PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رودررو با آستور پياتزولا آهنگساز آرژانتين



alitopol
24-05-2007, 20:12
مى گفت: «تانگو ديگر وجود نخواهد داشت. سال ها پيش به دنيا آمد و تا ۱۹۵۵ هم سعى كرد زنده بماند و نفس بكشد. آن روزها بوئنوس آيرس جايى بوده كه مردمانش تانگو را چه خوب مى فهميدند. تانگووار لباس مى پوشيدند، راه مى فتند و تو در سراسر شهر بوى خوش تانگو را حس مى كردى. اما حيف… امروز آنچه به مشام مى رسد بيشتر عطر راك و جاز و فانك است. تانگو شده نوستالژى. مگه خوابش را ببينى! يك جور تقليد كنگ و خفه است از آن دوران از آن روز ها. تانگو به رائول آلفونسين مى ماند؛ در حال مرگ! آنى كه تانگو دوست دارد و مى زند اما زنده و در حال زيستن!» به گمانم يكشنبه اى بود اواسط جولاى. هوا آفتابى اما ته افق هجوم يك باريكه ابر، دل نگرانت مى كرد. پياتزولا مثل هميشه بشاش و سرزنده بود. خوشحالى از سر و رويش مى باريد. تازه چرتش پاره شده بود و با اشتها يك پرس غذاى شاهانه دريايى را مزمزه مى كرد. پيژامه قرمز به تن داشت و نمى گذاشت ازش عكس بگيرند.
مى خواست حرف بزند. آن هم تندتند و بى وقفه… مى خواست بگويد چرا به هنر آهنگسازى رو آورده، چه جورى آن را شروع كرده، چه نوع موسيقى را دوست داشته و چه طور از سبك خاص خودش دفاع كرده.
دوست داشت از استاد پاريسى اش ناديا بولانژه بگويد كه خيلى كمكش كرده. كسى كه بهش فهمانده پياتزولا يعنى تانگو، يعنى تانگو نواز… يعنى كسى كه بايد سبك خودش را در تانگو بجويد نه در مكتب موسيقى اروپايى كه البته تا ۵۰ سالگى، مدام بهش پرداخته و برايش نوشته!
مى خواست ناراحتى هايش را بگويد. اين كه چه قدر ناراحت مى شود مردم فقط به يك اثر آهنگساز بند مى كنند و از آن فراتر نمى روند. با دلخورى مى گفت: «يك بار يك خانمى از من پرسيد استاد پياتزولا ، در كنار «ترانه هاى عاشقانه يك مرد ديوانه» كار ديگه اى هم كرديد؟ چيز ديگه اى هم نوشتيد؟ … و من دلم مى خواست اين زن را بكشم!…»
خيلى دوست داشت كه بگويد چه قدر پركار بوده. چه قدر كوارتت هاى زهى، كوارتت هاى گيتار و كوئينتت هاى بادى نوشته و به شوخى در حالى كه فنجان قهوه اش را توى هوا تكان تكان مى داد مى گفت: «من خودم يك تنه يك مغازه موسيقى ام!» با اين همه زندگى اش را بسان يك تانگوى محزون مى بيند. تانگويى پرشور اما با رنگ و لعابى مغموم «آدم گرفته اى نيستم، نه نه… اصلاً و ابداً برعكس مرد خوشبخت و خوشحالى ام. خوب مى خورم، خوب مى پوشم، خوب زندگى مى كنم. پس دليلى وجود ندارد تا موسيقى ام غمگين باشد. اما… موسيقى من موسيقى اندوه است، موسيقى حزن است چون اصولاً تانگو غمگين است. بله… تانگو شايد محزون باشد، دراماتيك باشد اما بدبين نيست. بدبين اما ترانه هايى است كه پا به دنياى تانگوى پوچ و احمقانه كهنه و قديمى گذاشته.»
