PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : سعدی شیرازی



Asalbanoo
22-04-2007, 02:39
بومحمد مصلح بن عبدا... مشهور به سعدی شیرازی در قرن هفتم هجری در شیراز به دنیا آمده و در خانواده ای اهل دین و علم تربیت شده است. وی پس از تحصیل مقدمات علم، به بغداد می رود و در مدرسه نظامیه بغداد مشغول به تحصیل می شود. در این دوران تأثیر زیادی از آموزه های امام محمدغزالی می گیرد و در درس استادانی چون سهروردی شركت می كند.
بعد به حجاز و شام می رود و در پایان سفرهایش راهی حج می شود و با تجربه و دانش و وسعت نظر و جامعه شناسی جهانی، به شیراز باز می گردد. سعدی پس از بازگشت به شیراز، «گلستان» و «بوستان» را به ترتیب می نگارد و می سراید.
اما آنچه قصد داریم در این فرصت اندك به آن بپردازیم، سفرهای سعدی و تجربیاتی می باشد كه در نتیجه این مسافرتها به دست آورده است. نخست آن كه زبان سعدی بویژه در «گلستان» زبانی جهانی است. شعر سعدی نیز قید و بندهای جغرافیا و زمان را شامل نمی شود و هر انسانی در هر مكان و جغرافیایی آن را می فهمد و درك می كند.
محمدعلی فروغی درباره سعدی می نویسد: «اهل ذوق، اعجاب می كنند كه سعدی هفتصد سال پیش به زبان امروزی ما سخن گفته است. ولی حق این است كه ما پس از هفتصد سال به زبانی كه از سعدی آموخته ایم، سخن می گوییم.»
بنابراین، بسیاری نیز معتقدند كه شعر سعدی به همان اندازه كه تابع قواعد جغرافیایی محدودی نیست، توانسته به شناسنامه زبانی و فرهنگی مردم ما تبدیل شود.
شاید از مهمترین دلایل جهانی شدن شعر سعدی، وسعت نظر و تجربیات وسیع این شاعر پارسی گوی باشد. سفرهای متعدد و همنشینی و معاشرت با گروهها و آدمهای مختلف از اصناف گوناگون، سعدی را با ماجراها و داستانهای واقعی و ذهنی فراوانی آشنا می كند كه هیچ یك به محدوده و زمانه ای خاص مقید نشده اند.
سعدی مثل یك سالك واقعی، سفری را در عالم بیرون آغاز می كند و همزمان سفر درونی اش هم شكل می گیرد. همین ویژگی هم هست كه شعر او را بیش از آنكه محدود به مكان و زمان سازد، وسعتی فرا زمانی و فرا مكانی می بخشد.
نگاهی گذرا به ترجمه آثار سعدی به زبانهای دیگر، به راحتی نشان می دهد كه سعدی خیلی پیش تر از دیگر سخن سرایان نامدار پارسی زبان، شهرت جهانی یافته و در دل پیر و جوان جای گرفته است. این اشعار به زبان فهم خاص و عام نوشته شده اند و قبل از هر خصیصه دیگر، انسانی هستند و به درون انسانها نفوذ می كنند:
بنی آدم اعضای یك پیكرند
كه در آفرینش زیك گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
در سال ۱۶۳۴میلادی بخشهایی از گلستان به فرانسوی ترجمه شد. یك سال بعد، نخستین ترجمه آلمانی گلستان از روی متن ترجمه فرانسوی منتشر گردید. در سال ۱۶۵۱ میلادی، ترجمه گلستان به لاتین در آمستردام به چاپ رسید و سه سال بعد بازهم ترجمه دیگری مستقیماً از فارسی به آلمانی- توسط آدام الئاریوس- منتشر شد كه بسیاری، آن را سرآغاز مطالعات ایرانشناسی در ایران می دانند.
در همین سال، ترجمه هلندی گلستان و در سال ۱۷۷۴ ترجمه انگلیسی از گلستان و بوستان به چاپ رسید.
تنها در میان سالهای ۱۸۰۰ تا ۱۹۰۰ میلادی سه ترجمه به زبان فرانسه، ۷ ترجمه انگلیسی و ۸ ترجمه آلمانی از بوستان و گلستان منتشر شد. «هردر» و «گوته» در آثارشان از سخنان آموزنده و اخلاق گرایانه سعدی استفاده زیادی كردند و در ضمن توانستند این شاعر ایرانی را به جهانیان معرفی نمایند. یكی از بهترین ترجمه های آلمانی نیز ترجمه «فریدریش روكرت» زبانشناس و شاعر آلمانی می باشد كه از گلستان صورت گرفته است.
از ویژگیهای مهمی كه به شعر سعدی نسبت می دهند و باعث شده تا اشعار او در میان خاص و عام طرفداران زیادی داشته باشد، «سهل ممتنع» بودن شعر اوست.
اشعار سعدی ساده و روان هستند. شاید از عوامل مهم ساده بودن شعر او تجربیات عینی این شاعر و ظهور آن در شعرهایش باشد. سفر كردن و آشنایی با واقعیت و عینیات و حشر و نشر با اجتماع و گروههای مختلف مردم باعث شده تا شعر سعدی ساده و نزدیك به واقعیت باشد و به سادگی نیز درك شود و مورد پسند قرار گیرد. اكثر كارشناسان معتقدند بیشتر حكایتهای آثار سعدی بیش از آنكه ناشی از ذهنیت و تخیل شاعر باشد، برپایه ماجراهای واقعی نوشته شده اند، این نتیجه حاصل سلوك بیرونی شاعر است تا حركت درونی و ذهنی او. همین ویژگی هم مهمترین عامل دلنشینی حكایتها و داستانهای آثار سعدی است.
«حكیمی را پرسیدند: چندین درخت نامور كه خدای عز وجل آفریده است و برومند، هیچ یك را آزاد نخوانده اند مگر سرو را كه ثمره ای ندارد. این چه حكمت است؟ گفت: هر درختی را ثمره معین است كه به وقتی معلوم وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقت خوش است؛ و این است صفت آزادگان!»
نثرهای سعدی از طرف دیگر «ممتنع» هستند؛ یعنی با وجود این كه ساده به نظر می رسند، گفتن آنها سخت و دشوار است. این ویژگی به عمق اشعار سعدی بر می گردد. این شعرها در پس سادگی ظاهرشان، مفاهیم عمیقی را مطرح می كنند: «پادشاهی پارسایی را دید و گفت: «هیچت از ما یاد آید؟» گفت: «بلی. وقتی كه خدا را فراموش می كنم.»
ایجاز، انگاره های نمادین، لحن ظریف طنز و بسیاری ویژگیهای دیگر را هم می توان در آثار سعدی مورد بررسی قرار داد و به بحث گذاشت. در كنا رهمه این مشخصات باید به این نكته نیز اشاره كرد كه شعر او از جمله كاملترین اشعار فارسی است و زبان فارسی را باید پس از فردوسی مدیون بیان سعدی دانست.
مهدی نصیری
روزنامه قدس

Ahmad
22-04-2007, 08:44
☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید










سعدی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جدال توانگری و فقر در گلستان سعدی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


گفتار طرب‌انگیز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سيري در كتاب سعدي ، شاعر عشق و زندگي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


سيري در كتاب سعدي ، شاعر عشق و زندگي 2 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شكرين حديث سعدي‌ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


بوستان‌ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سعدی و نغمه‌ی ناساز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


درباره سعدي چه مي‏توان گفت؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حکایت سعدی برای روز پدر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])









اشعار





جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هر کس به تماشایی رفته‌ست به صحرایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


پروانه بسوخت خویشتن را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
وقتی دل سودایی، می‌رفت به بستان‌ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یا بیا که مرا با تو ماجرایی هست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آن سرو ناز بین که چه خوش می‌رود به راه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


یار آن بود که صبر کند بر جفای یار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چنان در قید مهرت پای بندم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


همه عمر برندارم سر از این خمار مستی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من از آن روز که در بند توام آزادم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


ای یار جفا کرده ی پیوند بریده! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بَسَم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


تو از هر در که باز ایی بدین خوبی و زیبایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به نام خدایی که جان آفرید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


دیدار تو حل مشکلات است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کسی که روی تو دیدست حال من داند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


این جا شکری هست که چندین مگسانند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
صلح است میان کفر و اسلام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


یارا بهشت صحبت یاران همدمست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جان من جان من فدای تو باد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دلِ هر که صید کردی نکشد سر از کمندت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])






بروزرسانی تا پست : 48#

Asalbanoo
22-04-2007, 08:44
بسیار گفته اند و شنیده ایم كه سعدی، بهترین عاشقانه سرای غزل پارسی است و حافظ، بهترین عارفانه سرای این سرزمین. من اصولاً با این تقسیم بندی موافق نیستم و احساس می كنم آنچه بزرگان اهل نقد و نقادی را به این سمت برده و به این نتیجه گیری رسانده، كاربرد نمادهای فراوان در غزل حافظ و بیان نسبتاً مستقیم اشعار سعدی بوده است.
البته، می توان گفت سعدی در تمام غزلهایش، با نگاهی عارفانه به اطراف می نگریسته است وقتی هم ذهن شاعر برای ما شفاف نباشد - كه قطعاً نیست- نمی توانیم به استعاره مند بودن شعر او پی ببریم.
اما آنچه مسلم است، سعدی در تغزل خویش بسیار عمیق تر از آن چیزی است كه در سنت ادبی ما به عاشقان نسبت داده می شده است. برای مثال، این دو بیت را با هم مقایسه كنید:
نظامی در گفتگوی مشهور و كم نظیر «خسرو و فرهاد» از قول فرهاد، مرگ را با پایان عشق معرفی می كند:
بگفتا: دل زمهرش كی كنی پاك
بگفت: آنگه كه باشم خفته در خاك
اما سعدی را حال و روز دگر است كه می گوید:
در آن نفس كه بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان كه خاك كوی تو باشم
به صبح روز قیامت كه سر زخاك برآرم
به گفتگوی تو خیزم، به جستجوی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
به خواب عافیت آن دم به بوی موی تو باشم
اما از این گذشته، ادبیات عاشقانه سعدی در تمام طول حكومت شعر عراقی بر شعر فارسی یك استثناست.بسیار از «سهل ممتنع» بودن شعر سعدی شنیده اید، اما من معتقدم او به گونه ای پنهان در نقاط متعددی، از تفكری شبه كودكانه بهره می گیرد و از تكنیك دشوار «تجاهل» در شعر كاملاً جدی خود استفاده می كند. این پدیده، آن زمان پررنگتر می شود كه رابطه جملات وی نیز به كمك این اتفاق می آیند:
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلا نرسیده
این تكنیك در این بیت آن قدر به وضوح به چشم می خورد كه در دو بیت به آن اشاره می كند:
بس در طلبت كوشش بی فایده كردیم
چون طفل دوان در پی گنجشك پریده
از سوی دیگر، برخورد استثنایی و هنجارگریز سعدی با بسیاری از صنایع بدیع شعر فارسی در كنار این برخوردهای ساده و دلنشین با زبان، كار سعدی را پیچیده تر از آن می كند كه در نگاه اول به نظر می رسد. در این میان، مهمترین نفش را «تشبیه» ایفا می كند.در تقسیمات سنتی «تشبیه»، بالاترین مرحله آن این همانی «مشبه» و «مشبه به» نام گرفته است.
اما سعدی به وضوح این سقف را می شكند و از این هم بالاتر می رود:
به زیورها بیارایند وقتی خوب رویان را
تو سیمین تن چنان خوبی كه زیورها بیارایی
حافظ با بهره بردن از همین تجربه است كه حدود صد سال بعد در بیتی شاهكار می سراید:
هلالی شد تنم زین غم كه با طغرای ابرویت
كه باشد مه كه بنماید زطاق آسمان ابر
ویا:
دگر حور و پری را كس نگوید با چنین حسنی
كه این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابر
وولی هر گاه هم كه سعدی ناچار به همین سقف قناعت می كند، معمولاً با دلنوازترین و نوآورترین تشبیه ها روبروییم.
بیتهایی ماندگار و زبانزد از سعدی با بهره گیری از این روش سروده شده اند:
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم كه جانم می رود
در این جا، ارتباط معشوق مهجور و جان انسان در همان سقف این همانی باقی مانده است، اما شاعر اجازه نداده است كه شعرش در جایگاه یك شعر معمولی تجلی یابد و برای بالاتر رفتن، مقدمات لازم را تدارك دیده است.
اما مهمترین اتفاق در شعر سعدی و در بهره بردن از این تكنیك، حضور اسلوب معادله های توانا و بدیع است:
خبرت خراب تر كرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن كه به تشنگان نمایی
از آشنایی بی بدیل سعدی با واژه آرایی در این بیت كه بگذریم، با ارتباطی شگفت روبه روییم. وقتی در انتهای مصرع نخست توقف می كنیم، از خود می پرسیم: «مگر چه خبری آمده كه جراحت جدایی را خراب تر كرده است؟» اما وقتی به مصرع دوم می رسیم، می فهمیم كه محتوای خبر اهمیتی نداشته و این ذات خبر است كه این بلا را بر سر راوی آورده است.
در این میان، نباید از كنار تركیب مؤثر و استثنایی «خیال آب روشن» به سادگی گذشت. «خیال» به ذات چندان روشن نیست، اما با زمینه سازی سعدی به راحتی به فعل كاملاً شفاف «نمایی» می رسد.
تو با این حسن نتوانی كه روی از خلق در پوشی
كه همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی
تو صاحب منصبی جانا، به مسكینان نیندیشی
تو خواب آلوده ای، بر چشم بیداران نبخشایی
این دو بیت واقعاً با مصاریع زوج خود با بهترینهای هزار سال شعر پارسی پهلو می زنند.
پیش از سعدی هیچ جا به خاطر ندارم آفتاب از جام و حور از جامه پیدا باشد. همچنین، بدیع است كسی این گونه بیداری را به سخره گرفته باشد.
اما این ادای دین مختصر به آستان حضرت سعدی را با نگاه به بیتی، به پایان می برم كه چند ماهی است ذهنم را عجیب درگیر خود كرده است. به عقیده من این بیت هم به گونه ای زیركانه و بسیار جذاب از همین اسلوب معادله سازی سعدی بهره گرفته است.
با این تفاوت كه اجزای متفاوتی از جملات هر دو مصرع به گونه ای زیركانه با قرینه معنوی حذف شده اند و حداكثر سخن، در حداقل كلمات گفته شده است. آن بیت را حتماً شنیده اید:
سل المصانع ركباً تهیم فی الفلوات
تو قدر آب چه دانی كه در كنار فراتی
این مؤلفه ها تنها گوشه ای از دلایلی است كه سبب شده غزل امروز هم را متأثر از سعدی بدانند و نگاهی تطبیقی می تواند این حضور را به عینه نشان دهد.

محمدرضا شالبافان
روزنامه قدس

Asalbanoo
22-04-2007, 08:46
فرهنگ ایران زمین همواره شاهد ظهور و بروز اندیشمندانی بوده است که بر بستری عرفانی و ملکوتی ارزش های دنیوی را نفی کرده اند. سرزمین سهروردی و ملاصدرا که هانری کوربن به درستی در باب متفکرانش می گوید؛ «برای آنها طی الارض کردن و راه رفتن روی آب و پدیدار شدن جهان روحانی و ارض ملکوت بسیار ارزشمندتر» است تا صحبت از دنیا و عدالت زمینی.
اما هر قاعده کلی استثنایی نیز دارد و می توان در برخی از متفکران این دیار رگه هایی از عقلانیت مبتنی بر دفاع از توانگری را رویت کرد. «جدال سعدی با مدعی» حکایتی است تامل برانگیز از گلستان سعدی که در آن سنت فقرپروری بر آمده از رویکرد عرفانی منکوب شده است. پیش از پرداختن به این بحث اشاره نکته ای بسیار مهم جلوه می کند. سعدی خود عارفی است ستایشگر اخلاق درویشی و این امر در جای جای فصول گلستان قابل رویت.
سعدی تنها در انتهای فصل آداب تربیت از توانگران دفاع می کند. باید اشاره کرد آنجا که سعدی روابط واقعی متن جامعه را شرح می دهد درویشی را می ستاید، اما در آرمان شهر خود روند منطقی امور توانگران را مدح می کند و این طرح باید گونه نیز در بستری عرفانی است که قطعا نباید گمان برد که توانگر سعدی فردی است که فایده انگارانه و بر بستر عقل ابزاری ثروت را می پسندد، توانگر سعدی همچنان مومن و موحدی است درویش صفت. در این روایت سه عنصر مدعی، سعدی و قاضی نقش ایفا می کنند که به شرح هر یک می پردازیم؛
● مدعی
مدعی نماد درویشانی است که تنها بر ذم توانگران سخن می گویند «توانگران مشتی مغرور، معجب نفور، مشتغل مال و نعمت، متفتن جاه و ثروت که سخن نگویند الا به سفاهت و... علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند» مدعی آن چنان خاک سرای ثروت را به توبره می کشد که گویی از تولید ثروت پلشت تر و زشت تر فرآیندی در عالم هستی وجود ندارد!
● سعدی
«توانگران دخل مسکینانند و ذخیره گوشه نشینان و مقصد زائران رکهت مسافران و...» این چنین است که سعدی زبان به مدح توانگران می گشاید زیرا می داند که فراغت و آسودگی با فقر و محنت و سعادت با تنگدستی قرابت چندانی ندارد.
او مستند به روایات مذهبی می گوید که فقر به کفر می انجامد. سعدی به زیبایی و در نهایت مهارت بر فواید و سودمندی توانگری صحه می گذارد و رابطه معاش، فراغت، آرامش را اینچنین بیان می دارد؛ «... بینی که حق جل و علا در محکم تنزیل از نعمت اهل بهشت خبر می دهد که اولئک لهم، رزق معلوم تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است و ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم» سعدی آن چنان بر رویکرد دنیا محور تاکید دارد که بیان می دارد؛ «صاحب دنیا به عین عنایت حق ملحوظ است و به حلال از حرام محفوظ» او در این حکایت دو سر طیف را در قالب مدعی و سعدی نمایان می سازد تا شخصیت معقول تری را خلق نماید؛ «قاضی».
● قاضی
اگر «مدعی» را واقعیت آن روز ایران زمین و «سعدی» را آرمان شهر عقلانی این ادیب فرزانه بدانیم، «قاضی» رجوع دوباره سعدی به واقعیت در متن گلستان است تا پس از آن در باب «آداب صحبت» سخن بگوید. قاضی شاهکار بی نظیر سعدی و به نوعی تصویری واقعی از شخصیت اوست. قاضی بر جدال سعدی و مدعی به حکم عدالت نظر می دهد. قاضی رویکرد رادیکال سعدی را نکوهش می کند «هر جا که گل است خار است و با خمر خمارست و به سر گنج مار است و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است».
در عین حال مدعی را پند می دهد که همه را به یک چوب نراند که «قومی بدین غط که شنیدی و طایفه ای خوان نعمت نهاده و دست گرم گشاده. طالب نامند و معرفت و صاحب دنیا و آخرت و...».
در اینجاست که بار دیگر سعدی به متن باز می گردد و فراموش نمی کند که یادی از «اتابک ابی بکر سعد» نماید که این دیار را اعتماد به سلطان نشاید. او آموخته است که در کنار قدرت زیست نماید و همواره بر طبل مخالفت با حاکمان نکوبد، سعدی با رویکردی تقدیرگرا و با زیرکی مبحث معیشت و اقتصاد را به قدرت نزدیک می کند و حتی استبداد ایرانی را توجیه می کند «عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارد. امید و بیم یعنی امید نان و بیم جان».
بسیاری از متفکران و اندیشمندان کنونی این دیار هر چند با رویکردی متفاوت و بر آمده از سامانه معرفتی مدرن، هم چنان به نوعی در مذمت توانگری سخن می رانند و در این راستا حاکمان را به طور مطلق بی نصیب نمی گذارند. اما سعدی در نقد خود بر جامعه و حاکم جانب عقل را رها نمی کند و همواره محافظه کارانه بر ارابه مخالفت می راند زیرا معتقد است
دگر ره چون نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم
او حتی جدال سعدی و مدعی را با بازگشت به رویکرد عرفانی خود و در جوی مملو از سکوت، تواضع و فروتنی به پایان می رساند و چنین پند می دهد:
مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش
که تیره بختی اگر هم بدین نسق مردی
توانگرا چون دل و دست کامرانت هست
بخور، ببخش که دنیا و آخرت بردی
فهم و درک رویکرد سعدی به عرصه فرهنگ نیازمند بررسی دقیق و موشکافانه اندرزنامه پربار وی گلستان است که منطقا در این مقال نمی گنجد. اما می توان اشاره کرد که گلستان سعدی در باب عقلانیت سیاسی از ظرفیتی بیش از آن چه برخی محققین ایرانی آن را در سیاست نامه خلاصه کرده اند برخوردار است.

