PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : ♥ رابرت



pedram_ashena
27-04-2007, 19:29
رابرت

رابرت نماد روزمرگي‌هاي زندگي بزرگسالانه‌مان بود. ولي در روزهاي كودكي، از اين چيزها سر در نمي‌آورديم
...مي‌خنديديم

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


بچه بوديم. مدرسه مي‌رفتيم. ديكته مي‌نوشتيم. غلط مي‌نوشتيم. غصه را قصه مي‌نوشتيم. «ق» با آن قيافة احمق، تاق‌باز لم داده بود و ذوق مي‌كرد. «غ» پشت كرده بود به بقيه و حوصله نداشت. «غ» ، غصه داشت، ديگر اشتباه نمي‌كرديم.

بچه بوديم. زندگي پر از اتفاق‌هاي كوچك و مهم بود. برق، وسط رابين هود مي‌رفت. نصف سؤال آخر امتحان، يادمان نمي‌آمد. لباس عيدمان دير مي‌شد،‌ دكتر خر به جاي كپسول، آمپول مي‌نوشت. 6 دست پشت سر هم، مار و پله را مي‌باختيم. غصه‌دار مي‌شديم. غصه‌هايمان زياد نمي‌پاييد، غصه‌هايمان قصه داشت. مي‌ماند تا قصه به سر برسد. تا چند ساعت بعد، تا اولين بستني قيفي (كه تب مالت مي‌آورد) تا اولين ساندويچ (كه سرطان‌زا بود) تا اولين آب‌نبات شوشو (كه كرم‌هاي دندان را مار مي‌كرد) تا اولين پشمك (كه با تار عنكبوت درست مي‌شد)، تا اولين ماچ آبدار مامان (كه نمي‌گذاشت بچه‌ها بزرگ شوند) راضي كردنمان، راضي شدنمان، راحت بود و مي‌دانستيم كه وقتي بزرگ شويم، وقتي كه اختيار بستني و ساندويچ و پشمك، دست خودمان باشد. غصه‌ها عمرشان به ساعت هم نمي‌رسد.

بچه بوديم. راه‌ها معلوم بود. صبح مي‌رفتيم مدرسه و ظهر بر مي‌گشتيم. راه‌هاي زندگي هم. زندگي يك راهنماي يك خطي داشت، حرف بزرگترها را گوش كنيم تا به هر جا كه مي‌خواهيم برسيم. اما حتي به اين يك خط هم احتياجي نبود. مطمئن بوديم كه بدون اين هم، به هر جا بخواهيم مي‌رسيم. موقع آرزو كردن، نيشمان باز نمي‌شد، سرمان پايين نمي‌افتاد. با صداي بلند، آرزو مي‌كرديم. چون مي‌دانستيم برآورده مي‌شود. درخت امكانات، به تعداد آرزوهايمان، شاخه داشت و آن‌قدر مهربان بود كه مي‌گذاشت هر چقدر بخواهيم، از اين شاخه به آن شاخه بپريم. سالي 10 بار با افتخار، عطش بزرگترها براي دانستن شغل آينده‌مان را فرو مي‌نشانديم و وقتي ريز ريز مي‌خنديدند و به رخمان مي‌كشيدند كه بار قبل، چيز ديگري گفته‌ايم. عصباني مي‌شديم كه چرا بزرگي و بخشندگي درخت امكاناتمان را نمي‌بينند.
بچه بوديم، زندگي بزرگسالانه برايمان با شغل شروع مي‌شد و شغل ادامة لذت‌بخش بازي‌هاي كودكانه بود. چيزي نه زياد متفاوت با دكتربازي يا دانشمندبازي يا خلبان و پليس‌بازي. فقط كمي جدي‌تر. بسط دقيقه‌هاي موفقيت، ثانيه‌هاي ستايش، لحظه‌هاي به نتيجه رسيدن، از ازل تا ابد بي هيچ اجباري براي انجام كاري ناخوشايند، بي‌هيچ كوشش چند ماهه‌اي حتي براي به چيزي رسيدن، بي‌هيچ مسؤوليتي كه بخواهد از درجه‌هاي آزادي يكي كم كند. تقصيري نداشتيم. بالتازار را مي‌ديديم كه قدم مي‌زند و دستگيره را مي‌چرخاند و اختراع مي‌كند و دنيا بايد چقدر بي‌رحم باشد كه بين ما و بالتازار فرق بگذارد.

