PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : پروانه ( هرمان هسه )



Ahmad
11-06-2007, 10:09
سلام [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

سومين داستان نسبت به دو داستان قبلي كوتاهتر است. ولي زيباست. [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

و يادآوري قانون اينگونه تاپيكها و به قلم مدير محترم اين بخش : [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


سلام...

يه سري توضيح در مورد تاپيكهايي به اين شكل...

1- ايجاد كننده تاپيك در پست اول ابتدا به معرفي و شرح حالي بر زندگي، و آثار نويسنده مورد نظر پرداخته و در پستهاي بعدي شروع به قرار دادن داستان مورد نظر مي كند.
2- در هر پست بخشي از داستان قرار ميگيره و با توجه به حجم داستانها اين مورد توسط ايجاد كننده تاپيك مشخص ميشه.
3-تا پايان داستان هيچ كاربري نميتونه پستي ارسال كنه مگر ايجاد كننده تاپيك.
4-بعد از پايان داستان هر يك از بازيدكنندگان ميتونند برداشت خودشون رو از داستان مورد نظر بازگو و يه نتيجه گيري هم از داستان داشته باشند و در مورد داستان به بحث و تبادل نظر بپردازند.
5-كل داستان تبديل به فايل pdf شده و در تاپيك قرار داده ميشه.

اگه مورد ديگه اي به نظرم اومد به اين توضيحات اضافه ميكنم.

Ahmad
11-06-2007, 10:12
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


زندگي :
هرمان هسه متولد 02.07.1877 میلادی در شهر کالو (استان بادن وُرتمبرگ) و متوفا در تاریخ 09.08.1962 میلادی. نویسنده آلمانی که در سال 1912 میلادی به سوئیس مهاجرت و در سال 1923 میلادی تابعیت آن کشور را پذیرفت. هرمان هسه به عنوان پرخواننده‌ترین نویسنده اروپائی قرن بیستم شناخته شده است. پدر هرمان هسه مدیریت مؤسسه انتشارات مبلغین پروتستان را به عهده داشت. مادرش دختر هند شناس معروف، دکتر«هرمان گوندرت» و مدیر اتحادیه ناشران «کالو» بود. کتابخانه بزرگ پدربزرگ و شغل پدر، اولین باب آشنائی هرمان هسه جوان با ادبیات بود. از طریق پدر و مادرش که مبلغین مذهب پروتستان در هندوستان بودند، به جهان بینی و تفکرات فلسفی هند دست یافت.او که از اوان جوانی دارای روحی حساس و ضربه‌پذیر بود، در مقابل نابرابری های جامعه و تضاد درونی با پدر و مادرش، در سن پانزده سالگی از مدرسه کلیسائی «ماول برون» که بورس تحصلی در رشته الهیات پروتستانتیسم را از آن داشت، فرار کرد و سپس در کانشتات یک دوره یکساله را آغاز و چندی بعد در شهر کالو به کارآموزی در یک کارگاه ساعت سازی مخصوص برج، مشغول و پس از اتمام این دوره در شهر توبینگن در رشته کتابفروشی به کار آموزی پرداخت (1895- 1898). هرمان هسه سوئیسی به خاطر قدرت استعداد نویسندگی و شکوفائی اندیشه و شجاعت ژرف در بیان اندیشه‌های کلاسیک انسان مداری و سبک عالی، به دریافت جایزهنوبل نائل شد.

قدر شناسي از آثار هسه :
رمان زیر چرخ که در سال 1906 میلادی منتشر شد یکی از آثار مرکزی هرمان هسه می باشد که منعکس کننده نشانهای موجود در مجمعوعه آثار وی است. این کتاب نمایشی از تضاد بین آزادی های فردی و فشارهای تخریبی در جوامع مدرن می باشد. هسه در این رمان سایه روشن هائی از دوران کودکی خود و برادرش «هانس» که همانند بازیگر اصلی داستان دست به انتهار می زند، ترسیم کرده است. زندگی در مدرسه کلیسای «ماول برون»، دوران کارآموزی و تصویر مناظر رؤیائی شهر زادگاهش ترواشی از تجربه و دیدگاه نویسنده است که در کتاب «زیر چرخ» جان گرفته اند. فضای رومانتیسم غالب بر ماجرا، به قلم توانای هرمان هسه به دادگاهی تلخ علیه نظام آموزشی زمان خود که سعی در سرکوب نهال شکوفان استعدادها می نمود، تبدیل شد.

زبان ساده، خصوصیت هرمان هسه :
هرمان هسه در آثارش مبارزه جاودانه روح و زندگی را ترسیم نموده و با نگرشی هنرمندانه به دنبال تعادل این دو پدیده قلم فرسوده است. هسه در خانواده‌ای اصلاح طلب در منطقه شوآب در جنوب آلمان به دنیا آمد و تحت تأثیر مادرش که مبلغ مذهبی در هندوستان بود، به فلسفه هندی روی آورد. از دهه سوم قرن بیستم، به عنوان تبعه سوئیس در منطقه «تسین» به گوشه گیری نشست. گرایش به رومانتیسم و طبیعت گرائی از نمود های چشم گیر آثار قدیمی تر هسه می باشد. این سبک در یکی از اولین رمانهایش به نام «پتر کامنسیند- 1904» که با موفقیت بی نظیری منتشر و اوضاع مالی نویسنده را دگرگون ساخت، به چشم می خورد. هسه در همان سال با «ماریا برنولی» ازدوج و تا سال 1912زندگی مشترک خود را ادامه دادند. در این مدت هسه به طور جدی به مشکلات انسان‌ها و روابط بین آنها و همچنین نقش هنرمند در جامعه، پرداخته و در رمان های «گرترود- 1910» و «روسهالده- 1914» این معضل را به شیوه هنرمندانه‌ای مطرح می نماید. علاوه بر این، هرمان هسه با بیش از شصت نشریه همکاری کرده و به عنوان نماینده جریانات صلح طلب «پاسیفیسم»، طرفدارانی همانند «تئودور هویس» به حلقه دوستانش در آمدند. در این ارتباط افرادی هم از آلمان حملات خصمانه خود را علیه او آغاز کردند.

