مشاهده نسخه کامل
: شعر گمنام
من مرده ام
چرا که یادم
از یادش رفته
به احترام مرگم
یک دقیقه سکوت
جهان بزرگ است و زندگی مرموز ...
تا به حال فكرش را كردهای
حتی « تو » تویي كه نمیشناسمت !
شايد روزگاری دور ،همه چيزم شوی..!!
هر چند حضورم را پاک می کند غرور تو
مثل رد پاهایی که دریا از روی ماسه ها..
ولی هر دو می دانیم
همواره به سویت آمده ام…
چشمهایم را می بندم
تا خواب ببینم
آمده ای
بیدارم کنی
نمی دانم چه کرده ایم
گناهمان چیست ؟
...
که دیگر عشق را
باورمان نیست
گویی عشق را در صفحات
کتاب بزرگ تاریخ دفن کرده ایم
اما من
قلبم را
به پای عشق
پیشکش می کنم!
...
عزیزم
عشقم را بپذیر...
وقتی رسوب می کنی لابه لای بودنم
و نبض را در پای تا سرم می رقصانی
انگور را
روی شاخه شراب می کنم
و پروانه های ساده دل
از مرده گی _ محو _ گلهای قالی ام
شهد می مکند
من از اهالی تمام پنجره ها بی قرارترم
از مرغان دریایی این شهر بی خواب تر
و آیه های شعر من
از سر دلتنگی
هر سوی آسمان را بو می کشند
حالا که دستهایت از دور
روی پوستم سایه انداخته
و هر روز
تکه ای از خورشید را به من می چشانی
کاری کن
گستاخی این فاصله ها را
کمی صبورانه تر ببینم
هر چه قدر هم که سی ساله باشم
باز برای هضم این همه مسافت بی دلیل
بیش از اینها زنم.
اخطار
ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !
تفاهم
پزشکان اصطلاحاتی دارند
که ما نمی فهمیم
ما دردهای داریم که آنها نمی فهمند
نفهمی بد دردی است
خوش به حال دامپزشکان!
نکته
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!
در سالهاي دور دور
بهاري آمد و رفت
كه تا سالهاي سال بعد
به ياد بودنش
به ياد رفتنش
بهارهاي نديده و نيامده را
تبريك گفتم!
کاش به زمانی برگردم
که تنها غم زندگی ام
شکستن نوک مدادم بود...
در شهر
هم نمك مي فروشند
هم نان
اما نان و نمك نمي فروشند
بيا تا سرت نرفته
صدای آن ضبط صوتت را کمتر کن
شايد کمی هم از صدای من سر در بياوری
که مادامی که تو نشنوی
من يکسره حرف های تکراری ام را تکرار می کنم
تو يکسره جواب های سر بالا تحويلم می دهی
و نه من پياده می شوم
نه تو ...
از نو برایت می نویسم ...
تمام تنهایی ام یعنی نداشتن دستهات ..
دستان مربایی که خاطراتم را رنگین می کنند ..
خاطراتی که تمامش تویی..
دستم را بگیر
من دارم در این خاطرات گم می شوم
در تویی که هستی
همیشه ، همه جا ، با چشمانی خندان و دست های مربایی
نمی دانم ، نمی دانم ! این تویی که پیدا نمی شوی یا این منم که گم شده ام ؟
...
تندیس لبخند !
بعد از رفتنت
تمام داشته هام شده نداشتن دستهات...
نکند نباشی ؟!!!
بهانه هایم را از من نگیر
من به بهانه های دچارم
به تنهایی ام دچارم
به نبودنت دچارم
به خاطراتم دچارم
به فنجان های نیمه خورده نیز ...
نکند نباشی ؟!!!
چقدر سرد است ..
وقتی به نبودت فکر می کنم ، این جا دما زیر ِ صفر است ..
این جا همه چیز قندیل می بندد
این ذهن در به در ِ مصلوب
این ذهن ِ در به در جای پاهایت
که خاطرات ِ حضورت را در آن چال کرده ای
در لحظه ای که خودش را تا ابد به پاندول ساعت آویزان کرده است
در لحظه ی رفتنت
آرام گرفته¬ست
و این ناقوس کلیسا
که بین ِ خاطرات و لبخند تو آونگ شده است
دل من است ! آری دل ِ من ...
و تو می خندی
در تمام شطحیاتم می خندی
با دستانی مربایی ...
نکند نیایی ؟؟؟؟
این زندانی ستمگر به آوای زنجیرش خو نکرده است ...
این زندانی به آوای زنجیرش دچار است ..
به عشقی که تمام سهمش از آن دل تنگی ست ..
نداشتن است ...
به تمام خواستن است ...
این زندانی به شوکران ِ مربایی ِ تنهایی هایش دچار است ...
نکند نیایی !!!
نه !
نه ...
بیا ، ببین ، این بار با دستان ِ تو قهوه دم کرده ام ..
این قهوه بوی دیدار می دهد ..
بیا با دستان من برایم قهوه بریز
لطفن کم بریز
چشمانم برای ته فنجان دل دل می کند ...
و تو می دانی که دلم بهانه های تازه تکراری می خواهد ...
....
خیره می شوم به ته فنجان
باز تویی
تو با همان لبخند
نشسته ای رو به رویم ...
صدای نواختنت هم می آید ..
این قهوه بوی گیلاس می دهد ...
همه جا مربایی است .
همه جا قرمز است ...
....
و من چه معتادانه به بود ِ نبودت ، دچارم !
و تو می دانی دچار یعنی عاشق ..
و این آخرین پک ِ تنهایی ست
کجا بودیم ؟؟؟
اوووووم ...
داشتی می خندیدی ...
کاغذ کادویی که دوست دارم
میخرم
با آن روبانهای سه رنگ
سپس
آن هدیهی همیشگی را
با دلنگرانیی تو
کادو میکنم
خطت را خوب بلدم
طوری رفتار میکنم
که واقعن
خیال کنم
این هدیهی توست
اما نمیدانم
چه مینویسی روی کارت
برای
روز تولدم
barani700
21-03-2009, 01:28
هرگز عاقل نشو!
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی!
کودک بمان
در اندوه پایانی عشق
طوفان باش
و اینگونه بمان.
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو!
مرگ عیبجویی می کند
با این همه عاشق باش
وقتی می میری...
عشق
آدم را به جاهای ناشناحته می برد
مثلا به ایستگاه های متروک
به خلوت زنگ زده ی واگن ها
به شهری که
فقط آن را در خواب دیده ...
وقتی عاشق شدی
ادامه ی این شعر را
تو خواهی نوشت
ما در خواب همدیگر را دیدیم
ما خوابهای همدیگر را دیدیم
یکی از ما وجود ندارد
یا تو یا من
و این بیداری کاملاً مشکوک است
بیا به خوابهایمان برگردیم
به سرزمین ماه و قصه
پارتیزانها پیروز میشوند
نه دیکتاتورها
نه روز، راه به جایی میبرد
نه شب
در نهایت
آنکه پیروز میشود
تویی
زودتر بیا
زودتر بیا
تنها تو میتوانی
پایانی خوب برای داستانهای بد باشی
دیوانه نمی گوید دوستت دارم
دیوانه می رود تمام دوست داشتن را
به هر جان کندنی
جمع می کند از هر دری
می زند زیر بغل
می ریزد پای کسی که
قرار نیست بفهمد دوستش دارد
گاهي باران
كمانچهي رنگيناش را برميدارد
براي آفتاب ميزند
و آفتاب
دامناش را جمع ميكند
با زانوان لختاش
به رقص ميآيد
گاهي درخت چنان سبز ميشود
كه تو بيخود از خود پرواز ميكني
گاهي اما
چنان آشفته
كه تو چون برگي ميچرخي و
فروميافتي
گاهي فاخته سراغ از چيزي ميگيرد
كه هرگز نبوده
هرگز نخواهد بود
گاهي اما
زير تاقيِ ايمن ايواني
با سكوتاش چنان از چيزي نگهباني ميكند
كه انگار
همه
همان بودهاست
گاهي ستارهاي
از دور
به چشمكي
برايت
شادي كوچكي ميفرستد و
گاه
ماه
ميگيرد
گاهي انگار در نسيمي
هرچه از دست ميرود
گاهي انگار در سايهاي
هرچهاي ميماند
بر تكهي خرد زميني
گاهي ...
آري بهار همين است
كه ميبيني
شهاب مقربین
من آنطور كه تو مي خواهي خوشبخت نخواهم شد
فهميدن اين جمله اين همه سخت است؟:
من آنطور كه فكر مي كنم خوشبختم
خوشبختم
اين شعر را هرکجا خواندم خنديدند
تعجب کردم شما چرا نخنديديد ؟
مي گوييد کدام شعر ؟
بابا همين شعري که در سطر چهارم آن هستيد
مي گوييد اين که شعر نيست !
خودمانيم ، اگر شعر نيست ،پس آقاي سر دبير ؛ چرا چاپش کرده اند ؟!
..................
از اکبر اکسير
بابا آب داد .
بابا آب داد .
بابا آب داد .
بابا آب داد .
آنقدر آب داد آب داد
که مادر ترکيد
حق با مليحه بود :
آب در بيابان است
نه در سونوگرافي !
.................
از اکبر اکسير
هرچه بارش کنی
فقط نگاه می کند
بارش را هم که خالی کنی
فقط نگاهت می کند
یک نگاه معصوم
با دو گوش دراز کودن
راه باریکی که
پیچ می خورد
و به بن بست می رسد
در خودش راه می رود
و به خودش می رسد
جنگل که تاریک می شود
روباه تر از شغال
پشت درختی پنهان می شود
که دانش جغد
پیرش کرده
خدا هركسي را كه مثل من خوب باشد، دوست دارد
اما هر كسي را كه مثل تو بد باشد، دوست ندارد
اما من تو را با همه بدي ات دوست دارم
چون دلم برايت مي سوزد، وقتي مي بينم هيچ كس دوستت ندارد!
///////////////////
از شاعری که به هیچ وجه گمنام نیست
شل سيلور استاي
قطاري را که ميخواستم ببينم
رفته بود
انگار تمام وقتم را
صرف سوار و پياده شدن کردم
فکرم را فروختم
روياهايم را بخشيدم
و فردا به جستجوي
فردا خواهم رفت
تا آن زمان...