محمد رضا نوربخش
روزنامه کارگزاران

Asalbanoo
17-06-2007, 12:49
● بررسی طنز سعدی در گلستان و بوستان


آسمان ادبیات کلاسیک فارسی پنج ستاره‌ی فروزان دارد: «سعدی»، «فردوسی»، «نظامی»، «حافظ» و «مولوی». در این میان شاید بتوان «سعدی» را معروف‌ترین و مردمی‌ترین شاعر فارسی دانست. روزگاری دراز، «گلستان» سعدی اولین کتابی بوده است که دانش‌آموزان در مکتب‌ها می‌‌خوانده‌اند و می‌آموخته‌اند و در طاق‌چه‌ی خانه‌ی هر فارسی‌زبان ادب‌دوستی در کنار قرآن، یک کلیات سعدی هم یافت می‌شده است.
«سعدی» خود در دیباچه‌ی «گلستان» می‌گوید: «ذکر جمیل سعدی در افواه عوام افتاده است و صیت سخن‌اش در بسیط زمین رفته و قصب‌الجیب حدیث‌اش هم‌چون شکر می‌خورند و رقعه‌ی منشآت‌اش چون کاغذ زر می‌برند...»؛ این پاره علاوه بر این‌که نشان از شهرت عالم‌گیر سعدی حتا در دوره‌ی حیات خودش دارد، این سئوال را به ذهن متبادر می‌کند که راز گیرایی کلام سعدی چیست؟

پاسخ به این سئوال بی‌شک دش‌وار است، با این وجود چندان دور از ذهن نیست که دو عامل مهم را در مقبولیت کلام سعدی بین عوام و خواص دخیل دانست. نوشته‌های «سعدی» مشحون از پند و اندرزهای اخلاقی، تلمیحات به احادیث و آیات قرآنی و اشارات مذهبی‌ست. پرواضح است که جامعه‌ی اخلاق‌زده و مذهب‌گرای ایران در طول تاریخ، توجه ویژه‌ای به مذهب نشان داده و هر آن‌چه را که رنگ و بوی مذهبی - اخلاقی داشته با جان و دل پذیرا شده است.
آثار سعدی نه تنها این خصوصیت را دارا هستند، بل‌که غالب آن‌ها به قول خودش «طرب‌انگیزست و طیبت‌آمیز» و آمیخته به «شهد ظرافت»، و این به گمان من دیگر عامل گیرایی کلام اوست. با این حلاوت کلام، سلاست قلم و ظرافت طبع، اگر سعدی در جای‌گاهی غیر از مقام ام‌روزش می‌بود، تعجب‌انگیز می‌نمود.

باری، پرسشی که حال پیش می‌آید این است که سر «طرب‌انگیز»ی و «طیبت‌آمیزی» و شیرینی سخن سعدی چیست؟ جواب دادن به این سئوال دیگر چندان سخت نیست؛ «طنز» سعدی‌ست که قند کلام اوست و راز تاثیرگذاری و جذابیت‌اش. با این‌که خیلی از آثار او مستقیمن طنز نیستند، اما نکته‌سنجی و خوش‌ذوقی طنازانه‌ی سعدی در تک تک سطور و کلمات نوشته‌ها و سروده‌های‌اش جاری‌ست؛ به خصوص در دو کتاب مهم او یعنی «بوستان» و «گلستان» می‌توان جلوه‌هایی بسیار زیبا و ناب از طنز یافت.
بررسی طنز سعدی موضوعی بوده است که در طی قرون بعد از او و در زمان ما هم‌واره مغفول مانده و آن‌طور که شایسته است تحقیقات و نوشته‌های مکتوب راجع به آن رقم زده نشده است. از این نظر می‌توان گفت که زنده‌نام «عمران صلاحی»، به نوعی چراغ اول پژوهش ویژه در زمینه‌ی طنز سعدی را روشن کرده است و اهمیت کتاب «گفتار طرب‌انگیز» او نیز هم‌این‌جاست.
«گفتار طرب‌انگیز» با عنوان فرعی «طنز سعدی در گلستان و بوستان» کتابی‌ست که در دو بخش جداگانه به تنقیب رگه‌های طنز سعدی در «بوستان» و «گلستان» می‌پردازد. احتمالن برای همه‌ی ما پیش آمده است که در هنگام مطالعه‌ی این دو کتاب و یا پاره‌های آن‌ها، گاه از رندی سعدی و طنز او لب‌خند زده‌ باشیم؛ «عمران صلاحی» با حوصله و دقت، تعداد زیادی از این حکایت‌ها، ابیات و تکه‌های طنزآمیز را استخراج کرده و با اشاراتی کوتاه و نکته‌پردازی‌هایی به جا، آن‌ها را نقل کرده است.

آن‌طور که مولف در مقدمه‌ی کتاب آورده ـ و از سیاق نوشتار هم پیداست ـ این یادداشت‌ها برای پخش از رادیو نوشته شده است و به هم‌این دلیل، به اقتضای نوع مخاطب‌اش ـ چندان دقیق و عمیق نیست. بخش عمده‌ای از متن کتاب شامل نقل حکایت‌های طنز است و ـ هم‌آن‌طور که اشاره کردم ـ چند خطی توضیح چاشنی آن‌ها شده است.
اگر بر مسند بی‌طرفی بنشینیم باید گفت که این کتاب می‌توانست خیلی به‌تر از این‌ها باشد و گمان نمی‌کنم خود زنده‌نام صلاحی هم با آن تواضع همیشه‌گی‌اش، ادعایی در این زمینه داشته و هم‌‌آن‌طور که در مقدمه‌ی کتاب هم ذکر کرده، گمان نمی‌کرده است که «قرار است روزی این مقاله‌ها به نام خود»ش کتاب شود: «[اگر می‌دانستم] بیش‌تر مطالعه می‌کردم و به‌تر می‌نوشتم و به قول عوام "بزن در رویی" کار نمی‌کردم!»؛ با این وجود، کتاب می‌تواند مدخل خیلی خوبی باشد برای جوانان و آنانی که با کلام سعدی چندان مانوس نیستند و آن‌ها را هم به خواندن آثار او ترغیب کند و هم آشنایی به نسبت خوبی با طنز زیبای سعدی برای‌شان فراهم آورد.

طنز «سعدی» نیازمند پژوهش‌های مفصل و دقیق است که جای‌شان خالی‌ست و هم‌آن‌طور که گفتم «گفتار طرب‌انگیز» می‌تواند گام آغازین تحقیقات مفصل و کامل‌تر بعدی باشد. «گفتار طرب‌انگیز» هم کوتاه است و هم بسیار خوش‌خوان و جذاب و خواندن‌اش بیش از یکی، دو ساعت زمان نمی‌برد. «غلام‌علی لطیفی» بر پایه‌ی تعدادی از حکایت‌های سعدی تصویرسازی‌های بسیار جالبی انجام داده که در کتاب آمده‌اند و بر جذابیت آن افزوده‌اند.


عمران صلاحی
پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی حوزه هنر

bb
12-01-2008, 17:15
« خلاف راه صوابست ... ذوالفقار

علي در نيام و زبان سعدي در كام ...» سعدي ، شيخ نويسندگان و شاعران ايران است ، و (شيخ ) كسي را مي گفته اند كه سال عمر او از پنجاه بيش تر بوده باشد، ولي تنها سال شرط نبوده ، بلكه در حقيقت شيخ كسي بوده است كه همراه با سن بالاتر، علم و تجربه او نيز بيشتر شده بوده است (1)، و سعدي با لحاظ كردن اين شرطها، شيخ شاعران و نويسندگان ايران است ، و كمتر كسي از اين جهت به پاي اومي رسد.

در اين نوشته ، سخن از دكتر محمد علي همايون كاتوزيان است و بررسي هاي او در باب سعدي و گلستان و بوستان وغزلهاي او زير عنوان سعدي ، شاعر عشق و زندگي . ولي پيش از اينكه در اصل موضوع وارد شوم يعني در نقد(2) كتاب ، كه به اشارت خود آن بزرگوار انجام گرفته ، لازم است چند جمله درباره خود دكتر كاتوزيان بگويم :

اين نفس جان دامنم برتافته است بوي پيراهان يوسف يافته است

كيميايي بود صحبت هاي او كم مباد از خانه دل جاي او

(مثنوي ، 3508 / 4 ; 1/125، نيك )

من ]علي اصغر حلبي [ نويسنده اين مقاله ، درباره ايشان مي گويم : انسان بزرگ و فرزانه يي است و اگر امروز ديوژن (3) زنده بود وبا چراغ دنبال آدمي زاده اصيل و شريف و فاضل و آزاده و نبيل مي گشت ، من دكتر كاتوزيان را به او نشان مي دادم و او قانع مي شد وچراغ خود را خاموش مي كرد! فضايل اخلاقي و انساني اين مرد بزرگوار بسيار است و براي بيان آنها مقالتي بل دفتري ديگر لازم است ، وليكن من اينجا تنها از (فضل ) او سخن خواهم گفت . دكتر كاتوزيان ، به تعبير پيشينيان ما (ذوفنون ) است : هم شعر مي گويد،هم شعر مي شناسد; هم اقتصاددان و عالم سياست است ـ چنانكه كتاب هاي او درباره نفت ايران و مرام و اسلوب در اقتصاد و... گواه اين مدعاست ـ ; هم عالم تعليم و تربيت است ; هم ادبيات ايران را به نيكي مي شناسد; و هم در تاريخ و ادبيات جديد صاحب نظر است ، وتحقيقات او درباره صادق هدايت و محمد علي جمالزاده كم نظير است ، و به زعم اينجانب بي نظير. و او هيچ يك از اين دو را برديگري ترجيح ننهاده است ، و اين نيز دال بر بزرگي و پختگي علمي و ادبي اوست . افلاكي مي گويد: (خليفه يي از... عارفي پرسيد كه :جنيد بزرگ تر است يا بايزيد؟ عارف جواب داد كه : از هر دو بزرگ تري بايد كه تفصيل تفضيل و بزرگي ايشان را بداند!) (مناقب العارفين ، 2/824، تحسين يازيجي ). اين انتخاب او بي دليل نبود، هر دو را بزرگ داشت و در تكريم ايشان زحمت ها كشيد و رنج ها بردو من از اين جهت نيز ارادتمند ايشان ام : به قول خواجه (ديوان ، 95، قزويني ): هر كس كه ديد روي تو بوسيد چشم من كاري كه كرد ديده من بي نظر نكرد يعني بر حسن انتخاب من آفرين گفت .



***

اما انتقاد. فصل اول كتاب ، در باب (جدل هاي سعدي ) است . نوشته اند (از سعدي دو جدل در دست است يكي در گلستان يكي دربوستان ) (صفحه 4) اما عبارت كتاب مشكل ساز است : (از سعدي دو جدل در دست است ، يكي در گلستان يكي در بوستان . جدل ـ ياچنانكه در گلستان آمده است جدال ـ را امروز به معناي مناظره مي گيرند...) اما راحت تر اين بود كه مي گفتند: در بوستان مي گويد:فقيهان طريق جدل ساختند / لم لااسلم در انداختند; و در گلستان مي گويد (جدال سعدي با مدعي ). ـ

در صفحه (6) مي نويسند (ضمنا طنزينه هم در اين حكايت هست كه از دست مؤلف در رفته )، اين كلمه را من ناتوان ـ كه در طنزكارهاي ناقابلي هم كرده ام ـ در متون قديم و در لغت نامه دهخدا و در دواوين فارسي نديده ام ، و ظاهرا خود كلمه (طنز) وافي به مقصود باشد، اما اگر حضرت ايشان اين تعبير را براي اداي معني (طنز) (Irony)ساخته باشد، آن مطلب ديگري است ، و اگر مقصوداز آن را بيان بفرمايند، اين ضعيف آن را در تاريخ طنز و شوخ طبعي در ايران و جهان اسلامي كه چاپ دوم آن نزديك است ، در (فهرست واژگان طنز و شوخ طبعي ) وارد خواهم كرد با ذكر نام نامي ايشان .

در مورد ابوالفرج بن جوزي و شهاب الدين حبش بن اميرك سهروردي و ديدار سعدي با آن دو مطالبي ياد كرده اند كه هم درست مي نمايد و هم نادرست . اينكه سعدي با سهروردي موسوم به شيخ اشراق ديداري داشته ، كسي از اصحاب ترجمه چيزي يادنكرده است نه صاحب تراجم الحكماء يعني ابن القفطي ، نه ابن خلكان صاحب وفيات الاعيان ، نه ابن ابي اصيبعه صاحب طبقات الأطباء.فاصله زماني آن دو نيز از صد سال بيشتر است . بويژه اينكه شيخ سعدي با اين (شيخ شهاب الدين يحيي بن حبش بن اميرك سهروردي ـ معروف به شيخ اشراق ـ در كشتي همسفر بوده ) (9 / سطرهاي 16 ـ 15). در اين مطلب منقول دو مشكل هست يكي اينكه شيخ اشراق ـ قاعده فيلسوف بوده است نه عارف ; دوم اينكه مأخذ اين قول ـ اگر وجود دارد ـ ياد نشده . يعني مأخذي ذكرنفرموده اند و در ماخذي كه اين بنده ياد كردم از اين ملاقات و همسفري ذكري به ميان نيامده است ، چه اين واقعه از نظر تاريخي تقريبا محال است .

- اينكه گفتم اين يحيي بن اميرك سهروردي فيلسوف بوده نه عارف ، براي اين است كه او در حكمه الاشراق (11 و 19، كربن ) ازافلاطون به احترام تمام ياد كرده ; در حالي كه ابوحفص عمر بن محمد سهروردي (وفات 632 هـ. ق .) كه صوفي و عارف بوده بافلاسفه و از جمله افلاطون و ارسطو دشمني نموده و در رشف النصايح الايمانيه في كشف القبايح اليونانيه (12 و 81، مايل هروي ) آن دورا (مخانيث دهريه ) و ملحد) ناميده است ! البته دكتر كاتوزيان به درستي ارتباط سعدي را با سهروردي عارف ياد كرده ، اما معلوم نيست چرا سهروردي فيلسوف (شيخ اشراق ) را مطرح ساخته است ؟!

ـ در همين صفحه (9) نوشته اند: شهرت اين عارف (از حبش بن اميرك خيلي كمتر است )، اين مطلب را مشكل مي توان پذيرفت ،چه سهروردي معروف به (شيخ اشراق ) هر چند نزد فيلسوفان مشهور بوده و قطب الدين شيرازي (وفات 710 ه''. ق .) كتاب او راشرح كرده و صدرالدين شيرازي (وفات 1050 ه''. ق .) از انديشه هاي او ياد كرده ، اما چندان شناخته نبوده ، و تنها از حدود 60 سال پيش كه هانري كربن كتاب حكمه الاشراق او را چاپ كرد شهرتي بهم زده است ، در حالي كه سهروردي عارف شهرت بيشتري داشته زيرا كتاب عوارف المعارف او در بسياري از حلقه هاي صوفيانه تدريس و خوانده مي شده و حتي به هند هم رسيده بوده و آن راترجمه و شرح كرده اند، و عزالدين محمود كاشاني (وفات 735 ه''. ق .) آن را به فارسي آزاد ترجمه كرده و با افزودن بعضي مطالب ازسوي خود آن را مصباح الهدايه ناميده ، و حاجي خليفه يازده (11) شرح و ترجمه از آن به فارسي و تركي ياد كرده است (كشف الظنون ،2/139، چاپ آستانه ، 1310 ه''. ق .) ]اين مطالب به نحوي ديگر در صفحات 63 ـ 60 تكرار شده [.

ـ در صفحات (12 ـ 9) بحث عالمانه يي كرده اند در باب داستانهايي كه سعدي درباره سفرهاي خود ياد كرده و آنگاه پرسيده اند كه (آيا همه اين داستانها حقيقت دارد؟ چون پيش از آن ]ظ : اين [ تقريبا همه باور داشتند كه آنچه سعدي در اين حكايات نقل مي كندتماما ناشي از تجربيات اوست ) (9) همين كه خود ايشان اين (تجربيات ) را (داستان ها) ناميده اند دلالت دارد بر اينكه اين سفرها وحضور در اين شهرها غالبا افسانه است براي پرداختن مقصود خود; ثانيا اينكه فرموده اند و پيش از آن ]ظ : اين [ تقريبا همه باورداشتند كه ... اين حكايات ناشي از تجربيات اوست )، سند و مدرك مي خواهد، يعني مثلا دولتشاه سمرقندي در تذكره الشعراء، يا جامي در نفحات الأنس ، و يا هدايت در مجمع الفصحاء و رياض العارفين چنين حرفي زده اند؟ ولي در اين ماخذ از اين قول خبري نيست .

ـ در صفحه (11) بحثي از (درويش ) و (درويشي ) مطرح كرده اند كه بسيار لطيف است اما اين عبارت كه (در دوره ما درويش ـتقريبا بدون استثنا ـ به گداياني اطلاق مي شد با سر و ريش نتراشيده و آلاتي چون كشكول و تبرزين ـ كه از جمله افزارهاي گدايي ....آنان ]بوده [ ـ پاره يي عبارات مبتذل صوفيانه مانند پهو حق علي مددپ ورد زبانشان بود)، اندكي از تحقيق به دور است ، زيرا درويش در متون فارسي به دو معني بكار رفته : يكي نادار، گدا و تهيدست ، مقابل مالدار و توانگر; ديگري زاهد و صوفي و عارف . مثلا در اين بيت سعدي (گلستان ، 110، فروغي ) به معاني سه گانه اول است :

درويش به جز بوي طعامش نشنيدي / مرغ از پس نان خوردن او دانه نچيدي

و نيز در اين بيت خواجه (ديوان ، 81، انجوي ):

پرسش حال دل سوخته كن بهرخدا / نيست از شاه عجب گر بنوازد درويش

اما در ابيات زير به معاني صوفي و زاهد و مرد خدا نزديك تر است (ديوان ، 35، قزويني ):

روضه خلد برين ، خلوت درويشان است

مايه محتشمي خدمت درويشان است

آنچه زر مي شود از پرتو آن قلب سياه

كيميايي است كه در صحبت درويشان است

گنج قارون كه فرو مي رود از قهر هنوز

خوانده باشي كه هم از غيرت درويشان است

اينجا (درويش ) يعني عارف ; و مولوي در اين بيت معروف آن را با (عامي ) برابر نهاده است (ديوان كبير، 2/122، فروزانفر):

عامي سخن از شنيده گويد / درويش هر آنچه ديده گويد

آنگاه نوشته اند (درويش را گهگاه نيز به معناي وارسته و حتي ـ اگرچه به ندرت ـ عارف نيز بكار مي بردند، ولي در اين مواردعباراتي چون (فلان كس آدم درويشي است ) بكار مي رفت ، تا (فلان كس درويش است ). اين دو عبارت مبهم است و معلوم نيست كه فرق آنها چيست ؟

ـ در صفحه (12) در شرح عباراتي از (جدال سعدي با مدعي ) كه مي گويد (... نه اينان كه خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند)در پاورقي چنين آمده است كه : (ابر در بابلي و آرامي به معناي دوست است و ابرار جمع آن . ابرار را امروزه ابرار مي خوانند). اولاسعدي زبان شناس نبود كه ريشه بابلي و آرامي كلمه ها را بداند; ثانيا كلمه مذكور در متون فارسي همواره به صورت ابرار ياد شده ، وحتي امروز نيز به فتح اول متداول است ; ثالثا در قرآن مجيد نيز بكار رفته است (ان الأبرار لفي نعيم و ان الفجار لفي جحيم ) (انفطار،82 / آيه 14) و به هر صورت سعدي و ديگران اين كلمه را أبرار جمع بر و بار عربي مي دانستند و از اين اشتقاق زبان شناسانه بي خبربودند ولي ظاهرا جناس ميان ابرار و ادرار ايشان را به اظهار اين قول تحريض كرده است . وانگهي ابرار به معني نيكوكاران است دربرابر فجار يعني بدكاران و سياهكاران ، نه به معني دوستان .

ـ در صفحه (13) رهبانيت [Monastic, or Single life =] در داستان زير به (زن نگرفتن ) معني شده ، وليكن ظاهرا يكي از معاني رهبانيت زن نگرفتن است و بايد معاني ديگري نيز را بر آن افزود: (شنيدم كه درويشي را با حدثي بر خبثي گرفتند، با آنكه شرمساري برد بيم سنگساري بود، گفت : اي مسلمانان قوت ندارم كه زن كنم و طاقت نه كه صبر كنم : لا رهبانيه في الاسلام ) ]در دين اسلام ـ برخلاف مسيحيت ـ زن نگرفتن روا نيست [. كه در اينجا اولاخبث يعني پليدي و (كار پليد و زشت ) مناسب تر است ; ثانيا رهبانيت ، يا چنانكه در متن قرآن مجيد آمده (رهبانيت ) يعني : رياضت راهبان و ترسايان و بريدن از دنيا و زن نخواستن در اسلام نيست ((و رهبانيه ابتدعوها ما كتبنا ها عليهم ) ـ حديد، 57 / آيه 27: ورهبانيتي كه آن را بدعت نهادند و از پيش خود برساختند ما آن را بر آنها واجب نكرديم ) ]باب هفتم گلستان : در تأثير تربيت ، 165،دكتر يوسفي [.

ـ در همين باب ، در عبارت (لذت عيش دنيا را لدغه اجل در پس است ، و نعيم بهشت را ديوار مكاره در پيش ...) مكاره ، به ضم اول ياد شده ، و ظاهرا درست نيست و معناي محصلي نمي دهد. و آن اصلا جمع مكره است يعني ناپسنديده ها، و آن اشاره به حديث (حفت الجنه بالمكاره و حفت النار بالشهوات ) (ر الفيض القدير في شرح الجامع الصغير، 3/389) است : پيرامون بهشت را چيزهايي فراگرفته كه ناخوش آيند نفس است ، و پيرامون دوزخ را شهوت ها و آرزوهاي نفس . يعني رسيدن به بهشت همراه با تحمل اموري است كه نفس انسان را خوش نمي آيد، و به دوزخ رفتن حاصل آرزو پروري و شهوت ورزيدن است

. ـ در صفحه (16) (زبرين ) با كسره ياد شده ، و آن ظاهرا درست نيست و هم در چند صفحه ديگر، زبر در برابر زير آمده .