بچه بوديم. درخت، سبكي‌مان را حتي روي دوردست‌ترين و نازك‌ترين شاخه‌هايش مهربانانه تاب مي‌آورد. چشم‌هايمان را مي‌بستيم. دكتر شده بوديم. آن‌قدر پول داشتيم كه مريض‌ها را مجاني خوب مي‌كرديم و سخاوتمندانه مي‌گذاشتيم دعايمان كنند. بين مريض‌ها، كارتون مي‌ديديم، اما زود حوصله مان سر مي‌رفت. مي‌پريديم روي شاخة كناري. حالا دانشمند بوديم. لواشك مي‌خورديم و پشت سر هم، كشف و اختراع مي‌كرديم. بشريت از خدماتمان جر واجر مي‌شد و نوبل بارانمان مي‌كرد. اين‌هم بس بود. كسي بايد جلوي دزدها را مي‌گرفت. كسي بايد هواپيماي روي زمين مانده را مي‌پراند. كسي بايد با عراقي‌ها مي‌جنگيد. كسي بايد ايران را تا جام جهاني مي‌برد و ما مي‌توانستيم و حاضر بوديم همة اين كارها را (هر كدام يكي دو ساعت، تا آن‌جا كه حوصله‌مان سر نرود) بهتر از همه انجام بدهيم. روزمرگي، تكرار و اجبار، معنايي نداشت. درخت بخشنده بود و مطمئن بوديم كه مي‌ماند.

بچه بوديم. غصه‌ها، قصه داشت. اگر نداشت، ما نمي‌دانستيم. بابا را مي‌ديديم كه گاهي خسته از سر كار بر مي‌گردد و حوصلة ما را ندارد. نمي‌فهميديم چرا وقتي هم پول مي‌گيرد، اين‌قدر به مردم خدمت مي‌كند. حوصله‌اش بايد سر برود. يا اگر سر مي‌رود، چرا كارش را عوض نمي‌كند؟ چرا روي درختش كمي جابه‌جا نمي‌شود؟ مامان را مي‌ديديم كه خيره به زمين، ده دقيقه دستگيرة يخچال را دستمال مي‌كشد و صداي ما را نمي‌شنود. نمي‌دانستيم چرا بعضي وقت‌ها بي‌هيچ قصه‌اي، بي‌آن‌كه با بابا دعوا كند يا غذايش بسوزد يا بافتني‌اش از ميله در بيايد، خوشحال نيست؟ چرا گاهي طوري به ما نگاه مي‌كند كه لابه‌لاي مهربانيش، حسرت مي‌ريزد؟ نمي‌دانستيم. اما مطمئن بوديم، همة غصه‌ها، قصه دارد. قصه‌هايي كه ما نمي‌دانيم. قصه‌هايي كه وقتي بزرگ شويم، اگر بخواهيم، همه به سر مي‌رسند.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