بحران روحي :
هرمان هسه متأثر از بیماری همسرش، شیزوفرنی، در سال 1916 به یک بحران عمیق روحی (افسردگی) مبتلا و تحت مداوا قرار گرفت. هسه در کتاب «دمیان: روایتی از جوانی»، عناصر ساختاری «آنالیز روحی» را ترسیم نمود. این کتاب به دلیل جو خصمانه‌ای که علیه وی بر فضای سیاسی- اجتماعی آلمان مسلط بود، به نام مستعار «امیل سینکلر» منتشر شد که در چاپ شانزدهم نام حقیقی نویسنده آشکار گردید. سالهای 1918- 1919 میلادی سالهای جدائی از خانواده، گوشه گیری و اقامت در «تسین» بود. این حوادث در داستان های کوتاه وی رد پای خود را به روشنی گذاشته است، مانند:

Klein und Wagner/1919


Klingsors letzter Sommer/1919

هرمان هسه در کتاب «سیدارتا- 1922» ضمن تحلیل مبانی فلسفه آسیائی(هندی)، اشتیاق خود را به یافتن روشی در جهت حل بحران جوامع بشری نشان داده است. هسه در سال 1923- 1924 میلادی تابعیت کشور سوئیس را کسب و برای دومین بار ازدواج کرد. در کتاب «گرگ صحرا-1927»، هسه مجددأ قلم خود را متوجه موضوعات اجتماعی و تازه‌ترین مسائل مطروحه می نماید. شخصیت اصلی کتاب، «هاری هالر»، نماد مبارزه با معضلات دهه سوم قرن بیستم می باشد. با نوشتن کتاب «نارسیس و گلدموند- 1930» دوره دیگری از خلاقیت هسه آغاز می گردد. نگرش نویسنده در این مقطع به داده‌های تاریخی، معطوف شده و تشابه ملموسی از واقعیت ها را به خواننده تلقین می نماید. این اثر عمیق تر از آنچه به نظر می رسد، ناظر بر زوایای تاریک روح و زندگی و پیشگامان این چالش است. او در پی یافتن راه حلی مسالمت آمیز به منظور آشتی است. هرمان هسه برای بار سوم در سال 1931 ازدواج کرد. خانم نینونآوسلندر همسرش بود. تآلیفات هسه مشتمل بر دهها هزار نامه، هفتاد ملیون نسخه کتاب و نوشته‌های مختلف در سرتا سر جهان می باشد. وی در سال 1946 میلادی به دریافت جایزه نوبل در ادبیات نائل شد. در تاریخ 09.08.1962 میلادی در «تسین» چشم از جهان فرو بست. از سال 1932 میلادی جایزه‌ای به نام او به دیگر نویسندگان برگزیده اهداء می‌شود:

Hermann-Hesse-Preis


فلسفه هندي :
بر اساس توجه و علایق خاصی که نویسنده در باب این فلسفه به دست آورده بود، در سال 1922 روایتی به نام «سیدارتا» منتشر کرد که در جزو پرخواننده‌ترین آثار وی می باشد. داستان به گرد فرزند برهمانی دور میزند که در پی مداوا است. سیدارتا نام این جوان است که در راه رسیدن به مقصود، خود بینی و آلایش عشق شهوانی را که همانند زنجیرهای گران، مانعی بازدارنده بودند، به نرمی می گسلد و تضاد سرکش روح و زندگی را به فرایندی آشتی‌پذیر در نفس ریاضت کشیده خود مبدل می سازد. این کتاب نگرشی بر ریشه‌های روانشناسی در مذاهب جهانی و مکاتب عقلی است و هسه نیز در جستجوی رسیدن به مؤلفه‌ای است که تفاهم بین دو فرهنگ شرق و غرب را عملی سازد. شماری از صحنه‌های «سیدارتا» تابلوهای مثنوی مولوی را برای خواننده ترسیم می نماید. هنری میلر در باره این کتاب میگوید: سیدارتا داروی شفابخشی است که از انجیل عهد جدید مؤثر تر است. در پی برقراری ارتباط هرمان هسه با آلمان از طریق تفسیر و تعبیر آثارش به وسیله آمریکائی ها، نظرات مذهبی و سنتگرائی مشهود در نوشتارهایش، از دید خوانندگان مخفی ماند. در همین معنی، نویسنده اطریشی پتر هانکه در سال 1970 با تعجب اعتراف می کند :

من کتابهای هسه را با کنجکاوی و تحیر تمام، خواندم. این شخص نه تنها یک شخصیت برجسته رومانتیکی معرفی شده آمریکائی ها است، بلکه نویسنده‌ای عاقل و قابل اعتماد نیز می باشد.