ـ در صفحه (31) تهافت الفلاسفه غزالي به صورت تهافه الفلاسفه ياد شده و آن درست نيست (مرحوم دكتر زرين كوب نيز به همين صورت ياد كرده است در فرار از مدرسه )، چه ريشه و اصل كلمه از (هفت ) است و تاء زايده نيست كه به صورت (ـه ) نوشته شود. به همين ترتيب در همين صفحه تهافت التهافت درست است نه تهافه التهافه . بويژ فرانسوي و دكتر سليمان دنيا نيز كه هر دو، اين دوكتاب را چاپ كرده اند، آشكارا آن دو را به صورت تهافت الفلاسفه و تهافت التهافت قيد كرده اند; و اين ناتوان كه هر دو كتاب را ترجمه (و توضيح ) كرده ام در مقدمه تهافت الفلاسفه در اين باره بحثي آورده ام ـ كه به حضور انورشان نسخه يي از هر دو را تقديم خواهم كرد.

ـ مطلبي كه در صفحه (34) و (35) درباره (ضديت ) نداشتن سعدي با (علوم و متدلوژي عقلي و متافيزيك ) ياد شده و آنگاه قيدشده كه (همان شاعر در بوستان گفت : ره عقل جز پيچ در پيچ نيست ، اين مدعيان در طلبش بي خبرانند / كان را كه خبر شد خبري بازنيامد)، بسيار مبهم است و بايد گفت : سعدي و مولوي و حافظ و پيش از ايشان سنائي و عطار، با علم و فلسفه و (متدلوژي عقلي )ميانه يي نداشته اند چون اشعري مذهب بوده اند و اشاعره عقل ستيز بوده اند و اگر بخواهيم در اين باره بحث كنيم سخن دراز مي شوداما اجمالا چند نمونه از اين علم ستيزي و دشمني با عقل ياد مي كنيم . سنائي مي گويد (حديقه ، 182، مدرس :

عقل در راه عشق ]= ايمان ديني [ نابيناست / عاقلي كار بوعلي سيناست !

خردت را بران و دست مدار / بر خرد شرع مصطفي بگمار

چون بيوباردت نهنگ سقر / دست بر سر كني نيابي سر

)حديقه ، 442)

عطار مي گويد (منطق الطير، 227، گوهرين ):

كاف كفر اينجا بحق المعرفه / دوست تر دارم ز فاي فلسفه

نيست از شرع نبي هاشمي / دورتر از فلسفي يك آدمي

و مولوي مي گويد (مثنوي ، 3/1891 ; 2/1811، نيك ):

فلسفي گويد ز معقولات دون / عقل از دهليز مي ماند برون

اكثر اهل الجنه البله اي پسر / اين چنين فرمود سلطان البشر

بيشتر اصحاب جنت احمق اند / تا ز شر فيلسوفي مي رهند!

و باز در رد و ذم ابن سينا مي گويد (ديوان ، 2/1682):

درون سينه چون عيسي نگاري بي پدر صورت

كه ماند چون خري بر يخ ز فهمش بوعلي سينا!

bb
12-01-2008, 17:20
ـ در صفحه (76) (خيل بخيل و بدخواه و حسود و ناخوش (به اصطلاح خود او در پوستش ]؟[ مي افتادند) در اين عبارت : (درپوستش ) اشتباه مطبعي است و (در پوستين اش مي افتادند) درست است ; و در صفحه (77) (حسود را چه كنم كو ز خود به رنج دراست ) به صورت (حسود را چه كنم كاو ز خويش در رنج است ) ياد شده است ، هر چند كه معني تفاوت نمي كند.

ـ در صفحه (39) فتاده (در پاورقي )، (فتاده ) درست است زيرا كه حركت ألف محذوف را به حرف بعد مي دهيم مانند استاده وستاده و استاره و ستاره .

ـ در صفحه (41) (صادق زدگي ) (تأثر از نويسنده بزرگ و تواناي ايران صادق هدايت ) محسوس است و از اينكه سعدي : (تأمل ايام گذشته مي كرده ، و بر عمر تلف كرده تأسف مي خورده و سنگ سراچه دل را به الماس آب ديده مي سفته ) چنين استنباط شده كه سعدي به (حس بيهودگي ) يا پوچي (Absurdity =) رسيده و (آرزوي مرگ ) (death wish) كرده . و در اين باره شرحي آمده كه انصافا بامطالبي كه در تقرير اين معني بيان شده ، قابل اثبات نيست . چه ممكن است كسي بر ايام گذشته تأسف بخورد و سنگ سراچه دل را به الماس آب ديده بسنبد، ولي الزاما معناي آن اين نباشد كه حتما به پوچي رسيده ، و نتيجه آن نيز اين نباشد كه آرزوي مرگ مي كند و:(در اين اگر، مگري مي رود حكايت هست !)

ـ در صفحه (79( مصراع (ز گرگان بدر رفته آن تيزچنگي ) ياد شده ، ولي ، معروف (ز گرگان بدر رفته خوي پلنگي ) است .

ـ در صفحه (80) آمده (حتي سيرات و ترجمه احوال [Biography] پادشاهان و انبيا و اوليا...)، سيره و سير جمع آن معروف است و(سيرات ) معلوم نيست كه از كجا به قلم ايشان جاري شده ، و به احتمال زياد در عربي نباشد و اگر باشد جمع الجمع (سير) است .

ـ در صفحه (86) نشان داده اند كه داستان سفر سعدي به (سومنات ) و ديدن بتي (بتي ديدم از عاج در سومنات ) (به كللي ساختگي است ) ]بوستان ، 178 ـ 180، دكتر يوسفي [. و (اصل داستان ... يكي از ضعيف ترين حكايات سعدي است بويژه از اين جهت كه كاملابرخلاف شيوه معمول سعدي موجز و مختصر نيست ... هسته اصلي داستان چيست ؟ اينكه : در بتخانه سومنات بتي بود كه در هنگام نماز جماعت ناگهان دستهايش به هوا برمي خاست . من كه سعدي باشم كشف كردم كه يكي از خدام بتخانه از پس پرده يي ريسماني را مي كشد كه بر اثر آن دست هاي بت بلند مي شود و امت بي خبر را به اعجاب و پرستش وامي دارد. از قضا خادم مذكور دريافت كه من مكر آنان را دريافته ام . و چون بي شك مرا لو مي داد و كشته مي شدم ، اين بود كه او را كشتم و فرار كردم . و نتيجه داستان ؟ اينكه همانگونه كه سبب اصلي بلند شدن دست هاي بت آن خادم بود، سبب اصلي كارهاي ما نيز خداوند است :

يكي آنكه هر گه كه دست نياز / برآرم به درگاه داناي راز...

بدانم كه دستي كه برداشتم / به نيروي خود بر نيفراشتم

نه صاحبدلان دست برمي كشند / كه سررشته از غيب درمي كشند»

دكتر كاتوزيان نتيجه را درست گرفته است ولي به اين نكته توجه نداده است كه : تمام داستان براي اين ساخته و پرداخته شده كه اعتقاد اشعريانه شاعر بيان گردد كه : آدمي زاده كاره يي نيست و همه كاره خداست ، و او (هر كاري بكند مي تواند و هر حكمي كه بخواهد مي راند) زيرا كه (يفعل الله مايشاء) و (يحكم مايريد) (آل عمران ، 3 / آيه 40; مائده ، 5 / آيه 1)، چه به اعتقاد آن جماعت هركاري از خداست و حتي (ايمان فعل بنده نيست بلكه فعل خداست ) ]ـ برخلاف اعتقاد معتزله و شيعه كه ايمان را فعل بنده مي دانند[،چه آن جماعت استدلال به اين آيه مي كنند كه (و ما كان لنفس ان تؤمن الا باذن الله ) (يونس ، 10 / آيه 100) و هيچ كس را نمي رسد كه ايمان بياورد مگر به اذن و دستوري خدا; و هر كس از شما كه كاري مي كنيد خدا مي كند: او شما را آفريده است و همو كارهاي شما رامي آفريند ((والله خلقكم و ما تعملون )) ]صافات ، 37 / آيه [96 و شما هيچ چيزي نمي خواهيد مگر آنكه خدا بخواند. به عبارت ديگر: اشاعره قانون علت و معلول را رد مي كنند و بحث سبب و مسبب را به تهكم تسخر مي زنند و مي گويند (افعال الله لا يتعلل )كارهاي خدا چون و چرا برنمي تابد و تعليل عقلي نمي پذيرد. و متأسفانه قاطبه نويسندگان و شاعران ما ـ به جز تني چند انگشت شمار ـ اين مذهب را داشته اند. سنائي ، نظامي ، خاقاني ، حافظ و مولوي و سعدي همه اشعري مذهب بوده اند(4). اينك براي مثال تنهاچند نمونه ياد مي شود: سنايي در حديقه) 78 و 85 ـ 82) گويد:

هر هدايت كه داري اي درويش / هديه حق شمر نه كرده خويش !

هم از او دان كه جان سجود كند / كابر هم ز آفتاب جود كند

نوش دان هرچه زهر او باشد / لطف دان هر چه قهر او باشد

نيست علت پذير ذات خداي / تو به علت كنون چه جويي جاي ؟

كفر و دين پرور روان تو او است / اختيار آفرين جان تو او است

نظامي گويد (هفت پيكر، 14، وحيد(:

اي نظامي جهان پرستي چند / بر بلندي براي پستي چند

كوش تا ملك سرمدي يابي / و آن ز دين محمدي يابي

عقل را خود عقيده دارد پاس / رستگاري به نور شرع شناس !

مولوي مي گويد) مثنوي ، 1899 / 3 ; 6/2443، نيكلسن ):

هيچ برگي مي نيفتد از درخت / بي قضا و حكم آن سلطان وقت

كه اقتباس است از (و ما تسقط من ورقه الا يعلمها) (انعام ، 6 / آيه 59) و همو در انكار قانون عليت مي گويد (مثنوي ، 2/684 نيك ):

گفت پيغمبر كه يزدان مجيد / از پي هر درد درمان آفريد

ليك ز آن درمان نبيني رنگ و بو / بهر درد خويش ، بي فرمان او

سعدي نيز در همين داستان به دنبال حكايت ، همين نتيجه اشعريانه را از داستان مي گيرد:

پس اي مرد پوينده بر راه راست / تو را نيست منت ، خداوند راست

تكبر مكن بر ره راستي / كه دستت گرفتند و برخاستي !

و در قصايد و غزليات او اين معني بسيار آمده است (كليات ، 712، فروغي ):

بيچاره آدمي چه تواند به سعي و رنج / چون هر چه بودني است قضا كردگار كرد

او پادشاه و بنده و نيك و بد آفريد / بدبخت و نيك بخت و گرامي و خوار كرد

يا مي گويد (506):

اي هوشيار اگر به سر مست بگذري / عيبش مكن كه بر سر مردم قضا رود

يا مي گويد (792):

نصيب دوزخ اگر طلق بر خود اندايد

چنان در او جهد آتش كه چوب نفط اندود

قلم به طالع ميمون و بخت بد رفته ست

اگر تو خشمگني اي پسر و گر خشنود

گنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق

نبشته بود كه اين ناجي است و آن مأخوذ

مقدرست كه از هر كسي چه فعل آيد

درخت مقل نه آلو دهد نه شفتالود

قلم به آمدني رفت اگر رضا به قضا

دهي و گر ندهي ، بودني بخواهد بود!

و حافظ مي گويد (ديوان ، 27، قزويني ):

رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي

كه بر من و تو در اختيار نگشادست

يا مي گويد )همانجا، 61 و 126، قزويني ):

مزن ز چون و چرا دم كه بنده مقبل

قبول كرد به جان هر سخن كه جانان گفت

گر رنج پيشت آيد وگر راحت اي حكيم

نسبت مكن به غير كه اينها خدا كند!

ـ در صفحه (82) حكايت سعدي ياد شده كه (به جامع كوفه درآمدم )... (يكي را ديدم كه پاي نداشت سپاس نعمت حق بجاي آوردم و بر بي كفشي صبر كردم ) (گلستان سعدي ) در وسط اين دو عبارت سعدي عبارتي افزوده شده كه (و خون از پاهاي برهنه ام مي ريخت )، اين عبارت در گلستان نيست و دليل آن نيز ظاهرا اين است كه هركس پابرهنه باشد، حتما لازم نيست كه خون از پايش بريزد، زيرا سقراط و مسيح ... و بشر حافي (وفات ، 227 ه''. ق .) عارف معروف نيز چنين بوده اند يعني بي كفش بوده اند ولي ظاهراخون از پاهاي برهنه ايشان نمي ريخته است !

ـ در صفحه (95) چنين آمده است كه (تاريخ جهانگشا، كه به جهانگشاي جويني معروف شده (به غلط، چون (جهانگشا) ترجمه فارسي (چنگيز) است . پس اگرچه تاريخ چنگيز معنا دارد، چنگيز جويني ]هم [ بي معناست ) استنباطي عجيب است ، ولي ظاهرا اين شهرت بي اساس نيست ، چون مقصود اين است كه : تاريخ جهانگشاي ، كه نوشته عطاملك جويني است ، مانند اينكه مي گوييم گلستان سعدي يعني گلستان نوشته سعدي و ديوان حافظ يعني ديوان سروده حافظ شيرازي . و معلوم است كه در اين شهرت كسي كاري به اين نكته ندارد كه جهانگشا ترجمه فارسي چنگيز است بلكه مقصود اين است كه تاريخ جهانگشا تأليف يا تصنيف عطاملك جويني است .

ـ در صفحه (97( پاورقي سطر آخر، ظاهرا (حرقت ) به ضم اول و يا حرقت به فتح اول درست است نه به كسر حاء. ـ در صفحه (104)، چنين آمده كه (... محمود غزنوي سفير مخصوص فرستاد، و فرخي و بيروني و بوعلي و دو تن ديگر را به دربار خود دعوت كرد، كه شرحش در چهار مقاله هست ). در اين مطلب كه شرح آن در چهار مقاله (مقاله چهارم ، (طب )، 119/20،چاپ مرحوم دكتر معين ، زوار، 1333 ه''. ش .) آمده ، ذكري از فرخي نشده ، چه مي گويد: (ابوعلي و ابوسهل گفتند: ما نرويم . و اماابونصر عراق و ابوالخير خمار و ابوريحان رغبت نمودند كه اخبار صلات و هبات سلطان شنيده بودند). اما البته فرخي از شاعران سلطان محمود بوده است .

ـ در صفحه (105) سطر (10) شعر فرخي در تعزيت محمود غزنوي ياد شده به صورت :

(شهر غزنين نه همان است كه من ديدم پار...) كه معمولا به صورت (غزني ) خوانده مي شود و در ديوان او نيز چاپ دكتر محمددبيرسياقي (90، زوار، 1349 ه''. ش .) به صورت (غزنين ) آمده ، و اين براي آن است كه در شعر پارسي و تازي ، (يك حرف اضافه برتقطيع ) را جايز شمرده اند، چنانكه مولوي گويد (مثنوي ، بيت 1/40، نيك ):

آن يكي خبر داشت و پالانش نبود / چونكه پالان يافت خود خر مرده بود

و نظامي گويد (هفت پيكر، 358، وحيد):

آنكه چون چرخ گرد عالم گشت / عاقبت جمله را گذاشت و گذشت

مگر آنكه طبق يك نسخه بدل مصراع اول را به صورت (شهر غزنين نه آن است كه من ديدم پار) بخوانند، و در پاورقي ديوان فرخي ، (غزني ) هم ياد شده است .

ـ در صفحه (107) تعبير (هتكشان را پتك ) خواهند كرد، در كتب امثال و حكم و تعبيرات ديده نشد و مقصود را درنيافتم . لابد درروزنامه هاي دوره مشروطه بنظرشان رسيده و از نوك خامه جاري شده .

ـ در صفحه (110) بيت معروف منسوب به مولوي در مدح سنائي و عطار ياد شده ـ به صنعت حل يا تحليل ـ: (... مانند عطارنيشابوري و سنائي غزنوي ، كه مولوي اولي را (روح ) و دومي را (دو چشم او) مي خواند و با فروتني ادامه مي دهد كه : ما از پي سنائي و عطار آمديم ). اولا اين بيت به احتمال زياد از مولوي نيست ، زيرا كه در ديوان كبير چاپ مرحوم استاد فروزانفر نيامده ، و ظاهرا درديوان شمس چاپ هند همراه با دو بيت ديگر ياد شده است ، وليكن آن چاپ معتبر نيست و اشعار شاعران بسيار ديگر از جمله شمس مغربي در آن وارد شده است ; ثانيا اگر به فرض اينكه اين بيت از جمله اشعار مولوي باشد صورت درست آن چنين است كه : عطارروي بود و سنائي دو چشم او / ما از پي سنائي و عطار آمديم . چه معمولا روي ]= رخ و صورت [ با دو چشم تناسب و توازن دارد نه روح با دو چشم ، و شاهد آن مثلا ابيات معروف ابوالعباس مروزي است كه به قول عوفي نخستين شاعر پارسي بوده ، در مدح مأمون ،كه وي آن را در لباب الالباب (1/21، قزويني ـ براون ) آورده است :

اي رسانيده به دولت فرق خود تا فرقدين

گسترانيده به فضل و جود در عالم يدين

مر خلافت را تو شايسته چو مردم ديده را

دين يزدان را تو بايسته چو رخ را هر دو عين ...

ـ در صفحه (121) بيت سعدي به صورت (... / گرم چو عود بر آتش نهند غم مخورم ) ياد شده ، وليكن درست (غم نخورم ) است چه فعل نفي است نه نهي . و در ديوان سعدي (553، فروغي ) نيز به همين صورت يعني (غم نخورم ) آمده است ، و قطعا غلط مطبعي است .

ـ در صفحه (145)، مصراع دوم بيت (وز آن شيرين تر (الحان ) داستان نيست ) چاپ شده كه غلط مطبعي است و (الحق ) درست است . ـ

در صفحه (153) تعبير (حماسه هاي عشقي ) آمده كه يادآور مفهوم نقيضي (= Oxymoron) در ادبيات انگليسي است يعني استعمال كلمات مركب ضد و نقيض همچون (مهرباني خصمانه ) ("Cruel Kindness") در آن زبان ، و (رنگ بي رنگي )، يا (... سرمايه بي سرمايگي ) (عطار، منطق الطير، 717، چاپ دكتر شفيعي ) در زبان فارسي . ولي عشق جز حماسه است و "Lyric" و "Epic" دو مفهوم متفاوت است ، و جز تناقض گويي در اين باب محملي براي آن نتوان تراشيد. مثالي كه در كتاب (154 ـ 153) براي بيان اين معني يادشده خود جالب است و نشانگر نهايت شوربختي عاشق و گدايي او است ، و اين معني را چگونه (حماسه ) مي توان خواند. شعرسعدي را بخوانيد:

دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم بايد

اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي ...

حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان

اين توانم كه بيايم به محلت به گدايي !

عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت

همه سهل است ، تحمل نكنم بار جدايي

اين بيان همه ذلت و خواري است و شوربختي و گدايي ، و از كجاي اين بيان (حماسه ) سراغ توان گرفت ; مگر اينكه نفس عاشقي را حماست و شجاعت بخوانيم و اين اگرچه در مذهب عاشقان روا باشد باري در عالم واقع ، و در بيان انواع ادبي (= (Literarygenresروا نيست . ـ در صفحه (161( آمده است (به عبارت ديگر، سعدي اگرچه آدم بي سيستمي است ، يعني مجموعه آراء و اخلاقش را نمي توان در يكي از سيستم هاي موجود گنجانيد)، قسمت اول عبارت با نثر لطيف و فاخر نويسنده همخواني نمي كند، در اين باره ممكن است جناب ايشان در جواب من از قول سعدي بفرمايند:

قبا گر حرير است و گر پرنيان / بناچار حشوش بود در ميان

چو خرما به شيريني اندوده پوست / چو بازش كني استخواني در اوست

ندارد به صد نكته نغز گوش / چو زحفي ببيند بر آرد خروش

و حق به دست ايشان است ; اما اينكه (مجموعه آراء و اخلاقش را نمي توان در يكي از سيستم هاي موجود گنجانيد) شايدگنجانيدن آراء و عقايد او در يكي از (نظام هاي موجود) حاليه امكان پذير نباشد و اين كار البته لازم هم نيست چون سعدي معاصر مانيست ، وليكن مي توان عقايد (و آراء و اخلاق او) را در اصول مذهب اشاعره گنجانيد، همچنانكه عقايد و آراء و اخلاق همكيشان اوهمچون سنائي ، عطار و مولوي و حافظ و جامي را مي توان در همين چهارچوب يعني اشعريگري گنجانيد از جمله اينكه : زمام كارها به دست خداست و بشر هيچكاره است ; ايمان فعل خداست نه بنده (برخلاف معتزله كه گويند ايمان فعل بنده است وگرنه تكليف اعمال و پاداش قيامت بي اساس خواهد بود); جبر معتدل موسوم به (كسب )، حسن و قبح شرعي (نه عقلي ) و نفي قانون عليت و...

ـ در همين صفحه (161) آيه 72 از سوره فرقان (25) شده (اذا مروا باللغو مروا كراما) و چنين معني شده : وقتي خطايي مي بينيد به كرم درگذريد، و ظاهرا درست اين است كه : چون به خطايي ]و كار بيهوده يي [ بگذرند كريم وار درگذرند; و شايد نويسنده گرانمايه حاصل معني را ياد كرده اند نه ترجمه دقيق آيه را.

