PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : بخشي زيبا از كتابي كه خوانده ام



صفحه ها : [1] 2 3 4 5 6 7 8 9 10

Ahmad
10-04-2007, 08:06
دوستان [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

بياييد در اين تاپيك جمله ، عبارت يا بخش زيبا از كتابهايي را كه خوانده ايم و خود آنها ميتوانند دريايي از مفاهيم را در خود داشته باشند ، بنويسيم تا بقيه نيز از آنها استفاده نمايند.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

لطفا متن مورد نظر خود را با رنگ آبي و Bold بنويسيد تا از بقيه جملات در پستها متمايز گردد.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

با تشكر


ویرایش:
دوستان لطف کنند شعر یا شعرگونه‌های دارای شاعر خاص رو در تاپیک اختصاصی خودشون
و اگر دارای تاپیک اختصاصی نیستند در تاپیک :
اشعار شاعران ایران زمین ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یا
اشعار شاعران جهان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

بنویسند.

Ahmad
10-04-2007, 08:07
مترسك
از كتاب" ديوانه "
اثر "جبران خليل جبران"
---------------------------

يكبار به مترسكي گفتم : "لابد از ايستادن در اين دشت خلوت خسته شده اي."

گفت : "لذت ترساندن عميق و پايدار است، من از آن خسته نميشوم."

دمي انديشيدم و گفتم : "درست است، چون كه من هم مزه اين لذت را چشيده ام."

گفت : "فقط كساني كه تنشان از كاه پرشده باشد اين لذت را ميشناسند."

آنگاه من از پيش او رفتم، و ندانستم كه منظورش ستايش از من بود يا خوار كردن من.

يك سال گذشت و در اين مدت مترسك فيلسوف شد.

هنگامي كه باز از كنار او ميگذشتم ديدم دو كلاغ زير كلاهش لانه ميسازند.

Ar@m
10-04-2007, 15:44
...بعد نگاهی به فلورنتینو آریثا انداخت،
به آن اقتدار شکست ناپذیرش،
به آن عشق دلیرانه اش.
عاقبت به این نتیجه رسید که این زندگی است که جاودانه است، نه مرگ.
از او پرسید:"ولی شما فکر می کنید که ما تا چه مدت می توانیم به این آمد و رفت ادامه بدهیم؟"
فلورنتینو آریثا جواب سوال را آماده داشت. پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز و شب بود که آماده داشت.
گفت:"تا آخر عمر."

عشق در زمان وبا
گابریل گارسیا مارکز

magmagf
10-04-2007, 16:20
شازده کوچولو
قسمت معروفیه شاید هم بارها خونده باشین اما ارزش یک بار دیگه خوندن را داره

روباه گفت:
-سلام.
شازده کوچولو مودبانه جواب داد:
-سلام.
سر برگرداند ولی کسی را ندید.
صدا گفت:
-من اینجا هستم،زیر درخت سیب...
شازده کوچولو گفت:
-تو کی هستی؟خیلی خوشگلی...
روباه گفت:
-من روباهم.
شازده کوچولو به او پیشنهاد کرد:
-بیا با من بازی کن.من خیلی غمگینم...
روباه گفت:
-نمی توانم با تو بازی کنم.مرا اهلی نکرده اند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت:
-ببخش!
اما کمی فکر کرد و باز گفت:
-اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت:
-تو اهل اینجا نیستی.پی چه می گردی؟
شازده کوچولو گفت:
-پی آدمها می گردم.اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت:
-آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند.این کارشان اسباب زحمت است!مرغ هم پرورش می دهند.فایده شان فقط همین است.تو پی مرغ می گردی؟شازده کوچولو گفت:-نه.من پی دوست می گردم.اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت:
-این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود.یعنی پیوند بستن...
-پیوند بستن؟
روباه گفت:
-البته.مثلا تو برای من هنوز پسربچه ای بیشتر نیستی،مثل صدهزار پسر بچه دیگر.نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری.من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم،مثل صدهزار روباه دیگر.ولی اگر تو مرا اهلی کنی،هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت.تو برای من یگانه ی جهان خواهی شد و من برای تو یگانه ی جهان خواهم شد...
شازده کوچولو گفت:
-کم کم دارم می فهمم.یک گل هست...که گمانم مرا اهلی کرده باشد...
روباه گفت:
-ممکن است.آخر در روی زمین همه جور چیزی دیده می شود...
شازده کوچولو گفت:-ولی این در روی زمین نیست.روباه گویی سخت کنجکاو شد.گفت:-دریک سیاره دیگر؟
-آره. در آن سیاره شکارچی هم هست؟ نه.-این خیلی جالب است!مرغ چطور؟ نه.
روباه آهی کشید و گفت:-هیچ چیز کامل نیست.
اما روباه دنبال سخن پیشین خود را گرفت:
-زندگی من یکنواخت است.من مرغها را شکار می کنم و آدمها مرا شکار می کنند.همه مرغها شبیه هم اند و همه آدمها هم شبیه هم اند.این زندگی کسل ام می کند.ولی اگر تو مرا اهلی کنی،زندگیم چنان روشن خواهد شد که انگار نور آفتاب بر آن تابیده است.آن وقت من صدای پایی را که با صدای پای همه ی پاهای دیگر فرق دارد را خواهم شناخت.صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند.ولی صدای پای تو مثل نغمه موسیقی از لانه بیرونم می آورد.علاوه بر این،نگاه کن! آن جا،آن گندمزار ها را می بینی؟من نان نمی خورم.گندم برای من بی فایده است!ولی تو موهای طلایی داری.پس وقتی که اهلی ام کنی معجزه می شود! گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند. و من زمزمه باد را در گندمزارها دوست خواهم داشت.
روباه خاموش شد و مدتی به شازده کوچولو نگاه کرد.گفت:
-خواهش می کنم...بیا و مرا اهلی کن!
شازده کوچولو گفت:
-دلم می خواهد،ولی خیلی وقت ندارم.باید دوستانی پیدا کنم و بسیار چیزها هست که باید بشناسم.روباه گفت:
-فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی.آدمهای دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند.همه چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند.ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد آدمها دیگر دوستی ندارند.
تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!
شازده کوچولو گفت:
-چه کار باید بکنم؟
روباه جواب داد:
-باید خیلی حوصله کنی.اول کمی دور از من این جور روی علفها می نشینی.من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی.زبان سرچشمه ی سوء تفاهم هاست.اما تو هر روز کمی نزدیک تر می نشینی...
شازده کوچولو فردا باز آمد.
روباه گفت:
-بهتر بود که در همان وقت دیروز می آمدی.مثلا اگر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه به بعد حس می کنم که خوشبختم.هرچه ساعت پیشتر می رود خوشبختیم بیشتر می شود.درساعت چهار به هیجان می آیم و نگران می شوم،و آن وقت قدر خوشبختی را می فهمم!ولی تو اگر بی وقت بیایی هرگز نخواهم دانست که کی باید دلم را به شوق دیدارت خوش کنم...آخر همه چیز آدابی دارد.
شازده کوچولو گفت:
-آداب چیست؟
روباه گفت:
-این هم از چیزهای فراموش شده است.آداب باعث می شود که روزی متفاوت با روزهای دیگر و ساعتی متفاوت با ساعتهای دیگر باشد.مثلا شکارچی ها آدابی دارند:روزهای پنجشنبه با دختران ده می رقصند. پس پنجشنبه برای من روز شورانگیزی است.من در این روز تا نزدیک باغهای انگور به گردش می روم.اگر شکارچیها بی وقت می رقصیدند روزها همه شبیه هم می شد و من دیگر تعطیل نداشتم.
پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.و چون ساعت جدایی نزدیک شد.
روباه گفت:
-آه!...من گریه خواهم کرد.
شازده کوچولو گفت:
-تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم.ولی خودت خواستی که اهلی ات کنم...
روباه گفت:
- درست است.
شازده کوچولو گفت:
- ولی تو گریه خواهی کرد!
روباه گفت:
-درست است.
-پس حاصلی برای تو ندارد.
-چرا دارد.رنگ گندمزارها...
سپس گفت:
-برو و دوباره گلها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست.بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی به تو هدیه کنم.
شازده کوچولو رفت و دوباره گلها را دید.به آنها گفت:
-شما هیچ شباهتی به گل من ندارید،شما هنوز هیچ نیستید.کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید.روباه من هم مثل شما بود.روباهی بود شبیه صدهزار روباه دیگر.ولی من او را دوست خود کردم و حالا او در جهان یکتاست.
و گلها سخت شرمنده شدند.
شازده کوچولو باز گفت:
-شما زیبایید،ولی جز زیبایی هیچ ندارید.کسی برای شما نمی میرد.
البته گل مرا هم رهگذر عادی شبیه شما می بیند.ولی او به تنهایی از همه شما سر است،چون من فقط او را آب داده ام،چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام.چون فقط برای او پناهگاه با تجیر ساخته ام،چون فقط برای خاطر او کرمهایش را کشته ام(جز دو سه کرم برای پروانه شدن)،چون فقط به گله گزاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام.چون او گل من است.
سپس پیش روباه برگشت.گفت:
-خداحافظ.
روباه گفت:
-خداحافظ.راز من این است و بسیار ساده است:فقط با چشم دل می توان خوب دید.اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
-اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
روباه باز گفت:
-همان مقدار وقتی که برای گل ات صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گل ات شده است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
-همان مقدار وقتی که که برای گلم صرف کرده ام...
روباه گفت:
-آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی.تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.تو مسئول گل ات هستی...
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- من مسئول گلم هستم.
- من مسئول گلم هستم.
- مسئول گلم هستم.

Ahmad
10-04-2007, 17:56
ممنون از دو دوست عزيز[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

يك نكته جالب براي خودم پيش اومد و اون اينكه ميخواستم همين قسمت روباه رو مخصوصا اون سه رازي رو كه روباه به شازده كوچولو ميگه رو بنويسم. كه فرانك خانم نوشت. تا اين پست آخر رو ديدم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] شدم.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Ar@m
10-04-2007, 18:34
...ترس از اینکه مبادا برای تو اتفاقی بیفتد مثل سایه ای قلبم را مکدر می کند. تا به حال می توانستم دختری بی خیال و بی فکر و شاد باشم چون چیز پرارزشی نداشتم که از دست بدهم. ولی حالا... تا آخر عمر یک نگرانی بسیار عظیم خواهم داشت و هر زمان که از من دور باشی به تمام اتومبیل هایی فکر خواهم کرد که ممکن است تو را زیر بگیرند یا تمام تخته های نصب اعلان که ممکنست روی سرت بیفتند و یا تمام میکرب های وحشتناک پر پیچ و تابی که ممکنست ببلعی. اکنون آسایش فکرم برای ابد از بین رفته، اما در هر حال هرگز علاقه چندانی به آرامش ساده نداشتم.

بابا لنگ دراز
جین وبستر

Ar@m
12-04-2007, 08:16
..."همیشه در زندگی هرکس یک دماغه هورن وجود دارد که فرد یا به سلامت از آن می گذرد و یا کشتی اش به آن می خورد و متلاشی می شود." این عبارت گویای حقیقت وحشت آوری است. مشکل این جاست که تو همیشه نمی توانی دماغه هورن زندگیت را به محض دیدن تشخیص بدهی. گاه دریا کاملا مه آلود است و تو قبل از آن که ملتفت بشوی، به صخره خورده ای.

دشمن عزیز
جین وبستر

Ar@m
13-04-2007, 08:13
... آیا مردها خنده آور نیستند؟ وقتی می خواهند برای تعریف از تو آخرین زورشان را بزنند با ناشیگری به تو می گویند که یک مغز مردانه داری!

دشمن عزیز
جین وبستر

متالیک
13-04-2007, 08:38
بوف کور - صادق هدایت:
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد

Ar@m
15-04-2007, 19:16
خدا را شکر که من از هیچکس خدایی به ارث نبرده ام و آزادم هر طور میلم است خدایم را بشناسم. خدای من مهربان و دلسوز و اندیشمند و بخشنده و پرتفاهم و شوخ طبع است.

بابالنگ دراز
جین وبستر

Ar@m
15-04-2007, 19:19
...نیروهایی هستند که به نظر شر می رسند ولی درواقع به تو می آموزند که چگونه "افسانه شخصی" ات را محقق کنی. آنها هستند که ذهن و اراده تو را آماده می کنند. چون یک حقیقت بزرگ در این جهان وجود دارد:
تو هر که باشی و هر چه بکنی وقتی واقعا چیزی را بخواهی این خواست در روح جهان متولد می شود و این ماموریت تو در روی زمین است. تحقق "افسانه شخصی" تنها وظیفه انسان است. همه چیز در خدمت یک چیز است.

کیمیاگر
پائولو کوئیلو

Ar@m
17-04-2007, 19:01
شکوه و تقوی و شگفتی و زیبایی طلوع خورشید را باید از دور دید. اگر نزدیکش برویم از دستش داده ایم. لطافت زیبای گل در زیر انگشتان تشریح می پژمرد ! آه که عقل اینها را نمی فهمد !

کویر
دکتر علی شریعتی

Marichka
17-04-2007, 20:45
سلام دوستان

تاپيك ويرايش شد

لطف كنن دوستان عزيز نام كتابي رو كه بخش رو از اون بر مي دارن رو هم به همين روال ذكر كنن.
و از نقد بخشهاي انتخابي ساير دوستان هم پرهيز كنين تا خداي نكرده كدورتي پيش نياد.:10:

پيشاپيش سپاسگذارم:40:

موفق باشيد:11:

Ar@m
19-04-2007, 08:22
این فرق را حس می کرد. این همان فرقی بود که بین عشق و نفرت، شادی و غم و بازی و رنج وجود داشت. برای نخستین بار در عمرش از آن جهت می زیست که کسی دوستش می داشت و به وجودش براستی نیازمند بود.

سگ کینه توز
آلبرتو واسکزفیکه روا

Ar@m
19-04-2007, 08:23
ناتانائیل ! آخر کی همه کتاب ها را خواهیم سوزاند !
برای من خواندن اینکه شن ساحل نرم است کافی نیست، می خواهم پای برهنه ام این نرمی را حس کند. معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد بیهوده است.

مائده های زمینی
آندره ژید

N.P.L
23-04-2007, 15:37
تاریکترین ساعت شب ساعت قبل از طلوع آفتاب است.

کیمیاگر
پائولو کوئلیو

N.P.L
23-04-2007, 15:43
خطرهای بزرگی که از خارج می رسند خیلی کوچک وحقیرند باید از خودمان بترسیم. افکار بد و شک و تردید به منزله دزدان است.
-عیوب ما حکم قاتلین را دارد بزرگترین خطر در باطن ما جایگزین است.کسی که جان ماو پول ما را تهدید می کند قابل توجه نیست به غیر از چیزیکه روح ما را تهدید می کنداز کسی نباید بترسیم.

بینوایان
ویکتور هوگو

Ar@m
23-04-2007, 20:00
انسان محکوم به آزادی است

دنیای سوفی
یوستین گردر

khorshid khanoom
24-04-2007, 07:31
كودكي كه روزي بوده ايم، همچنان حاضر است. خجسته باشند كودكان، چرا كه ملكوت آسمان از آن آنان است.
كنار رود پيدرا نشستم و گريستم- پائلو كوئلو

khorshid khanoom
24-04-2007, 07:31
زندگي آن چه زيسته ايم نيست، بلكه همان چيزي است كه در خاطرمان مانده و آن گونه است كه به يادش مي آوريم تا روايتش كنيم.
زنده ام تا روايت كنم- گابريل گارسيا ماركز

khorshid khanoom
24-04-2007, 07:32
هستي پر از نعمت و فراواني است- ما قادر به تحليل بردن آن نيستيم. هستي پايان ناپذير است به لحاظ زيبايي، به لحاظ لذت بخش بودن و به لحاظ تبركش.
الماس هاي اشو

khorshid khanoom
24-04-2007, 07:33
... من ديگر اين جا كاري ندارم. مي خواهم بروم.
شاه كه دلش براي داشتن يك رعيت غنج مي زد گفت:
- نرو ، نرو، وزيرت مي كنم!
- وزير چي؟
- وزيرِ... وزير دادگستري!
- آخر اين جا كسي نيست كه محاكمه بشود.
پادشاه گفت: - معلوم نيست. من كه هنوز گشتي دور قلمروم نزدم. خيلي پير شده ام، براي كالسكه جا ندارم، پياده روي هم خسته ام مي كند.
مسافر كوچولو كه خم شده بود تا نگاهي هم به آن طرف اخترك بيندازد گفت: - بَه! من نگاه كرده ام، آن طرف هم ديارالبشري نيست.
پادشاه به اش جواب داد: -خب! پس خودت را محاكمه كن. اين كار مشكل تر هم است. محاكمه كردن خود از محاكمه كردن ديگران خيلي مشكل تر است. اگر توانستي در مورد خودت قضاوت درست بكني معلوم مي شود يك فرزانه ي تمام عياري.
مسافر كوچولو گفت: - من هر جا باشم مي توانم خودم را محاكمه كنم ، چه احتياجي دارم اين جا بمانم؟
پادشاه گفت : - هوم! هوم! فكر مي كنم يك جايي تو اخترك من يك موش پير هست. صدايش را شب ها مي شنوم. مي تواني او را به محاكمه بكشي و گاه گاهي هم به اعدام محكومش كني. در آن صورت زندگي او به عدالت تو بستگي پيدا مي كند. گيرم تو هر دفعه عفوش مي كني تا هميشه زير چاق داشته باشيش. آخر يكي بيشتر نيست كه.
مسافر كوچولو جواب داد: - من از حكم اعدام خوشم نمي آيد. فكر كنم ديگر بايد بروم.
پادشاه گفت: - نه!
اما مسافر كوچولو كه آماده ي عزيمت شده بود و ضمنا هم هيچ دلش نمي خواست كه اسباب ناراحتي سلطان پير بشود گفت:
- اگر اعلي حضرت مايلند اوامرشان دقيقا اجرا بشود مي توانند فرمان خردمندانه اي در مورد من صادر بفرمايند. مثلا مي توانند به بنده فرمان بدهند ظرف يك دقيقه راه بيفتم. تصور مي كنم زمينه هم آماده باشد...
چون پادشاه جوابي ندادمسافر كوچولو اول دودل ماند اما بعد آهي كشيد و به راه افتاد. آن وقت پادشاه با شتاب فرياد زد: - سفير خودم كردمت!
حالت بسيار شكوهمندي داشت...
مسافر كوچولو همان طور كه مي رفت تو دلش مي گفت: - اين آدم بزرگ ها راستي راستي چقدر عجيبند!
...
مسافر كوچولو- آنتوان دو سنت تگزوپه ري- ترجمه: احمد شاملو

khorshid khanoom
24-04-2007, 07:34
خوشبختي گاهي يك بركت است اما معمولا يك فتح است. لحظه ي جادويي روز ياري مان مي كند تا دگرگون شويم، وادارمان مي كند به جست و جوي روياهامان برويم. رنج خواهيم برد، لحظه هاي دشواري خواهيم داشت، مايوس مي شويم- اما همه ي اين ها گذرايند و اثري بر جا نمي گذارند. در آينده مي توانيم مغرورانه و با ايمان به گذشته بنگريم.
كنار رود پيدرا نشستم و گريستم- پائلو كوئلو

N.P.L
26-04-2007, 17:34
-زندگی چه زیبا می شد وبدبختی ها چه تحمل پذیر اگر به رنجهای حقیق بس می کردیمبی آنکه به اشباح و غولهای ذهن گوش بدهیم.
-بزرگترین احتیاج مردم زمین عشق واعتماد است.
-در عشق هرگز بدی وجود ندارد.
-بر اثر کمبود محبت است که اهریمن بر ما می تازد.

