گيل گمش، پنجمين را بكوب!


«- ششمين را، گيل گمش، ششمين را بكوب!


«- هفتمين را، گيل گمش، هفتمين را بكوب!


«- هشتمين را، گيل گمش، هشمين را بكوب!


«- نهمين را، گيل گمش، نهمين را بكوب!


«- دهمين را، گيل گمش، دهمين را بكوب!


«- يازدهمين را، گيل گمش، يازدهمين را بكوب!


«- دوازدهمين را، گيل گمش، دوازدهمين را بكوب!-».


و همچنان... تا گيل گمش يكصد و بيست تير بركف تالاب درياي مرگ بكوفت.
آنك گيل گمش بند از ميان باز مي گشايد، پوست شير از شانه به زير مي افنكد و به دستي توانمند، ديرك كشتي را از جاي برمي كند...








ئوتنهپيشتيم در دور دست ها نظر مي كند و با خود، در كنگاش با خود، چنين مي گويد:«- صندوق هاي سنگ كشتي، ناپيدا چراست؟ و چگونه بيگانهئي كه منش رخصت نداده ام به كشتي درنشسته است؟... آن كه مي آيد، از تبار آدمي نمي تواند بود. من بدو درمي نگرم: خود مگر نه آدميي است؟ من بدو درمي نگرم: خود مگر نه خدائي است؟ آنك، سراپا به من ماننده است. با دستان زورمند، تيرها را در آب هاي مرگ فرو مي كوبد تا صندوق هاي سنگ را جانشين شوند؛ هم آن صندوق ها كه اورشهنبي، بايد كه به هنگام عبور از آب هاي مرگ، به آب اندر افكند... اكنون كشتي به سلامت از كنار تيرها مي گذرد و ديري نمانده است تا خود به كنار جزيره در رسند. اما تيرها به آخر رسيد؛ آنك مرد بيگانه دگل را از جاي برآورد و با تبر به دو نيمه كرد. پس هر دو نيم را به آب اندر بكوفت، و كشتي با فشاري سخت، با فشار آخرين، به ساحل رسيد»


ئوتنهپيشتيم از خانه به زير مي آيد و به جانب بيگانه شتاب مي كند.


و ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:«- نام خود را به زبان آر، نام خود را با من بگوي!... من خود ئوتنهپيشتيم ام: آن كه زندگي را بازيافته!»


و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم آمرزيد همچنين مي گويد:«- نام من گيل گمش است. از كوهساران ئنو بدين جاي آمده ام. راهي بس دراز، راه شهمش را در نوشته ام... اينك، ئوتنهپيشتيم، نگاه چشمان من سرانجام بر تو افتادند.»
ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرا پيشاني تو بدين تيرگي است؟ چرا روان تو اين گونه آشفته، بالاي تو اين سان خميده است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي رسي. از توفان و باد و آفتاب برتافته اي. رخان تو از تابش نيمروزي سوخته است... از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا شتاب چرا كرده ئي؟»


و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم دور مي گويد: «- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشاني مرا چين تيرگي چگونه فرو نپوشد! چه گونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چه گونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه هاي دور به چشم درنيايم! رخان من چه گونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزي برنتابد؟ چه گونه از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدين جا نشتابم؟... برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزي دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا گاو آسمان را گرفته به خون دركشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم،تا شير آن را در تنگناب دره هاي كوهستانن كشتيم،- همدم من كه در همه سختي ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست مي داشتم، كه من بسيار دوست مي داشتم- بهره آدمي بدو رسيد. شش روز و شبان بر او گريستم و در خاكش نگذاشتم. تا بدان زمان كه كرم در او افتاد. من مرگ را باز دانستم، و هراس از مرگ را آموختم.

از اين روي به دشت ها گريختم... مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است. از اين روي از دور دست ها بدينجاي شتاب كرده ام و راهي بس دراز به پشت سر نهاده... چه گونه مي توانم خاموش بمانم؟ چه گونه مي توانم فرياد بركشتم؟ رفيق من كه من دوست مي دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمي بايد تا به آرامش افتم و ديگر تا به ابد برنخيزم؟»


و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم- مي گويد:«- من چنان انديشيدم كه مي خواهم به نزديك ئوتنهپيشتيم روم، ئوتنهپيشتيم دور، هم آن آمرزيده نيكوبخت كه زندگي را بازيافته... از اين روي بيرون آمدم، و به سرزمين ها سرگشته شدم. از اين روز از كوهساراني برگذشتم كه برگذشتن از آن همه سخت دشوار است. از اين روي از رودبارها و درياها برگذشتم. نه به خرسندي از بخت نيكو سيراب شدم، كه از رنج بسي نوشيدم. خوردني هاي من همه درد بود. پيش از آن كه به سيدوريسابيتو رسم، جامه هاي من فرو ريخت. مي بايست پرنده آسمان را به زير افكنم، بزكوهي و غزال و گوزن را به خون كشم و از ايشان خورش كنم. نيزه من مي بايست تا شير و پلنگ و سگان صحرائي را به خون كشد، و پوست ايشان تن پوش من باشد... باشد كه شياطين مرگ قفل بر دوازه هاي خود زنند؛ باشد كه دروازه ها را به قير و سنگ برآوردند. مي خواهم كه شياطين مرگ را به نابودي بكشانم تا جشن ايشان ازين بيش نپايد!... ئوتنهپيشتيم! زندگي را به من آشنا كن؛ تو زندگي را باز دانسته اي.»


و ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- مي گويد: «- خشم را از خود دور كن! خدايان و آدميان، هر يكي را نصيبي هست... مادر و پدرت، ترا به هيأت آدميان در وجود آورده اند، گو دو پاره از سه پاره وجود تو خدايانه باد... يك پاره وجود تو آدمي است، و ترا به جانب تقدير آدميان مي كشاند. جاودانگي، بهره آدميان نيست. مرگ هراس انگيز، غايت هر زندگي است... خانه را آيا جاودانه پي مي افكنيم، يا پيمان را جاودانه مي بنديم؟ برادران آيا ميراث پدر را جاودانه بخش ميكنند؟ آدمي آيا جاودانه از نشاط توليد برخوردار مي ماند؟ رودبار آيا به هر روزي طفيان ميكند؟ و خاك زمين را در خود ميدارد؟ مرغ كولي لو و مرغ كريپپا آيا در بهاري جاودانه به سر مي برند و چشمان ايشان جاودانه در آفتاب مي نگرد؟... از آغاز زمان،دوامي در ميان نبوده است. نه مگر خفتگان و مردگان به يكديگر ماننده اند؟ نه مگر بر آن هر دو، از مرگ، اثري هست؟... هم در آن هنگام كه آفتاب، نوزادهئي را درودي مي فرستد، همه توم خداوند سرنوشت، و ئنوننهكي- ارواح بزرگ توانمند- گرد مي آيند و او را هر آنچه نصيب است مي دهند. زندگي و مرگ آدمي را ايشانند كه تقدير مي كنند... روزهاي زندگي را به شماره مي دهند، اما روزهاي مرگ را برنمي شمرند!»


ادامه دارد...

sise
28-06-2007, 09:24
گيل گمش با اوروك، بر شهري كه حصار آن بلند است، فرمانرواست.
او- شاه گيل گمش- كاهنان جادوگر و تسخيركنندگان ارواح را پيش مي خواند.
«- روان انكيدو را فرا خوانيد! با من بگوئيد تا سايه انكيدو را چگونه توانم كه ببينم. مي خواهم تا سرنوشت مردگان را از او باز بپرسم!»


پس سالديده ترين كاهنان با او- با پادشاه- مي گويد «- گيل گمش! اگر به دنياي زيرين خاك، به خانه خداي بزرگ مردگان مي خواهي رفت، تا جامههاي چركين به تن درپوشي. روغن نغز مي بايد كه بر خويش نيندائي، تا بوي خوش آن ارواح مطرود را نفريبد كه پيرامون تو به پرواز در آيند... كمان را مي بايد كه از دست باز نگذاري تا آنها كه به تير تو در مرگ افتاده اند بر تو گرد نيابند... گاو سر را مي بايد كه از دست باز نهي تا ارواح مردگان از تو نرمند... پوزار مي بايد كه بر پاي نپوشي و گامها مي بايد كه به نرمي بر خاك نهي... خاتوني را كه دوست مي داري مي بايد كه نبوسي؛ و خاتوني را كه بر او خشمگيني مي بايد كه نكوبي. فرزندي را كه دوست مي داري مي بايد كه به آغوش نفشاري، و فرزندي را كه بر او خشمگيني مي بايد كه بر او خشم نگيري؛ تا خود ضجه مردم زيرين خاك پريشانت نسازد.»


گيل گمش به راه بيابان بزرگ گام مي نهد؛ گيل گمش به راه دروازه جهان زيرين خاك گام مي نهد... او- گيل گمش- به خانه تاريك ئيركلله مي رسد. به جانب خان او گام مي نهد؛ هم بدان سراي كه هر آنكو به درون آمده ديگرباره باز نگشته است... راهي كه در مي نوشت، خود راهي بود كه مر آن را واگشتي نبود.

منزلگاهي كه بدان اندر مي شد، منزلگاهي است كه ساكنانش همه از روشنائي بي بهره اند؛ غبار زمين خوردني ايشان است و خاك رس خوردني ايشان است. چشم ايشان در روشنائي نمي نگرد. در تاريكي مي نشينند اندام ايشان همه از پر فرو پوشيده، بالي چنان چون بال پرندگان دارند.


پس- گيل گمش بر در مي كوبد و دربان را چنين آواز مي دهد:


«- آهاي! دروازه بان! دروازه را باز كن تا من بتوانم كه درون آيم! اگر نه، حالي در را بخواهم شكست و كلون دروازه را خرد بخواهم كرد!»




دروازه بان، در به روي او باز گشود. بالاپوش از او برداشت. با او از هفت دروازه بلند برگذشت و يكايك جامههاي او بگرفت چنانكه او- گيل گمش- سراپا عريان به كشور مردگان درآمد.

sise
28-06-2007, 09:26
قسمت آخر و پایان

پس چندان كه او- گيل گمش- در برابر ئهرشكيگل آمد، با او چنين گفت:


«- بگذار تا انكيدو، رفيق من، به نزد من آيد. مي خواهم كه او را از سرنوشت مردگان بپرسم!»


