PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : شیخ بهایی



Asalbanoo
14-06-2007, 09:15
نسب و خاندان

هاءالدين محمدبن عزالدين حسين بن عبدالصمدبن شمس‌الدين محمدبن على بن حسن بن محمدبن صالح حارثى همدانى عاملى جبعى يا جباعى لويزانى و از اين قرار خاندان وى از آغاز در جبل عامل در ناحيت شام و سوريه در قريه‌اى به‌نام جبع يا جباع مى‌زيسته و از نژاد حارث اين عبدالله اعور همدانى متوفى در سال ۶۵ هجرى از معاريف اسلام بوده‌اند. شمس‌الدين سامى مؤلف مشهور ترک در قاموس‌الاعلام نام او را به خط بهاءالدين آملى ثبت کرده و جبل عامل شام را با آمل مازندران اشتباه کرده است.

خانواده شيخ‌بهائى
پدر شيخ‌بهائى عزالدين حسين بن عبدالصمدبن شمس‌الدين محمد حارثى جبل عاملى همدانى جبعى نيز از پيشوايان شيعه و مشايخ معروف بوده و به‌جزء فرزندش بهاءالدين محمد جمعى از پيشوايان شيعهٔ ايران شاگردان او بوده‌اند. اين عزالدين حسين از شاگردان و اصحاب پيشواى بسيار معروف شيعه زين‌الدين على بن احمد عاملى جبلى معروف به شهيد ثانى بوده که هر دو از يک قريه و از يک ديار برخاسته‌اند و زين‌الدين على در سال ۹۶۶ در راه دين و عقيدت خويش کشته شده و چون گويند که عزالدين حسين پس از کشته شدن استادش به ايران آمده.
شيخ‌بهائى قطعاً برادرى داشته است به‌نام عبدالصمد که کتاب فوايدالصمديه معروف به صمديه را که از کتاب‌هاى معروف نحو است و همواره در مدارس ايران معمول بوده، به‌نام او نوشته و اين برادر در سال ۱۰۲۰ در اطراف مدينه درگذشته و پيکر او را به نجف برده‌اند و در آنجا به خاک سپرده‌اند و وى حواشى بر شرح اربعين برادرش بهاءالدين نوشته است.

ازدواج و همسر
همسر بهائى دختر شيخ‌زين‌الدين على‌المنشار عاملى بوده، وى شيخ‌الاسلام اصفهان بوده و پس از مرگش اين منصب به بهائى رسيده است. اين شيخ زين‌الدين على‌المنشار عاملى پدرزن و همشهرى بهائى که وى پس از مرگ او را گرفته است از مقربان شاه طهماسب بوده و به همين جهت شيخ‌الاسلام اصفهان شده و او سبب شده است که عزالدين حسين پدر بهائى به ايران آمده و در ايران کارش بالا گرفته است. مؤلف منتخب‌التواريخ از مستدرک‌الوسايل چنين آورده است که بهائى زنى دانشمند داشت که عالم و محدث و فقيه و دختر زين‌الدين على معروف به منشار عاملى بود و چهار هزار کتاب از پدرزنش ماند و به زنش رسيد، زيرا که وى فرزند ديگر نداشت و اين شيخ‌على نخست شيخ‌الاسلام اصفهان بود و سپس اين منصب به بهائى رسيد و در فوايد‌الرضويه از رياض‌العلماء آورده: از بعضى از پيران شنيدم که آن زمان را درک کرده بودند که گفتند اين زن فقه و حديث درس مى‌گفته است.

فرزندان

در باب اينکه آيا بهائى را فرزندانى بوده است يا نه، راه تحقيق از هم سو بسته است. دانشمند عارف آقاى محمدباقر الفت در نامه‌اى که از اصفهان به من نوشته است، مى‌نويسد: ”به‌خاطز مى‌آورم که سابقاً در کتب تراجم پسرى از شيخ‌ به‌نام على ديده باشم که گويا از اهل علم و فضل هم بوده. معذلک در اين باب جازم نيستم که عرض بنمايم“.
”در اصفهان فعلاً دو خانواده به‌نام و نشان اولاد اعقاب شيخ موجود و مشهورند و يکى از آنها در محلهٔ تل واژگان در جنوب‌شرقى شهر سکنى دارند و بنده از پيرمردان آنها شنيده‌ام که خانهٔ مسکونى شيخ در همين محله بوده است“.
مردم اصفهان نيز گفته‌اند که در محلهٔ بيدآباد در شمال اصفهان مردمى هستند که خود را از فرزندان بهائى مى‌شمارند و پيشهٔ ايشان سفيداب‌سازى است و اختراع آن را به بهائى نسبت مى‌دهند. هم از ايشان شنيده‌ام که در محلهٔ احمدآباد در مشرق اصفهان گروهى ديگرند که ايشان نيز خود را از نسل او مى‌دانند. در تهران هم خانواده‌اى هست که خود را به وى منسوب دارد.
با اين همه در هيچ کتابى تاکنون اثرى و نام و نشانى از فرزندان وى يافت نشده و بدين جهت تا اکنون اعتقاد بر اين است که بهاءالدين محمد عاملى را فرزندى نبوده است و اين کسانى که خود را از خاندان او مى‌شمارند، شايد از راه ديگرى به وى منسوب بوده باشند.

F l o w e r
14-06-2007, 09:15
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



» غــزلــیــات :


فهرست غزلیات بر اساس حرف آخـر قـافیـه جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر کافی ست حرف آخر قافیه آن را در نظر بگیرید .


ا

غزل 1 : جاء البرید مبشرا من بعد ما طال المدا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ت

غزل 2 : ای خاک درت سرمهٔ ارباب بصارت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 3 : به عالم هر دلی کاو هوشمند است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 4 : گذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 5 : دلا! باز این همه افسردگی چیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

د

غزل 6 : آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 7 : دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])غزل 8 : یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمی‌کند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 9 : آنها که ربودهٔ الستند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 10 : عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ر

غزل 11 : نگشود مرا ز یاریت کار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 12 : آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 13 : اگر کنم گله من از زمانه‌ی غدار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 14 : الهی الهی، به حق پیمبر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ز

غزل 15 : تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])غزل 16 : روی تو گل تازه و خط سبزه‌ی نوخیز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

م

([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])غزل 17 : من آینه طلعت معشوق وجودم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 18 : به شهر عافیت، مأوی ندارم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 19 : مقصود و مراد کون دیدیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ن

غزل 20 : شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 21 : تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



ی

غزل 22 : پای امیدم، بیابان طلب گم کرده‌ای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 23 : یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 24 : مضی فی غفلة عمری، کذلک یذهب الباقی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 25 : ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» مخـمـس :
تا کی به تمنای وصال تو یگانه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Asalbanoo
14-06-2007, 09:18
جاء البرید مبشرا من بعد ما طال المدا ای قاصد جانان تو را صد جان و دل بادا فدا
بالله اخبرنی بما قد قال جیران الحمی حرف دروغی از لب جانان بگو بهر خدا
یا ایها الساقی أدر کأس المدام فانها مفتاح ابواب النهی مشکوة انوار الهدی
قد ذاب قلبی یا بنی شوقا الی اهل الحمی خوش آنکه از یک جرعه می، سازی مرا از من جدا
هذا الربیع اذا آتی یا شیخ قل حتی متی منع من محنت زده زان باده‌ی محنت زدا
قم یا غلام و قل لنا الدیر این طریقه فالقلب ضیع رشده و من المدارس ما اهتدا
قل للبهائی الممتحن داوالفاد من المحن بمدامة انوارها تجلوا عن القلب الصدی
-------------
ای خاک درت سرمه‌ی ارباب بصارت در تأدیت مدح تو خم، پشت عبارت
گرد قدم زائرت، از غایت رفعت بر فرق فریدون ننشیند ز حقارت
در روضه‌ی تو خیل ملایک، ز مهابت گویند به هم مطلب خود را به اشارت
هر صبح که روح القدس آید به طوافت در چشمه‌ی خورشید کند غسل زیارت
در حشر، به فریاد بهائی برس از لطف کز عمر، نشد حاصل او غیر خسارت