آهنگ روستایی
آندره ژید

swastika
27-04-2007, 21:17
چه چيز مي تواند چون يك گلوله فريب را آشكار سازد؟
هرمان ملويل-شيلو

magmagf
28-04-2007, 20:37
من نشستم و گریه کردم . افسانه ها می گویند که هر چه در آبهای این رودخانه بیفتد ، چه برگ ، چه حشره ، چه پر یک پرنده ، همه چیز در بستر این رودخانه به سنگ بدل می شود . آه ف حاضرم هرچه دارم بدهم تا بتوانم قلبم را از سینه بیرون کشم و آن را به رودخانه پرتاب کنم . آن وقت دیگر نه رنجی می ماند نه افسوسی و نه خاطره ای . من در ساحل رودخانه ی پیدرا نشستم و گریه کردم . سرمای زمستان باعث شد که اشکهایم را روی گونه هایم احساس کنم . انها با ابهای بسیار سرد رودخانه درآمیختن و گذشتند . در جایی این رودخانه به رودی دیگر می پیوندد و باز به رودی دیگر تا جایی که بس دور از چشمهای من و قلب من همه ی ابها با دریا می امیزد . باشد که اشکهای من تا دوردست جاری شود تا عشق من هرگز نداند که من روزی به خاطر او اشک ریخته ام . باشد که اشکهای من تا دوردستها جاری شود و انگاه من رودخانه ، صومعه ف کلیسای پیرنه و راههای را که با هم پیمودیم فراموش خواهم کرد . جاده ها ف کوهها و مزارع رویاهایم را فراموش خواهم کرد . رویاهایی که از ان من بودند ولی نمی شناختمشان . آن لحظه جادویی را به یاد خواهم اورد . لحظه ای که گفتن یک اری یا نه می تواند زندگی انسان را عوض کند ........ همه داستانهای عاشقانه به هم شبیه هستند .


در ساحل رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم


به نظرم این قسمت واقعا قشگ است

western
29-04-2007, 07:23
زندگی مثل یک پازل می مونه وقتی قطعه ای رو نگاه می کنی کج و بی معنی وکوچیکه اما اون تکه ای از یک تـابلوی قـشنگه که اگه نباشـه شکل تابلو ساخته نمی شه...ما اگه هـر قطعه رو درست سر جاش بذاریم تابلوی زندگی مون کامل و قشنگ می شه!)
از رمان رانده شدگان خودم!!!

Ar@m
29-04-2007, 08:26
ربکا همانطوری مرد که زندگی می کرد

ربکا
دافنه دوموریه

N.P.L
29-04-2007, 22:49
-آنچه که آدم از آن هراس دارد به آن بدی نیست که آدم تصورش را می کند. خود آن ترسی که اجازه می دهیم تا در ذهن خود انباشته شود بدتر از وضع موجود می باشد.
-اگر تغییر نکنیم نابود خواهیم شد.

چه کسی پنیر مرا برداشت؟

هبوط
19-05-2007, 23:52
جنایت تنها در این نیست که دیگری را بکشی بلکه بیشتر در این است که خود زنده بمانی
سقوط آلبر کامو

هبوط
19-05-2007, 23:58
ای غزل غزل های دل من !
کلماتی را در کارزیبایی های زیبای تو برخواهم گزید که سلیمان را نیز- که زبان پرندگان میداند و از کبوتران عاشق شعر خدا را آموخته است- در پیشگاه چشمان آزرده ی معشوق چنان از شرم پریشان کند که هرگز سر از گریبان بر نتواند داشت

هبوط در کویر دکتر علی شریعتی:40:

هبوط
20-05-2007, 00:02
صحبت کردن مطمئن ترین طریق برای بد تعبیر کردن هر چیزی است صحبت کردن همه چیز را سطحی و وحشتناک می کند

آخرین تابستان کلینگروز _هرمان هسه

هبوط
25-05-2007, 00:11
هر مردی پسر مادری است.حتی تو ، تو پیرمرد، تو زاده زنی تو میتوانی خدا را انکار کنی ،اما هرگز قادر به انکار او نیستی(مادری خطاب به تیمور لنگ)
بچه های پارما - ماکسیم گورکی

sise
25-05-2007, 00:33
- چیه از رقابت میترسی
- نه از رقابت نمیترسم. از این که همیشه در رقابت باشم میترسم.
"ناتور دشتگ اثر جی.دی.سالینجر

sophie.mim
27-05-2007, 12:17
راز فال ورق- یوستین گوردر
-------------------------------------
... بخشی از یک بالماسکه جاودانی هستیم که در آن نقاب ها می آیند و می روند اما سزاوار چیزی بیش از این هستیم . من و تو شایستگی آن را داریم که ناممان روی چیزی جاودانی حک شود چیزی که در این جعبه ماسه بزرگ شسته نشود.

sophie.mim
27-05-2007, 12:23
گتسبی بزرگ- اسکات فیتس جرالد
-------------------------------------
به چراغ سبز ایمان داشت به آینده لذتناکی که سال به سال از جلوی ما عقب تر می رود اگر این بار از چنگ ما گریخت چه باک فردا تندتر خواهیم دوید و دستهایمان را دراز تر خواهیم کرد و یک بامداد خوش...

sophie.mim
27-05-2007, 12:28
دمیان- هرمان هسه
--------------------------
آدمی هیچوقت به منزل نمی رسد بلکه راهها به هم می رسند و انسان برای مدتی تصور میکند که به منزل رسیده است.

sophie.mim
27-05-2007, 19:58
گفت باید خطر کرد. تنها هنگامی معجزه زندگی را به درستی درک می کنیم که بگذاریم نا منتظره رخ دهد . خداوند هر روز همراه با خورشید لحظه ای را به ما می بخشد که در آن می توانیم هر آنچه ما را ناشاد میکند دگرگون کنیم. (کیمیاگر-پائولو کوئلیو )

دوست من ، فکر می کردم این کار رو کردم یعنی ((بخشی)) از رمان رو زیر اسم کتاب اوردم از این به بعد به خاطر شما اسم کتاب رو بعد از(( بخشی)) میارم . امیدوارم اشکالی نداشته باشه.

sise
28-05-2007, 09:12
"گفتم: من سی سالمه، پنج سال پیرتر از آن هستم که به خودم دروغ بگم و اسمش را بزارم شرافت"گتسبی بزرگ- فیتس جرالد

هبوط
28-05-2007, 23:38
- چیه از رقابت میترسی
- نه از رقابت نمیترسم. از این که همیشه در رقابت باشم میترسم.
"ناتور دشتگ اثر جی.دی.سالینجر

من هم این کتابو دارم . دوستم واسه تولد امسالم بهم داد البته به نظرم خیلی عمیق نبود ولی احساسات پسره رو من هم خیلی اوقات داشتم البته زود سر عقل اومدم

sise
28-05-2007, 23:42
من هم این کتابو دارم . دوستم واسه تولد امسالم بهم داد البته به نظرم خیلی عمیق نبود ولی احساسات پسره رو من هم خیلی اوقات داشتم البته زود سر عقل اومدم
من که هنوز سر عقل نیومدم.!!

هبوط
28-05-2007, 23:50
ما میخواهیم ،این دل بالغ را ، با شهوتی مکرر و بوسه هایی شیرین مشغول کنیم و این ، کاری است که به بن بست میرسد.اگر تمامی عشق ها را یک جا به ما بسپارند ، باز هم سرزمین دل ما ، سرزمین گسترده وجود ما ،خالی می ماند.

دل آدمی بزرگتر از این زندگی است. واین ،راز تنهایی اوست.
نامه های بلوغ *****علی صفایی حائری

sise
02-06-2007, 14:16
بر روی این زمین گرد که چشم عده ای بزرگ و در نظر برخی کوچکتر از دانه خردل می آید، جایی نداشت که بتواند در آن ماوا گیرد.

"لرد جیم" اثر جوزف کنراد

هبوط
06-06-2007, 17:18
می دانی ! اگر ترا به جنگل ببرم مثل این است که خود را به دو نیم کرده باشم و این دو نیمه چگونه می توانند از هم جدا شوند و به نقاط مختلف بروند
*****
اگر میتوانستم دلم را از سینه بدر آورم و آنرا بر کف دست نهم و در برابرت نگهدارم، شاید بیشتر از این ها می گفتم ، آنگاه تو می دیدی که در دل من چه ها نهفته است
*****
ماکسیم گورکی ***پری کوچک

sise
12-06-2007, 01:25
این بابا فروشنده‌ی حَب‌های ضد تشنگی بود. خریدار هفته‌ای یک حب می‌انداخت بالا و دیگر تشنگی بی تشنگی.
شهریار کوچولو پرسید: -این‌ها را می‌فروشی که چی؟
پیله‌ور گفت: -باعث صرفه‌جویی کُلّی وقت است. کارشناس‌های خبره نشسته‌اند دقیقا حساب کرده‌اند که با خوردن این حب‌ها هفته‌ای پنجاه و سه دقیقه وقت صرفه‌جویی می‌شود.
-خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه کار می‌کنند؟
ـ هر چی دل‌شان خواست...
شهریار کوچولو تو دلش گفت: «من اگر پنجاه و سه دقیقه وقتِ زیادی داشته باشم خوش‌خوشک به طرفِ یک چشمه می‌روم...»

هبوط
13-06-2007, 19:57
قشنگ بود sise جان اما اسم کتاب رو هم مینوشتی مال شازده کوچولو بود؟

هر قدر ، انسان شریف تر و نجیب تر و حساستر باشد از جنایت دیگران بیشتر رنج میبردو این دو علت دارد یکی اینکه خود را مستحق خیانت نمی بیند و دیگر اینکه منتظر نیست که سایرین با او عملی کنند که خود او با سایرین نکرده است
سه تفنگدار *****الکساندر دوما

N.P.L
15-06-2007, 19:07
فیل خردمندترین جانوران است. یگانه جانوری است که زندگی پیشین خود را به یاد می آورد از این رو زمانی دراز آرام می ایستد و درباره گذشته می اندیشد.

از کتاب ضد خاطرات اثر آندره مالرو

AaVaA
25-06-2007, 00:18
می خوام بگم از خیلی از مدرسه ها و جاهای دیگه رفته ام بی اینکه بدونم دارم واسه همیشه میرم.از این خیلی شاکی میشم.به درک که خداحافظیش غم انگیزه یا ناجوره ولی وقتی دارم از جایی میرم دوس دارم بدونم که دارم میرم.آدم اگه ندونه داره واسه همیشه از جایی می ره احساسش از خداحافظی هم بدتره.
ناتور دشت-سلینجر-ترجمه ی محمد نجفی

mehrdad21
28-06-2007, 17:48
قسمتی از شاهکار جاودان اگزوپری " شازده کوچولو"

روباه گفت: زندگی یکنواختی دارم . من مرغ ها را شکار میکنم آدمها مرا. همه ی مرغ ها عین هم اند و همه ی آدم ها هم عین هم اند . این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند . اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی . آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق میکند : صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از سوراخم میکشد بیرون.

هبوط
29-06-2007, 19:10
شاید فراقی که در این روزها ناچار به پذیرش اش هستیم ، خود سودمند باشد :چیزهای بزرگ را تنها می توان از دور دید.
نامه های عاشقانه ی یک پیامبر *****جبران خلیل جبران

mehrdad21
07-07-2007, 14:42
زمان است که در آن سر میز با ما قمار میکند و تمام برگها را در دست دارد ، باید برگهای برنده ی زندگی را ، برگهای برنده ی زندگیمان را حدس بزنیم.

تصویر ها با چشمهای کسانی که آن ها را می نگرند می بینند

گذشتن از کنار اموات و ندیدنشان از رسوم دیرینه است.

دنیا طوری است که برای نیل به مقصود اغلب لازم است حقیقت لباس دروغ به تن کند.

همه از کتاب کوری نوشته ساراماگوا

sise
07-07-2007, 18:42
این که من شرطی شده ام و ارزشهای همه را میپذیرم، از تشویق و تحسین خوشم میاد، و دوس دارم دیگرون در موردم به به و چه چه کنن، کارمو درس نمیکنه. من از این شرمنده ام، بیزارم. این که جرات ندارم هیچ کس نباشم، حالمو بهم میزنه. از خودم و هر کس دیگه که همیشه میخواد یجوری گرد وخاک راه بندازه بیزارم.

"فرنی و زویی" اثر جی دی سالینجر

sise
08-07-2007, 11:30
"یه منطق ساده میگه فرقی نیست، یا من فرقی نمیبینم ،بین آدمی که حرص مال دنیا - یا حتی ثروت فکری- رو میزنه و آدمی که حریص ثروت روحانیه. خودتم گفتی، ثروت ثروته، لعنتی، و به نظر من نود درصد قدیسهای تاریخ که از دنیا رو برگردوندن همونقدر حریص و زیاده طلب بوده ن که ما هستیم."

"فرنی و زویی" اثر جی دی سالینجر

هبوط
08-07-2007, 21:03
lما با همه ی آنچه ممکنه به دست بیاریم و ممکنه یاد بگیریم متولد می شیم و هیچ وقت هم چیزی یاد نمی گیریم . بعد از اون هرگز چیز تازه ای گیرمون نمی آد. ما همه وقتی که زندگی رو شروع می کنیم کامل هستیم.
*****
اشتباه بزرگ در همین است- در عقل پیران. پیران عاقل نمی شوند، محتاط می شوند.
وداع با اسلحه ***ارنست همینگ وی ترجمه نجف دریابندی

Baran_ns
11-07-2007, 18:33
من دريافته ام كه دوست داشته شدن هيچ و اما دوست داشتن همه چيز است و بيش از آن بر اين باورم كه آنچه هستي ما را پر معني و شادمانه مي سازد، چيزي جز احساسات و عاطفه ما نيست....
پس آنكس نيك بخت است كه بتواند عشق بورزد
هرمان هسه و شادماني هاي كوچك

Baran_ns
11-07-2007, 18:36
تامل و نگاه به معناي تحقيق يا نقد نيست، تامل چيزي جز عشق نيست. تامل والاترين وضعيت دلخواه روح ماست:عشقي به دور از حرص و آز.
هرمان هسه و شادماني هاي كوچك

Baran_ns
11-07-2007, 18:41
اگر آدم تعداد مسايل غير منتظره اي را در نظر بگيرد كه ممكن است در هر ثانيه از هستي شكننده ما رخ بدهد، به راستي هم هر روز يك معجزه است.
ورونيكا تصميم مي گيرد بميرد
پائولو كوئليو

Baran_ns
11-07-2007, 18:53
من گاهي فكر كرده ام كه بهترين راه خرد و متلاشي كردن انسان به طور كامل، اين است كه كاري كاملا پوچ و بي فايده به او واگذار كنيم.
خاطرات خانه اموات
داستايوفسكي

m_260
11-07-2007, 18:57
عشق به دیگری ضرورت نیست،حادثه است
عشق به وطن ضرورت است ،نه حادثه
عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه

یک عاشقانه آرام
نادر ابراهیمی

mehrdad21
12-07-2007, 01:03
جملاتي برگزيده از كتاب بينظير فاوست اثر ارزشمند گوته

فاوست(تنها): چگونه است كه مردم كم خرد هرگز هرگونه اميد را از دست نميدهند ! اين يكي دلش جز پي چيزهاي بي ارزش نميرود ؛ دست حريصش زمين را در جستجوي گنج ميكاود ولي همين كه كرمي پيدا كرد به همان خرسند ميشود.


آه كه خود اعمال ما به اندازه رنجهاي ما روند زندگي را در ما متوقف ميسازند.


ما براي چيزهايي كه به سرمان نخواهد آمد بر خود ميلرزيم و پيوسته بر همه چيزهايي كه از دست نداده ايم اشك ميريزيم.

قسمتي از گفتگوهاي مفيستوفلس و خدا

مفيستوفلس: سرورا حال كه يك بار به ما نزديك ميشوي ؛ حال كه ميخواهي بداني آن زير چه ميگذرد؛ واز آنجا كه گفت و شنود مرا معمولا خوش داري از ميان اين انبوه فرشتگان به سوي تو مي آيم ؛ مرا از اينكه با طمطراق كمتري با تو سخن ميگويم ببخش : سخت ميترسم كه حاضران هو بكنندم ؛ از دهان من هم ؛ گفتار آراسته بي شك تو رو به خنده مي آورد ؛ هر چند كه عادت خنديدن را مدتهاست كه از دست داده اي . من درباره خورشيد و افلاك چيزي براي گفتن ندارم اما همين قدر ميبينم كه آدميان چقدر در رنج و اضطرابند . خداي كوچك زمين هنوز بر همان سرشت است ؛ گيج و گول مانند روز نخست ؛ به گمانم تو اگر پرتوي از فروغ آسماني را بر مغزش نمي تاباندي زندگي بهتري ميداشت . اين را او عقل نام داده است و چنان به كارش ميبرد كه رفتاري حيواني تر از حيوانات داشته باشد . دور از جناب سرورم ؛ او به آن زنجره لنگ درازمي ماند كه جست و خيز كنان و بال زنان
ميان سبزه ها ميرود و سرود كهنه اش را سر ميدهد ! باز اگر هميشه ميان سبزه ها ميماند ! ولي نه ؛ مي بايد بيني اش را در هر كپه كود و لجن فرو كند.

mehrdad21
12-07-2007, 13:17
قطعه ی زير از کتاب برجسته ی "آليس در سرزمين عجايب" اثر لوييس کارول برداشته شده است. آن جا که آليس با ملکه صحبت می کند:



آليس گفت: "باورم نمی شود!"

ملکه با تاسف گفت: "باورت نمی شود؟ دوباره سعی کن. نفس عميقی بکش و چشم هايت را ببند."

آليس خنديد: "فايده ای ندارد، به زحمتش نمی ارزد. آدم نمی تواند چيزهای غير ممکن را باور کند."

ملکه گفت: "به جرات می گويم دليلش اين است که زياد تمرين نداری. وقتی من سن و سال تو بودم، روزی نيم ساعت اين کار را می کردم. گاهی حتا پيش از صبحانه، حدود شش چيز غيرممکن را تصور می کردم."