پاسدار و كليددار ئهرشكي گل اما، مرده را باز داشته بودند. و خداوند، ئهرشكي گل، نيز مرده را باز مي داشت.


پس ئهرشكي گل بلند، با گيل گمش چنين گفت:


«- مرده را نمي تواني كه ببيني! ترا بدين جاي نخوانده اند!»


و گيل گمش غمزده از سراي مرگ بازگشت. از هفت دروازه برگذشت و يكايك جامه هاي خود برداشت. به آب عميقي رسيد. و به نزد ئهآ- خداي داناي ژرفاها- استغاثه كرد؛ و با او- با ئهآ- به زاري چنين گفت:


«- به شتاب در زمين سوراخي بگشاي! روان انكيدو با را بيرون آر تا با برادر خود گيل گمش سخن بگويد.»


پس نرگل زورمند شتابان در زمين سوراخي بگشود و سايه انكيدو را برون آورد. يكديگر را بشناختند. دور از يكديگر بماندند، و با يكديگر سخن مي گفتند. گيل گمش به بانگ بلند آواز مي داد و سايه در پاسخ او غرشي مي كرد.




گيل گمش با او- با سايه- گفت:


«- سخن بگو، يار من! سخن بگو، يار من! اكنون مرا از قانون خاكي كه ديدي آگاهي بده!»


و سايه گفت:«- نمي توانم از آن با تو سخني بگويم اي رفيق، نمي توانم سخني بگويم... اگر از قانون خاكي كه ديده ام با تو سخني بگويم، بر زمين بخواهي نشست و تلخ و زار بخواهي گريست!»


گيل گمش گفت:«- اي رفيق، مي خواهم كه هميشه بنشينم؛ مي خواهم كه هميشه بگريم!»


و سايه گفت:«- اينك، در من نظر كن! ببين تا رفيقي كه تو او را به دست مي سودي و از او جان تو خودش مي بود، كرم ها چگونه او را چونان جامه ژندهئي مي خورند!... انكيدو، دوست تو، كه دست ترا به دست مي گرفت، چنان چون خاك رس شده. انكيدو غبار زمين شده... انكيدو، دست تو، در خاك افتاد و خاك شد!»
و چندان كه گيل گمش لب به پرسشي باز گشود، سايه انكيدو ناپيدا گشت.


پس گيل گمش با اوروك بازگشت؛ به شهري كه حصارهاي استوار بلند دارد، و پرستشگاهش بر فراز خاكريز مقدس به آسمان سربرافراخته.


گيل گمش بر زمين افتاد تا بخسبد؛ و در تالار درخشنده قصر، مرگ در آغوشش كشيد...

sise
30-06-2007, 14:21
در اسطوره گیلگمش، ایده انسان کامل، انسان تمام، این است که دو سوم انسان الهی و یک سوم او بشری است. او اهل ترس و شادی است، کسی است که هر دو حرکت را انجام می دهد ، بسیار بالا می رود، و بسیار پایین می رود. گیلگمش با بزرگترین شادی ها و عمیقترین افسردگیها تصویر شده است. به بلندترین بلندیها عروج می کند، و به پست ترین پستیها نزول. ایده زندگی کامل، نوسان عظیم از پایین به بالاست، از بیرون به درون و برعکس. اگر زندگی حاوی ضدین نباشد، خط مستقیم است. مثل این است که نفس نکشید، و زندگی نکنید. وقتی زندگی ریتم دارد، اوج و حضیض دارد، آن وقت یک مجموعه است که به کمال نزدیک می شود .


* برگرفته از کتاب " تحلیل رویا" نوشته کارل گوستاو یونگ . ترجمه: رضا رضایی . نشر افکار.

sise
30-06-2007, 14:24
گيلگمش افسانه و تاريخ

تعداد بسیاری از آثار ادبی سومری و بابلی هزاره دوم و سوم در عصر ما شناخته شده است موضوع این آثار عموما بنحوی با مذهب ارتباط می یابد . غالب آنها عبارت از متونی است که به آئین مذهبی و یا سحر و جادو مرتبط است . آثار نادری یافت می شوند که هر چند با امر عبادت ارتباط ندارند معهذا به موضوعات مذهبی مخصوصا اساطیر می پردازند . آثار ادبی که به مسائل دیگر اختصاص داشته باشند بسیار کمیاب است .

اساطیر مذهب رسمی از اساطیر توده مردم که خود یکی از عناصر مهم افسانه ها و روایات کهن traditionsorale یا فرهنگ عوام folklore است منشا گرفته است . باین جهت است که ما در آثار سومر و اکد با عناصر فولکلوریک برخورد می کنیم . این عناصر فولکلوریک در افسانه های مربوط به منشا جهان , انسان ها , کشاورزی و زندگی یکجا نشینی خود نمائی می کنند و با قصه های عامیانه ای , که دارای مضمون واحدی هستند شباهت دارند .

شاعران بابل برای ایجاد شاهکارهای عالی خویش از این افسانه های سومری استفاده کرده اند . یکی از جالب ترین این آثار قصیده ای است که بموجب نخستین کلمات آن « زمانی در آسمان ها » عنوان یافته است . این قصیده از اساطیر سومری در باب آفرینش جهان الهام می گیرد و قهرمان آن انلیل می باشد ؛ بعد کاهنان بابلی مردوک را جانشین انلیل ساختند .

زیباترین اثر ادبی بابلی منظومه حماسی « گیل گمش »(Gilgamesh) است . کهن ترین آثاری که از پیروزی های درخشان این قهرمان سخن می گویند بزبان سومری نوشته شده است ؛ نویسندگان بابلی که احتمالا از طبقه روحانیان بوده اند , در شکل و مضمون آن تغییراتی دادند و باین ترتیب منظومه حماسی بابل « گیل گمش » بوجود آمد . این منظومه بر دوازده لوح بزرگ نقش یافته که هر یک از آنها خود سرودی جداگانه بشمار می رود . اندیشه و کیفیات شعری این قصیده آنرا در ردیف شاه کارهای ادبیات جهان قرار داده است .

این قصیده از شمار آثار مذهبی liturgigue نیست . همچنین به اساطیر معین و یا سرود مذهبی خاص ارتباط ندارد ؛ بلکه مولف آن تنها افسانه ها و روایات توده ای عوامانه را برای ابداع شاهکار های مستقل درباره مسئله زندگی و مرگ مورد استفاده قرار داده است .

مسئله « مرگ و زندگی » از دیر باز جامعه سومر و بابل را بخود مشغول می داشت . برخی از اساطیر می کوشند تا توضیح دهند که چرا خدایان باقی و انسان ها فانی هستند . یکی از این اساطیر فانی بودن انسان را ناشی لز بیخردی آداپا (adapa), نخستین آدم , می داند . وی پسر محبوب رب النوع ا آ بود که او را خرد بسیار داد , ولی از زندگانی جاویدان بی بهره اش ساخت .

روزی برای آداپا فرصتی دست داد تا عمر جاویدان را بدست آورد , ولی او از این کار خودداری کرد : آداپا را بسبب شکستن بالهای « باد جنوب » به درگاه خدای آنوم احضار کرده بودند , و اآ او رابا خبر ساخت که در آنجا باو خوراک و آب مرگ عرضه خواهند داشت و مبادا از آن بچشد و یا لب بزند .هنگام دادرسی , خدایان دیگر , بدفاع از آپادا برخاستند و آنوم که بر سر لطف آمده بود دستور داد که برای وی خوراک و آب زندگی بیاورند , ولی آپادا از خوردن و آشامیدن همچنان سر باز زد . آنوم در شگفت شد و سبب پرسید , پاسخ داد سرور من اآ گفته است « نخوری و نیاشامی » . آنگاه امر کرد که او را دوباره بزمین دراندازند .

هدف این افسانه که احتمالا از جانب کاهنان ابداع شده اینست که انسانها را با سرنوشتشان سازش دهد و آنان را به ناتوانیشان در پیشگاه خدایان متقاعد سازد . چنین توجهی درباره فانی بودن آدمیان نمیتوانست انسانهای متفکر جامعه بابلی را اقناع سازد . منظومه گیل گمش مسئله را از نو مطرح می کند و با اینهمه , خود نمیتواند پاسخی تسکین بخش برای آن بیابد .

گیل گمش پادشاه افسانه ای اوروک , شهر بسیار کهن سومر , است که پس از مرگ بمقام الوهیت رسید و به افتخار او در شهر اوروک مراسم مذهبی خاص ایجاد شد .این منظومه او را بصورت قهرمانی بزرگ , زیبا و خردمند تصویر می کند که دو سوم وجود او خدائی بود و تنها یک سوم وی به انسان میماند . با انکیدو(enkidou) دوست و همرزم خود پیروزیهای شگرفی بدست می آورد و عشق الهه ایشتار(عشتار) را بخود بر میانگیزد , ولی گیل گمش این عشق را نمی پذیرد . ایشتار از بی اعتنایی او بر آشفته می شود و از اینرو , گاومیش آسمانی را بزمین می فرستد تا او را از پای در آورد و گشتزار ها را لگد کوب کند . ولی گیل گمش وانکیدو گاومیش را می کشند . آنگاه خدایان بدر خواست ایشتار بیماری مرگباری برانکیدو نازل می کنند . گیل گمش از مرگ دوست خود از پای درآمده خود از مرگ در هراس می شود :

گیل گمش بر دوست خود ,انکیدو ,

بتلخی می گرید و سر بصحرا می نهد :

« آیا من خود نیز بسان اآ بانی( eabani نام دیگر انکیدو ) نخواهم مرد ؟»

اندوه در قلبم رخنه کرده است

از مرگ می هراسم , سر به صحرا می نهم »

گیل گمش بر آن می شود که از راز زندگی و مرگ پرده برگیرد . او از افسانه های کهن در می یابد که کسانی مانند اوت نا پیش تیم(outnapishtime) و زوجه اش وجود داشته اند که به آنان زندگی جاوید بخشوده شده است . از اینرو راه دیار خدایان را پیش می گیرد و بسفری خطرناک دست می زند تا اوت نا پیش تیم را بیابد و از او بپرسد که چگونه زندگی جاوید یافته است . پس از سفرهای دور و دراز از موانعی هراس انگیز می گذرد و به کرانه دریای آسمانی می رسد . در آنجا اله نگهبان درخت زندگی saleeme وی را متوقف می سازد و باو می گوید که بیهوده در طلب هدفی واهی است , زندگی جاوید خاص خدایان است . وی را اندرز می دهد که باز گردد و از زندگانی خود بهره برگیرد . ولی این پند اخلاقی , که آشکارا در محافل عالی اشرافیت بابلی بشدت رواج دارد , هرگز گیل گمش را ارضا نمیکند . از اینرو براه خود ادامه می دهد و سرانجام به اوت نا پیش تیم دست می یابد . او نیز چیزی برای تسکین گیل گمش ندارد . اوت نا پیش تیم حکایت می کند که در زمان سلطنت او در شوروپاک( shouroupak) خدایان , که ار آدمیان در خشم شده بودند , طوفان نوح را بزمین نازل کردند . همه چیز نابود شد مگر او و خانواده او , زیرا رب النوع اآ که دوستدارشان بود انان را قبلا از مصیبت با خبر ساخته بود و خود او را بر آن داشته بود که یک کشتی بسازد .