//////////////////
از شل سيلور استاي
barani700
24-03-2009, 00:32
نمی دانم چه حسی هست این عاشقی؟
وقتی می نشینم، وقتی راه می روم، وقتی می خوابم دوستت دارم
وقتی صدایی می آید دوستت دارم ، وقتی سکوت است دوستت دارم
چه می کنی با من که چنین راحت همیشگی شده ای؟
MaaRyaaMi
24-03-2009, 07:54
كتابهايم را
در قفسه ی جديد ميچينم
ساعت يادگاری ات
مدتی است خواب مانده
خاكش را با انگشتانم ميگيرم
كسی
هنوز بو نبرده
بی نهايت دوستت دارم....
MaaRyaaMi
24-03-2009, 07:55
تو بيرون از خاطرة خشك من
در پس ابهامي دروغين
همينكه نگاهي ، نه نيم نگاهي
به فاصله بينمان بريزي مرا بس است
وقتي آرام از اتهام اين راه دروغين رد ميشوي
دورترين قلب به تو ، تو رادر خودش مي نوازد
وآرام آرام رنگ تو مي گيرد
نه اينكه قصد داشته باشم سرزنشت كنم
اما بي روياترين خاطره ات را
مريد خاطراتم كن
هرگا ه از اتهام اين راه دروغين
به نيم نگاهي قلبم را به فوران وا ميداري
اما هنوز
ميترسم از تورا ديدن، ميترسم
barani700
25-03-2009, 01:10
فکر میکنم که عشق یک پرنده است.یک گل است.یک ترانه است.یا که خنده های کودکانه است.هر چه هست جاودانه است.
فکر میکنم که عشق یک ستاره است.یا که افتاب.یا که ماه.نه نه.عشق یک دل لطیف پاره پاره است.
فکر میکنم که عشق یک مشعل است.هر کجا که هست روشنی است.هر کجا که نیست سوت و کور و تیره است.
زندگی بدون عشق مشکل است.عشق روح مطلق است.کامل است.
فکر میکنم که عشق یک مذهب است.اب و باد و خانه نیست مکتب است.
عشق یک حقیقت است.اولین پدیده ی طبیعت است.راز خلقت است.رمز غیبت است.
عشق مرگ نیست زندگیست.سخت نیست عین سادگیست.
عشق عاشقانه های باد و گندم است.اولین پناهگاه کودکی اخرین پناهگاه ادم است.یا مسیح در درون مریم است.
فکر میکنم که عشق یک گل شقایق است.
فکر میکنم خدا هم عاشق است.
mehrdad21
25-03-2009, 13:16
گنجشگان لاف می زنند:
جیک جیک ، جیک جیک....
جیک هیچ یک شان در نیامد
تو که دور می شدی
من سوم شخص فرد نیستم
و تو سوم شخص جمع نیستی
اگر می دانستم که
خواهی دید می درخشیدم
تاریک می ماندم تا
شبانه از من عبور کنی..
غرق در بغضم
غرق در بغض های ناشکسته
ماتمی که از تلالو شب لبریز است
ماتمی که پیوندی آن را گسسته
آه،عجب سرد است این پوستین چرکین
سرد تر از انجماد روزهای تیر
اما غربت صحن ایشان چه زود کرده مرا پیر!
مغز چوبی ام را
موریانه می جود
و برق تیغ تبرها
تنم را می آزارد،
و روباه پیری که در بیشه ی افکارتان رژه می رفت،
افکاری که با خود می اندیشند:
قنداق تفنگ
دسته ی تبر
یا تختخواب؟
شراب خواستم...
گفت : " ممنوع است "
آغوش خواستم...
گفت : " ممنوع است"
بوسه خواستم...
گفت : " ممنوع است "
نگاه خواستم...
گفت: " ممنوع است "
نفس خواستم...
گفت : " ممنوع است "
... !
حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،
با یک بطری پر از گلاب ،
آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد با هر چه بوسه ،
سنگ سرد مزارم را ...
دلتنگ خواهم ماند
همیشه
نه برای با تو بودن
برای
آمیزش عشق و طعم خوش لیمو
برای عاشقی هایم
برای
همه آن چیزهایی که ندیدی .
ابرها را می پرستیم
در حالی که دستانمان پر از باران های نباریده است
از چهار سوی کهکشانهایی
که
می چرخند
نگاهت را
برای برانداز
لبخندهایت
صورتت را به اندازه بیعت ساحل ها می کند
همیشه
انگشت هایم را
برای حس لطیفی
می شمارم
که همراه ماست
حسی که پرنده ها می دانند
...
روزی از فرشته ها پرسیدم
ببخشید انگشتان مرا ندیده اید؟
طوریم نیست خرد و خمیرم ، فقط همین
کم مانده بی تو بمیرم ، فقط همین
از هرچه هست و نیست گذشتم ولی هنوز
در مرز چشم های تو گیرم ، فقط همین
با دیدن تو زبان دلم بند آمده است
شاعر شدم که لال نمیرم ، فقط همین
تو میدانی
اسب با پرش از مانع رد نمیشود
تحقیر میشود
و تماشاگرانِ مست
هر بار
برای سواری دست میزنند
که شلاق را محکمتر فرو آورد
تو میمانی
میانِ میدانهایی
که با شتکهایی سرخ
هاشور میخورند
و مسابقهای هم
حتی در میان نیست
احمد زاهدی
چه این سو
چه آن سو
زیر همین پیراهن است
آن چه هست
با
بوی
یوسف
مینو نصرت
برو!
فعلا دارم به همين سنجاقکِ خفته
بر چينِ پرده نگاه میکنم.
برو!
تو را نخواهم نوشت،
دست از سَرَم بردار، برو!
barani700
28-03-2009, 01:55
حرف توي حرف مي آيدآدم دلش مي خواهد برودبرگردد به همان هزاره ي دور از دستهمان كه بعضي ها به آن الست و الازل مي گويندشما برويدمن هنوز بند كفشم را نبسته ام
سید علی صالحی
شبی شیرین بزد فریاد، که ای شیرین ترین فرهاد
و ای خسرو ترین شمشاد صدای تیشه ات آباد
منم لیلای دلبندت که دل خون است و پا در بند
تویی عاشق ترین مجنون ولی در بیستون آزاد
ببندم دیده بر خسرو ، که شاید رو کشم برتو
تو شیرین می کنی سنگی چوعکسی بردلت افتاد
چو می کوبی تو با تیشه ز غصه کوه را هر شب
به بانگ تیشه ات گویند که بر شیرین نفرین باد
خدا یا کوه کن فرهاد شب و روزم نثارش باد
به جانم می زند تیشه شدم با بیستون همزاد
چه تلخ است بخت شیرینم که فرهاد است آئینم
ولی خسرو به بالینم و خونین دل از این بیداد
خوشا بر حال فرهادی که با یک کوه می جنگد
بدا برحال شیرینی که آزادیش رفت از یاد
مرا کندی به کوهستان به عشقی پاک با دستان
بجانم کندمت آنسان که مانی جاودان در یاد
به رازی گویمت اینرا تو کوه کندی و من دلرا
تو عکس من ، من از دنیا ، تو با تیشه، من از بنیاد
ایمان فخار
زير پرچم
...همه چيز مرتب است
فقط گاهی
سيگاری که در جلد بالشت رفته
وسوسه ام می کند
گاهی خوابی که پس از خاموشی می آيد...
و اين تختخوابهای چند طبقه
آنقدر به آسمان نزديکم کرده اند
که هر شب
کابوس ستاره هايي را می بينم
که بر شانه های سرهنگ می ريزند
.
.
.
صبحها
صورتم را از آينه های چند نفره می شويم
کمربندم را محکم می کنم
و با فرمان رئيس
آنقدر می نشينم و برمی خيزم
که پاهایم فرو بروند در خاک
(درست مثل درختانی که
ریشه هایشان
دور تا دور پادگان دویده اند)
شبها
با سيگاری
پنهانی
پناه می برم به پنجره
و نامه هايت را دوره می کنم:
"ديگر چيزی نمانده است"
"درختها
از وقتی که رفته ای
شکوفه که نه
دائم کشيک می دهند
که با کدام بهار بر می گردی..."
نامم آب است
از ناودان آمدهام
و خانهام گودي کوچکي است در ايستگاه
صبحگاه
چکمهي سربازان، خوابم را ميدرد
سربازان
سر در قلادههاي جنگ
مادران
رودهاي ريخته در من
من بزرگ ميشوم
و عکس هواپيماهاي جنگي جا ميشود در من
در من ابديت دريدهي آسمان
در من سرِ خميدهي بيد، در باد
آغوشت گشودهتر
گودي کوچک من!
که ماه نيمه برهنه آوردهام
با زمينهي شب
برميگردند
چکمه بر گردن
قلاده در دست
سربازاني که نامم را به ياد نميآورند
آرش نصرتاللهي
پنجره را باز کن
باور کن
...آسمان همچنان آبی است
گاهي افتخار ميكنم
به مرغ دلم كه
يك پا بيشتر ندارد .............
پا از روی پا برمیدارم
پا روی پا میاندازم
با صندلی راحتیام
چای مینوشيم
و تو را
میسپاريم
به كلمات
به دست شعری كه
عاشقانه
میسُرايدَت
برای زیستن ، پوششی یگانه
و برای مردن کفی خاک
مرا بس بود .
اینک خیال تو چنان در برم می گیرد
که برهنگی ام را
جمله جامه های جهان
کفاف نمی دهد .
و چون بر این حال بمیرم
چنان می گسترم در جهان
که تمامت خاک هم
کفایت نمی کندم .
از تمام آسمان
ماه نقره گون
مرا بس بود
در حیرتم چگونه گرد نقره گون گیسویت
ماه را برده از خاطرم .
جهان بس فراخ بود و من
پروانه ئی بهت خورده
شگفتا
در تنگنای عشق تو
چه بی کرانه می یابم خود را...
نشستهای
با چشمان بادام- شکستهات
در تلخی روزی که بی تو رفتهام
و تک به تک درختان گوزن را میشمری
از قبیلهام گذشتهام
از خیل گوزنهای تک درخت
با ریشهی دردی که در سرم جوانه میزند
یک روز تو را در تمام قلهها ماغ میکشم.
