PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : خسرو گلسرخی



S.A.R.A
23-04-2007, 15:29
خسرو گلسرخی زاده دوم بهمن 1322 - درگذشته ۲۹ بهمن ۱۳۵۲شاعر و نویسنده مارکسیست ایرانی و از فعالان سیاسی چپگرا بود.گلسرخی در دوران حکومت محمد رضا پهلوی به همراه کرامت الله دانشیان محاکمه و اعدام شد. محاکمه و سخنرانی افشاگرانه او در این محاکمه در همان زمان به طور ناقص از تلویزیون پخش شد و در ۲۹ بهمن ۱۳۵۷, در سالگرد اعدام او و تنها چند روز پس از وقوع انقلاب, به طور کامل پخش شد و شهرت بسیاری یافت. گلسرخی از آن پس از چهره های شناخته شده چپ بوده و بسیاری یادش را گرامی می دارند.
گرچه در زمان خود او اشعارش به صورت کتاب چاپ نشدند, پس از مرگ چندین کتاب مختلف در بزرگداشت او و از جمله مجموعه اشعار او به چاپ رسیدند.
وی در روز دوم بهمن1322 در شهر رشت زاده شد. در سال 1348 باعاطفه گرگین شاعر و نویسنده ازدواج کرد که حاصل آن فرزند پسری به نام دامون بود. زندگی در کنار عاطفه و هم‌اندیشی با وی او بر آثار گلسرخی تأثیر گذاشت، طوری که دوران شکوفایی فکری و خلاقیت او را در سالهای ۴۸ تا ۵۲ می‌‌دانند. البته هیچ اثری از خسرو در زمان حیاتش، به جز آنچه در مطبوعات و جنگ‌ها انتشار یافت به صورت کتاب چاپ نشد.
او در سحرگاه روز ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ به جرم شرکت در طرح گروگانگیری رضا پهلوی و عليرغم آن كه به خاطر بودن در زندانِ ساواك هرگز نمي‌توانست در طرح گروگان گيري رضا پهلوي شركت داشته باشد، به همراه دوست همرزمش کرامت‌الله دانشیان به خاطر عقاید مارکسیستی و دفاع از عقایدش و محکوم کردن شاه و اعمال رژیمش در دادگاه نظامی به اعدام محکوم و در میدان چیتگر تهران تیرباران شدند.
او هم اکنون به همراه تنی چند از دیگر مبارزان زمان شاه مانند کرامت الله دانشیان ( دوست و همرزمش که با او اعدام شد), محمد حنیف نژاد, سعید محسن, علی اصغر بدیع زادگان (از پایه‌گذاران سازمان مجاهدین)، و علی میهن دوست (از اعضای کادر مرکزی سازمان مجاهدین) و گروه بیژن جزنی که به همراه 8 نفر دیگر از همراهانش در ۳۰ فروردین ۵۴ در تپه‌های اوین کشته‌شدند‌, در قطعه سی و سه بهشت زهرا به خاک سپرده شده‌اند.
دفاعیه او در دادگاه مشهور شد. این دفاعیه با سانسور در همان زمان رژیم شاه از تلویزیون پخش شد ولی بار دیگر به صورت کاملتر در اولین روزهای سقوط شاه در پنجمین سالگرد اعدام او در شب 29 بهمن ۱۳۵۷ از تلویزیون سراسری ایران پخش شد. او در دادگاه از عقاید مارکسیستی خود و تأثیر پذیری‌اش از اسلام سخن گفت و رژیم شاه را به شدت محکوم کرد. بخش‌هایی از این دفاعیه: - «ان الحیاه عقیده و جهاد>> سخنم را با گفته‌ای از مولا حسین شهید بزرگ خلق‌های خاورمیانه آغاز میکنم.
من که یک مارکسیست- لنینیست هستم برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم .
هنگامی که مارکس میگوید: «در یک جامعه طبقاتی ثروت در سویی انباشته می‌شود و فقر و گرسنگی و فلاکت در سویی دیگر در حالیکه مولد ثروت طبقه محروم است.» و مولا علی می‌گوید: «قصری بر پا نمی‌شود مگر آنکه هزاران نفر فقیر گردند.» در این دو گفته نزدیکی بسیاری وجود دارد و در این تاریخ می‌توان از مولا علی به عنوان نخستین سوسیالیست جهان نام برد و از سلمان فارسی و اباذر غفاری. در ایران انسان را به خاطر داشتن فکر و اندیشیدن محاکمه می‌کنند. این نوع برخورد با یک جوان یادآور انکیزیسیون و تفتیش عقاید قرون وسطایی است.
در تاریخ ۱۸/۱۱/۱۳۸۵ ساعت 23:۱۵ از شبکه سوم سیمای جمهوری اسلامی ایران فیلم دادگاه خسرو گلسرخی در برنامه‌ای به نام «فوق‌العاده» با حذف بخش‌هایی پخش شد.

کتاب‌شناسی

گلسرخی عمده آثار خود را با نام مستعار منتشر می‌کرد. در زیر به برخی آثار وی اشاره شده است: - ای سرزمین من مجموعه اشعار به کوشش کاوه گوهرین - سیاست هنر، سیاست شعر با نام خ. گلسرخی -نیما و حقیقت خاکی با نام خسرو تهرانی - ادبیات تودهبا نام خسرو تهرانی- واپسین دم استعمار نوشته فرانتس فانون - ترجمه با نام خسرو کاتوزیان. همچنین وی آثاری را با نام‌های مستعاری نظیر دامون و خ. گ. منتشر کرده‌است.

S.A.R.A
23-04-2007, 16:09
تا آفتابی دیگر

رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد

F l o w e r
23-04-2007, 16:09
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



آبادی بی یاران : ويرانگري ، اساس نبرد است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ابریشم سیاه دو چشمت : بر تپه ها بایست پریشان کن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
افزوده ای بر جنگلی ها : گویی درخت های سیاهکل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
این استعمار : این استعمار این جامه سیاه معلق را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ای پریشانی : مردی که آمد از فلق سرخ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
با این غرور بلندت : در بقعه های سکت بودن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
با یک شکوفه : با یک شکوفه با تو من آغاز می کنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پرنده ی خیس : می دانی پرنده را بی دلیل اعدام می کنی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پرنده و طناب : پشت پنجره ام را کوبید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تا آفتابی دیگر : رهروان خسته را احساس خواهم داد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تلخ ماندم ، تلخ : تلخ ماندم ، تلخ مثل زهری که چکیده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو رفتی : تو رفتی شهر در تو سوخت باغ در تو سوخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تساوی : معلم پای تخته داد می زد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو : تن تو کوه دماوند است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جنگلی ها : قلب بزرگ ما پرنده خیسی ست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خواب یلدا : شب که می اید و می کوبد پشت را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خسته تر از همیشه : در دست های تو دنیا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خفته در باران : دستی میان دشنه و دیوارست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خون لاله ها : گل های وحشی جنگل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دامون : ای سبز به اندیشه های روز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در خیابان : در خیابان مردی می گرید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در سنگر : تو فاتحی دستان تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دشمن و خلق : او سوار آریا بنز است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دوگانه : دشت دستانت کویری خفته جان در آب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
روا مدار : غروب فصلی این کفتران عاصی شهر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زخم سیاه : که ایستاده به درگاه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سروده های خفته : در رودهای جدایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرود پیوستن : باید که دوست بداریم یاران ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش : روح بابک در تو در من هست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سفر : تو سفر خواهی کرد با دو چشم مطمئن تر از نور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ستی : چشمه ی پیری است در انتهای راه کویر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شعر بی نام : بر سینه ات نشست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
صبح : دگر صبح اسن و پایان شب تار است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
فصل انفجار خاک : فصل کاشتن گذشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کجاست سرخی فریادهای بابک خرم : زمانه حادثه رویید با نشانه ی دیگر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرد خاکی : مردی درون میکده آمد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرثیه ای برای گلگونه های کوچک : چشمان تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ملاقاتی : آمد دستش به دستبند بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من شکستم در خود : من شکستم در خود من نشستم در خویش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نمایش ناتمام : در میدان های سکوت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
فصل انفجار خاک : فصل کاشتن گذشت ای پر از جوانه و خاک (forum.p30world.com/showthread.php?t=119883&p=1031070&viewfull=1#post1031070)




بروزرسانی: 43#

S.A.R.A
23-04-2007, 16:10
صبح

دگر صبح اسن و پایان شب تار است
دگر صبح است و بیداری سزاوار است
دگر خورشید از پشت بلندی ها نمودار است
دگر صبح است
دگر از سوز و سرمای شب تاریک ، تن هامان نمی لرزد
دگر افسرده طفل پابرهنه ، از زبان ما در شب ها نمی ترسد
دگر شمع امید ما چو خورشیدی نمایان است
دگر صبح است
کنون شب زنده داران صبح گردیده
نخوابید ، جنگ در پیش است
کنون ای رهروان حق ، شب تاریک معدوم است
سفیدی حکم و در دادگاهش هر سیاهی خرد و محکوم است
کنون باید که برخیزیم و خون دشمنان تا پای جان ریزیم
دگر وقت قیام است و قیامی بر علیه دشمنان است
سزای حق کشان در چوبه ی دار است
و ما باید که برخیزیم
دگر صبح است
چنان کاوه درفش کاویانی را به روی دوش اندازیم
جهان ظلم را از ریشه سوزانده ، جهان دیگری سازیم
دگر صبح است
دگر صبح است و مردم را کنون برخاستن شاید
نهال دشمنان را تیغ ها باید
که از بن بشکند ، نابودشان سازد
اگر گرگی نظر دارد که میشی را بیازارد
قوی چوپان بباید نیش او ببندد
اگر غفلت کند او خود گنه کار است
دگر صبح است
دگر هر شخص بیکاری در این دنیای ما خوار است
و این افسردگی ، ناراحتی ، عار است
دگر صبح است و ما باید برافروزیم آتش را
بسوزانیم دشمن را
که شاید همره دودش رود بر آسمان شیطان
و یا همراه بادی او شود دور از زمین ها
دگر صح است
دگر روز تبه کاران به مثل نیمه شب تار است