Asalbanoo
15-06-2007, 18:51
به عالم هر دلی کاو هوشمند است


به عالم هر دلی کاو هوشمند است به زنجیر جنون عشق، بند است
به جای سدر و کافورم پس از مرگ غبار خاک کوی او، پسند است
به کف دارند خلقی نقد جانها سرت گردم، مگر بوسی به چند است؟
حدیث علم رسمی، در خرابات برای دفع چشم بد، سپند است
پس از مردن، غباری زان سر کوی به جای سدر و کافورم، پسند است
طمع در میوه‌ی وصلش، بهائی مکن، کان میوه بر شاخ بلند است
بهائی گرچه می‌آید ز کعبه همان دردی کش زناربند است

---------------

بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است

بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است من و درس عشق ای دل! که تمام وجد و حال است
ز مراحم الهی، نتوان برید امید مشنو حدیث زاهد، که شنیدنش وبال است
طمع وصال گفتی که به کیش ما حرام است تو بگو که خون عاشق، به کدام دین حلال است؟
به جواب دردمندان، بگشا لب ای شکرخا! به کرشمه کن حواله، که جواب صد سوال است
غم هجر را بهائی، به تو ای بت ستمگر به زبان حال گوید که زبان قال لال است

------------------

دلا! باز این همه افسردگی چیست؟

دلا! باز این همه افسردگی چیست؟ به عهد گل، چنین پژمردگی چیست؟
اگر آزرده‌ای از توبه‌ی دوش دگر بتوان شکست، آزردگی چیست؟
شنیدم گرم داری حلقه، ای دوست! بهائی! باز این افسردگی چیست؟

Asalbanoo
18-06-2007, 19:12
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند

آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند... از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسله ... و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشته‌ی ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر ... یک رشته از زنار خود، بر خرقه‌ی من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق .... دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟ .... کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند

-----------------

دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید

دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید..... دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح! .... نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی.... که می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را ..... نمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید

--------------

یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمی‌کند

یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمی‌کند ... تا هرچه غیر اوست، به یک سو نمی‌کند
روشن نمی‌شود ز رمد، چشم سالکی... تا از غبار میکده، دارو نمی‌کند
گفتم: ز شیخ صومعه، کارم شود درست ... گفتند: او به دردکشان خو نمی‌کند
گفتم: روم به میکده، گفتند: پیر ما ... خوش می‌کشد پیاله و خوش بو نمی‌کند
رفتم به سوی مدرسه، پیری به طنز گفت: .... تب را کسی علاج، به طنزو نمی‌کند
آن را که پیر عشق، به ماهی کند تمام ... در صد هزار سال، ارسطو نمی‌کند
کرد اکتفا به دنیی دون خواجه، کاین عروس ... هیچ اکتفا، به شوهری او نمی‌کند
آن کو نوید آیه‌ی «لا تقنطوا» شنید ... گوشی به حرف واعظ پرگو نمی‌کند
زرق و ریاست زهد بهائی، وگرنه او ... کاری کند که کافر هندو نمی‌کند

Asalbanoo
22-06-2007, 02:59
آنها که ربوده‌ی الستند

آنها که ربوده‌ی الستند ...... از عهد الست باز مستند
تا شربت بیخودی چشیدند ...... از بیم و امید، باز رستند
چالاک شدند، پس به یک گام..... از جوی حدوث، باز جستند
اندر طلب مقام اصلی ......... دل در ازل و ابد نبستند
خالی ز خود و به دوست باقی ........ این طرفه که نیستند و هستند
این طایفه‌اند، اهل توحید...... باقی، همه خویشتن پرستند

--------------

عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود

عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود ....... نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود
کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند ........ آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود
حاصل ما از جهان نیست بجز درد و غم........ هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود
نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا........ پرده‌ی تزویر ما، سد سکندر نبود
نام جنون را به خود داد بهائی قرار....... نیست بجز راه عشق، زیر سپهر کبود

-----------------

نگشود مرا ز یاریت کار

نگشود مرا ز یاریت کار ...... دست از دلم ای رفیق! بردار
گرد رخ من، ز خاک آن کوست....... ناشسته مرا به خاک بسپار
رندیست ره سلامت ای دل!......... من کرده‌ام استخاره، صد بار
سجاده‌ی زهد من، که آمد ......... خالی از عیب و عاری از عار
پودش، همگی ز تار چنگ است ...... تارش، همگی ز پود زنار
خالی شده کوی دوست از دوست ......... از بام و درش، چه پرسی اخبار؟
کز غیر صدا جواب ناید........ هرچند کنی سال تکرار
گر می‌پرسی: کجاست دلدار؟...... آید ز صدا: کجاست دلدار؟
از بهر فریب خلق، دامی است........ هان! تا نشوی بدان گرفتار
افسوس که تقوی بهائی...... شد شهره به رندی آخر کار

magmagf
24-06-2007, 01:53
شیخ محمد على عاملى ملقب به بهاء الدین معروف به شیخ بهایى فرزند حسین بن عبدالصمد است كه از فقهاى مذهب شیعه بود و در روز پنجشنبه هفدهم ذي الحجه سال 953 هجرى در شهر بعلبك لبنان به دنیا آمد چون در آن زمان دولت عثمانى نسبت به اقلیت‏هاى مذهبى خصوصاً شیعیان رفتار خوبى نداشت، ناچار شیعیهان جبل عامل تصمیم گرفتند از خاك عثمانى مهاجرت كنند. بهاء الدین محمد ده ساله بود که پدرش عزالدین حسین عاملی از بزرگان علمای شام بسوی ایران رهسپار گردید و چون به قزوین رسیدند و آن شهر را مرکز دانشمندان شیعه یافتند، در آن سکنی گزیدند و بهاءالدین به شاگردی پدر و دیگر دانشمندان آن عصر مشغول گردید و مورد تفقد شاه طهماسب قرار گرفت. پس از آنكه شاه عباس به سلطنت رسید پایتخت ایران به اصفهان منتقل شد و ایران عظمت فوق العاده‏اى یافت. در این موقع شیخ بهایى پس از مرگ پدر مقرب دربار شاه عباس شد و به امر شاه با دختر شیخ على منشاد شیخ الاسلام ایران ازدواج كرد و همین كه شیخ على وفات كرد شیخ بهایى شیخ الاسلام شد.

چون شیخ بهایى حكیم و عارف و فقیه و ادیب و ریاضى دان عصر خویش به شمار مى‏رفت و مى‏توانست از هر مقوله‏اى سخن بگوید لذا شاه عباس علاوه بر منصب شیخ الاسلام منصب وزیردربارى و ریاست تشریفات قدیمى پادشاه را هم به او واگذار كرد.

شیخ بهایی مردی بود که از تظاهر و فخر فروشی نفرت داشت و این خود انگیزه ای برای اشتهار خالص شیخ بود.شیخ بهایی به تایید و تصدیق اکثر محققین و مستشرقین ، نادر روزگار و یکی از مردان یگانه دانش و ادب ایران بود که پرورش یافته فرهنگ آن عصر این مرز و بوم و از بهترین نمایندگان معارف ایران در قرن دهم و یازدهم هجری قمری بوده است. شیخ بهایی شاگردانی تربیت نموده که به نوبه خود از بزرگترین مفاخر علم و ادب ایران بوده اند، مانند فیلسوف و حکیم الهی ملاصدرای شیرازی و ملاحسن حنیفی کاشانی وعده یی دیگر که در فلسفه و حکمت الهی و فقه و اصول و ریاضی و نجوم سرآمد بوده و ستارگان درخشانی در آسمان علم و ادب ایران گردیدند که نه تنها ایران ،بلکه عالم اسلام به وجود آنان افتخار می کند.

شیخ بهایى علاوه بر علوم شرعى در ریاضیات و فیزیك و هندسه و مكانیك و نجوم هم دست داشته است، تالیفات شیخ بهایى در وقفه و ادبیات و ریاضیات و عرفان بسیار است، از کتب و آثار بزرگ علمی و ادبی شیخ بهایی علاوه بر غزلیات و رباعیات دارای دو مثنوی بوده که یکی به نام مثنوی "نان و حلوا" و دیگری "شیر و شکر" می باشد و آثار علمی او عبارتند از "جامع عباسی، کشکول، بحرالحساب و مفتاح الفلاح والاربعین و شرع القلاف، اسرارالبلاغه والوجیزه". سایر تالیفات شیخ بهایی که بالغ بر هشتاد و هشت کتاب و رساله می شود همواره کتب مورد نیاز طالبان علم و ادب بوده است.