فنجان قهوه حالا توى نعلبكى جا خوش كرده. حلقه هاى دود پيوسته بالا و بالاتر مى رود و پياتزولا در خاطراتش دورتر و دورتر… «۱۱ مارس ۱۹۱۲ من يعنى آستور - تنها بچه لوس و عزيز كرده وينسنته نونينو و آسونتا مايينتى _ به دنيا آمدم. آن روز ها در «ماردل پلاتا»ى آرژانتين خوش بوديم اما ۴ سالم كه شد باباهه دست زن و بچه اش را گرفت و مثل خيلى هاى ديگر راه افتاديم و كوچ كرديم به نيويورك. يادمه تازه هشت سالم شده بود كه بابام اولين باندونئون زندگى ام را برايم خريد.

alitopol
24-05-2007, 20:13
خودش مى گفت آن را از يك مغازه امانت فروشى به ۱۹ دلار خريده. شروع كردم به ساز زدن، از صدايش خوشم مى آمد. اصلاً فكر نمى كردم يك روزى، يك جايى، يك چيزهايى خواهم نوشت كه با همين باندونئون فكسى اجرا مى شود. مگه يك پسربچه ۱۳ ساله چه قدر رويا دارد؟… آن روزها من فقط وقت داشتم. براى همين مى زدم و مى خواندم و از كارلوس گاردل، خواننده افسانه اى تانگو تقليد مى كردم. كم كم پايم به كلاس هاى آندرياس لاكيلا باز شد و در استوديو ضبط راديويى نيويورك ساز زدم. يك استاد بى رحم داشتم. پيانيستى به نام بلاويلدا شاگرد راخمانيف. كسى كه بايد بگويم باخ را با او شناختم و ياد گرفتم كه دوستش داشته باشم.
هميشه هم ساز زدن آسان نبود… كلى هم درس هاى عذاب آور تحميلى مى خواندم و آخرش به اينجا رسيدم كه بايد تصميم گرفت… و تصميم اين شد كه خودم را وقف موسيقى كنم. من به شدت عاشق موسيقى بودم و مى دانستم كه تصميمم قطعى است. فقط بايد عملى اش مى كردم. يادم رفت اين را بگويم. كارلوس گاردل دوست خانوادگى ما بود. هم مى خواند، هم مى زد، هم بازى مى كرد. يك فيلمى بود به اسم «بهم گفت دوستم داره» كه نقش كوتاهى در آن برايم جور كرد. يادم مى آيد جاى يك روزنامه فروش بازى مى كردم. فيلم خوبى بود. يك فيلم كليدى و به ياد ماندنى در تاريخ تانگو.»
پياتزولا مكث مى كند. نفسش به شماره افتاده بس كه تندتند حرف مى زند. من اما خيره به او نگاه مى كنم و زيرلبى ازش مى پرسم: چرا موسيقى؟ و او كه با شيطنت مى گويد: «موسيقى چيزى بيشتر از يك زن است.(مى خندد) آخر زن را مى شود يك جورهايى طلاق داد ولى موسيقى را نه! وقتى باهاش ازدواج كنى، مى شود عشق هميشگى تو و با تو به گور مى آيد.» و ادامه مى دهد: «اواخر دهه سى، دومين كشف مهم بزرگ زندگى ام را كردم. يك بار كه پيچ راديو را باز كرده بودم يك آهنگ از الوينو واردارو شنيدم كه زندگى ام را از اين رو به آن رو كرد. جور خاصى تانگو را توصيف و تفسير مى كرد. ويولن اش جور غريبى صدا مى داد و اين شد كه من ۱۷ ساله شدم مريد الوينو.

alitopol
24-05-2007, 20:14
اما بعدها ورق برگشت و من اجراهايى كردم كه او در آنها ويولن مى زد.»
