PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : اشعار سکوت، تنهایی و مرگ



صفحه ها : 1 2 [3] 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26

god_girl
03-02-2008, 14:59
روبروی آینه ایستادی و نظاره می کنی



تصویر سرد و مبهم توی اون رو



پلک می زنی و خیره می شی



چرا این چهره سرد و خاکستری برات آشنا نیست



چشای بی رمق و لبای بی رنگ



چهره ای شبیه درد



رنگباخته و زرد



یادت میاد ؟



آشنا بود؟



می خوای دست ببری و اشکشو پاک کنی



اما اون عقب میره



دلش شکسته



تنهای تنها از تو دور میشه



و لباس حریر سپیدش گیر می کنه



به گوشه آینه و پاره میشه



نگاه می کنی



زیر لباس پر از خونه



سینه اون شکافته شده



و درد امونش رو بریده



دستاشو بالا می بره و دعا می کنه



طنین ملکوتی یاسین تو فضا می پیچه



وعطر خوش قرآن تنها چیزیه که مرحم دردش میشه



سر به سجده می ذاره و روی خاک و خون می نشینه



ستاره ای از آسمون می افته



اشک روی گونه تو هم جاریه



و دستت رو رو سینت می ذاری



خون ، دست تو هم پر خونه



باز هم به آینه نگاه می کنی



غبار کنار رفته



و دلت رو می بینی
دلی که ................

god_girl
03-02-2008, 15:00
و تویی همان همیشه مسافر



بی گلایه و خسته از رفتن



تنها به دنبال یه مامن



می ترسی از این دل سپردن



پای خسته



چشم گریون



باز هم بی سر و سامون



وحتی آسمون هم یه ستاره بهت نمیده



ولی تو بازم ساکتی بی گلایه



و باز هم


تویی همان همیشه مسافر

god_girl
03-02-2008, 15:13
<H1 dir=rtl align=center>يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم

</H1>وقت پرپر شدنش، سوزو نوايي نکنيم

پر پروانه شکستن،هنر انسان نيست

گر شکستيم ز غفلت،من و مايي نکنيم

يادمان باشد ، سر سجاده عشق

جز براي دل محبوب، دعايي نکنيم

يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

طلب عشق ز هر بي سرو پايي نکنيم

دل تنگم
03-02-2008, 16:16
در كوچه هاي شن بي ديوار
با نام كوچه هاي بسيار
بسيار مي دويدم
فريادم از تأني تا مي شد
در تاي مهربان دفتر ها
و راهم از عروسك هاي نور
جشن درختكاري بود
كز شعله هاي گردن هاشان
از گردن هاي شعله اي
دست و پرنده جاري بود
همواره بود راهم اما من
همواره شيب مي جستم
با ما پرنده هاي پر از پژواک
با ما پرنده هاي پريدن در خاك
مثل كبوتر شخم
وقت عبور بركت از خاك
وقتي كه گام گل ميعان مي گيرد
اينك كه دست هاي ما را به روي فرياد
بسته اند
در لحظه ي ميان گودال
بساير مانده ايم و صدايي
حتي صداي پر
ديگر
نمي كنيم

دل تنگم
03-02-2008, 16:38
تنهايي ام را با تو قسمت مي كنم سهم كمي نيست
گسترده تر از عالم تنهايي من عالمي نيست
غم آنقدر دارم كه مي خواهم تمام فصلها را
بر سفره ي رنگين خود بنشانمت بنشين غمي نيست
بر سفره ي رنگين خود بنشانمت بنشين غمي نيست
حواي من بر من مگير اين خودستاني را كه بي شكتنهاتر از من در زمين و آسمانت آدمي نيست
آيينه ام را بر دهان تك تك ياران گرفتم
تا روشنم شد : در ميان مردگانم همدمي نيست
همواره چون من نه : فقط يك لحظه خوب من بينديش
لبريزي از گفتن ولي در هيچ سويت محرمي نيست
من قصد نفي بازي گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شايد به زخم من كه مي پوشم ز چشم شهر آن را
دردست هاي بي نهايت مهربانش مرهمي نيست
شايد و يا شايد هزاران شايد ديگر اگرچه
اينك به گوش انتظارم جز صداي مبهمي نيست

دل تنگم
03-02-2008, 16:45
مي پرسد از من كسيتي؟ مي گويمش، اما نمي داند
اين چهره ي گم گشته در آيينه ی خود را نمي داند
مي خواهد از من فاش سازم خويش را باور نمي دارد
آيينه در تكرار پاسخ هاي خود حاشا نمي داند
مي گويمش گم گشته اي هستم كه در اين دور بي مقصد
كاري بجز شب كردن امروز يا فردا نمي داند
مي گويمش آنقدر تنهايم كه بي ترديد ميدانم
حال مرا جز شاعري مانندمن تنها نمي داند
مي گويمش مي گويمش چيزي از اين ويران نخواهي يافت
كاين در غبار خويشتن چيزي از اين دنيا نمي داند
مي گويمش آنقدر تنهايم كه بي ترديد مي دانم
حال مرا جز شاعري مانند من تنها نمي داند
مي گويم و مي بينمش او نيز با آن ظاهر غمگين
آن گونه مي خندد كه گويي هيچ از اين غم ها نمي داند

H M R 0 0 7
03-02-2008, 23:06
من در این بستر بی خوابی راز

نقش رویایی رخسار تو می جویم باز.

با همه چشم تو را می جویم

با همه شوق تو را می خواهم

زیر لب باز تو را می خوانم

دائم آهسته به نام

ای مسیحا

اینک

مرده یی در دل تابوب تکان می خورد آرام آرام ...

H M R 0 0 7
03-02-2008, 23:07
خداحافظ از اینجا که پر از غمه خسته شدم میخوام برم
قلبموکه دادم به تودیگه باید پس بگیرم

H M R 0 0 7
03-02-2008, 23:09
یادگارهای سبز سالهای بهار افشان تیک تیک لحظه های دور از تو و عبور غریبانه ترین چکاوک های عاشق... مسافر! انتقام غریبی است رفتنت!!

دل تنگم
04-02-2008, 00:42
مرده ام!

ببین چگونه من
ز ترس روزهای بعدتر
روزهای رو به رو،
روزهای سردتر،
روزهای حال را
ز یاد برده ام
ببین چگونه پیش تر ز مرگ

مرده ام !

دل تنگم
04-02-2008, 00:47
هرگز حسرتي در هيچ کجاي دنيا
اين چنين يکجا جمع نمي شود،
که در همين سه واژه کوتاه:
او دوستم ندارد...

magmagf
04-02-2008, 10:44
گریه‌هایت را کرده باشی
روزِ رفتن
روزِ سختی نیست
از زیرِ دست و پا
شعرهای نخوانده‌ات را
جمع می‌کنی
می‌چپانی در کیف دستی‌ات
پیراهن آبیه را اطو می کنی
می‌زنی به چوب ‌لباسی

شیر را که ترشیده
می‌ریزی توی توالت
پشتِ فیشِ برق می‌نویسی
منتظرم نباشید
می‌روم حافظیه
شاید هم نه

دل تنگم
04-02-2008, 22:54
دل از من برد و روي از من نهان كرد
خدا را با كه اين بازي توان كرد
شب تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطف‌هاي بي‌كران كرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم
كه با ما نرگس او سرگران كرد
كه را گويم كه با اين درد جان سوز
طبيبم قصد جان ناتوان كرد
بدان سان سوخت چون شمعم كه بر من
صراحي گريه و بربط فغان كرد
صبا گر چاره داري وقت وقت است
كه درد اشتياقم قصد جان كرد
ميان مهربانان كي توان گفت
كه يار ما چنين گفت و چنان كرد
عدو با جان حافظ آن نكردي
كه تير چشم آن ابرو كمان كرد

دل تنگم
04-02-2008, 22:59
چقدر دویدیم
برای سیبی که بین ما تقسیم نشد
آنقدر که از ارتفاع خودمان افتادیم
از همان دو خط
همان دو خطی که فاصله ی بین ما بود
دیگر راه به جایی نمی برد
این خیال های آویخته از کوچه های امید

god_girl
06-02-2008, 05:27
تنها بركه‌اي كه در آن برهنه مي‌شوم
تنهايي است
آن جا تن مي‌شويم
آوازهايي مي‌خوانم كه واژه‌هاشان را نمي‌دانم
تنهايي
و آن گوزن نا‌آرام
با شاخ‌هاي پيچ‌خورده
كه آهسته آهسته در غروب راه مي‌افتد
سر بالا مي‌گيرد
شامه‌ي قوي‌اش مسيري بر مي‌گزيند
شاخ‌هايش
شاخه‌هاي خشك و باكره‌ي بيشه را كنار مي‌زند
تنهايي
و بيدار كردن انعكاس آب در چشمان درشت و گياه‌خوار گوزن
شايد جنگل‌ها جنگل دور
قرن‌ها قرن فاصله
تنهايي
و خواندن آواز
آوازي كه
گوزني وحشي
با شاخ‌هاي پيچ‌خورده را
در بيشه‌اي دور
بي‌خواب كرده

god_girl
06-02-2008, 05:45
در کنار مزارم نایست و گریه مکن.
من آنجا حضور ندارم و هنوز نخوابیده ام .
من هزاران بادی هستم که به هر سو می وزد.
من همان بلوری هستم که بر روی برف ها می درخشد.
من همان خورشیدی هستم که دانه را پخته می کند.
من همان باران ملایم پاییزی ام .
من همان قاصدک بی پروای همیشه در حرکتم.
من آنجا حضور ندارم.
من هنوز نخوابیده ام.

god_girl
06-02-2008, 05:47
آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم
تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم
منظومه ای برابر چشمم گشوده شد
آن شب که از کنار چشم تو آرام رد شدم
گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا اینکه با دو چشم سیاهت رصد شدم
دیدم تو را در آینه و مثل آینه
من هم دچار ِ از تو چه پنهان ، حسد شدم
شاید به حکم جاذبه ، شاید به جرم عشق
در عمق چشمهای تو حبس ابد شدم
شاعر شدم همان که تو را خوب می سرود
مثل کسی که مثل خودش می شود شدم
در حیرتم چگونه ، چرا در نگاه تو
دیروز خوب بودم و امروز بد شدم

god_girl
06-02-2008, 05:48
پاییز

ای فصل برگ ریز

ای آنکه بر جنازه گلهای باغ من

جز گریه

هیچ کاری نمی کنی

هر چند غیر مرگ

_ که سرنوشت مشترک برگهاست _

بر ساکنان باغ مقرر نمی کنی

ای همچو مرگ خوب و رهاننده و عزیز

پاییز !

گویم اگر دوستت دارم مثل بهار

باور نمی کنی

god_girl
06-02-2008, 14:43
نه تو می مانی

نه اندوه

ونه هیچ یک از مردم این آبادی



به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت

آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند



لحظه ها عریانند

به تن لحظه ، خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز



تو به آینه

نه

آینه به تو خیره شده ست

تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی



آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد



گنجه دیروزت پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا همه ؛ ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه و لیکن خالی ست

ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن



تا خدا یک رگ گردن باقی ست

تا خدا مانده ، به غم وعده این خانه مده

hellgirl
06-02-2008, 16:08
نازنین!

آیا تو به من قول می دهی

که من دیگر از روی سادگی

اشتباه نکنم؟!!...

hellgirl
06-02-2008, 16:09
شگفتا وقتی که بود نمی دیدم

وقتی که می خواند نمی شنیدم

وقتی دیدم که نبود،وقتی شنیدم که نخواند

چه غم انگیز که وقتی چشمه ای سرد و زلال

در برابرت می جوشد و می خروشد و می نالد،

تو تشنه ی آتش باشی و نه تشنه ی آب

آب و چشمه ای که از آتشی که تو تشنه ی آن بودی

بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت

و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید تا تو،

تشنه ی آب گردی و نه تشنه ی آتش

و بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود،

از غم نبودن تو می گداخت،

آموختی که آنچه خویشاوندان را در غربت این

آسمان و زمین بی درد،دردمند می سازد

و نیازمند،بی تاب یکدیگر می سازد


"دوست داشتن است"

و من در چشمان تو ای خویشاوند بزرگ من!

ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود

و در آهنگ صدایت شوق ماندن

دیدم که تو تبعیدی این زمینی...

و تو اکنون با مرگ رفته ای و من تنها با این امید دم می زنم

که هر روز گامی به تو نزدیکتر می شوم...

hellgirl
06-02-2008, 16:10
کاش بدون عشق هم میشد ماند کاش توانم بود کاش تورا یادم میرفت کاش می خندیدمو چشمم را میبستم و باز می کردم و در دنیایی بدون تو دو باره متولد می شدم کاش عشق را نمی فهمیدم کاش چهره به چهره عشق نمی ماندم همین جا که شاید بخوانی و شاید نه به تو تنهاترین سکوت دقایق بی کسیم ابراز عشق می کنم عاشقت شدم من بلاخره عاشقت شدم ولی در بهت نگاهت می خواهم ابرازش کنم من عاشقت شدم
بهار

winter+girl
06-02-2008, 19:32
سوز آهم اثر نمی بخشد
دفتری را چرا سیاه کنم
شمع بالین مرگ خود باشم
کاهش جان خود نگاه کنم
بس کنم این سیاهی کاری بس!
گرچه دل ناله میکند
((بس نیست))
برگ های سپید دفتر من
از شما رو سیاه تر کسی نیست

winter+girl
06-02-2008, 19:34
درد تنهایی خود را به که گویم
من که بر دست وبه پایم
به که گویم در این جامه خالی از عشق
بتنیدند گلی از گل ریحان
همه در تاب و خروشند
من به سان گلی از باغ گل یاس بدم
همه چون سرو به بالا نگرند
که ندانم چگونه به شکوفایی خود شاد شوم
و به فغان از دست هستی
که تواند که مرا شاد کند
که تواند که مرا یاد کند
و دل غم زده ام را
وصدای نفسم را ببرد تا که رسد بر دل یاران
به سرود غم هستی بسراید
من که خواهم ولی افسوس که نتوانم
آه......
از اینجا بروم

winter+girl
06-02-2008, 20:07
قهوه ای تلخ و اتاقی یخ زده
آسمان آرزوهایم کبود
با خودم میگویم این دیوانگی
ای دل بیچاره تقصیر تو بود...:11:

god_girl
07-02-2008, 04:38
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اگر ماه بودم،
به هر جا که بودم،
سراغ تو را از خدا می گرفتم؛
و گر سنگ بودم،
به هر جا که بودی،
سر رهگذار تو جا می گرفتم.

اگر ماه بودی،
به صد ناز
شاید،
شبی بر لب بام من می نشستی؛
و گر سنگ بودی،
به هر جا که بودم،
مرا می شکستی!

god_girl
07-02-2008, 04:40
آسمان ، زیبا و مهتابی است
و ماه ـ آن شبچراغ روشن و زیبا
بسی دور است ،
از این جایی که من هستم ،
که حتی کشتی رؤیا ،
ندارد ره به نزدیکش!
نه راه پیش و پس دارم
نه تاب ماندن و مردن
که پابندم به زنجیرش!

دریغا ـ روح من خاموش و بی نور است
دلم بیچاره ای بیمار و رنجور است

برای مردم حیران دور از من ،
چسان فریاد بردارم که مردم :
آسمان زیبا و مهتابی است ـ
ولی
بر من
چه بی نور است ....
چه بی نور است ....

god_girl
07-02-2008, 04:41
من او را رها کردم
و چقدر سخت است عزیزتزینت را رها کنی
اما من آنقدر او را دوست دارم،
که او را رها می خواهم
رها از تمامی بندها و زنجیرها
هر چند او هیچگاه در بند من گرفتار نبود
چرا که من خود اینگونه خواستم
هیچگاه بخاطر همیشه بودن با او
برای او بندی نساختم
اما او در بند خود گرفتار بود
ای کاش از خود رها شود
همانگونه که من با او از خود رها شدم.

god_girl
07-02-2008, 04:43
من به این مهر سکوت
من به این تاریکی
من به ما
من به فرسودگی ذهن خودم
معترضم!!!
که چرا ... شوق آغاز مرا
و منی چون من را
ز خودم دزدیدند!
به کجا برگردم؟
حق بر گشتن را
ز تنم دزدیدند!
سفر آینه هم رنگی نیست
خواب رنگین مرا دزدیدند!!!

magmagf
07-02-2008, 11:20
عشق تو را در زمستان به ياد مي آورم

و دعا مي كنم باران

در سرزميني ديگر ببارد

برف

بر شهري ديگر بريزد

و خدا زمستان را از تقويم خود پاك كند

چگونه خواهم توانست زمستان را

پس از تو تاب آورم نمي دانم .

magmagf
07-02-2008, 11:24
با همه چیز در آمیخته ای

قول بده که خواهی آمد

اما هرگز نیا

من خو کرده ام به انتظار و پرسه زدن ها

اگر بیائی من چشم به راه چه کسی بمانم .

magmagf
07-02-2008, 11:27
روزهاست

به انتظار

ايستاده ام

شايد باران

بتواند

خاطره ي تو را بشويد . . .



( پژمان الماسي نيا )

H M R 0 0 7
07-02-2008, 16:48
ای کاش همه یکرنگ بودیم



ای کاش همه قرمز بودیم به رنگ عشق



ای کاش همیشه میدانستیم که اگر کسی شاخه ای گل سرخ به ما هدیه داد دوستش داشته باشیم



ای کاش میدانستیم و میتوانستیم که چگونه محبت خود را بین دیگران تقسیم کنیم



ای کاش اگر فهمیدیم که دیگران به محبت ما نیاز دارن محبت کنیم دوستشان داشته باشیم حتی بیشتر از کسانی که خیلی دوستشان داریم



وای کاش محبت و عشقی که خدا درونمان قرار داد تا به دیگران هدیه دهیم درون دیگران هم قرار می داد.

magmagf
07-02-2008, 17:13
روزنامه های صبح نوشته بودند :

- علاج تنهایی را پیدا کرده اند

. . .

تو که میگفتی

مخفی گاهت آسان نیست .