مرگ این عارف بزرگ و دانشمند را به سال 1030 و یا 1031 هجری در پایان هشتاد و هفتمین سال حیاتش ذکر کرده اند.وی در شهر اصفهان روی در نقاب خاک کشید و مریدان پیکر او را با شکوهی که شایسته شان او بود ، به مشهد بردند و در جوار حرم هشتمین امام شیعیان به خاک سپردند.

magmagf
24-06-2007, 01:55
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


تصویر نقاشی شده شیخ بهایی و جوانی حکیم استرآباد ابوالقاسم میرفندرسکی

magmagf
24-06-2007, 01:55
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد که سرآید غم هجران تو یا نه
ای تیره غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب زمیانه
رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی ...کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم ..من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آئین تو جوید
تا غنچهء بشکفتهء این باغ که بوید
هر کس به بهانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهایی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر "خیالی" به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

magmagf
24-06-2007, 01:56
ـ بهائی آثار برجسته ای به نثر و نظم پدید آورده است. وی با زبان ترکی نیز آشنایی داشته است. عرفات العاشقین (تألیف 1022ـ 1024)، اولین تذکره ای است که در زمان حیات بهائی از او نام برده است.

بهترین منبع برای گردآوری اشعار بهائی، کشکول است تا جائی که به عقیده برخی محققان، انتساب اشعاری که در کشکول نیامده است به بهائی ثابت نیست. از اشعار و آثار فارسی بهائی دو تألیف معروف تدوین شده است؛ یکی به کوشش سعید نفیسی با مقدّمه ای ممتّع در شرح احوال بهائی، دیگری توسط غلامحسین جواهری وجدی که مثنوی منحول « رموز اسم اعظم » (ص 94 ـ 99) را هم نقل کرده است. با این همه هر دو تألیف حاوی تمام اشعار و آثار فارسی شیخ نیست.

اشعار فارسی بهائی عمدتاً شامل مثنویات، غزلیات و رباعیات است. وی در غزل به شیوه فخرالدین عراقی و حافظ، در رباعی با نظر به ابو سعید ابوالخیر و خواجه عبدالله انصاری و در مثنوی به شیوه مولوی شعر سروده است. ویژگی مشترک اشعار بهائی میل شدید به زهد و تصوّف و عرفان است. ازمثنوّیات معروف شیخ می توان از اینها نام برد: «نان و حلوا یا سوانح سفر الحجاز»، این مثنوی ملمّع چنانکه از نام آن پیداست در سفر حج و بر وزن مثنوی مولوی سروده شده است و بهائی در آن ابیاتی از مثنوی را نیز تضمین کرده است. او این مثنوی را به طور پراکنده در کشکول نقل کرده و گردآورندگان دیوان فارسی وی ظاهراً به علت عدم مراجعه دقیق به کشکول متن ناقصی از این مثنوی را ارائه کرده اند.

«نان و پنیر»، این اثر نیز بر وزن و سبک مثنوی مولوی است؛ «طوطی نامه» نفیسی این مثنوی را که از نظر محتوا و زبان نزدیکترین مثنوی بهائی به مثنوی مولوی است، بهترین اثر ادبی شیخ دانسته و با آنکه آن را در اختیار داشته جز اندکی در دیوان بهائی نیاورده و نام آن را نیز خود براساس محتوایش انتخاب کرده است.

«شیر و شکر»، اولین منظومة فارسی در بحر خَبَب یا مُتدارک است. در زبان عربی این بحر شعری پیش از بهائی نیز مورد استفاده بوده است. « شیر و شکر » سراسر جذبه و اشتیاق است و علی رغم اختصار آن (161 بیت در کلیات، چاپ نفیسی، ص 179 ـ 188؛ 141 بیت در کشکول، ج 1، ص 247 ـ 254) مشحون از معارف و مواعظ حکمی است، لحن حماسی دارد و منظومه ای بدین سبک و سیاق در ادب فارسی سروده نشده است؛ مثنویهایی مانند «نان و خرما»، «شیخ ابوالپشم» و «رموز اسم اعظم» را نیز منسوب بدو دانسته اند که مثنوی اخیر به گزارش میر جهانی طباطبائی (ص 100) از آنِ سید محمود دهدار است. شیوه مثنوی سرایی بهائی مورد استقبال دیگر شعرا، که بیشتر از عالمان امامیه اند واقع شده است. تنها نثر فارسی بهائی که در دیوان های چاپی آمده است، « رساله پند اهل دانش و هوش به زبان گربه و موش » است.

بهائی در عربی نیز شاعری چیره دست و زبان دانی صاحب نظر است و آثار نحوی و بدیع او در ادبیات عرب جایگاه ویژه ای دارد. مهمترین و دقیقترین اثر او در نحو، « الفوائد الصمدیه » معروف به صمدیه است که به نام برادرش عبدالصمد نگاشته است و جزو کتب درسی در مرحله متوسط علم نحو در حوزه های علمیه است. اشعار عربی بهائی نیز شایان توجه بسیار است. معروفترین و مهمترین قصیده او موسوم به « وسیله الفوزوالامان فی مدح صاحب الزّمان علیه السلام » در 63 بیت است که هر گونه شبهه ای را در اثناعشری بودن وی مردود می سازد. بهائی در ارجوزه سرایی نیز مهارت داشت و دو ارجوزه شیوا یکی در وصف شهر هرات به نام « هراتیه یا الزّهره » (کشکول، ج1،ص 189 ـ 194) و دیگر ارجوزه ای عرفانی موسوم به « ریاض الارواح » (کشکول، ج1، ص225 ـ 227) از وی باقی مانده است. دوبیتیهای عربی شیخ نیز از شهرت و لطافت بسیاری برخوردار بوده که بیشتر آنها در اظهار شوق نسبت به زیارت روضة مقدّسه معصومین علیه السلام است.

شیخ محمدرضا فرزند شیخ حرّعاملی (متوفی 1110) مجموعه لطیفی از اشعار عربی و فارسی شیخ بهائی را در دیوانی فراهم آورده است. اشعار عربی وی اخیراً با تدوین دیگری نیز به چاپ رسیده است. بخش مهمی از اشعار عربی بهائی، لُغَز و معمّاست.

از بررسی شیوه نگارش بهائی در اکثر آثارش، این نکته هویداست که وی مهارت فراوانی در ایجاز و بیان معمّا آمیز مطالب داشته است. وی حتی در آثار فقهی اش این هنر را به کار برده که نمونه بارز آن «رسائل پنجگانه الاثناعشرّیه »، است. این سبک نویسندگی در « خلاصه الحساب، فوائد الصمّدیه، تهذیب البیان و الوجیزه فی الدرایه » آشکاراتر است. بهائی تبحّر بسیاری در صنعت لغز و تعمیه داشته و رسائل کوتاه و لغزهای متعدّد و معروفی به عربی از وی بر جا مانده است. مانند:

« لغزالزبده » ( لغزی است که کلمه زبده از آن به دست می آید )، « لغزالنحو »، « لغزالکشّاف » ، « لغزالصمدیه »، « لغزالکافیه » و « فائده ». نامدارترین اثر بهائی الکشکول، معروف به « کشکول شیخ بهائی» است که مجموعه گرانسنگی از علوم و معارف مختلف و آینه معلومات و مشرب بهائی محسوب می شود.

