PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : اشعار سکوت، تنهایی و مرگ



صفحه ها : 1 2 3 4 5 6 7 [8] 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26

magmagf
04-09-2008, 06:47
وقت رفتن تو گریه، نمی داد حتی مجالم

که تو رو اونجور ببینم، که بمونه تو خیالم



میدونستم سفر، تو واسه من آخر راهه

میدونستم که نگاهم، به تو آخرین نگاهه



سفرت به خیر عزیزم، بی بلا، تنت سلامت

من میمونم چشم به راهت، حتی تا روز قیامت



همه جا بازی تقدیر، قفل پنجه ها رو وا کرد

جاده های مه گرفته، عاقبت ما رو جدا کرد



دل میگه، که بر میگردی. ای همیشگی ترینم

فرصتی می ده زمونه……. که بازم تو رو ببینم



سفرت به خیر عزیزم بی بلا، تنت سلامت

من میمونم چشم به راهت حتی تا روز قیامت

magmagf
04-09-2008, 07:01
نیامدنش را باور نمی کنم

غیر ممکن است

اونیامده باشد

حتما،حالا…زیر باران مانده است

و نا امید و خسته

در خیابان ها قدم می زند

من به باز بودن درها مشکوکم…



رسول یونان

دل تنگم
05-09-2008, 00:22
دست مرا بگیر که طوفان گرفته است

با من بمان که غربت من جان گرفته است


شالی برای سوز پریشانی ام بباف
این فصل سبز رنگ زمستان گرفته است

آواره نگاه تو مانده است سال ها
این دل که راه کوه وبیابان گرفته است

یک عمر زیر سقف نگاه تو بوده ایم
امشب خبر رسید که باران گرفته است

باورمکن اگرچه ببینی به چشم خویش
دل -دوره گرد چشم تو- سامان گرفته است

این آسمان که تکیه به لبخند داده است
از ما ستاره های فراوان گرفته است

جاریست خون رگ رگ من در رگ غزل
این بودن من است که پایان گرفته است

دل تنگم
05-09-2008, 00:23
گل مي كند اندوه صد آواز بي چشمت
كو زخمه اي تا سر كنم يك ساز بي چشمت

آه اي بهاري كه خزانم از تو پرپر شد
من هستم و پاييز يك آغاز بي چشمت

تصميم دارم بال در بالت بيايم حيف
گم مي شود اين فرصت پرواز بي چشمت

كاري كه از دست غزل هم بر نمي آيد
حتي غزل هم جان نگيرد باز بي چشمت

حتي همين شعري كه خواندم راز خواهد شد
اصلاً ندارد جرات ابراز بي چشمت

آرامش نيلوفر مرداب من پژمرد
نيلوفر سوداي صدها راز بي چشمت

هندوستان چشم من آرام خواهد شد
اما نمي خواهم بگويم ،باز بي چشمت

اين آخرين شعر ضعيف غربت من بود
آرامگاه حافظ شيراز، بي چشمت

magmagf
05-09-2008, 06:25
دیگه بسه این جدایی

ما که تاوانشو دادیم

ما که با هر کی به جز هم

نیمه رفته به بادیم

magmagf
05-09-2008, 06:29
از غروب کردن خورشید می ترسم

از اینکه زمان می تواند بگذرد

از اینکه گذشته پشت سر می ماند

از به خود آمدن های ناگهانی ام میترسم

دلم برای شنیدن همه صداها تنگ شده…

حتی برای نرسیدن به تو

چقدر دلم میخواهد حرف بزنم

حرف بزنم

حرف…

magmagf
05-09-2008, 06:31
هر چه داشتم گرفتي

حتي چشمي كه به فردا داشتم

هيچ كس به بي گناهي خود اعتراف نكرد

و گرنه گناهانم را نيز به اين و آن مي بخشيدي

. . .

ياد نمي كني

از سوگند نيم خورده يي كه به من دادي

و ايماني كه به دست هاي تو آوردم

آن روز كه هر بهانه يي داشتم گرفتي

وهيچ فكر نكردي

چقدر مي تواند نزديك شود دريا

به مردي كه دلش را

مثل بقيه فرصت هايش از دست داده است

magmagf
05-09-2008, 06:33
خسته ام خیلی خسته ام

افسوس

آن فرزانه . . . آن سالار

خسته است

دیگر برای او

هرگام فرسنگی و فرسنگی و . . . فرسنگی است .

گیرم از این کنایه هیچ نفهمی

magmagf
05-09-2008, 06:35
رسیده که باشی

طعم ات اشتهای خاک را باز می کند

نارس هم . . . فرقی نمی کند

تنها بی اشتها جویده می شود

MaaRyaaMi
05-09-2008, 13:03
بوی تردید مرا
تا روزهای تنهایت نفس خواهد کشید
در بادهایی که می گذرند
و فردایی که می دانم برای تو سخت تر از امروز نیست.
تقدیر ما
از بوی اقاقی های رها
تا پیچ و تابی که می پیچد به موهایم
روی نام تو خط کشید!
شاید این کوچه به اشتباه از تو خبر می آورد هنوز
غربت این نبوغ
ما را پیاده به جاده های دور می برد.
شاید از این هوای خیس
دانه های برف برای تو کافی باشد
هق هق پنجره و کبریت نم کشیده
اما سهم من نبود!
سخت است که بادها بوی باغ بیاورند
و دست من در باد تکان بخورد
تا اعتراف ساده ای
که خداحافظ!

.::. RoNikA .::.
05-09-2008, 17:04
روز مرگم هرکه شیون کند از دور و برم دور کنید

همه را مست و خراب از می انگور کنید

مزد غسال مرا سیر شرابش بدهید

مست مست از همه جا حال خرابش بدهید

بر مزارم مگزارید بیاید واعظ

پیر می خانه بخواند غزلی از حافظ

جای تلقین به بالای سرم دف بزن

شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید

روز مرگم وسط سینه‌ی من چاک زنید

اندرون دل من قلم تاک زنید

روی قبرم بنویسید وفادار برفت

آن جگر سوخته خسته از این دار برفت.

.::. RoNikA .::.
05-09-2008, 17:09
اآدمک آخر دنیاست بخند

آدمک مرگ همینجاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند

آدمک خل نشوی گریه کنی

کل دنیا سراب است بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست بخند…

MaaRyaaMi
05-09-2008, 18:04
بوی پاییز که در مشام تنهاییم می پیچد
تو را با تمام نبودن هایت
خودم را با تمام نخواستن هایم...

چه رمزیست این بوی خزان
زرد و قرمز
تمام توهایی که هزارتوست ...

کابوس شبهایی که از پیله تنهاییم تنگ تر بود!
رویای رهگذری که از پشت خوابهایم می گذشت...

بگذار بالا بیاورد این غرور شب مانده تو را
بگذار تمنا بوی تنهایی مرا ببرد تا هیچ

کاش هوای خزان غبار را بشوید از لب هایم
دلم هوس انار سرخ دارد کنار خنده های تو

MaaRyaaMi
05-09-2008, 18:29
برودت این اتاق از حرف های تو شروع شد
سرما استخوان سوزتر از آنست
که مرده ریگ های قدیمی -کسی را حفظ کند
بخاری گر گرفته با نفس های که می سوخت؟
دستهایم منجمد شده اند
و سوزش قلبم چیزی را عوض نمی کند
چرخش این کلید از دست های من شروع شد
زمستان طاقت سوزی بود وگرنه
نمی خواستم خانه را خالی کنم
کلید به سمت روزی دیگر می چرخد
مرده ریگ های قدیمی نمی تواند کسی را حفظ کند
جرقه های آفتاب مرا می برد

خداحافظ- ولی...
این شال را دور صدایت بپیچ
تا آغازی که مرا فریب داد گرم شود
و من آسوده چرخ بزنم
در روزهایی که دور می شوند"

.::. RoNikA .::.
05-09-2008, 18:48
روزی پیش من هم می آیی

فراموشم نکرده ای ، می دانم .

رنج پایان می گیرد

و زنجیرها ازهم می گسلد .

هنوز اما بیگانه و دور می نمایی

برادر عزیزم مرگ !

و بر فراز درماندگی ام

چون ستاره ای سرد برجایی .

روزی اما نزدیک خواهی شد و

پر از شعله های آتش خواهی بود

بیا ، محبوبم ، این جایم

مرا ببر ، از آن توام من !

هرمان هرسه

دل تنگم
06-09-2008, 02:51
دیده فرو بسته‎ام از خاکیان
تا نگرم جلوه ی افلاکیان

شاید از این پرده ندایى دهند
یک نفَسم راه به جایى دهند

اى که بر این پرده خاطرفریب
دوخته‎اى دیده حسرت نصیب

آب بزن چشم هوسناک را
با نظر پاک ببین پاک را

آن که در این پرده گذر یافته است
چون سَحر از فیض نظر یافته است

خوى سحر گیر و نظرپاک باش
رازگشاینده افلاک باش

خانه تن جایگه زیست نیست
در خور جانِ فلکى نیست، نیست

آن که تو دارى سرِ سوداى او
برتر از این پایه بوَد جاى او

چشمه مسکین نه گهرپرور است
گوهر نایاب به دریا دَر است

ما که بدان دریا پیوسته‎ایم
چشم ز هر چشمه فرو بسته‎ایم

پهنه دریا چو نظرگاه ماست
چشمه ناچیز نه دلخواه ماست

پرتو این کوکب رخشان نگر
کوکبه شاه خراسان نگر

آینه غیب نما را ببین
ترک خودى گوى و خدا را ببین

هر که بر او نور رضا تافته است
در دل خود گنج رضا یافته است

سایه شه مایه خرسندى است
مُلک رضا مُلک رضامندى است

کعبه کجا؟ طَوف حَریمش کجا؟
نافه کجا؟ بوى نسیمش کجا؟

دل تنگم
06-09-2008, 03:06
امروز را به دست غريبه‌ها سپرده‌ام
از زل زدن به صورت فردا خسته‌ام




سرگشته‌تر ز خود به دنيا نديده‌ام
از روي اين جماعت شيدا خسته‌ام

شادي دگر ز عالم ما رخت بربسته‌است
از سر زدن به عالم سودا خسته‌ام

magmagf
06-09-2008, 08:47
برای رسیدن به تو پا پیش گذاشتم !

خودم را قسمت کردم !

تو را سهم تمام رویاهایم کردم !

انصاف نبود ...

تو که میدانستی

با چه اشتیاقی خودم را قسمت میکنم

پس چرا ...

زود تر از تکه تکه شدنم جوابم نکردی !

برای خداحافظ خیلی دیر بود !

خیلی دیر ... !

magmagf
06-09-2008, 08:48
فکر ميکردم آنقدر از نگاهم بيزار شده اي






که دور دور رفته اي





اما دور شده بودي تا پا به پا شدنت را نبينم





و اشکهاي خداحافظي را

leira
06-09-2008, 10:41
در من مزرعه ایست

زیر و رو شده از گاوهای سربزیر

بی بذر هیچ دستی

مادامیکه این مترسک درون من است

به خشکسالی خود

باور دارم

از این مترسک کاهی رهایم کن

بذری بپاش و برو

و مرا بگذار با باران.

leira
06-09-2008, 10:46
صبح

در آینه خود را به خاطر می سپارم

فنجان چای را نیمخورده رها می کنم

تو بیدار می شوی

تو میشوم

چشمم که به فنجان می افتد


یاد کسی می افتم


من در پناه خانه خاک می خورم

هر روز

هر روز

هر روز

با دستمال کهنه ی نمدار

خانه را از خاک می تکانم

هر روز

هر روز

هر روز

خاک بر خانه می نشیند

خیال پاک شدن ندارد این خانه

انگار
کسی مرا به خاک سپرده

دل تنگم
06-09-2008, 23:30
مثل پاييزم ... بهارم ديرشد
زود بازآ، هم تبارم ... ديرشد

برگ هاي زرد و سرخم ريخته
باغ سرسبز بهارم دير شد

روز و شبها يك به يك تاريك وسرد
روز و شبها ... روزگارم دير شد

وان سحر گاهي كه از روي نياز
سر به دامانت سپارم دير شد

مثل ابري گريه آلود و سياه
تا بيايم... تا ببارم... دير شد

گفتي از شوق تو سهم من چه بود
گفتمت سر مي سپارم ... دير شد

دير شد اما تو از جنس مني!
عاقبت، اي هم قطارم دير شد

جرم ِ بي تو زنده بودن، مال من
بي تو حتي سنگسارم دير شد

گر چه من بد بوده ام ... تو ... لااقل
زود بازآ، هم تبارم ... ديرشد

دل تنگم
07-09-2008, 04:48
من اتفاقي ديگرم، دردي عجيبم
با معني ِ دنيايتان خيلي غريبم

بيزارم از دل خوش كُنَک هايي كه داريد
از اين تب و تابِ شماها بي نصيبم

شايد حسادت مي كنم با دل خوشيتان
شايد خودم را گاه گاهي مي فريبم

حتي به خود شک مي كنم، شايد نباشم
يعني منم از ريشه ی تكرار ِ سيبم

آن گاه چشمي سرد مي آيد كنارم
دستي به پشتم مي زند، من روي شيبم

نه، نه، نمي خواهم كه دستم را بگيريد
وقتي كه با تنهايي خود هم غربيبم

magmagf
07-09-2008, 07:19
دیگر شعرم نمی آید
دیگر شاعران را زبان سخن نیست
حتی کاغذها از سفیدیشان دلتنگند
حتی جمله " دوستت دارم " عذاب وجدان دارد
...
...
...
دیگر صداقتی نیست تا بهانه سرودن باشد
منتظر مانده ام تا مرگ
می خواهم وجودم را ببلعد
تا روزی در زیر خروارها خاک
به خود بخندم ...

magmagf
07-09-2008, 07:36
گوش بر صدايت مي گذارم

تا دست هايت

جاي " خودكشي"

بگويد :زندگي



چند قدم مانده دل زنگ مي زند

گوشي به رعشه مي افتد بر مي داري

يكي دو نفس

و سپس

بوق ممتد !

magmagf
07-09-2008, 07:36
تو را برای آخرین روز به دنیا می آورم

وقتی که پدرهایت

با تکه های زیبایی ام یک به یک دور می شوند

حالا تکان بخور

به هر سمتی که می خواهی بچرخ

به هر جا که می خواهی پا بکوب

کمک کن

کمک کن

کمک کن این زیبایی زود تر تکه تکه شود

eshghe eskate
07-09-2008, 19:38
من کیستم؟ آن شکسته، رفته زیاد
تک درختی که برگ وبارش نیست
پای در گل، اسیر طوفان ها
آن خزانی که نوبهارش نیست
ورقی پاره از کتاب زمان
قصه ای ناتمام وتلخ آغاز
اشک سردی چکیده بر خاک
نغمه هایی شکسته در دل ساز
تو که بودی؟ همه بهار، بهار
در نگاهت شراب هستی سوز
از کجا آمدی؟ که چشم تو شد
در شب، قلب من طلیعه نور
در رگت خون زندگی جاری
تنت از شوق وآرزو لبریز
تو طلوع ومن آن غروب سیاه
تو سراپا شکوفه من پاییز
عشق را شنیده بودی هیچ!
شوره زاری که گل در آن رویید؟
یاد شبهای تیره آخر ماه
دلی افسرده، روشنی جویید؟
تو که بودی؟ تو که شوره زار دلم
با تو سرشار برف وباران شد
کاسه خشک چشمهایم باز
تازه شد اشک چشمه ساران
سبز گشتم زتو جوانه زدم
با تو گل کردم وبهار شدم
هر رگم جوی خون جاری شد
پر شدم پر زانتظارشدم
وای بر من چرا ندانستم
به وفای گل اعتباری نیست
شاخه ای را نچیده، می بینم
در کفم غیر نیش خاری نیست
عشق را چنان نسیم سحر
تو گذشتی چه ساده زآنچه که بود
من بجا مانده یکه وتنها
می گریزم دگر زبود ونبود
بی من آری، تو خفته ای آرام
گر چه من لحظه ای نیاسودم
چه کنم رسم عاشقی این است
چشم من کور عاشقت بودم
بعد از این می گریزم از هستی
به جهان نیز دل نمی بندم
ای همه شادمانیم از تو
بی تو هرگز دگر نمی خندم
آه اینک تو ای رطیل سیاه
وقت رفتن کنار خانه بمان
تا ببینی چگونه می میرم
لحظه ای هم به این بهانه بمان
صبرکن، صبرکن زباغ دلم
گل شادی بچین وبعد برو
ایکه زهر تو سوخت جان مرا
مردنم را ببین وبعد برو....

eshghe eskate
07-09-2008, 19:43
شب را نوشيده‌ام .
وبر اين شاخه‌هاي شكسته مي‌گريم.
مرا تنها گذار
اي چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پرپر كنم.

eshghe eskate
07-09-2008, 19:44
آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولک
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها به يکديگر
آن بام هاي بادبادکهاي بازيگوش
آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
ان روزها رفتند
آن روزهايي کز شکاف پلکهاي من
آوازهايم ، چون حبابي از هوا لبريز ، مي جوشيد
چشمم به روي هرچه مي لغزيد
آنرا چو شير تازه مينوشيد
گويي ميان مردمکهايم
خرگوش نا آرام شادي بود
هر صبحدم با آفتاب پير
به دشتهاي ناشناس جستجو ميرفت
شبها به جنگل هاي تاريکي فرو مي رفت

دل تنگم
07-09-2008, 21:15
بختم مدد نکرد چو با کاروان روم
می سوزم آن قدر که چو دود از میان روم

بخت سبک عنانم اگر همرهی کند
چون گرد ره به بدرقه ی کاروان روم

سر می کشم چو شعله که برخیزم، ای دریغ
کو پای قدرتی که پی همرهان روم

چون تشنه ای به نیمه ره عمر مانده ام
زین شوره زار با لب سوزان چه سان روم

امکان بی وفایی از این بیش چون نبود
بر جان زدم شرار که تا لامکان روم

صحرا سکوت مرگ گرفته ست و من خموش
شمع مزار خویش شدم کز جهان روم

خاکسترم به جای نماند به یادگار
با گردباد حادثه تا آسمان روم

دل تنگم
07-09-2008, 21:21
يك خيابان، هزار عابر ِ مَنگ، دستِ تو، صورتِ مرا ديدند
يك نفر زير ِ لب لعنتم مي كرد، ديگران هِر و هِر ساده خنديدند

قامتِ غرور ِ من خم شد، زير ِ بار ِ نگاهِ تلخ ِ تو
نم نمك، نه! سيل باران شد، ناگهان شانه هام لرزيدند

فا، ر ِ، مي، دو، سي، لا، فا، زير سمفوني ِ بادِ پائيزي
رويِ سيم هاي پاره ی گيتار، مردمانِ بي ترانه رقصيدند

صورت چراغ قرمز شد، شمارش ِ معكوس، بيست و دو
بيست و يك ثانيه به لحظه ی مرگ، روي گورم دو تكه قند سائيدند

يك خيابان پر از ارواح، چهره هاي سياه و دهشت زا
روبروي دل تو وباران، روي گورم غروب پاشيدند

پيش ِ چشم تو خوابيدم، زير ِ بارانِ تندِ شهر ِ رشت
مَردم ِ ياوه گو مرا امروز، مَردِ قصه هاي غصه ناميدند

فكر ِ تو پيش سنگِ قبرم بود! نه پيش ِ آبروي خودت!
غافل از آخرين ِ غزلم، شعر ِ من را دوباره دزديدند

شام ِ ختمم، سينه هاي درشتِ صدها مرغ‌، اُرد تازه اي از تو
مَردمان شام آبرو خوردند، توي جاشان چه ساده خوابيدند!!!