علی خانی

god_girl
08-02-2008, 08:28
نه، پرس و جو مکن
حالم خوب است
همین دمدمای صبح
ستاره ای به دیدن دریا آمده بود
می گفت ملائکی مغموم
ماه را به خواب دیده اند
که سراغ از مسافری گمشده می گرفت.
باران می آید
و ما تا فرصتی ... تا فرصت سلامی دیگر
خانه نشین می شویم.
کاش نامه را به خط گریه می نوشتم ری را
چرا باید از پس پیراهنی سپید
هی بی صدا و بی سایه بمیرم!
هی همین دل بی قرار من، ری را
کاش این همه آدمی
تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می داشتند
ری را! ری را!
تنها تکرار نام توست که می گویدم
دیدگانت خواهران بارانند.

god_girl
08-02-2008, 08:28
دیگر نمانده هیچ به جز وحشت سکوت
دیگر نمانده هیچ به جز آرزوی مرگ
خشم است و انتقام فرومانده در نگاه
جسم است و جان کوفته در جستجوی مرگ
تنها شدم ، گریختم از خود ، گریختم
تا شاید این گریختنم زندگی دهد
تنها شدم که مرگ اگر همتی کند
شاید مرا رهایی ازین بندگی دهد
تنها شدم که هیچ نپرسم نشان کس
تنها شدم که هیچ نگیرم سراغ خویش
دردا که این عجوزه ی جادوگر حیات
بار دگر فریفت مرا با چراغ خویش
اینک شب است و مرگ فرا راه من هنوز
آنگونه مانده است که نتوانمش شناخت
اینک منم گریخته از بند زندگی
با زندگی چگونه توانم دوباره ساخت ؟

god_girl
08-02-2008, 08:29
اگر دنیا نمیداند که من
تنهاتر از تنهاترین تنهای تنهایم،
بیا یک لحظه شادم کن
که من غمگین تر از غمگین ترین غمهای دنیایم...

god_girl
08-02-2008, 08:29
اندوهم
همه از اینجاست
که دستان عاشق تو
تنهاست .
بگذار پاهای کوچکم را
با یاقوتی
بیارایم
و دستانم را
با عطری آغشته کنم
که عشق را
جار زند
و هرزگی را ؛
آه که پستانهای تو
پر شیرترین جام جهان است
شهدی آغشته به خون
خونی
آغشته به زهر
مایه حیاتی
که در رگهای من جاری است .
بگذار هرزگی و جنون را
جار زنم
که از تقدس ریکارانه ی گربه ها
بیزارم .

god_girl
08-02-2008, 08:30
پشت پلکت
قصه ای از عشق پنهان
با دو دست شوق قلبم کاش می شد می نوشت
اما یکی آمد
و یک احساس از یاس تو پرپر شد
دلم انگار می فهمید در انبوه غریبی ها
رفاقت ها چو خنجر شد
و قصه در سکوت بی جوابی مرد
اینجا بود وقتیکه زمین آغاز حسرت شد
زمان پردازش بی وقفه ی تکرار غم ها بود
صدا راه فراری بود خود تاریک و بی روزن
و عشق
آواره ای بی سرزمین در راه نفرت شد
تمام سهم رویا از ترانه
تلخی یک حادثه از لحظه ی برخورد سنگ و شیشه ی ما بود
میان ماندن و مردن
نمی دانم ولی آیا ندامت را ندیمی بود؟
یا در پشت دیدار دو بیگانه
کسی از آشنایی ساز می زد؟
صدایی آشنا می گفت:
دراین بیراهه راهی هست
ولی حتی در اینجا هم نمی مانم
سخن های حکیمانه
خیالی خام بیش من را نیست
که من حتی خودم را هم نمیدانم...

god_girl
08-02-2008, 08:30
وقتی که خاکم میکنن ،، بهش بگین پیشم نیاد
بگید که رفت مسافرت ،، بگید شماره ای نداد
یه جور بگید که آخرش ،، از حرفاتون هل نکنه
طاقت ندارم ببینم ،، به قبر من نگاه کنه
دونه به دونه عکسامو ،، بردارید آتیش بزنید
هر چی که خاطره دارم ،، برید و از بیخ بکنید
نزارید از اسم منم ،، یه کلمه جا بمونه
نمیخوام هیچوقت تنمو ،، توی گورم بلرزونه

winter+girl
08-02-2008, 12:30
آن روزها كه زندگيم بد نمي گشت
اندوه دردهاي من از حد نمي گذشت
يك عابر غريبه كه همراه سايه اش
از كوچه هاي شعر مردد نمي گذشت
يك ماهي سپيد كه هر قدر مي پريد
از ارتفاع تنگ يك سر نمي گذشت
اين زندگي اگرچه كسالت مي آفريد
اما به شكل يك غم ممتد نمي گذشت
از صافي دلم همه رد مي شدند و حيف
آن خوب خوب خوب كه بايد نمي گذشت

winter+girl
08-02-2008, 12:33
سالها همدم هم ....

شاد از شادي يكديگر و زار از غم هم ...
ناگهان .. صبح يك روز زمستاني سرد ...
ترك من كردي و گفتي كه تو دركم نكني ...
آخرين حرف من اين بود به هنگام وداع ...
مي روي گرچه به يك باره ولي ...
... سايه مرحمت از عاشق خود كم نكني . . .
دركم اين بود همه عمر كه تركم نكني ...

winter+girl
08-02-2008, 12:34
به همان قدر که چشم تو پر از زیباییست
بی تو دنیای من ای دوست پر از تنهاییست
این غزلهای زلالی که زمن میشنوی
چشمه جاری اندوه دلی دریاییست
چند وقت است که بازیچه مردم شده ام
گرچه بازیچه شدن نیز خودش دنیاییست
دل به دریا زده تا بازهم آغاز کنم
ماجرایی که سرانجامش یک رسواییست
امشب ای آینه تکلیف مرا روشن کن
حق به دست دل من عقل و یا زیباییست
دلخوش عشق شما نیستم ای اهل زمین
به خداوند که معشوقه من بالاییست
این غزل نیز دل تنگ مرا باز نکرد
روح من تشنه یک زمزمه نیماییست

winter+girl
08-02-2008, 12:41
دلی سرشار از غم دارم امشب
دلم تنهاست ماتم دارم امشب
غم آمد غصه آمد ماتم آمد
تو را در این میان کم دارم امشب

دل تنگم
08-02-2008, 18:53
اگر خورشید
با مرگ برود
تمام درختان، شکل من خواهند بود
بی خورشید
بی بانو...

دل تنگم
08-02-2008, 18:56
من پالتو به تن
فانوس به دست
در ظهر تابستان
میان این همه راه
راه تو را گم کرده ام.

دل تنگم
08-02-2008, 19:01
در نبود تو
آینه شمعدانی ساخته ام
در آینه باد می آید
تو دور می شوی و چشمان بی ستاره
خاموش می شوند
با دستان پر از نقره و رویا.

دل تنگم
08-02-2008, 19:04
من این چنین خاک آلود
از تدفین رفتنت آمده ام
بارانی ام را بگیر
خیس از تمناست
فانوس را بمیران!

winter+girl
08-02-2008, 19:25
من براي سالها مي نويسم سالها بعد که چشمان تو عاشق مي شوندافسوس که قصهمادربزرگ درست بودهميشه يکي بود و يکي نبود...

winter+girl
08-02-2008, 19:29
بر‌آنم كه تمام خورشیدها را
چون شكوفه‌های نارنج
بر طر‌ّّه‌ مویت
بنشانم.

اما تو
به دورها چشم دوخته‌ای :

از كهكشانی دیگر
و سیاره‌ای دیگر
شكوفه‌ای یخین را انتظار می‌كشی
كه برای چیدنش
می‌باید
سفری طولانی بیاغازم
و در راه بازگشت
تشنه
بمیرم.

magmagf
09-02-2008, 00:19
آن قاصدك كه برايت فوت كردم
جايي بين ما

سرش به هوا شد و
انگار به تو نرسيد


تمام زندگي ام را نذر ميكنم
به نيت سر به راهي قاصدك
كه بيايد
نام مرا توي گوش تو زمزمه كند

magmagf
09-02-2008, 00:19
قصه ی تازه ام

انعکاسی از لبخند دیروز توست

باران می بارید

مردی به شوق هماغوشی قطره های باران و اشک هایش

به آسمان چشم دوخته بود

و تو چتری بر آسمانش آویختی

و خندیدی . . .



حامد ابراهیمی

magmagf
09-02-2008, 00:21
درخت بادامي

كه كاشتي و رفتي

با اشك آب دادمش

بادام تلخي داد !


قدسي قاضي پور

magmagf
09-02-2008, 00:21
دل بستن آموختم

ترا !!

دل كندن آموختي

مرا !!

شاگرد خوب بودم و تو معترضي !


قدسي قاضي پور

god_girl
09-02-2008, 06:49
مام قصه همين بود ، با تو مي گفتم :
حكايت من و تو
هيچكس نمي خواند
چه بر من و تو گذشته است ؟
كس نمي داند
چرا اين سكوت ، سكوت من و تو
بي ترديد
حصار كاغذي ذهن را ز هم نشكافت
و خواهش من و تو
نيم نگاهي از تب تن نيز
دورتر نگذشت .

god_girl
09-02-2008, 06:49
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .

god_girl
09-02-2008, 06:50
حرف را باید زد
درد را باید گفت !
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور؟
و
جدایی با درد ؟
و
نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور !؟!

god_girl
09-02-2008, 06:50
اییز
مزرعه ی زردی گندم زار
مترسک می دانست تا او باشد
کلاغ ها از گرسنگی خواهند مرد
فردایش مترسک خود را کشته بود
او تازه کلاغ ها را فهمیده بود ...

god_girl
09-02-2008, 06:51
"سهم من از تو..."

در كدامين آيينه مي توان تو را جستجو كرد
در كدامين چشمه ي زلال تو را مي توان ديد
در كدامين راه نرفته مي توان تو را پيمود
سهم من از تو چيست؟
گلدان خالي كنار پنجره
دانه ي برفي كه هرگز به زمين نمي رسد
آفتابي كه هرگز گرمايش را نمي توان احساس كرد
يا راهي كه به ناكجا ختم مي شود
سهم من دويدن به سوي تو
و هرگز نرسيدن به توست.

god_girl
09-02-2008, 06:52
بگو با من
دلم مي گيرد از گفتن
دريغا شهر قلبم را غروبي تيره پوشانده است
تمام پيكرم از سردي شبهاي غربت سخت مي لرزد
حصار ذهن من آشفته و تب دار
درونم از حباب لحظه ها سرشار
كه همچون ضربه ساعت هميشه با قدم هاي زمان
از دور مي آيد
و غم چون زخمه يي بر تار
تمام پيكرم را مي خراشد از جدايي ها
و ذهنم در حصار تنگ انديشه
صبورم از باور بودن
غمين از حيرت ماندن
دريغا من نمي گويم غمم را با چه كس گويم
بگو با من تو اي همراز اي همدرد
مگر آيا مجال اعتمادي هست؟
دلم مي گيرد از گفتن .

god_girl
09-02-2008, 06:53
وحشی بافقی
هیچ کس چشم بسوی من بیمار نکرد ** که به جان دادن من گریه ی بسیار نکرد

که مرا در نظر آورد که از غایت ناز ** چین بر ابرو نزد و روی به دیوار نکرد

هیچ سنگین دل بیرحم بغیر از تو نبود ** که سرود غم من در دل او کار نکرد

روح آن کشته ی غم شاد که تا بود دمی ** یار غم بود و شکایت ز غم یار نکرد

روز مردن ز تو وحشی گله ها داشت ولی
رفت از کار زبان وی و اظهار نکرد

god_girl
09-02-2008, 06:54
پنجه در افکنده ایم با دستهایمان
به جای رها شدن .
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را ،
به جای همراهی کردنشان .
عشق ما نیازمند رهایی ست
نه تصاحب .
در راه خویش ایثار باید
نه انجام وظیفه .

دل تنگم
09-02-2008, 07:33
تو مي گريزي و من در غبار روياها
هزار پنجره را بي شكوه مي بندم
به باغ سبز نويد تو مي سپارم خويش
هزار وسوسه را در ستوه مي بندم
تو مي گريزي و پيوند روزهاي دراز
مرا چو قافله ي سنگ و سرب مي گذرد
درنگ لحظه ي سنگين انتظار چو كوه
به چشم خسته ي من پاي درد مي فشرد
تو مي گريزي چونان كه آب از سر سنگ
ز سنگ لال نخيزد نه شكوه نه فرياد
تو مي گريزي چونان كه از درخت نسيم
درخت بسته نداند گريختن با باد
تو مي گريزي و با من نمي گريزي ليك
غم گريز تو بال شكيب مي شكند
چو از نيامدنت بيم مي كنم با مكن
نگاه سبز تو نقش فريب مي شكند
بيا كه جلوه ي بيدار هر چه تنهايي ست
به نوشخند گواراي مهر خواب كنيم
به روي تشنگي بي گناه لبهامان
هزار بوسه ي نشكفته را خراب كنيم
تو مي گريزي اما دريغ ! مي ماند
خيال خسته ي شبها و ميوه هاي ملال
اگر درست بگويم نمي توانم باز
به دست حوصله بسپارم آرزوي وصال

دل تنگم
09-02-2008, 07:39
از چشم من طنين تماشا برخاست
در چشم او طنين تماشا بنشست
موجي ز بيگناهي من پر زد
با عمق بي گناهي او پيوست
در آفتاب سبز نگاه او
تكرار نور بود و گريز رنگ
سوداي جان و همهمه ي دل بود
پرواز دور زورق صد آهنگ
آن بيكرانه ظهر زمستان
سرشار از حرارت دلخواه
با جلوه هاي عاطفه و در تغيير
هر لحظه از درخشش ناگه
موجي در آن ديار نمي آِفت
آن بيگناهي ساكت را
در ماوراهاي نهان ليك
روييده بود رقص علامت ها
تا در من انتظاري را
ويران كنند

دل تنگم
09-02-2008, 07:57
و انتظار ديگر را
عريان
اينك گريز بي خبر دل را
زنگ كدام كوچ دميده ست؟
سوي كدام جاده نياز نور
راهم به اشتياق بريده ست؟
در نقش بي قرار دو چشم من
تنهايي غريب شكسته ست
در خلوت بزرگ دو چشم او
تصوير اعتماد نشسته ست
در تنگه هاي كوچك و دورش
هر لحظه روشني هايي
تكرار مي شود
در دور دست ها
از تابش اشعه ي نمناک
گودال بي نهايت
هموار مي شود
تا من نگاه مي كنم
زان بيكرانه مزرع سبز
رنگي بريده مي شود
تا او نگاه مي كند
بر روي قلب من ابديت
گويي شنيده می شود

دل تنگم
09-02-2008, 07:59
اشك شب نشسته به خاكستر
چشم اختران سحر مبهوت
لحظه ها چو جاده بي عابر
جاده ها چو مرده بي تابوت
سايه در سكون سكوت آرام
منتظر نشسته كه روز آيد
شاخه در ستوه ز بي برگی
مات رفتن شب را پايد
پهنه ی دلم همه ناهموار
دوستي و دشمني از هم دور
هر كه پا نهاده در اين ويران
هر كه دل سپرده بر اين رنجور

دل تنگم
09-02-2008, 08:01
زان ميان اگر كه گلي بشكفت
ديدمش كه خنده خاري بود
در سرشك من زده راه خون
بر سپند من شده رقص دود
خسته ام ز گشت و گذار شب
از گذار من شده شب ولگرد
هر چه در من است چو من در تب
هر چه در شب است چو شب دلسرد
نه شكفت روشن آغوشی
كه نياز خويش بيارايم
نه نويد پاسخ خاموشي
كه نداي بسته گشايم

دل تنگم
09-02-2008, 08:06
روز اگر به خار نگاه من
گلرخي به مهر نتابد رخ
شب به جستجوي دو چشمم نيز
برق چشمم پنجره ها پاسخ
با رگم گرفته خيابان مهر
هر دو خامش و تهي از خونند
گه در اين دوانده سگي آواز
كه در آن گرفته غمي پيوند
بر درخت خشك همه رفته
خشك مانده شيوه لبخندم
برگي از دريغ نمي افتد
تا نسيم فكر بر آن بندم
گر نوازشم ز خيالي نيست
باديه نشين شده پندارم
گر مرا نياز به رنگ و بوست
اينك او بهار طرب زارم

دل تنگم
09-02-2008, 08:11
سایه ام را در گلدانی کاشته ام
تا ریشه دار شود
و دیگر، کاخ شنیِ
رویاهایم را ویران نکند.

magmagf
09-02-2008, 18:12
چنديست تمرين ميكنم من مي توانم! مي شود! آرام تلقين ميكنم.

حالم، نه، اصلآ خوب نيست... تا بعد بهتر مي شود!!

فكري براي ِ اين دل ِ تنهاي ِ غمگين ميكنم.

من مي پذيرم رفته اي، و بر نمي گردي همين!

خود را براي ِ درك اين، صد بار تحسين ميكنم.

كم كم ز يادم مي روي، اين روزگار و رسم اوست!

اين جمله را با تلخي اش صد بار تضمين ميكنم.

magmagf
09-02-2008, 18:18
به من دست نزنید

من ممنوعم

من شقایق را در آئینه کشتم

و همانگونه که آفریدم عشق را

به آغوش خاک سپردم

به من دست نزنید



یاس را در ریه هایم نفس کشیده ام

و تاریکی سایه بر من افکند

آنگاه که آرزوهایم بر من خندیدند

کنج تنهایی را خزیده ام

و کوروار چنگ به همه چیز زداه ام

زندگی

عشق

مبارزه



به من دست نزنید

که من پوسیده ام

و در آئینه مکرر شده آنچه بر من گذشته است

وقتی غروب کردم

هوا آفتابی بود

و همه می خندیدند



به من دست نزنید

که اهل اینجا نیستم



همزادم را دشمن بافتم

آنگاه که با جامه ای از مهر پیشوازش آمدم

دستانم را کاشتم

ده ها بار

نروئیدند

باور کنید باور کنید

من اهل اینجا نیسنم

در آن سوی رویا ها میزیم

و دردیست که امروز مرا میگویند

رویا نه!