وقتی آدم جرات خيال پردازی را داشته باشد، معجزه های زيادی رخ می دهد. مشکل اين است که مردم هيچ وقت چيزهای غيرممکن را تصور نمی کنند.

Mah$a
12-07-2007, 20:16
بيهوده است كه درباره ی عشق سخن بگوييم چون عشق صدای خودش را دارد و خودش حرف می زند. آن شب روی طوقه ی چاه آب، سكوت به قلب های ما اجازه داده بود كه به هم نزديكترشوند و همديگر را بهتر بشناسند . آن وقت قلب من آنچه كه قلب او گفته بود شنيد و احساس خوشبختی كرد.

***

خون آشام ها و موجودات شبانه ای كه محبوس هستند نا اميدانه به جست و جوی همراهی می گردند اما نمی توانند دوستش بدارند به همين دليل است كه افسانه ها می گويند اگر تيری به قلبشان بزنی كشته خواهند شد چون قلبشان بيدار می شود و نيروی عشق را آزاد می كند و از اين طريق شر از بين می رود .
من موفق شده بودم كه تير را فرو كنم و قلب رها شده از نفرين ها دوباره به همه چيز مسلط شده بود.

***

من پنجره را گشوده بودم و قلبم را...
خورشيد با انوارش اتاق را غرق می كرد و عشق با انوارش قلبم را...

***

انسان می تواند شهری را تغيير دهد و جای آن را عوض كند ولی هيچ كس نمی تواند مكان يك چاه را عوض كند؛ كسانی كه يكديگر را دوست دارند هم را می يابند، تشنگی شان را برطرف می كنند خانه شان را می سازند و بچه هايشان را در كنار چاه بزرگ می كنند . اما اگر يك روز يكی از آنها تصميم بگيرد كه برود چاه به دنبال او نخواهد رفت ... عشق همانجا می ماند، رها شده اما همواره سرشار از آب پاك و خالص.

***

خدايا ايمانم را به من بازگردان تا بتوانم من نيز وسيله ای در دست تو باشم ؛ به من امكان بده تا از طريق عشق بياموزم چرا كه عشق هرگز كسی را از روياهايش دور نكرده است ، تا من بتوانم همراه و ياور مردی باشم كه دوستش می دارم تا او بتواند وظيفه اش را در كنار من به انجام برساند.

***

در قصه های كودكان شاهزاده خانم ها با بوسيدن يك قورباغه او را با شاهزاده ای زيبا تبديل می كنند ؛ و در زندگی حقيقی شاهزاده خانم ها شاهزاده ها را می بوسند و آنها تبديل به قورباغه می شوند...


***


در لحظاتی از زندگی اتفاق افتاده كه گريه كنيم و بگوييم من برای عشقی رنج می كشم كه ارزش اين رنج را ندارد ما رنج می كشيم چون گمان می كنيم كه بيش از آنچه به دست می آوريم ايثار میكنيم يا رنج می كشيم چون عشقمان به رسميت شناخته نمی شود .
رنج می كشيم چون نمی توانيم قواعد خاص خود را تحميل كنيم اما رنج ما بی دليل است چون عشق بذر رشد و تكامل ماست. هر چه بيشتر دوست داشته باشيم به تجربه ی معنوی نزديكتريم. مجذوبين، آنها كه روحشان به شعله ی عشق می سوخت بر همه ی پيش داوری های زمان پيروز شدند آنها آواز می خواندند می خنديدند به صدای بلند دعا می كردند می رقصيدند و در آنچه كه پل قديس "جنون مقدس" می ناميد شركت می كردند؛ آنها شادمان بودند زيرا آن كه دوست می دارد جهان را فتح كرده است بی آنكه بترسد مبادا چيزی را از دست بدهد؛ عشق حقيقی ايثار كامل است.



از كتاب: كنار رودخانه ی پيدرا نشستم و گريه كردم.
نوشته ی : پا‍‍ئولو كوئيلو

mehrdad21
12-07-2007, 23:59
از کتاب (( نامه هاي بچه ها به خدا ** ))

دنياي بچه ها دنياي معصوميت ؛ عشق و سادگي است ؛ دنيايي به دور از زشتي و پليدي ؛ دنيايي پر احساس كه به مراتب از دنياي آدم بزرگها بزرگتر است . اعمال ؛ آرزوها و پرسشهاي كودكي عميق تر و تامل برانگيز تر است ؛ كه از پاك سرشتي سرچشمه مي گيرد و چون از دل بر مي آيد با ترس و دورانديشي رابطه اي ندارد و بسيار جسورانه بيان مي شود . با خواندن كتاب نامه هاي بچه ها به خدا ؛ باري ديگر به تجربه معصوميت و سادگي كودكانه پرداختم . اثري با مجموعه اي از پرسشهاي كودكانه كه مخاطب را به تفكري ژرف فرو مي برد . موضوعاتي مانند : آرزوها ؛ پرسشها ؛ دعاها و ... كه با طرح هر يك دريچه اي جديد براي آدم بزرگها نسبت به كودكي مي گشايد ؛ پرسشهايي اساسي در خصوص سرمنشا هستي ؛ مذهب ؛ زندگي ... كه در قالبي جدي و يا طنز بيان شده است . هرگاه نامه هاي بچه ها به خدا را مي خوانم ؛ به ياد كودكي خود مي افتم ؛ سالهايي كه مثل باد سپري گشته و جز هاله اي از خاطرات ؛ چيزي از آن باقي نمانده و تلاشي بس بيهوده براي بازگشت . (( آه گذشته را باور دارم ؛ به ناگهان ؛ نيمي از آني كه بودم نيستم ؛ سايه اي است كه به رويم بال مي گستراند ؛ آه به يكباره گذشته بر من هجوم مي آورد ؛ چرا مي بايست برود ؟ نمي دانم ! *** ))

ــ خداي عزيز توي كلاساي ديني يكشنبه ها به ما گفتن كه تو چيكار ميكني . كي جاي تو كار ميكنه وقتي تو ميري مرخصي ؟

ــ خداي عزيز مي خوام تو جشن هالوين لباس شيطون بپوشم ؛ از نظر تو اشكالي نداره ؟

ــ خداي عزيز آيا تو واقعا نامرئي هستي يا اين فقط يك شوخي است ؟

ــ خداي عزيز چرا به جاي اينكه بذاري مردم بميرن و مجبور بشي كه آدماي تازه ديگه اي بسازي همين آدمايي رو كه وجود دارن نيگه نمي داري ؟

ــ خداي عزيز آيا تو خداي حيوونا هستي يا خداي اونا يكي ديگه ست ؟

ــ خداي عزيز اگه واقعا منظورت اينه كه بايد با ديگران همون كاري رو كرد كه اونا با تو ميكنن ؛ پس من بايد حساب برادرم رو برسم !

ــ خداي عزيز من امريكايي هستم تو كجايي هستي ؟

ــ خداي عزيز به خاطر برادر كوچيكم متشكرم ولي من دعا كرده بودم كه يه توله سگ داشته باشم !

ــ برادر من راجع به تولد بچه ها باهام حرف زده ولي به نظرم جور در نمياد !

ــ اگه روز يكشنبه توي كليسا رو نگاه كني بهت كفشاي نوام رو نشون ميدم .

ــ و بالاخره يك جمله محشر از كودكي به نام چارلي : خداي عزيز تو چطور تونستي كه بدوني خدا هستي

Payan
13-07-2007, 00:13
شروع حركت تو كه ضرورت حركت از آن مايه ميگيرد از لحظه اي است كه مي فهمي از همه ي چيزهايي كه با آن مانوس هستي بزرگتري.
بزرگتري چون آنها به تو ختم شده اند. تو ميوه اين درختي و هيج وقت به ريشه و خاك و سنگ برگشت نخواهي كرد.
نياز ، قدر ، ساخت ما ضرورت حركت را بوجود مي آورند و ضرورت اين حركت حتي از تنفس ما بيشتر است.
چون با مرگمان ادامه داريم و در مرگمان تولد را يافته ايم.

حركت نوشته عين.صاد

mehrdad21
13-07-2007, 17:54
این هم قسمتی دیگر از نامه های کتاب



-خدا جون، این خطها رو کی دور کشورها کشیده؟

-ای خدای بزرگ: اگه برام چراغ جادوی علاء الدین رو بفرستی حاضرم هرچیزی رو که دارم به تو ببخشم... البته بجز پولهام و شطرنجم.

-شاید اگه هابیل و قابیل هم برای خودشون اتاقهای جدا داشتند کار به اونجاها نمی کشید. برای من و داداشم که هیچوقت همچین مشکلی پیش نیومده.

-خدای بزرگ: آرزو می کنم وقتی که بزرگ شدم درست شبیه بابام بشم، فقط نه به اون پشمالوئی.

-خدا جون: می دونم کار خیلی مشکلیه که تمام آدمهای روی کره زمین رو دوست داشته باشی. ما توی خونه فقط چهار نفر هستیم و من نمی تونم هيچكدومشون رو دوست داشته باشم.

-خداجون: از بین تمام آدمهائی که برات کار می کنند من نوح و داود رو بیشتر دوست دارم.

-یک جائی خوندم توماس ادیسون برق رو ساخته. ولی توی مدرسه به ما میگن که کار تو بوده. پس لابد اون ایده تو رو کش رفته.

-توی تعطیلات ما اونقدر بارون اومد که پدرم قاطی کرد و یک چیزائی در مورد تو گفت که مردم نباید بگن. یک وقت اذیتش نکنی ها

mehrdad21
13-07-2007, 17:59
شازده‌کوچولو گفت: -سلام.
سوزن‌بان گفت: -سلام.
شازده‌ کوچولو گفت: -تو چی کار می‌کنی اين‌جا؟
سوزن‌بان گفت: -مسافرها را به دسته‌های هزارتايی تقسيم می‌کنم و قطارهايی را که می‌بردشون گاهی به سمت راست می‌فرستم و گاهی به سمت چپ.
همون موقع قطار سريع‌السيری با چراغ‌های روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزن‌بانی رو به لرزه انداخت.
-عجب عجله‌ای دارند! دنبال چی می‌رن؟
سوزن‌بان گفت: -از خودِ آتش‌کارِ لکوموتيف هم بپرسی نمی‌دونه !
یه قطار ديگه با چراغ‌های روشن غرّيد و در جهت مخالف گذشت .
شازده‌ گفت: -برگشتند که ...
سوزن‌بان گفت: -اين‌ها اولی‌ها نيستن. اون‌ها رفتن اين‌ها دارن برمی‌گردن.
-جايی رو که بودن دوست نداشتن؟
-آدمی‌زاد هيچ وقت جايی رو که هست دوست نداره.
بعد رعدِ سريع‌السيرِ نورانیِ سومی غرّيد.
شازده‌ کوچولو پرسيد: -اين‌ها دارند مسافرهای اولی رو دنبال می‌کنند؟
سوزن‌بان گفت: -اين‌ها هيچ چی رو دنبال نمی‌کنن. اون تو يا خوابشون می‌بَرَه يا دهن‌دره می‌کنن. فقط بچه‌هاند که دماغ‌شون رو فشار می‌دن به شيشه‌ها.
شازده‌ کوچولو گفت: -فقط بچه‌هان که می‌دونن پیِ چی می‌گردن. بچه‌هاند که کُلّی وقت صرف يه عروسک پارچه‌ای می‌کنن و عروسک برا‌شون اونقدر اهميت داره که اگه يکی عروسکشون رو ازشون کِش بره می‌زنن زير گريه ... فقط بچه‌هان ..


از شازده کوچولو جاودانی

magmagf
14-07-2007, 22:23
خداوند برای هر کس همان قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره

روی ماه خداوند را ببوس

magmagf
14-07-2007, 22:25
اگه ابراهیم برای تکمیل ایمانش محتاج معجزه بازسازی قیامت بر روی زمین بود یا موسی محتاج تجلی خداوند بر طوره علی (ع ) لحظه ای در توانایی و اقتدار خداوندش تردید نکرد و هموار می گفت اگر پرده ها برچیده شوند ذره ای بر ایمان او افزوده نخواهد شد . خداوند علی (ع ) بی شک بزرگ ترین خداوندی است که می تواند وجود داشته باشه .


روی ماه خداوند را ببوس

magmagf
14-07-2007, 22:26
این سخت ترین کاریه که کسی می تونه در تمام زندگی اش انجام بده . وای یونس کشتن عشقی به خاطر عشق دیگه خیلی سخته . چرا مرا به اینجا کشوندی ؟ یونس تو حق نداشتی با من این کار رو بکنی . تو حق نداشتی منو عاشق بکنی و بعد همه چیز رو به هم بریزی


روی ماه خداوند را ببوس

magmagf
14-07-2007, 22:26
گفتم "دوستت دارم " و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد . گفتم نکند تو رو کشته باشم ؟ نکند من مرده باشم ؟پس روحم را از روی تو برچیدم اما تو نبودی . غیب شده بودی . گفتم که سحر نمی دانم.

روی ماه خداوند را ببوس

magmagf
14-07-2007, 22:27
چه با شتاب آمدی ! گفتم برو ! اما نرفتی و باز هم کوبه در رو کوبیدی . گفتم : بس است برو ! گفتم اینجا سنگین است و شلوغ . جا برای تو نیست .اما نرفتی . نشستی و گریه کردی ان قدر که گونه های من خیس شد . بعد در رو گشودم و گفتم نگاه کن چه قدر شلوغ است ! و تو خوب دیدی که انجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یاس و زخم و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در رهم ریخته بود و دل گیج گیج بود . و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود . گفتی اینجا رازی نیست ؟ گفتم : راز ؟ گفتی : من امدم .

روی ماه خداوند را ببوس

magmagf
14-07-2007, 22:28
وقتی طلوع کردی من ان بالا بودم پشت شیشه . محو تو . اخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست ! تو نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام . تو ان پایین مثل یک حجم ابی می درخشیدی و من به هر چه رنگ ابی بود حسودی ام می شد ...........
و تو هنوز نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام .


روی ماه خداوند را ببوس


این قسمت رو واقعا دوست داشتم

sina818
16-07-2007, 00:03
به نجوای جانتان گوش فرا دهید چون با خود میگوید: ای کاش می توانستم تا آنجا بالا روم که بتوانم رها از شهوت به زندگی بنگرم وفرا رویش همچو سگی گرسنه از شهوت خویش له له نزنم
چنین گفت زرتشت

magmagf
17-07-2007, 02:26
ولی من ، البته نه امروز بعدها ، تو را برای امری مهم و در عین حال زیبا احتیاج دارم که وقتی عاشق من شدی به عنوان اخرین دستور صادر خواهم کرد و تو از ان اطاعت خواهی نمود و این هم برای من بهتر خواهد بود هم برای تو ...
این کار برای تو اسان نخواهد بود ولی انجامش خواهی داد. اخرین دستورم را انجام می دهی و مرا می کشی همین .

گرگ بیایان

rsz1368
17-07-2007, 12:21
بزرگترین لطمه حیات مرگ نیست بزرگترین لطمه آن چیزی است که در عین حیات در درون ما می میرد.
از کتاب شما عظیم تر از آن هستید که می اندیشید

rsz1368
18-07-2007, 22:05
اگر از گذشته چیزی نیاموخته باشی مشکل می توانی آن را رها کنی.
ولی همین که از آن چیزی اموختی و گذشتی زمان حال را بهبود می بخشی
(هدیه)

rsz1368
18-07-2007, 22:32
ما این امانت را بر اسمان ها و زمین و کوه ها عرضه داشتیم از تحمل ان سر باز زدند و ترسیدند و انان ان را بر دوش گرفت که او ستمکار و نادان بود.اسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
(ایه های آسمانی)

rsz1368
19-07-2007, 21:30
یک برگ توت بر اثر تماس با نبوغ انسان به ابریشم تبدیل می شود.
یک مش خاک بر اثر تماس با نبوغ انسان به قصری بدل می شود.
یک درخت سرو در اثر تماس با نبوغ انسان دگرگون می شود و شکل معبدی می گیرد .
یک رشته پشم گوسفند در اثر تماس با نبوغ انسان به صورت لباسی فاخر در می اید.
اگر در برگ ،خاک،چوب و پشم این امکان هست که ارزش خود را از طریق انسان صد برابر بلکه هزار برابر کنند آیا من نمی توانم با این بدن خاکی که نام مرا حمل می کند چنان کنم.
(آگ ماند ینو/ کتاب شما عظیم تر از آن هستید که می اندیشید)

هبوط
22-07-2007, 19:08
گل ها عطرشان را پخش می کنند و تخم شان را به دست باد می سپارند ، زیرا دوست دارند نزد هم بروند اما هیچ گلی نمی تواند تخمش را به گلی که می خواهد برساند این کار به دست باد است که می آید و می رود و هر جا و هر طور که بخواهد می وزد.
داستان دوست من*****هرمان هسه

rsz1368
22-07-2007, 20:26
خداوند به موسی می فرماید:
ای موسی مرا چنان که سزاوار است شکر گزار
موسی عرض کرد:پرودگارا تو را چگونه آن طور که سزاوار است شکر گویم در صورتی که هر شکری که تو را گویم آن هم نعمتی است که تو به من عطا فرموده ای.
ای موسی اکنون که دانستی ان شکر گزاریت هم از من است ان طور که سزاوار است حق شکرم را به جا اوردی.
از کتاب صدای او

H.Perin
23-07-2007, 12:33
هیچ کس درست نمی داند مرز بین دلشادی و درد کجاست اغلب می اندیشم جدایی آنها از هم غیر ممکن است (جبران خلیل جبران نامه های عاشقانه یک پیامبر)

تو انقدر شادی به من می دهی که به گریه می افتم،وانقدر رنجم می دهی که خنده ام می گیرد (همون کتاب)

H.Perin
23-07-2007, 12:37
وقتی آدم کسی را دوست داشته باشد،همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن به او پیدا می کند،تا آخر عمر(ژه از کریستین بوبن)

این یک قانون قدیمی دنیاست،قانونی نامکتوب،هر کسی که چیزی بیشتر دارد،درهمان لحظه چیزی هم کمتر دارد(همون کتاب)

rsz1368
23-07-2007, 13:22
پایت را از زمین برگیری اسمان راه های بی کرانش را نشانت خواهد داد. تو را در بر خواهد گرفت و چونان امانتی لطیف بالا خواهد برد. ان وحشت گنگ و بدوی از ارتفاع صفیر گلوله هایی که با خود طنین مرگ دارند دیگر نخواهدت ترساند.در نگاهت اسمان و زمین به هم می پیوندند تا افق شوند جایی برای درامدن و لاجذم غروب کردن و اگر غروب این گونه خونین نباشد چه گونه افتاب هر طلوعی تازه خواهد داشت؟
برگرفته از کتاب نیمه پنهان ماه

H.Perin
26-07-2007, 12:47
- فکر می کنم وجودم رو به کسی سپردم که تصور می کنه قلب من یک گل زیباست،گلی که می تونه برای یک روز تابستانی ازش لذت ببره و فردا فراموشش کنه...
- ولی باسیل،روزهای تابستانی گاهی خیلی بلندند! شاید تو زود تر از اون خسته بشی!