بهائی در شمار مؤلفان پر اثر در علوم مختلف است و آثار او که تماماً موجز و بدون حشو و زواید است، مورد توجه دانشمندان پس از او قرار گرفته و بر شماری از آنها شروح و حواشی متعدّدی نگاشته شده است. خود بهائی نیز بر بعضی تصانیف خود حاشیه ای مفصّل تر از اصل نوشته است. از برجسته ترین آثار چاپ شده بهائی می توان از اینها نام برد: « مشرق الشمسین و اکسیر السعادتین» ( تألیف 1015)، که ارائه فقه استدلالی شیعه بر مبنای قرآن (آیات الاحکام) و حدیث است. این اثر دارای مقدمه بسیار مهمی در تقسیم احادیث و معانی برخی اصطلاحات حدیثی نزد قدما و توجیه تعلیل این تقسیم بندی است. از اثر مذکور تنها باب طهارت نگاشته شده و بهائی در آن از حدود چهارصد حدیث صحیح و حسن بهره برده است؛ «جامع عباسی»، از نخستین و معروفترین رساله های علمیه به زبان فارسی؛ « حبل المتین فی اِحکام احکام الدّین » (تألیف 1007)، در فقه که تا پایان صلوه نوشته است و در آن به شرح و تفسیر بیش از یکهزار حدیث فقهی پرداخته شده است؛ « الاثنا عشریه » در پنج باب طهارت، صلات، زکات، خمس، صوم و حج است. بهائی دراین اثر بدیع، مسائل فقهی هر باب را به قسمی ابتکاری بر عدد دوازده تطبیق کرده است، خود وی نیز بر آن شرح نگاشته است.

« زبده الاصول » این کتاب تا مدتها کتاب درسی حوزه های علمی شیعه بود و دارای بیش از چهل شرح و حاشیه و نظم است. « الاربعون حدیثاً » (تألیف 995) معروف به اربعین بهائی ؛ « مفتاح الفلاح » (تألیف 1015) در اعمال و اذکار شبانه روز به همراه تفسیر سورة حمد. این اثر کم نظیر که گفته می شود مورد توجه و تأیید امامان معصوم علیه السّلام قرار گرفته است.

«حدائق الصالحین» (ناتمام)، شرحی است بر صحیفة سجادیه که هر یک از ادعیة آن با نام مناسبی شرح شده است. از این اثر تنها الحدیقه الهلالیه در شرح دعای رؤیت هلال (دعای چهل و سوم صحیفة سجادیه) در دست است.

«حدیقة هلالیه » شامل تحقیقات و فوائد نجومی ارزنده است که سایر شارحان صحیفه از جمله سید علیخان مدنی در شرح خود موسوم ریاض السالکین از آن بسیار استفاده کرده اند. همچنین فوائد و نکات ادبی، عرفانی، فقهی و حدیثی بسیار در این اثر موجز به چشم می خورد.

magmagf
24-06-2007, 01:58
در عرف مردم ایران، شیخ بهائی به مهارت در ریاضی و معماری و مهندسی معروف بوده و هنوز هم به همین صفت معروف است، چنانكه معماری مسجد امام اصفهان و مهندسی حصار نجف را به او نسبت می دهند. و نیز شاخصی برای تعیین اوقات شبانه روز از روی سایه آفتاب یا به اصطلاح فنی، ساعت آفتاب یا صفحه آفتابی و یا ساعت ظلی در مغرب مسجد امام (مسجد شاه سابق) در اصفهان هست كه می گویند وی ساخته است.

در احاطه وی در مهندسی مساحی تردید نیست و بهترین نمونه كه هنوز در میان است، نخست تقسیم آب زاینده رود به محلات اصفهان و قرای مجاور رودخانه است كه معروف است هیئتی در آن زمان از جانب شاه عباس به ریاست شیخ بهائی مأمور شده و ترتیب بسیار دقیق و درستی با منتهای عدالت و دقت علمی در باب حق آب هر ده و آبادی و محله و بردن آب و ساختن مادیها داده اند كه هنوز به همان ترتیب معمول است و اصل طومار آن در اصفهان هست.

دیگر از كارهای علمی كه به بهائی نسبت می دهند طرح ریزی كاریز نجف آباد اصفهان است كه به نام قنات زرین كمر، یكی از بزرگترین كاریزهای ایران است و از مظهر قنات تا انتهای آبخور آن 9 فرسنگ است و به 11 جوی بسیار بزرگ تقسیم می شود و طرح ریزی این كاریز را نیز از مرحوم بهائی می دانند.

دیگر از كارهای شیخ بهائی، تعیین سمت قبله مسجد امام به مقیاس چهل درجه انحراف غربی از نقطه جنوب و خاتمه دادن به یك سلسله اختلاف نظر بود كه مفتیان ابتدای عهد صفوی راجع به تشخیص قبله عراقین در مدت یك قرن و نیم اختلاف داشته اند.

یكی دیگر از كارهای شگفت كه به بهائی نسبت می دهند، ساختمان گلخن گرمابه ای كه هنوز در اصفهان مانده و به حمام شیخ بهائی یا حمام شیخ معروف است و آن حمام در میان مسجد جامع و هارونیه در بازار كهنه نزدیك بقعه معروف به درب امام واقع است و مردم اصفهان از دیر باز همواره عقیده داشته اند كه گلخن آن گرمابه را بهائی چنان ساخته كه با شمعی گرم می شد و در زیر پاتیل گلخن فضای تهی تعبیه كرده و شمعی افروخته در میان آن گذاشته و آن فضا را بسته بود و شمع تا مدتهای مدیدهمچنان می سوخت و آب حمام بدان وسیله گرم می شد و خود گفته بود كه اگر روزی آن فضا را بشكافند، شمع خاموش خواهد شد و گلخن از كار می افتد و چون پس از مدتی به تعمیر گرمابه پرداختند و آن محوطه را شكافتند، فوراً شمع خاموش شد و دیگر از آن پس نتوانستند بسازند. همچنین طراحی منارجنبان اصفهان كه هم اكنون نیز پا برجاست به او نسبت داده می شود.

magmagf
24-06-2007, 01:58
آن طور كه مؤلف عالم آرا آورده است، استادان او بجز پدرش از این قرار بوده اند: "تفسیر و حدیث و عربیت و امثال آن را از پدر و حكمت و كلام و بعضی علوم منقول را از مولانا عبدالله مدرس یزدی مؤلف مشهور حاشیه بر تهذیب منطق معروف به حاشیه ملا عبدالله آموخت. ریاضی را از ملا علی مذهب ملا افضل قاضی مدرس سركار فیض كاشانی فرا گرفت و طب را از حكیم عماد الدین محمود آموخت و در اندك زمانی در منقول و معقول پیش رفت و به تصنیف كتاب پرداخت."

"مؤلف روضات الجنات استادان او را پدرش و محمد بن محمد بن محمد ابی الطیف مقدسی می شمارد و گوید كه صحیح بخاری را نزد او خوانده است."

علاوه بر استادان فوق در ریاضی؛ "بهائی نزد ملا محمد باقر بن زین العابدین یزدی مؤلف كتاب مطالع الانوار در هیئت و عیون الحساب كه از ریاضی دانان عصر خود بوده نیز درس خوانده است."

Asalbanoo
26-06-2007, 16:13
آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار

آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار ......... از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار
ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز ..... ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار
در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد ..... ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار
هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم ..... راه زیارت است این، نه راه گشت بازار
با زائران محرم، شرط است آنکه باشد ...... غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار
ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم ....... این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار
در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم ..... بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار
در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی ..... در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار

--------------

اگر کنم گله من از زمانه‌ی غدار

اگر کنم گله من از زمانه‌ی غدار ......... به خاطرت نرسد از من شکسته غبار
به گوش من، سخنی گفت دوش باد صبا ......... من از شنیدن آن، گشته‌ام ز خود بیزار
که بنده را به کسان کرده‌ای شها! نسبت ..... که از تصور ایشان مرا بود صد عار
شها! شکایت، خود نیست گرچه از آداب ......... ولی به وقت ضرورت، روا بود اظهار
رواست گر من از این غصه خون بگریم، خون ......... سزاست گر من از این غصه، زار گریم، زار
بپرس قدر مرا، گرچه خوب می‌دانی .......... که من گلم، گل؛ خارند این جماعت، خار
من آن یگانه‌ی دهرم که وصف فضل مرا ........ نوشته منشی قدرت، به هر در و دیوار
به هر دیار که آیی، حکایتی شنوی ....... به هر کجا که روی، ذکر من بود در کار
تو قدر من نشناسی، مرا به کم مفروش .......... بهائیم من و باشد بهای من بسیار

-----------------

الهی الهی، به حق پیمبر

الهی الهی، به حق پیمبر .... الهی الهی، به ساقی کوثر
الهی الهی، به صدق خدیجه ...... الهی الهی، به زهرای اطهر
الهی الهی، به سبطین احمد ....... الهی، به شبیر الهی! به شبر
الهی به عابد! الهی به باقر ...... الهی به موسی، الهی به جعفر
الهی الهی، به شاه خراسان ..... خراسان چه باشد! به آن شاه کشور
شنیدم که می‌گفت زاری، غریبی ..... طواف رضا، چون شد او را میسر:
من اینجا غریب و تو شاه غریبان ...... به حال غریب خود، از لطف بنگر
الهی به حق تقی و به علمش .... الهی به حق نقی و به عسکر
الهی الهی، به مهدی هادی ...... که او ممنان راست هادی و رهبر
که بر حال زار بهائی نظر کن! ........ به حق امامان معصوم، یکسر

Asalbanoo
04-07-2007, 17:19
تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز

تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز
در پیرهن از ذوق نگنجیده‌ام امروز

من دانم و دل، غیر چه داند که در این بزم
از طرز نگاه تو چه فهمیده‌ام امروز

تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد
بر خود، چو سر زلف تو پیچیده‌ام امروز

هشیاریم افتاد به فردای قیامت
زان باده که از دست تو نوشیده‌ام امروز

صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا
این ژنده‌ی پر بخیه که پوشیده‌ام امروز

افسوس که برهم زده خواهد شد از آن روی
شیخانه بساطی که فرو چیده‌ام امروز

بر باد دهد توبه‌ی صد همچو بهائی
آن طره‌ی طرار که من دیده‌ام امروز


---------

روی تو گل تازه و خط سبزه‌ی نوخیز

روی تو گل تازه و خط سبزه‌ی نوخیز
نشکفته گلی همچو تو در گلشن تبریز

شد هوش دلم غارت آن غمزه‌ی خونریز
این بود مرا فایده از دیدن تبریز

ای دل! تو در این ورطه مزن لاف صبوری
وای عقل! تو هم بر سر این واقعه مگریز

فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان
افسوس کنان، لب به تبسم، شکر آمیز

از راه وفا، بر سر بالین من آمد
وز روی کرم گفت که: ای دلشده، برخیز

از دیده‌ی خونبار، نثار قدم او
کردم گهر اشک، من مفلس بی‌چیز

چون رفت دل گمشده‌ام گفت: بهائی!
خوش باش که من رفتم و جان گفت که : من نیز

-------------

پای امیدم، بیابان طلب گم کرده‌ای

پای امیدم، بیابان طلب گم کرده‌ای
شوق موسایم، سر کوی ادب، گم کرده‌ای

باد گلزار خلیلم، شعله دارم در بغل
ناله‌ی ایوب دردم، راه لب گم کرده‌ای

می‌کند زلفت منادی بر در دلها که من
گوهر خورشید در دامان شب گم کرده‌ای

گوهر یکتای بحر دودمان دانشم
لیکن از ننگ سرافرازی، لقب گم کرده‌ای

ای بهائی! تا که گشتم ساکن صحرای عشق
در ره طاعت، سر راه طلب گم کرده‌ای

Asalbanoo
04-07-2007, 17:22
من آینه‌ی طلعت معشوق وجودم

من آینه‌ی طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم

ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم

تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه ممن و گه کافر و گه گبر و یهودم

------------

به شهر عافیت، مأوی ندارم

به شهر عافیت، مأوی ندارم
بغیر از کوی حرمان، جا ندارم

من از پروانه دارم چشم تحسین
ز عشاق دگر، پروا ندارم

بهشتم می‌دهد رضوان به طاعت
سر و سامان این سودا ندارم

بهائی جوید از من زهد و تقوی
سخن کوتاه، من اینها ندارم

-----------------

مقصود و مراد کون دیدیم

مقصود و مراد کون دیدیم
میدان هوس، به پی دویدیم

هر پایه کزان بلندتر بود
از بخشش حق، بدان رسیدیم

چون بوقلمون، به صد طریقت
بر اوج هوای دل، تپیدیم

رخ بر رخ دلبران نهادیم
لحن خوش مطربان شنیدیم

در باغ جمال ماهرویان
ریحان و گل و بنفشه چیدیم

چون ملک بقا نشد میسر
زان جمله، طمع از آن بریدیم

وز دانه‌ی شغل باز جستیم
وز دام عمل، برون جهیدیم

رفتیم به کعبه‌ی مبارک
در حضرت مصطفی رسیدیم

جستیم هزار گونه تدبیر
تا تیغ اجل، سپر ندیدیم

کردیم به جان و دل تلافی
چون دعوت «ارجعی» شنیدیم

بیهوده صداع خود ندادیم
تسلیم شدیم و وارهیدیم

باشد که چه بعد ما عزیزی
گوید چه به مشهدش رسیدیم:

ایام وفا نکرد با کس
در گنبد او نوشته دیدیم

Asalbanoo
11-07-2007, 13:48
شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان


شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران

شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخان

ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان

زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران

ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بسته‌ام پیمان

منم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان

منم که تیغ ستم دیده‌ام به ناکامی
منم که تیر بلا خورده‌ام، ز دست زمان

منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسان

منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است
اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان

--------------

تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من


تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من
شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من

بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین
می‌کند کار سمندر، بلبل بستان من

طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست
صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من

گفتمش: از کاو کاو سینه‌ام، مقصود چیست؟
گفت: می‌ترسم که بگذارد در آن پیکان من

بس که بردم آبروی خود به سالوسی و زرق
ننگ می‌دارند اهل کفر، از ایمان من

با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا
از برای مصلحت بود اینهمه افغان من

رفتم و پیش سگ کویت، سپردم جان و دل
ای خوش آن روزی که پیشت، جان سپارد جان من

از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر
کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من

چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز
صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من
----------------

یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی

یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی

ناز بر بلبلان بستان کن!
تو گلی، گل، نه خاری و نه خسی

تا کی ای عندلیب عالم قدس!
مایل دام و عاشق قفسی؟

تو همایی، همای، چند کنی
گاه، جغدی و گاه، خرمگسی؟

ای صبا! در دیار مهجوران
گر سر کوچه‌ی بلا برسی

با بهائی بگو که با سگ نفس
تا به کی بهر هیچ در مرسی

Asalbanoo
11-07-2007, 13:49
مضی فی غفلة عمری، کذلک یذهب الباقی

مضی فی غفلة عمری، کذلک یذهب الباقی
ادر کأسا و ناولها، الا یا ایها الساقی

شراب عشق، می‌سازد تو را از سر کار آگه
نه تدقیقات مشائی، نه تحقیقات اشراقی

الا یاریح! ان تمرو علی وادی أخلائی
فبلغهم تحیاتی و نبهم باشواقی

وقل یا سادتی انتم بنقض العهد عجلتم
و انی ثابت باق علی عهدی و میثاقی

بهائی، خرقه‌ی خود را، مگر آتش زدی، کامشب
جهان، پر شد ز دود کفر و سالوسی و زراقی
-------------

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من
خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، می‌کند گریبانی

زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی

زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانه‌ی دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی

magmagf
21-07-2007, 03:21
در هنگامى كه شیخ بهایى به درجه تقریب و ندیمى شاه عباس رسیده بود روزى از روزها كه براى سركشى طلاب به مدرسه ‏اى در اصفهان رفته بود طلبه‏اى اصفهانى به نام شیخ جسن سرهارون مدرسه نشسته و كشك مى‏سایید و به شیخ بهایى اعتنایى نكرده و زیر چشمى با نظر بغض و عناد به آن عالم و فاضل و دانشمند محترم نگاه مى‏كرد. غافل از آنكه شیخ به خوبى متوجه او بود زیرا به مصداق هر چه دشمن بخواهد دشمنى را پنهان كند از چشمانش آشكار مى‏شود.

شیخ بهایى نزدیك آمده سلامى كرد و گفت:

برادر ما كم التفاتى مى‏كنى؟!

شیخ حسن گفت:

شما وزیر و مقرب السلطان هستید با گدایان چه كار دارید؟

شیخ بهایى بغض و كینه و حسادت و شقاوت آن شیخ را به خوبى مى‏شناخت و به اسرار درونش آگاه بدو خواست قدرى سر به سر او بگذارد و به او بفهماند كه:

آنكه هفت اقلیم عالم را نهاد

هر كس را هر چه لایق بود داد

پس شروع به محسور كردن او یا به اصطلاح امروزى مشغول هیپنوتیسم كردن او شد و در چند لحظه افكارش را تحت تسلط و اراده خود در آورده شیخ حسن مثل اینكه به خواب عمیقى فرو رود. در عالم خیال دید كه كشك را سایید رفت و روغن بخرد كه كال جوشى درست كند. در بین راه هزار اشرفى طلا پیدا كرد و برداشت و در جیب گذاشت و به سراغ بقال رفت ولى بقال باشى به او اعتنایى نكرد زیرا شیخ هر روز مى‏آمد نیم شاهى روغن بخرد و این كار به زحمت كشیدن در ترازو گذاشتن نمى‏ارزید ولى آن روز شیخ چون هزار اشرفى طلا داشت با تغیر به بقال گفت:

بقال زود باش روغن مرا بكش!

بقال به طعنه گفت:

مثلاً چند مشك روغن بكشم؟

شیخ گفت:

هزار تا!

بقال گفت:

پولش كو؟

شیخ دست كرد و هزار اشرفى از جیب در آورد و تقدیم بقال كرد. بقال با دیدن اشرفى‏ها سر تعظیمى فرود آورد و گفت:

قربان مشك‏هاى روغن در انبار است آنها را كجا بفرستیم؟

شیخ گفت:

در انبار باشد تا بعداً آنها را بفروشیم.

اتفاقاً عصر آن روز قیمت روغن چندین برابر شد و از حاصل فروشس آنها مبلغ زیادى عاید شیخ حسن گردید. شیخ با آن پول‏ها چندین بار تجارت كرد و زمانى نگذشت كه ملك التجار شد و به اندك فاصله وزیر تجارت و بعد وزیر دارایى و بالاخره به مقام صدر اعظمى رسید و در این حال خواست وزرا عوض كند و كابینه جدید تشكل دهد چون با شیخ بهایى كه سال‏ها وزیر بود عداوت داشت او را از وزارت معزول كرد شیخ بهایى در این لحظه به او گفت:

حضرت صدر اعظم من سال هاست در پست وزارت معارف و اوقاف و صنایع مستظرفه هستم چرا مرا عوض مى‏كنید؟

در جواب گفت:

تو مرد بى لیاقتى هستى و از اول هم با شارلاتانى این مقام را گرفتى زیاد حرف نزن والا مى‏گوینم زه به دماغت بكشند!

وقتى این عبارت از دهان شیخ حسن خارج شد شیخ بهایى دست از هیپنوتیسم برداشته گفت:

شیخ حسن عطسه ‏اى كرد و متوجه شد هنوز مشغول كشك سایى است و تمام اینها نتیجه افسون و اثر مغناطیس چشم و روح شیخ بهایى یبوده است از این رو خجالت كشید و رفت و دیگر تا زنده بود بر نفس لئیم خود ملامت مى‏كرد و مى‏گفت:

مرا عشق و تو را بیداد دادند

به هر كس هر چه باید داد دادند

بر همن را وفا تعلیم كردند

صنم را بى وفایى یاد دادند

گران كردند گوش گل پس آنگه

به بلبل رخصت فریاد دادند

سر زنجیر آذر را گرفتند

به دست صید كش صیاد دادند

magmagf
21-07-2007, 03:21
روزى شیخ بهایى به طور ناشناس از بازار اصفهان مى‏گذشت در بین راه به دكان بریانى كه تعدادى مرغ سرخ كرده با قلاب به در و دیوار دكان خود آویخته بود رسید شیخ نگاهى به مرغ‏ها انداخت و سپس به استاد بریانى فرمود:

یكى از این مرغ‏ها را نیاز این درویش كن!

استاد بریانى گفت:

پول دارى بدهم؟

شیخ گفت:

پولى در كار نیست.

استاد بریانى گفت:

پس برو گمشو تو را با مرغ چه كار! آدمى كه پول ندارد مرغ پخته مى‏خواهد چه كار؟

شیخ فرمود:

اگر به امتناع خود باقى بمانى. تمام این مرغ‏هاى كشته و بریان شده را به گفتن)كیشى( زنده كرده و پرواز مى‏دهم!

بریانى فروش از شنیدن این حرف كه نشانه دیوانگى گوینده آن بود، متعجبانه نگاهى به سر و روى شیخ كرده و گفت:

برو باب پى كارت و گرنه تو را با چوب خواهم راند!

شیخ كه البته مقصودش امتحان بریانى و دادن یك درس اخلاقى به او بودگفت:

من درویش ناتوان و گرسنه‏ام و مدتى است كه غذایى به دهانم نرسیده و بیا و مردانگى كن و امروز ما را با یكى ازاین مرغ‏هاى چاق و چله مهمان بفرما.

بریانى با عصبانیت روى به شاگردش كرد و گفت:

استغفرالله. ببین امروز گرفتار عجب ابلیسى شدیم ه‏ا؟!

و بعد به جانب شیخ بهایى برگشته و برفریاد گفت:

دبرو مرد حسابى!

شیخ فرمود:

حالا كه اینطور شد، پس تماشا كن.

كیش!

ناگهان مرغ‏هاى بریان و پخته زنده گشته و پرواز كرده و از آنجا قرار نمودند.

بریان فروش اصفهانى و شاگردش و نیز مشترى‏ها و مردم بسیارى كه در مقابل دكان ایستاده و ناظر جریان بودند از دیدن آن منظره حیرت‏انگیز به شگفتى فرو رفته و به خیال اینكه شیخ مرد مستجاب الدعوه و صاحب كرامات است به او نزدیك شده و عموماً روى خاك افتادند و در برابر شیخ سجده نمودند.

شیخ از ملاحظه گمراهى مردم به فكر چاره افتاد و بلافاصله شلوار خود را بالا كشید و ردودروى مردم بناى ادرار كردن را گذاشت!

مردم از این رفتار زشت شیخ سر از سجده برداشته و هر یك به طرفى گریختند در این موقع شیخ به یكى از آنها گفت:

عجب مریدانى هستند به كیشى آمدند و به فیشى رفتند!

از همان روز جمله به كیشى آمدند و با فیشى رفتند در اصفهان ضرب المثل شد و سپس به سایر نقاط ایران سرایت كرد.

magmagf
21-07-2007, 03:22
همه می‏دانند كه ساحل زاینده رود سست و باتلاقى است و قابلیت ساختمان را دارا نمى‏باشد، شیخ بهایى به دستور شاه عباس مجبور بود كه در همین زمین سست و باتلاقى مبادرت به ساختمان یك مسجد و یك مدرسه نماید تا ساختمان‏هاى میدان نقش جهان تكمیل گردد.

شیخ بهایى علاوه بر علوم دینى در دانش‏هاى ریاضى و مهندسى ساختمان نیز تبحر داشت از این رو براى شروع ساختمان در زمین باتلاقى زاینده رود دستور داد قطعات بزرگ و قطورى از ذغال چوب تهیه و آنها را در پى ساختمان نهادند و روى آنها را شفته ریزى كردند منتهى براى اینكه ملات خاك و آهك حسابى مخلوط گردیده و محكم شد در جلوى چشم كارگران ساختمانى و مردم اصفهان هر روز چند مشت سكه طلا به داخل شفته‏ها مى‏ریخت و از كارگران و مردم مى‏خواست كه سكه‏ها را براى خود پیدا كنند.

هر روز هزاران نفر از اصفهانى‏هاى بى كار به ساحل زاینده رود مى‏آمدند و پاها را برهنه كرده و به داخل شفته‏ها مى‏رفتند و با پاها و دست‏هاى تا آرنج لخت خود كوهى از خاك و آهك را زیر و رو مى‏ساختند تا سكه را پیدا كنند، بعضى‏ها با این جستجو موفق به پیدا كردن چند سكه مى‏شدند و به طمع پیدا كردن سكه بیشتر ملات خاك و اهك را بیشتر پا زده و زیر و رو مى‏كردند و به این ترتیب بهترین و زیادترین خاك و آهك را بیشتر پا زده و زیر و رو مى‏كردند و به این ترتیب بهترین و زیادترین خاك و اهك كه براى ساختمان مناسب بود به وجود آمد و مدرسه زیباى چهارباغ اصفهان در كنار ساحل سست زاینده رود بنا شد و امروز كه چهارصد سال از عمر این بناى زیبا مى‏گذرد هنوز در كمال استحكام قرار دارد و شاید كمتر كسى بداند كه این بنا چگونه ساخته شده است.

magmagf
25-07-2007, 02:45
شیخ بهایى روزى در بازار اصفهان دید سقایى به مردم آب مى‏دهد و به آنها سفارش مى‏كند كه بگویند سلام بر حسین لعنت بر شیخ بهایى!

