PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : اشعار سکوت، تنهایی و مرگ



صفحه ها : 1 2 3 [4] 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26

god_girl
04-03-2008, 17:39
نگذار باور کنم تنهای تنهام.

نمی خوام با کسی غیر از تو باشم.

می خوام از خوابی که لحظش حصاره.

برای دیدن روی تو پاشم.

اگه تو باشی و دنیا نباشه.

میشه با تو همه دنیا رو حس کرد.

اگه دنیا باشه و تو نباشی.

دلم دق میکنه با این همه درد.

تموم زندگیمو زیرو رو کن.

که بی تو دل خوشی هامم گناهه.

خودت باشو منو دیوانگی هام.

فقط با تو دل من رو به راهه.

بگذار باور کنم اینو که با عشق.

حقیقت میشه تو افسانه باشه.

میشه افسانه ها رو زندگی کرد.

اگه حق با منه دیوانه باشه.

god_girl
04-03-2008, 17:40
دل من تنها بود.




دل من هرزه نبود.




دل من عادت داشت.




كه بماند يك جا.




به كجا؟ معلوم است!




به در خانه تو.




دل من عادت داشت.




كه بماند آنجا.




پشت يك پرده تور...




كه تو هر روز آن را به كناري بزني.




دل من ساكن ديوار و دري.




كه تو هر روز از آن مي گذري...




دل من ساكن دستان تو بود.




دل من گوشه يك باغچه بود.




كه تو هر روز به آن مي نگري.




دل من را ديدي؟




ساکن قلب تو بود..

يادت هست؟...

god_girl
04-03-2008, 17:41
بيا، گناه ندارد به هم نگاه کنيم .
و تازه، داشته باشد، بيا گناه کنيم .
نگاه و بوسه و لبخند،اگر گناه بوَد،

بيا که نامه اعمال خود سياه کنيم .
بيا به نيم نگاهی و خنده ای و لبی ،

تمام آخرت خويش را تباه کنيم .
نگاه، نقطه آغاز عاشقيست، بيا ،

که شايد از سر اين نقطه عزم راه کنيم .
اگر بخاطر هم ، عاشقانه برخيزيم،

نمی رسيم به جايی که اشتباه کنيم.
برای شادي و سرخوشي لحظه ها هم که شده ،

بيا، گناه ندارد، به هم نگاه کنيم....

دل تنگم
05-03-2008, 02:33
شرمنده ام
گفته بودم
دست بر دیوار دور آن ور دریا می زنم
و تا هزاره ی شمردن
چشم می گذارم
گفته بودم
غبار قدیمی تقویم را
از شیشه های شعر وخاطره
پاک نمی کنم
گفته بودم
صدای سرد سکوت این سالها را
با سرود و سماع
ستاره بر هم نمی زنم
اما دوباره دل دل این دل درمانده
تو را میهمان سایه گاه ساکت کتاب و کاغذ کرد
هی
همیشه همسفر حدود تنهایی
بگذار که دفتردریا هم
گزینه یی از گریه های گاه به گاه من باشد

دل تنگم
05-03-2008, 02:36
یاده آمده ام
بی چارپا و چراغ
بی آب و آینه
بی نان و نوازشی حتی
تنها کوله یی کهنه و کتابی کال
و دلی که سوختن شمع نمی داند
کوله بارم
پر از گریه های فروغ است
پر از دشتهای بی آهو
پر از صدای سرایدار همسایه
که سرفه های سرخ سل
از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند
پر از نگاه کودکانی
که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم
آنها را به خانه ی خواب نمی رساند
می دانم
کوله ام سنگین و دلم غمگین است
اما تو دلواپس نباش! بهار بانو
نیامدم که بمانم
تنها به اندازه ی نمباره یی کنارم باش
تمام جاده های جهان را
به جستجوی نگاه تو آمده ام
پیاده
باور نمی کنی؟
پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من
حالا بگو
در این تراکم تنهایی
مهمان بی چراغ نمی خواهی؟

دل تنگم
05-03-2008, 02:37
در دایره ی تاریک فنجان فال
عکس فانوس ستاره و عطر اطلسی افتاده است
شاید شروع نور
نشانه یی از بازگشت نگاه گرم تو باشد
باید به طراوت تقویم های کهنه سفر کنم
تقویم ناب ترین ترانه ی نمناک
قویم سبزترین سلام اول صبح
تقویم دور دیدار بوسه و دست
شاید در ازدحام روزها
یا در انتهای همان کوچه ی شاد شمشادها
شاعری دل شکار را ببینم
که شیرین ترین نام جهان را زیر لب تکرار می کند
و تلخ می گرید

دل تنگم
05-03-2008, 02:38
شاعر که شدم
نردبانی بلند بر می دارم
پای پنجره ی پرسه های پسین پروانه می گذارم
و به سکوت سلام آن روزها سرک می کشم
شاعر که شدم
می آیم کنار کوچه ی کبوترها
تاریخ یادگاری دیوار را پررنگ می کنم
و می روم
شاعر که شدم
مشق شبانه ی تمام کودکان جهان را می نویسم
دیگر چه فرق می کند
که معلمان چوب به دست
به یکنواختی خطوط مشق های شبانه
شک ببرند یا نبرند ؟
شاعر که شدم
سیم های سه تارم را
به سبزه های سبز سبزده گره می زنم
و آرزو می کنم
آهنگ پاک صدای تو را بشنوم
شاید که شاعری
تنها راه رسیدن به دیار رؤیا
و کوچه های خیس کودکی باشد

دل تنگم
05-03-2008, 02:42
به کجا می بری مرا؟


به کجا می بری مرا؟ با توام آی


خاتون خوب خواب و خاطره


زلال زرد روسری


چرا مدام در پس پرده ی گریه نهان می شوی؟


استخاره میکنی؟


به فال و فریب فراموشی دل خوش کرده ای


یا از آوار آواز و توارد ترانه می ترسی؟


به فکر خواب و خستگی چشم های من نباش


امشب هم


میهمان همین دفتر و دیوان درد و دریایی


یادت هست نوشته بودم


در این حدود حکایت


همیشه کسی خواب دختری از قبیله ی بوسه را می بیند؟


باور کن، هنوز


دست به دامن گریه که می شوم


تصویر لرزانی از ستاره و صدف


در پس پرده ی دریا تکان می خورد


نمی دانم چرا


بارش این همه باران


غبار غریب غروب های بهار و بوسه را


از شیشه های این همه پنجره پاک نمی کند


تو چی؟ طلا گیسو


تو که آن سوی کتاب کوچه ها نشسته یی


خبر از راز زیارت هر روز من


با ساکنان این حوالی آشنای گلایه و گریه داری؟


آه! می دانم


سکوت آینه ها


همیشه


جواب تمام سوال های بی جواب بغض و باران است

god_girl
06-03-2008, 06:46
گفتن لحظه ی آخر واسه من هنوز سوال



دیدن دوباره ی تو فقط تو خواب و خیال

لحظه های آخر تو , توی قلب من می مونه



هیچ کی مثل من بلد نیست , قدر چشماتو بدونه

رفتی و چشمای خیسم , یادگاری از تو مونده



بی وفاییات هنوزم , تو رو از دلم نرونده

رفتی اما خاطراتت , توی قلب من می مونه



هیچ کی مثل تو بلد نیست , دلمو بسوزونه

god_girl
06-03-2008, 06:46
تو از دردی كه افتادست بر جانم چه می دانی؟


دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی

تمام سعی تو كتمان عشقت بود در حالی

كه از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی

فقط يك لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد

چرا عاقل كند كاری كه بازآرد پشيمانی؟

god_girl
06-03-2008, 06:48
بخواب گل شکستنی که شب داره سر میرسه
مهلت عاشقی هامون داره به اخر میرسه
نگاه نکن به اسمون خورشید خانوم رفته دیگه
اینجا کسی از قدیما قصه و شعری نمیگه
بخواب قشنگ و موندنی که دنیا دیدن نداره
گلای خشک کاغذی که دیگه چیدن نداره
ضریح عشقمون دیگه هیچی کبوتر نداره
شب میره اما تو کوچه تاریکیشو جا میذاره
از خواب نمیپره کسی وقتی که برگا میریزن
شقایقای بی پناه اسیر دست پاییزن
مرز و حصار انتظار گم تو غبار جاده هاست
تو این هجوم بی کسی پروانه بودن اشتباست
همدم غصه های تو زخمی بغض خاطرست
اما هنوزم غروبا عاشقی پشت پنجرست
همش غم و همش غروب یه غنچه و صد تا خزون
دلم میگیره واسه غربت پاک باغچمون
بخواب اصالت سحر که دیگه تو دنیای ما
چراغی روشن نمیشه به دست سرد ادما

__________________

god_girl
06-03-2008, 06:49
وقت رفتن چشمهایت را تماشا می کنم.
غصه هارا می کشم در خویش و حاشا می کنم.
آسمان ارزانی چشمان مستت عشق من.
آسمان را زیر پاهایت تماشا می کنم.
میروی در لا به لای ابرها گم میشوی.
رفتنت در عمق دریا را تماشا می کنم.
آسمان بغضش شکست از خلوت سنگین من.
زیر باران ...خاطراتت را تماشا می کنم ...

god_girl
06-03-2008, 06:49
نه نه نمی تواند باران
کز جای برکنی
یا بر تن زمین
با تار و پود سست
پیراهنی ز پوشش رویینه بر تنی
با دانه دانه های پرکنده
با ریزشی سبک
با خکه بارشی که نه پی گیر

magmagf
09-03-2008, 18:27
شب رفتنت عــــزيزم هرگــــز از يادم نمــيره
واسه هركس كه ميگم قصه شو آتيش ميگيره

دل من يه دريا خون بود چشم تو يه دنيا ترديد
آخرين لحظه نگاهت غصه داشت باز ولي خنديد

غما اون شب شيشه هاي خونه رو زدن شكستن
پا به پام عكساي نازت اومدن تا صبح نشستن

تو چرا از اينجا رفتي تو كه مثل قصه هايي
گله م از چه چيزي باشه نه بدي نه بي وفايي

بارون اون شب دسشو از سر چشام بر نميداشت
من تا مي خواستم ببارم هر كسي ميديد , نميذاشت

سرنوشت ما يه ميدون زندگي ولي يه بازي
پيش اسم ما نوشتن حقّته بايد ببازي

شب رفتن تو ابرا واسه گريه كم آوردن
آشناها براي زخم وا شده م مرهم آوردن

شب رفتن تو غربت,جاي اونجا,اينجا پيچيد
دل تو بدون منظور,رفت و خوشبختي مو دزديد

شب رفتن تو ديدم يكي از قناريا مُرد
فرداش اما دس قسمت,اون يكي رم با خودش برد

شب رفتنت دلم رفت پيش چشمايي كه خيسن
پيش شاعرا كه دائم از مسافر مي نويسن

شب رفتن تو ديدم خيليه غماي شاعر
روي شيشمون نوشتم مي شينم به پات مسافر

برو تا همه بدونن سفرم اونقدرا بد نيست
واسه گفتن از تو اما,هيچكي شاعري بلد نيست

magmagf
09-03-2008, 18:28
زير بارون راه نرفتي
تابفهمي من چي ميگم
تو نديدي اون نگاه رو
تا بفهمي از كي ميگم
چشماي اون زير بارون
سر پناه امن من بود
سايه بون دنج پلكاش
جاي خوب گم شدن بود
تنها شب مونده و بارون
همه ي سهم من اين بود
تو پرنده بودي من سرو
ريشه هام توي زمين بود
اگه اون رو ديده بودي
با من اين شعر رو مي خوندي
رو به شب دادمي كشيدي
نازنين ! چرا نموندي ؟
حالا زير چتر بارون
بي تو خيس خيس خيسم
زير رگبار گلايه
دارم از تو مي نويسم
تنها شب مونده و بارون
همه ي سهم من اين بود
تو پرنده بودي من سرو
ريشه هام توي زمين بود

magmagf
09-03-2008, 18:29
می خواهی از درون خودم حرف می زنم
ازلخته های خون خودم حرف می زنم

از ضربه ها که تاب مرا طاق کرده اند
سوزن به قلب خسته ام الصاق کرده اند

آنها که بی مقدمه مربوط می شوند
شبها برام تخته ء تابوت می شوند

هرسو به تیر تازه تنم زخم می شود
تامغز استخوان بدنم زخم می شود

من مانده ام که پا به جهنم گذاشتم
یا سر میان اینهمه آدم گذاشتم

دندان به پاره های تنم تیز می کنند
هی استخوان گرفته قلاویز می کنند

ای بهترین د لیل من ای شور زندگی
آیا برای آمدنت کم گذاشتم

من بی خیال زخم خودم بوده ام ولی
هی روی زخم های تو مرهم گذاشتم

خون در تمام قامت من زخم می شدست
چشمی اگر بدون تو بر هم گذاشتم

اصلا بیا که داغ زمین مختصر شود
اصلا بیا که یک شبه شق القمر شود

بعد از تو هرکجا خبرم بود و هکذا
هی حرف مفت پشت سرم بود و هکذا

لاطائلات مردم این سرزمین سخت
مجبور محض کرده مرا درزمین سخت

می خواهی از درون خودم ...آه... بگذریم
از لخته های خون خودم ..آه... بگذریم

magmagf
09-03-2008, 18:31
امشب نيامدي

دلواپسي يك لحظه امانم نداد

نگفتي من هم دلي دارم؟!

.. و اشك‌هاي ناگفته‌اي براي تو

براي باران!

پس چرا اين طور بي‌خيال

به دل‌تنگي‌هايم لب‌خند مي‌زني؟!

يك امشب كه من از سر نياز

در كنار مهرباني توام

اين‌قدر نامهربان نباش!!!

دستي بر غبار ديرسال اين پنجره‌ها بكش!

بگذار بوي بهار و بابونه

به اتاق من هم بيايد..

مگر چه مي ‌شود ؟!

magmagf
09-03-2008, 18:36
آغاز، زمانی بود که از آتش عشق گرم شدم

زمانی که بالاتر از آسمان هفتم بودم

زمانی که نیلوفران به پاکی عشقم حسودیشان می شد!!

زمانی که رها شدم از بلندای سکوت

تا عمق چشمان تو

زمانی نگذشت...

مثل افتادن از آسمان هفتم!

پس چرا اعجاز عشق یاریم نکرد؟

بگذریم...!

به یاد تو که می افتم بی اختیار

قلبم می سوزد، گلویم نیز

و بی صدا، تر می شوم!

شاید هم بی صداتر می شوم!

بی صداتر از این چیزی که راه گلویم را بسته است

آغاز اینچنین بود

و اکنون ... راهی تا پایان نمانده است

magmagf
10-03-2008, 09:54
خُلاصه م کن تو اين بارون يکريز

تموم جاده ها رو مه گرفته

بگو راحت بگو خدا نگهدار

حالا که عشقم از ياد تو رفته

خُلاصه م کن تو اين يک واژه تلخ

بگو مخفي نکن بگو تمومه

بگو راحت بگو دوسم نداری

حالا که بغض دريا تو گلومه

خُلاصه م کن تو اين غروب دلگير

با اينکه قصّه ما نيمه کاره ست

منو با رفتنت مي کشی امّا

همين مردن برام عمر دوباره ست

خُلاصه م کن تو اين شب گريه تلخ

بگو راه تو برگشتی نداره

تو بی وقفه تمومم کرده بودی

منم اون نا تموم بی ستاره

همين اندازه بود فرصت موندن

همين اندازه بود وقت منو تو

ديگه آئينه هم با من يکی نيست

برو بشکن تموم آئينه ها رو

خُلاصه م کن تو اين اتاق خالی

خُلاصه م کن تو اين مرگ مقدّس

ولی هرگز نگو هر جا که بودی

نگو عاشق تر از من عاشقی هست

خلاصم کن تو اين تصّور تلخ

همين حس دوباره ديدن تو

بگو راحت بگو خدانگهدار

برو با غربت جاده يکی شو

magmagf
10-03-2008, 09:54
مراجاگذاشته اي؛رفته اي.

روبه رويم درياست

پشت سرم مرداب

وآسمان هم آن قدردوراست

كه دستم به بال مرغابي هانمي رسد.

حالامي گويي چه كنم

منتظرت بمانم

يابرگردم به آينه؟!

magmagf
10-03-2008, 09:55
تورفته اي سمت خورشيدي كه

شانه هايت را

ستاره باران مي كرد

من مانده ام

داغ دارمهتابي كه

آسمانش

وام دارنگاهت بود.


انصاف بده!

آسمان بي مهتاب آيا

به لعنت خدا مي ارزد؟

magmagf
10-03-2008, 09:57
پیر میشویم

میمیریم

وَ

فراموشمان میکنند؛

اما عکس های یادگاری در گوشه ی انبار

هنوز لبخند میزنند.

دل تنگم
11-03-2008, 00:27
دشت ها آلوده ست


در لجنزار گل لاله نخواهد روئيد




در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟


فكر نان بايدكرد


و هوايي كه در آن


نفسي تازه كنيم




گل گندم خوب است


گل خوبي زيباست


اي دريغا كه همه مزرعه دل ها را


علف كين پوشانده ست




هيچكس فكر نكرد


كه در آبادي ويرانشده ديگر نان نيست


و همه مردم شهر


بانگ برداشته اند


كه چرا سيمان نيست


و كسي فكرنكرد


كه چرا ايمان نيست




و زماني شده است


كه به غير ازانسان

هيچ چيز ارزان نيست .

دل تنگم
11-03-2008, 00:30
ديگرزمان، زمانه مجنون نيست
فرهاد،
در بيستون مراد نمي جويد ،
زيرا بر آستانه خسرو،
بي تيشه اي به دست كنون سر سپرده است .
در تلخي تداوم وتكرار لحظه ها،
آن شور عشق
- عشق به شيرين را،
از ياد برده است.
تنهاست گرد باد بيابان،
تنهاست.
و آهوان دشت،
پاكان تشنگان محبت -
چه سال هاست
ديگر سراغ مجنون،
- آن دلشكسته عاشق محزون رام را -
از باد و از درخت نمي گيرند
زيرا كه خاك خيمه ابن سلام را
خادم ترين و عبدترين خادم
- مجنون دلشكسته محزون است.
در عصر تضاد، عصر شگفتي -
ليلي
- دلاله محبت مجنون است !!

*****
اي دست من به تيشه توسل جو،
تا داستان كهنه فرهاد را،
از خاطرات خفته برانگيزي.
اي اشتياق مرگ
در من طلوع كن.
من اختتام قصه مجنون رام را
اعلام مي كنم .

دل تنگم
11-03-2008, 00:37
ديگر تبار تيره انسان براي زيست
محتاج قصه هاي دروغين خويش نيست .
ما ذهن پاك كودك معصوم را
با قصه هاي جن و پري
و قصرهاي نور
آلوده مي كنيم .


*****


آيا هنوز هم،
دلبسته كالسكه زرينی؟
آيا هنوز هم،
در خواب ناز، قصرهاي طلايي را
- مي بيني؟

دل تنگم
11-03-2008, 00:46
نه، نه،نه
اين هزار مرتبه
گفتم :
- نه
ديگر توان نمانده،
- توانايي،
در بند بند من
از تاب رفته است .
شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام اين شب تاريك،
تاريك، چون تفاهم من،
- با تو !
انسان،
افسانه مكرر اندوه و رنج را
تكرار مي كند .


گفتي:
"اميدهاست،
در نااميد بودن من؛"
- اما،
اين ابر تيره را نم باران نبود و نيست
اين ابر تيره را سر باريدن .
انسان به جاي آب،
هرم سراب سوخته مي نوشد .


گلهاي نوشكفته،
اين لاله هاي سرخ،
گل نيست؛
-خون رسته ز خاك است.

دل تنگم
11-03-2008, 00:49
باور كن اعتماد.
از قلب هاي كال
بار رحيل بسته
و مهرباني ما را،
خشم و تنفر افزون،
از ياد برده است.

باور نمي كنی؟
كه حس پاك عاطفه در سينه مرده است.

دل تنگم
11-03-2008, 00:52
اي قامت بلند مقدس،
تنديس جاودان،
اي مرمرسپيد؛
اي پاكي مجرد پنهان،
در انجماد سنگ
من عابدانه در دل محراب سرد شب،
بدرود با خداي كهن گفتم .
هرگز كسي نگفته سپاس تو،
اين گونه صادقانه كه من گفتم .
ديگر مرا،
با اين عذاب دوزخيت
- مگذار
مهر سكوت را،
زين سنگواره لب سرد ساكتت
- بردار
از اين نگاه سرد،
با چشمهاي سنگي تو.
دلگير مي شوم .
اي آفريده من،
آري، تو جاودانه جواني،
من پير مي شوم .
در اين شبان تيره وتار اينك،
اي مرمر بلندسپيد
تنديس دست پرورمن،
پرداختم تو را .
با اين شگرف تيشه انديشه،
در طول ساليان،
- كه چه بر من رفت -
با واژه هاي ناب
در معبد خيالي خود ساختم تو را .
اما،
اي آفريده من !
- نه،
اي خود تو آفريده مرا
- اينك،
با من چه مي كنی؟!