آثار هرمان هسه به زبان آلماني :

" پیتر کامنزیند " ( Peter Comenzind 1904) : این زندگی جوانی را شرح می‌ دهد که دهکده محدود و کوچک خود را ترک می ‌کند تا سراسر جهان را زیر پا گذارد، اما او جویای هنر است و به زندگی از خلال زیبایی‌ ها می ‌نگرد و هسه به وسیله او می ‌تواند نظرهای شخصی را درباره هنر و سرنوشت آن بیان کند و در جریان این جهانگردی برتری زندگی طبیعی را بر تمدن شهری نشان دهد و تمدن غرب را سخت به باد انتقاد گیرد. پیتر، قهرمان کتاب، پس از سرخوردگی از سیر و سیاحت به سرگردانی خویش پایان می ‌دهد و به دهکده کوچک بازمی ‌گردد و کمر اصلاح آن را برمی‌ بندد. هسه در این اثر مسائل کودکی و نوجوانی را مطرح کرده وکسانی را وصف می ‌کند که در جستجوی شناخت شخصیت خویشند و غالبا عصیان و میل گریز، زندگیشان را به خطر می ‌اندازد .
" گرترود " ( Gertrud 1910) : این رمان واقع سرگذشت نویسنده است و فلسفه عمیق او را عرضه می ‌کنند، یعنی مسئله تنهایی. در نظر هسه زندگی تنهایی است، انسان همیشه تنهاست و هنرمند تنهاتر از دیگران. داستان " گرترود " اعترافات یک موسیقیدان است، همچنان که " روسهالده " (Rosshalde 1914) اعترافات یک نقاش است و این دو اثر را می ‌توان مکمل یکدیگر دانست.
" گرگ بیابان " ( Der Steppenwolf 1927 ) : این داستان به صورتی استعاری روح آسیب ‌دیده مردم پس از جنگ، مردم شهرنشین و متمدن را نشان می ‌دهد که ناگهان در وجود خود ظهورخوی حیوانی یا مردی گرگ صفت را مشاهده می‌ کنند. رمان بزرگ او در دو جلد با عنوان " بازی تیله ‌های شیشه‌ای " Das Glasperlenspiel در 1943 انتشار یافت. حوادث این رمان در قرن بیست و سوم میلادی می‌ گذرد و هسه خواننده را با خود به سرزمین کمال مطلوب که به آن نام کاستالی Castalie داده، می ‌کشاند، سرزمینی که مشتاقان عالم معنی، دور از غوغای جهان در آن به سر می ‌برند ؛ سرزمینی که فلسفه غرب و ریاضت شرق، زیبایی با افسون، فرمولهای دقیق علوم و موسیقی با یکدیگر تلفیق می ‌یابد. سرگذشت قهرمان کتاب سرگذشتی است که هسه خود آرزوی آن را در سر می‌ پروراند. نظر هسه آن است که بشر در هیچ مرحله ‌ای از زندگی نباید عقب بماند و پیوسته باید در دایره ‌ای جدید نفوذ کند، همچنان که در بازی " تیله ‌های شیشه ‌ای " تیله ‌ها باید پیوسته پیش برود، زیرا روح توقف نمی‌‌شناسد.
" سفر به شرق "( Die Morgenlandfahrt 1932) هسه در این داستان به زندگی ادراک تازه ‌ای می ‌بخشد و از عالم انسانیت کمال مطلوبی عرضه می ‌کند که زندگی مداوم و تولدی از نو است. بنابر گفته خود هسه سفری روحانی است نه سفری جغرافیایی و در واقع زندگینامه نویسنده است و تحولی را در طرز تفکر او نشان می‌ دهد که در آن فردپرستی جایش را به اندیشه کلیت و جامعیت می ‌دهد.
منبع : ويكي پديا fa.wikipedia.org

Ahmad
11-06-2007, 10:33
قسمت اول :


پروانه
نوشته : هرمان هسه
ترجمه : رضا نجفي


جمع‌آوري پروانه را از هشت يا نه سالگي آغاز كردم. ابتدا اين كار را بدون جديت خاصي، درست مثل يك بازي، مانند جمع‌كردن چيزهاي ديگر دنبال مي‌كردم. اما در دومين تابستان كه تقريبا ده ساله شده بودم، جمع كردن پروانه را جدي گرفتم و همين موجب شد كه مرا بارها و بارها از چنين عشق آتشيني برحذر دارند. چراكه اين كار باعث مي‌شد من همه چيز را فراموش كنم و از كارهاي ديگر غافل شوم.

وقتي براي شكار پروانه مي‌رفتم، صداي ناقوس را كه آغاز ساعت درس و يا وقت ناهار را اعلام مي‌كرد، نمي‌شنيدم. هميشه روزهاي تعطيل، از صبح تا شب تنها با تكه ناني در دست ميان گلها پرسه مي‌زدم، بي‌آنكه حتي براي ناهار به خانه بازگردم.

حتي هنوز هم گاه‌گداري، به ويژه آنگاه كه پروانه‌اي زيبا را مي‌بينم، ته مايه‌اي از آن عشق مفرط را در درونم حس مي‌كنم. سپس براي لحظه‌اي، دوباره همان احساس خلسه آزمندانه و بيان ناپذير كه تنها كودكان قادر به فهم آن هستند، وجودم را فرامي‌گيرد و به همراه اين احساس، درست مانند يك كودك، نخستين شكار پروانه‌ام را به ياد مي‌آورم و آنگاه ناگهان خاطرات لحظات و ساعتهاي شمارش ناپذير كودكي بر من هجوم مي‌آورد.