شیخ به نزدیك سقا رفت چون شیخ بهایى را به صثورت نمى‏شناخت گفت:

آشیخ به شرطى آب را مى‏دهم بخورى كه بگویى سلام بر حسین، لعنت بر شیخ بهایى.

شیخ گفت:

حرفى ندارم ولى من شیخ بهایى را نمى‏شناسم، چطور به آدم نشناخته لعمن كنم، بر مسلمان و اهل كتاب حرام است.

سقا گفت:

این مرد كیمیاگر و خدانشناس است.

شیخ پرسید:

خدانشناسى شیخ بهایى چگونه بر تو معلوم شد؟

سقا گفت:

من كاغذى به او نوشتم كه عیال بارم و هرچه جان مى‏كنم، كفاف اهل و عیال را نمى‏دهد، تو این سر كیمیا را به من نشان بده بلكه از فلاكت بدر آیم. آن ملعون جواب مرا هم نداد!

شیخ بهایى گفت:

لابد از بدجنسى نبوده و مى‏ترسیده كه تو نتوانى آن سر را نگهدارى و به دست نااهل بیفتد، حالا كه تو مقصودت كیمیاگرى نیست و مى‏خواهى راه دخل و استفاده‏ات باز شود من یك چیزى مى‏دانم كه خوراكى است و در ایران

نیست و در شامات و لبنان درست مى‏كنند و شیخ بهایى هم خیلى دوست دارد.

سقا گفت:

خیلى جالبه، چى‏چى هست.

شیخ گفت:

من راز درست كردن آن را به تو مى‏گویم. درست كن و یك قدح براى او ببر او هم انعام فراوانى به تو مى‏دهد و ضمناً نزد اعیان و اشراف هم معرفى مى‏شود و به این ترتیب خیلى زود متمول و پولدار خواهى شد به شرطى كه هیچكس را راز این كار با خبر نشود.

سقا گفت:

من كه سرمایه ندارم.

شیخ گفت:

سرمایه این كار با دیگ و آبكش و هیزم و شكر و گلاب 100 ریال

بیشتر نیست.

سقا گفت:

همین 100 ریال را هم من ندارم.

شیخ دست به جیب كرد و گفت:

این هم 100 ریال، بگیر و برو این كار را بكن.

سقا گفت:

شیخ خدا به تو سلامتى بدهد و از عمر شیخ بهایى بكاهد و بر عمر تو بیفزاید.

شیخ گفت:

آن افشره‏اى كه درست مى‏كنى، نامش فالودج است و براى شیخ بهایى بفرست و بعد نتیجه كار را ببین.

سقا با تشكر فراوان پول را گرفت و رفت و پالوده را طبق دستور درست كرد و یك كاسه بزرگ براى شیخ بهایى فرستاد. شیخ بهایى به منظور كمك به سقا مبلغ هزار ریال به او انعام داد و خیلى از پالوده‏اش تعریف كرد. كم كم

مشترى سقا زیاد شد و حسابى از این راه پولدار گردید ولى به هیچ كس نگفت كه چطورى پالوده را درست مى‏كند.

زنش در صدد آن برآمد كه سر از كار او در بیاورد. او را در تنگناگذاشت و عرصه را به سقا تنگ كرد به طورى كه مرد خسته شد و عاقبت با هزار قسم كه به او داد اسرار كار ساختن پالوده را به زنش گفت و از او قول گرفت به كسى چیزى نگوید از قدیم گفته‏اند كه اگر مى‏خواهى همه پى به رازت ببرند، موضوع را با زنى در میان بگذار و به او بگو كه به كسى نگوید و فردا آن سر و راز در همه جا پخش مى‏شود. سر سقانى وقتى از دهان مردك در آمد به گوش زن رسید دیگر تكلیفش معلوم بود زن به خواهر و خواهر به مادر و مادر به خاله و خاله به عمه گفتند و همه هم همدیگر را قسم دادند كه به كسى نگوید به كسى هم نگفتند ولى یك وقت سقاى بیچاره دید همه شهر پالوده درست مى‏كنند و طشتك‏هاى برنجى پر از پالوده او در سربازار مشترى است و او باید بنشیند و مگس بپراند.

با این ترتیب آن مرد به فلاكت افتاد، زیرا عادت به ولخرجى پیدا كرده بود و دیگر آن سقاى قبلى نبود كه بتواند با مختصر عایدى زندگى كند چون روزگار به او فشار آورد ناچار شده باز مشك سقایى را به دوش بگیرد و آب فروشى كند. این بار نیز در موقع آب دادن به مردم از آنها مى‏خواست كه بگویند سلام بر حسین لعنت بر شیخ بهایى!

مدتى بعد به شیخ بهایى خبردادند كه سقایى در بازار پیده شده و به مردم مى‏گوید كه به شیخ بهایى لعنت كنند.

شیخ از جایى برخاست و به دیدن سقا شتافت و در بازار به او برخورد و گفت:

رفیق چرا دست از كسب به آن مهمى كشیدى؟!

سقا با ناراحتى گفت:

این كسب اولش خوب بود ولى به قدرى رقیب و همكار پیدا شد كه دیگر قیمت آب جوى شد.

شیخ گفت:

چرا اسرار كارت را فاش ساختى؟

سقا گفت:

من فقط به زنم گفتم!

شیخ گفت:

همین بس بود پس بدان كه شیخ بهایى من هستم و حالا من مى‏گویم سلام بر حسین و لعنت بر تو و پدرت و هفت جد و آبادت زیرا تو كه نتوانستى سِر و راز یك پالوده را نگاه دارى چه طور مى‏توانستى سِركیمیا را نگاه دارى و آن وقت كیمیا هم مثل پالوده بود و قیمتى نداشت!

magmagf
25-07-2007, 02:46
شیخ بهائى از دانشمندان بزرگ عصر صفوى است. درباره دانش و فضل او داستانهاى زیادى گفته‏اند كه برحى از آنان مبالغه آمیر، برخى كذب محض و برخى واقعى است. امروزه جدا كردن حقیقت از نادرست و اقفسانه در مورد داستانهاى و اختراعات شیخ بهایى دشوار است اما در این نمى‏توان تردید كرد كه وى اندیشمندى تیزهوش، خلاق و مبتكر بوده است و دانش وسیع او را در زمینه‏هاى ریاضى، هندسه، نجوم و فیزیك نمى‏توان منكر شد.

اما او در كنار آن همه فضل و دانش یك ضعف بزرگ داشت و آن ضعف بزرگ آن بود كه دانش و فضل خویش یك ضعف بزرگ داشت و آن ضعف بزرگ آن بود كه دانش و فضل خویش را در خدمت پادشاهى سفاك و ستایش پسند همچون شاه عباس قرار داده بود. او آن چنان به شاه عباس نزدیك شده بود كه عالم معروف آن زمان میرمحمد باقر داماد شعرى را براى او ارسال داشت و او را نزدیك شدن به قدرتمندان برحذر داشت.

این شعر چنین بود:

از خوان فلك قرص جوى بیش مخور

انگشت عسل مخوامو و صدنیش مخور

از نعمت الوان شهان دست بدار

خون دل صد هزار درویش مخور

از داستان‏هاى معروف مربوط به او داستانى است كه نعمت الله جزارى نقل مى‏كند در یكى از جنگ‏هاى بین ایران و عثمانى چون عده سپاهیان دشمن زیاد بود شاه عباس هراسان شده از شیخ بهایى پرسید كه چه باید كرد؟

شیخ در جواب گفت: راه حیله و تدبیر بسته است و جز به خداى بزرگ امیدى نیست. باید وضو بسازى و دو ركعت نمازگزارى و نصرت و پیروزى را از خداوند به دعا بخواهى.