دل تنگم
11-03-2008, 00:58
سحرگه در چمن خوشرنگ شد گل
نگاهش كردم ودلتنگ شد گل


به دل گفتم كه نازست اين، مينديش
چو دستي پيش بردم، سنگ شد گل

magmagf
11-03-2008, 10:37
سلام

دوستاي خوبم يك بار ديگه از همه خواهش مي كنم در يك زمان پشت سر هم حداكثر 5 پست اراسل كنيد . پست هاي اضافي حذف مي شه


ممنون

magmagf
11-03-2008, 10:55
نگاه می کنی ولی ، دگر نمی شناسی‌ام
مرا صدا بزن که من از این سکوت عاصی‌ام!

سکوت می‌کنی ولی ، سکوت راه چاره نیست
سکوت تو جواب این ، دل هزار پاره نیست!

همیشه زود می‌رسم ! همیشه دیر می‌رسی
سرم به سنگ خورده است ، ولی چه سود ؟! می‌روی .. ...

winter+girl
11-03-2008, 12:54
چه بايد كرد اين هم سرنوشتيست

ولي دل را به چشمت هديه كردم

سر راهت كه مي رفتي تو آن را

به يك پروانه بخشيدي و رفتي

صدايت كردم از ژرفاي يك ياس

به لحن آبي و نمناك باران

نمي دانم شنيدي بر نگشتي

ويا اين بار نشنيدي و رفتي

پريشان كردي و شيدا نمودي

تمام جاده هاي شعر من را

رها كردي، شكستي، خرد گشتم

تو پايان مرا ديدي و رفتي

winter+girl
11-03-2008, 12:55
چقدر دلم برایت تنگ شده
آنقدر که فقط نام زیبای تو در آن جای می گیرد
عزیز من ، قلب من
ای کاش می شد اشک های توفانی ام را
قطره قطره جمع کرد
تا تو در دریای غم آلود آن غروب چشمانم را نظاره کنی
ای کاش می شد فقط یک بار
فریاد بزنم
دوستت دارم
و تو صدایم را می شنیدی
نمی دانم چطور ، کجا و چگونه باید به تو برسم؟
ای کاش به جای عکس زیبایت
وجود نازنینت پیش رویم بود
و حرف های نا گفته ام را می شنید
به راستی که تو اولین عشق راستینم هستی
شاید در گذشته هرگز اینچنین عاشق نشده بودم
اما؛
حال خوب می دانم که فقط با شنیدن نام زیبایت
چشمانم بی اختیار می بارد
ای امید آخرینم
بدان که هر روز ، هر ساعت و هر لحظه
به در گاه آفریدگار تو دعا می کنم
تا فقط یک بار بتوانم
چشمانم را زندانی نگاهت کنم

winter+girl
11-03-2008, 12:57
روزی ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد

و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت.

روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردی .

روزی كه آهنگ هر حرف ، زندگی ست

تا من به خاطر آخرين شعر رنج جستجوی قافيه نبرم.

روزی كه هر حرف ترانه ايست

تا كمترين سرود بوسه باشد

روزی كه تو بيايی ، برای هميشه بيايی

و مهربانی با زيبايی يكسان شود .

روزی كه ما دوباره برای كبوترهايمان دانه بريزيم...

و من آنروز را انتظار می كشم

حتی روزی

كه ديگر

نباشم

دل تنگم
11-03-2008, 14:09
سطری از ورلن هست که هرگز بخاطر نخواهم آورد
خیابانی هست نزدیک که پاهایم را از رفتن بدان بازداشته اند
آینه ای هست که مرا برای آخرین بار دیده است
دری هست که من آن را تا پایان جهان بسته ام
در میان کتاب های کتابخانه ام (من می بینمش)
کتابی هست که هرگز آن را نخواهم گشود
در این تابستان پنجاه ساله خواهم شد
مرگ می فرسایدم، بی وفقه.

دل تنگم
11-03-2008, 14:14
وقتی به صلیبم می کشند، من باید صلیب و میخ ها باشم
وقتی جام را به دستم می دهند، من باید دروغ باشم
وقتی در آتشم می افکنند، من باید دوزخ باشم.
من باید هر لحظه ی زمان را نماز بگزارم و سپاسگزارش باشم
من از همه ی اشیاء تغذیه می کنم.
وزن دقیق کائنات، تحقیر، هیاهو
من باید مدافع زخم های خود باشم.
نه شفا می طلبم و نه بیماری
من شاعرم.

دل تنگم
11-03-2008, 14:15
مقصد فراموشی ست

من زود آمده ام.

god_girl
12-03-2008, 06:52
یادم آمد که شبی در مهتاب
زیر گیسوی پریشان شده بید بلند
شعر زیبایی و وصف رخ تو می گفتم
در کنارم شب تاب
غرق اندیشه ی تو
رنگ خود را می باخت
وگل اطلسی باغچه از وصف رخت خندان شد
راز پنهان مرا زمزمه کرد
همه جا سبزی چشمان تو جاری شده بود
وگل داوودی، غرق در شرم حضور
شبنم کوکب بید ، از خجالت خشکید
داغ هجران تو در دلها سوخت
و شقایق پژمرد
ونگاه نرگس محو مخموری چشمان تو شد
شاپرک در عطش وصل تو پرپر می زد
وقناری سرمست
شعف انگیزترین نغمه خود را سر داد
نوعروس مهتاب
از تماشا لبریز
همچنان تابان بود
ناگهن دیدم من
عشق در پیکره باغچه جاری شده است
طپش قلب من و شعر تو معنا شده است
وگل قاصد را
سفری در پیش است
تا مگر بتواند
خبر عاشقی باغچه را به تو پیغام دهد...

god_girl
12-03-2008, 06:53
نمي دونم همزبونم كه كدوم حرف تو رو ازرد؟
يا كدوم ترانه من تو رو مثله گلي پژمرد
نمي دونم كه چي گفتم تو شنيدي
چه خطايي سر زد از من كه تو از من دل بريدي؟

اگه روزي تو نباشي
بين ما راهي نباشه
نمي دونم كي مي تونه كه برام مثله تو باشه؟

اگه روزي تو نباشي
يا بري از من جدا شي
نمي دونم تو مي توني عاشقي دوباره باشي؟

اين پرنده دل من نمي تونه پر بگيره
تو رو مي خواد در كنارش
بال و پر از سر بگيره
آ
خه حيفه پر نگيره
پشت ابرا رو نبينه
حيفه اينجا
تك و تنها
تو قفس تنها بشينه(بميره)
__________________

god_girl
12-03-2008, 06:54
در ميا ن من و تو فاصله هاست

گا ه می انديشم

می توانی تو به لبخندی اين فاصله را برداری
تو توانا يی بخشش دا ری
دستها ی تو توانا يی آ ن را دارد
که مر ا

زندگا نی بخشد
چشمها ی تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
دفتر عمر مرا

با تو شکوهی ديگر

رونقی ديگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

يا بگيری از من هر چه را بخشيدی
حمیدمصدق

__________________

god_girl
12-03-2008, 06:54
قول می دهم !
بیا و از خیر خواندن خواب و تعبیر ترانه ام بگذر
تو که از بادیه ی بادها برنمی گردی
دیگر چه کار به کار عطر گلاب گریه های من داری ؟
بگذار شاعری
در این سوی سیاهی مدام خواب تو را ببینید
مگر چه می شود ؟
چه می شود که هی بگویم بیا و نیایی ؟
من به همکلامی با کاغذ
و همین عکس سیاه و سفید قاب خاتم راضیم
تو رضایت نمی دهی ؟
باور کن گریستن تقدیر تمام شاعران است
کوچه را ببین
هنوز آن غول زیبا در مهتابی خاموشی خود می گرید
آنسو ترک زنی تنها در غربت اینه
و این سو شاعری از اهالی آفتاب
دیگر به کجای ابرها بر می خورد
که من هم بی امان برای تو ببارم ؟
می بخشی ! گلم
همیشه می خواستم بی علامت سوال برایت بنویسم
اما اضطراب تپش های ترانه که مهلت نمی دهد
دیگر برو !
دل نگران هم نباش
شاخه ی شعر هیچ شاعری
در شن باد بغض و شب بیداری ریشه نخشکانده است
من هم پیش از پریدن پروانه ها نخواهم مرد
قول می دهم فردا
کنارهمین دفتر خیس منتظرت باشم
در هر ساعت از سکوت ترانه که بیایی
مرا خواهی دید
قول می دهم
__________________

دل تنگم
12-03-2008, 12:00
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

عشق را از شوق بودم خک بوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم

دل تنگم
12-03-2008, 12:01
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم

سردمهری بین که هر کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم

سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شور بختی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هم هر کدام شعله ای در آتشند
در میان پکبازان من نه تنها سوختم

جان پک من رهی خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم

دل تنگم
12-03-2008, 12:04
نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی، نه از شمعی، نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت، نه با مهری، نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد، اگر خندان شوم گاهی
کیم من؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی، نه امیدی، نه همدردی، نه همراهی
گهی افتان و حیران، چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شب ها چو کوکب ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

دل تنگم
12-03-2008, 12:07
مادربزرگ می گفت
در عمق صندوق بی قفل خود
نشان و نقشه ی دیار دوری را نهان کرده است
که در آنجا
بادی از بیشه ی بوسه ها نمی گذرد
می گفت وقتی در آن دیار
نام سار و صنوبر را فریاد می زنی
کوه ها صدای تفنگ و تیشه را برنمی گردانند
آنجا
سف سبز سپیدارها بلند
و حنجره ی خروسها
پر از صدای فانوس و صبح و ستاره است
حالا
گاهی هوس می کنم سراغ صندوق بروم
بازش کنم
و نشان آن وادی دور را بیابم
اما می ترسم ستاره جان
می ترسم حکایت آن جزیره ی رؤیا
تنهاخیال خامی در دایره ی بی مدار دریا باشد

دل تنگم
12-03-2008, 12:09
وقتی کبوتر واژه یی
تور بی طناب ترانه می افتد
بر می دارمشمی بوسمشو رهایش می کنم
همان بوسه برای تداوم ترانه ام کافی ست
به زدودن اشکیاز زوایای گریه ها رضایت نمی دهمن
می خواهم شعرم را به خط خوش بنویسم
نمیخواهم از پی واژه ها تا پلکان کتاب و کوره راه لغت نامه ها سفر کنم
تنها میخواهم
دمی سر بر شانه یی بگذارم
و به اندازه ی دوری دست مرداب و دامن درناها گریه کنم
دیگر اینکه چرا شانه یی آشناتر از سپیدی کاغذ و قامت قلم نمی یابم
جوابش در چشم های توست
که شهد نام و شکوه شانه ات را
از گریه های من دریغ می کنی
حالا که کسی در حوالی خلوت خاموش ما نیست
لحظه یی به دور ازقافیه های غرور و گلایه به من بگو
آیا تمام این ترانه های اشک آلودبه
تکرار آن روزهای زلال زنبق و رازقی نمی ارزند؟

magmagf
13-03-2008, 07:47
میخواستم

چشمهای تو را ببوسم

تو

نبودی باران بود

magmagf
13-03-2008, 07:48
بي تو

نه بوي خاك نجاتم داد

نه شمارش ستاره ها تسكينم

چرا صدايم كردي؟

چرا؟

سراسيمه و مشتاق

اين همه سال بيهوده در انتظار تو ماندم و نيامدي

نشان به آن نشان

كه دو هزار سال از ميلاد مسيح مي گذشت

و عصر

عصر واليوم بود و فلسفه!!!!!!

magmagf
13-03-2008, 07:49
نشسته ای و مرور می کنی

گزینه خواب های خدا را

روی پاره کاغذی برایم نوشته ای

غروب نیست

هنوز بچه های روی سرسره جیغ می کشند

هنوز هم کنار تو نیستم

تو فکر می کنی : بیا کنار

بیا کنار من

سرسره تنهاست

تو نیستی

و روی پاره کاغذی که برایم نوشته ای

تمام قصه خیس می شود

...

دل تنگم
13-03-2008, 19:28
سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها دلتنگ
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ...

دل تنگم
13-03-2008, 19:29
گفت دانایی که: گرگی خیره سر،


هست پنهان در نهاد هر بشر!




لاجرم جاری است پیکاری سترگ


روز و شب، مابین این انسان و گرگ




زور بازو چاره ی این گرگ نیست


صاحب اندیشه داند چاره چیست




ای بسا انسان رنجور پریش


سخت پیچیده گلوی گرگ خویش




وی بسا زور آفرین مرد دلیر


هست در چنگال گرگ خود اسیر





هر که گرگش را در اندازد به خاک


رفته رفته می شود انسان پاک





وآن که با گرگش مدارا می کند


خلق و خوی گرگ پیدا می کند





در جوانی جان گرگت را بگیر!


وای اگر این گرگ گردد با تو پیر





روز پیری، گر که باشی هم چو شیر


ناتوانی در مصاف گرگ پیر





مردمان گر یکدگر را می درند


گرگ هاشان رهنما و رهبرند





اینکه انسان هست این سان دردمند


گرگ ها فرمانروایی می کنند





وآن ستمکاران که با هم محرم اند


گرگ هاشان آشنایان هم اند





گرگ ها همراه و انسان ها غریب


با که باید گفت این حال عجیب؟...

دل تنگم
13-03-2008, 19:31
واحه های دور دست دل کجاست
یک نفس با دوست بودن همنفس
آرزوی عاشقان این است و بس
تا بیا سا ییم در خود یک نفس ؟
واحه های گم که آنجا کس نیافت
رد پایی از نگاه هیچ کس
خسته ام از دست دل های چنین
پیش پا افتاده تر از خار و خس
ارتفاع بال ها : سطح هوا
فرصت پروازها : سقف قفس
خسته از دل خسته از این دست دل ,
ای خوشا دل های دور از دسترس...

دل تنگم
13-03-2008, 19:37
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه سکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زخهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیسم
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی ب ا این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

magmagf
14-03-2008, 12:57
پشت لرزش پلکهایم


اشک ، همیشه پنهان است


مانند سکوت بی اختیار آب


زیر برگهای پیاده رو بعد از باران ...


از همین راه اگر می روی


مواظب پایی که می گذاری ، باش!

magmagf
14-03-2008, 13:20
چنان دل کندم از دنیا
که شکلم شکل تنهایی ست
ببین مرگ مرا در خویش
که مرگ من تماشایی ست

مرا در اوج می خواهی
تماشا کن تماشا کن
دروغین بودم از دیروز
مرا امروز تماشا کن

در این دنیا که حتی ابر
نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند
تو هم بگذر از این تنها

فقط اسمی به جا مانده
از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی
قلم خشکیده در دستم

گره افتاده در کارم
به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن
چه راهی پیش رو دارم

magmagf
14-03-2008, 13:24
شنيده بودم...

در آئينه يکی هست...

که تنهاست...

ديشب با خود انديشيدم...

که با او دوست شوم...

و تنهائی‌ام را با او قسمت کنم...

چون در آئينه نگريستم...

تنهائی‌ام دو چندان گشت...

magmagf
14-03-2008, 13:35
دستانت دیگر مرا گرم نمی کند
و نگاهت خالی ست . بی هیچ مفهومی ...

دود چشمانم را آزار می دهد
فقط بگذار بخوابم . بی هیچ رویایی...
و تمام نفس هایم را هدر دهم .
دیگر کسی نیازی به نگاه منتظر من ندارد ...

دل تنگم
15-03-2008, 01:02
آنقدر رسم وفا مرده که ترسم لیلی
هم زنده شود یاد زمجنون نکند
بی وفارسم وفا از غم نیاموزی چرا
غم به این بیگانگی هر شب به ما سر میزند

دل تنگم
15-03-2008, 01:04
روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت

هرکسی غصه اینکه چه میکرد نداشت


چشمه سادگی از لطف زمین می جوشید

خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت

دل تنگم
15-03-2008, 01:09
می خواهم توراببینم
برای آخرین بار
بعدش واسه همیشه
بگم خدانگهدار
باور کن ای عزیزم

قصد گله ندارم
می خوام گذشته هامو
بخاطرت بیارم
یادت می آدیه کولی
فالی برامون گرفت
گفتی به هم می رسیم
جفت ستاره ها مون
یادت می آدمی گفتی
به آرزوم رسیدم
برای زندگیون
چه نقشه ها کشیدم
وقتی نگاهتو دیدم
که شاد وپرغروره
دلم نیومد گلم
حرف های اون دروغ بود
این حرف آخر من
می خوام یادت بمونه
فردا و فرداها رو
فقط خدا می دونه
قسمت نبود من وتو
شریک لحظه هاشیم
قسمت ماهمین بود
ازهمدیگه جدا شیم...!

دل تنگم
15-03-2008, 01:14
چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و نا شنیده فراموش می کنی

رگبار نو بهاری وخواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است
با برگهای مرده هماغوش می کنی

گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی ومدهوش می کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت، که مرا نوش می کنی

تو دره ی بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری وخاموش می کنی

در سایه ها، فروغ تو بنشست ورنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی

دل تنگم
15-03-2008, 01:20
عجب از این صندلی های لرزان
عجب از این اندیشه های پریشان
عجب از این چرخ گردان زمانه
چه سکوتش
چه آوازهای خوشایند و دردناک
نیازموده ناشده در جویبار حوادث گرفتاریم
عجب از صندلی های لرزان

Balrog
15-03-2008, 03:25
غريبه

خندید ولی کسی نفهمید / گریید ولی کسی نفهمید

پایش به هزار سنگ برخورد / لنگید ولی کسی نفهمید

در کوچه‌ى تار و تیره‌ی شب / ترسید ولی کسی نفهمید

تنها و غریب زیر باران / لرزید ولی کسی نفهمید

از درد به خود تمامی شب / پیچید ولی کسی نفهمید

در گوشه‌ی یک خرابه جان داد / پوسید ولی کسی نفهمید



magmagf
15-03-2008, 07:16
مادر بزرگ !

گم كرده ام در هياهوي شهر

آن نظر بند سبز را

كه در كودكي بسته بودي به بازوي من

در اولين حمله ناگهاني تاتار عشق

خمره دلم

بر ايوان سنگ و سنگ شكست

دستم به دست دوست ماند

پايم به پاي راه رفت

من چشم خورده ام

من تكه تكه از دست رفته ام

در روز روز زندگانيم

magmagf
16-03-2008, 00:56
با من بگو

ای نازنين !

تو ، صنعــت ِ ايـجــاز را

در پای ِ درس ِ كدام معلـّم

در پُشت ِ ميز ِ كدام مدرســه

اينسان فرا گرفته ای !؟ ؛

وقتی كه با تو

يك كتاب ، سخــن دارم ،

با يك نگـــــاه ِ خشك و ساده

جواب می گويی :

نــــه .

magmagf
16-03-2008, 00:58
سه نقطه هاي تو گاهي هزار واژه ومن

هنوز در تب يك نقطه از لبت بي تاب



هميشه معني صد اضطراب ... من، بي تو

هميشه ديدن بي پرده ی شما در خواب



چه عاشقانه ی پوچي! تو خوب مي داني

ميان اين همه رويا ، فقط تويي كمياب



و من چه خسته تو را چون سراب مي جويم

چه فصل خالي و تلخي ست سهم من زين خواب!

...



كجاست آنكه ز من آتشي بگيراند

بسازد از تن من قطعه قطعه هاي مذاب



و يا حضور تو را قصّه قصّه ، فصل به فصل...

بخواند از تو غزل هاي نابِ بي پاياب


...


خدا کند که غزلهای آخرم باشد

خدا کند که شوم در غمت خراب،خراب



چه روزگار غریبی ست نازنین، آری

نه حرف مانده برایم ، نه عشق های مجاب



بیا... تمام کن این انتظار را در من

بدون شرح و سه نقطه ... پر از حکایت ناب

...



یکی نبود و یکی بود و او نبود ... و من

هنوز در تب یک نقطه از لبت بی تاب

magmagf
16-03-2008, 01:00
کلید را در کفش می گذارم ....

تا زمانی که برگشتی .... پشت در نمانی ! ....

غافل از اینکه

تو نرسیده قصد رفتنی دوباره می کنی ! ....

..........................

و این بار کفش را می بری !! ....

................