در سيال زمان در گذرم
در پيچ، پيچ پيچها مي پيچم
در محبت جوش مي خورم
ودرغلتش زمان مي لغزم
در روح بي نهايت و تا ابد اشباع نشده دنبال چيزي مي گردم.
در برابرغم هايم
چون بتن قرن مي مانم و
چرخدنده ي ذهنم شفت قدمهايم را با گشتاور عشق مي راند.
در دايره ي گام چرخدنده ي زندگي ام، چون يك پيستون
تا نقطه ي مرگ پيش مي روم .
تسمه و زنجيري از جنس دلبستگي
مرا دلبسته ي اين روز ها مي كند.
دنيا مرا آزرده اما
ضريب ايمني در برابر خستگي هايم به بي نهايت مي رسد .
در چرخش ثانيه هاي غم
روحم ترك خورد؛
اما تمركز هيچ تنشي نمي تواند مرا بشكند ،
چون خدا را دارم...
"مريم احمدي"
می ترسی مثل موریانه از درون پوکت کنم؟
بجوم عصب های مبتلا به منت را
بیاویزم از چوب لباسی آغوشت را
که امروز هم
به همسایه های فضول نگفتیم
پشت به دیوار ها
به خواب هم رفته ایم…
ادکلن های متفاوت
بی تفاوت از کنار هم می گذزند
عطر سلامی نمی شنوی!
دنیای رنگارنگی است:
_ ارتش سرخ
_ کاخ سفید
_ سازمان سیا(ه)
آن گونه دوستم بدار،
که گرهی ازهم بگشاییم.
تنها،دلبسته ی من مباش
چنان،دوستم بدار
که هرروزشوق مان بیشترشود.
مگو!به مرگ تو،
برای من نمیر
نَه،چنان مکن.
زنده باش ودوستم بدار.
فقط همین!
رياضی وار هم که نگاهت کنم
تو نه در مثلث عشق جا می شوی
نه در دايره ی تاريخ
نه در چهار ضلعی هيچ پنجره ای
تو روز به روز بزرگ تر از هر هندسه ای می شوی
بر عکس من که به حسابم نمی آوری ، خودت اصلا حساب نمی شوی
تو بيشتر از انگشتان دست منی ...
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
و سکوت تو جواب همه مسئله هاست
فاضل نظري
خط ميكشيد روي تمام سئوالها
- تعريفها، معادلهها، احتمالها -
خطي كشيد روي تساوي عقل و عشق،
خطي دگر به قاعدهها و مثالها
از خود كشيد دست و به خود نيز خط كشيد؛
خطي به روي دفتر خطها و خالها
خطي دگر كشيد به قانون خويشتن
قانون لحظهها و زمانها و سالها
خطها به هم رسيده و يك جمله ساختند:
با " عشق " ممكن است تمام محالها
فاضل نظري
خدا سفالگري چيره دست و ماهر شد
شبي كه با هيجان پيكر تو حاضر شد
فرشتهها لب چشمه به سجده افتادند
همين كه ماه تمامت در آب ظاهر شد
به نام تو كه دو چشمت بشارت رودند
زمين باير دنيا دوباره داير شد
غم تو جوهر عرفان و عشق و فلسفه است
دلم چو يافت تو را صاحب جواهر شد
تو حسن مطلع ناب قصيدهِ ازلي
خدا همين كه تو را آفريد شاعر شد
كبري موسوي
همين كه نعش درختي به باغ مي افتد
بهانه باز به دست اجاق مي اقتد
حكايت من و دنيايتان حكايت آن
پرنده ايست كه به باتلاق مي افتد
عجب عدالت تلخي كه شادماني ها
فقط براي شما اتفاق مي افتد
تمام سهم من از روشني همان نوريست
كه از چراغ شما در اتاق مي افتد
به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين
چه ميوه اي ز سر اشتياق مي افتد!!؟
هميشه همره هابيل بوده قابيلي
ميان ما و شما كي فراق مي افتد؟
فاضل نظري
تو بُرده بودي
قلبي را که من باخته بودم...
مغلوبِ کوچکي نبودهام من،
تو هم فاتح بزرگي
علي صالحي بافقي
آنکه سقوط ميکند را (مثلاً برگ)
اگر بگيري، پيش از خُرد شدن (فرض کنيد زير قدمهاي عاشقان)
مرگ نخواهد بود (البته از ايهامِ بهار، نميگويم)
که رخ ميدهد هر آن (با خشخشِ گوشخراشَش)
فريادِ جاودانگي تواند بود (شايد ميانِ برگهايِ کتابِ شعري)
...
جايِ برگ در سطرهاي بالا
نامِ کوچک مرا نيز
اگر بگذاري
فرقي نميکند
علي صالحي بافقي
MaaRyaaMi
31-03-2009, 16:15
ماتيک صورتي
وقتي مي خواهم بخندم
آن را به لب هايم مي مالم
لب هاي باريک بي حالتم
وقتي غمگينم
مادر مي گويد
زرد شده اي، حالت خوش نيست؟
لب هايم خشک مي شود
و باريكتر
زير چشم هايم طوق مي افتد
و روي گردنم هم انگار
با انگشتانم آن گرد صورتي را
محو و نرم
به گونه هايم مي مالم
تا چهره ي غمگينم را
به دروغي بزرگ وادارم
مادر مي گويد:
آب زير پوستت رفته!
تو مي گويي
زيبا شده اي.
MaaRyaaMi
31-03-2009, 16:17
چيزی شبيه پشيمانی
در سيمها گذر میکند.
میگويی
ــ من اصرار کردم به اين آشنايی.
يادت نمیآيد بگويی
(که قبل از آن اصرار)
من بیهوا دستت را گرفته بودم
و دستم حتی گرم بود.
يادت نمیآيد بگويی
يک سيب
همان روز به تو داده بودم.
میگويی
ــ من اصرار کردم به اين آشنايی.
من هم که يادم مانده
حرف سيب و دست را
نمیزنم حتی.
اينجا
همان جاييست
که دختران؛ به سرعت پير ميشوند
بي آنکه بدانند
از خرمن گل سرخ
چگونه گلاب ميگيرند!؟
مینو نصرت
mehrdad21
31-03-2009, 23:15
وقتی یک کشتی
به محاصره می افتد
یا باید خودش را غرق کند
یا باید تسلیم شده
به طور رسمی
پرچم سفید بر دکل بزند.
پیری
مثل کوه به طرفم می آید
و حالا وقت تسلیم شدن من است
عمرم به یک کشتی می ماند
گرفتار میان طوفان
و این موی نقره ای
پرچم سفید من است.
تو اگر این روز ها
درست همین روزها
بیایی و عاشق شوی
میشود دور دنیا را در ثانیه ای گشت
می شود شاعر مرد
می شود
آنقدر بی خدا شد که
بمانی تو را از که بخواهی !؟
ــ جهنمی می شوم آخرش ــ
آب ریخته را نمی شود جمع کرد
من نمی گویم ، همه می گویند
من دریا دریا
دل به پاهای زمینی ریختم که
تو رویش قدم می زنی !
بر من خرده مگیر اگر دل ندارم !
از چاله به چاه افتاده ایم
چکه چکه باریدن دل من
درامی ست کمدی
خنده ی تلخ تو
طنزیست تراژدی
ما راه به جایی نمی بریم
همه جا جهنم است
برای دخترک جادویی
آینده شاخ در آورده و دندان های تیز
از دور و بری هایم می ترسم
آسمان الکی آفتابی ست
تو الکی همدردی می کنی
الکی هم دلم را می زنی
من بال هایم را
با اشتباهاتم معامله کرده ام !
سرد است
یا تو گم شده ای
لابه لای آدم های عجول و بخار کلمات
یا من هنوز آدم نشده ام
به هر حال
به دلیلی عجیب
صندلی رو به رویم خالی ست !
mehrdad21
01-04-2009, 12:22
خیلی صدایت کردم
تو مگر شنیدی!؟
و صدایم
برگ برگ فرو ریخت
تو مرا به دست آسمان سپردی
من تو را به دست خاک
باید برای خاک اسفند دود کرد
چرا چمنزار امید زرد شد؟
ما که در خاک همدیگر را خواهیم دید
چرا مرا به دست آسمان سپردی!؟
mehrdad21
01-04-2009, 12:26
باد می وزد
میوه نمی داند
زمان افتادن او امروز است
mehrdad21
01-04-2009, 12:26
هرگز
سرباز وطن نبودم
اما تنم
کشتزار تله های انفجاری ست
در هیچ جبهه نجنگیده ام
اما کسی که در پی هم کشته شد
من بودم.
فرمانده!
از من چه مانده
جز تکه چوپ پرچم آزادی
برای بازی گلف
در میدان های مین
MaaRyaaMi
01-04-2009, 20:15
ب...
هوای تو...تو
تو را به هوایت،
رها که میکنی
حرام کردم.
ب...!
هوای تو دارم.
از قاب شیشه که میآویزی:
قطره
قطره
قطره
.
.
.
نامت را
دوست دارم...
مجید ضرغامی
گوش کن!
به نُتهایی که
پشت ِ پنجرهات میخورند:
با...را...
باران باش!
کسی به باران عادت نمیکند
هر بار که ببارد،
خیس میشوی
نه اين حرفها كه تو ميزني
به حرف كسي ميماند
نه گوش هيچ تنابندهاي
بدهكار اين صداي تلخ تركخورده است
دهانت را به سمت باد بگير
و خوابهايت را
به آب بگو
صداي گريهات را اگر نشنوند بهتر است
ميتواني ميخي را به سينهات ميخ كني
و در مراسم تدفين خويش حضور بيابي
اما نه با اين قيافهي درهم
خونسرد باش
و خاك را در نهايت آرامش
(جوري كه بيل هم گمان نبرد زندهاي)
بر گور خود بريز
مشت را به شيشه مكوب
بر دهان سنگ و سينهي ديوار هم
پرده را كنار بزن
شمشادهاي پشت شيشه تماشاييست.
حافظ موسوی
مي دانستم
نگاه فرشتگان
دريچه اي است براي عبور
براي رفتن ...
نگاه تو نيز
دري كوچك بود
آن قدر كوچك
كه براي گذشتن از آن
خم شدم آن شب
نمي دانستم
چرا مجنون ها همه گوژ پشتند
گوژپشت ها مجنون
از این بهتر نمی شد مرد
که تو خوابیده بودی
و کنار ِ خواب ات
همان ریخت و پاش های همیشه :
لیوانی تا نیمه چای تلخ
زیر سیگاری نیمه پر
کتابی نیمه باز
و دری ...
اگر این درِ لعنتی هم تا نیمه باز می شد
حالا تو بیدار بودی
و در انتهای ِِ این برج
دست ات از دیوارهای محض می گذشت
از این بهتر نمی شد خوابید
که تو مرده بودی
میان آن دیوار های اجاره ای
و کنار ریخت و پاش های همیشه ات :
لیوانی خالی
زیر سیگاری پر
کتابی تاق باز
و دری بسته
که کلیدش را در خواب هایت گم کرده بودی .
از آن جمله هایی ام
که انتهایش سه نقطه می خواهد .
حالا
هر طور می خواهی
تفسیرم کن !
من از طنین صدای باد می لرزم
و باد به دور تنهایی انگشتان من زوزه می کشد
من از آواز گامهای رذالت در سیاهی می ترسم
و باد فانوس مرا برده است
من از میزگرد هستی شناسان در سوی بن بست این کوچه ها می هراسم
و باد به دور روزنه های هستی من دیوار کشیده است
من به دور امروز خود مرز کشیده ام
و چشمان تیره ام نگهبان آن خواهند بود
مسافران خسته ی سالیان گذشته
به روز من راه نخواهند یافت
زیرا در جیبهای خسته شان
خفتن بر دسترنج مرا
پنهان کرده اند
بر زخم ملتهب گونه های من
پرواز تو در سرداب های دیروز است
در تمنای شعر من
پرواز تو در بامداد فصل رهایی نهفته است
در جام خسته ی حضور دیروقت من
تندیسی از ساحل دریا بر چشم هامون است
و اینک
ای خاموش
در فراسوی سپردن زخمهای امروز به مرهم فردا
فانوس نویدی باش
در این ساحل شب
من از اعتماد دستان خورشید به مرداب می ترسم
در این بستر خفته ی نور
من از باوری که شکفته ز رگهای سرداب میلرزم
در این تیرگیهای سبز، در این پایکوبی ابلیس
من از ساغر مستی تو ... که مضراب شوریست بر مغز ابلیس میهراسم
shadi_87
01-04-2009, 23:45
این شعر خودمه. اگه زیاد حرفه ای نیست بخشید:46:
باز یا رب نزد تو من شکوه دارم
از سکوت بی صدای لحظه هایم
از نبود لحظه ای شادی که گردم
شاد در این تنهایی بی انتهایم
ای خدای لحظه های غربت من
این چنین تنها شدم تو بشنو از من
قصه ی تلخ سکوتم را برایت
بازمی گویم دوباره بشنو از من
روزهایم شاد و خوب و باصفا بود
خنده هایم روشن و بی انتها بود
در قنوت ربنایم اشک هایم
از من و این جسم بی جانم جدا بود
آمدم یک روز راز قلب خود را
بازگو کردم برایت صادقانه
گفتم از آن لحظه های ساکتی که
پر صدا شد از غروری شاعرانه
گفتم از آن روزهای شاد و سرمست
تو تمام شب برایم گریه کردی
ناگهان دیدم نگاهت را که با غم
خنده می کرد با صدای پاک و سردی
شب تو بودی مونس من تا سحرگاه
روزها هم می گذشتند بی سرانجام
اشک هایی تا همیشه ماندگار و
دردهایی در میان سینه آرام
گفتم ای یار و همیشه مونس من
تا به کی غم های خود با کس نگویم؟
تا به کی در کنج این دیوار کهنه
در سکوتی راه آزادی بجویم؟
:40::40::40::40::40::40::40::40: I love you :40::40::40::40::40::40::40::40:
shadi_87
02-04-2009, 11:45
می دانی
به روزهای خالصانه ی بهار و روزهای عجیب پاییز
که فکر می کنم
می بینم که فاصله ی ما تنها سه ماه است
تابستان...
من انتهای بهارم و ابتدای سرسبزی
تو ابتدای پاییزی و انتهای التهاب های گرم تابستان
چه تعبیر شاعرانه ای
«التهاب تابستان»
اما اکنون که رفته ای
آن همه سبزی و شادی و خرمی را
با خودت برده ای
هر روز درختان به من می نگرند
و با نگاهشان
گویی می پرسند؟
برای چه افسرده ای؟
پاسخی ندارم برایشان
گفتم شاید این ها را بگویم
تو نیز یاد من بیفتی
شاید در شتاب لحظه های خسته ات
در کنار التهاب کور باد
در کنار لحظه های شاد شاد
با سکوتی لبریز از حرف و صدا
با تبسم خنده های گاه گاه
دوباره من با تو آغاز شوم
گفتم...
نه نگفتم
نگفتم با من بمان و افسانه شو
نگفتم در خلوت من با نگاه گرم خویش
اسطوره ی داستان های عاشقانه شو
نگفتم راز مرا با کس نگو
نگفتم نام مرا یک نفس نگو
نگفتم خنده ای یادم نماند
نگفتم گریه هایم بی دوام
نگفتم این ستم ها را نکن
نگفتم از خویشتن بگذر مدام!
:11::11::11::11::11::11::11::11::11::11::11::11::1 1::11:
خدایی که درآغوش من است
ندید
صدای بناگوش برگ ها
قلبم را شنیده است
با همان چشمهایی که به دنیا آمده ام
برای ازدواج بادهایی دعا می کنم
که حاصل بد شگومی قدمهای مرا از روی جاده ها جمع می کنند
از راه راه سایه هاچیزی نمانده است
چیزی نمانده
که برای بهار نفرستاده باشم
شکوفه هایی که هر روز می پوشانند
سرم را
برای بوسیدنت
باید موهای تازه در بیاورم
حباب های تنم
وول می خورند
روی لب هایی که تو را می خوانند
آسمان نه گانه ای می شود
وقتی می گشایم
برایت
دستهایم را
تو
همیشه سیب ها را دوست داشتی
و من
گندم ها را کال می خورم
گناه گناه است
از هر نوع که باشد،
ارزش عریانی ما را دارد
از زنی
که موهایش را در رودخانه شانه
و صورتش را با سیلی باران سرخ...
همین کفشهای کهنه مانده وُ
قابِ عکسی لال
و بادبادکی که گوشوارههایش را
باد...
من ماندهام
با این ساعت تکراری
که تیک تاک دور حلقم پیچیده است
و به یادم میآورد
تو را
که از من حلقآویز...
که دیوانه نبودی
فقط میترسیدی این لجاجتِ سر به هوا...
و اصلن نفهمیدی
مرغِ دستآموزت
به جای سلام و احوالپرسی
آواز دورهگردها را از بر کرده است:
«قفس ،
قاب عکس ،
در ،
پنجره ،
روحی قراضه ،
میخریم»
مینا حسنی
بانویی با لنز های آبی
از من پرسید:
آقا!
ایستگاه انقلاب اینجاست؟
گفتم:
میان لنزهای شماست…
در گوشه ای از اتاقی دور
کودکی گریه می کند
و اشکهایش را
بر دفتر خاطرات من می ریزد
حق با تو بود
ما نباید بزرگ می شدیم ...
روزنامه ها تیتر آمدنت را چاپ خواهند کرد
و شهر
مثل عید
مثل روزهایی که برف می آمد
تعطیل خواهد شد
دیوانه نیستم
در شهری که تنها یک شهروند دارد
همه ی این ها که شدنی ست هیچ
از این ها هم بیشتر دیوانه ات می شوم
باران
چقدر شبيه من مي شود
وقتي تو
چترت را باز
مي كني.
جدایی مان
هیچ یک از تشریفات آشنایمان را نداشت
فقط
تو رفتی
و من سعی کردم سنگ دل باشم
shadi_87
03-04-2009, 10:38
حسرت تمام سهم من از زندگی بود
وقتی تو در آرامش یک خواب بودی
یک آرزو در قلب من رویید و پوسید:
کاش تو برای دیدنم بی تاب بودی
__________________________
فکر کنم خودم گفتم :46:
shadi_87
03-04-2009, 10:53
بی قرار می شوم
در نگاهت دوباره من
خوار می شوم
گرچه خوار می شوم
ولی دوباره من
بی قرار می شوم...
____________________________
فکر کنم خودم گفتم...
shadi_87
03-04-2009, 11:00
دور خواهی شد، این تمام قصه است
هجرت تو ار دل من قصه است
یاد خواهی کرد عشقم را شبی
عشق هم در غربت تن قصه است...
______________________________________
فکر کنم خودم گفتم...
لاک خالی حلزون
یک صندلی خالی
و نگاه ثابت تو در قاب عکس
موزه کوچک من
مثل دانه ای تسبیح
یکی یکی به بند میکشم روزها را
همه یک شکل
یک رنگ
جز این یکی:
امروز
روز ملاقات است
جنگل را
برق نگاه قناری عاشق
آتش زد
گناه به گردن صاعقه افتاد
همه ستاره هایی که برایت چیده ام
می رقصند
روی دامنم
برای لحظه ورودت
دستانم را می گشایم
با شاخه هایی
پر از سیب سرخ
با رودخانه ای
که
ماه می شود
برایت
روزی ستاره می کنم
چشمانم را
روی دامنم
...
دختری که از تو
دور
نبود
هنوز
دستهایت را می ستاید
ميان بوسهای آرام و
خدايی دور
ممنوعه و
شيرين
دايره شديم و
ماهی مرد
دريغ از چشم
سرانجام
شيشه میشوی
بر رگهايم
سمیرا برادری
ديگر چيزي نمانده
نه از ما، نه به پايان
ابرهايِ سرگردانِ بيباران
باران ميگيرم
من که اتفاق نميافتد لبانم بر چشمهات
ديگر گــُــر نميگيرم
شمع اگر چارهي شب
چتر اگر چارهي باراناَم
اين شعر، چارهيِ تو....
اضافي است اينهمه چشم، دست، پا
تـَــنها...