هنگامی که طوفان فرو نسشت خدایان اوت نا پیش تیم و زوجه اش را نزد خود پذیره شدند و زندگی جاودان بانان بخشودند . وی سپس از گیل گمش پرسید : « و اینک کدامیک از خدایان ترا در محفل زندگان جاوید راه می دهد؟» هیچیک از خدایان انجام چنین خدمتی را بعهده نمی گیرد . از اینرو گیل گمش به اندرز اوت نا پیش تیم در صدد بر می آید که با یک رشته عملیات جادوئی بر مرگ چیره شود . ولی در اینجا نیز شکست می خورد خسته و نا امید بسرزمین پدری باز می گردد و انکیدو را از قلمرو مردگان فرا می خواند تا « قانون زمین » را بشناسد و بسرنوشت غم انگیز اتباع نرگال ( nergal خدای سرزمین مردگان ) و ارش کیگال ( ereshkigal الهه سرزمین مردگان و زوجه نرگال ) پی ببرد .

پایان منظومه از میان رفته است . گمان می رود که گیل گمش می میرد . منظومه گیل گمش بدون انکه مسئله مرگ و زندگی را حل کند , از انجا که نخستین مساعی انسان در انتقاد از مذهب در آن بجشم می خورد , اثری جالب توجه است . گیل گمش آن جسارت را دارد که خدایان را بمبارزه بطلبد و حتی بر آنان چیره شود خدایان ناگزیر می شوند عصیان او را چشم پوشی کنند . این منظومه در ادبیات سایر اقوام دنیای باستان تاثیری عظیم بجای گذاشته است .

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

sise
30-06-2007, 14:32
«...غم‌نامه‌ی گیل گمش، در اصل، تذکاری عمیق از سرگذشت آدمی و گذار وی از خرافات مطلق به واقعیات نسبی‌تر است. لوح یازدهم توفان فراگیر نوح را روایت می‌کند که در آن تبار انسان از انهدام مقدر می‌گریزد. جوانی انکیدو یاد‌آور نخستین دوره‌های زنده‌گانی انسان است که در اعتماد کامل میان جانوران دیگر در کنار طبیعت زندگی می‌کرده است و رویکرد او به زند‌گی متمدنانه نشان مراحلی است که گروه‌های انسانی از قبیله نشینی به واحدهای شهری کوچ می‌کنند؛ و بی‌فایده نیست که در این حرکت تکاملی، از یک سو به جای گاهی توجه کنیم که حماسه به جنس مونث انسان ‌می‌دهد که تعلیم کننده‌ی فرهنگ است که از سوی دیگر به آن شکارچی یک‌جا‌نشین که موجودی وحشی و انگل طبیعت است. از همه گسترده‌تر حماسه به گوناگونی فضای پیرامون انسان‌ها، به جنگل و کوه و بیابان و دشت و جهان متمدن انگشت می‌گذارد اما شرح و وصف اوروک زمان گیل‌گمش را می‌توان توصیف شهرهای ابتدایی دانست با شورای ریش‌سفیدان و کاست جنگ جویان و حکومت جابرانه‌ی ستم‌گر تنها و منفردش: انسان یا خدایی که در قلمرو‌های خود بر مردان یا زنان تیول خویش خشونتی مهار ناپذیر اعمال می‌کند.

sise
30-06-2007, 14:34
گیلگمش واَگَّ

منظومۀ سومری" گیلگمش واَگَّ" یکی از کوتاهترین داستانهای حماسی است که تنها 115 سطر است.اما با وجود کوتاهی، از دیدگاههای گوناگون اهمیتی ویژه دارد.در وهلۀ نخست، موضوع اصلی آن تنها دربارۀ انسانهاست و به عکس دیگر داستانهای حماسی سومری ، هیچ موضوع د مورد خدایان را مطرح نمی سازد.در درجۀ دوم،از اهمیت تاریخی فراوانی برخوردار است.این متن شماری از حقایق نا شناختۀ مربوط به درگیریهای قدیم دولت-شهرهای سومری را به دست می دهد، وسرانجام برای تاریخ تفکر و عملکرد سیاسی اهمیت بسیار ویژه ای دارد،وکهنترین مجلس سیاسی تاکنون شناخته شده را به ثبت می رساند.به طور یقین تاریخ نگارش هیچ یک از این الواح از نیمۀ نخست هزارۀ اول ق.م فراتر نمیرود، اما رویدادهای ثبت شده بر آنها به روزهای گیلگمش و اَگَّ، یعنی به احتمال به اوایل نیمۀ نخست هزارۀ سوم ق.م باز می گردد.

گیلگمش وسرزمین زندگی

منظومۀ"گیلگمش وسرزمین زندگی"یکی از داستانهای حماسی سومری است که به احتماال نویسندگان سامی از آن در نگارش حماسۀ بابلی گیلگمش استفاده کردند.متأسفانه تنها 175 سطر از این حماسه بازسازی شده است.با این حال این منظومه به عنوان آفرینشی ادبی شناخته می شود که می بایست برای مستمعین بسیار ساده دل وزود باور باستان شور و هیجانی عمیق وجذابیتی خاص داشته یاشد.موضوع هیجان انگیز آن، اشتیاق انسان در بارۀ مرگ و توجه آن به عالم بالا در تصور فنا ناپذیر،اهمیتی جهانی دارد که به آن ارزش شعری بالایی را می دهد.ساختار موضوع آن گزینش دقیق و تخیلی جزییاتی را آشکار می سازد که برای خلق وخوی تند و تلخ و قهرمانانۀ غالب آن اساسی است.از لحاظ سبک نیز شاعر توانسته است تأثیر موزون و منایب را از طریق کاربرد ماهرانۀ مجموعه های گوناگون و غیر معمول الگوهای تکرار و ترادف عبارات به دست آورد.

مرگ گیلگمش

"مرگ گیلگمش" بخش کوچکی از منظومۀ طولانی ناشناخته ای است.با وجود شکستگی لوح، محتوی آن به دلیل اطلاعاتی که دربارۀ عقاید سومریها در مورد جهان زیرین به دست می دهد، اهمیت ویژه ای دارد.متن به دو بخش "الف"و"ب" تقسیم شده است، که آنها را یک شکستگی با تعداد سطرهای نا معلوم از هم جدا می سازد.متن بخش الف را شاید بتوان این گونه خلاصه کرد: پس از قطعه ای که کاملاًنا مفهوم است، گیلگمش مطلع می شود که نباید هیچ امیدی برای زندگی جاودان داشته باشد، پدر همۀ خدایان، زندگی جاودان رابرای او مقدر نساخته است. اما او نباید از آن تصمیم دلگیر شود، زیرا انلیل پادشاهی، سروری،وپهلوانی در جنگ رابه وی ارزانی داشته است.ه دنبال آن مرگ گیلگمش فرا می رسد که در قطعه ای، که شاخص شکل شعری سومری است، توصیف شده است.این قطعه دست کم شامل ده سطر است و هر سطر آن با قافۀ "آرمیده است،بر نمی خیزد"به پایان می رسد.هشت سطر اول از این ده سطر بخش نخست به توصیف ویژگیهای گیلگمش اختصاص دارد وسپس با شرحی از سوگواری متعاقب پایان می پذیرد. بخش "ب" که چهل و دو سطر پایانی منظومه را در بر می گیرد،با فهرستی ازاعضای خانواده وملتزمین(زنان و فرزندان او، نوازندگان، رئیس پیشخدمتان، وملازمان) آغاز می شود وبا ارائه هدایا و پیشکشهای آنان به دست گیلگمش به خدایان متعدد جهان زیرین ادامه می یابد.به این ترتیب تفسیری قابل پذیرش بر اساس اسناد موجود این است که گیلگمش در گذشته و به جهان زیرین فرود آمده است تا پادشاه آنجا بشود.افزون بر آن ،باید این احتمال را در نظر داسته باشیم که خدم و حشم کاخی بزرگ همراه با گیلگمش به خاک سپرده می شود.و اینکه گیلگمش در آنجا مراسم نیایش تسکین را اجرا می کند که برای اقامت راحت آنان در جهان زیرین امری اساسی است.بقیۀ منظومه به شدت آسیب دیده است، و به احتمال با ستایش ویژه ای در وصف شکوه و جلال و خاطرۀ گیلگمش پایان می پذیرد