حالا این من هستم که پشت در مانده ام !!!

magmagf
16-03-2008, 10:59
مدت‌هاست

اعتيادم به رنگ ها را ترک کرده‌ام

رنگ‌ها و قلم‌موها بايگاني شده‌اند

و سه‌پايه زنداني حبس ابد

و سفاليه‌هاي کوچک و بزرگ

که ديوانه‌ي طرح‌هاي اساطيري و کهن بوده‌اند

جايي خاک مي‌خورند

جايي در نمي‌دانم کجا


ترک کرده‌ام اين اعتياد را

که در تمام شب و روز

رنگها را به هم ترکيب مي‌کرد

و هميشه

در ذهنش تکرار کنان:

"فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو دراندازيم"

طرح‌هاي تازه، هزاران طرح

کسي که از همه چيز طرح مي‌زد

و ذهنش از اشتياق لبريز مي‌شد

اما مدتهاست

اعتيادم به رنگ‌ها را ترک کرده‌ام

ديرگاهي ‌است

همه چيز رنگ مي‌بازد

Fade to black

رنگ باختن به سمت سياهي


چه فايده از اين همه طرح

دستي که نتوانست بر لب‌هايم

دوستت دارم را نقاشي کند

چه فايده بر بوم‌ها و کاغذها و سفالينه‌ها

بي‌تابي هايش را نقش کند

حالا ديگر به هيچ رنگي اعتياد ندارم

حتي به آبي‌ها

آبي روشن، تيره، سرمه‌اي، فيروزه‌اي

حتي آبي نقره‌اي

که رنگ دلم بود

ديگر هيچ چيز نبود

وقتي تو نباشي

واژه‌ي بودن از معنا مي‌افتد

مگر در اين دنيا جز تو

چيز ديگري هم معناي بودن مي‌دهد

در همين جاست

درست در همين جا که من و اشک‌هايم

اختيارمان را از دست ميدهم . . .

magmagf
16-03-2008, 11:01
هیچ می دانی
آنگاه که غزل غمین رفتن را
در چشمهایت خواندم
نخوانده صدایت کردم
و
نرفته هوایی ات شدم
عجیب است می دانم
عجیب تر آنکه بگویمت
پیش من بودی هنوز
اما قلبم اندازه سالها دوری
برایت دلتنگی می کرد
شاید می خواست از زمان پیشی بگیرد
و به این دلخوش باشد
که همیشه زودتر از رفتنت
دلتنگت شود
تاشاید رحم کنی و هیچ وقت نروی

magmagf
16-03-2008, 11:02
اگه از تو ننوشتم ، فکر نکن سرم شلوغه
توی زندگی یه وقتا ، تنهایی رمز عبوره


اگه از چشمات گذشتم ، فکر نکن عاشق نبودم
مطمئن باش توی دنیا ، دل به تو سپرده بودم


خیلی سخته بگی میرم ، وقتی می خوای که بمونی
وقتی می خوای تو خیالت ، شعرای قشنگ بخونی


من گذشتم از تو اما ، تو همیشه بهترینی
مثل اشکی واسه چشمام ، موندگاری و صمیمی


من می خواستم تو خیالم ، ازتو تا ابد بخونم
تنها باشم بی حضورت ، رازچشماتو بدونم

من می خواستم واسه دردام ، تنهایی خونه بسازم
با نت های مهربونیت ، شعرای قشنگ بسازم

می دونستم وقتی میرم ، دیگه تا ابد غریبم
حتی واسه چشم خیست ، بی وفاترین فریبم


شاید امروز که سیاهی ،رخنه کرده تو وجودم
بدونم که راستی راستی ، روزی عاشق تو بودم

magmagf
16-03-2008, 11:03
ما سفر داریم تا سفر

می شود بار و بندیل بست و

سوت زنان رفت

می شود بی چمدان

لب دوخته

حتی بی اشک و بی در آغوش کشیدن کسی رفت و

برنگشت!

دل تنگم
18-03-2008, 01:29
دردهای من
جامه نیستند
تا زتن درآورم
"چامه و چکامه" نیستند
تا به "رشته ی سخن" درآورم
نعره نیستند
تا ز "نای جان" برآورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است.

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند
ولی من تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شاانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

درد های پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟


این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوح

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گِلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگذیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به توی آن
جدا کنم؟

دفتر مرا دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

دل تنگم
18-03-2008, 01:30
در میان آفتاب و دل
مرز مشترک کجاست؟
چشم های من
میزبان نقشه هاست:

نقشه ها و مرزهای رو به رو
مرزهای درد، آرزو
مرزهای مبهم خیال
مرزهای ممکن و محال

نقشه های فاصله
مرزهای خاکی و غریب
بین آفتاب و دل کشیده اند
مرزهای شرقی دلم کجاست؟

چشمان من
میزبان نقشه هاست
کوه ها
روی نقشه سر به اوج می زنند
رودها
روی نقشه موج می زنند
مرزهای بین آفتاب و دل
ناگهان خراب می شوند

دل تنگم
18-03-2008, 01:31
چشم های من
این جزیره ها که در تصرف غم است
این جزیره ها که از چهارسو محاصره است
در هوای گریه های نم نم است
گرچه های گریه های گاه گاه من
آب می دهد درخت درد را
برق آه بی گناه من
ذوب می کند
سد صخره های سخت درد را
فکر می کنم
عاقبت هجوم ناگهان عشق
فتح می کند
پایتخت درد را

soroosh83
18-03-2008, 01:36
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید - در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید - کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید - که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان - چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا - بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید - چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است - هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

دل تنگم
18-03-2008, 01:46
زندانِ مرا ــ بي‌سرود و صدا مانده ــ
بازتواني‌شناخت؟



ما در ظلمتيم
بدان خاطر که کسي به عشق ِ ما نسوخت،

ما تنهائيم
چرا که هرگز کسي ما را به جانب ِ خود نخواند،

ما خاموشيم
زيرا که ديگر هيچ‌گاه به سويِ شما بازنخواهيم آمد،
وگردن‌افراخته
بدان جهت که به هيچ چيز اعتماد نکرديم، بي ‌آن ‌که بي‌اعتمادي
رادوست داشته باشيم.



کنار ِ حوض ِ شکسته درختي بي‌بهار از نيرويِ عصاره‌يِ مدفونِ
خويش مي‌پوسد.
و ناپاکي آرام‌آرام رخساره‌ها را از تابش
بازمي‌دارد.

عشق‌هايِ معصوم، بيکار و بي‌انگيزه‌اند.
دوست‌داشتن
از سفرهايِ دراز، تهي‌دست بازمي‌گردد.

زير ِ سرتاق‌هاي ِ ويران‌سرايِ مشترک، زنانِ نفرت‌انگيز، در حجابِ
سياهِ بي‌پرده‌گي‌ ِ خويش
به غم‌نامه‌ي ِ مرگ ِ پيام‌آورانِ خدائي
جلاد و جبرکار گوش مي‌دهند
و بر ناکامي‌ ِ گندابِ طعمه‌جويِ خويش اشک مي‌ريزند.

خدايِ مهربانِ بي‌برده‌يِ من جبرکار و خوف‌انگيز نيست،
من و او به مرزهايِ انزوائي بي‌اميد رانده شده‌ايم.
اي هم‌سرنوشتِ زميني‌ ِ شيطانِ آسمان!
تنهائي‌ ِ تو و ابديتِ بي‌گناهي،
بر خاکِ خدا، گياه ِ نورُسته‌ اي نيست.



هرگز چشمي آرزومند به سرگشته‌گي‌تان نخواهد گريست،
در اين آسمانِ محصور
ستاره‌ئي جلوه نخواهد کرد
و خدايانِ بيگانه
شما را هرگز به پناهِ خود پذيرهنخواهند آمد.
چرا که قلب‌ها ديگر جز فريبي آشکاره نيست;
و در پناه‌گاهِ آخرين،
اژدها بيضه نهاده است.

چون قايق ِ بي‌سرنشين،
در شبِ ابري،
درياهايِ تاريک را به جانبِ
غرقابِ آخرين طي کنيم.

اميدِ درودي نيست...
اميدِ نوازشي نيست...

دل تنگم
18-03-2008, 01:57
از نگفته‌ها، از نسروده‌ها پُرَم;
از انديشه‌هاي ِ ناشناخته و
اشعاري که بدان‌ها نينديشيده‌ام.


عقده‌يِ اشکِ من دردِ پُري،
دردِ سرشاري‌ست.
و باقي‌ِ ناگفته‌ها
سکوت نيست، ناله‌ئي‌ست.


اکنون زمانِ گريستن است،
اگر تنها بتوان گريست،
يا به رازداريِ دامانِ تو اعتمادي اگر بتوان داشت،
يا دستِ کم به درها
ــ که در آنان احتمالِ گشودني هست به رویِ نابه‌کاران.

با اين ‌همه به زندانِ من بيا
که تنها دريچه‌اش به حياطِ ديوانه‌خانه
مي‌گشايد.


اما چه‌گونه، به‌راستي چه‌گونه

god_girl
18-03-2008, 07:14
لحظه اي تنها، اطاقی ساکت و خاموش
دو قطره اشک بروی گونه های عاشقی مرده
در آغوش سکوت و ماتم و اندوه
برقص ای شعله ی تنها در آغوش سکوت و غم
اگر چه نيست گل و پروانه امّا هست
سينه اي لبريز از ماتم

god_girl
18-03-2008, 07:15
تمام خاطراتم ، اشکهای چشمهای منه
دیگه باید خواب ببینم ، دستات توی دستهای منه

اما بدون با عکسهای تو ، این روزها رو سر میکنم
خیلی بدی کردی به من ، محاله من رهات کنم

کدوم گلایم رو بگم ، یه علامه از تو دلخورم
فکر هیچیم نکن ، غصه هات رو من میخورم

بازم خدا دلو من یه غم نشونه کرد
تو هم برو مثل همه ، تنهام بزار و برنگرد


اما من هنوز چشم به در ، نیستی ، بی تو من در به در
نیستی که ببینی به تو تنهام ، تو دست گرمت ، تو اوج سرما

فکر نمیکردم روز جدایی
به دیدار منه تنها نیایی

ساده عشقم رو به تو فروخت
وقتی دیدمت بدجوری سوختم

دستم تو دستات ، نگام میکردی
کاشکی میرفتی ، حیا نکردی !

خیلی دلم گرفت ازت ،دیگه سراغم رو نگیر
فقط یه عکس ازت دارم ، اونم بیا بگیر


یه روز میفهمی قدرمو ، اما نمیدونی کجا
بمیرم واسه غربتم ، محاله اینورا بیای

یادت میاد حرفهای منو ، حرفهای تو ، اشکهای منو
آخه من برای تو چی کار نکردم ، زجرم میدادی دعات میکردم

چشات همش غصه هات رو خوردن ، تو تب میکردی برات میمردم
یادت میاد من همونی هستم که شبا تا صبح بیدار میموندم

من که دیگه دارم میرم ، نگی رفت و حرفی نزد
خدا نگه دارت باشه ، گرچه دلم رنجید ازت

god_girl
18-03-2008, 07:16
عشقها افسانه شد ویران شوی ای زندگی
خون، می پیمانه شد ویران شوی ای زندگی
در دیار آرزو ما هم مکانی داشتیم
وانهمه ویرانه شد ویران شوی ای زندگی
هر که را همدم گزیدم تا که دردم بشنود
ازغمم بیگانه شد ویران شوی ای زندگی
هر که را امید بستم تا بفهمد درد من
می کش میخانه شد ویران شوی ای زندگی
هستی ام تاریک تاریک است و غم از حد به بیش
دل ز غم دیوانه شد ویران شوی ای زندگی
سینه ام سوزان و قلبم شمع بش افروز غم
هستی ام پروانه شد ویران شوی ای زندگی
اخگر سوزان غمها همدم جاوید من
سینه ام غمخانه شد ویران شوی ای زندگی
واصفا ایمد پوچ زندگی از دل برفت
وادیم کاشانه شد ویران شوی ای زندگی

__________________

god_girl
18-03-2008, 07:17
دیری است ، پشت پنجره
بنشسته ام خموش
در برگ ریز باغ پر از خاطرات خویش
آوازه خوان کوچه پاییز
برگ زرد
گویی به گویش رهگذران دیار شب
خواند حدیث محنت و دلتنگی مرا
یک شاخه خزان زده ، از پشت پنجره
سر می کشد که باز
آرد به یاد قصه ی بی برگی مرا
باران پشت شیشه ، چه غمگین به بارش است
دست خیال ، با قلم اشک
بر رخم
گرم نگارش است
در سایه روشنی که گذر می کند ز دور
دل می شود ز شوق
پر از نغمه و سرور
هر شام تا به صبح
هر صبح تا به شام
این جمله بر زبان ، می آیدم مدام
هر چند درد خویش ز یاران نهفته ام
بس قصه ها
ز مهر و وفای تو گفته ام
رفتند همرهان و مرا جا گذاشتند
مرا در این خرابه
چه تنها گذاشتند

دل تنگم
19-03-2008, 02:51
دیگر نه من نه این معانی معیوب!


دیگر نه من نه این شهادت اشک!


دیگر از تکرارترانه خسته ام!


از این پنجره های بسته خسته ام! بانو!


خسته ام از این دقایق بیلبخند!


باران ببارد یا نبارد،


من می روم با دست هایم


چتری برای پروانه هابسازم!


دیگر چه می شود که نام گل های باغچه را به خاطر نیاورم؟


یا اصلاندانم که کدام شاعر شب تاب،


قافیه ها را از قاب غمگین پنجره پر داد؟


من کهخوب می دانم،


بادبادک بی تاب تمام ترانه ها


همیشه پر پشت بام خلوت خاطره هایتو می افتد،


دیگر چه فرق می کند که بدانم


باد از کدام طرف می وزد!

دل تنگم
19-03-2008, 02:55
خوابم می آید
خوابم می آید اما
باید دوباره تمام کتاب کواکب را دوره کنم
بی گلایه وگریه که نمی توان
به دیدار دیار دور رؤیا رفت
باید به رکعت سکوت و صدای کبوتر فرو شوم
باید به پنجره ی باز و پرواز پوک پر بیندیشم
به جریمه های نانوشته ی جمعه های کودکی
به گلوی گرفته و گریه ی گیتار
به طنین ترانه و طبل تندر
باید به حقارت ابرها بیندیشم
به بیم بارش باران
به سرود ساکت اشک
خوابم می آید اما
باید به اندازه ی گریه یی کوتاه هم که شده
به تو بیندیشم
شاید نگاه گرم تو
در لابه لای این همه رویا
یا درخیال این همه خمیازه گم شده باشد
چه کنم؟ زیبا جان
باید بیابمت
به این گریه های گاله به گاه بالش و بستر
خو کرده ام دیگر

دل تنگم
19-03-2008, 02:58
صدای گام های گریه می آید
دوباره آمدی
کنار پنجره ، شعری نوشتی و رفتی
این بار صدای قدم های تو را
از پس پرده گاه گناه وگریه شنیدم
حالا به اولین ستاره که رسیدی بپرس
کدام شاعر غزلپوش
شبانه ، عشق را
در برگ های ولنگار دفتری کهنه می نوشت
اما
تو که نشانی شاهراه ستاره را نمی دانی
همیشه
از سیب و ستاره و روشنی قصرهای کاغذی که می نوشتم
می گفتی
هزار پروانه هم که بر برگهای دفترت بچسبانی
پینه ی پیر و یاس علیل باغچه ی ما گل نمی دهد
هیچ وقت بهار طلایی روز و رویا را
باور نکردی ! گل من
هیچ وقت خدا

دل تنگم
19-03-2008, 03:04
اینجا بر تخته سنگ
پشت سرم نارنج زار
رو در رو دریا مرامی خواند
سرگردان نگاه می کنم
می آیم.
می روم.
انگاه درمیابم که همه چیز یکسان است
و با این حال نیست
آسمان روشن و آبی.
کنون تلخ و ملال انگیز
سفید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاه جامه ام با موی سپید
میآیم.
میروم.
میاندیشم که شاید خواب بوده ام
خواب دیده ام
عطر برگهای نارنج.
چون بوی تلخ خوش کندر
رو در رو دریا مرا می خواند
می اندیشم که
شاید خواب دیده ام
می اندیشم که شاید خواب بوده ام.
خواب دیده ام

دل تنگم
19-03-2008, 03:10
رستنی‌ها کم نیست،
من و تو کم بودیم،
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم!

گفتنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم گفتیم،
مثل هذیان دم مرگ،
از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم.

دیدنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم دیدیم،
بی‌سبب از پاییز
جای‌ میلاد اقاقی‌ها را پرسیدیم.

چیدنی‌ها کم نیست،
من و تو کم چیدیم،
وقت گل دادن عشق روی دار قالی‌،
بی‌سبب حتا پرتاب گل سرخی‌ را ترسیدیم.

خواندنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم خواندیم،
من و تو ساده‌ترین شکل سرودن را در معبر باد
با دهانی‌ بسته وا ماندیم

من و تو کم بودیم،
من و تو اما در میدان‌ها
اینک اندازه‌ی ما می‌خوانیم!

ما به اندازه‌ی ما می‌بینیم!
ما به اندازه‌ی ما می‌چینیم!
ما به اندازه‌ی ما می‌گوییم!
ما به اندازه‌ی ما می‌روییم!

من و تو
کم نه، که باید شب بی‌‌رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم!
من و تو
خم نه و درهم نه و کم هم نه، که می‌بايد با هم باشیم!

من و تو حق داریم
در شب این جنبش نبض آدم باشیم!
من و تو حق داریم
که به اندازه‌ی ما هم شده با هم باشیم!
گفتنی‌‌ها کم نیست!

magmagf
19-03-2008, 13:23
تو به تماشای نابودی من نشسته ای و

کم مانده تخمه هم بشکنی !

تو نه دل می سوزانی

نه چشم می پوشی

تو تنها گناهت

ندیدن دردیست که

پشت رضایتمندی من از تو

ریشه می کند !

magmagf
20-03-2008, 03:17
حالا

از تمامی قصه ، تنها

قاب عکسی مانده ست

که شباهتی عجیب به دختری از تبار ترانه دارد

حالا باران که می اید

خاک این دختر خالی

هنوز بوی عشق و عود و عسل می دهد

حالا مدام از پی نشانی تو

فنجان های قهوه را دوره می کنم

مدام این چشم بی قرار را

با بغض و بهانه ی باران آشنا می کنم

مدام این دل درمانده را

با باور برودت عشق

آشتی می دهم

باید این ساده بداند

بانوی برفی بیداری ها

دیگر به خانه ی خواب و خاطره باز نخواهد گشت

magmagf
20-03-2008, 03:18
سلام می کنم به باد،

به بادبادک و بوسه،

به سکوت و سوال

و به گلدانی،

که خواب ِ گل ِ همیشه بهار می بیند!

سلام می کنم به چراغ،

به «چرا» های کودکی،

به چالهای مهربان ِ گونه ی تو!

سلام می کنم به پائیز ِ پسین ِ پروانه،

به مسیر ِ مدرسه،

به بالش ِ نمناک،

به نامه های نرسیده!

سلام می کنم به تصویر ِ زنی نِی زن،

به نِی زنی تنها،

به آفتاب و آرزوی آمدنت!

سلام می کنم به کوچه، به کلمه،

به چلچله های بی چهچه،

به همین سر به هوایی ِ ساده!

سلام می کنم به بی صبری،

به بغض، به باران،

به بیم ِ باز نیامدن ِ نگاه ِ تو...


باورکن من به یک پاسخ کوتاه،

به یک سلام ِ سر سری راضیم!

آخر چرا سکوت می کنی؟

magmagf
20-03-2008, 03:20
نه اینکه بی تو نخندم

نه

اما به خدا تمام این خنده های خام بی خیال

به یک تبسم کوتاه دیدار چهارشنبه ها نمی ارزند

به تبسم ساعت نه صبح

یا دقیقتر بگویم

نه وبیست دقیقه ی صبح

حالا اگر بانگ بیست و بهانه ی ساعت در ازدحام واژه و وزن موازی ترانه نمی گنجد

گناهش به گردن تو

که من و این دل درمانده را

چشم در راه طنین تبسم می گذاشتی

حالا هنوز

نه صبح چهارشنبه ها که می شود

کنار خیال خالی اتاقک تلفن می ایستم

دل به دامنه ی رویا می دهم

و تو را می بینم

که با لباسی به رنگ بنفشه های بنفش

به سمت پسکوچه های پرسه و پروانه می روی

نه اینکه بی تو نخندم

نه

اما به نیامدن همیشه ی نگاهت قسم

تمام خطوط این خنده های خواب آلود

با رگبار گریه های شبانه

از رخساره ی خسته و خیسم

پک می شوند

magmagf
20-03-2008, 03:21
خاطرات عشق‌مان در زمستان از خاطرم مي‌گذرد ،

و آرزو مي‌کنم

باران در ديار ديگري ببارد

و برف در شهري دور .. ...

آرزو مي‌کنم خدا

زمستان را از تقويم خود پاک کند!