S.A.R.A
23-04-2007, 16:10
مرد خاکی

مردی درون میکده آمد
گفت : کشمکش پنجاه و پنج
از پشت پیشخوان
مردی به قامت یک خرس
دستی به زیر برد
تق
چوب پنبه را کشید
و بی خیال گفت : مزه ... ؟
مرد گفت : خاک
دستی به ته کفش خویش زد
الکل درون کبودی لیوان ، ترانه خواند
وقتی شمایل بطری
از سوزش عجیب نگهداری
و بوی تند رها شد
آن مرد بی قرار
دست خاکی خود در دهان گذاشت
ناگاه از تعجب این کار
سی و هشت چشم نیمه خمار بسته
باز شد
و شگفتی و تحسین خویش را
مثل ستون خط و خالی سیگار
در چین چهره ی آن مرد گرم
خالی کرد
ناگاه
مردی صدای بمش را
بر گوش پیشخوان آویخت
میهمان من ، بفرمایید
چند لحظه سکوت ، بعد
صدای پر هیبت مردی دگر
فضای دود کافه را شکافت
من شرط را باختم به رفیقم
میهمان من ، بفرمایید
حساب شد
در اوج اضطراب میکده
آن مرد خاکی ساکت
پولی مچاله شده
بر چشم پیشخوان گذاشت
و در دو لنگه ی در ، ناپدید شد

S.A.R.A
23-04-2007, 16:11
خواب یلدا

شب که می اید و می کوبد پشت را
به خودم می گویم
من همین فردا
کاری خواهم کرد
کاری کارستان
و به انبار کتان فقر کبریتی خواهم زد
تا همه نارفیقان من و تو بگویند
فلانی سایه ش سنگینه
پولش از پارو بالا میره
و در آن لحظه من مرد پیروزی خواهم بود
و همه مردم ،‌ با فدکاری یک بو تیمار
کار و نان خود را در دریا می رزیند
تا که جشن شفق سرخ گستاخ مرا
باز لال خون صادقشان
بر فراز شهر آذین بندند
و به دور نامم مشعل ها بفروزند
و بگویند
خسرو از خود ماست
پیروزی او دربست بهروزی ماست
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که به مادر خنواهم گفت
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل غافل ، مادر
خوشبختی ، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلب پر مهر مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم
شب که می اید و می کوبد
پشت در را
به خودم می گویم
من همین فردا
به شب سنگین و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ریخت
تا اگر خواست بیازارد پلک او را
منفجر گردد ، نابود شود
من همین فردا
به رفیقانم که همه از عریانی می گریند
خواهم گفت
گریه کار ابر است
من وتو با انگشتی چون شمشیر
من و تو با حرفی چون باروت
به عریانی پایان بخشیم
و بگوییم به دنیا ، به فریاد بلند
عاقبت دیدید ما ما صاحب خورشید شدیم
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که همان بوسه ی تو خواهم بود
کز سر مهر به خورشید دهی
و منم شاد از این پیروزی
به حمیده روسری خواهم داد
تا که از باد جدایی نهراسد
و نگوید هوای سردی است
حیف شد مویم کوتاه کردم
شب که می اید و می کوبد پشت در را
به خودم می گویم
اگر از خواب شب یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا ، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد
کاری کارستان

S.A.R.A
23-04-2007, 16:11
زخم سیاه

که ایستاده به درگاه ... ؟
آن شال سبز را ز شانه ی خود بردار
بر گونه های تو ایا شیارها
زخم سیاه زمستان است ... ؟
در رزیش مداوم این برف
هرگز ندیدمت
زخم سیاه گونه ی تو
از چیست ؟
آن شال سبز را ز شانه خود بردار
در چشم من
همیشه زمستان است

S.A.R.A
23-04-2007, 16:12
ای پریشانی

مردی که آمد از فلق سرخ
در این دم آرام خواب رفته
پریشان شد
ویران
و باد پرکند
بوی تنش را
میان خزر
ای سبز گونه ردای شمالی ام
جنگل
اینک کدام باد
بوی تنش را
می آرد از میانه ی انبوه گیسوان پریشانت
که شهر به گونه ی ما
در خون سرخ نشسته است .... ؟
آه ای دو چشم فروزان
در رود مهربان کلامت
جاری ست هزاران هزار پرنده
بی تو کبوتریم بی پر پرواز

S.A.R.A
23-04-2007, 16:14
سروده های خفته

1
در رودهای جدایی
ایمان سبز ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز
2
از خون من بیا بپوش ردایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
س در حجره های سکت تپیدن آن ؟
3
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهان مانده
در تن خک
کجای ریزش باران شرق را
خواهید دید ؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرم
آن برج بی دفاع
4
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی کشت زار را
با خون خویش بپوشان
5
این کاج های بلندست
که در میانه ی جنگل
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیال سبز پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تبرست
با سبزی درخت هیاهوست
6
ای سوگوار سبز بهار
این جامه ی سیاه معلق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آنکس که سوگوار کرد خک مرا
ایا شکست
در رفت و آمد حمل این همه تاراج ؟
7
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر مرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود
8
ثقل زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من
من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟

S.A.R.A
23-04-2007, 16:15
ملاقاتی

آمد
دستش به دستبند بود
از پشت میله ها
عریانی دستان من ندید
اما
یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست
چیزی نگفت
رفت
کنون اشباح از میانه ی هر راه می خزند
خورشید
در پشت پلک های من اعدام می شود

S.A.R.A
23-04-2007, 16:16
با این غرور بلندت

در بقعه های سکت بودن
همراه خوب من
آن شال سبز کبر را
بدرود بیفکن
و با تمامی وسعت انسانیت بگو
که ما باغی این
باغی چنان بزرگ و سبز
که دنیا
در زیر سایه اش
خواب هزار ساله ی خود را
خمیازه می کشد
در بقعه های خامش بودن
از جوار ضریح
چندی است
طنین ضربه ی برخاستن بزرگ ترا نمی شنوم
همراه خوب من
از پله های بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای سپیده
به رقص برخیزیم
همراه خوب من
با این غرور بلندت
در سرزمین یائسه ها
تو تمامی خود نرفته ای بر باد
اینک
به رزیش رگبار سرخگونه ی خنجر
دست مرابگیر
تا از پل نگاه صادقانه ی مردم
به آفتاب
سفر کنیم

S.A.R.A
23-04-2007, 16:16
تو

تن تو کوه دماوند است
با غرورش تا عرش
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
ماری افتد از پشت
تن تو دنیای از چشم است
تن تو جنگل بیداری هاست
هم چنان پابرجا
که قیامت
ندارد قدرت
خواب را خک کند در چشمت
تن تو آن حرف نایاب است
کز زبان یعقوب
پسر جنگل عیاری ها
در مصاف نان و تیغه ی شمشیر
میان سبز
خیمه می بست برای شفق فرداها
تن تو یک شهر شمع آجین
که گل زخمش
نه که شادی بخش دست آن همسایه است
که برای پسرش جشنی برپا دارد
گل زخم تو
ویران گر این شادی هاست
تن تو سلسله ی البرز است
اولین برف سال
بر دو کوه پلکت
خواب یک رود ویران گر را می بیند
در بهار هر سال
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت
تن تو
دنیایی از چشم است

S.A.R.A
23-04-2007, 16:17
پرنده ی خیس

می دانی
پرنده را بی دلیل اعدام می کنی
در ژرف تو
اینه ایست
که قفس ها را انعکاس می دهد
و دستان تو محلولی ست
که انجماد روز را
در حوضچه ی شب غرق می کند
ای صمیمی
دیگر زندگی را نمی توان
در فرو مردن یک برگ
با شکفتن یک گل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم
ایا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم
و صندوق های زرد پست
سنگین
ز غمنامه های زمانه نباشند ؟
در سرزمینی که عشق آهنی ست
انتظار معجزه را بعید می دانم
باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد ؟
پرندگان
از شاخه های خشک پرواز می کنند
آن مرد زردپوش
که تنها و بی وقفه گام می زند
با کوچه های ورود ممنوع
با خانه های به اجاره داده می شود
چه خواهد کرد
سرزمینی را که دوستش می داریم ؟
پرندگان همه خیس اند
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می دانم

S.A.R.A
23-04-2007, 16:18
پرنده و طناب

پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : آفتاب
بی اعتنا طناب را آماده کردم
پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : ماه
بی اعتنا طناب را آماده کردم
پشت پنجره ام را کوبیدند
گفتم که هستید ؟
گفتند همه ی ستارگان دنیا
بی اعتنا طناب را آماده کردم
پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : یک پرنده آزادی
من پنجره را با اشتیاق باز کردم

S.A.R.A
23-04-2007, 16:18
من شکستم در خود

من شکستم در خود
من نشستم در خویش
لیک هرگز نگذشتم از
پل
که ز رگ های رنگین بسته ست کنون
بر دو سوی رود آسودن
باورن کن نگذشتم از پل
غرق یکباره شدم
من فرو رفتم
در حرکت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در میدان
من نگفتم به ذوالکتاف سلام
شانه ات بوسیدم
تا تو از این همه ناهمواری
به دیار پکی راه بری
که در آن یکسانی پیروزست
من شکستم در خود
من نشستم در خویش

S.A.R.A
23-04-2007, 16:19
سفر

تو سفر خواهی کرد
با دو چشم مطمئن تر از نور
با دو دست راستگو تر از همه ی اینه ها
خواب دریای خزر را
به شب
چشمانت می بخشم
موج ها
زیر پایت همه قایق هستند
ماسه ها
در قدمت می رقصند
من ترا در همه ی اینه ها
می بینم
روبرو
در خورشید
پشت سر
شب
در ماه
من تو را تا جایی خواهم برد
که صدایی از جنگ
و خبرهایی کذایی از ماه
لحظه هامان را زایل نکند
من ترا
از همه آفاق جهان خواهم برد
س همسفر با منی
تو سفر می کنی اما تنها
صبح صادق
و همه همهمه ی دستان
ره توشه ی تو
این صمیمی
هر ستاره
پسته ی خندان راه تو باد
جفت من
سفری می کنیم اما
دست های خود را به بهاری بخشیم
که همه گل های تنها را
با صداقت
نوازش باشد
چشم خود را به راهی بخشیم
که برای طرح بی بک
قدم ها
ستایش باشند
تو سفر خواهی کرد
من تو را در نفسم خواهم خواند
وقتی آزاد شوند از قفس کهنه
کبوترهایم
در جوار همه ی گنبدها
به زیارتگاه چشمانت می ایم
و در آن لحظه ماه
در دستم خواهد خواند
زندگی در فراسوی همه زنجیر ست
روح من گسترده ست
تا قدم بگذاری
در خیابان صداقت هایش
و بکاری
کاج دستانت را
در هزاران راهش
روح من گسترده ست
تا که آغاز کنی
فلسفه ی رخصت چشمانت را
به همه ضجه ی جاوید برادرهایم
تا که احساس کنی
برگی دستانم
تا که آگاه شوی
از قفس واژه که آویزان است ؟
سوختن نزدیک است
تو سفر خواهی کرد
من تو را
از صف این آدمکان چوبی
خواهم برد