بعدازظهري سوزان در بيشه‌زارهاي خشكيده و خارزار معطر، ساعتهاي خنك بامدادي در باغ يا شامگاه در حاشيه اسرارآميز جنگلي كه من با تور پروانه‌گيري‌ام در كمينگاه، مانند جستجوگر گنج، پنهان ميشدم و هر آن، در پي يافتن مناسب‌ترين لحظه غافلگيركردن پروانه‌اي و در پي يافتن شانس بودم.

هنگامي كه پروانه‌اي زيبا را مي‌ديدم، نيازي نبود نمونه‌اي كمياب باشد، بلكه كافي بود كه اين پروانه روي ساقه گلي بنشيند و بالهاي رنگارنگش هر از گاه در باد تكاني بخورد تا شوق شكار، نفس از من بگيرد. وقتي جلوتر و جلوتر مي‌خزيدم تا جايي كه بتوانم تمامي خالهاي رنگي براق، بال طلايي و شاخكهاي لطيف قهوه‌اي رنگ پروانه را ببينم، آن هيجان و لذت خاص، آن آميزه شادماني لطيف و پاك و حرص و آزي وحشيانه بر من مستولي مي‌شد. به گونه‌اي كه بعدها در زندگي به ندرت چنين احساسي را دوباره تجربه كردم.

از آنجا كه والدين من بي‌چيز بودند و نمي‌توانستند چيزهايي مانند قفس به من هديه كنند، ناچار شدم گنجينه خود را در يك جعبه مقوايي كهنه و معمولي نگهداري كنم. با لايه‌هايي از چوب‌پنبه‌هاي بريده شده، كف جعبه و ديواره‌هاي آن را پوشاندم. سپس پروانه‌ها را با سنجاق به ديواره‌ها متصل ساختم و جعبه را كه ميان ديواره‌هاي چروكيده كاغذي آن، گنجينه‌ام قرار داشت، با قلابي به ديوار آويزان كردم.

نخستين روزها با كمال ميل گنجينه خود را به همكلاسي‌هايم نشان مي‌دادم اما آنان صاحب جعبه‌هاي چوبي با سرپوش‌هاي شيشه‌اي، جعبه‌هاي كرم ابريشم با ديواره‌هاي توري سبز رنگ و ديگر چيزهاي تجملي بودند كه من با آن وسايل ابتدايي و پيش پا افتاده‌ام، نمي‌توانستم مانند ايشان بر خود ببالم.

از آن پس ديگر چندان ميلي به نشان دادن پروانه‌هايم به ديگران نداشتم و عادت كرده بودم كه حتي هيجان‌انگيزترين شكارهايم را پنهان كنم و چيزهايي را كه به چنگ مي‌آوردم تنها به خواهرانم نشان دهم. يك بار پروانه آبي رنگي شكار كرده و آنرا به گنجينه‌ام افزودم. وقتي پروانه را خشك كردم، غرور مرا واداشت كه آنرا دست‌كم به همسايه‌ام، پسر معلمي كه كمي بالاتر از خانه ما منزل داشت، نشان دهم.


ادامه دارد ... .

Ahmad
12-06-2007, 08:07
قسمت دوم :


اين پسر تنها گناهش معصوميتش بود، كه همين نزد بچه‌ها دو چندان عجيب و غيرعادي است. او كلكسيوني كوچك و جمع و جور داشت، اما به سبب ظرافت و دقتش در نگهداري آن ، اين مجموعه به گنجينه‌اي واقعي بدل شده بود. گذشته از همۀ اينها او در هنري كمياب و دشوار چيره‌دست بود. او مي‌توانست بالهاي شكسته و آسيب ديدۀ پروانه‌ها را دوباره به هم بچسباند. او از هر نظر پسر بچه‌اي نمونه بود. ازاينرو من همواره دربارۀ او احساس كينه‌اي آميخته با حسادت و ستايش داشتم.

بله، من به اين پسر ايده‌آل پروانه‌ام را نشان دادم. او كارشناسانه نظرش را گفت و منحصر به فرد بودن پروانه‌ام را تأييد كرد و روي آن چيزي در حدود بيست فنيگ قيمت گذاشت. زيرا اميل نيز مي‌دانست كه ارزش تمامي اشياي كلكسيون‌ها، حتي تمبرها و پروانه‌ها نيز با پول سنجيده مي‌شود.

آنگاه معايب پروانه‌ام را نيز برشمرد. اما من ديگر چندان توجهي به اين ايرادها نكردم. چرا كه خرده‌گيري‌هاي دوستم تا حدودي شادماني مرا خراب كرده بود و من ديگر هرگز پروانه‌هايم را به او نشان ندادم.

دو سال گذشت و ما ديگر پسران بالغي شده بوديم. ولي عشق مفرط من به جمع‌آوري پروانه هنوز در وجودم شكوفا بود. شايعه‌اي همه جا پيچيده بود كه اميل يك نوع پروانۀ كمياب يافته است. اين خبر براي من همانقدر هيجان‌انگيز بود كه اگر امروز بشنوم يكي از دوستانم يك ميليون مارك به ارث برده يا كتاب گمشدۀ لويوس (تاريخ‌دان رومي) پيدا شده است.

