PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : اشعار سکوت، تنهایی و مرگ



صفحه ها : 1 [2] 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26

malakeyetanhaye
20-10-2007, 22:22
دارم از زلف سیاهش گله چندان كه مپرس
كه چنان زو شده ام بی سر و سامان كه مپرس...

cityslicker
21-10-2007, 08:56
پیری رسیـــد و فصل جـــوانی دگــر گذشت

دیدی دلا کــــه عمـــر چسان بیخبر گذشت

مــارا دگر چه چشم امیــدی ز پیــری است

کز پیش من جـــوانــی بــا چشم تــر گذشت

گو بعــد مــن کسی نکند هیچ یــاد مــــن

این خـــواب وایت خیال بیرزد بسر گذشت

ای غرقــه باد کشتـی عمری که روز شب

در بحر آب دیــده و خــون جگر گــــذ شت

از دست کار من شد و جانـــم به لب رسید

از پا در افتــادم و آبـــم ز ســر گــــذ شت

با سادگی بســـاز نظامــــا کــــــه سهلتـــر

آنکس گذ شت کز همه کس ساده تر گذشت

salma_ar
22-10-2007, 15:03
غم تنهایی اسیرت می کنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
وقتی که تنها می شم
اشک تو چشام پر می زنه
غم می آد یواشکی خونه دل در می زنه....

malakeyetanhaye
22-10-2007, 15:20
هان چه حاصل از آشنایی ها
گر پس از آن بود جدایی ها
من با تو چه مهربانی ها
تو و بامن چه بیوفایی ها
من و از عشق راز پوشیدن
تو و با عشوه خودنمایی ها
در دل سرد سنگ تو نگرفت
آتش این سخنسرایی ها
چشم شوخ تو طرفه تفسری ست
کارا به بی حیایی ها
مهر روی تو جلوه کرد و دمید
در شب تیره روشنایی ها
گفته بودم که دل به کس ندهم
تو ربودی به دلربایی ها
چون در ایینه روی خود نگری
می شوی گرم خودستایی ها
موی ما هر دو شد سپید وهنوز
تویی و عاشق آزمایی ها
شور عشقت شراب شیرین بود
ای خوشا شور آشنایی ها

cityslicker
22-10-2007, 15:22
اي وارث ساليان خاكستر !
خاموشي صدايت هرگز مباد.
كه زخم هايت از شمار ستاره افزون است
چون بيكسي من

اي سبز تر از نجابت !
دريچه ي بسته ي اندوهانت را
چه كسي به رويكوچه ي خوشبخت خواهد گشود؟!
تا همسايگان شب پرست تو
از راز چراغ بهراسند

اي پر از شهوت رستن !
امتداد سخاوتت را
بر بيكرانگي انتشار قنوت دستهايم بگستران
آنچنان كه عرياني سادگي هايم را –در مصيبت ماندن –
بر شانه هاي تكيده ي تو پهن كرده ام

اي هرم اشتياق !
پر از وسوسه ي رفتني تو
و من
چگونه پنهان كنم راز ستاره هايي را
كه از ارتفاع چشم ها سقوط مي كنند ؟!

malakeyetanhaye
22-10-2007, 15:24
ایینه دلم ز چه زنگار غم گرفت
تار امیدها همه پود الم گرفت
گفتم مرا نیاز به نازش نمانده است
فرصت طلب رسید و سخن مغتنم گرفت
او را که با سخن به دلش ره نبرده ام
از ره رسیده ای به سپاه درم گرفت
اشک از غرور گرچه ز چشمان من نریخت
هنگام رفتنش نگهم رنگ نم گرفت
یک عمر گشتم از پی آن عمر جاودان
گشت زمانه عمر مرا دم به دم گرفت
نازم بدان نگاه که او با اشاره ای
نام مرا ز دفتر هستی قلم گرفت
من با که گویم اینغم بسیار کو مرا
در خیل کشتگان رخش دست کم گرفت
برگرد ای امید ز کف رفته تا به کی
هر شب فغان کنم که خدایا دلم گرفت
در سینه ام نهال غمش نشاند عشق
باری گرفت شاخ غم و خوب هم گرفت
تا بگذرد ز کوه غم عشق او حمید
دستی شکسته داشت به پای قلم گرفت

malakeyetanhaye
22-10-2007, 15:26
به خلوت بی ماهتاب من بگذر
به شام تار من ای آفتاب من بگذر
کنون که دیده ام از دیدن تو محرم است
فرشته وار شبی رابه خواب من بگذر
نگاه مست تو را آرزوکنان گفتم
بیا به پرتو جام شراب من بگذر
اگر که شعر شدی بر لبان من بنشین
اگر که نغمه شدی از رباب من بگذر
فروغ روی تو سازد دل مرا روشن
بیا و در شب بی ماهتاب من بگذر
کرم کن و د کلبه ام قدم بگذار
مرا ببین و به حال خراب من بگذر

cityslicker
22-10-2007, 15:27
اگر روزي عاشق شدي
قصه ات را براي هيچكس بازگو نكن
اين روزها چشم حسودان به دود اسپند عادت كرده است

salma_ar
22-10-2007, 15:28
چنان دل کندم از دنیا
که شکلم شکل تنهایست
ببین مرگ مرا در خود
که مرگ من تماشایست

salma_ar
22-10-2007, 15:34
قاصدک غم دارم
غو آوارگی و دربدری
غم تنهایی و خونین جگری
قاصدک دریابم!
روح من عصیان زده و طوفانیست
آسمان نگهم بارانی است....

cityslicker
22-10-2007, 15:39
من به خود وامانده ام

قاصدك فرياد مردن مي زند

در پي هر پنجره چشمها در جستجوي تكیه گاهي مي دوند

و براي زيستن يك نگاه هم كافي است.

salma_ar
22-10-2007, 15:53
روزهای زندگی
مثل برگ از شاخه می افتد و من
همچنان تنهای تنها،راه می رفتم
یادها ، غم های سنگین
چهره آئینه دل را کدر میکرد
شاید این فریاد را به خویش می گفتم
باید این آئینه را از ظلم این ظلمت
رهایی داد

cityslicker
23-10-2007, 12:29
ای نسیم سحر ارامگه یار کجاست
منزل ان مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش ا
تش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که امد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست

c0dest0rm
23-10-2007, 13:15
ازهجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب
مرده ای را جان به رگ ها ریخت
پا شد از جا در میان سایه و روشن
بانگ زد برمن :‌ مرا پنداشتی مرده
و به خک روزهای رفته بسپرده ؟
لیک پندار تو بیهوده است
پیکر من مرگ را از خویش می راند
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود
درد را با لذت آمیزد
در تپش هایت فرو ریزد
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود
مرده لب بر بسته بود
چشم می لغزید بر یک طرح شوم
می تراوید از تن من درد
نغمه می آورد بر مغزم هجوم ...

c0dest0rm
23-10-2007, 13:18
نگاه تو
انعکاس صامت گرفتگی صدای یک فریاد است ...
به من نگاه کن !
بگذار من
در سکوت صدای نگاه تو
تراژدی مرگ همه ی فریادها را
تجربه کنم ...

c0dest0rm
23-10-2007, 13:22
برو ای دوست برو!
برو ای دختر پالان محبت بر دوش!
دیده بر دیده ی من مفکن و نازت مفروش...
من دگر سیرم... سیر!...
به خدا سیرم از این عشق دوپهلوی تو پست!
تف بر آن دامن پستی که تورا پروردست!

کم بگو ، جاه تو کو؟! مال تو کو برده ی زر!
کهنه رقاصه ی وحشی صفت زنگی خر!
گر طلا نیست مرا ، تخم طلا، مَردم من،
زاده ی رنجم و پرورده ی دامان شرف
آتش سینه ی صدها تن دلسردم من!
دل من چون دل تو، صحنه ی دلقک ها نیست!
دیده ام مسخره ی خنده ی چشمک ها نیست!
دل من مامن صد شور و بسی فریاد است:
ضرباتش جرس قافله ی زنده دلان
تپش طبل ستم کوب، ستم کوفتگان
چکش مغز ز دنیای شرف روفتگان
«تک تک» ساعت، پایان شب بیداد است!
دل من، ای زن بدبخت هوس پرور پست!
شعله ی آتش« شیرین» شکن«فرهاد» است!
حیف از این قلب، از این قبر طرب پرور درد
که به فرمان تو، تسلیم تو جانی کردم،
حیف از آن عمر، که با سوز شراری جان سوز
پایمال هوسی هزره و آنی کردم!
در عوض با من شوریده، چه کردی، نامرد؟
دل به من دادی؟نیست؟
صحبت دل مکن، این لانه ی شهوت، دل نیست!
دل سپردن اگر این است! که این مشکل نیست!
هان! بگیر!این دلت، از سینه فکندیم به در!
ببرش دور ... ببر!
ببرش تحفه ز بهر پدرت، گرگ پدر!!!!

خیلی خفن بید!

یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو........
منبع:

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

cityslicker
23-10-2007, 13:24
ساز دهنی ام را بی حضور تو به دهانم میگذارم و سرخوش از عشقت نوای خاموش قلبم را مینوازم تا شاید نسیم صدایم را به تو برساند ....و باز تو را به یاد قلب سوخته ام بیندازد ................گرچه خیلی دیر است اما هنوز هم چشم به راه جاده ای هستم كه از آن به آسمانها پیوستی و هیچ كبوتری خبر از برگشتنت نیاورد .................و باز هم در كنار جاده بی حضور تو می نوازم

salma_ar
23-10-2007, 15:37
شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی
تو را با لهجه گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای رنگ در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گل هایی که در تنهائیم روئید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
" دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی"
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم !
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا ؟ شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم ، چرا ، تاکی ، برای چه ؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از پنجره با مهربانی دانه بر میداشت
تمام بالهایش غرق در اندوه و ماتم شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایش خیس باران شد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
تو هم در پاسخ این بی وفائیها بگو
"در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم "
و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بی پاسخ سرد است
نمی دانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزو هایت دعا کردم

magmagf
24-10-2007, 19:43
پاییز می آید و من در این اندیشه ام

که بر مزار کدامین غروب

ترانه تنهایی را بسرایم

و تو آیا

همچون پرستوهای مسافر

آشیانی گرم داری برای بهاری که در سرزمین ما نامش می نهند :

پاییز ... ؟

cityslicker
24-10-2007, 19:49
تکیه کن بر شانه ام ای شاخهء نیلوفرینم ........تا غم بی تکیه گاهیت را نبینم.

با اينکه ميدانی اما باز منتظر ايستاده ای.نظاره گر چه هستی ؟چه چيز تو را می خواند که چنين مبهوت گشته ای؟
در کوچه باغ بائيزيه زندگی به اميد شنيدن صدای بلبل و قناری؟به گمانم کمی دير آمدی و يا شايد زود تر از موعد مقرر باشد .بلند شو به انتهای کوچه باغ بنگر نقطه ای بيش نيست چيزی که دنبالش می گردی از دانهء ارزن هم کوچکتر است .مصممی بدانی در انتها چيست.
بالای سرت را نگاه کن برواز دسته ای غاز وحشی است که ميروند و باز بر می گردند بی آنکه بدانند چه ميشود.ياد گرفته اند اينگونه باشند و به همين صورت هم ياد ميدهند.آن نقطه ای که حسرتش را در سينه داری از ياد ببر چرا که شايد مجبور شوی تمام عمر بيرو تکرار باشی و در آخر هم اگر به همين منوال باشد ديگر هيچ.
شايد بهتر باشد همين جا در وسط تکرار منتظر بهانه ای شد برای آمدن بهار.بنايی ساخت و سامانی داد و زندگی کرد و اگر نيامد چه ؟اگر آن نقطهء يحتمل بايانی بايان نباشد و آغازی بهتر از اين باشد چه؟
و اگر زبانم لال بد تر از اين شد آنوقت چه................؟

magmagf
25-10-2007, 07:35
چشمان خيست را
در رود
جايی كه ماهی و ماه
گريسته اند
می شويم
خشك خواهی شد
كه مرداب
از تو شكل می گیرد

kar1591
25-10-2007, 09:12
آسمان امشب به حالم گریه کن /روح تب داره مرا پاشویه کن
شعله افکند عاشقی بر حاصلم/ گریه کن بر مجلس ختم دلم
گریه کن بر من که روحم تیر خورد/ سایه ی احساسه من شمشیر خورد
شوخ چشمی بی شکیبم کرده است /با خودم حتی غریبم کرده است
شوخ چشم است و دلم در دست اوست/ هر چه هست از چشم پر نیرنگ اوست
او که می گوید زپشت خوابهاست /دخت فرمانروای آب هاست
او که خویشاوند نزدیک گل است /شرح احساس لطیف بلبل است
او که با آینه ها مانوس بود /چشم او یک کاسه اقیانوس بود
در نگاهش کهکشانها راز داشت /آری او صد سا نوری ناز داشت
آن بلا آن درد خود سینه سوز /از کجا آمد نمی دانم هنوز
شاید از توی جنگلهای راز /شاید تز پشت کپر های نیاز
آمدو بر بام قلبم پر کشید/ هز سره پرچین قلبم سر کشید
آمدو از درد پرم کرد و گذشت/ بی وفا سیلی خورم کردو گذشت
رفت و منصور دلم بر دار شد/ رفت وطاق عشق من آوار شد
رام هر کس کی شود آهوی دشت/ ای دل شوریده دیدی بر نگشت
ای دل شوریده مستی می کنی /باز هم شبنم پرستی می کنی
من که گفتم هین پرستو مردنیست /من که گفتم این بهار افسردنیست
من که گفتم ای دل بی بند و بار/ عشق یعنی رنج یعنی انتظار
عشق خونت را دواتت می کند/ شاه باشی ماتت می کند
آه عجب کاری به دستم داد دل// هم شکست و هم شکستم داد دل

BehzadKiNG
25-10-2007, 09:46
سلام
اولا" تشکر می کنم ار این همه شعرهای زیبایتان !
ثانیا" چون من زننده ی این تاپیک رو به خوبی می شناسم می دونم که هدفش از تنهایی و مرگ دوری از یار و معشوقش نبوده ! بلکه یه جورایی حالت عرفانی هستش یعنی هیچ شکست عشقی در کار نیست و مثلا" یه شعری تو همین تاپیک بود که می گفت :
"من از دلواپسی های غریب زندگی دلواپسی دارم
و کس باورد ندارد که من تنها ترین تنهای این تنها ترین شهرم"
ثالثا" بازم ممنون !

salma_ar
26-10-2007, 21:53
دردا
دردا که مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن ساعت است
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه
بازش یابی
تجربه ئی است
غم انگیز غم انگیز.....

cityslicker
27-10-2007, 12:21
روزی دل من که تهی بود وغریب



از شهر سکوت به دیار تو رسید



در شهر صدا که پر از زمزمه بود



تنها دل من قصّه ی مهر تو شنید



چشم تو مرا به شب خاطره برد



در سینه دلم از تو ویاد تو تپید



در سینه ی سردم، این شهرسکوت



دیوار سکوت زصدای تو شکست



شد شهرهیاهو این سینه ی من



فریاد دلم به لبانم بنشسـت
روزی

deicide
27-10-2007, 15:01
صداي جويده شدن در گور
همهمه مورچگان سلاخ

باران نفرت ازلي
نابودي گندمزار بهشت را نويد مي دهد.

لبهاي کبود از شهوت
خفقان

پيدايش جنون

تنها در گور سرد خويش رها مي شوم
خفته در پناه ضيافت کرم ها

دستانم را در گور مي شويم
و به قربانگاه عاطفه مي روم

cityslicker
28-10-2007, 11:44
نشنوی تا سرگذشت نامرادی های من
بین دنیای تو دنیاییست تا دنیای من

در چنین آلوده دورانی بپا کی زیستم
جسم شبنم هم ندارد طاقت تقوای من

همت ترک لذائذ را ندارد هر کسی
می توان گاهی گرفت این گوهر از دیای من

پخته گو حرفی اگر گویی به بزم عارفان
ای زیان خیره سر، یا جای تو، یا جای من

برقی اکنون جسته و من خیره از این روشنی
تا کجا بر خاک، سر ساید دل رسوای من

زین دو، باید عاقبت مقصود خود جوید یکی
طینت پست فلک یا همت والای من

من که در این جمع بگذشتم ز هر چه آرزوست
دست غم دیگر چه خواهد از تن تنهای من

با همه گم کرده راهی، موج نوری را نهاد
چشمه ی فیاض او، در چشم نابینای من

این چه عشقی بود یارب کاینچنین جانم بسوخت
آتشی افتاده پنداری به سر تا پای من

ghazal_ak
28-10-2007, 13:46
جاده ي قلب مرا رهگذري نيست كه نيست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفري نيست كه نيست

آن چنان خيمه زده بر دل من سايه ي درد
كه در او از مه شادي اثري نيست كه نيست

شايد اين قسمت من بود كه بي كس باشم
كه به جز سايه مرا با خبري نيست كه نيست

اين دل خسته زماني پر پروازي داشت
حال از جور زمان بال و پري نيست كه نيست

بس كه تنهايم و يار دگر نيست مرا
بعد مرگ دل من چشم تري نيست كه نيست

شب تاريك ، شده حاكم چشم و دل من
با من شب زده حتي سحري نيست كه نيست

كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
كه به شيريني مرگم شكري نيست كه نيست ....

cityslicker
29-10-2007, 12:44
شب بر سر من جز غم ايام كسي نيست

مي*سوزم و مي*ميرم و فريادرسي نيست

بيمارم و تبدارم و در سينة مجروح

چندان كه فغان مي*كشم از دل نفسي نيست

BehzadKiNG
30-10-2007, 20:52
گفتی از دل بربکن سودای من

گفتمت دل بی تو با من دشمن است

شادمان گفتی خداحافظ تو را

گفتمت این لحظه جان کندن است

رفتی اما بی تو تنها نیستم

آفرین بر غم که هر دم با من است

magmagf
30-10-2007, 21:14
این شهر

شهر قصه های مادربزرگ نیست

که زیبا و آرام باشد

آسمانش را هرگز آبی ندیده ام !

من از اینجا خواهم رفت

و فرقی نمی کند که

فانوسی داشته باشم یا نه...

کسی که می گریزد

از گم شدن نمی ترسد !

c0dest0rm
30-10-2007, 22:09
نگاهش سرد و سنگين است
و پر مفهوم.
دما دم ياد من از ياد او لبريز ميگردد و او هم نيک ميداند... و او هم نيک ميداند و او هم نيک ميداند و او هم نيک...
نویسنده: اینجانب
دلم بد جور گرفته بود گفتم.

deicide
01-11-2007, 10:02
استشمام خيانت نوين
در لحظه هايم،

ياد آور
لبخند سياه شيطان است،

که همچون داغ بردگي بر گرده ام
سنگيني خويش را
تحميل مي کند.

هدف غايي
رسالتي است نا شکفته
راهها به آنجا ختم خواهد شد.