روياى نوازندگى با نواختن در بزرگترين اركسترهاى تانگو با شاگردى آلبرتوگيناسترا و رائول اسپيواك تحقق پيدا مى كند. نمى دانم كجا اما جايى خوانده بودم كه پياتزولا خيلى اتفاقى با گيناسترا آشنا مى شود و چندى نزد او پيانو مى زند. وقتى ازش مى پرسم صورت به خنده مى شكفد: «تو كافه ها باندونئون مى زدم. كم كم جسارت آهنگسازى را پيدا كرده بودم. يك بار يك قطعه دستنويسم را بردم پيش آرتور روبينستين. هه…. كار خيلى بدى بود! گفتم يك كنسرتوى پيانو تنظيم كرده ام. اما راستش را بخواهيد خيط كردم! آخه يادم رفته بود براى اركستر پارتى تنظيم كنم! با اين همه كلى هم پافشارى كردم تا بالاخره آرتور كارم را خواند. دل تو دلم نبود… وقتى يادم افتاد طرف خودش اين كاره است و پيانو مى زند، بند دلم پاره شد. حدس زدم كه كار احمقانه اى كرده ام. احمقانه ترين كار ممكن را!
آرتور اما قطعه هايى را انتخاب كرد و با پيانو زد. بعد من را نگاه كرد و ناگهان از جا جست و گفت: «موسيقى را دوست دارى؟» گفتم: بله استاد! و او ادامه داد: «پس چرا مطالعه نمى كنى؟» بعد دوستش آلبرتو را صدا كرد و گفت مرد جوانى اينجاست كه مى خواهد پيانو ياد بگيرد و من براى نخستين بار آهنگسازى را تجربه مى كردم.»
آستور سرش را به پشتى صندلى تكيه مى دهد و به فكر فرو مى رود. دلم نمى آيد خلوتش را بشكنم. صبر مى كنم و… «او راز و رمز اركستر را برايم آشكار كرد. پارتيتورهايش را نشانم داد و من را واداشت تا كارهاى استراوينسكى را تحليل كنم. نت به نت آثار را ياد گرفتم و به دنياى نوينى پا گذاشتم. ذهنم آشفته شده بود. يك جورهايى درگير شده بودم. درس هاى ما ۶ سالى طول كشيد و من در تمام اين سال ها كارى نمى كردم جز آهنگسازى… خودم را نابغه مى دانستم، اما يك حسى من را از تانگو دور مى كرد. آن را رها كردم و رفتم سراغ فرم هاى ديگر. به جايش سمفونى و اورتور و كنسرتوى پيانو و سونات و اركستر مجلسى تنظيم مى كردم و البته بايد بگويم كه به ازاى هر ثانيه ميليون ها سنت را دور مى ريختم!
كارهاى كلاسيكم را شروع كرده بودم. سال ۱۹۴۴ با خواننده اى به نام فرانسيسكو فيورنتينو يك كار مشترك اجرا كرديم و من شدم رهبر اركسترش! به همين سادگى… اما خب همه چى هم خوب پيش نمى رفت. دو سال بعد از اين گروه جدا شدم و خودم اولين اركسترم را راه انداختم… فكر مى كردم ديگه همان است كه مى خواستم، اما فكر بيخودى بود. سال ۱۹۴۹ گروه منحل شد و من ماندم و يك عالمه ايده و فكر و خيال و جامعه اى كه آنها را نمى پذيرفت. نمى دانم چرا دست به تركيب هر كارى مى زدم يك كسى صدايش درمى آمد. مدام بين تانگو دوستان سنتى و من درگيرى و بحث و جدل بود… پول هم كه خب تا حالا بى پولى كشيدى؟

