PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!



صفحه ها : 1 2 [3]

میترا63
19-08-2008, 09:50
برای عرض ادب باید بگم که سلام اگه اینهایی که نوشته ای بسیا ر جالب و دل نشین بود اخه من بیشتر از یک داستان یاببخشید رمان خارجی منظورم متن داستان است نخوانده ام خوب بی رودر وایسی بگم عالی بود یکی دو جای داستانت گنگ بود شاید هم من متوجه نشدم ولی سعی می کنم دوباره بخوانم اش .البته الان نمی شه کار دارم فقط می خواستم بگم که مبارکتان باشد به خاطر ......ش شما موفق می شوید ادامه بدهید.

sansi
21-08-2008, 21:34
وای خیلی هیجان انگیز شده...........
از اینکه فصل،فصل داری می ذاری ممنون.

western
23-08-2008, 00:03
جلوی سالن ورزشی گروه کلودیا به گروه خانم بارتل رسید.کلودیا از دیدن خانم بارتل بسیار جا خورد:”پس کوین کو؟”

خانم بارتل که بنظر می آمد از این مساله بسیار عصبانی ومشکوک شده است با طعنه گفت:”اگر پیداش کردی از عوض من بپرس چرا باید من با این سنم راه بیفتم پابه پای بچه ها بگردم؟”

کلودیا نگران شده بود اما به روی خودش نیاورد:”اگه میخواهید باهاش تماس بگیرم بگم بیاد؟”

اما حواس خانم بارتل در چیز دیگری بود:”راستی من لیستم رو کنترل کردم چند تا مشکل بود!”

عرق سردی بر پیشانی کلودیا نشست اما بمنظور رد گم کنی گفت:”گردش رو تموم کنیم بعد در موردش حرف میزنیم”

خانم بارتل متفکرانه سر تکان داد:”خیلی خب!”

متیوس رو به رافائل کرد:”شنیدی؟”

رافائل سرتکان داد:”پس خانم بارتل از قائده مستثناست!”

متیوس زمزمه کرد:”میتونیم ازش کمک بگیریم!”

رافائل سرتکان داد:”به این زودی نمیتونیم به کسی اعتماد کنیم امشب جمع شیم بعد!”

گروه میخواست راه بیفتد.بتسی که چشمش به رافائل افتاده بود با هیجان بازوی ناتالی را چسبید:”اون اینجاست!ببین توی گروه دیگه است حیف!”

ناتالی که داشت مخفیانه دوربینش را آماده میکرد گفت:”چرا با اون گروه نمیری؟جاتو با کترین عوض کن!”

بتسی بی اختیار ذوق کرد:”میتونم؟”

ناتالی نگاه متعجبی به او انداخت:”البته!میخواهی من کترین رو صدا کنم؟”

بتسی با شرم نالید:”بد نمیشه؟”

ناتالی با خشم فوت کرد:”کشتی منو!کو کترین؟”

وبه سوی کترین که کم مانده بود از بیحالی سرپا بخواب برود،رفت:”کترین جاتو با بتسی عوض کن!”

کترین غرید:”چرا باید عوض کنم؟اینا قراره به زمین های اسب سواری برند و من خسته شدم میخوام...”

ناتالی غرید:”من میخوام چند تا عکس بگیرم تو باید مواظب اطراف باشی کسی متوجه نشه!”

کترین تعجب کرد:”از چی عکس بگیری؟”

ناتالی لبخند شرارت باری به لب آورد:”درمورد اون لیست...خیلی مشکوک میزنن!”

کترین پشیمان از گفتن لیست به او،فوت کرد:”تورو خدا بیخیال شو !منو توی دردسرخواهی انداخت!”

ناتالی عصبانی شد:”یا اگه مساله خیلی مهمی باشه چی؟مساله حیاتی!”

کترین با تمسخر گفت:” آره حتماً حیاتی!”و جعبه کمکهای اولیه را بلند کرد:”بریم گروه داره راه میافته!”

بتسی با سر از هردو تشکر کرد و خندان بدنبال رافائل راه افتاد.

***

ساعت حوالی هشت بود که کم کم گروها به خوابگاه ها برگشتند و برای حمام کردن واستراحت کردن به اتاقهایشان پناه بردند اما ناتالی بجای خوابگاه راهی دفترش شد تا عکسهایی که انداخته در کامپیوتر نگاه کند.به نوعی قلبش از هیجان می تپید.میدانست عکسهای قشنگی نینداخته بود و عجیب بود که با این وجود خیلی شاد بود.تازه رم دوربین را لود میکرد که در دفتر باز شد و در تاریکی اتاق که فقط توسط نور مانیتور میشکست،کترین وارد شد:”میدونستم میایی اینجا!”

ناتالی با شرم گفت:”چی شده ؟کاری داشتی؟”

کترین پیش آمد:”حق با تو بود!”

ناتالی تعجب کرد:”در مورد لیست؟”

کترین خود را رساند وبر صندلی کناری اش نشست:”یکی از اون دو تا برادر ها نیومده بود!”

ناتالی فکر کرد منظورش بنجامین است و سرتکان داد:”منم فهمیدم جالب اینجاست ریمی رفت دنبالش!”

کترین نفهمید منظورش کیست فقط دید جواب سوال او نیست و گفت:”نه من کینگ ها رو میگم!”

ناتالی بابی علاقگی رو به مانیتور برگرداند:”خب نیومده باشه مگه مجبوره؟”

کترین میدید که حق با اوست وکنف شد:”خب منظورم این بود نیومدنش اثبات میکنه چقدر از برادرش متنفره!”

“خب منم جای پسره بودم متنفر میشدم!”

“واین نشون میده درمورد گذشته دروغ نگفتند”

“مشکل ما این نیست که دروغ یا راست گفتند مشکل ما...”

کترین بطور ناگهانی متوجه مانیتور شد:”توکه فقط از اون پسره انداختی!”

ناتالی خجالت کشید:”نه خب توی کادرهام میومد...”

کترین که باور نمیکرد ناتالی از پسری خوشش بیاید گفت:”مشکوکه؟”

ناتالی خوشحال از باور دوستش سرتکان داد:”خیلی...باورت میشه توی گردش فقط مینوشت؟یه دفترچه برداشته بود هرجا میرسیدیم یه نظر میانداخت بعد انگار که حرفای خانم لیچ رو کپی برمیداره تند تند مینوشت!”

کترین هم کنجکاو شد:”اره میبینم....اما چرا باید این کارو بکنه؟”

ناتالی شانه بالا انداخت:”کاش میتونستم اون دفترچه رو ببینم!”

کترین به فکر فرو رفت:”فکر خوبیه!باید روشی پیدا کنیم!”

ناتالی مشتاق از جلب توجه او ادامه داد:”باید یه جوری بریم خوابگاهشون...”

کترین خندید:”یه دختر توی خوابگاه پسرا!”

ناتالی لبخند با شوقی به لب آورد:”اما یه پسر درخوابگاه پسرا!خیلی طبیعیه نه؟”

کترین اخم کرد:”تو؟”

ناتالی سینه جلو داد:”چرا که نه!”

***

راهرو بسیار شلوغ بود.تری رو به رافائل کرد:”الان بهترین وقته!برم بگم؟”

رافائل گفت:”بازم احتیاط کنیم بهتره بگیر!من دوتا نامه نوشتم کپی هم ...هرکی درو باز کرد میدی ازش میخواهی به بقیه هم نشون بده “

تری کاغذها را گرفت:”قرار ساعت چنده؟”

“برای اینکه هیچ خطری نباشه ساعت یک گذاشتم!”

تری سرتکان داد و راه افتاد.در اتاق ریمی و جوزف وبنجامین باز بود ولی فقط ریمی با دوستانش که داخل را پراز دود سیگار کرده بودند ,بچشم میخورد.تری از دم در اشاره داد وریمی سراغش رفت.تری یکی از کاغذها را به او داد:”پس اون دوتاکجاند؟”

ریمی گرفت وخواند:”فکر کنم رفتند دوش بگیرند!”وسر تکان دادوکاغذ را برگرداند:”اگه باهاشون کار داری برو پایین!”

تری اخم کرد وکاغذ را نگرفت:”تونمیتونی بهشون بدی؟”

ریمی اشاره داد سکوت کند:”شاید بیشتر از شنیدن باشه!”

تری منظورش را فهمید و عرق سردی بر پشتش خزید:”دوربین؟”

ریمی دوباره کاغذ را پیش کشید:”اینو توی نامه اضافه کنی بد نمیشه!”وخندان چشمک زد:”شب میبینیمت”

ونیز در را برایش باز کرد:”سلام...بله بفرمایید”

تری بدون معطلی کاغذ را بدستش داد و گفت:”ساشا هست؟”

ونیز با بیخیالی کاغذ را باز کرد:”این چیه؟”

تری از هولش قد بلند کرد واز بالای شانه ونیز به اتاق نگاه کرد.ساشا برتخت دراز کشیده بود.تری دست تکان داد:”سلام پسر ...یه لحظه بیا”

بنظر می آمد حال ساشا بدتر از آن است که بتواند بیرون برود:”نمیتونی بیایی تو؟”

ونیز کاغذ را در مشتش مخفی کرد:”خب..چرا نمی فرمایید داخل؟”

تری به چشمان آبی او خیره شد:”نه مزاحم نمیشم...فقط اومدم حال ساشا رو بپرسم...”

ونیز سرش را به علامت فهمیدن تکان داد:”می بینمت!”

بعد از بستن در،ونیز به سوی میز تحریر رفت و کتابی برداشت:”ساشا به این عکس کتاب دقت کردی؟”

ساشا متعجب از سوال بیمورد ونیز گفت:”کدوم کتاب؟کدوم عکس؟”

ونیز ورقه کاغذ را داخل صفحه کتاب باز کرد و کتاب را همانطور باز به او داد:”ببین!بنظر منکه برای یک کتاب هنری عکس مناسبی نیست!”

ساشا با کنجکاوی کتاب را گرفت و نامه را خواند:”بروکلین اینو دیده؟”

ونیز به سوی در رفت:”نه... اومد نشونش بده قسم میخورم میگه خیلی هم عکس خوبیه!پسره عیاش!”

ودر راگشود:”میرم دوش بگیرم “

وقتی حوله بتن وارد رخکن شد بنجامین را هنوز هم نشسته در نیمکت دید:”تو قصد نداری حموم کنی؟”

بنجامین نگاه بیفروغش رابه چشمان براق جوزف برگرداند:”نه خیلی خسته ام!”

جوزف با تعجب پیش آمد:”تو که گردش نیومده بودی چطور خسته شدی؟” و پیشانی او را لمس کرد:”تب ....نه نداری!از وقتی اومدیم جزیره حال تو بده!چت شده؟”

ته دلش داد کشید بذار دستت روی پیشونی ام بمونه!اما فقط زمزمه کرد:”نمیدونم!”

جوزف دستش را پس کشید:”میخواهی بریم پیش دکتر؟”

بنجامین با خودش گفت:”میدونم چمه چرا برم؟”

جوزف شنید:”چته؟”

بنجامین هل کرد:”ها...هیچی...میگم میدونم خسته ام!همین!”

صدای تری مکالمه یشان را قطع کرد:”اوه خوبه پیداتون کردم!”

جوزف او را نشناخت:”با ما کار داری؟”

تری پیش رفت ونامه را داد:”به بقیه گفتم فقط شما دو تا...”

جوزف نامه را نگشوده غرید:”هیس!”

تری شوکه شد.جوزف بجای خواندن نامه را در جیب حوله اش فرو کرد:”پسر خیلی گستاخی هستی!نمیبینی اینجا رخکن؟”

تری اطراف را نگاه کرد.پر ازجوانانی بود که یا از دوش خارج شده بودند یا میخواستند بروند بناگه منظورش را فهمید و باز به لرز افتاد .یعنی ممکن بود حتی در آنجا هم تحت نظر باشند؟جوزف اشاره کرد:”لطفاً بفرمایید بیرون!”

تری بدون هیچ حرفی برگشت وخود را بیرون انداخت.

Mahdi_Shadi
23-08-2008, 18:01
حالا باید بشینم تمام این مدّت رو که نبودم رو از اول بخونم!:دی

CECELIA
24-08-2008, 03:00
western جان عزیز هر قسمت داره بهتر و بهتر می شه
به خصوص بخش قبلی که دادی خیلی هیجان انگیز بود
خوشمان امد

از متیوس بیشتر بزار
شخصیت مورد علاقه من شده [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

somayeh_63
24-08-2008, 16:45
وا
من نوشته بودم ادامه شو بذار پلیز، این روبوته پستمو حذف کرده:41:

CECELIA
26-08-2008, 05:04
وا
من نوشته بودم ادامه شو بذار پلیز، این روبوته پستمو حذف کرده:41:

دوست عزیز ناراحت نباش
تا الان نزدیک به 5-6 پست من را هم حذف کرده:41:
حالا من هم از جانب خودم و همه دوستان از westernگل می خوام که ادامه رو زودتر بزاره:10:
چون این قلب کوچولوی ما طاقت انتظار نداره:40:

western
26-08-2008, 05:32
دوستان من جداشرمنده شما میشم راستش نوشتن رمان برام خیلی سخت شده بازم سعی خودمو میکنم برسونم.دعا کنید بتونم ادامه بدم:31:





ساعت درست یک نیمه شب بود.رافائل و متیوس زیر نور ماه کامل نزدیک در پشت بام منتظر بودند.تری پایین رفته بود تا وقتی بقیه آمدند به آنها در مورد بی صدا بودن هشدار دهد.متیوس نگاهی به چهره مضطرب رافائل کرد:”خوب فکراتو کردی چطور قراره شروع کنی؟”

رافائل دستهایش را در جیب شلوار جینش فرو کرد:”اونها در هر صورت از ماجرا باخبرند...ما فقط میخواهیم ببینیم چکار باید بکنیم!”

“بنظرت کاری میشه کرد؟”

“اگه متحد باشیم البته که میشه!”

“اگه نباشیم؟”

رافائل با تعجب به چهره سرد متیوس نگاه کرداما چیزی نگفت.این ترسی بود که بردل داشت و متیوس به زبان آورده بود.با باز شدن ناگهانی در پشت بام هر دو ترسیدند.تری بود:”دارند میاند!اوه خدارو شکر منکه باور نمیکردم اون پسره بیاد!”

رافائل فرصت نکرد بپرسد کدام پسر؟در سایه پشت سر تری ،ساشا ظاهر شد و بعد ونیز و ریمی وجوزف وبنجامین ودر آخر بروکلین سلانه سلانه انگار که از خوابش زده بود و به زور آمده بود،به پشت بام آمدند.رافائل اول اشاره داد ساکت باشند .تری در پشت بام را بست.رافائل با همه تک تک دست داد وبه آرامی گفت:”خوش اومدید!”

کسی جوابش را نداد.با وجود نور ضعیف ماه میشد نگرانی را در چهره همه غیر از ریمی ولش خواند.ریمی ولش لبخند به لب داشت:”اوه نامارای جذاب!چطوری؟”

رافائل به قسمتی از بام نزدیک کولر اشاره کرد:”بریم اونجا...آروم قدم بردارید”

ریمی به شوخی گفت :”چیه؟نکنه اونجا برامون تله گذاشتی؟”

رافائل مضطرب تر از آن بود که جواب شوخی اش را ندهد:”نه!اونجا سقف دستشویی راهروست زیرش کسی نیست که صدای ما رو بشنوه!”

ریمی شرمگین از شوخی بیموردش سر تکان داد و همه به ان طرف رفتند و دایره وار ایستادند.قبل از بقیه ونیز گفت:”بهتر نیست اول از هر چیز با هم آشنا بشیم؟”

متیوس میخواست عصبانی بشود که رافائل دستش را دراز کرد:”البته!من رافائل مک نامارا هستم!”

ونیز لبخند شیرینی به لب آوردودست داد:”ونیز کینگ...”

جوزف بجای متیوس غرید:”خیلی خب ...لزومی به دست دادن نیس هرکس فقط اسمشو بگه...”و از نگاه متعجب بقیه فهمید بهتر است برای حرفش دلیلی بیاورد:” هرچی باشه میکروفن ها به زودی نبود ما رو توی اتاق معلوم میکنند پس باید عجله کنیم!”

کسی از شنیدن لغت میکروفن تعجب نکرد.ریمی اضافه کرد:”و دوربین ها!...البته من جای هر سه مون پتو لوله کردم گذاشتم تا...”

تری حرفش را برید:”در مورد دوربین مطمئنی؟”

ریمی سر تکان داد:”نه اما بهتره احتیاط کنیم!”

متیوس گفت:”این موضوع میکروفن رو کی کشف کرده؟”

جوزف مانع جواب دادن کسی شد:”اینا اصلا مهم نیس ...مهم اینه ما تحت نظر هستیم!”

ساشا اضافه کرد:”و چرا؟”

تری به ریمی اشاره کرد:”این میگه ما بی هویت هستیم واسه همون!یعنی...”

ونیز حرفش را برید:”اما آقای بروگمان به من گفتند اونها دنبال یک نفر میگردند...”نگاه ها به سوی ونیز چرخید.ونیز با عجله اضافه کرد:”و اینکه اگه پیداش کنند ممکنه از بین ببرنش!”

کسی باورش نشد.ریمی باز هم خندید:”نکنه دنبال خوشگل ترین پسر میگردند!اونوقت باید برم تسلیم بشم!”

ونیز رو به جوزف کرد:”چرا چیزی نمیگید؟”

جوزف سر تکان داد:”بله موضوع به احتمال نود درصد اینه!”

رافائل پرسید:”شما از کجا به این احتمال رسیدید؟”

جوزف دست در جیب بلوز سفیدش کرد:”از این!”

وکاغذی بیرون کشید.رافائل گرفت وگشود.جوزف ادامه داد:”این توی کشوی میز اتاق بود”

رافائل ناباورانه سر بلند کرد:”اینو کی نوشته؟”

جوزف سر تکان داد:”نمیدونم!”

متیوس با عجله کاغذ را از دست رافائل قاپید و خواند:” یعنی چی!”

ساشا غرید:”بلند تر بخونید ببینیم چیه؟”

متیوس خواند:”دوست عزیز اتاق شما و اتاقهای بی سی و سه وسی چهل و پنج تحت نظراند.این تدارکات برای پیدا کردن شخص بسیار مهمی است .لطفاً با حرفها و حرکاتتان جلب توجه نکنید تا این باور را پدید بیاورید که ان شخص شمایید...لطفاً بقیه دوستان را هم درجریان بگذارید چون اگر این احتیاط را نکنید ممکن است در خطر جانی باشید.”

برای لحظه ای طولانی جمع در سکوت فرو رفت.بادی شدید شروع شده بود و موهای همیشان را بهم می ریخت.ریمی دستش را دراز کرد و متیوس کاغذ را به او داد.ریمی به فکر فرو رفت:”این دستخط کی میتونه باشه؟”

رافائل زمزمه کرد:”اگه بتونیم نویسنده این نامه رو پیدا کنیم شاید بتونیم جوابمون رو بگیریم”

ریمی رو به جوزف کرد:”این نامه رو کی پیدا کردی؟”

جوزف گفت:”ساعت اول پر نشده بود.داشتم وسایلها رو جاسازی میکردم!”