رقص ارواح بر بلنداي شعور
به درخشندگي التماس کودکي
مي ماند
به هنگام تجاوز

سلاطين گردن زده
گرفتار در مشت آتشين خاک
آواي غريب خود را زمزمه مي کنند.

بيطوطه اي غريب
با رنگين کمان هفتاد رنگ يگانگي

جوي خون همچنان
ره مي سپارد به سويت
آغوش بگشا . . .
آغوش بگشا . . .



تقديم به دوست عزيزم c0dest0rm

ارادتمند
DEICIDE

magmagf
01-11-2007, 12:05
له شده ام زیر دندان های برنده ی شب

پرت شده ام در آخرین سیاه چاله های دردناک

سالهاست غرق شده ام

در زیر مرداب خفگی

خسته از نفس های دروغین

جسارتی نیست برای عاشق شدن

شیرینی ای نیست برای دلربایی

دلم گرفته از بی باکی خنجر


از پوچی آدمک های کاغذی

از عشق بازی های هوس آلود

از خودنمایی شیطان در پوستین انسان

سالهاست که له می شوم زیر دندان های برنده ی شب

کجاست نیمه ی گمشده ام ؟

هم آواز می روم با ناله های جغد

در پشت پرچین تنفر

ای کاش نبودم تا ببینم

گریه ی تلخ مهتاب را

ای کاش نبودم تا بشنوم

" عشق هم قدیمی شد "

من با چشمان خود دیده ام

مهتاب خودش را پشت چادر برکه پنهان کرده

تا شاید کسی اشک هایش را نبیند...!

magmagf
01-11-2007, 12:08
ما سه نفر بوديم

گربه و من و سنجاقک

سنجاقک

بال چپش درد می‌کرد

ديروز

کنار پنجره

بی‌صدا فوت کرد



ما دو نفر هستيم

گربه و من

گربه تمايلي به بازي ندارد

بیمار است

شايد

روي صندلي

يا زير درخت بيد

فوت کند



ما يک نفر مي شويم:

من

که نمي دانم

چگونه

کنار پنجره

روي صندلي

يا زير درخت بيد

نبودنت را تاب بياورم

ghazal_ak
02-11-2007, 22:32
بي تو هر شب اشك من از ديده مي بارد
در سكوتي تلخ
دست سردم
گرمي دست تو را احساس مي دارد
در حباب اشك
ديدگانم لحظه ديدار مي بيند
آتشين لبهايم
از باغ لبانت بوسه مي چيند
مژه بر هم مي زنم ، افسوس
بار ديگر خواب مي بينم
بر حرير آرزوها
مي نويسم :
عشق من برگرد
بي تو از دنيا گريزانم
بي تو از اندوه می ميرم

IcY
02-11-2007, 23:05
هر دم در خیالم از شکن زلفت دل پریشان میکنم...هر ان از امید دیدارت سینه پاره میکنم...با خودم می اندیشم دلدار را کی میبینم...باران را کی میبویم...بهار را کی میزیم...گل را کی در آغوش میگیرم...

دلم در حسرت آن چشمان و گیسوان چونان موجی است که هر لحظه بر دیواره ی صخره ای میزند...من از شوق دیدارت جان میبازم وای اگر تو را بینم که از عطر نفست دین میبازم...

فردای من امروز در کنارم باش

cityslicker
03-11-2007, 12:13
نگ سال گذشته را دارد ، همه ی لحظه های امسالم . ۳۶۵ حسرت را همچنان می کشم به دنبالم .

قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم . ديده ام در جهان نما چشمی که به تکرار می کشد فالم ....

(( يک نفر از غبار می آيد )) ، مژده ی تازه تو تکراريست . يک نفر از غبار آمد و زد زخم های هميشه بر بالم ....

باز در جمع تازه اضداد حال و روزی نگفتنی دارم . هم نمی دانم از چه می خندم ، هم نمی دانم از چه می نالم . (( راستی در هوای شرجی هم ديدن دوستان تماشاييست )) ، به غريبی قسم نمی دانم چه بگويم .

دوستانی عميق آمده اند ، چهره هايی که غرقشان شده ام . ميوه های رسيده ای که هنوز ، من به باغ کمالشان کالم .

چنديست شعرهايم را جز برای خودم نمی خوانم ، شايد از بس صدايشان زده ام ، دوست دارند ، دوستان ، لالم .

تنهاييم را با تو قسمت می کنم . سهم کمی نيست ، گسترده تر از عالم تنهايی من عالمی نيست . غم ، آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را بر سفره ی رنگين خود بنشانمت ، بنشين ، غمی نيست .

حوای من ، بر من نگير اين خود ستايی را که بی شک ، تنها تر از من در زمين و آسمانت آدمی نيست .

آيينه ام را بر دهان تک تک ياران گرفتم ، تا روشنم شد در ميان مردگاه هم همدمی نيست .

همواره چون من ، نه ، فقط يک لحظه خوب من بيانديش . لبريزی از گفتن ولی در هيچ سويت ، محرمی نيست . شايد برای من که همزاد کويرم شبنمی نيست . شايد به زخم من که می پوشم ز چشم شرم آن را ، در دست های بينهايت مهربانش مرهمی نيست .... شايد و يا شايد ، هزاران شايد ديگر اگر چه اينک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نيست

salma_ar
03-11-2007, 23:13
من تنهایی را در التهاب لحظه ها
از پس دیوار شب
پشت آینه باور خود احساس کردم ...
قسم به زمان ...
اشک تنها گواه این حضور تلخ بود

deicide
04-11-2007, 17:24
معصوميت از دست رفته.....

قهقهه مستانه شيطان
امتداد خوي حيواني را مي تراود.

ضجه هاي مرگ بار
مرثيه ايست بر پايان بکارت

آواي ناقوس شکسته
از کليساي سوخته زخمناک

خونابه هاي گناه از پيشانيشان جاريست
و کبودي التماسهايت
جانشان را خواهد سوزاند

چشمان بي گناهت چگونه تاب آورد ، برهنه شدن گرگ شهوت را
و تن نحيف تو چگونه تاب آورد سنگيني لجن بار حضور مردان نامرد را

قربانگاه سياهت تن زخم خورده ام را به ويراني کشيد
ضيافت شرمناک افول انسانيت

شيون هاي جگر سوزت
طاق آسمان را شکافت........

salma_ar
04-11-2007, 17:49
بودنم را هيچ کس باور نداشت
هيچ کس کاري به کار من نداشت


بنويسيد بعد مرگم روي سنگ
با خطوطي نرم زيبا وقشنگ


آنکه خوابيده در اين گور سرد
بودنش را هيچ کس باور نکرد

magmagf
06-11-2007, 08:15
دیر است

می‌نویسم

صدای پایش آرام از پله‌ها بالا می‌آید

مکث می‌کند کمی

در می‌زند

با احتیاط می‌پرسد

- شام خورده‌ای ؟




داستان می‌نویسم؟

شعر

یا خاطره؟

نمی‌دانم

نه صدای پایش می‌آید

نه کسی در می‌زند

و نه من شام خورده‌ام

magmagf
06-11-2007, 08:15
گاهی تو صدایم می‌کنی

گاهی من صدایت می‌کنم

عجیب است

گاهی هر دو

چیزی به این سادگی را

فراموش می‌کنیم

cityslicker
07-11-2007, 13:46
من زاده دامان غمم هيچکسم نيست

جز اشک در اين غمکده فرياد رسم نيست

اي درد بيازار مرا هرچه تواني

خوش باش که ميميرم و کس داد رسم نيست

اينكه بودنم به جز از عيب و عار نيست

عاشق شدم بگو به من اين خنده دار نيست ؟

منهاي اين پديده زيباست هستي ام

با غم، ولي ز بعد خزانم بهار نيست

deicide
07-11-2007, 18:19
خواهي آمد
با شيون و فغان همراه
دست بر سينه ام خواهي نهاد
چشمانت آتش را جلوه ام مي دهد.
....................................... و سنگيني گناهم
.................................................. ......... لبخندي بر لبانت خواهد نشاند.

خواهي آمد
با هزار حيله و نيرنگ
پا بر زندگي ام خواهي نهاد
نفسهايت بغض را در گلويم
............................. زمزمه مي کند
............................................. و اجراي قانون .............

خواهي آمد
با بوي تند انجماد و دروغ
لب بر پيشاني ام خواهي نهاد
عظمتت اوج بلندترين نفرين را نويد مي دهد
................................................ و رفتن من، مرثيه ايست خاموش اما جاودان

نفرين ،
نفرين بر تو ،
مرگ ،
مرگ بر تو ،
مرگ بر حقيقي ترين حقيقت زندگي
.............................................مر بر مرگ

ارادتمند
DEICIDE

sise
07-11-2007, 21:45
گر بیایی
از فرط خوشحالی خواهم مرد
اگر نیایی
از فرط غم و صوت

حالا که مرگ
در تو نفس می کشد
چه فرق می کند محبوب من !
بیایی یا نیایی !؟

malakeyetanhaye
09-11-2007, 14:48
در اين هستي غم انگيز
وقتي حتي روشن كردن يك چراغ ساده ي « دوستت دارم»
كام زندگي را تلخ مي كند
وقتي شنيدن دقيقه اي صدايي بهشتي
زندگي را
تا مرزهاي دوزخ
مي لغزاند
ديگر – نازنين من –
چه جاي اندوه
چه جاي اگر...
چه جاي كاش...
و من
– اين حرف آخرم نيست –
به ارتفاع ابديت دوستت دارم
حتي اگر به رسم پرهيزکاري هاي صوفيانه
از لذت گفتنش امتناع كنم.

malakeyetanhaye
09-11-2007, 15:00
ساکت گریستن در اتاقی خالی از هجوم رویاهای بی پروا / ساکت رفتن در جاده ای خالی از هیاهوی مردمی که نقابهایشان آرام می گویند : سلام / ساکت و بی صدا در انتهای دریاچه ای غرق شدن / ساکت اما پر از امیدهای مرهوم / پر از صداهای گنگ و نامفهوم

malakeyetanhaye
09-11-2007, 15:18
درخت چه می داند
او که به سایه سار آسوده اش آرمیده کیست ؟
تبردار کهنه کاری
که از سر خستگی به خواب رفته است
یا پروانه پرستی
که دعای بارانش را
تنها سر شاخه های تشنه می فهمند
پرنده چه می داند
شاخه سار صنوبری که بر آن آشیان گرفته است
گهواره ی امن هزار آواز آسمان اوست
یا ترکه بند قفل نشین قفسی
که کلید کهنه اش را
کنار چاقوی بی چشم و رو نهاده اند
آدمی چه می داند
چراغی که از دور
به راه او روشن است هنوز
خبر از خواب راحت مهمان خانه ی فرشته می دهد
یا سوسوی اجاق قلعه ی دیوی ست
که در کمین کشتن دانای دیگری ست
دیگر این همه نپرس
کجا می روی چه می کنی کی بر می گردی
شکستن اگر عادت آسان اینه نبود
تکرار بیهوده ی زندگی
که این همه تازگی نداشت

malakeyetanhaye
10-11-2007, 18:43
سلام ای شب معصوم !
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا میبافند

malakeyetanhaye
10-11-2007, 18:48
من از طنین صدای باد می لرزم
و باد به دور تنهایی انگشتان من زوزه می کشد
من از آواز گامهای رذالت در سیاهی می ترسم
و باد فانوس مرا برده است
من از میزگرد هستی شناسان در سوی بن بست این کوچه ها می هراسم
و باد به دور روزنه های هستی من دیوار کشیده است

malakeyetanhaye
10-11-2007, 18:50
سلام ای پدر دوزخ در دهلیز این شب دیرپای
سلام ای نوزاد مستمر در نبض مرداب
سلام ای مرد تنها که سرگردان مرد بودنت را در ژرفای باتلاقی از سبزینه ها نهادی
و تنهاییت همکلام هذیان تنوری شدند که می سوزاند هییت انسانی ات را
و بدرود ای کمانهای رنگین که در بارش یک تفکر پدید آمدید
و بدرود ای وقف نورانی ذهن به خ'اک نهالهای فرزانگی

magmagf
10-11-2007, 19:29
یک سال گذشت
هنوز هم من اینجا نشسته ام
رو به این پنجره ی باز
غرق در خلوت خاموش شبی پاییزی ...

اینجا ، هنوز هم منم
و صدای عبوری دوردست
که شاعرانه تر از پاییز
می شکند سکوت اتاقم را

اینجا ، هنوز هم منم
و دفتری سفید ، پر از غزل های نو
و یک دنیا خاطره های نیمه کاره و گندم گون...

اینجا ، هنوز هم منم
و سایه ای یک ساله ، که شاید دیگر زنده نیست !
و قلبی مالامال از این آرزوی خام ،
که کاش همیشه شب باشد ...

اینجا
پس از یک سال
هنوز هم که هنوز است
منم و رویای گم شدن در آرامش دریایی دور

اینجا ،
هنوز هم که هنوز است منم
من!
همان بانوی ماه
با همان دامن حریر سپید
با همان رویای گندمزار ...

یک سال گذشت
اما ، من
هنوز هم که هنوز است
اینجا نشسته ام
رو به این پنجره ی باز
غرق در خلوت خاموش شبی پاییزی...

magmagf
10-11-2007, 19:33
با دست خودش سر خودش را که برید

وقتی که بجز خون خودش هیچ ندید

بالای سر خودش،خودش فاتحه خواند

یک پارچه بر صورتش از رنگ سفید

انداخت...و خرمای خودش را هم خورد

از غصه ی خود شکست،فریاد کشید

آنگاه خودش را به سر شانه گرفت

و رفت برای پیکرش قبر خرید

یک لحظه در آن نگاه کرد اما زود

با پای خودش داخل آن قبر خزید

حتی به خودش تسلیتی گفت،سپس

خوابید و بروی تن خود سنگ کشید

یک سنگ سیاه روی آن حک شده بود:

یک مرغ که از بام خودش زود پرید

salma_ar
11-11-2007, 15:09
سخن از مرگ
سخن از لحظه ای است
که تقاص فهم آن
مردن است!

malakeyetanhaye
11-11-2007, 18:07
این که ما تا سپیده سخن از گل های بنفشه بگوییم
شب های رفته را بیاد بیآوریم
آرام و با پچ پچ برای یک دیگر از طعم کهن مرگ بگوییم
همه ی هفته در خانه را ببندیم
برای یک دیگر اعتراف کنیم
که در جوانی کسی را دوست داشته ایم
که کنون سوار بر درشکه ای مندرس
در برف مانده است
نه
باید دیگر همین امروز
در چاه آب خیره شد درشکه ی مانده در برف را
باید فراموش کنیم
هفته ها راه است تا به درشکه ی مانده در برف برسیم
ماه ها راه است تا به گلهای بنفشه برسیم
گلهای بنفشه را در شبهای رفته بشناسیم
ما نخواهیم توانست با هم مانده ی عمر را
در میان کشتزاران برویم
اما من تنها
گاهی چنان آغشته از روز می شوم
که تک و تنها
در میان کشتزاران می دوم
و در آستانه ی زمستان
سخن از گرما می گویم
من چندان هم
برای نشستن در کنار گلهای بنفشه
بیگانه و پیر نیستم
هفته ها از آن روزی گذشته است
که درشکه ی مندرس در برف مانده بود
مسافران
که از آن راه آمده اند
می گویند
برف آب شده است
هفته ها است
در آن خانه ای که صحبت از مرگ می گفتیم
آن خانه
در زیر آوار گلهای اقاقیا
گم شده است
مرا می بخشید
که باز هم
سخن از
گلهای بنفشه گفتم
گاهی تکرار روزهای
گذشته
برای من تسلی است
مرا می بخشید

malakeyetanhaye
11-11-2007, 18:08
راستی
چگونه باید تمام این عقوبت را
به کسی دیگر نسبت داد
و خود آرام از این خانه به کوچه رفت
صدا کرد
گفت : ایا شما می دانستید
من اگر سکوت را بشکنم
جبران لحظه هایی را گفته ام
که هیچ یک از شما در آن حضور نداشتید
اگر همه ی شما حضور داشتید
تحمل من کم بود
مجبور بودم
همه ی شما را فقط با نام کوچکتان
صدا کنم

malakeyetanhaye
11-11-2007, 18:14
...خون می خورم وخاموشم .
حافظ


گویا زمان گفتن دیگر سرآمده ست .


من
شعری چنان شکوهمند را می مانم ،
شعری چنان شکفته و انسانی را ،
که واژه ها مرا
معنای باستانی خود ،
یا
پژواک جاودانی خود
می دانند ،
و با طنین شادی واندوهشان
تالارهای جان وتارهای نهانم را
می لرزانند ،
وآوازهای روشن وتاریک خویش را من
می خوانند ،
مثل بهار و پاییز
درحنجره ی قناری و قمری .