S.A.R.A
23-04-2007, 16:19
در خیابان

در خیابان مردی می گرید
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بگشاید
در خیابان مردی می گرید
همه روزان سپدیش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سلیمانی را می شمرد
در قدم های ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید
کاش می شد همه ی عقربک ساعت ها
می ایستاد
کاش تردید سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل دیوارست
کاش دستم دو کبوتر می بود
در خیابان مردی می گرید

S.A.R.A
23-04-2007, 16:20
خون لاله ها

گل های وحشی جنگل
اینک به جست و جوی خون شهیدان نشسته اند
جنگل
کجاست جای قطره های خون شهیدان ؟
ایا
امسال خواهد شکفت این لاله های خون ؟
ایا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهای خونین
آن سوی سرزمین گرفتاران
آواز می دهند ... ؟
ایا کنون
نام شهیدان شرقی ما را
آن سوی مرزها
تکرار می کنند ؟
امسال
جای پایشان
بارانی از ستاره خواهد ریخت ؟
امسال
سال دست های جوان است
بر ماشه های مسلسل
امسال
سال شکفتن عدالت مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه درایان
امسال
دست های تازه تری شلیک می کنند
جنگل
پیراهن محافظ در ستیز خلق
باران بی امان شمالی
اگر بشوید خون
خون مبارزان
این لاله های شکفته
در رنج و اشک ها
در برگ های سبز تو هر سال
زنده است
آوازهای خونین
امسال زمزمه ی ماست
اما
در چشم ما
نه ترس و نه گریه
خشم بزرگ خلق
در هر نگاه ساکت ما
شعله می کشد

S.A.R.A
23-04-2007, 16:21
ستی

چشمه ی پیری است
در انتهای راه کویر
باید گذشت از این راه ؟
این مرد راه
صبوری و تسلیم
جاری ست
در رگش
بر هوتیان کلافه ی تنهایی
باید ز راه مانده ، گذشتن
باید که سرافراز به چشمه رسیدن
این چشمه در انتظار عبث نیست

S.A.R.A
23-04-2007, 16:21
روا مدار

غروب فصلی
این کفتران عاصی شهر
به انزوای سکت آن سوی میله های بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبی در اینجا نیست
و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن
چه خوب می دانی
که اینصدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
بشارتی ست
بشارت ظهور جوانه
جوانه های بلند
که رنگ اناری میله
با آن شتاب و بداهت
دروغ بزرگ
زمانه خود را
در اوج انزجار انکار می کنند

S.A.R.A
23-04-2007, 16:22
در سنگر

تو فاتحی
دستان تو
سرگرم ساختن سنگر
مشغول کاشتن بذر دوستی است
تو فاتحی
تو فاتحانه فردای سرخ و زرد
اعلام می کنی آغاز تولد خود را
با هزار آفتاب
در چین چهره ی اسارت شرق
ما
شکوفه ی دستان بی زوال تو را
آب می دهیم

S.A.R.A
23-04-2007, 16:22
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش

روح بابک در تو
در من هست
مهراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زن و بر چهره بکش
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ،‌ سرخ تر از بابک باش
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش خون می ترسد
مثل خون باش
بجوش
شهر باید یکسر
بابکستان بگردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد
از جغد شود پاک و
گلستان گردد

S.A.R.A
23-04-2007, 16:23
دشمن و خلق

او سوار آریا - بنز است
تو
بر دوچرخه
تکیه گاه اوست غربی
تکیه گاه توست خلق
اوست یک تن
تو
هزاران ، صد هزاران تن
پا بزن
پا بزن ای قدرت خلق
پا بزن بر چرخ و بر دنده
انتهای ره
تویی پیروز
اوست بازنده

S.A.R.A
23-04-2007, 16:23
نمایش ناتمام

در میدان های سکوت
آدم های بی دفاعی را
دار می زدند
و داروها و آدم های آویخته شان
در گاهواره ی مرگ
چون درختی را می نمودند
که در انبوهی از سیاهی مات فرورفته
و در بهاری جاودیان زندگانی می کنند
و سکوهای افتخار
خالی از هر نفر
در لحظه های کور
نگاهی سرگردان بود
و عابری که پیامی داشت
و به سوی میدان سکوت می شتافت
خود نیز
درختی خزان زده شد
و شاخه هایش را
میوه های سیاه غربت پوشانید
و چندین لاشخوار
از چوبه های خشک دور دست
پرواز کردند
و بر کرسی رنگین نگهبانان نشستند
و این نیز خود نمایش را پایان نداد

S.A.R.A
23-04-2007, 16:24
تلخ ماندم ، تلخ

تلخ ماندم ، تلخ
مثل زهری که چکیده از شب ظظلمانی شهر
مثل اندوه تو
مثل گل سرخ
که به دست طوفان
پرپر شد
تلخ ماندم ، تلخ
مثل عصری غمگین
که تو را بر حاشیه اش پیدا کردم
و زمین را
توپ گردان
پرت کردم به دل ظلمت
تلخ ماندم ، تلخ
دیوار از پنجره سر بیرون کرد
از دهانش
بوی خون می آمد

S.A.R.A
23-04-2007, 16:26
تکه ای از یک شعر

تو رفتی
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت
اما دو دست جوانت
بشارت فردا
هر سال سبز می شود
و با شاخه های زمزمه گر در تمام خک
گل می دهد
گلی به سرخی خون

S.A.R.A
23-04-2007, 16:26
پاره ای از یک شعر

با یک شکوفه
با تو
من آغاز می کنم
حماسه ی بزرگ عشق را

S.A.R.A
23-04-2007, 16:27
خسته تر از همیشه

در دست های تو
دنیا
دروغین است
چشمت همه آهن
پایت همه تردید
دستت همه کاغذ
این فردا که فراز دارد م یبینی
قلب بزرگ ماست
دریا درون سینه ام جاری ست
با قایق تردید
با ارتفاع موج ها ، شلاق
در من همه فانوس ها
خاموش می شوند
گل ها معلق در فضا
یکریز می گریند
سنگین یک چیدن
سر پنجه ی بی اعتنای تست
و قلب مغموم کبوترها
در استکک لحظه های دام
با سرخی شفاف
در انتظار مهربانی های چشمانند
پایت همه خسته
دستت همه بسته
در من طنین آبشاران نیست
در درست های تو
دنیا دروغین است

S.A.R.A
23-04-2007, 16:28
فصل انفجار خاک

فصل کاشتن گذشت
ای پر از جوانه و خاک
از کجای دست رود
می توان خرید
مشت آب پک را
تا تو باور کنی
پیام های خفته درجوانه را
نیزه های نعره ی روح خسته و شکسته ی
یک جوانه در سپیده دم
قلب اعتراف را شهید می کند
سرد می شود
لحظه های آهنین و داغ ما
در میان جوی های آب هرز
چکه ی غلیظ سرخ خونمان
ماهی صبور حوض های خانگی ست
فصل انفجار خک خواب رفت
رعد های بی صدا
فتح کرده اند
آسمان کاغذی شهر ما
و جوانه ها
با تمامی سپید و سعت وجودشان
در میان جنگل فریب شهر ، غرق گشته اند
ماچ و بوس باد و کاغذ شعار
خوب زیستن
نورهای کاذب درون کوی شهر
یا نئون های خوشگل و تمیز و دل فریب
هفت رنگ
دودهای مشمئز کننده
ساق های خوش تراش
شیشه های الکل سپید
و هزار اختگی
و هزار اختگی
فصل کاشتن گذشت
ای رفیق روستا
ای که بوی شهر مست می کند ترا
هر سلام
خداحافظی است
شهر ها همه ، روح خستگی ست
ما پیامبر عفونتیم
و رسالتی بدون هاله
بدون حرف و ایه
بر خیال آب ها نوشته ایم
ای رفیق روستا
فصل کاشتن گذشت
فصل انفجار خاک
خواب رفت

S.A.R.A
23-04-2007, 16:29
خفته در باران

دستی میان دشنه و دیوارست
دستی میان دشنه و دل نیست
از پله ها
فرود می اییم
اینک بدون پا
لیلای من همیشه
پشت پنجره می خوابد
و خوب می داند
که من سپیده دمان
بدون دست می ایم
و یارای گشودن پنجره
با من نیست
شن های کنار ساحل عمان
رنگ نمی بازند
این گونه ی من است
که رنگ دشت سوخته دارد
وقتی تو را
میانه ی دریا
بی پناه می بینم
دستی میان دشنه و دل نیست
خوابیده ای ؟
نه ؟ بیداری ؟
ایا تو آفتاب را
به شهر خواهی برد
تا کوچه های خفته در میانه ی باران
و حرف های نمور فاصله ها را
مشتعل کنی ... ؟
تا دو سمت رود بدانند
که آتش
همیشه نمی خوابد به زیر خکستر
در زیر ریزش
رگبار تیغ برهنه
می دانم تو دامنه می خواهی
می دانم
تا از کناره بیایی
و پنجره ها را
رو به صبح بگشایی
من
با سیاهی دو چشم سیاه تو
خواهم نوشت
بر هر کرانه ی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست
چشمی همیشه هست که نمی خوابد

S.A.R.A
23-04-2007, 16:30
شعر بی نام

بر سینه ات نشست
خم عمیق و کاری دشمن

اما
و ایستاده نیفتادی
این رسم توست که ایستاده بمیری
در تو ترانه های خنجر و خون
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار می شود
مردم
زان سوی توپخانه
بدین سوی سرزیر می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم می شود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که می سازد
دشمن دیوار می کشد
این عابران خوب و ستم بر
نام ترا
این عابران ژنده نمی دانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره خون تو
محراب می شود
این خلق
نام بزرگ ترا
در هر سرود میهنی اش
آواز می دهد
نام تو ، پرچم ایران
خزر
به نام تو زنده است