خیال کافیست

به خود بیا

اما آیا واقعا آنها به خود آمده اند؟

من دشت واقعیت را در فراسوی احساس حس می کنم

من مغلوب ابدی زوالم

معشوق ازلی غربت



آری به من دست نزنید

که شکستنم

دریای تاریکی را ارزانیتان میدارد

و آنگاه است که شرمسار می شوید از خویش

آینه عریانیتان را چه مبتذل نشان خواهد داد!!

magmagf
09-02-2008, 18:21
در این معبد
در این تجلی گاه نیک و بد
در این صحرای آتشناک صدها عابد و موبد
در این غوغای بی اندازه و بی حد
بروی پوسته ای از استخوانها جار خواهم زد
دلم را دار خواهم زد........دلم را دار خواهم زد
درون من ولی از خشمِ بی اندازه می باشد
درون من ولی از زخم های تازه می باشد
درون من ولی از کفر
از یک کفر تاریک
ولی از آتش و خون و شرنگ و شورش و سرد است
ولی از زشتی و شوریدگی و هرزه پوئی هاست
دلم از جنس یک گرگ است....
یک گرگ پژوهنده....درنده....
سخت پوینده....
که می سازد برایت بمب آتش زا
که می گیرد به دستش شاخه ای از گل....گل مریم
و می کوبد به فرقت زندگانی را....!
به لبهایش بود لبخند....لبخند«ژکوند»ی وار
ولی از چشمش بود از کینه آکنده
دلم از جنس شیطان است
بلی شیطان!
همان که اولین خصم قدیم نسل انسان است
که اینک از وجودش تلخ می گرید
که ایمان از وجودش سخت گریان است
دلم را تیر خواهم زد....
دلم را سیر خواهم زد...

god_girl
10-02-2008, 15:11
دوزخ بهشت _ دکتر شریعتی

"پروردگارم ، مهربان من ،
از دوزخ اين بهشت ، رهايي ام بخش!
در اين جا هر درختي مرا قامت دشنامي است
و هر زمزمه اي بانگ عزايي
و هر چشم اندازي سكوت گنگ و بي حاصلي ...
در هراس دم مي زنم .
در بي قراري زندگي مي كنم .
و بهشت تو براي من بيهودگي رنگيني است .
من در اين بهشت ،
همچون تو در انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم .
"تو قلب بيگانه را مي شناسي ،
كه خود در سرزمين وجود بيگانه بوده اي"!
"كسي را برايم بيافرين تا در او بيارامم"!
دردم ، درد "بي كسي"بود.

god_girl
10-02-2008, 15:11
سلامم را تو پاسخ گوی با آنچه تو را دادم
که اینجا آدمک بسیار اما باز
تویی در شهر خاموشی
همه معنای فریادم
سلامم را تو پاسخ گوی با لبخند بی تزویر
بپرس احوال تنهایی من را
حال اینجایم
مپرس از اتفاق یاُس فرداها
مگو با ما چه خواهد کرد این تقدیر
سلامم را تو پاسخ گوی ای دنیای پاکی ها
غبارم من ، تو باران باش
جدایم کن ز این و آن
رها از منت بی مهر خاکی ها
سلام من صدای وسعت تنهایی ام
از انتهای غربتم در شب
سلام من همان امید تا صبح است
سلامم را تو پاسخ گوی
گر دست تمنای مرا خواهی که نگذاری
اگر خواهی که ننشینم تک و تنها
در این اندوه و حسرت های تکراری
سلامم را تو پاسخ گوی ...

god_girl
10-02-2008, 15:12
اگـــر خواهم غم دل با تو گــــویم ، جــــــا نمی یابم
اگـــر جــایی شــــود پـــیدا ، تــــــرا تنـــها نمی یابم

اگـــر جــایی کـــــنم پــیدا و هم تنــــها تــــــــرا یابم
ز شادی دست و پا گم می کنم ، خود را نمی یابم

god_girl
10-02-2008, 15:13
درون آینه ها درپی چه می گردی؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم ،
زانکه غیر از سنگ
کسی حکایت فرجام را نمی داند!
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است!
نگاه کن ،
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگ بارانی! گیرم گریختی همه عمر ،
کجا پناه بری؟
خانه ی خدا سنگ است!

به قصه های غریبانه ام ببخشایید!
که من ـ که سنگ صبورم ـ
نه سنگم و نه صبور!
دلی که می شود از غصه تنگ ، می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد!
در آن مقام ، که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد ، که سنگ شدیم!
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد .

بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
از آن که عاقبت کار جام با سنگ است!
بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان همه ، در زیر سنگ می پویم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند؟
درون آینه ها در پی چه می گردی؟

god_girl
10-02-2008, 15:13
چه انتظار عظيمي نشسته در دل ما
هميشه منتظريم و كسي نمي آيد
صفاي گمشده آيا
براين زمين تهي مانده باز مي گردد ؟
اگر زمانه به اين گونه پيشرفت اين است
مرا به رجعت تا آغاز مسكن اجداد
مدد كنيد كه امدادتان گرامي باد ،
هميشه دلهره با من هميشه بيمي هست
كه آن نشانه صدق از زمانه برخيزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگريزد .
هميشه مي گفتم
چه قدر مردن خوب است ،
چه قدر مردن
در اين زمانه كه نيكي حقير و مغلوب است
خوب است .

god_girl
10-02-2008, 15:14
در مني و اين همه ز من جدا
با مني و ديده ات بسوي غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير .
غرق غم دلم به سينه مي تپد
با تو بي قرار و بي تو بي قرار
واي از آن دمي كه بيخبر زمن
بر كشي تو رخت خويش از اين ديار .
سايه ی توام بهر كجا روي
سر نهاده ام به زير پاي تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا كه برگزينمش به جاي تو .
شادي و غم مني به حيرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشيم كه بي خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه .
گفتي از تو بگسلم ... دريغ و درد
رشته وفا مگر گسستني است ؟
بگسلم ز خويش وز تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شكستني است ؟
ديدمت شبي بخواب و سرخوشم
وه ... مگر به خوابها ببينمت
غنچه نيستي كه مست اشتياق
خيزم و ز شاخه ها بچينمت .
شعله ميكشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند... بلكه ره برم به شوق
در سراچه غم نهان تو .

god_girl
10-02-2008, 15:15
مرگ در هر حالتي تلخ است
اما من ،
دوست تر دارم كه چون از ره در آيد مرگ
درشبي آرام چون شمعي شوم خاموش ،
ليك مرگ ديگري هم هست ؛
دردناك اما شگرف و سركش و مغرور
مرگ مردان مرگ در ميدان
با تپيدن هاي طبل و شيون شيپور
با صفير تير و برق تشنه شمشير
غرقه در خون پيكري افتاده در زير سم اسبان ،
وه چه شيرين است
رنج بردن
پافشردن
در ره يك ‌آرزو مردانه مردن .
وندر اميد بزرگ خويش
با سرود زندگي بر لب ،
جان سپردن .
آه اگر بايد
زندگاني را به خون خويش رنگ آرزو بخشيد
و به خون خويش نقش صورت دلخواه زد بر پرده اميد
من به جان و دل پذيرا ميشوم اين مرگ خونين را .

god_girl
10-02-2008, 15:16
باران نور
كه از شبكه دهليز بي پايان فرو مي ريخت
روي ديوار كاشي گلي را مي شست ،
مار سياه ساقه اين گل
در رقص نرم و لطيفي زنده بود .
گفتي جوهر سوزان رقص
در گلوي اين مار سيه چكيده بود ،
گل كاشي زنده بود
در دنيايي رازدار ،
دنياي به ته نرسيدني آبي
هنگام كودكي
در انحناي سقف ايوانها
درون شيشه هاي رنگي پنجره ها
ميان لك هاي ديوار ها ،
هر جا كه چشمانم بيخودانه در پي چيزي ناشناس بود
شبيه اين گل كاشي را ديدم ،
و هر بار رفتم بچينم
رويايم پر پر شد ؛
نگاهم به تارو پود سياه ساقه گل چسبيد
و گرمي رگ هايش را حس كرد .
همه زندگي ام در گلوي گل كاشي چكيده بود
گل كاشي زندگي ديگر داشت
آيا اين گل
كه در خاك همه روياهايم روييده بود
كودك ديرين را مي شناخت ؟
و يا تنها من بودم كه در او چكيده بودم ،
گم شده بودم ؟
نگاهم به تارو پود شكننده ساقه چسبيده بود
تنها به ساقه اش مي شد بياويزد ،
چگونه مي شد چيد
گلي را كه خيالي مي پژمراند ؟
دست سايه ام بالا خيزد
قلب آبي كاشي ها تپيد
باران نور ايستاد
رويايم پرپر شد ........

god_girl
10-02-2008, 15:16
ميان دايره ي حيرت
كه هر چه مي بينم
به هر رگم همه چون نشتريست از نفرت
و گرد سفره ي ظلمت
به سور گند حقارت
حضور اين همه مردار خوار
اشارتيست مرا
و دعوتي به سر سفره ي تعلق و تن
چو نيمه جان خسته بپرسم كي ؟
كجاست آنكه بگويد من
چو با دلم صدا بزنم دوست
بگويدم كه : منم من .
لب گشوده ي هر زخم پير پرسش را
شفاي دست جوابي هميشگي باشد
به مرهمي كه همه اوست
كجاست آن يگانه ي ناياب .
عزيز گمشده در چاه
چاه ظلمت خواب
جواهري كه در اين گنداب
فتاده است و نيفتاده
از اوج گوهر ناب خويش .
چنان تمامي ما در عمق
كه روح و جسممان همه فرسود
اگر چه مانده ليك نيالود .
كجاست آنكه نفس هايش
مرا جواب نفس باشد ،
خموشيش به هزاران هزار حسرت پاسخ
خواب باشد و بس باشد .
كجاست آنكه اسارت او
حضور حضرت آزاديست ،
خراب و خورد اگر چون ماست
ليك ذات آباديست
كجاست ؟
كيست ؟

magmagf
10-02-2008, 16:37
سلام

ممنون از همه دوستايي كه زحمت مي كشن و شعراي قشنگي را اينجا قرار مي دهند

لطفا از ارسال چندين پست پشت سر هم در يك فاصله كوتاه خودداري كنيد و حداكثر 3 يا 4 پست را در يك زمان ارسال كنيد

magmagf
10-02-2008, 18:15
باور کنم

که در خاطراتت سایه شدم

بگو... تا کی

حسرت دیدار را در خواب شبانه جستجو کنم

چگونه فراموش کنم

که در حریق بهتان یک توهم مرا رها کردی

باور های کثیف روزگار

نگاه مهربانت را از من گرفت

چگونه به قضاوت نشستی که مرا

اینگونه به چوب حراج سپردی

باور کنم

که مرا ارزان فروخته ای

magmagf
10-02-2008, 18:18
و چه ناگاه گذشت،


آن روزهای انتظار،


آن آسمان پر غبار،


آن زمستان های بی بهار،


آن روزهای پر سکون


آری،


رسیدیم ولی چه دور!

magmagf
10-02-2008, 18:21
توبه می کنم

ديگر کسی را دوست نداشته باشم

حتی به قيمت سنگ شدن

توبه می کنم ديگر برای کسی اشک نريزم

حتی اگر فصل چشمانم برای هميشه زمستان شود

چشمانم را می بندم ...

توبه می کنم ديگر دلم برايت تنگ نشود

حتی چند لحظه (!) قول می دهم

نامت را بر زبان نمی آورم

لبهايم را می دوزم

توبه می کنم ديگر عاشق نشوم

قلبم را دور می اندازم

برای هميشه

و به کوير تنهايی سلام ميکنم ...

H M R 0 0 7
10-02-2008, 21:33
باز هم امشب زير لب صدايت مي كنم
اشك مي ريزم دو چشمم را فدايت مي كنم
در نگاه خسته ات دنبال حرفي تازه ام
هرچه مي خواهي بگو من هم دعايت مي كنم
خسته اي طاقت نداري مي روي آخر سفر
طاقت اشكت ندارم پس رهايت مي كنم
رفته اي من مانده ام در انتهاي عشق تو
رفته ام قربان عكست جان به پايت مي كنم

H M R 0 0 7
10-02-2008, 21:33
من تمامی مردگان بودم

مرده ی پرندگانی که می خوانند
و خاموشند ،
مرده ی زیباترین جانوران
بر خاک و در آب ،
مرده ی آدمیان همه
از بد و خوب
من آنجا بودم
در گذشته
بی سرود
نه تبسمی
نه حسرتی
به مهر
مرا
بی گاه
در خواب دیدی
و با تو
بیدار شدم .

H M R 0 0 7
10-02-2008, 21:34
وقتی رفتم نه که بارون نگرفت
هوا صاف و خیلی هم آفتابی بود
اگه شب میرفتم و خورشید نبود
آسمون خوب میدونم مهتابی بود

دم رفتن کسی گفت سفر بخیر
که واسم غریب و نا شناخته بود
اما اون وقتی رسید که قلب من
همه آرزوهاشو باخته بود
اما اون وقتی رسید که قلب من
همه آرزوهاشو باخته بود

god_girl
11-02-2008, 07:14
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم
برای تو برای من برای هر کی مثل ما
داره میخونه غمگینم
بزن تار همیشه با منو از من قدیمی تر
واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه غمگینم
براه عاشقی بردن به خنجر دل سپر کردن
واسه هرکی که آسون نیست
برای جاودان بودن واسه عاشق دیگه راهی
بجز دل کندن از جون نیست
بزن تا بخونم همینو میتونم
بزن تار و بزن تار

god_girl
11-02-2008, 07:18
يادم باشد حرفي نزنم كه به كسي بر بخورد نگاهي نكنم كه دل كسي بلرزد خطي ننويسم كه آزار دهد كسي را
يادم باشد كه روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نيست
يادم باشد جواب كين را با كمتر از مهر و جواب دو رنگي را با كمتر از صداقت ندهم
يادم باشد بايد در برابر فريادها سكوت كنم و براي سياهي ها نور بپاشم
يادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگيرم و از آسمان درسِ پـاك زيستن يادم باشد سنگ خيلي تنهاست...
يادم باشد بايد با سنگ هم لطيف رفتار كنم مبادا دل تنگش بشكند
يادم باشد براي درس گرفتن و درس دادن به دنيا آمده ام ... نه براي تكرار اشتباهات گذشتگان
يادم باشد زندگي را دوست دارم يادم باشد هر گاه ارزش زندگي يادم رفت در چشمان حيوان بي زباني كه به سوي قربانگاه مي رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پي ببرم
يادم باشد مي توان با گوش سپردن به آواز شبانه ي دوره گردي كه از سازش عشق مي بارد به اسرار عشق پي برد و زنده شد
يادم باشد هيچگاه لرزيدن دلم را پنهان نكنم تا تنها نمانم يادم باشد هيچگاه از راستي نترسم و نترسانم يادم باشد زنده ام
يادم باشد معجزه قاصدكها را باور داشته باشم يادم باشد گره تنهايي و دلتنگي هر كس فقط به دست دل خودش باز مي شود

god_girl
11-02-2008, 07:19
بی توتنها گریه کردم توی شبهای بی ستاره

انتظارتو کشیدم تا که برگردی دوباره

در غروب رفتن تو لحظه هایم را شکستم

زیر بارون جدایی با خیال تو نشستم

پشت شیشه روزوشب دل به بارون می سپارم

من برای گریه هایم چشمه ها را کم می آرم

انتظار با تو بودن منو از پا در میآره

ترس از این دارم که بی تو تا ابد چشمام بباره

god_girl
11-02-2008, 07:20
تنها وقتی پا روی جاده می گذارم
وچشم به کاکتوس ها دوخته ام
حجم خالی وجود خویش را
در ناله های کویر گم کرده ام
و تو چه ماهرانه نگاهم را به آسمان بافتی
و ریسمانش را به دستان باد سپردی
اگر روی فرش رویا و در تبسم آبی دریا
گاه گاهی رد پای قلبم را دیدی
به خاطر اشک های غریبانه ام بایست
کاش فاصله ها طی می شد
و این تو بودی که سبدی از حصیر بی وفایی در دست داشتی
و سیب های کال نامهربونی را با دستان چروکیده ات می چیدی
آیا فریاد م را شنیدی؟!

H M R 0 0 7
12-02-2008, 11:26
من پذيرفتم شکست خويش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذيرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتراز ما مي روي
آرزو دارم ولي عاشق شوي
آرزو دارم بفهمي درد را
تلخي برخوردهاي سرد را

مي رسد روزي که بي من لحظه ها را سر کني.
مي رسد روزي که مرگ عشق را باور کني.
مي رسد روزي که تنها در کنار عکس من
نامه هاي کهنه ام را مو به مو از بر کني

H M R 0 0 7
12-02-2008, 11:27
اين ابرهاي سوخته سوگوار
تابوت آفتاب را به كجا مي برند ؟
اين بادهاي تشنه هار و حريص وار
دنبال آبگون سراب كدام باغ
پاي حصارهاي افق سينه مي درند ؟
اكنون درخت لخت كوير
پايان نااميدي
و آغاز خستگي كدامين مسافر است ؟
مرغان رهگذر
مرگ كدام قاصد گمگشته را
از جاده هاي پرت به قريه مي آورند ؟
اي شب !‌ به من بگو
اكنون ستاره ها
نجواگران مرثيه عشق كيستند
هنگام عصر بر سر ديوار باغ ما
باز آن دو مرغ خسته چرا مي گريستند

god_girl
12-02-2008, 14:07
کاش ای تنها امید زندگی می توانستم فراموشت کنم
یاشبی چون آتش سوزان عشق درنهیب سینه خاموشت کنم
کاش آن شب در گلستان خیال ای گل وحشی نمی چیدم ترا
تا نسوزم در خزان آرزو کاشکی هرگز نمی دیدم ترا

god_girl
12-02-2008, 14:09
هرگز از بی کسی خویش مرنج
هرگز از دوری این راه مگو
و از این فاصله ها که میان من و توست .
و هر آنگاه که دلت تنگ من است
بهترین شعر مرا قاب کن و پشت نگاهت بگذار
تا که تنهایی ات از دیدن من جا بخورد
و بداند که دل من با توست
و همین نزدیکی ست

god_girl
12-02-2008, 14:09
کنار دریاچه...زیر درختان...خانه ای کوچک...
از بامش دود بر میخیزد...
اگر دودی برنمی خواست
چه اندوهبار بود
دریاچه...درختان...و آن خانه...

god_girl
12-02-2008, 14:16
من چنان آينه وار
در نظر گاه تو استادم پاك
كه چو رفتي ز برم
چيزي از ما حصل عشق تو بر جاي نماند

در خيال و نظرم
غير اندوهي در دل، غير نامي به زبان
جز خطوط كم و ناپيدايي
در رسوب غم روزان و شبان...