اما زمان گفتن گویا
دیگر
سرآمده ست .

magmagf
11-11-2007, 20:14
اي غم ، تو که هستي از کجا مي آيي؟
هر دم به هواي دل ما مي آيي
باز آي و قدم به روي چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا مي آيي!

magmagf
11-11-2007, 20:16
خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري


لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري


آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري


با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري


صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري


عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري


رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري


عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري


روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري

cityslicker
12-11-2007, 13:36
تورا گم کرده ام امروز ... وحالا لحظه هاي من ...گرفتار سکوتي سرد وسنگينند... وچشمانم که تا

ديروز به عشقت مي درخشيدند ...نمي داني چه غمگينند!!! چراغ روشن شب بود ..برايم چشم هاي

تو نمي دانم چه خواهد شد پر از دلشوره ام... بي تاب ودلگيرم... .... کجا ماندي که من بي تو

هزاران بار،در هر لحظه مي ميرم

cityslicker
12-11-2007, 13:40
گوش کن

وزش ظلمت را مي شنوي؟

من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم

من به نوميدي خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را مي شنوي؟

cityslicker
12-11-2007, 13:41
خیابون خیسه و تنها

من و شب راهی فردا

هیچ صدایی نیست تو گوشم

جز صدای خستهء ما
جز صدای خستهء ما

صدای خش خش برگا زیر پام زنگ زمستون
بهترین ترانمون بود صدای بارش بارون

توی دست سرد ناودون


من و تو که رهسپار روزای خوب بهاریم

باید این شبهای سردو هر دو پشت سر بذاریم

من و تو خسته ایم اما به هدف چیزی نمونده

رسیده به صبح صادق کسی که شبو سوزونده

تو بودی که به داد من رسیدی

وقتی که بی رفیق و تنها بودم

آفتاب گرمی شدی و تابیدی

به روز خاکستری و کبودم

salma_ar
13-11-2007, 18:53
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست .
مرگ وارونه يک زنجره نيست .
مرگ در ذهن اقاقي جاري است .
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد .
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد .
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان .
مرگ در حنجره سرخ – گلو مي خواند .
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است .
مرگ ...
گاه درسايه نشسته است به ما مي نگرد .
و همه مي دانيم ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است .

malakeyetanhaye
14-11-2007, 17:31
ای غروب غمزده
بر من ببار
بر برگهای بی طراوت من
اما اب عقیم
بی نم باران گذشت و رفت


عابر به سوی من
بر شاخسار من
بر شاخسار بی بر و برگم نظر فکن
اینجا
هر چند چشمه سار روان نیست
بنشین
بنشین دمی و بر من تنها نگاه کن
عابر
این هیچ التفات شتابان گذشت و رفت

ای پر کشیده جانب ناهید و ماه و مهر
جولان دهنده در دل این واژگون سپهر
هشدار بیم غرش توفان
هشدار بیم بارش و بوران است
بر شاخسار من بنشین
اما پرنده
هیچش به دل نه بیم ز توفان گذشت و رفت

هان آهوی فراری این صحرا
تا دوردست می نگرم
صیاد نیست در پی صید تو بازگرد
قدری درنگ در بر من
قدری درنگ کن
آهو
چون برق و باد هراسان گذشت و رفت

شب می رسید و روز
دلخسته از درنگ
افسرده از بسیط بیابان گذشت و رفت

malakeyetanhaye
14-11-2007, 17:33
در پیش چشم دنیا
دوران عمر ما
یک قطره دربرابر اقیانوس
درچشمهای آن همه خورشید وکهکشان
عمر جهانیان
کم سو تر از حقارت یک فانوس
افسوس

malakeyetanhaye
14-11-2007, 17:38
ای کاش انفجار
فرجام اگرچه تلخ
ما مومنان ساحت نومیدی
نومید و بی شهامت
حتی شهامتی نه
که نوشیم شوکران
در برزخ زمین
آونگ لحظه های زمانیم
اینجا که مرز مرز گزینش بود
ایا کسی فرمان انهدام مرا می خواند ؟
فریاد می زنم نه صدایی
بر من نه پاسخی نه پیامی
تردید بود و من
این تلخوش شرنگ شماتت را
قطره قطره
باری به جام کردم و نوشیدم
دیدم که می جوند
دیوار اعتماد مرا موریانه ها
اینک من آن عمارت از پای بست ویرانم
ایا دوباره بازنخواهی گشت ؟
نمی دانم

magmagf
14-11-2007, 22:35
بگذار بی ادعا اقرار کنم که دلم برایت تنگ شده
وقتی نیستی دلتنگی هایم را قاب می کنم
لحظه لحظه غروب را که دلتنگ تو و چشمان
بارانی ات هستم می شوم
قاب می کنم تا وقتی آمدی نشانت دهم تا
شاید دیگر تنهایم نگذاری

magmagf
14-11-2007, 22:36
بغض که می کنی

طاق آسمان کوتاه تر می شود

و دستهای من خیس

کجای این باران برکت خداست

magmagf
14-11-2007, 22:39
امروز پاي ثانيه ها درد مي كند
آرام مي روند ، آرام تر از ديروز
و گاه پشت ساعت هاي غم مي ايستند . . .
با اين ثانيه هاي خسته ، كي به تو مي رسم ...؟؟؟
من منتظر مهرت ميمانم...انتظاري سرد...
انتظاري بي انتها

magmagf
15-11-2007, 13:49
زن جام را به دست گرفت
ـ لب جام در برابر لبانش ـ
حركاتش سرشار از آرامش و یقین،
حتي قطره اي از جام بيرون نريخت.

دستان مرد لطیف و استوار بودند:
سوار بر اسبي جوان...
و با اشاره اي آرام
اسب را كه مي لرزيد، به ايستادن واداشت.

اما هنگامي كه مي خواست
جام سبك را از دست زن بگيرد،
براي هر دو بسيار سنگین شده بود:
هر دو مي لرزيدند،

به شدت
آن گونه که هيچ يك نمي توانست دست ديگري را بگيرد.
و سرانجام شراب تيره بر زمين جاري شد.


هوگو فون هوفمانستال

cityslicker
15-11-2007, 14:59
هرگاه دفتر محبت را ورق زدي و هرگاه زير پايت خش خش برگها را احساس كردي
هرگاه در ميان ستارگان آسمان تك ستاره اي خاموش ديدي
براي يكبار در گوشه اي از ذهن خود نه به زبان بلكه از ته قلب خود بگو:
يادت بخير


كاش قلبم درد پنهاني نداشت


چهره ام هرگز پريشاني نداشت
كاش مي شد دفتر تقدير عشق
حرفي از يك روز باراني نداشت
كاش مي شد راه سخت عشق را
بي خطر پيمود و قرباني نداشت

cityslicker
15-11-2007, 14:59
سهم من از تو چند خط نوشته
سهم من از تو یادآوری گذشته
سهم من از تو یه عکس فراموش شده
..
مگر نه اینکه روزهای خوبی را برایت رقم زدم
مگر نه اینکه معشوقه خوبی برایت بودم
پس چرا ؟!
پس چرا
باید سهم من این باشد ...

cityslicker
15-11-2007, 16:29
هنوز هم تلخ می نویسم ...
به گمانم هنوز هم تلخم !
براستی چرا اینگونه شده ام ؟
وقتی تنها می شوم
حرفم نمی آید، افکارم جمع نمی شود
آشفته می شوم، نگران
راحت بگویم
تلخ می شوم
مثل قهوه ی تلخی که با یک لیوان شکر هم قابل خوردن نیست!
می گفت چقدر در كنارت آرامش دارم
دلم برای در کنار تو بودن تنگ شده !
برویم و تا چندی دور شویم از هیاهوی این شهر
خوش بگذرانیم
بخندی تا من هم کمی بخندم ...!
مي داني از وقتي كه رفتي نخنديدم
امشب می نشینم و به حرفهایت فکر می کنم
باورم نمی شود همه ی اینها را خطاب به من زده باشد
چه متغیر شده ام این روزها
وقتی تنهایم عجیب احساس دوگانگی می کنم
کاش هرگز تنها نبودم
براستي چرا اينگونه شده ام ؟
چه بد كه تلخ مي نويسم

malakeyetanhaye
15-11-2007, 17:10
گیرم که ابر بامدادان بهشت اینجا
بارید و خوش بارید
وان روشنی آسمانی را
نثار این حصار بی طراوت کرد
از ساحل دریاچه ی اسفند
با بی کرانی ایینه اش تابید و خوش تابید
اما
مرغان صحرا خوب می دانند
گلهای زندان را صفایی نیست
اینجا قناری ها ی محبوس قفس پیوند
این بستگان آهن و خو کرده با دیوار
بر چوب بست حس معصوم سعادت های مصنوعی
با دانه ای فنجان آبی چهچهی آوازشان خرسند
هرگز نمی دانند
کاین تنگناشان پرده ی شور و نوایی نیست

malakeyetanhaye
15-11-2007, 17:15
چشمم به روی بیشه و
دریاچه بود و ابر
و خوشه های خیس اقاقی ها
و روشنای آب که قلبم را
در هرم آفتاب نشابور
طفلان منتظر
در کوچه ای محکمه کردند
قلبم برهنه شد
آنجا به روی خاره و خارا
در تیز تاب دشنه ی خورشید
با واژه واژه پرسش آنان
قلبم برهنه شد
از خویش رفته بودم
باران نرم و ریز فرو می ریخت
بر بازوان سبز علف ها
و گیسوان خیس خزه ها
بر سطح پر تبسم امواج آب و
من
در هرم آفتاب نشابور
آتش گرفته بودم

malakeyetanhaye
15-11-2007, 17:16
اسفالت
باران خورده
مثل فلس ماهی ها
از روشنی گاهی
بر هستی اشیا گواهی ها
تنهایی ای
آن سان که حتی سایه ات با تو
گاه اید و گاهی نمی اید
در بی پناهی ها

RohAm Ram2
16-11-2007, 02:00
منم اومدم !


به تنهایی خود کرده ام خو

جفت چشانم میکند سوسو


چشمان قرمزم مبهوت گشته بر در

کسی هست آیا بر من زند سر؟

A_M_IT2005
16-11-2007, 05:39
نمیدانم بگویم یا نگویم
که این دل در غم هجران تو سوخت
از آن روزی که رفتی تو ز پیشم
دل من آتش تنهایی افروخت

cityslicker
17-11-2007, 09:58
لبم محکوم شد به ساده بودن
غرورم محکوم شد به خونسرد بودن
احساسم محکوم شد به کم حرف بودن
دلم محکوم شد به گوشه گیر بودن
چشمانم محکوم شد به مهربان بودن
دستهایم محکوم شد به سرد بودن
پاهایم محکوم شد به تنها رفتن
آرزوهایم محکوم شد به محال بودن
وجودم محکوم شد به تنها بودن
عشقم محکوم شد به محبوس بودن
و اما امروز تو عشق من محکوم میشوی به خاطر اسیر بودن
و من باز هم مثل همیشه خودم رو محکوم میکنم به عاشق
بودن

deicide
18-11-2007, 15:42
اين بار مرثيه اي خونين خواهم سرود .....

.................................................. .................. برايت

با گلوي دريده


فواره خون تلؤلو ،

................ ميراث زمان است.



و دردهايم را ، که همه دار و ندارم از اين

......................................... ويرانه ابدي است ،

به يادگار

در گورستان نگاهت

..................... دفن مي کنم .

خاکستر خونين

آواي جگر سوخته مادر داغديده

سياهپوشم مي کند

به هنگام مستي.

ديدگان مضطرب و احمق . . . . . .

ارادتمند
DEICIDE

vahide
18-11-2007, 19:57
برای آخرین رنج


تنهای تنها می کشیدم انتظارت
ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت.
دیوارها در کام تاریکی فروریخت
لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک.
آنگاه دستی در من آویخت!

دانستم این ناخوانده مرگ است
از سالهای پیش با من آشنا بود
بسیار اورا دیده بودم
اما نمی دانم کجا بود!

فریاد تلخم در گلو مرد!
با خود مرا در کام ظلمت فرو برد
در دشت ها در کوه ها
در دره های ژرف و خاموش
بر روی دریاهای خون در تیرگی ها
در خلوت گرداب های سرد وتاریک
در کام اوهام
در ساحل متروک دریاهای آرام
شب های جاویدان مرا در بر گرفتند.

ای آخرین رنج
من خفته ام بر سینه خاک
بر باد شد آن خاطر از رنج خرسند
اکنون تو تنها مانده ای ای آخرین رنج!
بر خیز برخیز
از من بپرهیز
بر خیز از یان گور وحشت زا حذر کن.
گر دست تو کوتاه شد از دامن من
بر روی بال آرزوهایم سفر کن.
با روح بیمارم بیامبز
بر عشق ناکامم
بپیوند!

magmagf
19-11-2007, 06:29
نوازشم کن...!!! نترس....؟؟؟ تنهایی واگیر نداره...

آنقدر مرده ام كه هيچ چيز نمي تواند
مردنم را ثابت كند
وآنقدر از اين دنيا سيرم كه روز مرگم را
جشن ميگيرم
و اگر اين دنيا را دوست داشتم روز تولدم
نمي گريستم...!!

magmagf
19-11-2007, 06:31
خط . فكر . زندگي



در دستانم خطي نيست



نه خطي كه طول عمرم را نشان دهد



نه خطي كه آينده ام را بگويد



و نه خطي كه مرا به كسي برساند



تمام خطوط دنيا را در چشمانم پنهان كرده ام



تا از نگاه متعجب كف بين ها دلم خنك شود

deicide
19-11-2007, 12:17
گامهاي لرزانم را تا انتهاي سوگواري مي گسترانم

و تنديس نفرت را

از استخوانهاي اشکبارم مي تراشم

تراشه هاي غرورم

ميزبان محبت شعور ناپخته ي

................................. دروني ترين لايه هاي وجدان است.

اما همچنان

نگاه هاي معصوم عاطفه

نم مي کشند و طراوت مي گيرند.

در مقابل چشمانم

اساطير به خاک مي افتند

و من تمام مي شوم.

ارادتمند
DEICIDE

deicide
19-11-2007, 12:22
پرواز

بر فراز ،

آسمان عريان و گريان

در پي زيبايي هاي تو ..............

واسين لحظات

هميشه ماندگارند.

از لا به لاي احساس مي بويمت

و سرانگشتانم

در انتظار لحظه هاي تو

سرد و خاموشند.

کبودي گنگ آلود نگاهم را

آبياري کن

تا گامي در کنارت بيارامم ......................

پوسيدگي اين سياهي را

درياب ......................

ارادتمند
DEICIDE

HENRY_LETHAM
19-11-2007, 23:13
امشب گریان به آسمان بی انتها نظاره می کنم
نگرانم ، غمگینم ، می ترسم
درختان در گوشم می خوانند که نسیمی در راه است
اشکانم بر روی گونه خشک شد
آرامشی مرا رد آغوش گرفت
دیگر نکران نبودم غمی نداشتم نمی ترسیدم

RohAm Ram2
20-11-2007, 07:00
تنها لحظات تنها عمر من
میگذرد از جاده تنهایی تن

تنها سرود تنهایی را
می سرایم کنون تا فردا

می کشانم تن خسته
به کنار خاطراتم تا هرجا

malakeyetanhaye
21-11-2007, 20:39
تاسیان

خانه دل تنگ ِ غروبی خفه بود
مثل ِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم اه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمین ِ دل ِ آن کودک ِ خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه !

malakeyetanhaye
21-11-2007, 20:41
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

ghazal_ak
23-11-2007, 11:20
تو نيستي كه ببيني
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاري است
چگونه عكس تو در برق شيشه ها پيداست
چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري
درخت ها و چمن ها و شمعداني ها
به آن ترنم شيرين به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مي نگرند
تمام گنجشكان
كه درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا مي كنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد كاج
كنار باغچه
زير درخت ها لب حوض
درون آينه پاك آب مي نگرند
تو نيستي كه ببيني چگونه پيچيده است
طنين شعر تو نگاه تو درترانه من
تو نيستي كه بيبني چگونه مي گردد
نسيم روح تو در باغ بي جوانه من
چه نيمه شب ها كز پاره هاي ابر سپيد
به روي لوح سپهر
ترا چنانكه دلم خواسته است ساخته ام
چه نيمه شب ها وقتي كه ابر بازيگر
هزار چهره به هر لحظه مي كند تصوير
به چشم همزدني
ميان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب مي ماند
تنها به خواب مي ماند
چراغ آينه ديوار بي تو غمگينند
تو نيستي كه ببيني
چگونه با ديوار
به مهرباني يك دوست از تو مي گويم
تو نيستي كه ببيني چگونه از ديوار
جواب مي شنوم
تو نيستي كه ببيني چگونه دور از تو
به روي هرچه دراين خانه ست
غبار سربي اندوه بال گسترده است
تو نيستي كه ببيني دل رميده من
بجز تو ياد همه چيز را رهاكرده است
پرنده ساكت و غمگين
ستاره بيمار است
دو چشم خسته من
در اين اميد عبث
دو شمع سوخته جان هميشه بيدار است

cityslicker
25-11-2007, 16:56
نفسم یهو گرفتو حالا دیگه من یه مرده ام

عزرائیل شراب مرگو داد به دستم اونو خوردم

آخرین بیل خاکو روم بریز گورکن نازم

حتی زیر خاک که باشم تا ابد با عشق دمسازم

پریدم سوی خداوند

خدا حافظ ای جماعت

یه دیوونه رفت از اینجا

وعده ی ما به قیامت

مادرم گریه نکن

جای من اینجا راحته

من خوابیدم میون قبر

این آخر شجاعته

رفقا بسه دیگه

زود اشکاتونو پاک کنید

خاطره های قشنگو

حالا دیگه خاک کنید

" اونی که گریه هاشو هیچ وقت ندیدیم رفت و رفت

اون که واسه پولاش نقشه کشیدیم رفت و رفت "

دخترک گریه نکن که دیوونه ات پیش خداست

آره اون رفته ولی با این وجود فکر شماست

آدما خدا نگهدار

دیوونه پرنده شد

توی جنگ با زندگی

آخرشم برنده شد

خدا جون بنده تو دریاب که می خوام گریه کنم

من میخوام قلبمو به سوسک های قبر هدیه کنم

با دلم خوب تا نکرد

این زندگی بی صفت

پر بودش دور و برم

از رفیق بی معرفت



وقتی گورکن آخرین بیل خاکو رو سرم خالی کنه

یه نفس عمیق می کشم و

خودمو واسه یه خواب راحت آماده کنم

cityslicker
25-11-2007, 16:59
ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز، بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم

در آينه بر صورت خود خيره شدم باز، بند از سر گيسويم آهسته گشودم

عطر آوردم و بر سر و بر سينه فشاندم، چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم

افشان كردم زلفم را بر سر شانه ، در كنج لبم خالي آهسته نشاندم

گفتم بخود آنگاه ؛ صد افسوس كه او نيست، تا مات شود زينهمه افسونگري و ناز

چون پيرهن سبز ببيند بتن من، با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز

او نيست كه در مردمك چشم سياهم، تا خيره شود عكس رخ خويش بيند

اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب، كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند

او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد، ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را

اي آينه مُردم من از اين حسرت و افسوس، او نيست كه بر سينه فشارد بدنم را

من خيره به آئينه و او گوش به من داشت، گفتم كه چسان حل كني اين مشكل ما را

بشكست و فغان كرد كه« از شرح غم خويش، اي زن ؛ چه بگويم كه شكستي دل ما را»

فروغ فرخزاد

magmagf
25-11-2007, 19:34
نگه دگر به سوي من چه مي كني،
چو در بر رقيب نسشته اي
به حيرتم كه بعد از آن فريبها ،
تو هم پي فريب من نشسته اي

به چشم خويش ديدم آنشب اي خدا،
كه جام خود به جام ديگري زدي
چو فال حافظ آن ميانه باز شد،
تو فال خود به نام ديگري زدي

برو برو به سوي او مرا چه غم،
تو آفتابي، او زمين ، من آسمان
بر او بتاب، زانكه من نشسته ام
به ناز روي شانه ستارگان

بر او بتاب، زانكه گريه مي كند
در اين ميانه قلب من به حال او
كمال عشق باشد اين گذشتنها،
دل تو مال من؛ تن تو مال او

تو كه مرا به پرده ها كشيده اي ،
چگونه ره نبرده اي به زار من
گذشتم از تن تو ، زانكه در جهان
تني نبود مقصد نياز من

اگر به سويت اين چنين دويده ام،
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بي فروغ من ،
خيال عشق خوشتر از خيال تو

كنون كه در كنار او نشسته اي ،
تو و شراب و دولت وصال او
گذشت و رفت و آن فسانه كهنه شد،
تن تو ماند و عشق بي زوال او


فروغ فرخزاد

magmagf
25-11-2007, 19:35
خداحافظ ! خداحافظ! سلام خوب دیروزم
بدون من تا ته دنیا ، به اتیش تو می سوزم
خداحافظ ! خداحافظ! همیشه همدم و همراه
دلیل بغض بی وقفه ، دلیل هق هق گهگاه
خداحافظ ! خداحافظ! عزیز خسته از تکرار
مگو تقدیر ما این بود ، محاله بعد از این دیدار