“این نامه میتونه دست من بمونه؟شاید بتونم صاحبشو پیدا کنم”

“البته!اما مواضب باش کس دیگه ای نبینه!”

ریمی لبخند تمسخر باری به لب آورد:”طول میکشه منو بشناسی جوزف!”

ساشا حرفشان را برید:”از کجا معلوم این نامه درست باشه؟”

رافائل گفت:”این اتفاقاً جدی ترین احتماله تو هیچ دقت نکردی خیلی قبل از ورود ما اینها تدارک دیده شده اند؟”

تری رو به ساشا کرد:”راست میگه!خود تو اولین آدمی بودی که توی کشتی لیست رو کشف کردی!”

ونیز ادامه داد:”و اون استادها که ما رو جاسازی کردند...همه با برنامه تعیین شده پیش میرفتند!”

رافائل هم گفت:”و اتاقهای مجهز به سیستم کنترل!اینا همش غیر از یک جواب سنگینی مثل همین نامه نداره!”

ونیز با خود گفت:”یعنی دنبال کی میگردند؟”

بالاخره بروکلین هم سکوت را شکست و گفت:”یعنی اون شخص الان بین ماست؟”

نگاهها بر هم چرخید وسکوت عمیق تری بر جمع افتاد.انگار هرکس منتظر بود دیگری سکوت را بشکند و این شخص رافائل بود:”ما قرار نیست به اونها در پیدا کردن شخصی که میخواند کمک کنیم ما قراره....”

ریمی حرف اورا برید:”چرا که نه؟”

اینبار نگاه ها ناباورانه به سوی ریمی برگشت.ونیز نالید:”چرا ...که ...نه؟؟!!”

ریمی سر تکان داد:”شاید کسی که اونا میخواند به صلاح همه است زود پیدا شه!”

تری هم با تمسخر خندید:”تو ما رو دست انداختی؟”

باز بروکلین جواب سختی داد:”از کجا معلوم نامه به ضرر ما نباشه؟”

همهمه ای افتاد.متیوس رو به ریمی کرد:”خل شدی؟اونا دنبال یکی از ماها هستند!”

ساشا گفت:”این به این معنی نیست ما همه فرشته ایم!”

تری رو به غرید:”توچی داری میگی پسر؟تو مگه میدونی اونها دنبال کی میگردند؟”

نگاه ساشا سردتر شده بود:”نه اما اگه مسئولین جزیره دنبالشند باید یک خطر جدی باشه!همین الان خودتون گفتید این تجهیزات و امادگی باید علت جدی داشته باشه یعنی پیدا کردن اون شخص اینقدر براشون مهمه!”

رافائل هم عصبانی شد:”و این تشکیلات نشون میده واقعاً قصد جونشو دارندیعنی یکی از ماها ممکنه...”

ونتوانست ادامه بدهد.همه شوکه شده بودند حتی خود ریمی:”شماها خل شدید؟چه یکی از ماها باشه چه نباشه مهم اینه همه دنبال یکی میگردند که باید از بین بره تو میتونی تضمین کنی اون یک نفر درسته و کل جزیره و افرادی که در پی اون هستند غلط؟”

متیوس غرید:”اوه خدای من!چیزی که میترسیدیم شد!”

رافائل رو به جوزف کرد:”چرا شماها چیزی نمیگید؟”

جوزف خونسرد بود:”آخه بحث شما اونقدر مزخرفه که نمیتونم دخالت کنم!”

این جمله آرامش موقتی به جمع برگرداند.ونیز پرسید:”چطور؟”

جوزف نگاه تمسخرآمیزی بر چشمانش داشت:”اجازه بدید یه چیز بپرسم... درحال حاضر چه کاری از دست ما برمیاد؟”

کسی جواب نداد.جوزف ادامه داد:”مادرمورد هیچی مطمئن نیستیم!اینا همش نظریه است وشمادارید روی هیچ و پوچ درگیر میشید! تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه بدون جلب توجه منتظر باشیم مطمئن باشید در طی چند روز بعدی همه چی رو میشه اونوقت میتونید جمع شید و به این دعوای احمقانه ادامه بدید!”

و به بازوی بنجامین ضربه زد:”بریم!”

کسی مانع رفتنشان نشد.همه میدیدند تا حدودی حق با اوست.بعد از رفتن آنها متیوس رو به رافائل کرد:”خب؟چکار میکنیم؟”

بجای رافائل ریمی جواب داد:”ظاهراً حق با اونه...چاره ای جز انتظار نداریم اما به زودی می فهمید حق با منه!”

رافائل رو به او کرد:”یا اگه اون یه نفر تو باشی؟”

ریمی خندید:”من همون اول گفتم برم تسلیم بشم!”

تری با ذوق از سوال سخت رافائل خندید:”نه راست میگه!اگه بفهمی اونا دنبال تو میگردند چی؟”

ریمی همچنان لبخند به لب داشت:”گفتم که...تسلیم میشم!”

تری باور نکرد:”جدی؟”

ریمی جدی تر شد:”چرا که نه؟اگه به صلاح همه است حتی شماها..چرا که نه؟”

ساشا زمزمه کرد:”منم تسلیم میشم!”

بروکلین هم سر تکان داد:”منم!”

ونیز با تمسخر خندید:”با این حرفا میخواهید به ما اطمینان بدید اونی که میخواند یکی از شماها نیست؟”

ریمی با چشمان شرورش به چهره لطیف او خیره شد:”چطور؟این ناراحتت میکنه؟!”

متیوس باتمسخر گفت:”چرا بجای این حرفا نمیگی علت زندانی کردن تری توی دستشویی چی بود؟”

ریمی رو به او کرد و کاملا رک گفت:”میخواستم از لیست خارجش کنم!”

با این جمله رافائل هم جواب سوالی را که در ذهن داشت، گرفته بود اما سوالی دیگر پدیدار شد:”تو مگه میدونی تری اون شخص نیست؟”

تری امیدوارانه به ریمی نگاه کرداما ریمی باز هم خندید:”چه بود چه نبود!خروجش از لیست به نفع همه بود!”

عرق سردی بر پیشانی همه نشست.

CECELIA
27-08-2008, 04:48
وای عالیه :18::19:
بخش جدید اومده
من اولین نفر بودم:21::8::43:

western جان امیدوارم همین طور ادامه بدی:33:

ما هم همراهتیم عزیز:10:
هر وقت تونستی بزار گلم:40::46::11::42:

چقدر شکلکی شد:31:
برای تنوع بد نیست:26::thumbsdow:whistle::headphone:26:

western
28-08-2008, 16:00
عزیزانم سلام.چقدر عالیه مشتاقانی مثل شماها رودارم.میبینید که سعی میکنم بنویسم وبرسونم...راستی چرا هیچ نظری نمیدید مثلا بگید کجاش ایراد داشت کجاش خوبه به کی شک میکنید چی فکرا میکنید.رابطه بچه ها باهم یا دخترا وپسرا...یه چیزایی بگید ببینم شماها چیا حدس زدید... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

sh@ren_mm
31-08-2008, 16:19
واقعا عالیه بی نظیره فقط زود تر ادامه شو بزار:40:

sansi
01-09-2008, 04:49
سلام عالی بود مثل فصل های قبل.خواسته بودی نظر بدیم و پیش بینی کنیم..........
خوب به نظر من ریمی وارثه و کوین می خواد با سو ء استفاده از بنجامین توی 9 نفر نفوذ کنه و قبل از مسئولان جزیره (که به نظر میرسه می خوان به وارث کمک کنن)اونو پیدا کنه و از بین ببره........
منتظر ادامه ی رمانت هستم.........تا اینجا که عالی بوده...........

sh@ren_mm
03-09-2008, 16:03
بابا چرا بقیه شو نمی زاری؟

sh@ren_mm
03-09-2008, 21:39
د بابا بقیه داستانتو بذار دیگه خیلی عالیه دلم می خواد بقیه شو هم بخونم

western
07-09-2008, 18:49
ساعـت پنج صبح بود.هـوا هـنوز تاریک بـود مثل روز قبل بتـسی در روشنـایی ضعـیفی که از چـراغ آشپـزخانـه می افتاد،سالن بزرگ غذاخوری را تی می کشید که صدای پایی شنید و سر بلند کرد.مثل صبح دیروز تاریکی مانع از آن می شد چیز مشخصی ببیند اما متوجه سایه متحرکی در انتهای سالن شد اما اینبار بجای ترسیدن لبخند زد:”سلام استاد...”

اما سایه باشنیدن این حرف سرجاماند.بتسی با تعجب دست از کار کشید:”آقای براون؟”

سایه بجای جواب دادن برگشت وخود را از پنجره سالن به حیاط انداخت ودر تاریکی گم شد!

***

صبح روز بعد بر طبق قوانینی که هرساله در جزیره اجرا میشد و در کتابچه های راهنما هم به آن اشاره میشد،اولین دورکلاسهای موقتی برگذار شد.این کلاسهای یک ماهه برای شناختن مربی واستادها و همچنین خود هنرجوها از استعداد هایشان بود و البته نوعی فرصت بلندمدت برای کسب مهارتهاو علایق جدید.تمام شاگردان موظف بودند در این کلاسها و در تمام رشته ها شرکت کنند چه هنری چه ورزشی تا بعد از پایان دوره یک ماهه بایک سری آزمونهای چند مرحله ای رشته ها مشخص بشوند.

.با اینکه جلسه اول شاگردان هیچ کاری نکردند و در حقیقت فقط باابزار وچگونگی کارها آشنا شدند باز هم وقتی کلاسها تمام شد،خسته وعصبی بودند خصوصاً گروهی که نه بخاطر علاقه به هنر بلکه برای نجات از زندگی پرمشقت به آنجا پناه آورده بودند،پشیمان تر بودنداز جمله متیوس که تمام طول راهرو را غر میزد:”من نمیتونم توی کلاس رقص شرکت کنم..همینم مونده یه زن رو بغل کنم و قر بدم!”

رافائل خندید:”فقط یک ماه...نمیتونی تحمل کنی؟”

متیوس نگاه پر خشمی به او انداخت:”حتماً شوخی ات گرفته...همین یک جلسه برای هفت پشتم بسه”

تری هم که با او موافق بود،خود را دوشادوش رافائل رساندوگفت:”بدبختی اینجاست عصر هم کلاسهای ورزشی تشکیل میشه و مجبوریم مثل همین کلاسهای هنری توی همه زمینه ها شرکت کنیم”

رافائل رو به او کرد:”خب؟مشکل کلاسهای ورزشی چیه؟”

تری دستش را بالا آورد و به بازوی خودش چنگ زد:”نگاه کن!من پوست و استخونم...نمیخوام کسی منو لخت ببینه!”

رافائل منظورش را نفهمیده بود اما متیوس که فهمید نالید:”اوه آره..شنا رو میگی نه؟”

رافائل نتوانست جلوی خنده ناگهانی اش را بگیرد و این آندو را دیوانه کرد.تری با خشم گفت:”آره تو حق داری..با این اندام و قیافه،مدل نقاشی شدن یا رقصیدن ولخت شدن برات مشکلی نداره اما ما...”

متیوس با خشم حرفش را برید:”هوی!منم هیچ مشکلی ندارم منظور من...”

این جمله اش رافائل را بیشتر به خنده انداخت واینبار تری هم نتوانست تحمل کند.

***

ونیز به محض ورود به اتاقشان گفت:”من از همشون خوشم اومد...درحقیقت نمی دونم کدوم رشته رو باید انتخاب کنم...برام سخته...”

ساشا با خستگی خود را به تخت رساند وبررویش دراز کشید:”برای من این کلاسها مشکل نیست مشکل شغلی که باید انتخاب کنیم...من توی عمرم غیر از دکمه های صفحه کلید لپتاپم به چیز دیگه ای دست نزدم!”

ونیز بمنظور عوض کردن لباسهایش دم کمد رفت:”خب تو می تونی یه کار دفتری بخواهی فکر کنم روزنامه نگاری خوب باشه!”

ساشا با خشم گفت:”دفتر روزنامه دست یه مشت دختره!”

“اینکه بهتره!مشکل چیه؟”

ساشا نفس عمیقی کشید:”هیچ!”

ونیز فهمید ساشا مایل به صحبت نیست و رو به برادرش کرد:”تو چی فکر می کنی بروک؟”

بروکلین که دم پنجره داشت سیگار روشن می کرد آنچنان از مخاطب قرار دادن ونیز شوکه شد که سیگار از لبش افتاد!ونیز ادامه داد:”فکر می کنی من چی انتخاب کنم؟”

نگاه آبی و درخشانش با هیجان به او دوخته شده بود!آب گلوی بروکلین خشکید:”من؟....من

..نمیدونم!”

ونیز اینبار لبخند زد:”تو چی انتخاب می کنی؟”

بغض گلوی بروکلین با دیدن لبخندی که سالها بود دلتنگش بود باد کرد:”من...هنوز فکرشو نکردم!”

ونیز سر تکان داد:”خب پس با هم تصمیم می گیریم....من میگم چیزی باشه که هر دو انتخاب کنیم تا بتونیم به هم کمک کنیم”

ودوباره به سوی کمد برگشت ومشغول درآوردن یونیفرمش شد.بروکلین احساس کرد پلکهایش داغ شد می دانست ونیز بخاطر میکروفن هاداشت نقش بازی میکرد اما آنقدر این نقش زیبا بود که ...

متوجه شد نمی تواند بیشتر از آن در اتاق بماند...خود را به راهرو انداخت و برای رسیدن به پشت بام به سوی پله ها دوید..

***

هنوز تازه به خوابگاه برگشته بودند که از بلندگو،اسمش خوانده شد:”بنجامین بروگمان به دفتر آقای وست”

جوزف با تعجب به برادرش نگاه کرد:”چیزی شده؟کاری کردی؟”

کل تن بنجامین به لرز افتاد:”نه..من..نمی دونم چرا صدام می کنند”

ریمی که متوجه اوضاع بود نگاه پرمعنی به او انداخت:”می خواهی منم بیام؟”

جوزف قبل از جواب موافق بنجامین گفت:”نه بابا احتیاجی نیس!چیزی نشده که!”

بنجامین به سختی آب دهانش را فرو برد و درحالی که نگاه ناامیدش بر ریمی قفل شده بود به سوی در راه افتاد:”آره خودم میرم ...ممنون!”

سالنها پر از آدم بود اما او خود را تنها ترین حس می کرد.دوست داشت دست یکی را بگیرد و از او بخواهد همراهیش کند در حقیقت دوست داشت می توانست برگردد،به پای جوزف بیفتد و از او بخواهد اجازه بدهد ولش با او بیاید.

برعکس خوابگاه سالن مدیران خلوت بود و این ترس اورا به اوج می رساند.!وقتی جلوی در رسیدو نام کوین وست را روی در دید احساس کرد یک ساعت است که در راه بوده!وخسته تر از آن است که بتواند دستگیره در را بچرخاند..وقتی می دانست آن پشت چه در انتظارش بود،چرا باید برای ورود عجله می کرد؟با وجود جوزف هر چیزی ممکن بود در انتظارش باشد..در همین افکار بود که در قبل از آنکه او بگشاید باز شد ومربی ورزشی در چهارچوبش ظاهر شد:”سلام آقای بروگمان..لطفاً بفرمایید داخل!”

بنجامین وحشتزه از این حرکت کمی عقب رفت.چقدر از دیدن این نگاه می ترسید..کوین کنار رفت تااو داخل شودو بنجامین با گامهایی به سنگینی مرگ داخل شد.دفتر بزرگ و تاریک و خلوت بود.تا بخود بیاید صدای بسته شدن در وچرخیدن کلید را شنید و ناامیدانه پلک بر هم فشرد.کوین در حالی که کلید را در جیب شلوارش فرو می کرد گفت:”نمی خوام کسی مزاحم صحبت شیرین ما بشه!”

بنجامین با صدای لرزانی که کاملاً شدت ترسش را معلوم می کرد گفت:”همه می دونند من اینجام...همه شنیدند و حتی...”

کوین با خنده حرفش را نصفه گذاشت:”نترس نمی خورمت!یه چیزی پیش من جا گذاشتی می خواستم اونو بدم”

و همان بی سیم کوچک را که در مشت داشت به سوی او گرفت.بنجامین با دیدن آن با خشمی که از خودش بعید می دانست داد زد:”من هیچ غلطی برای تو نمی کنم می فهمی؟”

کوین اشاره داد ساکت باشد:”آروم بگی می شنوم عزیز!”

خشم بنجامین بیشتر اوج گرفت:”همین حالا در و باز کن برم! وگرنه داد می زنم و همه رو می ریزم اینجا...”

کوین بناگه به خنده افتاد:”فکر خوبیه ...بنظر میاد به کمکشون احتیاج دارم!”

پشت بنجامین لرزید:”چی؟..منظورت چیه؟...یعنی....”

کوین به سویش راه افتاد:”ببین فردیناند کافیه اینو...”

بنجامین غرید:”اسم من بنجامین نه فردیناند!”

کوین زمزمه کرد:”می خواهی بهت سورن بگم؟برای من فرقی نمیکنه انتخابش به تو مونده!”

بنجامین هیچ باور نمی کرد روزی شنیدن اسم واقعی اش اینقدر تلخ باشدکه اورا بگریه بیندازد:”بذار برم مایرن..تورو خدا!”

کوین سر تکان داد:”خوبه!می بینم که متوجه شرایطت شدی!”وبی سیم را به سویش دراز کرد:”اینو بزن توی گوش ات بعد می تونی بری”

بنجامین غرید:”برای چی ؟حتماً می خواهی روز وشب توی گوشم دستور بدی وتهدیدم کنی!”

کوین سر تکان داد:”البته اگه به حرفم گوش نکنی مجبورم تهدیدت کنم نه همیشه!”

بنجامین از شدت خشم بخنده افتاد:”تو فکر کردی من همون بچه کوچولویی هستم که با چند تا مشت ولگد ازت بترسم؟”

لبخند کوین دوباره تلخ تر تشکیل شد:”شاید اگه بدونی اون مشت ولگد رو ممکنه جوزف بهت بزنه نه من ،بترسی!”

بغض بنجامین باشنیدن نام جوزف ترکید و بی اختیار بر زانو افتاد:”توروخدا مایرن قول بده هیچی بهش نمی گی...”

کوین دستش را پیش برد:”این به تو مونده!”

بنجامین گریان سر به زیر انداخت و کوین فهمید توانسته رضایتش را جلب کند.خم شد موهای نرم اورا از روی گوشش کنار زد وبی سیم را داخل گوش چپش فرو کرد:”برای اینکه دیده نشه بهتره هیچوقت موهاتو کنار نزنی”

وبا دست موهایش را دوباره بر روی گوشش ریخت:”اگه خواستی جواب بدی یه دکمه ریز روش هست اونو فشار بده نگه دار...البته مواظب باش کسی دورو برت نباشه”

بنجامین بی صدا وسر به زیر همچنان می گریست.کوین کلید را از جیبش در آورد و به سوی او گرفت:”خیلی خب می تونی بری!”