ـ در صفحه (164) باز تهافت الفلاسفه ، به صورت تهافه الفلاسفه آمده (ر تذكر صفحه 31)، و در همين صفحه آمده (به قول فرنگي ها (فيلسوف شرق )). اين تعبير البته دقيق نيست و شرق شناسان و غزالي شناسان عميق او را (فيلسوف ) نخوانده اند، چه او دراحياء و المنقذ من الضلال و همين طور در تهافت الفلاسفه به فلسفه و فيلسوفان به سختي تاخته است و به قول يكي از فاضلان (چنان ضربت مهلكي به فلسفه و علوم عقلي زده كه فلسفه پس از آن ديگر كمر راست نكرده است ) (دكتر سليمان دينا (مقدمه ) تهافت الفلاسفه ، 17، مصر، دارالمعارف ، 1958): (انه ]اي الغزالي [ طعن الفلسفه طعنه لم تقم لها بعد في الشرق قائمه ))، با اين وصف چگونه مي توان او را فيلسوف شرق خواند؟ شايد مناسب اين باشد كه او را (متفكر مسلمان ) خواند چنانكه سالها پيش مونتگمري وات دركتابي او را به همين نام ناميده است : (- W. Montgomery Watt , Muslim Intellectual : A Study of Al. Ghazali, Edinburgh, 1963).

هر چند ايشان نيز در پوشش كتاب (داخل صفحه ، او را فيلسوف متكلم (= (philosopher theologian خوانده است ! بعضي نيزهمچون ابن تيميه حنبلي (وفات ، 729 ه''. ق .) با طنز لطيفي گفته اند كه : (شيخ ما ابوحامد در شكم فيلسوفان داخل شد، آنگاه خواست كه از آنجا بدرآيد و نتوانست ) ((دخل شيخنا ابوحامد في بطون الفلاسفه ثم اراد ان يخرج منها فماقدر)، عبدالرحمن بدوي ، دورالعرب في تكوين فكر الأروبي ، 189، قاهره ، 1956).

ـ در صفحه (167) چنين آمده است كه (سعدي در بوستان ، بخصوص در باب سوم و نيز در بابهاي دوم و چهارم و هفتم ، در تئوري تصوف و درويشي داد سخن مي دهد، چنانكه اگر اين شعرهاي او را به دست كسي بدهند كه از تصوف و ادبيات آن سررشته داشته باشد ولي نداند كه اين شعرها از سعدي است ، به حق گمان خواهد كرد كه گوينده آنها از اجله شعراي صوفي است ...، منظورم برداشت او از آراء و روش هاي اصولي و اساسي و پاك و بي غش تصوف است ، و بازتاب آن در خلق و خو و رفتار و گفتار صوفيان بزرگ افسانه اي ـ معروف به پابدال پ ـ مانند جنيد بغدادي و شبلي نعماني و بايزيد بسطامي است ). قسمت اول اين اظهار بسيار لطيف و عالي و عالمانه است ، اما يك اشتباه رخ داده است ، و آن اينكه : شبلي نعماني (وفات ، 1332 ه''. ق .) دانشمند و مورخ هندوتباراردوزبان مؤلف شعر العجم و تاريخ علم كلام ، و سيره النبي و سوانح مولاناي روم است ، در قرن سيزدهم هجري و اوايل چهاردهم ; و حال آنكه شبلي معاصر جنيد كه مورد نظر نويسنده بزرگوار كتاب است ابوبكر دلف بن جحدر شبلي خراساني (وفات 334 ه''. ق .) صوفي عارف قرن چهارم است ، و علت اين اشتباه يكي اشتراك قسمتي از نام اين دو تن است و (اشتراك اسم دائم رهزن است ); و دومي احتمالا اتكاي مؤلف محترم به حافظه است ، كه آن نيز بلايي بزرگ است . راغب اصفهاني در محاضرات الادباء (1/40، بيروت )مي گويد (قتاده بصري ]محدث و مفسر، وفات 117 ه''. ق . [مي گفت : من هيچ چيز را فراموش نمي كنم ، ولي پس از چند لحظه گفت :اي غلام پاي افزار مرا بياور. غلام گفت : پاي افزار تو در پاي توست ; و او آن را فراموش كرده بود!) ((قال قتاده يوما ما نسيت شيئا قط،ثم قال في اثره : يا غلام ائتني بنعلي ، فقال الغلام : اليس نعلك في رجلك ؟ و كان قدنسيه )).

و اين اشتباه باز هم در صفحات 172 و 219 و 307 ]= شبلي نعماني از ابدال و مشايخ متصوفه )[ تكرار شده است .

ـ در صفحه )173) چنين آمده است كه (و بالاخره سعدي تكليف خود را با معجزاتي كه به صوفيان افسانه يي ، به ابدال ، نسبت مي دادند روشن مي كند) ]و در همين (پاراگراف )[ اين تعبير چند بار تكرار مي شود[. در اين عبارات مشكل اين است كه معجزه كارصوفي نيست ـ چه سعدي باشد كه متصوف است ، و چه بايزيد بسطامي باشد كه به تعبير ابن عربي در فتوحات (2/119): (قطب الصوفيه و امامهم ) بوده ـ بلكه معجزه كار نبي يا رسول است و در تعريف آن گفته اند: (معجزه ، كار خارق عادتي است كه از نبي سرمي زند با تحدي و دعوت به معارضه و نبودن معارض ) (خواجه طوسي ، نقد المحصل ، 111 ; ابن خلدون ، لباب المحصل ; 111، قاهره 1323)، و حال آنكه كار خارق عادت صوفيان و اوليا و عارفان را (كرامت ) مي گويند، و فرق آن با معجزه اين است كه در آن تحدي ودعوت به معارضه نيست ، چه صوفي مي گويد: هر كسي هم كه خدا بخواند اين كاري را كه من مي كنم انجام مي تواند داد. و سعدي درجايي مي گويد (بوستان ، 267، فروغي ):

«كرامت » جوانمردي و نان دهيست / مقالات بيهوده طبل تهيست

و اگر بفرمايند كه سعدي در جايي معجزه و كرامت را با هم آورده (كليات ، 463، قزويني ):

اينكه تو داري قيامت است نه قامت / وين نه تبسم كه معجز است و كرامت

در جواب مي توان گفت كه : اين به ضرورت شعر و اغراق بوده و شاعر جواز داشته اين دو را با هم بياورد، زيرا اديبان بزرگ گفته اند (يجوز للشاعر ما لا يجوز لغيره ) شاعر را رواست آنچه غير او را روا نيست . و اين معني يعني استعمال (معجزه ) به جاي (كرامت ) در صفحه (193، سطر 11) باز هم تكرار شده .

ـ در صفحه (177) در ضمن غزل :

دوش در صحراي خلوت گوي تنهايي زدم

خيمه بر بالاي منظوران بالايي زدم

اين بيت آمده است كه :

تاب خوردم رشته وار اندر كف خياط صنع

پس گره بر خبط خودبيني و خودرايي زدم

كه خياط يا نخ تاب با خيط يعني نخ تلازم دارد نه با خبط، زيرا خبط به معني اشتباه است ، و معلوم است كه بر خيط يعني نخ گره مي زنند نه بر خبط!

ـ در صفحه (182)، تعبير (به تذهيب اخلاق متمايل باشد) ياد شده كه اشتباه چاپي است ، و درست آن بي ترديد (تهذيب اخلاق )يعني آراستن خوي ) است .

ـ در صفحه (197) (اند بار حج پياده بگزاردم )، به صورت (پياده بگذاردم ) ياد شده كه درست نيست ، و اشتباه چاپي است . ـ

در صفحه (203) ]سعدي و پادشاهان [ اين عبارت عميق و دانشورانه آمده است كه (سعدي ، فيلسوف نبود. هيچ يك از شعراي ايران فيلسوف نبودند); و باز توضيحي بسيار مدلل داده اند كه توسعا معني فيلسوف كيست كه بسيار حكمت آميز و لطيف است ، امامي توان گفت كه قسمت دوم اين بيان مبهم است و مي توان پرسيد كه : كدام يك از شاعران غرب يا هر جاي ديگر ـ به معني دقيق كلمه ـ فيلسوف بوده است ؟ هر كس كه به فلسفه مي پردازد و در عين حال شعر هم مي سرايد، حتما او در يكي از آن دو جنبه بر جنبه ديگررجحان و تضلع مي يابد، بدين معني كه هر كس كه در بيان او عقل گرايي و تفلسف بر شعر بچربد او را فيلسوف شاعر مي توان خواند;و هر كس كه در بيانش عناصر شاعري همچون تخيل نيرومند و خلق تصورات بديع بر تفكر فلسفي صرف بچربد او را شاعرفيلسوف مي توان ناميد. از گروه اول هراكليتوس ، افلاطون ، اپيكور، ابوالعلاء معري ، ابن شبل بغدادي و خيام نيشابوري را مثال مي توان زد; و اما از گروه دوم مثال بسيار مي توان آورد چه آنان كه در شعر انديشه هاي عقلي و فلسفي را بيان كرده اند بسيارند، مثلاچوسر، هميلتن ، كالريج ، پوپ ، شكسپير، ولتر، گوته ، نيچه و در فرهنگ اسلامي و ايراني زهير بن ابي سلمي ، ابوتمام ، متنبي ، انوري ،جميل صدقي زهاوي و بسياري ديگر. پس قسمت اول بيان كه (سعدي ، فيلسوف نبود)، درست و متين است ، ولي (هيچ يك ازشعراي ايران فيلسوف نبوده اند)، بياني مبهم و (پارادوكسيكال ) (= (paradoxical مي نمايد.

ـ در صفحه (212) (زبردستي ) به فتح زاء ياد شده ، اما در مواضع ديگر به صورت (زبردستي ) به كسره (زاء) آمده و معلوم نشده كه (زبردستي ) درست يا (زبردستي )«

ـ در صفحه (225) (ملك ) به صورت (ملك ) چاپ شده كه اشتباه مطبعي است .

ـ در صفحه (226)، در عبارت معروف ( وحكما گويند كه : چاركس از چاركس به جان برنجند: حرامي از سلطان ، و دزد از پاسبان ،و فاسق از غماز، و روسپي از محتسب ; و آن را كه حساب است از محاسبه چه باك )، در كتاب گرانقدر ايشان به صورت (از محاسب چه باك است ؟) ياد شده است ، و احتمالا اشتباه چاپي باشد. و نيز آنجا كه در همين صفحه مي گويند (راوي در جواب حكايتي را نقل مي كند ـ كه با تفاوت هاي نسبه جزئي ـ پيش از سعدي در ادبيات فارسي نقل شده ).

اين حكايت در مثنوي مولوي (5/2538، نيك ) آمده :

آن يكي در خانه يي در مي گريخت / زرد روي و لب كبود و رنگ ريخت

صاحب خانه بگفتش «خير هست / كه همي لرزد تو را چون پير دست

واقعه چون است چون بگريختي / رنگ رخساره بگو چون ريختي ؟»

گفت « بهر سخره شاه حرون / خر همي گيرند امروز از برون »

گفت مي گيرند خر اي جان عم / چون نه اي خر رو تو را زين چيست غم ؟»

گفت « بس جدند و گرم اندر گرفت / گر خرم گيرند هم نبود شگفت »

بهر خرگيري برآوردند دست / جد و جد، تمييز هم برخاسته است

چونكه بي تمييز يانمان سرورند / صاحب خر را به جاي خر برند

و همه مي دانيم كه سعدي معاصر مولوي بوده . وليكن قبل از مولوي و سعدي نيز اين قصه را انوري نظم كرده (ديوان ، 2/701،مدرس ):

روبهي مي دويد از غم جان / روبه ديگرش بديد چنان

گفت « خير است بازگوي خبر / گفت خرگير مي كند سلطان

گفت تو خر نه اي چه مي ترسي / گفت آري وليك آدميان

مي ندانند و فرق نمي كنند / خر و روباهشان بود يكسان

زان همي ترسم اي برادر من / كه چو خر برنهندمان پالان

(ر حلبي ، خواندني هاي ادب پارسي ، صفحه 361، اساطير).

مؤلف محترم چون ظاهرا از حافظه چيز مي نوشته اند در اين داستان شتر و خر را بهم مخلوط كرده اند، چه در داستان انوري ومولوي موضوع (خرگيري ) است ، اما در گلستان به (شترگيري ) مبدل شده . هم در اين داستان دو تعبير (كه را) (در نقل ايشان (كرا)آمده و به (كسي را كه ) معني شده ، و حال آنكه معني آن (چه كسي را) است ، و (اگر... گرفتار آيم كه را غم تخليص من دارد) آمده ، كه ظاهرا (باشد) درست است . ولي اگر مقصودشان از (تفاوت هاي نسبه جزئي ) همين تفاوت باشد، اين انتقاد وارد نيست.

ـ در همين صفحه (226) (فاسق ) در عبارت شيخ ، به (دوست زن شوهردار) معني شده . اين البته معناي عاميانه و غيرادبي اين كلمه است مثلا در رمان Lady Chaterly''s Lover(فاسق ]= معشوق [ خانم چترلي ) از D.H. Lawrence (وفات ، 1930). اما دراصطلاح ديني ـ كلامي فاسق كسي را گويند كه به اصول دين اعتقاد دارد، شهادتين را مي گويد ولي به فروع دين هميشه عمل نمي كند، مانند اينكه نماز نمي خواند و يا روزه نمي گيرد و يا خمر مي خورد (ر جرجاني ، تعريفات ، 143).

ـ در صفحه (240) چنين آمده است كه (اين درست است كه در آثار سعدي نشاني ـ يا چندان نشاني ـ از انقلابيگري ، آن چنان كه در آثار ناصر خسرو سخت بارز است ، به چشم نمي خورد...) مي توان پرسيد كدام اثر ناصرخسرو است كه در آن از (انقلابيگري )سخن رفته ؟ كه با صفت (سخت بارز) نيز بر آن تأكيد شده است ؟ و آيا اساسا مفهوم انقلاب (Revolution) را به چنان نوشته ها و اثرهاـ اگر چنين چيزي بوده باشد، و در آن زمان ـ اطلاق مي توان كرد؟

ـ در همين صفحه راجع به حافظ چنين آمده : (حافظ اگرچه با دربار رابطه داشت شاعر درباري نبود. اما در غزلهايش تقريبا يك كلمه نقد و انتقاد ]از ستم [ و تشويق به عدل و احسان نيست ، و در خيلي از آنها پادشاهان و وزيران را به كمال ستايش كرده است ...) اين مطلب را از چند نظر مورد مناقشه مي توان قرار داد: اولا: در تصديق اين نكته كه اشارات سعدي به عدل و احسان بيش تر از حافظاست حق با نويسنده گرامي است ، اما در ديوان حافظ نيز اشاره ها و ايهام هاي صريح و طنزآميز در دعوت به عدل و احسان كم نيست ،و اينك چند نمونه :

ساقي به جام عدل بده باده تا گدا

غيرت نياورد كه جهان پر بلا كند

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال

پادشاهي كه به همسايه گدايي دارد

ستم از غمزه مياموز كه در مذهب عشق

هر عمل اجري و هر كرده جزايي دارد

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق

گوشه گيران را ز آسايش طمع بايد بريد

دور فلكي يكسره بر منهج عدل است

خوش باش كه ظالم نبرد راه به منزل !

جويبار ملك را آب روان شمشير تست

تو درخت عدل بنشان بيخ بدخواهان بكن

گر همه خلق جهان بر من و تو حيف برند

بكشد از همه انصاف ستم داور ما

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتش به مي صاف مروق نكنيم

شاه تركان سخن مدعيان مي شنود

شرمي از مظلمه خون سياووشش باد!

زيركي را گفتم « اين احوال بين »خنديد و گفت

«صعب روزي ، بلعجب كاري ، پريشان عالمي »

ز مهرباني جانان طمع مبر حافظ

كه نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

جمع كن به احساني حافظ پريشان را

اي شگنج گيسويت مجمع پريشاني

شاه را به بود از طاعت صد ساله و زهد

قدر يك روزه عمري كه در او داد كند.

ثانيا مفهوم (عدل ) چه در زبان سعدي و چه حافظ، آن معنايي را ندارد كه ما امروزه از آن استنباط مي كنيم و يا از شنيدن آن به ذهن ما متبادر مي شود. مثلا معني عدل (Justice=) در مذهب ماركس (وفات ، 1883) و حتي در مذهب جان رالس (5) (1921-) كه عدل را به انصاف (Justice - as - Fairness =) تأويل كرده و كتابي كلان در اين باره نوشته (6) يك چيز است ، و بيان اين دو شاعر نامدارفارسي از قماش ديگر. هم حافظ و هم سعدي هر دو اشعري مذهب اند و اصل (عدل ) را به شيوه معتزله و شيعه اصلا قبول نمي كنندبدين معني كه هم از نظر اصول دين به عدل اعتقاد ندارند و هم از لحاظ سياسي عدل را نمي پذيرند! از نظر اصول دين براي اينكه مي گويند: قول به اينكه : خدا بايد عادل باشد، سخني گستاخانه است و تكليف معين كردن است براي خدا زيرا كه او بندگان خويش را از عدم بوجود آورده و مالك در ملك خود هر گونه تصرف مي تواند بكند و هيچ آفريده را حق اعتراض بر او نيست . مثلا اگر خداهمه بندگان خوب و نيكوكار خود را به دوزخ ببرد و همه بندگان گناهكار و بد خود را به بهشت ، هيچ كس اعتراضي نمي تواند بكند.همين سعدي مي گويد (بوستان ، 229، فروغي ):

يكي حلقه كعبه دارد به دست / يكي در خراباتي افتاده مست

گر اين را بخواند كه نگذاردش ؟ / ور آن را براند كه باز آردش ؟

نه مستظهر است اين به اعمال خويش / نه آن را در توبه بسته است پيش

و پيش از او نظامي اين معني را صريح تر بيان كرده است آنجا كه مي گويد (خسرو و شيرين ، 434، وحيد):

bukharamagazine

bidastar
03-07-2008, 12:00
نويسنده: عباس رنجبر كلهرودي
كارشناس ارشد زبان و ادبيات فارسي

‌مقدمه‌
سخن‌ گفتن‌ از«استاد سخن‌» سعدي،‌ افصح‌ المتكلمين‌،كار بسيار مشكلي‌ است‌ و آنگونه‌ كه‌ آثارش‌ به‌ صفت‌ سهل‌ ممتنع‌ مشهور است ، ‌سخن‌ گفتن‌ در بارة‌ خود او نيز چنين‌ است‌. در آسمان‌ ادبيات‌ ايران‌ ستاره‌هاي‌ فراواني‌ درخشيده‌اند: فردوسي‌، نظامي‌، عطّار، سنايي‌، مولوي‌، حافظ‌، سعدي‌ .... و بي‌شك‌ سعدي‌ يكي‌ از درخشان ترين‌ اين‌ستاره‌ها است‌. اگر چه‌ به‌ قولي‌ «زندگي‌ اديب‌ پس‌ از مرگش‌ آغاز مي‌شود.» 1 ليكن‌ سعدي‌ اديبي‌ است‌كه‌ " صيت‌ سخنش" ‌ قبل‌ از مرگ‌ "در بسيط‌ زمين‌" رفته‌ است‌

بي‌ شك‌ سعدي‌ يكي‌ از پايه‌هاي‌ بناي‌ استوار ادب‌ پارسي‌ و محصول‌ شعر و نثر او تشكيل‌ دهندة‌يكي‌ از برازنده‌ترين‌ اندامهاي‌ پيكره‌ي‌ شكوهمند فرهنگ‌ كنوني‌ ماست‌. پند سعدي‌ كه‌ مايه‌ گرفته‌ ازمعارف‌ قرآن‌ و حديث‌ است‌، همواره‌ نقش‌ زرين‌ خاطر پندآموزان‌، و زبان‌ فصيح‌ و صريح‌ او راز گشاي‌گنجينه‌هاي‌ معاني‌ براي‌ دلهاي‌ جوينده‌ و مشتاق‌ بوده‌ است‌...»2
«آثار باقي‌ مانده‌ از سعدي‌، بهترين‌ گواه‌ بر اين‌ واقعيت‌ است‌ كه‌ او نه‌ تنها شاعر و نويسنده‌اي‌ تواناو كم‌نظير است‌، بلكه‌ فرزانه‌اي‌ است‌ خردمند، كه‌ در علوم‌ ديني‌ و اخلاقي‌ و حكمت‌ عملي‌ و عرفان‌ وسياست‌ و شناخت‌ اجتماع‌ متبحّر و صاحب‌نظر است‌ و استادي‌ او خصوصاً در اين‌ مي‌باشد كه‌ قادراست‌ از تمامي‌ اين‌ اطلاعات‌ وسيع‌ و متنوع‌ در بيان‌ مواعظ‌ و نگارش‌ داستان‌ها و تمثيل‌هاي‌ آموزنده‌و سرودن‌ غزليات‌ پر شور و مثنوي‌ها و قصايد نغز و بديع‌ سود جويد و آنها را به‌ زباني‌ ساده‌ و شيرين‌ به‌شيوه‌اي‌ سهل‌ و ممتنع‌ كه‌ قابل‌ استفاده‌ي‌ همگاني‌ باشد، بيان‌ كند...»3
زندگي‌
يكي‌ از موضوعهايي‌ كه‌ هميشه‌ محققان‌ و انديشمندان‌ را به‌ خود مشغول‌ نموده‌ است‌، زندگي‌شاعران‌ و انديشمندان‌ دوره‌هاي‌ پيشين‌ است‌. غالباً، تاريخ‌ تولد، نام‌ صحيح‌، نام‌ پدر، و حتي‌ تاريخ‌فوت‌ آنان‌ مبهم‌ است‌ و اين‌ ابهام‌ موجب‌ برانگيختن‌ بحث‌هاي‌ فراواني‌ شده‌ است‌ در مورد سعدي‌ نيزچنين‌ است‌. نام‌، كنيه‌، لقب‌، تاريخ‌ تولد، تاريخ‌ وفات‌ و مسافرت‌هاي‌ او به‌ شدّت‌ مورد اختلاف‌ است‌ وهر يك‌ از صاحب‌نظران‌ براساس‌ شواهدي‌ از آثار سعدي‌ و به‌ ظّن‌ خود در اين‌ باره‌ مطالبي‌ را بيان‌داشته‌اند. 4

نام‌ و شهرت‌:
بعضي‌ او را مشرف‌الدين‌ يا شرف‌الدين‌، برخي‌ مصلح‌ الدين‌ عبدالله‌ و كنيه‌اش‌ را ابومحمد مي‌دانندنام‌ و كينه‌ و القاب‌ كامل‌ او در كتاب‌ تاريخ‌ ادبيات‌ دكتر ذبيح‌الله‌ صفا به‌ شرح‌ زير آمده‌ است‌: «الشيخ‌الامام‌ المحقق‌ ملك‌ الكلام‌ افصح‌ المتكلمين‌ ابو محمد مشرف‌ الدين‌ (شرف‌ الدين‌) مصلح‌ بن‌ عبدالله‌بن‌ مشرف‌ السعدي‌ شيرازي‌» 5

تولد:
تولد سعدي‌ بدرستي‌ معلوم‌ نيست‌. باتوجه‌ به‌ قراين‌ و شواهد موجود سال‌ تولد او را عده‌اي‌ 585 وعده‌اي‌ 606 هجري‌ و عده‌اي‌ نيز سال‌هاي‌ ديگري‌ بين‌ دو سال‌ ذكر شده‌ دانسته‌اند كه‌ سال‌ 606بيشتر مورد قبول‌ قرار گرفته‌ است‌.
وفات‌:
تاريخ‌ دقيق‌ وفات‌ شيخ‌ نيز جاي‌ تأمل‌ دارد. و در اين‌ باره‌ نيز اختلاف‌ نظر وجود دارد به‌ هر صورت‌تاريخ‌ وفاتش‌ را در بين‌ سال‌هاي‌ 690 تا 695 نوشته‌اند.