صبح ِ فردا هنوز باران است، شهر زير ِ چتر ِ رسوايي
يك خيابان، هزار عابر مَنگ، آخرين غزلم، نامه ی مرا ديدند

magmagf
08-09-2008, 05:19
ديدار آخر ما بود؛
بدرود
گفتي و بي‌تكان دستي
يا نگاه و لبخنده‌اي به پشت سر
رفتي
حتي به دو جويبار كوچكي كه بدرقه‌ات مي‌كرد
ننگريستي
من اما در تاريكاي كوچه به هاي هاي گريستم


محمد علی حضرتی

magmagf
08-09-2008, 05:22
از این جا

تا جایی که تویی

قدم نمی رسد

دست دراز می کنم

چیزی می نویسم

دریایی

دلی

قابی

غمی

از بی نشان

تا نشانی که تویی

مرهم نمی رسد

در این جا و این دَم

رونقی نیست

عطشناک آنم

آن دَم نمی رسد

magmagf
08-09-2008, 05:31
تنها آن ها که مرده اند

از مرگ نمی ترسند

چون من

چون من که بارها

مردانه مرده ام

تابوت خویش را همه عمر

بر دوش برده ام

magmagf
08-09-2008, 05:32
گاه گاهی به خودم می گفتم

تو چه تنها شده ای

تو و تنهایی و این حجم اتاق

مثل یک فاجعه را می ماند

گاه گاهی به خودم می گفتم

کاشکی معجزه می شد

و کسی می آمد توی تنهایی من…

گاه گاهی به خودم می گفتم…..

t.s.m.t
09-09-2008, 07:12
درختی خشک را مانم به صحرا
که عمری سر کند تنهای تنها
نه بارانی که آرد برگ و باری
نه برقی تا بسوزد هستیش را

t.s.m.t
09-09-2008, 07:18
دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است
زانهمه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است
آسمان از ابر غم پوشیده است
چشمه سار لاله ها خوشیده است
جای گندم ها ی سبز
جای دهقانان شاد
خارهای جانگزا جوشیده است

دل تنگم
09-09-2008, 22:16
کاشانه ام کجاست؟ کجای جهان شعر؟
جا مانده ام غریبه و تنها میان شعر
یا راه خانه های غزل را به من ببخش
یا طعم مرگ را بچشان بر زبان شعر
گفتند«آسیاب به نوبت» و سال هاست-
در نوبتیم و هیچ نخوردیم نان شعر
زندانی حصار تباهی منم، قبول
اما قسم به جان رهایی، به جان شعر-
روزی کلاغ شعر سپید تو می شوم
تنها برای یک وجب از آسمان شعر

دل تنگم
09-09-2008, 22:17
وقتی که شهرزاد قصه ی من مرده باشد و ...
يعنی زمان برای گفته شدن مرده باشد و ــ
دنيا درون قصه های پر از وهم و نا تمام
يک لحظه در سکوت...خاطره...من مرده باشد و ...
اسطوره های قصه بی تو به آخر رسيده اند
وقتی خدای قصه های کهن مرده باشد و...
فرهاد می شوم! غرور اساطير عشق شرق
يک بغض تلخ کهنه توی دهن مرده باشد و ــ
در آخرين نبرد تن به تنم با نگاه او
يک مرد در هزار و يک شب زن مرده باشد و...
***
دنيا به سمت انتهای خودش سير می کند
وقتی زمان برای زنده شدن مرده باشد و...

t.s.m.t
10-09-2008, 02:35
در ساغر ما گل شرابی نشکفت
در این شب تیره ماهتابی نشکفت
گفتم به ستاره ،خانه ی صبح کجاست؟
افسوس که بر لبش جوابی نشکفت

t.s.m.t
10-09-2008, 02:49
خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
از برج ِ فار، مرغک ِ دريا، باز
چون مادري به مرگ ِ پسر، ناليد.


گريد به زير ِ چادر ِ شب، خسته
دريا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته.





سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است.
از تيره آب ـ در افق ِ تاريک ـ
با قارقار ِ وحشي‌ ِ اردک‌ها
آهنگ ِ شب به گوش ِ من آيد; ليک
در ظلمت ِ عبوس ِ لطيف ِ شب
من در پي ِ نواي گُمي هستم.
زين‌رو، به ساحلي که غم‌افزاي است
از نغمه‌هاي ديگر سرمست‌ام.



مي‌گيرَدَم ز زمزمه‌ي تو، دل.
دريا! خموش باش دگر!
دريا،
با نوحه‌هاي زير ِ لبي، امشب
خون مي‌کني مرا به جگر...
دريا!

خاموش باش! من ز تو بيزارم
وز آه‌هاي سرد ِ شبان‌گاه‌ات
وز حمله‌هاي موج ِ کف‌آلودت
وز موج‌هاي تيره‌ي جان‌کاه‌ات...



اي ديده‌ي دريده‌ي سبز ِ سرد!
شب‌هاي مه‌گرفته‌ي دم‌کرده،
ارواح ِ دورمانده‌ي مغروقین
با جثه‌ي ِ کبود ِ ورم‌کرده
بر سطح ِ موج‌دار ِ تو مي‌رقصند...


با ناله‌هاي مرغ ِ حزين ِ شب
اين رقص ِ مرگ، وحشي و جان‌فرساست
از لرزه‌هاي خسته‌ي اين ارواح
عصيان و سرکشي و غضب پيداست.


ناشادمان به‌شادي محکوم‌اند.
بيزار و بي‌اراده و رُخ‌درهم
يک‌ريز مي‌کشند ز دل فرياد
يک‌ريز مي‌زنند دو کف بر هم:


ليکن ز چشم، نفرت ِشان پيداست
از نغمه‌هاي ِشان غم و کين ريزد
رقص و نشاط ِشان همه در خاطر
جاي طرب عذاب برانگيزد.


با چهره‌هاي گريان مي‌خندند،
وين خنده‌هاي شکلک نابينا
بر چهره‌هاي ماتم ِشان نقش است
چون چهره‌ي جذامي، وحشت‌زا.


خندند مسخ‌گشته و گيج و منگ،
مانند ِ مادري که به امر ِ خان
بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد
سايد ولي به دندان‌ها، دندان!



خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب.


بگذار در سکوت به گوش آيد
در نور ِ رنگ‌رفته و سرد ِ ماه
فريادهاي ذلّه‌ي محبوسان
از محبس ِ سياه...



خاموش باش، مرغ! دمي بگذار
امواج ِ سرگران‌شده بر آب،
کاين خفته‌گان ِ مُرده، مگر روزي
فرياد ِشان برآورد از خواب.



خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شايد که در سکوت سرآيد تب!



خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفته‌رفته به جان آيند
وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم
کم‌کم ز رنج‌ها به زبان آيند.


بگذار تا ز نور ِ سياه ِ شب
شمشيرهاي آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دل ِ خاموشي
آواز ِشان سرور به دل بخشد.


خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...

احمد شاملو

t.s.m.t
10-09-2008, 03:07
از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم غمی که خدا می دهد به دل
تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن
غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل

سید محمد حسین بهجت تبریزی

magmagf
10-09-2008, 05:24
قطره اشکی شده ای

در گوشه چشمانم

زمانی بودی و

حالا نیستی

یادش بخیر

خانه ای که داشتیم

با احترام خم می شوم

و یک شاخه گل سرخ می گذارم

بر مزار گذشته

و روز ، روزی بسیار غم انگیز است

magmagf
10-09-2008, 05:26
ما راوی جهان نیستیم

و جهان بی رحم تر از آن است

که روایت بی وقفه اش را

به خاطر ما . . . لحظه ای قطع کند

magmagf
10-09-2008, 05:31
زندگی بازی شطرنجی است

که تمامش دو کلام کوتاه است

کیش…مات…

تا کجا می شود…

از کیش گریخت؟

magmagf
10-09-2008, 05:33
پرنده رفت

وقفس فکر می کند

که هنوز محبوب است

magmagf
10-09-2008, 05:34
حالا که آمده ای

از من می پرسی

این عصا و این عینک چیست ؟

من از سالهای بی باران ؟

با تو چیزی نمی گویم

malakeyetanhaye
10-09-2008, 11:58
ان قدر دل اتم پر بود که با شکافتنش
دنیایی لرزید
دل من نیز پر بود وقتی شکست
ولی...
سکوتی کرد که به دنیا می ارزید
.
.
.
از تو اثری نیست
این نامه را برای خودم می نویسم
چرا که خوب می دانم
به زودی برگشت خواهد خورد !

malakeyetanhaye
10-09-2008, 12:01
گذشته ها را قدم می زنم
تو در سر برگ هر لحظه تداعی می شوی
صدای پیچک قلبم را می شنوم که قد می کشد
و بی حضورت می خشکد ...و باز پیچکی دیگر
تو کاشتی و رشد تنهایی مرا به اوج رساندی
و باز تنهایی من بزرگ تر شد...
امشب گونه هایم را با اشک هایم غسل داده ام
و در خیال حضور ابی ات
بلند ترین بغض دنیا را شکستم

malakeyetanhaye
10-09-2008, 12:04
با تو از عشق می گفتم

از پشیمانی ٫
و از اینکه فرصتی دوباره هست یا نه ؟
در جواب صدایی بی وقفه می گفت :
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!!!..............

malakeyetanhaye
10-09-2008, 12:05
تمام حرفم را در دلی جمع کرده ام که به وسعت کرانه هاست
که تو با کلامی ان را انکار می کنی !
درود...درود بر هر انچه بر قداست ابرها دریای اشک را بخشید
ودرود بر چشمان من که هزاران بار دریا یی است
هزاران بار...
ای درد ای غروب ای اشک ای پوچی ... من به چه لبریزم
صدایم پر ازصدای خسته ی دختری است که
رگهای وجودش سرد شده اند
و شلاق وار تازیانه بر جبر بودنش می زند
تو..ای تو..هی تو..کیستی؟!
فقط سایه ای سیاه تو به من نمی ایی من به تو می اییم
به سیاهی وجودت
بغضم را نمی شکنم..من پر از هوای تو شده ام
پر از هوای تو

malakeyetanhaye
10-09-2008, 12:06
پایانی دیگر است شروعی دیگر شاید...
می روم به همراه چمدان واژه هایم و ناگذیر
همه ی تقصیر ها را با انگشتی به تو می سپارم
و این شاید صدای اخر تو باشد که در این حضور قلبم می پیچد
می روم به رفتن به رفتن فریاد خاموشم
وه چه فریاد خاموشی و چه شگفت از لبان من
تودر خاطرم انقدر تکرار می شوی که به رفتنم وا می دارد
و تو در دایره ی سرخ ممنوع همچنان به زندگی ربط داده شده ای
زمان چه بی گناه می گذرد و من دل به زمان می سپارم
می روم شاید به فریاد به نهایت فاصله
شاید ارامشی بیابم

malakeyetanhaye
10-09-2008, 12:07
تو در انتهای جاده ایستاده ای و چندین بار زندگی را نفرین می کنی
ومن هاج و واج به گره ابروان تو می نگرم
و دلبسته ی رویای تومی شوم
این شروع رویایی را با نفرین لبان تو جشن می گیرم
و بی تاب در سنگینی نگاهت به تکاپو در قلب مهرت می پردازم
وتو چه زود از رویایم گریختی
و نفرینت را به لبان من بخشیدی

b@ran
10-09-2008, 13:11
آنهایی که تنهایی را زندگی نکرده اند، نمی فهمند
چگونه سکوت ترس را در انسان بیدار می کند
چگونه انسان با خودش حرف می زند
با آینه ها یکی می شود ،
با قلبی پر از دریغ ، نمی فهمن

b@ran
10-09-2008, 13:12
نام من دكتر ايزن بارت است،
هم نوعان خويش را درمان مي كنم.
قادرم افليجان را به راه رفتن وا دارم
و نابينايان را بينا كنم.
بيماري به اينجا، سوي من مي آيد.
وصيت مي كند،
اما من كسي را ا ز جهان بيرون نمي كنم،
مگر آن كه گور خويش را كنده باشد.

b@ran
10-09-2008, 13:25
نه آسمانى بيگانه‏

نه بالِ غريبه‏ها
هيچ يك مرا پناه ندادند،
در آن زمان، در آن مكان‏
من زير پوشش اندوهِ مردم خويش‏
زندگى مى‏كردم.

amir 69
10-09-2008, 14:05
خسته ام ...


خسته نبودنت ...


خسته از روزهايي كه بي تو شب ميشود


و شبهايي كه باز هم بي تو ميگذرد


تا كه طلوعي و غروبي ديگر بيايند


و باز هم گذر زمانها

كه بي تو ميگذرد ...!


ميگذرد ...!


ميگذرد

و باز هم ميگذرد ...!

amir 69
10-09-2008, 14:14
در این سکوت پر تنش





گاهی تو را گم می کنم.




تو عشق را جان می دهی




من هم تجسم می کنم.




دست سیاه ابر غم سیلی به رویم میزند.




چشم سپید منتظر... خود را به کویم می زند.




آرام جان بازگرد تا کمی کشم بی داد تو




کاشانه ام ویران شدهُ رای از سکوت یاد تو...

دل تنگم
10-09-2008, 16:20
ياران چه غريبانه، رفتند از اين خانه
هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه

بشكسته سبوهامان، خون است به دل هامان
فرياد و فغان دارد، دُردى كِش ِ ميخانه

هر سوى گذر كردم، هر كوى ‌نظر كردم
خاكستر و خون ديدم، ويرانه به ويرانه

افتاده سرى سويى، گلگون شده گيسويى
ديگر نبُود دستى تا موى كُند شانه

اي واي كه يارانم، گل هاي بهارانم
رفتند از اين خانه، رفتند غريبانه

دل تنگم
10-09-2008, 16:24
چشم خود بازکن، لحظه خالي است از نگاهي که آيا ندارد
امشب از راه دور آمدم با، همکلامي که آوا ندارد

مثل هر شب، تو را مي نويسم در غزل ها و در داستان ها
بايد آميخت شب را به قصه، قصه مان بوي فردا ندارد

قصه آغازش از من، سه نقطه ختم آن باشد و بي نهايت
آخر اين قصه در اوج يوسف يک غزل از زليخا ندارد

امشب از چشم هايت غزل را مي نويسم، چو يک قطره باران
در خيالي که تنها، براي عشق ما پيش هم جا ندارد

در نگاه تو بايد فدا شد، بايد از دين احمد جدا شد
لحظه ي مرگ من زندگاني است، اين نبودن تقلا ندارد

قطره، قطره، حضور اشک مي شد، از دو چشمي که مجنون به خون بست
گريه کن، پس که انگار اصلا قصه اين دفعه ليلا ندارد

باز هم در هياهوي تکرار کرده پر ذهن من را دوباره
شعري از جنس تکرار نفي و جمله هايي سراپا ندارد

karin
10-09-2008, 19:14
موسیقی عجیبی ست مرگ.



بلند می شوی



و چنان آرام و نرم می رقصی



که دیگر هیچکس تو را نمی بیند

karin
10-09-2008, 19:20
حالا که رفته ای
بهانه ی خوبی است

"شب
سکوت
کویر"

فقط صدای این هق هق را
کم کنید


محمدرضا عبدالملکیان

vahide
11-09-2008, 00:31
تنهایی
می‌آید
چون عروسی
نامش دنیاست

تنهایی
به روی ما
می‌خندد
نامش عشق است

تنهایی
ما را
در آغوش می‌گیرد
نامش مرگ است


" بیژن جلالی "

t.s.m.t
11-09-2008, 06:50
پیش این سنگ دلان قدر دل و سنگ یکی ست
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی ست
دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه میگفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلازارترین شد چه دلازارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت این گونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ

ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن
با غمش باز باز بمان
سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که هخموار شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ

magmagf
11-09-2008, 10:49
دل ما که شکست

شعری بیرون می آید

چون اشک یا چون نسیم

دل ما که شکست

جهان جام تازه ای

برای خود می یابد . . .


بیژن جلالی

magmagf
11-09-2008, 10:52
می پنداشم که بدی

فقط در تاریکی ست

ولی اینک در روز روشن

بدی را میبینم

که به سوی شب

زبانه

می کشد



بیژن جلالی

magmagf
11-09-2008, 10:53
عجیب است که رفتگان…

چنان رفته اند

که هرگز …

باز نخواهند گشت…



بیژن جلالی

magmagf
11-09-2008, 10:54
گر چراغ خانه روشن ماند

کس نمی گوید که : خاموش

گر عذابی در دل من ماند

کس نمی گوید فراموش

هیچکس را سراغی از شب من نیست

آنکه پرسد " آی مرد خسته ، مرگت چیست " ؟ کیست ؟

magmagf
11-09-2008, 10:56
از آسمان هفتم

اگر افتاده بودم

نمی شکستم

چنین که

از چشم تو افتادم

karin
11-09-2008, 12:25
مرگ
جا به جایی رنگ هاست
دخترک را ببین
نیمی در مرداب
نیمی در آسمان
لب هایش سورمه ای شده
چشمانش سفید
و دست هایش یشمی
فقط نمی دانم
سرخی گونه هایش کجا پر کشیده

amir 69
11-09-2008, 13:03
همه رفتند کسي دور و برم نيست
چنين بي کس شدن در باورم نيست
اگر اين آخراي عاقبت بود
که جز افسوس هوايي در سرم نيست
همه رفتند کسي با ما نموندش
کسي خط دل ما رو نخوندش
همه رفتند ولي اين دل ما را
همون که فکر نميکرديم سوزوندش
عجب بالا و پايين داره دنيا
عجب اين روزگار دلسرده با ما
يه روز دور و برم صد تا رفيق بود
...منو امروز ببين تنهاي تنها
..........تنهاي تنها
تنهاي تنها..........
......تنهاي تنها

دل تنگم
12-09-2008, 00:30
غم به دل، شور به سر، سلسله برپا دارم
به تماشاي من آييد! تماشا دارم

دل بي‌درد ندارد خبر از درد دلم
ناله‌ام، در دل دل‌سوختگان جا دارم

هركسي چنگ به دامان نگاري زد و من
به كف از شور جنون دامن صحرا دارم

سر ديوانه‌ي ما را به كلوخي ننواخت
گله از طفل تهي‌كيسه‌ي دنيا دارم

دلستاني كه به يك بوسه ستاند جاني
كو در اين شهر، كه امشب سر سودا دارم

صحبت از حلقه‌ي گيسويي و ماه رويي است
تو چه داني كه چه شب ها، چه سحرها دارم

در سر كوچه‌ي زلف تو اگر دست دهد
شكوه‌ها از دل شوريده‌ي شيدا دارم

شستشو مي‌كنم از اشك به ميخانه پناه
شيشه‌ها در بغل از گريه‌ي مينا دارم

دل تنگم
12-09-2008, 00:32
"بيكرانه
در انتهاي هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زمين
پايوش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به حز دو بيكرانه كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام، كجا
نديده اي مرا ؟"

مرحوم حسین پناهی

magmagf
12-09-2008, 06:52
عابر از کنار پنجره خانه گذشت

گوش از شنیدن ماند

و چشم از دیدن مرد

پنجره فریاد زد

او نیست…نیست…نیست

magmagf
12-09-2008, 06:54
شب چه خسته است

من چه خسته ام

آه ای ستاره های شب

خوابتان حرام باد…


احمد آزمون

magmagf
12-09-2008, 06:57
نمیتــونم ببخشمــت ، دور شــو بـــــرو نبینمـــت


تیـــکه ای بـــودی از دلــم ، گندیــدی و بریدمت


هـــزارویک رنگی بدون دروغ و نیرنگی بدون


واسـه دل عاشــق مــــن بدنامــی وننـــگی بدون


یادت میـــاد گفتـــم بهت اگه نمیشــی مرحــــــمم


تــوروخـــدا زخـــمم نشـو که تیـکه پارس بدنــم


تو عیــن نا باوریــام تـــوهم شـــدی یه زخـم نـو


هیچ نمیخــوام مثل تـو شــم از جلوی چشـام برو

magmagf
12-09-2008, 07:04
چشیدن مرگ

گواراست

آنگاه که زندگی

تلخ است

magmagf
12-09-2008, 07:06
دنیا غم انگیز است . . . واقعاً غم انگیز است

چرا آنچه با شکوه است

غم انگیز است

چرا آنچه زیباست

غم انگیز است

چرا آنچه عمیق است

غم انگیز است

دل تنگم
12-09-2008, 16:20
چقدر خسته ام از این دقیقه های پاپتی
از امتداد خسته ی کلاف بی عدالتی

بهار می شود و ما دوباره سبز می شویم
تمام می شود تمام فصل بی عدالتی

چقدر سرسپرده ی دروغ دلقکان شدن
چقدر خام عشوه ی عروسکان ساعتی

همیشه صفر سهم ما و بیست سهم دیگران
به جُرم دست و پا زدن در این کلاس لعنتی

کلاغ پَر، پرنده پَر، فرشته پَر، ستاره پَر
از این زمین یخ زده، از این هوای لعنتی

دل تنگم
12-09-2008, 16:25
من دست شُسته ام ز غرورم برای تو
افتاده ام چو قطره ی شبنم به پای تو

ای نارفيق و از همه من غريبه تر
با من بمان: غريبه ی درد آشنای تو

زين روزهای خسته ملولم، بيا ببين
اين دل چگونه مي شکند زير ِ پای تو

گفتی تو هم شکسته دلت، مثل من، ولی
باور نمي کند دلم، اين ادعای تو

گفتی صبور باش، صبورم، ولی، چه سود
عمری منم و حسرت يک دم وفای تو

مي بخشمت، برو، به دلم پُشت کن، برو
بخشيد دل تو را، بگذشت از خطای تو

يک روز می رسد که ببينی ميان ما
يک فاصله است و چشم تری از جفای تو

من مي روم شبی و تو می مانی و همين
مُشتی غزل و روح من آن شب رهای تو

شايد دوباره تر شود اين گونه ها ز اشک
از حسرتِ تو، بغض تو، شايد جفای تو

يک شب به عشق مي رسد آخر دلت، ولی
آن شب هنوز مي تپد اين دل برای تو؟

.::. RoNikA .::.
13-09-2008, 00:08
با لاله كه گفت ...

از ديده بجاي اشك خون مي آيد دل خون شد و از ديده برون مي آيد

دل خون شد از اين غصه كه از قصه عشق مي ديد كه آهنگ فسون مي آيد

مي رفت و دو چشم انتظارم بر راه كان عمر كه رفت باز چون مي آيد

با لاله كه گفت حال مارا كه چنين دلسوخته و غرقه به خون مي آيد

كوتاه كن اين قصه جانسوز اي شمع كز صحبت تو بوي جنون مي آيد

دکتر علی شریعتی
1335/12/5

.::. RoNikA .::.
13-09-2008, 01:30
همه چيز در سکوت
رنگ تو را پيدا مي کند
انگار سکوت يعني تمام حرف هاي تو
نگاه کن......
سکوت کرده ام!
سراغم را نمي گيري ؟

دل تنگم
13-09-2008, 01:38
یک طرف لیوان آبی واژگون
یک طرف قندان و قندش سرنگون

ریخته واریخته هر چیز ِ من
مانده چای و استکان بر میز من

آن طر ف تر هم کتابی بی نشان
آبِ گلدانم چکیده روی آن

همچنان غرقم میانِ فکر ِ خود
بی تفاوت می شوم با شعر ِ خود

می دَوم در کوچه های بی کسی
پشتِ سر، انبوهی از دلواپسی

زیر پاهایم زمین رنجیده شد
حزنِ تنهایی من پیچیده شد

رو به رویم انتظار، رو پنجره
امتدادِ بغض های حنجره

فکر من در سایۀ تاریکِ غم
بوی تندِ خاطره در پیچ و خم

خاطراتی تلخ، همچون زهر ِ مار
لیک صبرم هست، کوهی استوار

هر چه بادا باد، هر چه شد که شد
سر به روی میز، می پرسم ز خود

من چگونه صبر را دامن زدم
بر لبانم قفلی از آهن زدم

من چگونه صبر کردم این چنین
صبر بر بی رحمی های این زمین

هر چه دیدم، یا سرم آمد که هیچ
باز گفتم: صبر تا پایانِ پیچ

صبر می گوید که آخر آفرین
یا تو سنگی یا ز کوهی آهنین!

.::. RoNikA .::.
13-09-2008, 01:47
... چند روزيست....

هيچكس اشكي براي ما نريخت هركه باما بود از غمها گريخت

چندروزي هست حالم ديدنيست حال من از اين و ان پرسيدنيست

گاه بر روي زمين زل مي زنم گاه بر حافظ تفاءل مي زنم

حافظ ديوانه فالم را گرفت يك غزل امد كه حالم را گرفت:

(ما زياران چشم ياري داشتيم خود غلط بود انچه مي پنداشتيم)

دل تنگم
13-09-2008, 02:08
من می‌روم، عزیز! فراموش کن مرا
چون دیگران، تو نیز، فراموش کن مرا

ازمن هر آن چه خاطره داری تو جمع کن
یک جا به آب ریز، فراموش کن مرا

جارو بکش به صحن دل و هر چه از من است
بنمای ریز ریز، فراموش کن مرا

بِکََّن به نوک چاقوی نفرت، تو اسم ِ من
ازپشت و روی میز، فراموش کن مرا

در مرگ من بنوش شرابی و هِی برقص
درحال جست و خیز، فراموش کن مرا

t.s.m.t
13-09-2008, 07:31
دیدم ای بس آفتابی را

کو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من

ای دریغا،در جنوب افسرد

t.s.m.t
13-09-2008, 07:40
و آفتاب خسته ی بیمار

از غروب می وزید

پاییز بود

عصر جمعه ی پاییز

له له زنان

عطش زده

آواره

باد هار

یک تکه روزنامه ی چرب مچاله را

در انتهای کوچه ی بن بست

با خشم می جوید



تا دور دید من

اندوهبار غباری گس

در هم دویده بود

t.s.m.t
13-09-2008, 07:42
کنج قفس نشستم و در خلوت سکوت

غمگین گریستم

این درد می کشد که ندانم در این قفس

پایبند کیستم؟

خامش ز چیستم؟

amir 69
13-09-2008, 14:17
در خلوت تنهايی ام

حضور مبهمت

مرهمی است بر درد های کهنه ی دلم.

بی تو ؛ شبهايم

بدون شبگرد عاشق ؛

مرگ بار ترين شب هاست.

amir 69
13-09-2008, 17:41
عکس قشنگت روبروم

نگاه تو تو چشمام

قصه میگن چشمای تو

از عشقی بی سرانجام

از اون روزا تا این شبا....

انگار یه عمر گذشته

ببین که شیشه دلم

تو دسته تو شکسته
......
نگو نگو....تموم شده





گذشته ها گذشته...

این فاصله میون ما طلسم سر گذشته

بمون بمون که اشک غم

نشسته توی چشمام

نمی شنوی فریادمو که بی تو خیلی تنهام....

می خوام تو شبهای خودم خلوت کنم به یادت

تو شهر رویا گم بشم به یاد خاطراتت

تو نیستی و بدون تو فضای خونه سرده

بیا ای عشق خوب من دلم هواتو کرده...

.::. RoNikA .::.
13-09-2008, 20:56
تنها مرگ تسلي مي دهد
زندگي مي بخشد
مرگ،‌
غايت حيات
يگانه آرزو
آسماني اكسيري، كه به اوجمان مي برد
مدهوشمان مي كند، مست
و زَهره ي رفتن با سياهي را پيشكش مي دهد
مرگ، ‌روشنايي لرزان افق تيره گون ما
آشنا مسافر خانه اي پر آمد و شد
آنجايي كه مي توان خوابيد، خورد و تكيه داد
فرشته اي با انگشت هاي جادويي
كه خواب هديه مي دهد
و خلسه رؤياها را
مرگ، خوابگاه بيچارگان و برهنگان
خوابگاه بيچارگان را مي پردازد و مأواي برهنگان را
شوكت خدايان
دالائي ملكوتي
سرزمين باستانيِ
دارايي بي پناهان و آوارگان
مرگ، دروازه اي گشوده بر بهشت هاي دست نايافته.





شارل بودلر

ugly_girl_a
13-09-2008, 22:27
اين نامه را وقتـي كه با ترديد خوانـدي
نام و نشانش را نجويي در دل خويش
من خـفـتـه ام درگـور سـرد خاطراتـت
همبسـتر مرگم ولي عاشق‌تر از پيش
وقتي رسيد اين نامه در آغوش يارت
آهسته مي پرسي ز خود اين نامه از كيست
اين نـامـه از يـار گنـه‌كـاريسـت اما
جايش درون هرم آغوشي دگر نيست
وقتي كه خواندي نامه را،آرام و خاموش
يك لحظه ياد آور مرا در آن شب سرد
آن شب كه رفتم بي تو از اين شهر، تنها
با چشم خيس و با دلي لبريز از درد
* * *
آن روز پاييزي كه باران سخت باريد
در زير چتر خستگي‌ها باز ماندم
اشكي چكيد از شاخه‌هاي بيد مجنون
نام تو را وقتي كه با ترديد خواندم
رعدي زد و نقشي به روي ذهن شب بست:
مستي ز راه آمد كنار كوچه افتاد
خـاكسـتـر تـنـهايـيـش با اشك آمـيـخـت
در رهگذار خسته و ديوانه باد
در پيش رويش راه پاييزي پراز برگ
در پشت سر روياي آن دنياي رنگين
بادي وزيد و خاطراتش را ورق زد
برگ تمام خاطرات خوب و شيرين
* * *
اكنون كه مي خواني دگر آن رفته از دست
زير غبار لحظه‌هايت جان سپرده است
دست فراموشي نـگاه خـســتــه‌اش را
از ياد چشمان پر از مهر تو برده است
اين نامه را آن لحظه مي خواني كه ديگر
نامي ز من بر روي خاك اين جهان نيست
نامم به روي سنگ قبر كهنه اي حك
تنها نشان از آن كه بي نام و نشان زيست

magmagf
14-09-2008, 05:03
مرا فروخته ای تا بهشت را بخری

که در قمار خدایان بهشت را ببری

ببر برنده تو هستی بهشت مال شما

در این معامله اما هنوز سر به سری

magmagf
14-09-2008, 05:05
زخمها را همیشه خنجرها نمی زنند

من همیشه رو به جهان ایستاده ام اما

جهان همواره از پشت خنجر زده است

لطفا صورتتان را برگردانید

لطفا به او بگویید صورتش را برگرداند

جهان را می گویم

و نترسد

قصد خنجر زدن ندارم

فقط میخواهم

آسوده گریه کنم

بی آنکه گریه ام را به حساب ضعف من بگذارند

به حساب زنانگیم

یا

یا ...

میخواهم آسوده گریه کنم

بی آنکه مادرم ببیندو بگوید

بزرگ شده ای

یا بی آنکه مجبور باشم به دخترم دروغ بگویم که گریه نمی کردم و

داشتم پیاز پوست می کندم

لطفا صوووورتتان راااا برگردانیییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی یییییییییییید

وبه جهان بگویید صورتش را برگرداند

می خواهم

آسوده

گریه

ک

ن

م

.

magmagf
14-09-2008, 05:06
میان این همه بادکنک رنگی

قلب من

بادبادک خاکستری کوچکی است

غریب و غمگین

من این بادبادک را

از آسمانتان میکنم

و میسپارمش به نخی پاره

که نمی دانم آن سرش

در کدام کوچه ی بنبست جهان

در دست کدام کودک بازی گوش است.

magmagf
14-09-2008, 05:07
مستی همیشه

نه از گیلاس های پر

گاهی از گوشواره های آلبالویی شروع می شود

که در هفت سالگیت گم شد

اسبی می میرد

زیر درخت های انار

کسی اناری دانه نمی کند

و قرمز

قرمز

همیشه انار نیست

گاهی

لکّه های خون من است

روی

پیراهن

سفید خداوند.

magmagf
14-09-2008, 05:08
پنجره را ببند

گل های پریشان این پرده را

هیچ نسیمی آرام نمی کند دیگر .

پروازهای پیراهنم

پرپرند

و پرنده ای در من است که هر روز ،

به بزرگی آسمان شک می کند .

پنجره را ببند

بارانی که در من آغاز شده است

زیر هیچ چتری بند نمی آید.

در من ،

بهاری است که برای آمدنش

به هیچ تقویمی اعتماد نخواهد کرد .