نمي‌دانم چگونه

زمستان‌ها را بي‌تو تاب بياورم.!..

soroosh83
20-03-2008, 09:03
خدایا کفر نمی گوییم پریشانم چه می خواهی تو از جانم
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا تو مسئولی تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است

magmagf
20-03-2008, 21:05
وقتی که تو نیستی
با سبد سبد دلتنگی چه کنم؟
انگار با نبودنت
نام رنگ می بازد
دیگر نمی خواهم کسی را صدا بزنم ...

magmagf
20-03-2008, 21:12
فقط به خاطر تو یک نفر خودش را کشت

بدون حرف و حدیث و خبر خودش را کشت

بدون آنکه بفهمی چقدر عاشق بود

درست چند قدم دورتر خودش را کشت

نگاه کرد به یک ابر ، روی قله ی کوه

غروب ، درد ، دلی دربه در ...خودش را کشت

خیال کرد پرنده است و بال بال پرید

چقدر ساده و بی دردسر خودش را کشت

دل تنگم
20-03-2008, 21:58
دوباره
بهار میشود
اما
من بی تو
پاییزم

دل تنگم
21-03-2008, 01:23
بری جواب روزاتو چی میدی

حرفای مارو تو گوش کی میگی

تو می دونی تو این بچه بازی

من و تو هردو بازنده ی بازیم

نرو که رفتنت صلاح ما نیست

ببین جدایی تو نگاه ما نیست

نرو نذار بگن عشق یعنی حسرت

نذار که این تمنا بشه نفرت

دل تنگم
21-03-2008, 01:23
بیا ای ناجی قلبم
بی تو قلب من شکسته
این همون دل شکسته است که به انتظار نشسته
ای تو تنها خوب دنیا بی تو من تنها ترینم
با تو مثل یک ستاره بی تو من خاک زمینم
عاشقم،عاشقترینم
بگو که اینو میدونم
حالا که از عشقت دیوونم
بگو که با تو می مونم
ای تو تنها خوب دنیا بی تو من تنها ترینم
با تو مثل یک ستاره بی تو من خاک زمینم
می خوام از دست تو گهواره بسازم
سر بزارم روی دستات به سعادتم بنازم
می خوام اون چشمای دریایی رو آیینه کنم
با نگاهت توی چشمام دردمو تازه کنم

دل تنگم
21-03-2008, 01:27
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست، می رود
اول اگرچه با سخن از عشق آمده است[/font]
آخر، خلاف آنچه که گفته است می رود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست میرود
هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود...[/font]

دل تنگم
21-03-2008, 01:31
درد من نقطه ي آغاز ندارد، چه كنم؟

دل من پنجره اي باز ندارد، چه كنم؟



به من خسته نگو نوبت كوچ است بپر

اين پرستو پر پرواز ندارد، چه كنم؟

winter+girl
21-03-2008, 22:55
به راستي چقدرسخت است خندان نگه داشتن لب ها
در زمان گريستن قلب ها
و تظاهر به خوشحالي در اوج غمگيني
و چه دشوارو طاقت فرساست گذراندن روزهايي تنهايي و بي ياوري درحالي كه تظاهرمي كني هيچ چيز برايت اهميت ندار
د اما چه شيرين است درخاموشي وتنهايي به حال خود گريستن
و باز هم نفرين به تو اي سرنوشت

دل تنگم
22-03-2008, 04:30
آن خطاط سه گونه خط نوشتی:
يکي او خـــوانـــــدی لاغـــيــــر
يکي را هم او خواندي هم غير
يکي نه او خوانــدي نه غـــيـــر

آن خط سوم منم، آن خط سوم منم

مرا بـخـوان، مرا بـخـوان، اي سخن تو سحر عام
اي هـمـه سهـل و ممـتـنع، اي تو نهايت کلام

تنگ شد عرصه سخن، ای نفست گـره گشـا
مرا به مـعـنا برسـان، پيـش تـر از سـخـن بيــا

مرا بـخـوان، مرا بـخـوان، کـه خـط سـوم تـو ام
گمـشــده در عـرصـه خويـش، از ابـدم يا ازلم

مرا بـخـوان، که قـصـه ام قـصـه سرگـشـتـگـي ام
بر لب تشنه گيج و مات، جان به سر از تشنگي ام

اي تو هميـشـه همه جـا، مـن به کـجـا رسـيده ام
اســيـر لـعـنـتـم هـنــوز، يــا بـه خـــدا رسـيده ام

چرا هر آنچه ســاخـتـم، يـکـي يـکـي خــراب شـد
چرا حــديـث بــودنــم، ســـوال بـــي جــواب شـد

قفل مـعما شـده ام کلـيـد آن به دسـت کـيـسـت
اي که مـرا نوشـته ای، نـخوانـده ماندنم ز چيست

مرا بـخـوان که قـصـه ام، قـصـه سرگـشـتـگـي ام
بر لب تشنه گيج و مات، جان به سر از تشنگي ام

اي تو هميـشـه همه جـا، مـن به کـجـا رسـيده ام
اســيـر لـعـنـتـم هـنــوز، يــا بـه خـــدا رسـيده ام

چرا هر آنچه ســاخـتـم، يـکـي، يـکـي خــراب شـد
چرا حــديـث بــودنــم ،ســـوال بـــي جــواب شـد

قفل مـعما شـده ام، کلـيـد آن به دسـت کـيـسـت؟
اي که مـرا نوشـته اي، نـخوانـده ماندنم ز چيست؟

Lovelyman
23-03-2008, 16:26
دوباره ... با تو , بی توام

چرا؟ ... چرا با وجود بودنت تنم سرد است؟

می دانم , شایدم ندانم ... ولی به هر شکل و حال این منم ... این منم که با تو , بی توام

اصلا شاید من نباشم!... به راستی هستم؟... بازهم نمی دانم ...

ولی به قول سهراب عزیز هرکه هستم و هرجا هستم آسمان مال من است ...

ولی هنوز هم دستانم سرد میشود ...

آسمان به من عزت را آموخت و تو ... تو چه به من آموختی؟

شاید عشق را ... شاید بودن را ...شاید نبودن را ... باز هم نمی دانم ...

من مانده ام و تو می روی ... من می سوزم و تو می سوزانی...

من عاشقم و تو نیز عاشق ...

من عاشق تو , تو عاشق ... شاید تا ابد من و تو اینگونه باشیم این بار نیز نمی دانم...

magmagf
24-03-2008, 00:08
لبخند كه ميزني

بهار ميشوي

گريه كه مي كني

ابر بهاري!

واي به حال من

كه اسير پاييز توام

magmagf
24-03-2008, 00:14
چقدر می ترسم
وقتی که باز می گردم
خبری بد را با خود داشته باشی

چقدر می ترسم
وقتی در آغوشت می گيرم
بوی غريبی با خود داشته باشی

چقدر می ترسم
وقتی که باز می گردم
دستور زبان چشمانت
را با هجايی ديگر بخوانم

چقدر می ترسم
نياز و گرمی دستانت
مانند وقتی که تو را ترک کردم نباشد

و بيش از هر چيز
همه کسم، همراهم،
چقدر می ترسم،
وقتی که بر می گردم،
تو خود باشی و من ديگری .

magmagf
24-03-2008, 00:17
امشب نيامدى اى عشق
عطر بهار ليمو
مثل گلاب
در گلابدان شاخه نشسته است
تا مگر تو دست بيارى
و كفى از آن را
به روى و موى بپاشى
و جان و جامه معطر كنى
۲
امشب نيامدى اى عشق
و جهان بى تو
پيريست در جامه ى سياه ماتم
در گوشه ى اتاقى تاريك
ملول و دل آزرده
هيچ نمى داند بايد چه كرد؟
حتى نمى تواند برخيزد
و چراغ را روشن كند
۳
امشب كجايى اى عشق
حرفى بزن
چيزى بگو
در خاموشى تو
سكوت تمام زمين را مى ترساند

magmagf
24-03-2008, 00:21
باورنمی کنم !

خیابانها تو را می برند

از من تا تو

من تمام خیابانها را

از تو تا خودم

تنها برمی گردم

magmagf
24-03-2008, 00:22
نه من کنار تو هستم

نه تو اینجا

چقدر بد است

هر کسی جای خود باشد

دل تنگم
24-03-2008, 02:33
پس از تو رنگ گل ها هم فریب است
پس از تو روزگارم بی فروغ است
که می گوید پس از تو زنده هستم
دروغ است، هر که میگوید دروغ است


ای ستاره! بی تو من تاریکم
بی تو من به انتها نزدیکم
وای چه کردم من چه بود تقصیرم
که چنین بود بعد تو تقدیرم

تو نخواستی من و تو ما باشیم
سرنوشت این بود که تنها باشیم

دل تنگم
24-03-2008, 02:36
تنم كوير خشكه
چشام اسير و بي تاب
بيا و بركه اي شو
تو اين كوير بي آب
دلم اسير درده
اسير دردي خاموش
نزار بشم تو خشكي
تو خستگي فراموش
دلم ميخواد كه دريا
بجوشه از صدامون
تو گوش ابرا پر شه
صداي خنده هامون
دلم ميخواد كه بارون
حديث عشق ما شه
قصه ي ما لالايي ِ
تموم بچه ها شه

دل تنگم
24-03-2008, 02:40
آخر گذشت
آن زمان کهنه دیدار
رفت آن ثانیه های پر هیاهو
شکست آن لحظه های زیبا
و تو،چه ساده گذشتی از این همه احساس

دل تنگم
24-03-2008, 02:44
زمستان
سرآغاز نگاهِ سردِ تو بود
و شبِ بلورین ِ من
معصومانه شکست
با حجم ِ سنگ های ِ غرور ِ تو

دل تنگم
24-03-2008, 03:01
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.


یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.


آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت اید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.


آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟


یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان!


آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!


نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.


موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.


آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!


او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.


آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!


موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.


می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».


و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...

دل تنگم
25-03-2008, 01:01
بگذارید بگریم، به پریشانی خویش
که به جان آمدم از بی سر و سامانی خویش

غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر
در میان، با که گذارم، غم پنهانی خویش

اندر این بحر بلا، ساحل امیدی نیست
تا بدان سوی کشم کشتی طوفانی خویش

زنده ام باز، پس از این همه ناکامی ها
به خدا کس نشناسم به گرانجانی خویش

گفتم ای دل که چو من خانه خرابی دیدی
گفت: ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش

دل تنگم
25-03-2008, 01:05
شيشه اي مي شکند ...
يک نفر مي پرسد...
چرا شيشه شکست؟
مادري مي گويد...
شايد اين رفع بلاست.
يک نفر زمزمه کرد...
باد سرد وحشي مثل يک کودک شيطان آمد،
شيشه ي پنجره را زود شکست.

کاش امشب که دلم مثل آن شيشه ي مغرورشکست،
عابري خنده کنان مي آمد...
تکه اي از آن را بر مي داشت...
مرحمي بر دل تنگم مي شد...
اما امشب ديدم...
هيچ کس هيچ نگفت، قصه ام را نشنيد...
از خودم مي پرسم آيا ارزش قلب من از شيشه ي پنجره هم کمتر است؟؟؟

دل تنگم
25-03-2008, 01:08
بی من از شهر سفر کردی ورفتی
بی من از کوچه گذر کردی ورفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا ته کوچه به دنبال تو گردید نگاهم
تو ندیدی
نگهت نیز نیفتاد به راهی که گذشتی ...

دل تنگم
25-03-2008, 01:10
در جهان هرگز نشو مديون احساس كسي،
تا نباشد رايگان مهرت گروگان كسي

گوهر خود را نزن بر سنگ هر ناقابلي،
صبر كن پيدا شود گوهر شناس قابلي

دل تنگم
25-03-2008, 01:12
با من صحرایی از صحرا بخوان
قصهء تنهایی ام تنها بخوان
با دل از غم، با می از مینا بگو
خستهء امروزم از فردا بگو
در شکیباییم تنهایی بریز
در پریشانیم رسوایی بریز
بستر از اندوه چشمانم بساز
دل به سرمای زمستانم بباز
شعله زن با لغزشی در بستری
آتشی بر پاکن از خاکستری
صبح را در جام شبهایم بریز
خنده ام در گریهء نایم بریز
قصه دیوانگی را گوش کن
در من این دیوانگی خاموش کن
با من اما خالی از هر کینه باش
جلوهء یک آسمان آیینه باش
تا از اعماق وجودت بگذرم
از یکایک تار و پودت بگذرم
تا بگویم باده او پیمانه اوست
تا بگویم کعبه او بتخانه اوست

god_girl
25-03-2008, 12:33
نمی دانم چرا امشب دل نیلوفری پژمرد
چرا پروانه عشقی درون پیله اش افسرد
نمی دانم چرا عاشق نباید شادمان باشد
چرا بی خانه و تنها چرا بی همزبان باشد
نمی دانم کدامین دل برایم تنگ می گردد
به دنبال مزار من کدامین چشم می گردد
نمی دانم کجا این دل به مسلخ برده خواهد شد
کجا آوازه دردم زخاطر برده خواهد شد

god_girl
25-03-2008, 12:34
این منم ، ای غمگساران این منم
این شرار سرد خکستر شده ؟
این منم ای مهربانان این منم
این گل پژمرده ی پرپر شده ؟
این منم یا نغمه یی کز تار عشق
جست و غوغا کرد و خاموشی گرفت ؟
این منم یا نقش صدها آرزو
کاین چنین گرد فراموشی گرفت ؟
خنده بودم بر لبان زندگی
ناگهان در وحشتی پنهان شدم
ناز بودم در نگاه ‌آرزو
اشک خونین درد بی درمان شدم
در کف بد مست بودم جام و او
بر سر سنگی شکست این جام را
چهره شد تاریخ غم تقویم درد
بس که بردم محنت ایام را
این منم ؟ نه !‌ من کجا و غم کجا ؟
خنده های جانفزای من چه شد ؟
از چه رو این گونه افسردم چرا ؟
جان شادی آشنای من چه شد ؟
از چه چون لعلش به دستم بوسه داد
جان دگر شیدا نشد رسوا نشد ؟
از چه چون اشکش به پایم اوفتاد
شور عشقی در دلم پیدا نشد ؟
از چه چشمم ، از نگاه او گریخت
اشتیاق دیده را نادیده کرد ؟
از چه دل ، در پاسخ سرمستیش
سر گرانی کرد و ناسنجیده کرد
هیچ باور می کنید ای دوستان
کاین منم ، این شاخه ی بی بر منم ؟
این منم این باغ بی روح خزان
این منم این شام بی اختر منم ؟

god_girl
25-03-2008, 12:35
پر از اندوه یلدایی و زخم تیغ انکاریم

ولی مردانه خاموشیم و از ناله سبکباریم



از این اطراف بوی التیامی بر نمی خیزد

چرا ما بی سبب از زخم هامان پرده برداریم



در این سو دشنه ی یاران در آن سو کینه ی دشمن

نمی دانیم دلها را کدامین سوی بسپاریم



چه دل خونیم و بیزاریم ازین در خویش فرسودن

چقدر آخر به میل هفته هفت اندوه بشماریم



کنار آتش آوازم امشب گر چه دستی نیست

من و یک حنجره فریاد شب را زنده می داریم

god_girl
25-03-2008, 12:36
دلی دارم پر از درد و پر از غم
نمی دانم غم دل کی شود کم
شکایت می کنم ازغم چو مجنون
دلی دارم پر از درد و پر از خون
غم عشقی که بیچاره کند دل
دل ما همچوکشتی مانده در گل
بهاری بودم و خوشحال و خندان
ولی افسوس غم افتاد بر جان
شب و روزم گذشته از حکایت
دگر چیزی نمانده جز شکایت
همه از درد و غم نالان و بی هوش
وجود من ز غم گشته فراموش
کلام آخرم ای دوست این است
که تا غم هست دنیایم چنین است

god_girl
25-03-2008, 12:37
خون شد دلم از ناله شبها و سحرگاه
کشتی تو مرا لیک نه‌ای از دلم آگاه

بسیار بکوشیدم از آن رو که به آخر
گیرم سر زلفین سیاهت گه و بیگاه

چون توسن چشمم به جمال تو دوان است
کردم طلب فضل و هنر توشه این راه

گفتم که مکن فاش تو اسرار مرا لیک
خال سینه ات کرد چنین زان بکشم آه

با این تن مجروح و دل خسته و بیمار
آیم سر کویت که سرآید غم جانکاه

قدری به من خسته از آن ساغر می ده
تا خوش ببرد عقل من از سر همه ناگاه

ما همچو نهالیم و بسی تشنة‌ آبیم
خضرا بدرآ ، ‌کن تو نظر بنده درگاه

بویی به مشامم چو رسد از گل رویت
جان را بنهم در ره وصلت به گذرگاه

شمشیر به زیر گل صد برگ نهادی
ای وای از این غمزه خون ریز و شرر خواه

پیرم چو بفرمود که دنیا همه هیچ است
مهرت ز سرم برد همه درس شبانگاه

خواهی که تو گیری به دگر باره غلامی
جلوه بود آن بنده، تو خورشیدی و او ماه

دل تنگم
25-03-2008, 14:47
در کوچه راه تنهایی به دنبال تو میگردم

شاید در این راه تورا دیدم شاید...

دل تنگم
25-03-2008, 14:50
کوله بارسفرت رفت و نگاهم را برد
نه تو ديگر هستی نه نگاهی که در آن دلخوشی ام سبز شود
سايه می داند که به دنبال نگاهت همچون ابر سر گردانم
هيچ کس گمشده ام را نشناخت
تابش رايحه ای بی خبر آورد کسی در راه است
چشمی از درد دلم آگاه است
کاش هيچوقت عشقی متولد نمی شد
که روزی احساسی بميرد

دل تنگم
25-03-2008, 15:05
دستانت رابسویم آوردی
برق همیشگی درچشمانت بود
به راست وچپ می غلتید
رقص برگهای پاییزراتداعی می کرد
وآغوش زمین همواره گرم است
چه بگویم
آخراین دستانم نبودکه بی تاب شده بود
لبانم دلتنگی می کرد
دلواپس بود
وسایبان چشمانت راطلب می کرد
وتوتنها به دستانم امیدواربودی
دستانم خشکیده بود
چندگام مانده بود
وحال یک گام
گفتی
هیچگاه دستانم را برایت مهیانخواهم کرد
وبی هیچ درنگی رفتی
لبهایم خشکید

دل تنگم
25-03-2008, 15:09
همه هستي من آيه تاريكيست كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند
آه
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من
آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد
دستهايت را دوست ميدارم
دستهايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم
و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت
گوشواري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
كوچه اي هست كه در آنجا
پسراني كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
كوچه اي هست كه قلب من آن را
از محله هاي كودكيم دزديده ست
سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمي از تصويري آگاه
كه ز مهماني يك آينه بر ميگردد
و بدينسانست
كه كسي مي ميرد
و كسي مي ماند
هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
مي نوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد

god_girl
26-03-2008, 12:21
اسیرم ، پشت این درهای بسته
ببین با من چه کردی ای شکسته
تو می خواستی شب و ازم بگیری
اون قدر حتی ، که جای من بمیری
ولی تو عاقبت بازی رو باختی
واسم از عشق یک ويرونه ساختی
می خوام امشب بیاد تو نباشم
مث بارون عشق بی ادعا شم
دیگه بسه واسم عشق تو داشتن
روی خاک وجودم تورو کاشتن
چه شبهائی که از عشق تو گفتم
چه حرفائی که از مردم شنفتم
می دونستم تو هم نامهربونی
سر عهدی که بستی نمی مونی

god_girl
26-03-2008, 12:22
امشب دلم شکست و کسی باورش نکرد
اما ببین که چادر غم را سرش نکرد
چرخید توی باغ و گلی آب داد و رفت
حتی نگاه سمت گل پرپرش نکرد
هی بال می زدم شاید کفترش شوم
هی زار می زنم که مرا کفترش نکرد
روح مرا دوباره به اتش کشید و رفت
حتی کمی نگاه به خاکسترش نکرد
دریای گرم وسوسه اش موج می زند
در قلب کوچکم که کسی باورش نکرد

god_girl
26-03-2008, 12:22
توی خوابم نمی ديدم
که يه روز از تو جداشم
چرا قسمتِ من اين بود
که گرفتار تو باشم

نمی دونی که جداييت
واسه من معنیِ دردِ
خونه بی تو مثل زندون
خونه بی تو سردِ سردِ

باور نداره قلبم
وقت ودا رسيده
انگار که غم آتشی
بر پيکرم کشيده

god_girl
26-03-2008, 12:23
کاش...
كاش ميفهميدي
هراسم را از اين شب
كابوسهاي بيداري ام
تا لب مرز همرا هي ام كردند
مشت بر ديوار كوفتن را
دلم يادم داد
قدمهايم خسته از تكرار يك مسير!
.
.
.
پتك اضطراب به جان و روحم ضربه ميزد
بر روحم
روحم
روحم
اين روح سرخورده ي بيگناه
.
.
.
شكست
دلم را ميگويم
شكست
از بي كسي، از درد،از
سكوتت
.
.
.
بيچاره آسمان
دلش به حال اشكهاي بي تابم سوخت
گر گرفت و ستاره سوزي به راه انداخت!!
.
.
.
منصفانه نبود
پشتم را پيش نگاه هرزه ي شب خالي كني
منصفانه نبود...!
با خود نگفتي
شايد گم شوم در لهجه ي سرد زمستان؟
.
.
.
شب است،شب...
گفتي
چشم برهم بگذار
بوسه هايمان را بشمار
تا خوابت بگيرد
چشم بر هم ...
.... ميشمارم
...بگيرد!

god_girl
26-03-2008, 12:23
دلم نمیخواهد شب تمام شود .
حیف است این خلوت ساده بهم بریزد
دلم میخواهد من باشم و کاغذ و خود کار
که فقط نام تو را بنویسم .
چه کسی گفته صبح خوب است ؟
اگر شب نبود ستاره ها نمی خندیدن
و چشمان من هرگز ماه را نمی دید
اگر شب نبود یاد تو را کجا می بردم ؟
سخنی نگفتم ، تنها چهره ات را دیدم
آنجا نشسته بودی
نیمه ماه از میان آسمان آبی بیرون آمد
و نسیمی کوچک وزیدن گرفت
آبِ داخل چشمانت لرزید
حال تمام شهر میدانست برای من اشک می ریزی
وبا گریه میگوئي
عزیزم ازین پس ؛
خدا حافظت باد .

magmagf
26-03-2008, 21:08
تازه داشتم حفظ مي شدم
چشمانت را
ياد مي گرفتم
همه ات را

و مفهوم احساس شاعرانه ات را ،
که مي وزيد پابرهنه
به اشتياق روشن ادراک
کجا حالا؟
گلدان نچيدم مگر براي دستانت ؟!
تُنگ ندزديدم براي دلت ؟!