دوریان گری ( خودم ترجمه کردم زیاد خوب از آب در نیومد دیگه. ..!)

Ar@m
27-07-2007, 00:13
...آنتونی فلو رو که می شناسی؟ می گه توی این دنیای عوضی و هیشکی به هیشکی دیگه چی باید اتفاق بیفته که مومنان اقرار کنند خداوندی در کار نیست یا اگه هست خیلی مهربون نیست؟... می گه وجود جهانی که آدمهای حقیقتا آزادش همیشه بر طریق صواب باشن منطقا امکان پذیره و خداوند اگر ... و خداوند اگر واقعا قادر مطلق بود می تونست هر وضعیت امور منطقا ممکنی رو محقق کنه ... پس چرا اینکارو نکرد؟ چرا این وضعیت مطلوب منطقا ممکن رو محقق نکرد؟...

استخوان خوک و دست های جذامی
مصطفی مستور

diana_1989
27-07-2007, 21:35
پدرم نخستین سازنده ی ابعاد روحم ! کسی که برای اولین بار هم هنر فکر کردن را به من آموخت و هم فن انسان بودن را ! طعم ازادی و شرف و پاکدامنی و مناعت و عفت روح و استواری وایمان و استقلال دل را ، بی درنگ پس از انکه مادرم از شیرم گرفت ،به کامم ریخت ؛ تخستین بار مرا با کتابهایش رفیق کرد ! من از کودکی و از سالهای نخستین دبستان با کتابهای پدرم : کتابهایش اشنا شدم و مانوس ! من در کتابخانه ی او که همه زندگی و خانواده ی اوست بزرگ شدم ! این بود که به هر کلاسی که وارد میشدم 100 درس از همکلاسانم و نود و نه درس از غالب معلمانم جلو بودم ! او بسیار چیزها را که باید بعد ها در زندگی و در طول تجربیات و کشمکش ها مداوم سالیان عمر اموخت در همان کودکی و اغاز نوجوانیم ساده و رایگان به من هدیه داد ! کتابخانه ی پدرم کنون دنیای پرخاطره و عزیز من است ! یکایک کتابهایش حتی جلدهایش با من سابقه دارد ! من این کتاب خوب و مقدس را که مجمو عه ی گذشته ی دور و نازنین خوب من است بسیار دوست دارم !
چه دنیای بزرگ و کوچک و پر حرف و ساکت و متواضع و مغرور و پر بها و ارزان قیمتی ! راضیم خیلی راضیم ! پدرم و کتابخانه اش و دو هزار دوست خاموش من و تنها میراث اجدادم این مردان خوب و پاسداران فضیلت های بزرگ و عزیز ......

-----
این پاراگراف از کتاب هبوط در کویر دکتر شریعتی ( معبود ها ی من ! ص 359 ) هست و به نظرم خیلی زیباست

rsz1368
28-07-2007, 18:27
خانه ام مي گويد : ترک ام مکن که گذشته ات در من نهفته است.
راه نيز مي گويد: در پي من بيا که آينده ات منم .
اما من به خانه و راه مي گويم : مرا گذشته و آينده اي نيست .اگر بمانم ، در ماندنم رفتن است و اگربروم ، در رفتنم ماندن،
که تنها محبت و مرگ ، همه چيز را دگرگون توانند کرد.
جبران خليل جبران (ماسه و کف)

mehrdad21
29-07-2007, 11:09
برگرفته از کتاب نشان پنجم حماقت

1- عامه ي مردم روح خود را مي فروشند تا با عايدات آن عمري را با وجدان طي کنند ( لوگان پارسال اسميت ) .

2- هرگز به دوستانت کاستي هايشان را در جمع نگو چون ممکن است عيوب خود را برطرف کنند اما مطمئنن هيچگاه تو را به خاطر اين تذکر نمي بخشند ( لوگان پارسال اسميت ) .

3 - جامعه مثل آب نمک است شنا کردن در آن بد نيست اما بلعش وحشتناک است ( سايمن استرانسکي ) .

4 - پول همه چيز زندگي نيست اما مي تواند همه چيز را بخرد ( ادموند استاکول ) .

5 - ازدواج عوام ، آنان را از شخصيت تهي و از خصوصيات اخلاقي خالي مي کند ( رابرت لويي استيونسن ) .

6 - ازدواج مکالمه ي طولاني دو انسان است که هر ازچند گاه به مشاجره مي انجامد ( رابرت لويي استيونسن ) .

7 - جامعه ي آزاد جامعه اي است که افراد منزوي در آن امنيت کامل داشته باشند ( آدالي استيونسن ) .

8 - براي اکثر مردم مرگ در راه اصول آسان تر از زندگي کردن بر اساس آن است ( آدالي استيونسن ) .

9 - انتهاي راه، مرگ است ؛ تکامل در انتهاست ؛ هيچ چيز کامل نيست ؛ يک معادله با سه مجهول ( جيمز استفنر ) .

10 - يک مرد بدون زن مثل ماهي بدون آب است اما يک زن بدون مرد مانند يک ماهي بدون دوچرخه است (گلوريا استاين) .

11 - بدون تو تحمل بهشت ممکن نيست و با تو دوزخ ديگر مکاني جهنمي نيست ( جان اسپارو ، سنگ نوشته اش بر قبرهمسرش ) .

12 - تعريف من از ازدواج چنين است : قضيه با دو نفر آغاز ميشود که زندگي را بدون وجود يکديگر غيرقابل تحمل مي بينند و بعد از مدتي به همان دو نفر ختم مي شود که حالا ديگر زندگي را در کنار هم غيرقابل تحمل مي بينند (سيدني اسميت)

14 - اين يک اصل غيرقابل ترديد است : کساني که دائما از شرافت حرف مي زنند از آن بويي نبرده اند ( رابرت سرتيس ).


15 - هميشه دوست داشتم فرصتي دست مي داد تا فروتني را تمرين کنم اما همواره به خاطر مي آوردم که من مهم تر از آن هستم که اوقاتم را صرف چنين اموري کنم ( اسحاق سينگر ) .

16 - انقلاب ستمديدگان را آزاد نمي کند تنها استثمارگران را عوض مي کند ( برنارد شاو ) .

17 - عشق ، خطاي فاحش فرد در تمايز يک آدم معمولي از بقيه ي آدم هاي معمولي است ( برنارد شاو ) .


18 - او هيچ چيز نمي داند ولي تصور مي کند وتظاهر مي کند که همه چيز را مي داند ، اين تعريف مختصر يک نماينده ي مجلس است ( برنارد شاو ) .


19 - دو تراژدي دردناک در زندگي وجود دارد : يکي اينکه در عشقت ناکام شوي و ديگر اينکه به وصال عشقت برسي( برنارد شاو ) .


20 - زماني که گفتم تا آخر عمر مجرد مي مانم نمي دانستم که آنقدر عمر مي کنم که ازدواج کنم ( ويليام شکسپير ) .


21- تا بحال هیچ فیلسوفی قدم به عرصه خاک نگذاشته که بتواند دندان درد را تحمل کند. (ویلیام شکسپیر)

22- هرچه بیشتر انسان ها را می شناسم، سگ ها را بیشتر ستایش می کنم. (ایوان شفر)

23- زمانی که پریان از رقصیدن و روحانیون از گوشه نشینی دست برداشتند، عمر دنیای شاد به پایان می رسد. (جان سلدن)

24- واعظ می گوید: چنان کن که من می گویم، نه چنان که من می کنم. (جان سلدن)

25- خداوند، شریر را به اندازه کافی بر تخت نگه میدارد تا فرصت کافی برای توبه کردن داشته باشد. (سوفی سگور)

26- برای شاد بودن، تنها به بدنی سالم و حافظه ای ضعیف نیاز داری. (آلبرت شوایتزر)

27- در زندگی نه هدفی دارم نه مسیری، نه منظوری و نه حتی معنایی. اما شادم و این نشان می دهد که یک جای کار ایراد دارد. (چارلز شولز)

28- فقرا نمی دانند که تنها دلیل آنان برای زندگی، تمایل ما به تظاهر به برخورداری از فضیلت سخاوت است. (ژان پل سارتر)

29- آنان که گذشته را به خاطر نمی آورند مجبور به تکرار آن هستند. (جرج سانتایانا)

30- من مردانی را دوست دارم که مردانه رفتار کنند، قوی و کودکانه. (فرانسواز ساگان)

31- وقایعی مثل انقلاب، تنها شروع جذابی دارند. (هوارد ساکلر)

32- اگر تمامی ما قدرت جادویی خواندن افکار یکدیگر را داشتیم نخستین چیزی که در دنیا از بین می رفت عشق بود. (برتراند راسل)

33- احساس وظیفه در کار نیکو و در روابط آزاردهنده است. انسان ها تشنه محبت اند نه مراقبت. (برتراند راسل)

34- ترس از عشق، ترس از زندگی است و آنان که از عشق دوری می کنند مردگانی بیش نیستند. (برتراند راسل)

35- زندگی خوب، زندگی شاد است، البته منظور من این نیست که اگر شما خوب باشید حتما شاد خواهید بود. منظور من این است که اگر شما شاد باشید خوب زندگی خواهید کرد. (برتراند راسل)

36- زن زشت وجود ندارد، تنها زنانی وجود دارند که حوصله نشستن جلوی آینه و آرایش را ندارند. (هلنا روبنیشتین)

37- بعد از ازدواج دیگر عشق نیست. تنها زندگی است. (رومن رولان)

38- قبل از ازدواج، مرد قبل از خواب به حرف هایی می اندیشد که شما گفته اید اما بعد از ازدواج مرد، قبل از این که شما حرف بزنید به خواب می رود. (هلن رولان)

39- دختری که ازدواج می کند، توجه جمع کثیری از مردان را با بی اعتنایی یکی از آنان عوض می کند. (هلن رولان)

magmagf
29-07-2007, 21:23
ای بزرگانی که در میان اشک های خود خاموش مانده اید ، ای صاحبان قلب های قدر ناشناخته ، ای فرزندان رانده شده از دامان خانواده ، ای بیگناهانی که تبعید شده اید ، ای کسانیکه از بی راه به راه زندگی امده اید و همه جا چهر های سرد چشم های بسته گوش های گرفته و قلب های فرومانده از حرکت را پیش روی خود یافته اید ، اندوهگین مباشید زیرا در ان لحظه که قلبی به رویتان گشوده شود و گوشی اوای شما را بشنود و نگاهی در نگاه شما بنشیند ، شادی بینهایت خود را باز می یابید . یک روز افتابی تمام خاطرات تلخ ، دردها ، نومیدیها و اندوه های دیروز و هر روزتان را فراموش می کنید و روحتان به ان روز افتابی پیوند می خورد .

زنبق دره

magmagf
29-07-2007, 21:24
گاهی ما کسانی را به خاک می سپاریم اما برخی ان قدر برای ما گرامی بوده اند که خاطراتشان با تپش قلب ما پیوسته و این تناسخ ظریف ، عشق انها و وجود آنها را در ما زنده نگه می دارد .

زنبق دره

magmagf
29-07-2007, 21:26
مردم زندگی عادی خود را می گذرانند _ یعنی به سر و کله هم می پرند ، قهرمانان خود را می کشند و بچه های خود را به خاک می سپارند و ایرانی بودن ساده است : پسر با پدر بد ، پدر با پسر بد ، دختر با مادر بد ، مادر با دختر بد ، زن با شوهر بد ، شوهر با زن بد ، مادر با بچه بد ، بچه با مادر بد ، خواهر با خواهر بد ف برادر با برادر بد ، معشوق با عاشق بد ، عاشق با معشوق بد ....... جامعه ایران ساده است .


درد سیاوش

راه كوير
30-07-2007, 07:48
اگرمن زن بودم ، عليه دعوي مرد ، دايربراينكه ، زن به دنياآمد تا بازيچه اي براي اوباشد ، سخت عصيان مي كردم
اين زنان ! اگرآرايش كردن شما، تنها به خاطر جلب شهوت مردهاست ، از اين كارخودداري كنيد وزير بارچنين ننگي نرويد . " گاندي "

رايحه نجابت

magmagf
01-08-2007, 08:59
او غیر از سپاسگزاری کاری نمی توانست انجام دهد ، وازه ای که به اندازه همان صادقانه بودنش می تواند زیاکارانه باشد . هر چه بیشتر در مورد پیچیدگی های زندگی بدانیم ، تناقص های ان را بیشتر درک خواهیم کرد ، به ویژه تناقص های هویتی و خویشاوندی را .

دخمه

magmagf
01-08-2007, 08:59
زندگی چنین است ، پر از کلماتی که یا ارزش گفته شدن ندارند و یا اگر ارزشمند هستند در لحظاتی خاص ارزش خود را از دست می دهند ....
زیرا اگر هر یک از کلمات را بر زبان بیاوریم جای کلمه ای ارزشمندتر یا شایسته تر را می گیرند که البته همین کلمه تازه هم به خودی خود دارای ارزش نیست بلکه بر زبان راندن ان می تواند احتمالا اهمیت ویزه ای را در بر داشته باشد .


دخمه

magmagf
01-08-2007, 09:00
آنهایی را که خالق طرد و از خود دور کرد ، منظور همان سفید و سیاه و زرد است ، تولید مثل کردند ، تکثیر کردند و سرتاسر کره خاکی را پوشاندند ، در حالی که سرخپوستان ، کسانی که تا ان اندازه برایشان تلاش کرد ، دچار اضطراب شد و رنج کشید ، امروز مصداق واضح و بدیهی این گفته هستند که چگونه با گذشت زمان ، یک موفقیت می تواند تغییر پیدا کند و به یک شکست تبدیل شود .


دخمه

negar20
06-08-2007, 09:26
براي غالب اشخاص مدت زمان زيادي لازم است تا حقيقت زندگي را بيابند.
رمان آنجا خانه من نيست...

magmagf
11-08-2007, 12:39
سپاسگزار خداوند باشیم که خورشید را خیلی بالاها در اسمان بند کرده است ، در غیر این صورت یکی پیدا می شد خاموشش کند به این بهانه که یک رفیق حذب مخالف ، خیلی عینک دودی می فروشد .

دنیای کوچک دن کامیلو

magmagf
15-08-2007, 08:26
خوش گذراندن همیشه دوای درد کسانی است که به آن احتیاج ندارند .

مرد تکثیر شده

magmagf
15-08-2007, 08:26
بر خلاف نظر عامه ، مسائل مربوط به اراده هرگز ساده نیستند ، آن چیزی که ساده است ، تردید است .

مرد تکثیر شده

rsz1368
20-08-2007, 22:08
زمانی از چالی چاپلین پریدند:حرکت هنری در صحنه سینما چیست؟جواب داد:"حرکتی ات که اگر ان را از روی صحنه بازی بردارند به بازی لطمه می زند"
پس به قول شکسپیر این دنیا صحنه نمایش ماست .

شما عظیم تر از ان هستید که می اندیشید

magmagf
21-08-2007, 04:11
خیلی جالب است که مردان و زنان در شکم مادر شکل می گیرند و در آنجا در دنیای خودشان نسبت به همه چیز بی تفاوت هستند ولی به این دنیا که می ایند مجبورند مبارزه کنند . شاه باشد یا سرباز ، مذهبی باشد یا قاتل ، زن راهبه در روسیو باشد یا زن انگلیسی در بارداباس ، یک چیز مسلم است اینکه باید جنگید ولی با این حال همه چیز همیشگی نیست و روزی سرانجام می توان از همه چیز و همه کس گریخت . البته هرگز کسی نمی تواند از خودش بگریزد .

آناخوسیفا

magmagf
21-08-2007, 04:11
کسی چنین چیزی ننوشته ولی من می گویک که خداوند دست چپ ندارد چون همیشه همه برگزیدگان ، خود را دست راست او احساس می کنند و یا دست راست او می خوانند و هیچ کس از دست چپ او سخنی به میان نمی آورد . بنابراین با اینکه او غایب و از نظر ما پنهان است من به جرات می گویم که دست چپ ندارد .


آنا خوسیفا

rsz1368
24-08-2007, 12:30
همه می خواهند بمانند حتی ان هایی که با امدنشان فقط صفری به صفرهای هستی اضافه می کنند.زندگی هر ک تلاش او برای این ماندگاری است.(از کتاب یادگاران شهید همت)

magmagf
27-08-2007, 21:10
مگذار در لحظه هایی از زندگی ، به خاطر کوچک ترین چیزها که بزرگ می نمایند در چشمانت اشک بنشیند . اشکها برای غمهای بزرگ و شادیهای بزرگ است.


من از دنیای بی کودک می ترسم

magmagf
27-08-2007, 21:11
نمی دانم غروب کدام پاییز بود که دیدمت ، سیاه پوشیده بودی مثل همه مردم . می رفتی و در ازدحام آدمها گم می شدی . برگی از پاییز آمد و در میان باد گم شد . می خواستم صدایت کنم ، فریاد بزنم اما نمی دانستم در ان ازدحام سیاه تو کدام هستی ، صدایت که می زدم ، همه باز می گشتند با چشمانی دور و خسته .

و چه سخت ، چه سخت بود برای من ، سنگینی غمهای هزاران چشم دور که ناگزیر در من فرومی ریختند . اما باید صدایت می زدم .

حالا می فهمم که آدمها در جمع تنهاترند ، زیرا غریبانه تر از هر وقت به یکدیگر می نگرند .

باد ، شاید تنها باد بداند که آدمها ، در زمزمه های پنهانشان چه رازی را می گشایند .

صدایت زدم ، تو رو به نام خواندم ... صدایم در باد تا تو امد ، اما هنوز نرسیده بود که باران گرفت و آهسته بر سنگفرش خیابان دانه پاشید . انگاه صدایم خیس شد و دیگر باد نمی توانست کاری بکند .

در برابرم زمینی بود خیس ، زمینی که در آن خیره مانده بودم ، بی آنکه بدانم لباسهایم و کاغذهایم خیس شده اند .

وقتی دوباره نگاهت کردم که صدایت بزنم ، هزار چتر سیاه دیدم که در باران گم و پیدا بود . تو رفته بودی ، به کجا ، نمی دانم .

اکنون که برایت می نویسم ، ماه یک لحظه ، تنها یک لحظه بر پنجره و نرده های خیس نور می پاشد و می رود . در دفتر یادداشتم شماره تلفن ها و ادرس های زیادی دارم که بی نام مانده اند . تو کدام هستی ؟ به کدام شماره باید زنگ بزنم ؟....

نه همان بهتر که کاغذ را بنویسم و با یک تمبر ساده برایت پست کنم ، به کجا؟ به هر کجا که شد و کی به دستت خواهد رسید ؟ نمی دانم . چه فرقی می کند ، تو هر کجا که باشی ، نامت هر چه که باشد ، کاغذم را یک روز باد می آورد و بی گمان تو آن را خواهی خواند ، حتی اگر هنوز ان پیراهن سیاه بر تنت باشد .