پنجره را نبند !

طوفان همیشه از درون تو آغاز می شود.

amir 69
14-09-2008, 11:52
دلگير و خسته ام از اين بهانه ها

از بار روي دوش ,از درد شانه ها

هي ميخورم به سنگ , هي ميروم در آب

چونتخته پاره ايي در اين كرانه ها

همبال خسته ام ديوانگي نكن

بال مرا ببين , بگذر ز دانه ها

اي درد رو به رشد آرام من كجاست

واي از سكوت محض , واي ازترانه ها

amir 69
14-09-2008, 11:54
خون دل خوردم که جان گیرد تن بی جان تو


دردها بر جان خریدم در پی درمانتو


غصه ها خوردم که شاید لحظه ای شادت کنم


گریه ها کردم برای پاکی دامانتو


در پی ارشاد تو ایمان خود دادم به باد


تا که شاید زنده گردد روح بی ایمانتو


هر چه می شد ریختم در پایت ای نامهربان


سینه ام را سوخت این بیداد بیپایان تو


اعتبار و آبرویم رفت و بی سامان شدم


تا که چون چتری شوم من بر سر وسامان تو


بارها دست وفا دادی و من بخشیدمت


لیک سیلی ها جوابم بود از دستانتو


از خیانت های بی حد تو پهلویم شکست


مُردم از رفتارهای فاسد و پنهانتو


میروم شاید فراموشی به فریادم رسد


بعد از این تنها تویی در بزم نامردانتو


آرزو دارم شبی یاد آوری با من چه کرد؟


آن دل آلودۀ تاریک بی دربان تو....

amir 69
14-09-2008, 11:57
وقت "رفتن" رسیده مهربانم...

دستم را

قلبم را

وجودم را

و...

روحم را

به تو می سپارم...


و هوسم سکوت را به تماشا نشستن است...

دل تنگم
14-09-2008, 17:27
خوشروئیت با دیگران لطفت به من کم می رسد
یک روز می بینی مرا نوبت به من هم می رسد

اوقات تلخی می کنی وقتی که بر می گردی از
آن جاده های بی نشان نوبت به من هم می رسد

پک می زنی سیگار را با بی خیالی می روی
در مانده ام آیا کسی اینجا به دادم می رسد؟

گر چه درون قصه ها هر کس به حقش می رسد
من خوانده ام که بارها عیسی به مریم می رسد

تا بوده این بوده ولی من هم تلافی می کنم
عیبی ندارد عاقبت آدم به آدم می رسد

دل تنگم
14-09-2008, 17:30
خواب دیدم سوخت در آتش تمام ِ پیکرم
دخترانی هرزه رقصیدند بر خاکسترم

باد آمد دختران هرزه از من رد شدند
آمد، آمد، سبز شد، رویید شکل ِ دیگرم

شکل ِ دیگرِ من نبود، اما خودم بودم هنوز
با همان دنیا که می چرخید هِی دور ِ سرم

آتش آمد، باد آمد، آب آمد، همچنان
من قفس بودم، اسیرانِ قفس بال و پرم

چشم وا کردم و دیگر من نبودم، سنگ بود
سنگِ بی شکلی که می گریید بر او مادرم

eshghe eskate
14-09-2008, 21:36
زمان به سرعت پيش مي رود

و روز و شب هستند که با هم خورشيد و ماه را مبادله مي کنند

اما تنها چيزي که از ذهن من قابل گذر نيست

ياد تو و خاطرات شيرين توست

چون هر روزي که مي گذرد

دلم براي تو و در کنار تو بودن بيشتر تنگ مي شود

در تنهايي بدون تو نظاره گر روزها و شبهاي گذرا هستم

و نمي دانم تا چه زماني مي توانم دوام بياورم

شايد تا به حال تنها دليل زنده بودن من ياد توست

که دل هنوز به خود اميد بازگشت تو را مي دهد ...

آري ... شايد اين تنها دليل بسته نشدن ابدي چشمانم است

eshghe eskate
14-09-2008, 21:37
دنبال روزنه اي مي گردم ...

تا شايد اين قلب فرومايه دست از اين تن ضعيف بردارد و رهايش کند

اما دريغ که نمي يابم ، مگر در لابه لاي اين نوشته ها

آه ، که اين آه سرد هم نمي تواند تلاطم درونم را به تصوير بکشد

اي کاش عاشق بمانيم بدون ترديد و حسرت ، البته با عشق

به اميد آن روز مي نويسم ...

و کلمات ناتوان را به بازي مي گيرم براي ابراز دوست داشتنت

تا مبادا در فراسوي خيالم گم شوي

eshghe eskate
14-09-2008, 21:37
نمي دانم چه زماني مي آيي ...

نمی دانی هر روز که مي گذرد چشم انتظاري من بيشتر مي شود

آيا دلت همچون دل من که در پيش توست ، در گروي من است ؟

آيا در انتظار ديداري آغازين با من هستي؟

فرصتهاي من گذشتند ، اما براي آن ها دلم تنگ نشد

اما هر لحظه دلم براي تو و آمدنت تنگ مي شود

آيا دل تو هم براي اين دلتنگ عاشق تنگ مي شود ؟

نمي دانم چه زماني مي آيي ...

و مرا از اين غربت سردي که وجودم را فرا گرفته رها مي سازي

باز هم نمي دانم ... اما بدان غربت دلم تنها تو را مي خواهد و بس

eshghe eskate
14-09-2008, 21:38
چشمهايم به پنجره است و مي بينم نوري را که از چهره ات مرا به سوي خود مي خواند

ديدمت ، يافتمت ، تنها در يک لحظه رفتي و خاموش شدي ...

عطرت را به همراه نقشي از چهره ات بر جاي گذاشتي

اما ندانستي که اين ها را بر دل زخميم مرهمي نيست

هنوز طنين صدايت در گوشم زنگ مي زند ...

اشک و دردي که از دلم سرچشمه مي گيرد بر روي گونه ام مي غلتد و تو نيستي

نيستي که با تبسمت مرهمي باشي به روح زخم خورده ام ...

باشد ، اگر تو چنين مي خواهي که در فراقت بسوزم ، مي سوزم و فنا مي شوم

چون در نيستي عشقت را بهتر درک مي کنم و بي تابت مي شوم

چشمهايم هنوز به پنجره است تا تو بيايي

و با نواي دل نشين صدايت ، جاني تازه به کالبد در هم شکسته ام ببخشي

چشمهايم هميشه به پنجره مي ماند ...

eshghe eskate
14-09-2008, 21:39
ايستاده ام و سوسوي غريب يک ستاره را مي نگرم

دراين انديشه ام که آيا تو هم به او مي نگري

يا شايدم به قبل نگريسته اي و من او را حال

کاش مي شد امشب با هم ، در کنار گلهاي باغچه بوديم

آنقدر از دل مي گفتيم تا که گل خسته شود

آن زمان عطر احساس من و تو تا اوج هوا حس مي شد

حيف که خيالي بيش نيست ، همچنان خيره به آن ستاره ام

زير لب مي گويم : اي کاش ...

t.s.m.t
15-09-2008, 02:08
(اینجا همه زحمت می کشند نه برای خودشون و نه برای دیگران این دینی است که هنر ،بر گردن هنرمند و هنر دوست دارد.تشکر لازم نیست، فقط زحمات را هدر ندهید،لطفاً)



رو که بر می گردانم از این همگان

توی لیوان بلور

نور ها زیبایند

و

مثل این است که از شانه ی تو در مهتاب

یا که از چشمانت

در لحظه ی لبخند زدن

ما آیند

چه زمستانی

با این همه

آه

چه زمستانی

در بیگاه

باید آهسته بپوشاند ما را

می دانی؟

ایا جز همین مرگ که دارد می آید

هیچ راهی نیست؟

هیچ!

سر پناهی نیست؟

t.s.m.t
15-09-2008, 02:19
پس تو کی می آیی
لحظه ها را قاب نتوان کرد
لحظه ها می میرند
لحظه ها بوی فراموشی
لحظه ها بوی فرسودگی خاطره را میگیرند

magmagf
15-09-2008, 05:30
دنیا به اتوبوسی می ماند

که از یک در سوار

و از در دیگر پیاده می شویم

چه فرقی می کند

آخر خط

همه پیاده می شویم

magmagf
15-09-2008, 05:30
بر فراز غم های گذشته ایستاده ام

و پهنه امید را می نگرم

غم و امید، چون شب و روز

بر دل و جان ما حکم فرمایی می کند

گاه از بلندی غمی، پهنه امید را می نگریم

و گاه از بلندی امید، پهنه غم را می پاییم

magmagf
15-09-2008, 05:31
شب را تو تمام خواهی خفت

امروزت نیز بی من گذشت

بی غم آن که باید گفت…

magmagf
15-09-2008, 05:32
چنان با هم امروز بیگانه ایم

که کس با کس اینگونه دشمن نبود

من آن را که می خواستم در تو مرد

تو می جستی آن را که در من نبود

magmagf
15-09-2008, 05:34
در امید فرو بند

های های کسی نیست

صدا از آن سوی دیوار گفت:

دادرسی نیست

و من به خویش فرو رفته در هراس…

خدایا…

از این شکسته شب آیا…

به صبح دسترسی نیست؟...

MaaRyaaMi
15-09-2008, 12:05
به خاك مي افتند

دود ديدگانت را مي آزارُد

و از ماسك هاي شيميايي مي ترسي

پناهي نيست

تركش هاي سياست

تو را

از پا

مي اندازند

سوژه فيلمي هستي

كه زماني

نه چندان دور

از ديدن آن لذت مي بردي وْ

پرچم هاي سفيد

در دستانت

كفن وحشت خواهند شد.

MaaRyaaMi
15-09-2008, 12:08
روزي خواهم مرد

مثل پايان بي پايان زندگي

ديدي چه زود

سپيد بخت شدم!!

MaaRyaaMi
15-09-2008, 12:15
شب هنگام كه به مهماني مرده ها مي روي
سرشار از گناهي
صداي مردگان به گوش مي رسد
در كنارت مي ايستند
مي نوازند
مي رقصند
بر روي خانه هاي خالي شان.
كفن هاشان بر تن
صداشان بر باد
گور كن پير
آب توبه مي دهد وْ
مي نوشي
تو را مي خوانند
روي گورت پا مي كوبي
سمفوني به اوج مي رسد
و تو
فراموشي مي كني كه جزئي از آنهايي!

MaaRyaaMi
15-09-2008, 12:18
رفتنی ها باید بروند

تنها من و تو ای همزاد

خواهیم ماند.

تو به صداقت شبنم

قسم داده بودی مرا

که بمانم.

و خود نماندی و فکر نکردی

مغلوب سایه وهم تو خواهم شد.

حال من چگونه بمانم؟

چگونه بروم؟

چگونه بمیرم؟

من با این پیراهن بی صاحب چه کنم؟

ای که دستت تسکین

دردهای تقدیر من است

تا تصویرت زنده است

بازگرد.

eshghe eskate
15-09-2008, 13:43
آتش

تو را فرا می‌گیرد،

خاك

افسانه‌هایش را زمزمه می‌كند،

راهب

ردای زعفرانی‌اش را

بر دوش می‌اندازد

هنگامی‌كه حیات از تو دریغ می‌شود.


اینجا

درختی به تقدیر سوختن

تن می‌دهد،

راهب

اشكش را با گوشه‌ی ردا پاك می‌كند،

كرمی در خاك فرومی‌رود،

كركسی در آسمان

نیمدایره‌ای رسم می‌كند

و فرودمی‌آید،

و من در شعله‌های آتش

تو را دوست می‌داشتم،

در خاك

در درخت

تو را دوست می‌داشتم،

در منقار كركس

در دهان كرم

تو را دوست می‌داشتم.

eshghe eskate
15-09-2008, 13:44
شمعدان شیشه‌ای

با منگوله‌هایش،

تاقچه‌ غبارگرفته

با اسبی زنگ‌زده كه بر دو پای خویش ایستاده است.

و شعله‌ چشم‌های میشی‌رنگ.


اینك كبوتران خیس

روی لبانِ بودا عشق‌بازی می‌كنند،

باران شاید ببارد

شاید هم نه.

و من

حتی اگر به روح منجمد حیات تو دست‌یابم

نخواهمت یافت.

تو در تمام شمعدان‌های شیشه‌ای

پراكنده شده‌ای.


و آسمان

نه می‌بارد

و نه نمی‌بارد.

MaaRyaaMi
15-09-2008, 20:01
سکون

همراهِ سکوتی تلخ

می فشارد رویاهای خمیده مرا

در میان حصار زمان خود.

و نفسم

زیر چکمه های قدرت

به شماره افتاده است.

و من در دهلیزهای ترس و وحشت و تاریکی

منقبض شده ام.

وشب یعنی کابوس بی انتها

و سکوت سارها

سرمشق شبانه من.

و زمان

در ثانیه های جسورِ ساعت دیواری

متوقف شده است.

امسال

خاک،مرثیه ای دوباره برای آینه سر خواهد داد...

MaaRyaaMi
15-09-2008, 20:04
مي دانم

رفته بودي تا بازنگردي وْ

با گذشت هر لحظه، هر دم

خاطراتمان بي رنگ تر مي شود

در خيال بي رحم تو!

تو كه از زنجیره و محبت مي گفتي

چگونه از شعر و پروانه گريختي؟

تو در جست و جوي نان بودي

نه عاشق بوي گندم!

تو رفتي

به دنبال شعلة گل هاي كاغذي وْ

گم شدي در هوايي بيگانه تر از من

و من

ماندم وْ

يأس ياس ها و بوي غريب پيراهن ات.

گم شدم

در بيراهه هاي دروغ تو

و غرق گشتم

ميان مرداب چشمهايت.

به باد سپرده بودم

به تو بگويد

اينجا چقدر دلتنگم!

magmagf
16-09-2008, 05:13
چه یقین محکمی است

که همه ما رفتنی

هستیم

ولی چرا کسی این را

باور نمی کند

magmagf
16-09-2008, 05:15
در ایستگاه باد

قلب قطار درختان

از تپش های تب آلوده

ایستاد

تو . . .

نیامده بودی

magmagf
16-09-2008, 05:16
چه صحرایی است

صحرای تنهایی

و چه جشنی به پا داشته است

آنچه نیست

MaaRyaaMi
16-09-2008, 07:48
مي ترسم

از كابوس هاي شبانه و پاييز.

دستي بيرون مي آيد از تاريكي و

مي ربايد تن رنجور مرا!

مي برد آنجا كه خاك و زمين از هم جدايند و

آب و آتش يكي

در جمع من و تنهايي و اشك

سرشارم از وحشتي بي پايان

و سرم را

به تاريكي مي كوبم

و خودم را

ميان پنجره هاي بسته

فرياد

پس چرا مسافر ما از سفر

باز نمي گردد؟!

eshghe eskate
16-09-2008, 09:34
تنهایم کنار پنجره می آیم
نسیم تبسم تو جاریست
قاصدکها آمده اند
در رقص باد و یاد
سبز
سپید
سرخ...
و این آخرین قاصدک
چقدر شبیه لبخند خداحافظی توست!
****
می خوانمت
با هفت زبان
در اوج عشق و عاطفه ایستاده ای
سرشار از تکلم درخت و آفتاب
سرشار از تنفس آینه و عود
سرشار از بلوغ آسمان
و من هر چه می آیم
به انتهای خطوط دستان تو نمی رسم
می خواهم در بیرنگی گم شوم
****
نمی دانم
شابد به نسیمی که صبح گاه
در سایه روشن حسرت و لبخند
از کنار دستهایت عبور کرد
می اندیشی
و من به آن بادبادکی فکر می کنم
که در سپیده دم ستاره و اسپند
در نگاه زلال تو تخم گذاشت
و تو نم نم
در تنهایی و ماه
ناپدید شدی
و تنها رد پایت
در امتداد مسیرهای خیس بی پایان
جا ماند
****
جای تامل نیست
قاصدکها آمده اند
و تو در سرود خلسه و خاکستر
ناپیدا شده ای
و من به معراج نیلوفرانه تو می اندیشم
و به انتظار شب بوها
که در بهاری زرد
به شکوفه نشست
****
نمی دانم کدام پرنده
در نبض مدادهایت جاری بود
که هیچ کاغذی
در وسعت حجم آن نگنجید
راستی نگفتی کدام باد
بادبادکهایت را با خود برد
****
پنجره را می بندم
خانه در موسیقی لبخند تو گم می شود
و آفتابگردان نگاه تو
در آسمان هشتم
ناتمام ادامه دارد
و من
به یاد آن پرنده ای می افتم
که صبح
در متن بلوغ و آفتاب
ناپیدا گم شد
ناپیدا گم شد.