نسرودم ترنم چشمانت را مگر ؟!
کجا پس ؟!

عزم رفتن كردي پر شتاب ..

و چقدر رفتن تو ، کوچ دارد !
چقدر کوچ تو، کولي به همراه دارد !
و گلوي من هم
تپه

تپه
بغض !
که مي ريزد دلم از پيچ ِپرتگاهش
پرت مي شود پايين
حواسم
و مدام باران ميريزد چشمم

مدام!

magmagf
26-03-2008, 21:09
بي رحمانه از هم جدايمان کردند
طعم لبخند آخرت خوب به يادم هست
مثل آخرين قهوه مشترکي که خورديم
تلخ بود تلخ تلخ
دل کندن از تو همچون جان کندنم مي مانست
اما مثل گريه هاي تو
پشت آن عينک دودي
کسي نمي ديد
و
کسي نمي دانست

رفتي و قدمهايت
درون غربت جاده هاي عمرم گم شد
باز فراموشي ات
کار به دست تو و من داد
با همان چمدان کوچک همراهت
روح و قلب و وجودم را
با خودت بردي
هرچند ناقابل اند
بي تعارف
اما بدون تو ديگر زندگي را زندگي نيست
بلکه
مردگي را با ريش سفيدي به تعويق انداختن است

magmagf
26-03-2008, 21:11
چقدر سخت است لحظه هاي تكرار

لحظه هايي كه درگير اجبارند

بي انكه مي خواهي مي ايند

با انكه مي خواهي نمي روند

وچقدر تنهاست دلي كه اسير تكرار شود!

magmagf
26-03-2008, 21:17
معلم بغض کرد:

پيرمرد پرتقال فروش

هم مرد........

اي كاش اينهمه سال

به جاي محاسبه سنش

دردهايش را

حساب کرده بوديم.

magmagf
26-03-2008, 21:17
با خيال ديگري ميرفت

و

من ساده چه عاشقانه

كاسه اي آب

پشت سرش

خالي مي كرديم۰

دل تنگم
26-03-2008, 23:16
تیر بر قلب منه خسته ی و ا بسته زدند
بی گنه بودم و آخر به در بسته زدند
من که دیوانه و مستم به قفس باکی نیست
چه کنم از بر آن مرغک پر بسته زدند

دل تنگم
26-03-2008, 23:19
بس که غم خورد این دلم دیوانه شد
عاشق آن ناکس بیگانه شد
هر دمادم زار و گریان است دلم
عاقبت خانه دل ویرانه شد

دل تنگم
26-03-2008, 23:29
شب ظلمانی و غم های این دل
منه دیوانه و رسوای این دل
حیا کن ای تو دوره گرد تنها
که سینه خالی و هست جای این دل

دل تنگم
26-03-2008, 23:34
سال ها اشک دل از دیده روان بود چرا؟
غم که در کنج قفس مونس جان بود چرا؟
آن کبوتر که ندارد پرو بالی به قفس
دل سر گشته به صحرا چو روان بود چرا؟

دل تنگم
26-03-2008, 23:58
این روزا عادت همه رفتن و دل شکستنه
درد تموم عاشقا پای کسی نشستنه
این روزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه
مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه
این روزا آسمون پر از شکسته بالیه
جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه
این روزا کار آدما دلای پاکو بردنه
بعدش اونو گرفتن و به دیگری سپردنه
این روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترین بهونشون اصلا خبر نداشتنه
این روزا سهم عاشقا غصه و بی وفاییه
جرم تمومشون فقط لذت آشناییه
این روزا آدما دیگه تو قلب هم جا ندارن
مردم دیگه تو دلاشون یه قطره دریا ندارن
این روزا هیچ مسافری بر نمی گرده به خونه
چشمای خسته تا ابدبه در بسته می مونه
این روزا قصه ها همش قصه ی دل سوزوندنه
خلاصه حرف همه پر زدن و نموندنه
این روزا درد آدما فقط غم بی کسیه
زندگیشون حاصلی از حسرت و دل واپسیه
این روزا دوستا هم دیگه با هم صداقت ندارن
یه وقتا توی زندگی همدیگرو جا می زارن
این روزا جرم عاشقی شهر دلو فروختنه
چاره فقط نشستنو به پای چشمی سوختنه
اگه بهم کمک کنیم زندگی دیدنی میشه
بر سر پیمان می مونن دوستای خوب تا همیشه

دل تنگم
28-03-2008, 00:25
چه درد بزرگیست گذر از خویشتن
و با موج نرم بر ساحل سخت نشستن
چگونه کسیست ندا دهنده در خامشی پندار؟
چه زمان بوده ان گونه که خواسته ایم و انگونه که سزاوار؟

چه خام اند ایمان اورندگان به فردای عزیز...
چه عزیزند تعبیر کنندگان فردای مریض
و چه بهنگام قدم بر می دارند در سنگفرش تاریکی
تا رسیدن نخستین سپیدی سپیده در انسوی نیستی

چونان مریضی بسته در بستر تب
منتظر طلوعی دوباره اند
منتظر طبیبی خسته..منتظر نبضی بسته
ستاره می شمارند

دل تنگم
28-03-2008, 00:26
شب بر سر من جز غم ایام کسی نیست
می سوزم و می میرم و فریاد رسی نیست
فریاد رس همچو منی کیست در این شهر
فریاد رسی نیست کسی را کسی نیست
بیمارم و تب دارم و در سینه مجروح
چونان که فغان بر کشم از دل نفسی نیست
ان میوه جانبخش که دل در طلب اوست
زینتگر شاخیست که در دسترسی نیست
بیش است ز ما طالع ان مرغ گرفتار
کو را قفسی باشد و ما را قفسی نیست

دل تنگم
28-03-2008, 00:29
سکوت تلفن تنهایی ست
و گوشه ی پرده ی تور، دستمال چشم های تو
سیگار، تنهایی ست
صبح مسواک نمی زنی
و این یعنی تنهایی
کنار سکوت تلفن
و گوشه ی خیس یک پرده
نسیم چه خوشبخته.
هر جا بخواد می ره
و دست های نازک و ترد و نرمش را رو تن هر کسی بخواهد می کشد .
خدایا نسیمم کن ......

دل تنگم
28-03-2008, 00:30
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
در را به کف هر که نهم باز پس ارد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرتکش ما نیست
ان شمع که می سوزد و پروانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد

دل تنگم
28-03-2008, 00:31
پس
من مرگ خویشتن را رازی کردم
او را
محرم رازی
و با او
از مرگ من سخن گفتم...

____________________________________

خوب که نگاه می کنی می بینی..

غزل منتظر یک ابر مرد است

تا بیاید هشت حافظ را به نه تبدیل کند!

اینجاست که به احترام نیما کلاه از سر برمی داریم

و به ستایش شاملو همه از جا بلند می شویم...

schizophrenic
28-03-2008, 06:55
* * *به کجا چنین شتابان - به ياد اکبر محمدی
-«به کجا چنین شتابان!»
گون از نسیم پرسید.
-«دل من گرفته زینجا،
هوس سفر نداری زغبار این بیابان؟»
- «همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم...»
-«به کجا چنین شتابان؟»
-«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم.»
-«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه ها،به باران،
برسان سلام ما را.»

schizophrenic
28-03-2008, 07:00
مرگ ها آغاز شمارش معکوس یک مرگ دگر!و عید آمد ، عید هشت و هفت و [/font]


[


[هزار تا سیصد و چند عدد کنار آنها که اگر صفر شوند آمده عیدی و ، عیدی [/font]


[


[دیگر... پس بخندیم و بگرییم با هم که اگر عید نبود خنده و گریه بی معنا بود !و اگر[/font]


[


[مرگ نبود دست انسان پی چیزی میگشت و بدانیمش قدر تا همیشه باشد پیش ما[/font]


[


[مهمانی ، که بگیرد عیدی ، عیدی یک زندانی ، زندانی محکوم به حبس ابد ، ابدی[/font]


[


[ طولانی!!![/font]

schizophrenic
28-03-2008, 07:05
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یار طالع بی شفقت بین که درین کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد
ساقیا جام می ام ده که نگارنده غیب نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آنکه پر نقش زد این دایره ی مینایی
کس ندانست که در گردش ایام چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

schizophrenic
28-03-2008, 07:07
و عاشق گشتن و عاشق نمودن سخت دشوار است ...


و گهگاهی دو خط شعر که گویای همه چیز است و خود ناچیز ...

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

حسادت ميکنم به رنگ ديوار?
وقتي که اتفاقي سايش بدنت به پوستش را حس ميکند.


حسادت ميکنم!


[به آفتاب وقتي با نوازش آرام پوستت به تو گرمي ميبخشد


[حسادت ميکنم به برگ گياه [/وقتي در گلدان آرام گرفته


و حرکت تو از کنارش او را هيجان زده و بي تاب و چرخان ميکند


وحسادت ميکنم به مادرت هم


وقتي چند لحظه قبل از خواب به ياد تو لبخند ميزند


و به تختت


که همه روزه به هم آغوشي شبت پريشان وبهم ريخته استو به فرش که
چند تار مويت را ميان پرزهايش نگه می دارد
و به آينه ات که هميشه و هر روز گرمي نگاهت را حس ميکند و


به اسفند که در آن بر انگیخته شدی تا از روزها و شبهایم دورم کنی و


به کوچه ات?درختان باغچه ?


چشمانت و به خودت وبه خدايت و به اين قلم که از تو نوشت

schizophrenic
28-03-2008, 07:29
سال کبیسه هم گذشت



سال ِ نو سال ِ شبآهنگ سال ِ درد



سال نو سال سلاطین غم



سال ِنو ِ سال مَجمر های سرد



سال ِ مملو از تـش و تشویش



سال نو سال تقریر ِ وفور



سال ِپرتاب سال ِننگ



سال شبتاب سال جنگ



سالی از بی نانی ِ مجهـول مالامال



سال نو سال دوصد بُرج عقیم



سال نو سال هزار یوم یتیم



سال باروت



سال زنجیر سال غم



سال خشکی سال کمبودهای نم



سال آدمهای رفته سوی ِ مرگ



سال خورشیـدِ سیه



سال شبنم های نالان روی برگ



سال غربت سال غم



سال ِ ویران سال ِ پوست کندن ِ پوست



سال ِ گریان



سال نو سال جدایی نان کم



سال تزویر سال شرم



سال ِبی سال



سال بُت های شکسته



سال بی شقایق سال افعی سال خون



سال نو سال دقایق سال اشک



سال نو سال موش سال آدمهای بد



سال نو سال قساوت



سال نو سال غبارست و انار




سال تسخیر دروغ



سال رفتن سوی آهنگِ سراب



سال نو سال جنایت سال افزایش رنگ



سال نو سال عفو



سال خیمه بی ستون



سال تیشه رهنمون



سال بیشه اوج ِ خون

سال تندیس ِ فسادسال تجلیل ِ عناد


سال ظلمت سال گمگشتِ شرف



سال بیکار سال فقدان هدف



سال انکار سال سرشار تلف



سال هرزه سال کمبودِ صدف



سال بی نان سال سرد



سال بیوه سال زرد



سال شوک و شوکران




سال مردنسال رفتن تا علف



سال مفلس



سال جاهل سال مجهول



سال غفلت سال ترسو



سال هجرت سال تبسم



سال خنده سال نمره



سال قحطی



سال نو سال زیکزاک معاش



سال نو سال ضعیف






سال روشن !



سال ِدل در فضای ِ کهکشان



سال روشنفکر بیمار سال خواب های گران



سال بی ذوق و صفاسال رفتن های بیغم زیر پا




سال ِ قلمسال کاغذ سال سنجاق


سال بحثسال من



سال نرمسال شرمسال شعله



سال پیکار سال آواز های گرم



سال ِ روشنفکر ِ ناب



سال ِ انگشت و کتاب



سال ِ خمیازه و گپ




سال ِ اندیشه




سال ؟



سال نو مبارک

magmagf
28-03-2008, 08:48
چه ساده روبروي من ، نشسته آه مي كشي
و روي عشق سبزمان خط سياه مي كشـی

تمام لحظـه هاي مـن در التهـاب مـاندنت
ولي تو راه رفـته را ، به كـوره راه مي كشی

غـرور را نديده اي درون چشـمهاي مــن
مرا چه تلخ و غمزده به قعر چاه مي كشـی

سحر سكوت مي كند ، تو رهسپار غربتـي
نگـاه خيرة مـرا به سـوي مـاه مي كشـی

مرور را نشانده اي به جاي لمس لحظـه ها
تو صـولت غروب را به اشـتباه مي كشـی

چـــه انتظـار مبهـمي براي پركشـيدنم
تكيـده روبروي من ،نشسته آه مي كشـي.

magmagf
28-03-2008, 08:53
خیلی شعر قشنگیه


دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریا می دوخت
و شعر های قشنگی چون پرواز پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
كسي كه خالي وجودم را از خود پر مي كرد
و پري دلم را با وجود خود خالي
دلم برای کسی تنگ است
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
دلم برای کسی تنگ است
که بیاید
و به هر رفتنی پایان دهد
دلم برای کسی تنگ است
که آمد
رفت
...... و پایان داد
کسی ....
کسی که من هميشه دلم برايش تنگ می شود

magmagf
28-03-2008, 08:57
غزلهاي سپيدم را ، هنوز تنها تو ميفهمي

هنوز هم شعرهايم را ، تك و تنها تو ميفهمي

شب بي توشب مرگ است،شب باتوشب ميلاد

چه ميجويم ؟ چه ميخواهم ؟ ازاين شبها توميفهمي

چه تقدير غم انگيزي ، لب دريا ولي تشنه

دليل تشنه بودن را ، لب دريا تو ميفهمي

فقط در آسمانها ما ، به هم نزديك نزديكيم

ولي روي زمين - دوري - ميان ما تو ميفهمي

ومن هم مثل تو بالم درون يك قفس مصلوب

كه طعم آخرين شام مسيحا را تو ميفهمي

و بانو اين غزل امشب وصيتنامه من بود

عزيزم اين حقيقت را ، همين فردا تو ميفهمي

magmagf
28-03-2008, 08:59
کسی به فکر سری که

تویش هزار تا آرزوی خنده دار

چرخ می خورد

نیست

و کسی برای کسی که

همیشه خر و خرما را با هم می خواهد

تره خرد نمی کند

زندگی بی رحمانه

تکرار می شود

و آدم ها می میرند و

خوشبخت نیستند

magmagf
28-03-2008, 09:00
رابطه مان کورکورانه

در هم گره خورده ، کور

آن قدر که توسل به دندان هم

چاره ساز نیست دیگر

آن قدر که خلاص و خلاصه می کنیم

خودمان را و

رابطه مان را



مهدیه لطیفی

دل تنگم
28-03-2008, 14:28
باز آمــدی تــو بــر ســر راهم


آی عشــق می کنی دوبــاره گمراهم


دریــاب من جوانی را به ســر کردم


تنــها از دیــار خــود سفــر کــردم


دیــری است قــلب من از عــاشقی سیــر است


خستــه از صــدای زنجیــر است


خستــه از صــدای زنجیــر است


دریــاب اولیــن عشــق مــرا بــردی


دنیــا دم بــه دم مــرا تــو آزردی


دریــاب ســرنوشتم را بــه یــاد آور


دنیــا ســرگذشتم را نکــن بــاور


من غــریبی قصــه پــردازم


چــون غریقــی غــرقــه در رازم


گــم شــدم در غــربت دریا


بــی نشــان و بــی هــم آوازم


مــی روم شبــها بــه ســاحلها


تــا بیابــم خلــوت دل را


روی مــوج خستــه دریا





مــی نویســم اوج غمــها را

دل تنگم
28-03-2008, 14:29
شوق سفر نداشتی قصد گذر نداشتی


من با تو زنده بودم اما خبر نداشتی





رفتی و توی قلبم یادتو جا گذاشتی


روی تموم حرفات یکدفعه پا گذاشتی








بی تو کدوم ستاره پا به شبم بذاره


ابر کدوم آسمون رو تشنگیم بباره





بی تو چی مونده با من جز یه صدای خسته


جز یه نگاه خاموش جز یه دل شکسته





بال و پرم بودی خبر نداشتی


تاج سرم بودی خبر نداشتی





سایه به سایه هر طرف که بودم


همسفرم بودی خبر نداشتی





پر زدی و ندیدی با ل سفر نداشتم


گفتی رها شو اما من دیگه پر نداشتم





کوه غمو رو شونم دیدی و بر نداشتی


من با تو زنده بودم اما خبر نداشتی

دل تنگم
28-03-2008, 14:38
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست


بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست


گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن


گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست


پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف


تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست


گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت


جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست


رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت


بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست

دل تنگم
28-03-2008, 15:20
قـــیـــافـــه هـــای غــــم زده
آدمــک هـــای پـــر زده
چشماشون از عشق کور شده
نمیدونن چه ها شده
بــازم شکستــه قلبـاشــون
از دســت یــه بــی مــعرفــت
کســی کــه ذره ای نــداره
توو وجـودش درک و فـهم
نمی فهمه که من واسش می خونم
نمی فهمه که من به پاش می مونم
نمی فهمه که من عاشق شدم
نمی فهمـه که قـلبـم واسـه اونـه
نـمـی تـونـه تـنـها بـمونـه
نمیشه از عشق بی تو بخونه
کاش میشد دوباره چشما شو ببینم
کاش میشد دوباره دستاش وبگیرم
کاش می فهمیدکه بدون اون میمیرم
میمیرم، میمیرم

دل تنگم
28-03-2008, 16:00
نميخواهم بدانم
در نگاهت غروب غربت صحرا نشسته
نميدانم نميخواهم بدانم
كه ساز كهنه عشقت شكسته
چرا که...

من تو را

هر نيمه شب محزون و خاموش

با دو چشم مست و غمگين

جستجو كردم

همچو يك ديوانه عاشق

به يادت كوچه هاي آشنا را

زير و رو كردم

و در خلوت تنهایی و غربت سرد

برای شادمان بودن دل مهربانت

هر شب بی صدا


دعا کردم دعا کردم...

schizophrenic
28-03-2008, 16:06
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد



چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل

که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد



خدایا داد من بستان ازو ای شحنه ی مجلس

که می با دیگری خوردست و با من سر گران دارد



زسرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را

بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد



ز خوف هجرم ایمن کن اگر امّید آن داری

که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد

schizophrenic
28-03-2008, 16:08
روزها گذشت …
هفته ها
همینطور ماه ها …
روزهایی تلخ
هفته هایی بی هدف
ماه هایی به حرارت آتش و به سردی یخ
و این چنین است که با هر نفس به پایان این سفر نزدیک میشوم

schizophrenic
28-03-2008, 16:15
کفتر کشته پروندن نداره رو خاک و خونا کشوندن نداره


کفتر کشته پروندن نداره کتاب کهنه که خوندن نداره



داره از تنهایی گریه ام میگیره توی این شهر دیگه موندن نداره




مرغ پر بسته که کشتن نداره وقتی کشتی دیگه گفتن نداره




از یه دربچه ی تاریک و سیاه پاهای پیر و خسته که دیدن نداره




اگه تو باغچه فقط یه گل باشه گل اون باغچه که چیدن نداره




هر درختی که یه روزی پیر میشه اون و از ریشه سوزوندن نداره




فصل مردن واسه من کی میرسه وقت پرواز من از این قفسه




از منه در به در اینجا چی میخوای بگیری اگر که مقصدت نفسه




توی گلپر مثال اطلسی نیست حرفهای من مثل حرف کسی نیست




شعر من حرف قشنگ رفتنه حرف حق تا دنیا دنیاست گفتنه...