بچه بوديم. مي‌خنديديم. به هر چيزي كه نمي‌فهميديم يا نمي‌دانستيم، مي‌خنديديم. به رابرت مي‌خنديديم. به اتاق كوچكش در اداره كه همة سهمش از امتداد بازي‌هاي دلپذير كودكانه بود، به راه رفتن سنگين و بي‌انگيزه‌اش كه هيچ شباهتي به جست و خيز بين شاخه‌هاي درخت آرزوها نداشت. به كراوات وارفته‌اش كه هميشه توي بشقاب سوپ فرو مي‌رفت و به صورت خالي و بي‌قيدش. وقتي روي دست‌هاي چمباتمه زدة روي ميز، فرود مي‌آمد و همان‌طور ساكن و بي‌تفاوت خيره به ديوار باقي مي‌ماند. خاطرات كودكي‌اش را، شيطنت‌ها و شادي‌هاي عجيب و غريبش را دوست داشتيم. وقتي روز تولدش، تابلو دست مي‌گرفت و در شهر مي‌چرخيد و هديه جمع مي‌كرد، از جسارتش خوشمان مي‌آمد و نمي‌فهميديم كه چرا، با آن جسارت، به اين روز افتاده است. چرا روزهايش با هم مو نمي‌زند و فقط تقويم روي ديوار، رفتنشان را نشان مي‌دهد. چرا، اين‌قدر مبهوت و بي‌تعلق و لخت است. مي‌خنديديم و اين را هم به قصه‌هايي كه نمي‌‌دانستيم، اضافه مي‌كرديم.
بچه بوديم. كارتون‌هايمان پر بود از قهرمان‌ها يا ضد قهرمان‌هايي كه با استعدادهاي خاصشان، كسي را به دردسر مي‌انداختند يا از دردسر نجات مي‌دادند. كثيف مي‌كردند، خراب مي‌كردند، اسير مي‌كردند، درست مي‌كردند، تميز مي‌‌كردند، آزاد مي‌كردند، و اين‌ها. همه پر از «فعل» بود. پر از جست‌ و خيزهاي بي‌قيد و آزاد. پر از ماجراهايي كه هيچ روزمرگي و تكراري مقابلشان دوام نمي‌آورد. اما رابرت، هيچ استعداد عجيبي نداشت. حتي گاه و بي‌‌گاه، سكسكه هم نمي‌كرد. تنها آرزويش «نبودن» بود. «بزرگ» نبودن، «جدي» و «مسؤول» و «مجبور» نبودن. «يكنواخت» و «تكراري» و «روزمره» نبودن. و براي رسيدن به اين آرزو، فقط حافظه و خيالش را داشت، كه سوارشان شود و از بزرگسالي به قلمرو آزاد و بي‌قيد كودكي فرار كند. رابرت، بيشتر از واتو واتو و بارباپاپا و بالتازار به ما شبيه بود و اين، آن موقع لابه‌لاي شاخه‌هاي درخت آرزوها به چشم نمي‌آمد. بزرگ شده‌ايم. بي‌آن‌كه تب مالت يا سرطان بگيريم، با 32 دندان نيم بند، بزرگ شده‌ايم. مدت‌هاست كه اختيار بستني و ساندويچ و پشمك دست خودمان است، جايي كه درس مي‌خوانيم يا كار مي‌كنيم، به تميزي اتاق رابرت نيست، اما كراواتمان هم توي سوپ نمي‌رود. از آن درخت پرپشت، جز يك تنه و دو سه شاخة نازك‌تر (كه سنگيني گاه‌گاهمان را به زور تحمل مي‌كنند) چيزي نمانده است. قصه‌ها، چه خوب، چه بد، بي‌دخالت بستني يا امتحان، عمرشان به ساعت كه هيچ، به دقيقه هم نمي‌رسد. ميان اين بي‌ماجرايي، گاهي دور هم جمع مي‌شويم. قصة تازه‌اي براي تعريف كردن پيدا نمي‌كنيم. ساكت مي‌مانيم. در سكوت به قيافه‌هاي همديگر نگاه مي‌كنيم و بعد با اولين بهانه، به خاطرات كودكي‌مان هجوم مي‌بريم
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

--------------------pedram_ashena

Asalbanoo
27-04-2007, 19:34
ایول ایول
ممنون. ممنون
این همون ادم بزرگیه که دلش نمی خواست بزرگ باشه؟؟

خیلی خوب و عالی بود

Amin
27-04-2007, 21:38
Omg !!!!