دل تنگم
16-09-2008, 12:41
باز هم درسينه ام گُل كرده آهي، رهگذر
سوختم در آتش سردِ نگاهي، رهگذر

زير ِ مشتِ سرخ ِ پاييزان، منم آوار ِ زرد
در كوير ِ دل نمي رويد گياهي، رهگذر

شب، شبِ بوران و كوتاه است ديوار ِ اميد
نيست جز تيغ ِ برهنه سر پناهي، رهگذر

يك نفس با من بمان و يك هزاره غم بخوان
از كتابي آسماني در نگاهي، رهگذر

در دو سمت فاصله با طنز تلخي بين ما
بركه مي گويد غم ِ ماهي به ماهي، رهگذر

با دلِ غمديده ي من، فال حافظ مي زند
اين سَر ِ شوريده در اعماقِ چاهي، رهگذر

« راست مي گويي كه اين شب، حسرتي بي روزن است»
مانده يك ناهيد رؤيا تا پگاهي، رهگذر

كوله بارت را ببَر اين دردها، اين اشك ها
باز هم اينجا بيا، گاهي به گاهي، رهگذر

دل تنگم
16-09-2008, 12:42
دیگر آن مجنون سابق نیستم
آن بیابان گرد عاشق نیستم

اینک از اهل نسیم و سایه ام
با تب صحرا موافق نیستم

با سلامی با خیالی دل خوشم
در تکاپوی حقایق نیستم

بس کنید اصرار را، بی فایده ست
من برای عشق لایق نیستم

S@l@m
16-09-2008, 13:14
مهدي اخوان ثالث > زمستان

گزارش
خدايا ! پر از کينه شد سينه ام

چو شب رنگ درد و دريغا گرفت

دل پاکروتر ز آيينه ام

دلم ديگر آن شعله ي شاد نيست

همه خشم و خون است و درد و دريغ

سرايي درين شهرک آباد نيست

خدايا ! زمين سرد و بي نور شد

بي آزرم شد ، عشق ازو دور شد

کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد

مگر پشت اين پرده ي آبگون

تو ننشسته اي بر سرير سپهر

به دست اندرت رشته ي چند و چون ؟

شبي جبه ديگر کن و پوستين

فرود آي از آن بارگاه بلند

رها کرده ي خويشتن را ببين

زمين ديگر آن کودک پاک نيست

پر آلودگيهاست دامان وي

که خاکش به سر ، گرچه جز خاک نيست

گزارشگران تو گويا دگر

زبانشان فسرده ست ، يا روز و شب

دروغ و دروغ آورندت خبر

کسي ديگر اينجا تو را بنده نيست

درين کهنه محراب تاريک ، بس

فريبنده هست و پرستنده نيست

علي رفت ، زردشت فرمند خفت

شبان تو گم گشت ، و بوداي پاک

رخ اندر شب ني روانان نهفت

نمانده ست جز من کسي بر زمين

دگر ناکسانند و نامردمان

بلند آستان و پليد آستين

همه باغها پير و پژمرده اند

همه راهها مانده بي رهگذر

همه شمع و قنديلها مرده اند

تو گر مرده اي ، جانشين تو کيست ؟

که پرسد ؟ که جويد ؟ که فرمان دهد ؟

وگر زنده اي ، کاين پسنديده نيست

مگر صخره هاي سپهر بلند

که بودند روزي به فرمان تو

سر از امر و نهي تو پيچيده اند ؟

مگر مهر و توفان و آب ، اي خدا

دگر نيست در پنجه ي پير تو ؟

که گويي : بسوز ، و بروب ، و برآي

گذشت ، آي پير پريشان ! بس است

بميران ، که دونند ، و کمتر ز دون

بسوزان ، که پستند ، و ز آن سوي پست

يکي بشنو اين نعره ي خشم را

براي که بر پا نگه داشتي

زميني چنين بي حيا چشم را ؟

گر اين بردباري براي من است

نخواهم من اين صبر و سنگ تو را

نبيني که ديگر نه جاي من است ؟

ازين غرقه در ظلمت و گمرهي

ازين گوي سرگشته ي ناسپاس

چه ماده ست ؟ چه قرنهاي تهي ؟

گران است اين بار بر دوش من

گران است ، کز پس شرم و شرف

بفرسود روح سيه پوش من

خدايا ! غم آلوده شد خانه ام

پر از خشم و خون است و درد و دريغ

دل خسته ي پير ديوانه ام

S@l@m
16-09-2008, 13:24
برف

مهدي اخوان ثالث

پاسي از شب رفته بود و برف مي باريد،
چون پرافشان پري هاي هزار افسانه اي از يادها رفته.
باد چونان آمري، مأمور و ناپيدا،
بس پريشان حكم ها مي راند مجنون وار،
بر سپاهي خسته و غمگين و آشفته.

برف مي باريد و ما آرام،
گاه تنها، گاه با هم، راه مي رفتيم.
چه شكايت هاي غمگيني كه مي كرديم،
يا حكايت هاي شيريني كه مي گفتيم

هيچ كس از ما نمي دانست،
كز كدامين لحظه ي شب كرده بود اين باد برف آغاز.
هم نمي دانست كاين راه خم اندر خم
به كجامان مي كشاند باز.

برف مي باريد و پيش از ما
ديگراني همچو ما خشنود و ناخشنود،
زير اين كج بار خامُش بار، از اين راه
رفته بودند و نشان پاي هاشان بود

پاسي از شب رفته بود و همرهان بي شمار ما،
گاه شنگ و شاد و بي پروا،
گاه گويي بيمناك از آبكند وحشتي پنهان
جاي پا جويان،
زير اين غمبار، در همبار،
سر به زير افكنده و خاموش،
راه مي رفتند.
وز قدم هايي كه پيش از اين
رفته بود اين راه را، افسانه مي گفتند

راه بود و راه ـ اين هر جايي افتاده ـ اين همزاد پاي آدم
خاكي؛
برف بود و برف ـ اين آشوفته پيغام ـ اين پيغام سرد پيري و
پاكي؛
و سكوت ساكت و آرام،
كه غم آور بود و بي فرجام.
راه مي رفتيم و من با خويشتن گه گاه مي گفتم
«كو ببينم لولي اي لولي!
اين تويي آيا ـ بدين شنگي و شنگولي،
سالك اين راه پر هول دراز آهنگ؟» و من بودم
كه بدينسان خستگي نشناس،
مي سپردم راه و خوش بي خويشتن بودم

باز مي رفتيم و مي باريد
جاي پا جويان،
هر كه پيش پاي خود مي ديد.
من، ولي ديگر ،
شنگي و شنگوليم مرده،
چابكي هام از درنگي سرد آزرده،
شرمگين از رد پايي،
كه بر آن ها مي نهادم پاي،
گاه گه با خويش مي گفتم:
«كي جدا خواهي شد از اين گله هاي پيشواشان بُز؟
كي دليرت را درفش آسا فرستي پيش؟
تا گذارد جايي پاي از خويش؟»

همچنان غمبار در همبار مي باريد.
من وليكن باز، شادمان بودم.
ديگر اكنون از بزان و گوسپندان پرت،
خويشتن هم گلّه بودم، هم شبان بودم
بر بسيط برف پوش خلوت و هموار
تك و تنها با درفش خويش، خوش خوش پيش مي رفتم.
زير پايم برف هاي پاك و دوشيزه،
قژقژي خوش داشت،
پام بذر نقش بكرش را،
هر قدم در برف ها مي كاشت.
مُهر بكري برگرفتن از گل گنجينه هاي راز،
هر قدم از خويش نقش تازه اي هشتن،
چه خدايانه غروري در دلم مي كشت و مي انباشت.

خوب يادم نيست،
تا كجاها رفته بودم، خوب يادم نيست،
اين كه فريادي شنيدم يا هوس كردم،
كه كنم رو باز پس، رو باز پس كردم.
پيش چشمم چيست اينك؟ راه پيموده.
پهندشت برف پوش راه من بوده.
گام هاي من بر آن نقش من افزوده.
چند گامي بازگشتم، برف مي باريد.

جاي پاها تازه بود، اما،
برف مي باريد.
باز مي گشتم،
برف مي باريد
جاي پاها ديده مي شد ليك،
باز مي گشتم،
برف مي باريد.
برف مي باريد. مي باريد. مي باريد....
جاي پاهاي مرا هم برف پوشانده ست.
تهران ـ فروردين 1337

S@l@m
16-09-2008, 18:15
فريدون مشيري

چگونه خاك نفس مي كشد؟
ـ بينديشيم:
چه زمهرير غريبي!
شكست چهره ي مهر،
فسرد سينه ي خاك
شكافت زهره ي سنگ!
پرندگان هوا دسته دسته جان دادند.
گپ آوران چمن، جاودانه پژمردند.
در آسمان و زمين، هول كرده بود كمين،
به تنگناي زمان، مرگ كرده بود درنگ!
به سر رسيده جهان؟
ـ پاسخي نداشت سپهر.
دوباره باغ بخندد؟
ـ كسي نداشت يقين.
چه زمهرير غريبي....!
چگونه خاك نفس مي كشد؟‌
ـ بياموزيم:
شكوه رستن را اينك،
طلوع فروردين:
گداخت آن همه برف،
دميد اين همه گل،
شكفت اين همه رنگ
زمين به ما آموخت: ز پيش حادثه بايد كه پاي پس نكشيم.
مگر كم از خاكيم؟
نفس كشيد زمين، ما چرا نفس نكشيم؟

S@l@m
16-09-2008, 18:16
كهن ديارا ...!
نادر نادر پور

كهن ديارا، ديار يارا، به عزم رفتن، دل از تو كندم،
ولي ندانم اگر گريزم، كجا گريزم وگر بمانم كجا بمانم؟

نه پاي رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گويم، درخت خشكي
عجب نباشد اگر تبرزن طمع ببندد به استخوانم

در اين جهنم گل بهشتي چگونه رويد؟ چگونه بويد؟
من اي بهاران، ز ابر نيسان، چه بهره گيرم كه خود خزانم

صداي حق را سكوت باطل در آن دل شب چنان فرو كوفت
كه تا قيامت در اين مصيبت گلو فشارد غم زمانم

كبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نيست
كه تا پيامي به خط جانان زپاي آنان فروستانم

سفينه ي دل نشسته در گل، چراغ ساحل نمي درخشد
در اين سياهي سپيده اي نيست كه چشم حسرت در او نشانم

الا خدايا! گره گشايا! به چاره جويي مرا مدد كن
بود كه بر خود دري گشايم، غم درون را برون كشانم

چنان سراپا شب سيه را به چنگ ودندان در آورم پوست
كه صبح عريان به خون نشيند برآستانم، برآستانم

كهن ديارا، ديار يارا، به عزم رفتن دل از تو كندمشخ
ولي جز آن جا وطن گزيدن نمي توانم، نمي توانم ....

magmagf
17-09-2008, 05:11
هیچ چیز

هیچ کس، زیبا نبود

عشق فریبم داد

اینجا چه بیهوده ماندم

وقتی که می شد رفت

چمدانم را می بندم

بی هیچ خاطره ای

اشکی بیفشان

برای مردی که . . .

تهیدست سفر می کند

magmagf
17-09-2008, 05:18
هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگر چه دستانش از ابتذال هم شکننده تر بود

هراس من از مردن در سرزمینی است

که مزد گور کن

از آزادی آدمی

افزون تر است

magmagf
17-09-2008, 05:22
عین سکوت

که نه می خندد و نه می خواند

بی صدا

گر یه ها یت را ورق میزنی

و راه می روی

تنهایی

طولانی ترین کوچه ی جهان است

راه می روی

و تاریکی

بر شانه هایت کشیده می شود

لبهایت را اندوه می خشکاند

راستی!!

گوش کن!

اگر دلت را با خودت نبرده باشی

حتما راه را گم می کنی

مثل من که تو را…

magmagf
17-09-2008, 05:25
این شهر

شهر قصه های مادر بزرگ نیست

که زیبا و آرام باشد

آسمانش را

هرگز آبی ندیده ام

من از اینجا خواهم رفت

و فرقی هم نمی کند

که فانوسی داشته باشم یا نه

کسی که می گریزد

از گم شدن نمی ترسد

magmagf
17-09-2008, 05:25
چتر چرا بر دارم

این باران بی امان

همه را خواهد شست

مرا

دلم

و این زخم تازه را

amir 69
17-09-2008, 13:05
تو مرگ من بودی


می توانستم تنها تو را داشته باشم


زمانی که همه چیز از دستم رفت.

دل تنگم
18-09-2008, 03:57
از جمله ی ماندن برو ، فاعل نداری
دور از تعارف، ذره ای قابل نداری

من مثل ِ خورشیدی به پاس ِ شب رسیدم!
با رفتنم از آسمان مشکل نداری؟

فرقی ندارد پیش ِ تو باشم، نباشم؛
یک مشت خاکِ مُرده ای، حاصل نداری

بیهوده دل خوش کرده ام، انگار از اول
چیزی شبیهِ عشق هم، در دل نداری

از ساده گی هایم گِلِه داری؟ عزیزم!
من ساده دل بودم، "تو اصلاْ دل نداری"

دل تنگم
18-09-2008, 03:59
من سراپا خستگی را باز معنا می کنم
دارم از دیوانگی راز ِ تو افشا می کنم

من عبور ِ زجه های غربتِ تنهاییم
بعدِ تو دائم برای مرگ لالا می کنم

من غرور ِ شاخه های خشکِ این آبادیم
شاخه های خشک را این بار رسوا می کنم

چون طنین آرزویم در خیالِ آشتی
مثل پروانه سر ِ یک عشق دعوا می کنم

تو بیا، من را از این تنهایی و غفلت بگیر
ماه مرداد است و من احساس ِ سرما می کنم

vahide
18-09-2008, 06:09
صبح
====

از کنار گورستان گذشتیم
آن‌جا همه بودند
هم فاتحین
هم شکست‌خوردگان

در تاریکی
نمی‌توانستند ببینند
چه کسی
فاتح شد

magmagf
18-09-2008, 21:00
اشک می ریزم و

نمی فهمم

برای کدام یک

از غصه هایم

magmagf
18-09-2008, 21:00
می خواهی

گریه کنی

بی چرایی

غم انگیز ترین ماجرای شعر

اینجاست….

magmagf
18-09-2008, 21:02
بر کف دستم

دانه ای که نباشد

تو هم پر می کشی

گنجشکک

magmagf
18-09-2008, 21:03
مرگ

خبر که نمی کند

یک روز می بینی

نیامدم

یعنی که نیستم

magmagf
18-09-2008, 21:05
بیهوده تلاش می کنی من بشوی

کو تا تو حلب قراضه، آهن بشوی

تهدید نکن که دشمنم خواهی شد

تو دوست نبوده ای که دشمن بشوی

دل تنگم
19-09-2008, 01:50
شعر من از عذاب تو، گزند تازيـانه شد
ضجه ي مغرور تنم، ترنم ترانــــــــه شد
حماسه ي زوال من، در شب تلخ گم شـدن
ضيافت خواب تو را، قصه ي عاشقانه شد
براي رند دربه در، اين من عـــــاشق سفر
واي كه بي كراني حصـــــــار تو كرانه شد
واي كه درعزاي عشق، كشته شد آشناي عشق
واي كه نعره هاي عشق، كشته شد آشناي عشق
واي كه نعره هاي عشق، زمزمه ي شبانه شد
اي تكيه گاه تو تنم ، سنـــــــــگر قلب تو منم
واي كه نيزه ي تو را، سينه ي من نشانه شد
درخت پير تن من‌، دوبــــــاره سبز مي شود
كه زخم هر شكست من،حضور يك جوانه شد
واي كه درحضور شب،دربزم سوت وكور شب
شب كور وحشـــــت تو را، قلب من آشيانه شد
واي كه آبروي تـــــــــو، مرد انالحق گوي تو
بر آستان كوي تو، جــــــــان داد و جاودانه شد
من همه زاري منم، زخمــــــــي زخمه ي تنم
براي هاي هاي من، زخمـــــه ي تو بهانه شد
درخت پير تن من، دوباره سبز مي شــــــود
هر چه تبر زدي مرا، زخم نشد، جوانـــه شد


ایرج جنتی عطایی

دل تنگم
19-09-2008, 01:53
وقتي سرم براي خطر درد مي‌کند
حتا غزل مرا زخودش طرد مي‌کند

من نيز آتش دلم اي مهربان من
دم‌سردي تو گاه مرا سرد مي‌کند

حواي من ! بخند که لبخند با دلم
کاري که سيب با پدرم کرد، مي‌کند

گفتي که مرد باش! رهاکن مرا! برو!
اين کار را نه‌مرد که نامرد مي‌کند

باورکن اي ستاره‌ي من رفتنت مرا
در کوچه‌هاي خاطره شب‌گرد مي‌کند

تنها نه تيشه با سر فرهاد آشناست
من هم سرم براي خطر درد مي‌کند

amir 69
19-09-2008, 04:36
اینک فقط در رویاست


که میشود بوسه بر دستان تو زد ...


و من سخن میگویم ، کار میکنم


همانم که بودم ، سیگار میکشم ، هراس میورزم ...


و چگونه این شبها را دوام می آورم ؟...

MJNeghabi
19-09-2008, 23:09
گر عارف حق بینی
چشم از همه بر هم زن
چون دل به یکی دادی
آتش به دو عالم زن!


هم چشم تماشا را
بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را
بر گیسوی پر خم زن!


هم نکته وحدت را
با شاهد یکتا گو
هم مرغ انالحق را
بر دار معظـم زن!


گر تکیه دهی وقتی
بر تخت سلیمانی
ور پنجه زنی روزی
در پنجه رستم زن!


گر دردی از او بردی
صد خنده به درمان کن!
ور زخمی از او خوردی
صد طعنه به مرهم زن!


چون ساقی رندانی
می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی
نی با دل خرم زن!


بوی باران – شعر از فروغی بسطامی – با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!

bahar_bhr_2518
20-09-2008, 17:08
كاش در سرزمين سبز اميد دستي نگهبان پرنده مريض آرزو هايم بود


كجاست دستي؟......