کاش می دانستی





بعضی از واژه ها مانند درد



کشیدنی است نه نوشتنی

schizophrenic
29-03-2008, 14:36
درزمانهاي قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود و فضيلت ها و تباهي ها
در همهجا شناور بود آنها از بيكاريخسته و كسل شده بودن ناگهان ذكاوت گفت
بياييد يك بازي كنيم مثلا قايم باشك همه قبول كردند ديوانگي گفت من چشم مي گذارم
چون هيچ كس نمي خواست دنبال ديوانگيبگردد ديوانگي جلو رفت و كنار ديواري چشم كذاشت
و شروع به شمردن كرد يك دو..........لطافتخود را به شاخه ماه آويزان كرد
خيانت داخل انبوهه از زباله هاپنهان شد اصالت در ميان ابرها هوس به مركز زمين رفت
و طمع داخل كيسه اي كه خودش دوخته بود رفت ديوانگي مشغول بوده هشتاد ............
همه پنهان شدند به جزعشق جاي تعجب نيست همه مي دانند

كه جاي پنهان كردن عشق مشكل است در همين حال ديوانگي داشت
به پايان ميرسيد نود هفت ......
.ناگهان عشقپريد در ميان بوته هاي گل شمارش تمام
اولين كسي را كه پيدا كرد تنبل بود چون تنبليش آمدهبود پنهان شود
سپس لطافت بعد هوس و به همين ترتيب همهرا پيدا كرد به جز عشق
از يافتن عشق نا اميدشده بعد
كه حسادت در گوشهايش زمزمه كرد او پشت بوته هاي گل استديوانگي شاخه اي برداشت و
آن رابه شدت در بوته گل سرخ فرو كرد ناگهان صداي ناله اي بلند شد
عشق از پشت بوتهها بيرونآمد اما او كور شده بود ديوانگي فرياد زد من چه كردم
چگونه مي توانم تو را درمان كنم عشقگفت تو نميتواني مرا درمان كني
از آن روز است كه عشق كور است و ديوانگي همواره در كنار او .

در نگارستان معنا صد عبارت می نگارم
کزشبستان نگاهت یک عبارت واستانم...

god_girl
29-03-2008, 17:50
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم
بد آهنگ است...
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم...
ببینیم آسمان هرکجا،
آیا همین رنگ است؟؟؟؟!!!!

god_girl
29-03-2008, 17:50
از بس دلم بهانه ی آب و سراب شد
از آب و اینه که سیاهست،خسته ام
دیگر به تنگ آمدم و فرصتی نماند
حتی ز خستگی که تباهست،خسته ام
آرامشی ست در تپش بی بهانه ام
از زندگی که غرق گناهست،خسته ام

god_girl
29-03-2008, 17:51
به انتها نزدیکم .



به پایان تمام آنچه من عشق خواندم و تو ...
تو سرآغاز شور من بودی و من شاید نهایت غم و هجران .
ببخش مرا برای تمام این تنهایی هایت .
مرا ببخش بخاطر عاشق کردنت .
سبب روانه ساختن دل به سوی ویرانه ی جانت .
امشب از دیار اشک به دیدارت آمده ام .
از آنجا که مردان را راه ندهند ، اما من آمدم .
اجازه از وفا گرفتم تا ببینمت در اوج نهفته ی عشق که را می پرستی ؟
مگر من از جدایی چه وام گرفته بودم که سایه بر آستانم فکنده .
من از تو چه خواستم جز وفای عهد .
ببخش مرا بر رنگ نگاهت که هیچ گاه تلاقی رویاهامان نشد .
سردی پائیز کم کم به ما می رسد .
کاش پایان این شور خدایی وداع تلخ دست های عاطفه نبود .
آن صبح ، سخن از امتداد راه دادیم .
از دست های گره کرده برای شکستن سیاهی زمان .
از " سخن " سخن گفتیم .
از " تو " .
گفتم ای عشق !
سر به شانه هایت نهاده ام تا باد بی رحم زمان مرا به دست فراموشی تو نسپرد .
گفتی :
تو را در اعماق وجود نهفته ام ای راز تردیدی من .
چه سخن ها راندیم از عشق لیلا و مجنون
چه عاجزانه می خندیدیم و چه بی خودانه از رهایی فاصله دم می زدیم .
گویی آن صبح تو نبودی !
تو بودی لیلای من ؟
تو بودی که راز بیداری صبح را به وفای ظهر بی رمق پائیز تلاقی دادی ؟
پس چه شد ؟
چه شد ؟
چه شد ای زداینده غم از قلب سیاهم ؟
زاییده ی اشک بودم

به چاه دلتنگی فرو نشستم .

مرا از کدامین ره به این جاده نهفتی ؟
چرا مرا عاشق کردی ؟
مگر تنها در پرسه هایم سر به دلتنگی شبانه نمی نهادم ؟
مرا از تنهایی ام جدا کردی و اینک ...
مرا میان سرمای رو به زمستان تنها نگذار .
میان چشمان خیره به جفای دوران
من از که صفای عهد طلبم ؟
آن دور ها می بینمت .
چه فاصله ی عمیقی !
چه سراب مبهمی !
بیا و بگو این عشق سراب نبود .
باورم نیست ز بد عهدی ایام
طلب کرور کرور فاصله خواهی ای نزدیک تر از هزار هزار قریب .
فقر مهر را به آستان کدامین غنی برم ؟
چه بر دستانم خواهد نهاد جز جرعه ای شراب مستانه .
شراب !
دیگر مست از می ام نکن .
اینجا می پرستان را رهی نیست سوی نشانه .
کمان زمان را به دست می گیرم .
چله ها بوسه بر دستان خسته از زمانه ام می زنند و اما من ...
تو ...
گرد حادثه بر می خیزد از چله ی خمیده .
غبار ها سنگین از آیینه چشم گذر می کنند .
چشم انتظار رویایت بودم .
تو را در حقیقت یافتم ای رنگ رخساره ام .
شرم نگاهت را می خواهم نه اشک چشمانت .
التهاب دستانت را می خواهم
آنگاه که در طلب دستانم آتش عشق برفروزند
میان لمس خاطره ها
میان تردیدی در هم شکسته
و در انحنای دیداری لبریز
از چه ؟
از عشق
شاید ...
از غم
شاید ...
از دل شکسته
....
برای دل شکستگی ات نگرانم .
برای صبری که در دیدارت کنم .
افسون از چشمانت می پراکنی !
ای ظلمت شب های ویرانه ام .
چشم ها بر روی دگران بستم
کنون تویی
و تو و تو و تو ..
آخر ظلمت مرا ، دگران یارای تحمل نیست ، ای روشنای خدایی .
نماز شبانه ات را به معراج دستانمان وصل می دهم .
می خواهم از آغوش تو به معراج دستان بروم .
کاش آغوش تو جایی برای این ظلمت مطلق داشت ...
کاش ...
و من همچنان انتظار آغوشم
سر به غم چشمانت می نهم تا سنگینی آن پلک خسته از خواب شتابانت را نیازرد .
دست بر شانه هایت می نهم
تا غربت زمان دلت را نیازرد .
تنهایی ات را می ستایم
و اما مرا رخصت دستان تو آرزوست .



" ریسمان سرنوشت به دستان تو سپردم به هر سو خواهی اش کشان "


__________________

god_girl
29-03-2008, 17:52
رهایم کن برو ای عشق از جانم چه می خواهی به سوهان غمت روح مرا پیوسته می کاهی
مگر جز مهرلانی از تو و چشمت چه می خواهم
تو خود از هرکسی بهتر از احساس من اگاهی
نیازی نیست تا پنهان کنی از من نگاهت را
گواهی می دهد قلبم مرا دیگر نمی خواهی
غزل هایم زمانی روی لب های تو جاری بود
ولی امروز در چشمت نمی ارزم پر کاهی
دلم خوش بود گهگاهی برایت شعر می خواندم
تو هم سر می زدی ان روزها از کوچه ها گاهی
برو هر جا که می خواهی برو اسون باش اما
مواظب باش مثل من نیفتی در چنین چاهی
از اینجا می روم تنها مرا دیگر نخواهی دید
نخواهم برد در این راه با خود هیچ همراهی
__________________

schizophrenic
29-03-2008, 21:29
نشانی (سهراب سپهری)

با سلام و عرض خسته نباشید.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــ
"خانه ی دوست کجاست؟"در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تار یکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
"نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است.
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
وترا ترسی شفاف فرا می گیرد.
در صمیمیت سیال فضا خشی خشی می شنوی:
کودکی می بینی
رفته از کاج بلند بالا جوجه بردارد از لانه ی نور
واز او می پرسی
خانه ی دوست کجاست."

"سهراب سپهری"

دل تنگم
30-03-2008, 12:02
پشت این پنجره ها دل می گیره
غم و غصه دلو تو می دونی
وقتی ا بخت خودم حرف می زنم
چشام اشک بارون می شه تو می دونی
عمریه غم تو دلم زندونیه
دل من زندون داره تو می دونی
هر چی بش می گم تو آزادی دیگه
می گه من دوست دارم تو می دونی
می خوام امشب با خدام شکوه کنم
شکوه های دلمو تو می دونی
بگم ای خدا چرا بختم سیاست
چرا بخت من سیاست تو می دونی
پنجره بسته می شه شب می رسه
چشام آروم نداره تو می دونی
اگه امشب بگذره فردا می شه
مگه فردا چی می شه تو می دونی
عمریه غم تو دلم زندونیه
دل من زندون داره تو می دونی
هر چی بش می گم تو آزادی دیگه
می گه من دوست دارم تو می دونی

دل تنگم
30-03-2008, 12:13
تو امتداد سرنوشت کی بود که از تو می نوشت
زندگی من و تورو با قلب و با غصه می سرشت
با این همه گناه و درد کی میره آخرش بهشت
ببین ببین که دست من هر جا رسید از تو نوشت
میون جادهها هنوز گرد مسافرا بجاس
تو شهر تو غریبه ام غریبه ای که بی صداس
نفس میخوام نفس میخوام تو رو یه همنفس می خوام
تو شب انتظار تو برای دل قفس می خوام
نفس میخوام نفس میخوام تو رو یه همنفس می خوام
تو شب انتظار تو برای دل قفس می خوام
اگه تو باشی پیش من سوت دلای در به در
دوباره خورشید میکشم رو این شبای بی سحر
سحر می یاد شب سر میشه درای بسته وا میشه
بهارمی یاد تو باغمون برکه من دریا میشه
میون جادهها هنوز گرد مسافرا بجاس
تو شهر تو غریبه ام غریبه ای که بی صداس
نفس میخوام نفس میخوام تو رو یه همنفس می خوام
تو شب انتظار تو برای دل قفس می خوام
نفس میخوام نفس میخوام تو رو یه همنفس می خوام
تو شب انتظار تو برای دل قفس می خوام
منو ببر منو ببربریم یه جای بی خطر
یه جا که از توبشنوم بگی برام گریه بخر
بگو بگوبه من بگوکه من نشستم پشت در
بگوکه چهرم پر بشه از آدمای بی خبر
نفس میخوام نفس میخوام تو رو یه همنفس می خوام
تو شب انتظار تو برای دل قفس می خوام
نفس میخوام نفس میخوام تو رو یه همنفس می خوام
تو شب انتظار تو برای دل قفس می خوام

دل تنگم
30-03-2008, 20:16
نیمه شب در دل دلهیز خموش

ضربه پائی افکند طنین
دل من چون دل گلهای بهار
پر شد از شبنم لرزان یقین
گفتم این اوست که باز آمده است
جستم از جا و در آئینه گیج
آه لرزید زبانم از عشق
بر خود افکندم با شوق نگاه
تار شد چهره آئینه ز آه
شاید او و همی را می نگریست
گیسویم در هم و لب هام خشک
شانه ام عریان در جامه خواب
لیک در ظلمت دهلیز خموش
رهگذر هر دم می کرد شتاب
نفسم ناگه در سینه گرفت
گوئی از پنجره ها روح نسیم
دید اندوه من تنها را
ریخت بر گیسوی اشفته ی من
عطر سوزان اقاقی ها را
تند و بیتاب دویدم سوی در
ضربه پاها در سینه ی من
چون طنین نی در سینه دشت
لیک درظلمت دهلیز خموش
ضربه پاها لغزید و گذشت
باد آواز حزینی سر کرد

دل تنگم
30-03-2008, 20:17
کوله بارم را به دستم دادی
و مرا از جزیره قلبت تبعید کردی
به دوردست ها...
آنقدر دور
که هوای برگشتن به سرم نزند...
تو برای مجازاتِ کسی که نمی دانست مرتکب کدامین گناه بود
مجازاتی این چنین سنگین برایش رقم زد
نیازی نبود
وامدار این همه فاصله شوی...
شاید این من بودم
که نمی دانستم
درآستان قصر پادشاهی قلبت
صادقانه دوست داشتن جرم است
و گناهی بزرگ...
نترس...
سرزنشت نمی کنم...
نای برگشتن را هم ندارم ...
همان یک ذره نیرو و توانی را هم که داشتم
خرج دلتنگی هایم کردم...
درست است ناعادلانه مجازاتم کردی...
و در کمال بی انصافی و نهایت دلبستگی
مرا از خود راندی..
اما
آیا می دانستی
هنوز هم تویی
آن پادشاه کلبه حقیرانه ی قلبم؟؟؟

schizophrenic
30-03-2008, 23:28
دویدیم ودویدیم (مریم حیدرزاده)



با سلام و عرض خسته نباشید.اینم یه شعر زیبا از مریم حیدرزاده:
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــ
دويديم و دويديم هيچ جا رامون ندادن
گفتن كه توي جاده دونده ها زيادن

دويديم و دويدم فايده نداشت دويدن
به همه چيز رسيديم به جز خود رسيدن

دويديم و دويديم تو كوچه هاي بن بست
مي رفتيم و مي گفتن خسته نشيد بازم هست

دويديم و دويديم جاده ها بسته بودن
پلاي تو راهمون همه شكسته بودن

دويديم دويديم رفتيم تو خط عادت
كم كم به هم مي كردن دونده ها حسادت

دويديم و دويديم راها خاكستري شد
حرفاي عاشقونه كم رنگ و سرسري شد

دويديم ودويديم اسفندي دود نكردن
گفتن فقط زير لب كاش ديگه برنگردن

دويديم و دويديم خورديم به سنگ وصخره
طاقتمون تموم شد تا دريا قطره قطره

دويديم و دويديم سيبا رسيده بودن
سه فصل آزگار بود همه دويده بودن

دويديم و دويديم تا رسيديم به ديوار
اون ور ديوار باز خورديم به فصل تكرار

دويديم و دويديم قصه ي زندگي بود
كه واسه اون دويدن فقط ديوونگي بود

"مريم حيدرزاده"

schizophrenic
31-03-2008, 18:31
هر کسي سهم خودش را طلبيد


سهم هر کس که رسيد


داغ تر از دل ما بود


ولي نوبت من که رسيد


سهم من يخ زده بود!


سهم من چيست مگر؟


يک پاسخ


پاسخ يک حسرت!


سهم من کوچک بود


قد انگشتانم


عمق آن وسعت داشت


وسعتي تا ته دلتنگيها


شايد از وسعت آن بود


که بي پاسخ ماند

دل تنگم
01-04-2008, 03:01
نوميد، کلافه، سرگردان،
جهان را به جست‌وجویِ دليلی ساده
دشنام می‌دهم.
آيا هزار سال زيستن
از پیِ تنها يکی پرسشِ ساده کافی نيست؟


نوميد، کلافه، سرگردان،
همه، همه‌ی ما
در وحشتِ واژه‌ها زاده می‌شويم
و در ترسِ بی‌سرانجامِ مُدارا می‌ميريم.


جدا متاسفم!

دل تنگم
01-04-2008, 03:03
خانه‌ام، در خانه نشسته‌ام،
کتری کهنه
روی اجاق است هنوز، روشن!
دستِ راستم روی ديوار
راهی‌ست انگار
به ديوارِ بی‌دليلِ بعدی نمی‌رسد.


چراغ مطالعه، چند مطلبِ مهيا،
مداد، کبريت، و کلماتی رها شده روی ميز.
ساعت،
پنج و نيمِ بامداد است،
هنوز بيدارم،
چيزی دارد دور و بَرِ سَرَم
سايه می‌آورد
روشنايی می‌بَرَد
کاری دارد حتما،
هوایِ حرفِ تازه‌ای شايد
شهودِ نوشتنِ چيزی شايد
تولدِ بی‌گاهِ ترانه‌ای شايد.


نگاه می‌کنم،
خير است پرنده‌ای
که آمده روی بندِ رختِ همسايه نشسته است.
حوصله‌ی برخاستن و دَم‌کردنِ چای در من نيست.
از خودم می‌پرسم:
پس کی خسته خواهی شد؟
اينجا
لابه‌لایِ شب و روزِ اين همه مثلِ هم
چه می‌کنی، چه می‌خواهی، چه می‌گويی؟
وَهم، وَهمِ واژه، واژه، واژه ...
بس است ديگر!


زنجير از پیِ زنجير اگر بوده
بسيار گسسته‌ای،
حرف از پیِ حرف اگر بوده
بسيار شنيده‌ای،
درد از پیِ درد اگر بوده،
بسيار کشيده‌ای.
ديگر چه می‌خواهی از چند و چون چيزی
که گاه هست و گاه نيست.


همين جا خوب است
همين کُنجِ بی‌پيدايی که نشسته‌ای خوب است.

دل تنگم
01-04-2008, 03:05
دويدنِ بی‌پايانِ يکی نقطه بر قوسِ دايره.
تا کی؟


باز بايد بيدار شوم، بشنوم، ببينم، باور کنم.
باز بايد برای ادامه‌ی بی‌دليلِ دانايی
تمرينِ استعاره کنم.


همه برای رسيدن به همين دايره
از پیِ دايره می‌دوند.


هی نقطه‌ی مجهول!
مرارتِ مسخره!
مضمونِ بی‌دليل!
تا کی؟


ميز کارم غبار گرفته است
رَخت‌های روی هم ريخته را نَشُسته‌ام
روياهای بی‌موردِ آب و ماه و ستاره به جايی نمی‌رسند،
شب همان شب وُ
روز همان روز وُ
هنوز هم همان هنوز ...!


من بدهکارِ هزار ساله‌ی بارانم،
آيا کسی ليوانِ آبی دستِ من خواهد داد؟

دل تنگم
01-04-2008, 03:06
به چه می‌خندی پسته‌ی پاييزی؟
به زودی آن خبر سهمگين
به باغ بی‌آفتاب اين ناحيه خواهد رسيد.


خيلی وقت است
که نطفه‌ی نی را
به زهدانِ بيشه کُشته‌اند.


باورت اگر نمی‌شود
نگاه کن
دُرناها دارند بی‌خواب و بی‌درخت
رو به مزارِ ماه می‌گريزند.


اينجا ماندنِ ما بی‌فايده است،
من فانوس را برمی‌دارم
تو هم کبريت را فراموش نکن!

magmagf
03-04-2008, 08:43
می خوام برم بدون تو ، بدون حس بودنت
نداره رنگی از خوشی دقیقه های موندنت

نگاه سردتو بگیر بریدم از نگاه تو
نمی تونم که جون بدم به جرم هر گناه تو

میرم که از نبودنت به حس بودن برسم
میرم که تو فکر نکنی پرنده ای تو قفسم

اگه یه وقت دلت گرفت برای بچه بازیام
خیال نکن صدام کنی دوباره باز پیشت میام

بدون که رفتنم دیگه برای بی تو بودنه
تموم آرزوی من به جاده دل سپردنه......

magmagf
03-04-2008, 08:44
پشت سرت

باران

کلمه کلمه شد

تا حرف های نزده مان

کنج دنج سینه مان

تر و تازه بماند

magmagf
03-04-2008, 08:45
مرا

میان شعرهایی که

مدام غر به جان من می زنند

که تو کوشی پس

نیمه کاره رها کردی و

رفتی که

رفتی

کاردستی نیمه کاره ای ام که

به دست هات

اعتماد کرده بودم

magmagf
03-04-2008, 08:46
مي نويسم اسم خود را رويِ ديوانی که نیست
رويِ ديــوان غزلــهاي پــريشانی که نیست

مثل پنهان گريه اي شبهاي شعرم بي صداست
بي صداتر از نفــوذ روحِ پنهانی که نیست.