من از دنیای بی کودک می ترسم

magmagf
27-08-2007, 21:12
اکنون به پایان دنیا رسیده ایم ، دیگر نه جامعه داریم و نه خانواده . ما اخرین یادگار هستیم از آنچه که بی اندازه بزرگ و عظیم بوده و به یاد مواهب نابود شده نفس می کشیم ، عشق می ورزیم ، می گرییم ، به دامان یکدیگر چنگ می زنیم و همدیگر را در آغوش می کشیم .


من از دنیای بی کودک می ترسم

sise
30-08-2007, 14:14
" به ما ملحق نمیشوی؟"، اینرا اخیرا آشنایی از من پرسید که پس از نیمه شب در قهوه خانه ای خالی با او روبرو شدم. گفتم: "نه، نمیشوم"

(کافکا)

sise
30-08-2007, 14:15
زویی- گان هر روز خویش را خطاب میکرد: "استاد"
سپس به خودش پاسخ می گفت: "بله آقا؟"
و بعد می افزود:"هوشیار باش!"
دوباره پاسخ میداد: "بله آقا!"
و ادامه میداد: "و پس از آن فریب دیگران را نخور!"
پاسخ میداد: "بله، آقا. بله، آقا!"
(مو – مو- کوآن)

magmagf
30-08-2007, 17:15
به بالای یک سر بالایی رسیدند . دروگو به عقب برگشت تا شهر را خلاف نور ببیند . دودهای صبحگاهی از بامها برمی خاست . از دور خانه اش را دید . پنجره اتاقش را تشخیص داد . احتمالا لنگه هایش باز بودند و زنها داشتند مرتبش می کردند . شاید تخت را به هم ریخته بودند و وسایل را در یک کمد جای داده بودند . بعد پنجره های کرکره ای را بسته بودند و جز غبار صبور و نوارهای ملایم نور در روزهای افتابی شاید ماه های ماه کسی به انجا وارد نشود . این هم از دنیای کوچک دوران کودکی او که در و پیکرش بسته می شود . مادر آن را به همین صورت حفظ خواهد کرد تا وقتی که او باز می گردد باز هم خود را در ان فضا احساس کند و حتی پس از غیبتی طولانی او بتواند در درون ان بچه باقی بماند . اوه اری مادر خود را فریب می داد که می تواند شادی برای همیشه از دست رفته را صحیح و سالم حفظ کند جلوی گذر زمان را بگیرد و هنگام بازگشت فرزند با باز کردن درها و پنجره ها همه چیز را به حالت اول بازگرداند .

صحرای تاتارها

N.P.L
01-09-2007, 20:53
مردم دیوانگی شکست خوردگان را زودتر باور می کنند.

"ضدخاطرات "آندره مالرو

sise
03-09-2007, 23:31
"یکی از اشکالهای این آدمهای روشنفکر و باهوش اینه که درباره چیزی حرف نمی زنن مگه این که مهار کار دست خودشون باشه . همیشه وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه شی و وقتی خودشون می رن تو اتاقشون تو هم بری....."

ناتور دشت "جی دی سالینجر"

samy53
05-09-2007, 21:38
"برای جویای حقیقت نیت راستین کافی نیست بلکه همواره باید اخلاص و نیت خود را بپاید و به دیده شک بنگرد.زیرا دلداده ی حقیقت حقیقت را به خاطر هماهنگی ان با امیال خویشتن نمی خواهد بلکه حقیقت را تنها به خاطر حقیقت بودن دوست می دارد حتی اگر مخالف باور و عقیده اش باشد"
چنین گفت زرتشت-ویلهام نیچه

mehrdad21
07-09-2007, 03:10
از کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم (نادر ابراهیمی)

شاید ، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم.


ما هرگز از آن چه نمی دانستیم و از کسانی که نمی شناختیم ترسی نداشتیم . ترس، سوغات آشنایی هاست .

هیچ پایانی به راستی پایان نیست . در هر سرانجام ، مفهوم یک آغاز نهفته است . چه کسی می تواند بگوید "تمام شد" و دروغ نگفته باشد .

(FOROUGH)
07-09-2007, 03:42
هنوز تمام صفحه های تاپیک رو نخوندم و امیدوارم تکراری نباشه
تمشک های تیغ دار "آنتوان چخوف":
شاید زندگی هدفی بالا تر از خوشبختی انسان داشته باشد

گنجشک
08-09-2007, 16:45
هیچ چیز همچون اراده به پرواز ، پریدن را آسان نمی کند

یک عاشقانه آرام - نادر ابراهیمی

m_260
10-09-2007, 20:44
... مولوی شاعر ایرانی: زندگی به شاهی می ماند که کسی را برای انجام ماموریتی به شهر دیگری می فرستد .آن مرد میرود و صد کار می کند ، اما اگر کاری را نکند که به آن مامور است ، گویی هیچ نکرده.

چون رود جاری باش اثر پائولو کوئلیو
امیدوارم تکراری نبوده باشه.

suprano
11-09-2007, 02:19
از کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم (نادر ابراهیمی)

شاید ، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم.


ما هرگز از آن چه نمی دانستیم و از کسانی که نمی شناختیم ترسی نداشتیم . ترس، سوغات آشنایی هاست .

هیچ پایانی به راستی پایان نیست . در هر سرانجام ، مفهوم یک آغاز نهفته است . چه کسی می تواند بگوید "تمام شد" و دروغ نگفته باشد .

من این کتاب رو خیلی دوست دارم
مخصوصا ای چند تیکه رو:

"تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسان تر است
تحمل اندوه از گدایی همه ی شادی ها آسان تر است
سهل است که انسان بمیرد تا آنکه به تکدی حیات برخیزد.
چه چیز جز هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می کند؟
مگر پوزش فرزند فروتن انحراف نیست؟"



" به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس می داد،
یک مرد هر چه می تواند به قربانگاه عشق می آورد،
آنچه فدا کردنی ست فدا می کند،
آنچه شکستنی ست می شکند و آنچه را تحمل سوز است تحمل می کند؛
ام هرگز به منزلگاه دوست داشتن به گدایی نمی رود."

sise
13-09-2007, 14:38
...اما نویسندگی کار نیست. واژه "کار" مرا به یاد زنانی می اندازد که هشت ساعت در روز، قطعات پلاستیکی را در کارخانه های الکترونیکی بر هم سوار میکنند. مردانی که بامدادان تاریک زمستان به انتظار اتوبوس می ایستند، آموزگارانی که دیدگان خویش را بر ورقه هایی که لطفی در آنها نیست می فرسایند، زنان نظافتچی که شبانگاه دفتر کار مدیران را نظافت می کنند، مردانی که در آبهای چرب رستورانها ظرف میشویند، واژه "کار" مرا به یاد میلیونها مردم می اندازد و هیچگاه نویسندگان را به خاطرم نمی آورد.

فرسودگی - کریستیان بوبن

sise
15-09-2007, 22:13
همواره از آن کسان بیم دارم که تنها بودن را بر نمی تابند و از زندگی مشترک و کار و حتی دوستی و حتی ابلیس، آن چیزی را می خواهند که نه زندگی مشترک و نه کار و نه دوستی و نه ابلیس قادر به دادن آن نیستند و آن، محافظت در برابر خویشتن است و اطمینان از اینکه هیچگاه با حقیقت تنهای زندگی خویش سر و کار نداشته باشند.
این مردمان درخور همنشینی نیستند. نا توانی آنها در تنها بودن، ایشان را مبدل به تنها ترین مردمان دنیا می سازد.

فرسودگی / کریستین بوبن

][poi
15-09-2007, 22:25
بهترين جمله اي كه من خواندم در كتاب سر الصلوه امام خميني بود كه حديث زير است:
دوست داشتن دنيا علت هر خطا و گناهي ميباشد.
التماس دعا

karin
17-09-2007, 10:49
آدم بزرگها درباره ی همه چیز فکرهای از پیش ساخته شده ای دارند که وادارشان می کند بدون فکر کردن حرف بزنند، و می دانیم که فکرهای از پیش ساخته شده همیشه عقاید نادرستی بوده است. این عقاید مال سال ها پیش است و معلوم نیست به دست چه کسانی ساخته و پرداخته شده است. این ها دیگر حسابی هم کهنه شده، ولی چون تعداد این عقاید و افکار زیاد است و درباره ی همه چیز هم هست؛ کمتر اتفاق می افتد که کسی آن ها را عوض کند و یا تغییری درشان بدهد.


اگر ما فقط به این خاطر به دنیا آمده ایم که روزی مثل بقیه ی آدم بزرگ ها بشویم و عقاید از پیش آماده شده را با راحتی توی کله مان جا بدهیم که هیچ؛ ولی اگر به دنیا آمده ایم تا کار به خصوصی انجام بدهیم یعنی بخواهیم که حسابی دنیای دور و برمان را برانداز کنیم، این چیزها به این سادگی ها توی کله مان جا نخواهند گرفت. و آن وقت است که عقاید از پیش ساخته شده نمی توانند راهی به مغز ما پیدا کنند. همین که از گوش راستمان وارد شدند، از گوش گوش چپمان بیرون می آیند و با باد هوا یکی می شوند و آن وقت است که با پدر و مادر و آدم بزرگ های دیگر درباره ی عقاید عجیب و غریبشان به بحث می نشینیم!




تیستوی سبز انگشتی

نوشته ی موریس دوئون

Ar@m
04-10-2007, 18:31
-چه باعث شد فکر کنید که من می خواستم دنبال قبر این زن بگردم؟
-هیچ چیز، شاید من هم اگر بجای شما بودم همین کار را می کردم
-چرا؟
-برای اینکه مطمئن شوم
-مطمئن شوید که او مرده است؟
-نه،مطمئن شوم که زنده بوده است

همه نام ها
ژوزه ساراماگو

N.P.L
07-10-2007, 09:56
آنها که چیزی نیاموخته اند چیزی برای فراموش کردن ندارند.

ضدخاطرات آندره مالرو

sheeablo
10-10-2007, 03:05
فرزانه به خود ایمان دارد
پس تلاش نمیکند تا خشنودی دیگران را بدست آورد
پس ازخود خشنود است
نیازی به تائید دیگران ندارد
چون خود را پذیرفته است!
تمام دنیا او را می پزیرند!...
*********************************************
بخشی از کتاب تائوت ِ چینگ ترجمه ی فرشید قهرمانی

sheeablo
10-10-2007, 03:14
گرچه سفر لذت بخش و دلنواز است .
ولی این بدان معنی نیست که از جاده ی زندگی رخت بربندیم و هرگز نرسیم .
************************************************** *********
حقیقتی است که از فراز بلندی ها ، میتوان به حقیقت چشم اندازها رسید .
************************************************** *********
روزهایی در زندگی ام سپری میشوند که در آنها،
به این اصل مهم رسیده ام که چقدر ارزشمند است
که هیچ چیز را بر خودمان مشکل نپنداریم ....
************************************************** *********
گاهی تنها راه پیروزی در مبارزه تسلیم شدن است .
************************************************** *********
چند سطر از کتاب فراسوی ذهنم نوشته ی ریچارد باخ

sheeablo
10-10-2007, 03:19
كاستانــدا پی می بــرد كه معرفــت ساحــران وابسته به مصــرف گیاهــان توهم زا نیسـت.
بـه همیـن جهت این کتاب بازنگری ای از نخستین روزهای آموزشش به حساب می آید .
آنگونه که او شرح می دهد این كشف به معنای آن اســـت كه راه رسیدن به دنیای
ساحران ، درونی و در دسترس هر انسانی است .
از این جهت است که سر فصل های بخش اول این كتاب را به برشمردن
ابزارهای اصلی خاموشی ذهن اختصاص می دهد .
************************************************** ***
سفر به دیگر سو نوشته ی کارلوس كاستانــدا ترجمه ی دل آرا قهرمان

sheeablo
10-10-2007, 03:20
اگر به آدم بزرگ ها بگویید :
یک خانه ی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلوی پنجره هاش غرق شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود
محال است که بتوانند مجسمش کنند.
باید حتما بهشان گفت یک خانه ی صد میلیونی دیدم تا صداشان بلند شود که : وای ! چه قشنگ !...
***************************************
قسمتی از " شازده کوچولو " ترجمه ی احمد شاملو

Ar@m
17-10-2007, 22:27
به مرد کوری بگویید آزاد هستی، دری را که از دنیای خارج جدایش می کند باز کنید، بار دیگر به او می گوییم آزادی، برو! او نمی رود. همانجا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده، می ترسند، نمی دانند کجا بروند.
واقعیت این است که زندگی در هزار توی منطقی-که توصیف تیمارستان است-قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست راهنما یا قلاده یک سگ راهنما برای ورود به هزار توی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمی خورد.

کوری
ژوزه ساراماگو

magmagf
21-10-2007, 21:48
هدف زندگی ، خود زندگی است . آیا این ظاهرا شبیه یک پاسخ دایره ای است ؟نه نیست ، زیرا زندگی شامل یک راز است . راز همه چیزها این اسن که زندگی نباید برای مفهوم یافتن به خارج از خود بنگرد . بسیاری از شما ایمان دارید که خداوند یک شیوه زندگی را تایید می کند و شیوه دیگر را تایید نمی کند این درست نیست زیرا خود زندگی شامل مفهوم نهایی است . طلای خالص است . خداوند زندگی را دوست دارد . اوآن را آفریده که قابل عشق ورزیدن باشد و چون از خودش در آن بسیار به جا گذاشته است ، زندگی مجبور نیست که از خداوند برای وجود داشتن و یا با ارزش بودن اجازه بگیرد . زندگی تماماً در خودش کافی است .


فرشته نزدیک است

magmagf
21-10-2007, 21:48
چون مدت طولانی در تماس با خداوند نبوده اید ، داستانها و اسطوره های زیادی در مورد او خلق کرده اید مانند کودکان م شده ای که خانه را بهخاطر می آورند . برخی از این اسطوره ها زیبا هستند اما مابقی تخریبگرند . کودکان گم شده به سادگی فکر می کنند که گم شده اند . هر قدر که تنهاتر بمانند بدون پدر یا مادری که به انها آسایش ببخشد هراس آنها شدیدتر می شود .
آنان می ترسند شاید خطای وحشتناکی مرتکب شده اند که این گونه رها شده اند .
هراس دارند که والدین آنها را به عمد رها کرده باشند .
وحشت دارند که تناه چیزی که لایقشان ست وحشت بزرگی است .
شما تمامی این ترس ها و خیلی بیشتر را نسبت به خداوند دارید و او پدری است که شما را از دور داوری می کند . چون تمامی این ترسها در ذهن شما خلق شده اند باید به شما بگویم که غیر واقعی هستند .

فرشته نزدیک است

magmagf
26-10-2007, 00:00
از عشق مردن را به وصالی که از وقتش گذشته باشد ترجیح می دهم چرا که لذت 28 سال عاشقی را نمی خواهم از دست بدهم

باغ مارشال

magmagf
31-10-2007, 22:11
هر روز صبح در هر ایستگاه بزرگ راه آهن هزاران نفر داخل شهر می شئند تا به سر کارهای خود بروند و یا در همین حال هزاران نفر دیگر از شهر خارج می شوند تا به سر کارشان برسند . راستی چرا این دو گروه از مردم محل های کارشان را با یکدگیر عوض نمی کنند ؟ صف های طویل اتومبیل ها و راه بندان های ناشی از ان در ساعت های پر رفت و امد از روز خود معضلی بزرگ است . اگر این دو دسته از مردم محل کار یا سکونتشان را با یکدیگر عوض کنند می توان از تمام مسائلی چون الودگی هوا ، درگیری روانی و فعالیت های پلیس های راهنمایی بر سر چهار راه ها اجتناب کرد : آنگاه خیابان ها آن قدر خلوت و ساکت خواهند شد که می توان بر سر تقاطع ها نشست و منچ بازی کرد .


عقاید یک دلقک

magmagf
31-10-2007, 22:12
صدای حاضرین باغ گاه خیلی بلند می شد ، طوری که آسمان را می شکافت و از فراز حصار باغ می گذشت و به خانه همسایه ها می رسید ، فریاد هایی که هرگز دلیل درستی نداشتند و صرفاً به خاطر مسائل پوچ و بیهوده بودند : به طور مثال وقتی یک نعلبکی می شکست ، توپی شاخه گل ها را خم می کرد ، دست کودکی سنگریزه به سوی اتومبیل جلا داده شده پرتاب می کرد و یا وقتی فواره های آب لباسی تازه شسته و اتو شده را خیس می کردند اما فریادهایی که به خاطر کلاه برداری ، زنا و سقط جنین باشند مجاز نبود به گوش در و همسایه ها برسد و اگر موردی هم پیش می آمد ، یک نفر ملامت کنان می گفت :
" آخ گوشهایت خیلی حساس شده اند ، باید فکری به حالشان بکنی "
نه ماری تو نباید گوشهایت را از شنیدن این فریادها محروم کنی.


عقاید یک دلقک

magmagf
31-10-2007, 22:12
هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت ، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر اورد .


عقاید یک دلقک

magmagf
31-10-2007, 22:12
با بی صبری و حالتی شدیداً عصبی پشت میله های جایگاه اعتراف کلیسا برای کشیش درباره عشق ، ازدواج ، مسئولیت و دوست داشتن صحبت می کند . سر انجام کشیش که شکی در اعتقاد و ایمان وی ندارد می پرسد : " دخترم شما چه کمبودی دارید ، چه مسئله ای شما را آزار می دهد ؟ "اما تو توانایی پاسخ دادن به این سوال را نداری . نه تنها از گفتن بلکه حتی از فکر کردن به انچه من می دانم ناتوان هستی . کمبود تو یک دلقک است .


عقاید یک دلقک

magmagf
31-10-2007, 22:12
آیا جداً ماری می خواست که تسوپفنر را در مراسم رسمی و جشن ها همراهی کند و با دستانش لک لباس رسمی تسوپفنر را بشوید ؟ مطمئناض این مسئله ای است که به نظر و عقیده هر آدمی مربوط می شود ، ماری اما این کار شایسته تو نیست . بهتر است که به یک دلقک بی اعتقاد اعتماد کنی که تو را صبح های زود از خواب بیدار می کرد تا به موقع به مراسم دعا در کلیسا برسی .


عقاید یک دلقک

somayeh_63
31-10-2007, 23:08
او خوب می فهمد که من دروغ می گویم. چشم هایم را نگاه می کند و می گوید: « دروغ می گویی.» نمی دانم وقتی دروغ می گویم چشم هایم را چکار کنم که معلوم نشود دروغ می گویم.

"پلو خورش" از هوشنگ مرادی کرمانی

cityslicker
03-11-2007, 11:24
از همه چیز گذشتن و به همه چیز رسیدن مهم نیست. مهم از چه گذشتن و به چه رسیدن است..