MJNeghabi
20-09-2008, 19:24
ببار! ای ابر بهار!
با دلم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماه رو دادن به شبهای تار
ای بارون!


ببار! ای بارون ببار!
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون!


دلم خون شد خون ببار!
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبهای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
ای بارون!


شب، سکوت، کویر – شعر از علی معلم – با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!

magmagf
21-09-2008, 05:14
یادم بماند که

من تنها نیستم

ما یک جمعیتیم

که تنهاییم

magmagf
21-09-2008, 05:17
گاهی حرفی نیست

صدا نیست

هیچ چیز دیگری هم نیست

که دلداری ام دهد…

magmagf
21-09-2008, 05:18
چای می نوشم

آه اگر با یک حبه قند

شیرین می شدند…لحظه ها

magmagf
21-09-2008, 05:20
آنچه که هست

مرا به یاد

آنچه که نیست

می اندازد

magmagf
21-09-2008, 05:21
تاوان همان فراموشی ست

گم شدن در کوچه های پیچاپیچ

که هرگز مرا

به تو . . .

نمی رسانند

eshghe eskate
21-09-2008, 12:15
میرم از کنارت اما............

از تموم خاطراتمون گذشتم‏


تو رو با دلخوشيات تنها مى‏ذارم‏


نمى‏خوام فك كنى محتاج نگاتم‏


تو خيال نكن ديگه دوست ندارم‏


از خيال رفتنت تنم مى‏لرزه‏


اما بى‏مهريتو طاقت نميارم‏


بى‏تفاوت از كنارت مى‏رم اما


به خدا هنوز واست يه بى‏قرارم‏


هنوز اسمت بهترين واژه دنياست‏


هنوزم به خاطرت غصه مى‏بارم‏


هنوزم با ديدنت صدام مى‏لرزه‏


هنوزم پيش نگاهت كم ميارم‏


تو نخواستى دل من مال تو باشه‏


نگو اين گناهه، تقديره و بخته‏


نگو يادم مى‏مونه تو خاطراتت‏


باور حرفاى خوبت ديگه سخته‏


مى‏رم از كنارت اما نازنينم‏


نگو هيچ وقت نمى‏خوام تو رو ببينم‏


بذا خوش باشه دلم به اين كه شايد


يه روزى دوباره پيش تو بشينم

MJNeghabi
21-09-2008, 19:33
به رهی دیدم برگ خزان
پژمرده ز بیداد زمان
كز شاخه جدا بود


چو ز گلشن رو كرده نهان
در رهگذرش باد خزان
چون پیک بلا بود


ای برگ ستمدیده ی پاییزی
آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی!؟
روزی تو هم آغوش گلی بودی
دلداده و مدهوش گلی بودی


ای عاشق شیدا!
دلداده ی رسوا!
گویمت چرا فسرده ام؛
در گل نه صفایی
نی بوی وفایی
جز ستم ز وی نبرده ام!


خار غمش در دل بنشاندم
در ره او من جان بفشاندم
تا شد نو گل گلشن و زیب چمن
رفت آن گل من از دست
با خار و خسی پیوست
من ماندم و صد خار ستم
وین پیكر بی جان
ای تازه گل گلشن
پژمرده شوی چون من
هر برگ تو افتد به رهی
پژمرده و لرزان!


به رهی دیدم...


شعر از بیژن ترقی – با صدای مرضیه بشنوید!

magmagf
22-09-2008, 08:18
من هر چه را که بایدبه او می باختم

باخته ام

و تک خوابه خانه ای را که باید در دلم می ساختم

ساخته ام

با چنین آغوش در باد بازگشته ای

ترس دارد خیلی

بیرون پریدن

از وسط قصه ای که بانی آن فقط تو باشی

و راوی آن تو نباشی

این قصه آخر ندارد

برای فرار در ندارد

magmagf
22-09-2008, 08:21
برادر جان

نمی دونی چه دلتنگم

برادرجان نمی دونی چه غمگینم

نمی دونی نمی دونی برادرجان، گرفتار کدوم طلسم و نفرینم

نمی دونی چه سخته در به در بودن

مثل طوفان همیشه در سفر بودن

برادرجان، برادرجان ، نمی دونی

چه تلخه وارث درد پدر بودن

دلم تنگه برادرجان، برادرجان دلم تنگه…

magmagf
22-09-2008, 08:23
یک کوچه یاس

یک درخت گنجشک

یک آشیانه پرستو

حالا دو پرنده انتظار

نشانه های کوچ را گم کرده اند

حال هوا خیلی شرجی . . .

اشتیاق عجیب طوفانی ست

حالا چشمها از برهوت می نگرند

کبوتران مرده

بوی آسمان نمی دهند

حالا

ته چاهی عمیق افتاده ایم

و برای شنیدن آسمان

یک قنات سیر باید گریه کنیم

magmagf
22-09-2008, 08:24
اگر می دانستی چه می سوزاندم

زخم زبان دوستانه

اگر می دانستی چه دردناک می خراشد دلم

نگاه های نا باورانه

اگر می دانستی چه می خورد روحم

اشارت تلخ آشنایانه

اگر می دانستی چه زنجیر گرانی است بر گردنم

رفتار نامهربانانه

اگر می دانستی چه زجری می کشم هر لحظه

از این حرف ها و حرف ها و حرف ها

آنگاه تو هم….مانند من…شاید

خاموش می ماندی

مرد و مردانه…

magmagf
22-09-2008, 08:26
ساده با تو حرف می زنم

این پرنده ای که من کشیده ام

چرا نمی پرد؟

این ستاره

سرد و کاغذی است

این درخت

بی بهار مانده است

دانه های این انار طعم مرگ می دهد

من دلم گرفته…

هر چه می روم… نمی رسم

MJNeghabi
22-09-2008, 09:17
دلم گرفته اى دوست!
هواى گريه با من‏
گر از قفس گريزم
كجا روم، كجا، من!؟

كجا روم كه راهى
به گلشنى ندانم‏
كه ديده بر گشودم
به كنج تنگنا من!‏

نه بسته‏ام به كس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها، رها، رها، من‏!

ز من هر آن كه او دور
چو دل به سينه نزديك
به من هر آن كه نزديك
از او جدا، جدا، من!

نه چشم دل به سويى
نه باده در سبويى
كه تر كنم گلویی
به ياد آشنا من

ز بودنم چه افزود!؟
نبودنم چه كاهد!؟
كه گويدم به پاسخ
كه زنده‏ام چرا من!؟

ستاره‏ها نهفتم
در آسمان ابرى
دلم گرفته اى دوست!
هواى گريه با من...


نسیم وصل – شعر از سیمین بهبهانی – با صدای همایون شجریان بشنوید!

دل تنگم
22-09-2008, 18:12
دیشب دوباره در من حسی عجیب گل کرد
رفتی تو از کنارم، اما چقدر دل سرد


باران گرفت و در مه من ماندم و خیالت
دیگر نمانده از تو جز رد پایی از درد

افتاده ام به پایت تا در شبم بمانی
رفتی خبر نداری تاریک ماندم و سرد

کوچیده ام به یادت در کوچه کوچه ی شهر
هر شب شبیه کولی، تنها وخسته، شبگرد

فالی زدم به نامت، نیت فقط تو بودی
حافظ! بگو، بمانم این بار زوج یا فرد

در کهکشان یادت هی می خورم به بن بست
پایان ندارد این شب، با من چه می کنی؟ مَرد!

من با تو زنده هستم، من با تو خو گرفتم
رفتی تو از کنارم، اما دوباره برگرد

MaaRyaaMi
22-09-2008, 19:20
هر شب خاطراتم را در آغوش می گیرم
هر شب روزهایم را مرور می کنم
هر شب دستانم را می بویم
دستانم بوی خون می دهد
آن زمان گذشت
آن زمان که دستانم بوی مریم و اقاقی می دادند
مریم ها و اقاقی های شهر من خشکیدند
ان ها هم به خاطرات پیوستند
به دنبال ریسمانی به هر سو پرسه می زنم
ریسمانی سخت و محکم برای آویختن ثانیه ها
ثانیه را دار زد باید
دار زد باید تا هرگز به دقیقه نرسد
روزها را دار زد باید
دار زد باید تا هیچ فصلی از راه نرسد
اما ...
این بوی خون از برای چیست ؟
من که هنوز ریسمانم را نیافته ام !

MJNeghabi
22-09-2008, 19:26
ای یوسف خوشنام ما
خوش می روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما!
ای بردریده دام ما!


ای نور ما! ای سور ما!
ای دولت منصور ما!
جوشی بنه بر شور ما
تا مِی شود انگور ما


ای دلبر و مقصود ما!
ای قبله و معبود ما!
آتش زدی در عود ما
نظٌاره کن بر دود ما!


ای یار ما! عیار ما!
دام دل خمار ما
پا وا مکش از کار ما
بستان گرو دستار ما


در گِل بمانده پای دل!
جان می دهم چه جای دل!؟
وز آتش سودای دل
ای وای دل! ای وای ما!


دود عود – شعر از مولانا – با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!

Mist
22-09-2008, 22:34
به دلم می گویم:

شاید این شعر فرو سوخته از شمع شبم

شایداین نامه که بر باد نوشتم بر دوست

بر تن باد بماند وبدستش برسد نیمه شبی

شاید این درد مدام به سرانجام رسد

شاید این رنج همیشه به سحر هم نرسد

وتن خونی و رنجور و پر از تاول من

ره خود یابد و از حادثه بیرون بشود نیمه شبی

شاید این خانه ی بی رونق رویاهایم

شاید این کلبه ی تاریک و خموش

از سر معجزه ای آیینه باران بشود نیمه شبی

به دلم میگویم:

مدتی هست دعا می خوانم

مدتی هست نگاهم به تماشای خداست

مدتی هست امیدم به خداوندی اوست

نغمه ی اشک مرا گوش خدا می شنود

شاید این قفل دروغین که به بغضم زده ام

با سر نیشتر خاطره ای باز شود

شاید این گریه ی آرام فغانی بشود نیمه شبی

مرغ جانم هوس رنگ پریدن دارد

و من بندی رویای زمین قفسی جنس قنا عت بر او ساخته ام

به دلم می گویم:

قفسم کم رمق است

شاید این دخمه ی بی پنجره در هم شکند

شاید این عمر قفس گونه به پایان برسد نیمه شبی

به دلم میگویم به دلم میگویم به دلم میگویم :

همه اینها وعده است

پر از شاید واما واگر پر ناباوری اند

به دلم می گویم:

عازم یک سفرم سفری دور به جایی نزدیک سفری از خود من تا به خودم

شاید این بار سفر چاره ی کارم بشود

شاید این وعده ی بیهوده به جایی برسد نیمه شب

magmagf
23-09-2008, 05:56
تو کور بودی و من



کر و لال



من برایت دست تکان دادم



و تو



مرا صدا زدی...



برای همین بود



که ما



هرگز به هم نرسیدیم

magmagf
23-09-2008, 06:04
تمامش از ته دل بود بی شک
محبت ها و مهر پاک کودک
ولی... اغوش،اغوش است دیگر
چه فرقی دارد از چشم عروسک؟

magmagf
23-09-2008, 06:04
قلبی داری به وسعت هفت دریا

و بی نهایتی آسمان ها

باید منطقی باشم

حق داری اگر

دلت برایم تنگ نمی شود...

magmagf
23-09-2008, 06:23
دستی که به من بپیوندد، نیست

صبحی که به روی ظلمتم خندد، نیست

زنجیر فراوان… فراوان…اما

چیزی که مرا به زندگی بندد، نیست

MJNeghabi
23-09-2008, 09:57
جان جهان دوش کجا بوده ای؟
نی غلطـــم در دل ما بوده ای!


آه که من دوش چه سان بوده ام!
آه که تو دوش کــــــــه را بوده ای!


رشـــــک برم کاش قبا بودمی؛
چون که در آغوش قبا بوده ای!


زَهــــره ندارم که بگویم تو را
بی من بیچاره کجا بوده ای!


آینه ای رنگ تو عکس کسی ست
تو ز همه رنگ (ننگ) جدا بوده ای!


رنگ رخ خوب تو آخر گوا ست
در حـــــرم لطف خدا بوده ای!

نوا – شعر از مولانا – با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!

magmagf
24-09-2008, 05:50
فکر نکن دنیا به آخر رسیده
فکر نکن نگات چشامو دزدیده

دل از اون روزی که دیدمت با اون
به خیالای گذشته خندیده

من با رفتنت پشیمون نشدم
راهی کوه و بیابون نشدم

مثه اون روزا که دیوونه بودم
نشکستم دیگه گریون نشدم

وقتی رفتی دیگه گریم نگرفت
قاب عکس دلمو غم نگرفت

هیچکدوم از اون دو تا قناریا
از نبودن تو ماتم نگرفت

فکر نکن بی تو پناهی ندارم
فکر نکن موندم و راهی ندارم

خوبه که سفیده سرنوشت من
میدونم که هیچ گناهی ندارم

تو نباشی ام میشه ستاره چید
میشه عشقو تو یه چشم دیگه دید

میشه هرچی بی وفاست گذاشت کنار
ساده از عشقای ساده دست کشید

فکر نکن به آخر خط رسیدم
فکر نکن به هیچ کسی دل نمیدم

دل من عاشق عاشقاست هنوز
فقط از چشای تو دست کشیدم

magmagf
24-09-2008, 05:55
غرور نذاشت بهت بگم قد خدا دوست دارم

حالا نشستم یه گوشه دارم ستاره می شمرم

تنهایی عین یه تبر شکسته برگ و ریشه مو

سوزونده آفت غرور از حالا تا همیشمو

اگه بهت گفته بودم حالا تو مال من بودی

من تو خیال تو بودم تو تو خیال من بودی

کاش که میون من و تو .تو اون روزا حصار نبود

هیچی میمونمون به جز دلای بیقرار نبود

انگار که تقدیر نمی خواست تو در کنار من باشی

منم بهار تو باشم تو هم بهار من باشی

یه خلوت ساکت و سرد انگار اسیرمون شده

نمی شه فکر دیگه کرد ما خیلی دیرمون شده

تو رفتی و حالا دیگه اونور دنیا خونته

انگار نه انگار که کسی اینور آب دیوونته

تقصیر هر دومون بوده ما عشقو نشناخته بودیم

فقط یه قصر کاغذی تو رویامون ساخته بودیم

باید یکی از ما دوتا غرورو می گذاشت زیر پا

آروم به اون یکی می گفت یه عاشق واقعی باش

حالا که من تنها شدم قدر چشاتو می دونم

ولی نمی شه کاری کرد همیشه تنها می مونم

کاش تو دنیا هیچ کسی قربونی غرور نشه

راه دوتا پرنده کاش هیچ روزی از هم دور نشه

magmagf
24-09-2008, 05:59
می خوام فقط یادت بیاد
حرفایی که به من زدی

می خوام فقط بفهمی تو
بد کردن و خوب بلدی

گفتی نگاه پنجره
پر می شه از ترانمون

گفتی قناری می خونه
از وصل عاشقانمون

گفتی تموم لحظه هات
به یادمن تموم می شه

گفتی چشای خوشگلت
مال من تا همیشه

چه ساده بودی دل من
که باور کردی حرفاش و

حتی تو خواب نمی دیدی
پس بگیره اون عکساش و

حتی نزاشتی واسه من
یه عکس یادگاری

آخ که چه ساده اون گذشت
از عشق و بیقراری

همش تقصیر خودمه
زیادی با تو خوب بودم

هرچی بدی کردی به من
باز با تو مهربون بودم

هر کاری کردم واسه تو
اما نخواستی تو من و

ولی درستش این نبود
امانت مردم برو

دلواپسم دیگه نباش
با غریبه آسوده باش

کاری به کارت ندارم
اصلا برو بیفت به پاش

لیاقت تو همونه
من از سرت زیادیم

تو رو به عاشقی چه
کار من از نبودت راضیم

magmagf
24-09-2008, 06:14
یه اتاق سرد سرد پنجره های نیمه باز
یه قلم یه کاغذ و با یه دنیا حرف و راز

دارم وصیت میکنم می خوام برم یه جای دور
اونجایی که فرشته ها هستن واسم سنگ صبور

طناب دار و میبینی توی اتاق مال منه
می خوام برم پیش خدا این آخرین راه منه

به خدا جهنمم از این عذاب بهتره
دارم میرم تا لااقل باشم واست یه خاطره

دارم می رم تا نبینی التماس دلمو
دارم میرم تا که خدا حل کنه این مشکلمو

فقط یادت باشه عزیز پنجشنبه ها منتظرم
لااقل بزار تو گور یه لحظه آروم بگیرم

وقتی می یای یه شاخه گل بزار سر مزار من
یه فاتحه واسم بخون یاد جوون رفتن من

magmagf
24-09-2008, 06:14
قربون برم خدا رو دنیا چقدر کوچیکه

مرز دیروز و امروز قد یه مو باریکه

چه خنده دار حالت دلم برات می سوزه

برگشتی که چی بشه فک کردی که دیروز؟

اون روزی که می رفتی اشکام چه ریزه ریزه

ببین حالا چه جوری اشکات داره می ریزه

بی تفاوت می رفتی پیش تو می شکستم

حالا تو می شکنی و بی تفاوت نشستم

اون روزی که روزت بود روزامو بد گرفتی

حرفات تو گوش من موند یادت می یاد چی گفتی؟

صدای تق و توق استخونام و شنیدی

اما با طعنه گفتی شتر دیدی ندیدی

یادت می یاد می گفتی هر چی که بود بازی بود

طفلی دلم که حتی به بازیم راضی بود

یادت می یاد می گفتی پیر شدی و بریدی

حالا من اینو می گم که خیلی دیر رسیدی

من از تو یاد گرفتم ساده گذشتنارو یا آخرین کلام و نامه نوشتنارو

من از تو یاد گرفتم برم به یک بهانه اونم بشه سکانس آخر عاشقانه

حالا برو از اینجا برو هر جا تونستی د ور شدی از خیالم تو خودت این و خواستی

یه روز بهم میگفتی عشقم خیال و رویاست نوبتیم که باشه این دفه نوبت ماست

MJNeghabi
24-09-2008, 13:16
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن!
ز آه شرر بار، این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن


بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ
نغمه ی آزادی نوع بشر سرا
و ز نفسی عرصه ی این خاک توده را
پر شرر کن!


ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم، داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن!


نو بهار است،گل به بار است
ابر چشمم، ژاله بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگه اِی تازه گل از این بیشتر کن!
مرغ بی دل، شرح هجران، مختصر کن!


عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا بی اثر شد
ناله ی عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بی ثمر شد!
راستی مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد!!
دیده تر کن!


جور مالک، ظلم ارباب
زارع از غم گشته بی تاب
ساغر اغنیا پر ز می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد!
ای دل تنگ، ناله سر کن
از مساوات، صرفِ نظر کن!=!


ساقی گلچهره بده آب آتشین
پرده ی دلکش بزن ای یار دلنشین
ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو، سینه ی من، پر شرر شد!


...!؟


مرغ سحر – شعر از ملک الشعرا بهار – با صدای قمر/شجر/هنگامه/فرهاد/... (فرقی نمیکنه، فقط) بشنوید!

دل تنگم
24-09-2008, 13:36
گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام...
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرتان زخم دار است...
با ریشه ها چه می کنید؟


گیرم که بر سر این باغ بنشسته در کمین پرنده اید...
پرواز را علامت ممنوع می زنید...
با جوجه های نشسته در آشیان چه می کنید؟


گیرم که می کُشید...
گیرم که می بُرید...
گیرم که می زنید..
با رو یش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟


خ.گُلسرخی

amir 69
24-09-2008, 18:32
و دلم گفت که اي ساده ،
فراموشش کن
تا به کي چشم به اين جاده ،
فراموشش کن
دختري که به عشقش غزل ميگفتي
دل به مرد دگري داده
فراموشش کن
گفتم اين تکه غزل را بفرستم شايد ...
که دلم گفت نشو ساده ،
فراموشش کن
اين همه بيت و غزل قافيه هم ميگويند
اتفاقيست که افتاده است
فراموشش کن ...

کاوه خرمدي

amir 69
24-09-2008, 18:36
تنها ايستاده ام
بسان رهگذرخسته
که مات و مبهوت
سنگهاي دوسوي رودخانه را
نظاره مي کند.

کاش ميدانستم
اين رود بيکران
وآن سنگهاي فراوان
مرا تا کدام ناکجا
مي کشانند.

گاه مي انديشم
اين همه نفرت
چگونه بردر وديوارم
مي بارد
گاهي ميدانم
پاسخها نيز ميبارند
بردروديوارم.

احساس مي کنم
دلم درپي سفراست
وبه من آموخته بودند
که "خوبي همانند آبست
وواژه هاي بدي و نفرت
سنگهاي ساحل
آب ميرود پاک وروشن
وسنگها ميمانند
هميشه سنگ".

فرقي نمي کند
نشناسدم کسي
چون من همان مسافر
شبهاي ظلمتم
بايد که بگذرم
خودهم نميدانم
ليکن فقط
مي دانم اينقدر

که دراين نزديکيها
خدايي هست ...

فرشته حضرتي

amir 69
24-09-2008, 19:49
هنوز، این‌جا که بارونه
به یادت ابر می‌چینم
به رویای تو می‌افتم
چشات و خواب می‌بینم
هنوز این‌جا که عکست هست
ستاره رنگ می‌بازه
شب از ماه ِ نگاه ِ تو
همه‌ش درگیر ِ اعجازه
هنوز این لحظه‌ی بی‌تو
به بدحالی گرفتارم
نمی‌بینی که از عکست
چشامو بر نمی‌دارم؟
... هنوز
این‌جا
بدون تو....
(میثم یوسفی)

amir 69
24-09-2008, 20:18
امشب به سینه اندوه، پروار می شود
هر ذره اش همانند خروار می شود
گویی به قصد جانم تمامی دردها
امشب به روح خسته ام آوار می شود
امشب منم به حالی که بر آرزوی صبح
هر یک ستاره مانند دیوار می شود
دور از گذشته ام ،از آینده هم، به چشم
حتی زمان حال مرا تار می شود
ای چرخ دهر مانند من شعر در تب است
از جور توست که واژه بیمار می شود
شعرم نه مانند خود که هذیان سروده ای است
وه وه عجب شبی ،عقل بردار می شود

amir 69
24-09-2008, 20:39
توی آسمون دنیا هرکسی ستاره داره
چرا وقتی نوبت ماست آسمون جایی نداره

واسه من تنهایی درده ، درد هیچکس نداشتن
هر گل پژمرده ای رو تو کویر سینه کاشتن

دیگه باور کردم این بار که باید تنها بمونم
تا دم لحظه آخر شعر تنهایی بخونم

MaaRyaaMi
24-09-2008, 21:13
از پله هاي خستة چندين و چند سالگي
تا كوچه مي روم
اين من نيستم
كه در جامه هايِ پير خودم راه مي روم
لبخندِ من بر لبِ رفتارِ ديگري است
اندوه ديگران
در كنج خانة دل من رخنه كرده است
اي كاش مي شد كس ديگري به جاي من
چشم از ديدن فردا فرو مي بست!

vahide
25-09-2008, 06:19
غزل سوگ

هيچكس ، حوسله ی ديدن مهتاب نداشت
شهر بي امن و امان بود ، كسي خواب نداشت
از تن طاقچه يكريز ترك مي باريد
عكس مبهوت جواني پدر قاب نداشت
سفره آبستن كرم و كپك و آبله بود
كوزه ايي بود اگر كنج كپر آب نداشت
كمر موج در آشوب زمين لرزه شكست
ماه ، آغوش به جز بستر مرداب نداشت
چشم ، اين كاشف دريا و درخت و خورشيد
داشت هر نقش ، ولي نقشي ازاين باب نداشت
رنگ نقاش از اين منظره ي تلخ پريد
شاعري بود اگر يك غزل ناب نداشت

Ghorbat22
25-09-2008, 07:06
[عشق تو بر دل من بار گرانيست و من بي تحمل شده از بار گرانت شده ام، آنقدر دلبر و دلدار و فريبا نشدي مکن اين فکر که مجنون زمانت شده ام، دو سه روزيست که رفتي و دلم آزاد است، آري آزاده ترين مرد جهانت شده ام، اشکم از ديده فرو ريخت و رسوايم کرد، حرف آخر...تو کجايي؟ نگرانت شده ام

Ghorbat22
25-09-2008, 07:11
گفتي که دگر در تو چنان حوصله اي نيست
گفتم که مرا دوست نداري گله‌اي نیست
رفتي و خدا پشت و پناهت به سلامت
گذار بسوزد دل من مسئله‌اي نيست

Ghorbat22
25-09-2008, 07:14
نه از خاکم نه از بادم نه در بندم نه آزادم نه آن ليلاترين مجنون نه شيرينم نه فرهادم فقط مثل تو غمگينم فقط مثل تو دلتنگم اگر آبي تر از آبم اگر همزاد مهتابم بدون تو چه بي رنگم بدون تو چه بي تابم...

magmagf
25-09-2008, 07:23
از دیدار نحس تظلم

تا سرزمین پاک دوستی

جز تبسم فاصله نیست

لیکن

تو این راه بی زمان را نیز

هرگز نمی پیمایی

magmagf
25-09-2008, 07:28
تا آمدنت

چهار فصل سال را می شمارم

بارها و…

بارها…

magmagf
25-09-2008, 07:36
می دانیم مثل آب خوردن خواهیم مرد

اما می توانیم به انکار و تمسخر بپرسیم

مگر آب خوردن هم می میرد؟

و می توانیم فراموش کنیم

آب در زمستان…

مثل آب خوردن …می میرد

magmagf
25-09-2008, 07:36
اسمت را که می خواهم بنویسم

خودکارم قطع می کند

مثل اینکه او هم باور کرده…

که دیگر نیستی

magmagf
25-09-2008, 07:38
از این کوچه

تا آن جا که راهی نیست

تنها یک ورق سپید دست و پا می کنم

و یک دل سیر، می نویسمت

چه بخواهی چه نخواهی

من شاعر سرگردان

همبشه قبل از این که باران ببارد

از پچ پچ کلاغ ها فهمیده ام

که یک جای دوری

دلت،سخت گرفته است

MaaRyaaMi
25-09-2008, 12:07
آدم ها می ­آیند
زندگی می ­کنند
می ­میرند
و می ­روند
اما
فاجعه زندگی تو
آن هنگام آغاز می ­شود
که آدمی می ­میرد
اما
نمی رود
می ماند
نبودنش در بودن تو
چنان ته ­نشین می شود
که تو می­میری در حالی که زنده ­ای
و او زنده می ­شود در حالی که مرده است...

amir 69
25-09-2008, 14:03
ازآن زمان که قسمت این آسمان شدم
تنهاترین کبــــوتر بی آشیان شدم

روحم در این زمینه آبی حرام شد
آواره چون برودت باد خزان شدم

بر من نخند این همه، سلاخ سینه چاک!
از دست تو روانهء این لامکان شدم

دل در خیال خام رسیدن به نور بود
ای شب! مجاب سفسطه ات ناگهان شدم

من همچنان کبودی بالم نرفته است
مردم! دوباره هم هدف سنگتان شدم

amir 69
25-09-2008, 15:38
حیاط کودکی من،



دیگر بوی بازی کودکانه نمی دهد



تاک هم،



در اندیشه ی



به دام انداختن



میله های سرد است...

magmagf
26-09-2008, 13:31
تو خالی از آهنگ

من خالی از شعر

خانه خالی از ساز

دیگر چه داریم برای…

با هم…

بودن…

magmagf
26-09-2008, 13:35
نه پی حرفی برای گفتن

نه پی راهی برای رفتن

خسته است…

دلم…

magmagf
26-09-2008, 13:36
طلوع یا غروب

فرقی نمی کند

پرنده ای در آسمان نیست

magmagf
26-09-2008, 13:39
زندگي مرا از سنگ ساخت


سنگي كه مي شود با آن ساختمان ساخت


ساختماني كه مي شود از آن بالا


خودت را پرت كني كف آسفالته ي خيابان


مردم از كنار جسدت رد شوند


و بگويند : چه ساختمان بلندي

magmagf
26-09-2008, 13:40
مردن امر ساده ای ست

و از زندگی کردن بسیار آسان تر است

تمام خفقان مرگ

در مقابل یک شک

در مقابل یک حرص

در مقابل یک ترس

در مقابل یک کینه

در مقابل یک عشق

هیچ است

مردن امر ساده ای ست

و در مقابل خستگی زندگی

چون سفری است که در یک روز تعطیل می کنیم

و…

و دیگر هرگز باز نمی گردیم

دل تنگم
27-09-2008, 02:17
بين چشم هاي منتظرم
و نگاه سرد تو
به اندازه آسمان
فاصله مي بينم

چندي است
از بغض خسته خود
به ستوه آمده ام
انتظار چشماني
را مي کشم
که شبي
بغض کهنه خود را
مي شکند

و صداي خسته اش را
براي هميشه
در ذهنم ثبت مي کند...

آن روزها کجاست
و آن شب ها
که از براي هم گذشت،
کجاست آن دل شکسته اي که
براي ديدن چشمانم لحظه ها را
مي شمرد...

گويي ان ها رويايي بيش نبوده
يا شايد این ها کابوسي...!

دل تنگم
27-09-2008, 02:19
مرا نوشت به خطي غريب و ناخوانا
به روي كاغذ دهشاهي مچاله خدا
نوشت نام مرا فكر مي كنم انسان
دو كوچه مانده به شيطان درست پشت شما
درست پشت شما ايستاد سايه ی من
و پشت سايه ی من صف شدند ثانيه ها
تمام ثانيه هايي كه خارج از نوبت،
بدون بنده دويدند سمتِ پس فردا
كسي نگفت دو ساعت گذشته از دَهِ مرگ
چه رفته بر سر تقسيم سيب ها، آقا!

دل تنگم
27-09-2008, 02:41
امروز فرسوده بازگشتم از کار اما
لب های پنجره به پرسش نگاهم پاسخ نگفت
و چهره بدیع تو از پشت میله های فلزی نشکفت


امروز اتاق ها مانند دره های بی کبک سوت و کور است
بی خنده های گرم تو بی قال و قیل تو


امروز خانه گور است، گلزار پر طراوت قالی


امروز بی چشمه سار فیاض اندام پاک تو افسرد
گل بوته های لادن نورسته وقتی ترا ندیدند
که از اتاق خندان بیرون ایی لبخند روی لبهاشان مرد
آن ختمی دوبرگه که دیروز در زیر پنجه های نجیب تو می تپید
و آوار خاک را پس می زد، پژمرد

امروز بی بهار سر سبز چشم تو
مرغان خسته بال نگاهم از آشیانه پر نکشیدند
و قوچ های وحشی دستانم در مرتع نچریدند


امروز با یاد مهربانی دست تو خواستم،
با گربه خیال تو بازی کنم چنگال زد به گونه ام از خشم
و چابک از دستم لغزید رفت امروز عصر
گنجشک های خانه هم بازیان خوب تو
بی دانه ماندند وان پیر سائل از دم در ناامید رفت


امروز در خشت و سنگ خانه غربت غمنکی بود
و با تمام اشیا دیگ و اجاق و پنجره و پرده اندوه پکی بود
دستم هزار مرتبه امروز دست ترا صدا کرد
چشمم هزار مرتبه امروز چشم ترا صدا کرد
قلبم هزار مرتبه امروز قلب ترا بلند صدا کرد
آنگاه یک دم کلاف کوچه یادم را
گام پر اضطراب تپش وا کرد

magmagf
28-09-2008, 06:04
با گذشت زمان

و در گذشتن دوستان و آشنایان

آدم ها برایم بیشتر مردن را

تداعی می کنند

تا زنده بودن را…


بیژن جلالی

magmagf
28-09-2008, 06:05
قرار دیدار ما

وقت دلتنگی,نرسیده به گریه بود

تو به دلتنگی نرسیدی و…

من از گریه گذشتم…

magmagf
28-09-2008, 06:08
از جدا شدن نوشتی، رو تن زخمی هر برگ

گریه کردم و نوشتم:نازنینم یا تو یا مرگ

به تو گفتم باورم کن، میون این همه دیوار

تو با خنده ای نوشتی:هم قفس خدا نگه دار

magmagf
28-09-2008, 06:16
به هر چه فکر می کنم

هم نیست هم بود

دیگر برایم خیلی مهم نیست

چیز هایی که خیلی مهم بود

هنوز حق با کسی ست که ندارد…

MaaRyaaMi
28-09-2008, 11:22
همیشه یادم بود
باد که می آید
آخرین شعرم را در آن زمزمه نکنم
همیشه یادم بود
که با درخت درد و دل نکنم
همیشه یادم بود
با تو از مرگ حرفی نزنم
اما نمی دانم حالا
بی آنکه بادی وزیده باشد
چرا آخرین شعرم
برگ
برگ
ورد زبان درختان شده
و پاییز چرا با خود
برایم بوی مرگ می آورد؟؟!

amir 69
28-09-2008, 17:42
شب و تنهائي و گريه
حس سرد بي پناهي
يه سكوت تلخ ممتد
شعر ناب من كجائي ؟
يه كلام عاشقونه
تو كه عاشق صدائي
بنويس از دل پاكت
بايد از دل بسرائي
تا به كي حرف بريدن
تا كجا ظلم وسياهي
اين همه واژة كهنه
تو هنوز اول راهي ؟
پشت پا بزن به دنيا
اگه از شهر وفائي
بذار آدما بدونن
تو هنوز عاشق مائي

magmagf
29-09-2008, 05:57
من از سکوت می ترسم

از تکرار لحظه های بی کلمه

از دوری واژه ها با ذهن

من از هر چه مرا منتظر می گذارد…

می ترسم…

magmagf
29-09-2008, 06:02
به خانه‌ام بیا

اندکی از قلبم مانده

ما که با هم این حرف‌ها را نداریم

آتشش بزن

تو به گرمای قلب من عادت کرده‌ای

magmagf
29-09-2008, 06:09
گوش بسپار
با گوشهاي تيزكرده
آن‌ گاه در خواهي يافت عاقبت
:اين تنها زندگي‌است كه مي‌شنوي
مرگ، هيچ براي‌ گفتن ندارد
مرگ، قادر به سخن‌گويي نيست
.مجرم
،با توسل به جرم سخن مي‌گويد
جرم
، با توسل به عواقب‌ِ خويش سخن مي‌گويد
:عواقب‌ِ جرم
خويشتن رااز هر دليلي
تبرئه مي‌سازند
.زندگان از م‍ُردن سخن مي‌گويند
تنها از آن رو كه مي‌زيند
:آنكه سخن نمي‌گويد، مرگ است
،مرگ
،كه حرفي نمي‌زند
اما به وعده‌اش وفا مي‌كند

magmagf
29-09-2008, 06:14
قصه کهنه دروغ بود…من و ما بچگی کردیم

که به جای قصه گفتن…قصه رو زندگی کردیم

در آرزو رو بستیم…دلمون به قصه خوش بود

رستم کتاب کهنه…ته قصه بچه کش بود

حالا تو قحطی رویا…اجاق ترانه سرده

کسی رو بخار شیشه…دل رو نقاشی نکرده

چرخ و فلک می خواستیم…فلک نصیبمون شد

ساده ساده بودیم…کلک نصیبمون شد

دنبال یه حقیقت…توی آینه ها می گشتیم

اما تو قاب گریه…ترک نصیبمون شد

از سر سطر ستاره…بنویس تا ره چاره

بنویس که دل برای …حرف تازه بیقراره…

بنویس که دل برای…حرف تازه بیقراره…

magmagf
29-09-2008, 06:20
بوسیدن تو برای من

تلخ ترین بوسه جهان است

وقتی که

نیستی و قاب عکس یادگاری ات

با من حرف نمی زند

MaaRyaaMi
29-09-2008, 13:55
وآرام می روی
تاآنجا که چشم کار می کند
تا آنجا
که باراول گفتم
دوستت دارم...