اختناقي در پس پشت ِصدايم حاكم است،
گر زبان را كرده ام سردرگريبانی که نیست

صدقناري خون ميان ساقه هايم لخته بست
لخته ازدرجازدن درحجم گلدانی که نیست

بيت آخر اولين حرف خودم را ميزنم
با تو اي سنگين ساكت!از زمستانی که نیست

بين عادتهاي مردم گم نخواهم شد اگر
دست سردم را بگيري در خيابانی که نیست



فرهاد صفریان

magmagf
03-04-2008, 08:51
محض خاطر آن همه ديروز نرو

کمی تحمل کن

ببين قطره های باران وقتی از هم جدا می شوند

چه زود می ميرند !

ba_to_arezoost
03-04-2008, 15:21
رسم زندگي اين است روزي کسي را دوست داري و روز بعد تنهايي به همين سادگي او رفته است و همه چيز تمام شده مثل يک مهماني که به آخر مي رسد و تو به حال خود رها مي شوي چرا غمگيني ؟ اين رسم زندگيست پس تنها آواز بخوان

دل تنگم
03-04-2008, 19:32
ان روزها رفتند
آن روزهاي برفي خاموش
کز پشت شيشه، در اتاق گرم،
هر دم به بيرون، خيره ميگشتم
پاکيزه برف من، چو کرکي نرم،
آرام مي باريد

دل تنگم
03-04-2008, 19:50
من كه تسبيح نبودم..تو مرا چرخاندي
مشت بر مهره ي تنهايي من پيچاندي
مهر دستان تو دنبال دعايي ميگشت
بارها دور زدي ذهن مرا گرداندي
ذكرها گفتي و بر گفته ي خود خنديدي
از همين نغمه ي تاريك مرا ترساندي
بر لبت نام خدابود..خدا شاهد ماست

بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندي
دست ويرانگر تو..عادت چرخاندن داشت
عادتت را به غلط چرخه ي ايمان خواندي
قلب صدپاره ي من..مهره ي صددانه نبود
تو ولي گشتي و اين گمشده را لرزاندي
جمع كن !رشته ي ايمان دلم پاره شده ست
من كه تسبيح نبودم..تو چرا چرخاندي؟

دل تنگم
03-04-2008, 19:56
در این سرما کسی بر در نمی کوبد

کسی خط غبار درد هایم را از درون خانه ی قلبم نمی روبد

بهاران سر رسیده ست

جهان غرق امید ورویش و شور وجوانه ست

ولی در گوشه ی جانم گلی دیگر نمی روید

نشستم اشک و درد و غم

هزاران حرف ناگفته

دریغا یار با ما

لن ترانی هم نمی گوید

تنم در التهاب و شوق دیدار است

ولی

پایم دگر راه رسیدن را نمی جوید

شبی تاریک و بارانی است

چراغ کوچه ی قلبم چه خا موش است

schizophrenic
03-04-2008, 20:54
در سرزمین قد کوتاهان


معیارهای سنجش
همیشه برمدارصفرسفرکرده اند
چراتوقف کنم؟
من از عناصرچهارگانه اطاعت میکنم
وکارتدوین نظامنامه قلبم
کارحکومت محلی کوران نیست

مرابه زوزه ی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چکار
مرابه حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار
مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است
تبارخونی گل ها میدانید؟ (فروغ فرخزاد)

schizophrenic
03-04-2008, 20:55
مرز گمشده
ریشه ی روشنی پوسید و فرو ریخت
و صدا در جاده ی بی طرح فضا می رفت
از مرزی گذشته بود
در پی مرز گمشده می گشت
کوهی سنگین نگاهش را برید
صدا از خود تهی شد
و به دامنه کوه اویخت :
پناهم بده تنها مرز اشنا پناهم بده
کوه انتظاری نوسان داشت
نگاهی در راه مانده بود
و صدایی در تنهایی می گریست

schizophrenic
03-04-2008, 20:58
یک نفر هست که از پنجره‌ها
نرم و آهسته مرا می‌خواند
گرمی لهجه بارانی او
تا ابد توی دلم می‌ماند
یک نفر هست که در پرده شب
طرح لبخند سپیدش پیداست‌
مثل لحظات خوش کودکی‌ام‌
پر ز عطر نفس شب‌بوهاست‌
یک نفر هست که چون چلچله‌ها
روز و شب شیفته پرواز است
توی چشمش چمنی از احساس
توی دستش سبد آواز است
یک نفر هست که یادش هر روز
چون گلی توی دلم می‌روید
آسمان، باد، کبوتر، باران‌
قصه‌اش را به زمین می‌گوید
یک نفر هست که از راه دراز
باز پیوسته مرا می‌خواند

دل تنگم
03-04-2008, 21:16
نزار باور کنم تنهای تنهام
نمیخوام با کسی غیر از تو باشم
میخوام از خوابی که لحظه اش، به ساله
برای دیدن روی تو پاشم
اگه تو باشی و دنیا نباشه
میشه با تو همه دنیا رو حس کرد
همه دنیا بیاد و تو نباشی
دلم دق میکنه با این همه درد
تمام زندگیم و زیر رو کن
که بی تو دلخوشی هام هم گناه
خودت باش و منو دیونگی هام
فقط با تو دل من رو به راه
بزار باور کنم اینو که با عشق
حقیقت میشه تو افسانه باشه
میشه افسانه ها رو زندگی کرد
اگه حق با من دیونه باشه

magmagf
04-04-2008, 00:42
چه بی حوصله

می گذرم

ازخیر ثانیه ها:

انگار نه انگار که

روز،

انگار

نه انگار که

من!


کتایون آموزگار

magmagf
04-04-2008, 00:54
دیشب در هذیان هایم

نام تو را صدا می کردم.

می ترسم مادرم فهمیده باشد

مردی را دوست می دارم

که حتی نگاهم نمی کند.

magmagf
04-04-2008, 00:54
غبار به غبار راه لعنت شده را

پشت سرت از سر می گذراندم

یک قدم مانده به رسیدن

از بودنت رخت بسته و

از دلدادنت دست شستی


وقتی چیزی برای مقصد نامیده شدن ندارم

هر چهار سوی این راه ناتمام

به تو نمی رسند !

magmagf
04-04-2008, 00:55
تو نمی دانی

واژه هایت از عشق که می نویسند

از انتظار که خسته نمی شوند

بر کج و تاب کاغذ و میز که می لغزند و

از گونه های من فرو می ریزند

اینجا همه چیز چه تنها تر

و چه شاعر تر می شود

magmagf
04-04-2008, 00:55
گلدان ياس پنجره مان

چشم به دستان من دوخته است

نمی داند انگار

روزی که رفتی

دست نوازشم را حتی

با خود بردی

دل تنگم
04-04-2008, 02:22
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه فکر بوییدن گل در کره ایی دیگر
زندگی شستن یک بشقاب نیست
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب در ضربان دلها
زندگی هندسه ساده یکسان نفس هاست

و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاریست
مرگ در آب وهوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ گلو می خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
مرگ در سایه نشسته به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است

دل تنگم
04-04-2008, 02:23
قاصدك ؛
روزي باد مرا خواهد برد...
ميان دشت ساكت آرزوها رهايم مي كند ؛
و من پرسه زنان از ميان كوچه باغهاي خاطرات قدم خواهم زد...
چشمانم را همچون شمعي نيمه افروخته
در مسير باد قرار مي دهم..

آغوشم رو به دشت میگشایم

و منتظر مي مانم تا نگاهم خاموش شود

و براي هميشه ارام گیرم

دل تنگم
04-04-2008, 02:30
صداي پاي اب مي ايد و ما تشنه گانيم،
صدای زمزمه سبزه زارها، شكوفه ها، سارها ميايد
نسيم بارور ميوزد،
زندگي متولد ميشود،
ابهاي خروشان صخره ها را در هم ميكوبند،
قطره هاي مرواريد نشان فرو ميريزند،
چشمه ها جوشان ميشوند،
كوه ها به جنبش در ميايند،
راز ها اشكار ميشوند،
هستي به تپش مي افتد،
جهان در سكوت مبهم خويش غرق
و نفس ها حبس ،
اسمان و زمين در تلاطم
و تو اي تنفس حيات
لبخند ميزني
و مرا در اغوش تنهايي
در ادامه ي هستي رها ميكني،
ميدانم چشمانت منتظر ميماند،
اي سپيده صبح
در اسمان بيكرانه ات
راز ها نهفته است
وتو ميداني
راز طلوع روشني از پس سياهي چيست
تو ميداني كه چرا هستم
وچرا ميپرسم كه كي هستم ،
راهم چيست،
به كجا خواهم رفت
و چرا خواهم رفت
كاش راه من راه تو باشد.

دل تنگم
04-04-2008, 02:31
عشق آخر ریشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم دیگر، مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده مردم شدم
قفل غم بر درب سلولم نزن من خودم خوش باورم گولم نزن
من نمیگویم که با من یار باش من نمیگویم مرا غمخوار باش
من نمیگویم که خاموشم نکن من نمیگویم فراموشم نکن
من نمیگویم دیگر، گفتن بس است گفتن اما هیچ ، نشنفتن بس است


در شهر شما یاری نبود غصه هایم را خریداری نبود
وای رسم شهرتان بیداد بود شهر شما با خون ما آباد بود
خسته ام از قصه های شومتان خسته از همدردی مصنوعتان
آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

هیچکس چشمی برایم تر نکرد هیچکس یک روز با ما سر نکرد
چند روزیست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گفت بر روی زمین زل میزنم گفت بر حافظ تفعل میزنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل امد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود انچه میپنداشتیم

دل تنگم
04-04-2008, 02:36
زندگی شطرنج دنیا و دل است

قصه پررنج صدها مشکل است

شاه دل کیش هوس ها می شود
پای اسب آرزوها در گل است




فیل بخت ما عجب کج می رود
در سر ما بس خیالی باطل است

ما نسنجیده پی فرزین او
غافل از اینکه حریفی قابل است

مهره های عمر من نیمش برفت
مهره های او تمامش کامل است..!!!

magmagf
04-04-2008, 08:24
این قاب خالی را بزن بر روی دیوار


عکس من دیوانه را از خانه بردار


عطر تنم را دوره می کردی و حالا-


- خو کرده ای با عطر تلخ و تند سیگار






در حسرت یک بوسه ازآن خاطراتم


آن اشتیاق روز اول ، وقت دیدار...


گفتی تو از آرامش چشمان یک مرد


احساس نابِ زنده بودن گشت بیدار






طوفان شد و آرامش چشمان من مرد


هر واژه از اسم مرا کردی تو انکار


حالا ببین این درد درمانی ندارد


یک یادگار از عشق تو : این قلب بیمار






عکس مرا برداشتی از قاب ذهنت


رفتی رها کردی مرا تنها و بی یار


مردی که با یک اسب آمد سال اول


هی خط کشیدن روی من را کرد تکرار



احساس من این شعر را هم خط خطی کرد


حرفی ندارم غیر از این ، بانوی اشعار:


لطفا مرا خالی کن از احساس بودن


این قاب خالی را بزن بر روی دیوار

magmagf
04-04-2008, 08:34
خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟

بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری

خدا جون میگن تو خوبی مثل مادرا می مونی

اگه راست میگن ببینم عشق من کجاست میدونی؟

خدا جون میشه یه کاری بکنی به خاطر من

من میخوام که زود بمیرم آخه سخته زنده موندن

من که تقصیری نداشتم پس چرا گذاشته رفته ؟

خدا جون تو تنها هستی میدونی تنهایی سخته

زنده موندن یا مردن من واسه اون فرقی نداره

اون میخواد که من نباشم باشه اشکالی نداره

خدا جون میخوام بمیرم تا بشم همیشه راحت

ولی عمر اون زیاد شه حتی واسه ی یه ساعت

خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟

بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری

دل تنگم
04-04-2008, 22:15
بنال ای نی که من غم دارم امشب

نه دلسوز و نه همدم دارم امشب

دلم زخم است از دست غم یار

هم از غم چشم مرهم دارم امشب

همه چیزم زیادی میکند حیف

که یار از این میان کم دارم امشب

چو عصری آمد از در گفتم ای دل

همه عیشی فراهم دارم امشب

ندانستم که بوم شام غمگین

به بام روز خرم دارم امشب

برفت و کوره ام در سینه افروخت

ببین! آه دمادم دارم امشب!

به دل جشن و عروسی وعده کردم

ندانستم که ماتم دارم امشب

درآمد یار و گفتم دم گرفتیم

دمم رفت و همه غم دارم امشب

به امیدی که گل تا صبحدم هست

به ﻣﮋگان اشک شبنم دارم امشب

مگر آبستن عیسی است طبعم

که بر دل بار مریم دارم امشب

سر دل کندن از لعل نگارین

عجب نقشی به خاتم دارم امشب

اگر روئین تن ی باشم به همت

غمی همتای رستم دارم امشب

غم دل با که گویم شهریارا

که محرومش ز محرم دارم امشب

دل تنگم
04-04-2008, 22:28
آن كه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت
در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهايي ما را به رخ ما بكشد
تنه اي بر در اين خانه ي تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چيدن ازين باغ نداشت
قدمي چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دريا خبر از يك شب توفاني داشت
گشت و فرياد كشان بال به دريا زد و رفت
چه هوايي به سرش بود كه با دست تهي
پشت پا بر هوس دولت دنيا زد و رفت
بس كه اوضاع جهان در هم و ناموزون ديد
قلم نسخ برين خط چليپا زد و رفت
دل خورشيدي اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب يلدا زد و رفت
همنواي دل من بود به تنگام قفس
ناله اي در غم مرغان هم آوا زد و رفت

دل تنگم
04-04-2008, 22:30
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون می نهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
زانکه هرگز به جمال تو در آیینه وهم
متصور نشود صورت و بالای دگر
وامقی بود که دیوانه عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
باز گویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

دل تنگم
04-04-2008, 22:34
از کفم رها شد قرار دل
نیست دست من اختیار دل
بس که هر کجا رفت و برنگشت
دیده شد سفید ز انتظار دل
عمر شد حرام باختم تمام
آبرو و نام در قمار دل
بعد از ین ضرر ابلهم مگر
خم کنم کمر زیر بار دل
داغدار چون لاله اش کنم
تا به کی توان بود خوار دل
هم چو رستم از تیر غم کنم
کور چشم اسفندیار دل
خون دل به ریخت از دو چشم و من
خوش دلم ازین انتحار دل
عارف این قدر لاف تا به کی
شیر عاجز است از شکار دل

دل تنگم
04-04-2008, 22:38
هردَم دردی از پی ِ دردی، ای سال!

با این من ِ ناتوان چه کردی، ای سال؟
رفتی و گذشتن ِ تو یک عمر گذشت...

H M R 0 0 7
05-04-2008, 09:30
بی تو آغاز کردم
سالی دگر را
بودی در اعماق قلبم
در نسوج تنم اما
ای کاش حضورت ر ا می توانسم در کنار خویش
با دیدگان سرم ببینم
افسوس
که نیستی

H M R 0 0 7
05-04-2008, 09:32
از کجا آمده بودی.
این چنین آرام آرام
از کنار آخرین پنجره که از آن می گذشتم.
خسته خسته راه رفته بودم.
تنهایی ام در امتداد دستهایت بزرگتر خواهد شد.
من اینجا
تا تلاقی تمام خطوط موازی.
تا پر شدن صدای قلبم
به انتظارت خواهم ایستاد

schizophrenic
05-04-2008, 13:51
دیوانه ای در خوابهاش ماه را رصد نکرده
آفتابی شوی
خطر بروز دیوانگی در شهر جدی است
این روزها نبودنت را
قول داده ام
انتظار مفهوم خوبی برای کشیدن نیست
و عذاب
عذاب
تنها مفهومی است که کشیدنش بر کاغذ های بی شعر طول می کشد
عزیزم
به مردم شهر میندیش
بگذار این دیوانه بودنت را چشم باز کند
قول می دهم
تا باشی
دیوانه خوبی باشم

schizophrenic
05-04-2008, 13:53
من گلی بودم
در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون
در شبی تاریک روئیدم
تشنه لب بر ساحل رود ارس
بر تنم شبنم خورشید می لغزید
با لب سوزندۀ مردی که با چشمان خاموشش
سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سرسبز
غنچۀ نشکفته ای می چید
پیکرم،فریاد زیبائی
در سکوتم نغمه خوان لبهای تنهائی
دیدگانم خیره در روًیای شوم سرزمینی دور و روًیایی
که نسیم رهگذر در گوش من می گفت:
(( آفتابش رنگ شاد دیگری دارد))
عاقبت من بی خبر از ساحل ارس
رخت بر چیدم
درره خود بس گل پژمرده را دیدم
چشمهاشان چشمۀ خشک کویر غم
تشنۀ یک قطره شبنم من به آنها سخت خندیدم
تا شبی پیدا شد ازپشت مه تردید
تک چراغ شهر روًیاها
من در آنجا گرم و خواهشبار از زمینی سخت روئیدم
نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من
محو شد در رنگ هر گلبرگ رنگ درد من
به پنجره ی سکوت من یه سر بزن با تبادل چه جوریای؟؟؟؟؟

ba_to_arezoost
05-04-2008, 17:34
روی قبرم بنويسيد کبوتر شد و رفت
زير باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خورده است غم دل يا سم
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت
روز ميلاد ، همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی ميلاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن می ترسيد
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت
هر غروب از دل خورشيد گذر خواهد کرد
دختری ساده که يک روز کبوتر شد و رفت

M A R S H A L L
05-04-2008, 18:25
بنال اي دل كه من غم دارم امشب
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب
دلم زخم است از دست غم يار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب

همه چيزم زيادي مي‌كند حيف
كه يار از اين ميان كم دارم امشب
چو عصري آمد از در گفتم اي دل
همه عيشي فراهم دارم امشب

برفت و كوره‌اي در سينه افروخت
ببين آه دمادم دارم امشب
بدل جشن عروسي وعده كردم
ندانستم كه ماتم دارم امشب

در آمد يار و گفتم دم گرفتم
دمم رفت و همه غم دارم امشب
غم دل با كه گويم شهريارا
كه محرومش زمحرم دارم امشب

دل تنگم
06-04-2008, 01:10
این روزا هوای خونه بدجوری تاریک و سرده
برف و بوران، سوز و سرما همه جارو دوره کرده

تن آدما می لرزه زیر آفتاب زمستون
حتی هَرم نفسا هم نداره سودی برامون

کوچه ها خلوت خلوت کسی نیست توی خیابون
یخ زده تموم جاده شده همرنگ بیابون

برگ زرده روی شاخه انگاری طاقت نداره
به هوای سرد اینجا انگاری عادت نداره

دوست داره بمونه اما نیست دیگه جونی تو دستاش
وقتشه بره ولی اون نداره نائی تو پاهاش

سنگ شده رو تن شاخه یخ زده حتی نفس هاش
دیگه جم نمی خوره اون آخه خوابه توی رویاش

داره می بینه بهاره سبز شدن همه درختا
دوباره همون قناری ساخته لونشو همین جا

با صدای خیس بارون پامیشه از خواب دیروز
این همون بهار رویاست اون بهار ناب دیروز

دل تنگم
06-04-2008, 01:13
توی قلبم دیگه هیچ کس مثل تو پا نمی ذاره
تو که رفتی دل تنگم دیگه همسایه نداره

با تو بودن دیگه رویاست با تو موندن مثل قصه
حتی نیستی تو خیالم، پر زدی مثل پرنده

هر چی که خاطره داشتم از روزای با تو بودن
حتی یک جمله نمونده برای دوباره خوندن

رفتنت مثل یه خوابه مثل یک کابوس غمناک
مثل یک دربه دری که مونده بین برف و کولاک

رفتی اما جاگذاشتی دلی که همسفرت بود
هر کجا که پا می ذاشتی سایه ی پشت سرت بود

دوباره تنهای تنهام مثل روزای گذشته
لحظه های بی تو بودن کمر منو شکسته

کاش می شد تو رو ببینم توی رویای شبونه
کاش می شد برات بخونم با صدای عاشقونه

اما افسوس من اینه که دیگه نیستی کنارم
جز تحمل دقایق دیگه چاره ای ندارم

M A R S H A L L
06-04-2008, 12:23
به دل هست مرا غم که گفتن ندارد
چه گویم از این غم شنفتن ندارد
که گوید که با کس غم دل توان گفت
از این غم چه گویم که گفتن ندارد
ببین غنچه ی خنده روی لب من
که بی رویت ای گل شکفتن ندارد
نشسته غبار غمت بر دل من
غبار غم عشق رفتن ندارد
شبی نیست کاید بچشمم دمی خواب
که شب بی خیال تو خفتن ندارد

دل تنگم
06-04-2008, 17:02
خیال کردم تو هم درد آشنایی


به دل گفتم تو هم همرنگ مایی


خیال کردم تو هم در وادی عشق


اسیر حسرت و رنج و بلایی


ندونستم تو بی مهر و وفایی


نفهمیدم گرفتار هوایی


ندونستم پس دیدار شیرین


نهفته چهره تلخ جدایی


تو که گفتی دلت عاشقترینه


دلت عاشقترین قلب زمینه


همیشه مهربونه با دل من


برای قلب تنهام همنشینه


چرا پس دل به تیر بی وفایی


شده قربانیت بی خون بهایی


نفهمیدی امید ناامیدی


رها کردی دلم رفتی کجایی؟


ز بس آزار دادی روز و شب دل


دل دیوانه ام آخر شد عاقل


دل غافل شد عاقل، دست برداشت


ز امید خیالی خام و باطل

دل تنگم
06-04-2008, 17:20
رفیق من سنگ صبور غمهام به دیدنم بیا که خیلی تنهام


هیشکی نمیفهمه چه حالی دارم چه دنیای رو به زوالی دارم


مجنونم و دل زده از لیلی ها خیلی دلم گرفته از خیلی ها


نمونده از جوونیام نشونی پیر شدم پیر تو ای جوونی


تنهای بی سنگ صبور خونه سرد و سوت و کور


توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست


اگر چه هیشکس نیومد سری به تنهاییت نزد


اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش


اگر بیای همونجوری که بودی


کم میارن حسودا از حسودی


صدای سازم همه جا پر شده


هرکی شنیده از خودش بیخوده


اما خودم پر شدم از گلایه


هیچی ازم نمونده جز یه سایه


سایه ای که خالی از عشق و امید


همیشه محتاج به نور خورشید

دل تنگم
06-04-2008, 17:21
تو مثل راز پايزي و من رنگ زمستانم

چگونه دل اسيرت شد قسم به شب نمي دانم

تو مثل شمعداني ها پر از رازي و زيبايي

و من در پيش چشمان تو هستي خاک گلدانم

تو دريايي تريني آبي و آرام و بي پايان

و من موج گرفتاري اسير دست طوفانم

تو مثل آسماني مهربان و آبي و شفاف

و من در آرزوي قطره هاي پاک بارانم

نمي دانم چه بايد کرد با اين روح آشفته

به فريادم برس اي عشق من امشب پريشانم

تو درياي مني بي انتها و ساکت و سر شار

و من تنها در اين دنياي دور از غصه مهمانم

تو مثل مرز احساسي , قشنگ و دور و نا معلوم

و من هم يک کبوتر , تشنه باران درمانم

بمان امشب کنار لحظه هاي بي قرار من

ببين بن تو چه رويا ئيست رنگ شوق چشمانم

شبي يک شاخه نيلوفر به دست آبيت دادم

هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم

تو فکر خواب گلهايي که يک شب باد ويران کرد

و من خواب تو را مي بينم و لبخند پنهانم

تو مثل لحظه اي هستي که باران تازه مي گيرد

و من مرغي که از عقت فقط بي تاب و حيرانم

تو مي آيي و من گل مي دهم در سايه چشمت

و بعد از تو منم با غصه هاي قلب سوزانم

تو مثل چشمه اشکي که از يک ابر مي بارد

و من تنها ترين نيلوفر رو به گلستانم !