مسافرتها:
در اقصاي‌ عالم‌ بگشتم‌
بسي‌ بسر بردم‌ ايام‌ با هر كسي‌
تمتع‌ به‌ هر گوشه‌اي‌ يافتم
‌ زهر خرمني‌ خوشه‌اي‌ يافتم‌ 6
سعدي‌ در اثار خود از سفر به‌ عراق‌، حجاز، شامات‌، بلخ‌ باميان‌، كاشغر، هندوستان‌، يمن‌، مصر،حبشه‌، مغرب‌، آسياي‌ صغير، بيت‌ المقدس‌، آذربايجان‌ و ...سخن‌ رانده‌ است‌. امّا اين‌ نكته‌ كه‌ آياسعدي‌ به‌ تمام‌ نقاطي‌ كه‌ از آن‌ نام‌ برده‌ است‌، مسافرت‌ كرده‌ باشد، جاي‌ ترديد است‌.

آثار:
آثار منثور و منظوم‌ سعدي‌ شامل‌ بيست‌ و سه‌ ساله‌ به‌ شرح‌ زير مي‌باشد:
1- ديباچه‌
2- مجالس‌ پنجگانه
‌ 3- پنج‌ سوال‌ شمس‌الدين‌ صاحبديوان‌ و جواب‌ شيخ‌ به‌نظم‌
4- سوال‌ سعدالدين‌ نطنزي‌ به‌ نظم‌ در باره‌ عشق‌ و عقل‌ جواب‌ شيخ‌ به‌ نثر
5- نصيحت‌الملوك‌
6- شرح‌ ملاقات‌ شيخ‌ با اباقاخان‌
7- بوستان‌ يا سعدي‌ نامه
‌ 9- قصايد عربي‌
10- قصايد فارسي‌
11- مراثي‌
12- ملمّعات‌ و ترجيعات
‌ 13- طيّبات‌
14- بدايع‌
15- خواتيم‌
16- غزلّيات‌
17- صاحبيه‌
18- مقطّعات‌
19-رباعيات‌
20- مفردات‌
21- هزليّات‌
22- خبيثات‌
23-گلستان‌ .
از ميان‌ آثاري‌ كه‌ برشمرديم‌ گلستان‌ و بوستان‌ اعتبار ويژه‌اي‌ دارند. در اين‌ رساله‌ اگرچه‌ گوشه‌چشمي‌ به‌ كلية‌ آثار شيخ‌ داشته‌ايم‌ ليكن‌ مآخذ اصلي‌ اين‌ تحقيق‌ گلستان‌ و بوستان‌ بوده‌ است‌ از اين‌رو به‌ اجمال‌ اين‌ دو اثر گران‌ بها را معرفي‌ مي‌كنيم‌.
گلستان‌:
گلستان‌ بي‌گمان‌ زيباترين‌ اثر منثور فارسي‌ است‌ و حكايات‌، تجارب‌ و نكات‌ اخلاقي‌ و اجتماعي‌آن‌ نيز بي‌نظير است‌. گلستان‌ شامل‌ هشت‌ باب‌ به‌ شرح‌ زير است‌: در سيرت‌ پادشاهان‌، در اخلاق‌درويشان‌، در فضيلت‌ قناعت‌، در فوايد خاموشي‌، در عشق‌ و جواني‌، در ضعف‌ و پيري‌، در تأثير تربيت‌،در آداب‌ صحبت‌
بنابر گفته‌ شيخ‌ تاريخ‌ تاليف‌ گلستان‌ سال‌ 656 هجري‌ و هدف‌ از تأليف‌ آن‌ نصيحت‌ بوده‌ است‌.
در اين‌ مدت‌ كه‌ ما را وقت‌ خوش‌ بود
زهجرت‌ ششصد وپنجاه‌ وشش‌ بود
مراد ما نصيحت‌ بود و گفتيم
‌ حوالت‌ با خداكرديم‌ و رفتيم‌ 7

bidastar
03-07-2008, 12:03
بوستان‌

‌<بوستان‌> يكي‌ از گنجينه‌هاي‌ پرارزش‌ زبان‌ فارسي‌ و يكي‌ از بهترين‌ گنجينه‌هاي‌ معارف‌ بشري ‌است‌. هم‌ از جهت‌ فصاحت‌ و زيبايي‌ ظاهري‌ و كلام‌ و هم‌ از جهت‌ زيبايي‌ دروني‌ و پيام‌، سرآمد آثار ادبي‌ است‌. بوستان‌ يكپارچه‌ معرفت‌ ناب‌ است‌. به قول‌ هانري‌ماسه:‌ <بوستان‌ در حقيقت‌ با حكاياتي‌كه‌ دارد يك‌ حماسه‌‌ اخلاقي‌ است‌.>8‌
بوستان‌ مشتمل‌ بر 10 باب‌ به‌ اين شرح‌ است‌: عدل‌، احسان‌، عشق‌ و مستي‌، تواضع‌، رضا، قناعت‌ ،عالم‌ تربيت‌، شكر بر عافيت‌، توبه‌، مناجات‌ و ختم‌ كتاب.‌9‌

مدح‌ در سخنان‌ سعدي‌‌
مرا طبع‌ از اين‌ نوع‌ خواهان‌ نبود
سر مدحت‌ پادشاهان‌ نبود10‌

<سعدي‌ بيشتر اتابكان‌ سلغري‌ و وزيران‌ و واليان‌ و عاملان‌ بزرگ‌ فارس‌ و چند تن‌ از مردان‌ ديگرعهد خود را مدح‌ گفت‌... از ميان‌ ممدوحان‌ سعدي،‌ شمس‌‌الدين‌ محمد صاحبديوان‌ و برادر او علاءالدين‌ عطاملك‌ جويني،‌ بيش‌ از همه‌ مورد ستايش‌ وي‌ قرار گرفته‌ و استاد را در مدح‌ آنان ‌قصيده‌هاي‌ غّرا و آن‌ دو بزرگ‌ را در حق‌ استاد پرورش‌ها و بزرگداشت‌هاي‌ بسيار بوده‌ است‌.>11‌

سعدي‌ اگرچه‌ به‌ ظاهر صاحب‌منصبان‌ عصر خود را به‌ اصطلاح‌ مدح‌ گفته‌ است‌، اما‌ شاعري ‌مديحه‌ سرا نيست‌. و همچون‌ بعضي‌ از شعراي‌ سلف‌ خود، مشكل‌ <آلات‌خوان> و <ديگدان‌ نقره> نداشته‌ و نه‌ كرسي‌ فلك‌ را زيرپاي‌ كسي‌ نگمارده‌ است‌. در قصايد و قطعاتي‌ كه‌ به‌ اصطلاح‌ كسي‌ راستوده‌، آنقدر سخنان‌ تلخ‌، اندرزهاي‌ اخلاقي‌ و ديني‌ آورده‌ و سرگذشت‌ پيشينيان‌ را متذكر شده‌ است‌كه‌ چند بيت‌ مدح‌ در آن‌ ميان‌ فروغي‌ ندارد و در حقيقت‌ سخنش‌ انذار است‌ نه‌ مدح‌. نمونه‌اش‌ قصيده‌اي‌ است‌ كه‌ در مدح‌ <انكيانو> سروده است‌ با مطلع‌: ‌

بس‌ بگرديد و بگردد روزگار

دل‌ به‌ دنيا در نبندد هوشيار12‌

قصيده‌ مزبور كه‌ در حدود 46 بيت‌ است‌، فقط‌ شش‌ بيت‌ به‌ مدح‌ و <دعاي‌ درويش‌‌دار> اختصاص‌ يافته‌ است‌ و چهل‌ بيت‌ ديگر سخناني‌ تلخ‌ است‌ كه‌ كمتر كسي‌ از دولتمردان‌ دوست‌ دارد بشنود. ‌

‌<سعدي‌ نه‌ معصوم‌ است‌ و نه‌ مطلق‌، بلكه‌ انسان‌ است‌ و گفته‌اند كه‌ انسان‌ محل‌ خطا و نسيان‌ است‌،امّا اگر او را لغزشي‌ باشد، در قبال‌ عظمت‌ و كمال‌ او در خور اعتنا نيست‌.>13‌

قباگر حرير است‌ و گر پرنيان‌ ‌

‌ بناچار حشوش‌ بود در ميان‌ ‌

توگر پر نياني‌ نيابي‌ مجوش‌ ‌

‌ كرم‌ كارفرما و حشوش‌ ببوش‌ ... ‌

چو بيتي‌ پسند آيدت‌ از هزار ‌

‌ بمردي‌ كه‌ دست‌ از تعنّت‌ بدار 14‌



شيوه‌ سخن‌‌

شيوه‌ سخن‌ و گفتار سعدي در آثارش از جهات گوناگون از جمله: زيبايي ظاهري و استفاده ازصنايع‌ ادبي‌، استفاده‌ از معارف‌ اسلامي‌، به‌ويژه‌ قرآن و نيز نحوه‌ ارائه‌ پيام‌ها قابل‌ بررسي‌ و تعمق‌ است‌. ‌

در زير، سخنان‌ عده‌اي‌ از صاحب‌نظران را‌ درباره‌ شيوه‌‌ سخن‌ سعدي‌ خواهيم‌ آورد تا ضمن‌ آشنايي‌اجمالي‌ با نحوه‌ سخن‌ در آثار شيخ‌، طريق‌ بيان‌ و ارائه‌‌ پيام‌ در موضوعات‌ مختلف‌ كه‌ در فصول‌ بعد به‌آن‌ اشاره‌ خواهد شد، به‌طور مختصر معرفي‌ شود. ‌

- <غالب‌ گفتار سعدي‌ طرب‌ انگيزست‌ و طيبت‌ آميز و كوته‌ نظران‌ را بدين‌ علت‌ زبان‌ طعن‌ دراز گرددكه‌ مغز دماغ‌ بيهوده‌ بردن‌ و دود چراغ‌ بي‌فايده‌ خوردن‌ كار خردمندان‌ نيست‌ وليكن‌ بر را‡ي‌ روشن‌صاحب‌دلان‌ كه‌ روي‌ سخن‌ در ايشان‌ است‌ پوشيده‌ نماند كه‌ دُرّ موعظه‌هاي‌ شافي‌ را در سلك‌ عبارت ‌كشيده‌ است‌ و داروي‌ تلخ‌ به‌ شهد ظرافت‌ برآميخته‌ تا طبع‌ ملول‌ ايشان‌ از دولت‌ قبول‌ محروم‌ نماند.>15‌

- <سبك‌ بيان‌ و ايراد موضوعات‌ اخلاقي‌ و تربيتي‌ در گلستان‌ و بوستان‌، با كتب‌ صوفيان‌ مانندكيمياي‌ سعادت‌ يا رساله‌ قشيريه‌ و آثار حكما مانند اخلاق‌ ناصري‌ متفاوت‌ است‌. زيرا شيخ‌ نه‌ به‌تعريف‌هاي‌ منطقي‌ از فضايلي‌ چون‌ عدالت‌ و رضا پرداخته‌، نه‌ متن‌ احاديث‌ و آيات‌ را كه‌ پايه‌ ودرونمايه‌ گفتارش‌ بوده‌ آورده‌، بلكه‌ مفاهيم‌ و تعليمات‌ را به‌ صورت‌ تمثيل‌هاي‌ شيرين‌ و حكايات‌دلنشين‌ ذكر كرده‌ است‌، به‌ طوري‌ كه‌ تلخي‌ موعظه‌ را در كام‌ جان‌ خواننده‌ از بين‌ مي‌برد و اخلاق‌ وتربيت‌ را با زباني‌ چندان‌ خوشايند تعليم‌ مي‌دهد كه‌ شوق‌ خواننده‌ را در به‌ كار بستن‌ آن‌ تعليمات‌حكيمانه‌ برمي‌انگيزد> 16‌

- <لحن‌ سعدي‌ در بيان‌ نكات‌ مربوط‌ به‌ مردم‌ و عوالم‌ مربوط‌ به‌ آنها غالباً همراه‌ نوعي‌ مهرورزي ‌است‌، برخلاف‌ آنجا كه‌ خطاب‌ سخن‌ با زبردستان‌ است‌ و ستمگران‌، اسلوب‌‌بيان‌ به‌ همراه‌ نوعي‌ پرخاش‌ است‌ و تندي‌...> 17‌

سعدي‌ يك‌ مسلمان‌ است‌ و خانواده‌ او از عالمان‌ دين‌ بوده‌اند و سعدي‌ مدت‌ مديدي‌ در نظاميه‌ به ‌تحصيل‌ علوم‌ اسلامي‌ مشغول‌ بوده‌ است‌. بنابراين‌ علوم‌ شرعي‌ را آموخته‌ است‌. باقرآن آشنايي‌ كامل‌ دارد و به‌ عبارت‌ ديگر يك‌ عالم‌ و حكيم‌ مسلمان‌ است‌ و از اين‌ رو آثارش‌ رنگ‌ و بوي‌ اسلامي‌ دارد وآن‌ آثار، هم‌ از نظر قالب‌ و هم‌ از نظر محتوا و پيام‌ تحت‌ تأثير معارف‌ اسلامي‌ است‌. ‌- <سعدي‌ در آثار خود به‌ شيوه‌هاي‌ گوناگون‌ از قرآن و معارف‌ بيكران‌ آن‌ بهره‌‌گرفته‌ است‌. ولي ‌برداشت‌هاي‌ خود از قرآن را كمتر در قالب‌ ترجمه‌ و تفسير و تأويل‌ بيان‌ نموده‌ است؛‌ آن‌گونه‌ كه‌ در شيوه ‌مفسران‌ و يا عارفان‌ و اهل‌ باطن‌ بوده‌ است‌. شيوه‌هاي‌ بهره‌گيري‌ سعدي‌ از قرآن همچون‌ هنرادبي‌اش‌ كاملاً ابتكاري‌ و دلنشين‌ است‌.19> و <او گوينده‌اي‌ توانا و شاعري‌ شيرين‌ سخن‌ و آموزگاري‌دردمند است‌ و همواره‌ مي‌كوشد كه‌ آثارش‌ صحيفه‌‌ معرفه‌‌ الله‌ و نمودار آيات‌ صنع‌ الهي‌ باشد.>20

از ديگر ويژگي‌هاي‌ سخن‌ سعدي‌ اين‌ است‌ كه‌ جهت‌ نصيحت‌ به‌ معاصرين‌ و آيندگان‌، به ‌سرگذشت‌ پيشينيان‌ تمسك‌ مي‌جويد؛ چون‌ معتقد است‌ كه: <نيك‌ بختان‌ به‌حكايت‌ و امثال‌ پيشينيان‌ پندگيرند زان‌ بيشتر كه‌ پسينيان‌ به‌ واقعه‌ او مثل‌ زنند.>21 ‌

بي‌ترديد سعدي‌ اين‌ شيوه‌ را از قرآن‌كريم‌ آموخته‌ است‌ و شيوه‌ بيان‌ قصص‌ در قرآن و آيه‌ <فاعتبروا يا اولي‌ الابصار> را هميشه‌ در پيش‌ چشم‌ داشته‌ است‌، زيرا؛ <قرآن كريم‌ نيز داستان‌ اقوام‌ سلف‌ و سرگذشت‌ بسياري‌ از مردم‌ را كه‌ در حيات‌ خودحق‌ را از باطل‌ نشناخته‌ و يا به‌ راه‌ صواب‌ رفته‌اند براي‌ ما بازگو كرده‌ و سرنوشت‌ خوب‌ يا بد، سعادت‌ ويا شقاوت‌ آنان‌ را عبرت‌ آموز گردانيده‌ است‌. شك‌ نيست‌ كه‌ پند و موعظه‌ وقتي‌ به‌ همراه‌ سرگذشتي‌آورده‌ شود. يا ضمن‌ قصه‌اي‌ بيان‌ گردد، القاء آن‌ آسانتر و آموزنده‌تر و ذهن‌ شنونده‌ و يا خواننده‌ درپذيرفتن‌ آن‌ گيراتر و آماده‌تر خواهد بود. چه،‌ سرگذشت‌ بشر آكنده‌ از تجربه‌هاي‌ تلخ‌ و شيرين‌ است‌ كه‌در طول‌ زمان‌، هر نسل‌ براي‌ نسل‌هاي‌ ديگر به‌ يادگار گذاشته‌ و مايه‌ عبرت‌ آنان‌ ساخته‌ است‌.>22‌علاوه‌ بر آنچه‌ ذكر شد مي‌توان‌ گفت كه‌ كلام‌ و سخن‌ سعدي‌ ويژگي‌هاي‌ بارز زير را دارد: ‌

‌1- بيان‌ ساده‌ و روشن‌ و همه‌ كس‌ فهم‌.‌

2- گرمي گفتار و صميميت در اداي مطالب و نيز تواضع و فروتني و تجانس فرهنگي وروحي سعدي‌ ‌

‌3- الهام‌ سعدي‌ از زندگي‌ عملي‌، تجربيات‌ روزمره‌، تاريخ‌ و سرگذشت‌ مردم‌، التفات‌عمومي‌ به‌ پسندهاي‌ مردم‌ و آداب‌ و رسوم‌ و اعتقادات‌ ايشان‌.‌

‌4- زنده‌ بودن‌ صحنه‌ها و مناظر، برجسته‌ كردن‌ جنبه‌هاي‌ مثبت‌ زندگي‌ مردم‌ و عمق‌بخشيدن‌ به‌ انواع‌ پديده‌هاي‌ حيات‌.‌

‌5- توجه‌ عمومي‌ سعدي‌ به‌ نكات‌ مردم‌ شناسي‌، جامعه‌ شناسي‌، با توجه‌ به‌ تحصيل‌ و تجربيات‌ لازم‌ در طي‌ حيات‌ و نيز تركيب‌ همه‌ تجربيات‌ به‌ يكديگر و بالاخره‌ <به‌ گزيني>‌ از آنچه ‌مي‌تواند رنگ‌ همگاني‌ داشته‌ باشد، عوالم‌ مشترك‌ روحي‌ او را با مردم‌ مشخص‌ مي‌سازد. ‌

‌6- ذكر حكايات‌، روايات‌، داستان‌ها و سرگذشت‌ها، امثال‌ رايج‌ و نيز نقل‌ مطالب‌ از افراد واشخاص‌ كه‌ غالباً در نظر مردم‌ معروفند و مشهور، همه‌ و همه‌ از مواردي‌ است‌ كه‌ نمودار بينش‌عميق‌ سعدي‌ است‌ از آنچه‌ مايه‌ اصلي‌ تفاهم‌ بين‌ افراد است‌ و يا به‌ تعبير ديگر سفير حسن‌نيّت‌...>23‌

‌7- كلام‌ سعدي‌ از تازگي‌ و طراوت‌ برخوردار است‌ كه‌ نه‌ تنها شكل‌ و جنبه‌هاي‌ ادبي‌ آن‌را هميشه‌ زنده‌ نگهداشته‌، اصول‌ محتوا و معاني‌ كلام‌ سعدي‌ نيز اين‌ خصيصه‌ را دارد. گويي‌مخاطب‌ سعدي‌ آيندگان‌ بوده‌اند. ‌

‌8- مسأله‌‌ خلوص‌ كه‌ اوج‌ توحيد و مغز و لُباب‌ معرفت‌ است‌، در كلام‌ سعدي‌ به‌ گونه‌اي‌ همه‌كس‌ فهم‌، تبيين‌ شده‌ و با رقيق‌ترين‌ مفاهيم‌ ارائه‌ شده‌ است‌. ‌

‌9- سعدي‌ با هر كلمه‌ و با انتخاب‌ هر واژه‌اي‌ مطلبي‌ را بازگو مي‌كند، و در به‌ كارگيري‌ وجايگزيني‌ آنها در مجموع‌ كلام‌، هماهنگي‌ با ريز مقاصد و معاني‌ را منظور مي‌دارد، و بدين‌وسيله‌ درقالب‌هاي‌ كوچك‌ كلامش‌ بيشترين‌ معارف‌ را مي‌گنجاند.‌

‌10- جولان‌ فكري‌ سعدي‌ و سرعت‌ انتقال‌ وي‌ از مسائل‌ كلي‌ و جزئي‌ و جزئيات‌ به‌ مطالب ‌پيچيده‌ و ريزتر، ميدان‌ وسيعي‌ را براي‌ بازگوكردن‌ مفاهيم‌ و مقاصد و نكات‌ دقيق‌ باز مي‌كند. ‌

‌11- سعدي‌ از شيوه‌ توصيفي‌ بيش‌ از استدلال‌ سود جسته‌ و سعي‌ نموده‌ است‌ تا فطرت ‌انسانها را مخاطب‌ قرار داده‌ و از زبان‌ فطرت‌ و دل‌ استفاده‌ كند.>24‌

شايد بهترين و زيباترين وصف در باره سعدي و آثارش تضمين روانشاد ملك الشعراي بهار با عنوان <سعديا> باشدكه مطلع آن بيت زير است:‌

سعديا چون‌ تو كجانادره‌گفتاري‌هست‌؟

يا چو شيرين‌ سخنت‌ نخل‌ شكر باري‌ هست‌؟....