وقتي رؤيايي نيست
چشمها به دستها، پناه
دستها به چشمها
تاولِ پلکها و گونهها و سرانگشتها، گــُــواه
سقفِ امني است آسمانم
از بيبامي، گلايهاي نيست
بيپرندگي، درد ِ مـُـزمن ِ اين روزهاست
نِيني ِ نمناکِ مردمکها و قفل ِ دندانهايِ لرزان را
ترس ميخواند و من...
نميتوانم نترسم و بخوانمش
کمتر از چشمهات خواهم گفت
نه... از چشمهات کمتر خواهم گفت
نه... نه، به هر ترتيب، اين کلمات کم ميآورند
تا به بلندايش ناز کند، مُرده است سايهام
چه بامدادِ مِـهآلودِ رو به روشنايي
چه غروبِ گــُــرگ و ميش ِ رو به سياهي
در همان کوچهاي که تو بزرگ ميشوي
تنهايي بزرگتر ميشود
آينده کوچکتر
علي صالحي بافقي
وقتی که ابرها آسمان می دزدند
و تو
از تمام شب های من دوری
دور دور
آینه هم رحمی ندارد
چهره ام را می دزد
به جای گمشده ای در روزنامه ها چاپ می کند
و این برگ ها
آنقدر فریاد کشیده اند
که هستی
صدایشان در نمی آید
کلاغ ها اجازه نمی دهند
کسی به ما گوش دهد
این هوا دلش باران می خواهد
از چشم هایش می خوانم
یک آسمان
برای یافتنت جایزه تعیین کرده
كمي دورتر از خودم
دستم
با تو كنار مي آيد
اگر
كنار نروي !
نمي شود كه تو باشي
درست همين طور كه هستي
و من هزار بار عاشق تو نباشم
نمي شود ...
مي دانم ...
اگر مرا دوست نداشته باشی
دراز می کشم و می میرم
مرگ
نه سفری بی بازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ دوست نداشتن تو ست
درست
آن موقع که باید دوست بداری
اي كاش
اين سهم من نبود . . .
كه بي تو، همه چيز داشته باشم
اما هيچ چيز، دلخوشم نكند.
من به جستجوي تو
در آستانه باغ و
پنجره و
زمستان و
آينه و
ديدار و
كوچه و
اقيانوس و
رود . . .
اما تو نبودي . . .
اي كاش
سهم من اين نبود . . .
پیش مرگ ها از هر جامی
پیشاپیش می نوشند
من از جام زندگی
پیش از پشیمانی خدا نوشیده ام
چیز مهمی نیست
به نبودنت عادت می کنم
اصلن وقتی نیستی
خلاقیتم گل میکتد
نمی گویم راضیم
اما بارها بعد رفتنت
سر از کشف الکل در آورده ام
barani700
04-04-2009, 00:48
چی میشد اگه این شهرها گمنام نبودن!!!!!!!!!!
واقعا دوست دارم اسم شاعرشون رو بدونم.
زیبا هستن...
barani700
04-04-2009, 01:21
ای کاش دلم اسیر و بیمار نبود
در بند نگاه او گرفتار نبود
من عاشق و او ز عشق من بی خبر است
ای کاش دل و دلبر و دلدار نبود
barani700
04-04-2009, 01:30
من نبودم...
من نبودم که در خانه ات را کوبید
من نبودم
کسی که به تو سلام داد
من نبودم
کسی که سالها عاشق توبود
و هر جا که می رفتی
دنبالت می کرد
دروغ گفتم
من بودم
من همان بودم
که تو هیچ وقت نخواستی ببینی
با این حال
آری!
من بودم که عاشق تو بود
هنوز هم عاشقت هستم
حالا با صدای بلند فریاد می زنم
و تو گریه می کنی و می گویی:
چرا این را زودتر نگفتی؟!...
barani700
04-04-2009, 01:32
از دست زمانه تیر باید بخوری
دائم غم ناگزیر باید بخوری
صد مرتبه گفتم عاشقی کار تو نیست
بچه تو هنوز شیر باید بخوری!
می خواهی باور کن ،
می خواهی نه.
اما
دوست نداشتن ِ تو
از دوست داشتن ات
خیلی سخت تر است!
علامتِ خانهبودنِ من
همين پنجرهی رو به جنوبِ آفتاب است،
تا تو نيايی
پرده را نخواهم کشيد...
دستمالی تر گذاشته ام
بر پیشانی تب کرده ی ماه
نکند داغ مهتاب
به دلت بماند
مهديه لطيفي
اگر مرا دوست نداشته باشی
دراز می کشم و می میرم
مرگ
نه سفری بی بازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ دوست نداشتن تو ست
درست
آن موقع که باید دوست بداری
رسول يونان ( يك تاپيك توي ادبيات هست پر از اشعار و مطالب فوق العاده اين شاعر خوش قريحه اگه مايل به مطالعه هستيد )
اي كاش
اين سهم من نبود . . .
كه بي تو، همه چيز داشته باشم
اما هيچ چيز، دلخوشم نكند.
من به جستجوي تو
در آستانه باغ و
پنجره و
زمستان و
آينه و
ديدار و
كوچه و
اقيانوس و
رود . . .
اما تو نبودي . . .
اي كاش
سهم من اين نبود . . .
پیش مرگ ها از هر جامی
پیشاپیش می نوشند
من از جام زندگی
پیش از پشیمانی خدا نوشیده ام
مهديه لطيفي ( واقعا شعرهاي قشنگي مي گه و به نظرم شاعر فوق العاده اي هست )
چیز مهمی نیست
به نبودنت عادت می کنم
اصلن وقتی نیستی
خلاقیتم گل میکتد
نمی گویم راضیم
اما بارها بعد رفتنت
سر از کشف الکل در آورده ام
سجاد گودرزي ( شعرهاي ايشون هم حرف نداره )
نمي شود كه تو باشي
درست همين طور كه هستي
و من هزار بار عاشق تو نباشم
نمي شود ...
مي دانم ...
چی میشد اگه این شهرها گمنام نبودن!!!!!!!!!!
واقعا دوست دارم اسم شاعرشون رو بدونم.
زیبا هستن...
اونهايي كه نام شاعر رو مي دونستم نوشتم اميدوارم كمكتون كنه
شاید روزی
رد پايم را دنبال مي كني
هي بر مي گردم و تو را مي بينم
پاهايم را روي زمين فشار مي دهم
بيا
در را باز مي گذارم
پیش از آن که باران رد پاها را با خود ببرد !
مرضيه احرامي
این پرواز نیست
رقص هم نیست..
دستان من است
که در هوا
تو را جستجو می کند..
اگر قرار بود
هر سقفی فرو بریزد
آسمان, باید
خیلی وقت پیش فرو می ریخت
اگر قرار بود
باد نایستد
ما که همه بر باد شده بودیم
نگران هیچ چیز نباش
تو هنوز زیبایی
و من هنوز می توانم شعر بنویسم..
درخت ديوار مي شود .
ماه ديـوار ..
سکـوت ديــوار ..
و من بر همه ديـــوار هـا
نـام ِ تـو را خواهم نوشت ..!!
maryamjan
04-04-2009, 15:49
اوج ميگيري
با بالهاي پروانهيي
و شادمانه
از رنگينكماني
به زمين ميآيي
انگار
بزرگترين كودك جهاني
آنقدر هستي
كه زمين هست
جوانه ميدهي و باز
بادبادك ميشوي
آنقدر اوج ميگيري
كه كودك ميشوند
همراه نگاه تو
آنوقت
همهي آدمها...
خورشید که رفت
همه دنیا هم اگر نور شود...
آفتاب گردان میمیرد!
بی تو بهشت جهنم می شود
جهنم جهنم می ماند
بی تو اتفاقات دیوانه اند
حالا دیگر
نه از حادثه خبری هست
و نه از اعجاز آن چشم های آشنا
از دلتنگی ها هم که بگذریم
تنهایی
تنها اتفاق این روزهای من است
فرض شما غلط است
زمین گرد نیست ، من نتوانسته ام ثابت کنم
زمین گرد نیست
هزار سال است که به دنبال خودم میگردم
مسافرم
اما هنوز نرسیده ام
یک عمر، بیگریم
اطوارِ عاشقانه در آوردی از خودت،
طوری که هیچکس متوجه نشد تویی
اسکارِ عاشقی به تو تقدیم میشود.
تو دير آمدي
من زود رفتم
مهم نيست
مهم اين است كه ما همديگر را نديديم
مهم اين است
كه شعرهاي زيادي مرد
كه نه تو توانستي بسرايي
نه من !
barani700
04-04-2009, 23:47
اونهايي كه نام شاعر رو مي دونستم نوشتم اميدوارم كمكتون كنه
ممنون ممنون خیلی عالیه.اینجوری اگه بازم از این شاعرا جایی شعر دیدم میدونم برا کیه و این بهتر از اینه که یه شعر بخونیم ولی ندونیم شاعرش کی هست.
موفق باشی
barani700
05-04-2009, 01:05
من درخت آتشم، پیام آور آرزو،
سخنگوی میلیون ها عاشق.
که در آغوش من آرام میگیرند.
گاه برایشان کبوتری می سازم و گاه بوته ی یاسی.
دوستان،
من زخمی هستم که هرگز
سلطه ی خنجر را نپذیرفت!
"نزار قبانی
barani700
05-04-2009, 01:15
کار ندارم جز او، کارگه و کارم اوست/
لاف زنم لاف لاف، چونکه خریدارم اوست.
طوطی گویا شدم، چون شکرستانم اوست/
بلبل خوشخوان شدم، چون گل و گلزارم اوست.
پر به ملک برزنم، چون پر و بالم از اوست/
سر به فلک بر کشم، چون سر و دستارم اوست.
جان و دلم ساکن است، زانکه دل و جانم اوست/
قافله ام ایمن است، قافله سالارم اوست.
maryamjan
05-04-2009, 15:07
عشق چیزی نیست
که بتوان
با آن زندگی کرد
و زندگی چیزی نیست
که بتوان
بی عشق گذرانید...
Ghorbat22
05-04-2009, 19:59
می خواستم جهان را
به قواره ی رویاهایم در آورم
رویاهایم
به قواره ی دنیا در آمد!
Ghorbat22
05-04-2009, 20:04
یادی هستم
فراموش شده
و حالا دیگر نیست
همین
خاطراتت را بگرد
دلم را پس بده…
فریبا عرب نیا
Ghorbat22
05-04-2009, 20:14
لال شدهام
همين قدر كه نميتوانم
كلمات را كنار هم بگذارم
تا از دوري تو بگويم ...
Ghorbat22
05-04-2009, 20:29
من صد و چهل بار مردم
و هر بار
با بوسه هاي تو
زنده شدم
و اينك
كه لبان تو نيست
جرأت مردن ندارم...!
كانگوروها همه جا هستند
آستارا يا استراليا، چه فرقي ميكند؟
با آنكه چهارپايند
روي دو پا راه ميروند
با آنكه بال ندارند، خوب ميپرند
خسته كه شدند
روي دم خود ميايستند و كيسه ميدوزند
كيسهداران همه جا هستند
تو را انتخاب کردم,
تا هر دو مان پایان دهیم,
تنهائی را ...
...
دیگری را انتخاب کردی,
تا هر سه مان آغاز کنیم.
تنهائی را...
خیال بوسه ای که اینجا
جا گذاشتی اش ،
بر لبانم سنگینی می کند ...
به خاک می افتم در مقابلت
فکر می کنی چیز دیگری هم
برای باختن دارم هنوز ؟
بانوی آینه
مادربزرگ ها خرافه نمی گویند
شنیده ای مرد ها سراپا همه یک کرباسند؟
گریه نکن
گریه هات چرخ دنیا را
جور دیگری نمی چرخاند
وجدانت آرام
که من صبورم و سنگ
و چشم می بندم
تا تو نبینی
چه سخت میگذرم از دل این روزها
maryamjan
06-04-2009, 12:57
کجاست بام بلندی؟
و نردبام بلندی؟
که بر شود و بماند بلند بر سر دنیا
و بر شوی و بمانی بر آن و نعره برآری:
- هوای باغ نکردیم وُ دور باغ گذشت ...
Ghorbat22
06-04-2009, 18:46
آ
غوش
دو بخش است
شبيه دست هاي گشوده ي من ...!
Ghorbat22
06-04-2009, 18:55
تو می روی
ساکت و بی هیاهو
و می دانی که صبح بی تو
رنگ بعد از ظهر
یک آدینه را
دارد ...
Ghorbat22
06-04-2009, 18:57
چه
غم های بزرگی نهان است
در عبارت
"دوست داشتن"
Ghorbat22
06-04-2009, 19:09
پشت چراغ قرمز
بی قرار
نگاه های مکرر به عقربه های ساعت
منتظر رفتن
غافل از اینکه طولانی شدن چراغ
نهایت آرزوی پسرک گل فروش بود ...
Ghorbat22
06-04-2009, 19:17
به من بسپار نگاهت را!
تا ناگهان جهانم
زيبا شود
barani700
07-04-2009, 00:12
مرا
تو
بي سببي
نيستي
به راستي
صلت كدام قصيده اي
اي غزل؟
ستاره باران جواب كدام سلامي
به آفتاب
از دريچه ي تاريك؟
كلام از نگاه تو شكل مي بندد
خوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني!
barani700
07-04-2009, 00:19
مثل شبي دراز
با هر چه روزگار به من داد
با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبي دراز
در شط پاك زمزمه خويش مي روم
با من ستاره ها
نجواگران زمزمه اي عاشقانه اند
و مثل ماهيان طلايي شهاب ها
در بركه هاي ساكت چشمم
سرگرم پرفشاني تا هر كرانه اند
همراه با تپيدن قلبم پرنده ها
از بوته هاي شب زده پرواز مي كنند
گل اسب هاي وحشي گندمزار
از مرگ عارفانه يك هدهد غريب
با آه دردناكي لب باز مي كنند
با هر چه روزگار به من داد هيچ و هيچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با كولبار يك شب بي ياد و خاطره
با كولبار يك شب پر سنگ اختران
تنها ميان جاده نمناك مي روم
مثل شبي دراز
مثل شبي كه گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوي ميش ها
تا سنگلاخ مشرق بي باك مي روم
منوچهر آتشی
میوه ها هم
از فرط رسیدن
می پوسند
حالا باز من رسیده ام
و تو دیر کرده ای
ناگفته هایم را آه نکشیده،
گفته هایم را
هورت می کشم!
فقط همین!
سکوت می کنم
به احترام نگاهت
حالا هر چقدر زبانت می خواهد
اعتراض کند
دختر مردم
تو به آرزوهای من می رسی
من به آرزوهای هیچ کس
عین خیال خدا هم نیست که
این وسط
چقدر من تنها می مانم
جرعه جرعه لاجرم
تقدیر می نوشم
تبر تبر ناگزیر
رویا تباه می کنم
دستانم را نگیرید
راه ها گاهی
بی همسفر طراحی شده اند
Ghorbat22
07-04-2009, 19:31
اسمت را که می خواهم بنویسم
خودکارم قطع می کند
مثل اینکه او هم باور کرده
که دیگر نیستی ..!
Ghorbat22
07-04-2009, 19:40
طلوع یا غروب
فرقی ندارد !
پرنده ای در آسمان نیست ...
Ghorbat22
07-04-2009, 19:45
ادعای عاشقی می کنیـــــــم
امـــــا
رنگ چشــمان مــــــادرمان را
از یـــــاد می بریـــــــم
MaaRyaaMi
07-04-2009, 20:49
دنیا را با بستن یک چشم با دست ،
نادیده می گیرم
تو را هرگز
تو از دنیا جدایی !
MaaRyaaMi
07-04-2009, 20:50
نوک مدادم شکست
توبه کرد دیگر در دستانم ،
حرفهای عاشقانه اش را ،
به کاغذ نزند ...
barani700
07-04-2009, 23:56
هر که عاشق شد منت از صد یار می باید کشید
بهر یک گل منت از صد خار میباید کشید
من به مرگم راضیم اما نمی آید اجل
بخت بد بین کز اجل هم نازمی باید کشید
rosenegarin13
08-04-2009, 00:20
وجودم بی تو خالی است
مثل یک سیاهچاله
ولی من
حتی نمیتوانم یک نگاه تو را به خودم جذب کنم
خوش به حال سیاهچاله
barani700
08-04-2009, 00:49
هربار که کودکانه دست کسی را گرفتم گم شدم ،
آنقدر که در من هراس گرفتن دستی هست ،
ترس از گم شدن نیست
barani700
08-04-2009, 00:51
تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
وهمین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی
میان بیابان باشی
یا صندلی پادشاه
فرقی نمیكند
موریانه كار خودش را میكند
چوبِ بستنی
در دهان كودكی باش
كه دوست دارد
در آینده دكتر شود.
دلم گرفته
به تو نگاه ميكنم
بهيادت
يا آنچه با من گفتهيي.
در زنداني كه بودم
آزادم ميكند.
به خوان دوم نرسیده قهوه خانه تعطیل شد
حال
رستم
امیر ارسلان می خواند
سهراب ، هری پاتر
وقتی که چشم های تو باشد
حتی اگر بهار نیاید
حتی اگر بهار
غمی نیست
وقتی که چشم های تو…اما
حتی اگر بهار بیاید
زیبا…
هوای حوصله ابری ست…
صبر کردن دردناک است
فراموش کردن…دردناک تر
ولی از این دو دردناک تر
این است که ندانی
باید صبر کنی
یا فراموش؟…
MaaRyaaMi
08-04-2009, 11:45
هوای تو کرده بود دلم
با ما راه نیامدی ،
بارانی شد !
تنها تو نبودی که فریبم میدادی
حتی مغازهای که به شیشه زده بود: "غذا تمام شد"
داخل که رفتم؛
غذایش حاضر بود.
mehrdad21
08-04-2009, 16:59
(امیدوارم تکراری نباشه)
جوانی
برای من یک شب بلند بود
در جمع قمار بازان
سرگرم بازی شدم
تو از من جلو زدی
دنیا از من جلو زد
حالا من مانده ام
مثل آخرین سرباز گروهان
خسته و کوفته می آیم
می خواهم به جایی برسم اما…
اما نمی رسم
mehrdad21
08-04-2009, 17:11
مرگ ادامه دارد
میکشد
واژه نیست، اتفاق است
باور میکنی؟
Ghost Dog
08-04-2009, 23:13
وقتی تداوم شب جیر جیرک ها را هم خسته کرده
از بی رمقی پنجه های من چه کار ساخته است؟
ساختن قاب عکسی
با تصویر دروغینی از روز؟
Ghost Dog
08-04-2009, 23:14
خودم را در نگاه موشکاف هیچ کاشفی باز نمی یابم
می دانم کسی مدت ها پیش از این
رای هیئت منصفه ی آینه را خریده است...
سالاد که می خورد
سس از سبیل اش می چکد
نه
ناهار با "نیچه" نمی چسبد…
مگر سبیل اش را بتراشد…
گیرم که بوسیدی ام
دوست هم داشتی ام
مگر آرزوهای من تمام می شود ؟
شاید به سرم زد
آرزو کنم رهایم کنی !
من دم دمی ام
بیهوده زخم زبان می زنی
دل من نمی شکند
جای دل قبلی ام که از دستت افتاد را
این یکی گرفت
نشکن
اما ارزان تر...
تنهايی
زنی است در انتهای شب
تنهايی
تنديس سرباز گمنام است
در ميدان خالی
تنهايی
صدايی بی صورت است
بر مغناطيس فضا
تنهايی
خاطره ای گمشده
ميان غريبه هاست
تنهايی
قوچ غمگينی است
که از نژادش
شاخ هايی بر ديوار مسافر خانه ها
باقی است...
آقای عکاس باشی
تو
اصلاً حواست نیست
که وقتی اینجایی
من
سراسر لبخندم
در تمام عکس
آدمها برای درد ها ساخته شده اند
آدم ها به درد عادت میکنند
با تو بودن آنقدر ها هم سخت نیست
باید بروم..
من به درد عادت کرده ام..
به بی تو ماندن..
باور کن آن روزها
که زمین را مرکز تمام دنیا میدانستیم
باز هم
خوشبخت نبودیم
Ghorbat22
09-04-2009, 17:47
روزهاست
از سقف لحظه هایم
یاد تو چکه می کند
.
.
.
اگر باران بند بیاید
از این خانه خواهم رفت ...