دل تنگم
06-04-2008, 17:41
در درون ذهن من هرگز نمی میرد کسی


مرگ احساس مرا ماتم نمی گیرد کسی


رفته ام من سالها از خاطرات این و آن


یک سراغ ساده هم از من نمی گیرد کسی


غرقه گشتم در درون موج های حادثه


از برای یاری من بر نمی خیزد کسی


شانه های عاشقان گر تکیه گاه اشکهاست


پس چرا بر شانه ام اشکی نمی ریزد کسی

M A R S H A L L
06-04-2008, 18:51
گاهي اوقات

گفتن بعضي کلمات

انقدر سخت مي شود

که شکستن بغض، براي هميشه ناممکن است

دوستت دارم

مي نويسم

به همه مي گويم...

اما در مقابل ديدگانت

صدايي از من بر نمي آيد

مي خواهم فرياد بزنم

در آغوش بر گيرمت

اما ترديدي مبهم توانش را از من مي گيرد

حال تو مي روي

نمی خواهم بروی

!..بمان

اما تمناي محاليست

که بمان و منتظر باش

دورتر مي شوي .

و من دريغ از يک کلمه:

!.....بمان .

M A R S H A L L
06-04-2008, 18:53
کسی از ما نمی پرسه که بهارمون کجاست
حلقهء سبز بهار کجای گریه های ماست
کسی از ما نمی پرسه که کجای جاده ایم
بین این همه سوار چار هنوز پیاده ایم
کسی نیست نشون بده نشونیه ستاره رو
به دل ما یاد بده تولد دوباره رو
تولد دوباره رو
تولد دوباره رو

تقویم کنه رو باید ببندیم
بازم باید دروغکی بخندیم
بهار داره پا میزاره تو خونه
پنجرهء قلب ما کی می خونه

یکی باید واسه ما بهار رو معنا بکنه
سفرهء گمشدهء هفت سین و پیدا بکنه
یکی باید بیاد و بگه بهار چه رنگیه
بگه که تحویل سال چه لحظهء قشنگیه
یکی باید بیاد و سین سکوت و بشکنه
رمز قد کشیدن و تو کوچه فریاد بزنه
تو کوچه فریاد بزنه

schizophrenic
06-04-2008, 19:41
قهقهه حیوانات محکمه نشین به گوش می رسد

نشان به آن نشان که پیر شده ام ؛
حتی ــ گاه ــ
فکری ام که :
دندان هایم را کجا جا گذاشته ام
و چند وقتی هست
که با چشمانِ بی سویم
این سو و آن سو ، پیِ چه ام .
و با خودم مرور می کنم هی : واِن یَکادُ الّذینَ ...
نشان به این روزها
که نمی دانم چرا سر انگشتانم می لرزند .
و زانوانم .
و ازقضا ــ این روزها ــ
دلم
و ترسم ــ این روزها ــ
ایمانم
که ــ این روزها ــ
همه ام است .
و دانه دانه اسفندها را دود می کنم .
و دانه دانه موهایم را سپید .
و دانه دانه پیر می شوم ...
نشان به آن نشان که ــ دیگر ــ
نه " خاطره ات " را ،
نه " کوچه ات " را ،
نه " خانه ات " را ،
نه " ت " را ،
هیچ
به یاد نمی آورم .
و نه " شعرهایم " را
و " چشمهایم " را
و " دست هایم " را .
چه ،
" م " را قبل تر از این همه
از یاد برده ام ؛
نشان به .
.
.
این همه ، باورت شود .
باید .
بی هیچ نشانی .

schizophrenic
06-04-2008, 19:43
دلم تنگ است، دلم میسوزد از باغی که می سوزد
نه د یداری،نه بیداری،نه دستی از سر یاریمرا آشفته میدارد، چنین آشفته بازاری
تمام عمر بستیم و شکستیم،به جز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ،نفهمیدیم به دنبال چی هستیم
عجب آشفته بازار یست دنیاعجب بیهوده تکرار یست دنیا،چه رنجی از محبت ها کشیدیم،
برهنه پا به تیغستان دو یدیم
نگاه آشنا در این همه چشم،ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم.
سبک بالان ساحل ها ندیدند،به دوش خستگان بار یست دنیا،
مرا در اوج حسرتها رها کرد،عجب یار وفادار یست دنیا،عجب آشفته بازاریست دنیاعجب بیهوده تکرار یست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیوار یست دنیا
عجب خواب پر یشانیست دنیا
عجب دریای طوفانیست دنیا
عجب آشفته بازار یست دنیا
عجب یار وفادار یست دنیا...

"بيهوده تكرار"

schizophrenic
06-04-2008, 19:53
باشه قبول تلخ تلخ باش

بی اختیار مزه مزه می کنم

چه طعم تلخی دارد
" نونی " که بر سر " نبودنت " بیات شده است
چه سرد می شوم ...
انگار
مدتهاست که از چشم و دهانِ تو افتاده ام
و تو چه تیز می روی
و مرا نمی بینی
که در تابوتِ آرزوهای بربادرفته ام
زنده به گور شده ام
و فکر مرا نمی خوانی
که هنوز هم مشغولم به
" تو "
که تندیسِ تخیلِ مرحومِ منی
هنوز هم
مشقِ هر شب من از رویِ
" تو "
ـ صدباره ـ
تلخ می شود از بسِ تکرار
. . .
چه جایت خالی است
تا برای بارُمین بار
همه ی جاریِ سیالِ ذهنم را پوزخند بزنی ...
که چه جسارتی
که چه شهوتی
که از تو ـ هیچ ـ سیر نمی شوم انگار
و
خودمانیم
خوب می دانم که در دل
مرا به آغوش می کشی به غرور
. . .
به گمانم دیر شده ام
ـ تو بخوان " پیر " ! ـ
و از وقتِ خوابم گذشته است
باز
تو کجایی
تا حُکمم کنی
به تنهایی
و به این دورِ باطل
که از طعمِ تلخِ نبودنت شروع می شود ...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

دل تنگم
06-04-2008, 23:22
به قدر هر چه گل ديدم مرا آزار كردي تو


خيانت را دوباره در دلم تكرار كردي تو


عجب ديوانه بودم من كه بستم دل به چشمانت


و كار قلب اين ديوانه را دشوار كردي تو


چقدر از التماسم پيش مردم ابرويم رفت


چقدراين چشم ها را پيش مردم خوار كردي تو


شنيدم بارها با ديگران بودي وليكن حيف


شهامت مال هركس نيست پس انكار كردي تو


چقدر اشعار زيبايي برايم خواندي و گفتي


و بازي با دل بيمار من بسيار كردي تو


شبي كه ديدمت با ديگري در كوچه جا خوردي


و ناچار اين طلوع تازه را اقرار كردي تو


نمي بخشم تو را او را و هركس را كه بد باشد


خدايم خود تلافي مي كند هركاركردي تو


نمي بايست نفرين آخر پيمان ما باشد


مرا اما به اين كار غلط ناچار كردي تو


دلم را ازهرچه نگاه و ارزو كندم


تمام پنجره هاري مرا ديوار كردي تو


چه حسني داشت درد اين شكست تلخ ميدانم


مرا از خواب عشق و عاشقي بيدار كردي تو

دل تنگم
06-04-2008, 23:23
چه کنم؟ چاره کجاست؟


سهم من در دل این ویرانی


یک سبد بی تابی است


غم من تا به گل لاله سرخ


دو شقایق باقی است


دیده ام بارانی است


کاش ان جا که دل از عشق سخن ها می گفت


قلبها سخت نبود


کاش در این دل تنگ


مهر دربند نبود

دل تنگم
06-04-2008, 23:33
قسم نخور که روزگار به کام ما دو تا نبود


به هر کی عاشقه بگو غم که يکی دوتا نبود


بـگو تـا وقـتی زنـده ام نگاه تـو سهم منـه


هرجای دنيا که باشی دلم واست پرمیزنه


بـه چشم من نگا ه نکن دو بـا ره گريه ت مي گيره


سـاده بـگم کـه عشـق من بـايـد تـو قلبـت بـميـره


فـا صله بـين من و تـو از ايـنجا تـا آسمونـاس


خيلی عزيزی واسه من اما زمونه بی وفاس


بـرای ايـن دربـه دری تو بهترين گواهـمی


دروغ نگو که می دونم هميشه چشم براهمی

دل تنگم
06-04-2008, 23:38
هواي رفتن مي كني وقتي كه محتاج توام


گلهام و پرپر مي كني وقتي گرفتار توام


دفتر خاطراتمو با اون چشات پس ميزني


بغض صداي خستمو ببين چه ساده مي شكني





بهونه ي بودن من! چه خوبه با تو زندگي





قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگي





بهونه ي بودن من! با رفتنت چيكار كنم





به جاي خوندن، به خدا، فقط بايد دعا كنم








با رفتنت اين عاشقي مي ميره و تباه مي شه





شمع آرزو هامونم ميسوزه نم نم آب مي شه





برو عزيز تو، هم برو دنيايه بي وفاييه


فقط اينو بدون عزيز، اون بالا هم خداييه

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:00
اي مـن ! اي زنـدگـي !
در ميان اين پرسشهاي تکراري،
در ميان زنجيره بي پايان بي ايمانان،
در شهرهاي آکنده از ابلهان،
اي من،اي زندگي!به چه بايد دل خوش داشت؟

جواب:
به اينکه تو اينجايي
که زندگي هست و يگانگي
که نمايش بزرگ هنوز بر جاست،
تا تو هم کلامي بر آن بيفزايي.

شعر: والتر ویتمن

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:08
گفتي از پلك هاي خواب الود دريا
بوي شب و سكوت و ستاره مي آيد
بوي شكوفه ي ساده دلواپسي
هاي .... ابرك زخمي دير پاي من
مظلومكم .....
چه ساده از بوي نارنج و ترنج و بابونه
چه ساده از هواي مرطوب اين سرزمين
گذشتي.....
مگر نه آنكه وارث تنهاترين شقايق اين خاك
مگر نه آنكه طلايه دار آسمان بوديم
باشد ... برو ...
به باد نمي گويم به آفتاب هم نمي گويم
به هيچ كس از كسان دورو نزديك پروانه هم نمي گويم
حالا فصل غمگين خواب هاي من از راه رسيد
فصل باران هاي موسمي فصل هزار دوستت دارم
اي كاش نشاني ات را مي دانستم ...

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:20
از بودن در اينجا چه بسيار خسته ام
Suppressed by all of my childish fears
محصور در هراس هاي كودكانه ام
And if you have to leave
اگر بايد ميرفتي و تركم ميكردي
I wish that you would just leave
اي كاش كاملا تركم مي گفتي
Because your presence still lingers here
چرا كه همچنان حضورت در من مردد است
And it won't leave me alone
و تنهايم نمي گذارد.
These wounds won't seem to heal
انگار ديگر اين زخمها شفا يافتي نيست.
This pain is just too real
اين دردها بسيار واقعي اند و
There's just too much that time cannot erase
چه بسيارند كه حتي گذر زمان هم ياراي زدودنشان نيست.
When you cried I'd wipe away all of your tears
هنگامي كه مي گريستي اشكهايت را پاك مي كردم
When you'd scream I'd fight away all of your fears
وقتي مي ترسيدي هراسهايت را دور مي كردم
And I've held your hand through all of these years
در تمامي اين سالها تنها دستهايت را گرفتم
But you still have all of me
اما تو همچنان همه وجودم را در اختيار داري
You used to captivate me
زماني مرا شيفته و اسير خود ميكردي
By your resonating light
با درخشش تابناك ات
But now I'm bound by the life you left behind
و من اكنون در بند هر آنچه تو در زندگي ام بر جاي گذاشتي اسير مانده ام.
Your face it haunts my once pleasant dreams
صورتت مانند شبحي در تنها روياهاي سرخوشانه ام خطور ميكند.
Your voice it chased away all the sanity in me
صدايت عقل و هوش را از من ميبرد.
These wounds won't seem to heal
انگار اين ديگر اين زخمها شفا يافتني نيست
This pain is just too real
اين دردها بسيار واقعي است
There's just too much that time cannot erase
و چه بسيارند كه حتي گذر زمان هم ياراي زدودنشان نيست.
When you cried I'd wipe away all of your tears
هنگامي كه مي گريستي اشكهايت را پاك مي كردم
When you'd scream I'd fight away all of your fears
وقتي مي ترسيدي هراسهايت را دور مي كردم
And I've held your hand through all of these years
در تمامي اين سالها تنها دستهايت را گرفتم
But you still have all of me
اما تو همچنان همه وجودم را در اختيار داري.
I've tried so hard to tell myself that you're gone
بسيار كوشيدم تا به خود بگويم كه ديگر رفته اي
And though you're still with me
اما همچنان با مني
I've been alone all along
من هميشه تنها بوده ام (و خواهم ماند)

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:27
کاش در این قفس بسته تنگ
گل آزادی من می خندید
آن کبوتر که لب بام نشست
کاش احساس مرا می فهمید
به هواخواهی گیسوی نسیم
کاش یک لحظه نمی آسودم
کاش در آن افق نیلی رنگ
شور یک فوج کبوتر بودم
مرغ در دام گرفتارم آه
به دل سوخته ام چنگ مزن
پروبالم شده خونبارو کبود
اینهمه جور مکن سنگ مزن
بازکن بازکن آن پنجره را
سوی آن وسعت خالی زملال
زندگی تلخترین خواب من است
خسته ام خسته ازین خواب و خیال
کوله بار من دلخسته کجاست
دلم آرام ندارد نفسی
آه می خواهم ازینجا بروم
باز از دور مرا خواند کسی
بندیان خانه سیمرغ کجاست
سوی آن با من پرواز کنید
آه باید بروم تا اشراق بال احساس مرا باز کنید.

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:28
اشكي دگرندارم,خنديدنم به زوراست نفرين به هرچه قسمت,چشم دلم چه كوراست
بر دل گفته بودم,دل به كسي نبندد گوشي كه بشنودكو,اين دل چه بيشعوراست
هردم گريه كردم تاحدجان سپردن گويي دواندارد,چشم خداچه كوراست
ازعشق نااميدم,تاكي دلم بسوزد گويي غم توبامن,همزادوجفت وجوراست
دراسمان قلبم,ديگرستاره اي نيست تنهادعاي اين دل, يك مرگ سوت وكوراست

دل تنگم
07-04-2008, 18:10
چون تشنه ای خشکیده لب، برروی مردابم بیا

درحسرت دیدار تو،شب ها نمی خوابم بیا

گفتم که بعد از مردنم، آبی بریزی بر تنم

من مرده ام باوربکن، بی تاب آن آبم بیا

rafifar
08-04-2008, 20:52
دارم به عشق كال خودم فكر مي كنم
دلواپسم به حال خودم فكر مي كنم
مي بينم آرزوي پريدن توهم است
وقتي به زخم بال خودم فكر مي كنم
تنها كدام شانه تكيه گاه توست؟
دائم به اين سوال خودم فكر مي كنم
طرح نگاه خيس تو از خاطرم گذشت
از بس به خشكسال خودم فكر مي كنم
در من صدا شكسته و فرياد مرده است
اينك به بغض لال خودم فكر مي كنم
سهم تمام شاعر ها سيب سرخ نيست
پس من به سيب كال خودم فكر مي كنم
به رسم عادت دیرینه ای که من دارم
همیشه در غم عاشق شدن گرفتارم.....

rafifar
08-04-2008, 20:55
درد می خواهم، درد جانگیر
چرا که فراموش نکردم حتی یک لحظه را
عشق بی جواب چون برگی در مسیر باد
یادم ندادی
ارتباط با دنیای برون چگونه
خوبیها لوث شدند و بدیها چشم پوشیدنی
چه دنیایی؟
اشکها بی ارزش گشته
التماسها تکراری و
فضولی کردن راهی برای سنجش نیات
ظالمانه دلم را به آتش کشیدند
خدایا ز جان من چه خواهی
مرا درین بادیه به حال خود وا نهادی
در اینجا کسی به من نیازی ندارد
نشاید آزرده خاطر،
خجالت در میان است.....

leira
10-04-2008, 14:46
امشب غم تو در دل دیوانه نگنجد
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد
تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد
بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد
خمخانه بیارید که آن باده که باشد
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد
میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد
مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد
تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد
در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غیربانه نگنجد

Lovelyman
13-04-2008, 16:25
يك نيمكت كنار خيابان دو تا سكوت



اين زندگي كشيده به اين جا چرا ؟سكوت



من را نگاه كن به تو هم فكر مي كنم ...!



پس فكر مي كند به خودش بي صدا، سكوت



اين ماجراي تلخ خيابان و عشق ها است



يك روز سرد توي خيابان دو تا سكوت



هر يك شبيه آن يكي آبي ، بنفش ، سرخ



هر چند بود منشا اين رنگ ها سكوت



در هم قدم زدند و به هم فكر فكر فكر



آخر رقم زدند سر آغاز را سكوت



يك ماه بعد ، هر دو به هم خو گرفته اند



چون كودكي به مادر و چون كوه با سكوت



شش ماه بعد ، روي پل عابري بلند



من دوست دارمت مثلا تا كجا ؟ سكوت



در روز هاي بعد يكي فكر مي كند



عشق اشتباه بوده و گرنه چرا سكوت؟



يك سال بعد ، ما به هم اصلا نمي خوريم



يك نيمكت كنار خيابان دوتا سكوت



شاعر : آقاي برات پور

دل تنگم
16-04-2008, 01:45
ای دل فریاد بزن تنهاییت را
ای دل فریاد بزن غریبگیت را .....
ای دل فریاد بزن.........
فریاد بزن
و پیروز مندانه تارهای سکوت را
رشته رشته پاره کن ....

دل تنگم
16-04-2008, 01:48
سکوتم را به باران هدیه کردم
تمام زندگی را گریه کردم
نبودی درفراغ شانه هایت
به هر خاکی رسیدم تکیه کردم

دل تنگم
16-04-2008, 01:50
همیشه می گفتم :
من و سکوت ؟
محال است
سکوت عین زوال است
سکوت
_یعنی مرگ

سکوت
نفس رضایت
سکوت
عین قبول است
سکوت
_که در زمینه اشراق اتصال به حق_
در این زمانه نزول است
سکوت
یعنی مرگ
کجایی ای انسان
عصاره عصیان
چگونه مسخ شدی
با سکوت خوکردی
تو ای فریده هر افریده
_بر تو چه رفت ؟
کز افریده خود
از خدای بی همتا
به لابه مرگ مفا جات ارزو کردی ؟

دل تنگم
16-04-2008, 03:08
در دالان سرد و تاريك زندگي
ها كردن شايد كمي دستمان را گرم كند
اما اگر نبود گرماي عشقي
وجودمان همان خاك بود كه بود...
هماره بايد روشن بماند اين شمع كه
زندگي شمع و پروانه بودن است ،‌
- سوختن و سوختن -
تا شايد سرماي اين ويرانه را تاب آوریم .

دل تنگم
16-04-2008, 03:09
معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟
کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم
کاش.

"ح.پناهی"

دل تنگم
16-04-2008, 03:21
کارها کردم و نشناخت مرا اهل دلی
مثل آن سوسن وحشی که به دیوانه دمید
نعمت روی زمین قسمت پررویان است
خون دل میخورد آن کس که حیایی دارد

دل تنگم
16-04-2008, 03:22
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم و پنهانی من گوش کنید
قصه بی سرو سامانی من گوش کنید
گفت گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نگفتن تا کی؟

دل تنگم
16-04-2008, 03:59
بگوئید بر گورم بنویسند:





زندگی را دوست داشت


ولی آن را نشناخت





مهربان بود


ولی مهر نورزید





طبیعت را دوست داشت





ولی از آن لذت نبرد


در قلبش جنب جوش





ولی کس بدان راه نیافت





وخلاصه بنویسید: ............





زنده بودن را برای زندگی دوست داشت


وزندگی را برای زنده بودن





_______________________





سپاس دوست عزیز