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

sise
30-06-2007, 14:38
اندیشیدن به این موضوع که ما تنها یک بار به این هستی وارد می گردیم ، بسیاری از ما را وادار می نماید که پیش از آنکه از هستی گذر کنیم ، حقیقت را بیابیم
...
و تمامی جهان را به یک زبان و لغت بود و واقع شد که چون از شرق کوچ می کردند همواره یی در زمین شنعار یافتند و در آنجا سکنی گرفتند - پیدایش 11
سه هزار سال قبل از آن که مردی بنام عیسی بن مریم ، دورانی تازه در تاریخ حیات انسانی پدید آورد در دره های دو رود دجله و فرات تمدنی بزرگ ، چون شاه رگ هایی عظیم، مناطق بزرگ انسان نشین قدیم را به یکدیگر ربط داده بود و عناصر زنده ای که میراث بزرگ جامعه کهن سومری بود ، چون عواملی جاندار ، در بنای حیات فرهنگی مللی که چندی بعد در عرصه صحنه تاریخ گردیدند ، نقشی بس شگفت داشت. شعر ، فلسفه ، دین ، نجوم و تاریخ در دره های بار آور این دو رود، با حکمت بالغه مردمی که اکنون از آنان ، در روزگار ما ، جز الواحی چند به نشانه تلاش بزرگ آنان باقی نمانده است ، شکفت و چون میراثی ارجمند از برای آیندگان به یادگار ماند. پیش از آنکه تاریخ حقوق انسانی با عنوان تاریخ حمورابی دو هزاره قبل از میلاد آشنا گردد ، مردی دونکی نام ، در سه هزاره پیش از میلاد مبانی اصلی حقوق و قوانین حمورابی را پایه نهاده بود ، و پیش از آنکه قوم یهود در بیابانهای گسترده فلسطین با سرنوشت پنجه در افکند و ایوب با سرود غم انگیزش تراژدی حیات انسانی را بسراید ، ایوبی سومری ، دردانگیز و جان فرسا به رغم خویش گریسته بود!. فرهنگ و خط و زبان سومری ، با یاری اقوامی که در کمین بازیابی و پذیرش مدنیت بین النهرین بودند ، در تمامی امکنه گسترده ی جهای قدیم انتشار یافت. خدایان بایل و نینوا و اساطیر دینی آنها ، در اغلب حالات ، همان خدایان و اساطیر سومری است که تغییر شکل یافته است. ارتباط فی مابین زبان های بابلی و آشوری از یک سوی ، و زبان سومری از جهت دیگر ، نظیر ارتباطی است که بین دو زبان فرانسه و ایتالیایی از یک سو و زبان لاتین از سوی دیگر وجود دارد. در آن هنگام که تمدن سومریان به قدر کفایت قدمت پیدا کرده بود یعنی در حدود دو هزار و سیصد سال پیش از میلاد ، شاعران و دانشمندان ایشان در صدد تدوین تاریخ قدیم قوم خود بر آمدند. شاعران ، داستانی در باره آفرینش و بهشت و نخستین طوفان سهمناکی که در نتیجه ی گناه کاری یکی از پادشاهان قدیم پدید آمدو آن بهشت را در خود غرق کرد ، تالیف کردند. این داستان را بابلیان و عبرانیان گرفتند ، بعد ها به صورت پاره ای از معتقدات مسیحی و اسلامی در آمد. انجام این امور که جزء دقایق فکری انسان به شمار می رفت ، در حیطه قدرت و اختیار کاهنان بود ، همانان که همه مسائل خاصه ی مملکتی را به سامان می رسانیدند ، نخستین پایه گذاران تاریخ و فلسفه نیز به شمار می آیند. کاهنان سومری که در فن کتابت تخصص داشتند ، علوم سومر و آکاد را مخصوص به خود می دانستند و چون تنها به نگهداری و ترجمه متون قدیم رای نبودند ، با استفاده از آثار گذشته ی خود به تنظیم ادعیه و سرودهای مذهبی ، داستان های حماسی و افسانه ها ، معالجات سحر آمیز یا طبی ، طالع بینی و اختر شناسی و همچنین مسائل ریاضی پرداختند ، و از همین رهگذر ، این معتقدات ، در همه ادیان ملل و امم مختلف نفوذ کرد. به این ترتیب ، نوک قلم کاهنان به پرداختن داستان بزرگ آفرینش و متفرعات آن آغاز کرد و از آن میان ، داستان شگفت انگیز گیلگمش را نیز بر الواح پخته نقر کرد و این همان است که اینک ، چون ارمغان گرانقدر و مرده ریگی عزیز به ما رسیده است.......تا اوایل قرن نوزدهم ، باستان شناسان و محققان فقه اللغه ، تحقیق در مدنیت گمشده را با اسامی و داستانهای تورات مورد نظر قرار می دادند ، و تنها ماخد بزرگ ادبی که در کار مطالعه ی گذشته کهن جهان مورد استفاده قرار می گرفت ، کتاب مقدس ، خاصه اسفار مهمه ی خروج و آفرینش آن بود. ولی حفریات و کشفیاتی که باستان شناسان طی این سده از خرابه های سیبار و نینوا و تل العبید به عمل آوردند و این حفریات منجر به کشف کتابخانه بزرگ آشور بانیپال گردید ، ناگهان همه آن تصورات کهن را بی بنیاد ساخت. جرج اسمیت یکی از دانشمندان انگلیسی که هزاران لوح خرابه های نینوا را در موزه بریتانیا مطالعه کرده است ، روز سوم دسامبر 1862 نطقی در انجمن آثار تورات که در آن زمان تاسیس شده بود ایراد کرد. این خطابه ، بعدها در کار مطالعه و تحقیق متون تورات - خصوصا جنبه های مقایسه و تطبیق آنها و سایر آثار باستانی - راهنمای دانشمندان کردید. اسمیت در سخنرانی خود اعلام کرد که بر روی یکی از الواح کتابخانه آشور بانیپال ، پادشاه آشور در قرن هفتم قبل از میلاد ، داستان طوفانی را خوانده است که شباهت بسیاری با داستان طوفان سفر تکوین در تورات دارد. اعلام این موضوع ، شور و هیجانی در محافل علمی برانگیخت و روزنامه دیلی تلگراف که در لندن انتشار می یافت بی درنگ مبلغی جهت اعزام یک هیئت باستان شناس به نینوا اختصاص داد. اسمیت پس از مطالعه الواح دیگری از کتابخانه آشور بانیپال ، دریافت که داستان طوفان ، در واقع جزئی از یک منظومه مفصل و طولانی است که بابلیان باستانی ، آن را مجموعه گیلگمش می نامیدند. کاتبان روزگار کهن ، این منظومه را به دوازده سرود یا فصل تقسیم کرده بودند و هر سرود سیصد سطر داشته ، هر یک از سرودها در کتابخانه ی آشور بانیپال به روی لوحه ی جداگانه ای نقر شده بود ، اما آنچه در این میان حایز اهمیت است آن است که نخی که از مجموعه گیلگمش در کتابخانه مذکور به دست آمده گذشته کهنی داشته است. تاریخ ادبیات و نفوذی که معنویت دنیای قدیم در ممالک تحت سلطه آشوری ها داشته ، در زمان حمورابی دوران طلایی خود را آغاز کرده است. داستان نویسی و علم اساطیر که معمولا با مذهب سر سازش دارد ، در زمان وی مورد توجه قرار گرفت . منظومه معروف خلقت ، در همین دوره تنظیم یافته است. منظومه گیلگمش نیز که اینک به زبان بابلی زمان حمورابی و زبان اقوام هیتی و سومری و هوری نسخی از آن به دست آمده است ، و به خصوص اکتشافات بغار کوی موید این ادعاست ، در زمان حمورابی تنظیم شده و مدون گردیده است..... هنوز نمی دانیم که ماخذ داستان شگفت آفرینش از کدام دیار است ، از سومر یا بابل ، از بنی اسرائیل یا یک قوم سامی نژاد دیگر . تنها آن چه حقیقتی بزرگ است این است که منظومه گیلگمش یکی از زیبا ترین و کهن ترین محصولات فکر بشر است که در تمام خطه مشرق زمین به شمار می آید ، و هم آن است که ماخد اصلی آن همه افسانه مشابهی می تواند باشد که در تورات و ادیان دیگر آمده است. یهود ، مزدنیان ، زروانیان ، هندی ها ، قریژی ها و بسیاری از مللی که قدمتی در تاریخ داشته اند ، به نحوی از داستان آفرینش و طوفان و متفرعات آن متاثر گردیده اند

sise
30-06-2007, 14:41
1862 ماه دسامبر در انجمن نوتاسیس آثار تورات ، یک کاوشگر جهان باستان ، طوفان به پا کرد. او از کشف روایتی کهن خبر داد؛ روایتی که در عهدهای قدیم و جدید و اخیر (= قرآن) از آن با عنوان «توفان بزرگ نوح» یاد کرده می شود. جورج اسمیت متنی مذهبی یا الواحی آیینی را بازنخوانده بود