S.A.R.A
23-04-2007, 16:30
کجاست سرخی فریادهای بابک خرم ... ؟

زمانه حادثه رویید با نشانه ی دیگر
چنین زمانه چه سخت است در زمانه ی دیگر
هزار خنجر کاری به انحنای دلم آه
مخوان ، ترانه مخوان ، باش تا ترانه ی دیگر
بهانه بود مرا شرکت قیام گذشته
عطش ، عطش تو بمان گرم ، تا بهانه ی دیگر
همیشه قلب مرا زخم ، زخم کهنه ی کاری
همیشه دست ترا تیغ ،‌ تیغ فاتحانه ی دیگر
سکوت در دل این آشیانه ی ممتد وای
کجاست منزل امنی ، کجاست خانه ی دیگر
خروش و جوشش دریاچه در کرانه ی من بین
این ترانه نبوده است در کرانه ی دیگر
جوانه سبز نبوده است در گذشته ی این باغ
بمان تو سبزی این باغ ، تا جوانه ی دیگر
زمانه حادثه خوش آمدی ، سلام بر رویت
که شب نشسته به خنجر در آستانه ی دیگر
به جان دوست از این تازیانه ی دیگر
کجاست سرخی فریادهای بابک خرم
کجاست کاوه ی آزاده ی زمانه ی دیگر ؟

S.A.R.A
23-04-2007, 16:31
مرثیه ای برای گلگونه های کوچک

1
چشمان تو
سلام بهاری ست
در خشکسالی بیداد
که یارای دشنه گرفتن نیست اما
آواز تو
گلوله ی آغاز
که بال گشودست به جانب دیوار
دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز پک تو
رود بزرگ میهن
این رود ، در لوت می دمد
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین
سروها و سپیدار
سایه سار تو باشد
2
در کوچه ها
حتی اگر هجوم ملخ بود
ما با سپر به کوچه قدم می گذاشتیم
حالا که دشمن ما مخفی است
زندان
تمام کوچه های خلوت این شهر
3
شاهین من
که چشم های تو نارس
و در احاطه به خون ریز نارساست
تنها خلیقه نیست دشمن و دژخیم
هشدار
مخفی است دشمنت
بابک اگر برادر ما بود
در قتلگاه دشمن این خلق
با گونه های زرد خموشی می گرفت اما
دل بسته ایم
به گونه های تو ای امید فرداها
تو بابکی
با گونه های آتشی سرخ
4
وقتی لباس تو ریش ریش ،‌ در هم و پاره
وقتی که چشم های تو در حسرت دویدن و بازی
خیره مانده بود
گویا میان همهمه ی پارک
با آن صدای کودکانه به من گفتی
عریانی مرا
هرگز نه کسی گفت و نه دانست
با شانه های خمیده
بارکش بودن
5
دیوارهایی از گل که نیست
دیوارهایی از گل که نیست
با شاخه های همهمه گر ،‌ درهم
ا جاده
با غرشی از گل و آواز
نام ترا در سپیده بخوانند
برگردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی
ز سرو
بیاموزی
6
اینک که سر پناه تو می سوزد
در این حریق هرزه در ایان
به جستجوی کدام دامنه
گیرایی چه صدایی
صدای پدر
در صدای ریزش باران است
اگر چه دامنه اینجا نیست
بایست در باران
هرگز مترس
هرگز مترس
پیراهن است صدایش
پیراهن است صدایش
7
خواهی پرید دوباره شاهین کوچک ما
و پرده های سیاه دو چشمش را
کنار خواهی زد
او را دوباره تو خواهی دید
او را
که سرافراز گرفتاری ست
در این جزیره ی خونین
او را
که شورشی ست
در خون سکت ما
او رادوباره تو خواهی دید
او را که
سوار بر دشنه های گرسنه نمودند
و با دو آفتاب طلوع کرده
در دو گودی گونه
از میان بیابان
چو روح جنگل رفت
8
با دست های کوچک خود
ستاره می چینی ؟
از آسمان شهر تو آخر
ستاره خواهد ریخت
با چشم های سیاهت
که خواب می خواهند
اینک کنار خیابان
بارانی از ستاره ترا جذب کرده است
در جذبه ای
که دنبال یک ستاره ی گمنامی
مادر تو
برایت ستاره می چیند
اه را به هیئت توپی می آراید
ازی کودکانه ی تو
ای کاش رنج مادرانه ی او می سوخت
9
بر گردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی ز سرو بیاموزی

S.A.R.A
23-04-2007, 16:32
دوگانه

دشت دستانت
کویری خفته جان در آب
لب
ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر
جان
ز سردی چون زمستانی میان برف چ
لب ز جانش نشأتی هرگز نمی گیرد
جان کرخ
لب ،‌ دمشن خاموش
حرف هایش
جنگل و روییدن رودست
خواب هایش
آفتابی مانده در یک صبح
لایه های خشک و تب دارش
مارسان
استاده بر پاهای بارانی که باریده
چشم در چشمان هر بادی که می اید
خیره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در کمین شب
مشت ها کنده از ضربت
قدرتش جوبار و دریا نیست
حسرتش سیلاب در شهر است
انتظارش پیر گشته
انتظار افتاده بر پلکش
خواب فردا را نمی بیند
او به این گرما و تب معتاد
جان او از ریشه در
مرداب

S.A.R.A
23-04-2007, 16:32
تساوی

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست

S.A.R.A
23-04-2007, 16:33
ابریشم سیاه دو چشمت

1
بر تپه ها بایست
پریشان کن
ینک هجوم فاصله ها را
ای آمده ز عمق فراموشی
2
ن عقاب منقلبی هست
هرگز ز خستگی نرانده سخن
هرگز نگفته آری
از من مخواه فرود ایم
بگذار
روی زردی بابک را
هرگز به یاد نیارند
در انزوا چه کسی خواب آفتاب دید
تا من به انتظار بمانم
کنار دریچه
و در خیال پک کبوتر
سقوط کنم میان سیاهی
4
تنهایی عظیم نشسته برابرم
ینک
ای جهان حرف می زنی
یا همین آفتاب خسته ی شهرم
اجاق ترا
گرم می کند
و با هر اشاره دستت
دریا میان رگم خواب می رود
ای مخملی که سرو
گلبوته های حرف ترا سبز می کند
5
از پله ها بیا
میان نیزه های نور و سپیده
دریاوار
نگاه منقلب را
ویران میانه ی دشت
دشتی که گونه های سوخته اش
چهره ی من است
که گیسوان به دست باد سپرده
دنیا
میان چشم تو خقته ست
6
ابریشم سیاه دو چشمت
یاد آور شبی زمستانی است
من بی ردا
بدون وحشت دشنه
شادمانه خواب می رفتم
ابریشم سیاه دو چشمت
خانه ی من است
آن خانه ای
که در آن خواب می روم
و می میرم

S.A.R.A
23-04-2007, 16:33
سرود پیوستن

باید که دوست بداریم یاران
باید که چون خزذ بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود
باید تپیدن هر قلب اینک سرود
باید سرخی هر خون اینک پرچم
باید سرخی هر خون اینک پرچم
باید که قلب ما
سرود ما و پرچم ما باشد
باید در هر سپیدی البرز
نزدیک تر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان ز یگانگی ماست
باید که سر زند
طلیعه خاور
از چشم های ما
باید که لوت تشنه
میزبان خزر باشد
باید که کویر فقیر
از چمشه های شمالی بی نصیب نماند
باید که دست های خسته بیاسایند
باید که خنده و اینده ، جای اشک بگیرد
باید بهار
در چشم کودکان جاده ی ری
سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
باید جوادیه بر پل بنا شود
پل
این شانه های ما
باید که رنج را بشناسیم
وقتی که دختر رحمان
با یک تب دو ساعته می میرد
باید که دوست بداریم یاران
باید که قلب ما
سرود و پرچم ما باشد

S.A.R.A
23-04-2007, 16:34
جنگلی ها

1
قلب بزرگ ما
پرنده خیسی ست
بنشسته بردرخت کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار
از تبر
جنگل
ای کاش قلب ما
می خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمنکت
ایکاش
تما خیابان های شهر
نگل بود
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفیق سبز
بر جاده های برگ پوش وسیعت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی روشن
مردی که از زمان تولد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیال جنگل را
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است
3
ای شیر خفته
ای خال کوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاینک متروک کانده شگفت
منویس
منویس با راش های جوان
این نیز بگذرد
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار
در سایه سار روشن نمنک تو
که بوی و عطر رفاقت می پرکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهور
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هایت
5
ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای انبوهت
ایا تناورترین درخت نیست ؟
حشی ترین کلام تو اینک
حرکت برگ است
بر شاخه های جوان
6
بر شانه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خکستری نشسته
خامستری از هر حریق
که جاری ست
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خکستری که از عصاره ی خون است
7
جنگل
ای کتاب شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی است بنویس
بر چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک
باران
باران

S.A.R.A
23-04-2007, 16:35
افزوده ای بر جنگلی ها

گویی درخت های سیاهکل
تا دشت و شهر ریشه دوانده ست
که غرش سلاح و جوشش خون شهید
هر دو فزونی می گیرد
بذری که کوک و عم اوغلی پاشیدند
کنون نهال می شود
کنون نهال ها
بنگر که کوه و شعر
ش باشب آذین می گردد
با قامت بلند بپا خاستگان
و اخوردگان
گفتند یاوه
جانی جبار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است
جز صبر و انتظار ، رهی نیست
اما
همچون من به کار ، تو ای بیدار
بر بام شب بایست ، نظر کن
دریایی از درخت سترگ و مسلح است
کاینک به سوی مکبث می اید