تا آن لحظه هيچكدام از ما نتوانسته بوديم اين پروانۀ خاص را بيابيم و من آنرا تنها از روي تصويرش در كتابي قديمي مربوط به پروانه‌ها ديده بودم. گراور كتاب رنگي من با دست انجام گرفته بود و بينهايت زيباتر و به راستي دقيقتر از تمام چاپهاي رنگي جديد به نظر مي‌رسيد. از همۀ پروانه‌هايي كه نامشان را مي‌دانستم و در گنجينه‌ام جايشان خالي بود، هيچ كدام به مانند اين پروانه چنين التهاب‌آور توجه مرا به خود جلب نكرده بود.

من همواره به تصوير آن پروانه در كتابم خيره مي‌شدم. يكي از دوستانم به من گفته بود اگر آن پروانۀ قهوه‌اي رنگ، روي تخته سنگ يا تنۀ درختي بنشيند و پرنده يا دشمن ديگري بخواهد به او حمله كند، او تنها بالهاي تيره رنگ خود را از هم مي‌گشايد. آنگاه در زير بالهايش چشمان بزرگ و روشن او پديدار مي‌شود و اين چشمها چنان حيرت‌انگيز و غافلگيركننده‌اند كه پرندۀ مهاجم را مي‌ترساند و ناچارش مي‌سازد تا پروانه را آسوده بگذارد و خود بگريزد. آنوقت چنين موجود شگفت‌انگيزي مي‌بايست گير آدم كسل‌كننده‌اي چون اميل بيفتد!

وقتي چنين چيزي را شنيدم در لحظۀ نخست ابتدا خوشحال شدم كه سرانجام مي‌توانم اين موجود كمياب را از نزديك ببينم و كنجكاوي سوزان خود را تسكين دهم. بعد حسادت تحريكم كرد و به نظرم آمد كه چقدر مسخره است كه درست همين آدم كسالت‌بار و ترشرو بايد اين پروانۀ پرارزش و اسرارآميز را به دام اندازد. با اين همه وسوسه شدم كه پيش او بروم تا شكار خود را نشان دهد. بعد نتوانستم اين فكر را از سرم به در كنم. براي همين، هنگامي كه روز بعد خبر پروانۀ او در تمام مدرسه پيچيد، ديگر مصمم شدم كه واقعا به سراغش بروم.


ادامه دارد ... .

Ahmad
13-06-2007, 08:14
قسمت سوم :


بعد از ناهار به محض اينكه توانستم از منزل خارج شوم، به سوي خانۀ همسايه‌مان دويدم. مجموعه پروانه‌هاي اميل و اتاقك چوبي او در طبقۀ سوم خانه آنان قرار داشت. همواره از اينكه اين پسر معلم مي‌تواند به تنهايي صاحب يك اتاقك باشد، حسوديم مي‌شد. در راه‌پله‌ها به هيچ‌كس برنخوردم.

وقتي در اتاق طبقۀ سوم را كوبيدم، هيچ پاسخي نشنيدم. اميل آنجا نبود و وقتي دست به دستگيره در بردم، در را گشوده يافتم. بي‌شك اميل از روي حواس‌پرتي فراموش كرده بود در را قفل كند. داخل رفتم تا دست‌كم بتوانم آن پروانه را تماشا كنم.

به سرعت دو جعبه‌اي را كه اميل در آنها گنجينه خود را نگهداري مي‌كرد، برداشتم. بيهوده آن دو جعبه را به دنبال آن پروانه كاويدم تا آنكه يادم افتاد شايد پروانه هنوز داخل تور پروانه‌گيري باشد. همانجا بود كه پيدايش كردم.

پروانه با بالهاي قهوه‌اي رنگش كه كاغذهاي باريك رنگارنگ و غيرعادي به آنها چسبيده بود، داخل تور قرار داشت. روي پروانه خم شدم و از نزديك‌ترين فاصله‌اي كه ممكن بود، شاخكهاي پرمو و رنگ قهوه‌اي روشن حاشيه بالهايش را كه بي‌اندازه لطيف بود نگاه كردم. همچنين محو خالهاي رنگ رنگ و زيباي روي بالها و سطح لطيف و مخملي آن شدم. تنها نمي‌توانستم چشمهاي پروانه را كه توسط نوارهاي رنگي پوشيده شده بود، درست بنگرم.

درحاليكه قلبم به شدت مي‌تپيد، كوشيدم سنجاق را از بدن پروانه بيرون بكشم و او را از كاغذها جدا كنم. آنگاه چشمهاي درشت حيرت‌آور پروانه را ديدم. بسيار زيباتر و شگفت‌آورتر از آن چيزي كه من در تصوير ديده بودم. در همان آن، حرص و آزي تجربه‌ناپذير را براي تصاحب اين موجود باشكوه احساس كردم.

سنجاق را به آرامي بيرون كشيدم و پروانه را كه ديگر خشك شده و شكل گرفته بود، در دست گرفتم و از اتاقك بيرون آمدم. در اين لحظه هيچ‌گونه احساس رضايتي نداشتم. درحاليكه پروانه را در دست راستم پنهان كرده بودم، از پله‌ها پايين رفتم. در اين هنگام شنيدم كه كسي از پله‌ها بالا مي‌آيد و در همان ثانيه وجدانم بيدار شد و ناگهان دريافتم كه من دزدي كرده‌ام و پسري پست فطرت هستم.


ادامه دارد ... .

Ahmad
14-06-2007, 07:40
قسمت چهارم :


همان لحظه هول و هراس وحشتناكي از اينكه دزديم فاش شود، مرا فراگرفت. به همين علت از روي غريزه دستم را با پروانه مسروقه در جيب كتم فرو بردم، به آرامي باقي پله‌ها را پايين رفتم. با پاهايي لرزان درحاليكه عرق سردي بر اثر احساس رذالت و رسوايي بدنم را فراگرفته‌بود، با منتهاي ترس از پيش دخترك خدمتكاري كه داخل آمده بود گذشتم و كنار در خانه با قلبي پرتپش و پيشاني‌اي عرق‌كرده حيران و سرگردان و هراسان‌تر از پيش برجاي ماندم.

بي‌درنگ دريافتم كه حق ندارم پروانه را نگه دارم و اين كه بايد آنرا بازگردانم و اصلا اين ماجرا نمي‌بايست رخ ميداد. با وجود تمامي ترسي كه از برخورد با اميل و افشاءشدن دزديم داشتم، بازگشتم و با شتاب تمام ، از پله‌ها بالا دويدم.

دقيقه‌اي بعد دوباره در اتاقك اميل بودم. با احتياط دستم را از جيبم خارج كردم و پروانه را روي ميز نهادم و در همين حال كه او را دوباره مي‌نگريستم، متوجه بدبختي‌اي كه به من روي آورده بود، شدم. كم مانده بود گريه‌ام بگيرد.

پروانه له شده بود. بال و شاخك راست پروانه ديده نمي‌شد و وقتي با احتياط داخل جيبم به دنبال بال خردشده‌اش گشتم، متوجه شدم كه بال چنان تكه تكه شده است كه به هيچ وجه قابل ترميم به نظر نمي‌رسد. حالا با ديدن اين موجود كمياب و زيبا كه من آنرا خرد و تكه پاره كرده بودم، احساس دزدبودن بيش از پيش عذابم مي‌داد.

به انگشتانم نگاه كردم كه رنگ قهوه‌اي بالهاي ظريف پروانه به آن ماليده شده بود و همچنين به بال تكه تكه شده‌اي كه هرگونه اميد و شادماني تصاحب دوبارۀ يك پروانه سالم و كامل را از بين مي‌برد.

افسرده و غمگين به خانه بازگشتم و تمام بعدازظهر را توي باغچۀ خانه‌مان نشستم. سرانجام وقتي آفتاب در حال غروب بود، شهامتم را جمع كردم و همه چيز را به مادرم گفتم. دريافتم كه مادرم چگونه هراسان و غمگين شد. با اين همه او دوست داشت بفهماند كه اعتراف من بيشتر از تحمل هر مجازاتي به من ارزش مي‌بخشد.

مادرم با قاطعيت گفت : "تو بايد پيش اميل بروي و خودت همه چيز را به او بگويي. اين تنها كاري است كه مي‌تواني بكني و اگر اين كار را نكني، نمي‌توانم تو را ببخشم. تو مي‌تواني از او بخواهي به جبران كاري كه كردي خودش چيزي را از وسايل تو انتخاب كند و بايد خواهش كني تو را ببخشد."

من پيش هر همكلاسي ديگري راحت‌تر بودم تا پيش اين پسر نمونه! پيشاپيش حس مي‌كردم كه مرا درك نمي‌كند و احتمالا به هيچ وجه حرف‌هايم را باور نخواهد كرد. غروب شد و پس از آن شب فرا رسيد. بي‌آنكه در من توان رفتن باشد، مادرم مرا در دالان خانه پيدا كرد و آهسته گفت : "حالا او حتما بايد خانه باشد. همين حالا برو پيشش. برو!"


ادامه دارد ... .

Ahmad
15-06-2007, 17:44
قسمت پنجم ( آخرين قسمت) :



به سوي خانۀ اميل راه افتادم. از طبقه پاييني سراغ اميل را گرفتم. او آمد و بي‌درنگ تعريف كرد كه كسي پروانۀ او را خراب كرده است و او نمي‌داند كه آيا اين كار يك آدم شرور است يا يك پرنده يا گربه. من از او خواهش كردم كه مرا به اتاقش ببرد و پروانه را نشانم دهد. با هم بالا رفتبم. او در اتاقش را گشود و شمعي روشن كرد. ديدم پروانۀ خرد شده داخل تور قرار دارد.


متوجه شدم او روي پروانه كار كرده تا دوباره اجزاي از هم گسيخته‌اش را به هم متصل كند. بال شكستۀ پروانه با زحمت زياد جمع‌آوري و روي يك كاغذ خشك‌كن نمناك، پهلوي هم چيده شده بود. با وجود اين پروانه، ترميم ناپذير به نظر مي‌رسيد و شاخك آن نيز پيدا نشده بود.


حالا ديگر هر چه را كه انجام داده بودم گفتم و سعي كردم كه همه چيز را شرح دهم. اميل به جاي آنكه خشمگين شود و سرم داد بكشد، خيلي آهسته زير لب آهي كشيد و همان‌طور ساكت دزدكي نگاهي به من انداخت و بعد گفت : "خب، خب، پس اين كار تو بود!"