خداحافظ ! خداحافظ! سیه پوش سراپا نور
شروع ناب هر شعری ، تو ای نزدیک دورا دور
خداحافظ غزلساز طناب و شاخه و رویا
صدای ناب روئیدن ، غریق عاشق دریا
خداحافظ ! خداحافظ! گل اردیبهشت من
پر از نام زلال توست ، کتاب سرنوشت من

خداحافظ ! خداحافظ! دلیل تازه بودنها
خداحافظ ! خداحافظ! تمنای سرودنها
خداحافظ ! خداحافظ! سفر خوش راه رویا باز
پس از تو قحطی لبخند ، پس از تو حسرت پرواز

magmagf
25-11-2007, 19:36
اکنون به انتظار نشسته ام آمدنت را
و می ترسم از آن روزی که خرد شوم
زیر پاهای گذر زمان
و از یادت بروم
و از يادت بروم
به انتظارت هستم
و شمارشگر لحظه های بیهوده ای که
جاری می شوند بدون نشانی کوچک از تو
لحظه ای بیا ندیش
همه ی بودنم را که سرد است و سیاه
و شتابم را در گذران افق تردید
و روزهایم را چون آینه ای زنگار گرفته
لحظه ای یباندیش و احساسش کن
تمام دلدادگی ام را ...

cityslicker
27-11-2007, 12:55
می شکنم بی صدا و صبور
واژه واژه های دلتنگی و دلواپسی در سرما و بعض حنجره یخ می زند.
و نگاه کبودم به آسمان، تا تلاقی دو رعد باقی خواهد ماند
به خط پروازت که می نگرم چیزی در دلم می میرد
به قاب چوبی عکست که چه جوان و زنده به من می نگری
انگار که این بار من پیر شده ام
چقدر برای لبخندهایت بیقرارم ای سفر کرده
برای دستهای عاطفه و احساس دلتنگم
و هنگامیکه از تو می نویسم این زخم سربسته سینه دهان می گشاید.
چیزی مرا در خود ذوب می کند، به جانم شرر می زند و آنگاه سیل اشک از جویبار مردمک چشمان سرازیر می گردد.
به تو که می اندیشم از این همه غربت و تنهایی دلم کبود می شود.
دستانم پناهی می خواهد و تو نیستی
کوله بار غربت این دل را می خواهم در پناه شانه ات زمین بگذارم کجایی؟
راستی کدامین حادثه شوم مرا از تو جدا ساخت
کدامین خاطره تلخ تو را از من ربود
چشمانم به ندیدنت عادت کرده، این همه سال دوری، اینهمه سال بی پناهی و اینهمه سال اندوهی که در سینه حبس می کنی
شاید نامحرمان از نگاه خسته ات آنرا نبینند.
در من گویا احساس مرده، بی تو احساسم رفت، بی تو احساسم مرد، بی تو برخود زخم می زنم
دشنه فراقت سالهاست که سینه ام را دریده
کاری ترین از دشته و عمیق تر از این زخم دیده بودی؟

salma_ar
28-11-2007, 00:16
غریب آشنا با من،

دلم تنگ است باور کن

پس از تو
زندگی با مرگ همرنگ است باور کن

کمک کن تا دوباره جاده ها بی انتها باشد

نباشی پای رفتن های من

و این بر شانه های عشق یک ننگ است باورکن

68vahid68
28-11-2007, 10:48
اين شعر کانديداي شعر برگزيده سال 2005 شده
توسط يک بچه آفريقايي نوشته شده و استدلال شگفت انگيزي داره
This poem was nominated poem of 2005
Written by an African kid, amazing thought

When I born, I Black, When I grow up, I Black
When I go in Sun, I Black, When I scared, I Black
When I sick, I Black, And when I die, I still black
And you White fellow
When you born, you pink, When you grow up, you White
When you go in Sun, you Red, When you cold, you blue
When you scared, you yellow, When you sick, you Green
And when you die, you Gray
And you call me colored
وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم،
وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتي مي ترسم، سياهم،
وقتي مريض ميشم، سياهم، وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم...
و تو، آدم سفيد،
وقتي به دنيا مياي، صورتي اي، وقتي بزرگ ميشي، سفيدي،
وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي، وقتي سردت ميشه، آبي اي،
وقتي مي ترسي، زردي، وقتي مريض ميشي، سبزي،
و وقتي مي ميري، خاکستري اي...
و تو به من ميگي رنگين پوست؟؟؟

68vahid68
28-11-2007, 10:50
در اين ميعادگاه كه تنهايي من است همه آن انتظار توام

ستاره ي من اين جا همان جايي است كه مي خواهم تو بيايي
ولحظه به لحظه طلوع ديدار ها را به نظاره بنشيني
بيا كه من بي تو يعني هيچ يعني باد
روزي كه تو را از ميان آن همه زيبايي چيدم و خواستم مرهم تنهايي ام
باشي خوب مي دانستم كه معناي من را مي فهمي
معنای ما را می فهمی

deicide
28-11-2007, 11:07
برايت

اين بار ، مرثيه اي خونين خواهم سرود ،

با گلويي دريده

فواره خون ، هماره

تلؤلو ميراث زمان است .

فاضلاب همچنان به رگهايم تزريق مي شود .

و من دردهايم را که همه دار و ندارم ،

از اين ويرانه ابدي است ،

به يادگار ،

در گورستان نگاهت دفن مي کنم.

آواي جگرسوز مادر داغديده

سياهپوشم مي کند به هنگام مستي .

ديدگان مضطرب و احمق ؟ !

ارادتمند
DEICIDE

deicide
28-11-2007, 11:14
شيشه هاي زخم خورده ،

کيمياي بيهوده زمانه ما ، . . .

همراه با رانش عقربه هاي مرگ ،

کلوچه هايم را با چاشني انتظار در خونابه غليظ و گرم ، فرو مي برم .

حلاوت و شيريني.

فرياد مي کشم که ديگر بس است ، اين چه رنجي است

و ناگاه جنون رهايي بخش

با طلوعي دوباره

و طوفاني مليح

دست نوازش بر سرم مي کشد . . .

تباهي ، رخت دامادي بر تنم مي کند و

دروغ عروس آرزوهايم را مي آرايد . . . .

سوگ هلهله سر مي دهد

تا خون در رگهايم تصعيد گردد.

استخوان ساقهايم شکست . . . . . .

ارادتمند
DEICIDE

68vahid68
28-11-2007, 11:23
همه اندوه من از نادانی
همه اندوه من از تاریکی
باز این رهگذر خوابیده
باز از آن کوچه و آن مهتابی
فقط اینجاست که من میفهمم
آسمان دل من تنها بود........

68vahid68
28-11-2007, 11:27
باز آى كه چون برگ خزانم رخ زردى ست
با ياد تو دم ساز دل من دم سردى‌ست
گر رو به تو آورده ام از روى ‌نيازى ست
ور درد سرى ‌مى‌دهمت از سر دردى ست
از راهروان سفر عشق در اين دشت
گلگونه سرشكى ست اگر راه نوردى‌ست
در عرصه ى‌انديشه ى‌ من با كه توان گفت
سرگشته چه فريادى‌ و خونين چه نبردى‌ست
غم خوار به جز درد و،وفادار به جز درد
جز درد كه دانست كه اين مرد چه مردى‌ست
از درد سخن گفتن و، از درد شنيدن
با مردم بى درد ندانى كه چه دردى‌ست
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با اين همه دور از تو مرا چهره ى‌زردى ست

behroozifar_s
28-11-2007, 23:17
خیلی ساله که این شعر رو حفظم ، دوست داشتم شما هم بخونیدش . نمی دونم شاعرش کیه اگه کسی بهم بگه ممنون می شم .

بر در دل ناشناسی حلقه زد گفتم که باشی

گفت در بگشا امیدم عاقبت از ره رسیدم

گفتم آوَخ دیر کردی نا امیدی کشت دل را

رو بجو زنده دلی را ، من امید از تو بریدم

پیروز باشید

behroozifar_s
28-11-2007, 23:23
جناب climax.bix.ir عزیز فرموده بودید ، هدفه این تاپیک نوشتن شعر های عرفانیه . به نظر من توی عرفان هیچ شعری بهتر و کاملتر از این شعر حضرت مولانا نیست که میگه :


ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرهازان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا

زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شودچندین کشش از بهر چه تا در رسی در اولیا

از بد پشیمان می شوی الله گویان می شویآن دم ترا او می کشد تا وارهاند مر ترا

از جرم ترسان می شوی وز چاره پرسان می شویآن لحظه ترساننده را با خود نمی بینی چرا

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان یا بگذرد یا بشکند کشتی درین گردابها

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

بانگ شعیب و ناله اش وان اشک همچون ژاله اش چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا

گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا

گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من در روم بهر لقا

گر رانده آن منظرم بستست ازو چشم ترم من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا

جنت مرا بی روی او هم دوزخست و هم عدو من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا

گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا

گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی

ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا

چون هر کسی در خورد خود یاری گزید از نیک و بدما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا

روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا

گفتا که من خربنده ام پس بایزیدش گفت رو یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا


نظر شما رو نمی دونم ، اما این شعر واقعا ...... . نمی دونم چی بگم .


پیروز باشید

ghazal_ak
29-11-2007, 23:13
وقتي صداي قدمهايت



خبر شوم دور شدنت را مي داد



نمي دانم شنيدي



تمام استخوانهايم



زير پايت له شد؟



و آن جسم نرم



كه با دستت فشردي



قلبم بود



كه زير فشار انگشتانت ، تركيد



وقتي رفتي



نميدانم ديدي



قطره درشت ترس



ترس فراموش شدن



از چشمان بهت زده عروسكم چكيد؟



اينك ،



چكمه هاي سربي ساعت



نزديك به زمان آشنايي اند



و تو نيستي كه ببيني



قاب كوچك عكست روي ديوار



گوشهايش چقدر بزرگ شده



من ، تمام حرفهايم را فقط به او گفتم



تو



نيستي كه ببيني



ديوارهاي اتاقم



خط خطي ثانيه هاي نبودن توست



زمان به ساعت آشنايي نزديك است



و تو .....



تو ، حالا ، اينجا نيستي

hellgirl
01-12-2007, 16:44
سلام اي غروب غريبانه دل

سلام اي طلوع سحرگاه رفتن

سلام اي همه لحظه هاي جدايي

خداحافظ اي شعر شبهاي عاشق

خداحافظ اي شعر شبهاي روشن

خداحافظ اي قصه عاشقانه

خداحافظ اي آبي روشن عشق

خداحافظ اي طبع شعر شبانه

خداحافظ اي همنشين هميشه

خداحافظ اي داغ بر دل نشسته

تو تنها نمي ماني اي عمر بي من

تو را مي سپارم به دل هاي خسته

تو را مي سپارم به بي راه مهتاب

تو را مي سپارم به تاوان دريا

اگر شب نشينم اگر شب شكسته

تو را مي سپارم به روياي فردا

به شب مي سپارم تو را تا نسوزم

به دل مي سپارم تو را نميرد

اگر چشمه واج از هم نخشكد

اگر روزگار بي صدا را نگيرد

خداحافظ اي برگ و بار دل من

خداحافظ اي سايه سار هميشه

اگر سبز رفتي اگر زرد ماندم

خداحافظ اي نوبهار هميشه

hellgirl
01-12-2007, 16:46
هی نشین غصه نخور رفته که رفته

اگه دوستت داشت نمیرفت اون که رفته

هی نشین چشم به راه رفته که رفته

اگه عاشق بود نمیرفت اون که رفته



بی خیالش مگه چند سال تو جوونی

بی خیالش مگه چند سال تو می مونی

بی خیالش اینا رسم روزگاره

همشون کاره خداست حکمتی داره



یاده حرفای قشنگش میدونم مثله یه داغه

اون دلت خیلی گرفته شده قلبت پاره پاره

اون که رفته دیگه رفته دیگه اون دوست نداره

دیگه دست بردار عزیزم برو سوی عشق تازه



هیچ کسی نمیدونه توی دلت چی میگذره

حرفات اندازه کوهه پر غروری خیلی ساده



اون که رفته دیگه رفته

دیگه برگشتن نداره

اگه دوست داشت نمی رفت

حتی واسه یه لحظه

RohAm Ram2
02-12-2007, 01:58
هـدر شـدم بـه پـای دخترکـی
که به عشق من زدک سرکی

آیا او از جهنم سوزان آمده بود
که آتشی به قلب من زده بود

افسوس که هرگز نخواهم دانست
او دختر جهنمی بود یا زاده بهشت

:19:

magmagf
02-12-2007, 20:42
کوچه ها یتیم
خنده ها یتیم
ماه و خورشید یتیم
بی تو
همه شعرهایم یتیم
می شوند...

magmagf
02-12-2007, 20:45
هر شعر

گریز از یک گناه بود

هر فریاد

گریز از یک درد

و هر عشق

گریز از یک تنهایی عمیق

افسوس که تو

هیچ گریزگاهی نداشتی...!

magmagf
02-12-2007, 20:47
تهی شده ام
و نمی دانم باز کجا گمت کردم
می دانم که هستی
می دانم که تا همیشه هستی
می دانم که در همین لحظه هم
در کنارم نشسته ای
و خیره به نوشته هایم نوازشم می کنی
ولی کاش مثل آن روزها لمست می کردم
اتاقم عجیب کمت دارد
جایت آماده است
بیا و بمان برایم
منتظرم .....

68vahid68
03-12-2007, 13:00
کسی حالم نمی پرسه

در این شبهای دلتنگی که غم با من هم آغوشه
به جز اندوه و تنهایی کسی با من نمی جوشه
کسی حالم نمی پرسه کسی دردم نمی دونه
نه هم درد و هم آوایی با من یک دل نمی خونه
از این سرگشتگی بیزارم و بیزار
ولی راه فراری نیست از این دیوار
برای این لب تشنه دریغا قطره آبی بود
برای خسته چشم من دریغا جای خوابی بود
در این سرداب ظلمت نور راهی بود
در این اندوه غربت سرپناهی بود
شب پر درد و من از غصّه ها دلسرد
کجا پیدا کنم دلسوخته ای هم درد
اسیر صد بیابان وَهم و اندوهم
مرا پا در دل و سنگین تر از کوهم

RohAm Ram2
04-12-2007, 02:44
مرا جرعه ای مرگ بنوشانید
نوش دارویی بخورانید

زخم تنهایی ام کهنه گشته
مرهم از تنهایی ها خسته

بخورانیدم ، بنوشانیدم
در مرگ بجوشانیدم

تا روحم از بخار گردد
و زخم تنهایی مهار گردد

magmagf
04-12-2007, 19:26
بالی از اشک

بالی از سکوت

هفت دل بغض

بر گلویم روییده است

یک نفر

مشت مشت

بر تنهایی ام

دلشوره می پاشد...!

magmagf
04-12-2007, 19:28
و هميشه اين توئي که مي روي

اين منم که مي مانم!

بيداري کم است

دوست دارم که تو در خواب هم با من باشي

و هميشه اين توئي که مي روي

اين منم که مي مانم...

RohAm Ram2
04-12-2007, 19:50
مرگ چه شعر خاموشی است
این فعل ، فعل بی قاموسی است

کاش مرا احاطه نماید هم اکنون
که روحم رو به فراموشی است

68vahid68
05-12-2007, 10:22
عشق را با مردم بی دردسر خواهم گذاشت
سردر آغوش گناهی تازه تر خواهم گذاشت
بی پر و بال از ستبر آسمان خواهم گذشت
در کبود لانه مشتی بال و پر خواهم گذاشت
در به در دنبال یک جو تشنگی خواهم دوید
چشمه را با تشنگان در به در خواهم گذاشت
تا نگویند این جوان بی رد پایی کوچ کرد
دفتری شعرومزاری شعله ور خواهم گذاشت
بی صدا در کلبه متروک جان خواهم سپرد
مرگ را از رفتن خود بی خبر خواهم گذاشت

68vahid68
05-12-2007, 10:23
هیچ حرف دگری نیست که با تو بزنم...
تو نمی فهمی اندوه مرا
چه بگویم به تو ای رفته زدست...؟

شدم از مستی چشمان تو مست

شده ام سنگ پرست
مرگ به آنکه دلش را به دل سنگ تو بست.

68vahid68
05-12-2007, 10:26
زندگی گفت:
که آخر چه بود حاصل من؟
عشق فرمود:
تا چه بگوید این دل من؟
عقل نالید:
کجا حل شود این مشکل من؟
مرگ خندید:
در این خانه ویرانه من.

68vahid68
05-12-2007, 10:26
میروم خسته وافسرده وزار
سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده ودیوانه خویش

میبرم تا که در آن نقطه دور
شستشویم دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا وتباه

میبرم تا زتو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید محال

میبرم زنده به گورش سازم
تا از پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد،می رقصد اشک
آه ، بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من

به خدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد وازشاخم چید

شعله آه شدم،صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست
میروم خنده به لب خونین دل

میروم از دل من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل

RohAm Ram2
06-12-2007, 00:54
لبانم خشک گشتند
از این که صدایت کردند

اما از تو نشنیدند صدایی
یاور من ، تنهایی

اینک تو کجایی
کاش شبی با مرگ به مهمانی من بیایی

magmagf
06-12-2007, 23:48
با باد خواهم گفت
حکایت نامهربانیت را
تا از هر کویی که
میگذرد
انرا بخواند
تا شاید روزی
از سر کوی تو نیز
بگذرد

و در گوشت بخواند قصه
ای را که برایت
اشناست
به یاد خواهی اورد
مرا
نگاه یخ زده ام را
و روزی را که دنیا را بر
سرم خراب کردی
به یاد خواهی اورد...
به یاد قصه ای خواهی
افتاد
که نامهربانی تو و سکوت
من
اخرین برگش بود


به یاد خواهی اورد
کسی را که همه دنیای تو
بود

قسمهایی که خوردی
عهد هایی که بستی
و قلبی را که شکستی

همه را به یاد خواهی
اورد

با باد خواهم گفت حکایت
نامهربانیت را...



شعر خیلی خیلی قشنگیه به نظرم و خیلی خیلی غمگین

magmagf
06-12-2007, 23:56
اگررنجَت را میگفتی،

قطره قطره
میگریستم به جای تو،
تا
زنگوله های دلواپسی
خوابت را پریشان نکند.

میدانی،

کسی ترا به شادیش دعوت نخواهد کرد،
چرا که
شکستن این سنت را هنوز نیاموخته است.

پس،

چیزی بگو
پیش از آنکه
استخوان هایت از درد
آسیاب شوند
و تکرار قدمهایت
ترا از حوصله عبور دهند.

RohAm Ram2
07-12-2007, 00:47
در واپسین لحظات عمرم
در پی نوشیدن یه جرعه از خمرم

این لحظات آخر را نشاید به غم
زیرا این بیت را از برایت ارث میگذارم

sise
07-12-2007, 01:31
حالمان بد نيست غم کم مي خوريم
کم که نه هرروز کم کم مي خوريم
آب مي خواهم سرابم مي دهند
عشق مي ورزم عذابم مي دهند
خود نمي دانم کجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نکردي آفتاب؟
خنجري بر قلب بيمارم زدند
بيگناهي بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
يک شب داد آمد و بيداد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام
تيشه زد بر ريشه انديشه ام
عشق اگر اين است مرتد مي شوم
خوب اگر اين است من بد مي شوم
بس کن اي دل نابساماني بس است
کافرم ديگر مسلماني بس است
در عيان خلق سرد ر گم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از اين با بي کسي خو مي کنم
هر چه در دل داشتم رو مي کنم
من نمي گويم دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين شاد باش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
نيستم از مردم خنجر به دست
بت برستم بت برستم بت برست
بت برستم بت برستي کار ماست
چشم مستي تحفه بازار ماست
درد مي بارد چون لب تر مي کنم
طالعم شوم است باور مي کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام
راه دريا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمي گويم که خاموشم مکن
من نمي گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش
من نمي گويم مرا غمخوار باش
آه ! در شهر شما ياري نبود
قصه هايم را خريداري نبود
واي ! رسم شهرتان بيداد بود
شهرتان از خون ما آ باد بود
از در و ديوارتان خون مي چکد
خون من فرهاد مجنون مي چکد
خسته ام از قصه هاي شومتان
خسته از همدردي مسمومتان
اين همه خنجر دل کس خون نشد
اين همه ليلي کسي مجنون نشد
آسمان خالي شد از فريادتان
بيستون در حسرت فرهاد تان
کوه کندن گر نباشد بيشه ام
گويي از فرهاد دارد ريشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود
قيمتش بسيارو دستم تنگ بود
گر نرفتم هر د و پايم خسته بود
تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس فکر مرا کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هيچ کس از حال ما پرسيد ؟ نه
هيچ کس اندوه ما را ديد؟ نه
هيچ کس اشکي براي ما نريخت
هر که با ما بود از ما مي گريخت
چندروزي است که حالم ديدني است
حال من از اين و آن پرسيدني است
گاه بر روي زمين زل مي زنم
گاه بر حافظ تفأل مي زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
:يک غزل آمد که حالم را گرفت
*ما ز ياران چشم ياري داشتيم*
*خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم*

sise
07-12-2007, 01:32
چه كسي خواهد ديد
مردنم را بي تو ؟
بي تو مردم ، مردم
گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي ، روي تو را
كاشكي مي ديدم
شانه بالازدنت را
بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه
عجيب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاكش مي ديدم
من به خود مي گويم:
” چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ “
باد كولي ، اي باد
تو چه بيرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عريان كردي
و جهان را به سموم نفست ويران كردي
باد كولي تو چرا زوزه كشان
همچنان اسبي بگسسته عنان
سم فرو كوبان بر خاك گذشتي همه جا ؟
آن غباري كه برانگيزاندي
سخت افزون مي كرد
تيرگي را در دشت
و شفق ، اين شفق شنگرفي
بوي خون داشت ، افق خونين بود
كولي باد پريشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه مي كردي هنگام غروب
تو به من مي گفتي :
” صبح پاييز تو ، ناميومن بود ! “
من سفر مي كردم
و در آن تنگ غروب
ياد مي كردم از آن تلخي گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اينك كوهي
سر برافراشته از ايمان است
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برمي گردم
و صدا مي زنم :
” آي
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كنپنجره را
كه پرستو مي شويد در چشمه ي نور
كه قناري مي خواند
مي خواند آواز سرور
كه : بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنيا را
نشمرديم هنوز
من صدا مي زنم :
” باز كن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نياز آمده ام “داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي رفتم ، مي رفتن ، تنها ، تنها
وصبوري مرا
كوه تحسين مي كرد
من اگر سوي تو برمي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم

sise
07-12-2007, 01:33
در حال احتضار ، سراپا هوشیار
با همهء توان خود کوشیدی
آرام بمیری
بی فریادی ، ناله ای یا لرزشی حتی
مبادا هراسی به دلم راه یابد

sise
07-12-2007, 02:10
می خواهم وقتی مردم به آسمان بروم
راستش نمی خواهم بمیرم
اما دلم می خواهد به آسمان بروم
برای اینکه خیالم تخت باشد
که در دستهای امنی هستم
نمی دانم چرا همه می خواهند به آسمان بروند
اما هیچ کس نمی خواهد بمیرد

RohAm Ram2
07-12-2007, 02:42
من پرواز نمیخواهم
زیرا میدانم
گر آنرا بخواهم
به من نخواهندم داد
پس میمیرم
چون آنرا بی منت دهند !

RohAm Ram2
07-12-2007, 13:04
مشتی خالی از تنهایی
دشتی پر از مرگ
سری پر درد
دلی خون
بر مرکب غم سوارم
از این دشت رهگذارم

میروم تا بر دشتی پر از شادی ببارم

magmagf
07-12-2007, 13:19
به يك نفر كه لـــــحـــــظــــــه هــــــــاش بوي اشتعال مي دهد ،


خيال مي كني چه قدر


زندگي


مجال مي دهد ؟!




دلت گرفته است


فكر پركشيدني ...


نگو كه :


نه !


پرنده پلك هم كه مي زند ،


صداي بال مي دهد !




زمانه ي غريبه ايست !


پناه مي برم به ...


شعر !


كه رنگ ديگري به سال هاي پر ملال مي دهد




حدود چند وقت


شاعري كه گاه گاه


مرا به سرزمين دردواره انتقال مي دهد ،


پريده رنگ


هي عبور مي كند ميان بيت ها


به دست هر درنگ


يك ؟ مي دهد




درست روبه روي من نشسته ام


و روي كاغذي


دوباره داااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااد مي كشم

magmagf
07-12-2007, 13:23
...مردن چه قدر حوصله مي خواهد


بي آن كه در سراسر عمرت


يك روز ، يك نفس


بي حس مرگ زيسته باشي !


...


*


...نامي براي مردن


نامي براي تا به ابد زيستن


نامي براي بي كه بداني چرا


گاهي گريستن ...




*


اين سالها كه مي گذرد


چندان كه لازم است


ديوانه نيستم


احساس مي كنم كه پس از مرگ


عاقبت


يك روز ديوانه مي شوم




و ...

RohAm Ram2
07-12-2007, 13:24
مزن فریاد و مخور غصه
که پایانی ندارد این قصه

کاغذ دل پاره پاره
آروز دارد برای یک راه چاره
که ای کاش به یک باره

شب غم به مرگم میرسید
تا قلم اشک از دیدگانش نمیچکید

salma_ar
10-12-2007, 19:04
چرا غمها نمی دانند که من غمگین ترین غمگین دنیایم
بیا ای دوست با من باش که من تنها ترین تنهای دنیایم
نمی گیرد کسی جز غم سراغ خانه ی ما را
به زحمت دوست پیدا می کند کاشانه ی ما را
از آن شادم که می آید غمش هر شب به بالینم
چه سازم گر که غم هم گم کند کاشانه ی ما را

magmagf
10-12-2007, 20:41
آشنای غریب!

فردا در چرخش نسیم

سلام مرا به

بزرگی آسمان برسان

بگو اینجا زمان مرده است

و بغض نترکیده ی دیروزمان

امروز سر باز کرده

و اشک هاش را

پای لاله ی پژمرده ی سال ها باران ندیده ی دیروز

می ریزد

magmagf
10-12-2007, 20:45
من خسته‌ام، تو خسته‌ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکسته‌ی تنها شبیه من

حتی خودم شنیده‌ام از این کلاغ‌ها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من

امروز دل نبند به مردم که می‌شود
این‌گونه روزگار تو ـ فردا ـ شبیه من

ای هم‌قفس بخوان که زِ سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از این‌جا شبیه من

از لحن شعرهای تو معلوم می‌شود
مانند مردم است دلت یا شبیه من

من زنده‌ام به شایعه‌ها اعتنا نکن
در شهر کشته‌اند کسی را شبیه من

68vahid68
11-12-2007, 13:17
چون قایق شکسته ز توفانم
ساحل مرا به خویش نمی خواند

امواج می خروشند
امواج سهمگین
آیا کدام موج
اینک مرا چو طعمه به گرداب می دهد؟

68vahid68
11-12-2007, 13:21
مای باران؛
باران!
شیشه بنجره را باران شست.
از دل من اما
_ چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

68vahid68
11-12-2007, 13:24
من چه می دانستم،
دل هر کس دل نیست
قلب ها ، ز آهن و سنگ
قلب ها ،بی خبر از عاطفه اند

68vahid68
11-12-2007, 13:28
تو به من خندیدی

و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم

و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
-که چرا
خانه کوچک ما
سیب نداشت

68vahid68
11-12-2007, 13:31
بعد از تو در شبان تیره و تار من
دیگر چگونه ماه
آوازهای طرح جاری نورش را
تکرار می کند
بعد از تو من چگونه
این آتش نهفته به جان را
خاموش میکنم ؟
این سینه سوز درد نهان را
بعد از تو من چگونه فراموش میکنم ؟
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو ؟
این مباد
که بعد از تو نیستم
بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو
درآسمان زندگیم مهر و ماه نیست
بعد از من آسمان آبی است
آبی مثل همیشه
آبی

68vahid68
11-12-2007, 13:33
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهای
ای رهروان خسته چه می جویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
او غنچه شکفته مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
کاو را بخوابگاه گنه خواند
باید که عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد
ازساغر لبان فریبای
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینه زیبایی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و نکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بی تابی
دمساز باش با غم او ‚ دمساز

68vahid68
11-12-2007, 13:34
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت مارا غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
مرده ایم و همه بیدار شدند

68vahid68
12-12-2007, 09:19
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست

68vahid68
12-12-2007, 09:20
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مراشناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
چشم منست اینکه در او خیره مانده ای
لیلی که بود ؟ قصه چشم سیاه چیست ؟
در فکر این مباش که چشمان من چرا
چون چشمهای وحشی لیلی سیاه نیست
در چشمهای لیلی اگر شب شکفته بود
در چشم من شکفته گل آتشین عشق
لغزیده بر شکوفه لبهای خامشم
بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق
در بند نقشهای سرابی و غافلی
برگرد ... این لبان من این جام بوسه ها
از دام بوسه راه گریزی اگر که بود
ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها !
آری ... چرا نگویمت ای چشم آشنا
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
من هستم آن زنی مه سبک پا نهاده است
بر گور سرد و خامش لیلی بی وفا
فروغ

magmagf
12-12-2007, 22:40
هر روز

خاطره ها را ورق بزن

یادی زمن بکن

من ، سطر آخرم

یک نقطه

یک سکوت

magmagf
12-12-2007, 22:41
دلم می گیرد آن وقتی که می بینم

کبوتر آشیان در باغچه همسایه می سازد

و می فهمم

چه تنهایم...

راه كوير
13-12-2007, 11:37
مرگ من روزي فراخواهد رسيد
دربهاي روشن از امواج نور
درزمستاني غبار آلود ودور
ياخزاني خالي از فرياد وشور

راه كوير
13-12-2007, 11:39
تنهایم
چاله های ذهنم خود از وهم سیراب میکنند
زبانم خود را اسیر سکوت می کند
و من بیراهه می÷یمایم
در روشنایی مطلق کور می شوم و محو...

RohAm Ram2
15-12-2007, 03:56
وهم و خیال است که مرا دهندم مرگ
صبر و توان برفت از کف و در آرزوی مرگ
تنها و یکه رها شده ام در این برهوت
راه کویر را نشانم دهید
تا سر گذارم به آن مسیر

RohAm Ram2
15-12-2007, 04:09
خسته که نه افسرده ام من غمگین و تنها
بسته شده و مرده اند این بال و پرها

زاغکان را چه درکی است از بال کبوتران
بال سیاهشان را چه وزنی استبر قافیه سبکبالان

دل نمانده بر من سیه دل که بندمش به کسی
تنها عابر تنهای شهر را نماندست نفسی

سوز و آه تاریک است به سان قفس
آلوده گشته به غم این آخرین نفس

الحان و اشعار سیاه مرده و بی روحم
به مثابه کس نبود و مشابه است به مرگم

من نیز مرده ام به سان اشعارم
آن کس که به دار آویخته کردند منم

magmagf
16-12-2007, 23:52
من به خيال خامم
فكر مي كردم
فاصله يك خط صاف است
كه كشيده مي شود
از اينجا تا آن سوي مرز
نقشه را باز مي كنم
وجب مي كنم
فاصله
تو تا خودم را
دو بند انگشت هم نمي شود
فقط بالا و پايين دارد
پيچ و خم دارد
و من نمي دانم
تو
در پس كدامين پيچ پنهاني
كه نمي آيي

M.etallic.A
17-12-2007, 22:10
زندگی در امتداد بی کسی
لحظه های مرگ یک پروانه است
زندگی در بهترین حالات خود
یک نگاه سرد و غمگینانه است
زندگی عشقی ست پرمکر و فریب
آشنا با مردم و با من ولی بیگانه است
زندگی می ماند و ما میرویم
مثل گنجشکی که دور از خانه است

magmagf
17-12-2007, 22:30
و اکنون تو با مرگ رفته ای ؛

و من این جا تنها به این امید دم می زنم که با "هر نفس" ،

"گامی" به تو نزدیک تر می شوم و ...

این زندگی من است

cityslicker
17-12-2007, 23:59
دیگر به خلوت لحظه‌هایم عاشقانه قدم نمی‌گذاری
دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمی‌بینمت

سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام

من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبوررانه گذرنده ام؟
من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید ....

دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است

و دستهایم بیش از هر زمان دیگر نام تو را قلم می زنند

و در این سایه سار خیال با زیباترین رنگها چشمهایت را به تصویر می کشم

نگاهت را جادویی می کنم که شاید با دیدن تصویر چشمهایت جادو شوی

تا به حال نوشته بودم ؟

به گمانم نه

پس اینبار برایت می نویسم که

گاه چنان آشفته و گنگ می شوم که تردید در باورهایم ریشه می دواند

اما باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند

می‌خوانمت هنوز ، حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند

هیچ بارانی قادر نخواهد بود تو را از کوچه اندیشه‌هایم بشوید

و اینها برای یک عمر سرخوش بودن و شیدایی کردن کافی است

به گمانم در ورای این کلمات می خواستم بگویم که


دلتنگت شده ام به همین سادگی

magmagf
19-12-2007, 06:35
ديدي شبي در حرف و حديث مبهم بي فردا گمت کردم !

ديدي در آن دقايق دير باور پر گريه گمت کردم !

ديدي آب آمد و از سر دريا گذشت و تو نيامدي ...!

همین و دیگر هیچ ...

هیچ ...

هیچ ...

rafifar
20-12-2007, 12:18
و وقتي که غم دنيا مياد تو دلت....
وقتي دلت تنگه براش
وقتي آينده اي نميبيني وقتي فقط گذشته مونده تو ذهنت...... لحظه هايي که ديگه نميان
وقتي که اشک بيصدا مياد. خودش مياد فريادت تو اشکات جمع ميشن و بي صدا به روي ميز ميريزن. وقتي دلت ميخواد فقط يه بار ديگه ببينيش. دوست داري تابلو اتاقش بشي تا هميشه ببينيش. وقتي کسي نيس داد بزني بگي دلم تنگـــــــــــــــــــه ...... وقتي اشک پيرنتو خيس کرد. آه هم نميتوني بگي.فقط اشک ميريزي و روبرو رو نگاه ميکني. گذشته رو ميبيني. مثل يه پرده فيلم. ................ خاطراتت بر نميگرده........... ديگه بر نميگرده............ ديگه هيچ وقت بر نميگرده.....................

magmagf
22-12-2007, 22:52
از
سر شب
ابرهاي سياه و
نبودن باران آزارم مي دهد
پشت پنجره نيستم
باز كردم پنجره را
و تو را نفس مي كشم
و غم دوريت را
با هق هق هايم سر مي دهم
و زندگي را
با آه سردي مي نوازم
پنجره را مي بندم
نگاهم پشت پنجره مي ماند
سكوت مي كنم
و مي چكم بر پرده هاي
ايستاده بر پنجره ها

magmagf
22-12-2007, 22:57
سوگند به زندگی ،به مرگ ،به عشق پاک ،نمی خواهم ات
سوگند به شب ، به روز، به ساعت وتیک تاک نمی خواهم ات

گفتی سه سال پیش : تودرکم نمی کنی ،برو به درک .
حالا توهم برو به جهنم _هلاک _نمی خواهم ات

تهدیدمی کنی به آتش وبنزین اسید،اما
دیگر ندارم ازاین حرفهای توباک ،نمی خواهم ات
له! له! بزن والتماس کن ،مثل جوانی من
یعنی هوار بکش ،بمیر ،بیفت به خاک ،نمی خواهم ات

دنبال من نیا ،که سایه ی من چتر تو نیست !آری !
ازیاد من برو،اصلن بزن به چاک ،نمی خواهم ات .

magmagf
22-12-2007, 22:57
هیچ تاجی بسرت نیست، خیال ات نرسد!
هیچ کس در به درت نیست، خیال ات نرسد!

حق نداری که بسوزانی وآتش بزنی
دلم ارث پدرت نیست ،خیال ات نرسد!

بی تو یا باتو بهرحال زمین می گردد
هیچ کس منتظر ت نیست ، خیال ات نرسد!

magmagf
23-12-2007, 06:35
شب فرو مي افتاد

به درون آمدم و پنجره ها رابستم

باد با شاخه در آويخته بود

من

در اين خانه تنها تنها ...

غم عالم به دلم ريخته بود

ناگهان حس كردم كه كسي آنجا

بيرون در باغ در پس پنجره ام مي گريد

صبحگاهان شبنم مي چكيد از گل سيب....

magmagf
26-12-2007, 23:22
اين درد هم

انگار عادتم شده

دلتنگي هم نمي كنم

ديگر از نبودنت

سردم نمي شود

گريه هم نمي كنم

آرام گرفته ام

خنده به لبانم بازگشته

فردا پنج شنبه است

مي بيني حالا كه رفته اي

چه زود پنج شنبه مي شود

من ديگر به پنج شنبه هاي

با تو بودن فكر نمي كنم

تويي كه باور نداري

magmagf
27-12-2007, 18:46
باران شدی ، باید بباری ، بی تفاوت

کار ی به کار من نداری ، بی تفاوت



من در تمام شعر های تو غریبم..

باید مرا تنها بزاری ، بی تفاوت؟



من شب -- و شاید یک کمی از آن کدر تر

تو رنگی از فصل بهاری ، بی تفاوت



من ایستگاه انتظار یک حضورم

تو سوت سرد یک قطاری ، بی تفاوت



من کهنه ام ، از نسل آدمهای چوبی

تو خود همیشه ابتکاری ، بی تفاوت



باید بگویم ( دوستت دارم عزیزم )

با آن که تو اصلا نداری ، بی تفاوت



بگذار راحتر بگویم تا بفهمی...

تو برج تلخ زهر ماری ، بی تفاوت



باشد ، خدا حافظ ، تماش میکنم من

ای دختر شوم و فراری ، بی تفاوت


عمران میری

magmagf
28-12-2007, 00:34
سايه ، سكوت ، سردي سرداب ، انتظار . گويا كسي دوباره شما را شنيده است
يك حس تلخ ، فلسفه اي كهنه ، دست تو روي قفس صداي پريدن كشيده است

داري تلاش مي كني از خاك بگذري ، بايد به سمت نور بيايي ولي چرا ؟
ناباوري درون تو تكرار مي شود ، شك ريشه هاي سادگيت را جويده است

هي دست مي كشي به صداهاي رهگذر شايد كسي به مرگ تو ايمان بياورد
يا تكيه مي كني به كسي كه نبوده است باور نمي كني كه تو را هم چريده است

توي خودت سراغ تباهي گرفته اي . شايد شروع حادثه هاي دوباره … نه
ساعت درست مثل همين لحظه بي خبر ، دستي خطوط منتشرت را گزيده است

وحشت ، اتاق ، سايه ، تو ، خون ، بستري كثيف ، هي درد مي كشي و نفس دست و پا نزن
بس كن تمام شد شبح عاشقانه ها حالا گلوي عاطفه ات را بريده است

حالا رسيده اي به خودت سمت نو شدن در تو صداي مبهم يك حس تازه است
هرگز به لخته لخته شدن خو نمي كني چشمت به فكر ثانيه هاي نديده است

برگرد جاده فاجعه ي سرخ رفتن است ، پرواز حس مضحك تلخي است هم قفس
دارد به خون و جيغ و كفن فكر مي كند ، گرگي كه ذره ذره پرت را دريده است

وقتي چهار سمت به بن بست مي رسد راهي بجز رها شدن از خود نمانده است
ها پشت پا بزن به تمام گذشته ها ، مثل كبوتري كه خودش را پريده است

magmagf
28-12-2007, 00:34
من گاه اندوه زندگي را كه در چشمان جاري تو است با

لب هايم می بوسم.

زندگي در اينجا در سكون محض فرو رفته است.

بیجان است.

بیحركت است.

بوي پايان مي دهد.

بوي نبودن.

تصويري از مرگ است. مرگ، كه با دهاني دريده ،آرام آرام ما را در

خود می كشاند.

magmagf
28-12-2007, 00:35
مرا دوست نداشته‌باش
من هنوز به دنيا نيامده
دل به مردی مرده دادم
که قبرش سنگ نداشت
... چه مردی!

مرا دوست نداشته‌باش
مرد من ـــ که روزی عاشق زنی مرده بود ـــ
زير پایم خفته‌است
و مرا به هزار اسم آشنا صدا می‌زند
... چه صدايی!

مرا دوست نداشته‌باش
من دنبال زيباترين جمله ام
برای سنگ مزار او
و پيدا کردن تاريخ تولدش
... چه تولدی!

magmagf
29-12-2007, 18:38
رسیده ام به شهر نا کجا و دور قبول کن

به آن پل همیشه سخت و نا عبور قبول کن

رسیده ام به یک نفر که داد میزند... غزل

به انتهای کوچه های دور دور قبول کن

رسیده ام به ابتذال دختران بی ادب

به شهر گرگهای مست و پر غرور قبول کن

رسیده ام به یک ترن ، به ایستگا ه آخرش

به گور مردگان شهر سوت و کور قبول کن

به شهر خون کودکان بی گناه بی پدر

به مردمان بی خیال و کور کور قبول کن

زسید ه ام به(( بهمنی)) به سو یه های(( منزوی))

به پنجه های آن(( پلنگ پر غرور)) قبول کن

به انتهای یک غزل ، که تکه تکه می شود...

به زیر پای مردمان بی شعور قبول کن


عمران میری

magmagf
31-12-2007, 00:32
ما ایستاده ایم
و لحظه لحظه نوبت خود را
خمیازه می کشیم
اما
این آسیاب کهنه به نوبت نیست
شاید همیشه نوبت ما
فرداست !

magmagf
31-12-2007, 00:45
دست تو
چه قدر تاخير دارد
وقتي كه چاي گرم مي شود
و تو
چاي سرد را تعارف مي كني
دو سه ماه ديگر اين اطلسي
كه تو كاشته اي
گل مي دهد
من به ساعت نگاه مي كنم
تو مي ميري
شمع روشن را به اتاق آوردند
اطلسي گل داده است
قطار در سپيده دم
كنار اطلسي منتظر تو
در باد ايستاده است
گل اطلسي بر سينه تو بود
وقتي تو را
براي دفن مي بردند
هنگام كه تو مرده بودي
آدم به گل خفته بود
هنگام كه تو مرده بودي
ياران به عشق و عطر
مانده بودند
همه ي ما را دعوت كردند
تا در آن عكس يادگاري باشيم
عكاس سراغ تو را گرفت
من بودم
تو نبودي
تو مرده بودي
عكاس از همه ي ما بدون تو
عكس يادگاري گرفت
عكس را چاپ كردند
آوردند
در همه ي عكس فقط يك شاخه اطلسي
و دو دست
از جواني تو
در شهرستان
ديده مي شد
ما همه در عكس سياه بوديم

احمد رضا احمدی

magmagf
03-01-2008, 01:05
همه چیز از من شروع می شود

از حسی بیهوده

از لبخندی وسوسه انگیز

و از امیدی پوچ ...

همیشه از من شروع می شود

از غبار روبی صندوقی کهنه

از روشن کردن شمعی نیمه سوخته

و از حبابی بر آب نشسته ...

همه چیز با تو تمام می شود

با خیالی پیش تو مانده

با غروری در هم شکسته

و با دربی همیشه بسته ...

همیشه با تو تمام می شود

با زورقی بر گل نشسته

با دلی از غم شکسته

و با کلامی در سینه دفن شده ...

همه چیز با تو تمام می شود

همیشه بی تو تمام می شود ...

magmagf
03-01-2008, 01:05
عشق در حیطه فهمیدن ما نیست بیا بر گردیم
آسمان پاسخ پرسیدن ما نیست بیا بر گردیم
گریه هامان چه قدر تلخ ببین رنگ ترحم دارد
تا زمین دشمن خندیدن ما نیست بیا بر گردیم

magmagf
03-01-2008, 01:08
بعد از رفتن تو شبهایم به تلخی نبودنت است.

این جا کویر پر از بغض است

و غرق فریب!

دلم تنگ است, برای نبودنت, برای ندیدنت!

بعد از رفتن تو

نشانی خوشبختی را از یاد برده ام.

برگرد و پا بر روی قاب شکسته ی دلم بگذارد

که بعد از رفتن تو پر از بغض و اشک و آه شد!

بعد از رفتن تو ,

هرروز سنگ های صبر و انتظارم را

داخل آبی دریا می انداختم

تا زودتر برگردی!

بعد از رفتن تو گل های ناز نرگس پژمردند

بعد از رفتن تو

دلم غرق التماسی نقره ای رنگ شد

که با لهجه یی شبیه یاس های عاشق

تو را صدا می زند!

msa1612
05-01-2008, 00:33
مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور


در زمستانی غبار الود و دور یا خزانی خالی از فریادوشور


مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها


روز ژوچی همچو روزان دگر سایه ای ز امروزهاو دیروزها


دیدگانم همچو دالانهای تار گونه هایم همچو مرمر های سرد

magmagf
06-01-2008, 18:37
می بينی!!!!

تو چه آرام می گذری از کنار تنهاييم

نيم نگاهی ولبخندی

به نشانه دوستی

يا رسم وعادت ديرين

برای تسکين قلب من است يا افکار خودت؟؟؟؟؟????

نمی دانم!!!!

هر چه هست

قلب مرا به آتش می کشاند

چشمانم را می سوزاند

لبانم را قفل می کند.

همين . . . . .

magmagf
06-01-2008, 18:51
روز بعد از رفتن تو آینه جا خورد تا منو دید

آینه با من گفتگو کرد اول از حال تو پرسید

روز بعد از رفتن تو رازقی مرد، باغچه خشکید

دل اطلسی شکست و شعرم از دست تو رنجید

روز بعد از رفتن تو ظلمت تازه ورق خورد

نسترن های رو طاقچه بی تو پرپر شد و پژمرد

نفسامو تو سینه پس زد، زمین عاشقاشو بلعید

شیشه ی پنجره یخ زد، بارون فاجعه بارید

عابر دیوونه این بار به من دیوونه خندید

عکس یادگاری ما بعد تو منو نبخشید

sise
07-01-2008, 11:24
من از خدا خواستم،


نغمه هاي عشق مرا به گوشت


برساند تا لبخند مرا


هرگز فراموش نكني و


ببيني كه سايه ام به


دنبالت است تا هرگز


نپنداري تنهايي.


ولي اكنون تو رفته اي ،


من هم خواهم رفت


فرق رفتن تو با من اين


است كه من شاهد رفتن تو هستم

magmagf
09-01-2008, 06:34
هيچ وقت جرات نكردم اول اسمت را روي دستم بنويسم
هيچ وقت عاشق خوبي نبودم

هيچ وقت نگاهت عاشقانه نبود

در نگاهم هيچ وقت دوستدارت را دوست نداشتي

هميشه با رقيب رفتي

نديدي پشت سرت تنهاايستاده ام

هميشه گلي كه برايت داشتم پژمرد

هديه كردمش به آب

هميشه بي وفا تو بودي

تنهاي تنها من گوشه پنجره چشم دوخته ام به تو

تو مي روي پنجره را باز مي كنم مي خواهم صدايت بزنم
اما تو رفته اي ونيم نگاهم زيرآوارهيچ مي ميرد

شيشه تر شده است اسمت رامي نويسم به بخار شيشه

مي ريزي پاك مي شوي ومی روي...........!

magmagf
09-01-2008, 06:35
دلم در سينه احساس غريبي ميكند،
بهانه ميگيرد،تو را مي خواهد.....
تو نيستي
و
به جز خوشبختي همه چيز اينجا هست!!
مي نويسم:
امشب نيزچون تمام شبها دلم هوايت را كرده است......

magmagf
09-01-2008, 06:35
اينجا باران چه سرد است.زير باران ميمانم تا پر از نم نم قطراتش
شوم.

بار ديگر تو در ذهنمي و آسمان كتابم پر از واژه هاي ناب مي شود.
بهاري شده ام
خيس خيس.و در لحظه آخر شر شر ميريزم.
سخت است ...
خيلي سخت........

karin
11-01-2008, 19:23
تو نيستي

اين باران بيهوده مي بارد

ما خيس نخو اهيم شد

بيهوده اين رودخانه بزرگ

موج بر مي داردو مي درخشد

ما برساحل آن نخواهيم نشست

جاده ها كه امتداد مي يابند

بيهوده خود را خسته مي كنند

ما با هم در آنها راه نخواهيم رفت

دلتنگي ها و غريبي ها هم بيهوده است

ما از هم خيلي فاصله داريم

نخواهيم گريست

بيهوده تو را دوست دارم

بيهوده زندگي مي كنم

اين زندگي را قسمت نخواهيم كرد

malakeyetanhaye
16-01-2008, 11:12
دختر نوشت دست خودم نیست ... من تو را ...
اما نخواستم که تو مجبور ... بگذریم .............

malakeyetanhaye
16-01-2008, 11:13
الو سلام ، منزل خداست ؟
این منم مزاحمی که آشناست

هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است
ولی هنوز پشت در~ در انتظار یک صداست

شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است
به ما که می رسد حساب بنده ها جداست؟

الو... دوباره قطع و وصل اين شروع شد
خرابی از دل منست یا که عیب سیمهاست ...

magmagf
18-01-2008, 12:03
مردن امر ساده ای است و از زندگی کردن بسیار ساده تر
تمام خفتگان مرگ
در مقابل یک شک
در مقابل یک حرص در مقابل یک ترس
در مقابل یک کینه
در مقابل یک عشق
هیچ است
مردن امر ساده ای است
و در مقابل خستگی زندگی
چو سفری است که در یک روز تعطیل می کنیم
و دیگر هرگز باز نمی گردیم

magmagf
18-01-2008, 12:04
من آویزانم

از تنها ریسمان هزار گره خورده ی اعتمادم

و چیزی دارد آرام آرام

در لایه های ذهنم نفوذ میکند

ومانند

موریانه ای

ذرات هستی ام را می کاهد

magmagf
18-01-2008, 12:06
اگر شبي فانوس ِ نفسهاي من خاموش شد
اگر به حجله آشنايي
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردي
و عده اي به تو گفتند
كبوترت در حسرت پر كشيدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نكن
تمام اين سالها كنار ِ من بودي!
كنار دلتنگي ِ دفاترم
در گلدان چيني ِ اتاقم
در دلم...
تو با من نبودي و من با تو بودم

magmagf
18-01-2008, 12:11
دیگر به زیر سایه این گنبد کبود

غیر از خودش! خودش و خدا هیچ کس نبود


دیگر کسی نبود کنارش ولی هنوز

این زن برای "هیچ کس"اش شعر می سرود!!


امروز روز هفتم مرداد سال قبل

تقویم هم کلافه شد از این همه رکود


کبریت می زند به دو تا چشم کاغذی ت

عکسی که دست های تو بر شانه هاش بود


تنهاست قلب خسته اش وُ " تیر" می کشد

دیگر اتاق پر شده از حلقه های دود


چیزی درون مردمک اش برق می زند

خواهد پرید سمت خودش زودِ زودِ زود...

□□

دست تو دور گردن او حلقه...نه نشد

حتی طناب معرفتش بیش از تو بود!!!

دل تنگم
19-01-2008, 13:43
یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی برآورم ز دل خسته یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای ایت امید به فریاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس

دل تنگم
19-01-2008, 13:57
و سلامی...

رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
آشنای تو دلم بود و به دست تو سپردم
اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد
که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم
شرمم از آینه ی روی تو می اید اگر نه
آتش آه به دل هست نگویی که فسردم
چو پروانه ام آتش بزن، ای شمع و بسوزان
منِ بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم
می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا
حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم
تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
غزلم قصه ی دردست که پرورده ی دردم
خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد
سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم

magmagf
20-01-2008, 23:45
اعتراض داشتم به حکومت پدر

اعتراض داشتم به تفنگ برنو

به ترکه های آلبالو

به ....

و روز را بلندتر می خواستم

یک شب او عصبانی شد

و فردای آن روز

مرا صبح خیلی زود از خواب بیدار کرد

که نباید می کرد

حالا،

من، سال هاست در خواب راه می روم.


رسول یونان

magmagf
20-01-2008, 23:46
با شعر و سیگار

به جنگ نابرابری ها می روم

من، دون کیشوتی مضحک هستم

که جای کلاهخود و سرنیزه

مدادی در دست و

قابلمه ای بر سر دارد

عکسی به یادگار از من بگیرید

من انسان قرن بیست و یکم هستم!


رسول یونان

magmagf
20-01-2008, 23:46
تالاپ.

ماه بر بام خانه ام می افتد.

ادامه باران ها همیشه زیبا نیست

همین طور ادامه رویاها...

نیستی

و این شب سرد و غمگین

ادامه سرمه ای است

که تو به چشمانت کشیده ای...


رسول یونان

magmagf
20-01-2008, 23:47
نه امپراتورم

و نه ستاره ای در مشت دارم

اما خودم را

با کسی که خیلی خوشبخت است اشتباه گرفته ام

و به جای او راه می روم

غذا می خورم

می خوابم و ...

چه اشتباه قشنگ و دل انگیزی!


رسول یونان

دل تنگم
21-01-2008, 03:58
و سلامی...

باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم
خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم
من نای خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
زین موج اشک تفته و توفان آه سرد
ای دیده هوش دار که دریاست در دلم
باری امید خویش به دلداری ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

در پناه حق:11:

دل تنگم
23-01-2008, 01:58
و سلامی



بیایید، بیایید که جان دل ما رفت
بگریید، بگریید که آن خنده گشا رفت
برین خک بیفتید که آن آلاله فرو ریخت
برین باغ بگریید که آن سرو فرا رفت
درین غم بنشینید که غم خوار سفر کرد
درین درد بمانید که امید دوا رفت
دگر شمع میارید که این جمع پرکند
دگر عود مسوزید کزین بزم صفا رفت
لب جام مبوسید که آن ساقی ما خفت
رگ چنگ ببرید که آن نغمه سرا رفت
رخ حسن مجویید که آن اینه بشکست
گل عشق مبویید که آن بوی وفا رفت
نوای نی او بود که سوط غزلم داد
غزل باز مخوانید که نی سوخت، نوا رفت
ازین چشمه منوشید که پر خون جگر گشت
بدین تشنه بگویید که آن آب بقا رفت
سر راه نشستیم و نشستیم و شب افتاد
بپرسید، بپرسید که آن ماه کجا رفت
زهی سایه ی اقبال کزو بر سر ما بود
سر و سایه مخواهید که آن فرّ هما رفت

دل تنگم
23-01-2008, 02:14
و سلامی...

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن خکسترم زبانه گرفت
نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت
امید عافیتم بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت
زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت
چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت
چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت
دل گرفته ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

در پناه حق

hellgirl
23-01-2008, 11:14
من رنگ سبزم
برگ درختم
گاهي لباسم
بر بند رختم

من سبز هستم
رنگ بهارم
هم پيش گلها
هم پيش خارم

من رنگ گوجه
رنگ خيارم
من رنگ برگم
رنگ بهارم.


شاعر : جعفر ابراهيمي(شاهد)

hellgirl
23-01-2008, 11:18
حیف!!

اما،من و تو،دور از هم،

می پوسیم

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پردلهره است

دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست...

از مسیر این بام،

این صحرا،این دریا

پر خواهم کشید...خواهم مرد

غمم،تو،

این غم شیرین را باخود خواهم برد...

god_girl
24-01-2008, 04:44
رها ... رها ...دلم تنگ است
برای خویشتن خویش دلتنگم
برای رها بودن
رها بودن از کالبد« بزرگ » بودن
دام تنگ است
برای بچگی کردنهای بی دغدغه
برای خنده های بی واسطه
برای لیز لیز خوردن های میان چهار راهها
برای دویدن هایی با تمام قوا
برای گوشه چشم نازک کردن بزرگترها
برای زمین خوردنهایی که به دنبالش سرزنشها بود و زانوی سوراخ شده

دلم تنگ است
برای لحظه ای بی پروا شدن
برای آغوش همیشه باز مادر
برای لالایی های شبانه اش
برای هدیه های کوچکی که زود شادمان میکرد
برای قهرها و آشتی ، با همبازیهای کوچه های بچگی
برای رقابت بر سر سکه های عیدی
برای انتظار پر شدن قلک های بزرگ

دلم تنگ است
آه !
دلم تنگ است برای کوچه های کودکی ام
آنجا که هر غروبش صفایی دیگر داشت
آنجا که با سر و صدای بچگی مان خواب را از چشمان همسایه ها میربودیم
چه زود تمام شد
کاش لحظه ای دوباره کودک میشدم
دلم برای تمام ثانیه هایش تنگ شده
میخواهم کودک باشم
رها
رها
رها ...

god_girl
24-01-2008, 04:46
بی حوصلگی هایم از بی حوصلگی هایت
گرفته
در هوای با تو بودن
آفتاب که نه
چراغی هم نیست
یک شمع برات میشوم
اگر چشمانت
حوصله دیدنش را دارد
ببین

دل تنگم
24-01-2008, 06:50
گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد
که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی
کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا
چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی

god_girl
24-01-2008, 10:19
دلم گرفت ای هم نفس
پرم شکست تو این قفس
تو این غبار . تو این سکوت
چه بی صدا . نفس نفس

از این نامهربونی ها
دارم از غصه می میرم
رفیق روز تنهایی
یه روز دستاتو می گیرم

تو این شب گریه می تونی
پناه هق هقم باشی
تو ای همزاد همخونه
چی میشه عاشقم باشی

دوباره من دوباره تو
دوباره عشق دوباره ما

دو هم نفس دو هم زبون
دو همسفر دو همصدا

تو ای پایان تنهایی
پناه آخر من باش
تو این شب مرگی پاییز
بهار باور من باش

بذار با مشرق چشمات
شبم روشنترین باشه
میخوام آیینه خونه
با چشمات همنشین باشه

دلم گرفت ای هم نفس
پرم شکست تو این قفس
تو این غبار تو این سکوت
چه بی صدا نفس نفس
__________________

god_girl
24-01-2008, 10:24
من نبودم
کسی که در خانه ات را کوبید
من نبودم
کسی که به تو سلام داد
من نبودم
کسی که سالها عاشق تو بود...
و هرجا که می رفتی
دنبالت می کرد...
***
دروغ گفتم
من بودم!...
که تو هیچوقت
نخواستی ببینی...
با این حال
آری!من بودم
که عاشق تو بود
هنوز هم هستم
حالا این را با صدای بلند فریاد می زنم...
و تو گریه می کنی
و می گویی:
"چرا این را زودتر نگفتی؟!"
باید می دانستم
که مادرم کلید یخچال را کجا می گذارد
اما نمی داستم

باید می دانستم
که پدرم قرص
هایش را کجا می گذارد
اما نمی داستم

باید می دانستم
که وقتی خواهرم گم شد
او را کجا پیدا کنم
اما نمی داستم

باید می دانستم
که قلبم را کجا به چه کسی ببخشم؟
اما نمی داستم...
برای همین در یخچال خانه ما همیشه بسته ماند
من بزرگ شدم
پدرم قرص هایش را پیدا نکرد و مرد...
خواهرم دیگر پیدا نشد
و من هرگز
هرگز
عاشق نشدم...اولین بار
که بخواهم بگویم "دوستت دارم" خیلی سخت است...

تب می کنم
عرق می کنم
می لرزم...

جان می دهم هزار بار
می میرم...
و زنده می شوم دوباره پیش چشمهای تو
تا بگویم
دوستت دارم
اولین بار
که بخواهم بگویم "دوستت دارم"
خیلی سخت است
اما آخرین بار آن
از همیشه سخت تر است
و امروز می خواهم برای آخرین بار بگویم "دوستت دارم"
و بعد راهم را بگیرم و بروم...
چون تازه فهمیده ام
که تو هرگز دوستم نداشتی...

دل تنگم
25-01-2008, 00:54
زنده بودن، سرودن بهانه
هرچه جز با تو بودن بهانه
ذکر نام تو یعنی تنفس
عاشقانه سرودن بهانه
خواب یعنی تو را خوب دیدن
پلک بستن- گشودن، بهانه
گریه هم مثل باران ضروری است
غصه از دل زدودن بهانه
دم به دم فال حافظ گرفتن
بخت را آزمودن بهانه
شعر دعوی، سرودن دروغین
زندگی عذر، بودن بهانه

hellgirl
27-01-2008, 11:08
دیشب به دشت آرزوهایمان رفتم...

جرات جلوتر رفتن را نداشتم

نمی دانم چگونه این همه آرزو کردیم

...

عجب دلی داشتیم ما!

با چه جراتی گفتی:آینده از آن ماست.

ومن ، چه ناباورانه

حرفت را تایید کردم


لعنت به من!!

hellgirl
27-01-2008, 11:11
دست عشق از دامن دل دور باد!
مي توان آيا به دل دستور داد؟

مي توان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادي از ساحل مباد

موج را آيا توان فرمود : ايست!
باد را فرمود : بايد ايستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را
بي گزاره در نهاد ما نهاد

خوب مي دانست تيغ نيز را
در كف مستي نمي بايست داد

قيصر امين پور

hellgirl
27-01-2008, 11:14
بي تو اينجا همه در حبس ابد تبعيدند
سالها، هجري و شمسي، همه بي خورشيدند

از همان لحظه كه از چشم يقين افتادند
چشم هاي نگران آينه ي ترديدند

نشد از سايه ي خود هم بگريزند دمي
هر چه بيهوده به گرد خودشان چرخيدند

چون به جز سايه نديدند كسي در پي خود
همه از ديدن تنهايي خود ترسيدند

غرق درياي تو بود ولي ماهي وار
باز هم نام و نان تو ز هم پرسيدند

در پي دوست همه جاي جهان را گشتند
كس نديدند در آيينه به خود خنديدند

سير تقويم جلالي به جمال تو خوش است
فصلها را همه با فاصله ت سنجيدند

تو بيايي همه ساعت ها و ثانيه ها
از همين روز، همين لحظه، همين دم عيدند

قيصر امين پور

hellgirl
27-01-2008, 11:15
به یادت که می افتم،

می آیی کنار دلتنگی هایم می نشینی

بوی لبخندت، بی پناهی ام را خانه می شود

و دستان آبی ات،تشنگی ام را دریا...

به یادت که می افتم،

همسایه ها را می بینم،رهگذران را...

و سفره ای که مهربانی را آواز می خواند

همسایه ها و رهگذران تو را به خاطر دارند

ومرا،

که آن روز تو را به باران سپردم

و تشنه،با چند دانه شعر،

به خانه آمدم...

امشب سالگرد تولدت است

لبخندهایت کنارم نشسته است

...

نمی دانم چرا امشب،

این همه باران می بارد!!

hellgirl
27-01-2008, 11:16
آینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند

آینه ها که دعوت دیدارند

دیدارهای کوتاه از پشت هفت دیوار

دیوارهای صاف،دیوارهای شیشه ای صاف

دیوارهای تو...دیوارهای من

دیوارهای فاصله بسیارند

آه!!...دیوارهای تو همه آینه اند

آینه های من همه دیوارند...

hellgirl
27-01-2008, 11:16
کاش در آن ظلمت شب،

در همان لحظه که مهتاب به خود می پیچد،

و همان جا که سکوت، شکل حادثه از درد به خود می گیرد،

کاش یک لحظه فقط،

چهره ی تار اتاق،

روشن از سحر وجود تو شود...

و تو انباشته از بودن ها،

در کناری بنشینی

و دلم با وجود تو در آن تنهایی،

یک دم از شوق نگیرد آرام!

...

کاش می شد که چنین لحظه ی خوبی را دید...

hellgirl
27-01-2008, 11:17
نزدیکتر بیا!

آری، کمی نزدیکتر

تا در کنارت تنهایی ام را بشویم

و لحظه هایم را

از ترانه ی تو،

لبریز کنم...

دل تنگم
28-01-2008, 02:39
آنگاه
خورشيد سرد شد
و بركت از زمين ها رفت
و سبزه ها به صحرا ها خشكيدند
و ماهيان به دريا ها خشكيدند
و خاك مردگانش را
زان پس به خود نپذيرفت
شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ
مانند يك تصور مشكوك
پيوسته در تراكم و طغيان بود
و راهها ادامه خود را
در تيرگي رها كردند
ديگر كسي به عشق نينديشد
ديگر كسي به فتح نينديشيد
و هيچ كس
ديگر به هيچ چيز نينديشيد
در غارهاي تنهايي
بيهودگي به دنيا آمد
خون بوي بنگ و افيون مي داد
زنهاي باردار
نوزادهاي بي سر زاييدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سياهي
نان نيروي شگفت رسالت را
مغلوب كرده بود
پبغمبران گرسنه و مفلوك
از وعده گاههاي الهي گريختند
و بره هاي گمشده
ديگر صداي هي هي چوپاني را
در بهت دشتها نشنيدند
در ديدگان آينه ها گويي
حركات و رنگها و تصاوير
وارونه منعكس مي گشت
و بر فراز سر دلقكان پست
و چهره وقيح فواحش
يك هاله مقدس نوراني
مانند چتر مشتعلي مي سوخت
مرداب هاي الكل
با آن بخار هاي گس مسموم
انبوه بي تحرك روشن فكران را
به ژرفناي خويش كشيدند
و موشهاي موذي
اوراق زرنگار كتب را
در گنجه هاي كهنه جويدند
خورشيد مرده بود
خورشيد مرده بود و فردا
در ذهن كودكان
مفهوم گنگ گمشده اي داشت
آنها غرابت اين لفظ كهنه را
در مشق هاي خود
با لكه درشت سياهي
تصوير مي نمودند
مردم
گروه ساقط مردم
دلمرده و تكيده و مبهوت
در زير بار شوم جسد هاشان
از غربتي به غربت ديگر مي رفتند
و ميل دردناك جنايت
در دستهايشان متورم ميشد
گاهي جرقه اي جرقه ناچيزي
اين اجتماع ساكت بي جان را
يكباره از درون متلاشي مي كرد
آنها به هم هجوم مي آوردند
مردان گلوي يكديگر را
با كارد ميدريدند
و در ميان بستري از خون
با دختران نا بالغ
همخوابه ميشدند
آنها غريق وحشت خود بودند
و حس ترسناك گنهكاري
ارواح كور و كودنشان را
مفلوج كرده بود
پيوسته در مراسم اعدام
وقتي طناب دار
چشمان پر تشنج محكومي را
از كاسه با فشار به بيرون مي ريخت
آنها به خود فرو مي رفتند
و از تصور شهوتناكي
اعصاب پير و خسته شان تير ميكشيد
اما هميشه در حواشي ميدانها
اين جانيان كوچك را مي ديدي
كه ايستاده اند
و خيره گشته اند
به ريزش مداوم فواره هاي آب
شايد هنوز هم در پشت چشمهاي له شده در عمق انجماد
يك چيز نيم زنده مغشوش
بر جاي مانده بود
كه در تلاش بي رمقش مي خواست
ايمان بياورد به پاكي آواز آبها
شايد ولي چه خالي بي پاياني
خورشيد مرده بود
و هيچ كس نمي دانست
كه نام آن كبوتر غمگين
كز قلب ها گريخته ايمانست
آه اي صداي زنداني
آيا شكوه يأس تو هرگز
از هيچ سوي اين شب منفور
نقبي به سوي نور نخواهد زد ؟
آه اي صداي زنداني
اي آخرين صداي صدا ها ...

magmagf
28-01-2008, 06:35
دارم زني را شماره مي گيرم
که وقتي با لباس هاي جشن در وان هتل گريستم
با روب دشامبر سبز خنده اش گرفت
و بافتني هايش را
براي روز تولدم دور ريخت.
من. من در کدام ايست گاه خواب مانده ام
زير کدام پياده رو راه مي روم؟
ديشب تمام دوست داشتنم را کنار گذاشتم
و خنده هايم را در لباس هتل جا گذاشتم
KENT تنها KENT آرامم مي کند
تا به انگشت هايي فکر نکنم که براي حلقه کوچک بود
دارم زني را شماره مي گيرم که هيچ وقت شماره نداشته است
و اينکه رخ هام را باخته ام سال هاست
زندگي را در پياده رو قي مي کنم...
باشد. باشد
فکر نمي کنم ديگر
پشت کدام چراغ ، کدام چارراه جا مانده ام
تنها
براي چشم هاي مشکي اي دست تکان مي دهم
که نه دنيا مي آيد و نه سقط مي شود.

تیمور محمدی

magmagf
28-01-2008, 06:42
از این بی راهه تردید از این بن بست می ترسم

از این حسی که بین ما هنوزم هست می ترسم

از اینکه هر دو می دونیم نباید فکر هم باشیم

از اینکه تا کجا می ریم اگه یک لحظه تنها شیم

ته این راه روشن نیست منم مثل تو می دونم

نگو باید برید از عشق نه می تونی نه می تونم

نه می تونیم برگردیم نه رد شیم از تو این بن بست

منم می دونم این احساس نباید باشه اما هست !!!

blackfox
28-01-2008, 09:14
اینم شعر سپید من در رابطه با مرگ :

آسمان می بارد ، تا کرانه سرخ فام ، ماه هم پیدا نیست
شر شر ممتد آب ، و هوایی که نم از بارش باران دارد ، و من و کلبه ی تنهایی و تاریکی شب
و سکوتی وهم ناک ، در دل جنگل پاییزی و خشک ، همه جا سرد و خموش ، همدمم تنهاییست
آن صدا باز آمد ، حرکت گفت و من ، باید این بار دگر ، کار را خوب به اتمام برم
مرگ را می شنوم ، که مرا می خواند ، مرگ ، آن یار که من مدت هاست ، منتظر چشم به در آمدنش می پویم
آسمان می بارد ، او مرا می خواند ، این مسافر دیگر ، کوله بار غم خود را مهیا کردست ، وقت رفتن شده است
...
همچنان می بارد ، در دل کلبه ی تاریک میان جنگل ، روی یک قالی پوسیده و خیس ، تن رنجور و تهی از روحی ، چشم بر پنجره بی هیچ تکان اٌفتادست .
کات ، دیگر بس است ، این سکانس هم در این جا به اتمام رسید ، فردا هم سکانس شهر را می گیریم ، بچه ها خسته نباشید ، شب خوش

winter+girl
28-01-2008, 13:24
یه سـا یه ی خیالی سکوت تلخ و وحشـت
یه قلب خالی از عشق پر از گناه نفــــرت
چه راهی بهتر از این فـرود اضـــطــــراری
وقتی واســـــــه زندگی بهونه ای نداری
یروز میگفتی پسته هر کی بخواد بمیره
خدا خودش داده و خودشم پس میگیره
حالا خودت بریدی دنیات پر ازسکــــوته
عقب نمیشه برگشت مرگم که روبه روته
ترست داره میمیره کارت دیگه تمومــــه
چه رفتن راحتی، حتی اگه حرومــــــــه


کاغذ و برمیداری چند خطی یادگاری
همه گذشــــته ها تو بخاطرت میاری
سخته برام باورش منو گناه رفتن؟؟؟؟
اینو برات نوشتم نگی بهت نگفـــتن
نذار پای تلافی نه عشق دارم نه نفرت
تو عاشقم نبودی بهش میگن یه عادت
وقتی صدام کردی و خواستی پیشم بشینی
حاضر بودم بمیرم منو باهاش نبینی
حالا باید برم من، ببخش تو رو شکستم
اسمش خیانت که نیس باور کن خیلی خستم

آرزوم اینه میخوام تنها باشم تنها بمیرم
شاید تو دستای خدا بتونم آروم بگیرم

تنها دل خوشیم توبودی تو رو هم ازم گرفتن
هرچی که خاطره داشتیم حالا همراه تو رفتن

منم و اتاق خالی با یه حسرت غریبه
با یه حس که هرچی باشه واسه من خیلی عجیبه

نذار اشکاتو ببینه اونی که تو رو شکسته
فکر نکن خوابه و رفته هنوز چشماشو نبسته
نکنه گریه کنی وقته رفتنم رسیده
دنیام نداره رنگی روح از تنم بریده
زیرش یه قطره اشک و اسمتو جا میذاری
چه راهی بهتر از این فرود اضطراری
یه لحظه دردو بعدش دیگه تمومه انگار
نگاه به قاب عکسش برای آخرین بار

god_girl
28-01-2008, 16:02
هي كوچه و راه مي كشد ديوانه
در حوضچه ماه مي كشد ديوانه
هر جاي اثر كه جاي خالي باشد
هي حسرت و آه مي كشد ديوانه
----------------------
تقدير من و تو و سفر مي ماند
اين پنجره هاي بيخبر مي ماند
تقويم زمستان شما طولانيست
امسال بهار پشت در مي ماند

god_girl
28-01-2008, 16:03
در خاطر من نشسته بودی آن شب
چون آینه ای شکسته بودی آن شب
یک پنجره بود بین ما پل می شد؟
آن پنجره را تو بسته بودی آن شب
-----------------------------------
تا دست شدی پنجره ام رابستی
دیگر تو به خاطرات من پیوستی
صد بار اگرپنـــــجره را باز کنی
احســــــاس نمی کنم که پیشم هستی

god_girl
28-01-2008, 16:04
ناخنـــــــک نزن خیالـــــم را
هی تلنــــــگر نزن به رویایم
لحظه ها را اگر که بفروشـید
با شما ها کنــــــــــار می آیم

عقربکها چقدر بـــــی رحمید
کــــــــاش لحظه ای نگهدارید
از سر و وضع رقصتان پیداست
بی شک از التماس بیزاریـــد


یک دقیقه مـــــخالفت می کرد
ثــــــانیه فرصتی به من می داد
تـــــوی این هیرو بیر و بل بشو
ساعت از روی دست من افتاد


ســـــاعت صفر باشکوهی شد
وقتی از پیچ و تــــــاب افتادند
ثانیه با دقیقه و ســـــــــــــاعت
تا که از التهـــــــــــــاب افتادند

چشمهــا را کمی که می بندم
باغی از ستـــــــــاره می بینم
با سبد از درخت رویـــــــاها
یک بغل ســــــــتاره می چینم

باصدای زنگ یک ســــــاعت
لحظه ها یکی یکی مـــــــردند
ساعتم را نــــــــــــگاه می کردم
عقربکها مرا کــــــــجا بردند؟

god_girl
28-01-2008, 16:05
من بی تو يک بوسه ی فراموش شده ام؛ يک شعر پر از غلط؛ يک پرنده ی بی آسمان؛ يک نسيم سرگردان؛ يک رويای نا تمام.
من بی تو بهاری غريبم که در برف متوقف مانده؛ يک جويبار سرد که هيچ وقت به دريا نمی رسد.
يک عشق با شکوه که مجالی برای شکفتن ندارد.
بودنت زود گذشت؛ و نبودنت را هنوز باور نمی کنم...

god_girl
28-01-2008, 16:07
وقتی تو را از دست دادم٬ اشکی نريختم! چون تمام اشکم را برای بدست آوردنت ريخته بودم...

god_girl
28-01-2008, 16:08
نشنو از نی ، نی حصیری بینواست
بشنو از دل ، دل حریم کبریاست
نی بسوزد خاک و خاکستر شود
دل بسوزد خانه ی دلبر شود

god_girl
28-01-2008, 16:09
تنهایی های من پایانی ندارد
از دیروز تا فردا بر بوم دل تنهایی را نقش زده ام
تنهایی را ستوده ام
تنهایی را بوییده ام
تنها یی را در کنج دل نهاده ام
و اکنون از تنهاییهای دل می نگارم

magmagf
30-01-2008, 06:29
اين صفر، صفر يك شدني قاتل من است
وقتي دو مشت پوچ همه حاصل من است


اين تكه هاي درهم و برهم وجود كيست؟
قدري دقيق اگر بشوي پازل من است


اصلا نترس عكس من آنجاست روي بوم
آن دختر شبيه پري كامل من است


يك تكه مانده است فقط زير پاي تو
آن توده ي مچاله ي زخمي دل من است


تقصير تو نبود دل من شكستني است
آسوده باش وغم مخور اين مشكل من است


اصلا تو فكر كن كه براي تولدت
آن قلب پاره هديه ناقابل من است
.

god_girl
31-01-2008, 04:37
سكوت...

يك سال نقش فاصله هامان سكوت بود

شايد براي حرف زدن از عشق زود بود

اي كاش قفل سخت سكوت تو ميشكست

يا در نگاه سرد تو خورشيد مي نشست

من موج خسته بودم و تو ساحلم شدي

با يك نگاه ساكن شهر دلم شدي

اكنون ولي به ساحل باور رسيده ام

ديگر گذشت فصل و به آخر رسيده ام

آري كوير تشنه به باران نمي رسد

اين قصه تا ابد به پايان نمي رسد...

god_girl
31-01-2008, 04:38
چه احمقانه سکوت کرده ام
بر حقیقتی تلخ و نا خوشایند
بر او قبال تحکیم شده ام
برای بودنت باید سکوت کرد
باید تمام بغض ها و فریاد هایم را در یک لبخند خلاصه کنم و تقدیمت دارم
روزها خواهند امد و خواهند گذشت
این زندگی من است
یک دنیای خیالی و پر از انتظار
و تو چه بیخبر از درونم خواهی زیست
چه احمقانه سکوت کرده ام ...
__________________

god_girl
31-01-2008, 04:46
باغ و ماه


ميله‌های پشت پنجره را
که برداری
باز
باغ
آن سوی پنجره است،
و تو
اين سوی پنجره
دربند.
سقف را
-به تمامی-
که برداری
باز
ماه
آن سوی اشاره است،
و تو
اين سو در امتداد اشاره
-پای بر کف-
دربند،
پنجره و سقف که نباشد
باز
ماه و باغ
خاطره است،
و تو اين سوی خاطره
دربند.

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 15:03
همه ی زندگی نابود خواهد شد
به زودی خودم را ترک می کنم
در گردونه ی احساسات
احساسات....
این گونه می اندیشم....
چیزی دیگه برام نمانده....
هیچ چیز...همه چیز
از من دور شدند
هیچ چیز نمانده که بخواهم احساسی داشته باشم یا درک کنم...
نه می خواهم برای زندگیم زندگی کنم
و نه می خواهم برای مرگم زندگی کنم
قدرت یک حقیقت هست
زندگی....سوختن(زندگی) برای مرگ عجیب هست...
(ترجمه ی اشعار بند موسیقی shape of despair )

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 15:04
ناشی از بیهودگی یک زندگی
این خون ریزی داخلی را باید مدتها تحمل کرد
بیش از حد در خودم گم گشته ام و هنوز جست و جو می کنم
برای کسی....بعضی روزها
وسوسه و فریب
برای گذاشتن نشانه ای از دوران زندگی
به مرز بریدن رسیدن
این از برندگی زمان به من رسیده
برای دوباره ساختن گذشته
چیزی که همیشه جاودانه خواهد بود
فقط جست و جو برای پیدا کردن خودش
همیشه در حرکت(جست و جو)
برای آرزو کردن
زمانی که دریچه ای پیدا کند
این که
در جست و جوی پیدا کردن خودش
نزدیک تر شو
نزدیک تر به ایمانی که داری
به کار بردن ذهنی سست
رهایی از زمان زیستن زندگی
نگاهی مختصر به جوانان پریشان
نزدیک تر شو
نزدیک تر به ایمانی که داری

god_girl
01-02-2008, 09:54
خيلي وقته كه واسم نامه ندادي نه نگاهي نه پيامي و نه يادي
خيلي وقته كه واسم غزل نگفتي واسه مشكلاتم يه راه حل نگفتي
خيلي وقته كه گله و فاصله هامون خيلي سر رفته مث حوصله هامون
خيلي وقته امضاهاي رنگارنگت نمي شينه پاي نامه قشنگت
خيلي وقته ديگه چشمك ستاره شبا دوري مو به يادت نمي ياره
خيلي وقته ننوشتي خم طاقا ننوشتي بوي تو داره اطاقا
خيلي وقته كه نكردي هيچ سئوالي كه ببيني دل من پره يا خالي
خيلي وقته ننوشتي گل پونه غم نخور دنيا كه اينجور نمي مونه
خيلي وقته كه ازت خبر ندارم خيلي وقته رو دلت اثر ندارم
خيلي وقته پيش چشم تو بدم من ببينم مگه بهت حرفي زدم من ؟
خيلي وقته نه پيامي نه تماسي شدي عاشقو مجازه بي حواسي
واست امشب فال مولانا گرفتم مي دونم نمي گيرن اما گرفتم
در اومد قصه ني درد جدايي منو كاش ببخشي اما بي وفايي
خيلي وقته بارون اينجاها شديده بي وفا نشو آخه از تو بعيده
خيلي وقته اينجا قحطيه نسيمه اما طوفان دلم مثل قديمه
خيلي وقته ننوشتي توي نامه دوس دارم عاشقيتو بدي ادامه
ننوشتي واسه من سلام بهونه ببينم آخر كي ميره كي مي مونه
خيلي وقته با مداد خيلي قرمز ننوشتي سطر آخر بي تو هرگز
خيلي وقته اسممو صدا نكردي آخر نامه واسم دعا نكردي
خيلي وقته منم از دست تو خستم چمدون دل ديوونمو بستم
خيلي وقته كه منم نامه ندادم خيلي وقته كه تو هم رفتي ز يادم
خيلي وقته رسيدم به اين حقيقت خيلي وقته انگار عوض شده سليقت
راستشو بخواي دلم واسه خودم سوخت كه يه عمر چشماي خسته شو رو به در دوخت
گفتم اينها رو واسه تو بنويسم با دل شكسته با چشماي خيسم
ديگه گفتن از تو واسم شد غدغن اما خوب شد كه تو هم شدي مث من

H M R 0 0 7
01-02-2008, 12:23
ساکت و تنها چون کتابی در مسیر باد
میخورد هر دم ورق اما
هیچ کس او را نمیخواند
برگ ها را میدهد بر باد
میرود از یاد
هیچ چیز از او نمیماند
بادبان کشتی او در مسیر باد
مقصدش هر جا که بادا بادا
بادبان را ناخدا باد است
لیک او را هم خدا و هم ناخدا باد است

H M R 0 0 7
01-02-2008, 12:24
در اين دنيا تك و تنها شدم من .گياهي در دل صحرا شدم من

چو مجنوني كه از مردم گريزد . شتابان در پي ليلا شدم من

چه بي اثر مي خندد چه بي ثمر ميگريد

به ناكامي . چرا رسوا شدم من .چرا عاشق چرا شيدا شدم من

من ان دير اشنا را ميشناسم

من ان شيري ندارا مي شناسم

محبت بين ما كار خدا بود

از اينجا من خدا را ميشناسم

چه بي اثر مي خندد چه بي ثمر ميگريد

به ناكامي چرا رسوا شدم من . چرا عاشق چرا شيدا شدم من

خوشا ان روزي كه اين دنيا سر ايد

قيامت با قيام محشر ايد .بگيرم دامن عدل الهي

بپرسم كام عاشق كي بر ايد


چه بي اثر ميخندد چه بي ثمر ميگريد

به ناكامي چرا رسوا شدم من .چرا عاشق چرا شيدا شدم من

H M R 0 0 7
01-02-2008, 13:09
سبزم اگه جنگل اگه ماهی اگه دریا
اگه اسمم همه جا هست روی لبها تو کتابها
اگه رودم رود گنگم مثل مریم اگه پاک
اگه نوری بر صلیبم اگه گنجی زیر خاک
واسه تو قد یه برگم پیش تو راضی به مرگم
اگه پاکم مثل معبد اگه عاشق مثل هندو
مثل بندر واسه قایق واسه قایق مثل پارو
اگه عکس چل ستونم اگه شهری بی حصار
واسه آرش تیر آخر واسه جاده یه سوار
واسه تو قد یه برگم پیش تو راضی به مر گم
اگه قیمتی ترین سنگ زمینم توی تابستون دستای تو برفم
اگه حرفای قشنگ هر کتابم برای اسم تو چند تا دونه حرفم
اگه سیلم پیش تو قد یه قطره اگه کوهم پیش تو قد یه سوزن
اگه تن پوش بلند هر درختم پیش تو اندازه دگمه پیرهن
واسه تو قد یه برگم پیش تو راضی به مر گم

H M R 0 0 7
01-02-2008, 13:11
غم احاطه ام کرده است .
ديگر سنگری برايم باقی نمانده است .
بايد شکست را سر افرازانه پذيرفت ... مگر نه اين هم جزیی از زندگیست ؟
امی اين بار بايد پذيرفت چيزی را که انتخاب نکرده ای ... چيزی را که برايت جز نيست کل است....
کاش می شد رفت .... کاش می توانستم بروم ..... کاش انسان نبودم ... کاش دوست نداشتم ....


کاش بغض اجازه می داد .................................................

H M R 0 0 7
01-02-2008, 13:28
كسی غیر از تو نمونده
اگه حتی دیگه نیستی
همه جا بوی تو جاری
خودت اما دیگه نیستی
نیستی اما مونده اسمت
توی غربت شبونه
میون رنگین كمونه
خاطرات عاشقونه
آخرین ستاره بودی
تو شب دلواپسی هام
خواستنت پناه من بود
تو شبای بی كسی هام
لحظه هر لحظه پس از تو
شب و گریه در كمینه
تو دیگه بر نمی گردی
آخر قصه همینه.

H M R 0 0 7
01-02-2008, 13:30
گفتم اندر محنت و خواری مرا
چون ببینی نیز نگذاری مرا
بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جز به دشواری مرا
از می عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا
گر به غارت می‌بری دل باک‌نیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
از تو نتوانم که فریاد آورم
زآنکه در فریاد می‌ناری مرا
گر بنالم زیر بار عشق تو
بار بفزایی به سر باری مرا
گر زمن بیزار گردد هرچه هست
نیست
از تو روی بیزاری مرا
از من بیچاره بیزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا
گفته بودی کاخرت یاری دهم
چون بمردم کی دهی یاری مرا
پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا
چبود از بهر سگان کوی خویش
خاک کوی خویش انگاری مرا
مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیزاری مرا
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گر نبودی از تو دلداری مرا
مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا

H M R 0 0 7
01-02-2008, 13:30
آمد و آتش به جانم کرد و رفت
با محبت امتحانم کرد و رفت
آمد و بنشست و، آشوبی بپا
در میان دودمانم کرد و رفت
آمد و روئی گشود و، شد نهان
نام خود، ورد زبانم کرد و رفت
آمد و او دود شد، من شعله ای
در وجود خود، نهانم کرد و رفت
آمد و برقی شد و، جانم بسوخت
آتشین تر، این بیانم کرد و رفت
آمدو آیینه گردانم بشد
طوطی بی همزبانم کرد و رفت
آمد و قفل از دهانم بر گشود
چشمه ی آب روانم کرد و رفت
آمدو تیری زد و، شد ناپدید
همچنان صیدی نشانم کرد و رفت
آمد و چون آفتی در من فتاد
سر به سوی آسمانم کرد و رفت
__________________

H M R 0 0 7
01-02-2008, 13:31
بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،

رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،

ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟

آنک، آنک کلبه ای روشن،

روی تپه، رو به روی من ...


در گشودندم.

مهربانی ها نمودندم.

H M R 0 0 7
01-02-2008, 13:32
دانه های برف بر بلندای آسمان گیتی نعره برآوردند
و هر یک لباس سپید رزم را بر تن کردند و شمیرهای
سرد خود را بر گردن بلورهای باران گذاردند و سر از
تنشان جدا ساختندو خود را در قلب آنان جای دادند ، و پای
خود را چنان محکم بر زمین گذاردند که هستی را ،نیست ساختند.
زمین تن پوش سپید دردانه های برف را به تن داشت و دست
خود را بر قلب گرمش نهاده بود تا لشکر کینه توز برف در قلبش
لانه نگسترانند او تا رسیدن نغمه دلنشین و پر طنین جوانه های سبز
خود را در دستان آینه زندانی می دید اما دل آرام از گرمای عشق برف
گونه های ریز نقش که بر صورت تب کرده اش مرحم سرما نهاده بودند،
حال با خیلی پر آسوده بر تخت نرمگه سپیدی آرمید تا به خوابی زیبا و
رویایی رود و خود را در آغوش مستانه آن دباره لخت و عریان دید تا
بوسه های سرد را از آتش عشقش بر گیرد

magmagf
01-02-2008, 17:07
نه به خاطر شعر
نه به خاطر جور دیگر زیستن
خانه من برای دو نفر کوچک بود
به همین خاطر تنها ماندم

magmagf
01-02-2008, 17:08
این دهکده بیهوده زیباست
آسیاب ها
بیهوده می چرخند
شعر دست مرا گرفته
به دور دست ها می برد
بیچاره پدر
بیچاره مادر
بیچاره لیلا
من دیگر باز نمی گردم.

magmagf
01-02-2008, 17:08
هیچ کس باور نمی‌کند
که من
به خاطر صدایی که
دوباره بشنوم
در کوچه های شبانه
تلف شدم
مردم
تو صدای دل‌انگیز پیانویی بودی
که در یک شب مهتابی
از کلبه‌ای مجهول به گوش می‌رسید
هیچ کس باور نمی‌کند
که من
به خاطر…

magmagf
01-02-2008, 17:11
وقتی کسی قرار نیست بیابد
خانه را برای اوهامت مهیا می‌کنی
لازم نیست موهای سفیدت را رنگ کنی
با زیرپیراهن سفیدت راه می‌روی
و یال بلند اسبی سفید را نوازش می‌کنی که یک پایش می‌لنگد
بچه‌ گربه‌های مرده را از زیر مبل‌ها بیرون می‌آوری
و زیر خروارها کاغذ سفید دفن می‌کنی
در خورجین اسب
دفترچه‌ی نتی می‌یابی
پشت پیانوی شانزده‌سالگی‌ات می‌نشینی
همه‌ی نت‌ها، نت‌های وداع‌اند
وداع‌ها در هوا معلق‌اند
در چشم‌های اسب
در بوی همه‌ی مردگان نوشته‌هایت
در زنگ در که لال است
و در ماه که از قاب پنجره‌هایت رفته است
در هر وداع
وهمی نو به خانه‌ات می‌آید
خانه را برایش مهیا می‌کنی.

magmagf
02-02-2008, 15:35
مانده ام

چگونه تو را فراموش کنم

اگر تو را فراموش کنم

باید...

سال هایی را نیز که با تو بودم

فراموش کنم

دریا را فراموش کنم

و کافه های غروب را

باران را

اسب ها و جاده ها را

باید

دنیا را

زندگي را

و خودم را نیز فراموش کنم

تو با همه چيز در آميخته اي

H M R 0 0 7
02-02-2008, 21:30
غریب آشنا با من،

دلم تنگ است باور کن
پس از تو
زندگی با مرگ همرنگ است باور کن
کمک کن تا دوباره جاده ها بی انتها باشد
نباشی پای رفتن های من
و این بر شانه های عشق یک ننگ است باورک

bahal20
02-02-2008, 22:46
غم با همه نامردیش هر شب به من سر می زند
ای دوستان بی وفا از غم بیاموزید وفا

magmagf
03-02-2008, 07:40
بیهوده عاشق تو شدم
نه نامی داشتی
نه چهره ای
در تاریکی بازی می کردم
باید می باختم
حالا منم و دست های خالی
و ماه سکه ای ست
دست نیافتنی
حالا منم و سرشکستگی
قماربازان
سرشکسته به خانه برمی گردند


رسول يونان

magmagf
03-02-2008, 07:41
قطره اشكي شده اي
درگوشه چشهانم
زماني بودي و
حالا نيستي
يادش بخير خانه اي كه داشتيم
با احترام خم مي شوم
ويك شاخه گلسرخ ميگذارم
برمزار گذشته
وروز . روزي بسيار غم انگيز است ...

دريا بالا آ مد
آنقدر كه
درقاب پنجره جاي گرفت
نمي دانم
شايد هم پنجره پائين رفت
تا دريا را
به من نشان بدهد
بالاخره
از اين اتفاق ها مي افتد
وقتي كه تو باشي
حالا كه نيستي
من به پرندگان حق مي دهم
كه نخوانند
همينطور به خورشيد
كه مضحك و منگ

مثل يك دلقك ديوانه از كوچه ها بگذرد ...




رسول يونان

god_girl
03-02-2008, 14:58
خم می شه و یه گلوله بزرگ برف بر می داره

خوب گردش می کنه و پرت میکنه به طرف تو

جا خالی می دی اما اون گلوله با تمام قدرت به صورتت می خوره

صورتت کرخ می شه و با سر به عقب پرت می شی

می دوه به طرفت و معذرت خواهی می کنه

آسمون دور سرت می چرخه

کلمات رو به صورت بریده و نا مفهوم می شنوی

اون داره تکونت می ده که چشاتو نبندی

اما تو کم کم داری سبک می شی

تو خاطراتت یه بچه شاد وشیطون رو می بینی

که داره با عروسکش بازی میکنه

صفحه ها تند تند ورق می خورن

بزرگ و بزرگتر می شه

همه چیز خوب پیش میره

شاد شاده

فکر میکنه زمین مسخر به راه رفتن اونه

جونه و پر از نشاط

شور زندگی تو چشاش موج میزنه

هیچ چیز نمی تونه اونو خسته کنه

تا اینکه یه روز یه شاخه مریم سپید

تو اتاقش اونو عاشق می کنه

فقط باید از پنجره نگاهش کنه

اگه مریم بفهمه که اون بی دل شده

از پیشش میره

پس باید یواشکی گریه کنه

که گلش اشکش رو نبینه

باید بغضش رو فرو بده و دم نزنه

نفسش کند شده

نوشیدن عشق بی رمقش کرده

گیج گیج

چشماتو می بندی

تا بازم اشکاتو نبینه