‌* منابع‌ و يادداشت‌ها:‌
1- طباطبائي‌، سيد مصطفي‌، گنجينه‌ امثال‌ عرب‌ و قرآن مجيد، قم‌، انتشارات‌ دارالفكر، 1346، ص‌ 8‌

‌ 2- مقام‌ معظم‌ رهبري‌، حضرت‌ آيت‌الله‌ خامنه‌اي‌، ذكر جميل‌ سعدي‌، مجموعه ‌مقالات‌ و اشعار به‌ مناسبت‌ بزرگداشت‌ هشتصدمين‌ سالگرد تولد شيخ‌ اجل‌ سعدي‌ عليه‌ الرحمه‌، ج‌ 1، تهران‌، انتشارات‌ اداره‌ كل‌ انتشارات‌ و تبليغات‌ وزارت‌ فرهنگ‌ و ارشاد اسلامي‌ 1366، ص‌11‌

‌3 - رزمجو، حسين‌، پيشين‌، ص‌ 29‌

‌4- علاقه‌مندان‌ جهت‌ اطلاع‌ بيشتر به‌ منابعي‌ ديگر در اين زمينه همچون: تاريخ ادبيات ايران (دكتر ذبيح‌الله صفا)، تحقيق درباره سعدي (هنري ماسه) و سعدي (ضياء موحد) مراجعه‌ كنند.‌

‌ 5- صفا، ذبيح‌الله‌. تاريخ‌ ادبيات‌ ايران‌ ج‌ 3، بخش‌ اول‌، تهران‌، انتشارات‌ فردوسي‌1368‌

‌ 6- كليات‌ سعدي‌ (بوستان‌). به‌ اهتمام‌ محمدعلي‌ فروغي‌، تهران‌، اميركبير، 1367، ص‌205‌

‌7- پيشين‌، (گلستان‌)، ص‌ 36‌

‌ 8- ماسه‌، هنري‌. تحقيق‌ درباره‌ سعدي‌، ترجمه‌ دكتر غلامحسين‌ يوسفي‌ و دكتر محمدحسن‌ مهدوي‌ اردبيلي‌، تهران‌، انتشارات‌ توس‌، 1369، ص‌ 159‌

‌9- كليات‌ (بوستان‌)، ص‌ 205‌

‌10- كليات‌ (بوستان‌)، ص‌ 206‌

‌ 11- صفا، ذبيح‌الله‌. تاريخ‌ ادبيات‌ ايران‌ جلد دو، خلاصه‌ جلد سوم‌، تهران‌، انتشارات‌ فردوسي‌، 1361، ص‌ 128‌

‌12- كليات‌ (قصايد فارسي‌)، ص‌ 724‌

‌13- شاهرخي‌، محمود. در بارگاه‌ خاطر سعدي‌، ذكر جميل‌ سعدي‌، ج‌ 2، ص‌ 306‌

‌14- كليات‌ (بوستان‌)، ص‌ 206‌

‌15- كليات‌ (گلستان‌)، ص‌ 193‌

‌16- ركني‌، محمدمهدي‌. سعدي‌ آموزگار قناعت‌، ذكر جميل‌ سعدي‌، ج‌ 2، ص‌ 170‌

‌17- ناصح‌، محمد مهدي‌. سعدي‌ و فرهنگ‌ مردم‌، ذكر جميل‌ سعدي‌، ج‌ 3، ص‌ 247‌

‌18- پيشين‌، ص‌ 252‌

19- زنجاني‌، عميد. تاثير متون‌ فرهنگ‌ اسلامي‌ بويژه‌ قرآن در آثار شيخ‌ سعدي‌، ذكرجميل‌ سعدي‌ ج‌ 2، ص‌ 216‌

20- تجليل‌، جليل‌. سعدي‌ و معرفت‌ كردگار، ذكر جميل‌ سعدي‌، ج‌ 1، ص‌ 251‌

21- كليات‌ (گلستان‌)، ص‌ 190‌

22- لسان‌، حسين‌. پژوهشي‌ در روايات‌ و مضامين‌ سعدي‌، ذكر جميل‌ سعدي‌، ج‌ 3، ص‌ 145‌

23- ناصح‌، محمدمهدي‌ . سعدي‌ و فرهنگ‌ مردم‌، ذكر جميل‌ سعدي‌، ج‌ 3، ص‌ 269‌

24- زنجاني‌، عميد. تاثير متون‌ فرهنگ‌ اسلامي‌ به‌ ويژه‌ قرآن در آثار شيخ‌ سعدي‌، ذكرجميل‌ سعدي‌، ج‌2، ص‌ 225‌

Rahe Kavir
12-07-2008, 10:00
برگ سوم از «نفسی بیا و بنشین

سعدی، همان گونه که پیش‌تر بیان شد، نغمه‌نیوشی‌ست که لطف آواز را در می‌یابد و جان تربیت‌شده و نغمه‌آموخته‌ی او را با زیر و بم نغمه‌های خوش، حال‌ها و حکایت‌هاست. چون نغمه‌ی مرغی بشنود، جان‌اش پر پرواز می‌گشاید و هوایی می‌شود. نوشِ نغمه‌های دل‌نواز قوتِ جان و قوّت روان اوست:
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح
به از روی زیباست آواز خوش
که آن حظّ نفس است و این قوت روح (کلیات*، ص ۱۱۴)
گوش او هماره برای نوش زیباترین آواها گشوده است: «سَمعی الی حسن الاغانی ...» (ص ۱۱۴)
از نظر وی جان شیفته‌یی که به غریزه، لطافت هنر را در می‌یابد چه نیاز دارد که زیر و بم را بشناسد و مثلا «پرده‌ی عشاق و خراسان و حجاز» را به درس آموخته باشد؟ که آموختن دیگر است و سوختن دیگر. بسا کسا که به مدد غریزه‌ی هنرشناس و فطرت لطیف و به پشتوانه‌ی جان سرشار از شیفته‌گی و شیدایی و هوش و گوش نغمه‌شناس خویش با هر آوای موزونی بی‌تاب به دست‌افشانی می‌خیزد:
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریده دل پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر ..
... جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور؟ (ص۲۹۳)
گوشی که همیشه برای نوش زیباترین آواها گشوده است، کجا شنیدن آواهای جان‌خراش را تاب می‌آورد؟ آن که جان لطیف‌اش از زیبایی در عالی‌ترین جلوه‌های آن سرمست می‌شود و ادراک جمال، او را از جلا و جوانی سرشار می‌کند، نفرت و اشمئزاز وی از زشتی و ناموزونی بیش از دیگران است. آن که گوش و هوشی تربیت‌یافته و نغمه‌آموخته دارد، از شنیدن آواهای جان‌خراش عذابی افزون‌تر از دیگران می‌کشد.
آواز بد البته برای هیچ کس دل‌پذیر نیست. یکی از آشناترین جاهایی که در آن با طعنی تلخ و گزنده از آوای بد سخن رفته است قرآن مجید است. آن‌جا که ناخوشتر آوازها را آواز خران می‌داند (لقمان، آیه‌ی ۱۹). در زبان مردم نیز زشتی آوازِ بدآوازان و متوهمان به خوش‌آوازی با عبارت‌هایی طنزآمیز مورد ریش‌‌خند و طعن قرار گرفته است. مثلا وقتی کسی با صدایی ناخوش و نادل‌پذیر شروع به خواندن می‌کند، از سر ریش‌خند به وی می‌گویند: "آدم یاد بده‌کاری‌هاش می‌افته!" یا این که می‌گویند: "خوش به حال اون‌هایی که مردند و نشنفتند!" اما نفرت و اشمئزازی که در جان سعدی از سماع آوای ناخوش بر انگیخته می‌شود خود حکایتی دیگر است.
می‌دانیم که آفرینش طنز و مطایبه یکی از درخشان‌ترین توانایی‌های هنرمندانه‌ی سعدی به شمار می‌رود. طنز او نیز، مانند طنز هنرمندان بزرگ دیگر، به قصد عفونت‌زدایی از زخم‌های چرکین روان فرد و جامعه آفریده می‌شود. چند چهره‌گی و ریاکاری، دروغ و تزویر، خود شیفته‌گی و فخرفروشی مدعیان درویشی و پارسایی، خون‌ریزی و خشونت و آز سیری‌ناپذیر و قدرت‌پرستی قدرت‌مداران و نابه‌سامانی‌هایی از این دست آماج همیشه‌گی طنز جان‌دار و جاودانه و جانانه‌ی سعدی‌ست. در کنار این آفت‌ها و آسیب‌های بزرگ جامعه و گرفتاری‌های مداوم انسان، او در حکایت‌هایی چند، آوازِ ناخوشِ بدآوازان یا متوهمان به خوش‌آوازی را نیز مورد ریش‌خند قرار می‌دهد. انگار از نظر او عرضِ بی‌هنری و نمایش بی‌مایه‌گی و آشکار کردن زشتی آواز، آسیب و آفتی در حد دروغ و ریا و خون‌ریزی و خشونت است، پس با همان زبان که به آوردگاه ستیز با دروغ و دنائت و خون‌ریزی و خشونت می‌رود، به میدان نبرد با بی‌هنری و بی‌مایه‌گی نیز می‌شتابد چرا که خود بر این باور است که: «محال است که هنرمندان بمیرند و بی‌هنران جای ایشان بگیرند!» هنگام شنیدن آوازی جان‌خراش، همه‌ی حس شیطنت و شوخ‌طبعی وی بیدار می‌شود و به ستیزی شیرین و شیطنت‌آمیز با کسی می‌پردازد که در حال تحمیل آواز ناخوش و بی‌هنری و بی‌مایه‌گی خویش بر دیگران است. حال این آواز ناخوش ممکن است آوای خواننده و خنیاگری باشد در محفل انسی، یا بانگ مؤذنی باشد بر فراز گل‌دسته‌یی یا آوایی باشد ناخوش و مکروه از آن خطیبی و یا قرآن‌خوانی. او بی هنری و بی‌مایه‌گی و زشتی را به هر شکل که باشد و از هر جا که آشکار شود یک جا و به چوب طنز و مطایبه می‌راند تا هیچ ناخوش‌آوازی را زهره‌ی آن نباشد تا در حریم حرمت جان هنرشناس و نغمه‌ی آشنای او بانگ خود را حتا به خواندن قرآن نیز بلند کند. این واکنش تماشایی و شیطنت‌آمیز سعدی در مقابل ناخوش‌آوازان، واکنش جان هنر آموخته‌یی‌ست که هنر ضرورت ناگزیر حیات اوست و تجاوز به حریم آن را هرگز بر نمی‌تابد.
هم از این روست که جانِ جوان و سرکش او، که از هنر نور و نوا می‌گیرد، فرمایش‌های شیخ اجل ابو الفرج ابن جوزی را در نهی از سماع و امر به گوشه‌نشینی ناشنیده می‌پندارد. به بزم‌های سماع آمد شدی مدام دارد و آن گاه که به هنگام سماعِ ساز و سرود، نوشِ نغمه در جان او کار کرد و سرمستی نرم نرمک او را فراگرفت و به اوج برد، به شوخی و شیطنتی از سر بازی‌گوشی ترک نصیحت شیخ را عذری این گونه رندانه و شیطنت‌آمیز می‌آورد:
قاضی ار با ما نشیند بر فشاند دست را
محتسب گر می خورد معذور دارد مست را (ص ۸۰)
از قضا شبی گذارش به محفلی می‌افتد که در آن، ای دریغ! بی‌هنری و بی‌مایه‌گی بر صدر نشسته است. مطربی میدان‌دار محفل انس است که:
گویی رگ جان می‌گسلد زخمه‌ی ناسازش
ناخوش‌تر از آوازه‌ی مرگ پدر آوازش!
سعدی به هوای دل یاران، شب را به هزار رنج و شکنج به بامداد می‌رساند، اما برای این که داد دل خود ستانده باشد با جادوی کلام از چهره‌ی آن مطرب بد ساز و آواز، تصویری مضحک و ماندگار نقش می‌زند تا صدرنشینی بی‌هنری و بی‌مایه‌گی را برای همیشه بی قدر ساخته باشد. مطرب این حکایت به مدد هنر سعدی به نماد و نمونه‌ی ابدی بی‌هنری و بی‌مایه‌گی بدل می‌شود تا هر کس در هر زمان از گلستان گذری و بر این حکایت نظری بیفکند با دیدن او بر بی‌هنران و بی‌مایه‌گان و نیز بر توهم متوهمان به هنرمندی خنده زند. در تمام مدتی که آن مطرب بد ساز و آواز به عرض بی‌هنری و نمایش بی‌مایه‌گی مشغول است، هم‌زمان توفان طنز و شیطنت و شوخی در جان سعدی می‌توفد تا بی‌هنری و بی‌مایه‌گی از طنز توان‌مند او کیفری فراموشی‌ناپذیر بیابد و لب‌خندی مانا و معنادار نیز بر لبان مردمان هنری بشکوفد. صحنه‌یی تماشایی‌ست آن گاه که مطرب بی‌مایه با آوای ساز و آواز خود هم‌چنان جان می‌تراشد و روح می‌خراشد و سعدی به شوخی و شیطنت زمزمه می‌کند:
نبیند کسی در سماع‌ات خوشی
مگر وقت رفتن که دم در کشی
مطربی دور از این خجسته سرای
کس دو بارش ندیده در یک جای
راست چون بانگ‌اش از دهن بر خاست
خلق را موی بر بدن بر خاست
مرغ ایوان ز هول او بپرید
مغز ما برد و حلق خود بدرید (ص۸۱)
اما چون بامداد فرا می‌رسد شیطنت سعدی جلوه‌یی تازه‌تر می‌یابد. به سوی مطرب می‌رود و او را سپاس بسیار می‌گوید و در آغوش می‌گیرد و به خرقه و دستار و دینار می‌نوازد. این بار شیطنت و طنزِ انباشته در جان سعدی نه از روزن کلام که از رفتار او سر می‌کشد. یاران، این مطرب بی‌مایه را شایسته‌ی نواخت سعدی نمی‌بینند. یکی از ایشان نیز زبان به اعتراض می‌گشاید. سعدی یاران را به خامشی می‌خواند و می‌گوید که این اکرام در حق او نکردم مگر آن دم که «کرامت» او بر من آشکار شد. اصطلاح «کرامت» در فرهنگ صوفیان دارای آن چنان هاله و حرمت و هیبتی‌ست که حضورش همه را به خضوع وا می‌دارد. همه‌گان در پیش پای صاحبِ کرامت به احترام بر می‌خیزند و شمشیر استدلال را غلاف می‌کنند و به وی باوری از سر شیفته‌گی و شورمندی می‌یابند. یار معترض ازسعدی می‌پرسد از این مطرب چه کرامت سر زده که تو این چنین به شور و شیفته‌گی او را در کنار گرفته‌ای؟ سعدی طنز آور با جانی پر از حس شیطنت و شوخی، یاران را چندان منتظر نمی‌گذارد و از راز «کرامت» مطرب پرده بر می‌گیرد و با لحنی حق به جانب می‌گوید که شیخ ابو الفرج ابن جوزی بارها مرا به ترک سماع می‌فرمود و در من نمی‌گرفت. ام‌شب‌ام بخت به این خانه کشاند تا به دست این توبه کنم و دیگر گرد سماع نگردم!
سعدی در این بیان دو اصطلاح «کرامت» و «توبه» را با قصدی شیطنت‌آمیز به کار می‌برد. در مقام بیان علت توبه‌ی خود به سببی طنزآمیز متوسل می‌شود. از سماع ساز و سرود نه به خاطر حرمت آن و رعایت فرمایش شیخ، بل به این جهت توبه می‌کند که مباد دیگر بار به چنگ مطربی این چنین بد ساز و ناخوش‌آواز گرفتار آید. گویی به زبان حال می‌گوید اگر مطرب این و ساز و آواز این است، همان به که قول شیخ به کار بندم و از سماعِ ساز و سرود توبه کنم و «کرامتِ» این مطرب بود که موجب آن شد تا اکنون فرمایش شیخ را بپذیرم و به صحت رأی او مؤمن شوم! ناگفته نگذاریم که شیخ ابو الفرج ابن جوزی هم خواه و ناخواه از ترکش طنز سعدی در امان نمی‌ماند. بیت‌های پایانی حکایت نشان می‌دهد که گوش نغمه‌نیوش او هم‌چنان برای نوشِ زیبا‌ترین آواها گشوده است:
آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد
ور پرده‌ی عشاق و خراسان و حجاز است
از حنجره‌ی مطرب مکروه نزیبد(ص۸۱)
سعدی از آن خطیب بدآواز، که چون دیگر بدآوازان به پندار خوش‌آوازی گرفتار بود، نیز با طنز و مطایبه و طعن یاد می‌کند. زشتی آواز او به حدی بود که گویی «آیت ان انکر الاصوات در شأن او» نازل شده بود! گو این که مرد، مردی منصف بود و چون به طعن حریفی بر عیب خود آگاه شد توبه کرد و از آن پس خطبه نخواند جز به آهسته‌گی (ص ۱۲۵). حکایت آن اذان‌گوی بدآواز نیز شنیدنی‌ست. از بانگ کریه او همه‌گان در عذاب بودند، اما صاحب مسجد امیری بود عادل او را ده دینار داد تا به جایی دیگر رود و برفت. پس از مدتی امیر را در گذری دید و زبان به گلایه گشود و گفت بر من ستم کردی که به ده دینار از آن جا به در کردی «که این جا که رفته‌ام بیست دینارم همی‌دهند تا جای دیگر روم و قبول نمی‌کنم. امیر از خنده بی‌خود گشت و گفت زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند!
به تیشه کس نتراشد ز روی خارا گل
چنان که بانگ درشت تو می‌تراشد دل!» (ص ۱۲۶)
حکایت پایانی را که از نمونه‌های درخشان طنز سعدی‌ست، بی هیچ تلخیص و تصرفی نقل می‌کنیم:
«ناخوش‌آوازی به بانگ بلند قرآن همی‌خواند. صاحب‌دلی برو بگذشت. گفت: "تو را مشاهره (حقوق ماهیانه) چند است؟" گفت: "هیچ!" گفت: "پس این زحمت خود چندین چرا همی‌دهی؟" گفت: "از بهر خدا می‌خوانم." گفت: "از بهر خدا مخوان!"
ببری رونق از مسلمانی!
گر تو قرآن بدین نمط خوانی» (ص ۱۲۷)



عبد الرحیم ثابت
عبد الرحیم ثابت، استاد ادبیات، دانش‌آموخته‌ی دکترای ادبیات فارسی از دانش‌گاه شیراز است.
٭ کلیات سعدی، به اهتمام محمد علی فروغی، انتشارات امیر کبیر، تهران، ۱۳۶۷.
دو هفته نامه فروغ

s2010
18-04-2009, 13:28
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

خبرگزاري فارس: سعدي شيرازي؛ شاعري است در عرصه اجمال و راز؟ يا نويسنده‏اي نوآور و خلاق كه سوداي معرفتش از كويي به كويي و از شهري به شهري مي‏كشاند؟ يا عاشقي كه درد دوري و ديدار يار غزل‌خوانش مي‏كند؟ يا سياحي كه آرزومند ديدار آثار بديع جهان است؟