از او خواهش كردم تمام اسباب‌بازي‌هايم را بردار و اگر راضي نيست و هنوز مرا نبخشيده است، تمامي پروانه‌هايم را از من قبول كند.


در اين لحظه كم مانده بود گلويش را بفشارم. هيچ كار نمي‌شد كرد. من يك رذل بودم و يك رذل هم باقي مي‌ماندم. اميل با سردي تمام گويي كه قاعدۀ جهان چنين است با آن عدالت تحقيركننده‌اش پيش رويم ايستاده بود. او حتي يكبار هم مرا دشنام نداد. تنها نگاهي تحقيرآميز به من كرد. نخستين بار بود كه مي‌ديدم چگونه آدمي نمي‌تواند چيزي را كه تنها يك‌بار خراب كرده است، جبران كند.


به خانه بازگشتم. خوشحال شدم كه مادرم از من هيچ نپرسيد. و تنها مرا بوسيد و به حال خودم گذاشت. بايد به رختخواب مي‌رفتم. ديگر دير وقت بود. اما پنهاني جعبۀ قهوه‌اي رنگ بزرگم را از آشپزخانه به اتاق بردم و روي تخت‌خوابم گذاشتم. در تاريكي آنرا گشودم. آنگاه پروانه‌ها را يكي يكي درآوردم و هر كدام را يكي پس از ديگري با انگشتانم چنان له كردم كه گويي از آغاز هم غباري بيش نبوده‌اند.





انتشارات : برسات
كتاب : سياه، خاكستري، سپيد




پايان.

هبوط
15-06-2007, 18:25
زیبا بود
من فقط آخرین تابستان کلینگروز رو از هرمان هسه خونده بودم اما جذبم نکرد اما این داستان قشنگ بود شاید هم اون یکی ترجمه خوبی نداشت یا من اون وقت وضع روحیم با حالا فرق داشت

magmagf
15-06-2007, 18:33
خیلی تکان دهنده بود
واقعا سلیقه خوبی داری ماریو تو انتخاب قصه ها واقعا زیبا بود
این جمله اش عالی بود


بار بود كه مي‌ديدم چگونه آدمي نمي‌تواند چيزي را كه تنها يك‌بار خراب كرده است، جبران كند.


چرا پروانه های خودشو خرد کرد ؟

Ahmad
15-06-2007, 18:54
ممنون بچه‌ها

تمام قدرت و اوج اين داستان آنجايي است كه يك انسان وقتي غرورش به بدترين وجه ممكن جريحه‌دار ميشه و راهي براي جبران كار يا التيام اين درد پيدا نميكنه، به والاترين ، زيباترين و غرورانگيز ترين وجه ممكن براي جبران آن شكست از آنچه كه به آن دلبستگي شديد دارد (و مرتبط با آن است) ميگذرد و نابودي آن يا كناره‌گيري از آنرا بهترين مجازات براي خويش ميداند.

نميدونم تونستم منظور خودم را برسونم يا نه.

يا صحنه برخورد اميل با اين پسر كه نشان ميدهد كه چگونه يك انسان را ميتوان بدون هيچگونه عكس‌العمل تندي مجازات كرد.

يا جبران يك كار اشتباه ميتواند بسيار مشكل بوده و حتي ثمره يك عمر را از بين ببرد .

يا ... .

Ahmad
16-06-2007, 07:34
اين هم داستان بصورت pdf كه آقا اشكان عزيز زحمت درست‌كردن اون رو كشيدند.



برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید



برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

68vahid68
16-06-2007, 12:24
من اين اثرش نخوندم كه نظر بدم
اما به نظرم سيزارتاي هرمان هسه يكي از شاهكارهاي ادبياته

shvalaie
16-06-2007, 13:24
داستان قشنگي بود ... ممنون از زحمتي كه كشيدين دوست عزيز

فكر كنم خودش خوب ميدونست كه با نابود كردن اون پروانه چه كاري كرده و اينكه جرات پيدا كرد كه اعتراف كنه ... كار بزرگيه.

من هم اگه جاي اون پسر بودم و ميديدم كه عشق به پروانه با من چيكار كرده ... از هر چي پروانه است متنفر ميشدم...
فكر كنم يه جور انتقام گرفتن از خود باشه... از چيزي كه بيشترين عشق رو بهش داري خودتو محروم كني...

persian365
16-06-2007, 13:34
هنوز کل داستان رو نخوندم .. نصفشو خوندم ..
ولی جالبه .. داره جالب تر هم میشه
واقعا ممنون

68vahid68
16-06-2007, 16:59
اگه كسي دميان يا سيزارتا هم خونده
حالت و فضاي كلي پروانه ها هم به همون صورته يا توي فضاي جديه ؟

هبوط
16-06-2007, 19:23
من اين اثرش نخوندم كه نظر بدم
اما به نظرم سيزارتاي هرمان هسه يكي از شاهكارهاي ادبياته

از راهنماییت ممنون اضافه اش کردم به لیست کتابهای خوندنیه تابستون

68vahid68
02-07-2007, 11:53
زياد ازت وقت نمي گيره

ارزشش خيلي بيشتر از وقتي هست كه ميزاري

sise
03-07-2007, 17:12
از هرمان هسه هرچه بخونید تو یه مایه هست بجزء:
سیذارتا و سفر به شرق
البته این دوتا هم بی ربط به کارهای قبلیش نیستن. منتها عمده ترین آثار هسه را باید"گرگ بیابان" و " دمیان" دانست. گرچه بنظر خیلیها سیذارتا بهترین اثر اوست.