Ghorbat22
09-04-2009, 17:51
تا رنگ چشم هایت را بفهمم
سوخته بودم
و تو
رفته بودی که
بر ساحل دیگری بتابی!
Ghorbat22
09-04-2009, 17:53
وقتی ناله های خرد شدنت
زیر پای عابران
نوای دل انگیز شد!
چه فرقی می کند
برگ سبز کدام درخت بودی ...
هر شب
خاطراتت را
به مهرباني
به سينه مي فشارم
به مانند مادري
که
کودکش را به آغوش مي کشد ...
هر شب
خاطراتت را
به گرمي
لمس مي کنم
به مانند
اولين برخورد
بين دو عنصر
عاشق و معشوق ...
داغ مي کنم
آتش مي گيريم
پَر سوخته مي شوم
صبحهنگام
دور از جنازه سوخته ام
دو دست مرا ميابند
پُر از خاطرات ...
من در قفس مي ميرم
حالا
چه در دست هاي تو باشم
يا در دست هاي غير ...
ميميرم ...
ما نه خط هاي موازي بوديم
نه متقاطع
من و تو
فقط دو خط بي ريا بوديم
دو خط کم رنگ
شايد پر رنگ ...
خط هاي تو
هميشه خط هاي بي رنگ مرا
انتظار مي کشيد ...
و خط هاي ناموزون من
هميشه خط هاي عاشقانه تو را
انکار مي کرد !
سال هاست ، هُرم هیچ نگاهی آتشم نمی زند
حتی
نگاهی که رنگی از تو دارد...
می بینی !؟
شاید ، فراموشت کرده ام ؛
شاید !
يك روز باراني
تو از راه پله صاعقه
در گوشه افق
به آسمانها گريختي
حالا هر وقت هوا ابري ميشود
باد مي وزد
باران ميآيد
پشت پنجره ميايستم
تا ببينم اصلا خطوط صاعقه
مثل راهپله به نظر ميرسد
يا من خيالاتي شدهام
شعر همه چيز را از من گرفت.
آدم ها
قطارها
روی ریل حرکت می کنند
عاشق می شوند
فاجعه آغار می شود...
برو!
بانو
بگذار بیدار شوم
باید بروم
خیال تورا به دوش کشیدن
خرج دارد!
قلم مو های نشسته را
این همه نقش بی سر و ته
به نام کانسپچوال آرت را
این همه بوم سفید توی صف را
همه را از لج دلم
که همه را ول کرد و چسبید به تو
می گذارم به حال خودشان !
rosenegarin13
10-04-2009, 07:59
بی تو دیگر شعر نیز نخواهم گفت
بی تو یعنی بی وزن
بی تو یعنی ناهماهنگ
ببی تو یعنی مرگ
چقدر مهم بودی
با رفتنت
خودم وشعرهایم مردیم
mehrdad21
10-04-2009, 08:52
زنده باد دفتر مشق من
که بین این همه کاغذ
فقط برای تو شعر جذب می کند
زنده باد!
mehrdad21
10-04-2009, 08:54
از آن چه که رنج می بریم
زندگی نیست
زندگان اند
بر پیشانی خود می نویسیم
هرکس دروغ نمی داند
به انتظار ورود
نماند
خسته ام
نشسته ام سر کلاس
متن درس
چشم را خمار می کند
کو معلمی که پس زند خماری کلاس را؟!
خواب،
به دیدگان خسته ام فرود آمده
جای درس
یک صدای آشنا به گوش آمده
می روم پی صدا....
مست از نوای روح بخش زندگی...
ناگهان صدای ترسناکی از کنار گوش
پرت می کند مرا به عمق دره های ترس!
کو معلمی که اندکی یواش تر
پس زند
مستی قشنگ و کودکانه ی مرا؟!!
زندگی باغ قشنگی نیست
که در خنکای بعد از ظهر فروردین
روی نیمکتی
زیر پرگلترین بوتهی یاسش
بنشینی
مست خواب
و عشق کنی
زندگی راهبندان میدان آزادی
ظهر مرداد
در پیکان قراضهای است
که شیشهاش خاک گرفته
و پلاستیک سیاه صندلیهایش
ترک خورده
تو
بستنی فروش دورهگردی
که لحظهای بهشت میدهی
و یک ماه اسهال.
سردترین ساعت روز
وقتی است که آمده ای و رفته ای
و رفتگرها
رد لبخندت را از دیوارها پاک کرده اند
و من مانده ام و
خاطره ی قطبی نگاهت.
نیازی نیست چیزی بگویم
کلمات را که در مقابلم میریزم
شکل غم به خود میگیرند
بی آنکه بخوانی
فریاد میزنند
Ghost Dog
10-04-2009, 19:44
دستم را به دست عقربه ها داده ام
دیگر با هیچ زبانی نمی شود
جای خالیت را تفسیر کرد
من رفته ام یا تو ؟
چه فرقی می کند به حال قیچی بد گویان
که مرا از تو ببرد
یا تو را از من
هیچ می دانی تو که رفتی
زن همسایه استامینوفن تجویز کرد
و ابر های بارانی چتر تعارف کردند
و زندگی به من خندید
که طناب دار را به شاخهء خشک چنار بسته بودم
و چنار دلش به حالم سوخت
آنقدر که خانه را به آتش کشید
هیچ می دانی تو که رفتی
دیگر هیچ کلیدی دهان زن همسایه را نبست
اینجا همه فریاد زدن یاد گرفتند
و قورباغه ها هفت تیر کش شدند
چقدر حقيرند
، مردماني که نه جرأت دوست داشتن دارند
، نه ارادهي دوست نداشتن
،نه لياقت دوست داشته شدن و نه متانت دوست داشته نشدن
...با اين حال مدام شعر عاشقانه ميخوانند
در تهوع لاعلاج زمانه میخواستم بمیرم
نه تورا دوست دارم نه عشق زیبای تورا
همه چیز دروغی بیش نبود
غرق در زنگار قاب آیینه بودم که خواب از چشمم پرید
از نگرانی خسته ام
تورا به خدا سپردم،خود را به خواب
به روزگار بی کسی غبطه میخورم
هنوز نگرانم،نگران تو
و هنوز از نگرانی خسته ام
وازعشق سالهای گذشته ات
تو را به خدا سپردم،خود را به خاک
.
.
.
دلم عجیب پُربود
معلم خوبی بودی
به من یاد دادی خط بزنم اشتباهها را
خط بزنم کلمهای را
که از بس قدیمی شده بود
دیگران به من میخندیدند
و تو
تنها در شعر خوش داشتی
نه در زندگی
خط بزنم حرفهایی را که گیر کردهاست
مثل بغضی در گلوی این شعر
( حرفهای تازه و جذاب
که هر روز میآیند و میروند و فراموش میشوند
روزهایمان را قشنگتر میکنند
درست مثل آدمها )
خط بزنم تصویری را
که خیالم کشیده بود
و خیال میکردم
آنقدر زیبایی دارد
که سرریز میکند به زندگی
و خط بزنم خودم را
که بزگترین اشتباه بودم
معلم خوبی بودی
سخت مي گذرد،
روزها.
روزهايي
که خميازه مي کِشند،
و
جا خوش کرده اند.
ومن
در جاده اي که رفته اي ،
مانده ام
و
هنوز
شمارشم
ادامه دارد...
تو در ساعت موعود می آیی
تا زیبایی من حرام نشود
پیراهنم را بدوز ،اما پیراهنم سفید نباشد
سفید سرد است و نمیدانم چرا
بوی مرگ میدهد
در سایه چاقو
سنجاقک خواب رفته است
نه!!!بیدارش نکن
در سایه چاقو
سنجاقک خواب رفته است
با رؤیای دو باز جوان
در پرهایش
هزار برگ زرد در نگاهت بود
آخرین بهار بی آرام
تقدیر با تو چه کرده
barani700
10-04-2009, 23:48
در آتش نگاه تو تبخیر می شوم
بارانیم ز شوق تو٬ تکثیر می شوم
حرفی٬ گلایه ای٬ غزلی٬ لب فرو مبند
در دامن کلام تو تعبیر می شوم
گفتی اجاق حوصله ام سرد می شود
وقتی من به پای تو زنجیر می شوم
آخر تمام بودن من با تو بودن است
بی تو از وجود خودم سیر می شوم
از ابرهای خسته٬ باران امید نیست
در بارش نگاه تو تطهیر می شوم
شاید هنوز قافله ای در پی من است
تا در کجای عشق زمین گیر می شوم
گفتم غزل به شام تو گویم عجیب نیست
گر با خطوط شعر خودم پیر می شوم...
قبول!
قبول!
قبول!
دیدار به قیامت؛
فقط کجا؟
بهشت
یا
جهنم؟
Ghost Dog
11-04-2009, 10:18
مثلِ گالیور
در سرزمینِ کوتولهها
توی زندگیام پخش و پلا شدى...
معرفى مىكنم از سمت راست
من
فِلِرتیشیاىِ مهربان تو
تو
غول عجیب شبهای من
بدون چراغ جادو هم
حاكمیت تو را به رسمیت مىشناسم...
لى لى پوت
کف دستهاى تو بود
كه جا مىشدم
و تو مرا به سرزمین آدم بزرگها
معرفى كردى...
من فقط بندرى آزاد مىخواستم
اما حالا دیگر نگران چیزى نیستم...
به جهنم كه نیستى!
گفت
از دست من کاری بر نمی آید
کاش گفته بود
از دلم
همیشه ناتمام می ماند
حرفهای من
با خودم
اکنون کجاست؟
چه می کند؟
کسی که فراموشش کرده ام
mehrdad21
11-04-2009, 16:12
در هر حال، چیزی برای بردن نیست
و به یاد داشته باش، دومین چیز برتر در این دنیا
خواب آسوده ی شبانه است، و برترین:مرگ آرام.
mehrdad21
11-04-2009, 16:15
شوخی کودکانه ای بود زندگی
که بزرگ شده است و از کف مان رفته است
و من
معمارک خواب دیده
سرهم بندی می کنم دنیا را
پیش از آن که شما بیایید.