راز شناختن خودم

N.P.L
13-11-2007, 21:03
و چگونه از زمین سرخ گیاه سبز بروید؟پس هیچ گاه گیاه سبز از خاک سرخ نرست و درخت سبز زرد و گیاه سرخ سیاه شد و هر مرد گیاه طوفان زده کش پاک ریشه خشکیده.

آرش بهرام بیضایی

vahide
13-11-2007, 21:54
حق باید با خشم و غضب گرفته شود و همان خشم وعصیانهاست که راه پیشرفت را باز میکند.

شادیهای ما همیشه مبهمند و این خداست که می تواند همیشه بخندد.


بینوایان ویکتور هوگو

magmagf
14-11-2007, 17:57
در آغاز تاوشتری _ آفریننده جهان _ چون به خلقت زن رسید ، دید آنچه مصالح سفت و سخت برای خلقت آدمی لازم است در کار آفرینش مرد به کار برده و دیگر چیزی نمانده . در کار خود واله گشت و پس از اندیشه بسیار ، چنین کرد : گردی عارض از ماه و تراش تن از پیچک و چسبندگی از پاپیتال و و لرزش اندام از گیاه و نازکی از نی و شکوفایی از گل و سبکی از برگ و پیچ و تاب از خرطوم پیل و چشم از غزال و نیش نگاه از زنبور عسل و شادی از نیزه نور خورشید و گریه از ابر و سبکسری از نسیم و بزدلی از خرگوش و غرور از طاووس و نرمی از آغوش طوطی و سختی از خاره و شیرینی از انگبین و سنگدلی از پلنگ و گرمی از آتش و سردی از برف و پرگویی از زاغ و زاری از فاخته و دورویی از لک لک و وفا از مرغابی نر گرفت و به هم سرشت و از او زن ساخت .


مهپاره

diana_1989
20-11-2007, 14:57
سرود آفرینش » دکتر شریعتی

در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود ، و آن کلمه خدا بود
و کلمه بی زبانی که بخواندنش و بی اندیشه ای که بداندش و چگونه میتواند بود ؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود
و با نبودن چگونه میتوان بودن
و خدا بود و با او عدم
و عدم گوش نداشت و حرف هایی هست برای گفتن
که اگر گوشی نبود نمی گوییم
و حرفهایی هست برای نگفتن
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی اورند
حرفایی شگفت و اهورایی همینهایند
حرفایی بی تاب و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی قرار آتش اند و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند
کلماتی که پاره های بودن ادمی اند
اینان همواره در جست و ج وی مخاطب خویشند
اگر یافنتد یافته میشوند

diana_1989
20-11-2007, 14:58
دکتر شریعتی ؛ کویر ص 272

دوران کودکی نیز عصر طلایی هر کسی است ، دوران پر عصمت و عزیز و شاد تاریخ یک زندگی
و من نیز گرچه دوران کودکیم نه با طلا بلکه با فولاد سر آمد
اکنون در پیش چشم خاطره ام درخشش طلا یافته است
به خصوص که جوانی ام همه در آخر زمان گذشت
همه سر بر روی کتاب و دل در آسمان و تن در زندان
و به قول فردوسی : ( جوانی هم از کودکی یاد دارم )
و اما چون او دریغا دریغا ندارم
که گر چه به سختی اما به خوبی گذشت !

diana_1989
20-11-2007, 14:58
دکتر شریعتی ، هبوط در کویر ، ص 18 !

بهترین فرشته همین شیطان بود ، مرد و مردانه ایستاد گفت سجده نمیکنم
، تو را سجده میکنم اما این آدمهای کثیفی را که از گل متعفن ساخته ای ،
این موجود ضعیف و نکبتی را که برای شکم چرانیش خدا و بهشت و پرستش و عظمت را فراموش میکند ، برای یک شکم انگور یا خرما گوسفند وار پوزه اش را به زمین فرو میبرد !
سجده نمیکنم ، کسی را که به خاطر تو برای نشان دادن ایمان و اخلاصش به تو یک دسته گندم زرد را به قربانگاه می آورد ؟ او را که به خاطر خئئشگلی خواهرش حرف تو را زیر پا میگذارد ، پدرش را لجن مال میکند ؟ برادش را میکشد ... ؟ نمیبینی اینها چه میکنند ، زمین و زمان را به چه کثافتی کشانده اند > مسیح ، یحیی ، زکریا و علی را بی رحمانه و دردمنشانه میکشند ، تنها به علت آنکه میتوانند !

magmagf
22-11-2007, 19:31
زندگی فقط یک بار است و ما هرگز نخواهیم توانست تصمیم درست را از تصمیم نادرست تمیز دهیم زیرا ما در هر موضوعی فقط می توانیم یک بار تصمیم بگیریم. زندگی دوباره ، سه باره چهارباره به ما عطا نمی شود که این را برای ما امکان پذیر سازد تا تصمیم های مختلف خود را مقایسه کنیم .

بار هستی

magmagf
22-11-2007, 19:32
وقتی فردی قوی ان قدر ضعیف می شود که به فرد ضعیف بی حرمتی می کند ، فرد ضعیف باید به راستی خود را قوی بداند و او را ترک کند .


بار هستی

magmagf
22-11-2007, 19:32
نخستین خیانت جبران ناپذیر است و از طریق واکنش زنجیره ای خیانت های دیگر را برمی انگیزد که هر کدام از آنها ما را بیش از پیش از خیانت پیشین دور می کند .



بار هستی

magmagf
22-11-2007, 19:33
استعاره چیز خطرناکی است . با استعاره نمی شود شوخی کرد . عشق از یک استعاره آفریده تواند شد .



بار هستی

mastaneeh
24-11-2007, 23:20
وقتی یک غیر روحانی ادای کشیشها را در می آورد خودش کشیش تر از همه کشیشهای دنیا می شود . ( قلعه مالویل - روبرمرل )

behnaamm
26-11-2007, 14:14
روستايي گاو در اخور ببست
شير ،گاوش خورد و بر جايش نشست
ماجرا از اين قراره كه شيري وارد طويله روستايي مي شود و گاو اورا خورده و جايش مينشيند
روستايي در تاريكي شب به طويله مي رود و به خيال گاو دست بر پشت شير ميمالد.بيچاره نميداند كه پشت چه موجودي را ميخارد

گفت شير ار روشني افزون شدي
زهره اش بدريدي و دل خون شدي
اين چنين گستاخ ، زان ميخاردم
كه در اين شب گاو مي پنداردم
اگر در كشور ،امكان اظهار نظر از جانب مردم نباشد،ان كشور حكم ان محوطه تاريك را پيدا ميكند ،كه در ان شير بجاي گاو پنداشته شود.
---------------------------------
سخن ها را بشنويم
دكتر ندوشن

magmagf
06-12-2007, 23:01
و حالا اینجا در کنار دریا به هم رسیده ایم ، در مرز حقیقت و رویا . نمی توانیم پا فراتر بگذاریم ، از شدت سعادت خواهیم مرد .



راز مرد گوشه گیر

magmagf
06-12-2007, 23:01
همه ما یک چیز می گوییم و خیال می کنیم از سایرین بیشتر رنج کشیده ایم ولی غم برای همه یکسان است ، یکنواخت مثل داستان های عشقی.


راز مرد گوشه گیر

Ar@m
10-12-2007, 22:58
"کتاب مقدس اصلا هم مقدس نیست. این کتاب ها رو انسان ها نوشتن نه خدا"
زورو
ایزابل آلنده

magmagf
14-12-2007, 12:12
من یک زمینی هستم و مجبورم به ساعت و تقویم ایمان داشته باشم .

سلاخ خانه شماره 5

magmagf
14-12-2007, 12:13
از میان چیزهایی که بیلی قدرت تغییر آن را نداشت ، گذشته ، حال و آبنده بود .

سلاخ خانه شماره 5

magmagf
14-12-2007, 12:13
از مشخصه‌های پایان جنگ یكی همین بود، بی بروبرگرد هر كس می‌خواست صاحب اسلحه شود امكان آن را داشت

سلاخ خانه شماره 5

magmagf
16-12-2007, 22:15
نادان بودن دردی است بسیار کسالت آور ، لیکن نادان ماندن خطایی است نابخشودنی .


پسرک روزنامه فروش

magmagf
16-12-2007, 22:16
راز کامیابی در همان نکته بود : در دانستن چیزی و در خوب دانستن ان


پسرک روزنامه فروش

magmagf
17-12-2007, 22:22
می گویند اسکیموها بیش از بیست اسم برای برف دارند . تعجبی ندارد چون یک اسکیمو تمام عمرش را در میان برف می گذراند و جزئیاتی به چشمش می خورد که ما هرگز به انها توجه نکرده ایم .


عطر سنبل ، عطر کاج

magmagf
17-12-2007, 22:23
فرانسوا در تعطیلات دیگر مناظر تایلند و بالی را دیده بود . تنها مناظری که ما برای دیدنمان انتخاب می کردیم قیافه اقواممان بود که توی شهرهای دیگر زندگی می کردند . از نظر خانواده فرانسوا حشرات و هوای شرجی جالب بودند . ما کسانی که حشره کش و تهیه مطبوع را اختراع کرده بودند می پرستیدیم . چیز جذابی توی این سختی ها نمی دیدیم ، انها بخش جدا نشدنی از زندگی ما بودند .



عطر سنبل ، عطر کاج

Moh3en_DDD
17-12-2007, 23:40
هزاران نفر از خدا طلب باران میکنند . غافل از اینکه خدا نگران کودکی است که چکمه هایش سوراخ است .

وین دایر
عظمت خود را دریابید

magmagf
21-12-2007, 09:14
این که ادم بداند یک نفر به او فکر می کند ، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود ادم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی می کند .

دالان بهشت

magmagf
21-12-2007, 09:14
خصلت ادمیزاد این است که به دنبال آنچه ندارد می دود و انچه دارد اصلا نمی بیند و به داشتنش مثل یک حق طبیعی عادت می کند

دالان بهشت

magmagf
21-12-2007, 09:14
صرف خواستن چیزی بدون دانستن چرای آن ، ادم را گمراه می کند .

دالان بهشت

magmagf
21-12-2007, 09:14
محک عشق همان دوام و بقای آن در تماس با تمام هستی و جریان زندگی است .


دالان بهشت

hootan0411
27-12-2007, 13:11
مردها چند متر روده هستند که به وسیله یک دهن به اندام تناسلیشون وصل میشن

صادق هدایت(بوف کور)

negar20
27-12-2007, 17:41
چگونه ميتوانيم خود را اينقدر مهم بدانيم هنگامي كه مرگ در تعقيب ماست

مسئوليت تصميمي را پذيرفتن يعني آماده بودن براي مردن در راه آن تصميم.

سفر به ديگر سو

magmagf
30-12-2007, 00:37
رو به روی جنازه اما می نشست تا او را بهتر ببیند و در این تماشا محو می شد ، تماشایی که از بس عمیق بود دیگر دردناک نبود.


مادام دوباری

magmagf
04-01-2008, 09:24
تن ما تاب همه سال هایی که می تونیم زندگی کنیم را نداره

از عشق و دیگر اهریمنان

magmagf
04-01-2008, 09:27
هیچ دارویی نمی تونه چیزی را درمان کنه که خوشبختی نتونسته


از عشق و دیگر اهریمنان

magmagf
08-01-2008, 20:01
به راه ادامه می داد .راه می رفت ، اری در زندگی نیز باید چنین راه پیمود . بدون اینکه با خبر باشی در جاده عمر به چه کسی برخورد خواهی کرد .


راه خطا

magmagf
08-01-2008, 20:02
دختر هم چنان به پیترو فکر می کرد . به ان چشم های زیبا و روشن فکر می کرد ، به نگاهی که نگاه هیچ مرد دیگری به پایش نمی رسید و سر خود را می گرداند و با چشمان مشکی و براق فرانچسکو رو به رو می شد که با اشتیاق و غم خیره اش شده بود . اری اکنون رویا به اخر رسیده بود و واقعیت اغاز می گردید .

راه خطا

magmagf
08-01-2008, 20:02
فرقی نمی کرد به کدام راه پا بگذارند ، به هر حال تمام راه ها به قصاص منتهی می شد .

راه خطا

magmagf
18-01-2008, 11:22
هر چه در مورد یک عشق اتفاق بیافتد بر همه عشق ها در سراسر جهان اثر خواهد گذاشت

عشق سال های وبا

magmagf
18-01-2008, 11:24
من تو را می پرستم به خاطر اینکه تو از من یک زن هرزه درست کردی

عشق سال های وبا

magmagf
18-01-2008, 11:25
تنها در صورتی در لحظه مرگ افسوس خواهم خورد که مرگم به خاطر عشق نباشد

عشق سال های وبا

magmagf
18-01-2008, 11:28
عقل زمانی به سراغ انسان می آید که دیگر کاری از پیش نمی برد .

عشق سال های وبا

magmagf
19-01-2008, 14:53
باید هر کسی را آزاد گذاشت تا به نحوه خود زندگی کند . چون به هر حال نتیجه یکسان است . یعنی اینکه هرکس عاقبت هرکاری را که دلش می خواهد انجام می دهد.


حریق در باغ زیتون

magmagf
19-01-2008, 14:53
باد فرو خواهد نشست . آن جنگل خسته ارام خواهد گرفت . بار دیگر همه چیز ارام و بعد باز طوفان خواهد شد و بعد باز ارامش . تنها چاره ادم این است که ثابت بر جای بماند مثل ریشه کوه .نباید به انچه پیرامونش رخ می دهد چندان اهمیتی بدهد . اری باید ثابت ماند . ارام و همه چیز را برای خود درک و توجیه کرد .


حریق در باغ زیتون

karin
23-01-2008, 14:34
اگر فرصت افتادن در دام یک وسوسه را پیدا کنیم، در آن می افتیم. بسته به شرایط، همه آدم های روی زمین به انجام بدی تمایل دارند

-------

آدم ها می خواهند همه چیز را تغییر بدهند و در همان حال مایلند همه چیز همان گونه بماند

------

نیکی و بدی یک چهره دارند، همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند


شیطان و دوشیزه پریم

amir_infernal
23-01-2008, 14:54
جنگ صلح است
آزادي بردگيست
ناداني تواناييست


1984
جورج اورول

karin
23-01-2008, 15:19
مردها از احساس برتری لذت غریبی می برند و نمی دانند در بیشتر موارد به شیوه ای کاملا پیش بینی شده رفتار می کنند!

--------

پذیرفتن نیک سرشتی خود همیشه آسان تر از رویارویی با دیگران و جنگیدن برای حقوق خود است. شنیدن یک توهین و پاسخ ندادن همواره آسان تر است تا درگیر نبرد با شخصی نیرومند تر از خود شدن. همیشه می توانیم بگوییم سنگی که دیگران به سوی ما انداخته اند، به ما نخورده است و تنها شب هنگام-وقتی که تنهاییم و زن یا شوهرمان، یا هم اتاقی مان در خواب است-تنها شب است که می توانیم در سکوت به خاطر جبن مان بگرییم



شیطان و دوشیزه پریم

دل تنگم
26-01-2008, 03:02
آویخته ام

از جایی که نمیدانم چیست
آویخته ام
از جایی که تا بیداری
یا خواب یا آب
تنها فریادی فاصله است

در آغاز عشق
شاید
ایستاده ام...!


از : کیکاووس یاکیده

کتاب بانو

N.P.L
28-01-2008, 00:02
جهل از علم بد بهتر است.
بسیارندکسانیکه لجاج و خیره سری را باعزم و اراده اشتباه می کنند.
در عالم حوادث و ناسازگاریهای ناشی از عناد وخیره سری به غلط به "دست تقدیر" و"مشیت الهی " تعبیر می شود.


کلود ولگرد ویکتور هوگو

magmagf
31-01-2008, 18:53
چنان با او حرف می زنم که انگار تصویرش در مردمک چشمانم باقی مانده باشد ولی او بیش از مردمک چشم من پایین رفته است . به ته قلبم پایین رفته و رسوب کرده است .

سرزمین باد

magmagf
31-01-2008, 18:53
سعادت چیزی است که از هیچ به وجود می آید و ما در آفریدن آن کوچک ترین سهمی نداریم .


سرزمین باد

rsz1368
31-01-2008, 20:42
زمانی که بیاموزید زندگی خود را بر مبنای حقیقت قرار دهید یعنی به هیچ کس-یا حداقل به خودتان-دروغ نگویید
ذهن شما
به وسیله ای کامل در خدمت دانش تبدیل می شود
در این صورت همه چیز را به روشنی
عاری از اشفتگی و در هم ریختگی و دقیقا همان گونه که هست خواهید دید
اگر با چنین ذهنیتی زندگی کنید
انگاه سرور تقدیر خود خواهید بود.

گرد معبد عشق(پاراماهانزا یوگاناندا)

magmagf
02-02-2008, 22:42
در سراسر طول تاریخ بشر ، هرگاه ماهیت اصلی مسئله از حماقت مایه می گرفته ، تیزهوشی هرگز قادر به درمان دردی نبوده است .


سگ سفید

magmagf
02-02-2008, 22:43
باید به اعتماد داشتن به مردم ادامه داد . زیرا چندان مهم نیست که فریبتان بدهند ، به شما خیانت کنند یا مسخره تان کنند . مهم ان است که هم چنان به آنها اعتماد کنید .



سگ سفید

magmagf
02-02-2008, 22:44
قرن ها بردگی است که بر آنها سنگینی می کند . البته صحبت از سیاه ها نیست . منظورم بردگی سفید است . دو قرن است که اینها اسیر افکاری هستند که به آنها تحمیل شده است .



سگ سفید

magmagf
02-02-2008, 22:45
دیر یا زود جوان ها شروع خواهند کرد با جامعه همان معامله ای را بکنند که پیکاسو با واقعیت کرده است . یعنی آن را تکه تکه کنند ....



سگ سفید

magmagf
02-02-2008, 22:47
خانه ای مشتعل است اما کسی کاری به کار آن ندارد . به عکس در پنجاه قدمی ، مردم جلو ویترین مغازه ای جمع شده اند و سوختن خانه ای را روی صفحه تلویزیون تماشا می کنند . واقعیت در دو قدمی آنهاست اما ترجیح می دهند که آن را روی صفحه تلویزیون تماشا کنند . آخر این یکی که برای نشان دادن انتاب شده است حتماً دیدنی تر از خانه ای است که در نزدیکی شان می سوزد .
تمدن تصویری به اوج قدرت خود رسیده است .



سگ سفید

magmagf
02-02-2008, 22:48
قدیمی ترین یگانگی عالم ، یگانگی مرگ است . یگانگی مردانی که با هم می کشند یا کشته می شوند .



سگ سفید

magmagf
02-02-2008, 22:48
وقتی انسان کتابی در مورد مثلاً سیاهی های جنگ می نویسد ، سیاهی ها را از بین نمی برد بلکه خود را از وحشت آنها خلاص می کند .....