68vahid68
04-07-2007, 07:40
دميان و سيزارتاي هزمان هسه از لحاظ شخصيت پردازي شباحت زيادي دارند اما زايبايي كار در امر است اول دوفضاي كاملا متفاوت و دوم جابه به جايي شخصيت اول و دوم

68vahid68
04-07-2007, 07:49
من معمولا مطالب طولاني را تو اينترنت نميخونم
اما حلا كه پروانه ها را خوندم دو مبحث برام پيش اومد يكي اينكه ما نبايد به قانون كپي رايت احترام بگذاريم؟
و به نظر مياد كمي به حقوق مترجم تجاوز شده باشد اين طور نيست؟
دوم زيبايي متن

sise
04-07-2007, 09:44
دميان و سيزارتاي هزمان هسه از لحاظ شخصيت پردازي شباحت زيادي دارند اما زايبايي كار در امر است اول دوفضاي كاملا متفاوت و دوم جابه به جايي شخصيت اول و دوم

فکر کنم اشتباه گفتم. منظور من "اعجوبه" بود.

من معمولا مطالب طولاني را تو اينترنت نميخونم
اما حلا كه پروانه ها را خوندم دو مبحث برام پيش اومد يكي اينكه ما نبايد به قانون كپي رايت احترام بگذاريم؟
و به نظر مياد كمي به حقوق مترجم تجاوز شده باشد اين طور نيست؟
دوم زيبايي متن

دوست عزیز: در این مملکت اگر بتونی با چنتا کتاب دزدی هم چند نفرو به ادبیات علاقمند کنی ثوابش بیشتر از گناهشه!! اصلا کتابخوانی در کشور ما دارای آنچنان جایگاهی نشده که کسی برای حقوق آن تره خورد کنه. اگر کتابخونی رواج پیدا کنه خود به خود اون مشکلات هم رفع میشه.
اگه تو کشورای دیگه حقوق سختی گذاشتن برا اینه که مشتریش هم زیاده نه مثل اینجا که تلویزیونش بدون اجازه مولف اثری موسیقیایی پخش میکنه و وقتی بهشون میگی چرا جوابت میدن" خیلی هم دلشون بخواد که آهنگشون تو تلویزیون پخش بشه" (اینو خودم از زبون یکشون شنیدم)

Ahmad
04-07-2007, 10:59
من معمولا مطالب طولاني را تو اينترنت نميخونم
اما حلا كه پروانه ها را خوندم دو مبحث برام پيش اومد يكي اينكه ما نبايد به قانون كپي رايت احترام بگذاريم؟
و به نظر مياد كمي به حقوق مترجم تجاوز شده باشد اين طور نيست؟
دوم زيبايي متن
آقا وحيد سلام

اتفاقا فكر ميكنم رعايت كرده باشم.

چون هم اسم مترجم و هم اسم كتاب و ... رو آوردم.

كل كتاب رو هم ننوشتم كه. فقط يه داستان اون رو.

و فكرميكنم آنها هم از خداشونه كه اينگونه براي كتاب تبليغ بشه.

تو دو داستان قبلي چون منبع رو نداشتم فكرميكنم گفته شما صحيح‌تر باشه.

چون من اين داستانها رو هم از رو كتاب نخوندم و از جاي ديگه‌اي آوردم.

درغيراينصورت حتما به مشخصات كتاب نيز اشاره ميكردم.

موفق باشيد.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

68vahid68
04-07-2007, 11:20
من نمیدوستم که این قسمتی از داستان بود
احساس کردم داستان کوتاهه
متشکر از راهنمایی شما که این نوشته بیشتر جنبه معرفی داشته
اتفاقا در جامعه ما که میزان سرانه مطالعه بسیار پایینی داریم این طور معرفی ها واقا لازمه
پس لازم شد کلش را بخونم

68vahid68
04-07-2007, 11:24
sise جان ممکنه کمی در باره فضای اعجوبه توضیح بدی

sise
04-07-2007, 12:03
اگه بگم یادم نیست چی؟! یه پسری هست که بابای سختگیری تو درس خوندن داره و موفق میشه که به مدرسه مخصوصی راه پیدا کنه که همه آرزوشو دارن. اما اونجا کم کم از درس خسته میشه و بخاطر ارتباطی که با بعضی هم خوابگاهیاش پیدا میکنه نظراتش عوض میشه. هم خوابگاهی جسورش از مدرسه فرار میکنه و و چندی بعد میگن که جسدش پیدا شده و..(خدا کنه قاطی نکرده باشم)
او هم کم کم اخراج میشه و ...یک روز جسدشو کنار رودخونه پیدا میکنن.
البته صد درصد با این تعریفم داستان را خراب کردم. ولی هرچه هست فضای داستان توصیف فردی متفاوت از اجتماع است.

68vahid68
04-07-2007, 12:39
ممنون از تعریفی که کردی
تا چه حد ارزش خوندن داره ؟ به نظر من سیزارتا و دمیان واقا زبیا بودن مخصوصا سیزارتا اعجوبه هم به این زیبایی هست؟

sise
04-07-2007, 12:54
حتما. واقعا زیباست.