من در اين غم بي خوابي راز
نقش رويايي رخسار تو مي جويم باز
با همه چشم تو را مي جويم
با همه شوق تو را مي خواهم

زير لب باز تو را مي‌خوانم
دايم آهسته به نام...

god_girl
12-02-2008, 14:16
یه ماهی بود یه دریا
ماهی شده بود باورش
تور که بندازن روی سرش
می شه عروس ماهیا
ماهی نمی شد باورش
تور که بندازن روی سرش
نگاه گرم ماهیگیر
میشه نگاه آخرش

•*´• pegah •´*•
12-02-2008, 17:56
يه عاشق بي قايق تو درياها
چشماشو مي بنده تو روياها
من عاشق بي قايق تو درياها مي ميرم
چشمامو مي بندم بي روياها مي ميرم
ميرم و مي ميرم آسوده ميشم از عشق
ميرم و مي ميرم
جشن تولد مرگمو براي تو زير آب ميگيرم
يه زيبا نگاهش به موجا
يه عاشق بي ساحل تو دريا
پرياي دريا من امشب مي ميرم
از عشق يه زيبا من امشب مي ميرم
ميرم و مي ميرم آسوده ميشم از عشق
ميرم و مي ميرم
جشن تولد مرگمو براي تو زير آب ميگيرم
من عاشق بي قايق تو دريا
چشمامو مي بندم بي رويا
يه زيبا نگاشو چه آروم به موجا مي دوزه
يه عاشق بي ساحل چه تنها تو دريا مي سوزه
ميرم و مي ميرم آسوده ميشم از عشق
ميرم و مي ميرم
جشن تولد مرگمو براي تو زير آب ميگيرم

magmagf
12-02-2008, 21:17
انگار مدتي است كه احساس مي‌‌كنم
خاكستري‌تر از دو سه سال گذشته‌ام.
احساس مي‌كنم كه كمي دير است.
ديگر نمي‌توانم
هر وقت خواستم
در بيست سالگي متولد شوم.

انگار
فرصت براي حادثه
از دست رفته است.
از ما گذشته است كه كاري كنيم،
كاري كه ديگران نتوانند.

فرصت براي حرف زياد است،
اما اگر گريسته باشي...
آه...
مردن چقدر حوصله مي‌خواهد،
بي‌آنكه در سراسر عمرت
يك روز، يك نفس
بي‌ حس مرگ زيسته باشي!

انگار
اين سال‌ها كه مي‌گذرد،
چندان كه لازم است،
ديوانه نيستم.
احساس مي‌كنم كه پس از مرگ،
عاقبت
يك روز
ديوانه مي‌شوم!
شايد براي حادثه بايد
گاهي كمي عجيب‌تر از اين
باشم.

با اين همه تفاوت،
احساس مي‌كنم كه كمي بي‌تفاوتي
بد نيست.

حس مي‌كنم كه انگار
نامم كمي كج است،
و نام خانوادگي‌ام، نيز
از اين هواي سربي
خسته است.

امضاي تازه من،
ديگر
امضاي روزهاي دبستان نيست؛
اي كاش
آن نام را دوباره
پيدا كنم.

اي كاش
آن كوچه را دوباره ببينم،
آن‌جا كه ناگهان
يك روز نام كوچكم از دستم
افتاد؛
و لابه‌لاي خاطره‌ها گم شد.
آن‌جا كه
يك كودك غريبه
با چشم‌هاي كودكي من نشسته است.
از دور
لبخند او چقدر شبيه من است!

آه، اي شباهت دور!
اي چشم‌هاي مغرور!
اين روزها كه جرات ديوانگي كم است،
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست كم
گاهي تو را به خواب ببينم!
بگذار در خيال تو باشم!
بگذار ...

بگذريم!

اين روزها،
خيلي براي گريه دلم تنگ است!

magmagf
12-02-2008, 21:20
توی تقویم می نویسم تا بمونه یادگاری

روز تلخ عاشقی مون گفتی که دوستم نداری

می چکه قطره ی اشکم روی این جمله آخر

حتی این قلم نداره این شکست تلخ را باور

می گذره ماهی و سالی اما باز پر از غروبم

هر کی حالم و می پرسه به دروغ میگم که خوبم

نه می خوام کسی بفهمه با پریدنت شکستم

رفتی و تنهای تنها با خیال تو نشستم

تو تقویم می نویسم رفت اونی که عاشقم کرد

دیگه خورشیدی ندارم واسه این روزهای دلسرد

ولی تو ، تویی که رفتی حرمت عشق و شکستی

روی التماس چشمام، چشمای نازتا بستی

تقویم از اسم تو پر شد اما جات خالی اینجا

منم و خاطره ی تو منم و قصه فردا

magmagf
12-02-2008, 21:31
آماده ام برای تمام دردهای عالم

برای تمام بدبختی هایی که قرار است

یکهو روی سرم خراب شوند ...

به دردها بگو بیایند

دارم انتظارشان را می کشم

مانند فاحشه ای که با لباس خواب نازکش روی تخت آماده است

تا مرد بعدی وارد اتاق شود ...

...

به دردها بگو بیایند ...

god_girl
13-02-2008, 15:23
حکایت ها که با تو از دل بی تاب می کردم

اگر با سنگ می گفتم دلش را آب می کردم

god_girl
13-02-2008, 15:24
قلک بغض هايم را که بشکنم
باز ناز تو را خواهم خريد
و يک بسته مدادرنگی
و با هر رنگش
باز ناز تو را خواهم کشيد

god_girl
13-02-2008, 15:24
لبخند ربطی ندارد به مرگ
اما بیا تا
هی تو برایم بخندی
هی من برایت بمیرم

god_girl
13-02-2008, 15:27
قلبی داری به وسعت هفت دریا

و بی نهایتی آسمان ها
باید منطقی باشم
حق داری اگر
دلت برایم تنگ نمی شود...

god_girl
13-02-2008, 15:30
خاطره


نه از سفید و نه از سیاه ،
دیگر از هیچ یک نمی نویسم !
دیگر نه از تو می نویسم و نه از رفتنت ...
هیچ کدام را نمی خواهم ،
همین چند سال خاطره برای گریه هایم کافیست !

god_girl
13-02-2008, 15:31
خاموش شدیم و چیزی نگفتیم
مردم سکوت ما را عیب دانستند
سخن گفتیم لیک گفتند: بسیار سخن می گویید
باز خاموش شدیم و چیزی نگفتیم
گفتند:با سکوت می فریبند
سخن گفتیم و پنداشتند
ما نیرنگ داریم

دل تنگم
13-02-2008, 19:07
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
تَـرکِ مـن خـرابِ شب گردِ مـبتلا کن
ماییم و موجِ سودا، شب تا به روز، تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز، تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک رهِ بلا کن
ماییم و آبِ دیده، در کنجِ غم خزیده
بر آب دیده ی ما، صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را، دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید، تدبیر خون بها کن
بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق، تو صبر کن، وفا کن
دردی است غیر مردن، کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم، کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد، هی دفع اژدها کن
بس کن که بی خودم من ور تو هنر فزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

دل تنگم
13-02-2008, 19:13
در گوشه اي از آسمان ابري شبيه سايه ي من بود
ابري كه شايد مثل من آماده ي فرياد كردن بود
من رهسپار قله و او راهي دره تلاقي مان
پاي اجاقي كه هنوزش آتشي از پيش بر تن بود
خسته مباشي پاسخي پژواك سان از سنگ ها آمد
اين ابتداي آشنايي مان در آن تاريك و روشن بود
بنشين!‌ نشستم، گپ زديم، امّا نه از حرفي كه با ما بود
او نيز، مثل من، زبانش در بيان درد الكن بود
او منتظر تا من بگويم، گفتني هاي مگويم را
من منتظر تا او بگويد، وقت، امّا وقت رفتن بود
گفتم كه لب وا مي كنم، با خويشتن گفتم، ولي بعضي
با دست هاي آشنا در من، به كار قفل بستن بود
او خيره بر من، من به او خيره، اجاق نيمه جان ديگر
گرمايش از تن رفته و خاكسترش در حال مردن بود
گفتم: خداحافظ! كسي پاسخ نداد و آسمان يك سر
پوشيده از ابري، شبيه آرزوهاي سترون بود
تا قله شايد يك نفس باقي نبود، امّا غرور من
با چوب دست شرمگيني در مسير بازگشتن بود
چون ريگي از قله به قعر دره افتادم، هزاران بار
امّا من آن مورم كه همواره به دنبال رسيدن بود

magmagf
13-02-2008, 23:15
امروز را كشتم


مانند ديروز

با شمشيري تيزتر

ثانيه گرد قرمز ساعت را

نگاه كردم امروز

اخمو تر از ديروز!

انسان ها را شمردم

محبت ها را اندا زه گرفتم

كوتاه تر شده بود از ديروز

شمشيرم تيز تر

نگاهم اخمو تر خواهد شد فردا...

انسان ها بيشتر مي شوند

و محبت ها كمتر....

magmagf
13-02-2008, 23:17
دختران شهر به روستا فکر میکنند ،

دختران روستا در آرزوی شهر میمیرند...

مردان کوچک ، به آسایش مردان بزرگ فکر میکـنند ،

مردان بزرگ در آرامش مردان کوچک مـیمیـرند...

کـدام پــل ،

در کجای جهان ،

شکسته است؟!

که هیچ کس به خانه اش نمیرسد ؟!

magmagf
13-02-2008, 23:17
هوایت را همیشه داشتم

داشتم

تا همین دیروز

گم کردم!!!

مثل تیتر های درشت رونامه های باطله

در مشت تو

مچاله می شوم

آیا تو هم در این لحظه به من فکر میکنی؟

آیا تو هم در این لحظه از خودت میپرسی:

آیا تو هم در این لحظه به من فکر میکنی؟

از همان اول


پلک های تو با من بد بود

مثل پلک های من

این ها

به خوشبختی مان

حسادت می کنند!!

کاش می شد تو را

بین آدم ها قسمت کرد

حتما

یک مزه ات

سهم من می شد!!!

هنوز چشم های تو دنبال کشتن است

می ترسم در آینه نگاه کنی

همه پرواز می کنند

برای رهایی

من پرواز می کنم

تا اسیر تو باشم!!!

کاشکی تو را به من

عیدی میدادند!!

تو فانوسی

لبخندت راه را نشانم می دهد

چه کسی فکر میکرد

روزی مثل

غریبه ها از کنار هم

عبور کنیم!!!!

magmagf
13-02-2008, 23:18
برای کشتن پرنده

یک قیچی کافیست

لازم نیست که آنرا در قلبش فرو کنی

یا گلویش را با آن بشکافی

پرهایش را بزن!

خاطره پریدن با او کاری میکند

که خودش را

به اعماق دره ها پرت می کند...

magmagf
14-02-2008, 12:30
چگونه می توان از کنار دری سخن گفت

که به خانه ات باز میشود

و تو دیگر نیستی



شمس لنگرودی

magmagf
14-02-2008, 12:30
خودم کوتاه

شعر هام کوتاه تر

و کوتاه تر ازهمه

لحظه های با هم بودنمان

دل تنگم
14-02-2008, 23:54
گفتم: «بمان!» و نماندی!
رفتی،
بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!
گفتم:
نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
سکوت و
صعودُ
سقوط!
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم، هی افتادم!
هی بالا رفتم، هی افتادم...
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم،
ولی فتیله فانون نگاهت را پایین کشیدی!
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم،
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم، نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند!
عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند!
اما چه فایده؟
هیچکس از من نمی پرسد،
بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟
همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند!
حالا،
دوباره این من و ُ
این تاریکی و ُ
این از پی کاغذ و قلم گشتن1
گفتم : « - بمان!» و نماندی!
اما به راستی،
ستاره نیاز و نوازش!
اگر خورشید خیال تو
اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند،
این ترانه ها
در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند؟

دل تنگم
14-02-2008, 23:56
خسته ام!
حتما تا به حال
هزار مرتبه این کلمه را
در کتاب شاعران دیگر این شعر دیده ای!
من از آنها خسته ترم!
باورکن!
امشب پرده تمام پنجره ها را کشیده ام!
می خواهم بنشینم و یک دلِ سیر،
برایت گریه کنم!
این هم از فوایدِ مخصوصِ فلات ماست،
که دل شاعرانش
تنها با گوارشِ گریه سیر می شود!
ار گریه های بی گناه گهواره به این طرف،
تا دمی دیدگانم به سمت و سوی دریا رفت
صدایی از حوالی پلکهای پدرم گفت:
«-مردها گریه نمی کنند!»
حالا بزرگ شده ام!
می دانم که پدرم نیز
بارها در غم تقویمها گریه کرده است!
حالا می دانم که هیچ غمی غم آخر نخواهد بود!
هوس کرده ام که این دل بی درمان را،
به دریای گریه بزنم!
هوس کرده ام دیده ام را،
به دیدار دریا ببرم!
باید حساب تمام بغض های فروخورده را روشن کنم!
حساب ترانه های مرطوب را!
حساب گریه های گم شده را...
خیالم راحت است!
خانه ما پر از دلایل دلتنگی ست!
در چهارچوب همین آینه ترک دارد،
یک آسمان ابری پنهان است!
مثلا ً موهای سفید پدرم،
که او با خیال بارشِ‌برف
در مقابل آینه می تکاندشان!
یا چشمهای منتظر ماردم،
که صدای زنگِ مرا،
در میان هزار زنگِ بی زمان می شناسد!
یا خستگیِ خواهرم، که امروز
«بر باد رفته» را برای بار دهم خوانده است!
البته جای عزیز تو هم،
در تارکِ تمام ترانه ها
و در درگاه تمام گریه ها محفوظ است!
آخرِ قصه مرا دستهای تو خواهد نوشت!
مطمئن باش!
هیچکس نمی تواند راه خیال تو را،
در عبور از خاطر من سد کند!
هیچکس نمی تواند راهِ زمزمه تو را،
در عبور از زبان من سد کند!
هیچکس نمی تواند...
(-های!
چه می کنی؟ سود سازِ بی افسار!
پرده رستم و اسفندیار می خوانی؟
انگار نفست از جای گرم در می آید!
تو که هستی که در همسایگی سکوت،
از صدای صاعقه یاد می کنی؟
که هستی که نام تگرگ و برگ را کنار هم می نویسی؟
که هستی که همبال پروانه ها،
از پی پیله و پونه پرس و جو می کنی؟
اصلا به تو چه ربطی دارد،
که دیگر کسی در تدارک تولید بادبادک نیست،
به تو چه ربطی دارد
که ماستِ تمام قصه های بی غصه دوغ است؟
به تو چه ربطی دارد،
که جمله «کبریت بی خطر» روی قوطی ها دروغ است؟
به تو چه ربطی دارد،
که قصه فیل و کبوترِ کتاب دبستان هم دروغ بود؟
تو کلاه کوچک خودت را بچسب!
حتماً یادگاری آن یوغهای قدیمی را از یاد برده ای!
یا شاید نمی دانی که داس به دستانِ عجول،
با کلاه تنها بر نمی گردند!
بگو! نمی دانی؟
انگار پنجره ها را خوب نبسته بودم!
حالا فهمیدی که از بین تمام قصه های قدیمی،
تنها قصه شاخ گوزن و شاخه درختان حقیقت داشت؟
دیگر باید یک تُکِ پا تا سوسوی سوال و سکسکه بروم!
زود بر می گردم، اما...
تو بیدار نمان! بی باران!
تنها چراغ اتاق مرا روشن نگه دار!
به امیدِ دیدار!

دل تنگم
14-02-2008, 23:57
چه فایده دارد که به یاد بیاورم،
اهلِ کجای جهانم؟
که بگویک ترا در کوچه های کدام شهر گم کردم!
از آبِ کدام رود نوشیدم!
در سایه کدام ابر خوابیدم!
و کبوتر کدام آسمان،
فضله بر شانه ام انداخت!
سرزمین من کفشهای من است!
کفشهایی که هرگز،
ا حصار مهرابن گربه این خفته خارج نشدند!
گربه ای که دوستش دارم!
وقتی با نوازشم به خواب می رود!
وقتی با صدایم بیدار می شود!
وقتی خمیازه می کشد،
گشنه می شود،
خود را به خواب می زند!
لهجه ام شبیه شوریِ آب دریاچه چیچست
و تلخی آب بندری دور،
در جنوبِ بابونه است!
با تکرار نام تو دهانم را شیرین می کنم!
با دنبال کردن خیالِ تو،
راه خانه ام را پیدا می کنم!
تنها با به یاد آوردنِ نشانیِ توست،
که به یاد می آورم،
اهل کجای جهانم!

دل تنگم
14-02-2008, 23:59
اگر سکوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،
می خواهم بگویم : سلام!
اگر دلواپسی ِ آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،
می خواهم از بی پناهی ِ پروانه ها برایت بگویم!
از کوچه های بی چراغ!
از این حصار ِ هر ور ِ دیوار!
از این ترانه ی تار...
مدتی بود که دست و دلم به تدارک ِ ترانه نمی رفت!
کم کم این حکایت ِ دیده و دل،
که ورد ِ زبان ِ کوچه نشینان است،
باورم شده بود!
باورم شده بود،
که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!
راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،
به گوشت نمی رسید؟
تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!
آخر این رسم و روال ِ رفاقت است،
که دی نیمه راه ِ رؤیا رهایم کنی؟
می دانم!
تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!
یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،
در دوردست ِ دریا امیدی نیست!
می ترسیدم - خدای نکرده ! -
آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانی،
تا از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!
اما آمدی!
بانوی همیشه ی نجات و نجابت!
حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!
این دل ِ بی درمان را که در شمار ِ عاشقان ِ‌همیشه می گنجانم،
انگشتانم،
برای شمردنشان
کم می آید!

دل تنگم
15-02-2008, 00:07
دیگر ساعتی بر دست ِ من نخواهی دید!
من بعد عبور ِ ریز ِ عقربه ها را مرور نخواهم کرد!
وقتی قراری ما بین ِ نگاه ِ من
و بی اعتنایی نگاه ِ تو نیست،
ساعت به چه کار ِ من می آید؟
می خواهم به سرعت ِ پروانه ها پیر شوم!
مثل ِ همین گل ِ سرخ ِ لیوان نشین،
که پیش از پریروز شدن ِ امروز
می پژمرد!
دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،
بعد بیایم و با عصایی در دست،
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
تا تو بیایی،
مرا نشناسی،
ولی دستم را بگیری و از ازدحام ِ خیابان عبورم دهی!
حالا می روم که بخوابم!
خدا را چه دیده ای!
شاید فردا
به هیئت پیرمردی برخواستم!
تو هم از فردا،
دست ِ تمام پیرمردان ِ وامانده در کنار ِ خیابان را بگیر!
دلواپس نباش!
آشنایی نخواهم داد!
قول می دهم آنقدر پیر شده باشم،
که از نگاه کردن به چشمهایم نیز،
مرا نشناسی!
شب بخیر!

magmagf
15-02-2008, 08:39
به من نگاه کن، نگاه کن

به بستر رگان من

ببین چگونه موج می زند غمت میان آن

چو گیسوان بافته.

ز پشت من گذر مکن

که راه شوم دردهای جان گزاست

و درد شیهه می کشد

گذر مکن، نگه مکن

که درد شیهه می کشد میان بند بند نای استخوان تو.

کجاست؟

کجاست جاده های خواب؟

کجاست رازهای سر به مهر خامشی؟

کجاست شهر ناشناس عطرهای ناب؟

مرا میان جنگل بلور دست های خود

پناه ده

به زهر مرگبار بوسه، التیام ده

مرا، مرا، بکش، بکش

نجات ده.

تو ای فریب راستین!

و آن چه رفت و

رفت و

رفت

رفت و در من است،

بر آب ده.





نصرت رحمانی

magmagf
15-02-2008, 08:55
تلفن شماره می گیرد

ولی تو نمی گیری،

منظورم را

واضح تر از این بگویم؟!

دلم برایت بوق ممتد می کشد.

همچنان به خودت مشغول هستی.

سیم تلفن هم مثل کار دنیاست.

شاید «موبایل» کمتر بپیچاند.

magmagf
15-02-2008, 08:56
من از لبان کویرم که سخت تنها بود

حضور ذهن من اندوه طرد فردا بود



بیا قبیله ی باران که درد می بارد

که زیر چتر تو هم ریگ و ریگ صحرا بود



و ما که ماهی حس شناور ریگیم

قسم به تنگ دو چشمان تو که تنها بود



کسی که پشت لبانش انار می بارید

جزام واژه ی خوبی برای لیلا بود



کسی که پشت تنش التهاب یک دریاست

جزیره ای که میان بلوغ رویا بود



من از لبان ترک وار بوسه می آیم

لبان خشک کویرم که شکل گرما بود



کسی که پشت لبانش انار می بارید

جزام واژه ی خوبی برای لیلا بود

magmagf
15-02-2008, 09:00
من پشیمانم از آن عشق که پستم می‌کرد

بر زبان‌های شما دست به دستم می‌کرد



مثل احساس کسی سنگ شدم ای مردم!

تازه با فاصله همرنگ شدم ای مردم!



یک نفر میوه‌ی احساس مرا چید و گذشت

گریه‌ی نیمه‌شب روح مرا دید و گذشت



یک نفر گریه‌ی عاشق شدنم را خندید

لحظه‌ی ناب شقایق شدنم را خندید



دارم از ساحل توفان‌زده برمی‌گردم

از همان میوه‌ی دندان‌زده برمی‌گردم



حیف آن عشق که در چشم تو خوابش کردم

پل برگش امیدی که خرابش کردم



«آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم

یار در خانه و ما گرد جهان می‌گردیم»



حمیده کریمی

god_girl
15-02-2008, 15:48
دچار یعنی عاشق
و
فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریا ی بیکران باشد

god_girl
15-02-2008, 15:50
زمستان
به بهار سرایت کرده
و باد
خاکستر دریا را پراکنده می کند
از ما
آیا کسی
عطر شکوفه ها ی نارنج را
یه خاطر می آورد؟

god_girl
15-02-2008, 15:51
جای غم باد
هر آن دل
که نخواهد شادت

god_girl
15-02-2008, 15:51
حرفهایی هست برای گفتن
که اگرگوشی نبود نمی گوییم
حرفهایی هست که هر گز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورد
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند.
و سرمایه ماورائی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد

magmagf
15-02-2008, 16:37
يك سال حبس ابد به جرم نوشتن براي تو
قاضي خودش بريد، دوخت، مرا وصله وصله كرد.
قاضي كه چشم به چشمت ندوخته!
قاضي كه در خيال نگاهت نسوخته!
يك سال حبس ابد...
توي نگاه كسي كه تو نيستي...

magmagf
15-02-2008, 16:38
نفسهاي مرا مي شمارد.!
كه چقدر در هواي تو كم...
و اين حساب رسي ها
و ترسم از
نفس كشيدن
و التماس مداوم
و التهاب پس از مرگ
.
.
حالا
مرا مجالي نيست
زين دير بي تقدس آني رها شدن ..
آمده ام تا زنده زنده گور کنم
اين خود بي همه چيز را
مرگ, مرا پاياني نيست...

magmagf
15-02-2008, 16:41
اينروزها

اينگونه ام

فرهاد واره اي كه تيشه خود را

گم كرده است

آغاز انهدام چنين است

اينگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان

ياران

وقتي صداي حادثه خوابيد

بر سنگ گور من بنويسيد

يك جنگجو كه نجنگيد

اما . . . شكست خورد .

magmagf
15-02-2008, 16:42
دلم گرفته است

چه روزهايي

چه روزهايي كه من در آينه زيسته ام

چه روزهايي كه من در آينه خنديده ام

و چه روزهايي كه من در آينه گريسته ام

و امروز

آينه

سفر

تنهايي . . .

چقدر خسته ام

. . .

چه روزهايي

چه روزهايي . . .

دلم مي خواد

بنشينم و براي روزهايي كه رفته است

براي روزهايي كه ديگر باز نخواهد گشت

بي قرار و كودكانه

گريه كنم

H M R 0 0 7
15-02-2008, 22:26
درخشش ستاره هايت را از من مگير
تو كه مي داني
! عاشقم
. عاشق برق چشمانت
.... يكرنگي دلت را پنهان نكن
تو كه مي داني
! ديوانه ام
. ديوانه ي آرامش آبي ات
! اي آسمان زندگي ام

H M R 0 0 7
15-02-2008, 22:27
مشتی خالی از تنهایی
دشتی پر از مرگ
سری پر درد
دلی خون
بر مرکب غم سوارم
از این دشت رهگذارم

میروم تا بر دشتی پر از شادی ببارم

H M R 0 0 7
15-02-2008, 22:28
مزن فریاد و مخور غصه
که پایانی ندارد این قصه

کاغذ دل پاره پاره
آروز دارد برای یک راه چاره
که ای کاش به یک باره

شب غم به مرگم میرسید
تا قلم اشک از دیدگانش نمیچکید

H M R 0 0 7
15-02-2008, 22:34
قلبم را در مجراي كهنه اي
پنهان مي كنم
در اتاقي كه دريچه اش
نيست
از مهتابي به كوچه تاريك خم ميشوم
و به جاي همه نوميدان مي گريم
آه من
حرام
شده ام

H M R 0 0 7
15-02-2008, 22:35
نمی دونم دوست دارم همه چیز را بزارم کنار....
دلم برای زمانی که بی خیال بودم و به خیلی چیزها فقط می خندیدیم تنگ شده !
دلم برا یه زندگی دیوار به سختی دیوار و به سکوتی که همه ازش حساب ببرن...
تا اینکه بخوان ازش سو استفاده کنن...تنگ شده...
دلم یه حال و هوای تازه می خواهد...
یه حال و هوا که واقعا بتونه متحولم کنه...
و چند تا دوسته واقعی که بتونم گاه گاهی بهشون تکیه کنم و درد و دل کنم...

H M R 0 0 7
15-02-2008, 22:35
دلم گرفته آسمون نمی تونم گریه کنم
شکنجه می شم از خودم نمی توم شکوه کنم
انگاری کوه قصه ها رو سینه من اومده
آخ داره باورم میشه خنده به ما نیومده .
دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترم
تو روزگاره بی کسی یه عمره که در به درم
حتی صدای نفسم می گه توی قفسم
من واسه آتیش زدن یک کوله بار شب بسم
دلم گرفته آسمون یکم من رو حوصله کن
نگو که از این روزگار یک خورده کمتر گله کن
من رو به بازی می گیرن عقربه های ساعتم
برگه تقویم می کنه لحظه به لحظه لعنتم
آهای زمین یه لحظه تو نفس نزن
نچرخ تا آروم بگیره یه آدمِ شکسته تن

H M R 0 0 7
15-02-2008, 22:36
رفتنت آغاز ويرانيست حرفش را نزن
ابتداي يك پريشاني است حرفش را نزن

گفته بودي چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهايم بي تو باراني است حرفش را نزن

آرزو داري كه ديگر برنگردم پيش تو
راهمان با اينكه طولاني است حرفش را نزن

دوست داري بشكني قلب پريشان مرا
دل شكستن كار آسانيست حرفش را نزن

عهد كردي با نگاه خسته‌اي محرم شوي
گر نگاه خستة ما نيست حرفش را نزن

خورده‌اي سوگند روزي عهد ما را بشكني
اين شكستن نامسلمانيست حرفش را نزن

حرف رفتن مي‌زني وقتي كه محتاج توأم
رفتنت آغاز ويرانيست حرفش را نزن

magmagf
16-02-2008, 06:15
ما کاشفان کوچه های بن بستیم

حرف های خسته ای داریم

این بار

پیامبری بفرست

که تنها گوش کند

magmagf
16-02-2008, 06:15
دلم را بر دوشم می گذارم

می روم...

باید کمی صبر کنی

تا قیمتی شوم

زیر خاکی شدن وقت می خواهد

تو هم...

زمزمه های نامهربانی ات را

آرام تر بگو

یک وقت دیدی

صدایت را

باد

نه...

خاک

به گوشم رساند...

و دلم ترک خورد

دل است دیگر

روی خاک...

زیر خاک نمی شناسد

می شکند

magmagf
16-02-2008, 06:17
میدانی؟!

دیگر با لباسهایم نمیخوابم

پاهای خسته ام را دراز نمیکنم

روی میز

به جای انها دو لیوان گذاشته ام

موهایم را شانه میکنم

و به خودم عطر میزنم

پر میکشم تا ایینه های در بسته ی چشمانت

سیگار نمی کشم

هر روزم بهتر از دیروز است

در اتاقم همه چیز چنان است که می رفتی

گلیمی که دوست داشتی

هنوز بر زمین است

و رد پای تو زیباترین نقشهایش

پنجره ها با همان پرده هاست که بود

هنوز از همه چیز بوی دستهای تو را میشنوم.

گاهی به همان پارک میروم

با اندوهی ژرف

تو نیستی و حرفی جز سکوت نیست.

ان درخت توت درست همین جا بود

همین جا که هر روز می ایم و مینشینم

و جای خالی درخت را چشمانم پر میکند.

در همان رستوران قهوه ای می نوشم

کنار صندلی خالی از تو.

میدانم نمی ایی

می دانم

با اینکه نیامدنت را میدانم

حرف به حرف نامت را

در هذیانی اتشناک

با لبهایی شعله ور فریاد میکشم

و در سایه ی درخت توت

به انتظارت میمانم...!!!

magmagf
16-02-2008, 06:18
با من بگو

چگونه بخندم

وقتی که دور لب هایم را

مین گذاری کرده اند

magmagf
16-02-2008, 06:19
زخم ظريف عقربه در من بود
وقتي كه دايره كامل شد
معماري بيابان
همراه با روايت عقربه تكرار شد
من با خيال و عقربه مخلوط بودم
و عقربه
بر روي يك بيابان
بيابان ديگري مي ساخت

H M R 0 0 7
16-02-2008, 10:21
شب سرديست و من افسرده
راه دوريست و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
ميكنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سايه اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر غمها
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر سحر نزديك است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
واي اين شب چقدر تاريك است
خنده ايي كو كه به دل انگيزم
قطره اي كو كه به دريا ريزم
صخره اي كوه كه بدان آويزم
مثل اين است كه شب نمناك است
ديگران را هم غمي هست به دل
غم من نيز غمي غمناك است

•*´• pegah •´*•
16-02-2008, 21:30
من گریه نخواهم کرد
من اشک نخواهم ریخت
من خسته نخواهم شد افسرده نخواهم شد
فریاد زنم فریاد:
من عشق نمی خواهم معشوق نمی خواهم
می خندم و می رقصم
فریاد زنم فریاد :
اینگونه خزانم را در عشق نهان کردم
من درد جدا بودن بر گور عیان کردم
افسوس نخواهم خوردافسانه نمی بافم
بر شانه هر بادی کاشانه نمی سازم
من زشت نمی گویم بر چهره معشوقم
اوخوب و وفادار ست من خسته و رنجورم
امروز چنان دیروز
افسوس نخواهم خورد
من یادگرفتم عشق
بیگانه نمی داند
لیکن به دل شادم
سر مشق کنم امروز
لیکن به دل شادم
دنیای خودم گرم است
من دوست نمی خواهم

•*´• pegah •´*•
16-02-2008, 21:31
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی

ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی

گرفتم. عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی !


گذشت از من ،ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی ؟

•*´• pegah •´*•
16-02-2008, 21:32
گاه گاهی که دلم می گیرد

به تو می اندیشم

خوب در یادم هست

چه شبی بود آن شب!

تو همان نوگل دیرینه و من

برگ زردی که فتاده است به خاک

و من اندر عجب این دیدار

که تو بعد از سال ها

هم چنان زیبایی!

کاش می دانستی

که چه کردی با من

در همان لحظه که لبریز ز شوقت بودم

چشم بر گرداندی

و مرا سوزاندی

من سراپا همه چشم

تو دریغ از یک نگاه

دل که سرشار ز عشق ،

چشم من غرق حضور،

دست هایم بی تاب،

در خیالم همه تو!

و تو از سنگ و نگاهت بی رنگ

آن زمان که به تو روی آوردم

خوب می دانستم

که چه در سر داری

لیک و اما که نشد

تا ز تو دل بکنم

بارها می دیدم

بین من و تو فاصله ها بسیار است

بارها می خواندم

که دلت در گرو اغیار است

نپذیرفتم باز

چشم به راهت ماندم

پیش پایت چه حقیر می ماندم

قلب پاکم چون فرش

زیر پایت افتاد

دست هایم در تب عشق تو هر دم جان داد

و تو چون کوه یخی

همه را خشکاندی

پشت پایت چه غریب

اشک هایم می ریخت

تارو پودم همه یکباره گسیخت

من گمان می کردم

دل تو مال من است

چه خیالات خوشی!

ولی افسوس و دریغ!

قاتل جان من است

یاد من باشد اگر باز نگاری دیدم

نکنم هیچ نگاه

نکنم باز خطا

دور دل نیز حصاری بکشم

نغمه ی عشق فراموش کنم

همه را از دل خود می رانم

از همه می گذرم

به جز از عشق تو ای بلبل شیرین سخنم!

•*´• pegah •´*•
16-02-2008, 21:36
تو کجایی تا ببینی لحظه هام بی تومیمیرن

نم نم چشمام چه ساده بارونو از سر میگیرن

کوله بارم خستگی بود اینو تو خوب میدونستی

گفتی تا ابد میمونی اما افسوس نتونستی

به خدا داشتم میرفتم خیلی پیش از رفتن تو

تو بودی گفتی بمونم توی قاب هوس تو

حالا حتی یاد مهرت زده قلبمو شکسته

عشق به اون روزهای رفته پر پروازمو بسته

کاشکی چشماتو نداشتم هرم داغ دستای تو

دل من تنها میمونه بی عبور نفس تو

من چه ساده چه خیالی دلمو بهت سپردم

میدونستی نمیمونی پس چرا خواستی بمونم؟

چرا اشکامو ندیدی ندیدی دارم میمیرم

مگه تو نگفته بودی من دوباره جون بگیرم ؟

دیگه تو نیستی ببینی غم واسم شده عبادت

میدونم بی تو میمیرم اما خوب سفر سلامت

نفسم بی تو میگیره من بازم تنها میمونم

اما برنگرد دوباره نمیخوام با تو بمونم

•*´• pegah •´*•
16-02-2008, 21:37
وقتی بارونی چشمام تو کجایی؟


تک و تنها مونده دستام تو کجایی؟


وقتی پـرپـر می زنه این دل زارم


ساکت و خاموش لبهام تو کجایی؟


وقتی بی تو نازنین بی همنشین و


گوشه گیری تک وتنهام تو کجایی؟


وقتی بغض تو گلوم و گونه هام خیس


یه نوازشگرو می خوام تــو کجایی؟


چشمای تو یه فانوس همیشه روشن


وقتی سوت و کوره شبهام تو کجایی؟


وقتی من با هر نفس لحظه به لحظه


تو رو عاشقونه می خوام تو کجایی؟

magmagf
16-02-2008, 21:41
در این خیابان نمی گنجیم

نه حجم ما زیاد است

نه خیابان کوچک

تنها راه ماست

که جداست

magmagf
16-02-2008, 21:47
هر کسی دو بار می میرد

یک بار آنگاه که از جهان

می رود...

و یک بار دیگر وقتی همگان...

او را فراموش...

می کنند...

magmagf
16-02-2008, 21:52
امروز ، چرکنویس یکی از نامه های قدیمی را
پیدا کردم!
کاغذش هنوز،
از آوازِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!
از بارانِ آن همه دریا!
از اشتیاقِ آن همه اشک
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم!
چقدر لبهای تو
در رعایت تبسم بی ریا بودند!
چقدر جوانه رؤیا
در باغچه ی بیداریمان سبز می شد!
هنوز هم سرحال که باشم،
کسی را پیدا می کنم
و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم!
نمی دانی مرور دیدارهای پشتِ سر چه لذتی دارد!
به خاطر آوردن خوابهای هر دم رؤیا...
همیشه قدمهای تو را
تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
بعد بر می گشتم
و به یاد این ترانه ی تازه می افتادم!
حالا، بعضی از آن ترانه ها،
دیگر همسن و سالِ سفر کردنِ تو اند!
می بینی؟ عزیز!
برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی
دوباره از شکستن ِ شیشه ی پر اشک ِ بغض ِ من تر شد!
می بینی!

Lovelyman
17-02-2008, 18:10
هر کسی دو بار می میرد

یک بار آنگاه که از جهان

می رود...

و یک بار دیگر وقتی همگان...

او را فراموش...

می کنند...
پس من از آغاز مرده زاده شده ام ...

H M R 0 0 7
17-02-2008, 18:34
هيچ كس ويرانيم را حس نكرد

وسعت تنهائيم را حس نكرد

در ميان خنده هاي تلخ من گريه پنهانيم را حس نكرد

در هجوم لحظه هاي بي كسي درد بي كس ماندنم را حس نكرد

آن كه با آغاز من مانوس بود

لحظه پايانيم را حس نكرد

H M R 0 0 7
17-02-2008, 18:38
رفتم پیدا شوم
مه آلوده و سرد
آسمان با من آمد تا بلندای افق
تنها نبودم
زهـــره بود ؛
مــــاه هم ؛
نگران من نباش آسمان هر جای زمین با من است ،
زهـــره هست ؛
مـــاه هم

H M R 0 0 7
17-02-2008, 18:44
می گویند که تنهایی رازی دارد که پی بردن به آن یافتن گنج بزرگی است آری...این جمله درست است اما... نه برای من که از اول عمر تنها هستم.

magmagf
17-02-2008, 23:36
سراغ صفحه ی بعدی نرو

همین جا هم می شود کمی دلتنگ شد

وقتش را اگر داشته باشی

یک آلبوم قدیمی را ورق بزنی

بخندی کنار خنده های سیاه و سپید

و پیر شوی کنار جوانی های پدر

زیاد طول نمی کشد

داری می بینی تو نیستی

و کسی دارد آلبوم تو را برگ می زند

magmagf
17-02-2008, 23:44
گاهی فکر میکنم شعر

با سطرهای کوتاه و بلند

چه بیهوده

پشت هم ردیف میشود

از وقتی که همه چیز

با چشمهای تو شروع شد

تنها چیزی که ندارم

تنها چیزی که از تمام دنیا ندارم

تو

و شعر چه بیهوده از تو حرف میزند

تو و چشمهایت

که خالی از من بود

و من

پر از چشمهایت...

magmagf
17-02-2008, 23:45
آینه ی آلوده

برای دیدن خودم

آینه را پاک می کنم

چیزی به تصور آینه اضافه نمی شود

من

خودم را

از آینه پاک کرده ام!

magmagf
17-02-2008, 23:47
بی دلیل یاد تو می افتم

بی آنکه چیزی مرا

یاد تو بیاندازد.

عجیب نیست

که بی دلیل عاشقت شوم

که بی دلیل

به خود بیایم

و ببینم دوباره

بی دلیل

اشتباه کرده ام!

magmagf
17-02-2008, 23:48
لطفاً كمي لبخند بزنيد يا نزنيد

اين عكس توي هيچ قابي جا نميگيرد و تنها . . .

يادگار زني است

كه اول اين شعر نوشت " دربست " . . . بعد رفت و در را بست

دل تنگم
18-02-2008, 01:19
گلچین که آمد ای گل من در چمن نباشم
آخر نه باغبانم؟ شرط است من نباشم
ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار
چاکم بود گریبان گر در کفن نباشم
عهدی که رشته‌ی آن با اشک تاب دادی
زلف تو خود بگوید من دل شکن نباشم
اکنون که شمع جمعی دودم به سر رود به
تا چشم رشک و غیرت در انجمن نباشم
بی‌چون تو همزبانی من در وطن غریبم
گر باید این غریبی گو در وطن نباشم
با عشق زادم ای دل با عشق میرم ای جان
من بیش از این اسیر زندان تن نباشم
بیژن به چاه دیو و چشم منیژه گریان
گر غیرتم نجوشد پس تهمتن نباشم
بیگانه بود یار و بگرفت خوی اغیار
من نیز شهریاراجز خویشتن نباشم

دل تنگم
18-02-2008, 01:27
تقصیر تو نبود!
خودم نخواستم چراغ ِ قدیمی خاطره ها،
خاموش شود!

خودم شعرهای شبانه اشک را،
فراموش نکردم!

خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم!
حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند،
نه تو چیزی بدهنکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای!

خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،
بالهایم در کشاکش شهدها خسته شوند
و عسلهایم
صبحانه کسانی باشند،
که هرگز ندیدمشان!

تنها آرزوی ساده ام این بود،
که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
که هر از گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی
و بعد از قرائت بارانها،
زیر لب بگویی:
«-یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش!»

همین جمله،
برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی درمان،
کافی بود!

هنوز هم جای قدمهای تو،
بر چشم تمام ترانه هاست!
هنوز هم همنشین نام و امضای منی!

دیگر تنها دلخوشی ام،
همین هوای سرودن است!
همین شکفتن شعله!
همین تبلور بغض!

به خدا هنوز هم از دیدن تو
در پس پرده باران بی امان،
شاد می شوم! بانو!

دل تنگم
18-02-2008, 01:30
به خودم چرا،
اما به تو که نمی توانم دروغ بگویم!

می دانم بر نمی گردی!
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکید!
می دانم که در تابوت ِ همین ترانه ها خواهم خوابید!
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است!

اما هنوز که زنده ام!
گیرم به زور ِ قرس و قطره و دارو،
ولی زنده ام هنوز!

پس چرا چراغه خوابهایم را خاموش کنم؟
چرا به خودم دروغ نگویم؟

من بودن ِ بی رؤیا را باور نمی کنم!
باید فاتحه کسی را که رؤیا ندارد خواند!

این کارگری،
که دیوارهای ساختمان نیمه کاره کوچه ما را بالا می برد،
سالها پیش مرده است!

نگو که این همه مرده را نمی بینی!
مرده هایی که راه می روند و نمی رسند،
حرف می زنند و نمی گویند،
می خوابند و خواب نمی بینند!
می خواهند مرا هم مرده بینند!
مرا که زنده ام هنوز!
(گیرم به زور قرص و قطره و دارو!)

ولی من تازه به سایه سار سوسن و صنوبر رسیده ام!

تازه فهمیده ام که رؤیا،
نام کوچک ترانه است!

تازه فهمیده ام،
که چقدر انتظار آن زن سرخپوش زیبا بود!

تازه فهمیده ام که سید خندان هم،
بارها در خفا گریه کرده بود!

تازه غربت صدای فروغ را حس کرده ام!

تازه دوزاری ِ کج و کوله آرزوهایم را
به خورد تلفن ترانه داده ام!

پس کنار خیال تو خواهم ماند!

مگر فاصله من و خاک،
چیزی بیش از چهار انگشت ِ گلایه است،
بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر می میرم،
که دل ِ تمام مردگان این کرانه خنک شود!
ولی هر بار که دستهای تو،
(یا دستهای دیگری، چه فرقی می کند؟)
ورق های کتاب مرا ورق بزنند،
زنده می شود
و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم!

اما، از یاد نبر! بیبی باران!
در این روزهای ناشاد دوری و درد،
هیچ شانه ای، تکیه گاه ِ رگبار گریه های من نبود!

هیچ شانه ای!

دل تنگم
18-02-2008, 01:37
در پس پرده پلکهایم که پنهان می شوم،
اول ستاره ای از آنسوی سیاهی سبز می شود،
بعد دست ترانه ای آستین سکوتم را می کشد،
بعد نامی برایش انتخاب می کنم و بعد،
رگبار بی امان... خاتون!

دلم می خواست شاعر ِ دیگری بودم!
نه شبیه شاملو ( که شهامت تکلم ترانه را به من آموخت!)
نه همصورت سهراب (که پرش به پر پرسشی نمی گرفت!)
و نه حتی، همچشم فانوس ِ همیشه فکرهایم : فروغ فرخزاد!
دلم می خواست شاعر دیگری باشم!

می خواستم زندگی را زلال بنویسم!
می خواستم شعری شبیه آوازِ کارگران ساختمان بنویسم!
شعری شبیه چشم های بی قرار آهو،
در تنگنای گریز و گلوله...
می خواستم جور ِ دیگری برایت بنویسم!

می خواستم طوری بنویسم که برگردی!

باید قانون قدیمی قلبها را نادیده گرفت!

باید دهان هر کسی را که گفت: « دوری و دوستی» گِل گرفت!

باید به کودکان دبستان ستاره گفت:
جواب یک و یک همیشه دو نمی شود!

آه! معنای یکی شدن
نیمه سفر کرده!

آخر چرا پیدایم نمی کنی؟

دل تنگم
18-02-2008, 01:48
تو شهرِ قصه‌ هیچ‌کسی‌ من‌ رُ برای‌ من‌ نخواست‌
هیشکی‌ لباس‌ِ فکرش‌ُ رنگ‌ِ صدای‌ من‌ نخواست‌
دغدغه‌ی‌ آدَمکا دغدغه‌های‌ من‌ نبود
جز تو کسی‌ منتظرِ صدای‌ پای‌ من‌ نبود

گلکم‌ ! حرف‌ِ دلم‌ رُ کسی‌ غیرِ تو نفهمید
کسی‌ راه‌ِ شهرِ عشق‌ُ از ستاره‌ها نپرسید
دست‌ِ تو چترِ صدا رُ رو سرِ ترانه‌ وا کرد
بغض‌ِ تو عطرِ غزل‌ رُ رو سکوت‌ِ واژه‌ پاشید

تخته‌ سیاه‌ِ روزگار جا واسه‌ نقاشی‌ نداشت‌
سهم‌ِ ما از زندگی‌ رُ بیرون‌ِ قصه‌ جاگذاشت‌
کبوترِ سفیدِ عشق‌ از روی‌ بوم‌ِ ما پرید
دستای‌ بی‌ صدای‌ ما به‌ سیب‌ِ جادو نرسید

گلکم‌ ! حرف‌ِ دلم‌ رُ کسی‌ غیرِ تو نفهمید
کسی‌ راه‌ِ شهر عشق‌ُ از ستاره‌ها نپرسید
دست‌ِ تو چترِ صدا رُ رو سرِ ترانه‌ وا کرد
بغض‌ِ تو عطرِ غزل‌ رُ رو سکوت‌ِ واژه‌ پاشید

god_girl
18-02-2008, 16:45
گل رزی را با یاد رخ یار کندم و به زندگی اش پایان دادم
تا با عشقم زندگی بخشم
نمیدانم چرا رسم روزگار چنین است
تا کسی نمیرد
دیگری زنده نمیشود!!!!

god_girl
18-02-2008, 16:46
هیچ ندارم
جز آنچه ، داشتم
صداقت !

god_girl
18-02-2008, 16:46
روی شانه های من

دو فرشته لانه دارند
یکی

خوبی های تو را می نویسد
یکی
بدی های مرا

از چشمان تو دور می کند

god_girl
18-02-2008, 16:47
کفش ها را به پا کن
تا سپیده راهی نیست
از بیراهه می رویم تا راه کوتاهتر شود
باور کن
میان این دیوارهای تنگ
زیر این آسمان سیاه هم
می توان رقصید
می توان تا مرگ آخرین ستاره
دست ها را در جیب برد
سوت زد
آواز خواند...

rafifar
18-02-2008, 16:54
كاش مي دانستي
چشم هايم زشكوفايي عشق تو فقط مي خواند
كاش مي دانستي
عشق من معجزه نيست
عشق من رنگ حقيقت دارد
اشك هايم به تمناي نگاه تو فقط مي بارد

كاش مي دانستي
دختري هست كه احساس تو را مي فهمد
دختري از تب عشق تو دلش مي گيرد
دختري از غمت امشب به خدا مي ميرد

كاش مي دانستي
تو فقط مال مني
تو فقط مال همين قلب پر از احساس مني

شب من با تو سحر خواهد شد
تو نمي داني من
چه قدر عشق تو را مي خواهم
تو صدا كن من را
تو صدا كن مرا كه پر از رويش يك ياس شوم
تو بخوان تا همه احساس شوم

كاش مي دانستي
شعرهاي دل من پيش نگاه تو به خاك افتاده است
به سرم داد بزن
تا بدانم كه حقيقت داري
تا بدانم كه به جز عشق تو اين قلب ندارد كاري

باز هم اين همه عشق
اين همه عشق براي دل تو ناچيز است
آسمان را به زمين وصل كنم؟
يا كه زمين را همه لبريز ز سر سبزي يك فصل كنم؟
من به اعجاز دو چشمان تو ايمان دارم
به خدا تو نباشي
بي تو من يك بغل احساس پريشان دارم

winter+girl
19-02-2008, 11:29
گور من
جهانی ست ، از رويا ،
که شب به شب
با دستان خودم می کنمش

winter+girl
19-02-2008, 11:37
بار نگاهت بر شانه هايم سنگينی می کرد
طوری که من زير سنگينی نگاهت له می شدم
تو مرا سيه پوش خود کردی
و رنگ ماتم را بر من گزيدی
از من خواستی ، تا پيدايت نکردم سيه پوشت باشم و بمانم
حال تو نيستی و من در جستجوی تو
جستجويی که پايانش معلوم نخواهد بود
و هنوز هم به اميد تو
رنگ مشکی را بر تنم نقش بستم
به اميد اين که روزی بيايی ...

winter+girl
19-02-2008, 11:43
درد بودم و

درد را خواندم

بغض بودم

و گریستم

و در سپیده ای که بال کوتر

گلگونه می نمود

و مرگ

با بوی سنگینش

در کوچه می گردید

زخم را

و آتش را

سرودم

god_girl
19-02-2008, 16:23
نشستهماهبرگردونهعاج.

بهگردونميرودفريادامواج .

چراغيداشتم،كردندخاموش،

خروشيداشتم،كردندتاراج...

god_girl
19-02-2008, 16:24
ای که با من دشمنی داری

شراب ما بی جام است
ملامت گران را سیراب نتوانیم کرد
مد این دریاها سکوت ماست
و جذر آن نیز جوهر قلممان
یادبودها را دور افکنید
و ما به دنبال خواب آرزوها می کوشیم
در زمین و اطراف آن گشتید
و ما آسمان را درنوردیدیم
ملامت کنید و ناسزا گویید
با روزهای ما ستیز کنید و دشمنی ورزید
ستم کنید و سنگ اندازید و در صلیب کشید
زیرا روح و جان نزد ما گوهری است
که هرگز ستم پذیر نیست

god_girl
19-02-2008, 16:28
خاموش شدیم و چیزی نگفتیم
مردم سکوت ما را عیب دانستند
سخن گفتیم لیک گفتند: بسیار سخن می گویید
باز خاموش شدیم و چیزی نگفتیم
گفتند:با سکوت می فریبند
سخن گفتیم و پنداشتند
ما نیرنگ داریم

god_girl
19-02-2008, 16:28
گفتی تا آخرین نفس با من خواهی بود ...

حال کجایی که این دوخط پایان نفسهایم است !

god_girl
19-02-2008, 16:29
التماس چشمهایم را دیدی و بی تفاوت گذشتی
زمانی که میرفتی
دستهایم را مانعی کردم برای نرفتنت
ولی تو......
مغرورانه پا بر روی احساس دستهایم نهادی
وگذشتی .....
تورفتی ومن همیشه از خودم میپرسم
که آیا او التماسم را ندید و گذشت
اگر دید.....
پس خدای من چرا...
چرا به التماس افتادمش
از آن روز به بعد من ودل عهد بستیم که دگر
به هیچ نگاهی التماس نکنیم

دل تنگم
20-02-2008, 03:50
وسکوت...!

وسعت فریادمن بود...،

آنگاه که به پرتگاه درون لغزیدم.

لغزیدم

و خوب فهمیدم...

که هرگزعاشق نشوم

دل تنگم
20-02-2008, 03:56
گم کرده ای دارم دراین دنیا

کجا رفته نمی دانم ...

به دیدارش منتظرهستم

که شاید روزی بازآید.

چه شبهایی سحرکردم

به امیدی که می آید...

مرا از این انتظارکور

ازاین ((مقصود بی مقصد))

که می دانم خود دلیلش چیست می راند...

به این امید که می آید...

به هر خط فریب آرزویی دل بستم

به هرراهی که می گفتی تو من

چشم نظربستم.

ولی افسوس رفت و گذشت از من

همچو ابری سایه وار ازمن

نه دستش را تکان می داد

نه لبخندی به من می زد...!

دل تنگم
20-02-2008, 04:01
نرو...

تنهام نذار، تنها می میرم

نرو...

پیشم بمون، بی تومن خیلی غریبم

نرو...

تو میدونی به عشق تواسیرم

نرو...

نذاردستات و تو دست دیگه ای ببینم

دل تنگم
20-02-2008, 04:09
فکرنکن اگه بری، به دنبالت نمی گردم

من همیشه...!

هرکجا...!

پی ردپایی ازتومی گردم.

تمام خاطراتم رابه پاهای تومی ریزم

بیا...برگرد.

برگردکه من...،

ازشوق دیدارتولبریزم

دل تنگم
20-02-2008, 04:11
وقت رفتن...،

برای آخرین باربه چشمانم نگاه کردی

نگاه من تورا می خواست،

ولی توانکارمی کردی.

به فرداها قسم خوردی

که هرگزبرنمی گردی،

و من تنها گریه می کردم

تاتوازشهرم سفرکردی

دل تنگم
20-02-2008, 04:13
ای کاش می دانست، لحظه ها بارفتنش ...! چقدردلگیرند.

ای کاش می دانست بارفتنش، اقاقی هاچه زود می میرند.

وای کاش می دانست که بعد رفتنش، قناری هاغصه می گیرند

god_girl
20-02-2008, 05:33
کاش می دانستی زندگی با همه ی وسعت خویش محفل ساکت غم خوردن

خوردن نیست.حاصلش تن به قضادادن و پژمردن نیست.اضطراب هوس

دیدن و نادیدن نیست.زندگی خوردن و خوابیدن نیست.زندگی جنبش

و جاری شدن است.زندگی کوشش راهی شدن است. از تماشاگه
آغاز حیات.....تا به جائ که خدا داند

god_girl
20-02-2008, 05:34
من از این فاصله ها دلگیرم
بی تو این جا غریبانه شبی میمرم
دیر سالیست که میخواهم از این جا بروم
ولی انگار با قلب زمین زنجیرم

god_girl
20-02-2008, 05:35
خنده ی تلخ ادمها همیشه از دلخوشی نیست گاهی شکستن دلی
کمتر از ادمکشی نیست گاهی دل اونقدر تنگ میشه
که گریه هم کم میاره یه حرف
خیلی ساده هم گاهی چقدر غم میاره

god_girl
20-02-2008, 05:37
اولین باران که زد تو با من بودی یادته؟
من و باران تو و دریا آسمان بالای سرمان
من و تو پر از حرف در سکوت و مرز عشق ما قطره های باران بود
اولین باران که زد مال من بود ،و آسمان آبیش مال تو
باران می بارد من و تو من و بی تابی شب من و هق هق منو هم آغوشی مرگ..
و من برای همیشه تنها می مانم........

god_girl
20-02-2008, 05:38
پاییزاست

بغض آسمان می ترکد

و فرشته ها می گریند

کسی چه می داند

شاید برای تنهایی من

یا غریبی تو..

.......



پاییزانتهای درد نبود




آغاز تنهایی دستانی بود که در انتظار دستانی ماند




پاییزهیچ نبود اما همه بود




فهمیدم پاییزآن نبود




پاییز




تو بودی




من بودم و




جداییمان بود . . .

god_girl
20-02-2008, 05:42
در گذرگاه




زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد و فقط




خاطره هاست




که در این وادی عشق دست نخورده به جا میماند.............

•*´• pegah •´*•
21-02-2008, 07:26
شب رسید و باز ستاره
میگه تنهایی دوباره
رو حریر خلوت تو
هیچکسی پا نمیزاره
مث سایه رو تن شب
پرسه می زنم به هر جا
میام اونجا که تو باشی
اگه حتی ته دریا
خیلی وقته پر کشیدی
از حصار غربت من
بی کسی و هجرت تو
شده انگار قسمت من
تویی که واسم عزیزی
با غم من آشنایی
تویی که از جنس خورشید
یا خود ستاره هایی
بیا همراه قدیمی
دل من تنگه هنوزم
تا رسیدن سپیده
چشم به راه تو می دوزم

•*´• pegah •´*•
21-02-2008, 07:26
باز من و تنهايي و قلم و کاغذ
بازم دل گرفته و خسته
بازم
بازم ... ؟
نيست رهگذري آشنا
که دل خسته مرا به آواز بهار
به نم هوا
به طراوت گل
و روشنايي نور نشان دهد
شايد با زنگي آشتي دهد ؟
شايد ...
خورشيد خاموش ، بهتر خموش
نيست کسي که بشکند تنهايي تو را
به تبسم بهاري
به نگاه رازقي
انتظار از نسيم بهاري
کو بهاري ؟
شايد نيست نسيم بهاري ؟
بدهد طراوت
به لحظه هاي بي خاطره
پاک کند غبار از ذهن
از قلب
باز مينويسم
از تنهاييم
روي ذهن سفيد ترانه ها
با قلم جاودانگي
چه کسي تنهاي مرا ميشکند ؟
چه کسي از پس غروب تنهايي
با لطافت محبت
با گرمي عشق
ميشکند ؟
اي خورشيد چه انتظار بيهوده
نديدي ؟ چه کسي روشنايي خورشيد رو شکست
اري حالا خورشيد خاموشم
هنوز اميد به انتظار بيهوده
که شايد
بشکند تنهاي مرا دوباره
روشنايي بخشد به خورشيد خاموش
آيا کسي تنهايي مرا ميشکند ؟
يک دوست ...
يک آشنا ...
يک غريبه ...
شايد ...

•*´• pegah •´*•
21-02-2008, 07:27
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه اي نيست دراين تاريكي
در و ديوار به هم پيوسته
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد
مي كنم هر چه تلاش
او به من مي خندد
نقشهايي كه كشيدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هايي كه فكندم در شب
روز پيدا شد و با پنبه زدود
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است
جنبشي نيست دراين خاموشي
دست ها پاها در قير شب است

•*´• pegah •´*•
21-02-2008, 07:27
دیـرگـاهیسـت که تـنها شـده ام

قصه ی غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
بـاز هم قسـمت غم ها شـده ام
دگر آییـنه زمن بـی خبر است
کــه اسـیر شـب یـلـدا شــده ام
مـن کـه بـی تاب شـقایق بودم
هـمـدم سـردی یـخ ها شـده ام
کـاش چـشمان مرا خاک کنید
تـا نبیـنم کـه چـه تـنها شده ام

•*´• pegah •´*•
21-02-2008, 07:29
بزن باران بر گونه هايم

كه زندگاني سرد است و من تنهايم

ز گهواره خاكستر بنشسته

عروسكي با پستانكش بنشسته ، خاك غم

عنكبوتي بر چادر مادر كرده لانه

اين اتاق چه سرد است و من چه پر غم

بزن باران بر گونه هايم

سياهي بنشسته بر سر خانه من

اشك ها جاري‌اند اندر اين منزل

كه تنهايم و تنهايي‌ هم كلام من

بزن باران بر گونه هايم

كولباري خسته بر پشت دارم

سنگينيش چون كوه بر من تازيانه مي‌زند

مصداق يك تن آهن ز دوش من

بزن باران بر گونه هايم

صداي خاموشي مي رسد بر گوشم

چو فرياديست خاموش

در تاريكي شب مست پيري با زنگوله رود بي‌هوش

بزن باران بر گونه هايم

در اين ظلمت غم بر چاك پينه هايم

بر اين دستان خشكيده ز مهر

بر اين بيابان ، گم گشته ام من

بزن باران بر گونه هايم

بر اين غم و اندوه و دلهايم

ز اين دل بي تاب و ماهي فتاده بر خاكم

بزن باران بر گونه هايم

•*´• pegah •´*•
21-02-2008, 07:32
اشک رازي است
لبخند رازي است
عشق رازي است
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نيستم که بگويي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي يا چيزي چنان که ببيني يا چيزي چنان که بداني
من درد مشترکم مرا فرياد کن
درخت با جنگل سخن مي گويدعلف صحرا با کهکشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو ، دستت را به من بده
حرفت را به من بگو قلبت را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافته ام
با لبانت براي همه ي لبها سخن گفته ام
و دستانت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گريسته ام براي خاطر زندگان
و در گورستان تاريک با تو خوانده ام زيباترين سرودها را
زيرا که مردگان اين سال عاشق ترين زندگان بودند
دستت را به من بده دستهاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي گويم
بسان ابر که با طوفان ، بسان علف که با صحرا ، بسان باران که با دريا ، بسان پرنده که با بهار ، بسان
درخت که با جنگل
سخن مي گويم زيرا که من ريشه هاي تو را دريافته امزيرا صداي من با صداي تو آشناست

god_girl
21-02-2008, 16:48
من




شالگردن قرمز را کنار گذاشتم

نه از آن روز که

که آن نویسنده ی کودکان گفت :

رنگ قرمز

ناگهان میگیرد

و ناگهان رهایت میکند



ولی



از آن روز که

آن نویسنده ی کودکان گفت :

رنگ قرمز

ناگهان میگیرد

و ناگهان رهایت میکند

خیلی منتظر شالگردن خاکستری ام

خاکستری ات



بودم

god_girl
21-02-2008, 16:51
شعرم را با تو قسمت میکنم

روزنامه صبح را


و چای را


زبانم را با تو قسمت می کنم


عمرم را





از کجا بدانم که تو هستم یا من،





عشق اینست که مردم ما را با هم اشتباه بگیرند


وقتی تورا صدا می کنند


من جواب دهم


و وقتی دوستان به شام دعوتم می کنند


تو بروی.





"نزار قبانی"

god_girl
21-02-2008, 16:57
یافتن تو برایم کابوسی شده است
... یا شاید نیافتن تو ؛
ایندو چه فرقی می کنند
وقتی تو نیستی
در این ژانویه
این ژانویه لعنتی دوست داشتنی
هیچ وقت از من نپرسیدی که چرا زمستان را دوست دارم
که چرا سرما را دوست دارم
ولی من به تو می گویم
اصلا پیچیده نیست
چون حس می کنم
فقط در زمستان است که همه چیز رنگ واقعی خود دارد
و تو نیستی
سرمای گیج کننده مثل پتک توی صورتم می خورد
و تو نیستی
تنها کسانی که سرما را دوست دارند تا دیر وقت در خیابان ها می مانند
در این ژانویه
وقتی هوا تاریک شد
به زمین بازی کودکان در پارک می روم
خلوت است و مثل حبابی روشن در تاریکی
به ندرت ؛ بچه های شاد از کنارم می دوند
می خواهم بغلشان کنم
ولی می دانم
از ناسزا های مادرشان در امان نخواهم بود
فکر می کند ولگرد هستم
غضب آلوده نگاهم می کند
نگاهش از روی چشم هایم سر می خورد
و تو نیستی

یک چای کثیف داغ؛
بد رنگ
با مزه گس
و قندهایی خاکستری رنگ
کافیست تا چشم هایم را ببندم
و همه چیز را فراموش کنم
و تو نیستی

و من همه این چیزهای زمستان را دوست دارم
به جز
نبودن تو را.

god_girl
21-02-2008, 17:00
اشک
بارها خواستم گریه کنم
دلتنگی ها
سرودهای غمگین؛
بارها نزدیک بود گریه کنم

قطرات اشک
از قلبم به راه راه افتادند
و پشت چشم هایم
به صف شدند
لبانم لرزید
شانه هایم به هم نزدیک شدند
دست هایم صورتم را پوشاند
پره های بینی ام مرطوب شد
ولی نتوانستم
یک چیز برای گریستن کم بود

بغض نفس های عمیقم را برش می داد

اشک هایم
دوباره به راه افتادند
برگشتند به سوی قلبم
یک به یک سر خوردند و وارد قلبم شدند
می خواستم فریاد بزنم:
"کجا می روید؟ من هنوز گریه نکرده ام.."
ولی نشد
صدا در گلویم می ماند
و این مسافرت کوتاه اشک ها
بارها
بل بسیار بارها تکرار شد
هر دفعه اشک هایی بیشتر
قلبم را پر کرد
هر دفعه
اشک هایی شورتر
اشک هایی شفاف تر

و حالا قلبم لبالب پر از اشک است و درد می کند
قلبم خواهد شکافت
قلبم خواهد شکافت
اگر جای مطمئنی برای گریستن پیدا نکنم
:
شانه هایت...
یا چیزی به مهربانی آن ها

magmagf
22-02-2008, 08:02
نه از آغاز چنین رسمی بود

و نه فرجام چنین خواهد شد

که کسی جز تو تو را دریابد

تو در این راه رسیدن به خودت تنهایی !

magmagf
22-02-2008, 08:07
ماشین به راه افتاد



حس می کنم اما



چیزی



ازمن بجا مانده



به روی سینه می نهم آهسته



دستم را



جای دلم خالی!

magmagf
22-02-2008, 08:10
هرگز نیندیشیده ام آری.که بعداز تو.....


این دل ندارد هیچ دلداری. که بعد از تو....




پشت دلم از رفتنت خم می شود اما


تو غافلی از کوه آواری.که بعد از تو....




یادت می آید نیمه شب ها درد و دلها را


من مانده ام حالا و دیواری.که بعد از تو....




چیزی نمی خواهی بگویی این دم آخر


من فکر کردم حرفها داری.که بعد از تو....




من قول دادم در نبودت غصه هایم را


از من نخواه این خویشتن داری. که بعد از تو...






دیگر منی هم نیست شاید هم نمی دانم


حس می کنی این رنج و آزاری.که بعد از تو....




شاعر شدم با اشکهایم گونه هایت را


با بیت های سرد و تکراری. که بعد ازتو....




من پایبند عشق می مانم ولی انگار


تو رفته ای در فکر آن یاری. که بعد از من.....

magmagf
22-02-2008, 08:11
چه زود

دلخوشی هایمان

خاطره شد !


امید را

بگو

کجا کاشتیم

که سبز نشد ؟!

ghazal_ak
22-02-2008, 21:19
تنهاي تنهايم,من,خلوت و اشک چنديست هم خانه ايم


امشب باز به رسم گذشته به آسمان مي نگرم و با ستاره


همان ستاره که به يادت برگزيده ام سخن مي گويم


اگر چه خسته و شکسته ام


اما ...


ولي باز هم مي ايستم تا اينبار نيز بشکند


قاصدکي مي گذرد و يادت را دوباره به همراه مي آورد و باز يکباره بغضم مي شکندو


دلم ...بيچاره دلم


اينبار نيزدر خود مي شکنم.


دلم مي گيرد از اشکهايم که مي ريزند


حرفهايم که نگفته مي مانند


و از غم که از غصه هايم سنگين است و آماده باريدن


ديگر دارد يادم مي رود نام او که برايش مي بارم


همراه با اشکها مي خندم


خنده اي تلخ


بر خود که چه معصومانه به دل بهانه گيرم دروغ مي گويم و چه معصومانه تر باور مي کند


و اين آتشي است بر جانم


ديگر امشب جايي براي تبسم هاي دروغين نيست و آشکارا هق هق مي زنم


و مي شنوند قاصدک ها و گل ها, قاصدک بغضش را فرو مي برد و مي رود ...


گويي او نيز مي خواهد برود نزد خدا تا براي دلم دعا کند


و شبنم برقي مي زند و از گل فرو مي غلتد...


امشب بغضهايم بس سنگين اند و هق هق هايم دلتنگ بودنت


ولي افسوس که ديگر نيستي ...


و افسوس .

god_girl
25-02-2008, 05:11
بدرود یار، وعدهء دیدار بعد مرگ
صحبت ز عیش امن، تو بگذار بعد مرگ
با این خزان سهم که بر طرف خاک رفت
کشف بهار و گشت به گلزار، بعد مرگ
بوس و کنار، آه، زمان رفت و رفت و رفت
میماند این دقیقه به ناچار بعد مرگ
..گویند بوده اند تباری ز دلیران
وصف چنان جمیل، نگهدار بعد مرگ
ای گل به خود مپیچ که در خاک چون شوی
گل میدمد ز خاک در انضار، بعد مرگ
از گل به غیر گل، ندمد گل ز غیر گل
زین شیوه رفته کار به تکرار، بعد مرگ
باشی و بوده ای تو همان سرو، سروناز
سالار در زمانه و سالار بعد مرگ
گل بود و شد ز دستم و دردا چه می کنم
!وصف چنان شمایل و رخسار بعد مرگ؟
سیرت ندیده ام ای چمن باغ آرزو
.....بدرود یار، وعدهء دیدار، بعد مرگ

god_girl
25-02-2008, 05:14
گردشی دیگر ...


چند قدم روی زمین ، مکانی سفت و خاکی .


سرنوشتی محتوم برای ریزش ... خزان اما بی دریغ ، بی منت...


زرد رویانی دل خون ، هم بستر با چوب ِ بی جان در آغوش ِ باد.


رقصی مرگ بار


و باز زمینی سفت و خاکی.

god_girl
25-02-2008, 05:15
سردترین حس ِ نهان ،


توقف ثانیه ها


پاک ترین فصل ِ زمان


آسمان یاقوت ِ سفید دارد در بغل


باد می خواند بی مهابا شعر و غزل


کوچه باغی یا خیابان باغچه ای


حس ِ پرواز


گونه های رنگ و رو باخته ای


چشمها خندان و با دل فحشا کرده ایم


ای دریغ از عشق که حاشا کرده ایم


ترک بر شیشه ی دنیا زدیم


دلشده بودیم و دل بر دریا زدیم


عشق ِ کهنه ، روح ِ خسته ، یادگار ِ چشم ِ تو


عشق ِ مرده ، حسرت چشمان ِ تو ، میراث ِ من


ثانیه در ثانیه



از سحر ،


تا وقت خوش رنگ سفر


نوزده ِ، ماه ِ آغاز ِ بهار


خاموش می کنم با بوسه هایم


شمع ِ روزگار


تا تو را بینم به تقدیری دگر


عشق ما دیگر ندارد اما و اگر


باز کوچه باغی ، شب سیاهی ، دست ِ تو


این است معنی زندگانی


نیست بودن در هست ِ تو

god_girl
25-02-2008, 05:16
سنگینی زبانم و مزه ی گس دهانم با زلالترین آب معدنی های دنیا از بین




نمی رود.




ذرات ِ معلق ِ دود ِ سیگار یا تفاله ی افکار آدمکها ؟!!!




ذهنم ، نامطمئن به من و هجوم بی مروت تردید.




نا آرام بخواب ، من هنوز زنده ام ...

god_girl
25-02-2008, 05:17
ای گل ِ تازه که بویی ز وفا نیست تو را
خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا




ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا
ما اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را




جان من سنگدلی دل به تو دادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ستادن غلط است




تو نه آنی که غم عاشق زارت باشم










دگری جز تو مرا این همه آزار نکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد




بشنو پندو مکن قصد دل آزرده ی خویش ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ی خویش

دل تنگم
25-02-2008, 20:16
بر آستانه در گردِمرگ مي باريد

از آسمان شبزده درشب

تگرگ ميباريد

و از تمام درختانبيد

با وزشباد

برگ ميباريد

كه آن تناور تاريختا بهاران رفت

به جاودانپيوست

و بازوانبلندش

كه نام نامي او راهميشه با خود داشت

به جان جانپيوست
به بيكران پيوست

دل تنگم
25-02-2008, 20:17
غريو بادهياهوگر

- به باغهاپيچيد

و كوچه باغ پر ازبرگهاي زرد سرگردان شد

و خاك باغ در انبوهبرگهاي خزان ديده

- محو گشت

- پنهانشد

و باد برگ درختانباغ را پير است
درخت عريان شد

دل تنگم
25-02-2008, 20:19
ديار من همه ي طول راه بود
و طول بودم من
و راه بودم
و طول راه ، كه قرباني ديارم بود
و ياد آشنايي او
باد را
نگاه كن
اينك
عبوذ مي دهد از روز ميز من
و سرگذشت صحرا كه آفتاب و نمك را
حضور مي دهد
نمي توانم ، آه
كوير را در پاكت كنم
و باز گردانم
براي آن همه طول

دل تنگم
25-02-2008, 20:20
شب ، در گريز اسب سياه
يك صف درخت باقي مي ماند
در چهار كهكشان نعل
يك صف درخت
بي شيهه مي گذشت
رگ بريده ، دهان باز كرده و ريخت
افق دراز
دراز
دراز لخته لخته ،‌ دراز مذاب
زني در اصطكاك تاريكي
به شكل تازه اي از شب رسيد
ستاره اي رسيده ، در ته خود چكه كرد
صدايي ، از سرعت پرسيد
كجا ؟
كجا ؟
اما جواب ،
گذشتن بود
و در گريز اسب سياه
سرعت پياده مي رفت
سرعت ، ‌صف درخت بود
كه مي ماند

soroosh83
27-02-2008, 11:00
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من غریب شبگرد مبتلا کن


ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلا مت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برف این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

A_M_IT2005
28-02-2008, 00:24
بر سر سنگ مزارم بنويس

بر سر سنگ مزارم بنويس:


زير اين سنگ جواني خفته ست

با هزاران اي كاش

و دو چندان افسوس

كه به هر لحظه عمرش گفته ست

بنويس:

اين جوان بر اثر ضربه ي كاري مرده ست ...

نه بنويس:

اين جوان در عطش ديدن ياري مرده ست ...

جلوي روز وفاتم بنويس:

روز قربان شدن عاطفه در چشم نگار

روز پژمردن گل فصل بهار

روز اعدام جنون بر سر دار

روز خوشبختي يار ...

راستي شعر يادت نرود

روي سنگم بنويس:

آي گلهاي فراموشي باغ!

مرگ از باغچه كوچكمان مي گذرد داس به دست

و گلي چون لبخند مي برد از بر ما

Baran_ns
28-02-2008, 11:18
نمی دانی كه دلتنگی چه عطر كهنه ای دارد
نمی دانی كه ياس عشق چه اندوهی به جان دارد
نمی دانی كه اين شوريده عشق
چگونه در صدای سادۀ باران
تو را در خويش می خواند
تو با من باش ...
تو در نهايت كاميابی
صبح را گم كرده ای و من
در حضور شب ، به خورشيد رسيده ام

soroosh83
28-02-2008, 11:28
برسنگ مزارم بنویسید

آشفته دلی خفته در این خلوت خاموش

او زاده غم بود در این دور زمان گشت فراموش

دل تنگم
29-02-2008, 02:37
باور نمی کنم
که ناگهان به سادگی آب
از ساحل سلام
دل برکنم

تا لحظه لحظه در دل دریای دور
امواج بی کران دقایق را
پارو زنم!

دل تنگم
29-02-2008, 02:43
- گذشتن از چهل
رسیدن و کمال
-چه فکر کال کودکانه ای!

زهی خیال خام!
تمام!

soroosh83
29-02-2008, 02:46
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است

هم از زندگی است اینکه ز خاموش نفیرید

دل تنگم
29-02-2008, 02:47
با گریه های یکریز
یکریز
مثل ثانی های گریز
با روزهای ریخته
در پای باد
با هفته های رفته
با فصل های سوخته
با سال های سخت

رفتیم و
سوختیم و
فرو ریختیم
با اعتماد خاطره ای در یاد

اما
آن اتفاق ساده نیفتاد

دل تنگم
29-02-2008, 02:59
ای آمده با شعر ای رفته با گریه
ای خط دلتنگی از بغض تا گریه

با من صبورانه سر کردی و ساختی
اما چه بی حاصل دردامو نشناختی

تا زندگی بوده قصه همین بوده
پشت سر خورشید شب در کمین بوده

ما هر دو بازیچه در بازی نیرنگ
قربانی یک بت سر تا بپا از سنگ

تو بت پرست اما من بت شکن بودم
باید که بت میمرد جایی که من بودم

بت خانه شد اما محراب عشق من
فرمان بت این بود از عشق دل کندن

بت را شکستم من بتخانه شد خالی
با خود ترا هم برد آن کوچ پوشالی

قربانی بت شد ایمان و پیوندم
من هم ز جای خویش بتخانه را کندم

اکنون نه بت مانده نه تو نه فردایی
این بت شکن مانده با زخم تنهایی

دل تنگم
29-02-2008, 03:05
نشکن دلی که با تو صادق و مهربونه
اگه صدا نداره، نگو که بی زبونه


مثل کبوتری چند، رو بوم تو نشستم
چرا منو پروندی، مگه ندیدی خستم

نه التماس و اشکام، نه بغضمو می دیدی
نه حتی وقت رفتن، فریادمو شکستی

چه پُرغرور گذشتی، از روی پیکر من
برو دیگه شکسته، تموم باور من

نشکن دلی که با تو صادق و مهربونه
اگه صدا نداره، نگو که بی زبونه

مثل کبوتری چند، رو بوم تو نشستم
چرا منو پروندی، مگه ندیدی خستم

دیگه نیا سراغم، به زود فراموش کنم
شعله ی خاطراتو، تو سینه خاموش کنم

شادی بده دلا رو، با عشق و مهربونی
نگو که برمی گردی، توی خونَت می مونی

دل تنگم
29-02-2008, 03:06
هرگز
دلم نخواست بگویم:
هرگز

مرگ از طنین هرگز
می زاید
اما همیشه
از ریشه ی همیشه می آید

رفتن
همیشه رفتن
حتی همیشه در نرسیدن
رفتن!

god_girl
29-02-2008, 05:20
پائیز عمر من زودتر از موعد فرا رسید


و من نمی دانم!


آمدن پاییز را


ترنم باران نوید می دهد


یا نگاه سرد تو!





بیتوته ای زیر پلک چشمانت بنا کرده ام


و با مردمان چشمت


به زندگی نشسته ام


پس هیچگاه چشمانت را به گریه وا مدار


زیرا در یک چشم بر هم زدن


سقف آرزوها بر سرم آوار خواهد شد.





چشم مهتاب تا تو را دید،


شب را به فردا سپرد


و خورشید از خجلت حضورت


چشمانش را بست و خسوفی شد


که بی نور تو یارای دیدن نبود...

god_girl
29-02-2008, 05:21
از هرچه بگذریم
از چشمان تو که نمی شود گذشت
چقدر قشنگ حرف می زنند
وقتی من سکوت کرده ام
چشمان تو مادرزادند!
تو اما دیگر به خواب من نیا
نیا که ببینمت تو او نیستی
کاش لبخندت را در نامه ای برایم پست کنی
کاش .....
دیگر به جنگ من نیا
من به دیگری باخته ام هر آنچه تو می خواستی !

god_girl
29-02-2008, 05:21
آتش، زبان آب را نمی فهمد

و آب زبان آتش را

آه، از زبانه های آتشین زبان تو

که قطره قطره وجودم را آب می کند

god_girl
29-02-2008, 05:22
پنجره ای آبی خيابانی پر از دلهره ديدار دو رديف چنار پير و نگاهی مهربان و طوفانی فراموش کردنت تا بی نهايت ادامه دارد ...............

god_girl
29-02-2008, 05:22
غروب
آشيانه هاي خسته در هجر تو
اشك مي ريزند و من
اندر يك غروب
سحرآميز
در آغوشت جان خواهم سپرد.....

دل تنگم
29-02-2008, 13:03
زندگی سوختن و ساختناست


بی جهت تجربهاموختن


زندگی کهنه قماریاست


چه قماری است که همش باختن است

دل تنگم
29-02-2008, 13:08
تنهایی را دوست دارم زیرا


بی وفا نیست


تنهایی را دوست دارم زیرا


عشق دروغی در ان نیست


تنهایی را دوست دارم زیرا


ان را تجربه کردم


تنهایی را دوست دارم زیرا


در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست


و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد

god_girl
03-03-2008, 13:52
من گاه با خود می گويم:
که چرا بين من و تو اينهمه فاصله است
اينهمه دوری راه...

اينهمه سختی هجر.. که جدائيم چرا؟

god_girl
03-03-2008, 13:55
یادش هنوز

درپیچاپیچ خاطره های ناب ، تاب می خورد

نگاهش زمین و زمان را

هنوز

می رقصاند

و پاره پاره های دلی را

به تلا طم کویر می کشاند

صدایش

به آوازهای اسا طیر می ماند

که دل را

به حماقت زرین عاشقی بارور می کرد

انگار که آوازه خوانی آواز را...





یادش هنوز...

حجم بزرگ بودن بود

که کسی در جرعه جرعه ی مستیش می نوشید

...

که کسی را هنوز

بعد از هزار سال

شاعر می کرد

god_girl
03-03-2008, 13:56
سايه هايی گريزان
سايه هايی ساده
با کدام بوسه می توان دريچه ای را گشود؟
را هها مثل مارهايی شده اند زخم خورده...
درهم می پيچند
و پايان هيچ کدام ماه را نمی بوسد
فکر می کنم : با رقاصه ای هندو شايد!
***
برخيز مرد تنها!
روی زمين هم که راه بروی
تنها شراب تکه ای از آسمان را سپيد می کند
تا ماه
سايه های زخم نشان را واژگون کند!
برخيز!

god_girl
03-03-2008, 13:57
در من اکنون ظلمانی ترین شبها جوانه می زند
بی هیچ نشانی از آن شکوفه های روشن
روی دیوار شب که راه می روم
معلق ... سرگردان
می فهمم معنی ِ خستگی را
من خسته ام،‌ خسته ، خسته
و این خستگی تا مغز استخوانم فریاد می کشد
روی این دیوار هیچ سایه ای نیست
و من اینجا - بی سایه - شبیه خودم شده ام
***
بیخود نیست که مرا شکل عروسک های خیمه شب بازی دیده ای
پشت پرده ی این تماشاخانه
من سکوت را نت به نت هجی می کنم
و تشنه ی آوازهایی ام که از روزهای روشن می آید
من تشنه ام ، تشنه ، تشنه
تشنه ی لا لا لای باران در چشمانی که دیگر
سو ی ِ آسمان را نمی بیند...

god_girl
03-03-2008, 13:58
اين دم

باوری جاريست

که تلخيش را

در گم راهه هايِ فرداها می کارم!
دم ِ‌آخر!
و پس از آن دم ِ ديگر را بی انتظار نشسته ام...
***

دل تنگم
03-03-2008, 19:52
شب است و تنهايي
شب است و بيداري
در اين تاريكي
از پشت ديوارهاي سياه
مي وزد باد سرد غمناكي
بادي كه بوي نم تنهايي را
چون پرنده اي شكسته بال
به هر سوي وجودم مي كوبد
بي آنكه بداند جدايي شكسته بالش را
كو شاخه اي، كو درختي
اصلاً كجاست سنگي
كه اين پرنده پرشكسته جدايي
نشيند به رويش زدرد تنهايي

بيا باهم بسازيم
حتي گوشه اي
به اين با ارزش گوهر آشنايي
تا كند لانه اين پرنده كوچك تنهايي
تا بداند كه نيست تنها
به هنگام كوچ به هنگام غمها
كه شايد سردهد آواز
نغمه اي شيرين و دلنواز: كه نيستيم ما تنها چه در جدايي، چه در غم ها

دل تنگم
03-03-2008, 19:54
زيرا در آسمان
شيرازه ي سفرنامه ام را
از آفتاب دوختم
در كوچه هاي بي بازو
درگاه هاي بي زن
با آفتاب سوختم
تصوير اين شكستگي اما سنگين است
تصوير اين شكستگي ، اي مهربان
اي مهربان ترين
تعادل رواني آيينه را به هم خواهد ريخت
مرا به باغ كودكي ام مهمان كن
زيرا من از بلندي هاي مناجات افتاده ام
وقتي كه صبح ، فاصله ي دست و پلك بود
صحرا پر از سپيده دم مي شد
با حرف هاي مشروط
با مكث هاي لحظه به لحظه
با دست هاي من
كه شكل هاي مشكوك را
پرچين و توطئه را
از روي صبح بر ميچيد
اينك تمام آبي هاي آسمان
در دستمال مرطوبم جاري ست
وز جاده هاي بدبخت
گنجشك ها غروب را به خانه ام آورده اند
گنجشك هاي بيكار
گنجشك هاي روز تعطيلي

دل تنگم
03-03-2008, 19:55
در چتر هاي بسته، باران است
خشكي بخارهاي معلق را
به خود نمي پذيرد
و در مؤسسات تحقيق
اشباح
حيرت باران سنج ها را
اندازه مي گيرند
در چترهاي بسته اينك
كدام بام
غربال مي شود؟
اينك كدام ميدان
تاريخ را ميان قفس برده ست؟
نامردهاي باستاني
در زره باران
با عطسه هاي شمشير
بر اسب هاي سرفه
از خون سايه ها ميدان را
در خلاء سرخ
رنگين كنند؟
در چتر بسته دلتنگي ست
باران بي علامت
بي پيغام
هوش بلند ساختمان ها را
به بوي خاك تازه ، سوقات مي كند
و كاخ ها و كنگره ها
ناگاه
در عطر كاه گل
همه
غش مي كنند
در چتر بسته پوست معماري
با خشم خارپشت
منطق ارقام را
آشفته كرده است
در چتر بسته، شبدرهاي وحشي
از جلگه هاي دور به راه اوفتاده اند
و خوشه هاي ديم
از كوه هاي اطراف
شهر بزرگ را
با ارتباط هاي گياهي
محاصره كرده اند
اي ارتباط هاي گياهي
برزيگران شبدر
بازيگران در شب
نوك ارتفاع ها به زمين مي آيند
تا راه رفتن باران را
بر تپه ها
تماشا
كنند
اين تپه هاي پيموده
از ميله هاي ممتد
كه قحط را به حافظه ي نخ نماي آب
مي بافند
در چتر بسته دروازه هاي بابل
از ازدحام عاج لگدمال مي شود
وقتي كه دختران جو
خط هاي گرم و طولاني مي گريند
انبوه سكوت پسران زمين
كز پنجره عبارت هاي زمزمه گر را مي بينند
ياد قيام و خاطره ي فرياد را
بي تاب مي شوند
فرزندان ملت
دسته هاي مهاجر كندوها
در اهتزاز پرچم هاتان
ما جمله كودكيمان را
جا گذاشتيم
فراريان افشان
از جبه هاي دور
بر كشتگاه نزديك
اي گام هاي بي مهميز
اي گام هاي بركت
كه در ميان مزرعه تاريخ جنگ را
بي اعتبار كرده ايد
شهر از صداي شستن مي آيد
ما از صداي شسته شدن
با برگ شسته
صخره شسته
دلهاي شسته
عينك هاي شسته ست
ترديد شسته
احتياط شسته
دفترچه هاي شسته
سفرنامه هاي شسته
تصويب نامه هاي شسته
وزيران شسته
آه
اي اشتياق شستن
كوسيل ؟
باران شستشو افسوس
در چترهاي
بسته جاري ست
خميازه هاي سيل، در ترك خاك رس
تا انتهاي خشك وريدش
ياد عزيز ابر را
خون مي دواند
و رويش طناب از غضب مار
و برق شيشه در گذر سوسمار

دل تنگم
03-03-2008, 19:56
با كاروان من
تحرك متروك
صحرا مجال صحبت بود
و كاروان كه فرصت انديشه را
از صحنه ي نمكزار
بر مي گرفت
پيمانه هاي سرخ عطش را
با خواب باستاني كاريز
پر مي كرد
ما از ميان استراحت شرقي مي رفتيم
پستان هاي بي شير مادران
با دكمه هايي از شير
شب را به جاده هاي شيري مي دادند
و چشم هاي خسته ي مردان
بر كهكشان
شروع شن ها
جاري بود
بر گرد اي تحرك متروك
اينجا نه ابر ،‌ نه گذر باد
ديريست تا معاش نبات را
پيغامي از سواحل تبخير نيست
و سرنوشت آب
در سفره هاي زير زميني
تقطير آسمان را از ياد برده است

دل تنگم
03-03-2008, 19:57
تا از سپيده گفتگوي مشروط
برخيزد
من
تصوير هجرت از پل
بر مي گيرم
تصوير هجرت از پل
از پله ي مناجاتم
تا سفره هاي شن
تا سفره هاي زخم
سفر مي كند
بر سفره هاي شن كلماتي آبي مهمانند
مهمان هجرت
اي نفس رفته ي من اي پل متصاعد
كه جثه ي زمين را
در آن هزار فرسخ نيلي
مي غلتاني
چون است اينكه عشق
جز در هراس مرگ
ما را دگر به خويش نمي خواند
از ما جز استغاثه نمي ماند
از ما درو گران چراگاه هاي هوايي
اينجا ، ميان گفتگوي مشروط
اينجا ، در انتحار اشباح
جز سطل هاي خالي در چاه هاي خالي
كي از مزارع نمك
ما را عبور داده ست ؟

دل تنگم
03-03-2008, 19:59
بسترم


صدف خالي يك تنهايي است


و تو چون مرواريد

گردن آويز كسان ديگري ...

god_girl
04-03-2008, 17:01
تو در دو چشم ترم بی بهانه میمانی

منم غريب سفرهای خيس و بارانی

god_girl
04-03-2008, 17:27
تقدیم به دل شکسته ها


دلمگرفته به اندازه وسعت تمام دلتنگی های عالم

شیشه قلبم انقدر نازک شده که با کوچکترین

تلنگری می شکند

میخواهم فریاد بزنم ولی واژه ای نمی یابم

کهعمق دردم را در فریاد منعکس کنم

فریادی در اوج سکوت که همیشه برای خودم سر دادهام

دلمبه درد می اید وقتی سر نوشت را به نظاره می نشینم

کاشمی شد سرنوشت را با ان روزها شیرینم

عجین کرد

بغضکهنه ای گلویم را آزارد

نفرین به بودن وقتی با درد همراست

ایکاش باز هم کسی اشکهایم را نبیند


تنها با خاطراتم خوشم

god_girl
04-03-2008, 17:37
پاييز هم بي سر و صدا از راه رسيد
شايد چون صداي کلاغها رو نمي شنوم
کلاغها کجاييد ؟؟؟
يک ماه پيش صبح که ميشد با صداي شماها بيدار ميشدم ولي حالا چرا نيستيد ؟؟؟
کلاغها کجاييد ؟؟؟

برگها ميخواهند خداحافظي کنند !!!
برگها هنوز سبزند !!!
برگها منتظرند
برگها ميخواهند زرد بشند
قهوه اي و نارنجي بشند !!!
برگها منتظرند با توچقدر دورم و چه فاصله اي تحمل جدايمان را دارد؟

اين تحمل كدامين پنجر است كه پرتو تو را تاب نمي آورد؟
من از كجا با غريبانه ماندم؟
ديگر هيچ پرسشي رابه اندازه چشمانم دوخته به تو
پاسخي نخواهم داد...