alitopol
24-05-2007, 20:14
از حرف زدن بازمى ماند. دستى به موهاى تنكش مى كشد و دوباره شروع مى كند. اين بار اما ريتم كلامش كندتر از پيش است.«تانگو مى نوشتم. تانگو مى زدم. موسيقى فيلم مى ساختم. هنوز هم باندونئون مى زدم. اما انگار خلقم تنگ بود. راضى نمى شدم. دنبال چيزى مى گشتم. شايد يك تقدير، يك سرنوشت متفاوت… رفتم سراغ استراوينسكى و بارتوك. صبح تا شب كارم شده بود كلاسيك و جاز. مدام مى نوشتم و مى خواندم و مى شنيدم… بعد هم همه را پاره مى كردم و دوباره از نو وسواسى شده بودم. به اين فكر مى كردم كه يك سبك جديد بسازم. سبكى كه هيچ ربطى به تانگو نداشته باشد. داشت مى شد سى سالم. مگر چه قدر فرصت داشتم؟ باندونئون را هم كنار گذاشتم و خودم را وقف مطالعات موسيقايى كردم. سعى مى كردم كارهايم متفاوت باشد. كاملاً متفاوت از مفهوم رايج تانگو در آن زمان. دوروبرى ها مى گفتند به يك سبك منحصر به فرد رسيده ام! شايد بيشتر تمسخر بوده تو كلامشان تا تمجيد و تاييد… دهه ۵۰ را با تنظيم سه قطعه سمفونيك شروع كردم. سال ۱۹۵۳ بود… يادم مى آيد يك روز صبح گيناسترا بهم زنگ زد و گفت كه دارند يك مسابقه آهنگسازى عصر آهنگسازان جوان برگزار مى كنند. كمى هم سربه سرم گذاشت و تاكيد كرد كه جايزه هم مى دهند.
نمى خواستم شركت كنم. حتماً حدس مى زنيد چرا؟ هوم… بهترين هاى آن دوران داشتند در اين مسابقه شركت مى كردند. من اما… بگذريم. بالاخره يك كارم را فرستادم با نام «سينفونيتا» و جالب اينكه كارم جايزه برد! چندى بعد در مدرسه حقوق بوئنوس آيرس از سوى اركستر سمفونيك و به رهبرى سوتيكى اجرا شد. دو تا باندونئون اضافه كرده بوديم به تركيب سازها… چه رسوايى به بار آمد! تمام عيار بود… كنسرت كه تمام شد واكنش تماشاچى ها آنقدر بد بود كه دلم مى خواست دود بشوم و بروم هوا. مى گفتند مسخره است. مى گفتند اين هم شد كنسرت. مى گفتند خيلى بى ارزش است. يعنى چه كه چيدمان اركستر سمفونيك را بريزيم به هم و به زور باندونئون بچپانيم تويش…. خلاصه خيلى چيزها مى گفتند اما من سعى مى كردم نشنيده بگيرم و فقط به جايزه ام فكر كنم. بورسى كه از سوى دولت فرانسه براى تحصيل در اين كشور به من اعطا شده بود و من قرار بود بروم تا زير دست يكى از بهترين اساتيد موسيقى، زنى با وقار و دانا، ناديا بولانژه كار كنم…»
پياتزولا آدم عجيبى است. احساساتش را هم مثل آهنگسازى اش جور خاصى بروز مى دهد.
جورى از ناديا بولانژه حرف مى زد كه يك پسر بچه ۳ ساله از مربى مهد كودكش!