MaaRyaaMi
29-09-2008, 13:56
تمام احساسم درد می کند
و خاطره هایم
خروسک می گیرند...
من می مانم
روی لبه ی زندگی
و صدایی که در فضا می پیچد:
" بپر... بپر..."

amir 69
29-09-2008, 14:45
گاه گاهی دلتنگی صورتش را به

پنجره دلم می چسباند





و به بیرون خیره می شود.

amir 69
29-09-2008, 15:30
درگیر اطرافم شدم شاید که از یادم بری
با آدمای مختلف با عشق‌های ظاهری
عکسا خبر می‌دن هنوز درگیر داس و گندمی
می‌شد فراموشت کنم پشت همین سردرگمی

می‌شد فراموشت کنم بارون اگه یک‌ریز بود
می‌شد فراموشت کنم ساعت اگه پاییز بود
می‌شد فراموشت کنم از بس که دستات سرد بود
تو بد نبودی عشق من دنیا کمی نامرد بود

این روزها حالم بده هم عاصی‌ام هم گوشه‌گیر
برگرد و بی‌گریه فقط سیگارو از دستم بگیر
می‌گن هوا خیلی بده باید که خاموشت کنم
شوخی نداره زندگی باید فراموشت کنم

دل تنگم
29-09-2008, 15:37
در شبی پر ستاره و آرام دختری در عذاب می میرد
دختری در عذاب تنهایی غرق در التهاب می میرد

در نگاه دو چشم خسته ی او زندگی موج می زد و عشق
غافل از اینکه این همه رؤیاست، عاقبت در سراب می میرد

چشم هایش پر ست از حسرت، حسرت لحضه های رؤیایی
چشم هایی که پر ز رؤیا بود آن زمان چون شهاب می میرد

دست های نیاز او آن وقت رو به سوی ستاره بالا رفت
دخترک در شکوه راز و نیاز، لحضه ی استجاب می میرد

و پریشان و خسته و غمگین در خیالش که اشتباهم چیست؟
این چه جرمی ست هر زمان احساس در همین ارتکاب می میرد

زیر آوار غصه ها خم شد آهی از عمق قلب او برخاست
بی خبر از همینکه جرمش چیست، پاسخی بی جواب می میرد

بعد از آن لحضه های بارانی چهره اش را کشید و قابش کرد
زیر آن هم نوشت این چهره زیر آوار قاب می میرد

آسمان پر از ستاره و صاف از ستاره تهی شد و غمگین
زیر رگبار آسمان آن شب دختری عمق خواب می میرد

دل تنگم
29-09-2008, 15:37
آمدی چشم گشودی و خزانم کردی
اولین شاعر چشمان وزانم کردی

آنقدر چشم تو غم داشت که هر تنگ غروب
لب دریاچه غم سنگ پرانم کردی

ساده از سفره چشمت به دلم نان دادی
و نمک گیر همین لقمه نانم کردی

اول راه من و تیرگی آخر عشق
پاک تر از خود انجیل و اذانم کردی

من که در هندسه و جبر سرآمد بودم
آخرین شاعر این دور و زمانم کردی

دل تنگم
29-09-2008, 15:40
((ديگر بس است خسته شدم )) پرده را کشيد

تا کي کنار پنجره آرام و بي صدا
در انتظار آمدن و وعده و وعيد

تنهاترين بمانم و در فکر اين که او
شايد در انتظار محالي به من رسيد!؟

اول بلند شد نفسي تازه کرد و بعد
دستي به گيسوان پريشان خود کشيد

آبي به پلک هاي ورم کرده اش که زد
از لابه لاي هر مژه اش غصه اي پريد

در چشم هاي آينه خود را نشاند و گفت:
(( اين بار جور ديگر از اول نه نا اميد ))

افسوس بغض راه دلش را فشرده بود
قلبش کلام تازه او را نمي شنيد!

برگشت با خيال خودش گريه کرد و باز
پرده کنار رفت و به هق هق نفس بريد

Lonely_Hut
29-09-2008, 18:05
وقتی که دلم می گرفت صدای رد پای تو را می شنیدم که هر لحظه به من فاصله تقدیم می کرد.

malakeyetanhaye
30-09-2008, 12:10
دستم از ستاره کوتاه پایم از عبور لنگ است
چه بگویمت که اینجا زندگی هزار رنگ است
میشود دوباره تنها به خدای خود رسیدن
به امید لحظه هایی که به چشم ما قشنگ است
یک بغل ستاره با تو یک سبد ترانه با من
همسفر بیا بکوچیم که حصار عشق تنگ است
ما هتاب من برون آ به غرور من بیندیش
گر چه دست من تهی از چنگ چابک پلنگ است
آسمان مرا صدا کن که در انتظار ماندم ...
مرگ لحظه های سرخم بهتر از هجوم ننگ است
ع صابری

malakeyetanhaye
30-09-2008, 12:11
در چشمانم تنها یی ام را پنهان می کنم

در دلم ، دلتنگی ام را

در سکوتم ، حرفهای نگفته ام را

در لبخندم ، غصه هایم را

دل من چه خردسال است ، ساده می نگرد

ساده می خندد ، ساده می پوشد

دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست

ساده می افتد

ساده می شکند ، ساده می میرد

دل من تنها ، تنها ، سخت می گیرد

malakeyetanhaye
30-09-2008, 12:13
اشتیاق ترا ومرانه حوصله مانده است
میان ما همه جا طرح مبهم گله مانده است
من وتو مثل دوکوهیم باهمیشه ابری
نه لحن روشن رودی نه بال چلچله مانده است
میان ماندن ورفتن نه مانده ایم ونه رفتیم
سفربخیرهمین ازنگاه غافله مانده است
تو آسمانی ومن مثل یک پرنده زخمی
ببین میان من و تو چقدر فاصله مانده است
شب است وخلوت بندر پرازتوهم طوفان
دلی شکسته وتنها کنار اسکله مانده است
تمام من شده ویرانه های خستگی ودرد
به دوش من غم بی انتظار زلزله مانده است
بهای چشم ترا گر چه بی بهانه ندادم
برای من دل تنگی در این معامله مانده است

magmagf
30-09-2008, 12:57
قسمت ميدم نرو
دل ديگه طاقت نداره لحظه ها رو ميشماره
سختيام زياد شده دل ديگه داره ميبره
تو كه جونم به جون تو بسته شد تنهام گذاشتي
سخته كه تازه بدونم يكي ديگرم تو داشتي

magmagf
30-09-2008, 16:03
می دانی …



پزشکان که هیچ



حتی ماموران بازیافت هم



از این قلب شکسته



قطع امید کرده اند !!!

magmagf
30-09-2008, 16:04
به چه می خندی تو؟



به مفهوم غم انگیز جدایی؟



به چه چیز ؟



به شکست دل من یا به پیروزی خویش ؟



به چه می خندی تو؟



به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟



یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟



به چه می خندی تو؟



به دل ساده من می خندی که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست؟



خنده دار است بخند.

magmagf
30-09-2008, 16:05
من در یک ماموریتم


ماموریتی برای دوری از تو


ماموریتی برای فراموش کردنت و فرار کردن از دستت


که باهات صحبت نکنم و تورو نبینم


در یک کلام :


ماموریت غیر ممکن!!!

magmagf
30-09-2008, 16:07
قلم مو را بر میدارم،
رنگها را میگذارم
بر بوم
و
انسان را،
به تصویر میکشم.

آری،

نقاشم
رنج میکشم.

magmagf
01-10-2008, 03:05
لای کاغذ پاره های شعر من جایی نداری



چشم ها رابسته ام دیگر تماشایی نداری



در سرم افتاده تا از هم جدا باشیم



تو خودت هم غیر از این از من تقاضایی نداری



فصل های مشترک بین من و تو سر رسیده



شک نکن چون فرصت تردید و امایی نداری



پاک می دیدم تو را مانند یک آئینه اما



حیف رویا بود تو روح اهورایی نداری



هیچ شکی نیست در زیبایی چشمان نازت



در نگاه من ولی چشمان گیرایی نداری



از تو شاید دیگران یک مثنوی سازند اما



لای کاغذ پاره های شعر من جایی نداری

magmagf
01-10-2008, 03:07
گفتی دوباره واله و عاشق نمی شوی



یعنی برای من ، توی سابق نمی شوی



من آمدم که از تو بله بشنوم



با قلب من تو ، یار موافق نمی شوی



از من جدا شدی تو در آغاز این سفر



همزاد نسل پاک شقایق نمی شوی



چشمت بر آسمان شده خیره که بگذری



گم در عبور تلخ دقایق نمی شوی



آئینه ات شکسته که با چشم باز هم



درگیر با حضور دقایق نمی شوی



لبریزی از دروغ و تظاهر که هیچ وقت



در چشم من ، تو عاشق صادق نمی شوی



حتی برای داشتنم در خیال خود



ای مرد ، ای غریبه ، تو لایق نمی شوی

magmagf
01-10-2008, 03:10
من هیچ چیز و هیچ کس را



دیگر



در این زمانه دوست ندارم



انگار



این روزگار چشم ندارد من و تو را



یک روز



خوشحال و بی ملال ببیند



زیرا



هر چیز و هر کسی را



که دوستر بداری



حتی اگر یک نخ سیگار



یا زهر مار باشد



از تو دریغ می کنند



پس



من با تمام وجودم



خودم را زدم به مردن



تا روزگار دیگر



کاری به کار من نداشته باشد.

magmagf
01-10-2008, 03:10
به من چیزی بگو شاید هنوزم فرصتی باشه



هنوزم بین ما شاید یه حس تازه پیدا شه



یه راهی رو به من وا کن تو این بی راهه ی بن بست



یک کاری کن برای ما اگه "ما"یی هنوزم هست



به من چیزی بگو از عشق



از این حالی که من دارم



من از احساس شک کردن به احساس تو بیزارم



تو هم شاید شبیه من تو این برزخ گرفتاری



تو هم شاید نمی دونی چه احساسی به من داری



گریزی جز شکستن نیست



منم مثل تو می دونم



نگو باید برید از عشق



نه می تونی نه می تونم ...

magmagf
01-10-2008, 03:11
به پایت هم بیفتم بر نمی گردی



نمی دانم چرا



رنجیده ای از من



که سر تا پا بسوزم از فراقت بر نمی گردی



خدا این جاست ، می دانی



که او پیدای نا پیداست !



تو را جان خدا ازمن



چه دیدی مهربانم بر نمی گردی



سزای عاشقی این است می دانم



تحمل می کنم گرچه



خدا هم خوب می داند بر نمی گردی !

MaaRyaaMi
01-10-2008, 16:20
وقت رفتن نمی خوام ببینمت
می دونم ببینمت کم می یارم
اگه یک لحظه فقط نگام کنی
دلمو پشت سرم جا می زارم
اگه خون سرد نگام به دل نگیر
دل تو یه روز ازم خسته می شه
اگه اسم رو فقط صدا کنی
راه رفتن واسه من بسته می شه
وقت رفتن نباید گریه کنی
این جوری دلم برات تنگ نمی شه
می دونم هر جای دنیا که باشم
تو دلم عشق تو کم رنگ نمی شه
اگه خون سرد نگام به دل نگیر
دل تو یه روز ازم خسته می شه
اگه اسمم رو فقط صدا کنی
راه رفتن واسه من بسته می شه

MaaRyaaMi
01-10-2008, 17:14
ردپایی از امید نمی یابم
نمی یابم
حال و روز ما روزمرگیست
روزهای پر از زجر
پر از غم
حنجره فریاد نمی زند
حنجره با واژه امید بیگانه است
دوستی از دور می گفت :
برای شکستن حصار روزمرگی عاشق شو !
برایش از نصرت خواندم :
(قرار داد کثیفی ست عشق
آری ... عشق
چگونه باورمان شد که عشق درمان است . )
دوست جوابی نداد و خاموش شد .
یادها می روند...
خاطره ها پاک می شوند ...
من فراموش می شوم...
در زیر سا یه های سرد چرکین آدمکان له می شوم .
ردپایی از آرزو نمی یابم
نمی یابم
آرزو در من مرده است
در شبی که پر بود از کابوس
کابوس تلخ زندگی کردن
کابوس سخت نفس کشیدن
نگاهم بر آرزو خاموش شد .
زندگی در مقابل مرگ
مرگ در مقابل زندگی
این دو جمله سالهاست که در مغزم ویراژ میرود
در میان کابوس های تلخ نفس کشیدن
زمزمه شباهنگام من
مرگ بود ...
من خسته می شوم هر ساعت از زندگی
تشنه می شوم هر دقیقه به مرگ .

دل تنگم
01-10-2008, 19:39
ز سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام، هرچند بی مهری کنی می ایستم

تا نگویی اشک های شمع از کم طاقتی ست
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم

چون شکست آیینه حیرت صد برابر می شود
بی سبب در خود شکستم تا ببینم کیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

دل تنگم
01-10-2008, 19:41
سر می کشم در آینه حیرانم از خودم
بر من چه رفته است که پنهانم از خودم؟

خود را مرور می کنم و فکر می کنم
من جز حدیث رنج چه می دانم از خودم

عمریست هرچه می کشم از خویش می کشم
باید دوباره روی بگردانم از خودم

آن رهبرم که گرچه همه رهروم شدند
بر گشته در هوای تو ایمانم از خودم

باید دگر به خویش بگویم که عاشقم
تا کی همیشه چهره بپوشانم از خودم

از تن به تیغ عشق سرم را جدا نما
تا چهره ای دوباره برویانم از خودم

هر روز می روم سر آن کوچه ی قدیم
آنقدر پر شتاب که که می مانم از خودم

شاید دگر نبینیم اما برای توست
این آخرین ترانه که می خوانم از خودم

امشب چگونه از تو بگویم، چگونه آه...
چیزی ندارم از تو پشیمانم از خودم

دل تنگم
01-10-2008, 19:42
[سرفه] به روی پیرهنت چند لخته خون
[سرفه] کنار شیشه ی داروی واژگون

[سرفه] تو پشت کرده به یک پوست – استخوان
و لخته های سرخ فقط می دهی برون

بیرون چقدر خنده به هم هدیه می کنند
اما تو و اتاق و قرنطینه ی درون

تو بی دلیل عاشق یک پنجره شدی
در یک کدام کوچه بدون چرا و چون

آن جا کمی شکستی و آن وقت بود که
تو مبتلا شدی به فراوانی جنون:

اشیاء چند بُعدی بد شکل و دوزخی
در یک اتاق ریخته از سقف از ستون

می ترسی از گذشت زمان توی ساعتت
رفت آمد سه عقرب بد شکل بد شگون

پشتت هنوز پنجره ای رو به هیچ سمت
در فکر جفت پر زده ی خود ، و تا کنون -

- هی دل شکسته سوی تو پر می زند ، ولی
تو تا همیشه گم شده در چند لخته خون

[سرفه] هنوز بوی تعفن نمی دهی
برخیزازین نشستن یکجا، ازین سکون

قالب تهی نکن که کسی در اتاق توست
آن جا کنار شیشه ی داروی واژگون

magmagf
02-10-2008, 07:01
مرغ عشقی که در میان قفس

برایم آوردی

آواز نمی خواند

مگر غروب و چه تلخ…

magmagf
02-10-2008, 07:02
خوشبختی
در نقوش ته فنجان بود.!!!
طرح های سیاه و در هم
که با اندک بهایی
فالگیر محله به من فروخت.

اگر هست،!!!
چرا من احساسش نمیکنم؟

magmagf
02-10-2008, 07:03
آخرین پرنده را تشیع می کنند


تابوت کوچکی بر دوش نهاده اند

دعا می خوانند

پیراهن سیاهم را می پوشم

پنجره را باز می کنم

انگشت به آسمان می برم و

فاتحه می خوانم

magmagf
02-10-2008, 07:04
درخت می شوم تو پاییزی

کشتی می شوم تو بینهایت طوفان ها

تفنگ را بردار و حرفت را راحت بزن!

magmagf
02-10-2008, 07:12
اینجا همه هر لحظه می پرسند:

-"حالت چطور است؟"



اما کسی یک بار از من نپرسید:

-"بالت...