كل عنایت دلقك كه در آن محلس حاضر بود خنده‏اى كرد و به شیخ گفت:

یا شیخ! این آدم اكنون از ترس در حالتى است كه نمى‏تواند خود را نگه دارد و اگر وضو بستزد فوراً باطل خواهد شد.

magmagf
25-07-2007, 02:47
شیخ بهایى روزى از بازار اصفهان مي ‏گذشت، در یك گوشه دور افتاده بازار توى یك مغازه كوچك و رنگ و روز رفته كه نور باریكى از سقف آن به داخل دكان مى‏تابید و در و دیوارش را روشن مى‏ساخت، ناگهان چشمش به پیرمردى افتاد كه بیش از 90 سال از عمرش مى‏گذشت و در آن حال مشته سنگینى به دست داشت و مشغول كوبیدن به تخت گیوه بود.
شیخ بهایى با دیدن پیرمرد دلش به حال او سوخت و به داخل مغازه رفت و از پیرمرد پرسید:

تو چرا در جوانى اندوخته و پس اندازى براى خود گرد نیاوردى تا در این سن پیرى مجبور به كار كردن نباشى؟

پیرمرد سرش را از روى گیوه برداشت و نگاه نافذش را بر روى شیخ بهایى انداخت ولى چیزى نگفت. شیخ دست پیش برد و مشته را از دست پیرمرد گرفت و با علمى كه داشت كه را تبدیل به طلا كرد و بعد زیر نورى كه از سقف به روى پیشخوان مى‏تابید جلو پینه دوز گذاشت. مشته فولادى سنگین وزن كه در آن لحظه تبدیل به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلولوخاصى پیدا كرد و ناگهان دكان پینه دور زا به رنگ طلایى در آورد شیخ بهایى بعد از این كار به سرعت عازم خروج از مغازه شد و در همان حال خطاب به پیرمرد گفت:

پینه دوز، من مشته تو را تبدیل به طلا كردم آن را بازار طلافروش‏ها ببر و بفروش و بقیه عمر را به راحتى بسر ببر.

شیخ بهایى هنوز قدم از دكان بیرون نگذارده بود كه ناگهان صدایى او را برجاى نگاه داشت. این صداى پیرمرد بود كه مى‏گفت:

اى شیخ بهایى اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا كردى من آن را با نظر به صورت اولش در آوردم!

شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته نگریست و دید مشته دوباره تبدیل به فولاد شده است دانست كه آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد از اولیالله و مردان خدا بوده و علم و دانشش به مراتب از او بیشتر است و نیازى به مال دنیا ندارد. روى این اصل با خجالت و شرمندگى پیش رفت و دست پینه دوز را بوسید و غذر بسیار خواست و بدون درنگ از مغازه خارج شد.

از آن به بعد هر گاه از جلو دكان پیرمرد رد مى‏شد، سرى به علامت احترام خم كرده و با شرمندگى مى‏گذشت!

شاه نعمت الله ولى چه خوب گفته است:

ما خاك راه را به نظر كیمیا كنیم

صد درد دل به گوشه چشمى دوار كنیم است:

آنانكه خاك را به نظر كیمیا كنند

آیا بود كه گوشه چشمى به ما كنند و بالاخره این شعر كه سروده‏اند:

از طلا گشتن پشیمان گشته‏ایم

مرحمت فرموده ما را مس كنید شاید اشاره به داستان بالا داشته باشد.

magmagf
25-07-2007, 02:48
روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت:

دلم مى‏خواهد ترا قاضى القضات كشور نمایم تا همانطور كه معارف را منظم كردى دادگسترى را هم سر و صورتى بدهم بلكه احقاق حق مردم بشود.

شیخ بهایى گفت:

قربان من یك هفته مهلت مى‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى كه پیش آمد خواهد كرد چنانچه بار هم اراده ملوكانه بر این نظر باقى باشد دست به كار شوم و الا به همان كار فرهنگ بپردازم.

شاه عباس قبول كرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو ساخت و عصاى خود را كنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى كه از آنجا مى‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد سلامى كرد شیخ قبل از عقد نماز جواب سلام را داد و گفت:

اى بنده خدا من مى‏دانم كه ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا بلع مى‏كند تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. لیكن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز كن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.

مردك با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به كوچه‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت:

امروز هر كس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏روم پیش شاه و قصدى دارم كه بعداً معلوم مى‏شود.

شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از مقربین بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل كرد عرض كرد:

قبله گاه‏ها مى‏خواهم كوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مى‏دهند و مطلب را به خودشان اشتباه مى‏نمایند.

شاه عباس با تعجب پرسید:

ماجرا چیست ؟

شیخ بهایى گفت:

من دیروز به رهگذرى گفتم كه چشمت را هم بگذار كه زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را

مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از محارم خودم كسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده كه من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف به تواتر رسیده كه همه كس مى‏گوید من خودم دیدم كه شیخ بهایى به زمین فرو رفت. حالا اجازه فرمایید شهور حاضر شوند!

به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و طالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند، جمعیت به قدرى بود كه راه عبور بر هر كس بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد كه از هر محلى یك نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین كننده تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند.

بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد واجد شرایط از 17 محله آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند، هر كدام به ترتیب گفتند: به چشم خود دیدم كه چگونه زمین شیخ را بلعید!

دیگرى گفت:

خیلى وحشتناك بود ناگهان زمین دهان باز كرد و شیخ را مثل یك لقمه غذا در خود فرو برد.

سومى گفت:

به تاج شاه قسم كه دیدم چگونه شیخ التماس مى‏كرد و به درگاه خدا تضرع مى‏نمود.

چهار مى‏گفت:

خدا را شاهد مى‏گیرم كه دیدم شیخ تا كمر در خاك فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى كه بر سینه‏اش وارد مى‏آمد از كاسه سر بیرون زده بود!

به همین ترتیب هر یك از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مى‏كرد. عاقبت شاه آنها را مرخص كرد و خطاب به آنها گفت:

بروید و اصولاً مجلس عزا و ترجیم هم لازم نیست زیرا معلوم مى‏شود شیخ بهایى گناهكار بوده است!

وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت:

قبله عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟

شاه گفت:

آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟

شیخ عرض كرد:

قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.

شاه گفت:

بله ولى چطور؟

شیخ گفت:

من چگونه مى‏توانم قاضى القضات شوم با علم به اینكه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست كه درست باشد، آن وقت مظلمه گناهكاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر مى‏فرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان مى‏آید و بر من حرفى نیست!

شاه عباس گفت:

چون مقام علمى تو را به دیده احترام نگاه كرده و مى‏كنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر كه به كار فرهنگ مشغول باشى.

از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار كشید و مقام شامخ علما را به حدى به درجه تعالى رسانید كه همه كس آنان را مورد تكریم و تعظیم قرار مى‏داد.

hatef4
18-10-2007, 08:51
براي ديدن نوشته هاي شيخ بهايي در كشكول به آدرس زير مراجعه كنيد:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

saye
28-04-2008, 18:48
مطالبی چند از کشکول شیخ بهائی



مجنون گفت:
از شنیدن سخنان دیگران باز مانده ام. مگر آنچه که ازان توست. که این، کار منست. نگاهم را به آن که با من سخن می گوید پیوسته می دارم و تمامی خردم با توست.


لیلی گفت:
هر حالی که مجنون داشت، من نیز داشتم اما برتری من بر او آشکار است و آن، اینست که او پدیدار کرد و من، در رازداری فرو مردم

saye
28-04-2008, 18:51
مدت زندگی برخی از پیامبران به نقل از کشکول :

آدم: مدت عمر930سال- ادریس: مدت عمر350سال- صالح: مدت عمر136سال- اسحاق: مدت
عمر180سال- موسی: مدت عمر 120سال

داوود: مدت عمر 100سال- حوا: مدت عمر 937سال- نوح: مدت عمر 950سال- ابراهیم: مدت عمر 175سال- یعقوب: مدت عمر 147سال

هارون: مدت عمر 97سال- سلیمان: مدت عمر 52سال- شیث: مدت عمر 712سال- هود: مدت عمر 800سال- اسماعیل: مدت عمر 137سال

یوسف: مدت عمر110سال- زکریا: مدت عمر97سال- عیسی: مدت عمر33سال