Like Honey
09-09-2008, 14:34
وسترن جون داستانات حرف نداره. منتظر بقیه داستان هستیم

western
15-09-2008, 23:58
باز هم در سالن غذاخوری صف بلندی بچشم می خورد اما اینبار به لطف تغییر برنامه کاری،مسئولیت دخترها کمتر شده بود به این صورت که غذاها بر روی میزهایی که از عرض کنار هم چیده شده بودند

سرویس می شد و هر شخصی می توانست بدون نیاز به سفارش دادن خودش هر قدر میل داشت، بردارد.بتسی وسوفیا و سونیا و آلیس که برخلاف دیروز دیگر کاری برای انجام نداشتند،اینبار زودتر از

همه میزی راکنار پنجره اشغال کرده بودند وگرم صحبت بودند که آمدن ناتالی در روز دوم آنهم با همان تیپ دیروزی همیشان را شوکه کرد.طبق معمول بتسی ذوق کرد:”وای ناتالی!یعنی از این به بعد باما غذا میخوری؟”

ناتالی با بی حالی خود را در نزدیکترین صندلی انداخت:”امروز هم بخاطرعکس انداختن اومدم...باید در مورد این طرح جدید سرویس دهی چیزایی بنویسم ولازم بود چند تا عکس...”

اینبار سونیا حرف او را نصفه گذاشت:”اینا رو به بتسی بگو که همه چی رو باور می کنه!”

بتسی متوجه منظور سونیا نشد .ناتالی دست از جیب کت یونیفرمش درآورد و دوبینش را روی میز گذاشت:”تازه الان کترین هم میاد!”

اینبار همگی شوکه شدند حتی بتسی:”چطور شده؟”

ناتالی چشمش را در سالن گذراند:”نمی دونم...میگه خبرایی برام داره... شنید میام اینجا گفت میام اونجا بهت میگم!”

آلیس نگران شد:”پس باید خبر جدی باشه!”

ناتالی بالاخره گمشده اش را در همان جای دیروزی دم در بر صندلی یافت و بازهم قلبش لرزید.صدای سوفیا او را بخود آورد:”ببینید کی داره میاد...”

به حرف او،همگی متوجه میراندا شدند که مثل همیشه غرق آرایش وعطر ،با عشوه و خنده می آمد.بتسی با تعجب گفت:”یعنی میاد با ما بشینه؟”

آلیس سرش را پایین انداخت و وانمود کرد مشغول خوردن است:”نگاش نکنید !”

سوفیا وسونیا هم مشغول خوردن شدند اما حواس ناتالی در جوزف بود نه میراندا.نسبت به دیروز آشفته تر بنظر می آمد.نگاهش برخلاف دیروز مرتب در اطراف وانسانها می چرخیدتنها یک چیز با دیروز فرقی نکرده بود آنهم جذابتی بود که همچون هاله ای نامرئی تمام وجودش را فراگرفته بود..از ذهن ناتالی گذشت....کاش می توانست باز هم عکس بگیرد.از آن جهت جور دیگری بود وعکسهای دیروزی بعلت حرکت زیاد وضوح زیبایی نداشتنداما سالن بدجوری آرام بود.همه نشسته و بی صدا مشغول خوردن بودند و سوای آن مسلم بود حواس دوستانش که کنارش نشسته بودند،هم، بر روی او بود و او نمی توانست به راحتی دوربین را بلند کند و عکس بگیرد...شاید بهتر بود تغییر مکان می داد مثلا به بهانه ای به آشپزخانه می رفت و...اما نه از آن جهت نمی توانست به این خوبی که همانجا نشسته بود تصویر شکار کند...در این افکار بود که ناگهان میراندا نرسیده به میز آنها ناله ای کرد وایستاد:”متیوس!”

همه نگاه های سالن به سوی او برگشت اما نگاه میراندا بر متیوس آلواردو بود که مثل دیروز همراه رافائل مک نامارا در میزی دورتر از بقیه نشسته بود ومشغول صحبت و خوردن بود.با شنیدن اسمش سربرگرداند و از دیدن میراندا آنچنان شوکه شد که چنگال به دهانش نرسیده افتاد:”تو اینجا چکار می کنی؟”

میراندا با پررویی تمام خم شد و او را بغل کرد:”دلم برات تنگ شده بود”

همه سالن هوی کشیدند ومتیوس بناچار در حالی که سعی می کرد دستهای میراندا را از دور گرنش باز کند از جا بلند شد:”بریم بیرون حرف بزنیم!”

اما میراندا قصد رها کردنش را نداشت.اولین بار بود دخترها این هیجان طبیعی میراندا را می دیدند و برایشان ثابت شد باید متیوس واقعاً شخص مهمی برای میراندا باشد.آلیس رو به بتسی کرد:”یعنی چه نسبتی با هم دارند؟”

سونیا گفت:”باور نمی کردم میراندا کسی رو داشته باشه هیچوقت درمورد خودش حرف نمی زد منم فکر می کردم اونم از پرورشگاه اومده”

بتسی هم گفت:”مهم اینه که اون شخص آلواردوست...این براتون جالب تر نیس؟”

متیوس بجای بغل کردن متقابل دخترک او را هل می داد:”میراندا ...بریم بیرون “

سالن به شور وهیاهو افتاده بود.همه می خندیدند.ناتالی تازه متوجه شد بهترین وقت است عکس بروگمان را بیندازد.سر همه مشغول بود و سالن بی نظم شده بود.دوربین را بر چشم گذاشت و از پشت لنز او را دید.اوبر عکس بقیه سر به زیر انداخته بود و باز هم در همان دفتر چه چیزهایی می نوشت.حس کنجکاوی ناتالی شدت گرفت.باید هر طور می توانست از محتویات آن دفترچه و اینکه چه می نوشت با خبر می شد.متیوس دست میراندا را گرفته بود و به سوی در می بردشاگردان سوت می کشیدند و متلک بارانشان می کردند بنظر می آمد میراندا از این وضع راضی و حتی خوشحال است.ناتالی وانمود میکرد دارد از متیوس ومیراندا عکس می گیرد اما فلش فقط برای جوزف بروگمان روشن و خاموش میشد!جوزف گاهی سر بلند می کرد و انگار قصد یاد آوری دارد سالن را یک دور از نظر می گذراند و باز هم سر به زیر می انداخت و می نوشت.آن دقایق بسیار کوتاه که دو بار بیشتر تکرار نشد بهترین فرصت را به ناتالی داد تا عکسهایی را که می خواست بیندازد.یک لحظه متوجه شد سالن به آرامش وسکوت قبلی برگشته وبتسی دارد صدایش می کند:”ناتالی ...کترین داره میاد “

ناتالی با وجود آنکه دلش نمی امد دست از کارش بردارد،باز از روی ناچاری دوربین را کنار کشید و به کترین که داشت با حالتی نگران در چهره اش نزدیک می شد نگاه کرد.دختر ها هم متوجه حال غیر طبیعی او شدند و به پچ پچ افتادند اما در آن لحظه این موضوع برای ناتالی اونقدر اهمیت نداشت که دست از بروگمان بردارد.خواست از آخرین فرصت هم استفاده کند و تا کترین به میزشان نرسیده آخرین عکس ها را بگیرد که با برگرداندن دوباره لنز به سوی او قلبش ریخت!نگاه سبز بروگمان از آن مسافت براو خیره شده بود و خشمی در اوج، آمیخته به تعجب در چشمانش موج میزد.دستهای ناتالی آنچنان به لرز افتادند که دوربین رها شد چه خوب که برگردنش انداخته بود وگرنه با افتادن بر کف سالن تمام حواسها را به خود جلب می کرد.با کنار رفتن دوربین،نگاه آندو بر هم قفل شدوباز همان لرز ناآشنا که کم کم داشت براثر تکرار به لرز آشنا تبدیل میشد،سراغش آمد.پسرک فهمیده بود و او دیگر نمی دانست چطور می تواند رد گم کند.رسیدن کترین به میز، او را تا حدودی نجات داد:”سلام بچه ها...اوه خیلی گشنمه!”وپشت یکی از دو صندلی خالی مانده نشست:”تورو خدا یکی بره برام کمی غذا بکشه بیاره من نا ندارم!”

تا آلیس یا ناتالی بخاطر این حرفش غر بزنند بتسی از جا پرید:”من میارم...”

و در یک چشم به هم زدن خود را به میزهای سلف سرویس رساند.ناتالی از گوشه چشم دید که بروگمان با خشم از جا بلند شد و سالن را ترک کرد.سونیا گفت:”خوب خبرا چیه کترین؟”

کترین به بتسی نگاه می کرد:”خبرا درمورد خانم بارتل!”

ناتالی با نگرانی گفت:”چیزی شده؟”

کترین رو به هر چهاتایشان کرد:”اخراج شد!”

همگی نالیدند:”چی؟اخراج!!”

کترین غرید:”خیلی خب حالا بلندتر داد بزنید همه اهالی جزیره بشنوند!”

آلیس گفت:”خب تعریف کن چطور شد؟”

بتسی داشت برمی گشت.کترین صبر کرد تا او هم برسد وبنشیند و بعد در حالی که به غذاهایش ناخونک می زد گفت:”دیروز عصر می خواستم از دفتر آقای لیمپل دربیام که خانم بارتل خیلی عصبانی وارد دفتر شد و گفت می خواد درمورد مساله مهمی با آقای لیمپل حرف بزنه من می خواستم به آقای لیمپل خبر بدم که خودش بی اجازه رفت تو...منم مجبور بودم صبر کنم تا کار خانم بارتل تموم شه بعد من برم ببینم اگر آقای لیمپل کارم نداره برای دراومدن اجازه بگیرم که یهو دیدم صدای جروبحث اونا بالا گرفت بطوری که راحت می تونستم بشنوم...”

بتسی نگران تر از بقیه پرسید:”موضوع چی بود؟”

کترین یکی از سیب زمینی های سرخ شده را بر دهان انداخت:”خانم بارتل چیزایی در مورد لیست می گفت..اینکه دست کاری شده وبعضی از شاگردها انتخاب شدند و از این چیزا...”

ناتالی هم نگران شد:”بعدش؟”

کترین اینبار مشغول گاز زدن سیب شد:”دعواشون بالا گرفت خانم بارتل شروع کردتهدید کردن!گفت می دونم دارید چکار می کنید و من ساکت نمی مونم میرم و همه چیزو میگم !”

آلیس به ناتالی رو کرد:”منظورش از همه چیز چی بوده؟”

سونیا گفت:”مهم اینه به کی می خواسته بگه؟”

ناتالی غرید :”خب بعدش؟”

چهره کترین گرفته شد:”آقای لیمپل گفت برو هر غلطی می خواهی بکن!اصلا اخراجی!خانم بارتل هم داد زد بهتر!فکر می کنی خوشم میاد توی این جهنم به شما خدمت کنم؟وبعد از اتاق زد بیرون ورفت”

سوفیا گفت:”یعنی اخراج شده؟”

آلیس گفت:”منکه امروز ندیدمش...اون هر روز یه بار می اومد برای آمپول انسولین اما امروز نیومد حتما رفته!”

بتسی رو به ناتالی کرد:”حالا اینو خبر می کنید توی روزنامه تون؟”

هم کترین هم ناتالی با هم گفتند :”البته!”

western
17-09-2008, 18:00
متیوس سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند:”چی؟تو فکر کردی من اینجام و اومدی اینجا؟”
میراندا سر به زیر انداخت:”خب...بعد از رفتن تو بابا به من گفت تو برای ادامه درس به این جزیره اومدی وازم خواست دنبال تو بیام اینجا و پیشت بمونم!”
متیوس با ناباوری گفت:”من؟من به بابات گفتم اینجام؟عجب؟!من هیچ اونوقت نمی دونستم چنین جایی توی کره خاکی وجود داره!”
میراندا هم شوکه شد:”یعنی بابا از خودش گفته؟”
“تو غیر از این جواب قانع کننده دیگه ای می بینی؟”
“اما چرا باید به من چنین دروغی گفته باشه؟”
“راستش برای منم جالبه پدرت دختر واقعی خودشو بیخیال شده و از پسر ناتنی اش چسبیده تازه اینم کافی نیست دختر واقعی خودشو اجیر کرده برای پسر ناتنی اش!”
میراندا باز سر یه زیر انداخت:”این موضوع منو ناراحت نمی کنه برعکس خوشحالم که اومدم و بالاخره پیدات کردم”
متیوس غرید:”منکه گم نشده بودم تو بخواهی برای من بیایی یک سال اینجا حبس بشی حالا اگه من نمی اومدم قصد داشتی تا کی اینجا بمونی؟”
میراندا سر بلندکرد وبا پررویی گفت:”تا هروقت بیایی!”
متیوس ترسید بپرسد چرا!نگاه پرسوز میراندا حاکی از همه چی بود.متیوس فقط سر تکان داد:”می تونم ازت یک خواهشی بکنم با این امید که عمل کنی؟”
میراندا بیشتر به هیجان آمد:”هر چی بگی!”
متیوس با وجود اینکه می دانست در هر صورت تحت نظر است اما باز هم طبق عادت اطراف را از نظر گذراند و زمزمه کرد:”به هیچکس در مورد رابطه ما حرف نزن...هر کس هم پرسید بگو یکی از همکلاسی های قدیمی تو هستم!”
بغضی ناگهانی در گلوی میراندا صدایش را لرزاند:”چرا؟از اینکه من خواهرتم احساس شرم می کنی؟”
متیوس با خشم گفت:”خواهرم نیستی میراندا!حتی خواهر ناتنی من هم نیستی تو از زن اول مردی هستی که پدر ناتنی منه!هیچ نسبت خونی بین ما وجود نداره!”
اینبار اشکی که معلوم نبود از شادی است یا غم در چشمان درشت میراندا حلقه زد:”این مساله تا این حد ناراحتت می کنه؟”
متیوس بالاخره متوجه طرز بد صحبتش شد و گفت:”نه میراندا ...خواسته من به اینا ربطی نداره منظور من چیز دیگه ای...”
نور امیدی بر چشمان میراندا درخشید:”چیه ؟”
متیوس از روی بیچارگی نفس عمیقی کشید:”بعداً بهت میگم الان بهتر نیست بیشتر از این با هم دیده بشیم تو فقط به خواهش من عمل کن آیا ممکنه؟”
میراندا اینبار امیدوار تر از آن شده بود که مخالفت کند:”باشه!”
متیوس بالاخره لبخند رضایت بخشی به لب آورد:”ممنونم..خیلی خب من برمی گردم سالن می دونم متلک بارون می کنند بهتره تو کمی بعد بیایی!”
میراندا هم از یافتن گمشده اش آنقدر خوشحال بود که حاضر بود اگر لازم باشد دیگر هیچوقت وارد سالن غذاخوری نشود:”باشه هر چی تو بگی!”
لبخند متیوس عمیق تر شد:”خب پس من میرم...راستی...منم از دیدنت خوشحال شدم!”
میراندا دیگر تنوانست تحمل کند و از روی شادی پرید تا باز هم بغلش کند که متیوس جا خالی داد و غرید:”یه ساعته دارم برات آواز میخونم؟”
میراندا خندید و خود را عقب کشید!
***
ساعت نزدیک یک شب بود.ساشا رو به ونیز که مثل او بر تخت خودش نشسته بود و کتاب می خواند کرد وگفت:”عجیب نیست بروکلین هنوز نیومده؟”
ونیز اول نمی خواست جواب بدهد اما ناگهان یاد میکروفن ها افتاد و از روی ناچاری گفت:”نه عجیب نیست!”
ساشا دیگر چیزی نپرسید اما از روی نگرانی نتوانست تحمل کند از جا بلند شد وبه سوی پنجره رفت.یک زمین وسیع وتاریک پیش رو بود ودر پی اش امواج پررنگ دریا که از آن مسافت هم قابل شنیدن بود.به منظور ادامه پیدا کردن مکالمه قبلی گفت:”با اینکه دیگه درای خوابگاه بسته نمی شه بازم کسی بیرون نیست”
ونیز برخلاف او بمنظور پایان یافتن مکالمه گفت”برای اینکه هوا شدیداً طوفانی و سرده!”
ساشا نمی توانست دلهره بی منطقی که بر دلش افتاده بود برای او توجیه کند پس فقط رو به او کرد:”خب پس چرا بروکلین بیرونه؟”
ونیز بالاخره نگاه آبی اش را به سردی به سوی او برگرداند:”برای اشخاصی مثل اون موندن توی جای بسته وقتی که دیگه مجبور نیست خیلی طاقت فرساست..می فهمی چی میگم؟”
ساشا منظورش را فهمیده بود:”بله!”
ونیز کتابش را بست و رو تختی اش را کنارزد:”پس بخوابیم!اون شاید تا صبح برنگرده!”
و برنگشت!وقتی صدای زنگ خوابگاه در سالنها طنین انداخت تا جوانان برای صبحانه بیدار وآماده شوند،ونیز و ساشا هم بلند شدند و از دیدن تخت خالی ودست نخورده بروکلین شوکه شدند ساشا از روی تردید پرسید:”یعنی ممکنه شب رو کجا خوابیده باشه؟”
اما شدت نگرانی ونیز او را متوجه سخت بودن جوابش کرد:”باید برم دنبالش...”
و بمنظور حاضر شدن به سوی کمد دوید وبرعکس دیروز یونیفرمش را با بدسلیقگی پوشید واز اتاق زد بیرون!ساشا هم به همان سرعت حاضر شد و بدنبالش دوید اما ونیز در سالن بود و خونسردانه داشت کراواتش را می بست!ساشا خود را دوشادوشش رساند وگفت:”خب از کجا می گردیم؟”
ونیز آنچنان نگاه متعجبی به او انداخت که انگار به یک باره حافظه اش را از دست داده:”چرا باید بگردیم؟”
ساشا هم همانطور شوکه شده بود:”مگه نمی ریم دنبال بروکلین؟”
ونیز همانطور که با گره کراواتش ور می رفت راه افتاد:”نه...اونکه بچه نیست...احتمالاً توی یکی از اتاقها پیش یکی از دوستاش خوابیده یا شاید هم ...”
ساشا حرفش را نصفه گذاشت:”آخه خودت همین الان گفتی بریم دنبالش!”
ونیز لبخند سردی زد:”تو که باید بهتر از من علت اونطور حرف زدنم رو بدونی”
ساشا بالاخره منظور او را فهمید و سرتکان داد:”یعنی زندگی برادرت برات مهم نیست؟”
ونیز بالاخره عصبانی شد:”نه نیست!خوب شد؟”
ساشا سر تکان داد:”نه خوب نشد!”
و قبل از او راه افتاد:”تو نیا من خودم میرم دنبالش!”

western
23-09-2008, 06:39
***

کلاس نقاشی تازه داشت تشکیل میشد که ریمی مثل صبح روز قبل با هیاهو داخل پرید وبدنبالش زنجیره ای از ولگردها ردیف شدند.دستش یک نسخه از روزنامه ی چاپ آنروز جزیره تکان میداد:”بچه ها بیایید ...اوه اوه دستم سوخت!”

وروزنامه را باقصد بر روی میز رافائل انداخت:”ببین تیتر اصلی چه داغه!”

رافائل با همان یک نظر تیتیر را خواند وناباورانه رو به متیوس کرد:”ببین..اون خانمه..اخراج شده!”

وروزنامه را از روی میز قاپ زد:”اما اخه چرا؟”

متیوس با عجله گفت:”خوب معلومه چرا!”

ریمی به آرامی گفت:”دختری که توی چاپ این نقش داشته...از دفتر روزنامه نگاری بیرونش کردند”

متیوس شوکه شد:”این یعنی نباید موضوع به بیرون درز پیدا می کرد”

ریمی خندید:”این یعنی اتفاقی برای خانم بارتل افتاده!”