در تعدادى از لوحهاى کتابخانه آشور بانى پال که 700سال پيش از ميلاد مى زيست ، داستانى را مطالعه کرده بود که بخشى از بدنه روايتى عظيم تر و حکايتى سترگ تر از غم عميق بشرى و اندوه آسمانى انسان زمينى را شکل مى داد: حکايت سترگى هاى «ژيل گامش / گيلگمش ».داستانى بسيار کهن تر از زمان آرشيوکردن و نگهداريش در کتابخانه دولتى آشور. منظومه اى که رخداده هاى افسانه شده (حدود) 3 هزارسال پيش از ميلاد را در 12 بخش (=لوح) روايت مى کند، 1839 به همراه تنديس ها و... از ويرانه هاى نينوا طى گمانه زنى يک انگليسى باستان پژوه (اوستن هنرى ليارد) کشف شد.در آن 28 هزار لوح کشف شده ، حماسه 12 بخشى ژيل گامش شايد نه به چشم مى آمد، نه کسى مى دانست که بخش مهمى از ادبيات بشرى دوباره طلوع کرده است.
راولين سون همان کسى بود که (اگر اسمش درست به خاطر مانده باشد) براساس کتيبه بيستون ، راز خواندن خط ميخى را کشف کرد و سرانجام دستيار او که در آغاز اين اشاره از او سخن رفت ، در نبشته هاى خشتى به توفان نوح رسيد و بار ديگر نام ژيل گامش / گيل گمش به بلندآوازگى درخشيدن گرفت.از لقبهاى ژيل گامش است: کسى که سرچشمه را کشف کرده ، آن که همه چيز را ديده. «خلق را سر بازشناساندن آنم به دل ست که همه چيزى را به چشم ديده. آن کو... همه چيزى را دريافته است. رازها را همه موى بشکافته. ژيل گامش ، جهان فرزانه اى که هر چيزى را بازشناخته... ما را او به مرده ريگ (ميراث) دانشى نهاد ديرينه تر از توفان بزرگ.چندان که خسته و صافى از راهى بس دور باز آمد.» منظومه شگرف ژيل گامش (اگرچه تلفظ گيلگمش به سبب تنها ترجمه منتشر شده ، مشهورتر جلوه مى کند) با اين فراز شروع مى کند و با سيرى آفاقى انفسى ادامه مى يابد.روايتى دلچسب و بزرگوار که با همان شورافکنى و شورانگيزى فرازهايش به اوج مى رسد و عجيب آن که فرجامى و پايانى بر اين حماسه نيست ؛ حماسه اى که نهاد ناآرام آدمى را، پى جويى هاى ديرين او را، تازگى پرسش هاى کهنش را و... چنان عجيب در هيات باشکوه يک شاهکار ادبى هنرى روايت مى کند که... بر اين شاهکار بشرى ، تاويل ها، تفسيرها و شرحها و تحشيه هاى بسيارى نگاشته شده که اگرچه در زبان فارسى در آثارى با عنوان هاى ديگر فقط اشارتى بدان ها مى يابيم ، اما چون اين نوشتار صرفا قصد دارد در متن تازه انتشار يافته مجموعه گيلگمش (به قول بابليان باستان ) تفرجى و گذر و نظرى کند، از آن درمى گذريم.اين که چرا پهلوان نامه ژيل گامش چنين قدر و مقدارى دارد، بماند براى فرصتهاى بعد. به زودتر وقتى بدان چه مراد توست رسيده بادي! برو گيلگمش که راه تو بر تو نيکوباد که خدا نگهبان تو دوشادوش تو روان باد و تو را به آنچه مراد اوست ، برساناد!اين مجموعه انديشيده شده از روى دانايى و توانايى ، پى افکنده و تراشيده شده و سرشار از تمهيدات متنى شگرف و زيبا و عجيبى است ؛ جهان 12 بخشى اين منظومه در خودش مى چرخد و هر بخش با فنون و کارمايه هاى خاص و ويژه به بخشهاى ديگر ارجاع داده تداعى مى شود، مثلا «مکررسازى »هاى منظومه به گونه اى متن را آذين بسته که غافلگير مى شوي.راوى منظومه ، در همان سطرهاى آغاز با وصف اوروک آغاز سخن مى کند: «يکى بر اين حصار نظر کن» اين ترصيع زيبا در فرجام لوح يازدهم از زبان ژيل گامش خطاب به کشتى بان نوح (او تنه ايش تيم) مکرر مى شود.اين تمهيد جابه جا مانند توصيعى ، يکه و ممتاز، فرازهاى منظومه را با تنوعى رنگارنگ ، گوهرافشان و چراغان کرده است.

دغدغه جاودانگى
«چه بايدم کرد اى - او تنه ايش تيم - به کجا مى بايدم رفت ؟ آن... (عفريت مرگ) براندرون من دست يافته اکنون مرگ در حجره اى که مى خسبم مسکن گزيده ست.و به هر جا که قدم برنهم ، او نيز با من است.» / لوح يازدهم ديباچه منظومه ، اصرار دارد که ژيل گامش را از مرگ بترساند! شاملو نوشته : «وحشت از مرگ به صورت دلهره تحمل ناپذير انسانى درمى آيد که به ناگهان به نااستوارى حيات پى مى برد و بيهوده در نوميدى صرف به جستجوى راز جاودانگى برمى خيزد و... دست از پا درازتر...» در پرانتز بنويسيم: اين نکته ها را از مترجم منظومه به خاطر بسپاريد و در جايى که از «مترجمان فرانسوى » دل آزردگى مى کشد به خاطر آوريد.در لوح نهم از زبان ژيل گامش به مخاطبانش که نيمى انسان اند و نيمى کژدم (عقرب) ترجمه شده : «از هراس مرگ است که چنين سرگشته دشت ام.» گناه را به گردن مترجمان فرانسوى (ماخذ اوليه شاملو) يا حتى کاتبان کم دقت منظومه در قرنهاى متمادي! مى اندازيم! و اما اول به جهان منظومه دقت مى کنيم. سپس مى انديشيم! قهرمان داستان در سطرهايى (به تواتر) از «دلهره قعر جان» اش سخن مى راند که سزاوارتر به معنى و سپهر - زيست منظومه مى نمايد. همچنين در آغاز لوح دهم ، توصيف بانوى ساکن در دامن دريا از ژيل گامش قابل تامل تر است: «به جان آکنده از پريشاني... که از اين گونه شوريده سر راه مى رود... تشويش چرا چنين در قعر جان توست؟»ژيل گامش به راستى چنين است ، نه اين که نااميد و ترسان از مرگ يا دست از پا درازتر، اساسا او را از مرگ هراسى نيست. او را هراس مرگى نيست و اين منظومه براى ترس او از مرگ و جستن و نايافتن درمان آن به پا نشده.خود منظومه گواهى مى دهد؛ آن هم در لوحهاى آغازين ، لوح دوم ، آنجا که ژيل گامش به يار و برادرش انکيد و بانگ برداشته. نهيب مى زند: «اگر از هم اکنون از مرگ در هراسى تو را اين فضيلت که قهرمانت نامند به چه کار آيد!»
يا در اين سطر درخشان لوح پنجم: ژيل گامش دهان گشوده به سخن درمى آيد و با انکيدو مى گويد... «مرگ را حقير شمار تا حيات يابي!». اين منظومه ، تو به تو و پيچيده است روايتش بارها از سر سطر شروع مى شود و يا با فرازهايى ديگر ادغام مى گردد.
اين که ژيل گامش پس از مرگ انکيدو در بيابان ها به جستجوگرى مى رود، به بيان آخرين سطر لوح دهم ، براى راهگشايى از ظلمات تهى اما پرتشويشى است که زمان بردار نيست: «مرگ و حيات را تدارک مى بينندليکن زمان مرگ را آشکار نمى کنند»او در مناظره اش با اوتنه ايش تيم (نوح) هديه اى دريافت مى کند: گياهى که خاصيتش «زندگى جاويدان» يا بنا به برگردان کتاب هفته «جوانى پايدار» است.اگر هدف ژيل گامش ، همانا غلبه بر هراس از مرگ است همان گياه رازآميز که نوح از روى شفقت بدو نشانى مى دهد، کفايت مى کند، اما حکايت جز اين است ، دلاور پرحماسه اين منظومه مى خواهد: «در زمانها برخيزد». زمانها را بشکند.در آنها سفر کند و همواره در زمانها باشد. او بى زمانى مى خواهد. او جوانى و جاودانگى فيزيکى يا پايدارى متن و کالبدش را پى نمى جويد، تا «مهر گياه»اش بس باشد. لوح دهم ، ژيل گامش ، دلهره سوزان و ناآرام روانش را چنين معنا مى کند (و جان خود و مخاطبانش را خلاص !): نه مگر من خود نيز چون او بخواهم خفت تا ديگر هيچ گاه در زمانها برنخيزم؟يا در همان سطرهاى لوح دوم که به «خوان اول » پهلوانان در جنگل سدر گشوده مى شود: ژيل گامش: «بگذار اگر از پا درمى آيم دست کم از خود نامى بر جاى نهم».به همين خاطر است که خود ژيل گامش مى داند راه دراز جاودانگى ، صعب و دشوار است.بنابراين در پسين بخش لوح دوم به گريه مى نشيند و مى سرايد:«آرى قدم به راهى مى گذارم که تا اين زمان در ننوشته ام. از آن بى خبرم اى خداى من. حتى از جهتش بى خبرم...».يا مادر ژيل گامش که در لوح سوم مى مويد: «تا به پيکارى تن در دهد که نمى داندو به راهى گام اندر نهد که نمى شناسد...»آري!اکنون مى بينيم براستى که ژيل گامش / گيلگمش به راز بزرگ زمانها فائق آمده است. او براستى بر دلهره جان پرتشويش خود درمانى و آرامشى يافت : جاودانگي.

هشيار کار خويش
«الاهه ايشتر... گيلگمش را با او وعده ديدار بود». اين سطر در لوح دوم درج شده. شاملو نام ايشتر را به جاى اسمى ديگر در منظومه گنجانيده. حال آن که ژيل گامش پس از کارهاى نمايان ، تازه در لوح ششم ، مورد توجه الهه مذکور قرار مى گيرد، او از پهلوان ما تقاضاى ازدواج مى کند اما دو برادر قهرمان او را سب مى کنند و دشنام مى گويند.در متن اصلى اسم خاص «ايشهارا» ثبت شده که همان صحيح مى نمايد و اساس اين ترجيح شاملو محلى ندارد. بعضى کم دقتى ها و بى وسواسى هاى را که به متن لطمه زده ، با هم به خاطر مى آوريم بلکه اصلاحى صورت پذيرد: از آنجا که «اگر مردى با خود تنها ماند پيروز نتواند شد، اما چون دو تن باشند، توانند» پس دو برادر، انکيدو و ژيل گامش در جنگل سدر مقدس براى از ميان برداشتن عفريتى به نام «هوووه» غوغا مى کنند.اين اسم در صفحات بعدى جابه جا 68 61 و... به هوم ببه و پس خوم ببه تحريف مى شود و خواننده بلاتکليف ، سرگردان مى ماند؛ مثلا صفحه 92 باز به هوووه اشاره مى شود و در همان صفحه در سطرى ديگر به خوم ببه بر مى خوريم در صفحات 82-89-90 و 125 همين طور.سه تلفظ براى يک عنوان ، متن را پريشان کرده است. مترجم بارها در حاشيه ها بر مترجمان بى غم فرانسوى مى تازد که... شاملو جابه جا در صفحه 11و صفحات بعد که اشاره خواهد شد سعى در القاى مفاهيمى دارد که تاريخ مصرفشان خيلى وقتها پيشتر به اتمام رسيده بود. مثلا او درباره سير تکوين و تدوين متن (ص 11) بى پروا و بدون تحقيق حکمهايى قطعى صادر کرده که پشت هر پرسشگر و هر پژوهشگرى مى لرزد. (معذوريم از درج آنها. خودتان تشريف ببريد بخوانيد): «اگر بپذيريم» که لوح دوازدهم «به طور قطع» بعدها اضافه شده... اين گونه چيدمان مقدمه و سپس نتيجه گيرى هر فضلى داشته باشد، براى ما مخاطبان عام! دانسته نيست.در انتهاى صفحه 12 مى خوانيم: مايه هاى عظيم انسانى به اين اثر طنين عميقى از تعهد مى بخشد. که بحث تعهد، معمولى تر و کهن تر از آنست که اينجا مطرح شود. واقعا تعهد به چه کسي؟ به چه چيزي؟ به چي؟ در صفحه 13فرازهاى آغازين زندگى انکيدو، تاويل شده به نخستين دوره هاى گذشت انسان... (شاملو اين بخش را از کتابى آورده) که بى توجه به چارچوب حماسه است ، زيرا در زمان شکوه تمدن آن دوران و اوج قدرتمندى ژيل گامش ، انکيدو در دشت ها پى افکنده مى شود تا بلکه با قهرمان ما ژيل گامش هماوردى کند و غيره.اين اصطلاحات مترجم را درباره لوح ششم از نظر بگذرانيد: «انعکاس درکى ريشخندآميز از آيين هاى مندرسى که... بايد راهى زباله دان ها شود!» يا همان فرازى که از صفحه 13 درباره «وحشت از مرگ» بررسى شد. از اينها نگذريم و اين فراز را هم از صفحه (122 حاشيه) بخوانيم که درباره شاه افسانه اى «اتانا»ست که پس از توفان برتخت نشست و به وسيله شهباز عظيمى به آسمان رفت که مترجم افزوده: «چون سخن از خدايان مى رود مى توان پذيرفت که اين نيز (اتانا) نام خدايى باشد».از اين نوع حکم کردن هاي... فراوان است! ضمن اين که مشخص و مبرهن نيست نويسنده مقدمه درباره حماسه و رويا چه مى انديشد؟! مترجم ، اسطوره را «پرت آباد» مى شمارد و مى داند گويا تا سال (1377 زمان ترجمه اين کتاب و توليد مقدمه اش) خبر کوشش ها و مجاهدت هاى اسطوره پژوهان با آن همه رونق ، آن همه کتاب و غيره (شما بهتر مى دانيد که اسطوره امروزه چيست و کجاى جهان مدرن قرار دارد) به دهکده نرسيده بوده.در تمام مقدمه به هيچ ماخذ و منبع مهم يا دست کم دايره المعارفى باستان شناسى رجوع نشده يا اشاره اى نيامده است.با سيرى در حواشى متن ، هر خواننده اى که در جان آگاهش دغدغه هاى انسانى ژيل گامش مى جوشد و با اين آشناى کهن ، احساس همسرايى دارد. درمى يابد اساسا فقط با يک ترجمه روبه روست تا متنى منقح و پاکيزه و آراسته.چرا که شاملو مترجم بزرگى است اما تصحيح متون کهن آن هم از نوع باستانى آن ، تخصصى ديگر مى طلبد و هماوردى ديگرى است. شايان دقت آن که متنهاى فارسى ژيل گامش هيچکدام (کتاب هفته ، نسخه نينوا) ماخذ و شناسنامه مشخصى ندارند. بسيار تاسف انگيز و عجيب است. (سر مطلب را نمى گشاييم ولى ) باور کنيد هيچ متن پژوهى نمى نگارد: روايت اول ، برگردان مستقيم من است از نسخه اى که مشخصاتش به قدر کافى معرفى نشده بجز اين که نسخه نى نواست و جاهاى از دست رفته اش با نسخه هاى ديگر کامل شد که اين کامل شدن و به گزينى ها و جايگزينى ها «شرحى دارد که ، بگذار تا وقت دگر»!مترجم افزوده:« متاسفانه مشخصات مرجع کتاب هفته را نيز در اختيار ندارم»... با اين حال ، شما تنها متن فارسى شده منظومه گيلگمش / ژيل گامش را فراروى خود داريد محظوظ باشيد؛ ولى در صفحه 90دو سطر آخر، فعل را اصلاح کنيد چون فقط براى انکيدو به کار رفته.همچنين صفحه 172 که توصيف نانهاى نوح سهوا شايد جابه جا شده و توصيف نان ششم افتاده ، به هر حال «در ناوردگاه دليران به خاک نيفتاد؛ زمينش بگرفت ، آنچه بر انکيدو گذشت ، آشفته ام مى دارد.»


روزنامه جام‌جم

Alireza_SA
05-07-2007, 11:24
خیلی جالب در مورد این گیلگمش چیزهایی خونده بودم ولی خود افسانه رو نه!
مرسی

sise
06-07-2007, 20:56
خوهش میکنم دوست عزیز. امیدوارم مفید بوده باشد.

sise
21-09-2007, 17:47
خیلی ها این روزها تنهایند و از تنهایی می نالند ، حتی آنهایی که به نظر تنها نیستند .

هرکسی هم برای فرار از تنهایی کاری می کند ، یکی دماغش را عمل می کند ، یکی پدر صاحاب خودش را در می آورد و مثل مارمولک وزن کم می کند ، یکی به کوه و کمر می زند و کوهنورد می شود بعد از آن بالا پرت می شود پایین و تیکه تیکه می شود ، یکی ... یکی ... یکی ...

میدونی معتقدم اصلا اینها مهم نیست یعنی اصلا مهم نیست که آدم توی این جای خالی که اسمش تنهایی است چه می گذارد و ان را با چه پر می کند تنها مهم این است که به هر حال یک کاری بکند و از این تنهایی در آید ...

جای سوزناکش اینجاست که تمام این کارها مورفین است و درد را موقتا کاهش می دهد .

گیلگمش هم برای نجات از تنهایی یک کارهایی کرده بود ، تلاش برای جاودنگی و جاودانه شدن .

sise
21-09-2007, 17:54
نویسنده: جواد عاطفه

نگاهي به باز آفريني حماسه گيل گمش

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

زماني كه «اوستن هنري ليارد »عزم سفر از لندن به سيلان را كرد، نمي دانست كه در مسيرش در بين النهرين متوقف خواهد شد. توقفي كه به كاوشها ي تپه هاي باستاني آشور ختم خواهد شد و ويرانه هاي«نينوا» و «نيمروز» از دل خاك سر بر خواهد آورد . در ميانه ويرانه هاي نينوا بود كه تنديس ها و خشت نبشته هاي بيشماري كشف شد . شمارگان آن از بيست و هشت هزار افزون تر و در ادامه همين كاوشها بود كه « هرمز درسام » همكار و جانشين ليارد در سال 1853 كتابخانه نينوا را كه نبشته هاي پهلوان نامه «گيل گمش» هم در آن بود ، بيرون آورد.
در دسامبر 1872 «جورج اسميت» از خوانندگان الواح در موزه بريتانيا « انجمن باستان شناسي مذهبي » ، به همگان اطلاع داد كه در ميان خشت هاي آشوري ،به نوشته هايي در مورد طوفان بزرگ برخورده اند. با چاپ چكيده اي از گيل گمش و مطالبي در مورد طوفان بزرگ مجله «ديلي تلگراف» مبلغ يكهزار و يكصد ليره انگليسي را در دسترس جورج اسميت گذاشت تا او به نينوا رفته وادامه كار را از سر بگيرد ، تا آنجا كه سروده هاي گمشده ي طوفان بزرگ و قسمتهايي از پهلوان نامه گيل گمش را كشف كند.
در سال 1876 او چار چوب اصلي پهلوان نامه را آماده كرد و در همين سال هم بر اثر خستگي و گرسنگي و بيماري در سي و شش سالگي در نزديك «حَلب» جان سپرد . با اين كه جورج اسميت به پايان راه رسيد اما راه جديدي را براي كشف دنياي باستان و مرام و مسلك آنان و همچنين تفكرات و انديشه هاي زميني و فرا زميني آنان پيش رو ي بشريت قرار داد .
بعدها تحقيق در مورد اين حماسه افزايش يافت و باستان شناسان در سراسر دنيا از آمريكا ،آلمان، انگليس، فرانسه، تركيه، عراق و ... شروع به تحقيق در مورد اين حماسه كامل ترين نسخه متن حماسه از قرن هفتم پيش از ميلاد به دست ما رسيده . لوح ها و قطعات گلي كه از بقاياي كتابخانه ي «آشور باني پال»، شاه سومري، كشف شده داراي دوازده لوح است كه هر كدام داراي سه ستون مكتوب و دويست تا سيصد سطر منقوش است،به غير از لوح دوازدهم كه يكصد و پنجاه سطر دارد .
اين لوح با ديگر قسمتهاي حماسه چندان مرتبط نيست . هر لوح با يك مقدمه آغاز شده و اولين عبارت « او كه همه چيز را مي ديد » را درعنوان تكرار مي كند و به مهر كتابخانه ممهور است.
در سه هزار و دويست پيش از ميلاد خط در سومر آفريده شد و اين درست يك قرن قبل از پيدايي خط در مصر است و از آنجا كه در دنياي باستان نام نويسندگان عموما ذكر نمي شد ، به درستي نمي توان از نويسنده اصلي پهلوان نامه نام برد . ولي شواهدي در دست است كه آن را به منابع سومري نسبت مي دهد .همچنين نمي توان ازبابلي بودن آن نيزغافل ماند. بسياري از صاحبنظران معتقدند كه ماجراهاي داستان در ابتداي هزاره دوم در دوران بابل باستان بين پنج هزار تا دو هزار قبل از ميلاد تنظيم گرديده و به رشته ي تحرير در آمده است .
مشخصات اين دوره پيشرفت داستان در شهر «اورك» كه در كتاب آفرينش از آن به نام «ارخ» و امروزه آنرا«ورقا» مي نامند، اتفاق مي افتد. گيل گمش، كه مشتق از «گيل- گا- مش» است در فرهنگ بابلي به معناي « پيرمرد ،مردي جوان سال است» و در فرهنگ سومري « رهبر جنگجوي » يا « مردي كه درخت تازه مي نشاند»، ديوار اورك را بنا مي نهد . او پنجمين پادشاه در اولين دوره حكومتي اورك است . يكصد و بيست و شش سال حكومت مي كند . مادرش « الهه نين سان» همسر «ايزد لوگال باندا» است .

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اما پدرش لوگال باندا نبود، َبل « ليلو » نامي بود كه ديوش خوانده اند. گيل گمش دو بعد خدايي و تك بعد انساني است. در عين پهلواني و زور مداري و سلحشوري،زيبا و پر جذبه است. مورد حمايت «شامش» ايزد خورشيد، كه مهربان است و داد گر . «انكيدو»پسر وحشي حماسه گيل گمش، تولدش از خاك ُرس است و زاده ي طبيعت . با حيوانات مي زيد و چون آنان در طبيعت خويش سرگرم . تا آنكه با ترفند و دام اندازي زني روسپي با وي در مي آميزد .
زندگي اش را در دل طبيعت از دست مي دهد و پس از مراحل مختلف چون ياد گيري پوشش تن، خوردن خوراك انسانها ،چوپاني گله ها و ستيز با گرگ و شير سرانجام به فرهنگ شهر او رك در مي آيد . او ديگر به زندگي آزاد باز نمي گردد، مگر در بستر مرگ . اين سير تحول انكيدو را به جرأت مي توان سير تكامل انسان از غار نشيني و بدويت تا دامداري و سر انجام شهر نشيني و مدنيت ناميد .


براي همين است كه سومري ها را پايه گذاران دانشهاي جامعه شناسي و مردم شناسي ناميده اند . انكيدو در اورك با گيل گمش پنجه در پنجه مي اندازد . مغلوب نيمه خدا مي شود و در حلقه يارانش در مي آيد .همنفس و هم قسم با هم به رشادت ها و دلاوري ها مي پردازند . گاو خدايان را سر مي برند و ايزد بانو« ايشتار»، الهه عشق را به خشم مي آورند . او شكايت به آسمان ، در درگاه ايزدان مي برد .
مقدر مي شود يكي از دو مرد جنگي قرباني شود . قرعه به نام انكيدو،مي افتد ومرگ ، اين همنفسي را در دم قطع مي كند و گيل گمش را پريشان حال و متحي٧ر بر جاي مي گذارد . پهلوان با خود مي انديشد: « اكنون كه انكيدو، او كه آنچنان والايش مي داشتم به خاك سپرده شده و من نيز سرانجام خواهم مرد و به ژرفاي خاك سپرده خواهم شد، پس ديگر چگونه مي توان آرام گرفت؟ »
در دنياي باستان جهان را به سه مرتبه كيهاني :زيرين، زمين،آسمان تقسيم مي كردند . آسمان اريكه قدرت ايزدان، زمين محل زندگي آدميان و جهان زيرين ،جايي پاكيزه اما تاريك كه فرشتگان آن ديو رخساره اند و در ميان آنها ابوالهول، حيوانات نيمه شير و نيمه شاهين و موجوداتي عجيب كه فقط دست و پايشان انساني است وجود دارد . جهاني كه به خانه اي تشبيه شده تاريك و خوراك جماعتش خاك و گوشت تنشان از ِگل ،جامه اي همانند پر پرندگان و بر در و َبست آن خانه خاك، خاموشي و فراموشي آرميده است. جايي كه مأمن بزرگاني بي نام است كه به سبب لغزشهاي خود از آسمان رانده شده اند واكنون گروه داوران زيرين جهان را مي سازند.
دنيايي ناشناخته مملو از انديشه هاي ترس آميز انسان، همچون جن وانس و پري. حماسه گيل گمش همشكل و همرنگ و همسنگ بسياري از متون ادبي بزرگ جهان است . هم تأثير گذاشته و هم تأثير گرفته . ماجراي سيل در حماسه گيل گمش با ماجراي سيل در تورات برابري مي كند .« نوح» پيامبر در فرهنگ بابل«اوته- نه- پيش تيم» مي شود كه جاودانه است و بر روي دريا ها مستقر . اما با وجود اين شباهتها اين دو داراي پاياني متفاوت هستند كه اين نيز بي شك از تفاوت پرستش ايزد يكتا و نيايش خداياني ساخته و پرداخته انگارش انساني هستند، سرچشمه مي گيرد.
از تأثيرات اين اثر مي توان همسويي و همشكلي كساني چون :هركول، آشيل، اسكندر، اديسه و ... نام برد كه از جمله آنان هركول داراي وجه شباهتهاي بي شماري است . هر دو ريشه اي خدايي دارند، هر دو داراي دوست و ياور خوبي هستند (گيل گمش ياوري چون آنكيدو و هركول رفيقي مانند «يولاآ» ) ، الهگان بر هر دو بلا نازل مي كنند (بر گيل گمش ايشتار و بر هركول « دي يا نيرو هرا » )، هر دو قهرمان شير مي كشند و گاو مقدس آسماني را از بين مي برند، گياه سحر آميز جاودانگي را مي يابند،از جزيره مرگ ديدن مي كنند و .... تشابه حركت گيل گمش بر روي آب تا رسيدن به اوته - نه- پيش تيم همچون حركت«اديسوس» از روي اقيانوس تا رسيدن به« چيرچه » و يا حركت « دانته» با زورق و زورق بان در بخشي از دوزخ .
اما تفاوت اينها در اين است كه گيل گمش در دنياي زندگان جايي كه خورشيد هر شب فرو مي رود و روز به در مي آيد، اتفاق مي افتد و او سعي در گذر از مرز بين ناشناخته ها با شناخت پذيري گيتي را دارد . اما در دانته و اديسه اين حركت در دنياي مردگان اتفاق مي افتد بسياري از منتقدان ادبي معاصر گيل گمش را قهرمان پسا مدرن مي دانند . از فرماليستهاي روسي تا بورخس و كالوينو همه بدين باورند كه ادبيات كليت بي نقص و تام و تمامي است كه« در آن هيچ چيز ناپديد نمي شود، هيچ چيز آفريده نمي شود، همه چيز دگرگون مي شود » بنابراين هرگز چيز نويي نمي نويسند، بلكه گفته ها و نوشته ها را تكرار مي كنند و دوره هايي را از سر مي گيرند و به شرح آنچه گذشته و نوشته شده مي پردازند .

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
كليت اثر تراژيك است . سلوك آدمي است از بدويت تا رسيدن به كمال . آنجا كه چشمش به حقايق دنياي زيرين و زمين باز مي شود و از مرزهاي جهل مي گذرد و به آبادي علم مي رسد. حماسه گيل گمش نمونه كامل و بارز ادبيات باستان است و فلسفه انسانهاي باستان در مورد مرگ و زندگي . مرگ تكرار مكرر حقيقتي كه به زندگي آدمي سايه افكنده و راه گريزي نيست مگر جاودانه شدني از جنس جاودانگي گيل گمش كه پس از هزاران سال هنوز زنده و با طراوت از ميان هزاران خشت نبشته سر بر آورده و در ميان انواع فرهنگ ها و قوم ها و مليت ها به زبانهاي مختلف تفسير، تعريف و ترجمه شده است .
در ايران نيز اولين برگردان گيل گمش متعلق است به « دكتر داوود منشي زاده» كه توسط انتشارات «فرهنگ سومكا» در سال 1333 چاپ شد . احمد شاملو بر اساس همين ترجمه ، متني به فارسي روز، سليس و روان، تسلسل وار و جدا از ترجمه خط به خط در شماره ي 16 كتاب هفته (اول بهمن 1340 خورشيدي) به چاپ رسانيد .
« پهلوان نامه گيل گمش» هم برگردان وتأليف « دكتر حسن صفوي» در سال 1356 در انتشارات امير كبير به چاپ رسيده . اين كتاب داراي مقدمه بسيار ارزشمند و محكمي است كه شاملو هم در مقدمه چاپ جديد كتاب از آن بهره فراوان جُسته . از ديگر برگردانهاي اثر يكي توسط « دكتر مهدي مقصودي » در «نشر گل آفتاب مشهد» و ديگري «گيل گمش حماسه ي بشري» نوشته ي « زهرا چاره دار» منتشر شده توسط « نشر جهاد دانشگاهي هنر» در سال 1374 را مي توان نام برد . دو كتاب ارزشمند « پژوهشي درمرگ وناگزيري مرگ گيل گمش» نوشته ي«پانيك بلان» و« پژوهشي در اسطوره ي گيل گمش و افسانه اسكندر» نوشته ي «دكتر جلال ستاري» از نشر مركز هم جزء آثار ارزشمند پژوهشي و تحقيقي در مورد اين حماسه است. و اما ترجمه ي احمد شاملو ،اين كتاب داراي دو روايت مستقل از حماسه گيل گمش است .
روايت اول برگردان كامل از نسخه ي نينوا و روايت دوم همان برگردان سليس و روان شاملو كه قبل تر ها در كتاب هفته به چاپ رسيده بود،است . ترجمه شاملو در شعر ملل ديگر، براي تمامي اهالي ادبيات مشخص ومبرهن است. ترجمه هاي درخشاني از آثار شاعراني بزرگ چون لوركا، پره ور، پاز، بيگل، هيوز و... . از آنجا كه ساختار نگارشي در اين حماسه همچون شعر داراي بند هاي كوچك و متوالي است ، شاملو آنرا همچون ترجمه هاي شعري ، دقيق ، سليس و روان به فارسي برگردانده .
چاپ گيل گمش نيز فرجامي چون « دُن آرام » پيدا كرد . اين اثر ارزنده در زمان حيات بزرگ مرد ادبيات ايران اجازه ي چاپ نيافت و با تأخيري سي و پنج ساله نسبت به ترجمه روايت اول و چهل و دو سال در چاپ مجدد روايت دوم (گيل گمش كتاب هفته) اتفاق افتاد .
به راستي شاملو چه خوب درك كرده بود مرگ را و ميرايي آدمي را و چه خوب جاودانه كرد خودش را و نا ميرايي اش را در خلال هر اثرش، كه زنده بودنش را سطر به سطر فرياد كنند . آنجا كه شاملو در «در آستانه» مي گويد: « چرا كه در غياب خود ادامه مي يابي و غيابت حضور قاطع اعجاز است » و يا انسان را «دشواري وظيفه » مي داند و دنيا را و فرصت را «كوتاه بود و سفر جانكاه بود/ اما يگانه بود و هيچ كم نداشت » مي داند و در پايان جايي كه چون گيل گمش با دنيايي علم و شعور كه از رفتن و رسيدن تا مرز فهميدن شكل مي گيرد، فهميده و استوار با پاهاي محكم و با زباني كه فرياد است و در پس خستگي اين همه رهروي ، فريادي خاموش بر مي آورد:« به جان منت پذيرم و حق گذارم ! چُنين گفت بامداد خسته .»
ناميرايي از پس مرگ،

Sharim
26-07-2008, 20:45
با تشکر فراوان از جلال (Sise ) عزیز مطالب فوق رو به صورت pdf در آوردم . از این جا میتونید دانلودش کنید :


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

موفق باشید ...

skyline00
09-01-2011, 04:45
با تشکر ویژه از فرانک خانوم که این همه فعالیت میکنن من این اطلاعات رو هم اینجا هم در بخش دانلود کتاب میزارم

--

کهن ترین حماسه ی بشری
مترجم لوحه های میخی: جرج اسمیت
ترجه به آلمانی: گئورگ بورکهارت
ترجمه به فارسی: داوود منشی زاده
حماسه ی گیلگمش در خط میخی به طور ناقص برای ما باقی مانده. غالب قطعات آن در کاوش‏های کویونجیک، محل‏نینوای قدیم، به دست آمده و جزئی از کتابخانه ی بزرگ الواح گلی پادشاه آشور، آشور بانیپال، را تشکیل می‏داده.اصل داستان بسیار قدیمی است و بایستی، در دایره ی فرهنگی شنعاری - اکدی به وجود آمده باشد. شنعارها(سومرها )قبل از بابلی‏ها در سرزمین دجله و فرات مسکن داشتند و خط میخی را آنها اختراع کرده‏اند. متن اولیه ی‏داستان از روی قراین باید در 2400 سال قبل از مبدأ تاریخ تنظیم شده باشد. سپس با خط میخی و زبان ادبی (شنعاری- اکدی )به بابلی‏ها میراث رسیده دائم از نو تکرار شده، تزیینات تاره یی یافته، و ظاهرا به ضرر ماهیت داستان، زوایدنجومی، تاریخ‏های معاصر و تمایلات عامیانه بر آن افزوده گشته است. تا این که در قرن ششم پیش از میلاد با حشو وزواید بسیاری در دولت آشور بر الواح گل پخته نوشته شده. زوایدی که داستان سرایان بعدی بر آن افزوده‏اند، عظمت‏سادگی ان را خراب کرده. آشور شناسان قطعات موجود را مورد مطالعه قرار داده و ترجمه کرده‏اند. کسانی که از نظرعلمی و زبان‏شناسی توجه به این حماسه دارند، باید به کتاب‏های زیر مراجعه کنند:
jensen p. assyrobabylonische mythen und epen 0091
das gilgamesch epos 6091
و همچنین ترجمه a. vngnad با حواشی h. gressmann و نیز schott albert از شاگردان ینسن درکتاب das gilgamesch epos 4391 سعی کرده، آن چه موجود است، صحیحا ترجمه و افتاده‏ها را باقراین و تصورات مرمت کند.
جای تأسف است که این حماسه را، که در سادگی و عظمت بایست در زمره ی مهم‏ترین آثار ادبی جهانی حساب‏شود، جز اهل فن دیگران کم‏تر می‏شناسند. ارزش داستان گیلگمش می‏تواند چنان که بایست تقدیر شود، اگر موضوع‏تاریخی، چنان چه نیچه می‏گوید، به معنای بنای یادبود به کار رود، یعنی با آزادی کامل تخیل در قالب واحدی ریخته‏شود. قالب ریزی موجود فقط از نظری شاعرانه تهیه شده، سعی بر این بوده تا داستان قدیم اصلی با سادگی عناصربدوی انسانی نمودار شود. هر جا سطور متن میخی موجود بوده، ترجمه ی دقیق آن ذکر شده.
برای آشنایی با جهان بینی شرق قدیم با نظر به حماسه ی گیلگمش به این اثر نویسنده رجوع کنید. تغییر شدید ازمنه‏ی افعال، که توجه خواننده را فورا جلب می‏کند، به عمد چنان که در متون اصل بوده، نگهداشته شده.
این داستان برای همه ی کسانی نوشته شده که پیوسته از بازی‏های کهنه اما جوان تخیل لذت می‏برند. تخیلات‏شاعرانه انسان را از بند رنج می‏رهانند.

skyline00
09-01-2011, 04:59
تاریخچه این افسانه 1


در سال 1854 در (قصر بلور) هاید پارک لندن، موزه‏یی دایر شد و در آن دو تالار و جلو خان عظیمی را از جلال وشکوه شرق قدیم (آشور )در معرض نمایش گذاشتند: تالار تشریفات و دربار شاهانه، گاوهای بال دار با سر انسان باکاشی‏های رنگی براق، گیلگمش (پهلوان پیروزمند، آن که از سختی‏ها شادتر می‏شود،) در حالی که شیری را می‏کشد،تصاویر شکار و جنگ، همه از بیست قرن پیش، از سلطنت آشور بانیپال.
این نمایشگاه را اوستن هنری لایار ترتیب داده بود، که در سال 1839 بی پول و تنها به همراهی مستخدمی خود را به‏موصل رسانیده بود. سه سال قبل از ترتیب نمایشگاه قصر بلور لندن، معاونت وزارت خارجه‏ی انگلیس را به او سپرده‏بودند.
لایار در آن وقت سی و چهار سال داشت. و در سن چهل و سه سالگی وزیر ساختمان‏های عمومی شد.
در مسافرت سال 1839 خود، لایار به محلی می‏رسد، که کنسوفون ان را لاریسا می‏نامد:
(جرم عظیم بدون شکلی، که با گیاه پوشیده و در هیچ جایی آثار دست انسانی را نشان نمی‏دهد. مگر آن جاها، که باران‏زمستانی دره هایی بریده و شسته و بدین ترتیب محتویات آن را آشکار کرده. )
(در میان عرب‏ها این افسانه شایع بود، که در این ویرانه‏ها اشکال عجیب و غریبی از سنگ سیاه وجود دارد.)
تپه ی نمرود از حیث عظمت و نام، نظر او را بیش از هر جای دیگری جلب کرد. چه نام نمرود در تورات وجود داشت:
(و پسران حام کوش و مصرایم و فوط و کنعان و پسران کوش... و کوش نمرود را آورد او به جبار شدن در جهان شروع‏کرد وی در حضور خداوند صیادی جبار بود از این جهت می‏گویند مثل نمرود صیاد جبار در حضور خداوند و ابتدای‏مملکت وی بابل بود و ارک و اکدوکلنه در زمین شنعار از آن زمین آشور بیرون رفت و نینوی و رحوب عیر و کالح را بنانهاد و ریسن در میان نینوی و کالح و آن شهری بزرگ بود.)
چندین سال بعد لایار توانست دوباره به این محل بیاید و به کاوش بپردازد.
پاییز سال 1849 لایار در ساحل مقابل موصل در کویونجیک بزرگترین قصر نینوا را پیدا کرد. نینوا دوره‏ی جلال وعظیمت خود را در سلطنت آشور بانیپال دید. تا آن زمان شهر کوچکی بود، که به نام الهه ی (نین )ساخته شده بود. وپس از آشور بانیپال در زمان سلطنت پسر او سین - شار - ایشکون بود که هوخشتره (کواکارس )پادشاه ماد این متروپل‏دنیای قدیم را به تل خاکی تبدیل کرد. نام نینوا در خاطره‏ی بشریت با خونریزی‏ها، ظلم‏ها، وحشت‏ها و غارت‏ها توأم‏مانده است: بی رحمی سربازان غارتگر آشوری حد و حصر نداشت.

--

در دو تالاری که بعدها لایار کشف کرد، به کتابخانه‏یی بر خورد. کتابخانه‏ای مرکب از سی هزار کتاب بر الواح گلی، این‏کتابخانه الواحی کشف شدند، که از نظر ادبی ارزش فوق العاده‏یی داشتند. نخستین حماسه‏ی بزرگ تاریخ، افسانه ی‏گیلگمش (پهلوان جلیل وحشتناک )- که دو سوم او خداست و یک سوم او آدمی - در این جا به دست آمد.
الواح جدید را مرد دیگری بنام هرمز در سام به دست آورد، که از کلدانیان موصل بود و بعد از آن که لایار کاریر سیاسی‏خود را شروع کرد، جانشین او در حفریات نینوا گردید.
قرائت این الواح به وسیله‏ی جرج اسمیت صورت گرفت، داستان گیلگمش و رفیق بیابانی او، انکیدو را دنبال کرد.ناخوشی و مرگ انکیدو را خواند، ترس گیلگمش از مرگ را دید و این که گیلگمش چگونه به دنبال (زندگی )می‏شتابد،تا به آن جا می‏رسد که گیلگمش نزد اوت ناپیشتیم می‏رود. در این جا داستان قطع می‏شود. بایست با کاوش‏های‏جدیدی بقیه‏ی الواح گلی را یافت. روزنامه‏ی دیلی تلگراف برای کسی، که بقیه‏ی الواح گیلگمش را پیدا کند، هزار(گینه )جایزه تعیین کرد.
اسمیت به کویونجیک مسافرت کرد و حقیقتا در تصادف اعجازآمیزی بقیه‏ی الواح را به دست آورد. 384 قطعه‏ی‏دیگر با خود به انگلستان برد، که شامل داستان اوت ناپیشتیم دور (نوح پیغمبر) و شرح طوفان بزرگ بود.
این کهنه‏ترین حماسه‏ی بشری را به فارسی برگرداندم، چه قدرت خام طبیعی، نیروی عظیم زندگی، انسان به صورت‏عنصر از آن نمودار و هویداست. آثار جدایی انسان از عالم کل کم‏تر در آن دیده می‏شود. انسان منتزع از طبیعت حق‏زندگی را از خود سلب می‏کند. کوشش‏های قرن بیستم شاید، قسمت بزرگی در این راه بوده، که زمینه‏ی طبیعی‏زندگی‏یی، که از زیر پای انسان کشیده شده بود، دوباره به جای خود برگردد.
سعی کردم، مطلب و قالب باهم تطبیق کنند. تا چه حد موفق شده‏ام؟ داوری آن با خواننده عزیز است.


تهران تیر ماه 1333
دکتر د.منشی زاده