سگ سفید

magmagf
02-02-2008, 22:50
انچه سفیدها و سیاه ها کم دارند رنج مشترک است



سگ سفید

karin
02-02-2008, 23:53
میل به پیروی از قانون نیست که باعث میشود همه طبق نظم اجتماعی رفتار کنند بلکه ترس از مجازات است.

---------------

انسان نیازمند پست ترین پستی ها در وجودش است تا به اعلاترین عالی وجودش دست یابد




شیطان و دوشیزه پریم

karin
02-02-2008, 23:58
برای غلبه بر هر کس کاری کن تا بترسد

-----------

سکوت همیشه به معنای رضا نیست- معمولا فقط ناتوانی مردم را در واکنش به موقع نشان می دهد




شیطان و دوشیزه پریم

AaVaA
06-02-2008, 00:57
چه قدر آدم!چرا باید من فقط یکی از این شش میلیارد آدمی باشم که روی گرده این کره خاکی زندگی می کنند؟چرا نمی توانم به جای بقیه باشم؟...آدم ها در جاهای شلوغی مثل سینما یا خیابان های پر جمعیت دایم به هم برخورد میکنند و بعد بی آنکه ذره ای در هم فرو بروند مثل گوی های بیلیارد از هم دور میشوند.چرا آدم ها نمی توانند در یکدیگر فرو بروند؟از این که نمی توانستم وارد بقیه ی آدم ها شوم احساس تنهایی می کردمدر جاهای شلوغ دلهره داشتم کهچه طور میتوانم خودم را از میان این همه آدم بیرون بیاورم.به خودم می چسبیدم تا گم نشوم.......کاش می توانستم از خودم بپرم بیرون و بروم داخل عابری که از جلوم می گذشت.کاش میشد همانطور که بلیط می خریدم و داخل سینما میشدم می توانستم وارد بلیط فروش سینما بشوم و او را خوب تماشا کنم.برای لحظه ای از اینکه در خودم گیر کرده بودم دلم بهم خورد.

عشق روی پیاده رو- مصطفی مستور

magmagf
09-02-2008, 00:14
حتی فاعل ترین فاعل ها روزی به مفعول های مفلوکی بدل می شوند .


پاییز پدرسالار

magmagf
10-02-2008, 00:41
از خانه ای نیمه مخروبه کودکی بیرون دوید که فریاد می زد دریا را در یک صدف یافته . پدر انجل صدف را به گوشش گذاشت به راستی دریا آنجا بود .


ساعت شوم

magmagf
10-02-2008, 00:41
زندگی چیزی نیست جز یک سلسله فرصت های پیاپی برای زنده ماندن


ساعت شوم

winter+girl
10-02-2008, 21:49
عشق بی عیب و نقص ترس را نقش بر آب میکند آنکه میترسد در عشق خود پاک باز نیست و عشق گردن نهادن به قانون الهی است

magmagf
10-02-2008, 22:46
عشق بی عیب و نقص ترس را نقش بر آب میکند آنکه میترسد در عشق خود پاک باز نیست و عشق گردن نهادن به قانون الهی است


لطفا اسم کتاب را هم ذکر کنید دوست عزیز

winter+girl
11-02-2008, 10:52
لطفا اسم کتاب را هم ذکر کنید دوست عزیز


واسه این ننوشتم که فکر کردم خود نویسنده ی این کتاب این نوشته رو از جایی برداشته مثل انجیل باز مطمئن نیستم اما خودم تو کتاب 4 اثر فلورانس اسکاول شین خوندم

magmagf
12-02-2008, 00:21
بزرگ ترین موفقیت زندگی ام این بوده که با چشم های خودم ببینم که چه طور فراموشم می کنند .


از داستان سفر به خیر آقای رئیس جمهور از کتاب قدیس

magmagf
12-02-2008, 00:22
در هیچ یک از بیمارستان های دنیا برای راننده های آمبولانس رازی وجود ندارد .


از داستان سفر به خیر آقای رئیس جمهور از کتاب قدیس

hamiX
12-02-2008, 21:20
سه مرد در ميخانه‌اي گرد آمدند . يکي بافنده بود ، ديگري نجار و سه ديگر گورکن .

بافنده گفت : امروز يک کفن کتان خوب به دو سکه زر فروختم . بياييد هر چه مي خواهيم شراب بنوشيم .

نجار گفت : من هم امروز بهترين تابوتم را فروختم . يک پاره بزرگ گوشت بريان با شرابمان مي خوريم.

گورکن گفت : من فقط يک گور کندم ، ولي مشتري دو برابر مزد داد ، بياييد نان عسلي هم بخوريم.



آن شب کار ميخانه گرم بود، زيرا که مشتريان دمادم دستور شراب و گوشت بريان و نان عسلي مي‌دادند و سرخوش بودند. ميخانه دار هم دستهايش را به هم مي‌ماليد و به زنش لبخند مي‌زد ، زيرا که مشتريان خوب خرج مي‌کردند . هنگامي که مي‌رفتند ماه در اوج آسمان بود و آن سه مرد در راه با هم آواز مي خواندند و عربده مي‏کشيدند ميخانه‏دار و زنش در درگاه ميخانه ايستاده بودند و با نگاه آنها را دنبال مي‏کردند .


زن گفت : آه ! چه آقاياني ! چه گشاده دست و چه سرخوش ! اي کاش هر روز اين بخت را براي ما به ارمغان مي‌آوردند . آنگاه پسر ما نمي‌بايست ميخانه‌دار شود و اين همه کار کند . مي توانستيم او را به مدرسه بگذاريم تا کشيش شود.

(ديوانه ؛ جبران خليل جبران

magmagf
13-02-2008, 06:34
به کنار ساحل برو و شروع کن به شمردن دانه های ماسه، وقتی تمام آنها را شمردی متوجه خواهی شد که تمام دانه های ماسه در مقايسه با سال های ابدیت هیچ است .


الیاس پورتولو

magmagf
13-02-2008, 06:34
ازدواج با عشق ازدواجی است که موجب رضایت پروردگار است . ازدواج از روی مصلحت موجب رضایت ابلیس است و بس .


الیاس پورتولو

دل تنگم
14-02-2008, 23:32
هفت گناه کبیره

گناه اول: غرور
گناه دوم: آز
گناه سوم: شهوت
گناه چهارم: خشم
گناه پنجم: شکم پرستی
گناه هفتم: تنبلی

پائولو کوئلیو

دل تنگم
14-02-2008, 23:40
می‌دانی چرا با این همه بچه‌ای که توی دنیا هست، کیسه‌ی بابانوئل هیچ وقت خالی نمی‌شود؟
برای اینکه کنار همه‌ی آن اسباب‌بازی‌ها، چیزهای خیلی مهمی توی کیسه‌اش دارد که اسمشان هدایای نامرئی است.
بابانوئل سعی می‌کند در مقدس‌ترین شب مسیحیان، به خانه‌های فقرا آرامش و همدلی ببرد.
جایی که عشق نباشد، بابانوئل دانه‌ی ایمان را در دل بچه‌ها می‌کارد.
به جایی که آینده تاریک و غیرمطمئن به نظر می‌رسد، امید می‌برد.



قصه‌ی شب کریسمس ۲۰۰۶



تردست بانوی ما


پائولو کوئلیو

Vinny_corleone
20-02-2008, 01:10
دیالوگ های مکبث بعد از قتل پادشاه... همه ش تاثیر گذار بود....

totia kh
20-02-2008, 11:56
ژرف زندگی کن .از ته دل زندگی کن. یکپارچه با تمام وجود به طوری که وقتی مرگ در زد آماده باشی،آماده چون میوه ای رسیده برای فرو افتادن از درخت. تنها نسیمی ملایم میوزد و میوه فرو می افتد . گاه حتی بدون هیچ نسیمی میوه به سبب سنگینی و رسیدگی از درخت می افتد . مرگ باید چنین باشد.و این آمادگی باید با زندگی کردن فراهم اید.

الماسهای اوشو

magmagf
22-02-2008, 07:41
می خواهم شاهزاده صلح باشم اما اسلحه در دست ......


قرن من

magmagf
24-02-2008, 06:48
دنیا عینهو گوشت خرگوشت می مونه . نصف حلال ، نصف حرام . زن نصفه حلال دنیاست .


استخوان خوک و دست های جزامی

magmagf
24-02-2008, 06:49
تو به خاطر من ، محض خاطر عشق به من از عشق من عبور می کنی و عاشق کسی می شی که همه دلیل و حجت تو برای عاشق شدنت به اون من هستم ؟



استخوان خوک و دست های جزامی

totia kh
24-02-2008, 11:12
پيام من خيلي ساده است در زندگي کردن حد و مرزي براي خود قائل نباشيد.با تماميت وجود،شور و شوق و عشق و نهايت احساس زندگي کنيد،چرا که غير از زندگي خدايي وجود ندارد.
نيچه مي گويد خدا مرده است.اين حرف اشتباه است براي اينکه خدايي که آنها مي گويند هرگز وجود نداشته که حالا بخواهد بميرد.زندگي هست،هميشه بوده و خواهد بود اين يعني خدا.

خدا همان زندگي است(اوشو)

totia kh
24-02-2008, 11:29
اگر هنوز کنترل میکنید، بدانید که هر کنترلی مانع پیشرفت است. بدون کنترل باش. به امان خدا رهایش کن تا خدا شما را در پناه خود بگیرد. تا شما امرتان را به خدا واگذار و رها نکنید او شما را کنترل نخواهد کرد. اگر کنترل دست خودتان باشد او دور می ایستد. وقتی عنان همه چیز را رها کردید او فورا کنترل شما را به دست میگیرد. خدا یار کسانی است که عاجز و ناتوانند، و مثل بچه های بی دست و پا هستند. آن وقت است که خدا تبدیل به مادر می شود.
پس عاجز و ناتوان باش، بدون هیچ کنترل کننده ای. و ان وقت متعجب خواهی شد: خدا همه چیز را در دست خود خواهد گرفت. آن وقت زندگی باشکوه می شود. آن وقت هر لحظه شور و نشاطی دارد که شخص حتی خیال آن را نمی توانست بکند، چون قابل تصور نیست. اما این اتفاق موقعی می افتد که شما از میانه برخیزید. وقتی شما از میانه ناپدید میشوید که کنترل شما از میانه برخیزد.

اوشو.

magmagf
01-03-2008, 07:30
خوشبختي به معناي انتظار همراه با اطمينان خاطر


آبي ترين چشم

magmagf
01-03-2008, 07:30
شايد دليل اندوه زنان نيز همين باشد كه مردان پيش از انكه از انها بچه دار شوند تركشان مي كنند .



آبي ترين چشم

magmagf
01-03-2008, 07:30
انها خانه سفيدپوستان را اداره مي كردند و خودشان نيز اين را مي دانستند . وقتي مردان سفيد شوهرانشان را مي زدند ، خون انها را از زمين پاك مي كردند و به خانه مي رفتند تا خشونتشان را كه حاصل ان جنايت ها بود تحمل كنند .


آبي ترين چشم

magmagf
01-03-2008, 07:31
او همان طور كه مردم اتاق هتلي را ترك مي كنند مرا ترك كرد . اتاق هتل جايي است كه هرگاه مشغول كار ديگري هستي انجا خواهي ماند و خودش به تنهايي اهميتي در شكل زندگي كسي ندارد . اتاق هتل راحت و مناسب است اما راحتي ان محدود به زماني است كه نياز داري به خاطر ان كار مشخص در ان ششهر به خصوص حضور داشته باشي .



آبي ترين چشم

winter+girl
01-03-2008, 19:37
تمام فکر و ذکر خود رابه کاری که در دست دارید متمرکز کنید نور خورشید تا بر چیزی متمرکز نشود آتش نمیزند
قور باغه را بخور

winter+girl
01-03-2008, 19:41
هیچ چیز آن قدر شگفت انگیز نیست که واقعیت نداشته باشد
هیچ چیز آن قدر شگفت انگیز نیست که رخ دادنش محال باشد
هیچ چیز آن قدر شگفت انگیز نیست که ابدی نباشد

4 اثر اسکاول شین

magmagf
06-03-2008, 16:20
وقتی ادم با خودش حرف می زنه یه قسمتی از ادم کار یک قسمت دیگه رو می بینه و قضاوت می کنه .


نفرین ابدی بر خواننده این برگ ها

NOOSHIN_29
07-03-2008, 21:01
ساعت تقریبا 5 بود و من به زودی در ان قسمت دورافتاده ی محله ی اسلوتزگاته تنها می ماندم. به سرعت با خودم گفتم که فقط یک ثانیه ی دیگر وقت دارم که چیزی بگم یا کاری بکنم که دختر پرتقالی دیگر هیچ گاه نتواند مرا فراموش کند...
دختر پرتقالی-یوستاین گاردر

totia kh
07-03-2008, 23:47
زندگی همین لحظه اکنون است.پس آن را سرشار بگذران و تلاش نکن در برابر این نیاز مقاومت کنی.زندگی کن و بگذار هر ممکنی پیش بیاید..

اوشو(شورشي)

magmagf
09-03-2008, 09:23
زن از آدم هايي كه زياد فكر مي كردند بيزار بود . در آن لحظه ناگهان از خاطرم گذشت كه اين زن تجسم شايسته ي همه بشريت است ، تقريباً همه بشريت .


گهواره گربه

magmagf
09-03-2008, 09:23
مشكل دنيا همين جاست : كساني در راس هرم قدرت ايستاده اند كه مثل سنگ سخت و خشك و بي عاطفه اند .


گهواره گربه

magmagf
09-03-2008, 09:24
آدم بايد هرزگاهي از يك چيزي حرف بزند ، آن هم فقط براي اينكه حنجره ي آدمي در وضع خوبي باشد تا اگر پيش آمد و دو كلمه حرف واقعا بامعنا پيدا شد . اين حنجره بتونه خوب كار كنه و ادم كم نياره.



گهواره گربه

magmagf
13-03-2008, 07:26
وقتي ما خواهان مرگ كسي هستيم ، آن شخص نمي ميرد و عمرش از لج ما طولالني تر مي شود .



به نوبت

magmagf
14-03-2008, 12:41
آدمها هیچ وقت تنها نیستند . وقتی ادم تنها شد کافی است کسانی را که دوست دارد در نظر مجسم کند ، مجسم کند که آن آدمها در ذهن او حضور دارند ، کاری ندارد ، همین .



ناپدیدشدگان

دل تنگم
15-03-2008, 01:38
آیا مقصودم نوشتن وصیت‌نامه است؟ هرگز، چون نه مال دارم که دیوان خورند و نه دین دارم که شیطان ببرد، وانگهی چه چیزی روی زمین می‌تواند برایم کوچک‌ترین ارزش را داشته باشد. آن‌چه که زندگی بوده است از دست داده‌ام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آن‌که من رفتم، به درک، می‌خواهد کسی کاغذ پاره‌های مرا بخواند، می‌خواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند.
بوف کور – صادق هدایت

دل تنگم
15-03-2008, 01:39
حالا می‌خواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند خوشه‌ انگور در دستم بفشارم و عصاره‌ی آن را، نه شراب آن را، قطره قطره در گلوی خشک سایه‌ام مثل آب تربت بچکانم. فقط می‌خواهم پیش از آن‌که بروم دردهایی که مرا خرده خرده مانند خوره یا سلعه گوشه‌ی این اتاق خورده است روی کاغذ بیاورم. چون به این وسیله بهتر می‌توانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم.

بوف کور – صادق هدایت

دل تنگم
15-03-2008, 01:40
از وقتی او را گم کردم، از زمانی که یک دیوار سنگین، یک سد نمناک بدون روزنه به سنگینی سرب جلوی من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت؛ زیرا او مرا ندیده بود، ولی من احتیاج به این چشم‌ها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود که همه‌ی مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند –به یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.

بوف کور – صادق هدایت

دل تنگم
15-03-2008, 01:42
بعد از او من دیگر خودم را از جرگه‌ی آدم‌ها، از جرگه‌ی احمق‌ها و خوشبخت‌ها به کلی بیرون کشیدم و برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم – زندگی من تمام روز میان چهار دیواری اتاقم می‌گذشت و می‌گذرد –سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است.


___________________

سه ماه –نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی یادگار چشم‌های جادویی یا شراره‌ی کشنده‌ی چشم‌هایش در زندگی من همیشه ماند – چطور می‌توانم او را فراموش بکنم که آن‌قدر وابسته به زندگی من است؟
بوف کور – صادق هدایت

دل تنگم
15-03-2008, 01:43
در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید – اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره‌ی پرنده بود که به صورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه همه‌ی بدبختی‌های زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد – نه، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم.


بوف کور – صادق هدایت

Albus.Dambeldor
16-03-2008, 16:51
هری گفت:و اخرین سوالم این واقعیه؟یا تمام اینا توی ذهنم اتفاق می افته؟
دامبلدور لبخندی به او زد صدایش در گوشهای او بلند و قوی شنیده میشد "البته که در ذهن تو اتفاق می افته هری ولی به خاطر خداچرا این باید باعث بشه که واقعی نباشه؟
harry potter and deadly hollows

magmagf
18-03-2008, 12:18
زندگي پشت سرمان اين عادت بد را دارد كه اغلب از سايه بيرون مي آيد ، به ما شكوه مي كند ، ما را به دادگاه مي كشد



جهالت

دل تنگم
22-03-2008, 03:44
کتاب عشق و شور زندگی
نویسنده : باربارا دی آنجلیس

باربارا دی آنجلیس : این کتاب را با عشق و امتنائی بی پایان به شما هدیه می کنم که خود هم " آغاز " و هم " طریق" و هم "پایان " عشق و شور زندگی واقعی و حقیقی من هستید.

- در آغاز تنها عشق بود. حتی زندگی و پیدایش شما بر روی این کره ی خاکی نیز برخاسته از عشق است . این عشق بوده است که در یک لحظه مرد و زنی را آنچنان به سوی هم جذب کرده است تا از تلفیق و اتحاد عاشقانه ی بدن آن ها بذر شما متولد گردد

- عشق مغناطیسی است که ما را به مبدا خود جذب می کند

- آنان که از خود عشق ساطع می کنند با عشق زندگی می کنند و با عشق نیز نفس می کشند ، دیگران را به سمت خود می کشانند

- عشق یگانه منبع نیرو و قدرت شماست

- مهم نیست چه کسی هستید ، چه شغلی دارید یا چگونه وقت خود را می گذرانید . هر روزه فرصت های بی شماری در اختیار دارید تا زندگی اطرافیان خود را از خود متاثر سازید . چه آنانی که می شناسید شان و چه آنان که برایتان بیگانه اند
چگونه؟
به عشق و شور زندگی خویش اجازه دهید خودش را ظاهر کند. از طریق کلمات ، چشمان ، اعمال ، و حتی با زبان بی زبانی قلبتان.
نمود و ظهور عشق و شور زندگی در شما دعوتی است از دیگران تا عشق و شور زندگی آنان نیز خود را نشان دهد.