ايول .... ايول
چقدر با اين حال ميكردم
دستت درد نكنه
مخصوصا اووون كراواتش كه موقع سوپ خوردن هميشه تو بشفابش بود !!

pedram_ashena
28-04-2007, 11:45
در يك قسمت،رابرت بزرگسال يك سكه پيدا ميكنه و با خودش ميگه:اگه اين سكه را بچه بودم پيدا ميكردم چه كارها نميكردم.سوار اتوبوس ميشدم و تا ته خط ميرفتم.يه بستني قيفي ميخريدم ،بچه هاي محل براي به دست اوردن دل من،دنبالم ميامدند و حرفهام را گوش ميكردند.
اما............
اما حالا كه بزرگ هستم.با يه سكه هم هيچ كاري نميشه كرد.سكه را ميندازه رو زمين و ميره.
تجربه اخلاقي:بچه ها با يه سكه هم دنيا شان رنگيه و توانا به هر كاري هستند.اما بزرگترها يه سكه هيچ كمكي بهشون نميكنه.واقعا چرا؟؟؟

pedram_ashena
26-07-2007, 17:38
براي پيدا كردن اين رابرت واقعا عذاب كشيدم برج 4 ميلادي تا الان كه اواخر برج7 هستيم دنبال لينكي ازش بودم.

اين رابرت اسم سوئيسي عجيب غريبي داشت كه توي هيچ قوطي پيدا نميشد.
با هزار تا كلك اين را پيدا كردم.هيچ كارتوني به اندازه اين يكي عرق من را در نياورده بود.

لينك دانلود با فرمت flv
1/30 دقيقه

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
از دست ندهيد تمام تيكهايش را دارد

Ahmad
26-07-2007, 17:50
آفرين پدرام [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

خســــــــته نباشيد.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

اين همون " وقتي بابا كوچك بود " نيست ؟

يه درخواست :

ببين ميتوني آهنگ " بچه‌هاي آلپ " رو با كيفيت پيدا كني ؟

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

pedram_ashena
26-07-2007, 17:57
آفرين پدرام [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اين همون " وقتي بابا كوچك بود " نيست ؟
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

خسته نباشي تو هم كه گيج ميزني.اون يك چيز ديگه است

باز خوب شد با پلنگ صورتي قاطي نكردي.
اگر پيدا كردم حتما بهت اطلاع ميدهم:11:

alfy
26-07-2007, 21:29
Omg !!!!

ايول .... ايول
چقدر با اين حال ميكردم
دستت درد نكنه
مخصوصا اووون كراواتش كه موقع سوپ خوردن هميشه تو بشفابش بود !!

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
این یکی واقعآ سوپرایز بود

alfy
26-07-2007, 21:39
پدرام جان می شه یه خواهشی بکنم
اگه می تونی یه تاپیک هم در مورد کارتون alfi atkins بزار
یادت که هس ؟
ممنون می شم عزیز

Ar@m
27-07-2007, 00:32
آدم آهنگ بچه های کوه آلپ رو دانلود کنه بعد همینطوری گوش کنه و تاپیک کارتونهای بچگی هاشو نگاه کنه فکر کنم آخر شب باید بره کله اشو بکنه زیر بالشتش تا صبح گریه کنه!!!!!!
من رابرت جدیدم!!!


پدرام جان می شه یه خواهشی بکنم
اگه می تونی یه تاپیک هم در مورد کارتون alfi atkins بزار
یادت که هس ؟
ممنون می شم عزیز
ای بابا من هرجا می رم پست آخرش الفی اتکینز! الفی اتکینز! قبلا گذاشتن قبلا گذاشتن قبلا گذاشتن قبلا گذاشتن قبلا گذاشتن قبلا گذاشتن

alfy
27-07-2007, 19:19
آدم آهنگ بچه های کوه آلپ رو دانلود کنه بعد همینطوری گوش کنه و تاپیک کارتونهای بچگی هاشو نگاه کنه فکر کنم آخر شب باید بره کله اشو بکنه زیر بالشتش تا صبح گریه کنه!!!!!!
من رابرت جدیدم!!!


ای بابا من هرجا می رم پست آخرش الفی اتکینز! الفی اتکینز! قبلا گذاشتن قبلا گذاشتن قبلا گذاشتن قبلا گذاشتن قبلا گذاشتن قبلا گذاشتن

شرمنده
چرا داد می زنی حالا
خوب من تازه واردم نمی دونستم
دوستان هم لطف کردن آدرسش رو گفتن

Ar@m
27-07-2007, 20:29
ناراحت نشو من زود قاطی می کنم
برای همه پیش می یاد!

alfy
28-07-2007, 02:21
ناراحت نشو من زود قاطی می کنم
برای همه پیش می یاد!