باري! سعدي زندگي را در سايه نام دوست محو كرده است.
سعدي تخلص و شهرت «ابوعبدالله مشرف به مصلح» يا «مشرف الدين بن مصلح الدين»، مشهور به «شيخ سعدي» يا «شيخ شيراز» و يا «شيخ» و همچنين معروف به «افصح المتكلمين» است.
درباره نام و نام پدر شاعر و همچنين تاريخ تولد سعدي اختلاف بسيار است. سال تولد او را از 571 تا 606 هجري قمري احتمال داده‏اند و درباره تاريخ درگذشتش هم سالهاي 690 تا 695 را نوشته‏اند.
سعدي در شيراز پاي به دايره هستي نهاد. هنوز كودكي بيش نبود كه پدرش درگذشت. آن چه مسلم است اين كه اغلب افراد خانواده وي اهل علم و دين و دانش بودند. سعدي پس از تحصيل مقدمات علوم از شيراز به بغداد رفت و در مدرسه نظاميه به تكميل دانش خود پرداخت.
از محضر ابوالفرج بن الجوزي و همچنين شهاب الدين عمر سهروردي استفاده‏ها سپس به حجاز و شام رفت و زيارت حج به جا آورد. در شهر شام به وعظ و سياحت و عبادت پرداخت. در روزگار سلطنت اتابك ابوبكر بن سعد به شيراز بازگشت و در همين ايام دو اثر جاودان بوستان و گلستان را آفريد و به نام «اتابك» و پسرش سعد بن ابوبكر كرد.
پس از زوال حكومت سلغريان، سعدي بار ديگر از شيراز خارج شد و به بغداد و حجاز رفت. در بازگشت به شيراز، با آن كه مورد احترام و تكريم بزرگان فارس بود، بنابر مشهور عزلت گزيد و در زاويه‏اي به خلوت و رياضت مشغول شد.
آثار سعدي بسيارند و اغلب در مجموعه‏اي كه كليات ديوان سعدي ناميده مي‏شود؛ به چاپ رسيده است. بوستان، گلستان و ديوان غزليات و قصايد از معروفترين آنها به شمار مي‏روند.
سعدي، شاعر جهانديده، جهانگرد و سالك سرزمينهاي دور و غريب بود؛ او خود را با تاجران ادويه و كالا و زوار اماكن مقدس همراه مي‏كرد. از پادشاهان حكايتها شنيده و روزگار را با آنان به مدارا مي‏گذراند.
سفاكي و سخاوتمندان را نيك مي‏شناخت و گاه عطايشان را به لقايشان مي‏بخشيد. با عاشقان و پهلوانان و مدعيان و شيوخ و صوفيان و رندان به جبر و اختيار همنشين مي‏شدو خامي روزگار جواني را به تجربه سفره‏هاي مكرر به پختگي دوران پيري پيوند مي‏زد.
سفرهاي سعدي تنها جستجوي تنوع، طلب دانش و آگاهي از رسوم و فرهنگهاي مختلف نبود؛ بلكه هر سفر تجربه‏اي معنوي نيز به شمار مي‏آمد.
سنت تصوف اسلامي همواره مبتني بر سير و سلوك عارف در جهان آفاق و انفس بود و سالك، مسافري است كه بايد در هر دو وادي، سيري درخور استعداد داشته باشد؛ يعني سفري در درون و سفري در بيرون.
وارد شدن سعدي به حلقه شيخ شهاب الدين عمر سهروردي خود گواه اين مدعاست.
ره‏آورد اين سفرها براي شاعر، علاوه بر تجارت معنوي و دنيوي، انبوهي از روايات، قصه‏ها و مشاهدات بود كه ريشه در واقعيت زندگي داشت؛ چنان كه هر حكايت گلستان، پنجره‏اي رو به زندگي مي‏گشايد و گويي هر عبارتش از پس هزاران تجربه و آزمايش به شيوه‏اي يقيني بيان مي‏شود. گويي، هر حكايت پيش از آن كه وابسته به دنياي تخيل و نظر باشد، حاصل دنياي تجارب عملي است.
شايد يكي از مهمترين عوامل دلنشيني پندها و اندرزهاي سعدي در ميان عوام و خواص، وجه عيني بودن آنهاست. اگر چه لحن كلام و نحوه بيان هنرمندانه آنها نيز سهمي عمده در ماندگاري اين نوع از آثارش دارد.
از سويي، بنا بر روايت خود سعدي، خلق آثار جاوداني همچون گلستان و بوستان در چند ماه، بيانگر اين نكته است كه اين شاعر بزرگ از چه مايه دانايي، توانايي، تجارب اجتماعي و عرفاني و ادبي برخوردار بوده است.
باري، آثار سعدي علاوه بر آن كه عصاره و چكيده انديشه‏ها و تأملات عرفاني و ا جتماعي و تربيتي وي است، آيينه خصايل و خلق و خوي و منش ملتي كهنسال است و از همين رو هيچ وقت شكوه و درخشش خود را از دست نخواهد داد.
شعر سعدي، شعر استحكام و ظرافت و استواري و زيبايي است. زبان فاخر سعدي هيچ گاه كمال خود را به رخ مخاطبانش نمي‏كشد. همچون سالاري بلند منزلت، در عين كمال و برتري متواضع و خاشع است و به همين دليل دل هر صاحبدلي را مي‏ربايد و در گوشه خاطر هر كسي، جايي براي خويش باز مي‏كند.
شعرش به ديدار اول، ساده و صميمي و بي‏تكلف جلوه مي‏كند؛ روان و زلال است و بي‏هيچ تمهيد و مقدمه‏اي، برقراري ارتباط با ديگران را جستجو مي‏كند.
فخر نمي‏فروشد و تكبر نمي‏ورزد. دست دوستي و ارادت به سويمان دراز مي‏كند و سلام مي‏دهد...
اما چون پرده احساس را به كنار مي‏زنيم و از سر عقل و تأمل در اشعارش ـ كه عاطفه محضند!ـ درنگ ميكنيم، درمي‏يابيم كه شفافيت عنصر زبان در شعر او سهل و ساده امكان وجود نيافته است؛ بلكه صيقل مداوم شعر، كوشش بي‏وقفه در عرصه زبان، و استفاده از تمام عناصر كه تعالي شعر را دامن مي‏زنند، به آثار او چنين سلامت و رواني سحرآفرين بخشيده است.
توفيق سعدي و اكسير شعر او در اين دقيقه نهفته است؛ يعني در تلفيق صنايع لفظي و بياني با حال و احساس دروني در طبيعي‏ترين حالت ممكن. سعدي مبدع و آغازگر اين راه نيست، بلكه از استادان و كاملان چنين سبكي در شعر است.
پيش از وي، غزل فارسي در كوره تلاش شاعراني همچون فرخي، سنايي، خاقاني، انوري و عطار گداخته بود، اما سعدي آن را چنان آبديده و صيقلي كرد كه نه پيش از وي قرينه و مشابهي برايش مي‏توان يافت و نه بعد از وي، كسي گامي بيشتر و پيشتر نهاد.
ويژگيهاي سبكي زبان شعر سعدي و هر شاعر ديگري را تنها با تأمل و تفكر در اشعارش مي‏توان كشف كرد، آموخت و به كار برد. آثار هنري بر اساس فرمول و اصولي ثابت و مشخص پديد نمي‏آيند تا هنگام نياز به آثار جديد بتوان به آنها رجوع كرد.
با اين همه، برخي از ويژگيها به خاطر تكرار مكرر در آثار هنرمند ما را به بعضي از خصوصيات مشترك آن آثار و به تبع آن به نوع برخورد و بهره‏گيريهاي هنرمند از آن عناصر رهنمون مي‏شوند. با توجه به چنين پيش زمينه‏اي، معدودي از ويژگيهاي سبكي شعر سعدي چنينند:
1 ـ ساختار نحوي جملات در ابيات به صحيح‏ترين شكل ممكن است. عنصر وزن و موسيقي، منجر به نقص يا پيش و پس شدن حاد دستوري در جملات نمي‏شود و سعدي به ظريفترين و طبيعي‏ترين حالت ممكن در لحن و زبان، با وجود تنگناي وزن، از عهده اين مهم برآيد.
ديوان غزليات سعدي را به تفال باز مي‏كنيم:
اي كه گفتي هيچ مشكل چون فراق يار نيست
گر اميد وصل باشد، همچنان دشوار نيست
نوك مژگانم به سرخي بر بياض روي زرد
قصه دل مي‏نويسد حاجت گفتار نيست
در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم
بدان اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم
به وقت صبح قيامت، كه سر ز خاك برآرم
به گفتگوي تو خيزم، به جستجوي تو باشم
حديث روضه نگويم، گل بهشت نبويم
جمال حور نجويم، دوان به سوي تو باشم
2 ـ ايجاز و يا پيراستن شعر از كلمات زايد و اضافي و دوري از عبارت پردازيهاي بيهوده‏اي كه نه تنها نقش خاصي در ساختار كلي شعر ندارند، بلكه باعث پريشاني در روابط كلمات با يكديگر و نهايتاً جملات مي‏شوند و به نحو چشمگيري از زيبايي كلام مي‏كاهند، در شعر و كلام سعدي نقش ويژه‏اي دارد.
ساختار شعر سعدي كم كردن يا افزودن كلمه‏اي را خارج از قاعده و بي‏توجه به بافت كلي كلام برنمي‏تابد. از سويي اين ايجاز كه در نهايت زيبايي و اعتدال است، منجر به اغراقهاي ظريف تخيلي و تغزلي مي‏شود و زبان شعر را از غنايي بيشتر برخوردار مي‏كند:
گفتم آهن دلي كنم چندي
ندهم دل به هيچ دلبندي
به دلت كز دلت به در نكنم
سخت‏تر زين مخواه سوگندي
ريش فرهاد بهترك مي‏بود
گر نه شيرين نمك پراكندي
كاشكي خاك بودمي در راه
تا مگر سايه بر من افكندي...
ايجاز سعدي، ايجاز ميان تهي و سبك نيست، بلكه پرمايه و گرانبار از انديشه و درد است. بي‏‏فايده نيست اگر حكايتي را از «گلستان» نيز نقل كنيم و به عيان ببينيم كه خداوند سخن چه مايه از معني را در چه مقدار از سخن مي‏گنجاند:
حكايت: پادشاهي پارسايي را ديد، گفت: «هيچت از ما ياد آيد؟» گفت: «بلي، وقتي كه خدا را فراموش مي‏كنم.»
حكايت: هندويي نفط اندازي همي آموخت. حكيمي گفت: «تو را كه خانه نئين است، بازي نه اين است.»
3 ـ سعدي از موسيقي و عوامل موسيقي ساز در سبك و زبان اشعارش سود مي‏جويد. وي اغلب از اوزان عروضي جويباري مدد مي‏گيرد؛ اوزاني كه لطافت موسيقيايي در آنها بر ضربي بودن آن مي‏چربد.
علاوه بر اوزان عروضي، شاعر به شيوه مؤثري از عواملي بهره مي‏برد كه هر كدام به نوعي موسيقي كلام او را افزايش مي‏دهند، عواملي همچون انواع جناس، همحروفيهاي آشكار و پنهان، واج آرايي، تكرار كلمات، تكيه‏هاي مناسب، موازنه‏هاي هماهنگ لفظي در ابيات و لف و نشرهاي مرتب و ...
همان طور كه پيشتر يادآور شديم، استفاده از اين عناصر به گونه‏اي هنرمندانه و زيركانه صورت مي‏گيرد كه شنونده يا خواننده شعر او پيش از آن كه متوجه صنايع به كار رفته در شعر او شود، مسحور زيبايي و هماهنگي و لطافت آنها مي‏شود.
در غزلي كه آورده‏ايم، سعدي نهايت استفاده را از عوامل موسيقي‏زاي زبان برده است، بي‏آن كه سخنش رنگ تكلف و تصنع به خود بگيرد. تكرارهاي هنرمندانه كلمات، همحروفيها و وزن مناسب شعر و همچنين لحن عاطفي و تغزلي همچون شكري هستند كه در اين شعر و اشعار ديگر او به صورت شربتي گوارا درمي‏آيند تا ما جز شيريني كلام، چيز ديگر ننوشيم:
بگذار تا مقابل روي تو بگذريم
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم
شوق است در جدايي و جور است در نظر
هم جور به كه طاقت شوقت نياوريم
روي ار به روي ما نكني حكم از آن تست
بازآ كه روي در قدمانت بگستريم
ما را سري است با تو كه گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود، هم بر آن سريم
گفتي ز خاك بيشتر نه كه از خاك كمتريم
ما با توايم و با تو نه‏ايم اينت بوالعجب
در حلقه‏ايم با تو و چون حلقه بر دريم
از دشمنان شكايت برند به دوستان
چون دوست دشمن است شكايت كجا بريم؟
4 ـ طنز و ظرافت جايگاه ويژه‏اي در ساختار سبكي آثار سعدي دارد. البته خاستگاه اين طنز به نوع نگاه و تفكر اين شاعر بزرگ برمي‏گردد. طنز سعدي، سرشار از روح حيات و سرزندگي است.
سعدي به ياري لحن طنز، عبوسي و خشكي را از كلام خويش پس مي‏زند و شور و حركت را بدان بازمي‏گرداند. با همين طنز، تيغ كلامش را تيز و برنده و اثرگذار مي‏كند. طنز، نيش همراه با نوش است؛ زخمي در كنار مرهم. سالها بعد، لسان‏الغيب، حافظ شيرازي ابعاد عميق ديگري به طنز شاعرانه بخشيد و از آن در زبان شعر خود استفاده‏ها برد:
با محتسب شهر بگوييد كه زنهار
در مجلس ما سنگ مينداز كه جام است
كسان عتاب كنندم كه ترك عشق بگوي
به نقد اگر نكشد عشقم، اين سخن بكشد
يارا! بهشت، صحبت ياران همدم است
ديدار يار نامتناسب جهنم است
آن است آدمي كه درو حسن سيرتي
يا لطف صورتي است، دگر حشو عالم است
اين حكايات را نيز از گلستان سعدي برمي‏چينيم، به اميد بوييدن رايحه طنز و ظرافت از آنها: حكايت: يكي از صاحبدلان، زورآزمايي را ديد برآمده و كف بر دماغ انداخته. گفت:«اين چه حالت است؟» گفتند: «فلان، دشنام دادش». گفت: «اين فرومايه هزار من سنگ برمي‏دارد و طاقت سخني نمي‏آرد؟»
حكايت: يكي از ملوك بي‏انصاف، پارسايي را پرسيد: «از عبادتها كدام فاضلتر است؟» گفت: «تو را خواب نيمروز، تا در آن يك نفس خلق را نيازاري.»
سعدي به روايت آثارش، گاه ناصحي دردمند است كه كجراهان ظلمت انديش را به راستي و درستي مي‏خواند و گاه منتقدي اجتماعي است كه به انتقاد از زمانه بدكنش مي‏پردازد. اگر به ناگزير مداح شاهان روزگار بوده، تا آن جا كه توانسته به حق سخن گفته و همواره مستبدان لاقيد را به تفكر در مرگ و عدل و انصاف ترغيب كرده است. غم زمانه، غم دائمي و مشغله ذهني سعدي بوده است:
غم زمانه خورم يا فراق يار كشم
به طاقتي كه ندارم كدام بار كشم
سعدي كه سوداي اصلاح و تربيت دارد، با تكيه بر زبان طنز، رياكاران نيرنگ‏باز و زاهدان دو رو و گندم نمايان جو فروش را رسوا مي‏كند و بر مال‏اندوزان حريص و تنگ چشم و بخيل طعنه مي‏زند.
لاف زنان و مدعيان ناپارسا را به سخره مي‏گيرد و به اقتضاي جوهر هنرمندي و قلندري خود به اندازه‏اي كه بشايد، در گفتن حقايق و تاختن به علل مصايب، جسور و گستاخ و دلاور است. همان قدر كه در بيان انتقاد به كار و كيا و منش ملوك بي‏انصاف جرأت مي‏ورزد، درويشي و قناعت و آزردگي و پارسايي را مي‏ستايد و با جماعت بي‏ريايي درويشان كه دلي جز براي حق ندارند، هم رأي و هم عقيده مي‏شوند.
با تظاهر و ريا نسبتي ندارد و آن را كفر مضاعف مي‏داند. با قشرياني كه از دين جز پوست و ظاهر آن را نديده‏اند و نمي‏فهمند، همان قدر در نزاع است كه با اهل تساهل و آسان گير در امر دين.
تعبد قشريان را كودكانه و ساده‏انگارانه مي‏يابد و تساهل مدعيان را در امر شريعت از سر تنبلي و بي‏ايماني و در گريز از تعهد عملي دين.
زبان سعدي در انتقاد، زباني گزيده و گزنده است. با اين همه، از نزاع و صلح همواره صلح را برمي‏گزيند و پند پيران پارسا را خاطرنشان مي‏كند كه فاسدان را بايد به صلاح و نيك‏رفتاري با آنان خجل كرد.
عشق سعدي، نفس پرستي نيست، بلكه او در گريز از شيطان اماره به عشق رو مي‏كند؛ عشقي كه او را از مايي و مني و به قول عارفان از «انانيت» «نحنانيت» برمي‏كشد و رستن و رهايي را براي وي به ارمغان مي‏آورد.
در افق سعدي: هر كسي را نتوان گفت كه صاحبنظر است، عشق بازي دگر و نفس پرستي دگر است. عاشق پاكباز تعالي را در عشق مي‏جويد و همين بهانه برايش كافي است تا جان و تن را به تمامي فداي مهر نگاه معشوق كند.
در اين معامله، عاشق نه به فكر سود و زيان خويش كه در سوداي رضايت يار است:
حرام باد بر آن كس نشست با معشوق
كه از سر همه برخاستن نمي‏يارد
شاعر، شور ديدار دارد و هر موجودي در منظر او جلوه‏اي از وجود حقيقت عالم است. شاعر، تاب فراق ندارد، پس به تماشاي هر جلوه‏اي از آن جمال، ازخود به در مي‏شود و هر مشاهده‏اي او را از جهاني به جهاني ديگر سير مي‏دهد:
از در درآمدي و من از خود به در شدم
گويي از اين جهان به جهاني دگر شدم
كثرت مخلوقات اگر به چشم وحدت بين ديده آيد، نه تنها حايل ديدار نيست، بلكه جلوه‏زار ناپيدا كران است و عارف عاشق از همين روي خرسند و خرم است و دم به دم در تماشايي تازه سلوك مي‏كند؛ چرا كه هستي موجودات را در حقيقت هستي، يعني وجود حضرت حق مستحيل مي‏بيند:
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
سيماي معشوق در غزل سعدي در هاله‏اي از نورانيت و روحانيت محصور است.
اگر چه يار گاهي به صورت ملموس و در دسترس و در صورت تعينات عالم جسماني ظاهر مي‏شود، اما در حقيقت شاهد سعدي به صورتي مثالي در غزلهاي وي ظاهر مي‏شود و گاه پيوند با معشوق ازلي و ابدي:
دمادم حوريان از خلد رضوان مي‏فرستندت
كه اي حوري انساني، دمي در باغ رضوان آي
دريچه‏اي ز بهشتش به روي بگشايي
كه بامداد پگاهش تو روي بنمايي
سعدي از آن تنگ چشماني نيست كه فقط ناظر ميوه باشد، بلكه وي به بوستان نظر دارد و همواره براي تفسير جزء، به كل مي‏انديشد. او عاشق زيباييها و نيكوييهاست و در اين عشق بيش از آن كه حظ نفساني و مورد نظر وي باشد، طالب لذات روحاني است:
گفتم اي بوستان روحاني
ديدن ميوه چون گزيدن نيست
گفت سعدي خيال خيره مبند
سيب سيمين براي چيدن نيست
باري، سرود سعدي، سرود مهر و مهرباني و محبت و يگانگي و يكرنگي است.
منبع: پايگاه زبان و ادبيات فارسي واحد مركزي خبر

part gah
25-10-2011, 17:45
جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال


دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل
پیام ما که رساند به جز نسیم شمال


غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مَرد است در کمند غزال


جماعتی که نظر را حرام میگویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال


تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال


به خاکپای تو دانم که تا سرم نرود
ز سر به در نرود همچنان امید وصال


حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نوشته صورت حال


سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچگونه ملال

part gah
09-08-2012, 06:31
هر کس به تماشایی رفته‌ست به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانه‌ی عشقت را جایی نظر افتاده‌ست
کان جا نتواند رفتن اندیشه‌ی دانایی

امّید تو بیرون برد از دل همه امّیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

در پارس که تا بوده‌ست از ولوله آسوده‌ست
بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی

من دست نخواهم برد الّا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

گویند تمنّایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنّایی

Mehran-King
09-08-2012, 14:41
پروانه بسوخت خویشتن را

بر شمع چه لازمست تاوان

نه من افتاده تنها به کمند آرزویت

همه کس سر تو دارد تو سرکدام داری

part gah
10-08-2012, 03:42
وقتی دل سودایی، می‌رفت به بستان‌ها
بی‌خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان‌ها

ای مهر تو در دل‌ها، وی مهر تو بر لب‌ها!
وی شور تو در سرها، وی سر تو در جان‌ها!

تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمان‌ها

هر کو نظری دارد، با یار کمان‌ابرو
باید که سپر باشد، پیش همه پیکان‌ها

گویند مگو سعدی، چندین سخن از عشقش
می​گویم و بعد از من، گویند به دوران‌ها

poonel
10-08-2012, 04:00
کسی میدونه سعدی شیعه بوده یا سنی؟

البته در مورد حافظ هم همین سوال رو دارم.

mili_k
10-08-2012, 05:53
سنّی بوده .

part gah
16-11-2012, 06:42
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگــر ره دیـده می‌افـتـد بــر آن بــــالای فـتـانـم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه بـاغبان گویـد که دیگر سرو ننشانم
رفیـقـانـم سفر کردند هـر یـاری بـه اقصـایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
بـه دریـایـی درافـتـادم که پایانـش نـمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم
فـراقـم سـخت می‌آیـد ولـیـکن صبـر می‌بـاید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپـرسم دوش چون بـودی بـه تاریـکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
بـه گوش هر که در عالـم رسیـد آواز پنـهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
مـن آزادی نـمی‌خـواهـم کـه بـا یـوسـف بـه زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هـنـوز آواز می‌آیـد بـه مـعنـی از گـلـستـانـم

ŞHÍЯÍŃ
20-11-2012, 18:21
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

bad_guy
20-11-2012, 22:41
کسی میدونه سعدی شیعه بوده یا سنی؟

البته در مورد حافظ هم همین سوال رو دارم.

مذهب مرسوم اون موقع مذهب عامه بوده.
ولی اکثر قریب به اتفاق شعرا گرایش های صوفیانه و عارفانه داشتند تا مذهب فقهی.