- ایمان تنها زاده ی عشق و شور زندگی است

-هر گاه به عشق و شور زندگی تسلیم می شوید و بر نیاز و گرایش خود به خوشبختی و خوشحالی ، رضایت و حقیقت صحه بگذارید خود به خود به سر چشمه ی زندگی می پیوندید که درون خود شما وجود دارد.
ناگهان حس بالایی از قدرت ، هدفمندی و ارتباط با چیزی به مراتب بزرگتر از آن چه تا آن زمان آن را به عنوان " خویشتن خویش " می شناختید ، سر تا سر وجود شما را فرا خواهد گرفت.
آن گاه در می یابید که ایمان همان امید و امیدواری نیست و اصولا هیچ ارتباطی نیز با آن ندارد. در خواهید یافت که ایمان نوعی خود باوری و اعتماد به نفس است. ایمان به نوعی علم به این که آگاهی و شعور کیهانی به شکل " شما " و " در شما " به جریان افتاده و به کار گرفته شده است.

- به شکوه و اعجاز هستی و جهان پیرامون خود نگاهی بیاندازید. همه جا را غرق در زیبایی خواهید دید. این زیبایی ها عشق درون شما را صدا می زنند و فرا می خوانند.
شکوه و جلال جهان هستی را نظاره کنید و شکوه و جلال خود را به یاد آورید.
هرگاه به خود اجازه دهید تا هستی و آفرینش را با تمامی شکوه و عظمت آن حقیقتا نظاره کنید، آن گاه به قطعیت اقتدار ، زیبایی و عشق و شور زندگی در خودتان پی خواهید برد زیرا شما نیز بخشی از همین شکوه و عظمت هستید.
گویی آفریدگار هستی به شما می گوید : من تو را دوست دارم . من عاشق تو هستم . به همین دلیل این همه زیبایی ها را برای تو آفریده ام.

- عشق نور است که هرچه را در مسیرش قرار بگیرد - از جمله قلب ها را - از خود روشن می سازد.

- هر چه بیشتر عشق بورزید ، عشق و شور زندگی بیشتری به شما روی خواهد آورد.

- هر چه بیشتر عشق بورزید دیگران نیز مجوز آن را خواهند یافت تا عشق بیشتری به شما و نیز دیگران بورزند

دل تنگم
22-03-2008, 03:47
کتاب عشق و شور زندگی
نویسنده : باربارا دی آنجلیس

- هر چه عشق و شور زندگی بیشتری از خود ابراز کنید برای دیگران نیز بیشتر مقاومت ناپذیر خواهید شد و آن ها دیگر نخواهند توانست شما را نادیده بگیرند

- شما این توان را دارید که زندگانی ای سرشار از عشق و رضایت بیافرینید

- عشق به مراتب بزرگتر و فراتر از جاذبه ی فیزیکی و جسمانی ای است که نسبت به شخص دیگری در خود احساس می کنیم . عشق حتی به مراتب فراتر از ایمان به آرمان و غایتی برتر یا علاقه شور و اشتیاق نسبت به روابط ، کار یا حتی خانواده است .

- زندگی با عشق مستلزم جرات شهامت و تهور روحی بزرگی است

- عشق همان چیزی است که به شما امکان می دهد بارها و بارها متولد شوید

- عشق همان جوهره و هویت واقعی شماست .

- عاشق بودن به همان اندازه طبیعی است که نفس کشیدن و زنده بودن

- عشق، ویژگی یا کیفیتی نیست که برخی با آن زاده شده اند اما برخی دیگر محکوم هستند تا پایان عمر بدون آن سر کنند.
- عشق، ویژگی نیست که اساسا نسبت به آن بیگانه باشید

- هر شروع دوباره، هر رشد و تحول درونی و هر تغییر مسیری که همواره از عشق و نیاز و گرایش درونی آغاز شده باشد به سمت حقیقت ، خوشحالی ، خوشبختی و آزادی بیشتر است

- در سرتاسر طول زندگی باز همان عشق است که یگانه حامی و ناجی شماست.

- این همان عشق است که شما را در طی طریق به سوی خودکاوی و خود شناسی یک دم تنها نمی گذارد ، آن هم هنگامی که نمی دانید به کدامین سو روانید و در پی کدامین گم گشته اید

- هنگامی که منتظرید دیگران هیجان را به زندگی شما بازگردانند، برای تولید عشق و شور و نشاط به آنان وابسته می شوید و تماس خود را با منبع عشق درون خود از دست می دهید

دل تنگم
22-03-2008, 03:49
کتاب عشق و شور زندگی
نویسنده : باربارا دی آنجلیس

- تنها با عشق میان دلهای شماست که عشق میان شما عمق و استحکام واقعی خود را نشان خواهد داد.

- عشق ماندگار هرگز بر جاذبه ی جسمانی میان شما و معشوق که همواره در حال تغییر است متکی نیست.

- عشق واقعی از روح شما نشات می گیرد
این نوع از عشق ناب هنگامی که خود را در دل و جان دیگری می یابید شکل می گیرد و پیوند اعجاز گونه این دو را به جشن و سرور می نشیند.

- درست در همان لحظه که عشق شما خود را به نوعی ابراز می کند حال چه از طریق آغوشی گرم ، نگاهی محبت آمیز یا رفتاری مهربانه ، به قلمرو بی زمان قلب گام نهاده اید
مهم نیست پیش از آن چه اتفاقی افتاده است . تنها این مهم است که چه اتفاقی خواهد افتاد.
تمامی آن چه براستی اهمیت دارد همین لحظه است . تنها این عشق است که مهم است

- منتظرنمانید عشق شما را پیدا کند
زمین حاصلخیزی بیافرینید تا بذر عشق به سادگی در آن جوانه زند و رشد کند
خود را تمام و کمال و تا آن جا که در توان دارید با صداقت تمام به رابطه تان متعهد و پای بند کنید
قدرت تعهد بذر عشق میان شما و معشوق را آبیاری خواهد کرد و به آن این امکان را خواهد داد تا در قلب شما به بار بنشیند

- به دنبال نکات مثبت و نقاط قوت دیگران باشید تا آن ها را پیدا کنید.
آن گاه دیگر بیست دقیقه با او باشید یا بیست سال تفاوتی نخواهد داشت
زمانی را که در این حال سپری کنید ، با عشق سپری می شود زیرا در تمام طول این مدت شما در جست و جوی همین عشق بودید و همین عشق بود که بدان دست می یافتید

- آن نوع از عشق که فراتر از بدن و جسم ماست هنگامی ظهور می کند که با تمام وجود - و نه تنها با جسم خود - به معشوق عشق بورزیم.
این عشق برتر تنها هنگامی خود را نشان می دهد که با فکر و ذهن و قلب و روح خود به فکر و ذهن و قلب و روح معشوق عشق بورزیم
سپس تمامی سلول های بدن ما از عشق به معشوق خواهد لرزید.
این همان عشقی است که در ایثار و از خودگذشتگی نهفته است.

- شور زندگی ترانه ای است که عشق می سراید
شور زندگی همان عشق است که به حرکت در آمده است
عشق و شور زندگی هنگامی نصیب تان می شود که آتش عشق را گرامی بدارید و بیاموزید که همواره آن را روشن و فروزان نگه دارید.

- شما قدرت و توان آن را دارید که زندگی ای رضایت بخش و سرشار از غنای روحی بیافرینید
شما توان آن را دارید که به زندگی خود معنا و هدفی برتر ببخشید
این توان تنها در عشق و شور زندگی شما نهفته است . جرات و شهامت آن را به خود راه دهید تا عشق و شور زندگی را با خود به هر کجا که می روید ببرید.
جرات و شهامت آن را به خود راه دهید تا عشق و شور و زندگی تان را به هر کس که خواستید و دوست داشتید نشان دهید.

- هر گاه زندگی با عشق و شور را بر می گزینید زندگی نیز عشق و شور خود را برای شما بر خواهد گزید.


- کارتان را با عشق انجام دهید
با شکر و قدردانی تمام به سر کار بروید
و با عشق و شور تمام به آن دل بدهید
این یگانه شغل و تنها وظیفه اصلی شما بر روی زمین است
اینکه عشق بورزید . می توانید آن را هر زمان یا در هر کجا نیز انجام دهید.
هرگاه خود را با تمامی وجود وقف لحظه لحظه ی شغل ، کار و نیز زندگی تان کنید . آن گاه موفقیت و دستیابی واقعی را تجربه خواهید کرد و رضایت و اقناع حقیقی را احساس خواهید نمود


- هنگامی که عاشق زندگی می شوید
دنیا را درست همچون عشاق از پس دیدگان عشق نظاره خواهید کرد.
دیدن و نگریستن از پس دیدگان عشق به این معناست که زیبایی را در تمامی چیزهای این عالم ببینید و از راز و رمز و اعجاز هر لحظه به شگفتی و حیرت در آیید و در همه کس و همه چیز به دنبال عشق باشید.

دل تنگم
22-03-2008, 03:52
کتاب عشق و شور زندگی
نویسنده : باربارا دی آنجلیس

- هنگامی که برای احساس کردن متکی بر تحریکات خارجی می شوید کنترل زندگی و نیز سرزندگی خود را به دست آن ها می سپارید

- عشق و شور زندگانی را از درون خودتان جست و جو کنید. سرزندگی و زنده بودن را تنها از درون خودتان جویا شوید

- عشق یگانه منبع نیرو و قدرت واقعی شماست

- هر چه بیشتر عشق و شور زندگی را از خود ابراز کنید، برای دیگران مقاومت ناپذیر تر خواهید شد و آن ها کمتر می توانند شما را نادیده بگیرند

- هر چه تعهد خود را نسبت به چیزی بیشتر کنید، عشق و شور و حال بیشتری نسبت به آن چیز در خود احساس خواهید کرد

- هر کاری انجام می دهید آن را با تعهد انجام دهید

- عاشق هر که هستید، با وفاداری به او عشق بورزید

- هر انتخابی که می کنید به آن پایبند باشید; آن گاه هر کاری که از شما سر بزند سرشار از عشق و شور زندگی خواهد بود ;تمامی روابط شما از عشق خواهد درخشید; انتخاب های شما همگی از سر عشق خواهند بود

- هرگز اجازه ندهید ترس شما را به " بی تفاوتی " سوق دهد

- به گونه ای از عشق و شور خود مراقبت و پاسداری کنید که گویی گرانبها ترین دارایی شماست

به گونه ای از آن دفاع کنید که گویی عزیزترین دوست و رفیق شماست

آن گاه خواهید دید که زندگی با لطف و محبت ، زیبایی، رحمت، شادی، نشاط و شور و سرزندگی به شما پاسخ خواهد داد

دل تنگم
22-03-2008, 03:55
کتاب عشق و شور زندگی
نویسنده : باربارا دی آنجلیس

- خود را به لحظه اکنون بسپار و امکانات آن را در خود راه بده
تصویر ذهنی خود را از آن چه باید باشد رها کن
تعابیر ، پیش فرض ها و پیش داوری های خود را رها کن
دست از کنترل وقایع و رویدادها بردار و آن ها را به حال خود رها کن. رها کن!!
حال شرایطی فراهم آورده ای تا اعجاز در آن ظهور کند
حال دریچه ای گشوده ای تا ناشناخته ها امکان ورود پیدا کنند
حال در قلب خود جایی برای عشق و شور زندگی باز کرده ای

- آخرین بار که به عشق و شور زندگی نهفته در وجود خود اجازه دادید تا بیرون آید و کمی بازیگوشی کند کی بود؟

آخرین باری که از بازی با بچه هایتان به همان اندازه ی آنها لذت بردید، کی بود؟

آخرین باری که از زنده بودن خود به هیجان آمدید کی بود؟

نگران نباشید دیگران درباره شما چه فکر می کنند.
به این فکر نکنید که آن چه را دوست دارید انجام بدهید چقدر عملی، مفید، یا موثر است.
مضحک باشید، عاشق باشید، با شور و حال زندگی کنید. خودتان باشی!

- تسلیم عشق خود شدن، همان تسلیم شدن به چیزی یا کسی بیرون از شما نیست .
بلکه تسلیم شدن در برابر قدرت عشق و شور و شعف درونی خود شماست.
این نوع تسلیم شدن همان تسلیم شدن در برابر خود واقعی تان است.

- چنانچه می خواهید راه خود را به سوی عشق و شور زندگی بازیابید باید راه دل و قلب خود را بازیابید
آنجا ، در مرکز وجودی شما ، تمامی آن چه هستید سکونت دارد.
شما خود نور هستید
شما شور و شادمانی هستید
شما از جنس عشق هستید

- احساس شهوت تنها نقطه ی آغازین عشق ورزی و نمود فیزیکی و جسمانی نیاز و گرایشی محض و نامحدود به زمان است. چرا که هسته ی مرکزی عشق و جاذبه ی جسمانی نیز چیزی نیست جز میل و نیاز به آمیزش، یگانگی، نکاح و اتحاد با معشوق. گر چه در ظاهر این بدن شماست که بدن معشوق را لمس می کند اما در واقع این روح شماست که از طریق بدنتان به نوازش روح معشوق می پردازد.

- از عشق و جاذبه جسمانی خود بپرسید: چرا می خواهی او را در کنار داشته باشی؟ چرا می خواهی با او همبستر شوی؟ سپس به زبان حال دل خود گوش دهید تا پاسخ را بیابید . خواهید دید که ندای کوچکی در اعماق قلب تان پاسخ خواهد داد: تا با او یکی بشوم و به یگانگی و وحدت وجود آغازین خود باز گردم.

- عشق از آنجا که با معشوق پیوند می خورید آغاز می گردد و تا حرکت موزون و هماهنگی روح هایتان امتداد می یابد.
هنگامی که جان هایتان یکی می شوند، آن گاه با تمامی وجود عشق خواهید ورزید.
دیگر چیزی بین شما نیست که از جنس عشق نباشد
پیوند مقدس همین است.
شور و شعف ، وجد و شادمانی واقعی هم، این است.

دل تنگم
25-03-2008, 16:59
از کتاب "ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد" اثر پائولو کوئلیو

"تو از درخت دانش خوب و بد نخواهی خورد" ، اگر نمی خواست چنین اتفاقی بیفتد چرا درخت را در وسط باغ گذاشته بود و نه در بیرون دیوارهای بهشت؟! (.....) بی تردید می توان خدا را متهم به بی توجهی اجرایی کرد، چون علاوه بر کاشتن درخت در جای نادرست، ننوانسته بود آن را توسط دیوارها و تابلوهای هشدار دهنده محافظت کند. کوچکترین اقدامات امنیتی انجام نشده بود و بدین ترتیب همه در معرض خطر قرار گرفته بودند.

همچنین می توان خدا را متهم به تشویق اقدام به جرم کرد.چون مکان دقیق درخت را به آدم و حوا نشان داده بود. که اگر چیزی نمی گفت٬ نسل پشت نسل روی این زمین خاکی می گذشت٬ بدون آنکه هیچ کس کوچکترین توجهی به میوه ممنوع کند. چرا که درخت در جنگلی پر از درختان مشابه بود و بنابراین ارزش خاصی نمی یافت.

اما شرایط کاملا متفاوت بود. او قانونی را وضع کرده بود و سپس راهی یافته بود تا شکستن آن را وسوسه کند٬فقط برای اینکه تنبیه خلق شود.

روشن بود که آدم و حوا از کمال جهان پیرامونشان کسل می شدند و دیر یا زود صبر خدا را امتحان می کردند.دامی طراحی کرد شاید برای اینکه او ـــ خدای قادر ـــ هم از گذر بی درد سر همه چیز کسل شده بود.اگر حوا ٬ آن سیب را نخورده بود تا میلیارد ها سال بعد هیچ حادثه جالبی رخ نمی داد.

هنگامی که قانون شکسته شد خداوند وانمود کرد که آنها را تعقیب می کند! (.....) درحالی که فرشتگان٬ خوشحال از این بازی٬ تماشا می کردند ـــ از وقتی ابلیس بهشت را ترک کرده بود زندگی برای آنها هم بسیار کسل کننده شده بود ـــ او در باغ قدم زد.(.....) صدای گام های خدا٬ زوجی که هراسان به هم می نگریستند٬ و گام هایی که ناگهان کنار نهان گاهشان متوقف شد. خدا پرسید:کجایی؟ آدم پاسخ داد: در باغ صدایی شنیدم و ترسیدم٬ چون برهنه بودم و خودم را پنهان کردم بی آنکه بداند با این ادعا به گناه خود اعتراف کرده است!!

بنابر این با استفاده از یک حیله ساده با تظاهر به اینکه نمی داند آدم کجاست و چرا گریخته٬ خدا آنچه را می خواست بدست آورد. با این وجود برای اینکه کوچکترین تردیدی در میان فرشتگان تماشاگری که با دقت این قسمت را نگاه می کردند٬ نماند٬ تصمیم گرفت ادامه دهد.

خدا گفت: چرا برهنه ای؟ و می دانست این پرسش فقط می تواند یک جواب داشته باشد. چون از درخت دانش خوب و بد خورده ام.

با این پرسش خدا به فرشتگانش نشان داد که عادل است و محکومیت این زوج بر مبنای مدرک محکمی صورت گرفته. از آن به بعددیگر مهم نبود همه چیز تقصیر زن بوده یا مرد. خدا احتیاج به یک عبرت داشت تا هیچ موجود دیگری٬ زمینی یا آسمانی٬ دیگر هرگز بر خلاف تصمیم او عمل نکند.

خدا آن زوج را تبعید کرد و فرزندانشان هم بهای گناه آنها را پرداختند همانگونه که هنوز هم این بلا بر سر فرزندان آن زوج می آید/

sise
01-04-2008, 11:52
آدم باید بتونه پایین یه تپه دراز بکشه، با گلوی پاره و خونی که آروم آروم میره تا بمیره، و همین موقع اگر یه دختر زیبا یا یه پیرزن با یک کوزه قشنگ روی سرش از کنارش بگذره، باید بتونه خودشو رو یه بازو بلند کنه ببینه که کوزه صحیح و سالم به بالای تپه می رسه.

فرنی و زویی - جی دی سالینجر

magmagf
01-04-2008, 14:37
اگر دروغ تنها فرصت ادمی برای فرار باشد دیگر مهم نیست که آن دروغ مسخره و احمقانه باشد یا نه . و اگر واقعیت این باشد که انسان هرگز قادر به گریختن نیست، باید ان را نادیده گرفت حتی اگر مثل روز روشن باشد .



پارک گورکی

magmagf
02-04-2008, 20:07
من فکر می کنم احترام گذاشتن به کسی که دوستش داری یعنی گفت و گو ، تبادل نظر و حتی جر و بحث با وی بر سر مسائلی که مشکل آفرینند .


در قلمرو پادشاهان

magmagf
05-04-2008, 23:44
همه ما روزی آنچه را که برایمان بیش از هر چیز دیگری ارزش داشته است از دست داده ایم .



تازه عروس . داستان دفترچه پس انداز

magmagf
05-04-2008, 23:45
زیباست که ندانی همه چیز به پایان می رسد و همه چیز آغاز می شود .



تازه عروس . بوی دود