S.A.R.A
23-04-2007, 16:35
دامون 1

ای سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار
در سایه روشن نمنک تو
که بوی عطر رفاقت می پرکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهور
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هایت
ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای درهم انبوهت
ایا تناورترین درخت نیست ؟
حشی ترین کلام تو اینک
حرکت برگ است
بر شاخه های جوان
بر شاخه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خکستری نشسته
خکستری از هر حریق
که جاری ست
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد از شانه های تو
خکستری که از عصاره ی خون است
ای شیر خفته
ای خال کوبی برسینه ی شهید
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاینک
متروک مانده شگفت
منویس
منویس با راش های جوان
این نیز بگذرد
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفیق سبز
بر جاده های برگ پوش بزذگت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی روشن
مردی که از زمان تولد
عاشقانه میخواند
ترانه سبز جنگل
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه خورشید بوده است
جنگل
پک ترین ردای طبیعت
حافظ عریانی زمین
اینک بگو
که شیر دیگر خدای تو نیست
و عنکبوت را
فرصت آن است
که تار تند بر پنجه های درنده
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشانی خزان
جنگل پنهان
صف های صاف درخت خیابان
و خط سیر شغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمع است و راه های پیچاپیچ
هر جنبنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر وحشی باروت
در لابه لای تو حادثه ای ست
پنهان شدن به ژرفای تو زیباست
جنگل
تنها ترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دست شکارچی
ترجیح میوه های وحشی چشمانت
بر نان سوخته
حرفی ست تازه و نایاب
سردار
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان کما
اینک کمای تو تنهاست
کمای همهمه ی گرم
اجتماع نفس ها
سردار سر و چشم پریشان ،‌ ویران
میان کما
در من طلوع کن
تا جنگلی شوم
ای سوگوار جدا مانده
سبز گونه ردای شمالی ام جنگل
خفته
خفته سر به گریبان بدون تکلم
مرد تبر به دست ، این قاتل رفاقت جنگل
اعدام می شود
با آن طناب طنین هیاهویت
در آن زمان که می زند از پشت
با ضربه ی تبر
بر سینه ی ستبر سپیدار
جنگل
غروب بود
وقتی صدای تبر آمد از پشت خانه ام
گفتم : پلت افتاد
بنشست در خون سبز ، افق شب
ای ایستاده پریشان
شوق هزار همهمه در دستهای تو بیدار
گریان مباش دراین بهار
صدها هزار پلت پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی برادری تو
جنگل
ایا صدای همهمه برخاست
در شهر برگ ریز
ایا گرفت آتش بیداد
انبوه سبز گونه ی زلفت
در آن دقایق سرخ
که کوچک بزرگ
در برف های ضیابر
چشمش نشست به سردی
و روح سبز جنگلی اش میان قلب تو ویران شد
جنگل
ای کتاب سبز درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک
باران
باران
قلب بزرگ ما
پرنده خیسی ست
بنشسته بر درخت کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار از تبر
جنگل
ای کاش قلب ما
خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمنک
ای کاش تمام خیابان های شهر جنگل بود

S.A.R.A
28-04-2007, 17:59
این استعمار
این جامه سیاه معلق را

چگونه پیوندیست

با سرزمین من؟

آن کس که سوگوار کـــرد خاک مـــرا

آیا شکست

در رفت و آمد حمل اینهمه تاراج؟

این سرزمین من چه بی‌دریغ بود

که سایه مطبوع خویش را

بر شانه‌های ذوالاکتاف پهن کـــرد

و باغ‌ها میان عطش سوخت

و از شانه‌ها طناب گذر کـــرد

این سرزمین من چه بی‌دریغ بـــود

ثقل زمین کجاست

من در کجای جهان ایستاده‌ام

با باری ز فریاد‌های خفته و خونین

ای سرزمین من !

من در کجای جهان ایستاده‌ام؟

خانم گرگین این صدا را چند وقت است نشنیدید؟
خیلی وقت است. من بعضی وقت‌ها گوش می‌دهم چون نوارش را دارم، اما سعی می‌کنم کمتر بشنوم. برای این‌که خب خاطرات زیادی را در من زنده می‌کند و باعث می‌شود که یک نوع اندوه به من دست بدهد. نه اندوه خیلی زیاد چون فکر می‌کنم اتفاقی که برای خسرو گلسرخی افتاد، یعنی همین دادگاه و بعد مرگ قهرمانانه‌اش، خودش افتخاری بود برای من که همسرش بودم و آدم‌های دور و برش که او را می‌شناختند و فکر می‌کنم جامعه ایران.

البته از نبودنش دلگیر و اندوهگین می‌شدم، اما نه به‌عنوان کسی که زار درونی بزند و فکر کند که یک چیزی را گم کرده من فکر می‌کنم هیچ‌وقت هیچ چیزی را در زندگی‌ام گم نکردم. همین را می‌توانم به شما بگویم.

زندگی شما با خسرو گلسرخی یک زندگی شاعرانه بود؟
زندگی من با گلسرخی؟.... بله! ما در واقع هردو دست به قلم بودیم، یعنی از بچه‌های اهل قلم بودیم که با هم آشنا شدیم، در سال‌های ۴۸. خسرو در روزنامه‌های مختلف می‌نوشت، من هم همین‌طور. در ضمن شعر هم می‌گفتیم. هردو تقریبا برای جامعه ایران در آن دوره، آدم‌های آشنایی بودیم. همیشه مرتب می‌نوشتیم، چه نقد کتاب چه نقد سینما و چه نقد شعر. آشنایی ما هم از همینجا شروع شد.

با شعر با هم آشنا شدید؟
بله. یادم هست، در یکی از همین نشریاتی که کار می‌کردم سه‌شنبه‌ها بعدازظهر جلسه‌های دیداری داشتیم، که یک روز خسرو گلسرخی هم آمد، شعری از خودش را خواند و ما از همان جا با هم بیشتر آشنا شدیم. یعنی آشنا بودیم، ولی از آنجا باهم بیشتر آشنا شدیم و این آشنایی ادامه پیدا کرد. یادم هست که همان روز من را دعوت کرد به تالار رودکی که آنجا آقای حشمت سنجری برنامه‌ای داشت. من دعوتش را قبول کردم و رفتیم. دیگر از آن موقع بیشتر بهم نزدیک شدیم. چون نزدیکی‌های فکری خیلی زیادی باهم داشتیم، در شعر و هنرهای دیگری که در آن موقع خیلی دنبالش می‌رفتیم...

این شروع یک عشق بود خانم گرگین؟
فکر می‌کنم، البته! چون هردو خیلی خیلی جوان بودیم. نمی‌خواهم بگویم که در سنین دیگر چنین اتفاقی نمی‌افتد، اما... بله! غیر از این نبود. یک واقعیتی بود که ما را بهم پیوند داد.

چقدر فاصله‌ بود میان آشنایی‌ و تصمیم‌تان برای زندگی مشترک؟
خیلی سریع دیگر... یعنی اوایل سال ۴۸ با هم آشنا شدیم و اواخر همان سال ازدواج کردیم.

خب پس خیلی نتوانستید منتظر...
وقایع دیگری باشیم...نخیر! خیلی سریع هردو... تقریبا هردو ۲۵ـ۲۴ ساله بودیم که با هم ازدواج کردیم.

به نظر می‌رسد بین شعر، بین دنیای شاعرانه، دنیای رمانس و دنیای سیاست یک خط فاصله‌ بزرگ هست اما...
البته بسته به این است که در چه زمانی در چه دوره و در چه شرایطی باشد. تقریبا عده‌ای از شاعران به «هنر برای هنر» معتقدند و عده‌ای هم نیستند. خسرو با صرفا «هنر برای هنر» به‌طور کلی، چه در شعر چه در هنرهای دیگر، موافقت زیادی نداشت. من هم خودم شخصا فکر می‌کنم همین‌طوری آدم نمی‌تواند دست به قلم داشته باشد و بنشیند شعر بگوید، حتی عاشق بشود، دوست داشته باشد، اما مسایل اجتماعی را نبیند. سیاست در مسایل اجتماعی جاری‌ست و به نظر من در تمام روز و لحظه‌هایمان هست. شما تلویزیون را باز می‌کنید، همین رادیو خودتان را آدم باز می‌کند، با تمام مسایلی که به آنها گوش می‌دهد، از موزیک و نقد کتاب تا داستانخوانی و مسایل دیگر، بازهم شما در سیاست‌اید. یعنی می‌خواهم بگویم همه‌ اینها مربوط می‌شوند به سیاست. سیاست چیزی‌ست که در تمام حرکت‌های ما جلوه‌ خودش را دارد. من فکر می‌کنم اینطور باشد.

۲۴ساعت از زندگی روزمره‌ی شما را تصور کنیم، در همان سال های اول آشنایی‌تان. این ۲۴ساعت چطور می‌گذشت؟
من می‌توانم حتی یک روز پیش از دیگرندیدن خسرو را برایتان بگویم. ما صبح‌ها با هم پا می‌شدیم، می‌آمدیم ازخانه بیرون و سوار تاکسی می‌شدیم. خسرو می‌رفت روزنامه‌ «کیهان»، من هم می‌رفتم رادیو، آن‌وقت‌ها من در رادیو کار می‌کردم.

توی میدان ارگ؟
بله. چون مسیرمان یکی بود. او اول پیاده می‌شد و من هم می‌رفتم میدان ارک.

آقای گلسرخی آنجا توی روزنامه کیهان چکار می‌کردند؟
خسرو منتقد بود. فکر می‌کنم... سردبیر بخش هنری روزنامه کیهان در آن زمان بود. نقد کتاب، تئاتر، سینما و این‌جور چیزها.

شما توی رادیو چکار می‌کردید آن موقع؟
من هم همین کارها را می‌کردم... بله دیگر... مصاحبه می‌کردیم، شعر می‌خواندیم یا از دیگران...

ساعت کاری شما کی شروع می‌شد خانم گرگین؟
ما هردو ۸ صبح از خانه می‌رفتیم بیرون. ظهر برمی‌گشتیم خانه، چون خانه نزدیک بود. برمی‌گشتیم خانه ناهار می‌خوردیم و دوباره عصر می‌رفتیم سر کارمان و تا ساعت ۵ـ۴ تقریبا بیرون بودیم‌ و بعد هم یا می‌آمدیم منزل یا می‌رفتیم بیرون که بیشتر موقع‌ها به دلیل اینکه باید می‌رفتیم کارها را می‌دیدیم و اینها، یا مثلا به تئاتر می‌رفتیم و یا برای شنیدن موزیک و اینها که بتوانیم بنویسیم. او نقد می‌نوشت، البته در بخش‌های هنری. من در رادیو و او هم در روزنامه. بیشتر روزها و شب‌هایمان را... روزهای‌مان را البته و نه شب‌های‌مان، به اینگونه مسایل می‌پرداختیم.