«زندگيم زير و رو شده بود. بليت گرفتم و رفتم پاريس و سعى كردم خاطره تانگو نوازى ام را در آرژانتين جا بگذارم. حس مى كردم اشتباه بوده… بايد گذاشته ام را، تانگونوازى را پنهان مى كردم. فكر مى كردم موسيقى يعنى كلاسيك. بولانژه يعنى استاد كلاسيك و من بايد شاگرد كوشا و ساعى اين سبك باشم. وقتى ديدمش براى اولين بار در زندگى ام ترسيدم. با ترديد سمفونى ها و سونات هايم را نشانش دادم و كنارى ايستادم.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

alitopol
24-05-2007, 20:15
با دقت مى خواند. انگار مى خواست نت ها را از ميان خطوط حامل بكشد بيرون. داشتم مى مردم. عرق كرده بودم. يك دفعه سرش را بلند كرد و گفت: «خوبه… خوب تنظيم شده.» و دوباره سكوت كرد، يك سكوت طولانى. طولانى ترين سكوتى كه موسيقى به خودش شنيده و بعد مثل يك توپ فوتبال چرخيد و ادامه داد: «اينجاش مثل استراوينسكى است. اينجاش هم بارتوك صدا مى دهد. ولى هيچ معلوم نيست چى دارد اينجا مى گذرد. نمى توانم پياتزولا را اين تو پيدا كنم.» بعد شروع كرد به پرسيدن از زندگى خصوصى ام. چى كار كردم. چى زده ام. چرا نزده ام. مجردم يا ازدواج كردم. با كى زندگى مى كنم. مثل مامورهاى Fbi (اف بى آى) بود و من خيلى خجالت مى كشيدم بهش بگويم تانگو نوازم. بالاخره بايد يك چيزى مى گفتم. زمزمه كردم: «توى يك كلوب شبانه ساز مى زنم.» نمى خواستم بگويم كافه. و او پرسيد: «كلوب شبانه! خب بايد يك كافه باشد، نه؟» حرفش را تاييد كردم و به خودم گفتم: «اگر يك كلمه ديگر بپرسد با يك راديو مى زنم تو سرش…» دروغ گفتن بهش آسان نبود. ول كن هم نبود. ادامه داد: «گفتى پيانيست نيستى. حالا چه سازى مى زنى؟»
پياتزولا خنده اش گرفته بود. خودش را تجسم مى كرد كه دستپاچه شده و نمى داند بايد چه كار كند.
به هيجان آمده بود. سر و دست تكان مى داد و سعى مى كرد به من بفهماند بين آنها دقيقاً چه گذشته؟
«نمى خواستم بهش بگويم نوازنده باندونئون هستم، چون فكر مى كردم بعدش من را از طبقه چهارم پرت مى كند پايين. اما بالاخره لب به اعتراف باز كردم و گفتم كه باندونئون مى زنم و خيلى هم سازم را دوست دارم. هنوز پرتم نكرده بود! از من خواست دست به كار شوم و يك قطعه برايش بزنم. يك قطعه از خودم… از تانگوهايى كه نوشتم… ناديا چشمانش را بست و من شروع كردم به زدن. انگار توى خلسه بود. يك دفعه چشمانش را باز كرد دستم را گرفت و بهم گفت:
«اين پياتزولا عجب ديوانه اى است!» و بهم يك توصيه تاريخى كرد. «آستور، قطعات كلاسيك تو خوب تنظيم شده اند. اما پياتزولاى حقيقى اينجاست… توى اين نوشته ها… پشت اين ساز. هرگز او را پشت سرت قايم نكن!»
و من تمام موزيك هايى را كه ساخته بودم برداشتم و ۱۰ سال زندگى ام را ريختم دور… آنها را به گفته ناديا بولانژه در كمتر از ۲۰ ثانيه فرستادم به جهنم و خودم را واداشتم تا ۱۸ماه درس بخوانم. او به من ياد داد كه آستور پياتزولا را باور كنم. باور كنم كه موسيقى من آنقدرها هم كه فكر مى كردم بد نيست. پيشتر فكر مى كردم چون در كافه ها و كلوب ها ساز مى زنم پس آدم بى ارزشى ام… از تانگو زدنم خجالت مى كشيدم. اما بولانژه بهم نشان داد كه تانگو هم چيزى داشته كه بهش سبك بگويند. حالا ديگر احساس آزادى مى كردم. از شرم تانگونوازى راحت شده بودم.