ببینم که چه می شود کرد.
naseronline
11-04-2009, 16:40
زندگي همه اش سوختن و ساختن است... لحظه ها را بي هدف باختن است. ( كار خودمه )
MaaRyaaMi
11-04-2009, 17:17
در دیر هنگام پیوندی
تو من شدی ...سنگین تر از آرزو
چگونه گذر کنم؟
پل زندگی ام فرسوده است و عبور ممنوع
به دنبالت آمدم
گم شدم
امان از تو
امان از نگاه تو
چشمانت نه
امان از خیز و گریزت
امان از صلح و ستیزت
امان از سکوت تو.. سرودت
امان از سکون تو ..خروشت
راه شدی.. رهاییم نه
آب شدی...حیاتم نه
سور شدی...سرودم نه
نور شدی..طلوعم نه
شعر شدی.. سرودم نه
کوه شدی ..شکوهم نه
کوچاندیم به کوچه های کوچکیم .. پروازم نه
بادبادک کودکی ام کو.. کجاست..
نه برای تو!
در ابتدا از نهایت می سرایم از تو..
از تو
از دیروز شعرم
که از فردا امروز تری...
Ghorbat22
11-04-2009, 19:09
ننفسهايت را
پُک می زنم !
ريه هايم
غرق بوسه می شوند...
نغمه افشار
آیینه ای دیگر
که فردا خواهد شکست
و آنچه می ماند
نقش آتش است بر خاطری رنجور
تصویری از لحظه های بیم و امید
آیینه می شکند اما...
.
.
.
تو آن آیینه ای
گفتم که پشت روزهای نیامده ای
روزها آمدند و
تو نیامده ای...
برای به دست دوست سپردن
دل زیادی می بایست
که نیست
که نداریم
که داده ایم از دست...
گل
پوچ
بازی تمام شد
و بر دستهایم
دستبندی بستند
يا
به تو مي انديشم
يا
به اين مي انديشم
كه چرا؟
به تو مي انديشم
شب و روز – شب و روز ، شب و روز
اي شكار خاموش
تفنگت
در دست من است
در دهان من
ماشه را
مي چكاني ؟
يا بچكانم ؟
دور ، دور ِ آدم هایی ست
که هم خواب ِهم می شوند و
خواب ِ هم را نمی بینند !
barani700
12-04-2009, 00:50
قصه ای از شب
شب ست.
شبی آرام و باران خورده و تاریك.
كنار شهر بی غم، خفته غمگین كلبه ای مهجور.
فغان های سگی ولگرد می آید بگوش از دور،
بكرداری كه گویی می شود نزدیك.
درون كومه ای كز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد،
زنی با كودكش خوابیده در آرامشی دلخواه.
دود بر چهره او گاه لبخندی،
كه گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی.
نشسته شوهرش بیدار، می گوید بخود در ساكت پر درد:
ـ «گذشت امروز؛ فردا را چه باید كرد؟»
كنار دخمه غمگین،
سگی با استخوانی خشك سرگرم ست.
دو عابر در سكوت كوچه می گویند و می خندند؛
دل و سرشان به می، یا گرمی انگیزی دگر گرم ست.
شب ست.
شبی بی رحم و روح آسوده، اما با سحر نزدیك.
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر.
ولیكن چون شكست استخوانی خشك
بدندان سگی بیمار و از جان سیر؛
زنی در خواب می گرید.
نشسته شوهرش بیدار.
خیالش خسته، چشمش تار.
mehrdad21
12-04-2009, 16:49
برای من تاسف نخورید.
چون لیاقت زندگی کردن را دارم و راضی ام
ناراحت آدم هایی باشید که به خودشان می پیچند و
از همه چیز شاکی اند.
برای من تاسف نخورید، چون تنهایم
و در سخت ترین لحظات، شوخ طبعی همراهم بوده است.
من یک بانجوی شکسته ام
من مردی هستم که در این شب ماه سپتامبر غذا می خورد.
Ghost Dog
12-04-2009, 19:03
نام کوچه را شهيد کردهاند
و نام خيابان
مردیست که هنوز نيامده
درختها را شکستهاند
کوچه را بن بست کردهاند
و پلاک خانه را 13
خيالي نيست
وقتي قرار نيست تو از اين جاده بيايي
بگذار، تمام آنها که قرار است بيايند
گم شوند
به جٌرم ِ نسبت ِ اجدادي اش,
با رود
چقدر مزرعه ي سنگ را ،
شيار زند
توفان كينه توز ؟!
چقدر باد ...؟!
مگر پرنده ي توفان خوار
دوبال ِ شعله ورش را نبسته به هم ؟
كه از هزاره اول
هنوز بر سرِ ما سنگ و بال مي بارد.
شير مادر، بوي ادكلن ميداد
دست پدر، بوي عرق
(گفتم بچهام نميفهمم)
نان، بوي نفت ميداد
زندگي، بوي گند
(گفتم جوانم نميفهمم)
حالا كه بازنشسته شدهام
هر چيز، بوي هر چيز ميدهد، بدهد
فقط پارك، بوي گورستان
و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!
حکایتی در ما هست
که برای گفتنش به اینجا آمده ایم
آن وقت
باران را بر ما نازل می کنند
تا غروب های ما غم انگیز تر شود
و باد را بر گندمزاران
و کوه را سنگ به سنگ
و بر لبان رودخانه ها
هجاهایی از جهان هایی که پیش از این در آن زیسته ایم
و از همه بدتر
ماه را
در آسمانی که این همه وسعت دارد
تنها گذاشته اند که ما را به گریه بیندازند
با این همه
این ها همه
پیش زمینه ی آن حکایتی ست که باید به یاد بیاوریم
اما
نمی آوریم
barani700
12-04-2009, 23:26
کجا خواهی ماند٬ تا کجا خواهی بود...
و من از پنجره ی بسته ی تنهایی ها...
به کدامین رویا...
با تو از روشنی روز دگر خواهم گفت....
تو مرا میدانی... تو مرا می فهمی....
و من از خجلت تکرار غمت...
داغی از تاریکی٬ بر دل خود دارم...
تو به من می گویی:
«آنچه بگذشت٬ گذشت...»
ولی از آمدن فردایش ترسانم...
روزی٬ همچون دیروز...
روزی٬ همچون امروز...
که به تکرارِ مکرر باقی است...
به کدامین باور٬ من به تو خواهم گفت...
کز پسِ فرداها...
بهترین روزِ خدا خواهد بود؟؟؟؟
تو را طلب نمی کنم
نه اینکه بی نیازم
صبورم…
barani700
13-04-2009, 01:10
از تو دورم
دور
آنقدر که حتی
در خاطره هایم
ردی نمانده است
از خاک گر گرفته ای
که در آن زاده شدم
اینجا خیس است
خیس
همه جا
از بارا ن
و گریه های من
barani700
13-04-2009, 01:28
من ...
هنوز تو را
مثل : " تمام شد ِ مشق شبم "
دوست دارم !
مثل
ستاره های رنگی
که چفت می خورد
به سفیدی دفترم ...
barani700
13-04-2009, 01:28
نگفتمت مگر
هزار شب
شعر نوشتم و شاعر نشدم !
اما نشان رد پای سبزت
در كوچه باغ بلوغ رؤيا
هزار شب شاعرم كرد !
ماه
که خود را
در زلال چشمهای تو پیدا نکرده بود
از شرم
چهرهاش را پوشاند
و مردم
شتابان
روی بامها آمدند
تا خسوف را تماشا کنند
سالها پیش
سقوط کردهام
پشتِ اتاقِ دخترکی روستایی
که هر شب از آن
میشنوم
صدای چرخ نخریسی را
هر بار که با کلاهی تازه می آیی
شادمانه بر سرم امتحان می کنم
تو می خندی و
آینه مات سادگی من
اما همین کلاه
بهانه ی خوبیست
که باز برگردی. . .
از دست من نرنج
هرچه دست دست کردم
گوسفندی فرستاده نشد
این بود
که قربانی شدی !
Ghost Dog
13-04-2009, 08:02
بي خانماني ام عاقبت به سر آمد
خانه ام زيبا نيست
کف آن از خاک است
سقف آن هم از سنگ
دوستان تا دم در بدرقه ام کردند
هيچ کس اما ، مهمانم نيست
تو در تکرار مدام واژهها
رخ بر میکشیدی
که
لیست العبادة بکثرة الصوم و الصیام
و ذکر مدام واژهات
رگ را به گردن میرساند، جان را به لب
که
اذکروا الله ذکرا کثیرا
تو را در میان ندارمهایم میگذارم...
دوباره نگاه میکنم؛
نه، تو را دارم
دیگر چه میخواهم؟
MaaRyaaMi
13-04-2009, 10:51
شاباش
رد می شوی
با ماشینی که بوق های ممتد می زند
برای رسیدن تو به خوشبختی
خودم را
از پنجره ی اتاقم
شاباش می کنم
ماشینت از من
عبور می کند
MaaRyaaMi
13-04-2009, 10:55
چقدر شبیه ِ گذشته های دور ِ منی
گذشته هایی
که حالا دیگر
شبیه من نیستند
چقدر شبیه خاطره هایی شده ای
که از خودم به یاد دارم
چرا نزدیکتر نمی آیی ؟
آنقدر که بتوانم
قلم در عطرت بزنم
و بنویسم
برای اینجا
که من ام
و افسوس
که تو نیستی !
ابـرها ، میان باریدن و نباریدن
دو دل بودنــد
و در رويای خاکستری خـود
پرسه می زدنــد !
منتظر باران بودم ...
چه فرقی می کرد ؟!
گـيرم باران هم نمی بارید
منتظر بهانه بودم !
پنجره را بستم و گریستم ...
اينجا همه چيز معمولي است
نه زير پايم موج بر مي دارد
نه با نهنگي چشم در چشم مي شوم
بادبان افراشته ام در شن
هر از گاه
دريايي از دور نمايان مي شود
نزديك كه مي شوم
شن ها دستم مي اندازند
گير افتاده ام در جزيره اي
كه دورش را كوير گرفته
دلم براي عروس هاي دريايي تنگ شده است
من
ملواني عاشقم
كه سر به بيابان گذاشته ام..
در نظر من مرگ است
ایستاده یا نشسته
یا راه می رود
و من نگاه خود را
به سوی شعر بر می گردانم
و شعر را می بینم
ایستاده یا نشسته
یا راه می رود
چون مرگ
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.