رافائل ومتیوس با وحشت به چشمان خوشرنگ او خیره شدند.ریمی درحالی که روزنامه را پس می گرفت گفت:”وگرنه اگر اخراج شدن خالی بود چرا باید اینطور عکس العمل تند به خبر نشون می دادند؟درضمن...کسی از دیروز خانم بارتل رو ندیده؛یعنی جزیره رو ترک کرده؟نه!پس کجاست؟”

رافائل سرتکان داد:”منکه اینقدر بدبین نیستم ...شاید فقط بخاطر این بوده که نخواستند آبروی خانم بارتل بره!”

متیوس گفت:”بهترین راه فهمیدن اینه که با اون دختره حرف بزنیم!”

ریمی چشمک زد:”درسته...بعد از کلاس میریم سراغش!”

***

آلیس از دیدن کترین در چهارچوب سالن اورژانس شوکه شد:”چیزی شده؟صدمه دیدی؟”

کترین داخل شد و آلیس تازه متوجه جعبه بزرگ در دستش شدو آه از نهادش در آمد:”اخراج شدی؟”

میراندا که در اتاق پشتی بسته هایی را که تازه از انباری رسیده بود در قفسه های خالی شده می چید به صدای آندو به سالن دوید:”چی؟کی؟کترین؟”

کترین آمد و بر روی نزدیک ترین صندلی نشست:”اره...و ازم خواستند بیام به تو بگم بری جای من!”

میراندا از ناباوری داد زد:”من؟”

کترین اینبار جعبه را بروی میز گذاشت وادامه داد:”منم اومدم جای تو اینجا!”

میراندا از شوق شروع کرد به ورجه ورجه کردن اما آلیس ناراحت شده بود:”مگه می تونی اینجا کار کنی؟تو هم مثل بتسی یه زخمی ببینی بی هوش می شی!”

کترین غرید:”پس انتظار داری چکار کنم؟برم سالنها رو تی بکشم یا برم آشپزخونه که هر روز هزار نفرتوش میرن میان؟”

میراندا با بیخیالی نسبت به کترین و شدت ناراحتی اش خندان گفت:”پس من برم وسایلهامو جمع کنم؟!”

کترین سر تکان داد و میراندا به سرعت نور به اتاق قبلی برگشت.آلیس با دلسوزی دست کترین را گرفت:”چرا اخراج شدی؟”

کترین با خستگی تکیه زد:”مگه روزنامه امروز رو نخوندی؟”

“نه؟چیزی شده؟اشتباه خبر دادی؟”

“نه!اشتباهم این بود درست خبر دادم!”

“ناتالی چی؟”

کترین با خشم گفت:”اونکه دیگه از دست رفت!کار روزنامه نگاری شده واسش ژورنال درست کردن از آقای بروگمان!”

آلیس به قهقهه افتاد و کترین خشمگین تر ادامه داد:”تازه بهانه هم داره ...میگه بهش مشکوکم میگه احساس میکنم سرنوشت جزیره دستشه میگه باید بفهمم چی مینویسه!واسه من نقش بازی می کنه دختره عاشق!”

قهقهه آلیس به اوج رسید.کترین دیگر نتوانست تحمل کند از جا بلند شد پیش میراندا رفت.

***

وقت ناهار شده بود و همه در راه سالن غذاخوری بودند.هر کس از کنار ونیز رد میشد سراغ بروکلین را می گرفت و او در کمال همان خونسردی یکنواخت می گفت که خبری از او ندارد.ساشا با وجود اینکه کلاس اول را زمین زده بود و بدنبال پیدا کردن بروکلین همه جا را گشته بود،دست خالی برگشته بود.کسی او را ندیده بود و خبری نداشت.در راه پله به ریمی برخورد کرد که با تری ایستاده بود و گرم صحبت بود.می دانست او نفوذ زیادی دارد واگر بخواهد می تواند به راحتی بروکلین را پیدا کند.در حقیقت خود ساشا نمی دانست چرااینقدر به فکر بروکلین بود.تنها چیزی که مطمئن بود این بود که برایش در لیست بودن بروکلین در درجه آخر اهمیت دارد پس درجه اول چه بود؟آن غمی که همیشه در نگاهش بود؟ریمی از سوال ساشا خیلی تعجب کرد:”از دیشب غیب شده و تو الان اومدی به من میگی؟”

ساشا متوجه منظور او شد و شرم کرد:”خب چکار کنم وقتی دیدم برای ونیز اهمیت نداره فکر کردم شاید...”

ریمی غرید:”تو که می دونی ونیز از بروکلین متنفره چرا باید اصلاً مرگ و زندگی بروکلین براش مهم باشه ؟”

ساشا با ناامیدی سر تکان داد:”می فهمم...منم می خواستم برم به مسئولین خبر بدم تا...”

ریـمی بیشتر عصبـانی شد:”مسئـولین؟اگر هم بلایی سر بـروکلین بـیاد بدون مسئولـین آوردند نـه کس

دیگه!”

ساشا در این مورد موافق نبود می خواست ابراز کند که تری حرفشان را برید:”خب من دیگه برم...بهتره زیاد با هم دیده نشیم!”

ریمی سر تکان داد:”خیلی خب اما بعد از ناهار می ریم اورژانس...شنیدم دختری که اونجا کار میکرد به دفتر روزنامه نگاری انتقال پیدا کرده احتمال داره مورا هم بجای اون فرستاده شده باشه!”

تری مضطرب شد:”اما خیلی شک برانگیز نمی شیم درست روز بعد از اخراج شدنش چند نفر از لیست بره سراغش؟”

ریمی به فکر فرو رفت:”درسته...خب ما با یه بهانه میریم...اونش با من تو حالا برو سر ناهار و رافائل ومتیوس رو هم در جریان بذار”

تری سر را به علامت فهمیدن تکان داد و از پله ها سرازیر شد.ساشا با تعجب پرسید:”موضوع چیه؟”

ریمی با یک نگاه متوجه رنگ پریدگی ذاتی ساشا شد و خندید:”اوه تو می تونی بهانه ما باشی!”وبازوی او را گرفت:”با ما بیا...خودت همه چیزو می فهمی!”

***

وقت ناهار شده بود اما آلیس ترجیح میداد در اولین روز کاری کنار کترین بماند چون می دانست او به سالن غذاخوری نخواهد رفت.کترین متوجه زمان وناهار و او نبود.در قسمت انبار اورژانس خود را با چیدن قفسه ها مشغول کرده بود.آلیس می توانست شدت دلتنگی او را حس کند از اولین روزی که وارد جزیره شد بخاطر مهارتش در نگارش وانشا مورد توجه آقای ساترلند قرار گرفت وبا تشویقات زیبا وزیادی از سوی او به سمت روزنامه نگار جزیره انتخاب شد.حالا بعد از یک سال کار پر افتخار ،اخراج شدن و برای این کار ساده انتخاب شدن مسلماً تحملش خیلی سخت بود.آلیس می خواست برود برای خودشان غذا بیاورد که بتسی و ناتالی وسوفیا وسونیا هیاهو کنان از در وارد شدند.دست همیشان پر بود یکی ظروف غذا می آورد یکی قابلامه غذا یکی پارچ آب یکی سبد میوه ...آلیس با شوق پیش دوید:”وای شماها چه خوبید!اومدید با هم غذا بخوریم؟”

همه یک صدا دادزدند:”آره!”

کترین به صدای آنها از اتاق پشتی در آمد و با دیدن شرایطشان خنده ای از هیجان کرد:”چکار دارید میکنید؟خل شدید؟”

باز همگی همصدا داد زدند:”آره!”

وقهقهه یشان به هوا بلند شد آلیس به سوی میز پزشکی دوید و شروع به خالی کردن رویش کرد کترین هم به کمک دوید تا در چیدن میز به آنها کمک کند که ناگهان در اورژنس باز شد و میراندا وارد شد هر چهارتایشان از آمدن او تعجب کردند بطوری که آلیس نتوانست تحمل کند و قبل از آنکه احتمالاً بتسی باز هم از اضافه شدن عضو جدید بر سر میز ابراز شادی کند گفت:”چطور شده خانم مورا صدمه دیدند؟”

میراندا کمی خجول و هیجان زده لبخند زد:”دیدم توی آشپزخونه غذا حاضر می کردید نگران شدم گفتم ببینم موضوع چیه؟”

دخترها از پر رویی او متعجب تر ازآن شده بودند که بتوانند عکس العملی نشان بدهند میراندا متوجه این موضوع شد و بی اختیار حقیقت بر زبانش آمد:”خب من راستش اینهمه مدت اینجا کار کردم هیچکس برام غذا نیاورد و من....فکر کردم بیام دور هم خوش باشیم...”

بتسی دیگر تحمل نکرد وخندان پیش دوید:”خوش اومدی...اتفاقاً ما غذا زیاد آوردیم یعنی سهم همه رو دادیم وبقیه شو آوردیم اینجا...”

میراندا با خوشحالی از استقبال او جلوتر آمد و آلیس برایش صندلی پیش کشید:”البته که همکار قدیمی ما خوش اومده!”

میراندا خوشحال تر شد و بقیه با دیدن رفتار مناسب آن دو،با خیال راحت سر میز نشستند...

***

ریمی به میز آن سه نزدیک شد:”خب بچه ها اگه غذاتون تموم شده بریم سراغ دختره!”

رافائل گفت:”چه لزومی داره هممون بیاییم؟ تو برو بیا به ما هم بگو موضوع چی بوده!”

ریمی لبخند تلخی زد:”و تو حرف منو باور خواهی کرد؟نه من میخوام بیایی و خودت با گوشای خودت بشنوی!”



تری با نگرانی گفت:”اما اینطوری نمیشه همه با هم بریم اینطوری شک برانگیز میشه...”

ریمی سر تکان داد:”اون با من!شما فقط حاضر باشید”

وسر میزش برگشت. رافائل به غذای تری ومتیوس نگاهی کرد:”شما هنوز تموم نکردید...زود باشید خب!”

تری متوجه نشده بود:”من نمی فهمم موضوع چیه؟”

حرفش تمام نشده صدای ریمی به هوا بلند شد:”ساشا...پسر چت شد!”

همه نگاه ها به سوی او برگشت.داشت دست ساشا را دور گرنش می انداخت.همه با نگرانی به همهمه افتادند.رافائل گفت:”حالا وقتشه....بریم!”

و از جا پرید وبه کمک ریمی دوید.تری هنوز متوجه نقشه آنها نشده بود وبا فکر اینکه حال ساشا واقعاً خراب شده دیوانه وار پیش دوید.رافائل رسید وبازوی دیگر ساشا را دور گردنش انداخت و هر دو او را کشان کشان بیرون بردند.تری و متیوس هم در پی اش.نقشه ایرادی نداشت.ریمی کنار ساشا نشسته بود طبیعی بود که او به ساشا کمک کند رافائل از اولین لحظه ورود به جزیره ثابت کرده بود انسان یاری رسانی است و چون او در پی ساشا رفته بود مسلم بود متیوس هم در پی هم اتاقی اش میرفت و تری که هم با آنها هم اتاقی بود هم با ساشا زودتر آشنا شده بود،نمی توانست نسبت به مساله بیخیال بماند.وقتی از سالن خارج شدند ساشا زیرلب غرید:”آروم تر دارید استخوانامو از هم جدا می کنید!”

تری هنوز در باور خود نگران می آمد:”من نمی فهمم چش شد..اصلا این پسره همش بیحاله ...می دونستم یه مشکلی باید داشته باشه...یعنی چشه؟بیچاره!”

متیوس به خنده افتاده بود ولی هیچکدام چیزی نمی گفتند چون این نگرانی واقعی تری به باوراندن نقشه کمک میکرد.وقتی جلوی اورژانس رسیدند،ساشا با دیدن ساختمان ایستاد ودستانش را پس کشید:”خب از این به بعد با شماست!”

تری با دیدن این صحنه دادی از شوق کشید:”اوه خدارو شکر!حالت خوب شد ساشا؟”

متیوس که تا آنجا به زحمت هیاهوی او را تحمل کرده بود غرید:”اون چیزی اش نشده بود احمق!این فقط یه نقشه بود!”

ریمی دوباره بازوی ساشا را کشید تا دور گردنش بیندازد:”خل شدی؟الان از پنجره ها میبینند باید بریم تو!”

اما ساشا کوتاه نمی آمد.باز هم دستش را پس کشید:”گفتم نه!من نمیام خب شما برید!”

تری هنوز منگ ماجرا بود:”یعنی...هیچی اش نشده بود؟”

متیوس به سوی ساشا رفت:”نه اما اینجوری بخواد لجبازی کنه یه چیزی اش میشه!”

رافائل مانده بود آواره!حدس میزد ساشا باید مشکلی داشته باشد که نمی خواست داخل برود اما اینکه نقشه یشان را چطور می توانست از خراب شدن نجات بدهد او را آواره کرده بود که متیوس رسید و جلوی ساشا چرخید خم شد وبا یک حرکت او را بر شانه انداخت وتا ساشا بفهمد چه بلایی دارد سرش می آید متیوس به سوی در ساختمان دوید و رسید وبا لگد آنرا باز کرد.ریمی نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد واز ترس خراب شدن نقشه یشان به دنبال آندو دوید.رافائل هم با شادی از نجات پیدا کردن نقشه از خرابی ، به سوی اورژانس راه افتاد وتری که حالا مشکوک تر و نگرانتر از قبل شده بود در پی آنها دوید.دخترها با صحبت وشوخی در حال خوردن ناهارشان بودند که ورود بی مقدمه و وحشیانه متیوس همه را از جا پراند.آلیس و میراندا همانطور که شغلشان ایجاب می کرد،آمادگی هر نوع اتفاق اضطراری را داشتند اما بقیه خصوصا بتسی که زیاد در این هیجانات منفی قرار نگرفته بود،با یک جیغ کوتاه همه را بیشتر ترساند اما ورود رافائل وریمی و تری حواس ها را مختل کرد.متیوس وسط سالن ساشا را زمین گذاشت و رافائل برگشت به تری اشاره داد در را ببندد.آلیس پیش رفت:”خب مشکل چیه؟”

ریمی پیش آمد:”سلام دخترا ببخشید که ترسوندیمتون اما...”

حرفش تمام نشده ساشا نقش زمین شد.

Like Honey
23-09-2008, 15:57
عالیه کارت وسترن جون.فقط یه سوال:
اسم و فامیلت چیه؟
رمان رانده شدگانتم خوندم.عالیییییییییییییییی ی بود

western
23-09-2008, 18:06
عالیه کارت وسترن جون.فقط یه سوال:
اسم و فامیلت چیه؟
رمان رانده شدگانتم خوندم.عالیییییییییییییییی ی بود
من آمنه محمدی هریس هستم بیست و هفت ساله از تبریز...بازم بگم؟:11:

somayeh_63
23-09-2008, 19:39
عالیه
مرسی وسترن

sansi
25-09-2008, 05:09
الان دیگه کم کم داره شخصیتای اصلی و سرنوشتساز داستان وارد می شن منتظر ادامه ی رمانت هستیم..........

Like Honey
27-09-2008, 18:11
من آمنه محمدی هریس هستم بیست و هفت ساله از تبریز...بازم بگم؟[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](17).gif
مرسی عزیزم.ادامشو کی میزاری؟

sansi
04-10-2008, 15:29
نمی خوای ادامه ی رمانتو بذاری یه شده چیزی نذاشتی.................
منتظریم.........

Like Honey
04-10-2008, 17:39
ببخشید که خیلی فوضولی میکنم وسترن جون.دانشجویی؟رشتت ادبیاته؟

western
05-10-2008, 13:42
تری بالای سرش ایستاده بود و با نگرانی به آلیس نگاه می کرد :(خب؟می تونید بفهمید چی شده؟)

آلیس فشار سنج را از بازوی ساشا باز کرد:(فشارش به طرز عجیبی پایین افتاده غیر از عامل عصبی باید یه علت دیگه هم باشه!)

رافائل با دلسوزی گفت:(فشار عصبی چرا؟)وبه متیوس نگاهی انداخت:(فکر کنم نباید مجبورش می کردیم!)

ریمی بجای متیوس پیش آمد:(ما از کجا می تونستیم بفهمیم؟)

آلیس روبه کترین کرد:(یه سرنگ بده)و رو به آنها اضافه کرد:(مساله شماها نیستیدبنظر میاد خودش از فضای بیمارستان خوشش نمیاد!)

متیوس با تمسخر گفت:(تا این حد که با قرار گرفتن توی این فضا بیهوش بشه؟)

کترین سرنگ را با دستپاچگی به آلیس داد آلیس متوجه او نبود.وجود ساشا در کنارش کل افکارش را در برمی گرفت:(فکر کنم بیهوش شدنش دلیل دیگه ای داشته باشه!الان یه آزمایش کوچیک می گیرم می فهمیم!)

رافائل به بچه ها اشاره داد:(خب پس بهتره ما مزاحم خانم پرستار نباشیم!)

نگاه ها به سوی کترین برگشت که با چشمان از حدقه در آمده داشت به کار آلیس نگاه میکرد.ریمی به شوخی گفت:(اتفاقا ما اومدیم مزاحم خانم پرستار بشیم!)

آلیس با تعجب سربلند کرد:(چی شده؟)

رافائل با عجله سرتکان داد:(نه شما نه!ما می خواستیم کمی وقت خانم مورا رو بگیریم!)

کترین با شنیدن نامش بیشتر هل کرد:(من؟من!چرا؟چیزی شده؟آقای لیمپل شما رو فرستاده؟)

ریمی نزدیک تر رفت و پچ پچ وار گفت:(ما فقط می خواهیم علت اخراج شدن شما رو بدونیم )

کترین بیشتر ترسید:(چرا؟مگه این به شما مربوطه؟)

اینبار رافائل پیش رفت:(نه اصلاً...فقط ما حس می کنیم باید به خبر اخراج شدن خانم بارتل مربوط باشه، درسته؟)

کترین سرش را بی اختیار به علامت بله تکان داد و به سرعت پشیمان شد:(البته نگید که از من شنیدید!؟)

ریمی با تمسخر گفت:(تو که چیزی نگفتی ما بشنویم!)

حواس متیوس در پشت پرده مانده بود.میدید که دخترها دور میز نشسته ،منتظرند وهیچکدام چیزی نمی خورد.انگار همگی از ورود ناگهانی پسرها حس کرده بودند باید مساله ای جدی درکار باشد و ترسیده بودند و در آن میان میراندا چشم بر او که از پرده بیرون ایستاده بود دوخته آماده سوال کردن بود.متیوس بناچار قبل از ادامه پیدا کردن بازجویی ریمی ورافائل رو به آندو کرد:(بچه ها فکر کنم ما مزاحم خانمها شدیم بهتره بریم یه جای دیگه...)

ریمی غرید:(خل شدی؟نمی تونیم از اینجا بیرون دربیاییم تو برو سردخترا رو گرم کن به حرفامون گوش ندند!)

متیوس از بی احتیاطی او عصبی تر شد:(هیش!چرا داد میزنی؟)

کترین از ترس داشت سکته می کرد:(من اصلا نمی فهمم شما با من چکار دارید؟چرا باید با شما حرف بزنم؟موضوع چیه؟)

ریمی می خواست جواب بدهد که ناتالی پرده را دور زد و آمد:(بهتره بریم انباری ...پشت این اتاقه!)