مثل اسيرى كه يك دفعه آزاد شده باشد. به خودم مى گفتم: «همينه كه هست. بايد با اين سبك كنار بيايى. با اين همه نمى خواستم سيستم تونال را كنار بگذارم. درست مثل بسيارى از آهنگسازان نسل خودم…»
مكث مى كند. به فكر فرو مى رود. حتماً دارد به ناديا بولانژه، استادش فكر مى كند.« يادم مى آيد ناديا خيلى رك و راست بود. زبانش آدم را نيش مى زد ولى قلب مهربانى داشت. من خيلى ازش مى ترسيدم. همه چى را مى دانست داشتم برمى گشتم بوئنوس آيرس يكى از تنظيم هايم را برايش فرستادم. آن هم در جواب يك نامه خيلى قشنگ نوشت و گفت هنوز هم آهنگ هاى من را كه از راديو پخش مى شود مى شنود و به من افتخار مى كند… از من پرسيده بود تو هم شاگردانى دارى كه بهشان افتخار كنى؟ آيا آهنگسازانى هستند كه خودشان را شاگرد تو بدانند، سبك تو را دنيال كنند؟ و من در جواب نوشتم: بگذار هر كسى براى خودش كار كند. اگر آنها هم مثل من بنويسند، بخوانند و بزنند كه خيلى بد است اما مى توانند سبك من را دنبال كنند. سبكى كه مال پياتزولاست.»
راست مى گويد سبكى كه براى پياتزولا است، تانگويى كه سطح خودش را بالا كشيده، تانگويى كه در آن شور و شعور به چشم مى خورد.

alitopol
24-05-2007, 20:15
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]«با اركستر زهى كارم را از سرگرفتم و باندونئون را وارد اركستر كردم. سعى مى كردم روى صحنه بدرخشم. مى ايستادم و يك پايم را مى گذاشتم روى صندلى. آن روزها بيشتر باندونئون زن ها نشسته ساز مى زدند. عصر نوينى در تانگوى معاصر شروع شده. فكر كن… باندونئون، ويولن، باس، ويولن سل، پيانو، گيتار الكتريك كه همه با هم خوش مى نواختند. انقلابى در سبك تانگو به پا شده بود و البته پياتزولا بيشتر از آنچه كه تشويق بشود فحش مى خورد!» مى خندد و با لذت ادامه مى دهد: «مردم فكر مى كردند تانگوى مدرن يعنى راه انداختن سر و صداهاى بى خودى، يعنى وارد كردن انديشه هاى عجيب و غريب به اين فضا، اما بايد عميق شد. بايد خوب كار كرد. هرچند خيلى از بازخوردها منفى بود ولى توانسته بودم جاز و تانگو را به هم پيوند بدهم. اگر فوگ باخ را مى زدم، تانگو صدا مى داد… اگر بخواهم همه را بگويم خيلى مى شود. پدرم اكتبر ۱۹۵۹ مرد. به خاطر اولين مشوقم «خداحافظ نونينو» را نوشتم كه سر و صدايى هم به پا كرد. خودم فكر مى كنم يكى از بهتريم كويينتت هاى من است…»
به ذهنم مى رسد روند مصاحبه را عوض كنم، اما مگر مى شود دهن اين استاد پير پرحرف را بست! ازش مى خواهم نظرش را درباره كسانى مثل بارتوك و استراوينسكى بگويد. كسانى كه يك روزى ازشان تاثير گرفته.
«خب… براى شروع بد نبود. ولى به نظرم آهنگسازى مثل من نمى تواند تاربوك، استراوينسكى، رائول و يا حتى پندركى را حس كند. فضاى آنها فضاى ما نيست، اما حسشان قابل احترام است. من هميشه براى آنها احترام قائلم. همان طورى كه براى بولز و براون قائلم… يك روز داشتيم تمرين مى كرديم. وسط تمرين به اعتراض گفتم: «اگر آن آكورد را بگذاريم مثل موسيقى معاصر صدا مى دهد.