نه عزیز ناراحت نشدم می دونم بالاخره شما پروفشنالین باید ما رو راهنمایی کنین
منم خیلی الفی رو دوست داشتم خلاصه شرمنده
و باز هم تشکر از همه شما

Ar@m
29-07-2007, 00:27
دهه! چرا به پروفشنالم گیر می دی!!! این 800 تا پست همه اش الکیه بابا
این قاطی کردن خصوصیت ذاتیمه منم اهل راهنمایی کردن کسی نیستم! خود منم می مردم برای الفی اتکینز فکر کنم دوبار فقط پخش مجدد داشت ( چه کم!!!) که من هم هر دوبارش رو دیدم! حالا صبر می کنیم تا دور بعدی!!!

mghj51
29-07-2007, 08:31
سلام به همه
شايد بيشتر ما قدر روزها و لحظه هاي رو كه داريم نمي دونيم
شايد بيشتر ما نمي دونيم اين روزها و ساعتهايي كه دارند مي گذرند ديگه هيچ وقت تكرار نمي شوند .
كلاس پنجم دبستان كه بودم يه معلم ديني داشتيم بنام آقاي ابوالقاسمي (تو مدرسه عمار خيابون مرتضوي ) يه بار اين عزيز سركلاس گفت : به ساعتتون نگاه كنيد اين ثانيه هاي كه دارن رد مي شن ديگه رفتن قدر اونها رو بدونيد . تو اون لحظه بيشتر به فكر زنگ بعد كه ورزش داشتيم بودم و يه ليوان آب زرشك كه بعد از مدرسه با يه 5 ريالي از علي كبابي مي خريدم . . . . ولي الان يه دو سه سالي هست كه هر وقت ساعتم رو نگاه مي كنم ياد ثانيه هاي كه از دست دادم مي افتم و حسرت و افسوس مو قعيت هايي كه از دست دادم .خيل وقتها دلم مي خواست زمان به عقب برگرده ....
تازگيها شبها خوابم نمي بره همش به فكر سالها ماهها روزها و ساعتهاي هستم كه از دست دادم
آخه خداي مهربون ! نوكرتم ! خودت گفتي وقتي آدمها مي ميرند و تو اون دنيا نوبت حساب و كتابشون مي شه التماس و خواهش و تمنا مي كنن كه حتي اگه شده يه يه روز نه يه ساعت برگردند اين دنيا و جبران مافات كنن . قبول! ولي قرار نبود تو اين دنيا هم نشه . . . . . .
نمي دونم شما تو چه سن و سالي هستيد و يا تو چه موقعيتي ؟ ولي از تون خواهش مي كنم حتما حتما حتما حتما

قدر لحظه ها رو بدونيد و ثانيه ها رو از دست نديد
خوش بحال رابرت كه لا اقل تو فكر به دنياي بچگي بر مي گشت و اتوبوس سوار مي شد ميرفت دور شهر رو مي گشت يا كراواتش رو با سوپش يه جا هورت مي كشيد و . . . .
ببخشيد اين حرفها همش از سر دلتنگي بود نمي خواستم حالتون رو بگيرم يا ناراحتتون بكنم فقط مي خواست يه كمي با دوستان خوب درد دل كنم

soheil_6666
29-07-2007, 23:46
يكي از كارتون هاي تاپ دوران كودكيم يادش بخير

pedram_ashena
12-01-2023, 21:34
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]






سوئد

کشور تولیدکننده



شرکت فیلمسازی پوی (Poj Filmproduktion AB)
شبکه 2 تلویزیون سوئد (Sveriges Television AB TV2)


تولیدکننده



اولوف لندستروم (Olof Landström)

کارگردان



1979 میلادی

نخستین پخش (نسخۀ اصلی)



10 دقیقه

مدت زمان (هر قسمت)



ماجرایی

ژانر






The Man Who Didn't Want to Be a Grown Up

نام انگلیسی