تری با ذوق گفت:(شما خبر نگار جزیره اید درسته؟)

ناتالی سر تکان داد وبه اشاره او رافائل وریمی وتری وحتی خود کترین با خیال راحت در پی اش روان شدند.متیوس همچنان چشم در سالن گفت:(شماها برید من پیش ساشا می مونم!)

آلیس می خواست بگوید(ساشا به تو نیازی نداره لطف کن تنهامون بذار)که خود متیوس به سرعت از پشت پرده در آمد وبه سالن اصلی برگشت.میراندا با دیدن او از جا بلند شد و خندان رو به دخترا کرد:(بچه ها این....)

متیوس با یک غرش به موقع مانع شد:(خانم فارگو میشه یه لحظه بیایید!)

میراندا با تمسخر خندید:(اوه اوه خانم فارگو؟چت شده متیوس؟)

متیوس خود را رساند بازوی او را چسبید و آنچنان محکم به سوی در دستشویی کشید که فریاد میراندا از درد درآمد!بتسی وسوفیا وسونیا با ترس به هم نگاه کردند و بعد از ورود آندو به دستشویی و بسته شدن در ترسشان اوج گرفت بطوری که سوفیا نتوانست تحمل کند و گفت:(بچه ها بهتره بریم میترسم چیزی باشه که بودنمون اینجا پای مارو هم به خطر بیندازه!)

سونیا با خواهرش موافق بود اما بتسی نه!حواس بتسی هم در پشت پرده به انتظار بازگشت رافائل مانده بود:(نه شماها برید...من می مونم کمک آلیس!)

سوفیا غرید:(دختره خل!می دونستم عاشق شدی !)

بتسی با وحشت اشاره داد ساکت باشد اما در آندو نای خندیدن نمانده بود.هر دو به سرعت از پشت میز خارج شدند وبه سوی در دویدند...

انباری تاریک وتنگ و بدون پنجره بود.ناتالی کلید برق را زد ودر را پشت سرشان بست.پسرها از این احتیاط ناتالی خوششان آمد ونگاه تحسین برانگیزی به هم انداختند اما کترین میلرزیداوکه اولین بار بود در محاصره و مقابل دید ومرکز توجه سه پسر جذاب قرار گرفته بود آنچنان هل شده بود که نمی توانست لب باز کند چه خوب که ناتالی هم آنجا بود:(خب آقایون موضوع چیه؟)

با این حرفش توجه آن سه به سوی او برگشت.رافائل گفت:(موضوع خاصی وجود نداره ما فقط می خواهیم بدونیم چرا خانم بارتل اخراج شدند؟)

ناتالی بجای اینکه بپرسد چرا ،گفت:(فکر می کنید اخراج شدنش ربطی به لیست شما داره؟)

هر سه آنچنان شوکه شدند که نتوانستند جواب بدهند.کترین عصبانی شد:(خل شدی ناتالی؟چرا گفتی!)

ناتالی با تمسخر گفت:(احمق نباش دختر!فکر میکنی اینا چرا سراغت اومدند؟نمی بینی همشون از افراد داخل لیست هستند!)

رافائل کمی گرفته شد:(شما موضوع رو از کجا می دونید؟)

ناتالی با افتخار گفت:(لیست شاگردان همیشه اول بدست ما میرسه یعنی اول کترین که اونا رو وارد دفتر بکنه بعد من که توی روزنامه معرفی بکنم!)

بنظر می آمد ریمی از مطلع بودن او خوشحال است:(خب پس بدون حاشیه چینی بریم سر اصل مطلب!ظاهرا خانم بارتل به چیزایی شک کرده بود وما فکر می کنیم شاید...)

کترین که از اعتراف ناتالی جرات گرفته بود حرفش را برید:(بله اون متوجه لیست شده بود وبه همین خاطر اخراج شد!)

تری با وحشت به آندو نگاه کرد:(پس حدسمون درست بود!)

ریمی رو به کترین کرد:(چطور شما فهمیدید؟میشه از اول بگید؟)

متیوس حتی بعد از بستن در هم ،بازوی میراندا را رها نکرد برعکس محکمتر فشرد وبا چشمان پرخشم با او زل زد:(من بهت چی گفته بودم؟نگفتم به کسی از رابطه ما حرف نزن؟هیچی معلوم نکن... لو نده؟)

میراندا اینبار نگران شده بود و در حالی که سعی میکرد بازویش را آزاد کند گفت:(آخه چرا؟اونا دوستای صمیمی من هستند و..)

متیوس قصد نداشت بازوی اورا رها کند.اینبار مچ دست دیگر میراندا را گرفت تا نتواند بازویش را از چنگ اودربیاورد:(خوب گوش کن ببین چی میگم،ما فقط همکلاسی قدیمی بودیم همین!ببین میراندا ما رو نباید بشناسند وگرنه توی دردسر می افتیم !)

میراندا دست از تقلا کردن برداشت وبا چشمان ناباورش به متیوس خیره شد:(چی؟چه دردسری؟چرا؟)

متیوس با دیدن آرام گرفتن او ،رهایش کرد و آهسته تر ادامه داد:(ببین توی جزیره اتفاقاتی داره می افته وممکنه پای ماها وسط بیاد اگه مارو بشناسند برای بستن دستامون ممکنه از همدیگه استفاده کنند می فهمی چی میگم؟در هرصورت باید احتیاط کنیم تا در خطر نیفتیم...)

میراندا بالاخره متوجه جدیت شرایط شد:(موضوع چیه؟به منم بگو!)

متیوس گفت:(مشکل اینه من خودمم هم هنوز نمیدونم ما بچه ها به چیزایی شک کردیم در اولین فرصت که فهمیدم موضوع از چه قراره بهت میگم اما لطفا تا اون موقع بیا احتیاط کنیم باشه؟ممکنه این خواهش منو عملی کنی؟)

میراندا با ذوق از اینکه به نوعی با متیوس وارد ماجرایی شده است گفت:(چشم عزیزم هر چی تو بگی!)

متیوس به در اشاره کرد:(حالا میری به دوستات میگی متیوس و من از دوران مدرسه با هم مشکل داریم والان داشت دعوام میکرد!)

میراندا ناراحت شد:(یعنی چی؟اگر پرسیدند چرا چی بگم؟)

متیوس باز هم بازوی اورا چسبید:(این مشکل توست!تو بلدی... یه بهانه پیدا کن طوری وانمود کن که بدونند منو تو دیگه با هم رابطه وکاری نداریم وحتی از هم متنفریم فهمیدی؟)

میراندا با بیمیلی سرش را به علامت قبول تکان داد .متیوس دستش را پس کشید:(آفرین دختر خوب!)

می خواست در را باز کندکه میراندا مانع شد:(یعنی ما دیگه همدیگه رو نمی بینیم؟)

متیوس از نگاه غمگین او ناراحت شد و لبخند کوچکی زد:(البته که می بینیم...توی کلاسها سالن غذاخوری...ولی مثل دو بیگانه...لطفاً درکم کن میراندا،شاید این فقط یه مدت طول بکشه شاید از جزیره رفتیم اونوقت می تونیم بازم راحت با هم بگردیم...تا روزی که این مشکل برطرف بشه ،باشه؟)

میراندا بالاخره قانع شد ولبخند مهربانی تحویلش داد:(باشه...پس تا اون روز...)

و به آرامی دستهایش را دور کمر متیوس انداخت و بغلش کرد.متیوس اینبار اورا با خشم از خود نراند.برعکس او هم موهای میراندا را نوازش کرد وگفت:(تا اون روز....)

sansi
14-10-2008, 12:09
خسته نباشی تا اینجا که داره عای پیش میره......
منتظر ادامه ی رمان هستیم........
بچه ها چرا دیگه نظر نمی دید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تایپیک رفته بود صفحه ی دوم:13:

sh@ren_mm
15-10-2008, 13:38
ایول داستانت خیلی عالیه چرا دیر دیر میذاری خوشت میاد مارو منتظر میذاری

western
15-10-2008, 23:36
وقتی هر دو از دستشویی در آمدند، از نگاه متعجب بتسی شرمگین از هم فاصله گرفتند.میراندا با عجله گفت:”پس سوفیا وسونیا کجا رفتند؟”

بتسی شانه هایش را بالا انداخت:”نمی دونم... حس کردند مزاحم شدند وگفتند بهتره برند!”

میراندا با طعنه گفت:”خب تو چرا نرفتی؟”

بتسی هل کرد:”من....من منتظرم ببینم اگه کسی چیزی نمیخوره وسایلها رو جمع کنم ببرم آشپزخونه!”

میراندا که جواب منطقی گرفته بود شرمگین شد:”البته که کسی تو این موقعیت دیگه چیزی نمی خوره!جمع کن ببر!”

بتسی به حرف او از جا بلند شد تا میز را جمع کند.متیوس به میراندا اشاره داد اورژانس را ترک کند.به محض رفتن او،متیوس خود را به میز رساند و به بتسی گفت:”اجازه بدید کمک کنم”

بتسی جواب مثبت نداده،متیوس مشغول کار شد.

وقتی همگی از انباری در آمدند شنیدند که آلیس دارد با تلفن حرف میزند:”لطفاً عجله کنید....من نمی تونم بفهمم مشکل چیه!”

رافائل نگاه پر خشمی به ریمی انداخت و ریمی لبخند شرمگینی زد:”مگه کف دستمو بو کرده بودم؟”

آلیس با گذاشتن تلفن رو به کترین داد زد:”گوشی رو بیار “

و به سوی تخت ساشا دوید.بتسی ومتیوس هم متوجه وخامت اوضاع شدند و خود را به جمع رساندند.ناتالی که دستپاچگی کترین را دید به کمک دوید و گوشی را از دستش قاپید برد و خودش به گوش آلیس زد:”می خواهی برم دنبال دکتر؟”

آلیس با دستهای لرزان شروع به باز کردن دکمه های بلوز ساشا کرد:”لزومی نداره خودش داره میاد...”

وبه محض گشودن بلوز، همگی با دیدن سینه لختش که رد سرخی بر روی قلبش داشت پی به حقیقت تلخی بردند.آلیس نالید:”این...خط بخیه است!”

بتسی بی اختیار بغض کرد:”اوه بیچاره!یعنی قلبش عمل کردند؟”

آلیس از بس شوکه وناراحت شده بود بدون کنترل رو به همه غرید:”میشه دست و پام نپیچید وبرید بیرون؟”

بتسی حس کرد فقط منظورش اوست وبا عجله عقب دوید:”اگه کسی چیز نمی خوره برگردم آشپزخونه!”

ناتالی قبل از آنکه احتمالا کسی بخاطر حرف مسخره اش سر او داد بزند گفت:”نه عزیز بریم جمع

کنیم!”

رافائل منظور او را فهمید و به عنوان موافقت رو به ریمی کرد:”تو هم برو کمکشون کن!”

ریمی به متیوس اشاره کرد:”چرا من؟اون بره!قبل از ما که بدجوری مشغول بود!”

متیوس بی اهمیت به طعنه او همراه ناتالی وبتسی به سالن اصلی برگشت.رافائل به تخت نزدیک شد وبه آلیس گفت:”می تونید بفهمید مشکل چیه؟یعنی قلبش؟”

آلیس ناامیدانه گوشی را از گوشش درآورد:”بله خیلی ریتم عجیبی داره تاحالا توی عمرم چنین چیزی ندیدم!”

تری هم با نگرانی به تخت نزدیک شد:”به کمک احتیاج ندارید؟”

آلیس با گیجی تکرار کرد:”نه الان دکتر میاد!”

ریمی گفت:”نشنیدید خانم پرستار چی گفت؟بهتره مزاحمش نشیم!”

تری با ناباوری رو به او کرد:”اما پس ساشا...هممون نگرانیم!”

آلیس با عجله گفت:”نه مساله ای نیست...میتونید بمونید”

ریمی به تعارف او گوش نکرد رو به کترین کرد:”بازم از همکاری شما متشکرم خانمها...با اجازه!”

وبه رافائل نگاه کجی انداخت :”من میرم خبری شد به من بگید!”

تری شوکه شد:”داری میری؟یعنی ساشا...”

ریمی با خروج از پشت پرده،حرف او را در دهانش گذاشت.متیوس یکی از سبدهارا برداشته بود:”اونیکی رو هم به من بدید!”

بتسی با خجالت خندید:”میتونم بیارم اونقدرها هم سنگین نیست!”

ریمی دست بر روی قلبش گذاشت:”خدایا چه عاشقانه!”

متیوس نگاه پرخشمی به او انداخت وریمی با بی خیالی پیش آمد سبد را از دست بتسی گرفت وگفت:"بریم عزیزم"

***

باز هم نامش در خوابگاه طنین انداخت:”بنجامین بروگمان دفتر مدیران”

نفس بنجامین در گلویش حبس شد.جوزف که پشت میز تحریر اتاق نشسته بود وچیزی مینوشت با شنیدن این صدا رو به بنجامین که بر تختش نشسته بود وتمرین نقاشی میکرد،کرد:”موضوع چیه بنی؟”

بنجامین وانمود کرد صدایی نشنیده:”چی؟”

بلندگو برای بار دوم صدا کرد:”بنجامین بروگمان دفتر مدیران!”

جوزف بر او خیره شد:”دفعه قبل چکارت داشتند؟”

بنجامین هل شد:”هیچ...نمی دونم...یعنی می گفتند پرونده ام مشکل داره اما...”

جوزف بالاخره نگران شد:”چه مشکلی؟”

بلندگو باز هم تکرار کرد.بنجامین آنچنان وحشت کرده بود که چهار دست وپا از تخت پایین پرید:”بذار برم بینم ایندفعه چی میگند..میام میگم چی شد!”

اینبار با شجاعت وسرعت قدم بر می داشت.می دانست مایرن چرا صدایش میکرد اما دیگر نمی ترسید چون می دانست تا وقتی مایرن به او محتاج است و البته از ترس لو رفتن محال است به او صدمه بزند وقتی جلوی در رسید مثل دفعه قبل کسی در را باز نکرد.پس در زد و صدای خسته کوین از داخل شنیده شد:”بیا تو!”

وارد شد.کوین پشت میزش لم داده بود و دو نفر در دو طرف میز مقابلش بر صندلی نشسته بودند.بنجامین با دیدن آندو جوان بیگانه خونسردی راکه با هزار امید کسب کرده بود از دست داد ودلهره ای منطقی جایش را گرفت.چطور فراموش کرده بود مایرن همیشه برگ برنده را پیدا میکرد.کوین از شکستن ناگهانی نگاه بنجامین فهمید موفق شده و لبخند آرامی به لب آورد:”خب آقای بروگمان عزیز...خوش اومدید،فکر کنم می دونید برای چی صداتون کردم...”

بنجامین از لحن رسمی او تعجب کردآیا واقعا قصد داشت در مقابل آنها صحبت کند؟کوین شک او را به سرعت تبدیل به یقین کرد:”خب بذارید من بگم...آیا اون دستگاهی که بهتون دادم مشکلی پیدا کرده؟”

بنجامین با تردید سر تکان داد:”شاید..نمیدونم!”

کوین رو به یکی از آندو کرد:”شاید بهتر باشه یه کنترلی بکنیم”

همان شخص با نگاه او از جا بلند شد وبه سوی بنجیامین رفت .بنجامین با فکر اینکه واقعاً قصد کنترل میکروفن را دارد کمی خود را عقب کشید چون او بارها دستورات مایرن را شنیده بود اما عمل نکرده بود واگر کنترل میکردند ومی فهمیدند دروغ گفته...فرصت نکرد به چیز دیگری فکر کند پسرک قصد کنترل میکروفن را نداشت دست انداخت کت او را درآورد.بنجامین منظورش را از این کار نفهمید تا ممانعت کند وقتی پسرک دست انداخت تا دکمه آستین او را باز کند کمی ترسید:”چی شده؟چکار می خواهید بکنید...”

کوین رو به دیگری اشاره کرد:”میشه کمک کنی کارشون زود تموم شه”

دیگری هم بلند شد و جعبه باریک فلزی از جیب درآورد.شخص اولی آستین او را تا بازویش بالا زد.بنجامین حدس زد چکار می خواهند بکنند اما شوکه تر از آن بودکه بتواند مقابله کند.وقتی شخص دوم جعبه را باز کرد،چشم بنجامین به سرنگ و شلنگ افتاد و در حدسش مطمئن شد!تقلایی کرد خود را رهانید وبه سوی در دوید اما نرسیده به در یکی از آندو از عقب بر رویش پرید و او را بروی سینه کف اتاق پرت کرد...

Like Honey
16-10-2008, 14:37
ادامه بده. کارت عالیه

sansi
23-10-2008, 09:42
رمانت عالی داره پیش میره .....
منتظر ادامه ی اون هستیم ..........
داستان تا حدودی قابل پیش بینی نیست و این ما رو جذب کرده......:46:

Like Honey
26-10-2008, 21:34
آمنه جون بیا دیگه.مردیم ما.چرا این قدر دیر به دیر تایپ میکنی؟

western
26-10-2008, 23:52
عزیزان من واقعا شرمنده شما شدم راستش یک کار دستمه باید این تموم شه بتونم تمرکز داشته باشم بعد از اون قول میدم یک روز در میون داستان رو بذارم

sansi
27-10-2008, 20:06
ما منتظرت میمونیم...
با ارامش به کارت برس......

گل مریم
28-10-2008, 15:33
سلام دوست عزیز من اون دوتارمان روکامل واین یکی روهم تاجایی که نوشتی خوندم بهت به خاطر استعدادت تبریک میگم امیدوارم هرروز موفق ترازدیروز باشی همشهری

western
01-11-2008, 00:00
اولین تشخیص دکتر ،پایین آمدن غیر طبیعی فشار خون ساشا بود.وقتی سرم تزریق شد،رافائل رو به تری کرد:”خب خدارو شکر چیزی نبوده می تونی بری ،من پیشش می مونم...”

حرفش تمام نشده آلیس رو به دکتر کرد:”اما ریتم قلبش خیلی خاصه... می ترسم مشکلی در قلبش باشه میشه یه معاینه بکنید؟”

دکتر لبخند زد:”آفرین آلیس!پیشرفت خوبی کردی!”

آلیس بسکه نگران ساشا بود ،برای اولین بار توجهی به تعریف دکتر نکرد.ملافه را از روی ساشا کنار زد و سینه لختش را نشانش داد:”می بینید؟..اینطور که معلومه جراحی قلب داشته”

دکتر سرتکان داد و گوشی را به گوشش زد.دقایقی هر پنج نفر به چهره دکتر خیره شدند.نگاه نگران دکتر گویای جدی بودن حقیقت بود.کترین تحمل نکرد و پرسید:”چی شده آقای دکتر؟”

دکتر گوشی را از گوشش درآورد:”حق با توست آلیس...اینطور که من استنباط کردم...پیوند قلب داشته!”

ناتالی با دلسوزی زمزمه کرد:”بیچاره توی این سن کم...”

دکتر حرفش را کامل کرد:”نه قلب طبیعی!قلبش باید مصنوعی باشه!”

عرق سردی بر پیشانی ها نشست!تری باناباوری به رافائل نگاه کرد.رافائل نفس تلخش را بیرون داد و کترین برای نشستن بدنبال صندلی چشم گرداند.دکتر هم به نوبه خود شوکه بود:”اما آخه اینو باید به من گزارش می دادند!چنین بیمارانی باید تحت نظر باشند باید برنامه خاص خوردن وخوابیدن داشته باشند!”

رافائل با تردید جلو رفت:”آیا خطر جدی براش وجود داره؟”

دکتر نگاه سختی به او انداخت:”البته!به هرکسی قلب مصنوعی پیوند زده نمیشه!کسانی که مرگشون صددرصد باشه چنین عمل خطرناکی رو به جون می خرند!”

آلیس لب باز کرد سوالی را که داشت دیوانه اش میکرد بپرسد که ناتالی پیشقدمی کرد و پرسید:”و بعد از عمل این درصد تا چه حد کم میشه؟”

دکتر از روی احتیاط نگاهی به ساشا انداخت و وقتی مطمئن شد بیهوش است به آهستگی گفت:”فوقش بیست یا سی درصد کم میشه نه بیشتر!”

اشک ناگهانی در چشمان آلیس پر شد.دکتر رو به کترین کرد:”تو باید پرستار تازه کار باشی؟”

کترین که براثر اتفاقات افتاده و چیزهایی که آنروز شنیده بود،گیج ومنگ بود پیش رفت ودست داد:”بله آقای دکتر!من کترین مورا هستم”

دکتر به خنده افتاد:”خوشوقت شدم...می خواستم بگم اگر غیر از شما و آلیس کاری ندارند فکر کنم بهتر باشه مریض رو تنها بذاریم تا در سکوت وآرامش استراحت کنه.”

رافائل وتری و ناتالی با عجله معذرت خواستند و اورژانس را ترک کردند.جلوی در ناتالی متوجه حال گرفته آندو شد وگفت:”می دونم برای شما حقیقت تلخی بود اما بنظرم بهتره این موضوع بین خودمون بمونه و به کسی نگید حتی خودش!چون اگر می خواست خودش می گفت...”

رافائل سرش را به علامت قبول تکان داد:”البته...متوجه هستیم چی دارید میگید.از تذکرتون متشکرم!”

ناتالی لبخند گرمی زد:”و بازم اگر کاری داشتید من در خدمتم!”

هر دو تشکر کردند و در حالی که به دور شدن ناتالی نگاه می کردند، تری زمزمه وار گفت:”تو امید داری هر نه نفر ما بتونه سالم از اینجا بیرون بره؟”

رافائل نفس عمیقش را با آه تلخی بیرون داد:”نه!”

***

با صدای تاق تاق در از جا بلند شد. یک عده جوان پشت در بودند:”از بروکلین خبری شد؟”

ونیز حس کرد اگر یک بار دیگر نامش را بشنود فریاد خواهد کشید اما به سختی خود را کنترل کرد وگفت:”نه هنوز!”

وقبل از آنکه چیز بیشتر بپرسند راه خود را باز کردواز پله ها به پایین روانه شد.تحمل ماندن در اتاق خالی را نداشت.بی اختیار می رفت ساشا را پیدا کند که در پای آخرین پله همان جوان نحیف را دید.بنجامین باور نمی کرد کسی متوجه او بشود چون ورقی از تابلو اعلانات کنده بود و وانمود می کرد قدم زنان می خواند در حالی که چهره دردکش وگریان خود را پشتش مخفی کرده بود وسعی می کرد هر چه سریعتر خود را به اتاق برساند واستراحت کند هرچند در ذهنش نگران جوزف بود اگر حال او را می دید حتما مشکوک میشد..پس کجا باید می رفت؟ اما ونیز راهش را بست:”هی!تو بروگمان هستی درسته؟”

بنجامین مجبور شد بایستد اما از ترس بعض گلو فقط سر تکان داد.ونیز با دیدن چهره خیس ورنگ پریده و چشمان خمار او ترسید:”حالت خوب نیست؟”

بنجامین باز هم سرتکان داد و به دروغ گفت:”بدجوری سرما خوردم!”

ونیز با نگرانی گفت:”کمک احتیاج داری؟”

بنجامین به سختی لبخند زد:”کافیه خودمو به اتاقم برسونم ..استراحت کنم زود درست میشم!”

ونیز بازوی اورا گرفت:”اوه اتاق شما طبقه چهارمه!بیا بریم اتاق ما!طبقه دومه!حالت خوب شد برمی گردی اتاقت!”

بنجامین کم مانده بود از خوشحالی او را بغل کند:”آه عالی میشه!ممنونم!”

ونیز هم بخاطر خارج شدن از تنهایی خوشحال شده بود ...وقتی به اتاق رسیدند،بنجامین خود را بر یکی از تخت ها انداخت و ونیز که با دیدن بدحالی او نگران تر شده بود گفت:”تو بمون من برم بینم برات قرصی چیزی می تونم بگیرم بیام؟!”

وقبل از آنکه بنجامین مخالفت کند از اتاق خارج شد.بنجامین قصد مخالفت نداشت.می خواست تنها بماند می خواست بگرید.به محض بسته شدن در بغضش ترکید اما به موقع یاد میکروفن ها افتاد صورتش را بر بالش فشرد وسعی کرد در دل بگرید.چقدر تلخ بود که حتی نمی توانست به راحتی بگرید.هنوز حس می کرد سوزن در بازویش مانده.یعنی قرار بود چه بلایی سرش بیاید؟یعنی با همین یک سوزن معتاد شده بود؟اگر مقابل جوزف بدحال میشد چه؟اگر نیاز پیدا می کرد چه؟تا آن حد که برود وبه پای مایرن بیفتد؟اگر مجبور میشد همه چیز را لو بدهد؟چه بلایی سر جوزف می آمد؟دیگر نتوانست نفسش را حبس کند.بغضش بدتر وبلند تر ترکید وهای های شروع به گریستن کرد.

***

وقتی چشم گشود اولین چیزی که دید میله سرم بود با تعقیب میله متوجه بازویش شد و بعد آلیس که با روپوش سفیدش جلوی قفسه سرپا ایستاده بود و بر پرونده ای چیزی می نوشت و بناگه متوجه شد کجاست!با یک جهش از جا پرید.آلیس ترسید اما با دیدن بهوش آمدن او خوشحال شد:”سلام!”

ساشا بجای جواب دادن مثل دیوانه ها ملافه را از رویش کنار زد واز تخت پایین پرید.کترین که آنطرف بر صندلی نشسته بود و کتاب می خواند با این حرکت وحشتزده داد زد:”نه!سرم!”

ساشا متوجه شلنگ سرم شد که از آنطرف تخت به اینطرف کشیده شده بود و با خشونت از روی دستش کند.خون بر تخت پاشید وباعث جیغ کشیدن هر دو دختر شد!آلیس می دانست باز هم می خواست فرار کند پیش دوید:”نه شما باید تا تموم شدن سرمتون بخوابید!”

اما ساشا انگار که در اتاق گاز قرار دارد،به نفس زدن افتاد:”نه....من...باید برم...”

ومثل وحشی ها به سوی پرده پرید با کنار زدن در را دید وشروع به دویدن کرد.تا بجنبند خود رابیرون انداخت و دوان دوان دور شد...

گل مریم
01-11-2008, 13:10
سلام خوشحالم که این دفعه من نفراول بودم که رمانت رو خوندم
امیدوارم مشکلت حل شده باشه

western
01-11-2008, 14:46
***
تا بیرون از خوابگاه به هر کس می رسید می پرسید:”بنجامین رو ندیدی؟”
و چون جواب مثبتی نگرفت ،یکراست به دفتر رفت.در آنجا هم کسی بنجامین خبر نداشت در حقیقت کسی از صدا شدنش به دفتر هم مطلع نبود.شک جوزف عمیق تر شد.اینبار زد بیرون.جوانان برای کلاس عصر آماده می شدند.همه بیرون بودند و پیدا کردن بنجامین از میان آنها سخت تر شده بود.همچنان که می گشت در دل به خود فحش می داد.می دانست آوردن بنجامین اشتباه بزرگی بود.با اینکه از بچگی سعی کرده بود به او کمتر نزدیک شود تا محبت او را جلب نکند باز هم شکست خورده بود.اینرا هم می دانست هر کس جای بنجامین بود حتی خودش،با آن خلای عمیق وجدی و پر نشدنی زندگی اش، بیشتر وابسته میشد...چکار باید می کرد؟پر کردن آن خلا ها کار راحتی بود چون بنجامین بچه قانعی بود اما آیا اینکار درست بود؟لحضه ای ایستاد و به نزدیک ترین درخت تکیه زد.دردی در سینه حس میکرد.یا خلای خودش؟محال بود پر شوند ولی اگر با بنجامین پر میکرد؟یعنی مثل خانواده اش او را هم به مرگ سوق میداد؟مگر نه اینکه در حال حاضرهم اورا به سوی مرگ هل میداد؟نگاهش وحشیانه شد.باید اورا هر چه سریعتر پیدا میکرد و برای نجاتش از مرگ کاری میکرد!
بناگه جوانی از دور دستها فریاد کشان پدیدار شد:”یه جسد....اونجا...یه جسد هست....یکی رو کشتند!”
زانوهای جوزف شل شد وپای درخت نشست!همهمه ای افتاد وجوانان به سوی پسرک وجهتی که اشاره میکرد پراکنده ودوان شدند.جوزف به سینه چنگ زدو برای اولین بار اشک در چشمانش حلقه زد..نه خدایا بنجامین نباشه!اینو دیگه ازم نگیری؟صداهای نامفهمومی شنید....”اون پسره اس...بروکلین!”
نفس داغ جوزف با یک آه از گلو در آمد و قطره داغ تر اشک بر گیجگاهش غلطید”خدا ...ممنونم!”
ونیز در راه برگشت به اتاقش بود.در نیمه راه از گرفتن دارو منصرف شده بود.بهتر میدید بنجامین معاینه بشود بعد اگر دکتر نسخه ای نوشت بر طبق دستور پزشکی دارو بدهند چون می دانست شرایط نه نفرشان طوری بود که باید به هر اتفاق و حالی دقت می کردند!بناگه متوجه جوانان سالن شد که به سوی بیرون می دویدند.اهمیت نداد.دوست داشت هر چه سریعتر به اتاقش پیش بنجامین برسد.در حقیقت غیر از حس تنهایی ،تا حدودی نگرانش هم شده بود که یکی در حین رد شدن از کنارش بازوی او را گرفت:”داداشت رو پیدا کردند...”
ونیز با گیجی ایستادجوان ادامه داد:”میگند بدجوری صدمه دیده!”
ونیز با بیخیالی گفت:”می دونستم!نشد این پسر یه بار...”
جوان با خشونت گفت:”بیا بریم!”
وخواست دست اورا بگیرد که ونیز دستش را پس کشیدوجوان با تعجب نالید:”شاید مرده باشه!نگرانش نیستی؟”
بی اختیار لبخند تلخی بر لب ونیز درخشیدکه جوان را ترساند!”خدای من!تو دیگه کی هستی!!!!”
وبا نفرت به ونیز تنه زد و رفت.لبخند ونیز عمیق تر شدو با خود زمزمه کرد:”پس بالاخره به جزایش رسید!”
وبا آرامش عجب وناگهانی وظالمانه ای که بر دلش افتاده بود به راهش به سوی اتاق ادامه داد...
جوزف هم مثل بقیه از دیدن آن تکه های پاره وخون آلود یونیفرم که تن بی جانی را در برداشتند،
احساس تهوع کرد اما به آن دو جوان شجاعی که برای در آوردنش به دره مرگ سرازیر بودند،پیوست!بروکلین یکی از نه نفرشان بود!صدای گریه دخترها بقیه را بیشتر می ترساند.همه پراکنده شده سعی میکردند کاری بکنند.دستکم ده نفر با هم به بیمارستان هجوم برده بودند تا کمک بیاورند. یک عده به سالن مدیران پناه برده بودند کسی را صدا کنند.یک عده به خوابگاه ها پخش شده بودند تا بقیه را خبر دار کنند.اولین نفر که به بروکلین رسید سر بلند کرد وداد زد:”زنده اس!”
جوزف یک تشکر دیگر در دل کرد.ووقتی بالاخره پیشش رسید از دیدن زخمهای دردناک که تمام تن و صورت بروکلین را پوشانده بوددرد قلبش بیشتر شد.آن دونفر دیگر برای بند کردنش می خواستند دست به کار بشوند که جوزف مانع شد:”شاید خونریزی جدی داشته باشه اول بذارید کنترل کنیم!”
وخودش خم شد ویونیفرم پاره پاره شده را که با هر تماسش جر می خورد،کلا از تن خون آلودش در آوردند.خدارا شکر تمام زخم ها یا سطحی بود یا خونریزی جدی نداشت غیر از زخمی که پیشانی اش را شکافته بود.یکی از آندو جوان پیشنهاد داد از تکه های یونیفرورم خود بروکلین استفاده کنند اما جوزف ترسید بخاطر کثیف بودن ،میکروب جذب کند پس خودش قسمت پایین بلوز سفیدش را پاره کرد و دور سر بروکلین محکم بست.بروکلین ثانیه ای به هوش آمد چشمانش را باز کرد چهره زیبای جوزف را دید ودوباره بست.جوزف که نسبت به آن دو جوان بزرگتر و هیکلش قوی تر بود زانو زد وگفت:”شما دوتا اینو بیندازید پشت من ببرمش!”
جوانان با دودلی بروکلین را بلند کردند:”می تونی؟سنگین نیست..کثیفه ها!؟”
جوزف اعتنایی به سنگینی وسبکی و کثیفی تن بروکلین نداشت.باید هر چه سریعتر اورا به اورژانس می رساندند پس بدون معطلی بازوهای بورکلین را دور گردنش انداخت از دوطرف به زانوهایش چنگ انداخت و بلند شد.ناله ای از گلوی بروکلین خارج شدودرد قلب جوزف به اوج رسید بطوری که بی اختیار داد زد:” نمی ذارم بمیری!”
ودیوانه وار شروع به بالا رفتن از سربالایی دره کرد.
ونیز تا رسیدن به اتاقش این آرامش را با خود داشت اما به محض گشودن در،با اتاق خالی مواجه شد.بنجامین تخت را هم مرتب کرده بود ورفته بود.نمی خواست وارد اتاق شود.آن آرامش تلخ داشت جایش را به نگرانی شیرینی میداد.نه او نمی خواست این مزه را حس کند.با خشم فوت کرد و سعی کرد باز هم لبخند بزند!بروکلین باید مجازات میشد!وارد اتاق شد.انگار که وارد گور شده بود دیوارها فشارش دادند.نه بابا محال بود اتفاقی برای بروکلین بیفتد!او جان سخت بود....با این فکر به خشم آمد.چرا باید اصلا فکرش را می کرد؟در حقیقت این چیزی بود که او همیشه می خواست...نبود؟پس چرا اینقدر داغون شده بود؟داغون شده بود؟!سوزش پلکهایش را حس کرد.بله داغون شده بود!فکر مرگ بروکلین تا دیروز وحتی تا دقیقه قبل آرامش بخش وحتی شادی آور بود اما حالا که داشت به واقعیت می پیوست متوجه میشد نه تنها آرامش وشادی بخش نبود،وحشتناک و دردناک بود.به دیوار چنگ انداخت و خود را سرپا نگه داشت.به خود فحش داددیونه شدی پسر؟آره اگه ناراحت شدن به مرگ برادر ،به از دست دادن تنها کسی که داشت،دیونه شدن بود او باید دیوانه میشد...چه درد سختی بود خدایا!سر بلند کرد و بکل دوربین ومیکروفن ها رو فراموش کرد وداد زد:”خدایا منو ببخش!”
وبرگشت ودیوانه وار خود را بیرون انداخت.

sansi
06-11-2008, 13:58
wo[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
عالیه شده تا الان چند فصل شده؟؟

گل مریم
08-11-2008, 12:01
امنه جان کجایی؟
چشمام به صفحه خشک شدولی توهنوز نیومدی عزیزم
بی تابانه منتظرم

CECELIA
10-11-2008, 09:53
وسترن جان یه مدت نبودم الان که خوندم عالیه
خسته نباشی
امیدوارم همین طور عالی جلو بری
ممنون به خاطر همه زحمتتات

CECELIA
10-11-2008, 09:54
وسترن جان دوست عزیز
اریگاتو

CECELIA
14-11-2008, 23:52
خیلی وقته از اخرین پست من می گذره هیچ کس به اینجا سرنزده
وسترن جان واقعا دلم برای بنجامین می سوزه بیشترین ضرر ر تا الان به ان رسیده
منتظریما
ما را فراموش نکن

western
15-11-2008, 12:13
هر قدر که نزدیک تر میشدند قلب کترین محکمتر می کوبید.می دانست او بروکلین است ومی دانست حقش بود اینچنین مجازات بشود اما چه کسی این کار را کرده بود؟ممکن بودبالاخره تحمل ونیز سر آمده باشد؟هنوز ده قدم بیشتر مانده بود جوزف برسد که بچه ها با عجله راه را برایش باز کردندو کم کم سکوت حکمفرما شد.کترین دلش می خواست می توانست برود در دفتر روزنامه قایم شود چرا اینقدر بدشانس بود؟می دانست بارها در جزیره از این اتفاقات افتاده بود اما چرا آن روز وبرای این شخص؟آنروز اولین روز کاری او بود واین پسر...با رد شدن جوزف از کنارش آلیس از داخل صدایش کرد:”کترین بیا تو درو ببند!”
کترین پشت سر آندو داخل شد و باوجود ناتالی که برای ورود پیش می آمد در را از داخل بست!ناتالی چیزی نگفت اما از پشت شیشه در به نگاه کردن ادامه داد.باز همهمه بچه ها بالا گرفت اما اینبار برای دور شدن بود.جوزف ،بروکلین را به اولین تخت رساند وبه کمک آلیس،خواباند.کترین با دیدن صورت غرق خون وتن پر از زخم بروکلین باز قی کرد!نه محال بود ونیز اینقدر ظالم باشد!آلیس با دیدن حال او با خشم داد زد:”یا بیا کمک یا برو میراندا رو صدا کن!”
کترین خواست جواب بدهد که اینبار واقعا استفراغش آمد و به سوی دستشویی دوید!جوزف آستین هایش را بالا زد:”اگر کاری هست من کمک کنم!”
آلیس یک نگاه به چشمان سرد وسبز اما مهربان جوزف انداخت و بی اختیار نگاهش به ناتالی که از پشت شیشه نگاهش میکرد ،چرخید و نفس عمیقی کشید:”ممنون میشم !”
جوزف پتو را بر روی بروکلین کشید:”دکتر رو خبر کردید؟”
آلیس به پشت پرده اشاره کرد:”بله دارند دستاشونو میشورند ...!”
ناتالی دوست داشت باز هم عکس بیندازد اما دلش نمی آمد حتی لحظه ای نگاهش را از او بگیرد.حتی اگر از پشت شیشه باشد.بناگه با ضربه ای سخت به طرفی پرت شد !در باز شد وشخصی همچون باد به درون کوبید!کترین تازه صورتش را شسته بود برمیگشت که با دیدن ونیز سرجا ماند!ونیز هم با دیدن بروکلین سر جا ماند.یعنی این صحنه چیزی بود که او همیشه آرزویش را داشت؟یعنی الان باید راضی میبود؟دکتر وارد شد و به آلیس گفت:”برای عمل حاضرش کن!لازم نیس تکونش بدیم همونجا بخیه میزنیم!”
جوزف با دیدن آمدن دکتر سراغ ونیز رفت:”چیزی نشده!چند تا زخم سطحی!”
ونیز جوابی نداد .نگاهش همچنان به چهره خون آلود برادرش خیره شده بود و سینه اش بر اثر دویدن بی صدا بالا پایین میرفت.جوزف رو به دکتر کرد:”به کمک نیازه؟”
دکتر سر تکان داد:”نه ممنون!خودمون کافی هستیم میتونید برید!”
جوزف بازوی ونیز را گرفت:”بیا بریم بیرون!”
ونیز با خشونت دست اورا کنار زد وپیش رفت:”بروکلین...بروک!”
وتا بجنبند ونیز خود را به تخت رساند و دست بر سینه لخت برادرش گذاشت وتکانش داد:”بروک بیدار شو!”
همه وحشتزده شدند.دکتر غرید:”لطفاً این کار رو نکنید..شاید خونریزی داخلی داشته باشه و....”
ونیز در خودش نبود بلند تر داد زد:”بروک...بروک...بگو کی این کارو کرده بروک!”
آلیس هم داد زد:”نکن!”
جوزف به کمک دوید.کترین با دیدن این صحنه بی اختیار بگریه افتاد.بله محال بود کار او باشد!جوزف ونیز را از عقب گرفت ونیز برای رهایی تقلا میکرد در این همهمه ناله بلندی از گلوی بروکلین خارج شد:”من لیان نیستم!”
دستهای جوزف از کمر ونیز باز شد!ونیز دست از تقلا برداشت و آلیس از صدای او ترسید وعقب پرید!بروکلین بهوش آمده بود!چشمان نیمه بازش در اتاق می چرخید و ضجه میزد:”من لیان نیستم...نیستم”
آلیس با خشم رو به ونیز کرد:”از کارتون راضی شدید؟الان داره درد میکشه وما باید بی هوشش کنیم!”
دکتر کترین را صدا کرد:”زود اتاق رو حاضر کن !”
ونیز که جوابش را گرفته بود برگشت و به همان سرعت که آمده بود خارج شد.

CECELIA
16-11-2008, 22:52
از عکس العمل جوزف شوکه شدم
احتمال اینکه لیان سایه باشه زیاده و اینکه چرا با شنیدن این اسم جوزف تعجب کرد و..........

MaaRyaaMi
17-11-2008, 12:51
من بعضی وقتا میام اینجا و میخونم ...یکی در میون !
ولی به نظرم بهتر بود این تاپیک هم بره بالا و مهم بشه...:)

CECELIA
18-11-2008, 06:32
مریمی جان این تاپیک مهم ترین بخش این سایته من فقط همین قسمت فعالیت دارم و به
خاطر داستان های خوب وسترن عضو شدم

وسترن ان هروقت تونستی ادامه را بزار
معلومه که این نه نفر باید یه معجزه بشه که همگی سالم تا اخر داستان بمونند
وسترن یه کمکی به این بنجامین بکن دلم حسابی براش سوخت امیدوارم چیزیش نشه

CECELIA
21-11-2008, 06:28
چذا اینجا اینقدر خلوته

sansi
22-11-2008, 18:05
رمانت به جای حساس رسیده ولی از خودت خبری نیست .......
نمی خوای ادامه ی رمان رو بذاری؟؟؟؟؟؟؟؟

western
23-11-2008, 00:00
عزیزانم شرمنده بدجوری مریض بودم والبته هنوز هم هستم ولی تونستم چند سطری بنویسم امیدوارم خوشتون بیاد:11:

تا به حال نشده بود شاگردی سراغش برود در حقیقت آقای لیمپل به این کارها میرسید وبا شاگردان بجای او تماس مستقیم داشت و برایش عجیب بود شاگردی دفتر اورا پیدا کرده بود وبا وجود نگهبان در و منشی توانسته بود بی اجازه وبی خبر وارد اتاقش شود!با دیدنش بی اختیار اخم کرد:”بله؟”

ونیز اینبار از شدت خشم نفس نفس میزد:”میدونم کار شماست!”

آقای ارموند به پشتی صندلی اش تکیه زد:”شما کی هستید؟”

ونیز خنده تلخی کرد:”کسی که میخواد بدونه لیان کیه؟”

چشمان آقای ارموند با باناباوری گشوده تر شد:”شما این اسم رو از کجا شنیدید؟”

ونیز حالت تمسخر آمیز چهره اش را حفظ کرده بود:”میبینید که از همه چی باخبرم!حالا بگید این کیه که بخاطرش برادر منو شکنجه دادید؟”

آقای ارموند با بی شرمی خندید:”آها...شما برادر بروکلین کینگ هستید درسته؟”

ونیز تعظیم بزرگی کرد:”خوشحالم بالاخره منو بجا آوردید!”

آقای ارموند لم داد و گفت:”خب چه کمکی از من ساخته اس؟”

ونیز به میز نزدیک تر شد:”مثلا میتونید علت این کارتون رو بگید!”

چهره آقای ارموند گرفته شد:”کار ما نیست آقای کینگ!این تهمت بزرگیه که به ما میزنید!”

ونیز بالاخره داد زد:”انتظار دارید باورتون کنم؟”

آقای ارموند خونسردانه لبخند زد:”شما چی؟انتظار دارید من باورتون کنم؟”

ونیز گیج شد:”چیو؟ اگه باور ندارید با من بیایید به...”

آقای ارموند با بریدن حرفش اورا متوجه اشتباهش کرد:”اینکه اینقدر به قاتل پدرومادرتون دلسوزی کنید؟!”

ونیز به چشمان ریز آقای ارموند خیره شد ارموند انگار که از خشم او تفریح میکرد عمیق تر لبخند زد:”چطوره اول شما بگید علت این رفتار دروغتون چیه؟”

ونیز احساس سردرد کرد.آیا واقعاً داشت نقش بازی میکرد؟لحن صدایش را پایین تر آورد:”فکر نکنم لزومی باشه بگم!خودتون بهتر از من میدونید!”

آقای ارموند به میز نزدیک شد و دست زیرچانه اش گذاشت انگار که برای شنیدن داستان شیرینی آماده میشد:”میخوام یک بار دیگه از دهن شما بشنوم...!”

ونیز هم کم نمی آورد.رفت وبر یکی از مبل های روبری میز او نشست:”خب چطوره از لیان شروع کنیم!”

آقای ارموند متوجه شد این جوان دردسرساز خواهد بود:”شما می شناسیدش؟”

ونیز باز لبخند تمسخر آمیزی زد:”نه اما به زودی به کمک برادرم میشناسمش!”

آقای ارموند هم خندید:”اگر اون می شناختش این بلا سرش نمی اومد!”

ونیز سرتکان داد:”پس حدسم درست بود!کار شماست!”

“بهتون گفتم آقای کینگ ما کاری با...”

“خب این لیان کیه که شما بخاطرش به خودتون جرات دادید که به برادرم صدمه بزنید؟”

ارموند با خستگی فوتی کردو به در اشاره داد:”میشه برید واجازه بدید من به کارام برسم؟”

“کدوم کار؟دستور بازجویی از یکی دیگه؟”

ارموند رو به او برگرداند وبا جدیت به چشمان آبی ونیز زل زد:”الان شما چی میخواهید بشنوید؟”

ونیز تکرار کرد:”لیان کیه؟”

ارموند غرید:”شناختن اون به شما ربطی نداره!”

“چرا داره!وقتی میبینم بخاطر اون برادرم روی تخت بیمارستان داره جون میده میفهمم که ربط داره !”

“شما چرا دارید این کارو میکنید؟بچه ها چند بار به شما از غیبت بردارتون اظهار نگرانی کردند وحتی وقتی به شما خبر صدمه دیدنش رو دادند با بیخیالی به اتاقتون رفتید پس الان این نقش بازی کردن در مقابل من برای چیه؟”

ونیز حس کرد درد سرش شدت گرفت:”پس ما در احاطه وتحت نظر بیست وچهار ساعته جاسوس های شما هستیم!”

ارموندهم بالاخره داد زد:”بله وتا وقتی لیان رو پیدا نکردیم ادامه خواهیم داد!حالا تا از شماهم بازجویی نکردیم بهتره گوتونو گم کنید!”

“از این جسارتتون معلومه چقدر به پیدا کردن لیان محتاج هستید!”

“بله شما هم اگر بدونید کل این تشکیلات و شاگردان بی کس در خطر هستند برای پیدا کردنش حتی دست به شکنجه هم میزدید!”

ونیز سرتکان داد:”پس لیان چنین کسی!خب چرا به برادر من شک کردید که اونو بشناسه؟یا نکنه فکر کردید لیان اونه؟”

ارموند عصبی شده بود:”دلایلش به خودمون مربوطه!”

ونیز باز هم سرتکان داد:”مثلا اینکه اونم یکی از نه نفر لیست؟”

ارموند باز به پشتی صندلی تیکه زد:”پس از لیست هم باخبرید!”

“البته!بالاخره منم یکی از اونام !”

ارموند که برای تمام این لو دادن ها دلیل داشت اینبار با مهربانی لبخند زد:”نترسید قصد نداریم به کسی صدمه بزنیم در مورد برادرتون هم گفتم که کار ما نبود.ما خودمون هم از این اتفاقات میترسیم که دنبال این شخص میگردیم شاید اگر ما زودتر پیداش کنیم دیگه هیچ اتفاق بدی نیفته اما در این شرایط...”

ونیز حرفش را قطع کرد:”دارید تهدید میکنید؟”

ارموند با خستگی گفت:”امیدوار بودم شرایط برادرتون شما رو متوجه وخامت اوضاع کرده باشه!”

“پس پیدا کردن این شخص اونقدر مهمه که شما دست به آزار اینو اون میزنید!بله متوجه شدم!”

“خیر آقای کینگ!بهتون گفتم این کار ما نبوده..شما فکر میکنید فقط ما هستیم که دنبال این شخص هستیم؟”

ونیز شوکه شد:”منظورتون چیه؟”

“از اولین روزهای تاسیس این مکان ما با دشمنان زیادی روبرو شدیم که مانع کار وپیشرفت ما می شدند”

“چرا؟”

“دلیلشو باید از اونا بپرسید نه ما!”

“واین وسط لیان کیه؟”

ارموند نفس عمیقی کشید:”ببین جوون!هر قدر اون ناشناس بمونه همونقدر جونش در امانه!”

“اما اینطوری هم هیچوقت نمیتونید پیداش کنید!کسی که اونو نمیشناسه ،مثل برادر من،مسلمه حرفی برای گفتن نخواهد داشت وشما نمیتونید در میون اینهمه ادم اونو پیدا کنید درسته؟”

ارموند با احتیاط گفت:”الان شما دارید پیشنهاد همکاری میدید؟”

اینبار ونیز به پشتی مبل تکیه زد:”بدم نمیاد شخصی رو که حتی اسمش برادرمو به اون روز انداخته پیدا کنم!”

ارموند هم با خیال راحت تکیه زد:”میتونم علت این علاقه ناگهانی رو به برادرتون بفهمم؟”

“چرا میخواهید علتشو بفهمید؟”

“خب میخوام ببینم اگر موجه باشه نیازی نیس به شما مضنون بشیم!”

ونیز قهقهه زد:”اوه شما فکر میکنید من لیان هستم؟”

ارموند با تمسخر گفت:”شاید!بهر حال لیان یکی از شما نه نفره!”

ونیز باز هم خندید:”فکر میکنید اگر من لیان بودم اینطور رفتار میکردم؟”

ارموندسر تکان داد:”بنظر میاد ترسیدید!”

ونیز از جا بلند شد:”اگر من لیان بودم اونقدر شرافت داشتم که اجازه ندم بخاطر من شخص دیگه ای صدمه ببینه!”

ارموند با امیدواری گفت:”چرا نمیرید وبه هفت نفر باقی مونده این حرفو نمیگید؟”

ونیز نگاه کجی به او انداخت:” الان شما دارید پیشنهاد همکاری میدید ؟”

ارموند هم از جا بلند شداما پشت میزش ماند:”چرا که نه آقای کینگ؟اگر ما به هم نیاز داریم میتونیم به هم کمک کنیم چه کار ما بوده چه طرف مقابل!اینطور که بنظر میاد مساله خیلی جدی تر از اونی بوده که فکر میکردیم از طرفی زمان کمی داریم ما میتونیم به کمک هم به چیزایی که میخواهیم برسیم!”

“خواسته شما از من چیه؟”

“در پیدا کردن لیان کمکمون کنید!”

“مگه کاری از من برمیاد؟”

“شاید آقای لیمپل و بقیه بخواند محتاطانه عمل کنند اما من رک میرم سر قضیه!برید و از عوض من به اون هفت نفر بگید لیان هر کی باشه بهتره زود بیاد خودشو به ما معرفی کنه قبل از اینکه اوضاع بدتر از این بشه!”

ونیز گرفته شد:”و در قبال کمک من چی دستگیر من میشه؟”

ارموند با گستاخی به چشمان جدی شده ونیز خیره شد:”سالم میمونید!”

sansi
23-11-2008, 11:06
ممنون از اینکه ادامه رو گذاشتی............
ایشالا حالت زود خوب خوب میشه............

CECELIA
26-11-2008, 04:51
وسترن جان خدا بد بده امیدوارم هرچه زودتر خوب بشی:11:
داستانت داره هیجان انگیز تر می شه
هر وقت حالت خوب شد ادامه را بزار
موفق باشی عزیزم:40:

گل مریم
27-11-2008, 13:27
وسترن جان با ارزوی سلامتی برای شما
مشتاقانه منتظر خواندن ادامه رمانت هستم

CECELIA
28-11-2008, 05:39
برای تشکر از همه زحماتت:11::40:

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

CECELIA
05-12-2008, 07:33
ای بابا چرا تاپیک رفته بود صفحه دوم:41::18:
الان برگردوندمش :46:
ببینم بقیه کجا هستند:5:


وسترن جان خوبی عزیز بهتر شدی:11::10:

CECELIA
06-12-2008, 22:31
وسترن جان عزیز کجایی
یه خبری از خودت بده
خوبی؟

sansi
07-12-2008, 06:18
سلام هنوزم که ادامه ی رمان نیومده...........
وسترن جون حالت خیلی خرابه نه......................
امیدوارم زود زود زود خوب بشی ................
منتظرت میمونیم...........

panteaaa55
07-12-2008, 09:58
عالیست

موفق
پیروز
سربلند
سرافراز باشید

sansi
12-12-2008, 07:15
هنوز خبری از ادامه ی رمان نشده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...................... ...
ما منتظریم

CECELIA
26-12-2008, 07:34
سلام هنوزم که ادامه ی رمان نیومده...........
چند روز نبودم حالا که امدم فکر می کردم چند قسمت را گذاشتی
اما............
وسترن جان عزیز یه خبری از خودت بده
امیدوارم خوب باشی

Mahdi07
31-12-2008, 16:13
برگشتم واون قسمت هایی که نبودم رو دوباره خوندم...نبینم آبجی من قلمو زمین بذاره ها.....ظاهراً به غیر از من خیلی ها چشم به راهن...

somayeh_63
08-01-2009, 22:14
نکنه دیگه ادامه شو نمیخوای ما بخونیم؟ :(

CECELIA
11-01-2009, 05:51
,عزیز کجایی
نمی خواهی ادامه بدی
منتظریم
حداقل یه قسمت کوچولو بزار

CECELIA
15-01-2009, 06:34
کجایی ؟:19:
:41:

western
21-01-2009, 23:31
وای دوستان عزیزم خیلی خیلی شرمنده ام.اوضاع خیلی خراب بود به زحمت تونستم اینقدر تایپ کنم انشالله از این به بعد سعی میکنم لااقل خلاصه وار تمومش کنم تا شما رو منتظر نذارم بازم معذرت میخوام.:41:

رعب و وحشتی عجیب در همه جا افتاده بود.جوانانی که با هزار امید وشوق به جزیره آمده بودند ,با شنیدن خبر صدمه دیدن یکی از مهمانان آنهم دردومین روز ورودشان,آشفته و نگران شده بودند.عده ای هنوز جلوی در بیمارستان منتظر خبر گرفتن شخص صدمه دیده خصوصا علت صدمه دیدنش بودند.عده ای که اکثرشان دختران تازه وارد بودند جلوی در سالن مدیران جمع شده بودند تا درخواست بازگشت بدهند.بقیه کسانی که در خوابگاه ها بودند در دسته های مختلف حلقه زده در این مورد صحبت می کردند.رافائل و تری و متیوس هم که به این طریق از ماجرا با خبر شده بودند با نگرانی راهی اورژانس بودند که ریمی وسط راهرو جلویشان پدیدار شد:”دیونه شدید؟برگردید اتاقتون و وانمود کنید این خبر براتون مهم نیس!”
متیوس غرید:”دیگه کار از این کارا گذشته اونا مارو می شناسند ماهم اونا رو!لزومی به نقش بازی کردن نیست”
ریمی مثل همیشه لبخند تلخی زد:”بله منم اینو می دونم منتهی این کار شما ممکنه جون اون دوتا رو بیشتر از این به خطر بیندازه همینطور جون همه ماها رو...دیدن شجاعت و گستاخی ما اونا رو هم شجاع تر و گستاخ تر می کنه!”
تری هم متوجه نشده بود می خواست جوابی بدهد که رافائل رو به آندو کرد:”درسته!الان همه ما بیشتر از قبل تحت نظر هستیم!”
تری با نگرانی گفت:”پس بروکلین چی؟نگرانش نیستید؟”
ریمی رو به او کرد:”زنده می مونه نترسید الان بچه ها خبر آوردند حالش خوبه...ونیز هم رفته پیش مدیر کل و...”
هر سه همصدا نالیدند:”چی؟؟”
ریمی اخم کرد:”اینجا جای حرف زدن نیست بعدا همه چیزو بهتون میگم, الان بهتره پخش شید!همتون به اتاق برنگردید تو تری ...برو پیش ساشا برای حال پرسی..اینطوری واقعی تره!”
تری سرتکان داد:”رفتم نمیذاره برم اتاقش .گفت میخواد استراحت کنه”
رافائل با خود زمزمه کرد:”.این نشون میده از اینکه ماها به حقیقت قلبش پی بردیم خیلی ناراحته!”
متیوس رو به ریمی کرد:”نگفتی ونیز چرا رفته پیش مدیر ؟”
ریمی اطراف را دید زد:”کافیه خودتو جای اون بذاری می فهمی چرا!”
رافائل نالید:”اوه خدای من!پسره خل!”
در این حین صدایی از طبقه پایین بپا خاست .تری از نرده ها به پایین نگاه کرد و زمزمه کرد:”جوزف برگشته!..خدای من سر و روشو نگاه کنید!”
رافائل بی اختیار پیش می رفت نگاه کند که ریمی مچ دست او را گرفت:”بهش توجه نکنید...!”
صدای بچه ها از پایین شنیده میشد.هرکس از جوزف چیزی در مورد چگونگی اتفاق می پرسید اما جوزف به کسی جواب نمیداد متیوس رو به تری کرد:”خیلی خب بریم دیگه بیشتر از این جلب توجه نکنیم!”
و شروع به بالا رفتن از پله ها کرد.ریمی هم به رافائل دست تکان داد:”سر کلاس میبینمتون بچه ها!”
و اوهم از پله ها سرازیر شد.به پاگرد اول نرسیده بودکه جوزف مقابلش ظاهر شد. ریمی همانطور که همه انتظار داشتند وانمود کرد از دیدن لباسهای خون آلود وپاره اش شوکه شده!کمی عقب دوید و خندید:”وای برای قهرمان جزیره یه کف مرتب!”
به حرف او چند نفر شروع به دست زدن کردند.تری آنچنان خشکیده بود که نمی توانست نگاهش را از جوزف بگیرد اما رافائل هم با بیخیالی از سرراهش کنار رفت.فقط یک لحظه نگاه او وجوزف برهم افتاد.معنای نگاه هر دو یکی بود.ناامیدی!
***
وقتی وارد اتاق شد از دیدن آقای لیمپل و کوین و کلودیا شوکه شد.آقای ارموند اشاره کرد:”بیا بشین!”
مایکل هم رفت و در تک صندلی خالی مانده دوشادوش بقیه نشست.آقای ارموند رو به همیشان کرد:”شرایط رو که می دونید..یکراست میرم سر اصل مطلب!هر کس راه حلی داره بگه!”
کلودیا پرسید:”برای چی؟آروم کردن بچه ها؟”
ارموند خشمگین تر و عجول تر از آن بود که جملات را به دقت انتخاب کند.دستهایش را بلند کرد:”آروم کردن...برگردوندن شرایط قبلی و حتی بهتر کردنش یا رد گم کردن....حالا اسمشو هر چی می خوایید بذارید!فقط زود باشید!”
هر چهار نفر به فکر فرو رفتند.در حقیقت جرات حرف زدن نداشتند.ارموند که جایی برای خالی کردن ترسش پیدا کرده بود ادامه داد:”شماها انگار جمع جلوی در رو ندیدید!می خواند برگردند!با شنیدن جواب رد ترسشون بیشتر میشه!”
مایکل با سادگی سربلند کرد:”چرا باید جواب رد بدید؟خب هر کس بخواد میتونه برگرده!”
نگاه همه به سوی او برگشت.مایکل منتظر شد ولی جوابی نیامد.مایکل ناباورانه گفت:”هر کس بخواد میتونه برگرده مگه نه؟”
ارموند بجای جواب دادن به او گفت:”خب ؟کسی نظری پیشنهادی ..کوفت و زهرماری نداره؟”
ترس لیمپل و کوین و کلودیا از ابراز عقیده بیشتر شد.مایکل هنوز هم به فکر سوالش بود:”نمی تونند برگردند؟!”
ارموند داد زد:”آقای براون مشکل الان ما اون گروه کوچیک جلوی در نیست!مشکل رعب و وحشت وبی آبرویی که کل جزیره و کار و زندگی ما رو گرفته...”
کوین با گستاخی گفت:”فکر کنم برای پیدا کردن حقیقت خیلی زود بود وارد عمل بشیم!”
مایکل دردی در قلبش حس کرد.یعنی بروکلین کار آنها بود؟ارموند دیوانه تر رو به کوین کرد:”آیا این جواب منه؟این راه حله؟آقای وست دارید به من کارمو یاد می دید؟”
کلودیا از هولش داد زد:”می تونیم یه جشن ترتیب بدیم!”
لیمپل از ترس خشم ارموند غرید:”جشن؟جشن چی خانم؟زنده موندن بروکلین؟”
اما ارموند به آرامی سرتکان داد:”درسته!یه جشن....مثلا به افتخار ورود مهمانان!”
لیمپل نفس راحتی کشید و کلودیا از یافتن راه حل خوشحال لبخند زد.کوین پرسید:”اینطوری بیشتر جلب توجه نمی کنیم؟”
ارموند باز عصبانی شد:”شما راه حل بهتری دارید؟”
کوین سر به زیر انداخت:”خیر!منتهی اگر برای امروز می خواهید خیلی دیره و...”
ارموند غرید:”نه دیر نیست...هر قدر زودتر همون قدر بهتر!بلند شید زود برید کاراشو بکنید...برای امشب قوانین رو زمین بزنید...تا صبح در خوابگاه ها باز بمونه مراسم توی سالن ورزشی بگیرید...تزئینات لازم نیست اما خوردنی های خوب حاضر کنید در کل هر چیزی که جوانها رو جلب کنه و حواسشونو پرت کنه...خانم لیچ شما مدیر کار باشید شما بهتر از من این چیزا رو می دونید...لیمپل مخارج جشن هر قدر شد تامین کن...بردید دیگه!”
***
قبل از پیچاندن دستگیره در تازه بیادش آمد که برای پیدا کردن بنجامین خود را بیرون زده بود و وحشتی تلخ بر دلش نشست .با ناامیدی در را گشود و از دیدن هیکل نحیف او بر تخت ,تفس راحتی کشید.بنظر می آمد در خواب است پس بی صدا وارد شد وبرای عوض کردن بلوز خونی و پاره اش خود را به کمد رسانده بود که بنجامین چشم گشود و با دیدن او ضجه ای زد:”وای خدای من!چت شده؟”
جوزف منظورش را فهمید اما فرصت نکرد چیزی بگوید بنجامین با یک پرش خود را به او رساند و فریاد زنان گفت:”چکارت کردند..خدای من ببین چی شد...سالمی؟کجات زخمی شده؟..وای این خون ها چیه...”
جوزف با عجله گفت:”نه نه...نترس من چیزی ام نشده ...”
بنظر می آمد بنجامین کر شده بود دور جوزف می چرخید و فقط به تن و سرو صورتش دست می کشید:”چی شده....کسی بهت حمله کرده؟می دونستم اینجوری میشه...بیا برگردیم ..بیا برگردیم....”
جوزف مجبور شد بازوهای لاغر او را بگیرد و مقابل خود نگه دارد:”بنی...من سالمم...این خون مال کس دیگه است...بنی گوش کن...من حالم خوبه!”
بنجامین با شنیدن این حرف دست از تقلا برداشت و بناگه شروع به گریستن کرد.جوزف منگ مانده بود چه کند.در حقیقت او هم از دیدن سالم بودن بنجامین خوشحال بود.شاید حتی بیشتر از آنچه که اشک شوق بریزد.بنجامین برروی زانوهایش افتاد و هق هق کنان نالید:” بیا برگردیم....لطفا...”
جوزف خسته به در کمد تکیه زد.می توانست علت این ترس بنجامین را درک کند اما می دانست راه فراری نداشتند نه تا وقتی که یکی از آن دو گروه موفق نشده اند...
***

مایکل حس میکرد وظیفه بسیار سختی بر دوش او محول شده.مقابل خانم ویلند سربه زیر مانده بود وخانم ویلند با گیجی تکرار میکرد:”همشو برای امشب می خواهید؟مگه میشه؟”
دخترها دم در آشپزخانه جمع شده گوش میدادند.همگی هنوز شروع به کار نکرده احساس خستگی میکردند غیر از بتسی که در دلش غوغای پرشوری افتاده بود.می دانست کترین و سوفیا از بودن در جلوی دید خوششان نمی آمد می ماند او و سونیا که مسلم بود برای سرویس تنقلات و نوشیدنی ها روانه سالن جشن میشدند..دخترها پچ پچ می کردند و او به انتخاب لباس مناسب فکر میکرد.خانم ویلند حاضر نمیشد این مسئولیت سخت را قبول کند.مایکل از گوشه چشم دخترها را میدید و از همه بیشتر دلش به حال بتسی می سوخت چون می دانست همگی می توانستند به بهانه ای از زیر کار در برند جز او که همیشه آماده فداکاری بود و برای لحظه ای از دست همه مهمانان تازه وارد عصبانی شد.اگر لیان را زودتر پیدا میکردند نیازی به این کارها نمیشد.شاید بهتر بود آنها را مجازات میکرد.چرا که نه؟!مگر نه اینکه قرار بود مسئولیت ها تقسیم شود؟این کار میتوانست همان شب انجام شود.به این طریق به خواسته آقای ارموند هم نزدیک می شدند.وقتی همه سرگرم کار میشد اتفاقات افتاده را از یاد میبردند.خانم ویلند ادامه میداد:”خب خرید ها چی؟شما تا شب باید به من مواد لازم برای پخت کیک و دسرو...”
مایکل با شادی حرفش را برید:”چطوره براتون کمک بیارم ؟”
خانم ویلند غرید:”پس چی؟حتی اگر دخترا قدرتشو داشته باشند تا شب سرپا کار کنند بازم نمی رسیم!”
مایکل بی اختیار به بتسی نگاه کرد و لبخند زد:”باشه..براتون یه گروه بزرگ میارم شما هم هر چی لازم دارید لیست کنید بدید بتسی بیاره دفترم!”
خانم ویلند با بیخیالی سرش را به علامت قبول تکان داد اما دخترها ناباورانه رو به بتسی کردند:”چرا تو؟موضوعی هست؟”
اما حواس بتسی هنوز هم در مهمانی مانده بود.
***

sansi
23-01-2009, 19:15
از اینکه برگشتی خیلی خوشحالم..........
منتظر ادامه میمونیم.......
لطفا کامل بذار نه خلاصه شده............

CECELIA
26-01-2009, 06:23
امدی؟:18::37:
فکر کردم دیگه نمی ایی :35::36:
ممنون به خاطر قسمت جدید:42:

CECELIA
26-01-2009, 06:26
لطفا کامل بذار نه خلاصه شده............

دوست عزیز داستان هنوز تمام نشده:46:
نویسنده گلمون داره ان را می نویسه:8:
و هر وقت بتونه قسمتی از ان را می ذاره:10::11:

CECELIA
26-01-2009, 06:36
لطفا کامل بذار نه خلاصه شده............

دوست عزیز داستان هنوز تمام نشده:46:
نویسنده گلمون داره ان را می نویسه:8:
و هر وقت بتونه قسمتی از ان را می ذاره:10::11:

CECELIA
26-01-2009, 06:37
دوست عزیز داستان هنوز تمام نشده:46:
نویسنده گلمون داره ان را می نویسه:8:
و هر وقت بتونه قسمتی از ان را می ذاره:10::11:

sansi
26-01-2009, 17:00
من به خاطراین گفتم چون وسترن خودشون گفته بودن

( انشالله از این به بعد سعی میکنم لااقل خلاصه وار تمومش کنم) [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

CECELIA
09-02-2009, 07:03
وسترن جان عزیز
داستانت تا اینجا که خیلی خوب پیش رفته
می دانی خیلی دیر به دیر داری می ذاری
دیگه منم داره یادم می ره قسمت قبل چه اتفاقی افتاد
امیدوارم داستانت را رها نکنی و ادامه بدی واقعا حیفه

باز که تاپیک صفحه دوم بود بقیه کجایند

sansi
13-02-2009, 12:56
از ادامه ی رمان که خبری نیست...........
ما منتظریم.......

CECELIA
08-03-2009, 00:09
نیستی؟:18:
ناامید شدم............................:41:

sansi
08-03-2009, 22:58
یه ماهی میشه که دیگه ادامه ی رمان رو نذاشتیا..............................
نکنه نمی خوای ادامه ندی...................

western
13-04-2009, 10:36
وای دوستان واقعاً شرمنده شماها شدم.هیچ فکر نمی کردم اینقدر گرفتاری برام پیش بیاد که دیگه نتونم ادامه داستان رو تایپ کنم در حقیقت از اولش خیلی امیدوار ومطمئن بودم می تونم این کارو بکنم چون به شوق شماها منم انگیزه ای برای نوشتن پیدا میکردم اگر هم اینقدر تاخیر داشتم برای پست زدن و گفتن این حرفا واسه این بود که هنوزم امید داشتم بتونم بازم تایپ کنم و بقیه رو بذارم ولی الان واقعاً سرم شلوغه و جمعبندی رمان واقعاً وقت گیر و سخت شده برام.اما بازم نمی خوام مطمئن حرف بزنم احتمال زیادی هست لااقل در ده بیست صفحه رمان رو خلاصه کنم و بذارم در طی این هفته روش حتما فکر میکنم و به جایی میرسونم.بهرحال حتما خبرشو میدم.لطفاً منو بخاطر این بی توجهی ببخشید.

CECELIA
16-04-2009, 00:36
western
خیلی وقت بود نیامده بودی
کاش می تونستی هفته ای حداقل اندازه یکی دوصفحه هم بزاری خوب بود
خیلی بد می شه بخواهی همه را خلاصه کنی و ان چیزی را که از اول مد نظرت بوده نزاری
واقعا داستان خوب تا اینجا پیش رفته بود .............

ssaraa
01-06-2009, 11:18
سلام آمنه من از وقتي توي هم ترانه رمان قشنگ شيطان كيست رو خوندم اومدم اينجا عضو شدم :20: البته رانده شدگان هم قشنگ بود اما به پاي شيطان كيست نمي رسيد منتظر رمانهاي قشنگتر و جذابتر تو هستم:8:

dropdead
05-06-2009, 19:01
نمیخوای ادامشو بذازی؟

ssaraa
17-06-2009, 13:49
من كه داستانو يادم رفته بود ..... ماشااله اينقدر هم شخصيت داره كه قاطي مي كنيم......جان ما بقيشو زودتر بزار ...... ولي خودمونيما جدا نويسندگي نبوغ مي خواد كه وسترن جان هم داره........ خلاصه مارو از كف در بيار

ssaraa
20-06-2009, 09:29
پس اين داستان چي شد ...:19:

kana
20-06-2009, 20:35
من همین الان عضو شدم .
رمانتو میخونم و نظرمو میگم
ممنون:)

ssaraa
23-06-2009, 10:57
چرا بقيشو نميذاري عزيزم مرديم:18:

somayeh_63
24-06-2009, 21:52
وای دوستان واقعاً شرمنده شماها شدم.هیچ فکر نمی کردم اینقدر گرفتاری برام پیش بیاد که دیگه نتونم ادامه داستان رو تایپ کنم در حقیقت از اولش خیلی امیدوار ومطمئن بودم می تونم این کارو بکنم چون به شوق شماها منم انگیزه ای برای نوشتن پیدا میکردم اگر هم اینقدر تاخیر داشتم برای پست زدن و گفتن این حرفا واسه این بود که هنوزم امید داشتم بتونم بازم تایپ کنم و بقیه رو بذارم ولی الان واقعاً سرم شلوغه و جمعبندی رمان واقعاً وقت گیر و سخت شده برام.اما بازم نمی خوام مطمئن حرف بزنم احتمال زیادی هست لااقل در ده بیست صفحه رمان رو خلاصه کنم و بذارم در طی این هفته روش حتما فکر میکنم و به جایی میرسونم.بهرحال حتما خبرشو میدم.لطفاً منو بخاطر این بی توجهی ببخشید.

بي انصاف
پس ما چي :41:

lalehjoon99
26-06-2009, 19:04
سلام وسترن جان رمان هات عالی هستن دست گلت درد نکنه
موفق باشی فقط زود به زود بزار
ممنون .مرسسسسسسسسسسسسسسی

ssaraa
27-06-2009, 09:51
اگر عزيزم بقيه رمان تو كار نيست ما بريم پي كارمون:19:

ssaraa
27-06-2009, 09:53
اگه اشا اله بقيه شو گذاشتي فونت تو عوض كن

sepideh_bisetare
23-07-2009, 12:44
سلام وسترن جونم من منتظر بقیه اش هستم

vahidhgh
26-07-2009, 01:37
فقط میتونم بگم خسته نباشی و بگم که همه مشتاق ادامه داستانند خانوم

ali-07
28-07-2009, 11:49
خيلي عاليه براي بار سوم شيطان كيست رو ديروز خوندم ،حالا هم رانده شدگان رو تموم كردم واقعا كارتون عاليه حالا هم شروع كردم اين داستان جديدتو ميخونم لطفا سريع تر ادامه داستان رو بزار
ممنون

vahidhgh
29-07-2009, 01:58
آمنه جان منتظریم پس چی شد

نسرین 64
01-08-2009, 15:52
سلام . من عضو جدیدم.
عاشق کتاب شیطان کیست هستم به خاطر نثر باحال و متفاوتش.
کتاب رانده شدگانم خوندم. اونم قشنگه.
دنبال کتابای دیگت میگشتم که سایتو پیدا کردم و عضو شدم اما موندم تو کف کتاب چهارمیه .
لطفا زود باش

نسرین 64
03-08-2009, 14:40
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است

نسرین 64
10-08-2009, 06:20
سلام
بابا خیلی خوبی ، خیلی باحالی .
به قول بچه ها حیف اون پشتکار........
دختر بجنب.

somayeh_63
11-10-2009, 22:47
پس این وسترن کجاست؟
نمیخواد ادامه بده؟

somayeh_63
11-10-2009, 22:52
پس این وسترن کجاست؟
نمیخواد ادامه بده؟

monireh_sa
01-11-2009, 23:38
اول سلام به آمنه عزیز
بعدم اینکه من واقعا عاشق رمانهاتم
ولی خام گل چرا بقیش رو نمیزارید.
دلمون خشکید آخه:41:

LPNEI...
20-06-2010, 08:50
سلام من تازه دیروز عضو شدم قبلا شیطان کیست و رانده شدگان رو خوندم خیلی باحال بودن...الان اومدم بقیه رماناتونو بخونم داشتم این اخریه رو می خوندم که دیدم دیگه ادامه نداره و اخرین بار که گذاشتید بیشتر از یه سال پیش بوده.......................تو رو خدا ادامه اش رم بزارید

setare.pers
27-07-2012, 03:47
خواهشن بهمون اطلاع بدین اگه قراره کتابو چاپ کنین

melika1998
08-09-2013, 17:48
بچه ها من تازه عضو شدم لطفا رمانای قشنگ پیشنهاد بدید.مررررررررررررررررررر رررررررررررسی!:n16:

Atghia
08-09-2013, 18:49
بچه ها من تازه عضو شدم لطفا رمانای قشنگ پیشنهاد بدید.مررررررررررررررررررر رررررررررررسی!:n16:

دوست عزیز به انجمن خوش آمدید
شما میتونید برای آشنایی بیشتر با کتاب های جالب از جمله رمان تاپیک های:
معرفي كتاب هايي كه خوانده ايم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
و
بخشي زيبا از كتابي كه خوانده ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

را مطالعه بفرمایید

و اگر در هنگام ارسال مطلب یا درخواستتون به عنوان تاپیکی که قصد ارسال مطلب در اون رو دارید بیشتر توجه کنید ممنون خواهیم شد:n16:

vahidhgh
13-09-2013, 22:57
گفتم نکنه وسترن اومده باز اینجا دوباره آپ شده
وسترن جان از اینجا به شمال غربی ترین جا یعنی شهرت بهت سلام میکنم.

Azadeh..
27-08-2016, 12:23
میشه لطفا pdf این رمان رو بگذارید، خیلی ممنون

western
29-08-2016, 21:09
وای باورم نمیشه این تاپیک هنوزم هست؟!؟! چه دورانی سر کردیم تو اینجا...هنوز تازه کار بودم و از توجه دوستان چقدر خوشحل میشدم :n19:
دلم براتون تنگ شده بچه هاااا

setare.pers
21-09-2016, 17:36
عالی بود اینجا