يك پيانيست اروگوئه اى داشتيم كه با من كار مى كرد. او هم به اعتراض از من پرسيد: تو چه ضديتى با موسيقى معاصر دارى؟ و من جواب دادم: هيچى. فقط اين كه چيز غريبى اتفاق خواهد افتاد… و موسيقى معاصر واقعاً چيز عجيبى است… مثل كسى است كه واكسن سرطان يا ايدز را كشف كرده. هم هست و هم نيست… يعنى يك جورهايى در مرحله تجربه است، در مرحله آزمون و خطا… موسيقى معاصر يعنى همين، هنوز به بازار نيامده.»
بازار؟ چه طور آهنگسازى كه بازار را در دست دارد مى تواند خيلى راحت بگويد كه چنين چيزى ناياب است؟ به خودم جرات مى دهم و مى پرسم: «به بازار اشاره كرديد. آهنگسازان معاصر زيادى هستند كه موسيقى را به ۲ مقوله بازارى و غيربازارى تقسيم مى كنند. نگران نيستيد كه معمولاً كارهاى شما را هم جزء گروه اول مى گذارند؟»
پياتزولا مى خندد. تا به حال آدمى به سرزنده اى او نديدم. فنجان قهوه را كه بخارش رقصان بالا مى رود و محو مى شود برمى دارد. كمى از آن را مى چشد و ادامه مى دهد: «نه… اصلاً هم آزرده نمى شوم اگر بگويند موسيقى ام لايت است، سبك است. موسيقى من موسيقى مردمى است. موسيقى اى كه از تانگو مى آيد… هستند كسانى كه آن را مى فهمند، دوستش دارند… مگر مى شود آدم اين همه فروش كند، جايزه ببرد، جهانى بشود، مردمى بشود و بعد… بهش بگويند تو هيچى نيستى؟
راه هاى زيادى هست كه حست را با آن تعريف كنى. من هم تانگو را دوست دارم. مى روم سراغ پلى ريتميك، سراغ بيوتنال، آكوردهاى ترى تنال… من بايد يك سرى ريتم و ضرباهنگ را خوب بلد باشم. موسيقى را بشناسم… چطورى بگويم، بايد همه چيز را تزئين كنم. ببينيد رئيس جمهورها هم عوض مى شوند ولى هيچ كس اعتراضى ندارد. بازيكنان فوتبال هم مدام كم و زياد مى شوند، اما هيچ كس نمى خواهد به تانگو تلنگرى بخورد. بايد در همان حد بماند، در همان سطحى كه هست… كهنه. كسالت بار. هميشه يك جور. تكرارى. من سعى كردم به تانگو چهره جديدى بدم. ديار من بوئنوس آيرس است. آرژانتين. فرهنگ من فرهنگ مردمان من است. مى گويند خواسته ام لهجه تانگو را اروپايى كنم، ولى اين كار اصلاً شدنى نيست. به ويلالوبوس هم همين را مى گفتند. اما احمقانه است… ويلالوبوس صددرصد برزيلى است. لهجه آهنگ هايش برزيلى است. همه شور و عشقش مكزيكى است… ببينيد، اگر دست يك پسربچه برزيلى يك گيتار بدهيد هرگز آكوردهاى ماژور را به كار نمى برد، يك راست مى رود سراغ آكورد ۹ و آكورد ۷ و با چه ريتم تندى هم مى زند… خوب اين توى خون اوست.
رگ و ريشه است… ما چنين چيزى نداريم. ما آرژانتينى ها زامبرا مى زنيم… آهنگ هاى فولكلور و بومى… سنتى… سل مينور ماژور ۷ و بعد خداحافظ… از آن فراتر نمى رود… ولى من مى خواستم كه فراتر بروم… خيلى فراتر… و فكر مى كنم كه رفتم. زنده باد تانگو… زنده باد پيش رفتن…»
منبع: روزنامه شرق
گونزالو ساودورا
ترجمه: نازلى حقانى پرست