85023
21-11-2012, 12:36
هر کسی را نتوان گفت که صاحبنظر است.............
سعدی هنر مند بود.
مسیر هنر و هنر مند هم خلق زیبایی یا نشان دادن زیبااییه.
مثل حافظ و مولانا و .......
دنبال جوابی نگرد که فقط با بله یا اره بشه گفتش.

شاهزاده خانوم
22-11-2012, 02:02
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

شاهزاده خانوم
22-11-2012, 22:35
یا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بُوَد که چنین بی‌حساب دل ببری؟
مکن که مظلمۀ خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصوّر که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست

شاهزاده خانوم
25-11-2012, 22:55
دارم دستت از دامن مگر در خاک و آندم هم چو بر خاکم روان گردی بگیرد دامن گردم!

شاهزاده خانوم
25-11-2012, 22:56
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟
سخت است غم زمانه خوردن سخت است بار غم هجر تو کشیدن سخت است

arminba
25-05-2013, 11:50
همی یادم آید ز عهد صغرکه عیدی برون آمدم با پدر

به بازیچه مشغول مردم شدم

در آشوب خلق از پدر گم شدم


برآوردم از بی قراری خروش

پدر ناگهانم بمالید گوش


که ای شوخ چشم آخرت چند بار

بگفتم که دستم ز دامن مدار


به تنها نداند شدن طفل خرد

که نتواند او راه نادیده برد


تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر

برو دامن راه دانان بگیر


مکن با فرومایه مردم نشست

چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست


به فتراک پاکان درآویز چنگ

که عارف ندارد ز در یوزه ننگ


مریدان به قوت ز طفلان کمند

مشایخ چو دیوار مستحکمند


بیاموز رفتار از آن طفل خرد
که چون استعانت به دیوار برد


ز زنجیر ناپارسایان برست

که درحلقهٔ پارسایان نشست


اگر حاجتی داری این حلقه گیر

که سلطان از این در ندارد گزیر


برو خوشه چین باش سعدی صفت

که گردآوری خرمن معرفت
شعر از سعدی

Atghia
19-06-2013, 18:02
مــن بی مایه که باشــم که خریدار توباشــم


حیف باشــد که تو یار من و مــن یار تو باشـم




تو مگـــر سایه ی لطفی به سر وقت من آری

کـــه مــن آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم




خویشتن بر تو نبندم که من از خــود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم




هرگز اندیشه نکردم که کمندت به مــن افتــد

که مــن آن وقع ندارم که گرفتـــار تـــو باشـم




هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شــادی

مگر آن وقت که شادی خور وغمخوارتو باشم




گذر از دست رقیبــــان نتــــوان کرد که کـویت

مگـــــر آن وقت که در سایه ی زنهار تو باشم



گـــــر خــــداوند تعالــــی به گناهیت بگیــــرد

گـــــو بیامرز که مــــن حامل اوزارتــــو باشـم




مـــــردمــان عاشق گفتار من ای قبلۀ خـوبان

چــــون نباشند که من عاشق دیدار توباشـم



مــــن چه شایستۀ آنم که تو را خوانم و دانم

مگــــرم هم تو ببخشی که سزاوار توباشـم




گرچــــه دانــم که به وصلت نرسـم باز نگردم

تـــا در این راه بمیـــرم که طلبکار تـــوباشـم




نـه در این عالـــــم دنیا که در آن عالـم عقبی

همچنــــان بــر ســـر آنم کـه وفادار توباشـم




سعــــدی آن به که نباشد اگر او را نپسنــدی

که نشاید که تو فخر من و مــن عار تو باشـم

Йeda
27-06-2013, 12:54
آن سرو ناز بین که چه خوش می‌رود به راه
وان چشم آهوانه که چون می‌کند نگاه

***
تو سرو دیده‌ای که کمر بست بر میان
یا مه چارده که به سر برنهد کلاه

***
گل با وجود او چو گیاست پیش گل
مه پیش روی او چو ستارست پیش ماه

***
سلطان صفت همی‌رود و صد هزار دل
با او چنان که در پی سلطان رود سپاه

***
گویند از او حذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندانم گریزگاه

***
اول نظر که چاه زنخدان بدیدمش
گوییدراوفتاد دل از دست من به چاه

***
دل خود دریغ نیست که از دست من برفت
جان عزیز بر کف دستست گو بخواه

***
ای هر دو دیده پای که بر خاک می‌نهی
آخر نه بر دو دیده من به که خاک راه

***
حیفست از آن دهن که تو داری جواب تلخ
وان سینه سفید که دارد دل سیاه

***
بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند
آه از تو سنگ دل که چه نامهربانی آه

***
شهری به گفت و گوی تو در تنگنای شوق
شب روز می‌کنند و تو در خواب صبحگاه

***
گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان
باشد که دست ظلم بداری ز بی‌گناه

***
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت
از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه

raha bash
01-07-2013, 13:52
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار

ترک رضای خویش کند در رضای یار



گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ

بیند خطای خویش و نبیند خطای یار



یار از برای نفس گرفتن طریق نیست

ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار



یاران شنیده‌ام که بیابان گرفته‌اند

بی‌طاقت از ملامت خلق و جفای یار



من ره نمی‌برم مگر آن جا که کوی دوست

من سر نمی‌نهم مگر آن جا که پای یار



گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست

ما ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) را به در نمی‌رود از سر هوای یار



بستان بی مشاهده دیدن مجاهدست

ور صد درخت گل بنشانی به جای یار



ای باد اگر به گلشن روحانیان روی

یار قدیم را برسانی دعای یار



ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست

هم پیش یار گفته شود ماجرای یار



هر کس میان جمعی و سعدی و گوشه‌ای

بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار

raha bash
01-07-2013, 13:54
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم

گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم

مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که پند هوشمندان کار بندم

مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم

نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی ای خواجه پندم

چنین صورت نبندد هیچ نقاش
معاذالله من این صورت نبندم

چه جان‌ها در غمت فرسود و تن‌ها
نه تنها من اسیر و مستمندم

تو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم

گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم

سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم

و گر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود می‌پسندم

Atghia
05-07-2013, 20:05
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی...

Atghia
14-07-2013, 20:37
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم های جهان هیچ اثر می نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه ی انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهامدم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر من است
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجب تر که تو شیرینی و من فرهادم

دستگاهی نه که درپایت ریزم چون خاک
حاصل آن است که چون طبل تهی پربادم

می نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکَند بنیادم

ظاهر آن است که با سابقه ی حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا در دادم

geojo
15-08-2013, 11:05
ای یار جفا کرده ی پیوند بریده!
این بود وفا داری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گلندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحبنظران صید نکردی
الا به کمان مهره ی ابروی خمیده
میل ات به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در می نهم از نقطه ی شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده ی سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده…

Atghia
15-08-2013, 22:27
بَسَم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی------به کجا رَوَم زدستت؟ که نمی دهی مجالی

نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی-------------------چه غم اوفتاده ای را که تواند احتمالی

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد-------------اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن-------به امید آنکه روزی به کف افتد وصالی

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن-----------که شبی نخفته باشی به درازنای سالی

غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد------که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم----که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی

دگر آفتاب رویت منمای آسمان را-----------که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی

تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باش-----گنه ست برگرفتن نظر از چنین جمالی

geojo
16-08-2013, 16:16
تو از هر در که باز ایی بدین خوبی و زیبایی/ دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را/ تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
ملامتگوی بی حاصل ترنج ازدست نشناسد/ در ان معر ض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث اید/ مرا در رویت از حیرت فرو بسته است گویایی
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی/ که همچون افتاب از جام و حور از جامه پیدایی
تو صاحب منصبی،جانا،ز مسکینان نیندیشی/ تو خواب الوده ای بر چشم بیدار ان نبخشایی
گرفتم سرو ازادی نه از ماء معین زادی/ مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی
دعایی گر نمیگویی به دشنامی عزیزم کن/ که گر تلخ است شیرین است از ان لب هر چه فرمایی
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد/ چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی
تو خواهی استین افشان و خواهی روی در هم کش/ مگس جا یی نخواهد رفتن از دکان حلوایی
قیامت میکنی سعدی،بدین شیرین سخن گفتن!/ مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خوایی

V E S T A
14-10-2013, 19:52
یکی از قشنگ ترین شعر های سعدی





مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یـا شــب و روز بجــز فکـر تـوام کـاری هسـت


به کمنـد سـر زلفـت نه مـن افتـادم و بـس
کـه بـه هـر حلـقـه موییــت گرفتــاری هسـت


گر بگویـم که مرا با تـو سـر و کاری نیــست
در و دیـــوار گـواهــی بدهــد کــاری هسـت


هر که عیـبم کنـد از عشـق و ملامــت گوید
تا ندیـدسـت تـو را بـر منــش انــکاری هسـت


صبــر بـر جـور رقیبـت چـه کنـم گـر نکنـم
همه داننـد که در صحبــت گل خـــاری هسـت


نه من خـام طمـع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوختـه در خیل تو بسیاری هسـت


بـاد خـاکـی ز مقـــام تــو بیــاورد و بـبــر
آب هر طیــب کــه در کلبـــه عـطـاری هسـت


من چه در پای تـو ریزم که پسنـد تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقــداری هسـت


مـن از ایـن دلــق مرقـع بـه درآیــم روزی
تــا همـــه خلــق بدانـنــد کـه ز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])نــاری هسـت


همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست


عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ما
داستانیـست کـه بر هـر سـر بــازاری هسـت

Demon King
18-10-2013, 17:10
بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند
کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرّخ نوشین روان به خیر
گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند


گلستان سعدی

Demon King
18-10-2013, 17:11
به نام خدایی که جان آفرید
سخن گفتن اندر زبان آفرید
خداوند بخشندهٔ دستگیر
کریم خطا بخش پوزش پذیر
عزیزی که هر کز درش سر بتافت
به هر در که شد هیچ عزت نیافت
سر پادشاهان گردن فراز
به درگاه او بر زمین نیاز
نه گردن کشان را بگیرد بفور
نه عذرآوران را براند بجور
وگر خشم گیرد به کردار زشت
چو بازآمدی ماجرا در نوشت
دو کونش یکی قطره در بحر علم
گنه بیند و پرده پوشد بحلم
اگر با پدر جنگ جوید کسی
پدر بی گمان خشم گیرد بسی
وگر خویش راضی نباشد ز خویش
چو بیگانگانش براند ز پیش
وگر بنده چابک نیاید به کار
عزیزش ندارد خداوندگار
وگر بر رفیقان نباشی شفیق
بفرسنگ بگریزد از تو رفیق
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری
ولیکن خداوند بالا و پست
به عصیان در زرق بر کس نبست
ادیم زمین، سفرهٔ عام اوست
چه دشمن بر این خوان یغما، چه دوست
وگر بر جفا پیشه بشتافتی
که از دست قهرش امان یافتی؟
بری، ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی، ملکش از طاعت جن و انس
پرستار امرش همه چیز و کس
بنی آدم و مرغ و مور و مگس
چنان پهن‌خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف قسمت خورد
مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی
یکی را به سر برنهد تاج بخت
یکی را به خاک اندر آرد ز تخت
کلاه سعادت یکی بر سرش
گلیم شقاوت یکی در برش
گلستان کند آتشی بر خلیل
گروهی بر آتش برد ز آب نیل
گر آن است، منشور احسان اوست
وراین است، توقیع فرمان اوست
پس پرده بیند عملهای بد
همو پرده پوشد به آلای خود
بتهدید اگر برکشد تیغ حکم
بمانند کروبیان صم و بکم
وگر در دهد یک صلای کرم
عزازیل گوید نصیبی برم
به درگاه لطف و بزرگیش بر
بزرگان نهاده بزرگی ز سر
فروماندگان را به رحمت قریب
تضرع کنان را به دعوت مجیب
بر احوال نابوده، علمش بصیر
بر اسرار ناگفته، لطفش خبیر
به قدرت، نگهدار بالا و شیب
خداوند دیوان روز حسیب
نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس
قدیمی نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقش بند
ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
روان کرد و گسترد گیتی بر آب
زمین از تب لرزه آمد ستوه
فرو کوفت بر دامنش میخ کوه
دهد نطفه را صورتی چون پری
که کرده‌ست بر آب صورتگری؟
نهد لعل و فیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ پیروزه رنگ
ز ابر افگند قطره‌ای سوی یم
ز صلب اوفتد نطفه‌ای در شکم
از آن قطره لولوی لالا کند
وز این، صورتی سرو بالا کند
بر او علم یک ذره پوشیده نیست
که پیدا و پنهان به نزدش یکیست
مهیا کن روزی مار و مور
وگر چند بی‌دست و پایند و زور
به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست، هست؟
دگر ره به کتم عدم در برد
وزان جا به صحرای محشر برد
جهان متفق بر الهیتش
فرومانده از کنه ماهیتش
بشر ماورای جلالش نیافت
بصر منتهای جمالش نیافت
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم
نه در ذیل وصفش رسد دست فهم
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته‌ای بر کنار
چه شبها نشستم در این سیر، گم
که دهشت گرفت آستینم که قم
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط
نه ادراک در کنه ذاتش رسد
نه فکرت به غور صفاتش رسد
توان در بلاغت به سحبان رسید
نه در کنه بی چون سبحان رسید
که خاصان در این ره فرس رانده‌اند
به لااحصی از تگ فرومانده‌اند
نه هر جای مرکب توان تاختن
که جاها سپر باید انداختن
وگر سالکی محرم راز گشت
ببندند بر وی در بازگشت
کسی را در این بزم ساغر دهند
که داروی بیهوشیش در دهند
یکی باز را دیده بردوخته‌ست
یکی دیده‌ها باز و پر سوخته‌ست
کسی ره سوی گنج قارون نبرد
وگر برد، ره باز بیرون نبرد
بمردم در این موج دریای خون
کز او کس نبرده‌ست کشتی برون
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
نخست اسب باز آمدن پی کنی
تأمل در آیینهٔ دل کنی
صفائی بتدریج حاصل کنی
مگر بویی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند
به پای طلب ره بدان جا بری
وزان جا به بال محبت پری
بدرد یقین پرده‌های خیال
نماند سراپرده الا جلال
دگر مرکب عقل را پویه نیست
عنانش بگیرد تحیر که بیست
در این بحر جز مرد داعی نرفت
گم آن شد که دنبال راعی نرفت
کسانی کز این راه برگشته‌اند
برفتند بسیار و سرگشته‌اند
خلاف پیمبر کسی ره گزید
که هرگز به منزل نخواهد رسید
محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز بر پی مصطفی
بوستان سعدی

Atghia
02-11-2013, 17:54
خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت


مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت


آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی

وز حسن خود بماند انگشت در دهانت


قصد شکار داری یا اتفاق بستان


عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت


ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن

تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت


رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی

ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت


هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد

پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت


دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی

خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت


ما را نمی‌برازد با وصلت آشنایی

مرغی لبقتر از من باید هم آشیانت


من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم

بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت


من فتنه زمانم وان دوستان که داری

بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت


سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن

ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت

Atghia
07-11-2013, 13:18
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست، اگر توانم که سفر کنم زدستت
بکجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟

زمحبتت نخواهم که نظر کنم برویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد

بکرشمهء عنایت نگهی بسوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که زخویشتن بپوشم
بکدام دوست گویم که محل راز باشد؟

چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم، چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوئیم و جفا و ناز باشد

دگرش چو باز بینی، غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی بوفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی، قدم مجاز باشد

Atghia
08-11-2013, 23:23
دیدار تو حل مشکلات‌ است / صبر از تو خلاف ممکنات ا‌ست
لب‌های تو خضر اگر بدیدی / گفتی لب چشمه‌ی حیات ا‌ست
بر کوزه‌ی آب نِه دهانت / بردار که کوزه‌ی نبات است
ترسم تو به سِحر غمزه یک روز / دعوی بکنی که معجزات ا‌ست
زهر از قِبَل تو نوش‌دارو / فحش از دهن تو طیبات ا‌ست
چون روی تو صورتی ندیدم / در شهر که مُبطِل صلات ا‌ست
عهد تو و توبه‌ی من از عشق / می‌بینم و هر دو بی ثبات ا‌ست
آخر نِگهی به سوی ما کن / کاین دولت حُسن را زکات‌ است
سعدی غم نیستی ندارد / جان دادن عاشقان نجات‌ است

Ahmad
05-04-2014, 22:27
کسی که روی تو دیدست حال من داند



که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند



مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست



که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند



هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد


دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند


اگر به دست کند باغبان چنین سروی


چه جای چشمه که بر چشم‌هات بنشاند


چه روزها به شب آورد جان منتظرم


به بوی آن که شبی با تو روز گرداند


به چند حیله شبی در فراق روز کنم



و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند


جفا و سلطنتت می‌رسد ولی مپسند


که گر سوار براند پیاده درماند


به دست رحمتم از خاک آستان بردار


که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند


چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را


حدیث دوست بگویش که جان برافشاند


پیام اهل دلست این خبر که سعدی داد


نه هر که گوش کند معنی سخن داند

Atghia
26-09-2014, 20:55
این جا شکری هست که چندین مگسانند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند



بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی
کاین هیچ کسان در طلب ما چه کسانند



ای قافله سالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه و کمر بازپسانند



صد مشعله افروخته گردد به چراغی
این نور تو داری و دگر مقتبسانند



من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت
و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند



آنان که شب آرام نگیرند ز فکرت
چون صبح پدیدست که صادق نفسانند

و آنان که به دیدار چنان میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند



دانی چه جفا می‌رود از دست رقیبت
حیفست که طوطی و زغن هم قفسانند

در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
می‌گویمت از دور دعا گر برسانند

Atghia
27-09-2014, 10:17
بعد از طلب تو در سرم نیست/ غیر از تو بخاطر اندرم نیست
.
.
.
.
مهر از همه خلق برگرفتم/ جز یاد تو در تصورم نیست

گویند بکوش تا بیابی/ میکوشم و بخت یاورم نیست
.
.
با بخت جدل نمی توان کرد/ اکنون که طریق دیگرم نیست



بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ی کار خویش گیرم
.
.
.





صلح است میان کفر و اسلام/ با ما تو هنوز در نبردی


سر بیش گران مکن که کردیم/ اقرار به بندگی و خردی


با درد توام خوش است ازیراک/ هم دردی و هم دوای دردی


گفتی که صبور باش هیهات/ دل موضع صبر بود و بردی


هم چاره تحمل است و تسلیم/ورنه به کدام جهد و مردی


بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ی کار خویش گیرم

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ی کار خویش گیرم

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ی کار خویش گیرم

Atghia
24-10-2014, 12:47
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

يارا بهشت صحبت ياران همدمست
ديدار يار نامتناسب جهنمست

هر دم که در حضور عزيزي برآوري
درياب کز حيات جهان حاصل آن دمست

نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدميست
بس ديو را که صورت فرزند آدمست

آنست آدمي که در او حسن سيرتي
يا لطف صورتيست دگر حشو عالمست

هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده ام
جز بر دو روي يار موافق که در همست

آنان که در بهار به صحرا نمي روند
بوي خوش ربيع بر ايشان محرمست

وان سنگ دل که ديده بدوزد ز روي خوب
پندش مده که جهل در او نيک محکمست

آرام نيست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت يار محرمست

گر خون تازه مي رود از ريش اهل دل
ديدار دوستان که ببينند مرهمست

دنيا خوشست و مال عزيزست و تن شريف
ليکن رفيق بر همه چيزي مقدمست

ممسک براي مال همه ساله تنگ دل
سعدي به روي دوست همه روزه خرمست

Atghia
05-11-2014, 20:34
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

جان من جان من فدای تو باد
هیچ‌ات از دوستان نیاید یاد

می‌روی و التفات می‌نکنی
سرو هرگز چنین نرفت آزاد

آفرین خدای بر پدری
که تو پرورد و مادری که تو زاد

بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد

تا چه کرد آن که نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد

من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد

تو بدین چشم مست و پیشانی
دل ما بازپس نخواهی داد

عقل با عشق بر نمی‌آید
جور مزدور می‌برد استاد

آن‌که هرگز بر آستانه عشق
پای ننهاده بود سر بنهاد

روی در خاک رفت و سر نه عجب
که رود هم در این هوس بر باد

مرغ وحشی که می‌رمید از قید
با همه زیرکی به دام افتاد

همه از دست غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد

روی گفتم که در جهان بنهم
گردم از قید بندگی آزاد

که نه بیرون پارس منزل هست
شام و رومست و بصره و بغداد

دست از دامنم نمی‌دارد
خاک شیراز و آب رکن آباد

Atghia
06-11-2014, 12:35
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



خبرت هست که بي روي تو آرامم نيست
طاقت بار فراق اين همه ايامم نيست


خالي از ذکر تو عضوي چه حکايت باشد
سر مويي به غلط در همه اندامم نيست



ميل آن دانه خالم نظري بيش نبود
چون بديدم ره بيرون شدن از دامم نيست


شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبينم طمع شامم نيست



چشم از آن روز که برکردم و رويت ديدم
به همين ديده سر ديدن اقوامم نيست



نازنينا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودي بکنم بهره در اسلامم نيست


گو همه شهر به جنگم به درآيند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نيست



نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم
بندگي لازم اگر عزت و اکرامم نيست



به خدا و به سراپاي تو کز دوستيت
خبر از دشمن و انديشه ز دشنامم نيست



دوستت دارم اگر لطف کني ور نکني
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نيست


سعديا نامتناسب حيواني باشد
هر که گويد که دلم هست و دلارامم نيست

m_kh111
28-02-2015, 15:46
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

دلِ هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت