مشاهده نسخه کامل
: مهدی اخوان ثالث
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
زندگی
مهدی اخوان ثالث نام هنری: م. امیددر سال ۱۳۰۷ درمشهدچشم به جهان گشود.در مشهد تامتوسطه نیز ادامه تحصیل داد واز نوجوانی به چامه سرایی روی آورد . در سال 1326 دوره هنرستان مشهد رشته آهنگری را به پایان بر و همان جا در همین رشته آغاز به کار کرد.در آغاز دههی بیست زندگیش به تهران آمد و پیشه ی آموزگاری را برگزید.در سال ۱۳۲۹ بادخترعمویش ایراناز دواج کرد.با اینکه نخست به سیاست گرایش داشت ولی پس از رویداد۲۸ مرداداز سیاست تا مدتی روی گرداند. چندی بعد بانیما یوشیج و شیوهی سرایندگی او آشنا شد. شاهکار 'اخوان ثالث' چامهیزمستاناست. او رویکردی میهن پرستانه داشت و بهترین اشعارش را نیز برای ایران گفته است (تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم). او دارای ۴ فرزند است.
سال شمار زندگی اخوان
1307 (اسفند), تولد در مشهد
1326 (خرداد), پایان تحصیل دوره هنرستان مشهد در رشته آهنگری.شروع به كار آهنگری و چاقوسازی برای مدتی كوتاه در مشهد.عزیمت به تهران و شروع به كار در تهران (همكاری با مطبوعات و معلمی).
1327 شروع به كار معلمی در ورامین
1329 ازدواج با دختر عمویش ایران (خدیجه) اخوان ثالث
1330 چاپ اول ارغنون
1331 شروع زندگی مشترك با همسرش ایران خانم
1333 تولد لاله, دختر اولش
1335 چاپ اول زمستان،آشنایی با ابراهیم گلستان و آغاز همكاری با او
1336 تولد لولی, دختر دوم،شروع به كار در رادیو
1338 تولد توس, پسر اول، چاپ اول آخر شاهنامه
1342 تولد تنسگل, دختر سوم كه پس ازچهار روز فوت شد
1344 چاپ اول از این اوستازندان به مدت شش ماه تولد زردشت, پسر دوم
1345 چاپ اول منظومه شكار
1348 چاپ اول پاییز در زندان،عزیمت به خوزستان و شروع به كار در تلویزیون آبادان،چاپ اول عاشقانهها و كبود،چاپ اول بهترین امید (گزینه اشعار و مقالات)
1349 چاپ اول برگزیده اشعار, جیبی
1350 چاپ اول مجموعه مقالات
1353 (شهریور) در گذشت لاله, دختر اول،بازگشت از آبادان به تهران و شروع به كار در تلویزیون ملی ایران
1354 چاپ اول آوردهاند كه فردوسی...(كتاب برای كودكان)
1355 چاپ اول درخت پیر و جنگل (داستان برای كودكان ونوجوانان)،چاپ اول در حیاط كوچك پاییز در زندان
1356 شروع به تدریس ادبیات دوره سامانی و ادبیات معاصر در دانشگاههای تهران, ملی و تربیت معلم
1357 چاپ اول بدعتها و بدایع نیما یوشیج،چاپ اول دوزخ, اما سرد،چاپ اول زندگی میگوید: اما باز باید زیست
1358 شروع به كار در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی (فرانكلین سابق)
1360 آغاز دوران بازنشستگی بدون حقوق از كلیه مشاغل دولتی
1361 چاپ اول عطا و لقای نیما یوشیج
1368 چاپ اول ترا ای كهن بوم و بر دوست دارم
1369 سفر به خارج از كشور و برگزاری جلسات شعرخوانی در آلمان, انگلیس, دانمارك, سوئد, نروژ و فرانسه به مدت سه ماه و نیم ( از شانزدهم فروردین تا 29 تیر ماه )
درگذشت در بیمارستان مهر تهران (ساعت 30/10 شب یكشنبه چهارم شهریور ماه)
تشییع جنازه از بیمارستان به بهشت زهرا ( سه شنبه ششم شهریور ماه )
انتقال جنازه از بهشت زهرا به مشهد (توس) و خاكسپاری در محوطه آرامگاه فردوسی
كتابهای اخوان
شعر
• ارغنون, چاپ اول 1330
• زمستان, چاپ اول 1335, انتشارات زمان
• آخر شاهنامه, چاپ اول 1338, بینا
• از این اوستا, چاپ اول 1344, انتشارات مروارید
• منظومه شكار, چاپ اول 1345, انتشارات مروارید
• پاییز در زندان, چاپ اول 1348, انتشارات مروارید
این مجموعه در سال 1355 با نام « در حیاط كوچك پاییز, در زندان » توسط انتشارات توس انتشار یافت؛ و تا امروز به همین نام انتشار مییابد.
• زندگی میگوید: اما باز باید زیست, چاپ اول 1357، انتشارات توكا
• دوزخ, اما سرد, چاپ اول 1357, انتشارات توكا
• ترا ای كهن بوم و بر دوست دارم, چاپ اول 1368, انتشارات مروارید
• سواحلی ، چاپ اول 1381 ، انتشارات زمستان
گزیده شعر
• عاشقانهها و كبود, چاپ اول 1348, انتشارات جوانه.
• بهترین امید, چاپ اول 1348, انتشارات روزن.
• برگزیده شعرهای مهدی اخوان ثالث ( از مجموعه چشم انداز شعر امروز - 6 ) ، چاپ اول 1349, سازمان نشر کتاب .
• برگزیده شعرهای م. امید, چاپ اول 1349, انتشارات بامداد.
• قاصدك, چاپ اول 1368, انتشارات ابتكار.
• گزینه اشعار مهدی اخوان ثالث, چاپ اول 1369, انتشارات مروارید.
• سر كوه بلند, چاپ اول 1375, انتشارات زمستان.
مقاله
• نوعی وزن در شعر امروز فارسی, ماهنامه « در راه هنر », 1344.
• حیوانهایی كه شعر میگفتند, ماهنامه « فرهنگ » , دی 1345.
• ملاحظاتی درباره دیوان عماد فقیه, كتاب چراغ, پاییز1361.
• آیات موزون افتاده قرآن كریم, یادنامه علامه امینی ( به كوشش محمد رضا حكیمی ), 1355.
مجموعه مقاله و نقد ادبی
• مقالات ( جلد اول ), چاپ اول 1350 , انتشارات توس.
• بدعتها و بدایع نیما یوشیج, چاپ اول 1357 , انتشارات توكا.
• عطا و لقای نیما یوشیج, چاپ اول 1361 ، انتشارات دماوند.
• حریم سایههای سبز ( جلد دوم مقالات ), چاپ اول 1374, انتشارات زمستان.
• نقیضه و نقیضه سازان ، چاپ اول 1374 ، انتشارات زمستان .
داستان
• مرد جن زده, چاپ اول 1354, انتشارات توس.
• درخت پیر و جنگل, چاپ اول 1355, انتشارات توس ( قصه برای كودكان و نوجوانان).
گفت و گو
• گفت و شنودی با مهدی اخوان ثالث, به كوشش ناصر حریری, چاپ اول 1368, كتابسرای بابل.
• در پرتو چراغ آن سخن سنج, گفت و شنودی با مهدی اخوان ثالث, محمد محمدعلی, كلك شماره 6, شهریور 1369.
• صدای حیرت بیدار, به كوشش مرتضی كاخی, چاپ اول 1371, انتشارات زمستان.
• گفت و گو با مهدی اخوان ثالث, كیان شماره 9, مهر 1371.
• گفت و گو با احمد شاملو, محمود دولت آبادی, مهدی اخوان ثالث, به كوشش محمد محمدعلی, چاپ اول 1372, نشر قطره.
كتابهای درباره اخوان
• آوا و لقا ( ره یافتی به شعر اخوان ثالث ) ، مهوش قویمی ، انتشارات هرمس ، چاپ اول ، تهران 1383
• آواز چگور, محمد رضا محمدی آملی, نشر ثالث, چاپ اول, تهران 1377.
• اخوان شاعری كه شعرش بود, منوچهر آتشی, انتشارات آمیتیس, چاپ اول, تهران 1382.
• از زلال آب و آینه ( تأملی در شعر اخوان ثالث ), جواد میزبان, انتشارات پایه, چاپ اول, مشهد 1382.
• امیدی دیگر ( نگاهی تازه به شعرهای مهدی اخوان ثالث ), ضیاءالدین ترابی, نشر دنیای نو, چاپ اول, تهران 1380.
• باغ بیبرگی ( یادنامه مهدی اخوان ثالث ), به اهتمام مرتضی كاخی, انتشارات زمستان, چاپ اول, تهران 1370.
• تجربههای همه تلخ ( نگاهی به سرودههای مهدی اخوان ثالث ), كاظم رحیمی نژاد, نشر آفرینه, چاپ اول, تهران 1381.
• چهل و چند سال با امید ( مهدی اخوان ثالث ), یدالله قرایی, نشر بزرگمهر, چاپ اول, تهران 1370.
• دفترهای زمانه ( بدرودی با مهدی اخوان ثالث و دیدار و شناخت م. امید ), گردآوری و تدوین سیروس طاهباز, ناشر گرد آورنده, چاپ اول, تهران 1370.
• دیدار و شناخت م. امید ( دفترهای زمانه ), زیر نظر و اهتمام سیروس طاهباز, اسفند 1347.
• رمز و رمزگرایی در اشعار مهدی اخوان ثالث, علی احمد پور, انتشارات ترنج, چاپ اول, مشهد 1374.
• شعر زمان ما 2 ( مهدی اخوان ثالث ), محمد حقوقی, انتشارات نگاه, چاپ اول, تهران 1379.
• گفت و گوی شاعران (مهدی اخوان ثالث ، احمد شاملو ، ... )، مرتضی کاخی ( ترجمه ، ویرایش و تنظیم )، انتشارات زمستان ، چاپ اول، تهران 1384 .
• مهدی اخوان ثالث, حافظ موسوی, نشر قصه, چاپ اول, تهران 1381.
• ناگه غروب كدامین ستاره ( یادنامه مهدی اخوان ثالث ), ویراستاران محمد قاسم زاده و سحر دریایی, نشر بزرگمهر, چاپ اول, تهران 1370.
• نامی و نامهای از مهدی اخوان ثالث, جعفر پژوم, نشر سایه, چاپ اول, تهران 1370.
• نگاهی به مهدی اخوان ثالث, عبدالعلی دستغیب, انتشارات مروارید, چاپ اول, تهران 1373.
F l o w e r
26-04-2007, 00:16
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :
1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
» از این اوستا :
منزلی در دوردست : منزلی در دوردستی هست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کتیبه : فتاده تخته سنگ آنسوی تر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصه ی شهر سنگستان : دو تا کفتر نشسته اند روی شاخه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 7%20%C3%9A%C2%A9%C3%99%C2%81%C3%98%C2%AA%C3%98%C2% B1%20%C3%99%C2%86%C3%98%C2%B4%C3%98%C2%B3%C3%98%C2 %AA%C3%99%C2%87%20%C3%98%C2%A7%C3%99%C2%86%C3%98%C 2%AF%20%C3%98%C2%B1%C3%99%C2%88%C3%9B%C2%8C%20%C3% 98%C2%B4%C3%98%C2%A7%C3%98%C2%AE%C3%99%C2%87)
مرد و مرکب : گفت راوی راه از ایند و روند آسود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آنگاه پس از تندر : نمی دانی چه شبهایی سحر کردم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
روی جاده ی نمناک : اگرچه حالیا دیریست کان بی کاروان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آواز چگور : وقتی که شب هنگام گامی چند دور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پرستار : شب از شبهای پاییزی ست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
راستی ای وای آیا : دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
و نه هیچ : نه زورقی و نه سیلی ، نه سایه ی ابری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نماز : باغ بود و دره چشم انداز پر مهتاب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سبز : با تو دیشب تا کجا رفتم تا خدا وانسوی صحرای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
و ندانستن : شست باران بهاران هر چه هر جا بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
» آخر شاهنامه :
کاوه یا اسکندر : موجها خوابیده اند ، آرام و رام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل1 : باده ای هست و پناهی و شبی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چون سبوی تشنه : از تهی سرشار جویبار لحظه ها جاری ست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
میراث : پوستینی کهنه دارم من یادگاری ژنده پیر از روزگارانی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گل : همان رنگ و همان روی همان برگ و همان بار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرداب : این نه آب است کآتش را کند خاموش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 2 : تا کند سرشار شهدی خوش هزاران بیشه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خزانی : پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دریچه ها : ما چون دو دریچه ، رو به روی هم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گله : شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بازگشتن زاغان : در آستان غروب بر آبگون به خاکستری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ناژو : دور از گزند و تیررس رعد و برق و باد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دریغ : بی شکوه و غریب و رهگذرند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
طلوع : پنچره باز است و آسمان پیداست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 3 : ای تکیه گاه و پناه زیباترین لحظه های ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بی دل : آری ، تو آنکه دل طلبد آنی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آخر شاهنامه : این شکسته چنگ بی قانون ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قولی در ابوعطا : کرشمه ی درآمد دگر تخته پاره به امواج ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چه ارزوها : درآمد چه آرزوها که داشتم من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
وداع : سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پیامی از آن سوی پایان : اینجا که ماییم سرزمین سرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
با همین دل و چشمهایم همیشه : با همین چشم ، همین دل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پیغام : چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
برف : پاسی از شب رفته بود و برف می بارید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده : همچو دیوی سهمگین در خواب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سر کوه بلند : سر کوه بلند آمد سحر باد ز توفانی که می آمد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرثیه : خشمگین و مست و دیوانه ست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفت و گو : باری ، حکایتی ست حتی شنیده ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ساعت بزرگ : یادمان نمانده کز چه روزگار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جراحت : دیگر کنون دیری و دوری ست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی : گر زری و گر سیم زراندودی ، باش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خفتگان : خفتگان نقش قالی ، دوش با من خلوتی کردند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قاصدک : قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
» زمستان :
یاد : هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نغمه ی همدرد :اینه ی خورشید از آن اوج بلند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خفته :آمد به سوی شهر از آن دور دورها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بی سنگر :در هوای گرفته ی پاییز وقت بدرود شب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شعر : چون پرنده ای که سحر با تکانده حوصله اش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سترون : سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در میکده : در میکده ام چون من بسی اینجا هست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هر جا دلم بخواهد : چون میهمانان به سفره ی پر ناز و نعمتی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نظاره : با نگهی گمشده در کهنه خاطرات ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به مهتابی که به گورستان می تابید :حیف از تو ای مهتاب شهریور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سه شب : نخستین روزنه ای از امید ، گرم و گرامی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سگها و گرگها : هوا سرد است و برف آهسته بارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
فراموش :با شما هستم من ، ای ... شما ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
فریاد :خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اندوه : نه چراغ چشم گرگی پیر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصه ای از شب : شب است شبی آرام و باران خورده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرداب : عمر من دیگر چون مردابی ست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
برای دخترکم لاله و آقای مینا :با دستهای کوچک خوش
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زمستان : سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گزارش :خدایا ! پر از کینه شد سینه ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جرقه : به چشمان سیاه و روی شاداب و صفای دل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
لحظه :همه گویند که : تو عاشق اویی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
روشنی : ای شده چون سنگ سیاهی صبور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گرگ هار : گرگ هاری شده ام هرزه پوی و دله دو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بیمار : بیمارم ، مادرجان می دانم ، می بینی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
فسانه : گویا دگر فسانه به پایان رسدیه بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
داوری : هر که آمد بار خود را بست و رفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آب و آتش :آب و آتش نسبتی دارند جاویدان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پاسخ : چه می کنی ؟ چه می کنی ؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرود پناهنده : نجوا کنان به زمزمه سرگرم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
لحظه ی دیدار : لحظه ی دیدار نزدیک است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پرنده ای در دوزخ : نگفتندش چو بیرون می کشاند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پند : بخز در لکت ای حیوان ! که سرما ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آواز کرک : بده ... بدبد ... چه امیدی ؟ چه ایمانی ؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چاووشی : بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هستن : گفت و گو از پاک و ناپاک است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
باغ من : آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
منظومه ی شکار : وقتی که روز آمده ، اما نرفته شب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
» در حیاط کوچک پاییز ، در زندان :
آن بالا : داشتم با ناهار یک دو پیمانه از آن تلخ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 6 : امشب دلم آرزوی تو دارد نجوا کنان و بی آرام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
» دوزخ اما سرد :
روز و شب : روز,افاق عاج خواند سرودی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
~~~
باز هم باران ( شعر منتشر نشده) : باز هم باران باز هم آن روزها و شب هايي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دیشب امد ... (شعر منتشر نشده ) : ديشب آمد پيشم و اتمام حجت كرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زنده باد ايران : گرچه ميبافند بهرِ شيرها زنجيرها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بگیر فطره ام اما مخور برادر جان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یاد
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
آن شب که عالم عالم لطف و صفا بود
من بودم و توران و هستی لذتی داشت
وز شوق چشمک می زد و رویش به ما بود
ماه از خلال ابرهای پاره پاره
چون آخرین شبهای شهریور صفا داشت
آن شب که بود از اولین شبهای مرداد
بودیم ما بر تپه ای کوتاه و خکی
در خلوتی از باغهای احمد آباد
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
پیراهنی سربی که از آن دستمالی
دزدیده بودم چون کبوترها به تن داشت
از بیشه های سبز گیلان حرف می زد
آرامش صبح سعادت در سخن داشت
آن شب که عالم عالم لطف و صفا بود
گاهی سکوتی بود ، گاهی گفت و گویی
با لحن محبوبانه ، قولی ، یا قراری
گاهی لبی گستاخ ، یا دستی گنهکار
در شهر زلفی شبروی می کرد ، آری
من بودم و توران و هستی لذتی داشت
آرامشی خوش بود ، چون آرامش صلح
آن خلوت شیرین و اندک ماجرا را
روشنگران آسمان بودند ، لیکن
بیش از حریفان زهره می پایید ما را
وز شوق چشمک می زد و رویش به ما بود
آن خلوت از ما نیز خالی گشت ، اما
بعد از غروب زهره ، وین حالی دگر داشت
او در کناری خفت ، من هم در کناری
در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت
ماه از خلال ابرهای پاره پاره
نغمه ی همدرد
اینه ی خورشید از آن اوج بلند
شب رسید از ره و آن اینه ی خرد شده
شد پرکنده و در دامن افلک نشست
تشنه ام امشب ، اگر باز خیال لب تو
خواب تفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمه ای شیرین است
من دگر نیستم ، ای خواب برو ، حلقه مزن
این سکوتی که تو را می طلبد نیست عمیق
وه که غافل شده ای از دل غوغایی من
می رسد نغمه ای از دور به گوشم ، ای خواب
مکن ، این نعمه ی جادو را خاموش مکن
زلف چون دوش ، رها تا به سر دوش مکن
ای مه امروز پریشان ترم از دوش مکن
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمه ای ست
برو ای خواب ، برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه ای ست
چشم بر دامن البرز سیه دوخته ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق در پنجه ی غم قلب مرا می فشرد
با تو ای خواب ، نبرد من و دل زینت سبب است
مرغ شب آمد و در لانه ی تاریک خزید
نغمه اش را به دلم هدیه کند بال نسیم
آه ... بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمه ی همدرد فتوحی ست عظیم
خفته
آمد به سوی شهر از آن دور دورها
آشفته حال باد سحرخیز فرودین
گفتی کسی به عمد بر آشفت خکدان
زان دامنی که باد کشیدیش بر زمین
شب همچو زهد شیخ گرفتار وسوسه
روز از نهاد چرخ چو شیطان شتاب کن
همچون تبسمی که کند دختری عفیف
بنیاد زهد و خانه ی تقوا خراب کن
آن اختران چو لشکریان گریخته
هر یک به جد و جهد پی استتار خویش
افشانده موی دخترکی ارمنی به روی
فرمانروا نه عدل ، نه بیداد ، گرگ و میش
سوسو کنان به طول خیابان چراغها
بر تاج تابنک ستونهای مستقیم
چون موج باده پشت بلورین ایغها
یا رقص لاله زار به همراهی نسیم
آمد مرا به گوش غریوی که می کشید
نقاره با تغنی منحوس و دلخراش
ناقوس شوم مرده دلان است ، کز لحد
سر بر کشیده اند به انگیزه ی معاش
توأم به این سرود پر ابهام مذهبی
در آسمان تیره نعیب غرابها
گفتی ز بس خروش که می آمدم به گوش
غلتان شدند از بر البرز آبها
من در بغل گرفته کتابی چو جان عزیز
شوریده مو به جانب صحرا قدم زنان
از شهر و اهل شهر به تعجیل در گریز
بر هم نهاده چشم ز توفان تیره جان
بر هم نهاده چشم و روان ، دستها بهجیب
وز فرط گرد و خک به گردم حصارها
ناگه گرفت راه مرا پیکری نحیف
چون سنگ کوه ، در قدم چشمه سارها
دیدم به پای کاخ رفیعی که قبه اش
راحت غنوده به دامان کهکشان
خوابیده مرد زار و فقیری که جبه اش
غربال بود و هادی غمهای بیکران
کاخی قشنگ ، مظهر بیدادهای شوم
مهتاب رنگ و دلکش و جان پرور و رفیع
مردی اسیر دوزخ این کهنه مرز و بوم
چون بره ای که گم شده از گله ای وسیع
از کاخ رفته قهقهه ی شوق تا فلک
چون خنده های باده ز حلقوم کوزه ها
وان ناله های خفته کمک می کند به شک
کاین صوت مرد نیست که آه عجوزه ها
تعبیر آه و قهقهه خاطر نشان کند
مفهوم بی عدالتی و نیش و نوش را
وین پرده ی فصیح مجسم عیان کند
دنیای طلم و جور سباع و وحوش را
آن یک به فوق مسکنت از ظلم و جور این
این یک به تخت مقدرت از دسترنج آن
این با سرور و شادی و عیش و طرب قرین
و آن با عذاب و ذلت و اندوه توأمان
گفتم به روح خفته ی آن مرد بی خبر
تا کی تو خفته ای ؟ بنگر آفتاب زد
بر خیز و مرد باش ، ولیکن حذر ، حذر
زنهار ، بی گدار نباید به آب زد
همدرد من ! عزیز من! ای مرد بینوا
آخر تو نیز زنده ای ، این خواب جهل چیست
مرد نبرد باش که در این کهن سرا
کاری محال در بر مرد نبرد نیست
زنهار ، خواب غفلت و بیچارگی بس است
هنگام کوشش است اگر چشم وا کنی
تا کی به انتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت به پا کنی
بی سنگر
در هوای گرفته ی پاییز
وقت بدرود شب ، طلوع سحر
پیله اش را شکافت پروانه
آمد از دخمه ی سیاه به در
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حرصی و آشفته
همره آرزو به راه افتاد
نقش رخسار بامداد هنوز
بود پر سایه از سیاهی سرد
داشت نقاش خسته از پستو
کاسه ی رنگ زرد می آورد
رد شد از دشت صبح پروانه
با نگاهی حرصی و آشفته
دید در پیله زار دنیایی
چشم باز و بصیرت خفته
ای ! پروانگک ! روی به کجا ؟
آمد از پیله زار آوایی
باد سرد خزان سیه کندت
چه جنونی ، چه فکر بیجایی
فصل پروانه نیست فصل خزان
نیم پروانه کرمکی گفتا
لااقل باش تا بهار اید
لااقل باش ... محو شد آوا
رد شد از دشت صبح پروانه
به چمنزار نیمروز رسید
شهر پروانه های زرین بال
نور جریان پشت بر خورشید
اوه ، به به غریب پروانه
از کجایی تو با چنین خط و خال ؟
شهر عشاق روشنی اینجاست
شهر پروانه های زرین بال
نه غریبن من ، آشنا هستم
از شبستان شعر آمده ام
خسته از پیله های مسخ شده
از سیه دخمه ام برون زده ام
همرهم آرزو ، به کلبه ی شعر
آردها بیخت ، پر وزن آویخت
بافته از دل و تنیده ز جان
خاطرم نقش حله ها انگیخت
از شبستان شعر پارینه
من همان طفل ارغنون سازم
ارغنون ناله های روح من است
دردنک است و وحشی آوازم
اینک از راه دور آمده ام
آرزومند آرزوی دگر
در دلم خفته نغمه های حزین
از تمنای رنگ و بوی دگر
اوه ، فرزند راه دور ! بیا
هر چه داری تو آرزوی اینجاست
بر چمنها نشست ، پروانه
گفت : به به چه تازه و زیباست
روزها رفت و روزها آمد
بود پروانه گرم لذت و گشت
روزهایی چه روزهای خوشی
در چمنزار نیمروز گذشت
تا شبی دید آرزوهایش
همه دلمرده اند و افسرده
گریه هاشان دروغ و بی معنی ست
خنده هاشان غریب و پژمرده
گفت با خود که نیست وقت درنگ
این گلستان دگر نه جای من است
من نه مرد دروغ و تزویرم
هر چه هست از هوای این چمن است
بشنید این سخن پرستویی
داستانش به آفتاب بگفت
غم پروانه آفتابی شد
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت
آفتاب بلند عالمگیر
من دگر زین حجاب دلزده ام
دوست دارم پرستویی باشم
که ز پروانگی کسل شده ام
عصر تنگی که نقشبند غروب
سایه می زد به چهره ای روشن
می پرید از چمن پرستویی
آه ... بدرود ، ای شکفته چمن
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حریص و آشفته
همراه آرزو به راه افتاد
به کجا می روی ؟ پرستوی خرد
از چمنزار آمد این آوا
لااقل باش تا بیاید صبح
لااقل باش ... محو گشت صدا
از چمنزار نیمروز پرید
همره آرزو پرستویی
در غبار غروب دوداندود
دید از دور برج و بارویی
سایه خیسانده در سواحل شب
کهنه برجی بلند و دودزده
برج متروک دیر سال ، عبوس
با نقوشی علیل و مسخ شده
برجبان پیرکی سیاه جبین
در سه کنجی نشسته مست غرور
و به گرد اندرش ستایشگر
دو سه نو پا حریف پر شر و شور
بر جدار هزار رخنه ی برج
خفته بس نقش با خطوط زمخت
حاصل عمر چند افسونگر
میوه ی رنج چند شاخه ی لخت
گاه غمگین نگاه معصومی
از ورم کرده چشم حیرانی
گاه بر پرده ای غبار آلود
طرح گنگی ز داس دهقانی
رهگذر بر دهان برج نشست
گفت : وه ، این چه برج تاریکی ست
در پس پرده های نه تویش
آن نگاه شراره بار از کیست ؟
صف ظلمت فشرده تر می گشت
دره ی شب عمیق تر می شد
آسمان با هزار چشم حسود
در نظارت دقیق تر می شد
هی ! که هستی ؟ سکوت برج شکست
هی ! که هستی ؟ پرنده ی مغموم
مرغ سقایکی ؟ پرستویی ؟
بانگ زد برجبان در آن شب شوم
برج ما برج پرده داران است
همه کس را به برج ما ره نیست
چه شد اینجا گذارت افتاده ست ؟
سرگذشت تو چیست ؟ نام تو چیست ؟
از شبستان شعر آمده ام
من سخن پیشه ام ، سخنگویم
مرغکی راه جوی و رهگذرم
مرغ سقایکم ، پرستویم
مرغ سقایکم چو می خوانم
تشنگان را به آب و دانه ی خویش
و پرستویم آن زمان که کنم
عمر در کار آشیانه ی خویش
دانم این را که در جوار شما
کشتزاری ست با هزار عطش
آمدم کز شما بیاموزم
که چه سان ریزم آب بر آتش
آمدم با هزار امید بزرگ
و همین جام خرد و کوچک خویش
آمدم تا ازین مصب عظیم
راه دریای تشنه گیرم پیش
برج ما جای ایان تو نیست
گفت آن نغمه ساز نو پایک
تشنگان را بخار باید داد
دور شو دور ، مرغ سقایک
صبحدم کشتزار عطشان دید
در کنارش افتاده پیکر غم
در به منقار مرغ سقایک
برگ سبزی لطیف ، پر شبنم
رفته در خواب ، خواب جاویدان
وقت بدرود شب ، طلوع سحر
با تفنگی کبود و گرد آلود
رهگذر ، جنگجوی بی سنگ
شعر
چون پرنده ای که سحر
با تکانده حوصله اش
می پرد ز لانه ی خویش
با نگاه پر عطشی
می رود برون شاعر
صبحدم ز خانه ی خویش
در رهش ، گذرگاهش
هر جمال و جلوه که نیست
یا که هست ، می نگرد
آن شکسته پیر گدا
و آن دونده آب کدر
وان کبوتری که پرد
در رهش گذرگاهش
هر خروش و ناله که هست
یا که نیست ، می شنود
ز آن صغیر دکه به دست
و آن فقیر طالیع بین
و آن سگ سیه که دود
ز آنچه ها که دید و شنید
پرتوی عجولانه
در دلش گذارد رنگ
گاه از آنچه می بیند
چون نگاه دویانه
دور ماند صد فرسنگ
چون عقاب گردون گرد
صید خود در اوج اثیر
جوید و نمی جوید
یا بسان اینه ای
ز آن نقوش زود گذر
گوید و نمی گوید
با تبسمی مغرور
ناگهان به خویش اید
ز آنچه دید یا که شنود
در دلش فتد نوری
وین جوانه ی شعر است
نطفه ای غبار آلود
قلب او به جوش اید
سینه اش کند تنگی
ز آتشی گدازنده
ارغنون روحش را
سخت در خروش آرد
یک نهان نوازنده
زندگی به او داده است
با سپارشی رنگین
پرتوی ز الهامی
شاعر پریشانگرد
راه خانه گیرد پیش
با سریع تر گامی
باید او کند کاری
کز جرقه ای کم عمر
شعله ای برقصاند
وز نگاه آن شعله
یا کند تنی را گرم
یا دلی را بسوزاند
تا قلم به کف گیرد
خورد و خواب و آسایش
می شود فراموشش
افکند فرشته ی شعر
سایه بر سر چشمش
پرده بر در گوشش
نامه ها سیه گردد
خامه ها فرو خشکد
شمعها فرو میرد
نقشها برانگیزد
تا خیال رنگینی
نقیش شعر بپذیرد
می زند بر آن سایه
از ملال یک پاییز
از غروب یک لبخند
انتظار یک مادر
افتخار یک مصلوب
اعتماد یک سوگند
روشنیش می بخشد
با تبسم اشکی
یا فروغ پیغامی
پرده می کشد بر آن
از حجاب تشبیهی
یا غبار ایهامی
و آن جرقه ی کم عمر
شعله ای شود رقصان
در خلال بس دفتر
تا که بیندش رخسار ؟
تا چه باشدش مقدار ؟
تا چه ایدش بر سر ؟
زمستان
سترون
سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
بر آمد ، با نگاهی حیله گر ، با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهیهای دیگر آمده اند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
سیاهی گفت
اینک من ، بهین فرزند دریاها
شما را ، ای گروه تشنگان ، سیراب خواهم کرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من
ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را
نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستی که دایم می مکد خون و طراوت را
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه می کرد غار تیره با خمیازه ی جاوید
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد
ولی پیر دروگر با لبخندی افسرده
فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد
خروش رعد غوغا کرد ، با فریاد غول آسا
غریو از تشنگانم برخاست
باران است ... هی ! باران
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران
به زیر ناودانها تشنگان ، با چهره های مات
فشرده بین کفها کاسه های بی قراری را
تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد
می دانم
تحمل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمی اید ؟
نمی دانم ولی این ابر بارانی ست ، می دانم
ببار ای ابر بارانی ! ببار ای ابر بارانی
شکایت می کنند از من لبان خشک عطشانم
شما را ، ای گروه تشنگان ! سیراب خواهم کرد
صدای رعد آمد باز ، با فریاد غول آسا
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمی اید ؟
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
ایا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد ؟
و آن پیر دورگر گفت با لبخند زهر آگین
فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد
زمستان
در میکده
در میکده ام : چون من بسی اینجا هست
می حاضر و من نبرده ام سویش دست
باید امشب ببوسم این ساقی را
کنون گویم که نیستم بیخود و مست
در میکده ام دگر کسی اینجا نیست
واندر جامم دگر نمی صهبا نیست
مجروحم و مستم و عسس می بردم
مردی ، مددی ، اهل دلی ، ایا نیست ؟
زمستان
هر جا دلم بخواهد
چون میهمانان به سفره ی پر ناز و نعمتی
خواندی مرا به بستر وصل خود ای پری
هر جا دلم بخواهد من دست می برم
دیگر مگو : ببین به کجا دست می بری
با میهمان مگوی : بنوش این ، منوش آن
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
بگذار مست مست بیفتم کنار تو
بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت
هر جا دلم بخواهد ، آری ، چنین خوش است
باید درید هر چه شود بین ما حجاب
باید شکست هر چه شود سد راه وصل
دیوانه بود باید و مست و خوش و خراب
گه می چرم چو آهوی مستی ، به دست و لب
در دشت گیسوی تو که صاف است و بی شکن
گه می پرم چو بلبل سرگشته با نگاه
بر گرد آن دو نو گل پنهان به پیرهن
هر جا دلم بخواهد ، آری به شرم و شوق
دستم خزد به جانب پستان نرم تو
واندر دلم شکفته شود صد گل از غرور
چون ببنم آن دو گونه ی گلگون ز شرم تو
تو خنده زن چو کبک ، گریزنده چون غزال
من در پیت چو در پی آهو پلنگ مست
وانگه ترا بگیرم و دستان من روند
هر جا دلم بخواهد آری چنین خوش است
چشمان شاد گرسنه مستم دود حریص
بر پیکر برهنه ی پر نور و صاف تو
بر مرمر ملایم جاندار و گرم تو
بر روی و ران و گردن و پستان و ناف تو
کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن
گلدیس پک و پردگی نازپرورت
هر جا دلم بخواهد من دست می برم
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
تو شوخ پندگوی ، به خشم و به ناز خوش
من مست پند نشنو ، بی رحم ، بی قرار
و آنگه دگر تو دانی و من ، وین شب شگفت
وین کنج دنج و بستر خاموش و رازدار
زمستان
نظاره
1
با نگهی گمشده در کهنه خاطرات
پهلوی دیوار ترک خورده ای سپید
بر لب یک پله چوبین نشسته ام
با سری آشفته ، دلی خالی از امید
می گذرد بر تن دیوار ، بی شتاب
در خط زنجیر ، یکی کاروان مور
نامتوجه به بسی یادگارها
می شود آهسته ز مد نظاره دور
گویی بر پیرهن مورثی به عمد
دوخته کس حاشیه واری نخش سیاه
یا وسط صفحه ای از کاغذ سپید
با خط مشکین قلمی رفته است راه
اندکی از قافله ی مور دورتر
تار تنیده یکی عنکبوت پیر
می پلکد دور و بر تارهای خویش
چشم فرو دوخته بر پشه ای حقیر
خوشتر ازین پرده فضا هیچ نیست ، هیچ
بهتر ازین پشه غذا عنکبوت گفت
نیست به از وزوز این پشه نغمه ای
عیش همین است و همین : کار و خورد و خفت
از چمن دلکش و صحرای دلگشا
گفت خوش الحان مگسی قصه ای به من
خوشتر ازین پرده فضا هیچ نیست ، هیچ
جمله فریب است و دروغ است آن سخن
2
پنجره ها بسته و درها گرفته کیپ
قافله ی نور نمی خواندم به خویش
بر لب این پله چوبین نشسته ام
قافله ی مور همی ایدم به پیش
پند دهندم که بیا عنکبوت شو
زندگی آموخته جولاهگان پیر
که ت زند آن شاهد قدسی بسی صلا
که ت رسد از نای سروشی بسی صفیر
من نتوانم چو شما عنکبوت شد
کولی شوریده سرم من ، پرنده ام
زین گنه ، ای روبهکان دغل ! مرا
مرگ دهد توبه ، که گرگ درنده ام
باز فتادم به خراسان مرگبار
غمزده ، خاموش ، فروخفته ، خصم کامل
دزدی و بیداد و ریا اندر آن حلال
حریت و موسقی و می در آن حرام
3
پهلوی دیوار ترک خورده ای که نوز
می گذرد بر تن او کاروان مور
بر لب یک پله ی چوبین نشسته ام
با نگهی گمشده در خاطرات دور
زمستان
به مهتابی که به گورستان می تابید
1
حیف از تو ای مهتاب شهریور ، که ناچار
باید بر این ویرانه محزون بتابی
وز هر کجا گیری سراغ زندگی را
افسوس ، ای مهتاب شهریور، نیابی
یک شهر گورستان صفت ، پژمرده ، خاموش
بر جای رصب و جام می سجاده ی زرق
گوران نهادستند پی در مهد شیران
بر جای چنگ و نای و نی هو یا اباالفضل
با ناله ی جانسوز مسکینان ، فقیران
بدبختها ، بیچاره ها ، بی خانمانها
2
لبخند محزون زنی ده ساله بود این
کز گوشه ی چادر سیاه دیدم ای ماه
آری زنی ده ساله بشنو تا بگویم
این قصه کوتاه ست و درد آلود و جانکاه
وین جا جز این لبخند لبخندی نبینی
شش ساله بود این زن که با مادرش آمد
از یک ده گیلان به سودای زیارت
آن مادرک ناگاه مرد و دخترک ماند
و اینک شده سرمایه ی کسب و تجارت
نفرین بر این بیداد ، ای مهتاب ، نفرین
بینی گدایی ، هر بگامی ، رقت انگیز
یاد هر بدستی ، عاجزی از عمر بیزار
یا زین دو نفرت بارتر شیخ ریایی
هر یک به روی بارهای شهر سربار
چون لکه های ننگ و ناهمرنگ وصله
3
اینجا چرا می تابی ؟ ای مهتاب ، برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
در دام یک زنجیر زرین ، دیدنی نیست
می خندی اما گریه دارد حال این شهر
ششصد هزار انسان که برخیزند و خسبند
با بانگ محزون و کهنسال نقاره
دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه
از ابروی خورشید ، تا چشم ستاره
وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم
از زندگی اینجا فروغی نیست ، الک
در خشم آن زنجیریان خرد و خسته
خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته
واندر سرود بامدادیشان فشرده ست
زینجا سرود زندگی بیرون تراود
همراه گردد با بسی نجوای لبها
با لرزش دلهای ناراضی همآهنگ
آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها
وین است تنها پرتو امید فردا
4
ای پرتو محبوس ! تاریکی غلیظ است
مه نیست آن مشعل که مان روشن کند راه
من تشنه ی صبحم که دنیایی شود غروق
در روشنیهای زلال مشربش ، آه
زین مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد
زمستان
سه شب
نخستین
روزنه ای از امید ، گرم و گرامی
روشنی افکنده باز بر دل سردم
دایم از آن لذتی که خواهم آمد
مستم و با سرنوشت بد به نبردم
تا بردم گاهگاه وسوسه با خویش
کای دله دل ! چشم ازین گناه فرو پوش
یاد گناهان دلپذیر گذشته
بانگ برآرد که : ای شیطان ! خاموش
وسوسه ی تو به در دلم نکند راه
توبه کند ، آنکه او گنه نتواند
گرگم و گرگ گرسنه ام من و گویم
مرگ مگر زهر توبه ام بچشاند
دومین
باز شب آمد ، حرمسرای گناهان
باز در آن برگ لاله راه نکردیم
وای دلا ! این چه بی فروغ شبی بود
حیف ، گذشت امشب و گناه نکردیم
ای لب گرم من ! ای ز تف عطش خشک
باش که سیرت کنم ز بوسه ی شاداب
از لب و دندان و چهره ای که بر آنها
رشک برد لاله و ستاره و مهتاب
اخترکان ! شب بخیر ، خسته شدم باز
بسترم از انتظار خسته تر از من
خسته ام ، اما خوشم که روح گناهان
شاد شود ، شاد ، تا شب دگر از من
آخرین
مست شعف می روم به بسترم امشب
بر دو لبم خنده ، تا که خنده کند روز
باز ببینم سعادت تو چه قدر است
بستر خوشبختم ! ای ... بستر پیروز
زمستان
سگها و گرگها
1
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری سکت و خکستری رنگ
زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها ، باد
روان بر بالهای باد ، باران
درون کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هواتاریک و توفان خشمنک است
کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه بک است ؟
کنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خک اره های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردنک است
ولی ارباب آخر رحمش اید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهایمان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم
2
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است
شب و کولک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتنک و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
حکومت می کند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ی گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست ، دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه
دو ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
که این خون ، خون ما بی خانمانهاست
که این خون ، خون گرگان گرسنه ست
که این خون ، خون فرزندان صحراست
درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد
زمستان
فراموش
با شما هستم من ، ای ... شما
چشمه هایی که ازین راهگذر می گذرید
با نگاهی همه آسودگی و ناز و غرور
مست و مستانه هماهنگ سکوت
به زمین و به زمان می نگرید
او درین دشت بزرگ
چشمه ی کوچک بی نامی بود
کز نهانخانه ی تاریک زمین
در سحرگاه شبی سرد و سیاه
به جهان چشم گشود
با کسی راز نگفت
در مسیرش نه گیاهی ، نه گلی ، هیچ نرست
رهروی هم به کنارش ننشست
کفتری نیز در او بال نشست
من ندیدم شب و روزش بودم
صبح یک روز که برخاستم از خواب ، ندیدم او را
به کجا رفته ، نمی دانم ، دیری ست که نیست
از شما پرسم من ، ای ... شما
رهروان هیچ نیاسودند
خوشدل و خرم و مستانه
لذت خویش پرستانه
گرم سیر و سفر و زمزمه شان بودند
با شما هستم من ، ای ... شما
سبزه های تر ، چون طوطی شاد
بوته های گل ، چون طاووس مست
که بر این دامنه تان دستی کشت
نقشتان شیرین بست
چو بهشتی به زمین ، یا چو زمینی به بهشت
او بر آن تپه ی دور
پای آن کوه کمر بسته ز ابر
دم آن غار غریب
بوته ی وحشی تنهایی بود
کز شبستان غم آلود زمین
در غروبی خونین
به جهان چشم گشود
نه به او رهگذری کرد سلام
نه نسیمی به سویش برد پیام
نه بر او ابری یک قطره فشاند
نه بر او مرغی یک نغمه سرود
من ندیدم شب و روزش بودم
صبح یک روز نبود او ، به کجا رفته ، ندانم به کجا
از شما پرسم من ، ای شما
طاوسان فارغ و خاموش نگه کردند
نگی بی غم و بیگانه
طوطیان سر خوش و مستانه
سر به نزدیک هم آوردند
با شما هستم من ، ای شما
اخترانی که درین خلوت صحرای بزرگ
شب که اید ، چو هزاران گله گرگ
چشم بر لاشه ی رنجور زمین دوخته اید
واندر آهنگ بی آزرم نگهتان تک و توک
سکه هایی همه قلب و سیه اما به زر اندوده ز احساس و شرف
حیله بازانه نگه داشته ، اندوخته اید
او در آن ساحل مغموم افق
اختر کوچک مهجوری بود
کز پس پستوی تاریک سپهر
در دل نیمشبی خلوت و اسرار آمیز
با دلی ملتهب از شعله ی مهر
به جهان چشم گشود
نه به مردابی یک ماهی پیر
هشت بر پولکش از وی تصویر
نه بر او چشمی یک بوسه پراند
نه نگاهی به سویش راه کشید
نه به انگشت کس او را بنمود
تا شبی رفت و ندانم به کجا
از شما پرسم من ، ای ... شما
گرگها خیره نگه کردند
هم صدا زوزه بر آوردند
ما ندیدیم ، ندیدیمش
نام ، هرگز نشنیدیمش
نیم شب بود و هوا سکت و سرد
تازه ماه از پس کهسار برون آمده بود
تازه زندان من از پرتو پر الهامش
کز پس پنجره ای میله نشان می تابید
سایه روشن شده بود
و آن پرستو که چنان گمشده ای داشت ، هنوز
همچنان در طلبش غمزده بود
ماه او را دم آن پنجره آورد و به وی
با سر انگشت مرا داد نشان
کاین همان است ، همان گمشده ی بی سامان
که درین دخمه ی غمگین سیاه
کاهدش جان و تن و همت و هوش
می شود سرد و خموش
زمستان
فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم ، گ
گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خکستر
وای ، ایا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
زمستان
اندوه
نه چراغ چشم گرگی پیر
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
زیر بارانی که ساعتهاست می بارد
در شب دیوانه ی غمگین
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد
در شب دیوانه ی غمگین
مانده دشت بیکران در زیر باران ، آهن ، ساعتهاست
همچنان می بارد این ابر سیاه سکت دلگیر
نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
نه چراغ چشم گرگی پیر
زمستان
قصه ای از شب
شب است
شبی آرام و باران خورده و تاریک
کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد می اید به گوش از دور
به کرداری که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
دود بر چهره ی او گاه لبخندی
که گوید داستان از باغ رؤیای خوش ایندی
نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در سکت پر درد
گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟
کنار دخمه ی غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است
دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند
دل و سرشان به می ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است
شب است
شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر
و لیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب می گرید
نشسته شوهرش بیدار
خیالش خسته ، چشمش تار
زمستان
مرداب
عمر من دیگر چون مردابی ست
رکد و سکت و آرام و خموش
نه از او شعله کشد موج و شتاب
نه در او نعره زند خشم و خروش
گاهگه شاید یک ماهی پیر
مانده و خسته در او بگریزد
وز خرامیدن پیرانه ی خویش
موجکی خرد و خفیف انگیزد
یا یکی شاخه ی کم جرأت سیل
راه گم کرده ، پناه آوردش
و ارمغان سفری دور و دراز
مشعلی سرخ و سیاه آوردش
بشکند با نفسی گرم و غریب
انزوای سیه و سردش را
لحظه ای چند سراسیمه کند
دل آسوده ی بی دردش را
یا شبی کشتی سرگردانی
لنگر اندازد در ساحل او
ناخدا صبح چو هشیار شود
بار و بن برکند از منزل او
یا یکی مرغ گریزنده که تیر
خورده در جنگل و بگریخته چست
دیگر اینجا که رسد ، زار و ضعیف
دست و پایش شود از رفتن سست
همچنان محتضر و خون آلود
افتد ، آسوده ز صیاد بر او
بشکند اینه ی صافش را
ماهیان حمله برند از همه سو
گاهگاه شاید مرغابیها
خسته از روز بر او خیمه زنند
شبی آنجا گذرانند و سحر
سر و تن شسته و پرواز کنند
ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر
غیر شام سیه و صبح سپید ؟
روز دیگر ز پس روز دگر
همچنان بی ثمر و پوچ و پلید ؟
ای بسا شب که به مردب گذشت
زیر سقف سیه و کوته ابر
تا سحر سکت و آرام گریست
باز هم خسته نشد ابر ستبر
و ای بسا شب که ب او می گذرد
غرقه در لذت بی روح بهار
او به مه می نگرد ، ماه به او
شب دراز است و قلندر بیکار
مه کند در پس نیزار غروب
صبح روید ز دل بحر خموش
همه این است و جز این چیزی نیست
عمر بی حادثه ی بی جر و جوش
دفتر خاطره ای پک سپید
نه در او رسته گیاهی ، نه گلی
نه بر او مانده نشانی نه، خطی
اضطرابی تپشی ، خون دلی
ای خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخ سرازیر شدن
ای خوشا زیر و زبرها دیدین
راه پر بیم و بلا پیمودن
روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
جلوه گاه ابدیت بودن
عمر « من » اما چون مردابی ست
رکد و سکت و آرام و خموش
نه در او نعره زند مجو و شتاب
نه از او شعله کشد خشم و خروش
زمستان
برای دخترکم لاله و آقای مینا
با دستهای کوچک خوش
بشکاف از هم پرده ی پک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانه ی من
پر کرده سر تا سر فضا را
با چشمهای کوچک خویش
کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغها ، گلها و آدمها و سگها
وز این لحاف اپره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم مرده
تا این کهن تصویر من ، با چشمهای باد کرده
تا فرش و پرده
کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بی تابی کشی ، چون شیهه ی اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بی زبانی
محزون و نامفهوم و گرم ، آواز خوانی
ای لاله ی من
تو می توانی ساعتی سر مست باشی
با دیدن یک شیشه ی سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهری ندیدم ، میوه ای شیرین نچیدم
وز سرخ و سبز روزگاران
دیگر نظر بستم ، گذشتم ، دل بریدم
دیگر نیم در بیشه ی سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من ، سیاهم
دیگر سپیدم من ، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود ، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند می خوانند امیدم
نازم به روحت ، لاله جان ! با این عروسک
تو می توانی هفته ای سرگرم باشی
تا در میان دستهای کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی ، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولیی دیوانه هستم
ور باده ای روزی شود ، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دستخالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دستهای پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک پستانکت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و آن دستهای کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن
زمستان
زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
زمستان
گزارش
خدایا ! پر از کینه شد سینه ام
چو شب رنگ درد و دریغا گرفت
دل پکروتر ز ایینه ام
دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست
همه خشم و خون است و درد و دریغ
سرایی درین شهرک آباد نیست
خدایا ! زمین سرد و بی نور شد
بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد
کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد
مگر پشت این پرده ی آبگون
تو ننشسته ای بر سریر سپهر
به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟
شبی جبه دیگر کن و پوستین
فرود ای از آن بارگاه بلند
رها کرده ی خویشتن را ببین
زمین دیگر آن کودک پک نیست
پر آلودگیهاست دامان وی
که خکش به سر ، گرچه جز خک نیست
گزارشگران تو گویا دگر
زبانشان فسرده ست ، یا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
کسی دیگر اینجا تو را بنده نیست
درین کهنه محراب تاریک ، بس
فریبنده هست و پرستنده نیست
علی رفت ، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت ، و بودای پک
رخ اندر شب نی روانان نهفت
نمانده ست جز من کسی بر زمین
دگر نکسانند و نامردمان
بلند آستان و پلید آستین
همه باغها پیر و پژمرده اند
همه راهها مانده بی رهگذر
همه شمع و قندیلها مرده اند
تو گر مرده ای ، جانشین تو کیست ؟
که پرسد ؟ که جوید ؟ که فرمان دهد ؟
وگر زنده ای ، کاین پسندیده نیست
مگر صخره های سپهر بلند
که بودند روزی به فرمان تو
سر از امر و نهی تو پیچیده اند ؟
مگر مهر و توفان و آب ، ای خدا
دگر نیست در پنجه ی پیر تو ؟
که گویی : بسوز ، و بروب ، و برای
گذشت ، ای پیر پریشان ! بس است
بمیران ، که دونند ، و کمتر ز دون
بسوزان ، که پستند ، و ز آن سوی پست
یکی بشنو این نعره ی خشم را
برای که بر پا نگه داشتی
زمینی چنین بی حیا چشم را ؟
گر این بردباری برای من است
نخواهم من این صبر و سنگ تو را
نبینی که دیگر نه جای من است ؟
ازین غرقه در ظلمت و گمرهی
ازین گوی سرگشته ی ناسپاس
چه ماده ست ؟ چه قرنهای تهی ؟
گران است این بار بر دوش من
گران است ، کز پس شرم و شرف
بفرسود روح سیه پوش من
خدایا ! غم آلوده شد خانه ام
پر از خشم و خون است و درد و دریغ
دل خسته ی پیر دیوانه ام
زمستان
جرقه
به چشمان سیاه و روی شاداب و صفای دل
گل باغ شب و دریا و مهتاب است پنداری
درین تاریک شب ، با این خمار و خسته جانیها
خوش اید نقش او در چشم من ، خواب است پنداری
زمستان
لحظه
همه گویند که : تو عاشق اویی
گر چه دانم همه کس عاشق اویند
لیک می ترسم ، یارب
نکند راست بگویند ؟
زمستان
سالها مي گذرند. فاصلهي سالهاي 1341 تا 1349 سالهاي ديگري است. محمدرضا شاه پهلوي پرچمدار انقلاب سفيد ميشود. سرمايهداري به روستاها سر ميزند. طبقهي متوسط سر بر ميآورد؛ كالاهاي غربي بازار ايران را تصرف ميكنند. جبههي ملي و نهضت آزادي به ميدان مي آيند، جلال آل احمد غربزدگي را مينويسد؛ جنبش اسلامي روح الله خميني را مييابد. حسنعلي منصور ترور مي شود. طيب حاج رضايي شورش پانزدهم خرداد ماه سال 1342را علمداري ميكند. خليل ملكي و ياراناش محاكمه مي شوند. محمدرضاشاه در كاخ خود مورد سوء قصد قرار ميگيرد. تشييع جنازهي غلامرضا تختي، صحنهي اعتراض به رژيم شاهنشاهي ميشود. كانون نويسندهگان ايران پا ميگيرد و اگرچه محمدرضا شاه تاج ميگذارد، شاعران نيمخيز ميشوند و غبار جامه مي تكانند؛ در برزخي ميان جستوجوي چشم انداز و دلي پر از اندوههاي پايا. و
در آن سالها اسماعيل خويي بر خيزش خشمي گواهي مي دهد كه دوزخ را ويران خواهد كرد: “دير يا زود\خشمي از دوزخ خواهد گفت:\”آتش”. نادر نادر پور اما، از آوازهاي كهنه دلزده است: ”در زير آفتاب، صدايي نيست... غير از صداي رهگذراني كه گاهگاه،\تصنيف كهنهاي را در كوچههاي شهر\با اين دو بيت ناقص آغاز مي كنند:\آه اي اميد غايب!\آيا زمان آمدنت نيست”؟ محمود مشرف آزاد تهراني به تداوم سياهيها شهادت مي دهد؛ به بيپناهيي كودكاني كه خوابهايشان خالي است: ”عروسكها را در شب تاراج كردهاند\... در شهر چهرهها را در خواب كردهاند”. حميد مصدق به محمود مشرف آزاد تهراني از زبان قطرههاي باران پاسخ ميدهد: ”و گوش كن كه ديگر در شب\ديگرسكوت نيست\اين صداي باران است”. محمدرضا شفيعيكدكني در كنار حميد مصدق ميايستد: ”امروز\از كدورت تاريك ابرها در چشم بامدادان\فالي گرفتهام\پيغام روشنايي باران”. فريدون مشيري به پيشبينيي كدكني اعتقادي ندارد: ”كاش ميشد از ميان اين ستارگان كور\سوي كهكشان ديگري فرار كرد”. فروغ فرخزاد در طالع جهان نقش برابري ميبيند: ”كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي ميآيد\و سفره مياندازد\ونان را قسمت ميكند”. خسرو گلسرخي طراوت جنگل را دست نياز دراز ميكند: ”جنگل\اي كتاب شعر درختي\با آن حروف سبز مخمليت بنويس\بر چشمهاي ابر بر فراز،\مزارع متروك:\باران\باران”. احمد شاملو اندوه ازپايافتادهگان را مينالد:”از مهتابي\به كوچه تاريك\خم ميشوم\و به جاي همه نوميدان\ميگريم”. منصور اوجي از اين همهتناقض خسته است:”در دياري كه\يكي از شور ميگويد، يكي از پردة بيداد\...\ميشود آيا كساني يافت\راهشان يكراه\فكرشان يكجور\جادههاي دوستيشان از كجي بس دور”؟
در روزگاري چنين آشفته، مهدي اخوانثالث كه ساز زمانه را با آواي جان خويش همخوان نمييابد، با زباني كه در آن سماجت و پَرخاش به جاي آرامش مأيوسانه و اتكاءبهنفس نشسته است، دلخوشيهاي خامسرانه را هشدار ميدهد. اكنون تناقضهاي او تناقضهاي خسته مردي است كه گاه سر در گريبان دارد و گاه ميانديشد همدلي با رهروان را بايد شعري سرود؛ سرگرداني كه گاه فالي ميگيرد: ”ز قانون عرب درمان مجو، درياب اشاراتم\نجات قوم خود را من شعاري ديگر دارم\...\بهين آزادگر مزدشت، ميوهي مزدك و زردشت\كه عالم را ز پيغامش رهاي ديگري دارم”. او نويد ميدهد كه از تنهايي و اندوه دل خواهد كند اگر ياران شهري در خور بيارايند: ”دلم خواهد كه ديگر چون شما و با شما باشم\ ...\ طلسم اين جنون غربتي را بشكنم شايد،\و در شهر شما از چنگ دلتنگيها رها باشم\ ...\كه تا من نيز،\به دنياي شما عادت كنم، يكچند\هواي شهر را با صافي پاكيزه و پاكي بپالاييد”.
شهرِ مهدي اخوان ثالث اما، سر بلند نخواهد كرد: ”چه اميدي؟ چه ايماني؟\نميداني مگر؟ كي كار شيطان است\برادر! دست بردار از دلم، برخيز\چه امروزي؟ چه فردايي”؟ پاسخي نيست؛ تنها باد زمانه به سويي ديگر ميوزد؛ چنان به شتاب كه مهدي اخوان ثالث دست به تسليم بلند ميكند: “اينك بهار ديگر، شايد خبر نداري؟\يا رفتن زمستان، باور دگر نداري”؟ تسليم مهدي اخوان ثالث در مقابل مناديان بهار اما، چندان نميپايد. سرمازدهگان مرگ زمستان را باور ندارند.
از وبلاگ زمستان است
توضیح : جملات اخوان به نقل مستقیم از کتاب صدای حیرت بیدار نقل شده است.
کاروانیها!
کاروانسالاری افتاده است از پا
چیست تدبیر؟
کاروان آیا بماند یا براند؟(1)
...
من امشب در عالمی سیر می کنم که حد فاصلی میان شعر و نثر است... خیال! ... و من امشب در خیال زیبایم رو در روی کسی هستم که در مقابل او سنگ ریزه ام مقابل کوه! او با نگاه نافذش ، صدای گیرایش ، غالب گشته و من مغلوب و حیران جرات نگاه کردن در چشمان او را ندارم... مهدی اخوان ثالث، یگانه کاروانسالار شعر معاصر، آنقدر از سر کوه بلند خم شده تا فروتنانه به چند سوال مضحک من جواب دهد... سر میزی نشسته ام و او پر هیبت و با صلابت در سوی دیگر میز قرار گرفته است. باورم نمی شود. منم و اخوان ِ بزرگ و شمعی روشن که ناظر گفتگوی ماست و روشنی بخش خیال ِ من.
***
من: جناب آقای اخوان! آماده اید مصاحبه را شروع کنیم؟
مهدی اخوان ثالث : بله.
- آقای اخوان! اگر در شعر امروز نابغه ای ظهور نکند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شعر ما امروز قالب ندارد و یا به عبارتی قالب شعر امروز نیمایی است. اما هنوز در شعرمان وزن هم داریم. گرچه امروزه می بینیم که در پاره ای مواقع شعر بدون وزن هم وجود دارد مثل شعر سپید. به هر حال... آیا با از بین رفتن قالب شعری وزن می تواند بدون آن نقش ایفا کند؟
ببینید... وزن به شعر حالت ِتَری و ترانگی ، حالت ترنّم و تغنّی می دهد و حالت روانی و روانگی.این موهبتی است برای شعر. وزن به شعر حرکت و پیوستگی و فرم می دهد، هماهنگی و تمامیتی خدشه ناپذیر. همین.
و من معتقدم که شعر را نباید از این موهبتِ دشواری زیبا ، یا زیبایی دشوار محروم و پیاده و برهنه کرد ، و تمامیت و کمالش را مخدوش ساخت، مگر بتوان جانشینی بهتر و عالیتر از آن برای شعر پیدا کرد ومن هنوز در تجربیاتی که در این زمینه شده و شعر امروز ما جلوه هایی از آن تجربیات را دارد، چنین جانشینی برای وزن ندیده ام.
- شما علاوه بر سررودن شعر نیمایی (نو)، شعر کهن هم سراییده اید. رباعی، غزل، دوبیتی و ...آیا معتقدید شاعران حال حاضر باید در این موارد هم به تجربیاتی دست یابند؟
. اصولاً این دست نیست که قالب را ما نمودار ِ اثر و تعیین کننده قطعی چند و چون ِ شعر بدانیم.هیچ اشکال ندارد که کسی شعر بگوید ودر قالب قصیده باشد. قوالب برای کسانی مطرح است که خود همه چیزشان قالبی است. آنها که شعری دارند به هر نحوی که هست ، شایسته تر است، بهتر است و مجال جولان ِ قریحه شان بیشتر است، می گویند. منتهی یک نکته می ماند و آن اینکه بخواهیم از جهت دیگر نگاه کنیم: شیوه ای که نیما پیشنهاد کرده از نظر کلّی یکی از قوالب شعری است که پیشنهاد شده ، یعنی همان طور که ما غزل داریم، مثنوی داریم، رباعی داریم، و چه و چه ها، همچنان قالب کشف و ابتکار نیمایی هم داریم. امّا اگر همه چیز را، اوّل و آخر ِ شعر فارسی را فقط همین بدانیم، به نظر من صحیح نیست.این هم نوعی است از قوالبی که به شعر عرضه شده. ای بسا که فردا بیایند وشکلهای بیانی بهتری بیابند و عرضه کنند ، همچنان که خود ِ نیما این کار را کرد نسبت به گذشته.هر چیزی برای خودش و به جای خودش، هر معنی که به ذهن شاعری خطور کند برای خودش قالبی تقاضا می کند، و خود به خود در ذهن شکل پیدا می کند و بیان می شود، خواه در قالب نیمایی ، خواه قصیده. شما تصورمی کنید قصیده ((دماوند)) بهار که پر از شور و حس و حال است شعر نیست؟ در آن شور شاعرانه نیست؟... یا یکی از سروده های خودم:
بهل کاین آسمان ِ پاک
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند
کآن خوبان پدرشان کیست
و یا سود و ثمرشان چیست...
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش به سان ِ شعله آتش دواند در رگم خون ِ نِشیط ِ زنده بیدار
نه این خونی که دارم پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دُم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندودِ رگهایم
کشاند خویشتن را همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب ِ من
این غرفه با پرده های تار
و می پرسد صدایش با ناله ای بی نور:
(( کسی اینجاست؟!
الا من باشمایم... آی...
می پرسم کسی اینجاست؟!
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی
یا که لبخندی
فشار گرم ِ دست ِ دوست مانندی..))
و می بیند صدایی نیست
نورِآشنایی نیست
حتی از نگاه ِ مرده ای هم رد پایی نیست؟
صدایی نیست الّا پِت پتِ رنجور ِ شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم ِ کار مرگ
و زان سو می رود بیرون به سوی غرفه ای دیگر
به امّیدی که نوشد از هوای تازه آزاد
ولی آنجا حدیث بَنگ و افیون است
از اعطای درویشی که می خواند:
(( جهان پیر است و بی بنیاد
از این فرهاد کُش فریاد!))
و زانجا می رود بیرون به سوی جمله ساحل ها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه نو پرده های تار
(( کسی اینجاست؟!!))
و می بیند همان شمع و همان نجواست...
...
این شعر از من قالب نیمایی می طلبد. نه مثنوی.
- با تشکر فراوان از این که شعر زیبایی خواندید. قصد داشتم از شما شعری بخواهم که زودتر خودتان دست به کار شدید... اما... تا کنون دو بار از ملک الشعرا نام بردید. اولین جمله ای که در باره ایشان به ذهنتان می رسد چیست؟
جمله ای می گویم مطابق با استفاده او از قوالب کهن در شعر نو: چند بیت غزلی می گفت و گریز می زد به قضایای مشروطه.
- شعری دارید به نام خوان هشتم... می دانم که نام کامل آن خوان هشتم و آدمک است. کمی راجع به این شعر صحبت کنیم.
. در شعر خوان هشتم و آدمک در جایی می خواهم به بعضی از روشنفکران و هنرمندان حرفهایی بزنم، اینها کسانی هستند که زندگی می کنند، ولی نزدیک خودشان را نمی بینند ، یک حالت رمانتیک و خیلی خیال آمیز و افسانه ای برای خودشان درست کرده اند ، نزدیک خودشان را که زندگی اصیل و حقیقی هست پر از رنج و مشقت است، پر از فساد و نامردمی هست، اینها را نمی بینند، چشمشان را بسته اند و برای گل دوردستی که در سیاره ای دور شکفته و مثلاً پر پر شده ، یا آب بهش نرسیده ، نور بهش نرسیده ، برای آن گل دلسوزی می کنند و اشک می بارند. و من فریادم این بود که چطور تو این نزدیک خودت را نمی بینی که آدمها را داغ می کنند و فریاد های آدم ها را ، ولی برای دور دست ها فریاد می کشی؟ پس این یک نوع فریب دادن است. مثلاً می گویم:
قصه است این ، قصه، آری قصه درد است
شعر نیست،
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است.
بی عیار شعر محض و خوب و خالی نیست.
هیچ – همچون پوچ – عالی نیست.
این گلیم تیره بختی هاست.
خیس خون سهراب و سیاوش ها
روکش تابوت تختی هاست.
در واقع کسانی که شعر موج نویی می گفتند و هیچ از زندگی و به اصطلاح جریان جاری حیات در شعرشان نبود- فقط یک چیزهای خیالی و افسانه ای در شعرشان در شعرشان بود و به دنبال استعارات و تصاویر زیبا می رفتند. حرف من با اینان بود.
اما آدمکی که در خوان هشتم و آدمک ، از آن یاد کرده بودم ، مقصودم همان مطرودی بود که از این سرزمین رفت و رانده شد و سالهای سال ، سایه سنگینش ، بر سر این مملکت ، موجب خفقان بود... در این جا یک جعبه جادوی فرنگی (تلویزیون) جای نقال را گرفته بود و مردم دور و برش جمع شده بودند و حال اصلاً توجه نداشتند که این می فریفتشان، از راه به درشان می کرد ، و حقایق را از نظرشان مستور می داشت، در واقع نقّال امروزی همان جعبه جادوی فرنگی بود...
گرچه می بینند و می دانند آن انبوه
کانکه اکنون نقل می گوید
از درون جعبه جادوی فرنگ آورد،
گرگ- روبه طرفه طرّاری ست افسونکار
که قرابت با دو سو دارد
مثل استر، مثل روبهگرگ، خوکفتار
از فرنگی نطفه، از ینگی فرنگ مام،
اینت افسونکارتر اهریمنی طرّار،
گرچه آن انبوه این دانند،
باز هم امّا
گرد پر فن جعبه جادوش – دزد دین و دنیاشان-
همچنان غوغا و جنجال ست...
مقصودم از پهلوان در این شعر کاملاً بارز است. پهلوان زنده را عشق است. کسی که خودش را قهرمان آن روز می دانست، و رهایی بخش مملکت . او به عنوان پهلوان زنده به وسیله همین جعبه جادوی طرّار فرنگان معرفی می شد...
بچه ها جان! بچه های خوب!
پهلوان زنده را عشق است.
بشنوید از ما ، گذشته مُرد
حال را آینده را عشق است
- حضور جهان پهلوان تختی در این شعر چگونه اتفاق افتاد؟
. تختی زندگی اش سراسر الهام بود. من می خواستم بگویم که خوان هشتمی پیش آمده . برای کشتن جهان پهلوان. کسی که رستم زمانه ما بود. قهرمان ملّی را در تختی دیدم و پا گذاشتنش به خوان هشتم که خوان ِ مرگ بود مطرح کردم.
- اصولاً مطرح کردن اعتراض شدید از خصایص بارز شعر شما بود. نمونه بارز آن فریاد زدن ِ((کُشتن)) ناجنمردانه تختی ست که در مقایسه با کشته شدن سیاوش به دست گرسیوز در خوان هشتم آمده است. طبعاً چنین اعتراضاتی دستگیری و زندان به دنبال خواهد داشت. شما چند بار و چگونه به زندان افتادید؟
. چند بار به زندان افتادم. بار اوّلش به خاطر پناهنده ای بود که به خانه ما روی آورده بود. یعنی من و دوستم رضا مرزبان با یکدیگر در یک خانه می نشستیم و پناهنده ای به ما سپردند که او را مخفی کنیم. این شخص آمد، حالا دوران بعد از کودتای 28 مرداد است. اواخر زمستان بود، مدتی او را نگه داشتیم و این مرد بی آرام شد و یکی دو بار به کوچه رفت و گیر افتاد! دنبال او آمدند ، ریختند به خانه و ما را هم بردند و پس از چند روز آزاد کردند. یک بار هم زمانی بود که ارغنون را منتشر کرده بودم و این بار خودم طرف اتّهام بودم، اتفاقاً آن زمانها شعری هم در یکی از روزنامه های مخفی منتشر شده بود ، خطاب به شاه با دشنام و حمله شدید...
این شعر را به من نسبت می دادند که تو گفتی... حال آنکه من نگفته بودم ولی می دانستم چه کسی گفته... مرا چند بار به محاکمه کشیدند و این دفعه زندانم طول کشید... یک سالی زندان بودم...
یک بار هم در سال 45 به زندان افتادم. به اتهام دیگری که چند ماه طول کشید... ولی این زندانها آنقدر به من سخت نگذشت گو اینکه شکنجه هم دیدم . سیگار روی دستم خاموش می کردند که جایش هست، با چکمه و نعل آهنین به قلم پاهایم می کوبیدند که آثارش باقیست...امّا اینها شکنجه ای نبود. بیرون که می آمدم ، زندان فراخ تری در انتظارم بود...
زمستان و چاووشی دو جهت عمده و اصلی شعر های من در عرض این سالهاست. مجموعه های زمستان ، آخر شاهنامه، از این اوستا، و در حیاط کوچک پاییز در زندان که این آخری مربوط به زندان اخیرم در سال 45 است...
- ... انتخاب تخلص ((امید)) چگونه بود؟
. روز جمعه 16/11/1326 بود.در جلسه انجمن ادبی خراسان منزل آقای گلشن آزادی خدمت استاد عبدالحسین نصرت بودیم و پس از خواندن غزلی ، صحبت از تخلص من شد و ایشان پیشنهاد کردند امّید باشد و من پذیرفتم.
- بسیار ممنون آقای اخوان! فکر می کنم وقت آنست که چند بیت شعری از شما بشنویم و مصاحبه را رو به پایان ببریم.نمی دانم تا اندازه کلمه بیت را به جا به کار برده باشم. امّا سراپا گوشم...
. چیزی هست به نام ((ابری)):
چه روز ابری زشتی
ترشرو، تنگ و تار آنگه نه بارانی، نه خورشیدی
نه چشم انداز دلخواهی
نه چشمی را توان و خواهش دیدی
اگر ابریست این تاریک
چرا بر حال ما اشکی نمی بارد؟
و ما را اینچنین خشک و طاقت سوز
بکردار کویری تشنه می دارد؟
تو هم خورشید پنهان کاش گاهی می درخشیدی
و می دیدی چه دهشتناک روز ابری زشتی ست
همان روز مبادایی که می گویند امروز است
بد و بیراه پیروز است
نه دیروز و نه فردایی
نه ایمانی، نه امّیدی
نه بارانی ، نه خورشیدی
- خیلی ممنون و متشکر...
بله، این هم از قصه های ما. خواهش می کنم.
روشنی
ای شده چون سنگ سیاهی صبور
پیش دروغ همه لبخندها
بسته چو تاریکی جاویدگر
خانه به روی همه سوگندها
من ز تو باور نکنم ، این تویی ؟
دوش چه دیدی ، چه شنیدی ، به خواب ؟
بر تو ، دلا ! فرخ و فرخنده باد
دولت این لرزش و این اضطراب
زنده تر از این تپش گرم تو
عشق ندیده ست و نبیند دگر
پکتر از آه تو پروانه ای
بر گل یادی ننشیند دگر
زمستان
گرگ هار
گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی بک خزامی به برم
آه ، می ترسم ، آه
آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار ایم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام
زمستان
بیمار
بیمارم ، مادرجان
می دانم ، می بینی
می بینم ، می دانی
می ترسی ، می لرزی
از کارم ، رفتارم ، مادرجان
می دانم ، می بینی
گه گریم ، گه خندم
گه گیجم ، گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم ، بیدارم ، مادرجان
می دانم ، می دانی
کز دنیا ، وز هستی
هشیاری ، یا مستی
از مادر ، از خواهر
از دختر ، از همسر
از این یک ، و آن دیگر
بیزارم ، بیزارم ، مادرجان
من دردم بی ساحل
تو رنجت بی حاصل
ساحر شو ، جادو کن
درمان کن ، دارو کن
بیمارم ، بیمارم ، بیمارم ، مادرجان
زمستان
اخوان ثالث و مسئله التقاط
مهدی اخوان ثالث
مهدی استعدادی شاد
بخش اول اين مطلب، داستان ديدار زنده ياد اخوان ثالث از شهر برلن آلمان است. اين بخش پيش از اين زير عنوان "آينه ی سرخ" در نشريه ی آرش، چاپ پاريس، شماره 47 و48 - 1373 به چاپ رسيده است. سپس در بخش دوم كه با فاصله ی ده ساله نسبت به بخش اول نگاشته شده است، سراغ يكی از مطالب نظری او را میگيريم و با نگاه به "مؤخره از اين اوستا" مسئله ی التقاط را شرح داده و آن را میكاويم.
- 1 سگی رها شده از بند صاحبش، تهمانده ی ديوار برلن را كه به رسم يادگار بر جا گذاشته شده و جزء جاذبه هی توريستی شهر شده است، خيس میكند. مفتولهی بتونی، تر میشوند. آنان، مثل بقيه ی توريستهايی كه برای ديدن ديوار ويرانه آمدهاند، با فاصله از كنار عمليات آبپاشی سگ میگذرند. نمیخواهند در مدار افشانه باشند. حضور و نمايش قضی حاجت حيوان، موضوع صحبت را عوض میكند.
چهار، پنج نفری چيزی راجع به سگ میگويند: يكی درباره ی وفی سگ به انسان حرف میزند. بعدی با حيوان زبانبسته اظهار همدردی میكند كه هنوز انسان را نشناخته، سومی پيرامون نجسی و پاكی حيوان نزد مسلمانان مضمونی كوك میكند. از دو نفر ديگر، يكی ساكت میماند. هنوز حيران فروپاشی ديوار و نظام وابستهاش است. آخری كه در حال و هوی ديگر است، سگ مذهبی را يكی از معادلهی قديمی كلبی مسلكی میداند و Cynism در زبان فرنگيان را همان روحيه ی دو گانه سگ و سگاخلاقی میخواند كه از يك سو، حامی انسان است و جانفشانی میكند و از سوی ديگر، پاچه ی آدم را میگيرد.
پنجاه متری كنار ديوار فرو پاشيده ی برلن، مرزی كه سياستمحوری را از بازارمداری جدا میكرد، تبادل نظر آنان درباره ی سگ ادامه میيابد. با دور زدن ساختمانِ عبوسِ رايشتاگ - عمارت پارلمان جمهوری وايمار - سگ فراموش میشود.
همگی به طرف ماشين میروند تا به خانه بازگردند.
در ميدان جلو ساختمان، ميدانی كه چهل - پنجاه سال پيش محل كتابسوزی اوباش نازيست بوده، اخوان ثالث چند شعر كوتاه را تا راه افتادن ماشين خوانده است. از جمله اين "شعرك" را كه: «بلبل نگر كه غنچه شده در كمين گُل». سپس با لهجه ی خراسانی گفته: «پلنگ، میبينی كه مو هم هايكو داريم. نيازی به شعر ژاپونی و چه و چهها نيس.» صحبت شعر ادامه يافته و او، با جثه ی كوچك و حافظه ی خط - خطی شده از سختی روزگار و صدايی محزون كه مدام بلند و كوتاه شده و كلامی دلسوخته كه پيوسته قطع و وصل گشته، درباره ی شاعر "شعرك" و منبع آن گفته. اسم شاعر، شفاعی محلاتی بوده و انگار اثر در تذكرهالشعری وحيد نصرآبادی درج شده.
ماشين در اين ميانه به ميدان "زيگر زويله" رسيده است. در ميدانی، كه متفقين پس از سرنگونی فاشيسم رو به راهش كرده و در وسطش مجسمه ی برق انداخته ی "الهه ی پيروزی" را عَلَم كردهاند، موضوع صحبت عوض شده است.
گفتگو به شوخی و طنز و هجو و هزل و مطايبه رسيده. گاهی كسی لطيفه ی گفته، از آن لطيفههايی كه بر زبان مردم پس از انقلاب چرخيده و سد هجوم ماتم و ذلت شده است. در فاصله ی لطيفهها، مزهپراكنی هم جريان داشته، از آن مزههايی كه تلخی روزگار را كم میكرده است. سهم اخوان ثالث هم در اين ميانه اين جمله بوده كه، نمیدانم ما انقلاب كرديم يا انقلاب ما را! آقا بزرگ علوی هم كه تاكنون به پهنی صورت به هجوهی قبلی خنديده و گاهی نكته ی را بری خود يادداشت كرده بوده تا شايد خوراك خاطراتنويسی كند، از حرف شاعر هراسيده و برحسب ذات محتاط خود برآشفته، جمله ی معترضه به اين مضمون گفته كه: بابا نمیترسی اين حرفا به گوش آقايون برسه؟ اخوان ثالث، رندانه خود را به سادهلوحی زده و در جواب كه: «سيد علی، مو رو میشناسن و مودونن كه حلالزادهايم.» بعد تك لبخندی بر چهرهاش شكفته و نگاه زيرك و بچگانهاش هزار جمله ی بیآوا گفته است.
آقا بزرگ علوی كه سكوت كرده، دنباله حرف را نمیگيرد. اخوان ثالث، اما، پس از آن توضيح كوتاه، ول نمیكند. چند هجو ديگر درباره ی ملايان و تازيان كوك میكند. سپس با سكوت او، صحبت به بناهی تاريخی و تاريخ شهر برلن میرسد. حتا از اهميت شهر برلن در تاريخ فرهنگ معاصر ايران سخن به ميان میآيد. اسم تقیزاده، كاظمزاده ايرانشهر، جمالزاده، ارانی و خليل ملكی كه در اين شهر برباليدهاند، برده میشود. بعد به پيوند ايران و آلمان اشاره میرود. سر علاقه ی ايرانيان به آلمان و همنوايی بر سر يهودیستيزی نظرها متفاوت است. بری جلوگيری از اختلاف نظر، اين قضيه درز گرفته میشود. شاعر باز شروع میكند و چند هجو سروده ی خود را میخواند. يكی میپرسد كه آيا اينها را نوشته. در پاسخ میگويد كه هنوز نه! آنها را بری ضبط در حافظه ی دوستان تعريف میكند. وقت نوشتن و تكثيرشان نرسيده! بعد با لحن فاخری اين جمله را میگويد: «صدور بخشنامه است بری بايگانی يادها.«
كسی چيزی نمیگويد. آقی بزرگ علوی فقط اشاره میدهد كه بايد مواظب بود! سپس جلو خانهاش از ماشين پياده میشود. خسته شده و بری خواب ظهر میرود كه سالهاست بدان عادت دارد. درست مثل عادت به دوش آب سرد صبحها كه از دههها پيش آن را رعايت كرده است.
بقيه پس از پياده شدن آقا بزرگ در بخش شرقی شهر، به خانه ی در بخش غربی میروند. قرار اينطور بوده. روز را بايستی سر میكردند. غذايی سرپايی، شكمهی گرسنه را سير میكند. تا بعد از ظهر كه تعداد ديگری به جمع افزوده شوند، اخوان ثالث چرتی میزند تا ضعف بيماری قند را جبران كرده باشد. پس از استراحت عصر سور و ساطی برقرار میشود. شاعر كه مرض قند او را تراشيده، طلبِ مِی میكند. گيلاسها پر و خالی میشوند و جانها به تدريج گرم. مجلس شوری میگيرد و فرصت شعرخوانی پيش میآيد. جوانترها خود را به ميان نمیاندازند. اخوان ثالث شمع محفل میشود و نخست شعر "حالت" خود را میخواند.
»آفاق پوشيده از فرّ بیخويشی است و نوازش، / ی لحظههی گريزان صفی شما باد...» آن گاه يكی از زنان خوش سيمی مجلس از او طلب شعر عاشقانه میكند. اخوان ثالث كمی اين پا و آن پا میكند. صبر میكند. ترديد دارد كه "لحظه ی ديدار" را بخواند يا "دريچه" را. سرانجام با اصرار يكی از مهمانان دومی را میخواند. «ما چون دو دريچه، رو به روی هم، / آگاه ز هر بگوی مگوی هم. / هر روز سلام و پرسش و خنده، / هر روز قرار روز آينده. / عمر آينه ی بهشت، اما... آه / بيش از شب و روز تير و دی كوتاه / اكنون دل من شكسته و خستهست، / زيرا يكی از دريچهها بستهست، / نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد، / نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد.«
"دريچه"، اين عاشقانه سروده ی جاودانه ی او، همه را در ياد عشقهی ناكام خود غرق میكند. حُزن فضا را تنگ میكند. فضا با افرادی غوطهور در خاطرات تلخ، غمبار میشود. شاعر، سنگينی فضا را حس میكند. سعی میكند جوّ را بشكند. چيزهايی میگويد. فحوی كلامش اين است كه نبايد در غم و يأس غرق شد. برخی تعجب میكنند كه اين نكته را از او بشنوند. اديبی كه سراينده ی روزگار زمستانی بوده. سپس او، همه را به توجه میخواند. زيرا میخواهد شعر ديگری را بخواند كه حال و هوا و حس خاص خود را دارد و از چاه مشكلات و بُغضهی فردی، آدم را بيرون میآورد. تأكيد میكند كه شعر تازه ی است و چاپ نشده. در واكنش به بيداد اين سالها. در جايی آن را چاپ نكرده ولی قصد دارد آن را به طريقی چاپ كند. نمیخواهد حرف اين سالهی خود را نزده بگذارد. از ترفند خود نمیگويد. حكايت نمیكند كه با زيركی شعر را محصول دوران گذشته میخواند تا امكان چاپ آن را در زمان حال و روزگار جاری فراهم آورد. روزگاری كه شايد خودش ديگر در آن حضور نداشته باشد. زيرا كه خاموشی گزيده است. نخست توضيحی راجع به عنوان و مفهوم شعر میدهد. يعنی همان چيزی كه بعدها، وقتی اخوان ثالث در خاك میشود و يادنامهاش در میآيد، چاپ شده است. میگويد، همانطور كه بعدها در كتاب "باغ بیبرگی" آمده: - در افسانهها مار قهقهه )يا اژدها( بوده است كه شهری را به ستوه در آورد. از آتشبازیها، قربانی گرفتنها، كُشت و كشتارها و چه و چهها. تا سرانجام پهلوانی مدعی شد كه شر او را دفع كند. آيينه ی بزرگی پيش روی مار گرفت. مار با ديدن چهره ی واقعی خود به قهقهه افتاد. آنقدر خنديد تا مُرد.
يكی از ميان مهمانان میپرسد كه نكند مار قهقهه تمثيل رهبر است. شاعر پاسخی نمیدهد. پاسخ را قبلا در جمع كوچكتری داده بود. فقط سر بالا میكند و نگاهی میچرخاند تا هر كس از نگاهش پاسخ را بگيرد. میطلبد كه به شعر دقت شود. سپس لبیتر میكند و میخواند: «ميهنم آيينه ی سرخ است / با شكافی چند، بشكسته...«
يك لحظه مكث میكند و سپس با لبخندی گزنده كه معلوم نيست مخاطبش كيست، میگويد راستی عنوانش فراموش شد. عنوان شعر "ی مار قهقهه" است. شاعر پس از آن ادا كردن خاص حرف "ق"، در برابر مخاطبان مجرايی شكافته و آنان را به تحرك واداشته است. مخاطبانی كه چيزی جز آن چهره ی اخوان ثالث را در برابر ندارند. چهره ی كه دلواپسی تاريخی را به صورتی فشرده در يك لحظه برنموده است. شاعر در اين فضی گردابگونه به خواندن ادامه میدهد: «ی مار قهقهه / ميهنم آيينه ی سرخ است / با شكافی چند، بشكسته / كه نخواهند التيامی داشت / ز آن كه قابی گردشان را با بسی قلابها بسته / مثل درياچه ی بزرگی، راههی رودها مسدود بر آن مانده، پيوسته...«
آن گاه نفسی تازه میكند تا مرثيهخوان ذلت عمومی ما جانی بری ادامه بيابد: «مىخورد از مايه تا گردد كويری خشك / نم نمك، آهسته آهسته...«
مخاطبان آن روز، درست مثل ساير خوانندگان اين شعر در هر وقت ديگر، در اين كمركش پر ستيغ سرايش، طعم تلخ و شوری كوير و مرگ تدريجی را كه چتر خود را بر ما میگسترد، در گلو و سينه ی خود حس میكنند. اين حس، گر چه تلخ و نامطلوب، همچون انرژی كه توجه و تشويق بينندگان رقص مرگ در جان رقصنده ی ماهر ايجاد میكنند، در شاعر دلسوخته آن ديار امكان ادامه را مهيا میدارد تا بخواند: «معبر دلخسته ی بس قتلعام آخرينش اين / خوب گويم بدترينش اين. / ی مار قهقهه، آيينه ی دلخسته را بردار / چند و چون بشكسته را بردار / خويش را لختی در آن بنگر، / دلبری دلبر...«
پس از لبخندی كه شاعر در پی اين مصرع زده، همچون هنرمندی چيرهدست و بازيگری كاردان در جی ضروری درنگ و سكوتی حاكم میكند كه هزاران نكتهبينی و جمعبست میزايد. در اميد خويش میشكفد و دست رد به سينه ی "قاصدك" نمیزند. مار قهقهه را به پرتگاه نيستی میكشد، هنر و رندی را معجونی بری رهگشايی میسازد تا در لحظه تاختن به هيولی آدمخوار، در ادامه ی شعر بخواند: «دلبری دلبر / ی درونت كشته ما را برونت كشته با آوازه عالم را / خويش را بنگر ببين چونی / چيستی، آزار يا آزر / يا مهيب خويش خور آذر؟ / ی مار قهقهه، هم زشت، هم پستی / همچنان بیرحم و سيریناپذيری دون / تا چه ديدی تو در اين آيينه ی سرخم / كه چنينش خرد بشكستی؟ / از درون بينان / نيست در گيتی كه او صاف تو نشناسد؟ / هيچ كس. / من چرا زين بيشتر گويم / پس بس. / ميهنم آيينه ی سرخ است / با شكافی چند...«
شعر اخوان ثالث كه تمام میشود، هيچ كس واكنشی نشان نمیدهد. همه در حالتی ميان حُزن و شور، در خلسه و نشئگی اسير، به بُهت دچار بودند. تنها، در جمع، شاعر است كه لبی به جام میزند. چشمانش میدرخشد. انگاری پيروزی بر خصم را حس میكند و آن را برمیتابد. مثل اين كه مطمئن است آيينه را به دست مار قهقهه داده...
*
- 2مقاله ی "مؤخره از اين اوستا"، به واقع پس از كتاب بدعت و بدايع نيما يوشيج، تكخال ديگری است كه، در آن سالهی اوليه ی پاگيری شعر نوی فارسی، اخوان ثالث در عرصه ی نظری و زيباشناختی به زمين مىزند.
كتاب "از اين اوستا" در روند مطالعه ی آثار اخوان ثالث، خود را به عنوان اوجی از سرايش و انديشيدن او مطرح مىسازد. چاپ اول كتاب به سال 1344 برمىگردد و در آن مؤلف، يعنی راوی قصههی ناكامی ما و انديشنده ی راه چارههی جمعىمان، 25 شعر را متقدم آن مقاله ی ياد شده مىآورد. اين كتابی است كه از يك منطق محاسبه شده بهره برده.
مؤلف، در همان شعر اول كه عنوانش "مقدمه" خوانده شده و غزلی بر پيشانی سرايش او است، آن من راوی را چنين معرفی مىكند كه: «من نوحهسری گل افسرده خويشم /... / من همسفر مركب پی كرده خويشم / من مرثيهگوی وطن مرده خويشم /... /.» كتاب اشعار ديگری از جمله شعرهی كتيبه، مرد و مركب و آن گاه پس از تندر را چون كيمياهی كميابی در گنجههی خود جی داده كه هر كدام به تنهايی بری سرافرازی سراينده ی در ايام پاگيری و تثبيت شعر نيمايی كافی مىنموده است.
از آن جا كه اين كتاب صاحب منطقی منسجم است، هر كدام از اين اشعار نه تنها بيانی از زيبايىشناسی او و شيوه ی نگرش ويژه به موضوع و مضمون را خاطرنشان مىسازند، بلكه اجزی مكمل آن نظريهپردازی و به نوعی تاريخنگاری ادبيات فارسی از سوی شاعر هستند. بخشی از اشارههی مستقيم يا ضمنی "مؤخره ی از اين اوستا" آشكار نمىشود، اگر در مقدمات (اشعار كتاب) دقيق نگرديم كه در مجموع يك فرامتن را تشكيل مىدهند.
اخوان ثالث، در "كتيبه" آن هستىشناسی خود را بيان مىكند كه ريشه در نگاه خيامی دارد و چالشی ميان عبثيتِ حاكم بر هستی با تلاش معنابخشی به باشندگی را به نمايش مىگذارد. او همچنين در كنار اين سير و سياحت در عوالم نگرشهی فلسفی، در شعری نظير "هستن" چالشی با مسايل محدود و خلاصهتر در عرصه ی اجتماعيات را پی مىگيرد. چنانچه با ادی احترام به مرتضی كيوان، شهيد جنبش انقلابی، فكر سازماندهی و تشكيلات حزبی را در راستی نقد "حقايق جهانشمول و ماندگارش"، مورد شك و ترديد قرار مىدهد.
اخوان ثالث البته سالها چوب اين شجاعت و جسارت نگرش انتقادی خود را خورد. زيرا رسانههی حزب مربوطه با اشاعه ی تعابير و برآوردهی دلبخواهی، به وی برچسبهی گمراهكننده مىزنند و با تسليمطلب و مأيوس خواندنش در سرايندگی و انديشگری، او را به حاشيه ی بىتوجهی عمومی تبعيد مىكنند.
در اين ميانه، نه تنها شواهد و گواهىهی تاريخی در نادرستی آن ايدئولوژىها، بلكه دستاوردهی همين "مؤخره از اين اوستا" نيز داری استدلال محكمی بری لزومِ روش انديشه انتقادی در اوضاع و احوال زمانه هستند. آن تنش درون ماندگار نگرش شاعر ما كه از يك سو، شعر زمستان را همچون بيانيه ی (مانيفست) شكست آرمانگرايی يك دوران مىسرايد و از سوی ديگر، خود را "ميم اميد" مىخواند كه عدل تخلص شاعرانهاش تأكيدی مصرانه بر اميدواری دارد، مسئله ی وجود التقاط را در كارساز انديشيدن او عيان مىدارد.
در اين رابطه بىهوده نيست كه زبان رايج و رسمی آن دههها را در نظر بگيريم كه كلمه ی التقاط را با باری منفی همراه مىكرد و آدم التقاطی را فردی سرگردان و بازيچه ی جهانبينىهی متعارض مىدانست. اخوان ثالث همچون هر انديشگر صاحبقدمی، نه تنها در برابر اين روزمرگی زبانی مىايستد و به مفهوم التقاط آن معنی درستِ گزينش را مىدهد كه به واقع تعريف فرهنگنامهايش چنين است، بلكه با استفاده از مفهوم التقاط در سطح تفكر همعصر ساير متفكران پيشتاز زمانه مىشود كه تازه چند دهه ی بعد انديشههايشان مطرح و تثبيت مىگردد. اخوان ثالث را به واقع بايستی يكی از پيشقراولان "خردمندی چند حوزه ی" خواند كه نام ديگرش عقلانيت ارتباطی و حقيقتگرايی مبتنی بر رفتار و كنشهی جمعی است.
سوی اين صاحبقدمی در عرصه ی انديشه، اخوان ثالث در تاريخنگاری تحولات ادبی زبان فارسی نيز يكی از پيشتازان است كه در تداوم متونی چون "ارزش احساسات" نيما يا "پيام كافكا"ی هدايت و خيلی پيشتر از آن كه متون و مطالب مهم ديگری چون "طلا در مس" براهنی منتشر شوند، به ظرايف و معيارهی جديد شناخت متن ادبی ارجاع مىدهد كه مخالفان به اصطلاح پيشرو و مدرن او هنوز به خواب هم نديدهاند. اخوان ثالث فقط موضوع تخطئه ی حزب سياسی نبوده تا با برچسبهايی از توجه نظرسنجی دور بماند، بخشی از جريانات باب روز در مدرنيسم ما زحمت مطالعه ی دقيق و انتقادی آثار اخوان ثالث را بر خود هموار نكردهاند و با محافظهكار خواندن او، خود را از يكی از زندهترين منابع پوئتيك و زيبايىشناسی شعر و انديشه ی متجدد فارسی محروم داشتهاند.
"مؤخره از اين اوستا"، نه تنها در تقابل با ايدئولوگهی حزبی، امثال طبرىها، نگاشته شده و با قطار كردن اسمهی دستكاری شده ی ماركس و انگلس و لنين و استالين و مائو، هاله ی نورانی مقدس آنان را بری مريدان كمی كدر كرده و انديشيدن را از انحصار مركز اردوگاه سوسياليسم بيرون كشيده، بلكه همچنين به چالشی برابر سنت اساتيد دانشگاهی ادب كلاسيك و جريان نئوكلاسيك مكتب سخن برخاسته و به مستدلسازی تحول نيمايی برآمده است.
منتها دستاوردهی اخوان ثالث در "مؤخره از اين اوستا" بدين حدود خلاصه نمىشود. او در شعر هستن، از پيمانه يا معيار رفتار آدمی مىپرسد و سپس آن را چون دستگاه ارجاعی تعيين مىكند. شرح و تفصيل اين معيار رفتاری البته در مؤخره خيلی بيشتر از شعر ياد شده مورد بحث و حلاجی قرار مىگيرد. اخوان ثالث در مؤخره بری رسيدن به منظور خود ساختاری را برپا مىدارد كه از همان سنگ بنی نخست دنبال تعريف معيار رفتار و چگونگی پيامدهايش در زمانه مىرود. او مطلب خود را با خطابيه و ادی احترام به پيشكسوتان شروع مىكند. اينان در ضمن منابع ارجاعی انديشه ی او نيز هستند. در اين راستا صفاتی را كه بری موصوفهی محترم خويش در نظر مىگيرد چيزی جز نيكی و زيبايی نيست. اين صفات مثلا به رفتار زرتشت اطلاق مىشود كه در دشمنی با اهريمن دروغ و بدی تمايز مىيابد.
با اين كه از منظر امروزی بدين شيوه نگرش كه به خير و شربينی موضوعها و پديدهها محدود است، مىتوان ايراد گرفت، اما اينها دليل رها كردن مطلب او نيست. اخوان ثالث در ادی احترام بعدی خود، سراغ مزدك و بودا و مانی و سرانجام گاندی را مىگيرد تا با اعلام منابع مقدس انديشيدن خود كه در ضمن كنار گذاشتن اديان سامی و پيامبران ابراهيمی است، روايت انديشيدن دستاوردهايش را حكايت كند. اين حكايت از مجری بازگويی قصههی از ياد رفته و تأملات راوی پيرامون گذشتهها و امور جاری مىگذرد. او در هر ايستگاهی از مكث و شروع بخش بعدی را با فعل انديشيدن همراه مىسازد. سپس انديشيدن خود را با يادآوری نام فرهيختگان گذشته كه بيشتر شاعرانند و شاخصترينشان خيام، سنت و تبار مىبخشد. با تكيه بر اين تبارشناسی انديشه و اعلام زبان فارسی همچون فضی انديشگی، سپس به چالش با دعوی متشاعران و سليقههی گذرا كه هر قيل و قال يا ادا و اطواری را شعر لقب مىدهند، برمىخيزد. بعد بری ارائه ی محك و معيار شعرشناسی، از خود شروع مىكند و برخی از سرودههی خود را نه شعر كه كار و قطعه مىخواند. عملكردی كه نه تنها تمايز شعر را از غيرِ خود معلوم مىدارد، بلكه همچنين با يك آيندهبينی شگرف ورود امكانات تازه ی را بری بيان شاعرانگی زمانه در نظر مىگيرد.
او سپس در پی رجزخوانی برابر به اصطلاح پيشتازان هنری كه نه سبك و سياقی را ثبت و نه معيار سنجشی را بری نظريه ادبی پديدار مىكنند، در تداوم انديشيدنها و پاراگرافهی تازه مطلب، با كنار گذاشتن روشهی سترون اساتيد ادب، با تكيه بر قصيدههی سخنوران و قياس ايشان با رباعىهی خيامی به تعيّن و تشخص من نظريهپردازِ متن مىپردازد. اين من، كه فرديتی از مجری نگرش انسانی، انتقادی و معنوی گذشته است، در نظر اخوان ثالث با پذيرش امر تضاد در درون آدمی مجموع مىشود و به دام نظريههی وحدتجويانه، همسانسار و تكبنی نمىافتد.
مقاله ی اخوان ثالث در اين مرحله به تعريف مبنی فرديت غير خصوصی شخص شاعر مىرسد، و در هر اشاره ی بخشی از شناخت خود از نظريههی ادبی زمانه، يعنی امر شكلگيری فرديت در متن و حضور تكاملگر مخاطب را عريان مىسازد. از يك سو مىآورد كه: «مسئله مخاطبان نيز در خور توجه است. اين نيز از نشانهها و دلايلی است كه بيننده ی متأمل را در سنجش و داوری و شناخت اهل سخن، نكته مىآموزد كه خطاب به انسان و انسانيت است...» (ص 114كتاب ياد شده) و از سوی ديگر، در تعريف من فعال در متن به درجهبندی اشكال مختلف بيانگری راوی مىرسد و آنها را من منزوی، من اجتماعی و من عالی بشری مىخواند. او از آن جا كه پايه را بر تعقل و تأمل نويسنده و راوی مىگذارد، در حاشيه ی هر اشاره و نكتهبينی به گفتاوردهايی نيز ارجاع مىدهد كه الزاما همه در سنت زبان فارسی نبوده و عناصر ادبی فرنگی را نيز در بر مىگيرد.
بخش بعدی "مؤخره از اين اوستا" به نقد رفتار همصنفان اخوان ثالث مربوط مىشود. او در اين رابطه نخست به سبك و سنگين كردن آن ارتباطهی قلابی و سترون بين صاحبان جرايد و شعرا مىپردازد كه از يك سو به منظور پر كردن صفحات نشريات است و از سوی ديگر، در سطح گپهی شفاهی مىماند و به عمق شناخت و عيار شعر معاصر نمىرسد. او بری نشان دادن راهكار جديد، مصاحبه ی را بازنويسی كرده و با دقت در خور، هر سؤالی را بهانه ی پرداختن ساختمان نظری خود مىسازد. او با اين كار در كنار كاربرد زبان صريح و مطنز كه به مقدسات مرسوم پرتو منتقدانه ی مىافكند، فرمولبندىهی نظريه ی خود را توضيح مىدهد و در اين راه، اصطلاحات قدما را به معنی جديدی مىرساند. از اين جمله آنچه او با مفهوم شعور نبوت و مسئله ی الهام در شعر مىكند، يك رفتار مدرن است. بخشی از امر معنا بخشيدن جديد به الفاظ قديمی از طريق كاربرد حكايت و شرح واقعه حاصل مىشود. او در آن قصه ی ماجری گردهمايی شاعران در شهرستان دورافتاده كه گويی از دنيا بىخبری و پرت افتادن از جريانات عمده و زنده ی شاعرانگی و نيز نقد بومىگرايی به اصطلاح خودكفا است، به واقع نه تنها پَته ی متشاعران را رو مىكند بلكه به مفهوم با شعر زندگی كردن معنی معاصر مىدهد. او در پسِ حكايت هر ماجرايی، دستاورد نظری آن را در زبانی رسا و مقاله ی تكرار مىنمايد. چنان چه مثلا مىآورد (در ص 144كتاب) «مقصود من از شعور نبوت هر گز يك امر ماوراءالطبيعه نيست. هر شاعر حقيقی به ميزان و اندازه ی رسوخش در تجارب عالی و متعالی زندگی و وجود، شعرش داری ارزش بيشتر يا كمتر است.» سپس حرف بسيار مهمی با چند اشاره ی ضمنی مختلف به حوزههی فكری و رفتاری ما مىزند كه: «در عالم اين معنی (يعنی سرايش شاعر حقيقی) هيچ كس "خاتمالنبيين" نيست.» آن گاه بری آن كه عدم وجود تعريف نهايی از شعر را بری مخاطب آشكار كند و جا بری پاسخهی آيندگان باز گذارد، هر تعريف جا افتاده ی سابق را با اما و اگری تعديل يا تدقيق مىكند. او بری آن كه امكان انعطاف در افكار عمومی از دست نرود و روی احتمالات آينده كه هميشه شناخت و نظريه را پيش بردهاند، دری بسته نگردد، از وقار و صلابت نظری خود مايه مىگذارد و حرف درخشانی مىزند (ص 149كتاب): «البته بايد يادآوری كنم كه سليقه و پسند من هيچگاه وضع و حال ثابتی ندارد.«
بر پايه ی اين نگرش زيبايىشناختی كه از كليه ی شناختهی فلسفی و اجتماعی به جان هنر نزديكتر است، او به متغير بودن سليقههی لذتخواهی ما گواهی و به انعطافپذيری در ساير مسايل رجوع مىدهد: «.. اگر مقصود قراردادها و سنتهی اجتماعی و اقتصادی يا به اصطلاح اخلاقی و مذهبی و امثال اينهاست، شايد به قول پيران پيشين بشود گفت به نظر من هيچ امری "ثابت و مقدس" نيست مگر آن كه بری زندگی روحی سودمند و لازم باشد، بری يك شرف طبيعی لازم باشد. مسلما بسياری و شايد تمام قيود و سنتهايی كه ما داريم و به تحميل بر جامعه ی ما جاری و حاكم است، غير لازم و عبث و نابهنجار است. وقتی جامعه آن چنان بيدار و هوشيار و متفكر شد كه سودمندی و لزوم حقيقی را دريافت و تشخيص كرد، آن وقت خواهد ديد و فهميد كه اغلب و شايد تمام اين قراردادها پوچ و احمقانه و دست و پا گير، يعنی مانع رشد طبيعی و انسانی است...» (ص 152كتاب(
او بلافاصله پس از اين نقد جامع الگوهی رفتاری - نظری ما، گرايش مثبت و سازنده ی خود را با ادی احترام به مزدك و زرتشت اعلام مىدارد. از ديدگاه او، با وجود چنين متفكران ازلی و پيشاپيشی، حاجتی به ديگران نيست. آن هم ديگرانی كه همچون اصحاب مقدس ايدئولوژىهی قدرتگرا در سطح جامعه مطرح شدهاند. اين نكتهها را بايد در ميان سطرهی "مؤخره از اين اوستا" خواند و اشارههی سربسته ی آن را دريافت. به ويژه آن كه اخوان ثالث اين فرايند نقد و سنجش را در دو جبهه ی متفاوت به پيش مىبرد. او از يك طرف، لزوم قائم به ذات شدن فاعل شناسا را از طريق انديشيدن و شناختن متفكران فراموش شده هويدا مىسازد. اين امر وجه فكری نقد را در بر مىگيرد. از طرف ديگر، با كنايه و استفاده از زبان به اصطلاح زرگری و خواندن دگرگونه و كميك اسامی ماركس و انگلس و...، كه چيزی جز قداستزدايی از به اصطلاح پيامبران ايدئولوژىهی سر برآورده در دوران تجدد نيست، امر وجه زبانی نقد را پيش مىبرد. انگار با رديف كردن نام رهبران تقدسيافته ی چپىهی آن زمان كه به صورت پنج تن آل عبی مدرن درآمدهاند، وی دريچه ی به نقد ايدئولوژی مخالفان و اپوزيسيون واقعا موجود زمانه ی خود مىگشايد.
اين جا ما به اوج شهامت او در نظريهپردازی و فلسفيدن دور از ارزشهی حاكم زمانه رسيدهايم كه با تلفيقی از آموزههی دو نظريهپرداز - زرتشت و مزدك - بی آن كه ربطی با جريانات مقلدان و پيروانشان بجويد در استقلال شعوری به امر التقاط و استفاده ی آن از سوی شاعر منجر گشته است. اين اوج چنان بلند است كه انگار نه تنها دوره ی از سقف نگاه همعصران و منتقدان بالا مانده بلكه همچنين تمام آن گرد و خاك بلند كردن انصار حزبالله و عناصری چون ميرشكاكها كه در پی نابودی سنت مدرن تفكر شاعران بودهاند، به گرد پايش هم نرسيده است. روشن است كه به تمسخر گرفتن "سومين برادر سوشيانت" ميرشكاكها در ستونهی روزنامه كيهان و سعی دست انداختن اخوان ثالثها از سوی جوانان مؤمن و كارمند حاكميت فقها بی اثر مانده و خواهد ماند.
اخوان ثالث بی آن كه تأثيری از كوتاهنظری همنسلان يا خصمی از جزمانديشان نسلهی آتی گرفته باشد، دست كم به پيامد آثار جرم اين دستههی اخير انديشيده است. انگار او به پيشبينىهی داهيانه ی مجهز بوده كه فرا روييدن بحران معنويت امروزی ما را از چندين دهه ی قبل مشاهده كرده است. گويا مىدانسته كه با به قدرت رسيدن مذهب، از دست رفتن مشروعيت تاريخی اين جريان همچون "پايگاه روحيات و معنويات" جامعه آغاز خواهد گشت و روشنفكر دلسوز اين مرز و بوم بايستی در فكر جبران كمبود معنويت باشد. اخوان ثالث دههها پيشتر از آن كه فيلسوفان رسمىاش، عناصری چون داريوش شايگان در شرح زندگی خود (كتاب "زير آسمانهی جهان") با تكرار حرف متكلمان مسيحی كه خواستار احيی معنويات در سده ی بيست و يكم بودهاند و بدون آن كه نامی از كارل رنر مبتكر چنين نظر و سخنی بياورد، از ضرورت وجود معنويت بگويد، بدين مسئله توجه كرده و راه و روش خود را اعلام داشته است. او در همين مطلب "مؤخره از اين اوستا" آورده است كه: «... نمىتوانم هردمبيل، ولنگار و بيراه باشم، بايد به امری مقدس و بزرگ... ايمان داشته باشم. اين ايمان به منزله ی جان من است.» تلاش برپايىی نظريه ی التقاطی از افكار زرتشت، مانی و مزدك و بودا... بخشی از اين حركت در ايجاد معنويت است كه در رابطهاش مىگويد: «من رهسپار وادىهی مقدس بودم» (ص .154) رفتار مدرن او در سطح انديشيدن حتا در يافتن همين امر مقدس نيز مشهود است كه نه به دنبال قبول يك امر كلی و ايمان آوردن و سپس اتمام قضيه، بل نقد و بررسی ايمانهی مرسوم و سعی در تفكيك كردن موضوعهی موجود ياعرضه شده بری اعتقاد داشتن است. او در اين باره خاطرنشان ساخته است: «چون حس و هوش و خِرَدم به من اجازه نمىدهند كه چه دينی و چه دنيوی به اين حماقتهی جاريه معتقد شوم و دروغها را باور كنم.«
اين جا به مرحله ی رسيدهايم كه منحنی رفتار او را بر محور مختصات ذهنيت اجتماعی بنگريم. رفتاری كه چيزی جز برگذشتن از فريفتاری ايدئولوژی و تلاش استقلال فاعل شناسا بری حضور در صحنه ی چالش اجتماعی و تعريف معنويت و شرافت انسانی در چارچوب عرف دنيوی نيست. او در اين فرايند همچون پيامبری كه مسئوليت هيچ امتی را به عهده نمىگيرد، نويد ظهور هيچ مُنجىی را اشاعه نمىدهد. او با نقد انتظار كشيدن مرسوم در ميان همزبانان و هموطنان، به آشتی دادن زرتشت و مزدك در دل و دنيی خويش برمىآيد و در اين پيكره نظری - معنوی، پيغامهايی از مانی و بودا را نيز جی مىدهد.
اين پيكره ی نظری - معنوی حاصل تلاش فردی است. همين مخاطب قرار دادن فرد، در قياس با الگوی قديمىی مخاطب قرار دادن جمع، ويژگی مدرن آن را مىسازد و الزام وجودىاش را اين گونه تشريح مىكند: «انسان امروز با شامه و بينش بشری و اجتماعی، بايد با حقايق زندگی آزاد و شرفمند امروز آشنا باشد. تفاهم و الفت ارواح، رفاه و آسايش همگان، عدل و ايثار و محبتهی بشری شرف كار و زحمتهی سودمند يا زيبی آدميان. اينهاست آن چه مقدس و شريف است. اينهاست آن چه ارزش به زندگی مىدهد، ارجمند و عزيز است.» (ص 155كتاب(.
او سپس اين "هفت شهر عشقجويی" انسان مدرن بری رسيدن به معنويت را چون الگوی رفتاری از ساير الگوهی رفتار متمايز مىسازد: «.. نه حدود و ديوارهايی كه عده ی سياستپيشه و بىعمق و آخوندهی درباری و روحانىنما بری مقاصد و اغراض آلوده و پست و پليد خود جمع و جور كردهاند... انسان آزادانديش، انسان واقعی امروز بالاتر از اين افقهی كوتاه و پست و حقير مىنگرد. امروز فقط انسان مطرح است و ارزش هستی و عمر و كار سودمند يا زيبايی او، كار شريف و سودمند بشری و حمايت محرومان جوامع بشری.» (همان جا(.
اين الگو كه امروزه برنامه ی جريان دگرانديشی است، بری اخوان ثالث آن روزگار، حاصل كار عنصری است كه نامی غير از زنديقی نمىگيرد. اخوان ثالث در مطلب مهم و درخشان خود تبار دگرانديشان امروزی را در سنت آزادانديشانی مىبيند كه در كنار سنت مذهبيون برباليدهاند و مدام موضوع سركوب و پيگرد تمامتخواهی مطلقانديشانه بودهاند. دگرانديشی يا زنديقی بودن كه اشاره ی به رفتار فكری اخوان ثالث هم هست، روحيه ی است كه بر فراز مؤخره از اين اوستا همواره در پرواز خواهد بود. چنانچه اين التقاطگرايی با وجين كردن جنبههی مثبت و پويی نظريات متفكران، سعی در يافتن راهكارهی فردی در عرصه ی اجتماع خواهد كرد.
فسانه
گویا دگر فسانه به پایان رسدیه بود
دیگر نمانده بود برایم بهانه ای
جنبید مشت مرگ و در آن خک سرد گور
می خواست پر کند
روح مرا ، چو روزن تاریکخانه ای
اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ
دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
چشمی که خوشترین خبر سرنوشت بود
از آشیان ساده ی روحی فرشته وار
کز روشنی چو پنجره ای از بهشت بود
خندید با ملامت ، با مهر ، با غرور
با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است
کای تخته سنگ پیر
ایا دگر فسانه به پایان رسیده است ؟
چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت
خون در رگم دوید
امشب صلیب رسم کنید ، ای ستاره ها
برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت
گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
عطر نوازشی که دل از یاد برده بود
اما دریغ ، کاین دل خوشباورم هنوز
باور نکرده بود
کآورده را به همره خود باد برده بود
گویی خیال بود ، شبح بود، سایه بود
یا آن ستاره بود که یک لمحع زاد و مرد
چشمک زد و فسرد
لشکر نداشت در پی ، تنها طلایه بود
ای آخرین دریچه ی زندان عمر من
ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پرده های بلورین اشک خویش
با یاد دلفریب تو بدرود می کنم
روح تو را و هرزه درایان پست را
با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
خشنود می کنم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور می کند نفس پیر من تو را
حق داشتی ، برو
احساس می کنم ملولی ز صحبتم
آن پکی و زلالی لبخند در تو نیست
و آن جلوه های قدسی دیگر نمی کنی
می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق
می بینم برابر و سر بر نمی کنی
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم ، نفسم پک و راستین
باور نمی کنم که تو باور نمی کنی
این سرگذشت لیلی و مجنون نبود - آه
شرم ایدم ز چهره ی معصوم دخترم
حتی نبود قصه ی یعقوب دیگری
این صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
یا الفت بهشتی کبک و کبوتری
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن یکی نه چنین بود ، ای دریغ
غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز
ما را چو دشمنی به کمین بود ، ای دریغ
مسموم کرد روح مرا بی صفاییت
بدرود ، ای رفیق می و یار مستی ام
من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
ور نیز دیده ای تو ، ببخشای پستی ام
من ماندم و ملال و غمم ، رفته ای تو شاد
با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است
ای چشمه ی جوان
گویا دگر فسانه به پایان رسیده است
زمستان
داوری
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
زمستان
آب و آتش
آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
مثل شب با روز ، اما از شگفتیها
ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
آتشی با شعله های آبی زیبا
آه
سوزدم تا زنده ام یادش که ما بودیم
آتشی سوزان و سوزاننده و زنده
چشمه ی بس پکی روشن
هم فروغ و فر دیرین را فروزنده
هم چراغ شب زدای معبر فردا
آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
آتشی که آب می پاشند بر آن ، می کند فریاد
ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند
آبهای شومی و تاریکی و بیداد
خاست فریادی ، و درد آلود فریادی
من همان فریادم ، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد ، این از یاد
کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
گفتم و می گویم و پیوسته خواهم گفت
ور رود بود و نبودم
همچنان که رفته است و می رود
بر باد
زمستان
پاسخ
چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
درین پلید دخمه ها
سیاهها ، کبودها
بخارها و دودها ؟
ببین چه تیشه میزنی
به ریشه ی جوانیت
به عمر و زندگانیت
به هستیت ، جوانیت
تبه شدی و مردنی
به گورکن سپردنی
چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
چه می کنم ؟ بیا ببین
که چون یلان تهمتن
چه سان نبرد می کنم
اجاق این شراره را
که سوزد و گدازدم
چو آتش وجود خود
خموش و سرد می کنم
که بود و کیست دشمنم ؟
یگانه دشمن جهان
هم آشکار ، هم نهان
همان روان بی امان
زمان ، زمان ، زمان ، زمان
سپاه بیکران او
دقیقه ها و لحظه ها
غروب و بامدادها
گذشته ها و یادها
رفیقها و خویشها
خراشها و ریشها
سراب نوش و نیشها
فریب شاید و اگر
چو کاشهای کیشها
بسا خسا به جای گل
بسا پسا چو پیشها
دروغهای دستها
چو لافهای مستها
به چشمها ، غبارها
به کارها ، شکستها
نویدها ، درودها
نبودها و بودها
سپاه پهلوان من
به دخمه ها و دامها
پیاله ها و جامها
نگاهها ، سکوتها
جویدن برو تها
شرابها و دودها
سیاهها ، کبودها
بیا ببین ، بیا ببین
چه سان نبرد می کنم
شکفته های سبز را
چگونه زرد می کنم
زمستان
سرود پناهنده
نجوا کنان به زمزمه سرگرم
مردی ست با سرودی غمنک
خسته دلی ، شکسته دلی ، بیزار
از سر فکنده تاج عرب بر خک
این شرزه شیر بیشه ی دین ، ایت خدا
بی هیچ بک و بیم و ادا
سوی عجم کشیده دلش ، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
آهسته می سراید و با خویش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا کنان به زمزمه ، نالان و بی قرار
با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق می روم
ور بایدم دویدن ، با شوق می دوم
گر بسته بود در ؟
به خدا داد می زنم
سر می نهم به درگه و فریاد می کنم
خسته دل شکسته دل غمنک
افکنده تیره تاج عرب از سر
فریاد می کند
هیهای ! های ! های
ای ساقیان سخوش میخانه ی الست
راهم دهید ای ! پناهم دهید ای
اینجا
درمانده ای ز قافله ی بیدل شماست
آواره ای، گریخته ای ، مانده بی پناه
آه
اینجا منم ، منم
کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا می زند به تاج عرب ، گریان
حال خوشی ، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شک و از یقین
وز رجس خلق و پکی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم ؟
حکایتی ست
دیگر به تنگ آمده بودم
از خنده های طعن
وز گریه های بیم
دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند می توانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعره ی نفرین تلخ و تند
غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمده ام من
تا چند می توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و کنون که شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
کاوراق شمس و حافظ و خیام
این سرکشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سرکش ایام
این تلخکام طایفه ی شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته می گریزد
و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
بر خک راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و کنون که شب ز نیمه گذشته ست
او ، در خیال ، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه ، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
با اشتیاق قصه ی خود را
می گوید و ز هول دلش جوش می زند
گویی کسی به قصه ی او گوش می کند
امشب بگاه خلوت غمنک نیمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش ایتی از ذات ایزدی
آفاق خیره بود به من ، تا چه می کنم
من در سپهر خیره به ایات سرمدی
بگریختم
به سوی شما می گریختم
بگریختم ، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست
ای لولیان مست به ایان کرده پشت ، به خیام کرده رو
ایا اجازه هست ؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمی رسد
او در خیال خود را ، بی تاب ، بی قرار
بیند که مشت کوبد پر کوب ، بر دری
با لابه و خروش
اما دری چو نیست ، خورد مشت بر سری
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
می ترسد این غریب پناهنده
ای قوم ، پشت در مگذاریدش
ای قوم ، از برای خدا
گریه می کند
نجوکنان ، به زمزمه سرگرم
مردی ست دل شکسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای کوچ به سر دارد
اما کسی ز دوست نشانش نمی دهد
غمگین نشسته ، گریه امانش نمی دهد
راهم ... دهید ، ای ! ... پناهم دهید ... ای
هو ... هوی .... های ... های
لحظه ی دیدار
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است
شعرهای اخوان در دهه های 1330 و 1340 شمسی روزنه هنری تحولات فکری و اجتماعی زمان بود و بسیاری از جوانان روشنفکر و هنرمند آن روزگار با شعرهای او به نگرش تازه ای از زندگی رسیدند. مهدی اخوان ثالث بر شاعران معاصر ایرانی تاثیری عمیق دارد.
جمال میرصادقی
جمال میرصادقی داستان نویس و منتقد ادبی در باره اخوان گفته است: من اخوان را از آخر شاهنامه شناختم. شعرهای اخوان جهان بینی و بینشی تازه به من داد و باعث شد که نگرش من از شعر به کلی متفاوت شود و شاید این آغازی برای تحول معنوی و درونی من بود.
هنر اخوان در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر گذشته مجموعه ای به وجود آورد که خاص او بود و اثری عمیق در هم نسلان او و نسل های بعد گذاشت.
نادر نادرپور
نادر نادر پور، شاعر معاصر ایران که در سال های نخستین ورود اخوان به تهران با او و شعر او آشنا شد معتقد است که هنر م . امید در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر گذشته مجموعه ای به وجود آورد که خاص او بود و اثری عمیق در هم نسلان او و نسل های بعد گذاشت.
نادرپور گفته است: "شعر او یکی از سرچشمه های زلال شعر امروز است و تاثیر آن بر نسل خودش و نسل بعدی مهم است. اخوان میراث شعر و نظریه نیمایی را با هم تلفیق کرد و نمونه ای ایجاد کرد که بدون اینکه از سنت گسسته باشد بدعتی بر جای گذاشت. اخوان مضامین خاص خودش را داشت، مضامینی در سوگ بر آنچه که در دلش وجود داشت - این سوگ گاهی به ایران کهن بر می گشت و گاه به روزگاران گذشته خودش و اصولا سرشار از سوز و حسرت بود- این مضامین شیوه خاص اخوان را پدید آورد به همین دلیل در او هم تاثیری از گذشته می توانیم ببینیم و هم تاثیر او را در دیگران یعنی در نسل بعدی می توان مشاهده کرد."
اما خود اخوان زمانی گفت نه در صدد خلق سبک تازه ای بوده و نه تقلید، و تنها از احساس خود و درک هنری اش پیروی کرده : "من نه سبک شناس هستم نه ناقد ... من هم از کار نیما الهام گرفتم و هم خودم برداشت داشتم. در مقدمه زمستان گفته ام که می کوشم اعصاب و رگ و ریشه های سالم و درست زبانی پاکیزه و مجهز به امکانات قدیم و آنچه مربوط به هنر کلامی است را به احساسات و عواطف و افکار امروز پیوند بدهم یا شاید کوشیده باشم از خراسان دیروز به مازندران امروز برسم...."
هوشنگ گلشیری
هوشنگ گلشیری، نویسنده معاصر ایرانی مهدی اخوان ثالث را رندی می داند از تبار خیام با زبانی بیش و کم میانه شعر نیما و شعر کلاسیک فارسی. وی می گوید تعلق خاطر اخوان را به ادب کهن هم در التزام به وزن عروضی و قافیه بندی، ترجیع و تکرار می توان دید و هم در تبعیت از همان صنایع لفظی قدما مانند مراعات النظیر و جناس و غیره.
اسماعیل خویی
اسماعیل خویی، شاعر ایرانی مقیم بریتانیا و از پیروان سبک اخوان معتقد است که اگر دو نام از ما به آیندگان برسد یکی از آنها احمد شاملو و دیگری مهدی اخوان ثالث است که هر دوی آنها از شاگردان نیمایوشیج هستند.
به گفته آقای خویی، اخوان از ادب سنتی خراستان و از قصیده و شعر خراسانی الهام گرفته است و آشنایی او با زبان و بیان و ادب سنتی خراسان به حدی زیاد است که این زبان را به راستی از آن خود کرده است.
تعلق خاطر اخوان را به ادب کهن هم در التزام به وزن عروضی و قافیه بندی، ترجیع و تکرار می توان دید و هم در تبعیت از همان صنایع لفظی قدما مانند مراعات النظیر و جناس و غیره
آقای خویی می افزاید که اخوان دبستان شعر نوی خراسانی را بنیاد گذاشت و دارای یکی از توانمندترین و دورپرواز ترین خیال های شاعرانه بود.
زمستان، نمونه عالی شعر اخوان
وی به عنوان نمونه به شعر زمستان اشاره می کند و می گوید این شعر فقط یک روز برفی طبیعی توس نو را تصویر می کند و از راه همین فضا آفرینی و تصویر آفرینی در حقیقت ما را به دیدن یا پیش چشم خیال آوردن دوران ویژه ای از تاریخ خود می رساند که در آن همه چیز سرد، تاریک و یخ زده و مملو از هراس است.
اسماعیل خویی معتقد است که اخوان همانند نیما از راه واقع گرایی به نماد گرایی می رسد.
وی درباره عنصر عاطفه در شعر اخوان می گوید که اگر در شعر قدیم ایران باباطاهر را نماد عاطفه بدانیم، شعری که کلام آن از دل بر می آید و بر دل می نشیند و مخاطب با خواندن آن تمام سوز درون شاعر را در خود بازمی یابد، اخوان فرزند بی نظیر باباطاهر در این زمینه است.
غلامحسین یوسفی
غلامحسین یوسفی در کتاب چشمه روشن می گوید مهدی اخوان ثالث در شعر زمستان احوال خود و عصر خود را از خلال اسطوره ای کهن و تصاویری گویا نقش کرده است.
شعر زمستان در دی ماه 1334 سروده شده است. به گفته غلامحسین یوسفی، در سردی و پژمردگی و تاریکی فضای پس از 28 مرداد 1332 است که شاعر زمستان اندیشه و پویندگی را احساس می کند و در این میان، غم تنهایی و بیگانگی شاید بیش از هر چیز در جان او چنگ انداخته است که وصف زمستان را چنین آغاز می کند:
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است.
پرنده ای در دوزخ
نگفتندش چو بیرون می کشاند از زادگاهش سر
که آنجا آتش و دود است
نگفتندش : زبان شعله می لیسد پر پک جوانت را
همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است
نگفتندش : نوازش نیست ، صحرا نیست ، دریا نیست
همه رنج است و رنجی غربت آلود است
پرید از جان پناهش مرغک معصوم
درین مسموم شهر شوم
پرید ، اما کجا باید فرود اید ؟
نشست آنجا که برجی بود خورده بآسمان پیوند
در آن مردی ، دو چشمش چون دو کاسه ی زهر
به دست اندرش رودی بود ، و با رودش سرودی چند
خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی
به چشمش قطره های اشک نیز از درد می گفتند
ولی زود از لبش جوشید با لبخندها ، تزویر
تفو بر آن لب و لبخند
پرید ، اما دگر ایا کجا باید فرود اید ؟
نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت
سری در زیر بال و جلوه ای شوریده رنگ ، اما
چه داند تنگدل مرغک ؟
عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری می پخت
پرید آنجا ، نشست اینجا ، ولی هر جا که می گردد
غبار و آتش و دود است
نگفتندش کجا باید فرود اید
همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است
دلش می ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون
صدف با خویش
دلش می ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
چه گوید با که گوید ، آه
کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانه ی مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهای پکش سوخت
کجا باید فرود اید ، پریشان مرغک معصوم ؟
پند
بخز در لکت ای حیوان ! که سرما
نهانی دستش اندر دست مرگ است
مبادا پوزه ات بیرون بماند
که بیرون برف و باران و تگرگ است
نه قزاقی ، نه بابونه ، نه پونه
چه خالی مانده سفره ی جو کناران
هنوز ای دوست ، صد فرسنگ باقی ست
ازین بیراهه تا شهر بهاران
مبادا چشم خود برهم گذاری
نه چشم اختر است این ، چشم گرگ است
همه گرگند و بیمار و گرسنه
بزرگ است این غم ، ای کودک ! بزرگ است
ازین سقف سیه دانی چه بارد ؟
خدنگ ظالم سیراب از زهر
بیا تا زیر سقف می گریزیم
چه در جنگل ، چه در صحرا ، چه در شهر
ز بس باران و برف و باد و کولک
زمان را با زمین گویی نبرد است
مبادا پوزه ات بیرون بماند
بخز در لکت ای حیوان ! که سرد است
آواز کرک
بده ... بدبد ... چه امیدی ؟ چه ایمانی ؟
کرک جان ! خوب می خوانی
من این آواز پکت را درین غمگین خراب آباد
چو بوی بالهای سوخته ت پرواز خواهم داد
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش
بخوان آواز تلخت را ، ولکن دل به غم مسپار
کرک جان ! بنده ی دم باش
بده ... بد بد راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست
ته تنها بال و پر ، بال نظر بسته ست
قفس تنگ است و در بسته ست
کرک جان ! راست گفتی ، خوب خواندی ، ناز آوازت
من این آواز تلخت را بده ... بد بد ... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آواز جفت تشنه ی پیوند
من این غمگین سرودت را
هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد
بده ... بدبد ... چه پیوندی ؟ چه پیمانی ؟
کرک جان ! خوب می خوانی
خوشا با خود نشستن ، نرم نرمک اشکی افشاندن
زدن پیمانه ای - دور از گرانان - هر شبی کنج شبستانی
چاووشی
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پکوبان بسان دختر کولی
و کنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خک افتند
بهل کاین آسمان پک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملل و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش اید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش اید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دویانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پک و پکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
هستن
گفت و گو از پاک و ناپاک است
وز کم وبیش زلال آب و ایینه
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه
هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی
گوید این ناپاک و آن پاک است
این بسان شبنم خورشید
وان بسان لیسکی لولنده در خک است
نیز من پیمانه ای دارم
با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر
گفت و گو از دردنک افسانه ای دارم
ما اگر چون شبنم از پاکان
یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر نگین تاج خورشیدیم
ورنگون ژرفنای خک
هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد
آه ، می فهمی چه می گویم ؟
ما به هست آلوده ایم ، آری
همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد
نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان
ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک
در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد
که دگر یادی از آنان نیست
ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست
گفت و گو از پاک و ناپاک است
ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین ، اگر بی غم
پک می دانی کیان بودند ؟
آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
سربی سرد سپیده دم
بی جدال و جنگ
ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ
ای کبوترها
کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها
که من ارمستم ، اگر هوشیار
گر چه می دانم به هست آلوده مردم ، ای کبوترها
در سکوت برج بی کس مانده تان هموار
نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید
های پاکان ! های پاکان ! گوی
می خروشم زار
باغ من
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمنکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تا پودش باد
گو برید ، یا نروید ، هر چه در هر کجا که خواهد
یا نمی خواهد
باغبانو رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز
شکار ( یک منظومه )
1
وقتی که روز آمده ، اما نرفته شب
صیاد پیر ، گنج کهنسال آزمون
با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای
ناشسته رو ، ز خانه گذارد قدم برون
جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان
خوابیده است ، و خفته بسی راز ها در او
اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان
افکنده اند و لوله ز آوزها دراو
تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش
دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند
مانند روزهای دگر ، شهر خویش را
گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند
2
پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز
هان ، خواب گویی از سر جنگل پریده است
صیاد پیر ، شانه گرانبار از تفنگ
اینک به آستانه ی جنگل رسیده است
آنجا که آبشار چو ایینه ای بلند
تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه
کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر
ابری که داده پیکره ی کوه را شکوه
صیاد :
وه ، دست من فسرد ، چه سرد است دست تو
سرچشمه ات کجاست ، اگر زمهریر نیست ؟
من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم ، ولی
این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست
همسایه ی قدیمی ام ! ای آبشار سرد
امروز باز شور شکاری ست در سرم
بیمار من به خانه کشد انتظار من
از پا فتاده حامی گرد دلاورم
کنون شکار من ، که گورنی ست خردسال
در زیر چتر نارونی آرمیده است
چون شاخکی ز برگ تهی بر سرش به کبر
شاخ جوان او سر و گردن کشیده است
چشم سیاه و خوش نگهش ، هوشیار و شاد
تا دوردست خلوت کشیده راه
گاه احتیاط را نگرد گرد خویش ، لیک
باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه
تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش
هر جا که خواست می چرد و سیر می شود
هنگام ظهر ، تشنه تر از لاشه ی کویر
خوش خوش به سوی دره ی سرازیر می شود
آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه
گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز
وین اطلس سپید ، تو را جلوه کرده بیش
بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز
آ’د شکار من ، جگرش گرم و پر عطش
من در کمین نشسته ، نهان پشت شاخ و برگ
چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت
در گوش او صفیر کشید پیک من که : مرگ
آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد
اما دریغ ! او به زمین خفته مثل خک
بر دره عمیق ، که پستوی جنگل است
لختی سکوت چیره شود ، سرد و ترسنک
ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می شود
گویی نه بوده گرگ ، نه برده ست میش را
وین مام سبز موی ، فراموشکار پیر
از یاد می برد غم فرزند خویش را
وقتی که روز رفته ولی شب نیامده
من ، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان
با لاشه ی گوزن جوانم ، رسم ز راه
واندازمش به پای تو ، آلوده همچنان
در مرمر زلال و روان تو ، خرد خرد
از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون
می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار
وز دست من چشیدی و شستی هزار خون
خون کبود تیره ، از آن گرگ سالخورد
خون بنفش روشن از آن یوز خردسال
خون سیاه ، از آن کر و بیمار گور گر
خون زلال و روشن ، از آن نرم تن غزال
همسایه ی قدیمی ام ، ای آبشار سرد
تا باز گردم از سفر امروز سوی تو
خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد
س از بستر و مسیر تو ، از پشت و روی تو
شاید که گرمتر شود این سرد پیکرت
هان ، آبشار ! من دگر از پا فتاده ام
جنگل در آستانه ی بی مهری خزان
من در کناره دره ی مرگ ایستاده ام
از آخرین شکار من ، ای مخمل سپید
خرگوش ماده ای که دلش سفت و زرد بود
یک ماه و نیم می گذرد ، آوری به یاد؟
آن روز هم برای من آب تو سرد بود
دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا
فرزند پیل پیکر فحل دلاورم
آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند
بر گرده اش سوار ، من و صید لاغرم
می شست دست و روی در آن آب شیر گرم
صیاد پیر ، غرقه در اندیشه های خویش
و آب از کنار سبلتش آهسته می چکید
بر نیمه پوستینش ، و نیز از خلال ریش
تر کرد گوشها و قفا را ، بسان مسح
با دست چپ ، که بود ز گیلش نه کم ز چین
و آراسته به زیور انگشتری کلیک
از سیم ساده ی حلقه ، ز فیروزه اش نگین
می شست دست و روی و به رویش هزار در
از باغهای خاطره و یاد ، باز بود
هماسه ی قدیمی او ، آبشار نیز
چون رایتی بلورین در اهتزاز بود
3
ز آن نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب
تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور
وز لذت نوازش زرین آفتاب
سرشار بود و روشن و پشیده از سرور
چون پر شکوه خرمنی از شعله های سبز
که ش در کنار گوشه رگی چند زرد بود
در جلوه ی بهاری این پرده ی بزرگ
گه طرح ساده ای ز خزان چهره می نمود
در سایه های دیگر گم گشته سایه اش
صیاد ، غرق خاطره ها ، راه می سپرد
هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا
او را ز روی خاطره ای گرد می سترد
این سکنج بود که یوز از بلند جای
گردن رفیق رهش حمله برده بود
یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت
اما چه سود ؟ مردک بیچاره مرده بود
اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید
همراه با سلام جوانک به سوی وی
آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت
آمد ، که خون ز فرق فشاند به روی وی
اینجا رسیده بود به آن لکه های خون
دنبال این نشانه رهی در نوشته بود
تا دیده بود ، مانده زمرگی نشان به برف
و آثار چند پا که از آن دور گشته بود
اینجا مگر نبود که او در کمین صید
با احتیاط و خم خم می رفت و می دوید ؟
اگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست
صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید
4
ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب
مست نشاط و روشن ، شاد و گشاده روی
مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار
در شهری از بهشت ، همه نقش و رنگ و بوی
انبوه رهگذار در این کوچه ی بزرگ
در جامه های سبز خود ، استاده جا به جا
ناقوس عید گویی کنون نواخته است
وین خیل رهگذر همه خوابانده گوشها
آبشخور پلنگ و غزال و گوزن و گور
در قعر دره تن یله کرده ست جویبار
بر سبزه های ساحلش ، کنون گوزنها
آسوده اند بی خبر از راز روزگار
سیراب و سیر ، بر چمن وحشی لطیف
در خلعت بهشتی زربفت آفتاب
آسوده اند خرم و خوش ، لیک گاهگاه
دست طلب کشاندشان پای ، سوی آب
آن سوی جویبار ، نهان پشت شاخ و برگ
صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش
چشم تفنگ ، قاصد مرگی شتابنک
خوابانده منتظر ، پس پشت درنگ خویش
صیاد :
هشتاد سال تجربه ، این است حاصلش ؟
ترکش تهی تفنگ تهی ، مرگ بر تو مرد
هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست
این آخرین فشنگ تو ... ؟
صیاد ناله کرد
صیاد :
نه دست لرزدم ، نه دل ، آخر دگر چرا
تیرم خطا کند ؟ که خطا نیست کار تیر
ترکش تهی ، تفنگ همین تیر ، پس کجاست
هشتاد سال تجربه ؟
بشکفت مرد پیر
صیاد :
هان ! آمد آن حریف که می خواستم ، چه خوب
زد شعله برق و شرق ! خروشید تیر و جست
نشنیده و شنیده گوزن این صدا ، که تیر
از شانه اش فرو شد و در پهلویش نشست
آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد
در یک شتابنک رهی را گرفته پیش
لختی سکوت همنفس دره گشت و باز
هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش
و آن صید تیر خورده ی لنگان و خون چکان
گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ
واندر پیش گرفته پی آن نشان خون
آن پیر تیر زن ، چو یکی تیر خورده گرگ
صیاد :
تیرم خطا نکرد ، ولی کارگر نشد
غم نیست هر کجا برود می رسم به آن
می گفت و می دوید به دنبال صید خویش
صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان
صیاد :
دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد
اما کجاست فر جوانیم کو ؟ دریغ
آن نیرویم کجا شد و چالکیم که جلد
خود را به یک دو جست رسانم به او ، دریغ
دنبال صید و بر پی خونهای تازه اش
می رفت و می دوید و دلش سخت می تپید
با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای
خود را به جهد این سو و آن سوی می کشید
صیاد :
هان ، بد نشد
شکفت به پژمرده خنده ای
لبهای پیر و خون سرور آمدش به رو
پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد
برچید خنده را ز لبش سرفه های او
صیاد :
هان ، بد نشد ، به راه من آمد ، به راه من
این ره درست می بردش سوی آبشار
شاید میان راه بیفتد ز پا ولی
ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار
بار من است اینکه برد او به جای من
هر چند تیره بخت برد بار خویش را
ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا
کآسان کند تلاش من و کار خویش را
باید سریع تر بدوم
کولبار خویش
افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها
صیاد :
گو ترکشم تهی باش ، این خنجرم که هست
یاد از جوانی ... آه ... مدد باش ، ای خدا
5
دشوار و دور و پر خم و چم ، نیمروز راه
طومار واشده در پیش پای او
طومار کهنه ای که خط سرخ تازه ای
یک قصه را نگشاته بر جا به جای او
طومار کهنه ای که ازین گونه قصه ها
بسیار و بیشمار بر او برنوشته اند
بس صید زخم خورده و صیاد کامگار
یا آن بسان این که بر او برگذشتند
بس جان پای تازه که او محو کرده است
بی اعتنا و عمد به خاشک و برگ و خک
پس عابر خموش که دیده ست و بی شتاب
بس رهنورد جلد ، شتابان و بیمنک
اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته ؟
و آن زخم خورده صید ، گریزان و خون چکان ؟
راه است او ، همین و دگر هیچ راه ، راه
نه سنگدل نه شاد ، نه غمگین نه مهربان
6
ز آمد شد مداوم وجاوید لحظه ها
تک ، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ
خمیازه ای کشید و به پا جست و دم نکاند
بویی شنیده است مگر باز این پلنگ ؟
آری ، گرسنه است و شنیده ست بوی خون
این سهمگین زیبا ، این چابک دلیر
کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید
بر می جهد ز قله که مه را کشد به زیر
جنگاوری که سیلی او افکند به خک
چون کودکی نحیف ، شتر را به ضربتی
پیل است اگر بجوید جز شیر ، هم نبرد
خون است اگر بنوشد جز آب ، شربتی
اینک شنیده بویی و گویی غریزه اش
نقشه ی هجوم او را تنظیم می کند
با گوش برفراشته ، در آن فضا دمش
بس نقش هولنک که ترسیم می کند
کنون به سوی بوی دوان و جهان ، چنانک
خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ
بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی
با خط سرخ ثبت کند ، جنگل بزرگ
7
کهسار غرب کنگره ی برج و قصر خون
خورشید ، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود
چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه
مغرب در آستان غروبی غریب بود
صیاد پیر ، خسته تر از خسته ، بی شتاب
و آرام ، می خزید و به ره گام می گذاشت
صیدش فتاده بود دم آبشار و او
چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت
هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود
کنون دگر بر آمده بود آرزوی او
این بود آنچه خواسته بود از خدا ، درست
این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو
اینک که روز رفته ، ولی شب نیامده
صیدش فتاده است همان جای آبشار
یک لحظه ی دگر رسد و پک شویدش
با دست کار کشته ی خود پای آبشار
8
ناگه شنید غرش رعد ز پشت سر
وانگاه ... ضربتی ... که به رو خورد بر زمین
زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی
دیگر گذشته بود ، نشد فرصت و همین
غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان
زانسان که سیل می گسلد سست بند را
اینک پلنگ بر سر او بود و می درید
او را ، چنانکه گرگ درد گ گوسپند را
9
شرم شفق پرید ز رخساره ی سپهر
هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی
شب می خزید پیش تر و باز پیش تر
جنگل می آرمید در ابهام و تیرگی
کنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر
فارغ ، چو مرغ در کنف آشیان خویش
لیسد ، مکرد ، مزد ، نه به چیزیش اعتنا
دندان و کام ، یا لب و دور دهان خویش
خونین و تکه پاره ، چو کفشی و جامه ای
آن سو ترک فتاده بقایای پیکری
دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ
وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری
دستی که از مچ است جدا وو فکنده است
بر شانه ی پلنگ در اثنای جنگ چنگ
نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد
آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ
و آن زیور کلیک وی ، انگشتری که بود
از سیم ساده ، حلقه ، ز فیروزه اش نگین
فیروزه اش عقیق شده ، سیم زر سرخ
اینت شگفت صنعت کسیر راستین
در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر
زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم
این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ
کنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم
زین تنگنای حادثه چل گام دورتر
آن صید تیر خورده به خک اوفتاده است
پوزی رسانده است به آب و گشاده کام
جان داده است و سر به لب جو نهاده است
می ریزد آبشار کمی دور ازو ، به سنگ
پاشان و پر پشنگ ، روان پس به پیچ و تاب
بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست
صد در تازه است درخشنده و خوشاب
10
جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب
گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی پرد
سبز پری به دامن دیو سیا به خواب
خونین فسانه ها را از یاد می برد ...
ببخشيد اگه تاپيك رو خراب كردم(چون همه ي پست ها مستقيما درباره ماث بود)
به هر حال
شخصا خيلي به ماث علاقه دارم اگه اطلاع داشته باشيد ايشان يه مدت در راديو هم گويندگي مي كردن (مثل الان ساعد باقري و سهيل محمودي و...) كه من يك بار اتفاقي صداشو از راديو شنيدم ضبط هم كردم اما پيدا كردنش الان خيلي سخته گفتم اگه اين فايلا رو پيدا كنيد و ضميمه تاپيكتون كنيد بد نيست.
موفق باشيد.
مهدی اخوان ثالث متخلص به امید در سال 1307 شمسی در مشهد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در دبستانها و دبیرستانهای مشهد به پایان برد، و از هنرستان صنعتی همین شهر فارغ التحصیل شده پس از فراغ از تحصیل و دو سال اقامت در زادگاه خود، در سال 1327 شمسی وارد تهران شد و به خدمت وزارت فرهنگ درآمد .
او ذوق و مایه شعری را از مادرش به ارث برد و گاهگاه اشعاری به شیوه شاعران متقدم و بخصوص شاعران خراسانی می سرود. امید پس از زمان کوتاهی در سرودن قصیدهبه سبک متین خراسانی و مثنویو غزلشهرتی پیدا کرد و از سال 1326 تا سال 1330 شمسی که نخستین مجموعه شعرش «ارغنون» منتشر شد قدرت و چیره دستی وی در انواع شعر کلاسیک آشکار گردید. «ارغنون» که نمونه اشعار عاشقانه و مسائل اجتماعی بود در حقیقت: کارنامه سالهای اولیه اقامت وی در حوزه ادبی تهران بشمار می رود.
با انتشار مجموعه دوم اشعارش: «زمستان» در سال 1334 قدرت شاعری امید بیش از پیش بر همگان روشن شد. در این مجموعه گرایش او به شیوه «پیشنهادی نیما» ونوآوری آشکارتر می شود. در این مجموعه شعر با شاعری روبرو می شویم که در عین آشنایی عمیق با شعر گذشته ایران مخصوصاً اشعار خراسانی با هوشیاری و بیداری خاصی به شیوه نوسرائی و «نیمائی» گرایش پیدا کرده و در عین حال پیوند خود را با شعر قدیم از غزل و مثنوی همچنان استوار نگهداشته است. در مجموعه «آخر شاهنامه» که در سال 1337 شمسی منتشر شده است و مجموعه «ازین اوستا» که در سال 1344 شمسی نشر یافته می توان نمونه های کامل شعر امید را در آنها یافت.
اخوان همچنین علاقه و اشتیاق زیادی به موسیقی داشت و در زندگی هنریش شعر و موسیقی با هم پیوندی ناگسستنی داشتند؛ به طوری که شعرهایش چنان با عروض شعر فارسی آمیخته و موسیقی کلامش آنچنان تاثیرگذار است که نمی توان آنها را از شعرش جدا کرد و این نشان می دهد که اخوان با موسیقی سنتی آشنایی بسیار داشته است.
اخوان از همان دوره ابتدایی و دبیرستان نسبت به هنر و ادبیات بسیارعلاقمند بوده بطوریکه همیشه عمق مطالب را جستجو و سعی می کرده تا هنر و ادب این مرز و بوم را به طور عمیق بشناسد.
شعرهایی که باعث بزرگی و نام آوری اخوان شد بی شک قصاید و غزلیات زمان جوانی اش نبود، بلکه پس از آشنا شدن با نیما یوشیج و شناختن او، مسیر شاعری اخوان عوض شد و به نوسرایی روی آورد و در این طرز جدید بود که توانست شعر نیمایی را به گونه ای به کار برد که خود صاحب سبکی تازه و مستقل شود. او با بهره گیری از شعر شاعران کهن، اشعار خود را با زبانی ساده در قالب شعر نو ریخت و موضوعات انسانی و جهانی را در آنها بیان کرد.
بعد از سال 1357 کتابهای درخت پیر و جنگل/ آورده اند که فردوسی/ بدعتها و بدایع نیما یوشیج/ دوزخ اما سرد/ در حیاط کوچک پاییز در زندان/ زندگی می گوید اما باید زیست / ترا کهن مرز و بوم دوست دارم، انتشار یافتند.
در سال 1358 مدتی در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی (فرانکلین سابق) به کار مشغول شد، اما این کار مدت زیادی طول نکشید. بعد از این تقریباً خانه نشین بود و زندگی اش به سختی می گذشت. در این زمان اخوان بیشتر در انزوا زندگی می کرد و حتی کارهای هنری اش نیز کم شده تا جایی که هیچ شعر فوق العاده ای هم نسرود. تنها در سال پایانی عمرش از طرف خانه فرهنگ معاصر آلمان به این کشور دعوت شد. او در این سفر به فرانسه، انگلیس، آلمان، دانمارک، سوئد و نروژ رفت و در همه جا توسط ایرانیان مقیم این کشورها مورد استقبال بی نظیر قرار گرفت. در این سفر همسرش و نیز دکترمحمد رضاشفیعی کدکنیو گروهی دیگر از دوستانش با او بودند. او با دوستان قدیمش ابراهیم گلستان، رضا مرزبان، اسماعیل خویی و دیگر دوستان نیز دیدار کرد و روزها و ساعتهای خوشی را با آنها گذراند.
اخوان در 29 تیر ماه 1369 به ایران بازگشت اما بلافاصله در بستر بیماری افتاد و در بیمارستان مهر بستری شد و سرانجام ساعت 10:30 شب یکشنبه، 4 شهریور سال 1369 شمسی در گذشت. جسد او به توس انتقال پیدا کرد و در باغ شهر توس در کنار مقبره حکیم ابوالقاسم فردوسی به خاک سپرده شد.
اخوان بعد از نیما که در حقیقت رسالت نهضت شعر فارسی معاصر را در نو سرائی بر عهده داشت از جمله شاعرانیست که توانست هنر «نیما» را بی واسطه عمیقاً درک کند و در عین حال اصالت و ابتکار خود را حفظ نماید.
زبان شعر امید بسیار غنی بلیغ وموثراست، احاطه وسیع او به میراث ادب فارسی، این مجال را برایش فراهم کرده است که اندیشه هایش را هر چه زیباتردر شعرش بگنجاند.
در زبان شعر امید، زبان شعر قدیم خراسان، مخصوصاً زبان استاد طوس فردوسی تجلی می کند و در کنار کلمات سنگین و گاه مهجور گذشته، ترکیبات و تعبیرات کاملاً تازه که خاص خود اوست زبان شعرش را برای بیان هر نوع اندیشه هموار می کند. در شعرهای نقلی و قصیده هایش به مناسبت و در موقع لزوم، از زبان محاوره استفاده می کند و در همه حال زبان شعرش بسیار صمیمی و در عین حال سخت فاخر و بلند است. زبان شعر اخوان «سمبلیک» است، اما روشنی اندیشه و دقت در انتخاب «سمبل ها» شعرش را توضیح می دهد!
فرم شعر امید همان اوزان عروضی «نیمایی» است که گسترش معقول و لازم شعر کلاسیک است. با این تفاوت که امید پیشنهاد «نیما» را درباره وزن شعر، کاملاً تکامل و تحقق بخشیده است و قواعد و دقایق فنی آنرا تنظیم و تکمیل کرده و خود در اشعارش آن اصول و قواعد را بکار می بندد.
بر خلاف «نیما» که گاهی در وزن کوتاهی میکند، امید در سلسه مقالاتی تحت عنوان «نوعی وزن در شعر معاصر فارسی» به تفضیل و تشریح این مبحث بسیار مهم پرداخته و مشکل شناسایی وزن شعر نو را حل کرده است.
محتوای شعر امید، صرف نظر از تأملات گاه و بیگاه عاشقانه و نوعی عرفان، بیشتر درباره مسائل اجتماعی وزندگی است. به عبارت دیگر شعر وی روایت رویدادها و برداشت حادثه هائی است که شاعر آنها را به چشم دیده و خود نیز در آن ماجراها سری پر شور و آزاده داشته است. شعر او بیشتر اوقات مشتمل بر اندیشه های اجتماعی است، اگر چه ممکن است همه داوریهایش مورد تایید دیگران نباشد ولی این نکته را به یقین می توان از شعرش دریافت که شاعر در برابر حوادث و جریانات سیاسی کشورش بی تفاوت نیست، بلکه حساسیت خاصی در پاره ای موارد دارد که در حد خود مغتنم است.
اخوان علاوه بر چهار مجموعه شعر، بطور کلی در شعر فارسی صاحبنظر است. مقالات مختلف تحقیقی و عمیق او در معرفی جنبه های تازه ای از شعر قدیم عموماً و شناسایی رسالت و هنر «نیما» خصوصاً دارای ارزش فوق العاده و منحصر به خود اوست. در زمینه شناخت و شناسایی هنر «نیما» و شعر امروز کتاب منتشر نشده او به نام «بدعتها و بدایع نیما یوشیج» در درجه اول اهمیت است. چند فصل از این کتاب به تدریج در مجلات ادبی کشور منتشر شده است. علاوه بر این فصول، مقالاتی در تحقیق و نقد شعر دارد که هر یک در حد خود بسیار آموزنده و ابتکار آمیز است.
موفقیت اخوان در بیان دقیقترین احساسهای درونی و آرمانهای اجتماعی که از روح آزادمنش وی مایه می گیرد و آوردن استعارت و تمثیلات اصیل ایرانی در شعر، به بهترین صورت و استوارترین لفظ، موجب شده است که در ردیف بهترین شعرای معاصر و از پیروان شعر زمان خویش شمرده شود.
ایول تاپیک
می شه چند تا شعر از کتاب "در حیاط کوچک پاییز در زندان" بذارید؟
فعلا ً این یک توضیح تا اشعار مربوط به این کتاب رو بذارم :
در شعر خوان هشتم و آدمک در جایی می خواهم به بعضی از روشنفکران و هنرمندان حرفهایی بزنم، اینها کسانی هستند که زندگی می کنند، ولی نزدیک خودشان را نمی بینند ، یک حالت رمانتیک و خیلی خیال آمیز و افسانه ای برای خودشان درست کرده اند ، نزدیک خودشان را که زندگی اصیل و حقیقی هست پر از رنج و مشقت است، پر از فساد و نامردمی هست، اینها را نمی بینند، چشمشان را بسته اند و برای گل دوردستی که در سیاره ای دور شکفته و مثلاً پر پر شده ، یا آب بهش نرسیده ، نور بهش نرسیده ، برای آن گل دلسوزی می کنند و اشک می بارند. و من فریادم این بود که چطور تو این نزدیک خودت را نمی بینی که آدمها را داغ می کنند و فریاد های آدم ها را ، ولی برای دور دست ها فریاد می کشی؟ پس این یک نوع فریب دادن است. مثلاً می گویم:
قصه است این ، قصه، آری قصه درد است
شعر نیست،
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است.
بی عیار شعر محض و خوب و خالی نیست.
هیچ – همچون پوچ – عالی نیست.
این گلیم تیره بختی هاست.
خیس خون سهراب و سیاوش ها
روکش تابوت تختی هاست.
در واقع کسانی که شعر موج نویی می گفتند و هیچ از زندگی و به اصطلاح جریان جاری حیات در شعرشان نبود- فقط یک چیزهای خیالی و افسانه ای در شعرشان در شعرشان بود و به دنبال استعارات و تصاویر زیبا می رفتند. حرف من با اینان بود.
اما آدمکی که در خوان هشتم و آدمک ، از آن یاد کرده بودم ، مقصودم همان مطرودی بود که از این سرزمین رفت و رانده شد و سالهای سال ، سایه سنگینش ، بر سر این مملکت ، موجب خفقان بود... در این جا یک جعبه جادوی فرنگی (تلویزیون) جای نقال را گرفته بود و مردم دور و برش جمع شده بودند و حال اصلاً توجه نداشتند که این می فریفتشان، از راه به درشان می کرد ، و حقایق را از نظرشان مستور می داشت، در واقع نقّال امروزی همان جعبه جادوی فرنگی بود...
گرچه می بینند و می دانند آن انبوه
کانکه اکنون نقل می گوید
از درون جعبه جادوی فرنگ آورد،
گرگ- روبه طرفه طرّاری ست افسونکار
که قرابت با دو سو دارد
مثل استر، مثل روبهگرگ، خوکفتار
از فرنگی نطفه، از ینگی فرنگ مام،
اینت افسونکارتر اهریمنی طرّار،
گرچه آن انبوه این دانند،
باز هم امّا
گرد پر فن جعبه جادوش – دزد دین و دنیاشان-
همچنان غوغا و جنجال ست...
مقصودم از پهلوان در این شعر کاملاً بارز است. پهلوان زنده را عشق است. کسی که خودش را قهرمان آن روز می دانست، و رهایی بخش مملکت . او به عنوان پهلوان زنده به وسیله همین جعبه جادوی طرّار فرنگان معرفی می شد...
بچه ها جان! بچه های خوب!
پهلوان زنده را عشق است.
بشنوید از ما ، گذشته مُرد
حال را آینده را عشق است
در حیاط كوچك پاییز, در زندان
مجموعهای است از اشعار اخوان كه در سال 1348 با نام « پاییز در زندان » منتشر شد. این دفتر كه حاصل دوران زندان اوست در سال 1355 با افزودن دو شعر دیگر با نام « در حیاط كوچك پاییز, در زندان » چاپ و منتشر شد و تا امروز نیز با همین نام تجدید چاپ میشود.
نخستین شعر این مجموعه كه عنوان « قصیده مقدمه » را بر پیشانی دارد, در حقیقت « زندان سرود » (حبسیه)ای است كه در آذر سال 1345 و در زندان قصر سروده شده و شاعر در طی آن از حال و هوای خود در زندان, علّت زندانی شدنش – كه موضوعی شخصی بوده – و از ایدهها و اندیشههای زردشتی خود سخن میگوید. شعرهای گوناگونی در این مجموعه آمده كه از برجستهترین آنها میتوان به « دستهای خان امیر », « غزل 8 » , « دریغ و درد (1)» و « خوان هشتم » اشاره كرد.
m-omid
درخت معرفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قاصدک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شعر اجتماعی در نگاه اخوان
مَردُم, ای مردم ...
هرچه هستم از شما هستم ؛
هرچه دارم, از شما دارم.
مَردُم ! ای مَردُم – دوزخ اما سرد
با نگاهی به شعر اخوان بیهیچ تردیدی میتوان گفت: شعر او شعری است اجتماعی؛ شعری كه ریشه در وقایع و واقعیات اجتماعی- سیاسی روزگار دارد و آیینه تمام نمای زمانه خویش است. شعری كه ناشی از برخورد مستقیم شاعر با جهان پیرامون خویش و حاصل نگرش آگاهانه او به اموری است كه در اطرافش میگذرد.اخوان خود میگوید: « انسان هنرمند و شاعر در یك جامعه اگر نگوییم حساسترین اعضا و عناصر, لااقل یكی از حساسترین نقطهها و شاخههای پیكره و درخت آدمیت است. درختی در جنگل انسانی و جامعه بشری. بنابراین نسبت به حال و هوا و چند و چون اوضاع و كیفیات و كمیات آن جمع و جامعه حساسیت و عكسالعمل دارد. هر نسیم آرام یا باد تندی كه میوزد, هر بارش و تابش و ضربت و ریزش بر او و در او شاید بیش از دیگران تأثیر كند و طبیعی است كه او خاصه بدین دلیل كه زبان و زبانه روزگار و جامعه خود است, پیش از دیگران صدایش در بیاید, فریاد و ضجه یا آواز پر شور و شعف داشته باشد. » (1)
بدین ترتیب اخوان جایگاه شاعر را در بستر تحولات اجتماعی تبیین میكند و شاعر را از حساسترین افراد جامعه میداند. شاعری كه زبان روزگار است و با حس اجتماعی و انسانی نیرومند نسبت به رویدادها و پدیدههای پیرامونش واكنش نشان میدهد. شاعری كه فارغ از درد و رنج مردم نیست. در میان مردم و با آنان زندگی میكند؛ با آنان زخم میخورد؛ با آنان میگرید و با آنان فریاد میكشد.
بدین گونه است كه شاعر برج عاج نشینی گسسته از مردم نیست؛ بلكه پارهای از پیكره اجتماع است و چه بسا دردمندتر و خستهتر از دیگران.و اخوان چنین شاعری است؛ شاعر اندوه و درد و حرمان. دردی كه نه تنها درد او كه درد یك نسل و حتی درد یك تبار در تمام تاریخ است.او در جایی میگوید: « شعر یعنی صمیمیت, یعنی صداقت, یعنی دردی داشتن, حرفی از درد دیگران داشتن, یعنی زخم دیگران را خوردن.» (2)
و او خود دردمندی بود كه « زخم خورده و معصوم » هم از درد خویش و هم از دردهای جامعه میسرود؛ و شاید یكی از ویژگیهایی كه سبب رواج و روایی شعر او شده صداقت و صمیمیتی است كه در بیان دردها و جراحتهای جامعه دارد.
او میگوید: « در این شهر فرنگ غرب و عُرُب زده, سردستان است و سكون و سكوت و بیزاری و خشم و نفرت و بیشتر گریه و ضجه. من قیاس از خویش میگیرم و زندگی دردآلود خویش كه بدش روز افزون بتر شده است و میشود. اما افسوس كه بر سراپای موجودیت این خراب آباد, گویی, انگار زبانم لال, خاك گورستان پاشیدهاند. » (3)
در چنین روزگاری است كه او بر نقش انسانی و جایگاه اجتماعی شعر تأكید میكند؛ به گونهای كه رسالتهای انسانی و اجتماعی را از وظایف ادبیات میداند و اثری را جزء آثار پیشرو میداند كه دارای هدفهای انقلابی و انسانی باشد.
در این باره میگوید: « من همیشه برای ادبیات وظایفی قائل بودم و آن وظایف همیشه وظایف اجتماعی و اخلاقی ادبیات بوده است و اثری را جزء آثار پیشرو میدانم كه دارای اثرات اجتماعی و انسانی باشد. این نوع آثار در بعضی خصایص با سیاست همسایگی و گاه برخورد پیدا میكند. همه مبارزه بیست وچند ساله نسل من, كسانی كه با كودتای 28 مرداد دچار خفقان شدهاند, همه آثار ادبیشان دارای همین جهات بوده و آثار پیشرو محسوب میشد. رسالتهای انسانی و اجتماعی و مترقّی همیشه با ادب مقاوم و مبارز بوده و آثار درخشان ادبی ما هم دارای این وجه و خصوصیت است. » (4)
بنابراین در جامعهای كه بسیاری از مناسبات اقتصادی, اجتماعی و حتی فرهنگی ـ هنری تابعی از معادلات سیاسی است؛ و تحولات و جابهجاییهایی كه در سطوح گوناگون حاكمیت رخ میدهد سبب تغییر بسیاری از سیاست گزاریها و برنامهریزیهای اجتماعی ـ فرهنگی میشود, شعر اجتماعی بهطور طبیعی جنبههای سیاسی نیز خواهد یافت و بدین گونه میتوان اخوان را شاعری سیاسی دانست؛ بیآنكه خود گرایش خاصی به سیاست داشته باشد.شعر او همواره از وقایع و حوادث سیاسی كشور بارور شده و رویدادهای سیاسی با شكلی نمادین و تمثیلی در شعر او جلوه یافته است.او خود نیز به این نكته اشاره دارد كه هرگز « سیاسی » و « سیاسی نویس » نبوده است: « اشعار زمستان, چاووشی و ... هیچ یك در متن سیاست و فوت و فن و ترفندهایش... به آن معنی پلید و كثیف و پلشت و فریبكارش نبوده و نیست ... اگرچه منبعث از واقعیات و امور و اتفاقات سیاست هم بوده است.» (5)
اخوان در همین زمینه میگوید: « غیر از بعضی شعرهای غزلی یا شعرهای كوتاه دیگر, بقیه و سواد اعظم شعرهای من جهت اجتماعی داشته, جهت سیاسی داشته. بدون این كه من سیاست را صریحاً و مستقیماً چه در شعر نواَم و چه در شعر كهنهام آورده باشم. وقتی من دیدم چه بلایی سر مصدق آمد, شعر « نوحه » یا قصیده « تسلی و سلام » را گفتم و به پیر محمد احمد آبادی تقدیم كردم كه خود مصدق بود؛ و شعر را با یك ناله و دردی توأم كردم. پس جنبههای سیاسی هم داشت. » (6)
« پس شعرهای من اشاره به مسائل زمانه است ولی شعار صریح نیست. من هیچ شعری را بیمقصد و هدفی نگفتم و شعر در نفس خود و زمزمهاش به خاطرم خطور میكند, ولی همیشه یك چیزی را, یك هدفی را برای خود داشتهام, دارم و تا باشم خواهم داشت. خلاصه من شعرم بیقصد و غرض نیست. و همیشه ابعاد شعر من, ابعاد اجتماعی است, سیاسی است. » (7)
اخوان همواره با نگاه كاوشگر خود وقایع و واقعیات جامعه را میكاود و بیآنكه فریب ظواهر آراسته و دروغها و نیرنگها را بخورد, بیدادها و بیعدالتیها را در مییابد و باجها و تاراجها را میبیند.
« و كشتیها و كشتیها و كشتیها...
و بردنها و بردنها و بردنها... »
(قصه شهرسنگستان – از این اوستا)
اما كار او به همینجا پایان نمییابد و آنچه را كه میبیند و مییابد, فریاد میكند و ضجه میزند تا به گوش همگان برسد و دیگران نیز زشتی و دشواری و ناگواری شرایطی را كه در آن به سر میبرند بهدرستی دریابند.او در مقدمه چاپ دوم مجموعه « زمستان » چنین میگوید: « میگویم و مردم نیز میدانند كه در كنه واقعیت و نفس حقیقت – نه در ظواهر فریبهای آراسته و پیراسته - متأسفانه هیچ خبر تازهای نبوده و نیست. همچنان ستمها و جنایتها, و باجها و تاراجها جاری و ساری است, و دروغها سایر و دایر. » (9)
او در ادامه میگوید: « ... من میخواهم كه ما مردم فراموش نكنیم كه در چه وضع ناگوار و حال شوم و زشتی به سر میبریم. میخواهم كه ما مردم بدانیم و فراموش نكنیم كه چه سرگرمیها و اشتغالات ذهنی بچگانهای برای ما فراهم میآورند و چه فریب پراكنی و دروغباران پلید و چركینی در كار است, برای تاراج بود و نبود مادی و معنویمان و برای اینكه نفهمیم چه حال و روزی داریم, در كجای دنیا و چه زمانی و چگونه ایستادهایم, كه بودهایم, كیستیم و چه خواهیم شد... » (10)
چنانكه یكی از شاخصترین شعرهای اجتماعی اخوان – كه به نسبت دیگر شعرهای او از نمادگرایی كمتری نیز برخوردار است – شعر « ناگه غروب كدامین ستاره » است. شعری كه روایت شبگردیهای شاعر در گوشه و كنار شهر است. توصیفی است از واقعیات زشت و پلشت جامعه و آنچه در كوچههای شهری شب زده میگذرد.او در گفتگویی چنین میگوید: « شعر روزگار ما شعر فریاد و خشم و خروش است, شعر گریه و اندوه است, شعر درد و تأمل بشری است... شعر حركات زمانه است. شعر ضجههای گرسنگی و دربدری و فریاد از ستم و نارواییهاست, این است آنچه باید باشد, مایههای روحی و انسانی, وجود انسان, این باید در شعر باشد, شعر باید پر باشد از انسان و محیط و تأمّلات در این دو. » (11)
به این ترتیب شعر اخوان همچون آیینهای است كه بازتاب تمامی رویدادهای سیاسی و اجتماعی را در آن میتوان دید. اما آنچه افزون بر این در شعر او به چشم میخورد, قضاوت او نسبت به وقایع است؛ داوریای است كه در برابر رویدادها و پدیدههای سیاسی و اجتماعی دارد.او در شعر خود تنها به بیان رویدادها بسنده نمیكند. بلكه در برابر آنها موضع میگیرد, درباره آنها قضاوت میكند و حتی این قضاوتها را از حد یك داوری درباره پدیده و موضوعی خاص به یك حكم كلی و فلسفی تبدیل میكند.
او در این باره میگوید: « شاعر همیشه باید نسبت به مسائل زمانهاش داوری كند.... بیشتر سرودههای من به بیان دردهای جامعه مربوط میشود. شكوه و شكایت دارد, خلاصه نق نق میكند, فریاد میزند, ناله میكند. » (12)
اخوان در مقدمه چاپ نخست مجموعه « زمستان » نیز به این نكته اشاره میكند: « زمستان, داوری این حال و روز من درباره زندگی و زمانهایست كه در آنم. » (13)
نكته دیگری كه در شعراخوان به چشم میآید, شیوه شاعرانه و هنرمندانهای است كه در بیان مسائل اجتماعی دارد. بدین معنا كه پدیدههای سیاسی و اجتماعی را به شكل گزارش وخبر بیان نمیكند و از آنها روایتی نمادین و رمزآمیز بدست میدهد.
او خود میگوید: « اگر از شعر اجتماعی منظور این باشد كه نسبت به مسائل سیاسی و اجتماعی روز به شكلی ابتدایی و گذرا توجه داشته باشیم و شعرمان بشود آیینه و پرونده منظوم خبرهای اجتماعی و سیاسی روز, باید بگویم این شعر نیست, نمیماند و گذراست. » (14) « درست است كه شعر اجتماعی است ولی نوع عرضهداشت و به قوام آوردن تأثّرات اجتماعی, و هنری كردن یك تأثّر مطرح است نه به صراحتهای روز نزدیك كردنش. در این صورت است كه شعر حالت شعار به خود میگیرد و ارزش هنری ندارد.
... پس من برای شعری ارزش قائل هستم كه تأثّرش, تأثّر اجتماعی باشد. برداشتش, برداشت اجتماعی باشد ولی نحوه بیان, بیان هنری و شعری باشد. شعر اجتماعی آنست كه سرایندهاش به وقایع زمانهاش پوشش هنری بدهد نه جلوه خبری. » (15)
بنابراین همانگونه كه اخوان به « چه گفتن » اهمیت میدهد, «چگونه گفتن» نیز برایش مطرح است. او معتقد است: « ... من معتقدم كه شعر و هنر باید همیشه ریشه در مسائل زمانهاش داشته باشد, از آنها بارور شـود تا اثری زنـده باقـی بماند, اگر این حالت نباشد, شعر یا هر اثر هنری دیگر, بیروح میشود, خیلی زود میمیرد. » (16
اخوان درباره شعر اجتماعی و دشواریهای آن چنین میگوید: « در شعر اجتماعی باید توجه داشته كه شعار به جای شعر ننشیند, شعر را به حد خبر و شعار تنزّل ندهیم بلكه فكر و شعار را به مرتبه شعر ترقّی دهیم و این نكته اصلی و اساسی است.» (17)
« ... شعر اجتماعی به یك حساب دشوارترین نوع شعر است. چون از جمله انواع و اغراض شعر هر كدام جلوه وجذبه و كشش خاصی دارد كه به كار شعر و شاعری و توفیق شاعر بسیار كمك میكند و از آسانیهای دنیای شعر است. ولی اجتماعیات لغزشگاههـایی دارد و دشواریهایـی كـه توفیق در آن كـار هـر كسی نیست. » (18)
اخوان با بهكارگیری ساختار روایی و بهرهگیری از تمثیلها و نمادهای گوناگون از این لغزشگاهها و دشواریها بهخوبی گذشته و رویدادهای سیاسی و اجتماعی را به گونهای نمادین و تمثیلی روایت كرده است.
چنانكه در شعر « مرد و مركب » به گونهای نمادین درباره انقلاب سفید شاه ایران سخن میگوید. در شعر « قصّه شهرسنگستان » به شیوهای رمزآمیز و با بهرهگیری از عناصر اسطورهای ایران باستان به جنبش ملّی پیش از كودتای 28 مرداد و جریان كودتا اشاره میكند.
در شعر « زمستان » توصیفی از شرایط اجتماعی پس از كودتا به دست میدهد و
شعرهای دیگر او نیز آكنده از نمادها, رمزها و تمثیلهایی معطوف به اوضاع سیاسی آن روزگار است.نكته قابل توجه در شعر اخوان, اهمیت و موضوعیت جنبههای اجتماعی در تمام دورههای شاعری اوست.
اخوان هم در سالیان نخست شاعری خود – كه با حس عدالتخواهانه و ستیزهجویانهای به آیندهای رها و روشن امیدوار است- به انسان و دردهای او میپردازد, و هم در روزگاری كه شكستها و فریبها او را ناامید و سرخورده كرده نگاهی اجتماعی و انسانگرا دارد.او در دوره نخست شاعریاش با شور و امیدی فراوان از مبارزه با بیعدالتی سخن میگوید و با رویكردی كنشمند و فعال به نابسامانیهای اجتماعی و رنجهای انسانی میپردازد كه نمونه چنین نگاهی را در شعرهای « خفته » , « بیسنگر » , «مهتاب بر گورستان » و « سگها و گرگها » از مجموعه « زمستان » میتوان دید.
در دوره بعدی شعر اخوان نیز – كه این شور و امید جای خود را به ناامیدی و بدبینی میدهد – این نگاه انسانی و گرایش اجتماعی را بهروشنی میبینیم كه در قالب شعرهای اجتماعی– سیاسی مجموعههای « آخر شاهنامه » و « از این اوستا » با شكلی نمادین و رمزآمیز جلوه میكند؛ و در مجموعههای « در حیاط كوچك پاییز, در زندان » , « زندگی میگوید: اما باز باید زیست » و « دوزخ, اما سرد » به دور از نماد و تمثیل, آشكارا از آن سخن میگوید.
در میان دفترهای شعر اخوان, مجموعه « زندگی میگوید: اما باز باید زیست ... » هم به واسطه سادگی و صراحت آن, هم از این جهت كه از زبان مردم و به زبان آنان سخن میگوید, و هم به دلیل این كه از درد و رنج توده مردم دم میزند, نمونهای از شعر اجتماعی واقعگرایانهای است كه نگاهی فلسفی نیز به وقایع و واقعیات جامعه دارد.این چنین است كه او همواره از درد مردم و بیدادی كه بر آنها میرود دم میزند و درباره روزگار و زمانهای كه در آن زندگی میكند داوری میكند:
«... بله بنده عقده عدالت دارم ... تاریخ مملكتم را دوست میدارم و خودم را از این سرزمین میدانم و داوری دارم راجع به زمانه خودم و مردم زمانه خودم.»(19)
1- مرتضی كاخی (گردآورنده), صدای حیرت بیدار (گفت وگوهای مهدی اخوان ثالث), چاپ اول, انتشـارات زمستـان, تهـران 1371, « دیدار و شناخت م. امید », ص 94.
2- همان كتاب, « هنوز هیچكس نیما را بدرستی نشناخته است. » , ص 176.
3- مهدی اخوان ثالث, زمستان, چاپ بیستم, انتشارات زمستان, تهران 1383, « یادداشت برای چاپ دوم », ص 16.
4- مرتضی كاخی, همان كتاب, « رسالت اجتماعی و اخلاقی ادبیات », ص 252.
5- مهدی اخوان ثالث, ترا ای كهن بوم و بر دوست دارم, چاپ دوم, انتشارات مروارید, تهران 136, ص 10.
6- مرتضی كاخی, همان كتاب, « از دریچهای بر ادبیات امروز ایران », ص 353 و 354.
7- همان كتاب, ص 355.
8- مهدی اخوان ثالث, زمستان, چاپ بیستم, انتشارات زمستان, تهران 1383, « یادداشت برای چاپ دوم », ص 15.
9- همان كتاب, ص 16.
10- همان كتاب, ص 18.
11- مرتضی كاخی, همان كتاب, « دیدار و شناخت م. امید », ص 112.
12- همان كتاب, « مرشدی به گوشه عزلت نشست », ص 242.
13- مهدی اخوان ثالث, زمستان, چاپ بیستم, انتشارات زمستان, تهران 1383, « مقدمه چاپ اول », ص 9.
14- مرتضی كاخی, همان كتاب, « هنوز هیچكس نیما را بدرستی نشناخته است », ص 183.
15- همان كتاب, ص 185.
16- همان كتاب, « مرشدی به گوشه عزلت نشست », ص 241.
17- همان كتاب, « دیدار و شناخت م. امید » ص 99.
18- همان كتاب, ص 100.
19- همان كتاب, « یادواره امید », ص 499.
اندیشه شكست در شعر اخوان*
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟
صدا نالنده پاسخ داد:
... آری نیست؟ »
( قصه شهرسنگستان – از این اوستا )
یكی از شاعرانی كه با حس اجتماعی نیرومندی به زندگی و سرنوشت انسان ایرانی گراییده, اخوان است. شعر او از اواخر دهه بیست و در همان قالبهای كهن, بارویكردی سیاسی به برابری و عدالت اجتماعی پرداخته است. از این روی اخوان را میتوان شاخصترین چهره شعر معاصر دانست كه شكستهای سیاسی و اجتماعی ژرفترین تأثیر را در شعر و اندیشهاش برجای نهاده است.
اخوان به عنوان شاعری كه در برههای حساس از تاریخ معاصر میزیست و در جریان جنبش ملّی, فعالیت حزب توده, روی كار آمدن دولت مصدق, كودتای 28 مرداد و شرایط سیاسی و اجتماعی پس از آن قرار داشت, از تمامی این پدیدهها و رویدادها تأثیر پذیرفت؛ و به جرأت میتوان گفت, شكلگیری ایدهها و اندیشههای او , تكامل و تحول آنها و سرانجام رسیدن به بینش و نگرشی نسبت به روزگار و انسان, تحت تأثیر این وقایع و واقعیات بوده است.
اگر گرایش و نگرش اخوان را نمایانگر ذهنیت غالب آن روزگار ندانیم, دست كم میتوان آن را نماینده ذهنیت بخشی از جامعه دانست. جامعهای كه بعد از امید بستن به جنبش ملی و دولت مصدق, در انتظار نیرو گرفتن پایههای مردم سالاری بود, و ناگاه با وقوع كودتا آرزوهای خود را بر باد رفته دید. جامعهای كه پس از كودتا در بهت و سكوتی فرو رفت كه پیآمد آن بدبینی و ناباوری به هرگونه جنبش و اصلاح بود؛ و در نتیجه بسیاری سر در گریبان فرو بردند و سرِ خویش گرفتند.
از این رو نقد معرفتشناسانه اخوان, نقد اندیشه یك تن نیست؛ بلكه نقد یك ذهنیت تاریخی و در حقیقت نقد یك فرهنگ است؛ و اگر به چنین نقدی نیازمندیم, به همین دلیل فرهنگی و تاریخی است. حاصل چنین نقد و تحلیلی, داوری نسبت به تاریخ اندیشه و روانشناسی اجتماعی ماست؛ چرا كه شاعران نمادها و نمایندگان فرهنگ ما هستند و شناخت آثار آنان, شناخت نمودهای همین فرهنگ است.نگرش اخوان نسبت به انسان از نگرش او نسبت به روزگار و هستی جدا نیست؛ و چنین دیدگاهی را به هنگام شكست پرورده است.
درنگاهی كلی میتوان گفت, نه تنها شكستهای اجتماعی – سیاسی, و به طور خاص كودتای 28 مرداد, بلكه شكستها و ناكامیهای او در زندگی شخصی نیز تأثیر بسیاری در شكلگیری افكار و اندیشههایش داشته است.نابسامانیهای اقتصادی, نبود امنیت شغلی, بیمهریها و محرومیتهایی كه اخوان – به ناروا – با آنها دست به گریبان بوده, همه و همه در شكلگیری جهان نگری او مؤثر بوده است
.
كودتای 28 مرداد نقطه عطفی است كه اخوان همواره بر آن درنگ كرده و پس از آن, همه چیز را در پرتو آن دیده است. این دید هم در اجزا, تعبیرها و بن مایههای شعر او جلوهگر است, و هم در طرح مفاهیم كلی و اندیشههای او نمود مییابد.بنابراین برای شناخت شعر و اندیشه او هم باید گرایشهای اندیشگی او را دوره بندی كرد, و هم باید موضوعها و مضمونهای شعر او را دستهبندی كرد.
گرایش كلی اخوان را در یك دوره بندی كلی میتوان به دو دوره تقسیم كرد:
1- گرایش دوره پیش از شكست.
2- گرایش دوره پس از شكست.
دوره پیش از شكست
شعر اخوان در دوره پیش از شكست – و در آن بخش كه به سرنوشت انسان مربوط میشود – به یك حس اجتماعی عدالتخواهانه و ستیزهجو تأویل پذیر است. در این دوره, كه دوره مبارزههای اجتماعی و همچنین دوره آغازین شعر اخوان است, موضوع و مضمون شعر او حول محور انسان و مبارزه عدالتجویانه میگردد. مبارزهجویی و عدالتخواهی اخوان نمودار حسی شورانگیز است كه با یك تقسیمبندی كلی میان انسانهای خوب و بد, فقیر و غنی, دوست و دشمن, سگ وگرگ و ... همراه است.
عاطفه اجتماعی, دغدغه عدالتخواهی و حس انقلابی و مبارزهجویانه اخوان در اشعار این دوره بهروشنی نمودار است. در شعرهای این دوره, با رگههایی از اندیشه تودهگرای ضدسرمایه روبهروییم كه از ایدهها و اندیشههای سوسیالیستی و فضای سیاسی آن روز مایه میگیرد.نه تنها در شعر اخوان, كه در شعر دیگر شاعران این دوره نیز, اندیشههای سوسیالیستی, رئالیسم اجتماعی, انتقاد از بنیادهای اجتماعی, استبداد و استعمار ستیزی, و همچنین ستایش صلح دیده میشود.چنین است كه اخوان نخستین دفتر شعر خود – ارغنون – را « به پویندگان راه صلح » تقدیم كرده است.او در برخی شعرها از مژده پیروزی رنجبران و ستمدیدگان بر زور و زر سخن میگوید, و یقین دارد كه اساس بیداد و استبداد سرانجام زیر و زبر خواهد شد.
عاقبــت حـال جهـان طـور دگر خواهد شد
زبـر و زیـر یـقیـن زیـر و زبـر خواهـد شـد
... درس تاریخ به من مژده جان بخشی داد
زور از بـازوی سرمـایـه به در خواهـد شـد
... گوید امّیـد – سـر از بـاده پیـروزی گرم
رنجبـر مظهـر آمـال بشـر خـواهــد شــد
(درس تاریخ – ارغنون )
گاه نیز چنان پرشور و پرامید از انقلاب سخن میگوید, كه گویی وقوع چنین انقلابی را نزدیك و قطعی میبیند.
بیانقلاب مشكل ما حل نمیشود
وین وحی بی مجاهده منزل نمیشود
... خود تن مده به ظلم كه بیانقیاد و میل
زالو به خون هیچكس انگل نمیشود
... من تشنه حقیقت محضم, بگو « امید »
بیانقلاب مشكل ما حل نمیشود.
( هشدار – ارغنون )
روشنترین نشانه ادراك اجتمـاعی اخوان در شعرهـای نخستین او, در شعر « سگها و گرگها » جلوهگر است؛ شعری كه از رمانتیسمی انقلابی بهرهور است و با تأثیر از « شاندور پتوفی » - قهرمان و شاعر ملی مجار – سروده شده است.
در این شعر, در یك سو « سگهای اهلی »اند كه در برابر لقمهای سر بر كفش اربابان خود میسایند؛ كسانی كه امن و آسایش در گرو بندگی و سرسپردگی را برگزیدهاند. و در سوی دیگر « گرگهای گرسنه» و زخم خوردهای هستند كه عزت و آزادگی خود را پاس داشتهاند؛ آنان كه بیپناهی و گرسنگی – و حتی مرگ – را به جان خریدهاند, اما شرافت و آزادیشان را نفروختهاند.
سگهایی كه میگویند:
- « كنار مطبخ ارباب, آنجا,
بر آن خاك ارّههای نرم خفتن,
چه لذت بخش و مطبوع ست؛ و آنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن
- « وز آن تهماندههای سفره خوردن, »
- « وگر آنهم نباشد, استخوانی. »
- « چه عمر راحتی, دنیای خوبی,
چه ارباب عزیز و مهربانی ! »
گرگهایی كه میاندیشند: - « دو دشمن در كمین ماست؛ دایم
دو دشمن میدهد ما را شكنجه
برون, سرما؛ درون, این آتش جوع
كه بر اركان ما افكنده پنجه. »
- « و ... اینك ... سومین دشمن ... كه ناگاه
برون جست از كمین و حملهور گشت.
سلاح آتشین ... بیرحم ... بیرحم
... نه پای رفتن و نی جای برگشت ... »
و سرانجام: - « بنوش ای برف ! گلگون شو, برافروز
كه این خون, خون ما بیخانمانهاست.
كه این خون, خون گرگان گرسنهست
كه این خون, خون فرزندان صحراست. »
- « درین سرما, گرسنه, زخم خورده,
دویم آسیمه سر بر برف, چون باد.
و لیكن عزت آزادگی را
نگهبانیم, آزادیم, آزاد. »
شعر « خفته » آغاز نگاه عدالتجوی اخوان به پدیدههای متضاد اجتماعی است. تقابل فقر و غنا و نمایش بیعدالتی و بیدادی كه سبب رنج و درماندگی بسیاری از افراد جامعه است. آنچه در این میان او را به خشم و خروش میآورد, خموشی و خفتگی آنهایی است كه نباید خاموش و خفته باشند.این شعر سرآغاز « عتاب و خطاب » شاعر با خفتگانی است كه تن به بیداد دادهاند, و سكوت و تسلیمشان پایههای بیعدالتی را استوارتر میكند.آنچه شاعر در پیرامون خود و در دل این تضاد آشكار میبیند, شهری خفته و بیتلاش است؛ شهری گورستانی و خاموش. و آنچه براین پژمردگی و مردگی حاكم است, جهل و خرافهای است كه شریان تلاش و كوشش را میفشرد و انسانها را به فقر و فلاكت خو میدهد. بیچارگان و درماندگانی كه در برابر بیداد سر بر نمیكنند و گویی به خواب رفتهاند. و چنین است كه اخوان, نه به سیلی زن – كه به سیلی خور – عتاب میكند و او را بر میانگیزد كه در برابر بیداد بشورد و بپاخیزد.
همدرد من ! عزیز من ! ای مرد بینوا,
آخر تو نیز زندهای, این خواب جهل چیست
مرد نبرد باش كه در این كهن سرا
كاری محال در بر مرد نبرد نیست
زنهار, خواب غفلت و بیچارگی بسست
هنگام كوششست اگر چشم واكنی
« تاكی بانتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت به پا كنی. »
( خفته – زمستان)
چنین اشعاری نمونه شعر مبارزهجوی اخوان در سالهای نخستین شاعری اوست. در این دوره هم ناامیدی و تردید گاه بر فكر و شعر او سایه میافكند كه در برابر شعرهای امیدوارانهای كه با شور و شوق از پیروزی و بهروزی سخن میگوید, ناچیزند.آنچه در اشعار این دوره دیده میشود, روشنی و صراحتی است كه در بیان ایدهها و اندیشههای شاعر وجود دارد؛ چنانكه شعرهایی كه دردها و دغدغههای اجتماعی و انسانی او را آشكارا بیان میكند, بیش از شعرهای نمادگرایی است كه با زبانی تمثیلی و رمزآمیز سخن میگوید.نگاه واقعگرایانه و رئالیسم اجتماعی در شعر این دوره جایگاهی خاص دارد و نه تنها اخوان كه بسیاری از شاعران و نویسندگان به هواداری ادبیات متعهد برخاستند. ادبیاتی كه سخنگوی تهیدستان و ستمدیدگان جامعه و ابزار بیان اعتراضها و انتقادهاست.
گرایش دردمندانه اخوان به موقعیت انسان و مبارزه او در دورههای بعد نیز همراه اوست و با نگرشی بدبینانه در قالب اندیشه شكست نمود یافته است. در حقیقت گرایش او به انسان و مبارزه عدالتخواهانه او یك مرحله آغاز و یك مرحله تداوم داشته است. آغاز آن در دوره پیش از شكست است كه سرفراز و امیدوار از ستیزه و پیروزی دم میزند, و تداوم آن در دوره پس از شكست است كه در اثر اندیشه شكست, شكلی ناباورانه و بدبینانه مییابد و تا مرز نومیدی پیش میرود.
از آنجا كه كودتای 28 مرداد و سقوط دولت ملی – زنده یاد – دكتر مصدق نقطه عطفی در شكلگیری گرایش شكست در شعر اخوان است, اشاره كوتاهی به آن میكنیم و امیدواریم كه در آینده از آن بیشتر بگوییم.كودتای 28مرداد و براندازی دولت ملی مصدق در فرآیند رویگردانی روشنفكران از حكومت, نقش اساسی داشت. ممنوع شدن فعالیت حزبهای سیاسی, در محاق رفتن و بی عملی جبهه ملی, زندانی و اعدام شدن بسیاری از اعضای حزب توده و فضای امنیتی حاكم بر ایران آن روز, ویرانی درونی بسیاری از روشنفكران را در پی داشت؛ و سبب شد كسانی كه به دنبال ملی شدن صنعت نفت و روی كار آمدن دولت مصدق, تحقق مردم سالاری را در چند قدمی خود میدیدند, با سقوط مصدق, جوانمرگی و ناكامی دموكراسی و دولت ملی را به چشم ببینند. وقوع كودتا در بسیاری از شاعران و روشنفكران بیاعتمادی ژرف و گستردهای نسبت به هرگونه آرمان خواهی و آرمان گرایی پدید آورد و چشم انداز آینده را در نگاه آنان تیره و تاریك ساخت. از این رو در اشعار و آثار این دوره, مضمونهایی چون ناامیدی و بدبینی, شكست خوردگی و سرگشتگی, و پناه بردن به باده و افیون به روشنی دیده میشود.
یكی از جایگاههایی كه روشنفكران, نویسندگان و شاعران آن روزگار, ایدهها و اندیشههای خود را در آن بیان میكردند, عرصه ادبیات بود. بدین ترتیب شعر و ادب ابزاری شد تا گونهای از ادبیات سیاسی – اجتماعی, با هدف رویارویی با حاكمیت, بیان نابسامانیهای اجتماعی و رسوا كردن سركوب و استبداد شكل گیرد. چنین برداشتی از ادبیات سبب شد كه شعر و ادب به عنوان رسانهای برای بیان اندیشههای سیاسی, و ابزاری برای پرورش آگاهی سیاسی مردم, كاركرد جدی تری بیابد.در شعرهای این دوره آثار نمادین و تمثیلی فراوانی وجود دارد كه از نماد آفرینی اسطورهای ادب فارسی مایه گرفته و پدیدهها و رویدادهای سیاسی– اجتماعی در آن جلوهای نمادین و تمثیلی یافته است.
داستان سرنوشت خصوصی یك فرد, تمثیلی از وضع دشوار فرهنگ وجامعه بود؛ و این بهدلیل شرایط نابسامانی بود كه تمام مردم جامعه در آن به سر میبردند. این نمادگرایی – گذشته از شیوهای شاعرانه – در خفقان سیاسی و سانسور آن روزگار ریشه داشت؛ چنانكه در آثار ادبی دهههای بعد از كودتا, نمادآفرینی, تمثیل و استعارههای بسیاری دیده میشود.شاخصترین نماینده این شیوه اخوان است. شعر نمادین و لحن حماسی و اندوهبار او– كه از ژرفای شكستها سخن میگفت و اوضاع زمانه را توصیف میكرد– زبان حال بخش بزرگی از روشن فكران و اندیشمندان آن زمان بود.
دوره پس از شكست
در دوره شكست است كه اخوان به اندیشه مینشیند و از این اندیشیدن گرایشی نیرومند سر بر میآورد كه چهره دیگری از او مینماید؛ چهرهای متفاوت و حتی متناقض با چهره نخستین.یك نفی, یك حس نیرومند یأس و نومیدی, یك تأمل همه جانبه در ناكار آمدی انسان, یك احساس پوكی و پوچی حركتی كه روزی انجام شده و یا هر حركتی كه در آینده انجام شود.
دوره پس از شكست, دورهای است كه اخوان در شكست میاندیشد, و این اندیشیدن سبب میشود ستیزهجویی و عدالتخواهی پرشور وامیدوارانه او, اندك اندك جای خود را به بدبینی و ناباوری و سرانجام ناامیدی دهد.اخوان به تاریخ خود و تبارش نیز میاندیشد و شكستهای تاریخیاش را بیرون میكشد. او به انسان و روزگار و هستی میاندیشد و همه چیز را به پرسش میگیرد. ویژگی این اندیشیدن در این است كه پرسشها كمتر درباره چیستی و چگونگی هستی و تاریخ و زندگی است؛ بلكه درباره كارآیی و كاركرد همه چیز است.
شاعر در این دوره رابطه خود را با مردم بازنگری میكند. مردمی كه از پای در آمدهاند, از یاری او سرباز زدهاند, همت نكردهاند و سبب شكست شدهاند و اكنون همه شكسته و شكست خوردهاند.پس از هر شكست, هركس و هر گروه به گونهای با آن روبهرو میشود. گروهی از هرگونه اعتراف به شكست میهراسند. ( حال آنكه ترس از اعتراف به شكست و ترس از بررسی و تحلیل منطقی شكست, خطرناكتر از خود شكست و زمینهساز شكستهای بعدی است. از شكست باید آموخت. باید آنچه به خطا اندیشیده و انجام شده را این بار به درستی اندیشید و انجام داد. ) گروهی دیگران را متهم كرده و گناه شكست را به گردن آنها میاندازند. گروهی نیز هرگونه اندیشه و احساس معطوف به مبارزه و سیاست را به كناری مینهند و در درون خود فرو میروند. در این میان گروهی هم به نفی كل حركت و آرمان وجهان میگرایند؛ و نه تنها به اكنون, كه به گذشته و آینده نیز ناباور میشوند.
شاید بتوان گفت منطق توجیهی شكست خوردگی دیرینه در جامعه ما آمیختهای از تمام اینهاست. ما با یك شكست هم از دنیا كناره میگیریم, و هم كنارهگیری خود را به پای اعتراض به روزگار كج مدار میگذاریم؛ و در این قهر و كنارهگیری یا نمیتوانیم, یا نمیخواهیم دریابیم كه چرا شكست خوردهایم. شاید هم این برخورد , نتیجه آن است كه از بس شكست خوردهایم, دیگر تاب و توان ارزیابی تازه و ریشه یابی نو برایمان نمانده است.
شخصیت شكست در شعر اخوان نشانگر آن است كه طرح شكست به جای آنكه در محدوده یك اعتراض سیاسی بماند, به عرصه اعتراض به هستی, زندگی و سرنوشت انسان گراییده است. این اندیشیدن در شكست, بهگونهای اندیشیدن در نفی را در پی دارد. نفی پیروزی, نفی تلاش, و نفی امید و آینده. به همین سبب در دورههای بعد – به ویژه در دورهای كه شعر نو سمت و سویی حماسی به خود گرفت. – باز به راه خود رفت و در برابر اندیشه نفی و شكست, راه دیگری نگشود. یعنی هنگامی كه پس از خموشی و خاموشی بعد از كودتا, شعر نو از نیمه دوم دهه چهل و پنجاه, دوباره روال اعتراض سیاسی در جهت مبارزه یافت, شعر اخوان در گرایش اصلی خود – بر همان روال شكست – باقی ماند و تنها نمودهای ناچیزی از گرایش مبارزهجویانه پیش از شكست در دل انبوه نمودهای شكست رخ نمود.
طرح شكست در شعر اخوان, فراتر از یك فكر, كه گونهای جهان نگری است. اندیشهای است كه از شكست و تنهایی اجتماعی در یك دوران سیاسی آغاز میشود و به شكست و تنهایی بشر میانجامد. از نومیدی و سرخوردگی سیاسی ناشی از یك حركت فرو كوفته و سركوب شده, به نفی مطلق حركت و نبود اراده آزاد انسان در زیر ستم و سیطره تقدیر و سرنوشت بیدادگر میرسد.اگر جایگاه و نسبت انسان و جهان را در شعر اخوان دریابیم, دیگر مسأله شكست را در محدوده شكست و اعتراض سیاسی توجیه نخواهیم كرد. كارنامه شعر شكست نشان میدهد كه شكست مدخلی است برای داوری نسبت به كل انسان و جهان.طرح شكست وقتی اعتراض سیاسی به حساب میآید كه به بخشی از زندگی و اجتماع, به اوضاع و احوال, و اسباب و عللی كه میخواهد حضور غیر انسانی خود را جا بیندازد, بتازد. طرح شكست هنگامی اعتراض سیاسی است كه در نمودهای معین و مشخصی چون شعر « مرد و مركب » و « نوحه », هستی كسانی را كه گمان پیروزی بردهاند و در نبردی نابرابر و بیدادگرانه, بر جایگاه پیرومندان نشستهاند, به تمسخر گیرد. طرح شكست زمانی اعتراض سیاسی است كه در گزینش راه و چگونگی پیموده شدنش تردید بشود؛ نه آنكه اصل حركت و مقصد و هدف مبارزه انكار شود. این طرح حتی هنگامی كه در شعری مانند « كاوه یا اسكندر » نمود مشخص و معینی مییابد, در پایان به یك حكم كلی و داوری درباره آینده میانجامد.
باز میگویند: فردای دگر
صبر كن تا دیگری پیدا شود.
كاوهای پیدا نخواهد شد, امید !
كاشكی اسكندری پیدا شود.
( كاوه یا اسكندر – آخر شاهنامه )
شعر اخوان در سالهای شكست رنگ دیگری دارد. او در بیشتر شعرهایش همه چیز را روبیده و در هم كوبیده است. نفی همه جانبه و فراگیری كه همه چیز و همه كس را شامل میشود, شعر و اندیشهاش را فرا گرفته است. گاه در « كتیبه » جلوه مییابد و اصل تلاش و حركت نفی میشود, گاه در قالب « سترون » هر امیدی را انكار میكند و نمایانگر یقینی است كه به تردید میگراید, و گاه در چهره « چاووشی » رخ مینماید كه از « اینجا » امید بریده و خسته خاطر و دلتنگ, كوچ را بر میگزیند تا به جایی رود كه فقط « اینجا » نباشد.
شاعران گذشته كه به نفی « اینجا » پرداختهاند, خود را مرغ چمنی دیگر میدانستند كه به دام « اینجا » افتادهاند؛ اما اخوان چنین دیدگاهی ندارد. او فقط میداند كه به سبب كیفیتی كه بر « اینجا » حاكم است, « نه اینجایی » است, او میداند كه باید برود؛ اما اینكه به كجا میرود, خود چنین میگوید:
من اینجا بس دلم تنگ ست.
و هر سازی كه میبینم بد آهنگ ست.
بیا ره توشه برداریم؛
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان « هر كجا » آیا همین رنگست؟
.... ... ...
بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
كجا؟ هر جا كه پیش آید.
... ... ...
كجا؟ هر جا كه اینجا نیست.
( چاووشی – زمستان )
« اندیشه رفتن و سفر یكی از ویژگیهای روان شناسانه تمام شاعرانی است كه از یك سو نسبت به شرایط سیاسی – اجتماعی روز خودشان بسیار حساسند, و از سوی دیگر میدانند كار زیادی هم ازشان در برخورد با این شرایط ساخته نیست, و اندیشه گریختن در این حال پیش میآید كه دل بكند و بگریزد. چاووشی بیان همین جنبه از روانشناسی شاعران سیاسی است, در لحظههای احساس ناتوانی, و این لحظهها... در زندگانی اخوان بیشترین لحظهها بود. در حقیقت زندگانی اخوان یك لحظه بزرگ و كشیده است پر از رنج و شكنجه از احساس ناتوانی تاریخی...
] او [ شاعری است با جانی عظیم دردمند و حساس. شرایط سیاسی و تاریخی را نیك میشناسد و نیك میداند كه از او در برخورد با این شرایط كاری بر نمیآید؛ پس چه كند جز اینكه پناه ببرد به آرزوی آزادی, به رخت بربستن از این دیار و رفتن به جایی كه اینجا نیست. » (1)
اخوان خود میگوید: « چاووشی آرزوی فرار و درآمدن از این زندان بزرگ و رفتن به سرزمینهای آزاد و آفتاب گیر و روشن را ترسیم میكند. » (2)
اما این كوچ و گریز تنها در فكر و ذهن اوست. روگرداندن از وطن نیست؛ كه او سراسر عمرش را در این آب و خاك زیست. او « دیار » این « دیار » و «مرثیهخوان وطن مرده خویش» بود. « ابر » اشك باری بود كه بر « چمن تشنه » میهنش میگریست.
... خون من ریشه در خاك دارد
به هجرت از این سرزمین نیست قادر.
( كبوتران مهاجر – ترا ای كهن بوم و بر )
شكست سیاسی
پس از رویداد دردناك كودتای 28 مرداد 32, اخوان به زندان میافتد و در آنجا شعری به نام « فراموش » میسراید كه در مجموعه زمستان آمده است.او در این شعر خود را از یاد رفتهای میداند كه همگان فراموشش كردهاند؛ گاه در قالب چشمهای كوچك و بینام رخ مینماید كه نه پرندهای در آن بال میشوید و نه گیاه و گلی در كنارش میروید.
او درین دشت بزرگ,
چشمه كوچك بینامی بود.
... ...
در مسیرش نه گیاهی نه گلی, هیچ نرست
رهروی هم به كنارش ننشست.
كفتری نیز در او بال نشست.
گاه بوته وحشی و تنهایی است كه روی تپهای دور روییده, و نه نسیمی به سویش میآید, و نه ابری بر او میبارد.
او بر آن تپه دور
... بوته وحشی تنهایی بود.
... ... ...
نه نسیمی بسویش برد پیام,
نه بر او ابری یكقطره فشاند.
و گاه نیز در هیأت ستارهای است كوچك و تنها, كه نه كسی نگاهش میكند و نه او را به یكدیگر نشان میدهند.
او در آن ساحل مغموم افق
اختر كوچك مهجوری بود.
... ... ...
نه نگاهی بسویش راه كشید,
نه به انگشت كس او را بنمود.
این گونه است كه اخوان خود را از یاد رفته و فراموش شده میپندارد؛ و به آنان كه زندگی زیبا و لذت بخشی دارند, خطاب میكند؛ آنان كه دردی ندارند و از دردمندان بیخبرند؛ همان همسایگان مهربان شعر « فریاد » كه به شادی در بسترشان آرمیدهاند و فریادهای سوختگان را نمیشنوند.
با شما هستم من, آی ... شما
سبزههای تر, چون طوطی شاد,
... با شما هستم من , آی ... شما
اخترانی كه درین خلوت صحرای بزرگ
... با شما هستم من, آی ... شما
چشمههائی كه ازین راهگذر میگذرید !
در شعر « فریاد » - كه آن هم در زندان سروده شده – اخوان از آتشی فریاد میكند كه در خان و مانش افتاده و هستیاش را برباد داده است. آتشی بیرحم و جانسوز كه حاصل عمرش را میسوزاند و خاكستر میكند. اما دریغ كه در این هنگامه شعله و آتش – كه دشمنان خرسند و شادمان, نظارهگر خاكسترنشینی اویند – دوستان نیز سر در گریبان بردهاند و آبی بر این آتش نمیریزند.
خانهام آتش گرفتهست, آتشی جانسوز.
هر طرف میسوزد این آتش,
پردهها و فرشها را, تارشان با پود,
... ... ...
وای بر من, سوزد و سوزد
غنچههایی را كه پروردم بدشواری
در دهان گود گلدانها,
روزهای سخت بیماری.
از فراز بامهاشان, شاد,
دشمنانم موذیانه خندههای فتحشان بر لب,
بر من آتش بجان ناظر.
... ... ...
خفتهاند این مهربان همسایگانم شاد در بستر,
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر؛
وای, آیا هیچ سر بر میكنند از خواب,
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
( فریاد – زمستان )
در چنین تنهایی و واماندگیای كه « هیچكس هیچكسی را نمیشناسد» و نشانی از فریاد رسی نیست, اخوان فریاد بر میآورد كه :
مجروحم و مستم و عسس میبردم
مردی, مددی, اهل دلی آیا نیست؟
( در میكده – زمستان )
در این تنهایی و چشم به راهی, شاعر چنان خود را غریب و بیكس مییابد, كه گویی در خلوت شبانه دشتی بیكران, در زیر بارانی بیامان و بیپایان, یكه و تنها مانده و حتی كاروانی گمشده یا راهزنی هم گذارش به آنجا نمیافتد تا مگر طلسم این تنهایی و بیكسی را بشكند.
نه چراغ چشم گرگی پیر
نه نفسهای غریب كاروانی خسته و گمراه؛
مانده دشت بیكران خلوت و خاموش,
زیر بارانی كه ساعتهاست میبارد؛
در شب دیوانه غمگین,
كه چو دشت او هم دل افسردهای دارد
... ... ...
نه صدای پای اسب رهزنی تنها؛
نه صفیر باد ولگردی,
نه چراغ چشم گرگی پیر.
( اندوه – زمستان )
این تنهایی و سرگشتگی در شعر « كاوه یا اسكندر » شكل سیاسی – اجتماعی روشنتری یافته, و شاعر با شرح شكست خود, شرایط اجتماعی بعد از شكست ( كودتای 28 مرداد ) را توصیف میكند و سرانجام نیز به داوری مینشیند.
موجها خوابیدهاند, آرام و رام,
طبل توفان از نوا افتاده است.
چشمههای شعلهور خشكیدهاند,
آبها از آسیا افتاده است.
او از مبارزهای سخن میگوید كه به شكست انجامیده و از پسِ آنهمه جوش و خروش, اینكه شهر در سكون و سكوتی گورستانی خفته است.
در مزار آباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمیآید بگوش.
... ... ...
در سكوت جاودان مدفون شدهست
هرچه غوغا بود و قیل و قالها
( كاوه یا اسكندر – آخر شاهنامه)
در این شعر با یك شكست سیاسی- اجتماعی رو به روییم كه در پی آن, خشم و عصیان جای خود را به تسلیم و رسوایی داده و مبارزان و ستیزه جویان هر یك به گونهای سر درگریبان بردهاند و به گوشهای خزیدهاند.
مشتهای آسمانكوب قوی
وا شدهست و گونهگون رسوا شدهست
یا نهان سیلی زنان, یا آشكار
كاسه پست گدائیها شدهست.
شاعر در ادامه از دوران زندان, رهایی از بند, تنگدستی پس از آن و پناه بردن به بیخویشی و فراموشی نیز سخن میگوید.
آبها از آسیا افتاده ؛ لیك
باز ما ماندیم و خوان این و آن.
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان.
آبها از آسیا افتاده؛ لیك
باز ما ماندیم و عدل ایزدی.
و آنچه گوئی گویدم هر شب زنم:
« باز هم مست و تهیدست آمدی؟ »
اهمیت « كاوه یا اسكندر » از یك سو در این است كه شاعر از یك شكست سیاسی – اجتماعی خاص سخن میگوید, و از سوی دیگر داوری شاعر درباره شكستی كه در گذشته رخ داده به حكمی بدل میشود كه آینده را نیز در بر میگیرد.
به بیان دیگر, روند اندیشیدن اخوان, مضمون سیاسی را به موضوع اجتماعی شكست و سرانجام به مفهوم فلسفی شكست میرساند.
باز میگویند: فردای دگر
صبر كن تا دیگری پیدا شود.
كاوهای پیدا نخواهد شد, امید !
كاشكی اسكندری پیدا شود.
از مجموعه « آخر شاهنامه » به بعد, مضمون سیاسی شكست به سوی موضوع اجتماعی شكست میگراید و مفاهیم فلسفی شكست نیز گاه نمودار میشود.
در مجموعه « از این اوستا » میان اندیشه اجتماعی شكست و تفكر فلسفی شكست تقریباً تراز و تعادلی پدید میآید, ولی موضوع سیاسی شكست همچنان پا برجاست.
در مجموعه « در حیاط كوچك پاییز, در زندان » و « زندگی میگوید: اما باز باید زیست » راه و رسم فلسفی پررنگتر میشود.
و سرانجام در مجموعه « دوزخ, اما سرد » اندیشه فلسفی چیرگی یافته و اندیشههای سیاسی جنبه فرعی مییابد.
« شكست » مضمون و حالت یكسانی به بسیاری از شعرهای اخوان بخشیده است؛ حالتی كه از یك خشم و خروش نومیدانه به سوی یك نوحه سرایی خون بار میرود – كه این سنّت دیرینه این جامعه شكست خورده و در ذات خویش درمانده است. شاعر كه خود بر آمده و پرورده همین فرهنگ است, مرثیه خوان دل دیوانه خود میشود و ملول دل مردهای كه از بیگانگان و خویشان, خسته و آزرده است.
بدین ترتیب است كه شعر « حنظلی » در آغاز دفتر « از این اوستا » بیانیه شاعر میشود؛ بیانیهای كه در حقیقت مرثیهای است, در سوگ میهن مرده شاعری كه تلخ میاندیشد و به تلخی میسراید.
از بسكه ملول از دل دلمرده خویشم
هم خسته بیگانه, هم آزرده خویشم
... گویند كه « امید و چه نومید ! » ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده خویشم
( حنظلی – از این اوستا )
شكستهای فراوان اخوان و اندیشیدنش در این شكستها, او را به سوی نفی و انكار پیش برده است. نفی و انكار همه چیز و همه كس؛ گویی هر چیز و هر كس را در این شكستها مقصّر میداند؛ و به همین دلیل نیز بر آنها میخروشد و میتازد.
گویی كه از پس این شكست و شكستها, به همه چیز بیباور گشته و از همگان رویگردان شده است. از یك سو دوران و روزگار را نفی میكند, و از سوی دیگر حركت و تلاش را انكار میكند. زمانی امید را بیهوده مییابد و گاه نیز راه رهایی را بسته میبین
نفی دوران
یكی از بهترین شعرهای اخوان, كه در طی آن روزگار و دورانی را كه در آن به سر میبریم به همه این قرن, و قرن را نیز به تمامت تاریخ پیوند میزند, « آخر شاهنامه » است.
این شعر تنها یك رویكرد حماسی برای نفی « زشتیها و پلشتیها »ی روزگار و قرن حاضر نیست. بلكه نفی خود قرن است؛ و شاعر چنان با آن برخورد میكند, كه گویی زشتیهای قرن لكّهای بر دامن آن نیست كه بتوان آنرا زدود, بلكه سیاهی و پلیدی ذاتی آن است و گریز و گزیری از آن نیست.
قرن كج مداری كه به جای آنكه بر « قرار مهر » باشد, به ترس و تباهی و نیستی گراییده؛ قرن خون ریزی كه سراپا آشوب است و ویرانی.
هان, كجاست؟
پایتخت این دژ آئین قرن پر آشوب.
قرن شكلك چهر.
برگذشته از مدار ماه,
لیك بس دور از قرار مهر.
قرن خون آشام
قرن وحشتناكتر پیغام ...
روزگار بی شرمی كه آدمی در آن حرمتی ندارد. روزگاری كه « حرمت ما را به دینار و درم بركشیدهاند و فروخته ». زمانهای كه نه نونهالان و كودكان امنیت و آرامشی دارند, و نه پیران و كهنسالان عزّت و آسایشی.
هان, كجاست؟
پایتخت این بیآزرم و بیآئین قرن.
كاندران بیگونهئی مهلت
هر شكوفهی تازه رو بازیچه بادست.
همچنانكه حرمت پیران میوهی خویش بخشیده
عرصه انكار و وهن و غدر و بیدادست.
روزگاری كه شاعر قادر به فتح آن نیست و در آن جایگاهی برای خود نمیبیند. قرنی كه نمیتواند بر آن چیره شود؛ چرا كه نه نیروی آن را دارد و نه ابزارش را.روزگاری كه به رغم پیچیدگیاش پوچ و تهی است؛ و شاعر نیز اسیر این پوكی و بیمحتوایی است و راه نجاتی هم برای خود نمیبیند.آنگاه كه اخوان به تاریخ و روزگارانمان نظر میكند و زشتیها و تباهیهای آن را میبیند, درمییابد كه ما تنها شكستخوردگان این قرن نیستیم؛ بلكه دیری است شكستخورده و شكستهایم. دیری است كه تاریخمان را شكستها و سرشكستگیها انباشته؛ تاریخی سراپا شكست: تاریخ شكست.از این روست كه برای گریز از این روزگار به گذشتههای دور – كه در هالهای از اسطوره خفته و نهفتهاند – رو میكند, و این گونه به آن فخر میكند و رجز میخواند.
ما, برای فتح سوی پایتخت قرن میآییم.
تا كه هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بیغم را
با چكاچاك مهیب تیغهامان, تیز
غرش زهره دران كوسهامان, سهم
پرش خارا شكاف تیرهامان, تند؛
نیك بگشایم ....
... ما
فاتحان قلعههای فخر تاریخیم,
شاهدان شهرهای شوكت هر قرن.
اما دیری نمیپاید كه به خود میآید و درمییابد كه سخن از روزگارانی چنین دیر و دور, كودكانه و بیهوده است؛ دیر زمانی است كه آن روزگار به سر رسیده و « اینك, ما شكسته, ما خسته ... »
آه, دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم.
... ... ...
تیغهامان زنگخورد و كهنه و خسته,
كوسهامان جاودان خاموش,
تیرهامان بال بشكسته.
ما
فاتحان شهرهای رفته بربادیم.
آنجا كه چنگ به روزگار میتازد و در پی آن است « كه هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بیغم را » بگشاید, آنچه در دل این ستیزه و رویارویی رخ مینماید, چگونگی این چالش است.شكستگان و فرسودگانی كه با شمشیر و تیر و كمان به جنگ اكنون و امروز میروند, جز آنكه شكست خود را مكرر كنند, چه حاصلی دارند؟اكنون كه چنگ از پس سدهها و سالها به وضع اسفبار و فاجعه آمیز خود پی بردهاست ( یا بهتر است بگوییم: ما پی بردهایم ) برای آنكه بر این روزگار چیره شویم و جایگاه درخور و دلخواه خود را به دست آوریم, چه كردهایم؟ چه ساختهایم؟ با كدام توش و توان به نبرد میرویم؟ چگونه میخواهیم با روزگاری كه دیری است, ما را به زانو در افكنده زور آزمایی كنیم؟چنین است كه شاعر چنگ را به خود میآورد تا بیهوده رجز نخواند و حماسه سرایی نكند. تا دریابد كه كیستیم و در كجای هستی ایستادهایم.
این شكسته چنگ دلتنگ محال اندیش,
... چه حكایتها كه دارد روز و شب با خویش !
ای پریشانگوی مسكین ! پرده دیگر كن.
پور دستان جان زچاه نابرادر در نخواهد برد.
مرد, مرد, او مرد.
داستان پور فرخزاد را سر كن.
اما چنگ كه اینك دریافته, این گونه نمیتواند به رزم روزگار برود, نه از جای برمیخیزد, و نه برپای میایستد. بیآنكه بكوشد تا مگر بتواند روزی پنجه در پنجه روزگار افكند و بر آن چیره شود, تنها مینشیند و میموید و مینالد. و نه تنها بر گذشته از دست رفته, كه بر امروز و فردا نیز نوحه میخواند و مرثیه ساز میكند.
آنكه گویی نالهاش از قعر چاهی ژرف میآید.
نالد و موید,
موید و گوید:
« آه, دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم.
... ... ...
ما
فاتحان شهرهای رفته بربادیم.
با صدائی ناتوانتر زانكه بیرون آید از سینه
راویان قصههای رفته از یادیم.
كس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سكههامانرا.
گوئی از شاهیست بیگانه.
یا زمیری دودمانش منقرض گشته.
در پایان این شعر نیز, همچون « كاوه یا اسكندر » , شاعر به داوری مینشیند و تجربه امروز را به آینده پیوند میزند؛ و شكست و شكستگیمان را در این روزگار چنان بنیادین میبیند كه از آینده هم امید میبرد و بر فردای تاریك و سراپا شكستمان به تلخی افسوس میخورد.
گاهگه بیدار میخواهیم شد زین خواب جادوئی,
همچو خواب همگنان غار,
... لیك بی مرگست دقیانوس.
وای, وای, افسوس.
ناباوری و بدبینی اخوان به آیندهای روشن و امید بخش – كه در شكستها و ناكامیهای گذشته ریشه دارد. – در شعرهای دیگر او نیز جلوهگر است؛ به گونهای كه از گذشته با حسرت و افسوس یاد میكند و از آینده هم با دریغ و درد سخن میگوید.
آینده؟ هوم, حیف, هیهات.
و اما گذشته,
افسوس.
( حالت – از این اوستا )
نفی حركت
نفی تلاش و حركت, نتیجه طبیعی چنین اندیشیدنی در شكست است. هنگامی كه هر مژده و نوید, فریبی بیش نیست, آنگاه كه وعده باران تنها نیرنگی است تا سیاهیهای ابرنما بر پهنه آسمان چیره شوند و چهره خورشید را بپوشانند, وحیلهای است تا عطشزدگان بیقرار را بفریبند, دیگر « چه امیدی؟ ... چه ایمانی؟ ... »
سیاهی گفت:
- « اینك من, بهین فرزند دریاها,
شما را, ای گروه تشنگان, سیراب خواهم كرد.
... ... ...
گروه تشنگان در پچپچ افتادند:
- « دیگر این
همان ابرست كاندر پی هزاران روشنی دارد »
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
- « فضا را تیره میدارد, ولی هرگز نمیبارد. »
( سترون – زمستان )
هنگامی كه وعده ظهور قهرمانان نجاتبخش, چیزی جز امیدی واهی و وعدهای بیهوده نیست, پس دیگر چه جای امید و آینده؟ ...
باز میگویند: فردای دگر
صبر كن تا دیگری پیدا شود.
كاوهای پیدا نخواهد شد, امید !
كاشكی اسكندری پیدا شود.
( كاوه یا اسكندر – آخر شاهنامه )
و زمانی كه « آزادی » نیز دروغی تكراری مینماید – كه دیگر حسی بر نمیانگیزد – برای به دست آوردن چه چیزی باید برخاست و به راه افتاد؟
چند روزی بود
كز دروغ زشت و مشهور بزرگی, نامش: آزادی
... به حصاری تنگ تر آورده بودندم.
( از دروغ زشت ... – زندگی میگوید...)
بدین سان است كه اندیشه شكست لبه تیز اعتراض خود را به سوی اصل حركت نشانه میرود واصل تلاش و كوشش نفی میشود.طبیعی است كه چنین اندیشهای به طرح شعر « كتیبه » میانجامد – كه نفی و انكار ناب است. تمثیلی است از تلاشهای نافرجام بشری كه راهی به رستگاری نمیبرد.در « كتیبه » سخن از جمع زنجیریانی است كه نماد یك تبار, یك ملّت و یا حتّی كلّ بشری است. بندیانی كه تنها در عرصه زنجیر خود فرصت و رخصت حركت دارند؛ و پیوستگیشان از راه پای و زنجیرشان است. این تبار در بند ناگاه ندایی میشنوند كه آنان را به كشف راز تخته سنگی – كه روبهروی آنهاست – فرا میخواند.
فتاده تخته سنگ آنسوی تر, انگار كوهی بود.
و ما اینسو نشسته, خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر,
همه با یكدیگر پیوسته, لیك از پای,
و با زنجیر.
... ندانستیم
ندائی بود در رؤیای خوف و خستگیهامان,
و یا آوایی از جایی, كجا؟ هرگز نپرسیدیم.
چنین میگفت:
- « فتاده تخته سنگ آنسوی, وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است, هركس طاق هركس جفت... »
سرانجام یك تن از صخره بالا میرود تا راز آن را دریابد؛ - مگر این راز, راز رهاییشان باشد. رازی كه چنین است:
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آنرویم بگرداند.
زنجیریان كه گویی راز رهاییشان را یافتهاند, آن را همچون دعایی تكرار میكنند و از آن نیرو میگیرند. امیدی كه شب اسارت آنان را روشن و پرشكوه میسازد.میتوان گفت تمامت شور زندگی و شادمانی آن در اصل حركت است, در تلاش و كوشش آدمی است.در نگرش اخوان انسان مركز و موضوع اصلی است و این تلاش و جنبش اوست كه آینده و سرنوشت او را میسازد, اما این حركت و كوشش از جایی دیگر آسیب میپذیرد؛ جایی كه گستره آن از پس پرده سیاست تا پشت پرده تقدیر است؛ آنچه كه اخوان در منظومه « شكار » از آن سخن میگوید.
اما به حكایت زنجیریان برگردیم كه با یاری یكدیگر و با تلاشی عظیم تخته سنگ را برمیگردانند. شاعر روند تلاش و كوشش بندیان را – كه همان پویایی و گوهر زندگی است – به دقّت توصیف میكند. حركت آنان به پیروزی میرسد و تلاش آنان – به ظاهر – پیروزمند است.اكنون هنگام آن است كه زنجیریان شادمان از پیروزی خویش, راز را دریابند. یكی از آنان از صخره بالا میرود تا راز را بخواند. اما دریغا كه رازی در میان نیست و هر آنچه هست توطئهای است علیه آدمی؛ توطئهای علیه آزادی و ارزشهای انسانی او.كشف راز, كشف پوچی تلاش است و بیهودگی حركت. چرا كه پشت و روی تخته سنگ (= زندگی یا نظام سیاسی حاكم) یكی است. رازی در كار نیست. فریب و نیرنگی است كه نیروی انسان را تباه میسازد و امید و انتظار را در جان او میكشد.
نوشته بود
همان,
كسی راز مرا داند,
كه از اینرو به آنرویم بگرداند.
آنچه در شعر « كاوه یا اسكندر » رنگ و بوی سیاسی – اجتماعی داشت, و از موضوعی مشخص و معین سخن میگفت، در « كتیبه » چهرهای كاملاً نمادین به خود میگیرد و از نگرشی فلسفی خبر میدهد.
« شب هولناك » شعر « كاوه یا اسكندر » كه شاعر « روزی » در پی آن نمیبیند,
این شبست, آری, شبی بس هولناك ؛
لیك پشت تپه هم روزی نبود.
در « كتیبه » تخته سنگی است كه زیر و روی آن یكی است و آن را به هر سو كه بچرخانی همان است كه بوده.
نومیدی
حاصل چنین گرایش و نگرش نفی اندیشی, ناامیدی و بیباوری است؛ كه از ویژگیهای اندیشه اخوان است و كمتر شعری را میتوان یافت كه از این یأس و بدبینی نشانی نبرده باشد.
او چنان از هرگونه بهبود و اصلاحی – چه در عرصه سیاست و اجتماع و چه در ساحت زندگی بشری – ناامید است, كه حتی نسیمی را كه میخواهد به باغ بیبرگ و عریان او جامهای از بهار بپوشاند, از خود میراند.
ای بهار همچنان تا جاودان در راه !
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر.
هرگز و هرگز
بر بیابان غریب من
منگر و منگر.
سایه نمناك و سبزت هرچه از من دورتر, خوشتر.
( پیغام – آخر شاه نامه )
او حتّی قاصدكی – چه بسا خوش خبر – را هم از خود میراند؛ چرا كه چشم انتظار هیچ خبری نیست. گویی اصلاً باور ندارد كه ممكن است جایی خبر خوبی هم باشد.
قاصدك ! هان, چه خبر آوردی؟
از كجا وزكه خبر آوردی؟
خوش خبر باشی, اما, اما
گرد بام و در من
بیثمر میگردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری نه ز دیار و دیاری – باری,
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی باكس,
برو آنجا كه ترا منتظرند.
قاصدك !
در دل من همه كورند و كرند.
( قاصدك – آخر شاه نامه )
چنین بیامیدیای كه حتی اشتیاق انتظار را در جان او خشكانده و چشم و گوشش را به روی همه چیز و همهكس پوشانده, از تاریخی سراسر شكست ریشه میگیرد؛ كه به او آموخته, هر امیدی بیهوده, و هر انتظاری بیثمر است.
قاصد تجربههای همه تلخ,
با دلم میگوید
كه دروغی تو, دروغ ؛
كه فریبی تو, فریب.
( قاصدك – آخر شاه نامه )
بن بست
بنبست هم یكی از مایههایی است كه در شكستهای پیدرپی ریشه داشته و در شكلگیری ناامیدی اخوان نقشی به سزا دارد؛ باور به بنبستی كه انسان اسیر آن است و راه رهاییاش از همه سو بسته است.
در نگاه او, اگر روزگاری « اصحاب كهف » به خواب رفتند و آنگاه كه برخاستند, « دقیانوس » را مرده و بساط بیداد را برچیده دیدند, دریغا كه در این روزگار, دقیانوس بیمرگ است و بیدادش بیپایان.
گاهگه بیدار میخواهیم شد زین خواب جادوئی,
همچو خواب همگنان غار,
چشم میمالیم و میگوئیم: آنك, طرفه قصر زرنگار صبح شیرینكار.
لیك بیمرگست دقیانوس.
وای, وای, افسوس.
( آخر شاهنامه – آخر شاهنامه )
گویی اخوان یقین به بنبستی دارد كه راه رهایی را از هر سو بر ما بسته و در تاریكی چشم اندازهای روزگار, كور سوی امیدی نیست.
هرچه هست, « شبی قطبی » است. شب قطبی بیستارهای كه « زپی سحر ندارد » ؛ شب جاوید.
در شب قطبی
- این سحر گم كرده بی كوكب قطبی –
در شب جاوید
زی شبستان غریب من
- نقبی از زندان به كشتنگاه –
از خزان جاودان بیشه خورشید.
( قصیده – آخر شاهنامه )
در « قصه شهر سنگستان » نیز , حكایت, حكایت بن بست است و كبوتران جادویی, راه رستگاری را از هر سو بسته میدانند.
ازینسو, سوی خفتنگاه مهر و ماه, راهی نیست.
بیابانهای بی فریاد و كهساران خار و خشك و بیرحمست.
وزآنسو, سوی رستنگاه ماه و مهر هم, كس را پناهی نیست
یكی دریای هول هایل است و خشم توفانها.
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب.
و آن دیگر بساط زمهریرست و زمستانها.
( قصه شهرسنگستان – از این اوستا )
از این رو تنها راه پنجمی باقی میماند كه راه نیایش و مناسك آئینی است؛ آیینی كه مگر با به جا آوردن آن, منجیان موعود به یاری شهریار آمده و راه رستگاری را به او بنمایند. اما این راه نیز بسته است و گویی در این هنگامه بن بست و شكست, راه نجات از همه سو بسته است.
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید.
فروزان آتشم را باد خاموشید.
فكندم ریگها را یك به یك در چاه
همه امشاسپندان را بنام آواز دادم لیك,
به جای آب دود از چاه سر بركرد, گفتی دیو میگفت: آه .
بدینگونه بنبستی رخ مینماید كه راه رهایی و رفتن به آینده را میبندد. بن بستی كه امید به رهایی و رستگاری را میسوزاند و میخشكاند.
- « ... غم دل با تو گویم , غار !
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟ »
صدا نالنده پاسخ داد:
« ... آری نیست؟ »
جهاننگری مبتنی بر شكست اخوان, زمینهساز نگرشهای دیگری نیز شده است كه هریك بهگونهای در شعر او جلوه مییابند؛ اما از آنجا كه این گفتار, بسیار به درازا كشید, گفتگو درباره آنها را در مطالبی كه بهتدریج به این مجموعه میافزاییم, ادامه خواهیم داد.
* در نگارش این گفتار از كتاب « انسان در شعر معاصر », نوشته زنده یاد محمد مختاری – از انتشارات توس – بهره بسیار بردهایم؛ بهگونهای كه ساختار و چارچوب اصلی این متن برگرفته از فصل « روح سیهپوش قبیله » آن كتاب است.
1- مرتضی كاخی (گردآورنده), صدای حیرت بیدار (گفتوگوهای مهدی اخوان ثالث), چاپ اول, انتشارات زمستان, تهران 1371, « یادواره امید », ص 492.
2- همان كتاب, « دیدار با پیر توس م. امید.», ص 230.
«بازهم باران» شعر منتشر نشده اي از اخوان است كه در دفترهاي شعر او نيامده؛ اين شعر كه در بهار سال 1357 سروده شده – از مجلة دنياي سخن، شمارة 59، اسفند 72، ص 50 نقل مي شود.گفتني است كه خبرگزاري ميراث فرهنگ نيز در شهريور 1383 – و به مناسبت سال مرگ اخوان – اين شعر را منتشر كرد كه در برخي سايتهاي اينترنتي و نشريه ها – مانند روزنامه شرق در تاريخ 5/6/83_در دسترس دوست داران شعر اخوان قرار گرفت.
باز هم باران
باز هم آن روزها و شب هايي كه همرنگند
روز هيچ از روز پيدا ني
و شب از شب نگسلد گويي
آه.... گويا باز هم بايد
هفته اي را رفته پندارم
هفته اي زرين
از شبانروزان فروردين
غرق خواهد گشت در بيهودگي شايد
بس كه باران شبانروزي
آيد و آيد
و دريچه روزني زين سقف ماتم فام نگشايد
***
باز هم آن روز و شب هايي كه تاريكند
روز همچون شب چراغ رنگ ها خاموش
همچنان رنگ چراغان، مات
بازگويي تا پسين واپسين ايام
همچنان در گريه خواهد بود
اين سياه، اين سقف ماتم، بام بي اندام
***
باز باران، باز هم باران
چون پرير و دوش و دي، امروز
باز باراني كه ساعت هاست مي بارد
زين سياه ساكت دلگير
قطره ها پيوسته همچون حلقه زنجير
باز آن ساعات پي در پي نشستن، وز پس شيشه
اشك ريزان خدا را ديدن و ديدن
گوش دادن، غرق انديشه
از مدام ناودان ها ضجه شب را
و گشودن گاه با ترجيع تصنيفي
بسته لب را
و نياوردن به خاطر هيچ مطلب را
***
محرم غمگينم، اي شيطان شعر، اي نازنين همزاد
باز در اين تيرگي ها از تو خوشنودم
با شگفتي هاي هستي – اين كهن بازيچه بيهودگي – امشب
از تو خوشنودم كه بازم پاره اي بر آفرينش زهر خنداندي
از تو نيز اي باده خرسندم
سرد نوشاندي مرا و گرم پوشاندي
و سپاست مي گزارم، اي فراخاي خيال امشب
كاندرين باران بي پايان
همچنان بي انقطاع آيان
با سكوت سرد من دمساز
همعنانم تا ديار ناكجا راندي
و رسيلم بودي و ترجيع شيواي خموشي را
در حزين ساز من،
سوي چشم انداز روحم، باغ تنهايي
راندي و آنكه مرا خواندي
به تماشاي تماشايي
ور نه امشب، باز هم باران
زندگي را زهر من مي كرد.
ورنه كس جز بي كسي آيا
با سكوت من سخن مي كرد؟
اين شعر نيز از شعرهاي منتشر نشدة اخوان است كه در بهمن ماه 1362 سروده شده است:
ديشب آمد پيشم و اتمام حجت كرد
ساعتي با او،
راه مي رفتيم.
گفت او...، گفتم....
هرچه گفت آخر پذيرفتم
من نمي دانم چه صنعت كرد،
ديشب آمد به پيشم و اتمام حجت كرد
و مرا آخر به پايانم
با لب پر خنده دعوت كرد.
من نمي دانم چه ها گفتم،
هم خوش و خندان، هم آشفتم
بعد از آن خفتم.
تهران – بهمن 1362
*دنياي سخن، شماره 68، بهمن و اسفند 74، ص 35.
به همراه مطلبي از مرتضي كاخي، به نام «پايانم ديشب».
کاوه یا اسکندر ؟
موجها خوابیده اند ، آرام و رام
طبل توفان از نو افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیا افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی اید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمنکان بی فغان و بی خروش
آهها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال ها
آبها از آسیا افتاد هاست
دارها برچیده خونها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکبنهای پلیدی رسته اند
مشتهای آسمانکوب قوی
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسه ی پست گداییها شده ست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
این شب است ، آری ، شبی بس هولنک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز می بیتم صدایم کوته ست
باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که : من لالم ، تو کر
آخر انگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را بسان نامه ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودکامه ای
مکن سری بالا زنم ، چون مکیان
ازپس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گوید ، این بیند جواب
گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده اند
گویدم اینها دروغند و فریب
گویم آنها بس به گوشم خوانده اند
گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر
گاه رفتن گویدم نومیدوار
و آخرین حرفش که : این جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج
می شود چشمش پر از اشک و به خویش
می دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده سیگار مرا
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی ؟
آن که در خونش طلا بود و شرف
شانه ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین ناپیدا به دست
رو به ساحلهای دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما با موج و توفان مانده ایم
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
باز می گویند : فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود
غزل 1
باده ای هست و پناهی و شبی شسته و پک
جرعه ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خک
نم نمک زمزمه واری ، رهش اندوه و ملال
می زنم در غزلی باده صفت آتشنک
بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم ؟
که چو باد از همه سو می دوم و گمراهم
همه سر چشمم و از دیدن او محرومم
همه تن دستم و از دامن او کوتاهم
باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس
بزدم ، افتان خیزان ، به دیاری که مپرس
گوید آهسته به گوشم سخنانی که مگوی
پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس
آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه
جهد از دام دلم صد گله عفریته ی آه
بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام
پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه
گرچه تنهایی من بسته در و پنجره ها
پیش چشمم گذرد عالمی از خاطره ها
مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیک
غرق دشنام و خروشم سره ها ، ناسره ها
گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او
ندهد بار ، دهم باری دشنام به او
من کشم آه ، که دشنام بر آن بزم که وی
ندهد نقل به من، من ندهم جام به او
روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد
لاله برگ تر برگشته ، لبان ، بادا یاد
شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر
پیر می خوارگی ، آن تازه جوان ، بادا یاد
باده ای بود و پناهی ، که رسید از ره باد
گفت با من : چه نشستی که سحر بال گشاد
من و این ناله ی زار من و این باد سحر
آه اگر ناله ی زارم نرساند به تو باد
چون سبوی تشنه ...
از تهی سرشار
جویبار لحظه ها جاری ست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می شناسم من
زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن
وای ، اما با که باید گفت این ؟ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه ها جاری
میراث
پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیکانم مرا ، این روزگار آلود
جز پدرم ایا کسی را می شناسم من
کز نیکانم سخن گفتم ؟
نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه ی خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ
خنده دارد از نایکانی سخن گفتن ، که من گفتم
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن می گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم
کاندر اخم جنگلی ، خمیازه ی کوهی
روز و شب می گشت ، یا می خفت
این دبیر گیج و گول و کوردل : تاریخ
تا مذهب دفترش را گاهگه می خواست
با پریشان سرگذشتی از نیکانم بیالاید
رعشه می افتادش اندر دست
در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید
حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست
هان ، کجایی ، ای عموی مهربان ! بنویس
ماه نو را دوش ما ، با چکران ، در نیمه شب دیدیم
مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
در کدامین عهد بوده ست اینچنین ، یا آنچنان ، بنویس
لیک هیچت غم مباد از این
ای عموی مهربان ، تاریخ
پوستینی کهنه دارم من که می گوید
از نیکانم برایم داستان ، تاریخ
من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهای نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست
پوستینی کهنه دارم من
سالخوردی جاودان مانند
مرده ریگی دساتانگوی از نیکانم ،که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند
سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین می گفت و بودش یاد
داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد
کشتگاهم برگ و بر می داد
ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم ، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
پوستین کهنه ی دیرینه ام با من
اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان کز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن بایین حجره زارانی
کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
روز رحل پوستینش را به ما بخشید
ما پس از او پنج تن بودیم
من بسان کاروانسالارشان بودم
کاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خیزان
تا بدین غایت که بینی ، راه پیمودیم
سالها زین پیشتر من نیز
خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
این مباد ! آن باد
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
پوستینی کهنه دارم من
یادگار از روزگارانی غبار آلود
مانده میراث از نیکانم مرا ، این روزگار آلود
های ، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من این سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد کار
لیک هیچت غم مباد از این
کو ،کدامین جبه ی زربفت رنگین میشناسی تو
کز مرقع پوستین کهنه ی من پاکتر باشد ؟
با کدامین خلعتش ایا بدل سازم
که من نه در سودا ضرر باشد ؟
ای دختر جان
همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار
گل
همان رنگ و همان روی
همان برگ و همان بار
همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هیچ
نه افسرده ، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل
ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست
هم از دور ببینش
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
ولی قصه ز امید هبایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش
مبویش
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
مبر دست به سویش
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند ، نماند
مرداب
این نه آب است کآتش را کند خاموش
با تو گویم ، لولی لول گریبان چک
آبیاری می کنم اندوه زار خاطر خود را
زلال تلخ شور انگیز
تکزاد پاک آتشناک
در سکوتش غرق
چون زنی عیران میان بستر تسلیم ، اما مرده یا در خواب
بی گشاد و بست لبخندی و اخمی ، تن رها کرده ست
پهنه ور مرداب
بی تپش و آرام
مرده یا در خواب مردابی ست
و آنچه در وی هیچ نتوان دید
قله ی پستان موجی ، ناف گردابی ست
من نشسته م بر سریر ساحل این رود بی رفتار
وز لبم جاری خروشان شطی از دشنام
زی خدای و جمله پیغام آورانش ، هر که وز هر جای
بسته گوناگون پل پیغام
هر نفس لختی ز عمر من ، بسان قطره ای زرین
می چکد در کام این مرداب عمر اوبار
چینه دان شوم و سیری ناپذیرش هر دم از من طعمه ای خواهد
بازمانده ، جاودان ،منقار وی چون غار
من ز عمر خویشتن هر لحظه ای را لاشه ای سازم
همچو ماهی سویش اندازم
سیر اما کی شود این پیر ماهیخوار ؟
باز گوید : طعمه ای دیگر
اینت وحشتنک تر منقار
همچو آن صیاد ناکامی که هر شب خسته و غمگین
تورش اندر دست
هیچش اندر تور
می سپارد راه خود را ، دور
تا حصار کلبه ی در حسرتش محصور
باز بینی باز گردد صبح دیگر نیز
تورش اندر دست و در آن هیچ
تا بیندازد دگر ره چنگ در دریا
و آزماید بخت بی بنیاد
همچو این صیاد
نیز من هر شب
ساقی دیر اعتنای ارقه ترسا را
باز گویم : ساغری دیگر
تا دهد آن : دیگری دیگر
ز آن زلال تلخ شورانگیز
پاکزاد تک آتشخیز
هر بهنگام و بناهنگام
لولی لول گریبان چک
آبیاری می کند اندو زار خاطر خود را
ماهی لغزان و زرین پولک یک لحظه را شاید
چشم ماهیخوار را غافل کند ، وز کام این مرداب برباید
غزل 2
تا کند سرشار شهدی خوش هزاران بیشه ی کندوی یادش را
می مکید از هر گلی نوشی
بی خیال از آشیان سبز ، یا گلخانه ی رنگین
کان ره آورد بهاران است ، وین پاییز را ایین
می پرید از باغ آغوشی به آغوشی
آه ، بینم پر طلا زنبور مست کوچکم اینک
پیش این گلبوته ی زیبای داوودی
کندویش را در فراموشی تکانده ست ، آه می بینم
یاد دیگر نیست با او ، شوق دیگر نیستش در دل
پیش این گلبوته ی ساحل
برگکی مغرور و باد آورده را ماند
مات مانده در درون بیشه ی انبوه
بیشه ی انبوه خاموشی
پرسد از خود کاین چه حیرت بارافسونی ست ؟
و چه جادویی فراموشی ؟
پرسد از خود آنکه هر جا می مکید از هر گلی نوشی
خزانی
پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
آنک ، بر آن چنار جوان ، آنک
خالی فتاده لانه ی آن لک لک
او رفت و رفت غلغل غلیانش
پوشیده ، پک ، پیکر عریانش
سر زی سپهر کردن غمگینش
تن با وقار شستن شیرینش
پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
رفتند مرغکان طلایی بال
از سردی و سکوت سیه خستند
وز بید و کاج و سرو نظر بستند
رفتند سوی نخل ، سوی گرمی
و آن نغمه های پک و بلورین رفت
پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
اینک ، بر این کناره ی دشت ، اینک
این کوره راه سکوت بی رهرو
آنک ، بر آن کمرکش کوه ، آنک
آن کوچه باغ خلوت و خاموشت
از یاد روزگار فراموشت
پاییز جان ! چه سرد ، چه درد آلود
چون من تو نیز تنها ماندستی
ای فصل فصلهای نگارینم
سرد سکوت خود را بسراییم
پاییزم ! ای قناری غمگینم
دریچه ها
ما چون دو دریچه ، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز اینده
عمر اینه ی بهشت ، اما ... آه
بیش از شب و روز تیره و دی کوتاه
کنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد
گله
شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی
شهر پلید کودن دون ، شهر روسپی
ناشسته دست و رو
برف غبار بر همه نقش و نگار او
بر یاد و یادگارش ، آن اسب ، آن سوار
بر بام و بر درختش ، و آن راه و رهسپار
شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش
پیموده راه تا قلل دور دست خواب
در آرزوی سایه ی تری و قطره ای
رؤیای دیر باورشان را
کنده است همت ابری ، چنانکه شهر
چون کشتی شده ست ، شناور به روی آب
شب خامش است و اینک ، خاموشتر ز شب
ابری ملول می گذرد از فراز شهر
دور آنچنانکه گویی در گوشش اختران
گویند راز شهر
نزدیک آنچنانک
گلدسته ها رطوبت او را
احساس می کنند
ای جاودانگی
ای دشتهای خلوت وخاموش
باران من نثار شما باد
بازگشتن زاغان
در آستان غروب
بر آبگون به خاکستری گراینده
هزار زورق سیر و سیاه می گذرد
نه آفتاب ، نه ماه
بر آبدان سپید
هزار زورق آواز خوان سیر و سیاه
یکی ببین که چه سان رنگها بدل کردند
سپهر تیره ضمیر و ستاره ی روشن
جزیره های بلورین به قیر گون دریا
به یک نظاره شدند
چو رقعه های سیه بر سپید پیراهن
هزار همره گشت و گذار یکروزه
هزار مخلب و منقار دست شسته ز کار
هزارهمسفر و همصدای تنگ جبین
هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار
بر آبگون به خکستری گراینده
در آن زمان که به روز
گذشته نام گذاریم ، و بر شب اینده
در آن زمان که نه مهر است بر سپهر ، نه ماه
در آن زمان ،دیدم
بر آسمان سپید
ستارگان سیاه
ستارگان سیاه پرنده و پر گوی
در آسمان سپید تپنده و کوتاه
ناژو
دور از گزند و تیررس رعد و برق و باد
وز معبر قوافل ایام رهگذر
با میوه ی همیشگیش ،سبزی مدام
ناژوی سالخورد فرو هشته بال و پر
او در جوار خویش
دیده ست بارها
بس مرغهای مختلف الوان نشسته اند
بر بیدهای وحشی و اهلی چنارها
پر جست و خیز و بیهوده گو طوطی بهار
اندیشنک قمری تابستان
اندوهگین قناری پاییز
خاموش و خسته زاغ زمستان
اما
او
با میوه ی همیشگیش ، سبزی مدام
عمری گرفته خو
گفتمش برف ؟ گفت : بر این بام سبز فام
چون مرغ آرزوی تو لختی نشست و رفت
گفتم تگرگ ؟ چتر به سردی تکاند و گفت
چندی چو اشک شوق تو ، امید بست و رفت
دریغ
بی شکوه و غریب و رهگذرند
یادهای دگر ، چو برق و چو باد
یاد تو پرشکوه و جاوید است
و آشنای قدیم دل ، اما
ای دریغ ! ای دریغ ! ای فریاد
با دل من چه می تواند کرد
یادت ؟ ای باد من ز دل برده
من گرفتم لطیف ، چون شبنم
هم درخشان و پاک ، چون باران
چه کنند این دو ، ای بهشت جوان
با یکی برگ پیر و پژمرده ؟
طلوع
پنچره باز است
و آسمان پیداست
گل به گل ابر سترون در زلال آبی روشن
رفته تا بام برین ، چون آبگینه پلکان ، پیداست
من نگاهم مثل نو پرواز گنجشک سحرخیزی
پله پله رفته بی روا به اوجی دور و زین پرواز
لذتم چون لذت مرد کبوترباز
پنجره باز است
و آسمان در چارچوب دیدگه پیدا
مثل دریا ژرف
آبهایش ناز و خواب مخمل آبی
رفته تا ژرفاش
پاره های ابر همچون پلکان برف
من نگاهم ماهی خونگرم و بی آرام این دریا
آنک آنک مرد همسایه
سینه اش سندان پتک دم به دم خمیازه و چشمانش خواب آلود
آمده چون بامداد دگر بر بام
می نوردد بام را با گامهای نرم و بی آوا
ایستد لختی کنار دودکش آرام
او در آن کوشد که گوشش تیز باشد ، چشمها بیدار
تا نیاید گریه غافلگیر و چالک از پس دیوار
پنجره باز است
آسمان پیداست ، بام رو به رو پیداست
اینک اینک مرد خواب از سر پریده ی چشم و دل هشیار
می گشاید خوابگاه کفتران را در
و آن پریزادان رنگارنگ و دست آموز
بر بی آذین بام پهناور
قور قو بقو رقو خوانان
با غرور و شادهواری دامن افشانان
می زنند اندر نشاط بامدادی پر
لیک زهر خواب وشین خسته شان کرده ست
برده شان از یاد ،پرواز بلند دوردستان را
کاهل و در کاهلی دلبسته شان کرده ست
مرد اینک می پراندشان
می فرستد شان به سوی آسمان پر شکوه پاک
کاهلی گر خواند ایشان را به سوی خک
با درفش تیره پر هول چوبی لخت دستار سیه بر سر
می رماندشان و راندشان
تا دل از مهر زمین پست برگیرند
و آسمان . این گنبد بلور سقفش دور
زی چمنزاران سبز خویش خواندشان
پنجره باز است
و آسمان پیداست
چون یکی برج بلند جادویی ، دیوارش از اطلس
موجدار و روشن و آبی
پاره های ابر ، همچون غرفه های برج
و آن کبوترهای پران در فضای برج
مثل چشمک زن چراغی چند ،مهتابی
بر فراز کاهگل اندوده بام پهن
در کنار آغل خالی
تکیه داده مرد بر دیوار
ناشتا افروخته سیگار
غرفه در شیرین ترین لذات ، از دیدار این پرواز
ای خوش آن پرواز و این دیدار
گرد بام دوست می گردند
نرم نرمک اوج می گیرند ، افسونگر پریزادان
وه ، که من هم دیگر کنون لذتم ز آن مرد کمتر نیست
چه طوافی و چه پروازی
دور باد از حشمت معصومشان افسون صیادان
خستگی از بالهاشان دور
وز دلکهاشان غمان تا جاودان مهجور
در طواف جاودییشان آن کبوترها
چون شوند از دیدگاهم دور و پنهان ، تا که باز ایند
من دلم پرپر زند ، چون نیم بسمل مرغ پرکنده
ز انتظاری اضطراب آلود و طفلانه
گردد کنده
مرد را بینم که پای پرپری در دست
با صفیر آشنای سوت
سوی بام خویش خواند ، تا نشاندشان
بالهاشان نیز سرخ است
آه شاید اتفاق شومی افتاده ست ؟
پنجره باز است
و آسمان پیدا
فارغ از سوت و صفیر دوستدار خکزاد خویش
کفتران در اوج دوری ، مست پروازند
بالهاشان سرخ
زیرا بر چکاد دورتر کوهی که بتوان دید
رسته لختی پیش
شعله ور خونبوته ی مرجانی خورشید
غزل 3
ای تکیه گاه و پناه
زیباترین لحظه های
پرعصمت و پر شکوه
تنهایی و خلوت من
ای شط شیرین پرشوکت من
ای با تو من گشته بسیار
درکوچه های بزرگنجابت
ظاهر نه بن بست عابر فریبنده ی استجابت
در کوچه های سرور و غم راستینی که مان بود
در کوچه باغ گل سکت نازهایت
در کوچه باغ گل سرخ شرمم
در کوچه های نوازش
در کوچه های چه شبهای بسیار
تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
در کوچه های مه آلود بس گفت و گو ها
بی هیچ از لذت خواب گفتن
در کوچه های نجیب غزلها که چشم تو می خواند
گهگاه اگر از سخن باز می ماند
افسون پک منش پیش می راند
ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پک
ای شط زیبای پر شوکت من
ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشنترین همنشین شب غربت تو ؟
ای همنشین قدیم شب غربت من
ای تکیه گاه و پناه
غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچه های چه شبها که کنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
که شب فروز تو خورشید پاره ست ؟
بی دل
آری ، تو آنکه دل طلبد آنی
اما
افسوس
دیری ست کان کبوتر خون آلود
جویای برج گمشده ی جادو
پرواز کرده ست
آخر شاهنامه
این شکسته چنگ بی قانون
رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر
گاه گویی خواب می بیند
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت
یا پریزادی چمان سرمست
در چمنزاران پک و روشن مهتاب می بیند
روشنیهای دروغینی
کاروان شعله های مرده در مرداب
بر جبین قدسی محراب می بیند
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
می سراید شاد
قصه ی غمگین غربت را
هان ، کجاست
پایتخت این کج ایین قرن دیوانه ؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،سرد و بیگانه
هان ، کجاست ؟
پایتخت این دژایین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدارماه
لیک بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتنک تر پیغام
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند
هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی
سخت می کوبند
پک می روبند
هان ، کجاست ؟
پایتخت این بی آزرم و بی ایین قرن
کاندران بی گونه ای مهلت
هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است
همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است
پایتخت اینچنین قرنی
بر کدامین بی نشان قله ست
در کدامین سو ؟
دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد
بر چکاد پاسگاه خویش ،دل بیدار و سر هشیار
هیچشان جادویی اختر
هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد
بر به کشنیهای خشم بادبان از خون
ماه ، برای فتح سوی پایتخت قرن می اییم
تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را
با چکاچک مهیب تیغهامان ، تیز
غرش زهره دران کوسهامان ، سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان ،تند
نیک بگشاییم
شیشه های عمر دیوان را
ز طلسم قلعه ی پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
خلد برباییم
بر زمین کوبیم
ور زمین گهواره ی فرسوده ی آفاق
دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد
تا که سنگ از ما نهان دارد
چهره اش را ژرف بخشاییم
ما
فاتحان قلعه های فخ تاریخیم
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم
ما
راویان صه های شاد و شیرینیم
قصه های آسمان پک
نور جاری ، آب
سرد تاری ،خک
قصه های خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش کوه ، پایش نهر
قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
ما
کاروان ساغر و چنگیم
لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان ، زندگیمان شعر و افسانه
ساقیان مست مستانه
هان ، کجاست
پایتخت قرن ؟
ما برای فتح می اییم
تا که هیچستانش بگشاییم
این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
نغمه پرداز حریم خلوت پندار
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش
ای پریشانگوی مسکین ! پرده دیگر کن
پوردستان جان ز چاه نابرادر نخواهد برد
مرد ، مرد ، او مرد
داستان پور فرخزاد را سر کن
آن که گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می اید
نالد و موید
موید و گوید
آه ، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم
بر به کشتیهای موج بادبان را از کف
دل به یاد بره های فرهی ، در دشت ایام تهی ، بسته
تیغهامان زنگخورده و کهنه و خسته
کوسهامان جاودان خاموش
تیرهامان بال بشکسته
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون اید از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غاز
چشم می مالیم و می گوییم : آنک ، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای ، وای ، افسوس
قولی در ابوعطا
کرشمه ی درآمد
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
زمام حسرت به دست دریغا سپرده ام من
همه بودها دگرگون شد
سواحل آشنایی
در ابرهای بی سخاوت پنهان گشت
جزیره های طلایی
در آب تیره مدفون شد
برگشت
افق تا افق آب است
کران تا کران دریا
حجاز 1
ببر ای گهواره ی سرد ! ای موج
مرا به هر کجا که خواهی
دگر چه بیم و دگر چه پروا چه بیم و پروا ؟
که برگهای شمیم هستیم را ، با نسیم صحرا سپرده ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
برگشت
کران تا کران آب است
افق تا افق دریا
حجاز2
چه پروا ، ای دریا
خروش چندان که خواهی برآور از دل
نخواهد گشودن ز خواب چشم این کودک
چه بیم ای گهواره جنبان دریا گم کرده ساحل ؟
که دیری ست دیری ، تا کلید گنجینه های قصر خوابم را
به جادوی لالا سپرده ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
گبری
گنه نکرده بادافره کشیدن
خدا داند که این درد کمی نیست
بمیر ای خشک لب ! در تشنه کامی
که این ابر سترون را نمی نیست
خوشا بی دردی و شوریده رنگی
که گویا خوشتر از آن عالمی نیست
برگشت
افق تا افق آب است
کران تا کران دریا
نه ماهیم من ، از شنا چه حاصل ؟
که نیست ساحل ساحل که نیست ساحل
دگر بازوانم خسته ست
مرا چه بیم و ترا چه پروا ای دل
که دانی که دانی
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
زمام حسرت به دست ددریغا سپرده ام من
چه آرزوها
درآمد
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
چها که می بینم و باور ندارم
چها ،چها ، چها ، که می بینم و باور ندارم
مویه
حذر نجویم از هر چه مرا برسر اید
گو در اید ، در اید
که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم
برگشت به فرود
اگرچه باور ندارم که یاور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
مخالف
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم
خبر نداریم
خوشا کزین بستر دیگر ، سر بر نداریم
برگشت
در این غم ، چون شمع ماتم
عجب که از گریه آبم نبرده باز
چها چها چها که می بینم و باور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
وداع
سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد
با شب خلوت به خانه می روم
گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند
خلوت شب آنها را دنبال می کند
و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید
من او را به جای همه بر می گزینم
و او می داند که من راست می گویم
او همه را به جای من بر می گزیند
و من می دانم که همه دروغ می گویند
چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل
بر گزیننده ی دروغها
صدای گامهای سکوت را می شنوم
خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
سکوت گریه کرد دیشب
سکوت به خانه ام آمد
سکوت سرزنشم داد
و سکوت سکت ماند سرانجام
چشمانم را اشک پر کرده است
پیامی از آن سوی پایان
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
بالهامان سوخته ست ، لبها خاموش
نه اشکی ، نه لبخندی ،و نه حتی یادی از لبها و چشمها
زیرک اینجا اقیانوسی ست که هر بدستی از سواحلش
مصب رودهای بی زمان بودن است
وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی
همه خبرها دروغ بود
و همه ایاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم
بسان گامهای بدرقه کنندگان تابوت
از لب گور پیشتر آمدن نتوانستند
باری ازین گونه بود
فرجام همه گناهان و بیگناهی
نه پیشوازی بود و خوشامدی ،نه چون و چرا بود
و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد : کیست ؟
زیرک اینجا سر دستان سکون است
در اقصی پرکنه های سکوت
سوت ، کور ، برهوت
حبابهای رنگین ، در خوابهای سنگین
چترهای پر طاووسی خویش برچیدند
و سیا سایه ی دودها ،در اوج وجودشان ،گویی نبودند
باغهای میوه و باغ گل های آتش رافراموش کردیم
دیگر از هر بیم و امید آسوده ایم
گویا هرگز نبودیم ،نبوده ایم
هر یک از ما ، در مهگون افسانه های بودن
هنگامی که می پنداشتیم هستیم
خدایی را ، گرچه به انکار
انگار
با خویشتن بدین سوی و آن سوی می کشیدیم
اما کنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
زیرام خدایان ما
چون اشکهای بدرقه کنندگان
بر گورهامان خشکیدند و پیشتر نتوانستند آمد
ما در سایه ی آوار تخته سنگهای سکوت آرمیده ایم
گامهامان بی صداست
نه بامدادی ، نه غروبی
وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمی درخشد
نه بادبان پلک چشمی، نه بیرق گیسویی
اینجا نسیم اگر بود بر چه می وزید ؟
نه سینه ی زورقی ، نه دست پارویی
اینجا امواج اگر بود ، با که در می آویخت ؟
چه آرام است این پهناور ، این دریا
دلهاتان روشن باد
سپاس شما را ، سپاس و دیگر سپاس
بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید
زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمی تراود
خانه هاتان آباد
بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپرده ای مفرازید
زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما کاری نیست
و های ، زنجره ها ! این زنجموره هاتان را بس کنید
اما سرودها و دعاهاتان این شبکورها
که روز همه روز ،و شب همه شب در این حوالی به طوافند
بسیار ناتوانتر از آنند که صخره های سکوت را بشکافند
و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند
به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست
بادا شما را آن نان و حلواها
بادا شما را خوانها ، خرامها
ما را اگر دهانی و دندانی می بود ،در کار خنده می کردیم
بر اینها و آنهاتان
بر شمعها ، دعاها ،خوانهاتان
در آستانه ی گور خدا و شیطان ایستاده بودند
و هر یک هر آنچه به ما داده بودند
باز پس می گرفتند
آن رنگ و آهنگها، آرایه و پیرایه ها ، شعر و شکایتها
و دیگر آنچه ما را بود ،بر جا ماند
پروا و پروانه ی همسفری با ما نداشت
تنها ، تنهایی بزرگ ما
که نه خدا گرفت آن را ، نه شیطان
با ما چو خشم ما به درون آمد
کنون او
این تنهایی بزرگ
با ما شگفت گسترشی یافته
این است ماجرا
ما نوباوگان این عظمتیم
و راستی
آن اشکهای شور ،زاده ی این گریه های تلخ
وین ضجه های جگرخراش و درد آلودتان
برای ما چه می توانند کرد ؟
در عمق این ستونهای بلورین دلنمک
تندیس من های شما پیداست
دیگر به تنگ آمده ایم الحق
و سخت ازین مرثیه خوانیها بیزاریم
زیرا اگر تنها گریه کنید ، اگر با هم
اگر بسیار اگر کم
در پیچ و خم کوره راههای هر مرثیه تان
دیوی به نام نامی من کمین گرفته است
آه
آن نازنین که رفت
حقا چه ارجمند و گرامی بود
گویی فرشته بود نه آدم
در باغ آسمان و زمین ، ما گیاه و او
گل بود ، ماه بود
با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار
او رفت ، خفت ، حیف
او بهترین ،عزیزترین دوستان من
جان من و عزیزتر از جان من
بس است
بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی
ما ، از شما چه پنهان ،دیگر
از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود
نه نیز خشمگین و نه دلگیر
دیگر به سر رسیده قصه ی ما ،مثل غصه مان
این اشکهاتان را
بر من های بی کس مانده تان نثار کنید
من های بی پناه خود را مرثیت بخوانید
تندیسهای بلورین دلنمک
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی
مرگ ما را به سراپرده ی تاریک و یخ زده ی خویش برد
بهانه ها مهم نیست
اگر به کالبد بیماری ، چون ماری آهسته سوی ما خزید
و گر که رعدش رید و مثل برق فرود آمد
اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد
پیر بودیم یا جوان ،بهنگام بود یا ناگهان
هر چه بود ماجرا این بود
مرگ ، مرگ ، مرگ
ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند
دیگر بس است مرثیه ،دیگر بس است گریه و زاری
ما خسته ایم ، آخر
ما خوابمان می اید دیگر
ما را به حال خود بگذارید
اینجا سرای سرد سکوت است
ما موجهای خامش آرامشیم
با صخره های تیره ترین کوری و کری
پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را
بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک وپیامی اینجا نمی رسد
شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد
کاین جا نهمیوه ای نه گلی ، هیچ هیچ هیچ
تا پر کنید هر چه توانید و می توان
زنبیلهای نوبت خود را
از هر گل و گیاه و میوه که می خواهید
یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید
و شاخه های عمرتان را ستاره باران کنید
با همین دل و چشمهایم ، همیشه
با همین چشم ، همین دل
دلم دید و چشمم می گوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زیباست ،زیاست ،زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست
و با همین دل ، همین چشم
چشمم دید ، دلم می گوید
آن قد که زشتی گوناگون است ،هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است ، زشت است ، زشت است
و هیچ چیز همه چیز نیست
زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
وهیچ ، هیچ ، هیچ ، اما
با همین چشم ها و دلم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است
از همه کوچکتر
و با همین دلو چشمم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک
و من همیشه یک آرزو دارم
با همین دل
و چشمهایم
همیشه
پیغام
چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هر چه یاد و یادگارم بود
ریخته ست
چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر کنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم ایا لانه خواهد بست ؟
دیگر ایا زخمه های هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز اینده
خواهدم این سوی و آن سو خست ؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن
برگ چونان صخره ی کری نلرزیدن
یاد رنج از دستهای منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن
ای بهار همچجنان تا جاودان در راه
همچنان ا جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر
هرگز و هرگز
بربیابان غریب من
منگر و منگر
سایه ی نمنک و سبزت هر چه از من دورتر ،خوشتر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمه ی سبزی بروید باز ، بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناک اندوهان ماند سرود من
برف
پاسی از شب رفته بود و برف می بارید
چون پر افشانی پر پهای هزار افسانه ی از یادها رفته
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
بس پریشان حکمها می راند مجنون وار
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
برف می بارید و ما خاموش
فار غ از تشویش
نرم نرمک راه می رفتیم
کوچه باغ سکتی در پیش
هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود
زاد سروی را به پیشانی
با فروغی غالبا افسرده و کم رنگ
گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانی
برف می بارید و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
چه شکایتهای غمگینی که می کردیم
با حکایتهای شیرینی که می گفتیم
هیچ کس از ما نمی دانست
کز کدامین لحظه ی شب کرده بود این بادبرف آغاز
هم نمی دانست کاین راه خم اند خم
به کجامان میکشاند باز
برف می بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
زیر این کج بار خامشبار ،از این راه
رفته بودندو نشان پایهایشان بود
2
پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما
گاه شنگ و شاد و بی پروا
گاه گویی بیمنک از آبکند وحشتی پنهان
جای پا جویان
زیر این غمبار ، درهمبار
سر به زیر افکنده و خاموش
راه می رفتند
وز قدمهایی که پیش از این
رفته بود این راه را ،افسانه می گفتند
من بسان بره گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد
می سپردم راه و در هر گام
گرم می خواندم سرودی تر
می فرستادم درودی شاد
این نثار شاهوار آسمانی را
که به هر سو بود و بر هر سر
راه بود و راه
این هر جایی افتاده این همزاد پای آدم خکی
برف بود و برف این آشوفته پیغام این پیغام سرد پیری و پکی
و سکوت سکت آرام
که غم آور بود و بی فرجام
راه می رفتم و من با خویشتن گهگاه می گفتم
کو ببینم ، لولی ای لولی
این تویی ایا بدین شنگی و شنگولی
سالک این راه پر هول و دراز آهنگ ؟
و من بودم
که بدین سان خستگی نشناس
چشم و دل هشیار
گوش خوابانده به دیوار سکوت ، از بهر نرمک سیلی صوتی
می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم
3
اینک از زیر چراغی می گذشتیم ، آبگون نورش
مرده دل نزدیکش و دورش
و در این هنگام من دیدم
بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف
همنشین و غمگسارش برف
مانده دور از کاروان کوچ
لکلک اندوهگین با خویش می زد حرف
بیکران وحشت انگیزی ست
وین سکوت پیر سکت نیز
هیچ پیغامی نمی آرد
پشت ناپیدایی آن دورها شاید
گرمی و نور و نوا باشد
بال گرم آشنا باشد
لیک من ، افسوس
مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم
ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم
ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد
همچو پروانه ی شکسته ی آسبادی کهنه و متروک
هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم
آسمان تنگ است و بی روزن
بر زمین هم برف پوشانده ست رد پای کاروانها را
عرصه ی سردرگمی هامانده و بی در کجاییها
باد چون باران سوزن ، آب چون آهن
بی نشانیها فرو برده نشانها را
یاد باد ایام سرشار برومندی
و نشاط یکه پروازی
که چه بشکوه و چه شیرین بود
کس نه جایی جسته پیش از من
من نه راهی رفته بعد از کس
بی نیاز از خفت ایین و ره جستن
آن که من در می نوشتم ، راه
و آن که من می کردم ، ایین بود
اینک اما ، آه
ای شب سنگین دل نامرد
لکلک اندوهگین با خلوت خود درد دل می کرد
باز می رفتیم و می بارید
جای پا جویان
هر که پیش پای خود می دید
من ولی دیگر
شنگی و شنگولیم مرده
چابکیهام از درنگی سرد آزرده
شرمگین از رد پاهایی
که بر آنها می نهادم پای
گاهگه با خویش می گفتم
کی جدا خواهی شد از این گله های پیشواشان بز ؟
کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش
تا گذارد جای پای از خویش ؟
4
همچنان غمبار درهمبار می بارید
من ولیکن باز
شادمان بودم
دیگر کنون از بزان و گوسپندان پرت
خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم
بر بسیط برف پوش خلوت و هموار
تک و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش می رفتم
زیر پایم برفهای پک و دوشیزه
قژفژی خوش داشت
پام بذر نقش بکرش را
هر قدم در برفها می کاشت
شهر بکری برگرفتن از گل گنجینه های راز
هر قدم از خویش نقش تازه ای هشتن
چه خدایانه غروری در دلم می کشت و می انباشت
5
خوب یادم نیست
تا کجاها رفته بودم ، خوب یادم نیست
این ، که فریادی شنیدم ، یا هوس کردم
که کنم رو باز پس ، رو باز پس کردم
پیش چشمم خفته اینک راه پیموده
پهندشت برف پوشی راه من بود
گامهای من بر آن نقش من افزوده
چند گامی بازگشتم ، برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها تازه بود اما
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها دیده می شد ، لیک
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها باز هم گویی
دیده می شد لیک
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
برف می بارید ، می بارید ، می بارید
جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست
قصیده
1
همچو دیوی سهمگین در خواب
پیکرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب
درکنار برکه ی آرام
اوفتاده صخره ای پوشیده از گلسنگ
کز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب
سوی دیگر بیشه ی انبوه
همچو روح عرصه ی شطرنج
در همان لحظه ی شکست سخت ، چون پیروزی دشوار
لحظه ی ژرف نجیب دلکش بغرنج
سوی دیگر آسمان باز
واندر آن مرغان آرام سکوتی پک ، در پرواز
گاه عاشق وار غوک نوجوان در دوردست برکه خوش می خواند
با صدایی چون بلور آبی روشن
غوکخای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم می خواندند
با صداهایی چو آوار پلی ز آهن
خرد می گشت آن بلوری شمش
زیر آن آوار
باز خامش بود
پهنه ی سیمابگون برکه ی هموار
عصر بود و آفتاب زرد کجتابی
برکه بود و بیشه بود و آسمان باز
برکه چون عهدی که با انکار
در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود
بیشه چون نقشی
کاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
آسمان خموش
همچو پیغامی که کس نشنفته باشد ، بود
2
من چو پیغامی به بال مرغک پیغامبر بسته
در نجیب پر شکوه آسمان پرواز می کردم
تکیه داده بر ستبر صخره ی ساحل
با بلورین دشت صیقل خورده ی آرام
راز می کردم
می فشاندم گاه بی قصدی
در صفای برکه مشتی ریگ خک آلود
و زلال ساده ی ایینه وارش را
با کدورت یار می کردم
و بدین اندیشه لختی می سپردم دل
که زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟
باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار می کردم
بیشه کم کم در کنار برکه می خوابید
و آفتاب زرد و نارنجی
جون ترنجی پیر و پژمرده
از خال شاخ و برگ ابر می تابید
عصر تنگی بود
و مرا با خویشتن گویی
خوش خوشک آهنگ جنگی بود
من نمی دانم کدامین دیو
به نهانگاه کدامین بیشه ی افسون
در کنار برکه ی جادو ، پرم در آتش افکنده ست
لیک می دانم دلم چون پیر مرغی کور و سرگردان
از ملال و و حشت و اندوه کنده ست
3
خوابگرد قصه های شوم وحشتنک را مانم
قصه هایی با هزاران کوچه باغ حسرت و هیهات
پیچ و خمهاشان بسی آفات را ایات
سوی بس پس کوچه ها رانده
کاروان روز و شب کوچیده ، من مانده
با غرور تشنه ی مجروح
با تواضعهای نادلخواه
نیمی آتش را و نیمی خک را مانم
روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری
می سپارم زیر پای لحظه های پست
لحظه های مست ، یا هشیار
از دریغ و از دروغ انبوه
وز تهی سرشار
و شبان را همچو چنگی سکه های از رواج افتاده و تیره
می کنم پرتاب
پشت کوه مستی و اشک و فراموشی
جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین
غرقه در سردی و خاموشی
خوابگد قصه های بی سرانجام
قصه هایی با فضای تیره و غمگین
و هوای گند و گرد آلود
کوچه ها بن بست
راهها مسدود
4
در شب قطبی
این سحر گم کرده ی بی کوکب قطبی
در شب جاوید
زی شبستان غریب من
نقبی از زندان به کشتنگاه
برگ زردی هم نیارد باد ولگردی
از خزان جاودان بیشه ی خورشید
سر کوه بلند
سر کوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی که می آمد خبرداد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر کوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزه ی بهاران
گل و سبزه ی بهاران خک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا ، غمگین نشسته
شکست دست و پا درد است ، اما
نه چون درد دلش کز غم شکسته
سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خونش از دهان زخم و ریزان
نمی گوید پلنگ پیر مغرور
که پیروز اید از ره ، یا گریزان
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار ، گویند
که هستی سایه ی ابر است ، دریاب
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم
مرثیه
خشمگین و مست و دیوانه ست
خک را چون خیمه ای تاریک و لرزان بر می افرازد
باز ویران می کند زود آنچه می سازد
همچو جادویی توانا ، هر چه خواهد می تواند باد
پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است
مست و دیوانه
بر زمین و بر زمان تازد
کوبد و آشوبد و بر خک اندازد
چه تناورهای باراو مند
و چه بی برگان عاطل را
که تکانی داد و از بن کند
خانه ازبهر کدامین عید فرخ می تکاند باد ؟
لیکن آنجا ، وای
با که باید گفت ؟
بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور
وز مسیر جویباران دور
ایانی بود ،مسکین در حصار عزلتش محصور
آشیان بود آن ، که در هم ریخت ، ویران کرد ، با خود برد
ایا هیچ داند باد ؟
گفت و گو
... باری ، حکایتی ست
حتی شنیده ام
بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
هر جا که مرز بوده و خط ،پک شسته است
چندان که شهربند قرقها شکسته است
و همچنین شنیده ام آنجا
باران بال و پر
می بارد از هوا
دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
کوته شده ست فاصله ی دست و آرزو
حتی نجیب بودن و ماندن ، محال نیست
بیدار راستین شده خواب فسانه ها
مرغ سعادتی که در افسانه می پرید
هر سو زند صلا
کای هر کئی ! بیا
زنبیل خویش پر کن ، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیده ام آنجا
چی ؟
لبخند می زنی ؟
من روستاییم ، نفسم پک و راستین
باور نمی کنم که تو باور نمی کنی
آری ، حکایتی ست
شهری چنین که گفتی ، الحق که ایتی ست
اما
من خواب دیده ام
تو خواب دیده ای
او خواب دیده است
ما خواب دی...ـ
بس است
ساعت بزرگ
یادمان نمانده کز چه روزگار
از کدام روز هفته ، در کدام فصل
ساعت بزرگ
مانده بود یادگار
لیک همچو داستان دوش و دی
مانده یادمان که ساعت بزرگ
در میان باغ شهر پر غرور
بر سر ستونی آهنین نهاده بود
در تمام روز و شب
تیک و تک او به گوش می رسید
صفحه ی مسدسش
رو به چارسو گشاده بود
با شکفته چهره ای
زیر گونه گون نثار فصلها
ایتساده بود
گرچه گاهگاه
چهرش اندکی مکدر از غبار بود
لیکن از فرودتر مغک شهر
وز فرازتر فراز
با همه کدورت غبار ، باز
از نگار و نقش روی او
آنچه باید آشکار بود
با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود
ساعت بزرگ
ساعت یگانه ای که راستگوی دهر بود
ساعتی که طرفه تیک و تک او
ضرب نبض شهر بود
دنگ دنگ زنگ او بلند
بازویش دراز
همچو بازوان میترای دیرباز
دیرباز دور یاز
تا فرودتر فرود
تا فراز تر فراز
سالهای سال
گرم کار خویش بود
ما چه حرفها که می زدیم
او چه قصه ها که می سرود
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
کاروان لحظه ها
تا کجا رسیده است ؟
رهنورد خسته گام
با دیار آِنا رسیده است ؟
تیک و تک - تیک و تک
هر کرانه جاودان دوان
رهنورد چیره گام ما
با سرود کاروان روان
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
در کجاست آفتاب
اینک ، این دم ، این زمان؟
در کجا طلوع ؟
در کجا غروب ؟
در کجا سحرگهان
تک و تیک - تیک و تک
او بر آن بلند جای
ایستاده تابنک
هر زمان بر این زمین گرد گرد
مشرقی دگر کند پدید
آورد فروغ و فر پرشکوه
گسترد نوازش و نوید
یادمان نمانده کز چه روزگار
مانده بود یادگار
مانده یادمان ولی که سالهاست
در میان باغ پیر شهر روسپی
ساعت بزرگ ما شکسته است
زین مسافران گمشده
در شبان قطبی مهیب
دیگر اینک ، این زمان
کس نپرسد از کسی
در کجا غروب
در کجا سحرگهان
جراحت
دیگر کنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن ، چون در دریا ، چشم
پای تا سر ، چون صدف ، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد
کآن چه حالی بود ؟
آنچه می دیدیم و می دیدند
بود خوابی ، یا خیالی بود ؟
خامش ، ای آواز خوان ! خامش
در کدامین پرده می گویی ؟
وز کدامین شور یا بیداد ؟
با کدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد ؟
چرکمرده صخره ای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش ؟
با بهشتی مرده در دل ،کو سر سیر بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند
عقده اش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش ، تلخ
بی که خواهد ، یا که بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود ؟
دوش یا دی ، پار یا پیرار
چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایه ی دوک زالی بود ؟
رباعی
گر زری و گر سیم زراندودی ، باش
گر بحری و گر نهری و گر رودی باش
در این قفس شوم ، چه طاووس چه بوم
چون ره ابدی ست ،هر کجا بودی ، باش
خفتگان
خفتگان نقش قالی ، دوش با من خلوتی کردند
رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور
و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور
با من و دردی کهن ، تجدید عهد صحبتی کردند
من به رنگ رفته شان ، وز تار و پود مرده شان بیمار
و نقوش در هم و افسرده شان ، غمبار
خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم
دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند
من نمی گفتم کجا یند آن همه بافنده ی رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سینه ای
در مزبل افتاده بنام سکه ای مزدور
یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گله ی خوش چرا
در دشت و در دامن
یا کجا گلها و ریحانهای رنگ افکن
من نمی رفتم به راه دور
به همین نزدیکها اندیشه می کردم
همین شش سال و اندی پیش
که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می هشت
گام خویش
یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خک و خاموشی
پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی
لاجرم زی شهر بند رازهای تیره ی هستی
شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم
دیدم ایشان نیز
سوی ن گفتی نگاه عبرتی کردند
گفتم : ای گلها و ریحانهای رویات برمزار او
ای بی آزرمان زیبا رو
ای دهانهای مکنده ی هستی بی اعتبار او
رنگ و نیرنگ شما ایا کدامین رنگسازی را بکار اید
بیندش چشم و پسندد دل
چون به سیر مرغزاری ، بوده روزی گورزار ، اید ؟
خواندم این پیغام و خندیدم
و ، به دل ، ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم
خفتگان نقش قالی همنوا با من
می شنیدم کز خدا هم غیبتی کردند
قاصدک
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
عالیه ! درسته با دایال آپ طول می کشه اما ارزششو داره . آپ کنین و آدرسشو بذارین ... مرسی !
فايلشو با تبديل و زيب 2.9 مگ كردم اما كجا آپ كنم؟:13:
دانشنامة زبان و ادب فارسي» دانشنامهاي است، در بردارندة مهمترين اطلاعات ادبي فارسي، كه در قالب مقالاتي به موضوعهايي مانند دستور زبان، اصطلاحات ادبي و عرفاني، انواع ادبيات، زبان هاي ايراني، اديبان و شاعران، آثار آنان و هر آنچه در حوزة زبان و ادب فارسي جاي دارد، ميپردازد.
ادبيّات دورة معاصر از موضوعاتي است كه در اين دانشنامه به طور ويژه به آن پرداخته شده و نويسندگان و شاعران اين دوره و آثار آنها را، چه در مقالات كلّي مربوط به آن و چه به طور جداگانه در مدخلهاي مستقل معرفي ميكند.
«دانشنامه زبان و ادب فارسي» مجموعهاي شش جلدي است كه جلد اول آن در سال 84 منتشر شد.
مدخل «مهدي اخوان ثالث» مدخل مستقلي در دانشنامه است كه مقالة مربوط به آن را در اينجا ميآوريم.
اما پيش از مقالة دانشنامه در معرفي اخوان ، بي مناسبت نيست نوشتهاي از خود اخوان را در اين باره بخوانيم؛ نوشتهاي كه خستگي و خاكساري در هر سطر آن موج ميزند:
«ميخواستي... مختصري اتوبيوگرافي بنويسم و... بي تعارف و شكسته نفسي و ازينحرفها...، من ازين كارها بلد نيستم، من اصلا سرگذشت و شرح حال ندارم حتي همين اسم و شناسنامه هم زيادي است. من نه خانوادة چنين و چناني و حسب و نسب فلان و بهماني دارم، نه ماجراهاي عجيب و غريب و شنيدني بر من گذشته، نه سفرنامه به ديارهاي دور دست و نزديك دست دارم، نه تحصيلات منظم يا غيرمنظم در دانشگاههاي خارج و داخل داشتهام، نه اقدامات و فعاليتهاي درخشان و پرتاب و تب داشتهام و نه هيچ هيچ هيچ، بجاي تمام اين حرفها و ستونهاي خالي بگذار در دائره المعارف روزگار ما بنويسند: هيچ پسر هيچ كه هيچ جا نرفت و هيچ كاري هم نكرد و هرچه هم بر سرش كوبيدند هيچ نگفت، هيچ درسي نخواند، هيچ دوستي نگرفت و خلاصه هيچستان محض ».(1)
اخوان ثالث ،مهدي(2). از شاعران معاصر، متخلص به «م. اميد» در سال 1307 ش، در مشهد به دنيا آمد. پدرش كه يزدي تبار بود، شغل عطاري و طبابت با داروهاي گياهي داشت. اخوان ثالث تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاه خود به پايان رسانيد. هرچند دلبستة موسيقي و شعر بود، اما گرايش تحصيلي فني و حرفهاي را برگزيد و در رشتة آهنگري هنرستان مشهد درس خواند (كاخي، ص 27). سپس به تهران آمد و علاوه بر كار در مطبوعات، در مدارس ورامين و تهران به تدريس پرداخت. در تهران، به فعاليتهاي سياسي خود، كه از مشهد آغاز شده بود، ادامه داد. پس از كودتاي 28 مرداد 1332 ش دستگير شد و در حدود يك سالي را در زندان به سر برد. پس از رهايي از زندان، در بخش ادبي چند روزنامه و مجله، مؤسسة «گلستان فيلم» (به مديريت ابراهيم گلستان) و سرانجام، راديو تهران به نگارش و ويرايش ادبي مشغول شد. در نيمة دهه 1340 ش، بار ديگر، اين بار به اتهامي غير سياسي، به زندان افتاد. اما پس از شش ماه آزاد شد. در اواخر همين دهه، براي كار در تلويزيون آبادان به آن شهر رفت. تا سال 1353 ش، در خوزستان زيست و برنامههايي با نام «دريچهاي بر باغ بسيار درخت» در زمينة ادبيات فارسي تهيه كرد (جلالي پندري، ص 448). به سال 1353، دختر جوانش، لاله، را از دست داد. پس از آن به آبادان بازنگشت. مدتي كوتاه در بنياد فرهنگ ايران (زير نظر پرويز ناتل خانلري) كار كرد. اما كاري كه در آن سازمان برعهدهاش بود (تصحيح ديوان ناصر بخاري يا بخارايي) به پايان نرسيد. در سالهاي 1357ـ 1358 ش، مدتي به تدريس ادبيات معاصر (و نيز شعر دورة ساماني) در دانشگاههاي تهران، ملي (شهيد بهشتي بعدي) و تربيت معلم پرداخت. در سالهاي 1358ـ1360 ش، در مقام سر ويراستاري، در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي (فرانكلين پيشين) فعاليت داشت. اما از سال 1360 ش تا پايان عمر، از همة شغلهاي دولتي، بي حقوق، بركنار شد (كاخي، ص 29).
اخوان ثالث در طول عمر شصت و دو سالهاش (هرچند سيماي شاعر، دست كم، ده سالي او را پيرتر نشان ميداد)، تنها يك بار به خارج از ايران سفر كرد و به دعوت چند مؤسسة فرهنگي جهاني و گروهي از ايرانيان ساكن در اروپا به شعر خواني پرداخت: آلمان، انگلستان، دانمارك، سوئد، نروژ فرانسه. اندكي پس از بازگشت، در چهارم شهريور 1369 ش، در بيمارستان مهر تهران درگذشت. پيكرش را به توس بردند و در كنار آرامگاه حكيم ابوالقاسم فردوسي، به خاك سپردند (همان، ص 29-30).
مهدي اخوان ثالث يكي از برجسته ترين شاگردان نيما يوشيج بود. او هم در شعرِ سنت گرا و هم در شيوة نيمايي آثار پر اهميتي آفريد و در صفِ نخست شاعران ايران در سدة بيستم م جاي گرفت: ارغنون (1330 ش)، زمستان (1335 ش)، آخِرِ شاهنامه (1338 ش)، از اين اَوِستا (1344 ش)، شكار (منظومه، 1345 ش)، پاييز در زندان (1348 ش، بعدها با عنوان در حياط كوچك پاييز در زندان)، زندگي ميگويد اما بايد زيست.... (1357 ش)، دوزخ اما سرد (1357 ش)، ترا اي كهن بوم و بر دوست دارم (1368 ش)، سواحلي (1381 ش). هرچند، در همة اين دفترها سرودههايي در خورِ توجه ميتوان يافت، اما بي ترديد اوج توانايي زباني و ذهني شاعر در مجموعههاي زمستان، آخر شاهنامه و از اين اوستا جلوهگر شده است.
تحول روحيّة شخصي او، كه از روزگار جواني سرودههايش را با نام مستعار م. اميد منتشر ميكرد (اما آنچه از شعرهايش نميتراود اميد است، در ميان شاعران معاصر استثنايي بود: از چپ گرايي شديد تا باستان گرايي وسيع، و از پناه بردن به ايران پيش از اسلام تا درويش منشي و صوفي گرايي. اين تناقضها، به ويژه در مؤخّرة از اين اوستا و بسياري حاشيههاي ترا اي كهن بوم و بر دوست دارم، بسيار مشهود است. او مزدك و زردشت (مَزدُشت) را با فكر خود آشتي داده بود و اجتماع نقيضين عجيبي تصوير ميكرد (شفيعي كدكني، «اخوان ارادة معطوف به آزادي»، ص 273). گذشته از اين، برخلاف اغلب شاعران نوگراي معاصر، تعلّق خاطر عميقي به ادبيّات كهن ايران داشت. اين موضوع، چه هنگامي كه به تحليل شعر نيما يوشيج و ديگر معاصران ميپرداخت و چه هنگامي كه به گونة كلّي در زمينة شعر و ادبيات، زبان به گفتار ميگشود، برجستگي مييافت، از جمله در مقالات (1349 ش؛ بعدها با نام حريم سايههاي سبز، مجموعة مقالات ج 1، تهران، 1372 ش)؛ بدعتها و بدايع نيما يوشيج (تهران، 1357 ش)، عطا و لقاي نيما يوشيج (تهران 1361 ش)، صداي حيرت بيدار (گفتگوها، به كوشش مرتضي كاخي، تهران، 1371 ش)، حريم سايههاي سبز (مجموعة مقالات، ج 2، تهران، 1373 ش، به كوشش مرتضي كاخي)، نقيضه و نقيضه سازان (به كوشش ولي الله دروديان، تهران، 1374 ش). از اخوان ثالث دو مجموعة داستان نيز نشر يافته است: مرد جنّ زده (مجموعة چهار داستان، تهران، 1354 ش)، درخت پير و جنگل (مجموعه اي براي كودكان، تهران، 1355 ش).
اخوان ثالث، در آغاز، با شعرهاي سنت گرايانة خود در انجمنهاي ادبي مشهد، زادگاهش، شناخته شد. البته در آن هنگام، نوجواني بيش نبود، اما غزلها و قصيده ها و قطعه هايش بسيار پخته مينمود و او را شاعري توانا ميشناساند. در نيمة دوم دهة 1320 ش، به تهران آمد و اندكي بعد، در آغاز دهة 1330 ش، دفتري از سرودههاي قُدَمايي اش را منتشر كرد. اما او در حد اين دفتر، كه به طبع مورد ستايش سنت گرايان و مورد انتقاد نوانديشان بود، باقي نماند. با اقامت در تهران، به مبارزة اجتماعي و سياسي سالهاي پيش از كودتاي 28 مرداد 1332 ش كشيده شد. از جهت ادبي نيز با شعر و انديشة نيمايوشيج آشنايي يافت و ، در نتيجه، اندك اندك، از فضاي سنّتي و كهن شعر فارسي بيرون آمد و به نوگرايان نزديك شد. با اين همه، علاقة عميق خويش را به ادبيّات كلاسيك و جهان كهن از دست نداد. از اين رو، حتي پس از دفتر زمستان، كه شاعر را به اعتباري درخور توجه در شعر جديد رساند، تا پايان عمر از شعر گفتن به شيوة سنتي روي نگرداند. درواقع، حتي در سرودههاي نوگرايانة او ردّ پايِ زبان و فرهنگ كهن فارسي را به آساني ميتوان پي گرفت. از اين رو، ميتوان او را به لحاظ موقعيت ادبي، شاعري در رفت و آمد دائم ميان تفكر سنتي و انديشههاي نو دانست، يعني گويندهاي كه از دل سنتها به نوگرايي ميرسد و، در ميانة نوگرايي، به سنت توجه نشان ميدهد.
آنچه پس از مبارزة اجتماعي در صف تُندرُوان چپ و زيستن در معركهاي پر هيجان و شكست نهضت ملي (به رهبري محمد مصدق) در شعر گويندگان آرمان خواه نسل پس از شهريور 1320 ش پديد ميآيد با نوعي روحية نوميدي و سرخوردگي همراه است. ترديد نيست كه برخي شاعران اين نسل (مانند سياوش كسرايي و امير هوشنگ ابتهاج) كوشيدند تا چنين روحيهايي را پس زنند. اما در ميان كساني كه به اين روحيه، به صورتي گسترده ميدان ميدهند، اخوان ثالث بسيار برجستگي دارد. دست كم، اين شكست انديشي، به صورتي خاص، تا نيمة دهه 1340 ش و، به شكلي عام تا پايان عمر در سرودههايش باقي ماند. صداي م. اميد در اين شعرها بسيار رسا، استوار و پرطنين است: زمستان («سلامت را نميخواهند پاسخ گفت»)، چاووشي («به سان رهنورداني كه در افسانه ها گويند»)، ميراث («پوستيني كهنه دارم من»)، آخر شاهنامه («اين شكسته چنگِ بي قانون»)، نادر يا اسكندر؟ («موجها خوابيدهاند آرام و رام»)، كتيبه («فتاده تخته سنگ، آن سوي تر، انگار، كوهي بود») آن گاه پس از تُندر («اما نميداني چه شبهايي سحر كردم») و مانند آنها.
در سرودههاي او با شاعري روبه روييم كه از واژهها شناختي عميق و دقيق و فطري دارد. از اين رو، زبان در شعرهاي نيمايي و در بخش وسيعي از سرودههاي سنّت گرايانهاش فصيح است. اين فصاحت بايد در مجموعة زباني سبك خراساني مورد شناسايي قرار گيرد. امّا زبان خراساني او از پيوندي لطيف و دلنشين با زبان گفتاري معاصر نيز بهره مييابد. بنابراين، شايد بتوان شيوة اخوان ثالث را احياي سبك خراساني، از طريق لايههاي زبان معاصر فارسي يا، به تعبيري سادهتر، سبك نو خراساني دانست (شفيعي كدكني، «از اين اوستا»، ص 57).
اخوان ثالث با تعداد درخور توجّهي شعرهايش در ميان اهل ادب شناخته شده است. ولي شايد آنچه سبب شده است كه در ميان خوانندگان شعر جديد مخاطبان بيشتري داشته باشد وجود نوعي موسيقي پر دامنه در همة اشعار اوست، البته به جز چند شعر منثور كه در آنها چندان توفيقي نداشته است.
گذشته از اين، اخوان ثالث همواره از منظري بومي و محلّي به شعر روي ميآورد، و با اين نگرش است كه كوشيده است تا شعر خود را جهاني كند (دستغيب؛ «شعر اميد»، ص 252). انسان مورد تأكيد در شعر او انساني ايراني است كه از پيچ و خم قرنها و عصرها گذشته، تجربه ها آموخته و فراز و فرودهايي ديده و به جهان امروز قدم نهاده است. از اين رو، شعر اخوان، لااقل از جنبة زباني، شعرهاي آساني نيست، زيرا وقايع شعرياش در عمق زبان روي ميدهد. به همين سبب، ميتوان گفت كه شعر او، در مجموعة شعر معاصر، غيرقابل ترجمهترين شعر به زبانهاي ديگر است (امامي، ص 105).
بي ترديد، در سرودههاي اخوان جنبههاي اجتماعي بر جنبههاي ديگر پيشي دارد. درواقع او، در درجة نخست، شاعري در متن تكاپوهاي اجتماعي انسان قرن بيستمي ايران است. شعرش انعكاس موقعيّتهاي اجتماعي و بيان تأثرات دروني او و «زمينة اصلي و ته رنگ» آن نوميدي و «جوّ روحي» اوست (شفيعي كدكني، «اجمالي دربارة اسلوب شاعري م. اميد» ص 206). با اين همه، اخوان تنها از موقعيّتهاي اجتماعي سخن نميگويد، بلكه، در مقام يك شاعر آفريننده، فرديّت دروني خود را نيز در شعرهايش نشان ميدهد. هستي، خداوند، زندگي، عشق ، جاودانگي و موضوعهايي مانند آنها نيز بازتابهايي گسترده در كلام شعرياش دارد و در اغلب آنها سرودههايي موفق از او به يادگار مانده است. از جملة اين سرودهها ميتوان اشاره كرد به «لحظة ديدار» («لحظة ديدار نزديك است»)، «چون سبوي تشنه...» («از تهي سرشار، جويبار لحظهها جاري است») «دريچهها» (ما چون دو دريچه رو به روي هم»)، «غزل سه» («اي تكيه گاه و پناه زيباترين لحظههاي پر عصمت و پرشكوه تنهايي و خلوت من»)، «قاصدك» («قاصدك! هان، چه خبر آوردي») و مانند آنها. اما نبايد فراموش كرد كه اخوان، در همة دورة شعرگويياش، عموماً، و در دورة آغازين و پاياني شاعرياش، خصوصا در شيوههاي سنّتي نيز آثاري خواندني برجاي گذاشته است. البته خوانندگان اين گونه آثار بيشتر سنّت گرايان و علاقه مندان شعر و ادب كهناند تا نوگرايان و نوانديشان ادبي، گذشته از غزلهاي عاشقانه، يعني قالب مطبوع كهن، كه اغلب شاعران، خواسته يا ناخواسته، بدان كشيده ميشوند، اخوان ثالث، به ويژه در قطعهها، مثنويها و گاه قصيدهها به نكته سنجيهايي زيبا و گاه طنز آميز در زمينههاي معمول و روزمرة زندگي ميپردازد. او، چه با متن شعري و چه با حاشيههاي كوتاه و بلندش بر اين گونه سرودهها، به نوعي اخوانيه سرايي جديد ميرسد و «راهي تازه در اِخوانيّات سرايي» (نك: اِخوانيّات) ميگشايد (افشار، ص 92).
نكتة مهم در شيوة بياني شعرهاي اخوان ثالث قصّه گويي يا لحن روايي آنهاست.اين موضوع، از يك سو، گوينده را به ادب داستاني منظوم و روايت پردازي كهن ايراني مربوط ميكند. اما از ديگر سو، با بهره گيري از گفت و گو و شخصيّت پردازي و جاي دادن لايههاي مختلف معنايي به راهي نو ميرسد. او در پاسخ كساني كه بر سعي او در نزديك كردن روايت و شعر به يكديگر خرده گرفتهاند، چنين گفته است: «من روايت را به حد شعر اوج دادهام، امّا شعر را به حد روايت تنزل ندادهام» (اخوان ثالث، صداي حيرت بيدار، ص 200؛ گلشيري، ص 39؛ محمّدي آملي، ص 298-308). به علاوه، او با تلفيق زبان شعر كهن و زبان معاصر فارسي شكل منسجم و متناسبي در شعر نو فارسي پي افكند. دست كم، بخشي از سرودههاي او از جملة قوام يافته ترين و كامل ترين ادبيّات شعر فارسي معاصر است و بي ترديد، در مجموعة تاريخ ادبي ايران نيز ميراثي در خور اهميّت به شمار ميآيد.
اخوان ثالث آگاهي كاملي از ادب كهن ايران داشت. شايد بتوان گفت كه او، با مطالعه و كنجكاوي منظم و پي گير خويش در آثار ادبي پيشينيان، به مقام يك اديب برجستة ايراني رسيد. اين نكته، از يك سو، بافتِ شعري او را، در گذر عمر، به سوي شعر سنّتي و سنّتهاي شعري كشاند و از ميزان نوگرايي و نوانديشي آثار شعري او كاست. اما از ديگر سو، سبب شد كه بتواند، با استدلالهايي دقيق و مستند، درستي و بجايي شعر نيما يوشيج و پيروان او را به اثبات رساند. او از دهة 1330 ش كوشيد تا ردّ پاي نوآوريهاي نيما يوشيج را در ادب گذشته پيدا كند و دربارة وزن و موسيقي شعر نيمايي به نكتههايي رَه گشا برسد و «حجّتي موجّه» براي آن بيابد. به نظر ميآيد كه اخوان ثالث در اين زمينه، هم ميخواست خود را نسبت به راهي كه در پيش گرفته بود، راضي كند و هم گروه سنّت گرايان را، كه خود از ميان آنها برخاسته بود، به سوي شعر نيمايي بكشاند. درواقع، او از جملة نخستين كساني بود كه براي يافتن ريشههاي نظري شعر نو، نه در ادب مغرب زمين، بلكه در سبكها و شيوههاي سنّتي شعر فارسي، به جست و جو پرداخت. البته جست و جوهايش با توفيقي سزاوار نيز همراه بود. او كار خود را «بدايع و بدعتها و عطا و لقايِ نيمايوشيج» ناميد.
گذشته از اين، او به موضوعهايِ ديگر ادبي، به ويژه به بررسي شعر كهن فارسي، خاصّه در آثار فردوسي، حافظ، كمال الدين اسماعيل، صائب تبريزي، حزين لاهيجي روي آورد و حتي به آيات موزون افتادة قرآن توجه كرد. اين نوع بررسيهاي او، كه در آنها نكتههاي بديع اندك نيست، در مجلّهها و كتابهاي ادبي و نيز در مجموعه مقالات او نقل شده است. اما هنوز بسياري از نظرهاي اعتقادي و تحليلي او، كه بر حاشية كتابهايش نوشته شده، در دسترس خوانندگان قرار نگرفته است (جلالي پندري، ص 457). اخوان ثالث علاوه بر آثار ادبي گذشته، دربارة برخي شاعران همعصر خود نيز، مانند احمد شاملو، محمد زُهَري، اميرهوشنگ ابتهاج، مهدي حميدي شيرازی، عماد خراساني، فروغ فرخزاد، سهراب سپهري و محمد رضا شفيعي كدكني اظهار نظر كرده است. باوجود آگاهي عميق او از زواياي شعر معاصر در نقد آثار بعضي از همعصران خود، مانند حميدي شيرازي و سپهري، از جادة انصاف و اعتدال دور شده است (اخوان ثالث، حريم سايههاي سبز، ج 2، ص 13-50، 117-129) نگاه دقيق و تحليلي او به مجموعة ادب معاصر، به ويژه شعر نيمايي، در گفت و گوهاي فرهنگي و ادبي اش كه در مجموعهاي گرد آمده، به تفصيل بيشتري پي گرفته شده است.
اخوان ثالث در نثر نيز، همان گونه كه در شعرهايش ميبينيم، شيوهاي روايي دارد. گويي همواره در حال قصه گفتن و روايت كردن است. درواقع، وي از قصه و روايت به عنوان وسيلهاي براي بيان مسائل اجتماعي ادبي و فكري بهره ميگيرد. به علاوه، در نثر، مانند شعر، ميان كهنه و نو پيوند برقرار ميكند و كلمات ادبي كهن را در كنار كلمات عاميانه مينشاند و بدين گونه در نثر نيز، مانند شعر، زباني پر از طنز پديد ميآورد كه گاه در مقالات جدّي او هم، مثلا در نقد اشعار سهراب سپهري، ديده ميشود (جلالي پندري، ص 458؛ اخوان ثالث، «دربارة سهراب سپهري»، ص 721-730). با اين همه نبايد فصاحت شعرهاي او را در نثرش هم جستجو كرد.
كاميار عابدي
1ـ دفترهاي زمانه ـ بدرودي با مهدي اخوان ثالث و ديدار و شناخت م. اميد، گردآوري و تدوين سيروس طاهباز، ناشر گردآورنده، چاپ اول، شهريور 70، صص.
2ـ دانشنامة زبان و ادب فارسي (جلد اول)، به سرپرستي اسماعيل سعادت، فرهنگستان زبان و ادب فارسي، چاپ اول، تهران 1384، صص 237ـ234.
راویم من, راویم آری,
...
راوی افسانههای رفته از یادم.
( خوان هشتم – در حیاط كوچك پاییز ... )
به جرأت میتوان گفت, در میان شاعران هم روزگار ما, اخوان بیش از هر شاعری از شیوه روایت و داستانسرایی در شعر خود بهره برده است؛ به گونهای كه میتوان « روایت » را یكی از ویژگیهای سبكی و ساختاری شعر اخوان دانست؛ به همین سبب بسیاری او را شاعری روایتگر و داستانسرا نامیدهاند.
او خود نیز به این نكته اشاره دارد و میگوید: « اصولاً من راوی هستم و در این كار هم هیچ ایرادی نمیبینم. » (1)
او بارها در خلال شعرش نیز, خود را راوی و داستانسرا نامیده است؛ چنانكه در شعر « آخر شاهنامه » و از زبان چنگی كه قصه شعر را روایت میكند, میگوید:
ما
راویان قصّههای شاد و شیرینیم ...
ما ...
راویان قصههای رفته از یادیم.
او در شعر « خوان هشتم » نیز در قالب نقالی كه قصه مرگ رستم را روایت میكند, چنین میگوید:
خوان هشتم را
من روایت میكنم اكنون,
من كه نامم ماث
[ آری خوان هشتم را ]
ماث
راوی طوسی روایت میكند اینك ...
« قصه است این, قصه, آری قصه دردست.
شعر نیست,
این عیار مهر و كین مرد و نامرد است.
اخوان كه خود را « ماث » ( = مهدی اخوان ثالث ) مینامد, این گونه ادامه میدهد:
راویم من, راویم آری...
راوی افسانههای رفته از یادم.
او در مؤخّره « از این اوستا » نیز خود را « راوی قصههای از یاد رفته و آرزوهای برباد رفته » (2) مینامد.
در حقیقت قصه و روایت ابزاری است كه اخوان اندیشههای اجتماعی و فلسفی خود را به یاری آن بیان میكند.
از آنجا كه ساختار بسیاری از شعرهای اخوان بر قصه استوار است, برای بیان داستان شعر خویش, شیوه روایی را برمیگزیند؛ كه یا خود راوی داستان است – مانند شعر « كتیبه » و « سترون » - و یا مانند شعر « آخر شاهنامه » آن را از زبان دیگری نقل میكند.
شاعر با بهكارگیری «روایت» تلاش میكند تا با بهرهگیری از عناصر داستانی, وقایع و رویدادهای سیاسی – اجتماعی, و همچنین دریافت و شناخت خود از آنها را در قالب داستان, و با زبانی نمادین و تمثیلی بیان كند. در چنین شعرهای تمثیلی و نمادینی, داستان دارای یك رویه و معنای ظاهری است كه روایت براساس آن شكل میگیرد؛ و مفاهیم اجتماعی و ایدههای فلسفی در پس نمادها و رمزهای شعر پنهان است.
به باور اخوان, در شعر اجتماعی شاعر باید به وقایع زمانه و روایتی كه از رویدادهای سیاسی و اجتماعی میكند, جلوهای شاعرانه دهد, نه اینكه آن را گزارش كند و یا به آن پوشش خبری دهد ( نقل به مضمون ).
از سوی دیگر بسیاری از شعرهای اخوان محتوایی اسطورهای و حماسی دارند؛ و بنا بر ماهیت داستانی اسطوره, روایت بهترین شیوه برای بیان چنین قصههایی است.
در شیوه روایی, تصویر و توصیف نقش بهسزایی در شكلگیری روایت دارد؛ چرا كه خواننده به یاری تصویرهای زنده و توصیفهای گویاست كه در فضای داستان قرار میگیرد, و وقایع و رویدادهای قصّه را به درستی درمییابد. بنابراین راوی برای به دست دادن روایت دقیق و درستی از وقایع و واقعیات, به تصویرها و توصیفهای بسیار نیاز دارد, كه این خود سبب پرگویی راوی میشود.
اخوان نیز در روایتهای خود از تصویر و به ویژه توصیف بهره میگیرد. او نخست چون بینندهای تیزبین, پدیدهها و رویدادها را مینگرد, و آنگاه كه وقایع را با تمام جزئیات و جنبههای گوناگونشان دید و كاوید, با تصویرهای روشن و توصیفهای دقیق, روایت كامل و مفصّلی در برابر خواننده شعرش مینهد.
توصیفهای بسیار شاعر برای فضاسازی و زمینهسازی بیان داستان, گاه موجب اِطناب و تفصیل در شعر او میشود؛ به گونهای كه این پرگوییها و اِطنابهای توصیفی از ویژگیهای شعر روایی اخوان است.
یاد آوری این نكته ضروری است كه روایت همواره با تفصیل همراه نیست, و گاه همچون روایتی كه شاملو در شعر «مرگ ناصری» و بسیاری شعرهای دیگر به دست میدهد, بر ایجاز و اختصار استوار است.
روایتهای اخوان موضوع و محتوای یكسانی ندارند.
روایتهای او گاه محتوا و شكل تمثیلی دارند؛ مانند شعرهای «میراث», «سترون» و «آنگاه پس از تندر».
گاه داستانی اسطورهای را روایت میكند؛ همچون «كتیبه», « قصه شهر سنگستان» و «خوان هشتم».
و گاه نیز روایتهای او بیان سرگذشت و خاطرهای است؛ مانند «طلوع», «دستهای خان امیر» و شعرهای مجموعه «زندگی میگوید: اما باز باید زیست...».
اكنون برخی از شعرهای روایی اخوان را از این منظر مینگریم.
«كتیبه» از شعرهای روایی شاعر است كه شكلی نمایشی و دراماتیك دارد. شیوه روایت و داستان پردازی در این شعر به گونهای است كه شاعر با توصیفهای خود, فضایی میآفریند كه خواننده از زاویه دید دلخواه او به اجزا و عناصر داستان بنگرد.
«كتیبه» با تصویر و توصیف تخته سنگی آغاز میشود كه چون كوه استوار و پا برجا مینماید؛ تا خواننده از آغاز بداند كه محور و مركز داستان تخته سنگ است. اشاره شاعر به كوهوار بودن آن هم از این روست كه بدانیم جابهجا كردن آن به دشواری تكان دادن كوهی است.
در تصویر بعدی, قومی در بند را میبینیم كه یكایك آنها پای در زنجیر دارند و اخوانِ راوی, خود یكی از زنجیریان است.
شاعر, این تبار در بند را كه «این سو» نشستهاند, نه تنها از نظر قرارگیری و موقعیتشان در برابر تخته سنگی كه « آن سو» افتاده است, قرار میدهد؛ بلكه بدین ترتیب رویارویی و چالش میان زنجیریان و تخته سنگ را نیز نمایان میسازد.
بند دوم شعر نیز – كه توصیف آوایی است كه به گوش زنجیریان رسیده – با توصیف تخته سنگ پایان مییابد, تا همچنان آن را در كانون توجه خواننده نگاه دارد.
او در ادامه روایت, تلاش زنجیریان را برای تكان دادن تخته سنگ با شمارش آنها نشان میدهد و برای آنكه خواننده دشواری و كندی كار آنها را در یابد, در میان شمارش آنها, نقطهچین قرار میدهد:
« هلا, یك ... دو ... سه ... دیگر بار. »
اما هنگامی كه سنگ كمكم تكان میخورد و كارشان سرعت میگیرد, دیگر خبری از نقطه چینها نیست و اعداد را پیاپی میآورد:
« هلا, یك, دو, سه, دیگر بار. »
شاعر برای آنكه نشان دهد كه زنجیریان بارها و بارها برای جابهجا كردن و چرخاندن تخته سنگ تلاش كردهاند, در پایان هر شمارش، عبارت « دیگر بار» را تكرار میكند و سرانجام هم تأكید میكند كه:
« ... زینسان بارها بسیار..»
پس از تمام تلاشها و دشواریها برای چرخاندن تخته سنگ, اخوان تصویر و توصیفی از لحظه پیروزی زنجیریان به دست نمیدهد, و تنها با آوردن واژه «پیروزی» و «شیرینی» آن, به پیروزی آنها بر تخته سنگ اشاره میكند و از زیر و رو شدن صخره خبر میدهد.
« چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی »
هنگامی كه راوی (= شاعر) از تلاش زنجیریان برای خواندن راز تخته سنگ سخن میگوید, یكایك رفتارهای آنان را بیان میكند و با توصیف تمامی حالات و گفتههای آنان, هم اشتیاق و بیتابی آنها را برای دانستن راز تختهسنگ نشان میدهد و هم خواننده را چشم انتظار و تشنه راز صخره میگذارد.
شاعر در این بخش – بر خلاف بخشی كه با ضربآهنگی تند, تلاش بندیان را برای چرخاندن تخته سنگ نشان میدهد- روایت را به كندی و آهستگی پیش میبرد تا انتظار و التهاب زنجیریان را برای خواندن و دانستن راز صخره, در ما نیز برانگیزد.
سرانجامِ داستان, آشكار شدن سنگ نوشته و راز تخته سنگ است؛ رازی كه پوچ از آب در میآید و راوی این گونه ضربه نهایی خود را فرود میآورد.
بند پایانی داستان – هوشمندانه – از ضربآهنگ (ریتم ) بسیار كندی برخوردار است, كه با سكون و سكوت مرگ بار حاكم بر زنجیریان همگونی دارد.
روند قصه در سطرهای پایانی شعر چنان كند است كه « نشستیم» در یك سطر و حتی «و» نیز به تنهایی در یك سطر مینشیند و به آن همه جوش و خروش, و امید و انتظار پایانی تلخ میدهد.
آنچه در « كتیبه» و دیگر شعرهای روایی اخوان دیده میشود, تفاوت لحن راوی(= شاعر) در توصیفها و گفتگوهاست.
در شعر «كتیبه» هنگامی كه شاعر, تخته سنگ و اسیرانِ در بند و تلاش آنان را توصیف میكند, با زبانی فخیم و فاخر و كهنگونه سخن میگوید؛ و از عبارتهایی همچون « فتاده, اوفتاده, رخصت, خیل و ...» بهره میگیرد. اما آنگاه كه گفتگوی میان زنجیریان را روایت میكند, به زبان گفتار روزمره نزدیك میشود تا فضایی واقعیتر و ملموستر بیافریند؛ و عباراتی چون: « هان, نگا میكرد, تر كرد و ...» را به كار میگیرد.
شعر« قصه شهر سنگستان » نیز شعری داستانی با ساختاری روایی است.
نام شعرهم - كه عنوان « قصه » بر خود دارد – بیانگر داستانگونگی آن است.
شاعر داستان را به شیوه افسانهها و قصههای عامیانه آغاز میكند. درخت كهنسال, كبوترانی كه بر شاخههای درخت نشستهاند, با یكدیگر سخن میگویند و درماندهای را یاری میكنند؛ در افسانهها و قصهها پیشینه داشته و برگرفته از ادبیات عامه ( فولكلور ) است.
پس از توصیف آغازین داستان, راوی گفتگوی كبوتران را نقل میكند؛ كه بخش بزرگی از شعر را شامل میشود و میتوان گفت كه داستان در خلال این گفتگوهاست كه شكل میگیرد و پیش میرود.
بخش نخست داستان, گفتگوی بلند كبوترهاست, كه شاعر در طی آن, شهزاده را به ما میشناساند و آنچه بر او و سرزمینش گذشته, روایت میكند. به عبارتی اخوانِ راوی, داستان شهزاده و آنچه را كه میخواهد بگوید بطور مستقیم روایت نكرده و آن را از زبان كبوترها بیان میكند.
با پایان یافتن گفتگوی كبوترها و پرواز آنها به سوی آشیانهشان, بخش نخست روایت پایان مییابد.
بخش دوم قصه از آنجا آغاز میشود كه شهزاده خود وارد داستان میشود.
شهزادهای كه تا كنون تنها در لابهلای گفتوگوی كبوترها هویت و شخصیت یافته و معرفی شده بود, اینك به راه میافتد تا آنچه را كبوتران به او آموختهاند, انجام دهد.
این بخش شعر نیز در گفتوگو مفهوم مییابد. چرا كه بخش بزرگی از آن تك گویی شهزاده با غار است؛ شهزادهای كه مناسك دینی و آیین مقدسی را كه از كبوتران آموخته, به جا آورده است؛ اما پاسخی نگرفته و اینك درمانده و پریشان با غار سخن میگوید.
پایان داستان كه شكلی دوگانه و رمزآمیز دارد؛ ابتدا توصیفی از شهزاده و سپس نقل گفتوگوی او با غار است. گفتگویی كه در میان پرسش و تكرار (پژواك) پرسش, و نیز پرسش و پاسخ در رفتوآمد است؛ به گونهای كه از یك سو, پژواك پرسش شهزاده و بیپاسخ ماندن آن را تداعی میكند؛ و از سوی دیگر, پاسخی تلخ را به گوش ما میرساند كه : « آری, راه نجاتی نیست. »
- « ... غم دل با تو گویم, غار !
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟»
صدا نالنده پاسخ داد:
«آری نیست؟»
نمونه دیگر بهرهگیری از افسانهها و قصههای عامیانه, سرآغاز شعر «چاووشی» است. اخوان در بند نخست این شعر, ره نوردانی را توصیف میكند كه با كوله بار و چوبدست خود, در خلوتی افسانهای راه میپویند:
« بسان رهنوردانی كه در افسانهها گویند,
گرفته كولبار زاد ره بر دوش,
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پرگوی و گه خاموش,
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند...»
چنانكه میبینیم شاعر در سطر نخست شعر, خود به ریشه افسانهای آنچه میگوید, اشاره میكند.
بند دوم شعر نیز توصیف یك « سه راهی », است كه هر راه آن به مقصد و سرنوشتی میانجامد؛ و راهروان و سالكان تنها باید یك راه را برگزینند.
« سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یك به سنگ اندر,
حدیثی كهش نمیخوانی بر آن دیگر. »
این مضمون نیز در قصهها و افسانهها پیشینه دارد و برگرفته از ادبیات عامه است.
شعر «هنگام» - از مجموعه «از این اوستا» - نیز به گونهای برگرفته از افسانهها و قصههاست. اخوان در این شعر از سرزمین طلسم شدهای سخن میگوید كه جنگلی جادویی و ترسناك گرداگرد آن روییده و آن را در ترس و هراس فرو برده است. مردم آن دیار جادو شده نیز در آرزوی شكستن طلسم جنگل, چشم انتظار پرندهای هستند كه بناست با خواندن او طلسم جنگل بشكند و جادوی آن باطل شود.
چنانكه میبینیم, گذشته از كاركرد نمادین و رمزآمیز شعر- كه جنبههای سیاسی و اجتماعی نیز مییابد – مضمون آن ریشه در فرهنگ عامیانه و افسانهها دارد.
به این ترتیب شاعر با روایت و بازآفرینی قصههای عامیانه, و با بهرهگیری از عناصر این داستانها, و آمیختن آنها با اسطورهها و نمادهای اساطیری ایران باستان, بافت و ساخت یكپارچهای فراهم میسازد كه در قالب آن, به موقعیت و وضعیت سیاسی– اجتماعی امروز ایران اشاراتی تمثیلی و نمادین میكند.
شیوه دیگری كه اخوان در روایتهای خود به كار میگیرد, شیوه گفت و گوست؛ كه در طی آن – بی هیچ توصیفی – گفتگوی میان افراد داستان نقل میشود.
در شعرهایی چون « گفت و گو» ( از دفتر آخر شاهنامه ) , « آواز كرك » ( از دفتر زمستان ) و «ندانستن» ( از دفتر از این اوستا) شاعر از این شیوه بهره میگیرد.
در چنین شعرهایی كه گفتگو ابزار اصلی روایت است؛ فضا سازی, شخصیت پردازی و پیشبرد روند داستان در خلال گفتگوها انجام میشود.
شاعر در شعر« گفتوگو», بیهیچ توضیح و توصیفی, مكالمه میان دو فرد را نقل میكند؛ كه یكی برای دیگری از شهری آرمانی سخن میگوید. روایت تنها شامل جملههایی است كه این دو نفر به یكدیگر میگویند, و ما در حقیقت خواننده گفتگوی آنان هستیم.
در شعر «گفت و گو», پیش از آنكه شنونده هم سخنی بگوید و به طور فعال وارد شعر شود, از كلام گوینده به رفتارها و واكنشهای او پیمیبریم.
« ... و همچنین شنیدهام آنجا ...
چی؟
لبخند میزنی؟
من روستائیم, نفسم پاك و راستین,
باور نمیكنم كه تو باور نمیكنی.»
چنانكه دیدیم, از گفته گوینده درمییابیم كه شنونده به نشانه ناباوری و ریشخند, لبخندی تمسخرآمیز زده است.
در شعر « گفتوگو» و «آواز كرك», با بهرهگیری از نشانههایی چون باز و بسته شدن گیومه, ناتمام گذاشتن جملهها و بازتاب رفتارها و واكنشهای دو سوی گفتگو در خلال جملههایی كه گفته میشود, جای خالی راوی پر شده, و روایتی را بدون حضور محسوس راوی میخوانیم.
در شعر «آواز كرك», اخوان راوی گفتگوی خود با پرندهای اسیر قفس است؛ و از درون این گفتوگوست كه روایت جان میگیرد و خواننده بهگونهای غیرمستقیم درمییابد كه پرنده چگونه به دام افتاده و اكنون چه میاندیشد.
در بسیاری از روایتهای اخوان, شیوه « توصیف و گفتگو» به كار رفته است. دراین شیوه روایت شامل توصیفهای راوی و نقل گفتگوهایی است كه میان افراد داستان درمیگیرد؛ و این توصیفها و گفتگوها در طول داستان بهطور متناوب تكرار میشوند.
برای نمونه در شعر « قصه شهر سنگستان », شاعر ابتدا درختی كهنسال و كبوتران و حالات و حركات آنان را توصیف میكند, و سپس گفتوگوی میان آنها را نقل میكند. مكالمه كبوترها با یكدیگر, گفتگوی بسیار بلندی است؛ به گونهای كه گاه فراموش میكنیم كه آنچه میخوانیم حرفهایی است كه كبوترها به هم میگویند.
پس از پایان گفتگوی كبوتران, نوبت به تكگویی طولانی شهزاده با غار میرسد. و سرانجام در پایان شعر, ابتدا توصیفی از چگونگی سخن گفتن شهزاده میخوانیم و در آخر نیز گفتوگوی رمزآمیز شهریار با غار است؛ كه پرسش و پاسخ پایانی شعر چیزی جز پرسش شهریار و پژواك صدای او نیست.
در شعر « هنگام » نیز شیوه تناوب توصیف و گفتگو به كار رفته, و در طی روایت, بارها توصیف راوی و سپس نقل گفتههای افراد قبیله را – كه درون گیومه آمده – میخوانیم.
در شعر «سترون» ( از مجموعه زمستان ) نیز شاعر همین شیوه را به زیبایی به كار برده است.
شیوه دیگری كه در شعر «گفت و گو» و «آواز كرك» به چشم میخورد, آغاز شعر (= روایت) از میانههای گفتگوست. بدین معنا كه خواننده از نشانهگذاریها و سیاق جمله درمییابد كه گفتگو پیش از این آغاز شده و بخشی از آن در شعر نیامده است.
شعر «گفت و گو» چنین آغاز میشود:
«... باری, حكایتی است.
حتی شنیدهام
بارانی آمدهست و براه اوفتاده سیل. »
نقطهچین آغاز جمله, و واژههای «حتی» و «باری» نشانگر این است كه شعر تمامی گفتگو را از آغاز روایت نمیكند, و شعر از میانههای گفتگو شروع شده است.
در شعر «آواز كرك» نیز خواننده از نخستین جمله درمییابد كه گفتگو پیش از این نیز جریان داشته؛ اما آغاز آن در شعر نیامده, تا شاید خیال خواننده را به بازی گیرد:
« بده... بدبد... چه امیدی؟ چه ایمانی؟ »
گویی كرك در پاسخ خود – كه به امید و ایمان میاندیشد – و یا در پاسخ كسی – كه او را به ایمان و امیدواری فرا میخواند – چنین میگوید.
اخوان در شعر « آنگاه پس از تندر» (از مجموعه از این اوستا) و « خوان هشتم » ( از مجموعه در حیاط كوچك پاییز در زندان ) نیز داستان را از میانههای آن آغاز میكند.
در آغاز شعر«آنگاه پس از تندر» شاعر میگوید:
« ... اما نمیدانی چه شبهایی سحر كردم. »
جای گرفتن « اما » در ابتدای جمله نشانگر این است كه آنچه در شعر میخوانیم, تمام گفتههای راوی نیست و پیش از این هم سخن میگفته است.
چنین شیوهای – كه گفتوگو از میانههای آن روایت میشود – زمینه برداشتی دوگانه را فراهم میسازد:
نخست اینكه, گفتگو پیش از این آغاز شده بوده و ما به میانه آن رسیدهایم؛ و دیگر اینكه, گوینده پیش از این, در درون خود و با خود گفتگویی داشته؛ و شعر از آنجا آغاز شده است, كه گوینده به سخن آمده و آنچه را كه میاندیشیده, به زبان آورده است.
این شیوه سبب میشود كه شعر گستره زمانی بیشتری یافته و به آغاز و پایان شعر محدود نشود؛ و خواننده احساس كند كه درونمایه شعر و موضوع گفتگو دیر زمانی است كه مطرح بوده و مدتهاست كه درباره آن سخن میگویند.
اما درباره شعر «خوان هشتم» به ذكر چند نكته بسنده میكنیم؛ چرا كه در آینده به طور كامل درباره آن سخن میگوییم.
نخست اینكه, این شعر نیز از میانه كلام آغاز میشود:
« ... یادم آمد, هان,
داشتم میگفتم: آنشب نیز
سورت سرمای دی بیدادها میكرد.»
نقطهچین آغاز شعر و عبارتهای « یادم آمد » و « داشتم میگفتم » بهروشنی نشانگر این است كه آنچه میخوانیم ادامه یك گفتگوست.
نكته دیگر اینكه راوی از نقالی سخن میگوید كه خود را « ماث » ( = مهدی اخوان ثالث ) مینامد. اخوان در این شعر, در قامت نقالی چهره مینماید كه سوگ نامه مرگ رستم را در قهوهخانهای نقل میكند.
در حقیقت آنچه در این شعر میخوانیم, نقل نقال است كه راوی برایمان بازگو میكند؛ به عبارتی «خوان هشتم» روایتی است در روایت دیگر؛ و نقلی در دل نقل دیگر.
و سرانجام اینكه, این شعر همان گونه كه با نقطهچین آغاز میشود, با نقطه چین نیز پایان مییابد:
« میتوانست او اگر میخواست.
لیك ... »
شاعر به این ترتیب خواننده را به اندیشیدن فرا میخواند تا با پایان شعر, داستان را پایان یافته نپندارد؛ و بداند كه گرچه شعر پایان یافته, همچنان «رستم» و «رستمها» در ته چاه نیرنگ ناجوانمردان جان میبازند؛ و ما نیز در این تقدیر و شكست با آنان همزاد و همراهیم.
بسیاری دیگر از شعرهای اخوان نیز ساختار روایـی دارند؛ كه در بخش «تفسیر و خوانش شعر» به آنها نیز خواهیم پرداخت.
این گفتار را با كلامی از او به پایان میبریم:
« اصولاً قصه یكی از پراهمیتترین قسمتهای زندگی است؛ اصلاً خود زندگی است.
قصه یكی از زیباترین آفرینشهای هنر انسانی است؛ زیرا در آن انسان هست, حركت و زندگی انسان هست و كار و كلمات انسان ...
... من شعر را به حد روایت [ و قصه ] تنزل ندادهام بلكه روایت [ و قصه ] را تا حد شعر اوج دادهام. » (1)
1- مرتضی كاخی ( گرد آورنده), صدای حیرت بیدار ( گفت و گوهای مهدی اخوان ثالث ), چاپ اول, انتشارات زمستان, تهران 1369, «شعر من با دل مردم سر و كار دارد», ص 200 .
2- مهدی اخوان ثالث, از این اوستا, چاپ هشتم, انتشارات مروارید, تهران 1369, «مؤخره» , ص 110 .
سلام به همه
اين هم بخش كوتاهي از صداي اخوان ثالث كه در راديو گويندگي كرده اميدوارم خوشتون بياد
البته در اين ميان سارا خانوم هم زياد زحمت كشيدند ممنون
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
M A R S H A L L
29-06-2007, 02:04
دوستان خيلي زحمت كشيدن.
اما اگر لطفا كنن بخش يا بخش هايي از "زندگي مي گويد اما" رو هم بذارن فكر ميكنم كامل ميشه.
هر چند بسيار طولاني و بلنده اما محتواي بسيار پر و تامل برانگيزي داره.البته شايد در برنامه تون بود
در هر حال سپاس از شما
داشتم با ناهار
یک دو پیمانه از آن تلخ ، از آن مرگابه
زهرمارم می کردم
مزه ام لب گزه تلخ و گس با همگان تنهایی
پسرک
- پسرم -
از سکنج دو ردیف قفسکهای کتاب ،
رفته بود آن بالا
دستها از دو طرف وا کرده ،
تکیه داده به دو آرنج، گشوده کف دست
پای آویخته و سر سوی بالا کرده ،
مثل یک مرد که بر دار صلیب .
یا اگر باید هموار بگویم ، شاید ،
مثل یک چوب نه هموار صلیب .
خواهرش گفت :
(( بیا پایین زردشت ! ))
مادرش گفت :
(( بیا پایین مادر !
وقت خواب است ، من خوابم می آید . ))
(( من نمی آیم پایین ، من اینجا می خوابم . ))
- گفت زردشت صلیب -
(( من همین بالا می خوابم . ))
من باو گفتم ، یا می گفتم می باید :
((تو بیا پایین فرزند !
پدرت آن بالا می خوابد . ))
یا شاید :
(( پدرت آن بالا خوابیده است ! ))
از مجموعه " در حیاط کوچک پاییز "
cityslicker
04-11-2007, 16:13
منزلی در دوردست
منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
لیک
ای ندانم چون و چند ! ای دور
تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست
دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا کدام است آن که بیراه ست
ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
نیز می دانستم این را ، کاش
که به سوی تو چها می بایدم آورد
دانم ای دور عزیز ! این نیک می دانی
من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
کاش می دانستم این را نیز
که برای من تو در آنجا چها داری
گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
می توانم دید
از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
شب که می اید چراغی هست ؟
من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان
یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟
cityslicker
04-11-2007, 16:16
کتیبه
فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می کرد و می خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت : باید رفت
و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و سکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و سکت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان ! او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما سکت نگا می کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی ، هان ؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود
cityslicker
04-11-2007, 16:17
قصه ی شهر سنگستان
دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در ردامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست
پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
در این آفاق من گردیده ام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها که در او هست
نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپ دلیر شیر گندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خک اندازند
بسوزند آنچه ناپکی ست ، ناخوبی ست
پریشان شهر ویرام را دگر سازند
درفش کاویان را فره و در سایه ش
غبار سالین از جهره بزدایند
برافرازند
نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها که دیدم دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
که گوید داستان از سوختنهایی
یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده ی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد : ای
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
دلیران من ! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریابارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
نگه کن ، روز کوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
شنیدم قصه ی اینپیر مسکین را
بگو ایا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
کلیدی هست ایا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود
پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا وایزدان وامشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
در آن نزدیکها چاهی ست
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارتگوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
من آن کالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم ، سکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فکندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
زمین گندید ، ایا بر فراز آسمان کس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست
پشوتن مرده است ایا ؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است ایا ؟
سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
غم دل با تو گویم ، غار
بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست ؟
cityslicker
04-11-2007, 16:21
مرد و مرکب
گفت راوی : راه از ایند و روند آسود
گردها خوابید
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجین کبود پیر باز آمد
چون گذشت از شب دو کوته پاس
بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
که : شما خوابید ، ما بیدار
خرم و آسوده تان خفتار
بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنه ی ناورد
گرد گردان گرد
مرد مردان مرد
که به خود جنبید و گرد از شانه ها افشاند
چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوی خلوت خاموش غرش کرد ، غضبان گفت
های
ه زادان ! چکران خاص
طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
گفت راوی : خلوت آرام خامش بود
می نجبنید آب از آب ، آنسانکه برگ از برگ ، هیچ از هیچ
خویشتن برخاست
ثقبه زار ، آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
پاره انبانی که پنداری
هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز می افتاد
فخ و فوخ و تق و توقی کرد
در خیالش گفت : دیگر مرد
سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
های
شیر بچه مهتر پولادچنگ آهنین ناخن
رخش را زین کن
باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب
بار دیگر خویشتن برخاست
تکه تکه تخته ای مومی به هم پیوست
در خیالش گفت : دیگر مرد
رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصیه ی ناورد
گفت راوی : سوی خندستان
فت راوی : ماه خلوت بود اما دشت می تابید
نه خدایای ، ماه می تابید ، اما دشت خلوت بود
در کنار دشت
گفت موشی با دگر موشی
آنچه کالا داشتم پوسید در انبار
آنچه دارم ، هاه می پوسد
خرده ریز و گندم و صابون و چی ، خروار در خروار
خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش
ما هم از اینسان ، ئلی بگذار
شاید این باشد همان مردی که می گویند چون و چند
وز پسش خیل خریداران شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
و آسمان شد هشت
ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند
پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جاده ی هموار
بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردی پوده و سوده
و فراخ دشت بی فرسنگ
سکت از شیب فرازی ، دره ی کوهی
لکه ی بوته و درختی ، تپهای از چیزی انبوهی
که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
یا صدایی را به سویی باز گرداند
چون دو کفه ی عدل عادل بود ، اما خالی افتاده
در دو سوی خلوت جاده
جلوه ای هموار از همواری ، از کنه تهی ، بودی چو نابوده
هیچ ، بیهوده
همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت
مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
مرد و مرکب گرم رفتن لیک
ماندگی نپذیر
خستگی نشناس
رخش رویین گرچه هر سو گردباد می انگیخت
لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق می ریخت
مرد و مرکب ، گفت راوی : الغرض القصه می رفتند همچون باد
پشت سرشان سیلی از گل راه می افتاد
لکه ای در دوردست راه پیدا شد
ها چه بود این ؟
کس نمی بیند ، ندید آن لکه را شاید
گفت راوی : رفت باید ، تا چه باشد
یا چه پیش اید
در کنار دشت ، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
سوده ی پوده
در فضای خیمه ای چون سینه ی من تنگ
اندرو آویخته مثل دلم فانوس دوداندودی از دیرک
با فروغی چون دروغی که ش نخواهد کرد باور ، هیچ
قصه باره ساده دل کودک
در پیشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد
گفت راوی : آنچه آنجا بود
بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود
نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بیدار ، مست خستگیهایی که دارد کار ،
ریخته واریخته هر چیز
حکی از : ای ، من گرفتم هر چه در جایش
پتک آنجا کلنگ آنجای ، اینهم بیل
هوم، که چی ؟
اینجا هم از اهرم
فیلک اینجا و سرند اینجا
چه نتیجه ، هه
بیا
آخر که
نهم جای
خب ، یعنی
طناب خط و
چه
زنبیل
اینهمه آلات رنج است، ای پس اسباب راحت کو ؟
گفت راوی: راست خواهی راست می گفت آن پریشانبوم با ایشان
واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
من شنیدستم چه می گفتند
همچو شبهای دگر دشمنامباران کرده هستی را
خسته و فرسوده می خفتند
در فضای خیمه آن شب نیز
گفت و گویی بود و نجوایی
یادگار ، ای ، با توام ، خوابی تو یا بیدار ؟
من دگر تابم نماند ای یار
چندمان بایست تنها در بیابان بود
وشید این غبار آلود ؟
چندمان بایست کرد این جاده را هموار ؟
ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج قیبله ی ما فراهم ، شایگان صد گنج
من دگر بیزارم از این زندگی ، فهمیدی ، ای ، بیزار
یادگارا ، با تو ام ، خوابی تو یا بیدار ؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت : ای دوست
ما هم از اینسان ، ولیکن بارها با تو
گفته ام ، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
تو مگر نشنیده ای که خواهد آمد روز بهروزی
روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
گفت : بیش از پنج روزی نیست حکم میرنوروزی
تو مگر نشنیده ای در راه مرد و مرکبی داریم
آه ، بنگر .... بنگر آنک ... خاسته گردی و چه گردی
گویی کنون می رسد از راه پیکی باش پیغامی
شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند
گفت راوی : خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج
آسمان نه
آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
ما در اینجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
رفت و رفت و رفت
گفت راوی : روستا در خواب بود اما
روستایی با زنش بیدار
تو چه میدانی ، زن ، این بازیست
آن سگ زرد این شغال ، آخر
تو مگر نشنیده ای هر گرد گردو نیست ؟
زن کشید آهی و خواب آلود
خاست از جا تا بپوشاند
روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در می آمد باد
دست این یک را لگد کرد
آخ
و آن سدیگر از صدا بیدار شد ، جنبید
آب
نه بود و جسته بود از خواب
باد شدت کرد ، در را کوفت بر دیوار . با فریاد
پنجمین در بسترش غلطید
هشتمین ، آن شیرخواره ، گریه را سرداد
گفت راوی : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن کور
کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند
زن به جای خویشتن بر گشت ، آرامید ، آنکه گفت
من نمی دانم که چون یا چند
من شنیده ام که در راه ست
مرکبی ، بر آن نشسته مرد شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
و آسمان ده
ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
گفت راوی : هم بدانسان ماه - بل رخشنده تر - می تافت بر آفاق
راه خلوت ، دشت سکت بود و شب گویی
داشت رنگ خویشتن می باخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش
گرم سوی هیچسو می تاخت
ناگهان انگار
جاده ی هموار
در فراخ دشت
پیچ و تابی یافت ، پندارم
سوی نور و سایه دیگر گشت
مرد و مرکب هر دو رم کردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
کم کردند ، رم کردند
کم
رم
کم
همچو میخ استاده بر جا خشک
بی تکان ، مرده به دست و پای
بی که هیچ از لب براید نعره شان
در دل
وای
هی ، سیاهی ! تو که هستی ؟
ای
گفت راوی : سایه شان اما چه پاسخ می تواند داد ؟
های
ها ، ای داد
بعد لختی چند
اندکی بر جای جنبیدند
سایه هم جنبید
مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان ، لفج و لب خایان
پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان
سایه هم ز آنگونه پیش ایان
ای
چکران ! این چیست ؟
کیست ؟
باز هیچ از هیچ
همچنان پس پس گریزان ، اوفتان خیزان
در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
گفت راوی : در قفاشان دره ای ناگه دهان وا کرد
به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
نه خدایا، من چه می گویم ؟
به اندازه ی کس گندم
مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای ، سر تا سم
پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد
ماه و اختر نیزشان دیدند
بامدادان نازینین خاوری چون چهره می آراست
روشن آرایان شیرینکار ، پنهانی
گفت راوی : بر دروغ راویان بسیار خندیدند
cityslicker
04-11-2007, 16:22
آنگاه پس از تندر
نمی دانی چه شبهایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
هرگز نشد کاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خوابهای من
این آبهای اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیان ست
این کیست ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن
با زخمه های دم به دم کاه نفسهایش
افسانه های نوبت خود را
در ساز این میرنده تن غمنک می نالد
وین کیست ؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشه ی مدفون
بی اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خک می مالد
آنگه دو دست مرده ی پی کرده از آرنج
از روبرو می اید و رگباری از سیلی
من می گریزم سوی درهایی که می بینم
بازست ، اما پنجه ای خونین که پیدا نیست
از کیست
تا می رسم در را برویم کیپ می بندد
آنگاه زالی جغد و جادو می رسد از راه
قهقاه می خندد
وان بسته درها را نشانم می دهد با مهر و موم پنجه ی خونین
سبابه اش جنبان به ترساندن
گوید
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می بینم
تازان به سویم تند چون سیلاتب
من به خیالم می پرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی می دهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمی یابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکیش
یا روشنایی روز ، یا کی ؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنیهای فراوانی
در خانه ی همسایه می دیدم
شاید چراغان بود ، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن ، باری
بر پشت بام خانه مان ، روی گلیم تر وتاری
با پیردرختی زرد گون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم می برد ، غرق عرصه ی شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانه های گرم و جانان بود
اندیشه ام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
ندین سوار پر غرور و تیز گامش را
در حمله های گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرینآبهایش بود
با این همه از هول مجهولی
دایم دلم بر خویش می لرزید
گویی خیانت می کند با من یکی از چشمها یا دستهای من
اما حریفم بیش می لرزید
در لحظه های آخر بازی
ناگه زنم ، همبازی شطرنج وحشتنک
شطرنج بی پایان و پیروزی
زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند
گویا مراهم پاره ای خنداند
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب می دیدم
او گفت : این برجها را مات کن
خندید
یعنی چه ؟
من گفتم
او در جوابم خندخندان گفت
ماتم نخواهی کرد ، می دانم
پوشیده می خندند با هم پیر بر زینان
من سیلهای اشک و خون بینم
در خنده ی اینان
آنگاه اشارت کرده سوی طوطی زردی
کانسو ترک تکرار می کرد آنچه او می گفت
با لهجه ی بیگانه و سردی
ماتم نخواهی کرد ، می دانم
زنم نالید
آنگاه اسب مرده ای را از میان کشته ها برداشت
با آن کنار آسمان ، بین جنوب و شرق
پر هیب هایل لکه ابری را نشانم داد ، گفت
آنجاست
پرسیدم
آنجا چیست ؟
نالید و دستان را به هم مالید
من باز پرسیدم
نالان به نفرت گفت
خواهی دید
ناگاه دیدم
آه گویی قصه می بینم
ترکید تندر ، ترق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
کنون دگر باران جرجر بود
هر چیز و هر جا خیس
هر کس گریزان سوی سقفی ، گیرم از نکس
یا سوی چتری گیرم از ابلیس
من با زنم بر بام خانه ، بر گلیم تار
در زیر آن باران غافلگیر
ماندم
پندارم اشکی نیز افشاندم
بر نطع خون آلود این ظرنج رؤیایی
و آن بازی جانانه و جدی
در خوشترین اقصای ژرفایی
وین مهره های شکرین ، شیرین و شیرینکار
این ابر چون آوار ؟
آنجا اجاقی بود روشن مرد
اینجا چراغ افسرد
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هردم افزونبار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گلیم تار ؟
آن گسترشها وان صف آرایی
آن پیلها و اسبها و برج و باروها
افسوس
باران جرجر بود و ضجه ی ناودانها بود
و سقف هایی که فرو می ریخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر کناری ناگهان می شد طلیب ما
افسوس
انگار درمن گریه می کرد ابر
من خیس و خواب آلود
بغضم در گلو چتری که دارد می گشاید چنگ
انگار بر من گریه می کرد ابر
cityslicker
04-11-2007, 16:23
روی جاده ی نمنک
اگرچه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبار آلود کوچیده ست
و طرف دامن از این خک دامنگیر برچیده ست
هنوز از خویش پرسم گاه
آه
چه می دیده ست آن غمنک روی جاده ی نمنک ؟
زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی ؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنانچون پاره یا پیرار ؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ ؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قناری سرخ ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
هزاران قطره خون بر خک روی جاده ی نمنک ؟
چه نجوا داشته با خویش ؟
پ یامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سوداده کافکا ؟
همه خشم و همه نفرین ، همه درد و همه دشنام ؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار
ابر رند همه آفاق ، مست راستین خیام ؟
تقوی دیگری بر عهد و هنجار عرب ، یا باز
تفی دیگر به ریش عرش و بر این این ایام ؟
چه نقشی می زده ست آن خوب
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت ؟
به شوق و شور یا حسرت ؟
دگر بر خک یا افلک روی جاده ی نمنک ؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش ایینه
مگر ، آن نازنین عیاروش لوطی ؟
شکایت می کند ز آن عشق نافرجام دیرینه
وز او پنهان به خاطر می سپارد گفته اش طوطی ؟
کدامین شهسوار باستان می تاخته چالک
فکنده صید بر فترک روی جاده ی نمنک ؟
هزاران سایه جنبد باغ را ، چون باد برخیزد
گهی چونان گهی چونین
که می داند چه می دیده ست آن غمگین ؟
دگر دیریست کز این منزل ناپک کوچیده ست
و طرف دامن از این خک برچیده ست
ولی من نیک می دانم
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم
که او هر نقش می بسته ست ، یا هر جلوه می دیده ست
نمی دیده ست چون خود پک روی جاده ی نمنک
cityslicker
04-11-2007, 16:23
آواز چگور
وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
نزدیک دیواری که بر آن تکیه می زد بیشتر شبها
با خاطر خود می نشست و ساز می زد مرد
و موجهای زیر و اوج نغمه های او
چون مشتی افسون در فضای شب رها می شد
من خوب می دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می رفتند
احوالشان از خستگی می گفت ، اما هیچ یک چیزی نمی گفتند
خاموش و غمگین کوچ می کردند
افتان و خیزان ، بیشتر با پشت های خم
فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت ، این ودیعه های خلقت را همراه می بردند
من خوب می دیدم که بی شک از چگور او
می آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالک و صبور او
بس کن خدا را ، ای چگوری ، بس
ساز تو وحشتنک و غمگین است
هر پنجه کانجا می خرامانی
بر پرده های آشنا با درد
گویی که چنگم در جگر می افکنی ، این ست
که م تاب و آرام شنیدن نیست
این ست
در این چگور پیر تو ، ای مرد ، پنهان کیست ؟
روح کدامین شوربخت دردمند ایا
در آن حصار تنگ زندانیست ؟
با من بگو ؟ ای بینوا ی دوره گرد ، آخر
با ساز پیرت ایم چه آواز ، این چه ایین ست ؟
گوید چگوری : این نه آوازست نفرین ست
آواره ای آواز او چون نوحه یا چون ناله ای از گور
گوری ازین عهد سیه دل دور
اینجاست
تو چون شناسی ، این
روح سیه پوش قبیله ی ماست
از قتل عام هولنک قرنها جسته
آزرده خسته
دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
گاهی که بیند زخمه ای دمساز و باشد پنجه ای همدرد
خواند رثای عهد و ایین عزیزش را
غمگین و آهسته
اینک چگوری لحظه ای خاموش می ماند
و آنگاه می خواند
شو تا بشو گیر ، ای خدا ، بر کوهساران
می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنور
من شکوه دارن ، ای خدا ، دل زار و زارون
آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
ابر بهارون ، ای خدا بر کوه نباره
بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون
بس کن خدا را بی خودم کردی
من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز
من می شناسم ، این صدای گریه ی من بود
بی اعتنا با من
مرد چگوری همجنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سایه یو اشباح
در راه و رفتارش
cityslicker
04-11-2007, 16:26
پرستار
شب از شبهای پاییزی ست
از آن همدرد و با من مهربان شبهای شک آور
ملول و سخته دل گریان و طولانی
شبی که در گمانم من که ایا بر شبم گرید ، چنین همدرد
و یا بر بامدادم گرید ، از من نیز پنهانی
من این می گویم و دنباله دارد شب
خموش و مهربان با من
به کردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش ، دل برکنده از بیمار
نشسته در کنارم ، اشک بارد شب
من اینها گویم و دنباله دارد شب
كتیبه را میتوان شكوهمندترین سرودهٔ اخوان در تبیین و تجسم جبر سنگین بشری، و به تبع آن یأس فلسفی و اجتماعی به شمار آورد.
میتوان كتیبه را اسطوره انسان مجبور دانست كه میكوشد تا از طریق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوی این جهان جبرآلود، معمای ژرف هستی را كشف كند اما آنسوی این كتیبه نیز چیزی جز آنچه در این رو دیده است، نمییابد.
با توجه به نظام اندیشگی شاعر، میتوان از چشماندازهای عینی نیز به تماشا و تأویل «كتیبه» پرداخت. از دریچهای دیگر «كتیبه» میتواند مظهر تلاش و تكاپوی مداوم و مستمر تودهها برای برگرداندن سنگ جبر اجتماعیـ سیاسی دوران باشد.
«كتیبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكانی كتیبهای دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابی یكسان دارد.
كتیبه تندیس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمی در گردونهٔ رنج تاریخ گره خورده است. گویی اخوان خود را عصارهٔ رنج و شكنج آدمیان محبوس و مجبور در تلاقی تنگ حلقههای زنجیر تاریخ میدانست.
كتیبه روایتی است اساطیریـ انسانی: اسطوره پوچی، اسطوره جبر، اسطوره شكستهای پیدرپی و به قولی: «كتیبه، نمونه كامل یك روایت بدل به اسطوره گردیده است.» محتوای شعر چنین است: اجتماعی از مردان، زنان، جوانان، بسته به زنجیری مشترك در پای تختهسنگی كوهوار میزیند. الهامی درونی یا صدایی مرموز، آنان را به كشف رازی كه بر تختهسنگ نقش بسته است، فرا میخواند، همگان، سینهخیز به سوی تختهسنگ میروند.
تنی از آنان بالا میرود و سنگنوشتهٔ غبارگرفته را میخواند كه نوشته است: كسی راز مرا داند كه از این رو به آن رویم بگرداند. جماعت، فاتحانه و شادمانه، با تلاش و تقلای بسیار، میكوشند و سرانجام توفیق مییابند كه تختهسنگ را به آن رو بگردانند. یكی را روانه میسازند تا راز كتیبه را برایشان بخواند. او با اشتیاقی شگرف، راز را میخواند، اما مات و مبهوت بر جا میماند. سرانجام معلوم میشود كه نوشتهٔ آن روی تختهسنگ نیز چیزی نبوده جز همان كه بر این رویش نقش بسته است: كسی راز مرا داند...؛ گویی حاصل تحصیل آنان، جز تحصیل حاصل نبوده است.
اخوان، این رهیافت فلسفیـ تاریخی را در قاب و قالب شعری تمثیلی در اوج سطوت و صلابت عرضه داشته است. صولت و سطوت لحن شعر تا به انتها از یك سو، فضای اساطیری واقعه را و از دیگر سو، صلابت و عظمت تختهسنگ راـ كه پیامدار تقدیر آدمی استـ نمودار میسازد. اخوان بر پیشانی شعر، مأخذی تاریخی را كه ساختار شعر بر آن بنیاد نهاده شده، نگاشته است: اطمع من قالب الصخره، كه از امثال معروف عرب است. شرح این مثل و حكایت تاریخی در جوامع الحكایات عوفی چنین آمده است: مردی بود از بنی معد كه او را قالب الصخره خواندندنی و در عرب به طمع مثل به وی زدندی چنانكه گفتندی: اطمع من قالب الصخره (یعنی طمعكارتر از برگرداننده سنگ) گویند روزی به بلاد یمن میرفت.
سنگی را دید در راه نهاده و به زبان عبری چیزی بر آن نوشته كه: مرا بگردان تا تو را فایده باشد! پس مسكین به طمع فاسد، كوشش بسیار كرد تا آن را برگردانید و بر طرف دیگر نوشته دید كه رب طمع یهدی الی طبع: ای بسا طمع كه زنگ یأس بر آیینهٔ ضمیر نشاند چون آن بدید و از آن رنج بسیار دیده بود، از غایت غصه سنگ بر سر آن سنگ میزد و سر خود بر آن میزد تا آنگاه كه دماغش پریشان شده و روح او از قالب جدا شد، و بدین سبب در عرب مثل شد.
همچنین در كشف المحجوب هجویری آمده است: «از ابراهیم ادهم(رح) میآید كی گفت: سنگی دیدم بر راه افكنده و بر آن سنگ نبشته كه مرا بگردان و بخوان. گفتا بگردانیدمش و دیدم كه بر آن نبشته بود: كی انت لاتعمل بما تعلم فكیف تطلب ما لاتعلم، تو به علم خود عمل مینیاری، محال باشد كه نادانسته را طلب كنی...» اخوان خود درباره این مثل گفته است: این را من از امثال قرآن گرفتم، ولی پیش از او هم در امثال میدانی هم دیده بودم، جاهای دیگر هم نقل شده كوتاهش، بلندش، تفصیلش و به شكلهای مختلف.
كتیبه از چند صداییترین نوسرودههای روزگار ماست. جبر مطرحشده در این شعر، هم میتواند نمود جبر تاریخ و طبیعت بشری باشد، و هم نماد جبر اجتماعیـ سیاسی انسان امروز. از منظر نخست، میتوان كتیبه را اسطوره انسان مجبور دانست كه میكوشد تا از طریق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوی این جهان جبرآلود، معمای ژرف هستی را كشف كند اما آنسوی این كتیبه نیز چیزی جز آنچه در این رو دیده است، نمییابد.
كلام با طنین و طنطنهای خاص، با لحنی سنگین و بغضآلود آغاز میشود كه نمایشگر رنج و سختی انسان بسته به زنجیر تاریخ و طبیعت است:
فتاده تختهسنگ آنسویتر، انگار كوهی بود
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی...
لفظ آنسویتر بیانگر فاصلهٔ آدمی با راز و رمز هستی است. طنین درونی قافیههای داخلی كوه و انبوه، عظمت و ناشناختگی تختهسنگـ این تندیس سترگ تقدیرـ را باز مینمایاند. قافیههای درونی نشسته و خسته نیز رنج و خستگی نفسگیر زنجیریان را تداعی میكند. همگان (زن و مرد و...) به واسطهٔ زنجیر به هم پیوستهاند، یعنی وجه مشترك تمامیشان جبر آنهاست، جبر جهل و جمود، شعاع حركت این انسان مجبور نیز تا مرزهای همین جبر است و نه بیشتر تا آنجا كه زنجیر اجازه دهد.
«طول زنجیر به طول بردگی است و متأسفانه به طول آزادی نیز.» لحن سنگین شعر، گویای انفعال، درماندگی و دلمردگی آدمیان است در زیر سلطه و سیطرهٔ جبر حاكم. ناگاه الهامی ناشناخته در ناخودآگاه وجود آدمیان طنینانداز میشود و آنان را به تحرك و تكاپو فرا میخواند تا به قلمرو شعور و شناخت رمز و راز هستی نزدیك شوند.
ندایی بود در رؤیای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، كجا؟ هرگز نپرسیدیم
اما اینان ماهیت این الهام را نمیدانند: آیا صور و صفیری در عمق رؤیاهای اساطیریشان بوده یا آوایی از ناكجاهای دور؟ نمیدانند، و نمیپرسند. زیرا هنوز به مرحلهٔ شك و پرسش نرسیدهاند. صدای مرموز میگوید كه پیری از پیشینیان، رازی بر پیشانی تختهسنگ نگاشته است و هر كس به تنهایی یا با دیگری...، صدا تا اینجا طنینافكن میشود. و سپس باز میگردد و در سكوت محو میشود. دنبالهٔ این پیام را بعدها بر پیشانی تختهسنگ خواهیم یافت كه: «كسی راز مرا ...» مصراع: «صدا، و نگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی میخفت» بهخوبی تموج و تلاطم صدا را طنینی دور و مبهم نشان میدهد. به دنبال صدای ناگهان، بهت و سكوت آدمیان است كه فضا را در برمیگیرد:
و ما چیزی نمیگفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم
...
مرحلهٔ پسین بهت و سكوت، شكی خفیف است اما نه زبان، كه در نگاه. تنها نگاه بهتآلود آدمی پرسشگر است. چرا؟ هنوز به مرحله شعور ناطقه نرسیده است؟ چون گرفتار ترس و تردید است؟ یا...؛ آنسوی این شك و پرسش درونی، همچنان خستگی و وابستگی به جبر است و باز هم خاموشی و فراموشی. تا آنجا كه همان خردك شعلهٔ شك و پرسش نیز كه در اعماق نگاه آدمیان سوسو میزد، به خاموشی و خاكستر میگراید: خاموشی وهم، خاكستر وحشت! و این هست و هست تا آنشب، شب نفرینی جبر:
شبی كه لعنت از مهتاب میبارید
و پاهامان ورم میكرد و میخارید،
یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگینتر از ما بود، لعنت كرد
گوشش را و نالان گفت: باید رفت
...
در چنین شبی كه زنجیر جبر و جمود بر پای زنجیریان خسته و نشسته سنگینی میكند، یكی از آنان كه درد جبر را بیش از همه حس میكند، و طبعاً آگاهتر و آرمانخواهتر از بقیه است، میكوشد تا لایههای تو در توی راز را بشكافد و طرحی نو در اندازد.
پس برای حركت پیشقدم میشود به تمامی القائاتی كه در طول تاریخ در گوش آدمی فرو خواندهاند، لعنت میفرستد و برای رفتن مصمم میشود. جماعت نیز كه اینك به مرزی از شعور و ادراك فردی و جمعی رسیدهاند كه سوزش زنجیر را بر پای و پیكر خود حس میكنند با او همگام و همكلام میشوند.
آنها نیز قرنها چشم و گوششان آماج القائات یأسآور بسیاری بوده است كه آنان را از نزدیك شدن به مرزهای ممنوع بر حذر میداشته است كه به «به اندیشیدن خطر مكن!» القائاتی برخاسته از آفاق تكصدایی و از حنجرهٔ اربابان سیاست.
و رفتیم و خزان رفتیم، تا جایی كه تختهسنگ آنجا بود
از اینجا به بعد، شعر، اوج و آهنگی دراماتیك مییابد؛ آنسان كه همگرایی و هماوایی زنجیریان را همراه با صدای زنجیرهاشانـ طنینافكن میسازد یك تن كه زنجیری رهاتر دارد و طبعاً تدبیری رساتر، برای خواندن كتیبه از تختهسنگ بالا میرود. وسعت جولان او با وسعت جولان فكرش همسان و همسوست؛ هر دو از حیطهٔ آفاق موجود و مسدود، فراتر و فراخترند، او كیست؟ پیرو ایدهٔ همان دعوتگر نخستین به انقلاب، همانكه زنجیری سنگینتر از دیگران داشت: یكی از فلاسفه، متفكران، مصلحان و پیامآوران تاریخی؟ كسی از بسیار كسان كه در طول زنجیر كوشیدهاند تا از مرزهای مرسوم زیستن بگذرد و جهانهای فراسو را از منظری تازه بنگرد؟ یا ... ؛ در هر حال، این فرد پیشتاز میرود و میخواند: «كسی راز مرا داند كه از این رو به آن رویم بگرداند» و این مرزی است برای سودن و نیاسودن، دعوتی است به دگر شدن و دگرگون كردن، فراخوانی است به جدال با تقدیر ازلیـ ابدی، و اینك باید حلقهٔ اقبال ناممكن را جنباند. هر راز و رمزی هست، آنسوی این سنگ جبر نهفته است .
همگان برای نخستین بار به رمز كشف این معمای تا ابد، این راز غباراندود تاریخی، دست یافتهاند، پس آن را شادمانه و فاتحانه، همچون دعایی مقدس بر لب تكرار میكنند و اینبار، شب نه دیگر لعنتبار، بلكه دریایست عظیم و نورانی:
و شب، شط جلیلی بود پر مهتاب.
گویی این شب، آیینهای است در مقابل دنیای منبسط و منور درون جماعت فاتح. اینگونه تعامل دنیای برون را در شعر نیما نیز به وضوح دیدیم:
خانهام ابری است
یكسره روی زمین ابریست با آن
در سطر: و شب، شط جلیلی بود پر مهتاب، كیفیت توالی هجاها و موسیقی واژگان، فضایی شاد و پر اشراق آفریدهاند كه با حالات روحی افراد همگون است. سطور بعدی شعر، نمایش دیداری شنیداری تلاش و تقلای دستهجمعی زنجیریان است برای برگرداندن تختهسنگ و مقابله با جبر موروثی:
هلا، یك... دو... سه دیگربار
هلا یك، دو، سه دیگربار
عرقریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم كردیم.
تكرار سطر نخست، القاگر تداوم و توالی تاریخ این كشش و كوششهای جمعی است. سطر سوم نیز نمایش رنجها، نومیدیها و ناكامیهای آنان است در این مسیر. دست و پنجه افكندن با سنگ جبر و جبر سنگین، با همه سختی و سهمناكیاش به پیروزی میانجامد: پیروزیای سنگین اما شیرین: این بار لذت فتح، آشناتر است. زیرا یكبار «هنگام آگاهی از سنگنوشته» این شادكامی را تجربه كردهاند. همگان مملو از شور و شادمانی، خود را در آستانه فتح نهایی میبینند.
شكستن طلسم تقدیر، و رهایی از زنجیر پیر، همانكه زنجیری سبكتر دارد، درودگویان به جد و جهد همگان فراز میرود تا پیامآور رهایی و رستگاری باشد:
خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند:
(و ما بیتاب)
لبش را با زبان تر كرد (ما نیز آنچنان كردیم)
در همین بخش، حالت انتظار و بیتابی جماعت با بیان مصور حركات طبیعی و بازتابهای فیزیكی آنان مجسم شده است. شعر، نمایشیتر میشود و شاعر، با بهرهگیری از شگرد «تعلیق» گرهگشایی از راز واقعه را به تأخیر میافكند تا به اشتیاق و هیجان خواننده و بیننده بیفزاید. آرامش و ضربان كند سطرها، بهت و بیخودانگی «خوانندهٔ رمز كتیبه» را مجسم میسازد: و ساكت ماند نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
...
توالی موسیقی درونی قافیههای داخلی: ماند، خواند، ماند، حالتی سرشار از حیرت و گیجی توأم با ضربان خفیف قلب را القا كردهاند. صبر جماعت لبریز میشود و از او میخواهند تا راز بگشاید:
«برای ما بخوان!» خیره به ما ساكت نگه میكرد
اما پاسخ او نگاهی بهتزده و حیرتآلوده است. در این سكوت سترون، جز صدای جرینگ جرینگ زنجیرهای مرد، هنگام فرود آمدن، چیزی به گوش نمیرسد، گویی تنها صدای رسا و رها، هنوز و همچنان طنین جبر است كه در دهلیز گوشها میپیچد. فرود آمدن مرد، گویی فروریختن بنای آمال و آرزوهای آدمیان است. مرد، ویران و مبهوت، پرده از آنچه كه دیده میگشاید:
نوشته بود/ همان/ كسی راز مرا داند كه از این رو...
و فاجعه با همه ثقل و سنگینیاش بر روح و جان همگان فرود میآید. طنین تكرار در گوشها میپیچد و دلها و دستها ویران میشوند. سطر آخرین، زنجیرهٔ توالی و تكرار تاریخـ تاریخ شكست آدمی را در برابر چشمان خواننده تصویر میكند. گویی حیات سلسلهوار بشر، سیری دورانی است بر مدار همیشگی دایرهای چرخان كه اشكال و ابعاد مستدیر حاصل از این دوران آسیابگونه، پیوسته انسان محبوس و مجبور را به فراسوهای موهوم این زندان گردان فرا خوانده است.
اما سرنوشت آدمی، همانا پرواز در شعاع همین قفس مات و مدور بوده است كه چرخ فلكوار، فراز و فرودی متوالی و متكرر دارد. بند آخرین شعر، تصویری عمیق و عاطفی است از افسردن و پژمردن جماعت گیج و گرفتار:
نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه كردیم
و شب، شط علیلی بود
این بار، شب مانند دریایی بیمارگونه به نظر میرسد كه همچنان بازتاب درون غمآلود و دردآمیز مردمان است. مردمانی تنها و تركخورده. بیهوده نیست كه شاعر در سطر دوم این بند، فقط و فقط از یك «و» عطف در ساخت یك مصرع مستقل بهره جسته است این و او عطف، معطوف به تاریخ تنهایی و تنهایی تاریخی ماست كه در گوشهای كز كرده است، بودنی است معطوف به زنجیرهٔ سطرها و سیطرههای پیشین و پسین.
اما با توجه به نظام اندیشگی شاعر، میتوان از چشماندازهای عینی نیز به تماشا و تأویل «كتیبه» پرداخت. از دریچهای دیگر «كتیبه» میتواند مظهر تلاش و تكاپوی مداوم و مستمر تودهها برای برگرداندن سنگ جبر اجتماعیـ سیاسی دوران باشد كه همواره، همچون كوهی مهیب، حضور و استبداد جمعی، آگاهی و عقلانیت فردی و جمعی، با صوت و صفیری ناشناس، مردمان را به دگرگونسازی تقدیر فرا میخواند.
آزاداندیشان، پیشگام این انقلاب و دگرگونی میشوند و مردمان نیز با عزم و پایداری سترگ خویش، و با تحمل رنجها و شكنجههای مستمر، بار جنبشهای اجتماعی را بر دوش میكشند، اما سرانجام آن روی سكهٔ سهمگین سرنوشت، تصویریست از رویهٔ همیشگی آن، تجربهٔ جنبش مشروطیت و انجامیدنش به استبداد رضاخانی، تجربهٔ نهضت ملی مصدق و سرانجام شكست آن با كودتای ۲۸ مرداد و ...، مصادیق تاریخی اینسو و آنسوی كتیبهٔ سرنوشتاند. اما فراتر از همه اینها، «كتیبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكانی كتیبهای دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابی یكسان دارد. آنجا كه اخوان میگوید:
نوشته بود:
همان،
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آن رویم بگرداند
واژهٔ «همان» چكیدهٔ همهٔ دیدهها و شنیدههاست از تماشایـ هر دو سوی هستی. در این «همان» همهٔ تجربههای تلخ بشر در مسیر رسیدن به «آن» موعود مقدس نهفته است. اما هنوز و همچنان «همان است و همان خواهد بود» این دور تسلسل، به مثابهٔ تقدیری ازلیـ ابدی همزاد آدمی است. اما آدمی بهراستی تا به این حد محكوم و مجبور است؟ آیا نمیتوان... ؟
سرنوشت مردمانی كه میكوشند كوه عظیم جبر را جابهجا كنند، از منظری اساطیری، یادآور اسطورهٔ یونانی سیزیف است. سیزیف نیز به جرم فریب خدایان، محكوم است كه صخرههای عظیم جبر بشری را كه پیاپی فرود میآیند، به اوج بغلتاند و دوباره ... ، بدینگونه تاریخ تلخ او، تكرار و تسلسل همین رنج ابدی است.
بیهوده نیست كه «آلبركامو»ـ نویسنده و فیلسوف نامدار فرانسویـ سرنوشت انسان قرن بیستم را شبیه سرنوشت سیزیف میداند كه باید زندگی را همچون سنگ سیزیف بر دوش خود حمل كند. «كتیبه» همچنین یادآور بنمایهٔ داستان قلعه حیوانات اثر «جورج ارول» است كه در آن جنبش آزادیخواهانه حیوانات در نهایت به استبداد تازهتری میانجامد این داستان به طور سمبولیك فرجام انقلاب كمونیستی روسیه به رهبری لنین را كه به دیكتاتوری پرولتاریای استالین انجامید به نمایش میگذارد... در نهایت، كتیبه، «دشنامی است به تاریخ كه جماعات انسانی را به دنبال نخود سیاه فرستاده است... »
ساختار كلامی «كتیبه» تلفیقی است از اسلوب زبان پر صلابت كهن و برخی امكانات زبان امروز از رهگذر همین تلفیق، شاعر هم در تكوین فضایی تاریخیـ اساطیری توفیق یافته است و هم در تجسم فضایی عینی و عاطفی. از وجوه دیگر ساختار این شعر، روح رواییـ دراماتیك آن است كه قدم به قدم به پیوند روحی مخاطب با زنجیرهٔ حوادث و حالات شعر میافزاید؛ به نحوی كه مخاطب در جریان سیال كنش و واكنشهای جسمی و روحی كاراكترهای شعر، نقشی فعال مییابد. نقاشی و نمایش دقیق حالات و حوادث، نیز در فرآیند مشاركت خواننده با متن نقشی بسزا ایفا میكند.
وزن سنگین شعر (مفاعیلن و مفاعیلن..) با هنجاری موقر و مناسب با روایت، بهخوبی كندی حیات و حركت آدمیان را در چنبرهٔ جبر تاریخ و اجتماعی، مجسم كرده است؛ كما اینكه كمیت طولی سطرها همواره با كشش صوتی كلمات، با هنجار حوادث و نیز با حالات كارآكترها دارای تناسب ساختاری است مثلاً پراكندگی و ناهمگونی طولی مصراعها در ابتدای شعر از سویی، و پیوستگی و تساوی طولی آنها در بخش دوم شعر (به هنگام اتحاد و حركت جماعت) از دیگر سو، مبین پراكندگی و پیوستگی افراد در دو برههٔ خاص از واقعه است در سراسر شعر، خط مستقیم روایت شاعرانه بر بستر وحدت داستانی نیز به تشكل ارگانیك اجزای شعر مدد رسانده و مانع تشتت درونهٔ متن شده است. اخوان در سرودن «كتیبه» از اسلوب «روایت و مكالمه» بهطور همزمان بهره جسته است. او بدون هیچ پیشزمینه و پیشساختاری وارد حیطهٔ متن میشود و روایت داستانی را به پیش میبرد.
روند داستانی اثر، بر اساس شگرد حركت از آرامش به اوج و سپس بازگشت به آرامش اولیه است. كما اینكه «ولادیمیر پروپ» استاد مردمشناسی دانشگاه لنینگرادـ نیز تغییر موقعیت یا رخداد را از عناصر اصلی روایت میداند. عنصر مكالمه (Dialogue) نیز در شعر به تكوین فضایی حسی و ملموس بر بستر درام، یاری رسانده است؛ یا آنجا كه در اواخر شعر، عمل داستانی عمدتاً بر پایهٔ مكالمات به پیش میرود و شاعر خود به عنوان «دانای كل دخیل» در عرصهٔ روایت و دیالوگها حضور دارد و با مراقبتی هوشیارانه تعادلی ساختمندانه بین سه عنصر روایت، مكالمه و تصویر برقرار ساخته است.
با اینهمه، در آثار اخوان، غلبهٔ روح روایی بر روند تصویری به وضوح نمایان است. به همین جهت برخی معتقدند كه اخوان در عرصهٔ اشعار روایی، بعضاً از منطق شعری فاصله میگیرد و آگاهانه یا ناخودآگاه به ورطهٔ نظم و سخنوری در میغلتد. هر چند كه او خود میگوید: «من روایت را به حد شعر اوج دادهام اما شعر را به حد روایت تنزل ندادهام.» بیشك سلطه و سیطرهٔ روح روایت بر آثار اخوان از ذائقه تاریخمدارانه او نشئت مییابد و همواره او را با سیمایی پیرانه و پدرانه بر منبر نقل و حكایت به تماشا میگذارد، بیهیچ پروایی از اینكه چنین هیئت و هویت معهود و موقری، او را از چشماندازهای تازه و تابناك محروم سازد گویی او بر این باور است كه: «در گرایش به سوی نو و تازه، عنصری از جوانی و خامی نهفته است.» پس پیری و پختگی خود را پاس میدارد.
سخن آخر اینكه: كتیبه تندیس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمی در گردونهٔ رنج تاریخ گره خورده است. گویی اخوان خود را عصارهٔ رنج و شكنج آدمیان محبوس و مجبور در تلاقی تنگ حلقههای زنجیر تاریخ میدانست. این سرشت و سرنوشت او بود كه همواره آن روی كتیبه تقدیر را آنگونه بنگرد و بخواند كه این رویش را. آیا نمیتوانست «دیگر» ببیند و «دگرگون» بخواند؟ نه، نمیتوانست، یا شاید هم نمیخواست، در هر حال این نتوانستن یا نخواستن، تقدیر شاعرانهٔ او بود. هستی، برای او سكهای دو رو بود كه در هر دو رویش «پوزخند تاریخ» نقش بسته بود، و او تا آخرین لحظهٔ عمرش نشنید یا نشنیده گرفت این دعوت را كه:
سنگیست دو رو كه هر دو میدانیمش
جز «هیچ» به هیچ رو نمیخوانیمش
شاید كه خطا ز دیدهٔ ماست، بیا
یك بار دگر نیز بگردانیمش
سازمان آموزش و پرورش استان خراسان
god_girl
24-01-2008, 07:08
راستی ، ای وای ، ایا
دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند
جهانی سیاهی با دلم تا چها کند
بیامد که باز آن تیره مفرش بگسترد
همان گوهر آجین خیمه اش را به پا کند
سپی گله اش را بی شبانی کند یله
در این دشت ازرق تا بهر سو چرا کند
بدان زال فرزندش سفر کرده می نگر
که از بعد مغرب چون نماز عشا کند
سیم رکعت است این غافل اما دهد سلام
پس آنگه دو دستش غرقه در چین فرا کند
به چشمش چه اشکی راستی ای شب این فروغ
بیاید تو را جاوید پر روشنا کند
غریبان عالم جمله دیگر بس ایمنند
ز بس کاین زن اینک بیکرانه دعا کند
اگر مرده باشد آن سفر کرده وای وای
زنک جامه باید چون تو جامه ی عزا کند
بگو ای شب ایا کائنات این دعا شنید
ومردی بود کز اشک این زن حیا کند ؟
god_girl
24-01-2008, 07:09
و نه هیچ
نه زورقی و نه سیلی ، نه سایه ی ابری
تهی ست اینه مرداب انزوای مرا
خوش آنکه سر رسدم روز و سردمهر سپهر
شبی دو گرم به شیون کند سرای مرا
ضمن تشکر از زحمت همه دوستان یک بار دیگه عنوان می کنم که مثل سایر تاپیک های فهرست دار پست های بدون عنوان حذف خواهند شد
ممنون از توجهتون
شعرهای اخوان در دهه های 1330 و 1340 شمسی روزنه هنری تحولات فکری و اجتماعی زمان بود و بسیاری از جوانان روشنفکر و هنرمند آن روزگار با شعرهای او به نگرش تازه ای از زندگی رسیدند. مهدی اخوان ثالث بر شاعران معاصر ایرانی تاثیری عمیق دارد.
جمال میرصادقی، داستان نویس و منتقد ادبی در باره اخوان گفته است: من اخوان را از آخر شاهنامه شناختم. شعرهای اخوان جهان بینی و بینشی تازه به من داد و باعث شد که نگرش من از شعر به کلی متفاوت شود و شاید این آغازی برای تحول معنوی و درونی من بود.
هنر اخوان در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر گذشته مجموعه ای به وجود آورد که خاص او بود و اثری عمیق در هم نسلان او و نسل های بعد گذاشت
نادر نادر پور، شاعر معاصر ایران که در سال های نخستین ورود اخوان به تهران با او و شعر او آشنا شد معتقد است که هنر م . امید در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر گذشته مجموعه ای به وجود آورد که خاص او بود و اثری عمیق در هم نسلان او و نسل های بعد گذاشت.
نادرپور گفته است: "شعر او یکی از سرچشمه های زلال شعر امروز است و تاثیر آن بر نسل خودش و نسل بعدی مهم است. اخوان میراث شعر و نظریه نیمایی را با هم تلفیق کرد و نمونه ای ایجاد کرد که بدون اینکه از سنت گسسته باشد بدعتی بر جای گذاشت. اخوان مضامین خاص خودش را داشت، مضامینی در سوگ بر آنچه که در دلش وجود داشت - این سوگ گاهی به ایران کهن بر می گشت و گاه به روزگاران گذشته خودش و اصولا سرشار از سوز و حسرت بود- این مضامین شیوه خاص اخوان را پدید آورد به همین دلیل در او هم تاثیری از گذشته می توانیم ببینیم و هم تاثیر او را در دیگران یعنی در نسل بعدی می توان مشاهده کرد."
اما خود اخوان زمانی گفت نه در صدد خلق سبک تازه ای بوده و نه تقلید، و تنها از احساس خود و درک هنری اش پیروی کرده : "من نه سبک شناس هستم نه ناقد ... من هم از کار نیما الهام گرفتم و هم خودم برداشت داشتم. در مقدمه زمستان گفته ام که می کوشم اعصاب و رگ و ریشه های سالم و درست زبانی پاکیزه و مجهز به امکانات قدیم و آنچه مربوط به هنر کلامی است را به احساسات و عواطف و افکار امروز پیوند بدهم یا شاید کوشیده باشم از خراسان دیروز به مازندران امروز برسم...."
هوشنگ گلشیری، نویسنده معاصر ایرانی مهدی اخوان ثالث را رندی می داند از تبار خیام با زبانی بیش و کم میانه شعر نیما و شعر کلاسیک فارسی. وی می گوید تعلق خاطر اخوان را به ادب کهن هم در التزام به وزن عروضی و قافیه بندی، ترجیع و تکرار می توان دید و هم در تبعیت از همان صنایع لفظی قدما مانند مراعات النظیر و جناس و غیره.
اسماعیل خویی، شاعر ایرانی مقیم بریتانیا و از پیروان سبک اخوان معتقد است که اگر دو نام از ما به آیندگان برسد یکی از آنها احمد شاملو و دیگری مهدی اخوان ثالث است که هر دوی آنها از شاگردان نیمایوشیج هستند.
به گفته آقای خویی، اخوان از ادب سنتی خراستان و از قصیده و شعر خراسانی الهام گرفته است و آشنایی او با زبان و بیان و ادب سنتی خراسان به حدی زیاد است که این زبان را به راستی از آن خود کرده است.
تعلق خاطر اخوان را به ادب کهن هم در التزام به وزن عروضی و قافیه بندی، ترجیع و تکرار می توان دید و هم در تبعیت از همان صنایع لفظی قدما مانند مراعات النظیر و جناس و غیره
آقای خویی می افزاید که اخوان دبستان شعر نوی خراسانی را بنیاد گذاشت و دارای یکی از توانمندترین و دورپرواز ترین خیال های شاعرانه بود.
زمستان، نمونه عالی شعر اخوان
وی به عنوان نمونه به شعر زمستان اشاره می کند و می گوید این شعر فقط یک روز برفی طبیعی توس نو را تصویر می کند و از راه همین فضا آفرینی و تصویر آفرینی در حقیقت ما را به دیدن یا پیش چشم خیال آوردن دوران ویژه ای از تاریخ خود می رساند که در آن همه چیز سرد، تاریک و یخ زده و مملو از هراس است.
اسماعیل خویی معتقد است که اخوان همانند نیما از راه واقع گرایی به نماد گرایی می رسد.
وی درباره عنصر عاطفه در شعر اخوان می گوید که اگر در شعر قدیم ایران باباطاهر را نماد عاطفه بدانیم، شعری که کلام آن از دل بر می آید و بر دل می نشیند و مخاطب با خواندن آن تمام سوز درون شاعر را در خود بازمی یابد، اخوان فرزند بی نظیر باباطاهر در این زمینه است.
غلامحسین یوسفی در کتاب چشمه روشن می گوید مهدی اخوان ثالث در شعر زمستان احوال خود و عصر خود را از خلال اسطوره ای کهن و تصاویری گویا نقش کرده است.
شعر زمستان در دی ماه 1334 سروده شده است. به گفته غلامحسین یوسفی، در سردی و پژمردگی و تاریکی فضای پس از 28 مرداد 1332 است که شاعر زمستان اندیشه و پویندگی را احساس می کند و در این میان، غم تنهایی و بیگانگی شاید بیش از هر چیز در جان او چنگ انداخته است که وصف زمستان را چنین آغاز می کند:
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است.
علاوه بر زمستان و ارغنون، از آخر شاهنامه، از این اوستا و در حیاط کوچک پاییز در زندان می توان به عنوان دیگر آثار مهدی اخوان ثالث یاد کرد.
م . امید پس از انقلاب مجموعه تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم را منتشر کرد. آرامگاه م . امید در توس، در کنار آرامگاه فردوسی است، شاعری که به او ارادت خاصی می ورزید
مهدي اخوان ثالث، از جمله شاعران بزرگ تاريخ ادبيات معاصر ايران است كه درباره حماسه پرافتخار دفاع مقدس شعر سروده است.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گرچه ميبافند بهرِ شيرها زنجيرها
بگسلند آخر همه زنجيرها را شيرها
اين دليرانِ نكو با بد چه جنگي ميكنند
همچو جنگِ شيرها با تير و با شمشيرها
تيرهاشان باد يارب، كاري و دشمنفكن
سينههاشان ايمن از آسيبِ تيغ و تيرها
چهرههاشان پيش از شهادت ديدهام، هم بعد از آن
بود خشمآلود و آنگه راحت آن تصويرها
اين شهيدان نامشان تا جاودان پاينده است
زيرها بس گر زِبَر گردد، زِبَرها زيرها
نامشان چون تاجِ فخري بر سرِ اين كشور است
خامه زرّين نويسد اين به خطّ ميرها
خيره سازد چشم گردون را فروغ فخرشان
ميگذارد بر زمينِ زنده هم تأثيرها
اي دليرانِ وطن، با «زنده باد ايران» به پيش!
شورِ ايمانْتان فزونتر باد و زور از شيرها
گرچه من مَزْدُشتِيمَ، امّا به زندان نيز هم
ميگرفتم وجد و حال از شورِ اين تكبيرها
عنترك صدّام را با دار و دسته بُزدلش
بر فرازِ دار رقصانيم، با زنجيرها
روستا و شهر و باغ و خانه ويران ميكنند
روبهان، وانگه گريزند از نبرد شيرها
سنگدل شيرند و تضعيفِ جوانان كارشان
ريشهشان از خاك بركن، يا رب از آن زيرها
خاكِ خود را پس بگيريد، اي دليرانِ وطن
از جهانخوارانِ غرب و شرق و اين اكبيرها
اين دغل دو نانِ دشمن را برانيد از وطن
با قويتر رزمها و برترينها تدبيرها
ملكِ خوزستان و ديگر جايها گر شد خراب
باز آبادان شود، با بهترين تعميرها
اي جوانان، فتحِ فرجامين بود آنِ شما
ميخورم سوگند بر پيغمبران و پيرها
اين شهيدان، زخميان را بيند آيا آسمان؟
كر شود گوشِ زمين از صيحهي آژيرها
غم مخور «امّيد» بيشك بِگُسلد آخر زهم
گرچه ميبافند بهرِ شيرها زنجيرها
آنچه می خوانید شرح دیدار " تفضلی " و " صادق هدایت " است در پاریس .و آن حال و هوا و حرف و حدیث ، در باب موسیقی ایرانی ، که مهدی اخوان ثالث با قلم جادویی ، با نثری بی نظیر، آن را روایت کرده است .
نثر واقعا زیبایی ست :40:
در پاریس بودم ، سال ها پیش ، و هدایت نیز در پاریس بود . گاه گهی دیداری داشتیم ، و یک بار چنین پیش آمد که در گذرگاهی دیدمش ، خیابانی نزدیک خانه ی من .
گفتیم و شنفتیم و راهکی رفتیم ، پیاده ، اگر چه من شوریده و رنجور بودم و او افسرده ، و به خانه ی من که رسیدیم ، خواندمش ، پذیرفت و درون آمد .
لختکی آسودیم ، سرگرم تنقل و از ری و روم و بغداد سخن گفتن . مینایی از باده ی فرنگان داشتم ، پیش گذاشتم . نم نمک لب تر کردیم تا کم کمک مستان شدیم و آن چنان تر . دیگر سخن را بازار نمانده بود . هر دو بر این بودیم . صفحاتی چند از الحان و نغمه های فرنگ به خانه داشتم ، از همه دستی ، گوناگون .
خواستم آن صندوقچه ی کوکی پیش آورم ، شنیدن را . خواستم و برخاستم . لکن حرمت میهمان را ، آن هم چنو عزیز میهمانی ، به مشورت پرسیدم که از فلان و فلان خوش تر داری یا آن یک و آن دیگری و نام بردم تنی چند از فحول ائمه ی شریف ترین الحان فرنگ را ، که همه را نیک می شناخت ، به تمام و کمال ، و اشارتی کافی بود .
دیدم که جواب نمی دهد . دیگران را نام بردم و از نوکارتران و نزدیک تر به زمانه ی ما ، باز هم جواب نداد . خاموش ماندم که او سخن گوید . هیچ نگفت اما به پای خاست ساغری در دست ، گریبان و گره ی زنار فرنگ گشوده ، همچنان خاموش سوی پستوی حجره رفت ، که آشنا بود . و باز آمد . سه تار من در دستش . به من داد . و بازگشت به جای خویش و نشست ، بی آن که سخنی گوید . به شگفت اندر شدم که به خبر می شنیدم او چنین ساز و سرودها خوش ندارد و شاد شدم که به عیان می دیدم نه چنان است .
ساز کوک ترک داشت . نواختن گرفتم . نخست کرشمه ی درآمدی ملایم و یعد و یعدهمچنان تا بیشتر گوشه ها و فراز و فرودها . پنجه گرم شده بود ، که ساز خوش بود و راه دلکش و جوان بودیم و شراب ما را نیک دریافته ، حالتی رفت که مپرس . و صادق را
می دیدم که سرمی جنبانید و گفتی به زمزمه چیزی می خواند . چون چندی برآمد ساغر منش پر کرده و به دستی و به دیگر دست نقل ، پیش آمد و به من داد . نوشیدم شادی او را .
ساغر تهی از من بستد پر کرد و به دستم داد با ا ندکی نقل و مزه و گفت : " افشاری"
و به جای خویش بازگشت و بنشست ، خاموش و منتظر .
من مقام دیگر کردم و دلیر براندم ، گرم تر و بهنجار تر . می رفتم و می رفتم ، همچنان دلیر. در پیچ و خم راهی باریک بودم ، به ظرافت و سوز که ناگاه شنیدم صیحه ای از صادق برآ مد و گفت : بس است ! بس ، بس . و گریستن گرفت به زار زار ، که دلی داشت نازک تر از دل یتیمی دشنام پدر شنیده .
ساز فرو هشتم و سویش دویدم . دست فرا پیش آورد که به خویشم گذار . گذاشتم و لختی گذشت .
بازبه باده خوردن نشستیم و از این در و آن در سخن گفتیم . اما من مترصد بودم تا سخن را به جایی کشانم که از آن حال که رفت ، طرفی دریابم . گویی به فراست دریافت . گفت :
" همه ی انچه تو شنیده ای از انکار من این عالم جادویی را ، این موسیقی عجیب و بزرگ و ژرف را ، همه خبر است و بیشتر خبرها دروغ ، اما اگر من گاهی چنان گفته ام ، نه از آن رو بوده است که منکر ژرفی و پاکی و شرف و عزت این الحانم . نه هرگز . من تاب این سحر را ندارم ، که چنگ درجگرم می اندازد و همه ی درد و اندُهان خفته بیدار
می کند . تا سر منزل جنون می کِشدم، می کُشدم ، من تاب این را ندارم .
Ghorbat22
24-11-2008, 04:23
مهدی اخوانثالث از زمانهی خویش فاصله میگیرد تا آنرا آیینهی بیفرجامیهای نوعِ انسان بینگارد. اگر زمستان از سرمای ناجوانمردانه مینالد، ازاین اوستا تعبیر سرما است. اگر زمستان مرثیهای بر مرگ یاران است، از این اوستا نوحهای در سوکِ پیشانیی سیاه انسان است. اگر زمستان اندوه برخاسته از پیروزیی تن بهقدرت سپردهگان است، ازاین اوستا افسوس بیمرگیی دقیانوس است؛ پژواک صدای همهی رهجویان در همهی روزها؛ صدایی در غارِ بیرستگاری: ”غم دل با تو گویم، غار!بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟صدا نالنده پاسخ داد: آری نیست”.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سلام دوستان
مطالبي در مورد سبك و نقد شعر ( قصه شهر سنگستان )) ميخام اگه كسي بتونه كمك كنه ممنون ميشم
باسپاس از شما
نمادهای استورهای در "قصهی شهر سنگستان"
این شعر در حقیقت جشنوارهای از تمام ساز و كارهای اسطوره وار در شعر اخوان است. شعر از ساختی روایی برخوردار است؛ چنانكه نام « قصه » نیز بر آن است.قصهای كه راوی با توصیفها و گفتگوهای خود آن را روایت میكند.
وزن عروضی شعر « مفاعیلن مفاعیلن ... » ( بحر هزج نیمایی ) است كه ضربآهنگ تفكربرانگیز آن خواننده را به اندیشیدن درباره درونمایه شعر وا میدارد. زبان شعر, زبانی كهنگراست؛ و واژههایی مانند ستان, خفتنگاه, ورجاوند و ... نشان از باستانگرایی شاعر دارد.
عناصر اسطورهای در این شعر فراوانند و نام پهلوانان باستانی و آیینهای كهن ایران بارها تكرار شدهاند.
نمادگرایی شاعر نیز به روشنی نمودار است. نمادهایی همچون شهریار, شهر سنگی, طلسم شدگان, مناسك و آیینی كه شهزاده به جا میآورد و پاسخ غار همه نمادین و رمزآمیزند. رمزها و نمادهایی كه به هنگام خوانش و تفسیر شعر, از آنها نیز سخن خواهیم گفت.
از آنجا كه در این شعر, عناصر اساطیری بسیاری به كار رفته, و از پهلوانان اسطورهای و همچنین نمادهای آیین زردشتی نام برده شده, دریافت درست شعر, منوط به شناخت این اجزا و عناصر است؛ از اینرو بااشاره به نامها و نمادهای اساطیری شعر, از آنها سخن میگوییم.
بهرام ـ بهرام ورجاوند:
باور به ظهور منجی موعود, یكی از اصول آیین زردشتی است. بنا به باور پیروان آیین زردشت – كه به دور زمان قائلند وعمر جهان را به چهار دوره سه هزار ساله تقسیم میكنند - در سه هزار سال آخر, سه منجی به فاصله هزار سال از یكدیگر ظهور میكنند؛ كه به ترتیب هوشیدر (اوشیدر) هوشیدر ماه (اوشیدر ماه) و سوشیانس (سوشیانت) نام دارند. و گاه هر سه منجی را – به مجاز « سوشیانت » مینامند.
پیروان آیین مزدیسنا معتقدند كه در پایان جهان و پیش از رستاخیز, سوشیانس – آخرین منجی – ظهور خواهد كرد. بنا به روایتی به هنگام ظهور سوشیانس, و به روایتی دیگر در زمان ظهور هوشیدر ( نخستین منجی ) پادشاهی دادگر از نژاد كیانیان به نام بهرام و با لقب ورجاوند ( = ارجمند ) بر سر كار میآید كه جنگ آوران و دلیران به او میپیوندند. او منجی را در دادگری یاری میدهد و ایران را آباد میكنند.
گیو, توس :
پیروان آیین زردشتی بر این باورند كه « كیخسرو » ( سومین پادشاه از سلسله كیانیان ) و یارانش ( گیو, گستهم, فریبرز, بیژن و توس ) – كه در برف و توفان كوهستان ناپدید شدهاند– نمردهاند؛ بلكه جاودانه شدهاند و در روز رستاخیز, به همراه سوشیانت ظهور میكنند و به یاری یكدیگر بر اهریمن چیره میشوند.
انیران:
« انیران » یعنی بیگانه و غیر ایرانی. ( أ + ن + ایران )
در زبان اوستایی و پهلوی ( أ ) نشانه نفی است و بر سر اسم میآید و آن را منفی میكند. هنگامی كه اسم با ( أ ) شروع میشود, برای آنكه دو همزه كنار هم قرار نگیرند, یك ( ن ) بعنوان میانوند ( نون وقایه ) بین آن دو قرار میگیرد.
درفش كاویان:
این درفش, بیرق ایران از روزگار كهن تا پایان دوره ساسانی است؛ و بیشتر راویان آن را به كاوه آهنگر نسبت میدهند. در زمان پادشاهی ضحّاك, هر روز دو جوان ایرانی را قربانی میكردند تا مغز آنها خوراك مارهایی شود كه بر شانههای ضحاك روییده بودند. هنگامی كه نوبت به دو پسر كاوه آهنگر رسید, بر ضحاك شورید. او پوستی كه پیشبند آهنگریاش بود – بر سر نیزهای كرد و مردم را به یاری فراخواند و با همراهی فریدون, ضحاك را به زیر كشیدند. فریدون این پرچم را به فال نیك گرفت و به آن گوهرهای زیادی آویخت. این درفش تا زمان یزدگرد ( آخرین پادشاه ساسانی ) در خزانه ایران بود؛ تا اینكه در نبرد مدائن یا قادسیه به دست مسلمانان افتاد و آن را نزد عمر بن خطّاب بردند. او دستور داد كه گوهرهای درفش را بردارند و خود آن را بسوزانند.
زال زر – سیمرغ :
زال – فرزند سام – پدر رستم است. هنگامی كه زاده شد, چهرهای سرخ و مو, ابرو و مژههایی سفید رنگ داشت. ( زال به بیماری مادرزادی دچار بود كه امروزه « زالی – آلبینیسم » نامیده میشود.
گفتنی است كه « زال » و « زر » ریشه اوستایی دارند و هر دو به معنی «سپید و سپید موی» هستند. سپید مویی زال, سبب شد كه او را دیوزاد و بدشگون پندارند. از اینرو سام فرزند خود – زال – را به كوه البرز برد و آنجا رها كرد. سیمرغ كه در پی یافتن غذا برای جوجههایش بود, زال را یافت و به آشیانهاش برد و او را پرورش داد. سام پس از سالها در پی رؤیایی كه در خواب دید, از زنده بودن زال آگاه شد و برای برگرداندن او به كوه البرز رفت. هنگام وداع سیمرغ و زال, سیمرغ دو پر خود را به زال داد تا هنگام نیاز, آنها را آتش بزند تا سیمرغ به یاریاش بیاید.
نخستین بار هنگام زاده شدن رستم – كه به واسطه بزرگی جثه او – زایمان دشوار شده بود, زال پر سیمرغ را آتش زد و او به یاری آمد و چگونگی شكافتن پهلوی رودابه و بیرون آوردن رستم را به آنها آموخت. ( آنچه امروز « سزارین » نامیده میشود. )
دومین بار در هنگامه رزم رستم و اسفندیار بود. آن زمان كه در نبرد آن دو, رستم نتوانست بر اسفندیار چیره شود؛ زال برای چاره جویی پر سیمرغ را آتش زد و او به یاریشان آمد. نخست زخمهای رستم و رخش را درمان كرد و سپس از آسیب پذیر بودن چشمان اسفندیار پرده برداشت. آنگاه چگونگی ساختن تیری دو شاخه از چوب درخت گز را به آنان آموخت تا رستم آن را بر چشم اسفندیار نشانه رود و او را از پای در آورد.
هفت تن جاوید ورجاوند = هفت انوشه:
« ورجاوند » ریشه پهلوی دارد و بمعنی ارجمند, بلند مرتبه و دارای فرّه ایزدی است.
« انوشه » نیز در زبان پهلوی ریشه دارد و از همزه نفی ( أ ), نون میانوند (ن) و اوشه ( اوشگ ) ساخته شده و معنی بیمرگ و جاودان میدهد.
چنانكه گفتیم, ایرانیان باستان, كیخسرو و پهلوانان همراه او ( توس, بیژن, فریبرز, گیو و گستهم ) را – كه در برف كوهستان ناپدید شده بودند – مرده نمیپنداشتند و باور داشتند كه عمر جاودان یافته و جاوید شدهاند. گویا اخوان سام ( پدر زال ) را نیز همراه آنان دانسته و آنان را هفت تن پنداشته است.
آنكه در بند دماوند است:
بر اساس اسطورههای ایران باستان, ضحاك هزار سال بر ایران پادشاهی كرد و سرانجام با خیزش و قیام كاوه آهنگر و همراهی فریدون, ضحاك را از تخت بیداد به زیر كشیدند. فریدون در صدد كشتن ضحاك بر آمد اما سروش آسمانی به او خطاب كرد كه هنوز هنگام مرگ ضحّاك فرا نرسیده است. ازاینرو فریدون ضحاك را به كوه دماوند برد و او را در غاری به زنجیر كشید.
پشوتن:
او برادر اسفندیار و یكی از جاودانان مقدس است. بنا به روایتی, زمانی كه زردشت به اسفندیار رویین تنی میبخشید, به پشوتن نیز عمر جاودانه عطا كرد. به باور ایرانیان باستان, پشوتن در روز رستاخیز به همراه سوشیانس ظهور خواهد كرد و در ستیز با اهریمن و برانداختن بیداد او را یاری خواهد كرد.
برف جاودان بارنده:
در هیچ یك از منابع حماسی و اسطورهای ( به ویژه شاهنامه ) به مرگ نیای رستم در برف اشارهای نشده است. گویا شاعر سام را نیز یكی از همراهان كیخسرو كه در برف ناپدید شدهاند, پنداشته است.
نماز
باغ بود و دره چشم انداز پر مهتاب
ذاتها با سایه های خود هم اندازه
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب
چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب
نه صدایی جز صدای رازهای شب
و آب و نرمهای نسیم و جیرجیرکها
پاسداران حریم خفتگان باغ
و صدای حیرت بیدار من من مست بودم ، مست
خاستم از جا
سوی جو رفتم ، چه می آمد
آب
یا نه ، چه می رفت ، هم زانسان که حافظ گفت ، عمر تو
با گروهی شرم و بی خویشی وضو کردم
مست بودم ، مست سرنشناس ، پا نشناس ، اما لحظه ی پاک و عزیزی بود
برگکی کندم
از نهال گردوی نزدیک
و نگاهم رفته تا بس دور
شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده
قبله ، گو هر سو که خواهی باش
با تو دارد گفت و گو شوریده ی مستی
مستم و دانم که هستم من
ای همه هستی ز تو ، ایا تو هم هستی ؟
سبز
با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم
من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمی گویم که باران طلا آمد
لیک ای عطر سبز سایه پرورده
ای پری که باد می بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر
تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پای تو که می بردی مرا با خویش
همچنان کز خویش و بی خویشی
در رکاب تو که می رفتی
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی
سوی اقصامرزهای دور
تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامیتر تعلق ، زمردین زنجیر زهر مهربان من
پا به پای تو
تا تجرد تا رها رفتم
غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها
موجساران زیر پایم رامتر پل بود
شکرها بود و شکایتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگینی بودن
و سبکبالی بخشودن
تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
که به سوی بی چرا رفتم
شکر پر اشکم نثارت باد
خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
ای زبرجد گون نگین ، خاتمت بازیچه ی هر باد
تا کجا بردی مرا دیشب
با تو دیشب تا کجا رفتم
تحليل و تفسير شعر «كتيبه»
تحليل و تفسير شعر «كتيبه» سرودة مهدي اخوانثالث
دكتر محمدرضا روزبه
كتيبه را ميتوان شكوهمندترين سرودة اخوان در تبيين و تجسم جبر سنگين بشري، و به تبع يأس فلسفي و اجتماعي به شمار آورد.
ميتوان كتيبه را اسطوره انسان مجبور دانست كه ميكوشد تا از طريق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوي اين جهان جبرآلود، معماي ژرف هستي را كشف كند اما آنسوي اين كتيبه نيز چيزي جز آنچه در اين رو ديده است، نمييابد.
با توجه به نظام انديشگي شاعر، ميتوان از چشماندازهاي عيني نيز به تماشا و تأويل «كتيبه» پرداخت. از دريچهاي ديگر «كتيبه» ميتواند مظهر تلاش و تكاپوي مداوم و مستمر تودهها براي برگرداندن سنگ جبر اجتماعيـ سياسي دوران باشد.
«كتيبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكاني كتيبهاي دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابي يكسان دارد.
كتيبه تنديس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمي در گردونة رنج تاريخ گره خورده است. گويي اخوان خود را عصارة رنج و شكنج آدميان محبوس و مجبور در تلاقي تنگ حلقههاي زنجير تاريخ ميدانست.
كتيبه روايتي است اساطيريـ انساني: اسطوره پوچي، اسطوره جبر، اسطوره شكستهاي پيدرپي و به قولي: «كتيبه، نمونه كامل يك روايت بدل به اسطوره گرديده است.»1 محتواي شعر چنين است: اجتماعي از مردان، زنان، جوانان، بسته به زنجيري مشترك در پاي تختهسنگي كوهوار ميزيند. الهامي دروني يا صدايي مرموز، آنان را به كشف رازي كه بر تختهسنگ نقش بسته است، فرا ميخواند، همگان، سينهخيز به سوي تختهسنگ ميروند. تني از آنان بالا ميرود و سنگنوشتة غبارگرفته را ميخواند كه نوشته است: كسي راز مرا داند كه از اين رو به آن رويم بگرداند. جماعت، فاتحانه و شادمانه، با تلاش و تقلاي بسيار، ميكوشند و سرانجام توفيق مييابند كه تختهسنگ را به آن رو بگردانند. يكي را روانه ميسازند تا راز كتيبه را برايشان بخواند. او با اشتياقي شگرف، راز را ميخواند، اما مات و مبهوت بر جا ميماند. سرانجام معلوم ميشود كه نوشتة آن روي تختهسنگ نيز چيزي نبوده جز همان كه بر اين رويش نقش بسته است: كسي راز مرا داند...؛ گويي حاصل تحصيل آنان، جز تحصيل حاصل نبوده است.
اخوان، اين رهيافت فلسفيـ تاريخي را در قاب و قالب شعري تمثيلي در اوج سطوت و صلابت عرضه داشته است. صولت و سطوت لحن شعر تا به انتها از يك سو، فضاي اساطيري واقعه را و از ديگر سو، صلابت و عظمت تختهسنگ راـ كه پيامدار تقدير آدمي استـ نمودار ميسازد. اخوان بر پيشاني شعر، مأخذي تاريخي را كه ساختار شعر بر آن بنياد نهاده شده، نگاشته است: اطمع من قالب الصخره، كه از امثال معروف عرب است. شرح اين مثل و حكايت تاريخي در جوامع الحكايات عوفي چنين آمده است: مردي بود از بني معد كه او را قالب الصخره خواندندني و در عرب به طمع مثل به وي زدندي چنانكه گفتندي: اطمع من قالب الصخره (يعني طمعكارتر از برگرداننده سنگ) گويند روزي به بلاد يمن ميرفت. سنگي را ديد در راه نهاده و به زبان عبري چيزي بر آن نوشته كه: مرا بگردان تا تو را فايده باشد! پس مسكين به طمع فاسد، كوشش بسيار كرد تا آن را برگردانيد و بر طرف ديگر نوشته ديد كه رب طمع يهدي الي طبع: اي بسا طمع كه زنگ يأس بر آيينة ضمير نشاند چون آن بديد و از آن رنج بسيار ديده بود، از غايت غصه سنگ بر سر آن سنگ ميزد و سر خود بر آن ميزد تا آنگاه كه دماغش پريشان شده و روح او از قالب جدا شد، و بدين سبب در عرب مثل شد.2همچنين در كشف المحجوب هجويري آمده است: «از ابراهيم ادهم(رح) ميآيد كي گفت: سنگي ديدم بر راه افكنده و بر آن سنگ نبشته كه مرا بگردان و بخوان. گفتا بگردانيدمش و ديدم كه بر آن نبشته بود: كي انت لاتعمل بما تعلم فكيف تطلب ما لاتعلم، تو به علم خود عمل مينياري، محال باشد كه نادانسته را طلب كني...»3اخوان خود درباره اين مثل گفته است: اين را من از امثال قرآن گرفتم، ولي پيش از او هم در امثال ميداني هم ديده بودم، جاهاي ديگر هم نقل شده كوتاهش، بلندش، تفصيلش و به شكلهاي مختلف.4
كتيبه از چند صداييترين نوسرودههاي روزگار ماست. جبر مطرحشده در اين شعر، هم ميتواند نمود جبر تاريخ و طبيعت بشري باشد، و هم نماد جبر اجتماعيـ سياسي انسان امروز. از منظر نخست، ميتوان كتيبه را اسطوره انسان مجبور دانست كه ميكوشد تا از طريق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوي اين جهان جبرآلود، معماي ژرف هستي را كشف كند اما آنسوي اين كتيبه نيز چيزي جز آنچه در اين رو ديده است، نمييابد.
كلام با طنين و طنطنهاي خاص، با لحني سنگين و بغضآلود آغاز ميشود كه نمايشگر رنج و سختي انسان بسته به زنجير تاريخ و طبيعت است:
فتاده تختهسنگ آنسويتر، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته، خسته انبوهي...
لفظ آنسويتر بيانگر فاصلة آدمي با راز و رمز هستي است. طنين دروني قافيههاي داخلي كوه و انبوه، عظمت و ناشناختگي تختهسنگـ اين تنديس سترگ تقديرـ را باز مينماياند. قافيههاي دروني نشسته و خسته نيز رنج و خستگي نفسگير زنجيريان را تداعي ميكند. همگان (زن و مرد و...) به واسطة زنجير به هم پيوستهاند، يعني وجه مشترك تماميشان جبر آنهاست، جبر جهل و جمود، شعاع حركت اين انسان مجبور نيز تا مرزهاي همين جبر است و نه بيشتر تا آنجا كه زنجير اجازه دهد.
«طول زنجير به طول بردگي است و متأسفانه به طول آزادي نيز.»5 لحن سنگين شعر، گوياي انفعال، درماندگي و دلمردگي آدميان است در زير سلطه و سيطرة جبر حاكم. ناگاه الهامي ناشناخته در ناخودآگاه وجود آدميان طنينانداز ميشود و آنان را به تحرك و تكاپو فرا ميخواند تا به قلمرو شعور و شناخت رمز و راز هستي نزديك شوند.
ندايي بود در رؤياي خوف و خستگيهامان
و يا آوايي از جايي، كجا؟ هرگز نپرسيديم
اما اينان ماهيت اين الهام را نميدانند: آيا صور و صفيري در عمق رؤياهاي اساطيريشان بوده يا آوايي از ناكجاهاي دور؟ نميدانند، و نميپرسند. زيرا هنوز به مرحلة شك و پرسش نرسيدهاند. صداي مرموز ميگويد كه پيري از پيشينيان، رازي بر پيشاني تختهسنگ نگاشته است و هر كس به تنهايي يا با ديگري...، صدا تا اينجا طنينافكن ميشود. و سپس باز ميگردد و در سكوت محو ميشود. دنبالة اين پيام را بعدها بر پيشاني تختهسنگ خواهيم يافت كه: «كسي راز مرا ...» مصراع: «صدا، و نگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي ميخفت» بهخوبي تموج و تلاطم صدا را طنيني دور و مبهم نشان ميدهد. به دنبال صداي ناگهان، بهت و سكوت آدميان است كه فضا را در برميگيرد:
و ما چيزي نميگفتيم
و ما تا مدتي چيزي نميگفتيم
...
مرحلة پسين بهت و سكوت، شكي خفيف است اما نه زبان، كه در نگاه. تنها نگاه بهتآلود آدمي پرسشگر است. چرا؟ هنوز به مرحله شعور ناطقه نرسيده است؟ چون گرفتار ترس و ترديد است؟ يا...؛ آنسوي اين شك و پرسش دروني، همچنان خستگي و وابستگي به جبر است و باز هم خاموشي و فراموشي. تا آنجا كه همان خردك شعلة شك و پرسش نيز كه در اعماق نگاه آدميان سوسو ميزد، به خاموشي و خاكستر ميگرايد: خاموشي وهم، خاكستر وحشت! و اين هست و هست تا آنشب، شب نفريني جبر:
شبي كه لعنت از مهتاب ميباريد
و پاهامان ورم ميكرد و ميخاريد،
يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود، لعنت كرد
گوشش را و نالان گفت: بايد رفت
...
در چنين شبي كه زنجير جبر و جمود بر پاي زنجيريان خسته و نشسته سنگيني ميكند، يكي از آنان كه درد جبر را بيش از همه حس ميكند، و طبعاً آگاهتر و آرمانخواهتر از بقيه است، ميكوشد تا لايههاي تو در توي راز را بشكافد و طرحي نو در اندازد.
پس براي حركت پيشقدم ميشود به تمامي القائاتي كه در طول تاريخ در گوش آدمي فرو خواندهاند، لعنت ميفرستد و براي رفتن مصمم ميشود. جماعت نيز كه اينك به مرزي از شعور و ادراك فردي و جمعي رسيدهاند كه سوزش زنجير را بر پاي و پيكر خود حس ميكنند با او همگام و همكلام ميشوند.
آنها نيز قرنها چشم و گوششان آماج القائات يأسآور بسياري بوده است كه آنان را از نزديك شدن به مرزهاي ممنوع بر حذر ميداشته است كه به «به انديشيدن خطر مكن!»6 القائاتي برخاسته از آفاق تكصدايي و از حنجرة اربابان سياست.
و رفتيم و خزان رفتيم، تا جايي كه تختهسنگ آنجا بود
از اينجا به بعد، شعر، اوج و آهنگي دراماتيك مييابد؛ آنسان كه همگرايي و هماوايي زنجيريان را همراه با صداي زنجيرهاشانـ طنينافكن ميسازد يك تن كه زنجيري رهاتر دارد و طبعاً تدبيري رساتر، براي خواندن كتيبه از تختهسنگ بالا ميرود. وسعت جولان او با وسعت جولان فكرش همسان و همسوست؛ هر دو از حيطة آفاق موجود و مسدود، فراتر و فراخترند، او كيست؟ پيرو ايدة همان دعوتگر نخستين به انقلاب، همانكه زنجيري سنگينتر از ديگران داشت: يكي از فلاسفه، متفكران، مصلحان و پيامآوران تاريخي؟ كسي از بسيار كسان كه در طول زنجير كوشيدهاند تا از مرزهاي مرسوم زيستن بگذرد و جهانهاي فراسو را از منظري تازه بنگرد؟ يا ... ؛ در هر حال، اين فرد پيشتاز ميرود و ميخواند: «كسي راز مرا داند كه از اين رو به آن رويم بگرداند» و اين مرزي است براي سودن و نياسودن، دعوتي است به دگر شدن و دگرگون كردن، فراخواني است به جدال با تقدير ازليـ ابدي، و اينك بايد حلقة اقبال ناممكن را جنباند. هر راز و رمزي هست، آنسوي اين سنگ جبر نهفته است.
همگان براي نخستين بار به رمز كشف اين معماي تا ابد، اين راز غباراندود تاريخي، دست يافتهاند، پس آن را شادمانه و فاتحانه، همچون دعايي مقدس بر لب تكرار ميكنند و اينبار، شب نه ديگر لعنتبار، بلكه دريايست عظيم و نوراني:
و شب، شط جليلي بود پر مهتاب.
گويي اين شب، آيينهاي است در مقابل دنياي منبسط و منور درون جماعت فاتح. اينگونه تعامل دنياي برون را در شعر نيما نيز به وضوح ديديم:
خانهام ابري است
يكسره روي زمين ابريست با آن
در سطر: و شب، شط جليلي بود پر مهتاب، كيفيت توالي هجاها و موسيقي واژگان، فضايي شاد و پر اشراق آفريدهاند كه با حالات روحي افراد همگون است. سطور بعدي شعر، نمايش ديداري شنيداري تلاش و تقلاي دستهجمعي زنجيريان است براي برگرداندن تختهسنگ و مقابله با جبر موروثي:
هلا، يك... دو... سه ديگربار
هلا يك، دو، سه ديگربار
عرقريزان، عزا، دشنام، گاهي گريه هم كرديم.
تكرار سطر نخست، القاگر تداوم و توالي تاريخ اين كشش و كوششهاي جمعي است. سطر سوم نيز نمايش رنجها، نوميديها و ناكاميهاي آنان است در اين مسير. دست و پنجه افكندن با سنگ جبر و جبر سنگين، با همه سختي و سهمناكياش به پيروزي ميانجامد: پيروزياي سنگين اما شيرين: اين بار لذت فتح، آشناتر است. زيرا يكبار «هنگام آگاهي از سنگنوشته» اين شادكامي را تجربه كردهاند. همگان مملو از شور و شادماني، خود را در آستانه فتح نهايي ميبينند.
شكستن طلسم تقدير، و رهايي از زنجير پير، همانكه زنجيري سبكتر دارد، درودگويان به جد و جهد همگان فراز ميرود تا پيامآور رهايي و رستگاري باشد:
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند:
(و ما بيتاب)
لبش را با زبان تر كرد (ما نيز آنچنان كرديم)
در همين بخش، حالت انتظار و بيتابي جماعت با بيان مصور حركات طبيعي و بازتابهاي فيزيكي آنان مجسم شده است. شعر، نمايشيتر ميشود و شاعر، با بهرهگيري از شگرد «تعليق» گرهگشايي از راز واقعه را به تأخير ميافكند تا به اشتياق و هيجان خواننده و بيننده بيفزايد. آرامش و ضربان كند سطرها، بهت و بيخودانگي «خوانندة رمز كتيبه» را مجسم ميسازد: و ساكت ماند نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مرد
...
توالي موسيقي دروني قافيههاي داخلي: ماند، خواند، ماند، حالتي سرشار از حيرت و گيجي توأم با ضربان خفيف قلب را القا كردهاند. صبر جماعت لبريز ميشود و از او ميخواهند تا راز بگشايد:
«براي ما بخوان!» خيره به ما ساكت نگه ميكرد
اما پاسخ او نگاهي بهتزده و حيرتآلوده است. در اين سكوت سترون، جز صداي جرينگ جرينگ زنجيرهاي مرد، هنگام فرود آمدن، چيزي به گوش نميرسد، گويي تنها صداي رسا و رها، هنوز و همچنان طنين جبر است كه در دهليز گوشها ميپيچد. فرود آمدن مرد، گويي فروريختن بناي آمال و آرزوهاي آدميان است. مرد، ويران و مبهوت، پرده از آنچه كه ديده ميگشايد:
نوشته بود/ همان/ كسي راز مرا داند كه از اين رو...
و فاجعه با همه ثقل و سنگينياش بر روح و جان همگان فرود ميآيد. طنين تكرار در گوشها ميپيچد و دلها و دستها ويران ميشوند. سطر آخرين، زنجيرة توالي و تكرار تاريخـ تاريخ شكست آدمي را در برابر چشمان خواننده تصوير ميكند. گويي حيات سلسلهوار بشر، سيري دوراني است بر مدار هميشگي دايرهاي چرخان كه اشكال و ابعاد مستدير حاصل از اين دوران آسيابگونه، پيوسته انسان محبوس و مجبور را به فراسوهاي موهوم اين زندان گردان فرا خوانده است.
اما سرنوشت آدمي، همانا پرواز در شعاع همين قفس مات و مدور بوده است كه چرخ فلكوار، فراز و فرودي متوالي و متكرر دارد. بند آخرين شعر، تصويري عميق و عاطفي است از افسردن و پژمردن جماعت گيج و گرفتار:
نشستيم
و
به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب، شط عليلي بود
اين بار، شب مانند دريايي بيمارگونه به نظر ميرسد كه همچنان بازتاب درون غمآلود و دردآميز مردمان است. مردماني تنها و تركخورده. بيهوده نيست كه شاعر در سطر دوم اين بند، فقط و فقط از يك «و» عطف در ساخت يك مصرع مستقل بهره جسته است اين و او عطف، معطوف به تاريخ تنهايي و تنهايي تاريخي ماست كه در گوشهاي كز كرده است، بودني است معطوف به زنجيرة سطرها و سيطرههاي پيشين و پسين.
اما با توجه به نظام انديشگي شاعر، ميتوان از چشماندازهاي عيني نيز به تماشا و تأويل «كتيبه» پرداخت. از دريچهاي ديگر «كتيبه» ميتواند مظهر تلاش و تكاپوي مداوم و مستمر تودهها براي برگرداندن سنگ جبر اجتماعيـ سياسي دوران باشد كه همواره، همچون كوهي مهيب، حضور و استبداد جمعي، آگاهي و عقلانيت فردي و جمعي، با صوت و صفيري ناشناس، مردمان را به دگرگونسازي تقدير فرا ميخواند.
آزادانديشان، پيشگام اين انقلاب و دگرگوني ميشوند و مردمان نيز با عزم و پايداري سترگ خويش، و با تحمل رنجها و شكنجههاي مستمر، بار جنبشهاي اجتماعي را بر دوش ميكشند، اما سرانجام آن روي سكة سهمگين سرنوشت، تصويريست از روية هميشگي آن، تجربة جنبش مشروطيت و انجاميدنش به استبداد رضاخاني، تجربة نهضت ملي مصدق و سرانجام شكست آن با كودتاي 28 مرداد و ...، مصاديق تاريخي اينسو و آنسوي كتيبة سرنوشتاند. اما فراتر از همه اينها، «كتيبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكاني كتيبهاي دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابي يكسان دارد. آنجا كه اخوان ميگويد:
نوشته بود:
همان،
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آن رويم بگرداند
واژة «همان» چكيدة همة ديدهها و شنيدههاست از تماشايـ هر دو سوي هستي. در اين «همان» همة تجربههاي تلخ بشر در مسير رسيدن به «آن» موعود مقدس نهفته است. اما هنوز و همچنان «همان است و همان خواهد بود» اين دور تسلسل، به مثابة تقديري ازليـ ابدي همزاد آدمي است. اما آدمي بهراستي تا به اين حد محكوم و مجبور است؟ آيا نميتوان... ؟
سرنوشت مردماني كه ميكوشند كوه عظيم جبر را جابهجا كنند، از منظري اساطيري، يادآور اسطورة يوناني سيزيف است. سيزيف نيز به جرم فريب خدايان، محكوم است كه صخرههاي عظيم جبر بشري را كه پياپي فرود ميآيند، به اوج بغلتاند و دوباره ... ، بدينگونه تاريخ تلخ او، تكرار و تسلسل همين رنج ابدي است. بيهوده نيست كه «آلبركامو»ـ نويسنده و فيلسوف نامدار فرانسويـ سرنوشت انسان قرن بيستم را شبيه سرنوشت سيزيف ميداند كه بايد زندگي را همچون سنگ سيزيف بر دوش خود حمل كند.7 «كتيبه» همچنين يادآور بنماية داستان قلعه حيوانات اثر «جورج ارول» است كه در آن جنبش آزاديخواهانه حيوانات در نهايت به استبداد تازهتري ميانجامد اين داستان به طور سمبوليك فرجام انقلاب كمونيستي روسيه به رهبري لنين را كه به ديكتاتوري پرولتارياي استالين انجاميد به نمايش ميگذارد... در نهايت، كتيبه، «دشنامي است به تاريخ كه جماعات انساني را به دنبال نخود سياه فرستاده است... »8
ساختار كلامي «كتيبه» تلفيقي است از اسلوب زبان پر صلابت كهن و برخي امكانات زبان امروز از رهگذر همين تلفيق، شاعر هم در تكوين فضايي تاريخيـ اساطيري توفيق يافته است و هم در تجسم فضايي عيني و عاطفي. از وجوه ديگر ساختار اين شعر، روح رواييـ دراماتيك آن است كه قدم به قدم به پيوند روحي مخاطب با زنجيرة حوادث و حالات شعر ميافزايد؛ به نحوي كه مخاطب در جريان سيال كنش و واكنشهاي جسمي و روحي كاراكترهاي شعر، نقشي فعال مييابد. نقاشي و نمايش دقيق حالات و حوادث، نيز در فرآيند مشاركت خواننده با متن نقشي بسزا ايفا ميكند. وزن سنگين شعر (مفاعيلن و مفاعيلن..) با هنجاري موقر و مناسب با روايت، بهخوبي كندي حيات و حركت آدميان را در چنبرة جبر تاريخ و اجتماعي، مجسم كرده است؛ كما اينكه كميت طولي سطرها همواره با كشش صوتي كلمات، با هنجار حوادث و نيز با حالات كارآكترها داراي تناسب ساختاري است مثلاً پراكندگي و ناهمگوني طولي مصراعها در ابتداي شعر از سويي، و پيوستگي و تساوي طولي آنها در بخش دوم شعر (به هنگام اتحاد و حركت جماعت) از ديگر سو، مبين پراكندگي و پيوستگي افراد در دو برهة خاص از واقعه است در سراسر شعر، خط مستقيم روايت شاعرانه بر بستر وحدت داستاني نيز به تشكل ارگانيك اجزاي شعر مدد رسانده و مانع تشتت درونة متن شده است. اخوان در سرودن «كتيبه» از اسلوب «روايت و مكالمه» بهطور همزمان بهره جسته است. او بدون هيچ پيشزمينه و پيشساختاري وارد حيطة متن ميشود و روايت داستاني را به پيش ميبرد. روند داستاني اثر، بر اساس شگرد حركت از آرامش به اوج و سپس بازگشت به آرامش اوليه است. كما اينكه «ولاديمير پروپ» استاد مردمشناسي دانشگاه لنينگرادـ نيز تغيير موقعيت يا رخداد را از عناصر اصلي روايت ميداند.9 عنصر مكالمه (Dialogue) نيز در شعر به تكوين فضايي حسي و ملموس بر بستر درام، ياري رسانده است؛ يا آنجا كه در اواخر شعر، عمل داستاني عمدتاً بر پاية مكالمات به پيش ميرود و شاعر خود به عنوان «داناي كل دخيل» در عرصة روايت و ديالوگها حضور دارد و با مراقبتي هوشيارانه تعادلي ساختمندانه بين سه عنصر روايت، مكالمه و تصوير برقرار ساخته است. با اينهمه، در آثار اخوان، غلبة روح روايي بر روند تصويري به وضوح نمايان است. به همين جهت برخي معتقدند كه اخوان در عرصة اشعار روايي، بعضاً از منطق شعري فاصله ميگيرد و آگاهانه يا ناخودآگاه به ورطة نظم و سخنوري در ميغلتد. هر چند كه او خود ميگويد: «من روايت را به حد شعر اوج دادهام اما شعر را به حد روايت تنزل ندادهام.»10 بيشك سلطه و سيطرة روح روايت بر آثار اخوان از ذائقه تاريخمدارانه او نشئت مييابد و همواره او را با سيمايي پيرانه و پدرانه بر منبر نقل و حكايت به تماشا ميگذارد، بيهيچ پروايي از اينكه چنين هيئت و هويت معهود و موقري، او را از چشماندازهاي تازه و تابناك محروم سازد گويي او بر اين باور است كه: «در گرايش به سوي نو و تازه، عنصري از جواني و خامي نهفته است.» پس پيري و پختگي خود را پاس ميدارد.
سخن آخر اينكه: كتيبه تنديس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمي در گردونة رنج تاريخ گره خورده است. گويي اخوان خود را عصارة رنج و شكنج آدميان محبوس و مجبور در تلاقي تنگ حلقههاي زنجير تاريخ ميدانست. اين سرشت و سرنوشت او بود كه همواره آن روي كتيبه تقدير را آنگونه بنگرد و بخواند كه اين رويش را. آيا نميتوانست «ديگر» ببيند و «دگرگون» بخواند؟ نه، نميتوانست، يا شايد هم نميخواست، در هر حال اين نتوانستن يا نخواستن، تقدير شاعرانة او بود. هستي، براي او سكهاي دو رو بود كه در هر دو رويش «پوزخند تاريخ» نقش بسته بود، و او تا آخرين لحظة عمرش نشنيد يا نشنيده گرفت اين دعوت را كه:
سنگيست دو رو كه هر دو ميدانيمش
جز «هيچ» به هيچ رو نميخوانيمش
شايد كه خطا ز ديدة ماست، بيا
يك بار دگر نيز بگردانيمش11
پانوشت:
1ـ رضا براهني، ناگه غروب كدامين ستاره (يادنامة اخوان ثالث)، ص 128
2ـ سديد الدين محمد عوفي، جوامع الحكايات... ،ص 287
3ـ عليبن عثمان هجويري، كشفالمحجوب،ص 12
4ـ صداي حيرت بيدار،ص 266
5ـ رضا براهني، طلا در مس، ج1، (چ1371) ص267
6ـ سطري از شعر «در اين بنبست» از احمد شاملو، ترانههاي كوچك غربت ص 35
7ـ ر.ك: بررسي تطبيقي قهرمانان پوچي در آثار كامو، سارتر و سال بلو، عقيلي آشتياني، ص8
8ـ رضا براهني، طلا در مس، ج1، ص272
9ـ دستور زبان داستان، احمد اخوت، ص19
10ـ صداي حيرت بيدار، ص200
11ـ اسماعيل خويي، گزينة اشعار، ص296
زندگي نامه ي مهدي اخوان ثالث؛
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
ناشر نسخه الكترونيك: ketabnak.com
تعداد صفحات: 28
حجم فايل: 456 كيلو بايت
فرمت: pdf
Mehrnaz1368
03-04-2011, 10:35
روز شب در تو
روز,افاق عاج خواند سرودی
شب اقالیم ابنوس شنفتند
سایه در سایه سحرهای شبانه
تن در امواج گیسوی تو نهفتند
روزها طالع طلایی خود را
همچو رازی کهن به روی تو گفتند
این جدایان جاودان چه بسا شد
در تو با هم چو نقش و اینه خفتند
سحر شب را به راز روز بسی من
در تو ای طاق دیده ام که چه جفتند
باز صبح است و روشنان پگاهی
روی شستند و گرد اینه رفتند
باز اقالیم عاج خواند از ان دست
که در افاق ابنوس شنفتند
Pessimist
10-04-2011, 20:22
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
F l o w e r
01-07-2011, 09:14
و ندانستـــن
شستـــ باران بهاران هر چه هر جا بود
یک شب پاکـــ اهورایی
بود و پیــدا بود
بر بلندی همگنــان خاموش
گرد هـــم بودند
لیکـــ پنداری
هر کسی با خویش تنهــا بود
ماه می تابیـــد و شب آرام و زیبا بود
جملــ ه آفاق جهان پیدا
اختران روشنتر از هـــر شبــ
تا اقاصــی ژرفنای آسمــان پیدا
جاودانی بیکــران تا بیکرانه ی جــاودان پیدا
اینک این پرسـنده می پرسد
پرسنــده : من شنیدستــم
تا جهــان باقی ست مرزی هست
بین دانســتن
و ندانستن
تو بگو ، مزدکــ ! چــ ه می دانی ؟
آنســوی این مرز ناپیدا
چیست ؟
وانکه زانســو چند و چون دانستــ ه باشد کیستـــ ؟
مزدک : من جز اینجایی که می بینم نمی دانم
پرسنده : یا جز اینجایــی که می دانی نمی بینی
مزدک : مــن نمی دانم چه آنجــ ه یا کجا آنجاستــ
بودا : از همیــن دانستن و دیدن
یا ندانستن سخن می رفتــ
زرتشت : آه ، مزدک ! کاش می دیدی
شهر بند رازها آنجاستـــ
اهرمن آنجــا ، اهورا نیز
بودا : پهندشتـــ نیروانا نیز
پرسنــده : پس خدا آنجاستــ ؟
هان ؟
شاید خدا آنجاستـــ
بین دانستــن
و ندانستن
تا جـهان باقی ستـــ مرزی هستـــ
همچنــان بوده ستـــــ
تا جهان بوده ستـــ ..
atefeh8766
20-07-2011, 18:01
امشب دلم آرزوی تو دارد .
نجوا کنان و بی آرام ، خوش با خدایش ،
می نالد و گفت و گوی تو دارد .
_ تو ، آنچه در خواب بینند
پوشیده در پرده های خیال آفرینند
تو ، آنچه در قصه خوانند
تو ، آنچه بی اختیارند پیشش
خواهند و نامش ندانند _
امشب دلم آرزوی تو دارد .
دل آرزوی تو ، وآنگاه
این بستر تهمت آغشته چشم به راه
بوی تو ، بوی تو ، بوی تو دارد !
_ بوی تو در لحظه های نه پروا ، نه آزرمی از هیچ .
دل زنده ، تن شعله شوق
هولی نه ، شرمی نه از هیچ
بوی گلاویزی و بی قراری
و لذت کام و شب زنده داری _
ای گفت و گوی دلم با تو ، وز تو
تو روح روییدنی ، سحر سبز جوانه
تو در خزان غم آلود زندان
چون صد سبو سبزنای بهاری
گم کرده های دلم را _ چه تاریک ! _
آیینه روشن بی غباری
ای لحظه ها از تو ناب سعادت
ای زندگی با تو پر شور و شیرین
ای یاد تو خوشترین عهد و عادت .
تو راز آنی ، تو جان جمالی
تو ژرفی و صفوت برکه های زلالی
یک لحظه ساده بی ملالی
ای آبی روشن ، ای آب .
تو نوش آسایشی ، ناز لذت ،
ای خوب ، ای خوبی ، ای خواب !
part gah
24-10-2012, 21:38
بگيــر فطــره ام امــا مخــور بــرادر جــان
کــه مــن در ايــن رمضــان،
قــوت غــالبــم، غــم بــود . . .
اول از همه باید بگم که من عاشق شعرهای اخوان ثالث ام.4تا از شعرهاش رو خیلی دوست دارم و به حتم دوستان قبل از من این 4تا رو گذاشتن ولی من میخوام این 4تا رو فارسی و با ترجمه ی انگلیسی بذارم.ممکنه نسخه هایی که من دارم کم باشه دیگه ببخشید
لحظه ی دیدار: Moment of visit
لحظه ی دیدار نزدیک است، باز من دیوانه ام،مستم Moment of visit is soon, Again I'm frenzied, an intoxicate
باز می لرزد دلم، دستم.باز گویی در جهان دیگری هستم Again my heart trembles, also my hand.It seems I'm in the other world
های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ! های، نپریشی صفای زلفم را، دست! O! Razor dosen't scrape my cheek carelessly! O, Hand dosen't dishevel my beauty hair
و آبرویم را نریزی، دل! لحظه ی دیدار نزدیک است And Heart dosen't disgrace me! Time of visit soon
زمستان: Winter
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است nobody don't reply to your greeting. everybody are heedless
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را Some one no words And see of friends
نگه جز پیش پا را دید، نتواند، که ره تاریک و لغزان است The path is dark and slippery, Eye can't see but front foot
وگر دست محبت سوی کَس یازی، به اکراه آورد دست از بغل بیرون And if your love hand reachout one, Their hand reachout reluctantly
که سرما سخت سوزان است For cold is so harsh cold
نفس، کز گرمگاه سینه ات آید برون، ابری شود تاریک Breath, come out of your chest, enchanged to dark a cloud
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت Like wall stands forward your eyes
نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم، ز چشم دوستان دور یا نزدیک It's breath, then what expect of, far or close friends
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین O, my generous messiah! O, old dirty cloth christion
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...آی... It's so cruelly cold...oh
دمت گرم و سرت خوش باد! may your breath warm and happy days
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای! Reply my greeting, open the door
منم من، میهمان هر شبت، لوی وش مغموم It's me, guest of every night, so sad gipsy
منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور It's me, annoyed trampled rock
منم، دشنام پس آفرینش، نغمه ی ناجور It's me, low creation abuse, rough melody
نه از رومم، نه از زنگم، همان بی رنگ بیرنگم I'm neither white nor black, I'm colourless, just colourless
بیا بگشای در، بگشای دلتنگم Come open the door, open my cheerless heart
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت O host! guest of year and month quivers
پشت در چون موج می لرزد Behind the door like waves
تگرگی نیست، مرگی نیست، صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است... not is hailstone, no death, If thou hear sound, It's conversation of cold and tooth
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد بامداد آمد؟ Why you say; time passed, Did dawn is, morn come in
فریبت می دهد، بر آسمان این سُرخی بعد از سحرگه نیست It deceive thou, this is not redness after dawn on sky
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، هوا دلگیر، درها بسته nobody don't reply to your greeting.It's miserable, doors close
سرها در گریبان، دست ها پنهان people heedless, hands hidden
نفس ها ابر، دلها خسته و غمگین Breath cloudy, fatigued and sad hearts
درختان اسکلت های بلور آجین Trees like crystalline skeletons
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه Low spirited earth, rooftop of heaven short
غبار آلوده مهر و ماه، زمستان است Dusty sun and moon, WINTER is
(با اینکه من زیرنویس ترجمه میکنم و تایپم سریعه و عادت دارم به تند تایپ کردن ولی تایپ این چند خط نه چندان طولانی خسته ام کرد:n02:)
دریچه ها: The trapdoors
ما چون دو دریچه رو به روی هم we like two trapdoors face to face
آگاه زهر بگو مگوی هم aware of each othe words
هر روز سلام و پرسش و خنده every day greeting and question and laugh
هر روز قرار روز آینده every day appointment of coming day
عمر آینده بهشت، اما...آه the life as mirror of heaven,but...ah
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه more than night and day's tier and short's dey
اکنون دل من شکسته و خسته است however,my heart is broken and fatigued
زیرا یکی از دریچه ها بسته است because one of trapdoors is close
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد no sun performs enchant, no moon performs magic
نفرین به سفر، که هرچه کرد او کرد curse to journey because whatever happen he does
شاهزاده خانوم
09-10-2013, 07:52
دراولین روزهای زمستان
آخرین برگهای پاییزی
دست دردست باد
می روند از یاد
مثل یاد تو، که
دست در دست لحظه ها
نم نمک ،
می شود ز ِجان من جدا
آه چاره چیست؟
هیچ ! باید زیست
باید زیست
باید زیست
...زندگی می گوید اما باز باید زیست
باید زیست
باید زیست...
.
شاهزاده خانوم
09-10-2013, 08:04
پاییـــــزجان! چه سرد ! چه دردآلود
چــو من تو نیز تنــــها ماندستی
ای فصـــل فصـــل های نگـــارینم
ســــرد سکوتــــــ خود را بســــراییم
پایــــیزم! ای قنــــاری غمگینــــــــــم!
.
عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی آن را زدر خانه براندیم
هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم
آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم
من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم
مانند افسون زدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم
از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم
طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
green-mind
12-06-2016, 03:28
.
موجها خوابیده اند ، آرام و رام
طبل طوفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیاب افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپشوای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش
آهها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شده است
هر چه غوغا بود و قیل و قالها
آبها از آسیا افتاده است
دارها برچیده ، خونها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکبنهای پلیدی رسته اند
مشتهای آسمان کوب قوی
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسه ی پست گداییها شده ست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز میبینم صدایم کوته است
باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که من لالم ، تو کر
آخر انگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را به سان نامه ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خود کامه ای
من سری بالا زنم چون مکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گوید ، این بیند جواب
گوید آخر ...پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده اند
گویدم اینها دروغند و فریب
گویم آنها بس به گوشم خوانده ام
گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت...؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر
گاه رفتن گویدم نومیدوار
وآخرین حرفش که : این جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج
می شود چشمش پر از اشک و به خویش
می دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین بُرده سیگار مرا
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی
وآنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی؟
آن که در خونش طلا بود و شرف
شانه ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین و نا پیدا به دست
رو به ساحلهای دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ، ما نا شریفان مانده ایم
آبها از آسیاافتاده ، لیک
باز ما با موج و توفان مانده ایم
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بد بخت و خوار و بی نصیب
ز آن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
باز می گویند : فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود
موجها خوابیده اند ، آرام و رام
طبل طوفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیاب افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپشوای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش
آهها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شده است
هر چه غوغا بود و قیل و قالها
آبها از آسیا افتاده است
دارها برچیده ، خونها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکبنهای پلیدی رسته اند
مشتهای آسمان کوب قوی
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسه ی پست گداییها شده ست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز میبینم صدایم کوته است
باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که من لالم ، تو کر
آخر انگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را به سان نامه ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خود کامه ای
من سری بالا زنم چون مکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گوید ، این بیند جواب
گوید آخر ...پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده اند
گویدم اینها دروغند و فریب
گویم آنها بس به گوشم خوانده ام
گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت...؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر
گاه رفتن گویدم نومیدوار
وآخرین حرفش که : این جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج
می شود چشمش پر از اشک و به خویش
می دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین بُرده سیگار مرا
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی
وآنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی؟
آن که در خونش طلا بود و شرف
شانه ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین و نا پیدا به دست
رو به ساحلهای دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ، ما نا شریفان مانده ایم
آبها از آسیاافتاده ، لیک
باز ما با موج و توفان مانده ایم
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بد بخت و خوار و بی نصیب
ز آن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
باز می گویند : فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود
green-mind
12-06-2016, 03:30
.
پرید آنجا ، نشست اینجا ، ولی هر جا که می گردد
غبار و آتش و دود است
نگفتندش کجا باید فرود اید
همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است
دلش می ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون
صدف با خویش
دلش می ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
چه گوید با که گوید ، آه
کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانه ی مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهای پاکش سوخت
کجا باید فرود اید ، پریشان مرغک معصوم ؟
green-mind
12-06-2016, 03:38
.
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
چه ها که میبینم و باور ندارم
چه ها،چه ها، چه ها، که میبینم و باور ندارم
حذر نجویم از هر چه مرا بر سر آید
گو درآید، درآید
که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم
اگرچه باور ندارم که یاور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم
خبر نداریم
خوشا کزین بستر دیگر، سر بر نداریم
در این غم، چون شمع ماتم
عجب که از گریه آبم نبرده باز
چه ها چه ها چه ها که میبینم و باور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
.
green-mind
12-06-2016, 03:45
.
آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
مثل شب با روز ، اما از شگفتیها
ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
آتشی با شعله های آبی زیبا
آه
سوزدم تا زنده ام یادش که ما بودیم
آتشی سوزان و سوزاننده و زنده
چشمه ی بس پاکی روشن
هم فروغ و فر دیرین را فروزنده
هم چراغ شب زدای معبر فردا
آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
آتشی که آب می پاشند بر آن ، می کند فریاد
ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند
آبهای شومی و تاریکی و بیداد
خاست فریادی ، و درد آلود فریادی
من همان فریادم ، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد ، این از یاد
کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
گفتم و می گویم و پیوسته خواهم گفت
ور رود بود و نبودم
همچنان که رفته است و می رود
بر باد
.
green-mind
12-06-2016, 03:50
.
نذر کرده ام
يک روزي که خوشحال تر بودم
بيايم و بنويسم که
زندگي را بايد با لذت خورد
که ضربه هاي روي سر را بايد آرام بوسيد
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
يک روزي که خوشحال تر بودم
مي آيم و مي نويسم که
اين نيز بگذرد
مثل هميشه که همه چيز گذشته است و
آب از آسياب و طبل طوفان از نوا افتاده است
يک روزي که خوشحال تر بودم
يک نقاشي از پاييز ميگذارم , که يادم بيايد زمستان تنها فصل زندگي نيست
زندگي پاييز هم مي شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر
يک روزي که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا مي کنم
تا روزهايي مثل حالا
که خستگي و ناتواني لاي دست و پايم پيچيده است
بخوانمشان
و يادم بيايد که
هيچ بهار و پاييزي بي زمستان مزه نمي دهد
و
هيچ آسياب آرامي بي طوفان
green-mind
12-06-2016, 04:04
.
با همین چشم ، همین دل
دلم دید و چشمم میگوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ، هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زیباست ، زیباست ، زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست
و با همین دل ، همین چشم
چشمم دید ، دلم میگوید
آن قد که زشتی گوناگون است ، هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است ، زشت است ، زشت است
و هیچ چیز همه چیز نیست
زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
و هیچ ، هیچ ، هیچ ، اما
با همین چشمها و دلم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است
از همه کوچکتر
و با همین دل و چشمم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک
و من همیشه یک آرزو دارم
با همین دل
و چشمهایم
همیشه
green-mind
12-06-2016, 20:42
.
با شمایم... آی!
ای شمایان! با شمایم، با...شما، البته می بخشید.
هان، همین جایم، همین جا،کهکشانی آن سویِ خورشید.
در مدار غربت جاوید.
در دل تاریکی مطلق.
در کنار حق.
اندکی این سو ترک، آری همین جایم.
چون شما؟ هرگز! مبادا این!
که در آن نامیده روشن تان فرود آیم.
کیستم؟ یک تکه تنهایی.
ترستان بیهوده است از من،
آری،آری تک و تنهایم.
در همین خاموشیِ تاریکتر از ترس،
و شما را در شهود روشنی نامیده هاتان خوب می بینم،
خوب می پایم.
ای شما ابله تر از تعریف خوشبختی،
ای شما خالی تر از بیهودگی هاتان،
ای شما تصویر بودن را خیالی خام،
آری، آری، این منم، بی هیچ تصویری،
دور یا نزدیک،
در همین تاریک،
من دلی با صورتی خوش کرده ام دیری است.
گر نباید این، پس چه باید؟
با جنون نزدیکم؟ آری این تواند بود،
نیستم دور از جنون، شاید.
از چه؟ از سختی؟ نمی دانم.
دانم اما این که می گویید بی شک قافیه ی خوبی ست.
این...چه می گفتید؟...هان، سختی.
قافیه ی خوبی ست، می گفتم،
خار این غم بوته ی محبوب من، این سخت،
با گل روی شما، از باغ خوشبختی.
این جنون، یا من نمی دانم چه می گویید،
این همانی ها فراوانند، شاید نیز
این همان باشد که می گویید.
چیست چی؟...تعریف؟ تعریف چه؟ سختی؟ هوم! چه شوخی ها!
شوخی خوبی ست شاید، لیک
حال اگر جدی ست،
حرفش آسان است، اما آنچه از سختی ست،
آه این باور بفرمایید
عین بدبختی ست.
باز هم تعریف؟
این نه؟آخر پس چه می پرسید؟
پس چه می جویید؟
من ندانم چیست تعریفش.
هیچ تعریفی ندارد، آه،
بگذریم.
خوب می گفتید.
هی!چه تان شد؟...آی...!
با شما بودم... کجا رفتید؟
آه...
گربه جانم! گربیه ی تنهاییم! دیدی؟
می روند، آری نمی خواهند،
بوی بدبختی شنیدن را.
و نمی خواهند از سختی،
نه شنیدن را، نه دیدن را.
آنچه می جویند
طوماری از تعاریف است.
و آنچه می خواهند تندیسی ست
موزه ی مردم شناسی را.
باشد. این باشد.
می روند و رفته اند، آری
شاید این بهتر.
من دلی با صورتی خوش کرده ام، باری.
کنج تنهایی،همین تصویر تاریکی
هم چنانم هم نشین بهتر.
آه، شاید این چنین بهتر.
خواستم با رهگذاری، لحظه ای کوتاه
گفت و گویی کرده باشم،
خواستم حرفی بپرسم،
تا بدانم رنگ خوشبختی
چیست؟
سرخ؟ یا خاکستری؟ یا زرد؟
سبز یا آبی ست؟
و بدانم رنگ خوشبختی
نیز شبها تیره تر گردد؟
و هوایش سردتر؟ یا...بگذرم، بگذر.
گر نشد پرسید از یشان، هم نشد، باشد.
می توان باری
شب که شد از کهکشان پرسید.
می توان از بیکرانه ی جاودان پرسید.
می توان از ترس،از تاریکیِ تنهاتر از ساکت
می توان از موش ترسوی شب تاریک
می توان از گربه های آسمان پرسید.
باز چشمت را ببند ، ای گربیه ی تنهاییم، انگار
باز تنهایی، همه رفتند.
دست های خُرخُرت گرمند، سر بگذار
.
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.