قاعدتا شب‌ها هم با جمع‌های دوستانه می‌گذشت و یا عصرها.
البته! ما دوستان بسیار زیادی داشتیم که همه اهل قلم بودند. همه با هم جمع می‌شدیم و واقعا یاد آن روزها بخیر. الان این‌روزها گم شده‌اند. اصلا نیستند، وجود ندارند... یا آن آدمها اصلا دیگر وجود ندارند.

کسانی را، از آدم‌های آن روزگار، نام می‌توانید ببرید؟
بله. شاملو بود، اخوان بود. خیلی‌های دیگری بودند که متاسفانه الان نیستند. فریدون مشیری، نادرپور و دکتر ساعدی بودند مخصوصا که خیلی دوستان خوبی بودیم و جمع‌های بسیار خوبی داشتیم.

تاریخ زندگی شما می‌گوید که سال‌های معدودی باهم زندگی کردید.
دقیقا همین‌طور است. ما سال ۱۳۴۸ باهم ازدواج کردیم و سال ۵۲ دیگر پایان زندگی مشترک‌مان بود. خسرو دستگیر شد، من‌هم البته یک هفته بعد از او دستگیر شدم.

چی شد که این‌قدر به آتش سیاست نزدیک شدید، هم شما و هم خسرو گلسرخی؟
خیلی داستان عجیب و غریبی خواهد بود. خسرو گلسرخی اولا بیشتر شاعر و نویسنده بود که چهره‌ تابناکادبی- سیاسی‌اش در دفاعیات شجاعانه‌اش نمودار شد. دفاعیاتی که در دادگاه داشت و الان یک قسمت‌اش را پخش کردید. خسرو به نظر من که نزدیک‌ترین فرد به او بودم در زندگی‌اش، اهل آن‌چیزهایی که بهش بسته بودند مطلقا نبود. همه این را می‌دانند. خسرو به نظر من کار اساسی‌اش همان دفاع جانانه‌اش در دفاع از مردمش کرد و گفت، من هیچ حرفی در رابطه با خودم ندارم بزنم، من از خلق‌ام دفاع می‌کنم. همین روزها که بارها و بارها دفاعیاتش پخش شد از تلویزیون جمهوری اسلامی، خیلی از جوانان تماس می‌گیرند، ای‌میل می‌زنند، صحبت می‌کنند و برایشان خیلی عجیب است و خیلی ستایشش می‌کنند. یعنی می‌خواهم بگویم خسرو به آن صورت هیچ‌کار سیاسی نکرده بود. کار سیاسی‌اش همین بود که من و شما و دیگران داریم از تلویزیون می‌بینیم و می‌شنویم. البته خسرو منتقد خیلی خوبی بود. شعرهایش خیلی مردمی و سیاسی بودند. قلم‌اش اصلا قلمی اجتماعی و سیاسی بود. سیاسی نه به‌معنای گروهی و سازمانی و توپ و تفنگ و اینها، تفکرش تفکری توده‌ای و مردمی بود. به این دلیل بود، به نظرم، که خسرو را می‌خواستند ازپای دربیاورند.

شما و بقیه جوان‌های هم دوره‌ شما به نحو غریبی کله‌تان بوی قورمه سبزی می‌داد؟
چطور؟

به معنای واقعی کلمه، یعنی وارد یک دایره‌ای شدید که خطرناک بوده، شاید با حس و حال شاعرانه‌ شما همخوانی نداشته. گاهی وقتها به نظر خودتان این‌طور نمی‌رسد؟
من می‌خواهم بگویم که ما جوان‌تر از آن بودیم که به این مسایلی که شما می‌گویید اندیشیده باشیم. البته تازه گروه‌هایی تشکیل شده بود و داشتند یک کارهایی می‌کردند. اما، ما با این گروه‌ها نبودیم مطلقا. ما دوتا کارهایمان کارهای نوشتنی بود، کارمان نقد بود و حتی صحبت‌های خیلی ملایم. یعنی واقعا کار داغی نکرده بودیم. گفتم، خسرو کار داغش واقعا همین بود که شما دارید می‌بینید، کار جانانه‌اش. کاری که خلاف باشد واقعا نکرده بود. آخر می‌دانید، واقعا سوال که می‌کنید، یعنی شما به یک اقدامی دست زده باشید، ولی ما به هیچ اقدامی دست نزده بودیم. اقدام ما فقط توسط قلم و کاغذ بود که نقد می‌کردیم...

البته با قلم هم می‌شود اقدام سیاسی کرد خانم گرگین!
البته، البته. همین است. ولی این آزادی است دیگر.‌ من فکر می‌کنم این تنها آزادی‌ است که باید وجود داشته باشد. اگر قرار بشود آدم نوک قلمش را هم بشکند و نتواند چیز بنویسد، نتواند حتی حرف بزند، دیگر کمترین حیثیتی برای بشر باقی نمی‌ماند. پس چکار کنند آدم؟ یک نویسنده باید بتواند حرفش را بزند. آدم باید بتواند حرفش را بزند، شاعر باید آنچه فکر می‌کند را بنویسد، یک منتقد باید آنچه را که فکر می‌کند بنویسد.... یعنی این واقعا به همان اندیشه برمی‌گردد. اگر آزادی اندیشه نباشد که دیگر واقعا استبداد و دیکتاتوری‌ست.

خسرو گلسرخی بیش از یکسال در زندان بود تا روزی که تیرباران شد.
بله. خسرو در فرودین ۵۲، شانزدهم، فکر می‌کنم دستگیر شد. چهاردهم یا شانزدهم. و آخر بهمن ماه، درست امروز ۲۹ بهمن تیرباران شد. کمتر از یک سال

شما در این مدت کجا بودید؟
من خودم هم در زندان بودم.

در همان دورانی که خسرو گلسرخی زندان بود؟
بله،. من را هم بعد از خسرو و بی هیچ دلیل مشخصی دستگیر کردند. ۴سال در زندان بودم. البته با گروه آنها محاکمه نشدم. تنهایی محاکمه شدم و بی‌هیچ دلیلی، طبق معمول دیگر.

در زمان تیرباران خسرو گلسرخی شما در زندان بودید؟
من، بله.

و در زندان خبر را شنیدید؟
بله، در زندان خبر را شنیدم. به من گفتند که اینها تیرباران شدند.

در مورد آن‌روز حرف بزنیم؟
حرف بزنیم؟ خب الان سال‌ها گذشته، ۳۳ سال گذشته، اما دقیقا یادم هست که هر روز منتظر بودیم ببینیم روزنامه‌ها چی می‌نویسند. چون آن‌وقت‌ها در زندان سیاسی زنان تلویزیون نبود که بتوانیم دادگاه ر دنبال کنیم. از همین روزنامه‌هایی که بعدازظهرها به ما می‌دادند می‌خواندیم. آن‌شب یکی از این روزنامه‌ها را آوردند که صفحه‌ اولش تیتر زده بودند حکم اعدام دانشیان و گلسرخی ابرام شده بود. روزنامه را نگهبان بند آورد. خب بچه‌ها همه خیلی ناراحت بودند. من تنها گفتم که خب بالاخره هر کسی یک‌جوری می‌میرد، چه بهتر که آدم اینطور با افتخار بمیرد. یعنی تنها عکس‌العمل من آن‌موقع این بود، واقعا این بود. بچه‌هایی که آنجا بودند تعدادی‌شان مذهبی بودند و تعدادی هم بچه‌های چپ بودند که بچه‌های مذهبی به خواندن قرآن پرداختند و بچه‌های چپ هم که همیشه سرود می‌خواندند.

این‌ شاید مسئله‌ شخصی من است...ببینید... شما با خسرو گلسرخی زندگی کرده بودید، دوستش داشتید و خبر ابرام حکم اعدام ان کسی را که دوست داشتید می‌شنوید. من نمی‌دانم فضای سیاسی یا فضای ایدئولوژیک آن‌موقع چه‌طور بوده ولی به نظر من با این اتفاق مهم زندگی‌تان سیاسی رفتار می‌کنید...

می‌دانید چرا؟ دقیقا می‌فهمم چه می‌گویید. می‌گویید، چطور ممکن است آدم... خب من خودم هم گمان می‌کنم که ۲۳سالم بود...

بله، شما خیلی جوان بودید آن‌موقع.
خسرو هم سنی نداشت، دو سال از من بزرگ‌تر بود. ببینید، در شرایطی شما باید سعی کنید که نشکنید. اگر خودتان را نگه ندارید، می‌شکنید و این شکستن اول برای خودتان بد است. از نظر روحی اصلا می‌افتید یک گوشه و بعد هم بیماری... دچار یک بیماری روانی می‌شوید. کاری که ما همیشه یاد می‌گرفتیم، یعنی توی خودمان، چون من وابسته به هیچ گروه و دار و دسته‌ای نبودم، چنانکه خود خسرو هم نبود. اما از اول بخودم گفته بودم. من تقریبا ۹ماه بود در زندان بودم، یعنی از همان فروردین تا بهمن. اصلا باور نمی‌کردیم که چنین اتفاقی بیفتد و حالا وقتی افتاده بود، دیگر چه باید می‌کردیم. یا می‌باید می‌نشستیم یک گوشه و خودمان را از بین می‌بردیم که واقعا خیلی سریع هم این اتفاق‌ها می‌افتد. یعنی اگر آدم به‌خودش مسلط نشد، فورا از بین می‌رود. منظورم این است که به لحاظ روحی‌ آدم مجبور است و وقتی آدم مجبور است واقعا باید عشق، دوست‌داشتن، عاطفه و همه‌ این چیزها را در گوشه‌ای از قلبش نگه دارد و خودش را نوع دیگری نشان بدهد که غیر از آنی‌ست که در درونش هست. یعنی واقعا درون آدم یک چیز دیگر بود، ولی بیرون آدم می‌باید یک چیز دیگری جلوه می‌داشت. تنها همین را می‌توانم بگویم، در رابطه با عشق و دوست‌داشتن، مخصوصا در آن دوره که گفتم، بالاخره دوران بحبوحه‌ جوانی ما بود و ما مثل همهف خیلی سریع به‌هم پیوند خورده بودیم. دیگر بچه‌ها هم همینطور بودند و اختصاصی ما دوتا فقط نبود. ولی باید جلوه ظاهری را کنترل می‌کردیم.

پس یک‌طوری رفتارتان سیاسی بود؟
دقیقا. گفتم که، آن‌موقع آنقدر جوان بودیم که من واقعا نمی‌توانم آن دوران را تحلیل کنم. ولی الان که از من می‌پرسید، برای اولین بارست که در همین لحظه به آن فکر می‌کنم که واقعا چه چیزی باعث شد که آدم یک چنین حرفی بزند؟ خب فقط برای اینکه بگوید من قوی‌ام؟ بله! حتما همین بوده که وقتی آن روزنامه را به من می‌دهند و من هم آن حرف را می‌زنم. فقط به‌خاطر همین است.

شاید آن روزنامه را می‌دهند به شما که شما بشکنید و شما می‌خواهید که ناکام بگذاریدشان.
دقیقا همین است، یعنی یک‌نوع مبارزه که آدم ناخودآگاه می‌کند، می‌دانید! یعنی به‌جز این چیز دیگری نباید باشد. ولی خب یاد و خاطره و همه‌ی این چیزها که تا امروز هم همیشه با آدم است، مخصوصا یک چنین آدم‌هایی که هر روز می آیند روی آنتن و می‌روند.

خانم گرگین! چشم‌های شما چه رنگی‌ست؟
چشم‌های من قهوه‌ای متمایل به مشکی.

چون داشتم شعری از خسرو گلسرخی می‌خواندم، الان پیش چشمم است. می‌گوید که ابریشم سیاه ...
ابریشم سیاه دو چشم‌ات خانه من است/ خانه‌ای که در آن خواب می‌روم. یک چنین چیزی. من الان جلویم نیست، بله! می‌گوید:«ابریشم سیاه دو چشم‌ات خانه‌ من است/ خانه‌ای که در آن خواب می‌روم و می‌میرم». یک چنین چیزی باید باشد.

بله. ابریشم سیاه دو چشم‌ات/ یادآور شبی زمستانی‌ست/ من بی‌ردا...
...بدون وحشت دشنه...

...شادمانه خواب می‌رفتم/ ابریشم سیاه دو چشم‌ات خانه‌ من است...

و خانه‌ای که در آن خواب می‌روم و می‌میرم.

و می‌میرم...
و می‌میرم. خیلی زیباست، بله؟

بله،‌ خیلی زیباست. می‌خواستم بپرسم این شعر را برای چشم‌های شما گفتند که خب دیگر تردیدی ندارم. برای چشم‌های شما گفته...
این را دیگر واقعا نمی‌دانم چه بگویم... نمی‌دانم، شعرهای زیادی دارد خسرو.پ مثل: «باید که دوست بداریم یاران/ باید که چون خزر بخروشیم/ فریادهای ما اگرچه رسا نیست/ باید یکی شود/ باید تپیدن هر قلب/ اینک سرود/ باید سرخی هر خون/ اینک پرچم/ باید که قلب ما سرود و پرچم ما باشد». این یک شعرخیلی بلند ا‌ست که در آن دوره خیلی طرفدار داشت.

این شعری که برایتان خواندم از این جهت چشمم را گرفت که یک خسرو گلسرخی‌ای را ما می‌شناسیم که سیاسی‌ست، می‌رود پشت تریبون دادگاه حرف‌های داغ سیاسی می‌زند و بعد انگار پاردوکسی که هست بین آن حرف‌های سیاسی‌اش و این شعرهای عاشقانه‌ قبل از اینکه بیایم با شما صحبت کنم چند لحظه من را گرفت.
در این شعر... اسمش هم هست «ابریشم سیاه دو چشم‌ات» می‌گوید: «بر تپه‌ها ‌بایست/ پریشان کن/ اینک هجوم فاصله‌ها را/ ای آمده ز عمق فراموشی/ در من عقاب منقلبی‌ هست/ که هرگز ز خستگی نرانده سخن/ هرگز نگفته: آری/ از من مخواه فرود آیم/ بگذار روی‌زردی بابک را/ هرگز به‌یاد نیارند». همین است دیگر، بله؟

بله، بله.
بعد می‌گوید: «ابریشم سیاه دو چشم‌ات/ یادآور شبی زمستانی‌ست/ من بی‌ردا/ بدون وحشت دشنه/ شادمانه خواب می‌رفتم/ ابریشم سیاه دو چشم‌ت/ خانه‌ من است/ آن خانه‌ای/ که در آن خواب می‌روم/ و می‌میرم». البته من تکه‌ای از این‌ور خواندم و تکه‌ای از آن‌ور. چون جلویتان هست و دارید می‌بینید، احتمالا شعر بلندی‌ست. بله می‌گفتید.

خب، این آدم سیاسی چطوری آن‌قدر عاشق بوده؟ چطور آن آدم عاشق این‌همه سیاسی بوده؟ آن‌همه شاعر بوده؟ این را برایمان تعریف کنید.
راستش این داستان یک داستان شخصی‌ست و ایکاش خودش می‌گفت. چون آن چیزی که در درون او می‌گذشت، شکافتن‌اش برای من کمی مشکل است، آن هم الان، بعد از این سی‌وچندسالی که گذشته. خسرو با عنایت به پیشینه‌ درخشان تفکری‌اش که همان عشق به مردم بوده، خیلی آدم عجیبی بود، خیلی دوست داشت مردمش را. در همین شعری که شما گفتید، می‌بینید همان قسمت اول، در همان ابریشم سیاه دو چشمت می‌گوید: در من عقاب منقلبی‌ست/ که هرگز ز خستگی نرانده سخن/ هرگز نگفته: آری/ از من مخواه فرود آیم... اصلا هم عاشقانه است هم یک‌نوع نظم فکری در آن هست. همه کارش همین بود...

تا آن‌جا که بگذار روی زردی بابک را/ هرگز بیاد نیارند...
بله، بله. می‌خواهم بگویم دور از سیاست نیست این که: «در انزوا چه کسی خواب آفتاب دید/ تا من به انتظار بمانم/ کنار دریچه/ و درخیال بال کبوتر/ سقوط کنم میان سیاهی». یعنی شما به هر بیت‌اش که نگاه کنید، می‌بینید حرفی دارد. درست است که شما را دوست دارد و درباره‌ی چشمان آد‌م‌ها می‌گوید یا محو یک عشق مشخص است، اما این عشق‌اش را جدا از آرمان درونی‌اش نمی‌داند و آرمانش هم مردمش‌اند. واقعا این‌طور بوده. یعنی آن‌چیزی که شما دیدید و در دادگاهش هم گفت. یعنی واقعیت‌اش این بوده. از خسرو حرف زیاد دارم که اگر کتابی را که دارم درمی‌آورم بخوانید آنجا هم می‌بینید که واقعا می‌شناسیمش.

دارید کتابی در مورد خسرو گلسرخی منتشر می‌کنید؟
نخیر. یک چیزی اختصاصاً در مورد او ولی در مورد او هم نوشته‌ام.

زندگی خودتان؟
بله دیگر، تقریبا یک چنین حالتی. بله... همه چی باهم است. زندگی‌... همان زندگی که خودمان هم به‌طور کلی در آن قرار گرفته‌ایم. ما، من، خسرو و دیگران. من نمی‌دانم این شعر قبل از اعدامش را هم دیده‌اید که می‌گوید: «خون ما می‌شکفد در برف/ برف اسفندی/ خون ما می‌شکفد بر لاله/ خون ما پیرهن کارگران/ خون ما پیرهن دهقانان».

روزگار یک دختر جوان شاعر و نویسنده که با یک پسر جوان شاعر و نویسنده ازدواج کرده بعد از این اتفاق بزرگی که در زندگیش می‌افتد به چه سمت و سویی پیش می‌رود؟
منظورتان آن دخترخانم است؟

منظورم همین دخترخانمی‌ست که الان دارم با او صحبت می‌کنم.
...که الان دیگر در سن...خب، زندگی من خیلی عوض شد، به دلیل... یعنی گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم به چه دلیل؟ به دلیل این‌که یک نام روی شانه‌ام بود که هرجا می‌رفتم و... هنوز هم که هنوز است هرجا که اسم من باشد، اسم او هم دنبالش هست اما هرجا اسم او باشد طبیعتا اسم من به‌میان نمی‌آید. نمی‌دانم، شاید این‌طوری باشد.

من اولا تمام کارهایم را اگر خوانده باشید، چه شعرها چه مقاله‌ها چه کتاب‌ها را همیشه به اسم خودم نوشتم، یعنی قبل از ازدواجم هم همین‌طور بود. وقتی من با خسرو آشنا شدم، به اسم خودم چیز می‌نوشتم، یعنی درهمه نشریات شعرها و کارهایم به اسم خودم بود.

عاطفه گرگین بودید و عاطفه گرگین ماندید؟
ماندم، یعنی می‌خواهم بگویم که همیشه می‌خواستم استقلال خودم را داشته باشم. چون زن یک شاعر شدم، چون زن یک نویسنده شدم، دلیل این نیست که باید تحت تاثیر کاراکتر او قرار بگیرم. به این دلیل سعی کردم که خودم باشم و خودم ماندم و تا حالا هم خودم هستم. اما بار خسرو گلسرخی همیشه به دوشم بوده، یعنی نتوانستم راحت زندگی کنم، در هیچ جا، در هیچ جا واقعا. هرجا رفتم با انگشت نشانم دادند که این همان است‌، مثلا زن فلانی‌ست. این هست که... سخت بود، خیلی سخت بوده برایم، ولی مجبور بودم که تحملش کنم و هنوز هم دارم تحملش می‌کنم.

هی‌چوقت نخواستید فاصله بگیرید؟
من خواستم، ولی نگذاشتند. فاصله... منظورتان فاصله‌ نامی‌ست یا...؟

فاصله‌ عاطفی، فاصله‌ نامی.
فاصله‌ عاطفی که خودبخود بوجود می‌آید، یعنی وقتی که شما ۳۰سال هیچ رابطه‌ کلامی، نگاهی، نشست و برخاست با کسی نداشته‌ باشید، فقط یک خاطره برایتان می‌ماند. درست است؟ خاطره هست. البته احترام، عشق و خاطره وجود دارد و این احترام همیشه هست. مخصوصا که من فرزندی از او دارم. آدم مگر می‌تواند چنین کسی را فراموش کند، آن‌هم وقتی همسرش بوده و پدر فرزندش؟ ولی فاصله‌گرفتن... من دقیقا منظورتان را نمی‌دانم،‌ چه نوع فاصله‌ای؟

زندگی مستقل از سنگینی نام خسرو گلسرخی؟
من فکر می‌کنم تمام دوران زندگی‌ام سعی کرده‌ام مستقل باشم. واقعا من نبودم که بخواهم زیر سایه‌ او زندگی کنم و همانطور که به شما گفتم، من همه کارهایم را حتی به اسم خودم می‌نوشتم. یعنی نوشته‌هایم و همه زندگی‌ام به اسم خودم بوده. ولی سایه‌ او بوده دیگر، یعنی خب آدم کمی نبود که مثلا به شکلی از خاطره‌ها برود بیرون. اگر از خاطره‌ مردم رفته بود بیرون، شاید برای من آسان‌تر بود. ولی چون در ذهن‌ها بود، این حضور او باعث می‌شود که من محدود باشم. من نخواستم. این را آن شرایط، شرایطی که ایجاد شده بود برایم بوجود آورده بود.

و شما هم، هم پای شرایط پیش رفتید؟
من هر کاری کردم، یعنی واقعا هر کاری کردم که بتوانم جدا کنم خودم را از این شرایط، یا نگذاشتند یا نشد و یا نتوانستم. می‌دانید! یعنی واقعا من زنی هستم که خیلی معقتد به استقلالم. در همان دوران کم زندگی‌مان هم خسرو گلسرخی می‌دانست که من یک آدم مستقل هستم به لحاظ ذهنی و اصلا کارم این‌طوری بود. هیچ‌وقت هم نه ایرادی داشت و نه اشکالی، چون بالاخره او هم یک آدم روشنفکر پیشرو بود و نمی‌توانست نظر دیگری داشته باشد. هر اتفاقی افتاد، بعد از نبودن او بود. یعنی این گره‌ای که به زندگی من زده شد، به این دلیل بود که او رفت و این رفتن باعث شد که... خب بالاخره من اول تحمل کردم و این تحمل برای احترام، یاد و همه این چیزها بود. و بعد سال‌ها گذشت، گذشت و دیدم همینطوری‌ست. حالا هم که دیگر به اوج رسیده، من همینطوری باز مانده‌ام. یعنی من واقعا بعد از رفتن او تنها ماندم، می‌دانید؟ و یا خواستند تنها نگه‌ام دارند. این دوتا در هر صورت هر دو هستند، نمی‌دانم کدامش را بپذیرم. ولی می‌گویم، در اراده‌ی من نبود که بتوانم کاری بکنم.

خسرو گلسرخی برای ابریشم سیاه دو چشم‌های شما این شعر را گفته و شعر قشنگی هم گفته. شما از شعرهایتان که برای خسرو گلسرخی گفته‌اید، چیزی برای ما می‌خوانید؟
یک شعر کوتاه هست، تازه درآمده. شعر کوتاه باشد یا بلند؟

فرقی نمی‌کند. هر شعری که شما فکر می‌کنید مناسب است. فکر کنید الان در یک مشاعره، وقتی که خسرو گلسرخی آن شعر را برای شما خوانده، شما می‌خواهید متقابلا برایش شعری بخوانید.
من یکی‌ـ دوتا شعر کوتاه برایتان می‌خوانم.

می‌شنویم.
بیا نگاه مرا پر کن/ از ملایمت عشق/ از نم باران/ از ایثار/ در عبور باد.

یک کار خیلی کوتاهتری دارم که همانموقع‌ها گفتم:

خیس/ خیس/ خیس منم/ خیس‌تر از باران.

یک کار دیگری هم دارم که می‌گویم:

من یک زنم/ و عاشق‌وار می‌گذرم/ برای تو نغمه می‌خوانم/ گیاهان می‌دانند/ برگ و باد می‌سراید/ نسیمی سرد در انتشار روز/ سوداگران دلگیر را/ به‌سوی زمین پرتاب می‌کند/ زمین به دست شورشگران/ دیگر زمین نیست/ و آفتاب از هراسی داغ می‌سوزد/ سپیدارها در دستان من شکوفه می‌دهند/ که در خیال دستهای من/ درخاک ریشه دوانده‌اند.

رادیو زمانه

S.A.R.A
30-04-2007, 10:07
من یک فدایی خلق ایران هستم شناسنامه من جزء عشق به مردم چیزی دیگر نیست . من خونم را به توده های گرسنه و پابرهنه ایران تقدیم میکنم و شما آقایان فلشیستهاکه فرزندان خلق ایران را بدون مدرکی به قتلگاه میفرستید ، ایمان داشته باشید که خلق محروم ایران انتقام خون فرزندان خود را خواهد گرفت . شما ایمان داشته باشید که از هر قطره خون ما صدها فدایی برمیخیزد و روزی قلب همه شما را خواهد شکافت ، شما ایمان داشته باشید که حکومت غیر قانونی ایران که ۲۸ سیاه مرداد به خلق ایران توسط آمریکا تحمیل شده در حال احتضار است و دیر یا زود با انقلاب قهر آمیز توده های ستم کشیده ایران درو و واژگون خواهد شد .
و ضمنا یک حلقه پلاتین ( طلای سفید ) و مبلغ یک هزار و دویست ریال وجه نقد به خانواده ام یا زنم بدهند .
"خون ما پیرهن کارگران ، خون ما پیرهن دهقانان ، خون ما پیرهن سربازان ، خون ما پرچم خاک ماست "


شاعر و نویسنده خلق ایران
خسرو گلسرخی

hamed29
28-06-2012, 19:47
در خيابان مردي مي گريد
پنجره هاي دو چشمش بسته ست
دست ها را بايد
به گرو بگذارد
تا که يک پنجره را بُگشايد ...

در خيابان مردي مي گريد
همه روزان ِ سپيدش جمعه ست
او که از بيکاري
تير سيماني را مي شمرد
در قدم هاي ِ ملولش قفسي مي رقصد
با خودش مي گويد :
کاش مي شد همه ي عقربکِ ساعت ها
مي ايستاد
کاش ترديد ِ سلام تو نبود
دست هايم همه بيمار پريدن هايي
از بغل ِ ديوارست ...
کاش دستم دو کبوتر مي بود

در خيابان مردي مي گريد ...









ويرانگري ، اساس نبرد است
ويرانگري
نويد ِ آبادي
هر آنچه ساختند
از خشت خشت
ويران باد ...

اي لاله هاي ميهن من
گلگونه هاي فسرده ،
گو بي شما
تاريخ را هر آنچه بسازند
ويران باد
آبادي ِ ضحاک ويران باد ...








"يک اگر با يک برابر بود ..."

معلّم پاي تخته داد مي زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زير پوششي از گَرد پنهان بود
ولي ‌آخر کلاسي ها
لواشک بين خود تقسيم مي کردند
وان يکي در گوشه اي ديگر "جوانان" را ورق مي زد
براي آنکه بي خود ، هاي و هو مي کرد و با آن شور ِ بي پايان
تساوي هاي جبري رانشان مي داد
با خطي خوانا به روي تخته اي کَز ظلمتي تاريک
غمگين بود
تساوي را چنين بنوشت :
"يک با يک برابر هست ..."
از ميان جمع ِشاگردان يکي برخاست ،
هميشه يک نفر بايد به پا خيزد .
به آرامي سخن سر داد :
تساوي اشتباهي فاحش و محض است ...
معلّم
مات بر جا ماند .
و او پرسيد :
اگر يک فرد انسان ، واحد ِ يک بود آيا باز
يک با يک برابر بود ؟
سکوتِ مُدهِشي بود و سوالي سخت
معلّم خشمگين فرياد زد :
آري برابر بود
و او با پوزخندي گفت :
اگر يک فرد انسان ، واحد ِ يک بود
آن که زور و زر به دامن داشت ، بالا بود
وانکه
قلبي پاک و دستي فاقد ِ زر داشت
پايين بود ...
اگر يک فرد انسان ، واحد ِ يک بود
آن که صورت نقره گون ،
چون قرص ِ مَه مي داشت
بالا بود
وان سيه چرده که مي ناليد
پايين بود ...
اگر يک فرد انسان ، واحد ِ يک بود
اين تساوي زير و رو مي شد
حال مي پرسم يک اگر با يک برابر بود
نان و مال ِ مفت خواران
از کجا آماده مي گرديد ؟
يا چه کس ديوار ِ چين ها را بنا مي کرد ؟
يک اگر با يک برابر بود
پس که پشتش زير بار ِ فقر خم مي شد ؟
يا که زير ِ ضربتِ شلاق لِه مي گشت ؟
يک اگر با يک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس مي کرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
- بچه ها در جزوه هاي خويش بنويسيد :
يک با يک برابر نيست ...

green-mind
26-05-2016, 16:04
پرندگان همه خیسند
گفت و گویی از پریدن نیست . .

در سرزمین ما
پرندگان همه خیسند

در سرزمینی که عشق کاغذیست
انتظار معجزه را بعید میدانم !

The Ghost Writer
09-10-2016, 17:36
مارکسیسم از عقده فقر نشأت میگیره و جز خرابی و کینه ورزی نتیجه ی دیگه ای نداره. البته نباید ملامتشون کرد. فکر کن دهه چهل... اونا نمیدونستن دارن چیکار میکنن.

تنها چیز قابل ستایش در مورد گلسرخی شجاعتشه.

Captain_America
10-10-2016, 14:19
مارکسیسم از عقده فقر نشأت میگیره و جز خرابی و کینه ورزی نتیجه ی دیگه ای نداره. البته نباید ملامتشون کرد. فکر کن دهه چهل... اونا نمیدونستن دارن چیکار میکنن.

تنها چیز قابل ستایش در مورد گلسرخی شجاعتشه.

در مورد چیزی که نمیدونید اظهار نظر نکنید ، نمیدونم از چه ایدئولوژی دفاع میکنید ولی هر چی که هست بدونید بد جوری تحت تاثیر رسانه های دروغ پرداز قرار گرفتید ، مارکسیسم ایدئولوژی هست که آزادی کامل انسان رو به رسمیت میشناسه و هیچ چیز بالاتر از این نیست.